نیکلاس لومان و نظریه نظام های اجتماعی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نیکلاس لومان و نظریه نظام های اجتماعی - نسخه متنی

پل هریسون؛ مترجم: یوسف اباذری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نيكلاس لومان و نظريه نظامهاى اجتماعى

نوشته پل هريسون

ترجمه يوسف اباذرى

آثار نيكلاس لومان مبين پيشرفته‏ترين و راديكالترين تلاش در جامعه‏شناسى معاصر براى قالب‏ريزى مجدد و كامل نظريه اجتماع است. اين نظريه به اين سبب پيشرفته‏ترين نظريه است كه هيچ اثر ديگرى آراى نظرى هادى آن را چنين كامل از خلال نظامهاى متعدد جامعه مدرن كه اين نظريه آنها را شناسايى كرده است، دنبال نكرده است. اين نظريه به اين سبب كاملترين است كه هيچ اثر ديگرى ميراث نظرى خاص آن را برنگرفته و با چنان دقت و بداعتى بسط نداده است. اين خصوصيت آثار لومان نتيجه رخدادى ذهنى نيست، بلكه حاصل كوشش اوست‏براى درانداختن انقلاب در نظريه جامعه، آنهم پاره‏اى به سبب رفتن به خارج از ميراث جامعه‏شناختى. از نظر لومان سرچشمه‏هاى سنت جامعه‏شناختى كاملا خشكيده‏اند و حاصل بكارگيرى فزونتر آنها فقط مى‏تواند نوعى بازيابى برى از تخيل باشد. بنابراين استراتژى او اين است كه باب جامعه‏شناسى را به جهان خارج بگشايد اما به شيوه‏اى بس متفاوت از كسانى كه آن را در كنش عام واسازى غرقه ساخته‏اند. براى لومان منبع نظرى اندك استخراج شده نظريه سيستمها (1) همان سرزمينى است كه جامعه‏شناسى نيازمند است‏باب خود را به روى آن بگشايد و جامعه را - كه مجددا تحت عنوان «نظام اجتماعى‏» توصيف شده است - در آن جاى دهد. البته، اين بار هم نخستين‏بارى نيست كه جامعه‏شناسى براى ايجاد انقلاب در خود از نظريه سيستمها استفاده كرده است. مشهورترين تلاش قبلى، آثار جامعه‏شناس امريكايى تالكوت پارسنز است كه خود بيشترين تاثير را بر لومان بر جاى گذاشته است. با اين همه آثار لومان نخستين و بلندپروازانه‏ترين تلاش براى استفاده از سرچشمه‏هاى نظرى نظريه جديد سيستمها و توصيف مجدد نظام اجتماعى در پرتو اين مفهوم، يعنى اتوپوئيسيس، ( autopoiesis) يا خودسازى، (self-production) است.

«جامعه‏» كه به كمك نظريه سيستمها مجددا توصيف شده است‏شباهتى اندك به چيزى دارد كه هم در سنت غربى و هم در جامعه‏شناسى معاصر مفروض گرفته شده است. از نظر لومان «جامعه‏» به عنوان Koinonia يا Societas در سنت غربى به ديده مى‏شود (لومان، a 1990 ص‏175). به تعبير لومان اتخاذ چنان نظرى فقط در جامعه‏اى داراى مركز و قشربندى‏شده ممكن است، جايى كه نخبگانى كه از نظر سياسى مشخص و معين شده‏اند زندگى اجتماعى را هماهنگ مى‏سازند. جريان سياسى با ظهور مدرنيته و پديد آمدن نظام اجتماعى مركز زدوده و از نظر كاركردى تفكيك‏يافته، ديگر مركز زندگى اجتماعى را اشغال نمى‏كند و هيچ جريان ديگر اجتماعى نيز نمى‏تواند جاى آن را بگيرد. بنابراين، سخن ماركسيستى درباره تعيين‏كنندگى اقتصاد در وهله نهايى به همان اندازه مردود است كه سخنهاى انسان‏شناسانه درباره تعيين‏كنندگى فرهنگ. اكنون از ديد نظريه سيستمها، كل فراگير، جامعه يا نظام اجتماعى است كه تعريف آن چنين است: جمع كل ارتباط درونى بامعنا. آنچه قبلا اجزا پنداشته مى‏شد، اكنون به عنوان نظامهاى اجتماعى خاص تفسير مى‏شود، نظامهايى كه صور كاملا خاص ارتباط بامعنا هستند (همانجا، ص‏176). نظام اجتماعى فراگير، ارتباطات را از طريق ارتباط مشاهده مى‏كند و نظم مى‏بخشد. محدوديت و مرز عملكردى نظام اجتماعى كه ارتباط براى آن ايجاد مى‏كند و همچنين از طريق آن ايجاد مى‏شود به آن معناست كه نظام نمى‏تواند با ساير نظامهاى ارتباطناپذير كه زيست - محيط آن را تشكيل مى‏دهند ارتباط برقرار كند، نظامهايى از قبيل ماشينها و ارگانيسمها و جانها، (psyches) (لومان a 1985 ، ص‏16). نظامهاى اجتماعى صور به شدت ضابطه‏مند، (coded) ارتباط خاصى هستند كه از سرشت‏به طور كاركردى تفكيك‏شده جوامع مدرن و پيچيده پديد آمده‏اند. از نظر لومان اقتصاد و حقوق و سياست و علم و دين و آموزش، جملگى نظامهاى اجتماعى چندى هستند. آنها خود با توسل به شيوه‏هايى با زيست - محيطهاى خاص خود مرزبندى مى‏كنند كه بر مبناى آنها صور درونى ضابطه‏منديشان هم از حيث عملكردى آنها را از زيست - محيطشان جدا مى‏كند و در خود فرو مى‏برد و هم آنها را از درون از ساير نظامهاى اجتماعى تفكيك مى‏كند. واسازى نظريه‏هاى اجتماعى به ارث رسيده و بازسازى آنها به كمك نظريه سيستمها انديشه راهنماى لومان است، انديشه‏اى كه بنيان قالب‏ريزى مفهومى مجدد سنت كاركردگرا را در جامعه‏شناسى تشكيل مى‏دهد.

اين فصل (2) تحليلى از نظريه سيستمها و استفاده لومان از آن را ارائه مى‏دهد، چرا كه اين نظريه بنيانى ضرورى براى هر نوع بحث درباره آثار لومان است. من كار خود را با تميز نهادن ميان استفاده اوليه لومان از صور سيبرنتيكى نظريه سيستمها با استفاده بعدى او از صور پيشرفته‏تر نظريه سيستمها آغاز مى‏كنم، صورى كه در زيست‏شناسى گسترش يافت و بر مفهوم خودسازى استوار است. سپس به نظريه اجتماعى لومان كه مشخصه آن را هم كاركردگرا و هم تكامل‏گرا مى‏دانم و به آثار او در زمينه جامعه‏شناسى معرفت، بويژه به نكات تازه او در باره ظهور عشق رمانتيك، مى‏پردازم. تلاش مى‏كنم نشان دهم كه چگونه نظريه سيستمهاى لومان به مسايل معاصر از قبيل جنبش حفظ محيط زيست و آينده دمكراسى و احساس بيم، (risk) و جهانى شدن مى‏پردازد. از اينجا به بعد از پارادايمهاى بديل در علوم اجتماعى استفاده مى‏كنم تا از نظريه سيستمهاى اجتماعى لومان انتقاد كنم و همچنين سه مساله مهم را مورد بررسى قرار دهم: نظريه سيستمها در تقابل با نظريه كنش، و تحول‏گرايى در تقابل با ضدتحول‏گرايى، و ساخت‏گرايى، (constructivism) در تقابل با نظريه انتقادى و واسازى. من نتيجه‏گيرى خود را با تذكراتى اندك درباره دستاوردهاى پارادوكسى تغييراتى كه ديدگاه سيستمى - نظرى لومان در جامعه‏شناسى پديد آورده است‏به پايان مى‏رسانم.

نظريه سيستمها

يكى از بزرگترين تقابلها در جامعه‏شناسى، تقابل ميان كنش و ساخت‏بوده است. «كنش‏» را اغلب يا از روى كنش جمعى (مثل نظريه كنشگران طبقاتى و جنگ طبقاتى ماركس) الگوبردارى كرده‏اند يا از روى كنش فردى يا رخداد - كنش، ( action-event) مثل نظريه وبر درباره كنش بامعناى ذهنى. ساخت هم به معناى امر فرا - فردى تفسير شده است هم به معناى امر مقيدكننده. ساخت‏يا معنا را برمى‏سازد (در نظريه ماركس توليد كالايى فتيشيسم را پديد مى‏آورد) يا خود معنايى برساخته شده است (مثل نظريه دوركيم درباره وجدان جمعى و ، خاصتر، نظريه بعدى او درباره نمودگارهاى جمعى - . ( در ايام اخير اين تقسيم‏بندى دوگانه كلاسيك به پردازش نظريه‏هايى درباره عمل، ( practice) منجر شده است، از قبيل نظريه‏هاى پير بورديو و آنتونى گيدنز، كه در آنها سعى شده است كه هر دو طرف تقابل در نظريه‏اى گسترده گرد هم آورده شود. نظريه بورديو معطوف به بازتوليد، (reproduction) است و نظريه گيدنز معطوف به ساختمند شدن، (structuration) ; هيچ‏يك از اين دو استراتژى، استراتژيى نيست كه لومان در پى آن است. او سير و سفر نظرى تمام عمر تالكوت پارسنز را سرمشق خود ساخته است كه در جريان آن پارسنز از نظريه‏هاى مبتنى بر كنش اراده‏گرايانه‏كار خود را آغاز كرد و به طرف نظريه‏هاى سيستمى كاركردگراتر رفت. بنابراين تصميم‏گيرى نظرى اساسى نبايد حول محور نظريه‏هاى كنش و ساخت انجام گيرد بلكه بايد حول محور نظريه‏هاى كنش و سيستم صورت پذيرد. امكان طفره رفتن از چنان تقسيم‏بنديى كه با توسل به نظريه عمل هماهنگ يا وحدت‏بخش صورت گيرد از پيش مردود اعلام مى‏شود. در آثار اوليه لومان، مفهوم سنتى كنش (كه از فلسفه يونان پديد مى‏آيد) در طرح ابزار - اهداف منضم مى‏شود: از آنجا كه اهداف كنش به گونه‏اى تعيين مى‏شود كه انگار در سرشت و طبيعت [ آن ] نگاشته شده است، انتخاب ابزار مى‏بايست‏با اين برداشت جوهرى از قلانيت‏سازگار باشد (لومان 1973، صص‏177 -). با ظهور مدرنيته برداشت جوهرى از سرشت و طبيعت ناپديد مى‏شود و انتخاب اهداف به شكلى ريشه‏اى ذهنى مى‏شود. اين تحول دو نتيجه به بار مى‏آورد كه هيچ‏كدام رضايت‏بخش نيست: يا ما با تاكيدى وجودى، (existentialist) بر اهميت انتخاب يا تصميم روبه‏رو مى‏شويم (كه رخدادى است كه از هر نوع عقلانيت تهى شده است) يا با تاكيدى صورى، (formalist) بر كفايت ابزارى كه براى هر هدفى انتخاب شده است، هدفى كه فى‏نفسه هيچ نوع عقلانيت‏خاصى ندارد. از نظر لومان راه برون رفتن از اين بن‏بست رها كردن نظريه كنش و به كار گرفتن نظريه سيستمهاست. نظريه سيستمها با اين شگرد عقلانيت را نجات مى‏دهد كه آن را آنقدرها از صفات مقاصد و اهداف كنش نمى‏داند كه از صفات نظام اجتماعى و شيوه كاركرد آن. به طور خاصتر، عقلانيت چيزى پنداشته مى‏شود كه نظامهاى اجتماعى را قادر مى‏سازد كه پيچيدگى را در زيست - محيطى كه در آن عمل مى‏كنند بكاهند. اگرچه لومان بعدا اين مفهوم كاملا ذهن‏زدوده را مجددا فرموله كرد اما هسته طرح او همان باقى ماند، يعنى تاكيد بر كاهش پيچيدگى زيست - محيط از طريق افزايش پيچيدگى سيستمى كه خود از صفات سيستم به شمار مى‏رود.

آثار لومان به دو دوره تقسيم مى‏شود. در دهه‏هاى 60 و 70 قرن بيستم لومان سعى مى‏كرد با پيش كشيدن نظريه سيستمهاى دقيقتر كه با نظريه‏هاى سيبرنتيك متاخر سازگار باشد از ميراث پارسونزى فراتر رود و در عين حال بر آن بود كه روايتى پديدارشناختى از معناى فرا - فردى را در نظريه خود ادغام كند. در دهه‏هاى 80 و 90 شاهديم كه لومان كل نظريه خود را در پرتو تحولات اخير در زيست‏شناسى و علوم شناختى مورد تجديدنظر قرار مى‏دهد، تحولاتى كه حول محور خودسازى انجام گرفته است. مهمترين كار نظرى دوره نخست را مى‏توان در آن مقالاتى يافت كه به همراه انتقادات هابرماس چاپ شد، كتاب مشهورى كه آغازگر چاپ كتابهاى بعدى بود; كتابهايى كه شركت‏كنندگان ديگر، استدلالهاى مربوطه را پى گرفتند (هابرماس و لومان 1970). اهميت اين اثر در اين است كه لومان از تلاش اوليه‏اش براى نجات دادن مقاصد يا اهداف، به عنوان صفات نظام، تبرى مى‏جويد و به طرف برداشتى از گزينش سيستمى كه بيشتر سيبرنتيكى است پيش مى‏رود. لومان در همان كتاب مشهور Theorie-Diskussion ،در مقاله‏اى كه درباره نظريه‏هاى سيستم مدرن نوشته است، روايت‏خود را در چهار مرحله بازسازى مى‏كند. در مرحله اول، سيستمها برحسب روابط ميان افراد و ميان اجزاء و كل درك مى‏شوند. مرحله بعدى نظريه‏هاى تعادل، ( equilibrium) را بسط و گسترش مى‏دهد، جايى كه مفهوم زيست - محيط به عنوان سرچشمه اختلال، (disturbance) معرفى مى‏شود، اختلالى كه با تغيير وضعيت‏سيستمى مى‏تواند يا نمى‏تواند به حالت موازنه درآيد. در مرحله سوم، نظريه سيستمى كه از لحاظ زيست - محيطى باز است‏بسط و گسترش مى‏يابد، جايى كه نظامها در جريان مبادله با زيست - محيطى هستند كه سعى مى‏كنند هم خود را از آن جدا نگه دارند و هم به طور گزينشى آن را هدايت كنند. مشخصه مرحله بعدى، تحول نظريه سيستمهاى سيبرنتيكى است. در اين مرحله گمان مى‏رود كه زيست - محيطهايى كه در آن سيستمها كار مى‏كنند به نحوى فراگير پيچيده‏اند و به سيستمها وظيفه كاهش اين پيچيدگى احاله مى‏شود. نظامها با افزايش قابليت‏خود براى اداره كردن پيچيدگى، خود پيچيده‏تر مى‏شوند يا به عبارت ديگر «گونه‏اى بايسته‏تر»، (Requisite Variety) را خلق مى‏كنند، كه سيستمها را توانا مى‏سازد كه از گزينش گسترش يافته‏اى سود ببرند تا پيچيدگى زيست - محيطى را كاهش دهند (همانجا، ص‏10) . آنچه اين روايت نشان مى‏دهد اين است كه نظريه سيستمى مدرن حقيقتا با تمايز ميان سيستم و زيست - محيط آغاز مى‏شود. علاوه بر اين، گرايش در نظريه سيستمها بر اين است كه اين رابطه نه برحسب مبادله درونى، بلكه برحسب فروبستگى (كفايت) سيستمى، (systemic closure) در نظر گرفته شود. اين گرايش، به نظريه سيستمهاى خودساز منتهى مى‏شود، نظريه‏اى كه فروبستگى عملكردى را شرط باز بودن گزينشى به زيست - محيط مى‏داند.

وظيفه لومان در آثار اوليه‏اش بسط و گسترش نظريه سيبرنتيكى نظامهاى اجتماعى است. وى كار خود را از اطلاعات ابتدايى زيست - محيط اجتماعى يا به عبارت ديگر از «احتمال اجتماعى تجربه زنده، (Lived Experience) بامعنا» آغاز مى‏كند (همانجا، ص‏11). وظيفه نظام اجتماعى كاهش اين پيچيدگى است و نظام اجتماعى اين كار را با افزايش پيچيدگى خود به عنوان «نظامى كه از طريق معنا خود را مى‏شناسد» انجام مى‏دهد (همانجا). در نتيجه معنا ديگر صفت ذهن يا التفات ذهنى نيست، بلكه ذهن يا كنش ذهنى صفت معناست كه «به عنوان سيستمى كه معنا را مورد استفاده قرار مى‏دهد» فهميده مى‏شود (همانجا، ص‏12) . در اين حالت، معنا به «استراتژى معين رفتار گزينشى، (Verhalten) »تحت وضعيتهاى پيچيدگى والاتر مبدل مى‏شود. بنابراين لومان معنا را به دو شيوه متفاوت راديكال مى‏فهمد: به عنوان تجربه زنده، (Erlebnis) و رفتار، (Verhalten) مشابهت اين دو گونه استفاده از معنا همانقدر اهميت دارد كه تفاوت آشكارشان و اين امر در اين واقعيت نهفته است كه معنا، چه به عنوان «افق‏»، (horizon) و چه به عنوان «نظام‏»، پديده‏اى فرافردى و التفات‏زدوده است. تفاوت در اينجا عبارت است از ايده ادموند هوسرلى معنا به عنوان «افق‏» و ايده سيستمى - نظرى معنا به عنوان «گزينش سيستمى‏».

وظيفه سيستمى كه از معنا استفاده مى‏كند كاهش پيچيدگى زيست - محيطى با افزايش پيچيدگى سيستمى خود است. در جامعه مدرن تفكيك كاركردى اجازه پيچيدگى سيستمى بيشتر را مى‏دهد و بنابراين جامعه بيشتر قادر مى‏شود كه پيچيدگى زيست - محيطى را اداره كند. اين امر به آن معناست كه جامعه مدرن به تعدادى خرده‏نظام تقسيم مى‏شود كه هر يك از آنها نظامهاى خاصى از معنا را پردازش مى‏كند. لومان سه مثال كوتاه ارائه مى‏دهد - كه بعدا براى هر يك كتابى نوشت - كه چگونه اين عمل انجام مى‏گيرد (همانجا، صص‏1716 -). علم با گزاره‏ها از حيث صدق يا عدم صدق آنها سروكار دارد. حقوق با تصميمهايى سروكار دارد كه از منطق خودآئين قانونى ناشى مى‏شود كه به شيوه‏اى اثباتى وضع شده است. عشق بيشتر به نمونه‏اى از شور (بخشى ضرورى از منش، (ethos) هر نظام اجتماعى). تمام اين نظامها با«معنا» كار مى‏كنند و با پردازش معنا به شيوه‏هاى متفاوت، مرزهاى خود را از ديگر نظامها جدا مى‏سازند. از آنجا كه اين امر به چنان نظامهايى اجازه مى‏دهد كه به شيوه‏اى كه در دنياى ماقبل مدرن ممكن نبود، پيچيدگى زيست - محيط را كاهش دهند، از نظر لومان تفكيك كاركردى مبين دگرگونيى مبتنى بر تكامل است. تكامل به آن معناست كه در وضعيت پيچيدگى زيست - محيطى بيشتر، نظامها قادرند در كشاكش گسترش يافتن بديلها، با افزايش توانايى گزينشى خود، قابليت‏خود را افزايش دهند. اين امر ثبات را تضمين مى‏كند منتهى فقط در سطح والاترى از پيچيدگى (همانجا، ص‏22). بنابراين گزينش سيستمى گسترده‏تر خرده‏نظامها (كه مبناى آن رفتار گزينشى يا Verhalten است) با سطح همواره فزاينده تجربه و كنش، (Erlebnis and Handeln) ممكن، مقابله مى‏كند يا آن را خنثى مى‏سازد.

هنگامى كه لومان همساز با تحولات جديد در نظريه سيستمها كار بر نظريه خود را از سر گرفت، ابعاد كاركردگرا و تكامل‏گراى برنامه او در درون چارچوب تغيير يافته، دست‏نخورده باقى ماند. اين ابداعات و نوآوريها در خارج از جامعه‏شناسى پديد آمد; جامعه‏شناسيى كه لومان آن را متهم مى‏سازد كه فقط يا با داده‏هاى خودساخته و يا با سنت كلاسيك خودساخته سروكله مى‏زند (لومان 1958a ،ص‏28). لومان سرچشمه‏هاى اين نظريه سيستمهاى جديد را، از يك سو، ترموديناميك و زيست‏شناسى و كالبدشناسى عصبى و نظريه سلول و نظريه كامپيوتر، و از سوى ديگر، نظريه اطلاعات و سيبرنتيك، من‏جمله سيبرنتيك مرتبه دوم، (second-order) مى‏داند (همانجا، ص‏27). شرحى كه اكنون لومان از تاريخ نظريه سيستمها به دست مى‏دهد، آن را به سه و نه به چهار مرحله تقسيم مى‏كند. اول، مفهوم قديمى كل و اجزاء ظاهر مى‏شوند درحالى‏كه مرحله دوم با مفهوم سيستمهايى كه از حيث زيست - محيطى باز هستند آغاز مى‏شود. مرحله سوم شاهد ظهور چيزى است كه لومان آن را «نظريه سيستمهاى خود ارجاع، (self-referential) »مى‏نامد، نظريه‏اى كه او وظيفه خود مى‏داند تا آن را برحسب نظامهاى اجتماعى بسط و گسترش دهد (همانجا، صص‏520 -). نظامهاى خود ارجاع توصيفهايى از خود به دست مى‏دهند و از آنها استفاده مى‏كنند تا بتوانند اجزاى خود و عمليات خود را برسازند. اين توصيفها بر پايه تمايزى استوارند و از آن فراتر مى‏روند كه سيستمها به طور درونى ميان «سيستم‏» و «زيست - محيط‏» گذاشته‏اند. بنابراين برخلاف نظريه سيستمى باز (كه تمايز ساده ميان سيستم / زيست - محيط را اصل مسلم مى‏شمارد) نظريه خود ارجاع همانندسازى (تكثير) اين تمايز را در درون خود سيستم اصل مسلم مى‏انگارد. گفته مى‏شود كه سيستمها از حيث عملكردى فروبسته‏اند، (closed) زيرا كه آنها با زيست - محيط مبادله درونى ندارند; در عوض آنها عناصرى را كه از آنها تشكيل شده‏اند مورد استفاده قرار مى‏دهند تا عملكردهاى خود را ايجاد كنند. به همين سبب است كه آنها را خودساز توصيف مى‏كنند. اين امر به هر تقدير به آن معنا نيست كه نظريه خود ارجاع، خودباورانه، (solipsistic) است، چرا كه به نظر لومان زيست - محيط همبسته ضرورى عمليات خود ارجاعى است. با اينهمه اين امر به آن معنا نيست كه باز بودن آنها به زيست - محيط بيشتر از طريق فروبستگى خود ارجاع آنها خلق مى‏شود تا از طريق سلسله‏اى از مكانيسمهاى مبتنى بر داده و ستانده (همانجا، ص‏25). مفهوم فروبستگى خود ارجاع به اين معناست كه تفاوت ميان اينهمانى (سيستم) و تفاوت (زيست - محيط) مقدم بر هر مفهومى از اينهمانى است (همانجا، ص‏26). لومان با تاكيد بر تفاوت - و با تاكيد موازى آن بر رنوشت‏برساخته‏شده واقعيت‏به عنوان محصول نظامهاى خود ارجاع بسته - از ديدگاه سيستمى - نظرى، در جشن پست‏مدرن براى ستايش از تفاوت و واسازى منطق اينهمان انگار فلسفه غربى شركت مى‏كند. انديشه سرشت‏خود ارجاع سيستمها به شيوه‏اى مشابه قابل انطباق با نظامهاى اجتماعى است، نظامهايى كه لومان آنها را از حيث عملياتى نظامهاى بسته ارتباط بامعنا متصور مى‏شود. جامعه از ارتباط تشكيل شده است زيرا كه ارتباطات عناصر بنيادى آن هستند و ارتباط برقرار كردن عمل اساسى آن است. نظام اجتماعى فقط از طريق ارتباطات بيشتر مى‏تواند خود را مشاهده كند و نظم بخشد: جامعه به عنوان «نظام مشاهده‏گر» از طريق مشاهداتى كه درباره مشاهدات انجام مى‏دهد خود را مشاهده مى‏كند. به طور موجز جامعه به شيوه خود سازانه عمل مى‏كند. در نتيجه جامعه با زيست - محيط خود ارتباط برقرار نمى‏كند، زيست - محيطى كه از نظر لومان فقط زمانى كه ارتباط را مغشوش يا مختل كند هويدا مى‏شود (لومان 1989، ص‏29). نتيجه منطقى اين امر آن است كه جامعه فقط از طريق ارتباط مى‏تواند خود را به خطر بيندازد. تهديدهايى كه متوجه جامعه مى‏شود از زيست - محيط يا فجايع زيست - محيطى ناشى نمى‏شود بلكه از ارتباطاتى در باره زيست - محيط ناشى مى‏شود كه خود نظام اجتماعى آنها را موجد شده است (همانجا، ص‏32). اينها همان چيزهايى هستند كه لومان آنها را ارتباطات اضطراب‏زا، (communications of anxiety) مى‏نامد.

خرده نظامهاى جامعه نيز برنامه‏هاى خود را به شيوه‏اى خود ارجاع جامه عمل مى‏پوشانند. اين كار به شيوه‏اى ارتباطى يا به عبارت دقيقتر از طريق ضابطه‏گذارى دوگانه انجام مى‏گيرد، به گونه‏اى كه امكان هر نوع بديل سوم از ميان برود. به عنوان مثال، برنامه نظام حقوقى حول محور عدالت‏شكل مى‏گيرد; اين برنامه را هنجارهاى قانونى تدارك مى‏بينند، هنجارهايى كه كنشها را برحسب قانونى بودن و غيرقانونى بودن ضابطه‏مند مى‏سازند. توجه نظام اقتصادى بر پول و مبادلات پولى استوار است، مبادلاتى كه در جريان آن قيمتها برنامه‏اى را به فعليت درمى‏آورند كه معين سازد چه كسى مى‏تواند و مى‏پردازد و چه كسى نمى‏تواند و نمى‏پردازد. نظام علمى حول محور كسب دانش علمى جديد مى‏چرخد، دانشى كه صورت نظريه‏هايى را به خود مى‏گيرد كه مى‏توانند صادق يا باطل باشند. نظام سياسى دمكراتيك بر خلق تصميمات جمعى مقيدكننده‏اى استوار است; اين تصميمها را افرادى مى‏گيرند كه در راس امور قرار دارند يا به طور خلاصه، صاحب قدرت هستند. آنها تشكيل‏دهنده حكومت‏اند و در برابر اپوزيسيون يا مخالفان قرار دارند (همانجا، صص 9484 -). نظام هنرى حول محور شكل، (form) مى‏چرخد كه بر طبق آن سبكها و نوآوريهاى سبكى، بر اين مبنا كه يا زشت‏اند يا زيبا ضابطه‏مند مى‏شوند (لومان a 1990، صص‏215191 -). هر يك از اين نظامها كانون خود ارجاع خود را دارند (عدالت و پول و دانش و قدرت و زيبايى) و همچنين داراى برنامه خودساز فروبسته خود هستند (قوانين و قيمتها و نظريه‏هاى علمى و مراكز قدرت و سبكها) كه با آنها واقعيت‏خود آفريده خود را مشاهده و پردازش مى‏كنند. جمع اين خرده نظامها ديگر مقوم كليتى نيستند زيرا كه ديگر كانون وحدت‏بخشى وجود ندارد. موقعيتهايى نيز كه از ميان آنها اين «نظامهاى مشاهده‏گر» مى‏توانند خود مورد مشاهده قرار گيرند در درون قرار دارند تا در برون.

نظريه اجتماعى

آثار لومان به مكتب كاركردگراى جامعه‏شناسى تعلق دارد، هرچند با رويكرد سيستمى - نظرى خود اين مكتب را دگرگون ساخته و راديكال كرده است. پيشينيان نظرى اصلى او آثار اميل دوركيم و به شكلى بلاواسطه‏تر آثار متاخر تالكوت پارسنز است. لومان رويكرد وبرى را به اين سبب رد مى‏كند كه اين رويكرد كنش فردى و معناى ذهنى آن را نقطه شروع خود قرار مى‏دهد. او رويكرد ماركسيستى را نيز به اين دليل مردود مى‏شمارد كه ايده نقد اجتماعى نيازمند موقعيتى در خارج از جامعه است و وجود چنين چيزى ناميسر است. او به دو دليل رويكرد دوركيم را ديگر مثمرثمر نمى‏داند: اول، دوركيم به رغم پيش كشيدن نظريه تفكيك اجتماعى، هنوز پيوندى ميان اشكال تازه‏تر همبستگى و اخلاق مشاهده مى‏كرد و [ در نتيجه ] در بازشناسى سرشت اخلاقا خنثاى واسطه‏هاى نمادينى همچون پول شكست‏خورد. نظريه دوركيم تلاش كرد تا ميان تكامل و تغييرات در اندازه، (size) پيوندى برقرار كند و از سرشت‏خود ارجاع اين جريان غفلت كرد (لومان 1982، صص‏303 -). بنابراين، آثار نظرى پسا كنش پارسنز بلاواسطه‏ترين تاثير را بر انديشه لومان بر جاى گذاشته است. استراتژى لومان اين است كه عناصر نظريه خود ارجاع را كه در حال پديد آمدن در طرح AGIL (3) پارسنز است مشاهده و كشف كند (سازگارى A adaptation ،دستيابى به هدف G goal attainment ،انسجام I integration ،حفظ الگوى پنهان (L Latent pattern maintenance ،يعنى تا آنجا كه هر مربعى را بدين‏گونه بتوان در نظر آورد كه با واسطه، (medium) عام نمادين خود وارد عمل مى‏شود (همانجا، ص‏62). بنابراين، لومان كار خود را از نقطه‏اى آغاز مى‏كند كه هابرماس كار خود را در آنجا پايان بخشيده است، يعنى با ايده پارسنزى رسانه‏هاى نمادين پول و قدرت به عنوان رسانه‏هاى سيستمى - سازمان‏دهنده. به هر تقدير در آثار متاخر لومان نظريه پيچيده‏ترى درباره فروبستگى خود سازانه وجود دارد كه همين ايده و فرضيه درباره رسانه را از نو توصيف مى‏كند. همچنين توصيفات چندبعدى‏ترى درباره خرده نظامهاى اجتماعى وجود دارد، توصيفاتى كه زيست - جهان را در برابر نظامهاى پول و قدرت قرار نمى‏دهد بلكه به جاى آن هر خرده نظام را به گونه‏اى متصور مى‏شود كه هر يك داراى زيست - محيط خود است.

نظريه اجتماعى لومان به عنوان تحليلى كاركردگرا حول مفاهيم تفكيك و تكامل گرد آمده است. لومان در آثار اوليه خود در باره تفكيك مى‏گويد كه فقط اشكال معدودى از آن بسط و تحول يافته‏اند: قطاعى شدن، (segmentation) ،قشربندى و تفكيك ساختارى. «قطاعى شدن‏» مشخصه‏اى از جوامع «باستان‏» است. جايى كه تفكيك از طريق تشكيل خرده نظامهاى برابر رخ مى‏دهد (مثل زمانى كه قبيله از حيث اندازه به منتهاى بوم خود مى‏رسد و واحد جديدى از آن منشعب مى‏شود). «قشربندى‏» در جايى رخ مى‏دهد كه معمولا به آن جوامع «متمدن‏» مى‏گويند; قشربندى، جامعه را به خرده نظامهاى متفاوت يا «نابرابر» تقسيم مى‏كند. از آنجا كه گمان مى‏رود برابرى چيزى است كه در جامعه خودى وجود دارد، جوامع ديگر به عنوان جوامع «نابرابر» يا «پست‏» ديده مى‏شوند. قشربندى همچنين در جوامعى رخ مى‏دهد كه در آنها طبقات بالا، طبقات پايين را خرده نظامى نابرابر مى‏پندارند كه با آن نبايد ارتباط برقرار كنند (همانجا، صص‏235233 -). آنچه در اينجا مهم است اين است كه دمكراسيهاى باستانى و استبدادهاى باستانى صرفا به عنوان استراتژيهاى متفاوت قشربندى طبقه‏بندى مى‏شوند. دست آخر «تفكيك كاركردى‏» وجود دارد كه كاركردها را برحسب جريانهاى ارتباطى ويژه‏اى متمايز مى‏سازد. لومان مستدل مى‏سازد كه در اينجا كاركردها «نابرابر» يا متمايز هستند اما دسترسى به آنها به طور برابر امكان‏پذير است. امتياز اين نوع از تفكيك آن است كه مى‏تواند به خوبى پيچيدگى را اداره و مهار كند (همانجا، صص‏237236 -). در آثار متاخر لومان، خرده نظامهاى جامعه تفكيك‏شده به عنوان مناديهاى لايب نيتس پنداشته شده‏اند، به گونه‏اى كه هريك وحدت سيستم را به شيوه خود متجلى مى‏سازند و بيان مى‏كنند. هيچ نظام كاركردى نمى‏تواند جايگزين ديگرى شود حتى اگر فرايندهاى تغيير (يا به تعبير لومان جايگزينيها) در هر خرده نظام درونى باشند. اين امر به آن معناست كه اگرچه خرده نظامها ممكن است‏خود را به شيوه‏هايى متفاوت سازمان دهند، تفاوتهاى ويژه هر يك مى‏بايست‏حفظ شود. سياست‏زده كردن اقتصاد يا تقدس زده كردن جامعه به تفكيك‏زداييى منجر مى‏شود كه نمى‏شود از آن دفاع كرد و حاصل اين امر قربانى كردن فوايدى است كه جامعه مدرن به بار آورده است (لومان 1989، صص‏112106 -). در نتيجه برخى از اشكال خاص سوسياليسم و بنيادگرايى و همچنين حفظ محيطزيست‏گرايى ضد مدرن قلمداد مى‏شود.

تكامل‏گرايى لومان او را از اغلب جريانهاى اصلى نظريه اجتماعى معاصر بيگانه مى‏سازد زيرا كه اين جريانها بر اثر نفوذ ساخت‏گرايى و پسا ساخت‏گرايى مشخصا ضدتكامل‏گرا هستند. تكامل‏گرايى لومان داراى دو جزء اصلى و به هم پيوسته است: اول، ما با استدلال نظرى - اجتماعى كليتر مواجه هستيم مبنى بر اينكه: از آنجا كه جوامع از وضعيت قشربندى‏شده جدا مى‏شوند و از حيث كاركردى تفكيك مى‏يابند، در نتيجه، اين امر مبين دستاوردى تكاملى است كه فقط جريانهاى تفكيك‏زدا قادرند رشته آن را پنبه سازند. دوم، ما با استدلالى كه از درون جامعه‏شناسى معرفت ارائه مى‏شود روبه‏رو هستيم، مبنى بر اينكه: تغييراتى كه در معناشناسى تاريخى، (historicul semantics) رخ مى‏دهد ملازم و همبسته تغييراتى است كه به هنگام گذار از جامعه قشربندى‏شده به جامعه [ از حيث كاركردى ] تفكيك‏يافته رخ مى‏دهد. در مورد جزء اول مى‏توان گفت كه تكامل‏گرايى لومان خاصه خود را از داروينيسم اجتماعى پيشينيان خود در قرن نوزدهم متمايز مى‏سازد و خود را كاملا در درون سنت دوركيمى قرار مى‏دهد. آنچه لومان در پى آن است، نوعى نظريه كلان تاريخى و على در مورد تغيير از جوامع ماقبل مدرن به مدرن نيست، بلكه نظريه‏اى است كه از زبان تغيير، (variation) و گزينش و ثبات استفاده مى‏كند تا شرحى در باره قابليت جوامع مدرن براى اعمال كنترل بيشتر ارائه دهد (لومان 1982، ص‏258). به نظر مى‏رسد در اين باره كه چه چيز تغيير را در وهله نخست ممكن مى‏سازد، لومان دو پاسخ مختلف در آستين دارد. در آثار اوليه، قابليت زبان براى «نه‏» گفتن همان واقعيت‏بنيانى زبانى است كه تغيير تكاملى يا نوآورى را ممكن مى‏سازد (همانجا، ص‏266). در آثار متاخر، «ميدان تحقيق‏»، (research field) تمام‏عيار كنش متقابل است كه مقوم امكان تغيير به حساب مى‏آيد - حتى اگر پيشفرض خود تكامل اجتماعى - فرهنگى، تفاوت ميان نظامهاى كنش متقابلى و نظامهاى اجتماعى باشد و حتى اگر پيشرفتهاى تكاملى واقعى فقط در سطح خود نظامهاى اجتماعى ممكن گردد (لومان 1985، ص‏575). عقيده لومان همچنين در باره گونه‏ها يا بديلهاى، (Variants) مهمى كه گزيده شده و بعدا به شكلى موفقيت‏آميز ثبات يافته‏اند متغير است. در آثار اوليه او موارد زير را متذكر مى‏شود: شهر، (polis) يونانى، سازمان‏يابى محدود قلمروها در اروپاى قرن دوازدهم و سيزدهم، و تحول جامعه بورژواى مدرن در قرون هجدهم و نوزدهم، تمامى اين موارد، زمانهايى هستند كه تغيير و تامل در باره تغيير به شكلى همزمان ظاهر مى‏شوند (لومان 1982، ص‏267). در آثار متاخر به نظر مى‏رسد كه استدلالى دوخطى در پيش گرفته مى‏شود. يكى بر صور ارتباط متمركز شده است و توجه خود را به تحولات تكاملى جديد از قبيل نوشتن و چاپ معطوف كرده است و مشتمل بر تاملاتى است كه يادآور تاملات ژان بودريار در باره صور جديد ارتباط است (لومان 1985، ص‏410; 1990، صص‏10686 -). استدلال بعدى از تمايز ميان نظامهاى كنش متقابلى و اجتماعى شروع مى‏كند و بر آن است كه فقط نظام اجتماعى است كه قادر است صور تكاملى نامحتمل و بعيد را ثبات بخشد. اين دو نوع تامل در اين فرض لومان به هم مى‏رسند كه جامعه به شكلى ارتباطى عمل مى‏كند و خرده نظامهاى اجتماعى با استفاده از انواع ضوابط عمل مى‏كنند. خرده نظامهايى كه به شكل ارتباطى عمل مى‏كنند و به شكلى دوتايى ضابطه‏مند، (binary-coded) شده‏اند در قياس با نظامهاى كنش متقابلى كه بر حضور واقعى و مكانى و زمانى تاكيد مى‏كنند مبيين پيشرفتى تكاملى هستند. خرده نظامهاى ارتباطى به اين سبب موفق به اين كار مى‏شوند كه به انتزاع و كارآيى فنى ميدان مى‏دهند و در نتيجه به ابزار پيچيده‏تر اداره پيچيدگى زيست - محيطى دست مى‏يابند.

باب انديشه جريان تكامل در حوزه معناشناسى تاريخى با اين گفته لومان مفتوح مى‏شود كه اگر تامل، (reflection) در باره تغيير به موازات خود تغيير پيش رود، تكامل نه فقط مادى بلكه اجتماعى - فرهنگى نيز خواهد بود. قلمرو اصلى تحقيقات لومان در اين حيطه، دوره‏اى است كه راينهارد كوزلك، (R. Koselleck) در باره آن سخن گفته است: Sattelzeit يا دوره نيمه دوم قرن هجدهم. اين فرضيه بر اين است كه در اين ايام شيوه‏هاى مشاهده و توصيف جامعه دگرگون شد. بنابراين وظيفه جامعه‏شناسى معرفت كه لومان آن را از نو تدوين كرده است، عبارت است از مشاهده مشاهدات و توصيف توصيفاتى كه جامعه از خود مى‏كند و انتقال ارتباطاتى، (Communicate the Communications) كه در جامعه صورت مى‏گيرد. از نظر لومان بايد ميان معناشناسى مسلط و ساخت اجتماعى «سازگارى‏» وجود داشته باشد. بنابراين، وى آراء فوكو را به دو دليل رد مى‏كند: اول، به سبب مردود شمردن تاثير ساختهاى اجتماعى بر گفتمان و، دوم، به سبب به دست دادن تفسيرى غلط از تاثير گفتمان بر ساخت اجتماعى به عنوان قدرت. از نظر لومان معناشناسى دستگاهى است كه حاوى مجموعه در دسترسى از قواعد براى پردازش معناست. معناشناسى گزيده يا مسلط با قرار دادن «سطح بالايى از معناى تعميم‏يافته و نسبتا مستقل از موقعيت‏» (لومان 1980، ص‏19) در دسترس فرد از پيچيدگى بالقوه مراجع مى‏كاهد. لومان به يارى نظريه تكامل خود معناشناسى را به ساختهاى اجتماعى پيوند مى‏زند و خاصه اين انديشه او در اين برقرارى پيوند بسيار مؤثر است: انديشه‏اى كه بر آن است نشان پديد آمدن مدرنيته تحول رسانه‏هاى نمادين تفكيك‏يافته است، رسانه‏هايى كه در قلب خرده نظامهاى جامعه مدرن قرار دارند. بنابراين معناشناسيهاى متفاوتى از دل خرده نظامهاى جامعه مدرن پديد مى‏آيند. خرده نظامهايى كه خود در اواخر قرن هجدهم ظاهر شده‏اند. طرح تحقيقاتى لومان بر آن است كه چنان خرده نظامها يعنى خرده نظامهاى حقوقى و سياسى و دينى و آموزشى را بر حسب تغييرات معناشناختى در دستگاههاى مفهومى و مشاهداتى آنها بررسى كند. اين امر طرح پرسشهاى كليترى را در باره تغييرات در افق زمانمند، (temporal horizon) يا الگوهاى تامل اخلاقى در مدرنيته ايجاب مى‏كند.

به عنوان ارائه مثالى از رويكرد لومان در اين زمينه، مى‏خواهم بازسازى او از سه مرحله تحول صورت مدرن «عشق به عنوان شور»، ( love as passion) (لومان 1986) را بررسى كنم. اين مراحل مبين سه نوع ضابطه معناشناسى متفاوت براى «داشتن‏» ارتباط صميمانه است. لومان اين ضابطه‏ها را با قرائت ادبيات عاميانه (تا ادبيات والاى) دوره‏هاى مورد نظر بازسازى مى‏كند، زيرا كه چنين منابعى مهياكننده سرچشمه‏هاى معنايى هستند كه با توسل به آنها افراد تجارب و كنشهاى خود را مى‏فهمند. اين سه ،و amour passion [عشق به عنوان شور ] و «عشق رمانتيك‏». ضابطه قرون وسطايى عشق دربارى بر مبناى ايدئاليزه كردن استوار است. زن كنشگر نيست‏بلكه ايدئال است، همانگونه كه بئاتريس براى دانته بود. منزلت ايدئال او را دو چيز معين مى‏سازد: اول، فروپاترتر بودن عاشق در قياس با معشوق و دوم، فروپايگى مابعدالطبيعى عشق جسمانى در مقايسه با عشق معنوى. به هر رو، در قلمرو معناشناختى اواخر قرن هفدهم، شكل ضابطه amour passion با پارادوكسى شدن معين گرديد. اكنون هم زن و هم مرد در بازى عشق كنشگرند و بنابراين رابطه به گونه‏اى مضاعف به امرى حادثى بدل مى‏گردد، زيرا كه هر دو مى‏توانند «بله‏» يا «خير» بگويند. اين آزادى به بازيى كلامى، ( word-play) منجر مى‏شود كه از فرمولى استفاده مى‏كند كه معناى آن مبهم يا پارادوكسى است، چرا كه بازى عشق در طول زمان به عنوان برنامه مشترك آرزوهاى تخيلى هر يك از عشاق بسط مى‏يابد. به هر تقدير با توجه به تازگى حق زن براى تصميم‏گيرى، ضابطه، بيشترين اهميت را بر موقعيت زن قائل مى‏شود. عشق گرايش مى‏يابد كه معناشناسى جديد خود را در متن همين آزادى گسترش‏يابنده، من‏جمله افزايش نقش فزاينده امور جنسى، گسترش دهد. عشق را ديگر ايدئاليزه كردن در سلطه خود ندارد بلكه عشق در عوض بر افراطى متكى است كه به تنهايى مبين اثبات عشق است; عشق كه ديگر ايدئالى يخزده در زمان نيست و تابع نوسانات زمان در حال گذر است. عشق رمانتيك در حوالى سال 1800 پديد مى‏آيد و ضابطه آن خود ارجاع مى‏گردد. عشق زمانى كه استقلال آن به عنوان قلمرو ارتباطات صميمانه تكميل شد به توجيه‏گر خود بدل مى‏شود. «عشق به عنوان شور» مثل تمام رسانه‏هاى نمادين، شكلى از ارتباط را كه به شدت نامحتمل است محتمل مى‏سازد و در مورد عشق اين امر «ارتباط »ناميده مى‏شود. با تبديل عشق به ارتباط خود ارجاع، بيمى مدرن، ( modern risk) به شيوه‏اى تمام‏عيار امكان پديد آمدن مى‏يابد: متابعت عشق از گفتمانهاى شفاگران [ پزشكان، مشاوران روانى، نهادهاى پزشكى ] ارتباطات مدرن.

مسايل

رويكرد لومان به مسايل بوم‏شناختى، (ecological) دفاع كاملا شاخص كاركردگرايانه از پيچيدگى جامعه مدرن در برابر ادعاهاى تمامت‏گرايانه جنبش حفظ محيطزيست است. شاخص بودن اين دفاع به سبب استفاده آن از مفهوم تفاوت، ( difference) است، به گونه‏اى كه با تعريف مجدد اين مفهوم از آن در برابر پشتيبان مفروض آن دفاع مى‏كند، يعنى كسانى كه به دشمنان مفهوم مجددا تعريف‏شده تفاوت بدل شده‏اند. تعريف لومان از تفاوت متكى است‏بر برداشتى از جامعه به عنوان جمع كل خرده نظامهاى آن، خرده نظامهايى كه از آنجا كه هيچ‏يك از آنها نمى‏تواند مبين كل باشد، از طريق تفاوت، وحدتى را براى تشكيل unitas multiplex به وجود آورده‏اند. اساسا «تفاوت‏» اين خرده نظامها را برساخته است و تفاوت ميان نظام و زيست - محيط است كه تفاوت عملكردى، (operational difference) را برساخته است. از ديد نظريه سيستمها، جامعه نمى‏تواند با زيست - محيط خود ارتباط برقرار كند، (communicate with) بلكه فقط مى‏تواند درباره آن گفتگو كند. از آنجا كه جامعه نظامى از ارتباطات است فقط مى‏تواند درباره ارتباطات گفتگو كند، (communicate about communications) لومان جنبش حفظ محيط زيست را متهم مى‏كند كه طرح دوست / دشمن را به تمايز نظام / زيست - محيط فرا مى‏افكند و در نتيجه اشكالى از ارتباط را به وجود مى‏آورد كه اضطراب‏زا و اخلاق‏زده و غيرعقلانى است. لومان بر آن است كه مسايل بوم‏شناختى پژواك (4) اندكى مى‏تواند خلق كند زيرا كه خرده نظامهاى متفاوت فقط برحسب ضوابط خود مى‏توانند به مسايل بوم‏شناختى واكنش نشان دهند، لذا گرايش چندانى به عمل ندارند الا اينكه با فاجعه‏اى روبه‏رو شوند. مع‏هذا مساله واقعى در زمان حاضر به نظر لومان عبارت از اين است كه در واقع مسايل بوم‏شناختى پژواكهاى فزون از اندازه‏اى خلق كرده‏اند. هنگامى كه درباره مسايل بوم‏شناختى اطلاع‏رسانى فزون از حد صورت مى‏گيرد، ارتباطات اضطراب‏زا مى‏گردند. از نظر لومان ارتباطات اضطراب‏زا جايگزين گفتار به هنجار به عنوان شكل عمومى ارتباط شده است. در نتيجه، نشان دادن اضطراب به نشانه اصالت، ( authenticity) بدل گشته است. لومان درست همين اطلاع‏رسانيهاى اضطراب‏زا درباره زيست - محيط را خالق پژواكهاى فزون از اندازه‏اى مى‏داند كه حاصل آن تهديد جامعه از درون با مطرح ساختن تقاضاهاى بسيار فزون از حد است. چنان ارتباطات و اطلاع‏رسانيها اخلاق‏گرايانه و مناقشه‏انگيز نيز هستند، چرا كه بوم‏شناسان صحنه را چنان آراسته‏اند كه گويا به همراه طرفداران محيط زيست در برابر دشمنانى ايستاده‏اند كه نماينده نظام هستند. هنگامى كه اين ارتباطات وارد نظام سياسى مى‏شود شتاب آنها فزونى مى‏گيرد، زيرا كه به نظر لومان به «صحبتهاى غيرمسئولانه‏» ميدان مى‏دهد: تقاضاها براى اينكه اين يا آن خرده نظام به نيازهاى بوم‏شناختى تن در دهد به موضوع صحبتهاى پيش‏پاافتاده بدل مى‏شود. دست آخر، چنان گفتگوها و ارتباطاتى از حيث نظرى در توصيف خود دچار نقص‏اند. سخن كوتاه، آنها از لحاظ نظرى به اندازه سوسياليسم پيچيده نيستند، سوسياليسمى كه به رغم يوتوپياگرايى غايى‏اش ارائه‏كننده ديالكتيكى انقلابى براى برطرف ساختن تفاوت اجتماعى است. از نظر لومان، در عوض، خود مشاهده‏گريهاى آنها، يا به شيوه پيش‏پاافتاده‏اى ايدئولوژيك مى‏شود و يا (تا آنجا كه داراى محتوايى باشد) به «اعتراضى بر ضد تفكيك يافتگى كاركردى و آثار آن‏» تبديل مى‏شود: آنها ضدتفكيك‏يافتگى و ضدمدرن هستند (لومان 1989، ص‏125). زيست - محيط امر كلانى نيست كه بتواند فضاى تفكيك يافته جامعه مدرن را از نو به كليت‏بدل سازد. از نظر لومان آنچه براى ما باقى مى‏ماند تفاوت بوم‏شناختى (نظام / زيست - محيط) به عنوان تمايز عملكردى جامعه‏اى تفكيك‏يافته است.

نظريه لومان درباره دمكراسى بر ضد هم مخالفان و هم موافقان آن تدوين يافته است. لومان بر ضد مخالفان و منتقدان استدلال مى‏كند كه تفاوت يا تقسيم‏بندى سياسى، اصل عملكردى نظام سياسى مدرن است، درحالى‏كه در جريان استدلال خود بر ضد موافقان آن، بر ارزيابى واقع‏بينانه‏ترى تاكيد مى‏كند. [ استدلال لومان بر ضد مخالفان دمكراسى بر اين مبنا استوار است كه فى‏المثل ] نظريه‏هاى مبتنى بر ديالكتيك و انقلاب نظريه‏اى توتاليتر [ و مخالف تفاوت ] است، زيرا كه انقلاب را به عنوان جهشى استعلايى مى‏پندارد كه به فراسوى ديالكتيك تقسيم طبقاتى مى‏رود و به جامعه بدون تفاوت مى‏انجامد. اين‏گونه دفاع از دمكراسى و مارسل گوشه، (Marcel Gauchet) ، (حتى زمانى كه لومان دست‏به توصيف مجدد مى‏زند)، آثارى كه راجع است‏به فضاى از حيث اجتماعى شكافته سياست مدرن كه فقط «من سالار»ى، ( egocrat) با برنامه توتاليتر مى‏تواند به عبث‏براى وحدت مجدد آن تلاش كند. استدلال لومان بر ضد [ موافقان ] دمكراسى متوجه تعاريف اروپايى كهنه آن است. از نظر لومان دمكراسى نه حكومت مردم بر مردم است نه مشاركت مردمى در تصميم‏گيرى، بلكه شكاف يا «دوپاره شدن در بالاست‏» (لومان، 1990، ص‏232). به همين سبب دمكراسى شباهتى به نظامهاى سياسى ماقبل مدرن ندارد كه منش طبقاتى يكتاى قشر مسلط را در جامعه‏اى با نظم سلسله‏مراتبى منعكس مى‏ساخت. وحدت بالا را تفاوت به دو نيم كرده است. تفاوت خاصى كه نظام سياسى را به عملكرد وامى‏دارد تفاوتى است ميان حكومت و مخالفان. يك طرف يا در مسند قدرت قرار دارد يا دستش از قدرت كوتاه است، يا مسند را در اختيار دارد يا ندارد، يا تصميماتى مى‏گيرد كه براى جمع الزام‏آور است‏يا خير; سخن كوتاه، يك طرف يا قدرت سياسى را در دست دارد يا ندارد. از نظر لومان، همچنين آنچه براى دمكراسى ضرورى است اين است كه تفاوت ميان حكومت و مخالفان را نبايد از سنخ دوست و دشمن محسوب كرد. اين امر مانع از آن مى‏شود كه مخالف سياسى را دشمن جامعه به حساب آورد، يعنى واقعه‏اى كه به عنوان مثال در ايالات متحد در دوران مك كارتى در دهه 1950 رخ داد. مخالفان از نوع وفاداران علياحضرت ملكه (5) هستند و به طور كلى مطرود سيستم نيستند. امتياز نظرى برداشت لومان از دمكراسى اين است كه دمكراسى را قادر مى‏سازد تا به دولت پيوند يابد، آن هم به واسطه نظريه‏اى كه مشخص مى‏سازد چگونه سازوكار انتخاباتى اجازه مى‏دهد كه جابه‏جايى در كنترل قدرت دولتى به وجود آيد. زيان نظرى اساسى اين نظريه در اين واقعيت نهفته است كه از آنجا كه جامعه مدنى در آن فقط به عنوان زيست - محيط نظام سياسى تصور مى‏شود، در نتيجه [ جامعه مدنى ] فقط باعث تحريك يا ايجاد پژواك مى‏گردد. به گونه‏اى كه لومان قضيه را مطرح مى‏سازد سياست مى‏تواند فقط زمانى خود را در آينه افكار عمومى مشاهده كند كه افكار عمومى به عنوان «چيزى آنجا» در زيست - محيط تفسير نشود بلكه به عنوان چيزى پنداشته شود كه نظام از آن استفاده مى‏كند تا خود را مشاهده كند. از نظر لومان «آينه افكار عمومى‏» فقط «مشاهده مشاهده‏گران‏» را ممكن مى‏سازد (لومان d 1990،ص‏216). اين انديشه كه افكار عمومى وسيله‏اى است كه با آن كنشگران سياسى خود و يكديگر را مشاهده مى‏كنند - تا اينكه افكار عمومى چيزى در آنجا باشد كه كنشگران سياسى به آن واكنش نشان مى‏دهند و پاسخ مى‏گويند - انديشه‏اى است كه ژان بودريار نيز در تاملات پست مدرن خويش درباره سياست مدرن در آن شريك است. به هر تقدير از نظر لومان اين پديده چيز جديدى نيست كه نيازمند الحاق پيشوندى (6) به آن باشد. آنچه جديد است، اگر باشد، فقط شيوه‏اى است كه بر مبناى آن اين پديده از طريق رويكرد سيستمى - نظرى مورد مشاهده قرار مى‏گيرد.

تاملات لومان درباره بيم، از جهاتى بسيار، گسترش ديدگاه او درباره مسايل بوم‏شناختى است، چرا كه ارتباطات بوم‏شناختى يكى از اشكال ارتباطات بيم‏زده در جوامع مدرن است. اين تاملات همچنين نشان گسترش نقد او از يوتوپياگرايى نظريه انتقادى است چرا كه نظريه خود او بر ضد ديدگاه «انتقادى‏» درباره بيم، كه اولريش بك، (Ulrich Beck) آن را بسط داده است، ساخته شده است (لومان 1992). لومان كار خود را با تفكيك «بيم‏» از «خطر»، (danger) آغاز مى‏كند. به نظر لومان، ما همواره شاهد فاجعه‏ها بوده‏ايم; آنچه امرى جديد و نو است فاجعه‏هايى است كه ما خود با تصميمهايمان به وجود آورده‏ايم. «خطر» زيانى است كه از خارج وارد مى‏شود يا به شكل زيست - محيطى رخ مى‏دهد، درحالى‏كه «بيم‏» متضمن زيانى است كه سبب آن تصميمهاى خود ما بوده است و بنابراين محصول عادى و ناگزير تلاشهاى ما براى «مقيد كردن زمان‏»، (to bind time) است (لومان 1991، صص‏3130 -). از نظر لومان بيم از حيث تاريخى در ايام طولانى گذار از قرون وسطى به دوران مدرن اوليه پديد آمد. تذكر اين نكته اهميت دارد كه عملكرد آن [ نخست ] در حيطه بيمه كشتيرانى بود، هرچند موارد استفاده آن بسيار گسترده‏تر از آنى است كه اين مثال اقتصادى القا مى‏كند (همانجا، صص‏1817 -). آنچه اين مثال روشن مى‏سازد شيوه‏اى است كه بنا به آن عقلانيت آهسته آهسته به عنوان مديريت زيانى پنداشته مى‏شود كه تصميمات خود ما آن را زده است: ما سعى مى‏كنيم از پيش با محاسبه ضررى كه متحمل مى‏شويم و مى‏توانيم خود را در برابر آن بيمه كنيم، «زمان را مقيد» سازيم. البته ما هرگز نمى‏توانيم واقعا بدانيم كه اين ضررها چه نوع خواهند بود، زيرا كه نمى‏توانيم آينده را بدانيم، حتى آن آينده‏اى را كه تصميمهاى خود ما به وجود آورده است. اما مى‏توانيم از طريق محاسبه بيم آنچه را لومان (با اشاره‏اى كنايى به مراسم اعتراف) «برنامه به حداقل رساندن توبه و پشيمانى‏» مى‏نامد به اجرا درآوريم (همانجا، ص‏19). اين شيوه نگاه كردن به بيم دو پيامد مهم در بر دارد: آنچه مهمتر است اين است كه «رفتارى كه بيم در آن نباشد وجود ندارد» چرا كه تصميم گرفتن (به منزله مقيد كردن آينده‏اى ناشناختنى) بيم ناگزيرى را با خود به همراه مى‏آورد كه با خوددارى از تصميم‏گيرى نمى‏توان از آن اجتناب كرد. پيامد ديگر به مخمصه پارادوكسى معرفت مربوط است: هرچه بيشتر بدانيم، از آنچه نمى‏دانيم دانش بيشترى كسب خواهيم كرد، در نتيجه بيم با پيشرفت معرفت نه تنها كاهش نمى‏يابد بلكه افزايش پيدا مى‏كند. از نظر لومان جامعه بيم‏زده مدرن محصول اين مخمصه است نه محصول آگاهى يافتن از زيانى كه تكنولوژى مدرن به همراه مى‏آورد (يعنى چيزى كه الريش بك مى‏گويد) (همانجا، صص 3837 -).

از نظر لومان جامعه بيم‏زده، (Risk-Society) آفريده مدرنيته است تا تغييرى عميق در درون مدرنيته، يعنى گذار از جامعه طبقاتى مدرن به جامعه بيم‏زده پست‏مدرن، گذارى كه الريش بك به آن اعتقاد دارد. نه فقط ريشه‏شناسى واژه «بيم‏»، (risk) نشانگر اين تاريخ‏گذارى است‏بلكه همچنين دگرگونيها در ضابطه‏مندى معنايى زمان، (semantic coding of time) و تبديل آن به «قبل‏» و «بعد» نيز نشانگر آن است. اروپاييان به طور سنتى زمان را برحسب تمايز ميان‏درونى، ( و استعلايى، (transcendence aeternitatis) تقسيم مى‏كردند. برخلاف اين امر، معناشناسى مدرن برحسب تمايز ميان «گذشته‏» و «آينده‏» عمل مى‏كند، تمايزى كه در آن، آينده، ناگزير بيم‏زده است (همانجا، صص‏4241 -). در اين طرح «حال‏» جايگه مشاهده‏گر مشاهده‏ناپذير است. اين موقعيت، موقعيت «طرد شق ثالث‏»، (excluded middle) يا «انگل‏»، (Parasite) يا «نقطه كور»، (blind spot) است كه حضور غايب، (absent presence) آن مشاهده را امكان‏پذير مى‏سازد. اين امر تحول زمانمندى بيم، (risk temporality) را به زمان حال وابسته مى‏سازد; بنابراين ادراك بيم، (risk perception) پديده‏اى است از حيث تاريخى متغير (همانجا، صص‏5150 -). به هر تقدير، لومان در ميانه اين تغييرپذيرى، دو گرايش تكاملى را مشاهده مى‏كند. يكى از اين گرايشها خطر را به بيم مبدل مى‏سازد، گرايشى كه خود حاصل سطوح گسترده تصميم‏گيرى در خرده نظامهاى از حيث كاركردى تفكيك‏يافته جهان اجتماعى است. گرايش ديگر ناظر است‏بر اعتماد، (trust) فزاينده به امكانات تكنولوژى و عدم اعتماد موازى آن به سياست (همانجا، صص‏7654 -). اين ديدگاه مدرنيستى درباره بيم به شكلى ريشه‏اى تشخيص لومان از سياست ادراك [ بيم ] معاصر را از ديدگاه الريش بك جدا مى‏سازد. از نظر لومان «همواره تصميمگيران و آنانى كه تحت تاثير [ تصميمات ] واقع مى‏شوند وجود داشته‏اند» و مكانيسمهاى اين تصميمگيرى (از قبيل بازارها و سلسله‏مراتبها و دولتها) ناگزير اين تفاوت [ ميان تصميمگيران و مابقى ] را توليد و بازتوليد مى‏كنند (همانجا، ص‏115). لومان با قبول ناگزير بودن اين عدم تقارن، از دست رفتن فعلى اتوريته تصميمگيران را در ميان آنانى كه تحت تاثير اين تصميمها قرار مى‏گيرند به هيچ نوع مساله بحرانى نسبت نمى‏دهد بلكه به منطقى مربوط مى‏سازد كه در پس اين عدم تقارن نهفته است: آينده بيم‏زده‏اى كه تصميم «تصميمگيران‏» به وجود مى‏آورد به نظر كسانى كه تحت تاثير آن واقع مى‏شوند مى‏بايست‏به منزله خطرى براى آنان جلوه‏گر شود (همانجا، صص‏119118 -). اين امر جنبشهاى اعتراضى را در موقعيت‏يوتوپيايى «رد كردن موقعيتهايى قرار مى‏دهد كه در آنها يكى به قربانى رفتار بيم‏زده ديگرى بدل مى‏شود»، زيرا كه چنان موقعيتهايى با توجه به تمايز ميان تصميمگيران و قربانيان تصميم اجتناب‏ناپذيرند (همانجا، ص‏146). به عوض اميدهاى زيادى كه افرادى مثل الريش بك به چنان جنبشهاى اعتراضى به عنوان عاملان «مدرنيزاسيون تاملى‏»، (reflexive modernization) بسته‏اند، لومان آنها را به عنوان «سگ نگهبان‏» در نظر مى‏گيرد: آنها ممكن است كه احياگر اندكى نظم باشند اما نمى‏توانند به رفع تفاوتى نائل شوند كه به وجودآورنده موقعيت آنها به عنوان «سگ نگهبان‏» افراد تحت تاثير تصميمگيرى است. مراكز تصميمگيرى ناگزير آينده‏هاى بيم‏زده‏اى به وجود مى‏آورند، حالا «سگهاى نگهبان‏» هرقدر مى‏خواهند «پارس‏» كنند و «گاز» بگيرند (همانجا، ص‏154).

به نظر نمى‏رسد كه تاملات لومان درباره جهانى شدن به اندازه تاملات او در مورد ساير مسايل توسعه‏يافته باشد. اين امر به سبب اين واقعيت است كه مساله «جهانى شدن‏» به نظريه او اضافه نشده است (به عنوان مجموعه‏اى از تاملات در مورد تحولات معاصر يا حتى تاريخى) بلكه از آغاز جزو درونى آثار او بوده است و همين امر كمك مى‏كند تا هم نقاط قوت و هم نقاط ضعف نظريه او را تبيين كنيم. لومان اخيرا استدلال كرده است كه جامعه‏شناسى نبايد اجازه دهد كه جغرافيا موضوع آن را تعيين كند، در نتيجه او اين امر را كه دولت ملى موضوع جامعه‏شناسى را تعيين كند مردود مى‏داند (لومان a 1999،ص‏68). لومان به شيوه‏اى ريشه‏اى‏تر حتى استدلال كرده است كه فقط جوامع حيوانى اجازه مى‏دهند كه مكان، حد و مرز آنها را تعيين كند درحالى‏كه براى انجام چنان هدفى، جوامع انسانى از زبان و نوشتار و ارتباطات دوربرد استفاده مى‏كنند (همانجا، ص‏73). از آنجا كه نظام اجتماعى به شيوه‏اى ارتباطى كار مى‏كند، محدوديتهاى آن بايد همان محدوديتهاى ارتباط انسانى باشد. به هر تقدير فقط در مدرنيته است كه اين حدها قابل حصول مى‏شوند. بنابراين لومان جامعه مدرن را جامعه‏اى جهانى مى‏داند كه با گذشتن از قشربندى و رسيدن به تفكيك كاركردى از همان آغاز مدرنيته پديد آمد. به هر رو، وجود جامعه جهانى به خلق نظام سياسى جهانى نائل نشد، يعنى همان نظامى كه از نظر لومان يگانه عنصر از امورات جهانى است كه هنوز از اصل «تفكيك‏يافتگى منطقه‏اى‏» تبعيت مى‏كند (لومان 1991، ص‏115). برخلاف سياست، اقتصاد جهانى است و علم نظام علمى جهانى است و جز آن. ظهور جامعه جهانى (و گزينش گونه‏ها، ( variants) از ميان اين گوناگونيها) رخت‏بربسته و به درون خرده نظامهاى به طور كاركردى تفكيك يافته كوچيده است. در نتيجه، تكامل فقط مى‏تواند در اين سطح رخ دهد; تكامل در سطح جامعه جهانى ديگر ممكن نيست زيرا كه ديگر بديلهايى براى جامعه جهانى جديد وجود ندارد. لومان از اين حيث تقسيم‏بندى جهان به دو بلوك سرمايه‏دارى و سوسياليستى را در اين قرن (7) توهم مى‏دانست، توهمى كه مع‏هذا به جهان اجتماعى بالفعل، (de facto) آخرين بخت‏براى روبه‏رو شدن با بديلها را اعطا كرده بود (لومان 1982، ص‏342). با پايان يافتن اين توهم، تكثر جهانهاى ممكن به امرى تصورناپذير بدل شده است. نظام ارتباطى جهان‏گستر تشكيل‏دهنده يك جهان است كه همه امكانات را در بر دارد (لومان a 1990،ص‏178). با اين همه، اين دليل كه جامعه سياسى جهانيى وجود ندارد كه متناظر با جامعه جهانى از قبل موجود باشد مساله‏اى است كه لومان به شكلى رضايت‏بخش آن را حل نكرده است. او در آثار اوليه استدلال مى‏كند اگر قرار باشد تصميمگيرى دمكراتيك ممكن شود، تفكيك‏يافتگى قلمرويى نظامهاى سياسى امرى ضرورى است (لومان 1982، ص‏244). بعدا او صرفا مؤكد مى‏سازد كه اين امر [ وجود جوامع سياسى متفاوت ] بهترين شيوه ممكن براى نظام سياسى است كه كاركرد خود را به حداكثر برساند (لومان a 1990،ص‏178). اخيرا او اين وضعيت را «عجالتا ضرورى‏» توصيف كرده است (لومان 1991، ص‏115). اين امر به آن سبب است كه لومان فكر مى‏كند كه دولتى جهانى كه دمكراتيك باشد غيرمحتمل است، زيرا كه شركت همگان در تصميمگيرى امرى است كه تصور آن دشوار است. بنابراين، اين مساله لاينحل به مساله قابل حل جلوگيرى از جنگ و به همراه آن بقاى نظامهاى سياسى منطقه‏اى با قلمرو مشخص ترجمه شده است. از اين رو مساله بدل شده است‏به مساله «كاستن از خطر جنگ از طريق بالا بردن بيم جنگ‏» (همانجا). راه‏حلهاى متعدد لومان براى مسايلى كه خود نظريه به وجود آورده است - يعنى عدم وجود جامعه سياسى جهانى كه متناظر با جامعه جهانى باشد و سپس پديد آمدن فعلى ساختهاى سياسى پساملى - به آن معناست كه اهميت آنها بازشناخته شده نيست. نظريه لومان از آغاز آنقدر جهانى بوده است كه پديده جهانى شدن را نفهمد.

برخوردهاى انتقادى

در نظريه اجتماعى اولين تصميم مهم، بسط نظريه‏اى يا با رويكرد سيستمى - نظرى يا با رويكرد كنش - نظرى است. اين تصميم، آثار لومان و آثار متاخر تالكوت پارسنز را از آثار نظريه‏پردازانى همچون آنتونى گيدنز و پير بورديو جدا ساخته است. اگرچه مواضع «التقاطى‏» (كه عناصرى از نظريه كنش و نظريه سيستمها را با يكديگر تركيب مى‏كنند) ممكن است، اما كسانى كه اين موضع را اختيار كرده‏اند اغلب يا بر نظريه كنش ارجحيت نهاده‏اند يا بر نظريه سيستمها. به هر تقدير، دوست دارم كه اين مساله را از ديدگاه موشكافانه‏تر تاثيرات انتخاب اين يا آن نظريه بر نظريه تاملى بودن، (Theory of Reflexivity) وارسى كنم. كتاب هابرماس به نام معرفت و علايق بشرى (1971) تلاشى نوعى براى ساختن نظريه‏اى درباره تامل به عنوان تامل در خود، ( self-reflexivity) است، جايى كه خود موردنظر مى‏تواند فرد يا جمع باشد. اگرچه وظيفه علوم اجتماعى - انتقادى كنش شكستن سدهاى قدرتى است كه مانع تامل در خودند، هدف استقلال و خودآيينى به عنوان فرجام تامل در خود، از نظر هابرماس به شكل پيشينى، (a priori) در زبان مندرج است. از اين رو ديدگاه كنشى - نظرى درباره تامل در خود فقط با نظريه زبانيى تضمين مى‏شود كه مواضع خاصى از سنت ايدئاليستى آلمان را به طور ضمنى مى‏پذيرد. آثار گيدنز درباره نظريه كنش نيز سعى مى‏كند كه با بهره‏گيرى از برخى از عناصر سنت ويتگنشتاينى نظريه‏اى درباره تاملى بودن گسترش دهد (هرچند نظريه‏اى كه به جاذبه‏هاى سنت ايدئاليستى آلمانى بى‏اعتنا باشد) (گيدنز 1984). از نظر گيدنز تاملى بودن نه از صفات زبان است نه از صفات سيستمها بلكه از آن عامل، (agency) است. تاملى بودن به طور كلى - از آنجا كه تمامى كنشگران از روى عادت كنشهاى خود و مردمان ديگر را كنترل مى‏كنند - صفت كنش روزمره است. اين كنترل كردن و مراقبت نمودن مستلزم آن وضوحى نيست كه در برداشت اوليه هابرماسى از تامل در خود مفروض گرفته شده است، زيرا كه اين نوع مراقبت كردن در سطح آگاهى عملى (در تقابل با آگاهى استدلالى) فعال است. اگرچه استدلالهايى كه در مورد تامل كردن ارائه مى‏شود كاملا با يكديگر مخالف‏اند - زيرا كه يكى عاليترين سطح استدلال را پيشفرض خود مى‏داند و ديگرى آن را طرد مى‏كند - هر دو بر آن‏اند كه تاملى بودن از صفات كنشگر است تا از صفات سيستم. لومان از اين فرض تبرى مى‏جويد. از نظر او تامل يا تاملى بودن در قالب جديد خود ارجاع بودن جلوه‏گر مى‏شود و به طور كلى از صفات سيستم است نه از صفات آگاهى انسانى يا سوژه (لومان 58£,1985 a ). نظامها به شيوه‏اى خود ارجاع عمل مى‏كنند زيرا كه آنها از توصيفات از خود استفاده مى‏كنند تا عملكردهاى خود را كنترل و مراقبت كنند; از اين حيث آنها نظامهاى مشاهده‏گر هستند (فون فورستر 1963). نظريه‏پردازى كه نظامهاى مشاهده‏گر را مشاهده مى‏كند، مشاهدات مرتبه دوم را توليد مى‏كند و جمع اين عوامل تمامى ايده‏ها درباره كنش ممتاز تامل در خود انتقادى را طرد مى‏كند. از نظر لومان نظامهاى اجتماعى به شيوه‏اى خود ارجاع كار مى‏كنند، چرا كه آنها از ارتباطات استفاده مى‏كنند تا خود را بازتوليد كنند. (اين امر آنها را از سيستمهاى فيزيكى كه از آگاهى استفاده مى‏كنند متمايز مى‏سازد.) اين امر دو معناى ضمنى در بر دارد: اول، تمايزى است كه ميان رخدادهاى درونى (مثل افكار) و آن رخدادهاى اجتماعى وجود دارد كه ارتباطات ناميده مى‏شود; دوم، تمايز ميان خود و جامعه را مى‏توان به عنوان تمايز ميان دو نوع سيستم كه از بن متفاوت‏اند تفسير كرد (لومان 7475 -¦¤,1992 a ). اگر بخواهيم اين سخن را به ساده‏ترين صورت بگوييم، همانطور كه زمانى خود لومان گفته است، بايد بگوييم: «تو نمى‏توانى انديشه‏هاى مرا بينديشى اما مى‏توانى گفته‏هاى مرا بفهمى.» اين شيوه بازگويى مساله خود ارجاع آشكارا ضد انسان‏گراست، چرا كه لومان انسان را تركيبى از سيستمهاى زنده و آگاه مى‏داند. بنا به گفته لومان «هيچ نوع وحدت خود سازانه‏اى كه متشكل باشد از تمامى سيستمهاى خود سازانه‏اى كه تشكيل‏دهنده انسان‏اند، وجود ندارد» (لومان 117£,1990 a ). به عبارت موجزتر «انسان سيستم نيست‏» (لومان 68£,1985 a ). همان‏طور كه بعدا نشان خواهم داد، اين نقد از آگاهى - كه بر ارتباط و تفاوت تاكيد مى‏ورزد تا بر وحدت فرد و آگاهى - به شيوه‏اى غريب با استراتژى واسازى، (deconstruction) تناظر دارد. البته لومان نيز از اين واقعيت‏به خوبى آگاه است.

پيوند ميان كاركردگرايى و تكامل‏گرايى چنان بوده است كه امحاء كاركردگرايى مستلزم بى‏اعتبار شدن تكامل‏گرايى بوده است. اما مساله اين است كه آن نوع تكامل‏گرايى كه از اعتبار ساقط مى‏شود نه شكل رايج اين نظريه به طور كلى است و نه شكل خاصى از آن كه لومان بسط داده است. از نظر مايكل مان چيزى به اسم «نظام اجتماعى‏» وجود ندارد چرا كه جوامع داراى وحدت نيستند، اگر بودند تحولى تكاملى نمى‏توانست رخ دهد (مان 1986، ص‏1). اين استدلال عيب و ايرادى ندارد و لومان مى‏تواند با آن موافق باشد منتهى با اين شرط كه «جامعه‏اى مركز زدوده‏» كه به خرده نظامها تفكيك يافته است اگر به درستى با آن برخورد شود مى‏تواند برحسب مضامين تكاملى توصيف گردد. انتقادهاى تند گيدنز از تكامل‏گرايى كه پيشرفته‏تر از انتقادهاى مان است در عين حال هم درست است هم از مرحله پرت است. اگرچه حمله‏هاى گيدنز به خالى از محتوا بودن و غلط انداز بودن و تكامل‏گرا بودن مفهوم «سازگارى‏»، (adaptation) كاملا درست هستند، اما آنها بيش از آن متكى بر اساسا نسخه قرن نوزدهمى چنان نظريه‏هايى هستند كه بتوانند منظور خود را برآورده سازند (گيدنز 1984، ص‏233). چرخش خود سازانه در نظريه سيستمها منتج‏به كار مجدد روى نظريه تكاملى گرديد تا بتواند آن را در برابر اين انتقادهاى مد روز ايمن سازد. نخست، همان‏طور كه ديده‏ايم، لومان استدلال مى‏كند كه تكامل ديگر در سطح سيستم به طور كلى رخ نمى‏دهد چرا كه سيستم داراى وحدتى است كه تفاوت را نيز شامل مى‏شود (تا اينكه تفاوت را طرد كند). از اين رو تكامل در خرده نظامهاى جامعه مركز زدوده رخ مى‏دهد آن هم به واسطه مكانيسمهاى كاركرديى كه داراى كاركرد ويژه‏اند تا به واسطه فرايندهاى تكامل اجتماعى. دوم، لومان خاصه مفهوم سازگارى به عنوان مكانيسم تحول اجتماعى را رد مى‏كند. سيستمهاى خود ساز خود ارجاع با زيست - محيط مرزبندى مى‏كنند، زيست - محيطى‏كه با آن مبادله درونى ندارند و ممكن است در فرايند بازتوليد درونى و تحول خود به دست آن زيست - محيط دچار اختلال و تحريك شوند. سيستم اگر به اين گونه درك شود «مجبور نيست كه تن به سازگاريى بدهد كه زيست - محيط مى‏خواهد و نه مجاز است كه فقط از طريق بهترين سازگارى ممكن بازتوليد كند» (لومان 1989، ص‏13). يا با فرمولاسيونى ريشه‏اى‏تر مى‏توان گفت: «سيستم نه فقط خود را با زيست - محيط خود سازگار نمى‏كند، بلكه زيست - محيط را براى سازگار كردن با آنچه خود سيستم ترجيح مى‏دهد انتخاب مى‏كند يا تغيير مى‏دهد» (لومان b 1990،ص‏552). سوم، برداشت لومان از تكامل اجتماعى متضمن هيچ نوع دوره‏بنديى از تاريخ نيست‏بلكه مى‏كوشد تا تغييرات ساختى را فقط از طريق استفاده از مفاهيمى همچون «تنوع‏» (دگرگونى (variation و «گزينش‏»، (selection) و «ثبات‏» [ بخشيدن ]، (stabilisation) تحليل كند. اگرچه شيوه مفهوم‏پردازى درباره اين سه نوع تفكيك‏يافتگى ممكن است نظريه مرحله‏بندى، (phase-theory) را مفروض شمارد (چرا كه اين نوع مفهوم‏پردازى جوامع باستانى و سنتى را از جوامع مدرن جدا مى‏سازد) اما لومان همواره ثبات را دگرسانيى اپيزودى (1) و حادثى مى‏داند تا فرآيندى قانونمند و مبتنى بر تحول. از اين رو لومان توانايى آن را مى‏يابد كه تغيير را مجددا به شيوه‏اى مفهوم‏پردازى كند كه به شكل شاخصى شبيه نه تنها مفاهيم «شبكه‏هاى همپوش‏»، (overlapping networks) و «لبه‏هاى پيشرو»، (leading edges) باشد كه مايكل مان آنها را جعل كرده است‏بلكه شبيه مفاهيم «اپيزود» (2) و «جدايى زمان و مكان از يكديگر» نيز باشد كه آنتونى گيدنز آنها را ابداع كرده است. به هر رو، لومان موفق به انجام اين كار از درون نظريه تكاملى مجددا تدوين يافته مى‏شود (تا از برون آن).

مناقشه ميان لومان و هابرماس هم ديرينه است هم داراى ابعادى متعدد. در اوايل دهه 70 هابرماس به اين سبب از نظريه لومان انتقاد كرد كه عاليترين تجلى «آگاهى فن‏سالارانه‏» است. لومان در پاسخ، هابرماس را متهم كرد به «سياسى كردن نظريه خود، آن هم به شيوه‏اى درونى و علمى‏» كه خود استوار است‏بر تمايز ميان نظريه‏هاى انتقادى و توجيه‏گرايانه، (apologetic) درباره سلطه اجتماعى (هابرماس 1971، صص‏145 ، 399). لومان نشان داد كه چگونه نظريه‏هاى انتقادى و توجيه‏گرايانه «در هم مى‏پيچند» و پيوند هابرماسى ميان عقل و آزادى از سلطه را قطع مى‏كنند. در اواسط دهه 80 مناقشه مجددا درگرفت منتهى اين بار هم هابرماس و هم لومان نظريه‏هاى خود را از نو سر و سامان داده بودند. اگرچه اين مناقشه باز از سر گرفته شده به اندازه قبلى مستقيم و همه‏جانبه نبود، اما عناصر اساسى عدم توافق به روشنى قابل شناسايى هستند. مى‏خواهم اين مناقشه را تا آنجا وارسى كنم كه مساله عقل را هم از حيث فلسفى و هم از حيث جامعه‏شناختى مد نظر قرار داده است. هابرماس نوسازى مفهومى نظريه خود را تلاشى مى‏دانست‏براى فراتر رفتن از فلسفه خودباورانه آگاهى و رسيدن به نوعى از فلسفه بين‏الاذهانى كه بنيان آن زبان باشد. هنگامى كه هابرماس از لومان انتقاد مى‏كند كه نظريه او چندان ربطى به جامعه‏شناسى ندارد بلكه نسخه‏اى از فلسفه آگاهى است در واقع در پى آن است كه نظريه لومان را فلسفه‏اى كهنه و منسوخ بداند. هابرماس در ادامه استدلال مى‏كند كه مساله سيستم - بين‏الاذهانيت صرفا نسخه روزآمدشده مساله ذهن - جسم است (يعنى مساله‏اى كه نظريه‏هاى متمايل به تك‏گويى را از نظريه‏هاى متمايل به گفتگو جدا مى‏سازد). از نظر هابرماس، برداشت‏سيستمى - نظرى از عقلانيت، عقل را تا حد عامل فروكاستن از پيچيدگى پايين مى‏آورد و برداشت لومان از جامعه، جامعه را از امكان دستيابى به هويت عقلانى مانع مى‏شود (هابرماس 1987). پاسخ لومان به استدلال نخست هابرماس اين است كه منكر شود كه برداشت روشنگرى از عقل (كه هابرماس هنوز به آن اعتقاد دارد) هنگامى كه با برداشت‏ساخت‏گراى، (constructivist) راديكال از عقل مقايسه شود، هنوز بتواند معتبر باشد. از نظر لومان، دو نوع مشاهده وجود دارد: «مشاهده مرتبه اول‏» متضمن مشاهده چيزهايى است كه به جاى آن كه بكر باشند، خود برساخته‏هايى تجربى‏اند كه مشاهده و تمايز نهادن آنها را خلق كرده است; «مشاهده مرتبه دوم‏» متضمن مشاهده كردن اين مشاهدات است كه متضمن مشاهده كردن تمايزاتى است كه مشاهدات مرتبه اول از آنها استفاده كرده است اما توجهى به آن نكرده است. از نظر لومان مشاهده مرتبه دوم مساله‏اى متعلق به تامل يا عقلانيت است تا عقل، زيرا كه موجد توصيفى واحد از جهان نمى‏شود. به هر تقدير مشاهده درجه دوم نيز از تمايزات استفاده مى‏كند و اين مشاهده نيز نقاط كورى را مفروض مى‏شمارد كه از درون خود تمايزات قابل مشاهده نيستند. ما كار را با تفاوت شروع مى‏كنيم و با تفاوت پايان مى‏بخشيم، و هم تمايزى كه براى شروع انتخاب كرده‏ايم و هم تمايزى كه انتخاب كرده‏ايم تا اين تمايز را مشاهده كنيم مى‏توانند متفاوت باشند. حادثى بودن تمايزات ما و ممكن بودن جايگزين ساختن آنها در برداشت لومان از عقلانيت‏بديهى انگاشته شده‏اند. از نظر لومان چنين امرى براى نظريه گفتمان هابرماس و نظريه اجتماعى حقيقت كه وابسته به آن است، ممكن نيست. از نظر لومان اجماع عقلانى «حد و مرزى است كه رسيدن به آن به شدت غيرمحتمل است‏» و وى استدلال مى‏كند كه ارائه چنين توصيفاتى به جامعه موجد تفاوت مى‏شود نه وحدت (لومان 1987، صص 45 ، 49). پاسخ لومان به استدلال دوم، با پاسخ اول او تناظر دارد. همان‏طور كه مشاهده با تفاوت كار مى‏كند، خرده نظامهاى جامعه مدرن نيز چنين مى‏كنند. از نظر لومان، از آنجا كه جامعه تشكيل‏دهنده يك كليت نيست، هويت عقلانى چيزى نيست كه هدف آن باشد. جامعه تفاوت است; تكثرى از خرده نظامهاى متفاوت كه خود فقط از طريق تفاوت كار مى‏كنند. جامعه با عقل سازگار نيست و نمى‏تواند بشود، زيرا كه مكان مركز زدوده آن حادثى است و باب آن به روى امكان جايگزينى باز است. به هر تقدير امر مهم آن است كه لومان فكر مى‏كند امكانات جايگزينى محدود هستند و تغيير را «فاصله‏» مى‏خواند يعنى «گذار ناگهانى به شكل ديگرى از ثبات‏» (لومان b 1992،ص‏48). آنچه اين واژگان عمدا طرد مى‏كنند همان پروژه‏هاى روشنگرى براى تغيير اجتماعى‏اند كه منتظر تلاشى هستند در جهت‏ساختن هويتى عقلانيتر براى جامعه مدرن. هيچ موضعى در خارج از جامعه وجود ندارد كه از آن بتوان تفاوت ميان عقلانيت و غيرعقلانيت را مشاهده نمود و سپس از آن براى قضاوتى جهانى استفاده كرد. افزون بر اين، تاكيد بر هويت‏به طور كلى از بازشناسى اين امر درمى‏ماند كه جامعه فقط به عنوان تفاوتى حادثى، (contingent difference) وجود دارد.

نقد لومان از هابرماس نظريه سيستمها را به طور عام با پست‏مدرنيسم و به طور خاص با آراء دريدا گره مى‏زند. از آنجا كه مشاهده‏گرى خارجى وجود ندارد فرا روايت نمى‏تواند وجود داشته باشد و چون فرا روايتى در كار نيست، لومان در پست‏مدرنيسم حقايقى را مشاهده مى‏كند. به هر تقدير از نظر لومان نه پسا آشوويتسى وجود دارد و نه حتى تحولى معاصر، بلكه چيزى وجود دارد كه با ظهور خود مدرنيته پديد آمده است. به عبارت ديگر لومان پست‏مدرنيسم را بازشناسى ديرهنگام حادثى‏بودن مدرنيته محسوب مى‏كند. اگر مشاهده‏گرى خارجى وجود نداشته باشد، پس تمامى مشاهدات در درون سيستم انجام مى‏گيرد. از نظر لومان مشاهده‏گر درون سيستم در موضع شيطان قرار دارد [ چرا كه ] مشاهدات خداوند را مشاهده مى‏كند - اين موضع، موضع متالهان نيز هست، موضعى‏كه آنها از آن به‏شكلى‏خاص ناخرسندند (لومان b 1992،صص‏110109 -). لومان بر آن است كه واسازى نيز هرچند به شيوه‏اى تك‏بعدى اين موضع را دارد. او اين امر را با ترجمه فلسفه واسازى دريدا به مفهوم «چند بافتى بودن‏»، ( كه از آن گونتر، (Gunther) است نشان مى‏دهد، زيرا كه «تمامى تعينات فقط زمانى معنا مى‏دهند كه در متن تمايز رخ دهند» (لومان c 1990 ،ص‏78). بنابراين، واسازى مشاهده مرتبه دوم است كه تمايزات مرتبه اول را وامى‏سازد; تمايزات مرتبه اولى كه ناگزير از ديدن نوع تمايزى كه از آن استفاده مى‏كنند و از رؤيت زمينه‏اى كه از آن پديد آمده‏اند عاجز هستند. با اين همه لومان واسازى را (مثل پست‏مدرنيسم) بازشناسى ديرهنگام حادثى‏بودن دستگاه شناختى اروپاى كهن (با انبان تمايزات آن) مى‏داند تا نظريه‏اى كه قادر باشد توصيفى از جهان معاصر به دست دهد. همان‏طور كه لومان مى‏گويد از آنجا كه «فاجعه‏اى معنايى »، (semantic catastrophe) جهان پيشا مدرن را از جهان مدرن جدا مى‏سازد، ابزار واسازى مى‏بايست صرفا نه فقط براى واسازى سنت متافيزيكى كه از دست داده‏ايم، بلكه همچنين براى توصيف «وضعيت پسا فاجعه‏»، ( postcatastrophe condition) كه به ارث برده‏ايم به كار زده شود (لومان 1993، ص‏777). آدمى هر انديشه‏اى كه درباره پيشنهادهاى لومان داشته باشد عيب چندانى در مورد قضاوت او درباره فلسفه اجتماعى دريدا نمى‏تواند يافت، نظريه‏اى كه او آن را التقاطى نامنسجم از آراء هايدگر و ماركس مى‏داند.

نتيجه

لومان عاشق پارادوكس است و آن را در مركز شناخت قرار داده است (تا نقيضه، (parody) را). بنابراين، جاى تعجب نيست كه دستاورد پارادوكسى لومان موجد نظريه‏اى درباره مدرنيته شده است كه در برابر پست‏مدرنيسم ايمن نيست، بلكه برعكس، از قبل بينشهاى خود را از طريق بازسازى ريشه‏اى خود نظريه مدرنيته تئوريزه كرده است. دستاورد پارادوكسى آثار لومان به اينجا ختم نمى‏شود و نمى‏تواند بشود، بلكه مدام تكرار مى‏شود. اين نظريه بر آن است كه وحدت جامعه در كثرت آن نهفته است و بنابراين خود نظريه جامعه نيز هرگز نمى‏تواند چيزى بيش از تكثر مشاهدات مرتبه دوم باشد. از ديد اين نظريه ما به طرف جامعه‏اى جهانى كه سيستم سياسى جهانى نيست در حال حركت هستيم زيرا كه وحدت آن در تكثر خرده نظامهاى كاركرديى كه از آن تشكيل شده است نهفته است. در چنين جهانى از طريق وحدت يافتن بيشترآن، تعداد كثيرى از نظريه‏ها رشد و گسترش خواهند يافت نه اينكه از ميان خواهند رفت. از اين رو براى لومان «جهان چندبافتى‏» اجازه هيچ نوع بازنمايى معتبرى را به ست‏خود يا هر كس ديگر نمى‏دهد (لومان b 1992،صص‏8584 -). بنابراين، تفكرى پسا متافيزيكى بنياد نهاده مى‏شود منتهى نه بر مبناى رويه‏مند كردن عقل بلكه بر مبناى «رهايى از عقل‏»: Nie Wieder Vernuft (عقل ديگر هرگز) (همانجا، ص‏76). لومان بيش از آنكه در پى فلسفه‏اى مبتنى بر بازسازى باشد (كه فقط بتواند تفاوتهايى را كه تفكر متافيزيكى از آنها استفاده مى‏كند اما قادر به مشاهده آنها نيست واسازى كند) نظريه‏اى درباره تفاوت ارائه كرده است كه بر پايه آن نه فقط نظريه‏اى درباره نظريه بلكه همچنين نظريه‏اى درباره جامعه نيز استوار مى‏شود. برخلاف نقشه‏هاى يوتوپيايى درباره وحدت، و واسازيهاى متافيزيكى تفاوتها، نظريه لومان نه خوش‏بينى پيشرفت‏گراى اوليه را از خود نشان مى‏دهد نه راديكاليسم شيك دومى را. لومان جامعه‏اى را به تصور مى‏آورد كه خوب كار مى‏كند اما مى‏توانست‏به سادگى به وجود نيايد و به طور مشابه مى‏تواند هستى خود را به خطر بيندازد. اين تصوير حادثى و تفاوت‏گرا از كاركرد اجتماعى با شك‏گرايى شيطانى كشيده شده است كه فقط مشاهده‏گرى از درون سيستم مى‏تواند آن را پذيرفتنى و موثق سازد.

(اين مقاله ترجمه‏اى است از :

Paul R. Harison (1995) Niklas Luhmann andThe Theory of Systems , in Reconstructing Theory, Gadammer, Habermas, Luhmann, Edited by David Roberts, Melbourne, MelbourneUniversity Press..

/ 1