نوشته پل هريسون ترجمه يوسف اباذرى آثار نيكلاس لومان مبين پيشرفتهترين و راديكالترين تلاش در جامعهشناسى معاصر براى قالبريزى مجدد و كامل نظريه اجتماع است. اين نظريه به اين سبب پيشرفتهترين نظريه است كه هيچ اثر ديگرى آراى نظرى هادى آن را چنين كامل از خلال نظامهاى متعدد جامعه مدرن كه اين نظريه آنها را شناسايى كرده است، دنبال نكرده است. اين نظريه به اين سبب كاملترين است كه هيچ اثر ديگرى ميراث نظرى خاص آن را برنگرفته و با چنان دقت و بداعتى بسط نداده است. اين خصوصيت آثار لومان نتيجه رخدادى ذهنى نيست، بلكه حاصل كوشش اوستبراى درانداختن انقلاب در نظريه جامعه، آنهم پارهاى به سبب رفتن به خارج از ميراث جامعهشناختى. از نظر لومان سرچشمههاى سنت جامعهشناختى كاملا خشكيدهاند و حاصل بكارگيرى فزونتر آنها فقط مىتواند نوعى بازيابى برى از تخيل باشد. بنابراين استراتژى او اين است كه باب جامعهشناسى را به جهان خارج بگشايد اما به شيوهاى بس متفاوت از كسانى كه آن را در كنش عام واسازى غرقه ساختهاند. براى لومان منبع نظرى اندك استخراج شده نظريه سيستمها (1) همان سرزمينى است كه جامعهشناسى نيازمند استباب خود را به روى آن بگشايد و جامعه را - كه مجددا تحت عنوان «نظام اجتماعى» توصيف شده است - در آن جاى دهد. البته، اين بار هم نخستينبارى نيست كه جامعهشناسى براى ايجاد انقلاب در خود از نظريه سيستمها استفاده كرده است. مشهورترين تلاش قبلى، آثار جامعهشناس امريكايى تالكوت پارسنز است كه خود بيشترين تاثير را بر لومان بر جاى گذاشته است. با اين همه آثار لومان نخستين و بلندپروازانهترين تلاش براى استفاده از سرچشمههاى نظرى نظريه جديد سيستمها و توصيف مجدد نظام اجتماعى در پرتو اين مفهوم، يعنى اتوپوئيسيس، ( autopoiesis) يا خودسازى، (self-production) است. «جامعه» كه به كمك نظريه سيستمها مجددا توصيف شده استشباهتى اندك به چيزى دارد كه هم در سنت غربى و هم در جامعهشناسى معاصر مفروض گرفته شده است. از نظر لومان «جامعه» به عنوان Koinonia يا Societas در سنت غربى به ديده مىشود (لومان، a 1990 ص175). به تعبير لومان اتخاذ چنان نظرى فقط در جامعهاى داراى مركز و قشربندىشده ممكن است، جايى كه نخبگانى كه از نظر سياسى مشخص و معين شدهاند زندگى اجتماعى را هماهنگ مىسازند. جريان سياسى با ظهور مدرنيته و پديد آمدن نظام اجتماعى مركز زدوده و از نظر كاركردى تفكيكيافته، ديگر مركز زندگى اجتماعى را اشغال نمىكند و هيچ جريان ديگر اجتماعى نيز نمىتواند جاى آن را بگيرد. بنابراين، سخن ماركسيستى درباره تعيينكنندگى اقتصاد در وهله نهايى به همان اندازه مردود است كه سخنهاى انسانشناسانه درباره تعيينكنندگى فرهنگ. اكنون از ديد نظريه سيستمها، كل فراگير، جامعه يا نظام اجتماعى است كه تعريف آن چنين است: جمع كل ارتباط درونى بامعنا. آنچه قبلا اجزا پنداشته مىشد، اكنون به عنوان نظامهاى اجتماعى خاص تفسير مىشود، نظامهايى كه صور كاملا خاص ارتباط بامعنا هستند (همانجا، ص176). نظام اجتماعى فراگير، ارتباطات را از طريق ارتباط مشاهده مىكند و نظم مىبخشد. محدوديت و مرز عملكردى نظام اجتماعى كه ارتباط براى آن ايجاد مىكند و همچنين از طريق آن ايجاد مىشود به آن معناست كه نظام نمىتواند با ساير نظامهاى ارتباطناپذير كه زيست - محيط آن را تشكيل مىدهند ارتباط برقرار كند، نظامهايى از قبيل ماشينها و ارگانيسمها و جانها، (psyches) (لومان a 1985 ، ص16). نظامهاى اجتماعى صور به شدت ضابطهمند، (coded) ارتباط خاصى هستند كه از سرشتبه طور كاركردى تفكيكشده جوامع مدرن و پيچيده پديد آمدهاند. از نظر لومان اقتصاد و حقوق و سياست و علم و دين و آموزش، جملگى نظامهاى اجتماعى چندى هستند. آنها خود با توسل به شيوههايى با زيست - محيطهاى خاص خود مرزبندى مىكنند كه بر مبناى آنها صور درونى ضابطهمنديشان هم از حيث عملكردى آنها را از زيست - محيطشان جدا مىكند و در خود فرو مىبرد و هم آنها را از درون از ساير نظامهاى اجتماعى تفكيك مىكند. واسازى نظريههاى اجتماعى به ارث رسيده و بازسازى آنها به كمك نظريه سيستمها انديشه راهنماى لومان است، انديشهاى كه بنيان قالبريزى مفهومى مجدد سنت كاركردگرا را در جامعهشناسى تشكيل مىدهد. اين فصل (2) تحليلى از نظريه سيستمها و استفاده لومان از آن را ارائه مىدهد، چرا كه اين نظريه بنيانى ضرورى براى هر نوع بحث درباره آثار لومان است. من كار خود را با تميز نهادن ميان استفاده اوليه لومان از صور سيبرنتيكى نظريه سيستمها با استفاده بعدى او از صور پيشرفتهتر نظريه سيستمها آغاز مىكنم، صورى كه در زيستشناسى گسترش يافت و بر مفهوم خودسازى استوار است. سپس به نظريه اجتماعى لومان كه مشخصه آن را هم كاركردگرا و هم تكاملگرا مىدانم و به آثار او در زمينه جامعهشناسى معرفت، بويژه به نكات تازه او در باره ظهور عشق رمانتيك، مىپردازم. تلاش مىكنم نشان دهم كه چگونه نظريه سيستمهاى لومان به مسايل معاصر از قبيل جنبش حفظ محيط زيست و آينده دمكراسى و احساس بيم، (risk) و جهانى شدن مىپردازد. از اينجا به بعد از پارادايمهاى بديل در علوم اجتماعى استفاده مىكنم تا از نظريه سيستمهاى اجتماعى لومان انتقاد كنم و همچنين سه مساله مهم را مورد بررسى قرار دهم: نظريه سيستمها در تقابل با نظريه كنش، و تحولگرايى در تقابل با ضدتحولگرايى، و ساختگرايى، (constructivism) در تقابل با نظريه انتقادى و واسازى. من نتيجهگيرى خود را با تذكراتى اندك درباره دستاوردهاى پارادوكسى تغييراتى كه ديدگاه سيستمى - نظرى لومان در جامعهشناسى پديد آورده استبه پايان مىرسانم.
نظريه سيستمها
يكى از بزرگترين تقابلها در جامعهشناسى، تقابل ميان كنش و ساختبوده است. «كنش» را اغلب يا از روى كنش جمعى (مثل نظريه كنشگران طبقاتى و جنگ طبقاتى ماركس) الگوبردارى كردهاند يا از روى كنش فردى يا رخداد - كنش، ( action-event) مثل نظريه وبر درباره كنش بامعناى ذهنى. ساخت هم به معناى امر فرا - فردى تفسير شده است هم به معناى امر مقيدكننده. ساختيا معنا را برمىسازد (در نظريه ماركس توليد كالايى فتيشيسم را پديد مىآورد) يا خود معنايى برساخته شده است (مثل نظريه دوركيم درباره وجدان جمعى و ، خاصتر، نظريه بعدى او درباره نمودگارهاى جمعى - . ( در ايام اخير اين تقسيمبندى دوگانه كلاسيك به پردازش نظريههايى درباره عمل، ( practice) منجر شده است، از قبيل نظريههاى پير بورديو و آنتونى گيدنز، كه در آنها سعى شده است كه هر دو طرف تقابل در نظريهاى گسترده گرد هم آورده شود. نظريه بورديو معطوف به بازتوليد، (reproduction) است و نظريه گيدنز معطوف به ساختمند شدن، (structuration) ; هيچيك از اين دو استراتژى، استراتژيى نيست كه لومان در پى آن است. او سير و سفر نظرى تمام عمر تالكوت پارسنز را سرمشق خود ساخته است كه در جريان آن پارسنز از نظريههاى مبتنى بر كنش ارادهگرايانهكار خود را آغاز كرد و به طرف نظريههاى سيستمى كاركردگراتر رفت. بنابراين تصميمگيرى نظرى اساسى نبايد حول محور نظريههاى كنش و ساخت انجام گيرد بلكه بايد حول محور نظريههاى كنش و سيستم صورت پذيرد. امكان طفره رفتن از چنان تقسيمبنديى كه با توسل به نظريه عمل هماهنگ يا وحدتبخش صورت گيرد از پيش مردود اعلام مىشود. در آثار اوليه لومان، مفهوم سنتى كنش (كه از فلسفه يونان پديد مىآيد) در طرح ابزار - اهداف منضم مىشود: از آنجا كه اهداف كنش به گونهاى تعيين مىشود كه انگار در سرشت و طبيعت [ آن ] نگاشته شده است، انتخاب ابزار مىبايستبا اين برداشت جوهرى از قلانيتسازگار باشد (لومان 1973، صص177 -). با ظهور مدرنيته برداشت جوهرى از سرشت و طبيعت ناپديد مىشود و انتخاب اهداف به شكلى ريشهاى ذهنى مىشود. اين تحول دو نتيجه به بار مىآورد كه هيچكدام رضايتبخش نيست: يا ما با تاكيدى وجودى، (existentialist) بر اهميت انتخاب يا تصميم روبهرو مىشويم (كه رخدادى است كه از هر نوع عقلانيت تهى شده است) يا با تاكيدى صورى، (formalist) بر كفايت ابزارى كه براى هر هدفى انتخاب شده است، هدفى كه فىنفسه هيچ نوع عقلانيتخاصى ندارد. از نظر لومان راه برون رفتن از اين بنبست رها كردن نظريه كنش و به كار گرفتن نظريه سيستمهاست. نظريه سيستمها با اين شگرد عقلانيت را نجات مىدهد كه آن را آنقدرها از صفات مقاصد و اهداف كنش نمىداند كه از صفات نظام اجتماعى و شيوه كاركرد آن. به طور خاصتر، عقلانيت چيزى پنداشته مىشود كه نظامهاى اجتماعى را قادر مىسازد كه پيچيدگى را در زيست - محيطى كه در آن عمل مىكنند بكاهند. اگرچه لومان بعدا اين مفهوم كاملا ذهنزدوده را مجددا فرموله كرد اما هسته طرح او همان باقى ماند، يعنى تاكيد بر كاهش پيچيدگى زيست - محيط از طريق افزايش پيچيدگى سيستمى كه خود از صفات سيستم به شمار مىرود. آثار لومان به دو دوره تقسيم مىشود. در دهههاى 60 و 70 قرن بيستم لومان سعى مىكرد با پيش كشيدن نظريه سيستمهاى دقيقتر كه با نظريههاى سيبرنتيك متاخر سازگار باشد از ميراث پارسونزى فراتر رود و در عين حال بر آن بود كه روايتى پديدارشناختى از معناى فرا - فردى را در نظريه خود ادغام كند. در دهههاى 80 و 90 شاهديم كه لومان كل نظريه خود را در پرتو تحولات اخير در زيستشناسى و علوم شناختى مورد تجديدنظر قرار مىدهد، تحولاتى كه حول محور خودسازى انجام گرفته است. مهمترين كار نظرى دوره نخست را مىتوان در آن مقالاتى يافت كه به همراه انتقادات هابرماس چاپ شد، كتاب مشهورى كه آغازگر چاپ كتابهاى بعدى بود; كتابهايى كه شركتكنندگان ديگر، استدلالهاى مربوطه را پى گرفتند (هابرماس و لومان 1970). اهميت اين اثر در اين است كه لومان از تلاش اوليهاش براى نجات دادن مقاصد يا اهداف، به عنوان صفات نظام، تبرى مىجويد و به طرف برداشتى از گزينش سيستمى كه بيشتر سيبرنتيكى است پيش مىرود. لومان در همان كتاب مشهور Theorie-Diskussion ،در مقالهاى كه درباره نظريههاى سيستم مدرن نوشته است، روايتخود را در چهار مرحله بازسازى مىكند. در مرحله اول، سيستمها برحسب روابط ميان افراد و ميان اجزاء و كل درك مىشوند. مرحله بعدى نظريههاى تعادل، ( equilibrium) را بسط و گسترش مىدهد، جايى كه مفهوم زيست - محيط به عنوان سرچشمه اختلال، (disturbance) معرفى مىشود، اختلالى كه با تغيير وضعيتسيستمى مىتواند يا نمىتواند به حالت موازنه درآيد. در مرحله سوم، نظريه سيستمى كه از لحاظ زيست - محيطى باز استبسط و گسترش مىيابد، جايى كه نظامها در جريان مبادله با زيست - محيطى هستند كه سعى مىكنند هم خود را از آن جدا نگه دارند و هم به طور گزينشى آن را هدايت كنند. مشخصه مرحله بعدى، تحول نظريه سيستمهاى سيبرنتيكى است. در اين مرحله گمان مىرود كه زيست - محيطهايى كه در آن سيستمها كار مىكنند به نحوى فراگير پيچيدهاند و به سيستمها وظيفه كاهش اين پيچيدگى احاله مىشود. نظامها با افزايش قابليتخود براى اداره كردن پيچيدگى، خود پيچيدهتر مىشوند يا به عبارت ديگر «گونهاى بايستهتر»، (Requisite Variety) را خلق مىكنند، كه سيستمها را توانا مىسازد كه از گزينش گسترش يافتهاى سود ببرند تا پيچيدگى زيست - محيطى را كاهش دهند (همانجا، ص10) . آنچه اين روايت نشان مىدهد اين است كه نظريه سيستمى مدرن حقيقتا با تمايز ميان سيستم و زيست - محيط آغاز مىشود. علاوه بر اين، گرايش در نظريه سيستمها بر اين است كه اين رابطه نه برحسب مبادله درونى، بلكه برحسب فروبستگى (كفايت) سيستمى، (systemic closure) در نظر گرفته شود. اين گرايش، به نظريه سيستمهاى خودساز منتهى مىشود، نظريهاى كه فروبستگى عملكردى را شرط باز بودن گزينشى به زيست - محيط مىداند. وظيفه لومان در آثار اوليهاش بسط و گسترش نظريه سيبرنتيكى نظامهاى اجتماعى است. وى كار خود را از اطلاعات ابتدايى زيست - محيط اجتماعى يا به عبارت ديگر از «احتمال اجتماعى تجربه زنده، (Lived Experience) بامعنا» آغاز مىكند (همانجا، ص11). وظيفه نظام اجتماعى كاهش اين پيچيدگى است و نظام اجتماعى اين كار را با افزايش پيچيدگى خود به عنوان «نظامى كه از طريق معنا خود را مىشناسد» انجام مىدهد (همانجا). در نتيجه معنا ديگر صفت ذهن يا التفات ذهنى نيست، بلكه ذهن يا كنش ذهنى صفت معناست كه «به عنوان سيستمى كه معنا را مورد استفاده قرار مىدهد» فهميده مىشود (همانجا، ص12) . در اين حالت، معنا به «استراتژى معين رفتار گزينشى، (Verhalten) »تحت وضعيتهاى پيچيدگى والاتر مبدل مىشود. بنابراين لومان معنا را به دو شيوه متفاوت راديكال مىفهمد: به عنوان تجربه زنده، (Erlebnis) و رفتار، (Verhalten) مشابهت اين دو گونه استفاده از معنا همانقدر اهميت دارد كه تفاوت آشكارشان و اين امر در اين واقعيت نهفته است كه معنا، چه به عنوان «افق»، (horizon) و چه به عنوان «نظام»، پديدهاى فرافردى و التفاتزدوده است. تفاوت در اينجا عبارت است از ايده ادموند هوسرلى معنا به عنوان «افق» و ايده سيستمى - نظرى معنا به عنوان «گزينش سيستمى». وظيفه سيستمى كه از معنا استفاده مىكند كاهش پيچيدگى زيست - محيطى با افزايش پيچيدگى سيستمى خود است. در جامعه مدرن تفكيك كاركردى اجازه پيچيدگى سيستمى بيشتر را مىدهد و بنابراين جامعه بيشتر قادر مىشود كه پيچيدگى زيست - محيطى را اداره كند. اين امر به آن معناست كه جامعه مدرن به تعدادى خردهنظام تقسيم مىشود كه هر يك از آنها نظامهاى خاصى از معنا را پردازش مىكند. لومان سه مثال كوتاه ارائه مىدهد - كه بعدا براى هر يك كتابى نوشت - كه چگونه اين عمل انجام مىگيرد (همانجا، صص1716 -). علم با گزارهها از حيث صدق يا عدم صدق آنها سروكار دارد. حقوق با تصميمهايى سروكار دارد كه از منطق خودآئين قانونى ناشى مىشود كه به شيوهاى اثباتى وضع شده است. عشق بيشتر به نمونهاى از شور (بخشى ضرورى از منش، (ethos) هر نظام اجتماعى). تمام اين نظامها با«معنا» كار مىكنند و با پردازش معنا به شيوههاى متفاوت، مرزهاى خود را از ديگر نظامها جدا مىسازند. از آنجا كه اين امر به چنان نظامهايى اجازه مىدهد كه به شيوهاى كه در دنياى ماقبل مدرن ممكن نبود، پيچيدگى زيست - محيط را كاهش دهند، از نظر لومان تفكيك كاركردى مبين دگرگونيى مبتنى بر تكامل است. تكامل به آن معناست كه در وضعيت پيچيدگى زيست - محيطى بيشتر، نظامها قادرند در كشاكش گسترش يافتن بديلها، با افزايش توانايى گزينشى خود، قابليتخود را افزايش دهند. اين امر ثبات را تضمين مىكند منتهى فقط در سطح والاترى از پيچيدگى (همانجا، ص22). بنابراين گزينش سيستمى گستردهتر خردهنظامها (كه مبناى آن رفتار گزينشى يا Verhalten است) با سطح همواره فزاينده تجربه و كنش، (Erlebnis and Handeln) ممكن، مقابله مىكند يا آن را خنثى مىسازد. هنگامى كه لومان همساز با تحولات جديد در نظريه سيستمها كار بر نظريه خود را از سر گرفت، ابعاد كاركردگرا و تكاملگراى برنامه او در درون چارچوب تغيير يافته، دستنخورده باقى ماند. اين ابداعات و نوآوريها در خارج از جامعهشناسى پديد آمد; جامعهشناسيى كه لومان آن را متهم مىسازد كه فقط يا با دادههاى خودساخته و يا با سنت كلاسيك خودساخته سروكله مىزند (لومان 1958a ،ص28). لومان سرچشمههاى اين نظريه سيستمهاى جديد را، از يك سو، ترموديناميك و زيستشناسى و كالبدشناسى عصبى و نظريه سلول و نظريه كامپيوتر، و از سوى ديگر، نظريه اطلاعات و سيبرنتيك، منجمله سيبرنتيك مرتبه دوم، (second-order) مىداند (همانجا، ص27). شرحى كه اكنون لومان از تاريخ نظريه سيستمها به دست مىدهد، آن را به سه و نه به چهار مرحله تقسيم مىكند. اول، مفهوم قديمى كل و اجزاء ظاهر مىشوند درحالىكه مرحله دوم با مفهوم سيستمهايى كه از حيث زيست - محيطى باز هستند آغاز مىشود. مرحله سوم شاهد ظهور چيزى است كه لومان آن را «نظريه سيستمهاى خود ارجاع، (self-referential) »مىنامد، نظريهاى كه او وظيفه خود مىداند تا آن را برحسب نظامهاى اجتماعى بسط و گسترش دهد (همانجا، صص520 -). نظامهاى خود ارجاع توصيفهايى از خود به دست مىدهند و از آنها استفاده مىكنند تا بتوانند اجزاى خود و عمليات خود را برسازند. اين توصيفها بر پايه تمايزى استوارند و از آن فراتر مىروند كه سيستمها به طور درونى ميان «سيستم» و «زيست - محيط» گذاشتهاند. بنابراين برخلاف نظريه سيستمى باز (كه تمايز ساده ميان سيستم / زيست - محيط را اصل مسلم مىشمارد) نظريه خود ارجاع همانندسازى (تكثير) اين تمايز را در درون خود سيستم اصل مسلم مىانگارد. گفته مىشود كه سيستمها از حيث عملكردى فروبستهاند، (closed) زيرا كه آنها با زيست - محيط مبادله درونى ندارند; در عوض آنها عناصرى را كه از آنها تشكيل شدهاند مورد استفاده قرار مىدهند تا عملكردهاى خود را ايجاد كنند. به همين سبب است كه آنها را خودساز توصيف مىكنند. اين امر به هر تقدير به آن معنا نيست كه نظريه خود ارجاع، خودباورانه، (solipsistic) است، چرا كه به نظر لومان زيست - محيط همبسته ضرورى عمليات خود ارجاعى است. با اينهمه اين امر به آن معنا نيست كه باز بودن آنها به زيست - محيط بيشتر از طريق فروبستگى خود ارجاع آنها خلق مىشود تا از طريق سلسلهاى از مكانيسمهاى مبتنى بر داده و ستانده (همانجا، ص25). مفهوم فروبستگى خود ارجاع به اين معناست كه تفاوت ميان اينهمانى (سيستم) و تفاوت (زيست - محيط) مقدم بر هر مفهومى از اينهمانى است (همانجا، ص26). لومان با تاكيد بر تفاوت - و با تاكيد موازى آن بر رنوشتبرساختهشده واقعيتبه عنوان محصول نظامهاى خود ارجاع بسته - از ديدگاه سيستمى - نظرى، در جشن پستمدرن براى ستايش از تفاوت و واسازى منطق اينهمان انگار فلسفه غربى شركت مىكند. انديشه سرشتخود ارجاع سيستمها به شيوهاى مشابه قابل انطباق با نظامهاى اجتماعى است، نظامهايى كه لومان آنها را از حيث عملياتى نظامهاى بسته ارتباط بامعنا متصور مىشود. جامعه از ارتباط تشكيل شده است زيرا كه ارتباطات عناصر بنيادى آن هستند و ارتباط برقرار كردن عمل اساسى آن است. نظام اجتماعى فقط از طريق ارتباطات بيشتر مىتواند خود را مشاهده كند و نظم بخشد: جامعه به عنوان «نظام مشاهدهگر» از طريق مشاهداتى كه درباره مشاهدات انجام مىدهد خود را مشاهده مىكند. به طور موجز جامعه به شيوه خود سازانه عمل مىكند. در نتيجه جامعه با زيست - محيط خود ارتباط برقرار نمىكند، زيست - محيطى كه از نظر لومان فقط زمانى كه ارتباط را مغشوش يا مختل كند هويدا مىشود (لومان 1989، ص29). نتيجه منطقى اين امر آن است كه جامعه فقط از طريق ارتباط مىتواند خود را به خطر بيندازد. تهديدهايى كه متوجه جامعه مىشود از زيست - محيط يا فجايع زيست - محيطى ناشى نمىشود بلكه از ارتباطاتى در باره زيست - محيط ناشى مىشود كه خود نظام اجتماعى آنها را موجد شده است (همانجا، ص32). اينها همان چيزهايى هستند كه لومان آنها را ارتباطات اضطرابزا، (communications of anxiety) مىنامد. خرده نظامهاى جامعه نيز برنامههاى خود را به شيوهاى خود ارجاع جامه عمل مىپوشانند. اين كار به شيوهاى ارتباطى يا به عبارت دقيقتر از طريق ضابطهگذارى دوگانه انجام مىگيرد، به گونهاى كه امكان هر نوع بديل سوم از ميان برود. به عنوان مثال، برنامه نظام حقوقى حول محور عدالتشكل مىگيرد; اين برنامه را هنجارهاى قانونى تدارك مىبينند، هنجارهايى كه كنشها را برحسب قانونى بودن و غيرقانونى بودن ضابطهمند مىسازند. توجه نظام اقتصادى بر پول و مبادلات پولى استوار است، مبادلاتى كه در جريان آن قيمتها برنامهاى را به فعليت درمىآورند كه معين سازد چه كسى مىتواند و مىپردازد و چه كسى نمىتواند و نمىپردازد. نظام علمى حول محور كسب دانش علمى جديد مىچرخد، دانشى كه صورت نظريههايى را به خود مىگيرد كه مىتوانند صادق يا باطل باشند. نظام سياسى دمكراتيك بر خلق تصميمات جمعى مقيدكنندهاى استوار است; اين تصميمها را افرادى مىگيرند كه در راس امور قرار دارند يا به طور خلاصه، صاحب قدرت هستند. آنها تشكيلدهنده حكومتاند و در برابر اپوزيسيون يا مخالفان قرار دارند (همانجا، صص 9484 -). نظام هنرى حول محور شكل، (form) مىچرخد كه بر طبق آن سبكها و نوآوريهاى سبكى، بر اين مبنا كه يا زشتاند يا زيبا ضابطهمند مىشوند (لومان a 1990، صص215191 -). هر يك از اين نظامها كانون خود ارجاع خود را دارند (عدالت و پول و دانش و قدرت و زيبايى) و همچنين داراى برنامه خودساز فروبسته خود هستند (قوانين و قيمتها و نظريههاى علمى و مراكز قدرت و سبكها) كه با آنها واقعيتخود آفريده خود را مشاهده و پردازش مىكنند. جمع اين خرده نظامها ديگر مقوم كليتى نيستند زيرا كه ديگر كانون وحدتبخشى وجود ندارد. موقعيتهايى نيز كه از ميان آنها اين «نظامهاى مشاهدهگر» مىتوانند خود مورد مشاهده قرار گيرند در درون قرار دارند تا در برون.
نظريه اجتماعى
آثار لومان به مكتب كاركردگراى جامعهشناسى تعلق دارد، هرچند با رويكرد سيستمى - نظرى خود اين مكتب را دگرگون ساخته و راديكال كرده است. پيشينيان نظرى اصلى او آثار اميل دوركيم و به شكلى بلاواسطهتر آثار متاخر تالكوت پارسنز است. لومان رويكرد وبرى را به اين سبب رد مىكند كه اين رويكرد كنش فردى و معناى ذهنى آن را نقطه شروع خود قرار مىدهد. او رويكرد ماركسيستى را نيز به اين دليل مردود مىشمارد كه ايده نقد اجتماعى نيازمند موقعيتى در خارج از جامعه است و وجود چنين چيزى ناميسر است. او به دو دليل رويكرد دوركيم را ديگر مثمرثمر نمىداند: اول، دوركيم به رغم پيش كشيدن نظريه تفكيك اجتماعى، هنوز پيوندى ميان اشكال تازهتر همبستگى و اخلاق مشاهده مىكرد و [ در نتيجه ] در بازشناسى سرشت اخلاقا خنثاى واسطههاى نمادينى همچون پول شكستخورد. نظريه دوركيم تلاش كرد تا ميان تكامل و تغييرات در اندازه، (size) پيوندى برقرار كند و از سرشتخود ارجاع اين جريان غفلت كرد (لومان 1982، صص303 -). بنابراين، آثار نظرى پسا كنش پارسنز بلاواسطهترين تاثير را بر انديشه لومان بر جاى گذاشته است. استراتژى لومان اين است كه عناصر نظريه خود ارجاع را كه در حال پديد آمدن در طرح AGIL (3) پارسنز است مشاهده و كشف كند (سازگارى A adaptation ،دستيابى به هدف G goal attainment ،انسجام I integration ،حفظ الگوى پنهان (L Latent pattern maintenance ،يعنى تا آنجا كه هر مربعى را بدينگونه بتوان در نظر آورد كه با واسطه، (medium) عام نمادين خود وارد عمل مىشود (همانجا، ص62). بنابراين، لومان كار خود را از نقطهاى آغاز مىكند كه هابرماس كار خود را در آنجا پايان بخشيده است، يعنى با ايده پارسنزى رسانههاى نمادين پول و قدرت به عنوان رسانههاى سيستمى - سازماندهنده. به هر تقدير در آثار متاخر لومان نظريه پيچيدهترى درباره فروبستگى خود سازانه وجود دارد كه همين ايده و فرضيه درباره رسانه را از نو توصيف مىكند. همچنين توصيفات چندبعدىترى درباره خرده نظامهاى اجتماعى وجود دارد، توصيفاتى كه زيست - جهان را در برابر نظامهاى پول و قدرت قرار نمىدهد بلكه به جاى آن هر خرده نظام را به گونهاى متصور مىشود كه هر يك داراى زيست - محيط خود است. نظريه اجتماعى لومان به عنوان تحليلى كاركردگرا حول مفاهيم تفكيك و تكامل گرد آمده است. لومان در آثار اوليه خود در باره تفكيك مىگويد كه فقط اشكال معدودى از آن بسط و تحول يافتهاند: قطاعى شدن، (segmentation) ،قشربندى و تفكيك ساختارى. «قطاعى شدن» مشخصهاى از جوامع «باستان» است. جايى كه تفكيك از طريق تشكيل خرده نظامهاى برابر رخ مىدهد (مثل زمانى كه قبيله از حيث اندازه به منتهاى بوم خود مىرسد و واحد جديدى از آن منشعب مىشود). «قشربندى» در جايى رخ مىدهد كه معمولا به آن جوامع «متمدن» مىگويند; قشربندى، جامعه را به خرده نظامهاى متفاوت يا «نابرابر» تقسيم مىكند. از آنجا كه گمان مىرود برابرى چيزى است كه در جامعه خودى وجود دارد، جوامع ديگر به عنوان جوامع «نابرابر» يا «پست» ديده مىشوند. قشربندى همچنين در جوامعى رخ مىدهد كه در آنها طبقات بالا، طبقات پايين را خرده نظامى نابرابر مىپندارند كه با آن نبايد ارتباط برقرار كنند (همانجا، صص235233 -). آنچه در اينجا مهم است اين است كه دمكراسيهاى باستانى و استبدادهاى باستانى صرفا به عنوان استراتژيهاى متفاوت قشربندى طبقهبندى مىشوند. دست آخر «تفكيك كاركردى» وجود دارد كه كاركردها را برحسب جريانهاى ارتباطى ويژهاى متمايز مىسازد. لومان مستدل مىسازد كه در اينجا كاركردها «نابرابر» يا متمايز هستند اما دسترسى به آنها به طور برابر امكانپذير است. امتياز اين نوع از تفكيك آن است كه مىتواند به خوبى پيچيدگى را اداره و مهار كند (همانجا، صص237236 -). در آثار متاخر لومان، خرده نظامهاى جامعه تفكيكشده به عنوان مناديهاى لايب نيتس پنداشته شدهاند، به گونهاى كه هريك وحدت سيستم را به شيوه خود متجلى مىسازند و بيان مىكنند. هيچ نظام كاركردى نمىتواند جايگزين ديگرى شود حتى اگر فرايندهاى تغيير (يا به تعبير لومان جايگزينيها) در هر خرده نظام درونى باشند. اين امر به آن معناست كه اگرچه خرده نظامها ممكن استخود را به شيوههايى متفاوت سازمان دهند، تفاوتهاى ويژه هر يك مىبايستحفظ شود. سياستزده كردن اقتصاد يا تقدس زده كردن جامعه به تفكيكزداييى منجر مىشود كه نمىشود از آن دفاع كرد و حاصل اين امر قربانى كردن فوايدى است كه جامعه مدرن به بار آورده است (لومان 1989، صص112106 -). در نتيجه برخى از اشكال خاص سوسياليسم و بنيادگرايى و همچنين حفظ محيطزيستگرايى ضد مدرن قلمداد مىشود. تكاملگرايى لومان او را از اغلب جريانهاى اصلى نظريه اجتماعى معاصر بيگانه مىسازد زيرا كه اين جريانها بر اثر نفوذ ساختگرايى و پسا ساختگرايى مشخصا ضدتكاملگرا هستند. تكاملگرايى لومان داراى دو جزء اصلى و به هم پيوسته است: اول، ما با استدلال نظرى - اجتماعى كليتر مواجه هستيم مبنى بر اينكه: از آنجا كه جوامع از وضعيت قشربندىشده جدا مىشوند و از حيث كاركردى تفكيك مىيابند، در نتيجه، اين امر مبين دستاوردى تكاملى است كه فقط جريانهاى تفكيكزدا قادرند رشته آن را پنبه سازند. دوم، ما با استدلالى كه از درون جامعهشناسى معرفت ارائه مىشود روبهرو هستيم، مبنى بر اينكه: تغييراتى كه در معناشناسى تاريخى، (historicul semantics) رخ مىدهد ملازم و همبسته تغييراتى است كه به هنگام گذار از جامعه قشربندىشده به جامعه [ از حيث كاركردى ] تفكيكيافته رخ مىدهد. در مورد جزء اول مىتوان گفت كه تكاملگرايى لومان خاصه خود را از داروينيسم اجتماعى پيشينيان خود در قرن نوزدهم متمايز مىسازد و خود را كاملا در درون سنت دوركيمى قرار مىدهد. آنچه لومان در پى آن است، نوعى نظريه كلان تاريخى و على در مورد تغيير از جوامع ماقبل مدرن به مدرن نيست، بلكه نظريهاى است كه از زبان تغيير، (variation) و گزينش و ثبات استفاده مىكند تا شرحى در باره قابليت جوامع مدرن براى اعمال كنترل بيشتر ارائه دهد (لومان 1982، ص258). به نظر مىرسد در اين باره كه چه چيز تغيير را در وهله نخست ممكن مىسازد، لومان دو پاسخ مختلف در آستين دارد. در آثار اوليه، قابليت زبان براى «نه» گفتن همان واقعيتبنيانى زبانى است كه تغيير تكاملى يا نوآورى را ممكن مىسازد (همانجا، ص266). در آثار متاخر، «ميدان تحقيق»، (research field) تمامعيار كنش متقابل است كه مقوم امكان تغيير به حساب مىآيد - حتى اگر پيشفرض خود تكامل اجتماعى - فرهنگى، تفاوت ميان نظامهاى كنش متقابلى و نظامهاى اجتماعى باشد و حتى اگر پيشرفتهاى تكاملى واقعى فقط در سطح خود نظامهاى اجتماعى ممكن گردد (لومان 1985، ص575). عقيده لومان همچنين در باره گونهها يا بديلهاى، (Variants) مهمى كه گزيده شده و بعدا به شكلى موفقيتآميز ثبات يافتهاند متغير است. در آثار اوليه او موارد زير را متذكر مىشود: شهر، (polis) يونانى، سازمانيابى محدود قلمروها در اروپاى قرن دوازدهم و سيزدهم، و تحول جامعه بورژواى مدرن در قرون هجدهم و نوزدهم، تمامى اين موارد، زمانهايى هستند كه تغيير و تامل در باره تغيير به شكلى همزمان ظاهر مىشوند (لومان 1982، ص267). در آثار متاخر به نظر مىرسد كه استدلالى دوخطى در پيش گرفته مىشود. يكى بر صور ارتباط متمركز شده است و توجه خود را به تحولات تكاملى جديد از قبيل نوشتن و چاپ معطوف كرده است و مشتمل بر تاملاتى است كه يادآور تاملات ژان بودريار در باره صور جديد ارتباط است (لومان 1985، ص410; 1990، صص10686 -). استدلال بعدى از تمايز ميان نظامهاى كنش متقابلى و اجتماعى شروع مىكند و بر آن است كه فقط نظام اجتماعى است كه قادر است صور تكاملى نامحتمل و بعيد را ثبات بخشد. اين دو نوع تامل در اين فرض لومان به هم مىرسند كه جامعه به شكلى ارتباطى عمل مىكند و خرده نظامهاى اجتماعى با استفاده از انواع ضوابط عمل مىكنند. خرده نظامهايى كه به شكل ارتباطى عمل مىكنند و به شكلى دوتايى ضابطهمند، (binary-coded) شدهاند در قياس با نظامهاى كنش متقابلى كه بر حضور واقعى و مكانى و زمانى تاكيد مىكنند مبيين پيشرفتى تكاملى هستند. خرده نظامهاى ارتباطى به اين سبب موفق به اين كار مىشوند كه به انتزاع و كارآيى فنى ميدان مىدهند و در نتيجه به ابزار پيچيدهتر اداره پيچيدگى زيست - محيطى دست مىيابند. باب انديشه جريان تكامل در حوزه معناشناسى تاريخى با اين گفته لومان مفتوح مىشود كه اگر تامل، (reflection) در باره تغيير به موازات خود تغيير پيش رود، تكامل نه فقط مادى بلكه اجتماعى - فرهنگى نيز خواهد بود. قلمرو اصلى تحقيقات لومان در اين حيطه، دورهاى است كه راينهارد كوزلك، (R. Koselleck) در باره آن سخن گفته است: Sattelzeit يا دوره نيمه دوم قرن هجدهم. اين فرضيه بر اين است كه در اين ايام شيوههاى مشاهده و توصيف جامعه دگرگون شد. بنابراين وظيفه جامعهشناسى معرفت كه لومان آن را از نو تدوين كرده است، عبارت است از مشاهده مشاهدات و توصيف توصيفاتى كه جامعه از خود مىكند و انتقال ارتباطاتى، (Communicate the Communications) كه در جامعه صورت مىگيرد. از نظر لومان بايد ميان معناشناسى مسلط و ساخت اجتماعى «سازگارى» وجود داشته باشد. بنابراين، وى آراء فوكو را به دو دليل رد مىكند: اول، به سبب مردود شمردن تاثير ساختهاى اجتماعى بر گفتمان و، دوم، به سبب به دست دادن تفسيرى غلط از تاثير گفتمان بر ساخت اجتماعى به عنوان قدرت. از نظر لومان معناشناسى دستگاهى است كه حاوى مجموعه در دسترسى از قواعد براى پردازش معناست. معناشناسى گزيده يا مسلط با قرار دادن «سطح بالايى از معناى تعميميافته و نسبتا مستقل از موقعيت» (لومان 1980، ص19) در دسترس فرد از پيچيدگى بالقوه مراجع مىكاهد. لومان به يارى نظريه تكامل خود معناشناسى را به ساختهاى اجتماعى پيوند مىزند و خاصه اين انديشه او در اين برقرارى پيوند بسيار مؤثر است: انديشهاى كه بر آن است نشان پديد آمدن مدرنيته تحول رسانههاى نمادين تفكيكيافته است، رسانههايى كه در قلب خرده نظامهاى جامعه مدرن قرار دارند. بنابراين معناشناسيهاى متفاوتى از دل خرده نظامهاى جامعه مدرن پديد مىآيند. خرده نظامهايى كه خود در اواخر قرن هجدهم ظاهر شدهاند. طرح تحقيقاتى لومان بر آن است كه چنان خرده نظامها يعنى خرده نظامهاى حقوقى و سياسى و دينى و آموزشى را بر حسب تغييرات معناشناختى در دستگاههاى مفهومى و مشاهداتى آنها بررسى كند. اين امر طرح پرسشهاى كليترى را در باره تغييرات در افق زمانمند، (temporal horizon) يا الگوهاى تامل اخلاقى در مدرنيته ايجاب مىكند. به عنوان ارائه مثالى از رويكرد لومان در اين زمينه، مىخواهم بازسازى او از سه مرحله تحول صورت مدرن «عشق به عنوان شور»، ( love as passion) (لومان 1986) را بررسى كنم. اين مراحل مبين سه نوع ضابطه معناشناسى متفاوت براى «داشتن» ارتباط صميمانه است. لومان اين ضابطهها را با قرائت ادبيات عاميانه (تا ادبيات والاى) دورههاى مورد نظر بازسازى مىكند، زيرا كه چنين منابعى مهياكننده سرچشمههاى معنايى هستند كه با توسل به آنها افراد تجارب و كنشهاى خود را مىفهمند. اين سه ،و amour passion [عشق به عنوان شور ] و «عشق رمانتيك». ضابطه قرون وسطايى عشق دربارى بر مبناى ايدئاليزه كردن استوار است. زن كنشگر نيستبلكه ايدئال است، همانگونه كه بئاتريس براى دانته بود. منزلت ايدئال او را دو چيز معين مىسازد: اول، فروپاترتر بودن عاشق در قياس با معشوق و دوم، فروپايگى مابعدالطبيعى عشق جسمانى در مقايسه با عشق معنوى. به هر رو، در قلمرو معناشناختى اواخر قرن هفدهم، شكل ضابطه amour passion با پارادوكسى شدن معين گرديد. اكنون هم زن و هم مرد در بازى عشق كنشگرند و بنابراين رابطه به گونهاى مضاعف به امرى حادثى بدل مىگردد، زيرا كه هر دو مىتوانند «بله» يا «خير» بگويند. اين آزادى به بازيى كلامى، ( word-play) منجر مىشود كه از فرمولى استفاده مىكند كه معناى آن مبهم يا پارادوكسى است، چرا كه بازى عشق در طول زمان به عنوان برنامه مشترك آرزوهاى تخيلى هر يك از عشاق بسط مىيابد. به هر تقدير با توجه به تازگى حق زن براى تصميمگيرى، ضابطه، بيشترين اهميت را بر موقعيت زن قائل مىشود. عشق گرايش مىيابد كه معناشناسى جديد خود را در متن همين آزادى گسترشيابنده، منجمله افزايش نقش فزاينده امور جنسى، گسترش دهد. عشق را ديگر ايدئاليزه كردن در سلطه خود ندارد بلكه عشق در عوض بر افراطى متكى است كه به تنهايى مبين اثبات عشق است; عشق كه ديگر ايدئالى يخزده در زمان نيست و تابع نوسانات زمان در حال گذر است. عشق رمانتيك در حوالى سال 1800 پديد مىآيد و ضابطه آن خود ارجاع مىگردد. عشق زمانى كه استقلال آن به عنوان قلمرو ارتباطات صميمانه تكميل شد به توجيهگر خود بدل مىشود. «عشق به عنوان شور» مثل تمام رسانههاى نمادين، شكلى از ارتباط را كه به شدت نامحتمل است محتمل مىسازد و در مورد عشق اين امر «ارتباط »ناميده مىشود. با تبديل عشق به ارتباط خود ارجاع، بيمى مدرن، ( modern risk) به شيوهاى تمامعيار امكان پديد آمدن مىيابد: متابعت عشق از گفتمانهاى شفاگران [ پزشكان، مشاوران روانى، نهادهاى پزشكى ] ارتباطات مدرن.
مسايل
رويكرد لومان به مسايل بومشناختى، (ecological) دفاع كاملا شاخص كاركردگرايانه از پيچيدگى جامعه مدرن در برابر ادعاهاى تمامتگرايانه جنبش حفظ محيطزيست است. شاخص بودن اين دفاع به سبب استفاده آن از مفهوم تفاوت، ( difference) است، به گونهاى كه با تعريف مجدد اين مفهوم از آن در برابر پشتيبان مفروض آن دفاع مىكند، يعنى كسانى كه به دشمنان مفهوم مجددا تعريفشده تفاوت بدل شدهاند. تعريف لومان از تفاوت متكى استبر برداشتى از جامعه به عنوان جمع كل خرده نظامهاى آن، خرده نظامهايى كه از آنجا كه هيچيك از آنها نمىتواند مبين كل باشد، از طريق تفاوت، وحدتى را براى تشكيل unitas multiplex به وجود آوردهاند. اساسا «تفاوت» اين خرده نظامها را برساخته است و تفاوت ميان نظام و زيست - محيط است كه تفاوت عملكردى، (operational difference) را برساخته است. از ديد نظريه سيستمها، جامعه نمىتواند با زيست - محيط خود ارتباط برقرار كند، (communicate with) بلكه فقط مىتواند درباره آن گفتگو كند. از آنجا كه جامعه نظامى از ارتباطات است فقط مىتواند درباره ارتباطات گفتگو كند، (communicate about communications) لومان جنبش حفظ محيط زيست را متهم مىكند كه طرح دوست / دشمن را به تمايز نظام / زيست - محيط فرا مىافكند و در نتيجه اشكالى از ارتباط را به وجود مىآورد كه اضطرابزا و اخلاقزده و غيرعقلانى است. لومان بر آن است كه مسايل بومشناختى پژواك (4) اندكى مىتواند خلق كند زيرا كه خرده نظامهاى متفاوت فقط برحسب ضوابط خود مىتوانند به مسايل بومشناختى واكنش نشان دهند، لذا گرايش چندانى به عمل ندارند الا اينكه با فاجعهاى روبهرو شوند. معهذا مساله واقعى در زمان حاضر به نظر لومان عبارت از اين است كه در واقع مسايل بومشناختى پژواكهاى فزون از اندازهاى خلق كردهاند. هنگامى كه درباره مسايل بومشناختى اطلاعرسانى فزون از حد صورت مىگيرد، ارتباطات اضطرابزا مىگردند. از نظر لومان ارتباطات اضطرابزا جايگزين گفتار به هنجار به عنوان شكل عمومى ارتباط شده است. در نتيجه، نشان دادن اضطراب به نشانه اصالت، ( authenticity) بدل گشته است. لومان درست همين اطلاعرسانيهاى اضطرابزا درباره زيست - محيط را خالق پژواكهاى فزون از اندازهاى مىداند كه حاصل آن تهديد جامعه از درون با مطرح ساختن تقاضاهاى بسيار فزون از حد است. چنان ارتباطات و اطلاعرسانيها اخلاقگرايانه و مناقشهانگيز نيز هستند، چرا كه بومشناسان صحنه را چنان آراستهاند كه گويا به همراه طرفداران محيط زيست در برابر دشمنانى ايستادهاند كه نماينده نظام هستند. هنگامى كه اين ارتباطات وارد نظام سياسى مىشود شتاب آنها فزونى مىگيرد، زيرا كه به نظر لومان به «صحبتهاى غيرمسئولانه» ميدان مىدهد: تقاضاها براى اينكه اين يا آن خرده نظام به نيازهاى بومشناختى تن در دهد به موضوع صحبتهاى پيشپاافتاده بدل مىشود. دست آخر، چنان گفتگوها و ارتباطاتى از حيث نظرى در توصيف خود دچار نقصاند. سخن كوتاه، آنها از لحاظ نظرى به اندازه سوسياليسم پيچيده نيستند، سوسياليسمى كه به رغم يوتوپياگرايى غايىاش ارائهكننده ديالكتيكى انقلابى براى برطرف ساختن تفاوت اجتماعى است. از نظر لومان، در عوض، خود مشاهدهگريهاى آنها، يا به شيوه پيشپاافتادهاى ايدئولوژيك مىشود و يا (تا آنجا كه داراى محتوايى باشد) به «اعتراضى بر ضد تفكيك يافتگى كاركردى و آثار آن» تبديل مىشود: آنها ضدتفكيكيافتگى و ضدمدرن هستند (لومان 1989، ص125). زيست - محيط امر كلانى نيست كه بتواند فضاى تفكيك يافته جامعه مدرن را از نو به كليتبدل سازد. از نظر لومان آنچه براى ما باقى مىماند تفاوت بومشناختى (نظام / زيست - محيط) به عنوان تمايز عملكردى جامعهاى تفكيكيافته است. نظريه لومان درباره دمكراسى بر ضد هم مخالفان و هم موافقان آن تدوين يافته است. لومان بر ضد مخالفان و منتقدان استدلال مىكند كه تفاوت يا تقسيمبندى سياسى، اصل عملكردى نظام سياسى مدرن است، درحالىكه در جريان استدلال خود بر ضد موافقان آن، بر ارزيابى واقعبينانهترى تاكيد مىكند. [ استدلال لومان بر ضد مخالفان دمكراسى بر اين مبنا استوار است كه فىالمثل ] نظريههاى مبتنى بر ديالكتيك و انقلاب نظريهاى توتاليتر [ و مخالف تفاوت ] است، زيرا كه انقلاب را به عنوان جهشى استعلايى مىپندارد كه به فراسوى ديالكتيك تقسيم طبقاتى مىرود و به جامعه بدون تفاوت مىانجامد. اينگونه دفاع از دمكراسى و مارسل گوشه، (Marcel Gauchet) ، (حتى زمانى كه لومان دستبه توصيف مجدد مىزند)، آثارى كه راجع استبه فضاى از حيث اجتماعى شكافته سياست مدرن كه فقط «من سالار»ى، ( egocrat) با برنامه توتاليتر مىتواند به عبثبراى وحدت مجدد آن تلاش كند. استدلال لومان بر ضد [ موافقان ] دمكراسى متوجه تعاريف اروپايى كهنه آن است. از نظر لومان دمكراسى نه حكومت مردم بر مردم است نه مشاركت مردمى در تصميمگيرى، بلكه شكاف يا «دوپاره شدن در بالاست» (لومان، 1990، ص232). به همين سبب دمكراسى شباهتى به نظامهاى سياسى ماقبل مدرن ندارد كه منش طبقاتى يكتاى قشر مسلط را در جامعهاى با نظم سلسلهمراتبى منعكس مىساخت. وحدت بالا را تفاوت به دو نيم كرده است. تفاوت خاصى كه نظام سياسى را به عملكرد وامىدارد تفاوتى است ميان حكومت و مخالفان. يك طرف يا در مسند قدرت قرار دارد يا دستش از قدرت كوتاه است، يا مسند را در اختيار دارد يا ندارد، يا تصميماتى مىگيرد كه براى جمع الزامآور استيا خير; سخن كوتاه، يك طرف يا قدرت سياسى را در دست دارد يا ندارد. از نظر لومان، همچنين آنچه براى دمكراسى ضرورى است اين است كه تفاوت ميان حكومت و مخالفان را نبايد از سنخ دوست و دشمن محسوب كرد. اين امر مانع از آن مىشود كه مخالف سياسى را دشمن جامعه به حساب آورد، يعنى واقعهاى كه به عنوان مثال در ايالات متحد در دوران مك كارتى در دهه 1950 رخ داد. مخالفان از نوع وفاداران علياحضرت ملكه (5) هستند و به طور كلى مطرود سيستم نيستند. امتياز نظرى برداشت لومان از دمكراسى اين است كه دمكراسى را قادر مىسازد تا به دولت پيوند يابد، آن هم به واسطه نظريهاى كه مشخص مىسازد چگونه سازوكار انتخاباتى اجازه مىدهد كه جابهجايى در كنترل قدرت دولتى به وجود آيد. زيان نظرى اساسى اين نظريه در اين واقعيت نهفته است كه از آنجا كه جامعه مدنى در آن فقط به عنوان زيست - محيط نظام سياسى تصور مىشود، در نتيجه [ جامعه مدنى ] فقط باعث تحريك يا ايجاد پژواك مىگردد. به گونهاى كه لومان قضيه را مطرح مىسازد سياست مىتواند فقط زمانى خود را در آينه افكار عمومى مشاهده كند كه افكار عمومى به عنوان «چيزى آنجا» در زيست - محيط تفسير نشود بلكه به عنوان چيزى پنداشته شود كه نظام از آن استفاده مىكند تا خود را مشاهده كند. از نظر لومان «آينه افكار عمومى» فقط «مشاهده مشاهدهگران» را ممكن مىسازد (لومان d 1990،ص216). اين انديشه كه افكار عمومى وسيلهاى است كه با آن كنشگران سياسى خود و يكديگر را مشاهده مىكنند - تا اينكه افكار عمومى چيزى در آنجا باشد كه كنشگران سياسى به آن واكنش نشان مىدهند و پاسخ مىگويند - انديشهاى است كه ژان بودريار نيز در تاملات پست مدرن خويش درباره سياست مدرن در آن شريك است. به هر تقدير از نظر لومان اين پديده چيز جديدى نيست كه نيازمند الحاق پيشوندى (6) به آن باشد. آنچه جديد است، اگر باشد، فقط شيوهاى است كه بر مبناى آن اين پديده از طريق رويكرد سيستمى - نظرى مورد مشاهده قرار مىگيرد. تاملات لومان درباره بيم، از جهاتى بسيار، گسترش ديدگاه او درباره مسايل بومشناختى است، چرا كه ارتباطات بومشناختى يكى از اشكال ارتباطات بيمزده در جوامع مدرن است. اين تاملات همچنين نشان گسترش نقد او از يوتوپياگرايى نظريه انتقادى است چرا كه نظريه خود او بر ضد ديدگاه «انتقادى» درباره بيم، كه اولريش بك، (Ulrich Beck) آن را بسط داده است، ساخته شده است (لومان 1992). لومان كار خود را با تفكيك «بيم» از «خطر»، (danger) آغاز مىكند. به نظر لومان، ما همواره شاهد فاجعهها بودهايم; آنچه امرى جديد و نو است فاجعههايى است كه ما خود با تصميمهايمان به وجود آوردهايم. «خطر» زيانى است كه از خارج وارد مىشود يا به شكل زيست - محيطى رخ مىدهد، درحالىكه «بيم» متضمن زيانى است كه سبب آن تصميمهاى خود ما بوده است و بنابراين محصول عادى و ناگزير تلاشهاى ما براى «مقيد كردن زمان»، (to bind time) است (لومان 1991، صص3130 -). از نظر لومان بيم از حيث تاريخى در ايام طولانى گذار از قرون وسطى به دوران مدرن اوليه پديد آمد. تذكر اين نكته اهميت دارد كه عملكرد آن [ نخست ] در حيطه بيمه كشتيرانى بود، هرچند موارد استفاده آن بسيار گستردهتر از آنى است كه اين مثال اقتصادى القا مىكند (همانجا، صص1817 -). آنچه اين مثال روشن مىسازد شيوهاى است كه بنا به آن عقلانيت آهسته آهسته به عنوان مديريت زيانى پنداشته مىشود كه تصميمات خود ما آن را زده است: ما سعى مىكنيم از پيش با محاسبه ضررى كه متحمل مىشويم و مىتوانيم خود را در برابر آن بيمه كنيم، «زمان را مقيد» سازيم. البته ما هرگز نمىتوانيم واقعا بدانيم كه اين ضررها چه نوع خواهند بود، زيرا كه نمىتوانيم آينده را بدانيم، حتى آن آيندهاى را كه تصميمهاى خود ما به وجود آورده است. اما مىتوانيم از طريق محاسبه بيم آنچه را لومان (با اشارهاى كنايى به مراسم اعتراف) «برنامه به حداقل رساندن توبه و پشيمانى» مىنامد به اجرا درآوريم (همانجا، ص19). اين شيوه نگاه كردن به بيم دو پيامد مهم در بر دارد: آنچه مهمتر است اين است كه «رفتارى كه بيم در آن نباشد وجود ندارد» چرا كه تصميم گرفتن (به منزله مقيد كردن آيندهاى ناشناختنى) بيم ناگزيرى را با خود به همراه مىآورد كه با خوددارى از تصميمگيرى نمىتوان از آن اجتناب كرد. پيامد ديگر به مخمصه پارادوكسى معرفت مربوط است: هرچه بيشتر بدانيم، از آنچه نمىدانيم دانش بيشترى كسب خواهيم كرد، در نتيجه بيم با پيشرفت معرفت نه تنها كاهش نمىيابد بلكه افزايش پيدا مىكند. از نظر لومان جامعه بيمزده مدرن محصول اين مخمصه است نه محصول آگاهى يافتن از زيانى كه تكنولوژى مدرن به همراه مىآورد (يعنى چيزى كه الريش بك مىگويد) (همانجا، صص 3837 -). از نظر لومان جامعه بيمزده، (Risk-Society) آفريده مدرنيته است تا تغييرى عميق در درون مدرنيته، يعنى گذار از جامعه طبقاتى مدرن به جامعه بيمزده پستمدرن، گذارى كه الريش بك به آن اعتقاد دارد. نه فقط ريشهشناسى واژه «بيم»، (risk) نشانگر اين تاريخگذارى استبلكه همچنين دگرگونيها در ضابطهمندى معنايى زمان، (semantic coding of time) و تبديل آن به «قبل» و «بعد» نيز نشانگر آن است. اروپاييان به طور سنتى زمان را برحسب تمايز مياندرونى، ( و استعلايى، (transcendence aeternitatis) تقسيم مىكردند. برخلاف اين امر، معناشناسى مدرن برحسب تمايز ميان «گذشته» و «آينده» عمل مىكند، تمايزى كه در آن، آينده، ناگزير بيمزده است (همانجا، صص4241 -). در اين طرح «حال» جايگه مشاهدهگر مشاهدهناپذير است. اين موقعيت، موقعيت «طرد شق ثالث»، (excluded middle) يا «انگل»، (Parasite) يا «نقطه كور»، (blind spot) است كه حضور غايب، (absent presence) آن مشاهده را امكانپذير مىسازد. اين امر تحول زمانمندى بيم، (risk temporality) را به زمان حال وابسته مىسازد; بنابراين ادراك بيم، (risk perception) پديدهاى است از حيث تاريخى متغير (همانجا، صص5150 -). به هر تقدير، لومان در ميانه اين تغييرپذيرى، دو گرايش تكاملى را مشاهده مىكند. يكى از اين گرايشها خطر را به بيم مبدل مىسازد، گرايشى كه خود حاصل سطوح گسترده تصميمگيرى در خرده نظامهاى از حيث كاركردى تفكيكيافته جهان اجتماعى است. گرايش ديگر ناظر استبر اعتماد، (trust) فزاينده به امكانات تكنولوژى و عدم اعتماد موازى آن به سياست (همانجا، صص7654 -). اين ديدگاه مدرنيستى درباره بيم به شكلى ريشهاى تشخيص لومان از سياست ادراك [ بيم ] معاصر را از ديدگاه الريش بك جدا مىسازد. از نظر لومان «همواره تصميمگيران و آنانى كه تحت تاثير [ تصميمات ] واقع مىشوند وجود داشتهاند» و مكانيسمهاى اين تصميمگيرى (از قبيل بازارها و سلسلهمراتبها و دولتها) ناگزير اين تفاوت [ ميان تصميمگيران و مابقى ] را توليد و بازتوليد مىكنند (همانجا، ص115). لومان با قبول ناگزير بودن اين عدم تقارن، از دست رفتن فعلى اتوريته تصميمگيران را در ميان آنانى كه تحت تاثير اين تصميمها قرار مىگيرند به هيچ نوع مساله بحرانى نسبت نمىدهد بلكه به منطقى مربوط مىسازد كه در پس اين عدم تقارن نهفته است: آينده بيمزدهاى كه تصميم «تصميمگيران» به وجود مىآورد به نظر كسانى كه تحت تاثير آن واقع مىشوند مىبايستبه منزله خطرى براى آنان جلوهگر شود (همانجا، صص119118 -). اين امر جنبشهاى اعتراضى را در موقعيتيوتوپيايى «رد كردن موقعيتهايى قرار مىدهد كه در آنها يكى به قربانى رفتار بيمزده ديگرى بدل مىشود»، زيرا كه چنان موقعيتهايى با توجه به تمايز ميان تصميمگيران و قربانيان تصميم اجتنابناپذيرند (همانجا، ص146). به عوض اميدهاى زيادى كه افرادى مثل الريش بك به چنان جنبشهاى اعتراضى به عنوان عاملان «مدرنيزاسيون تاملى»، (reflexive modernization) بستهاند، لومان آنها را به عنوان «سگ نگهبان» در نظر مىگيرد: آنها ممكن است كه احياگر اندكى نظم باشند اما نمىتوانند به رفع تفاوتى نائل شوند كه به وجودآورنده موقعيت آنها به عنوان «سگ نگهبان» افراد تحت تاثير تصميمگيرى است. مراكز تصميمگيرى ناگزير آيندههاى بيمزدهاى به وجود مىآورند، حالا «سگهاى نگهبان» هرقدر مىخواهند «پارس» كنند و «گاز» بگيرند (همانجا، ص154). به نظر نمىرسد كه تاملات لومان درباره جهانى شدن به اندازه تاملات او در مورد ساير مسايل توسعهيافته باشد. اين امر به سبب اين واقعيت است كه مساله «جهانى شدن» به نظريه او اضافه نشده است (به عنوان مجموعهاى از تاملات در مورد تحولات معاصر يا حتى تاريخى) بلكه از آغاز جزو درونى آثار او بوده است و همين امر كمك مىكند تا هم نقاط قوت و هم نقاط ضعف نظريه او را تبيين كنيم. لومان اخيرا استدلال كرده است كه جامعهشناسى نبايد اجازه دهد كه جغرافيا موضوع آن را تعيين كند، در نتيجه او اين امر را كه دولت ملى موضوع جامعهشناسى را تعيين كند مردود مىداند (لومان a 1999،ص68). لومان به شيوهاى ريشهاىتر حتى استدلال كرده است كه فقط جوامع حيوانى اجازه مىدهند كه مكان، حد و مرز آنها را تعيين كند درحالىكه براى انجام چنان هدفى، جوامع انسانى از زبان و نوشتار و ارتباطات دوربرد استفاده مىكنند (همانجا، ص73). از آنجا كه نظام اجتماعى به شيوهاى ارتباطى كار مىكند، محدوديتهاى آن بايد همان محدوديتهاى ارتباط انسانى باشد. به هر تقدير فقط در مدرنيته است كه اين حدها قابل حصول مىشوند. بنابراين لومان جامعه مدرن را جامعهاى جهانى مىداند كه با گذشتن از قشربندى و رسيدن به تفكيك كاركردى از همان آغاز مدرنيته پديد آمد. به هر رو، وجود جامعه جهانى به خلق نظام سياسى جهانى نائل نشد، يعنى همان نظامى كه از نظر لومان يگانه عنصر از امورات جهانى است كه هنوز از اصل «تفكيكيافتگى منطقهاى» تبعيت مىكند (لومان 1991، ص115). برخلاف سياست، اقتصاد جهانى است و علم نظام علمى جهانى است و جز آن. ظهور جامعه جهانى (و گزينش گونهها، ( variants) از ميان اين گوناگونيها) رختبربسته و به درون خرده نظامهاى به طور كاركردى تفكيك يافته كوچيده است. در نتيجه، تكامل فقط مىتواند در اين سطح رخ دهد; تكامل در سطح جامعه جهانى ديگر ممكن نيست زيرا كه ديگر بديلهايى براى جامعه جهانى جديد وجود ندارد. لومان از اين حيث تقسيمبندى جهان به دو بلوك سرمايهدارى و سوسياليستى را در اين قرن (7) توهم مىدانست، توهمى كه معهذا به جهان اجتماعى بالفعل، (de facto) آخرين بختبراى روبهرو شدن با بديلها را اعطا كرده بود (لومان 1982، ص342). با پايان يافتن اين توهم، تكثر جهانهاى ممكن به امرى تصورناپذير بدل شده است. نظام ارتباطى جهانگستر تشكيلدهنده يك جهان است كه همه امكانات را در بر دارد (لومان a 1990،ص178). با اين همه، اين دليل كه جامعه سياسى جهانيى وجود ندارد كه متناظر با جامعه جهانى از قبل موجود باشد مسالهاى است كه لومان به شكلى رضايتبخش آن را حل نكرده است. او در آثار اوليه استدلال مىكند اگر قرار باشد تصميمگيرى دمكراتيك ممكن شود، تفكيكيافتگى قلمرويى نظامهاى سياسى امرى ضرورى است (لومان 1982، ص244). بعدا او صرفا مؤكد مىسازد كه اين امر [ وجود جوامع سياسى متفاوت ] بهترين شيوه ممكن براى نظام سياسى است كه كاركرد خود را به حداكثر برساند (لومان a 1990،ص178). اخيرا او اين وضعيت را «عجالتا ضرورى» توصيف كرده است (لومان 1991، ص115). اين امر به آن سبب است كه لومان فكر مىكند كه دولتى جهانى كه دمكراتيك باشد غيرمحتمل است، زيرا كه شركت همگان در تصميمگيرى امرى است كه تصور آن دشوار است. بنابراين، اين مساله لاينحل به مساله قابل حل جلوگيرى از جنگ و به همراه آن بقاى نظامهاى سياسى منطقهاى با قلمرو مشخص ترجمه شده است. از اين رو مساله بدل شده استبه مساله «كاستن از خطر جنگ از طريق بالا بردن بيم جنگ» (همانجا). راهحلهاى متعدد لومان براى مسايلى كه خود نظريه به وجود آورده است - يعنى عدم وجود جامعه سياسى جهانى كه متناظر با جامعه جهانى باشد و سپس پديد آمدن فعلى ساختهاى سياسى پساملى - به آن معناست كه اهميت آنها بازشناخته شده نيست. نظريه لومان از آغاز آنقدر جهانى بوده است كه پديده جهانى شدن را نفهمد.
برخوردهاى انتقادى
در نظريه اجتماعى اولين تصميم مهم، بسط نظريهاى يا با رويكرد سيستمى - نظرى يا با رويكرد كنش - نظرى است. اين تصميم، آثار لومان و آثار متاخر تالكوت پارسنز را از آثار نظريهپردازانى همچون آنتونى گيدنز و پير بورديو جدا ساخته است. اگرچه مواضع «التقاطى» (كه عناصرى از نظريه كنش و نظريه سيستمها را با يكديگر تركيب مىكنند) ممكن است، اما كسانى كه اين موضع را اختيار كردهاند اغلب يا بر نظريه كنش ارجحيت نهادهاند يا بر نظريه سيستمها. به هر تقدير، دوست دارم كه اين مساله را از ديدگاه موشكافانهتر تاثيرات انتخاب اين يا آن نظريه بر نظريه تاملى بودن، (Theory of Reflexivity) وارسى كنم. كتاب هابرماس به نام معرفت و علايق بشرى (1971) تلاشى نوعى براى ساختن نظريهاى درباره تامل به عنوان تامل در خود، ( self-reflexivity) است، جايى كه خود موردنظر مىتواند فرد يا جمع باشد. اگرچه وظيفه علوم اجتماعى - انتقادى كنش شكستن سدهاى قدرتى است كه مانع تامل در خودند، هدف استقلال و خودآيينى به عنوان فرجام تامل در خود، از نظر هابرماس به شكل پيشينى، (a priori) در زبان مندرج است. از اين رو ديدگاه كنشى - نظرى درباره تامل در خود فقط با نظريه زبانيى تضمين مىشود كه مواضع خاصى از سنت ايدئاليستى آلمان را به طور ضمنى مىپذيرد. آثار گيدنز درباره نظريه كنش نيز سعى مىكند كه با بهرهگيرى از برخى از عناصر سنت ويتگنشتاينى نظريهاى درباره تاملى بودن گسترش دهد (هرچند نظريهاى كه به جاذبههاى سنت ايدئاليستى آلمانى بىاعتنا باشد) (گيدنز 1984). از نظر گيدنز تاملى بودن نه از صفات زبان است نه از صفات سيستمها بلكه از آن عامل، (agency) است. تاملى بودن به طور كلى - از آنجا كه تمامى كنشگران از روى عادت كنشهاى خود و مردمان ديگر را كنترل مىكنند - صفت كنش روزمره است. اين كنترل كردن و مراقبت نمودن مستلزم آن وضوحى نيست كه در برداشت اوليه هابرماسى از تامل در خود مفروض گرفته شده است، زيرا كه اين نوع مراقبت كردن در سطح آگاهى عملى (در تقابل با آگاهى استدلالى) فعال است. اگرچه استدلالهايى كه در مورد تامل كردن ارائه مىشود كاملا با يكديگر مخالفاند - زيرا كه يكى عاليترين سطح استدلال را پيشفرض خود مىداند و ديگرى آن را طرد مىكند - هر دو بر آناند كه تاملى بودن از صفات كنشگر است تا از صفات سيستم. لومان از اين فرض تبرى مىجويد. از نظر او تامل يا تاملى بودن در قالب جديد خود ارجاع بودن جلوهگر مىشود و به طور كلى از صفات سيستم است نه از صفات آگاهى انسانى يا سوژه (لومان 58£,1985 a ). نظامها به شيوهاى خود ارجاع عمل مىكنند زيرا كه آنها از توصيفات از خود استفاده مىكنند تا عملكردهاى خود را كنترل و مراقبت كنند; از اين حيث آنها نظامهاى مشاهدهگر هستند (فون فورستر 1963). نظريهپردازى كه نظامهاى مشاهدهگر را مشاهده مىكند، مشاهدات مرتبه دوم را توليد مىكند و جمع اين عوامل تمامى ايدهها درباره كنش ممتاز تامل در خود انتقادى را طرد مىكند. از نظر لومان نظامهاى اجتماعى به شيوهاى خود ارجاع كار مىكنند، چرا كه آنها از ارتباطات استفاده مىكنند تا خود را بازتوليد كنند. (اين امر آنها را از سيستمهاى فيزيكى كه از آگاهى استفاده مىكنند متمايز مىسازد.) اين امر دو معناى ضمنى در بر دارد: اول، تمايزى است كه ميان رخدادهاى درونى (مثل افكار) و آن رخدادهاى اجتماعى وجود دارد كه ارتباطات ناميده مىشود; دوم، تمايز ميان خود و جامعه را مىتوان به عنوان تمايز ميان دو نوع سيستم كه از بن متفاوتاند تفسير كرد (لومان 7475 -¦¤,1992 a ). اگر بخواهيم اين سخن را به سادهترين صورت بگوييم، همانطور كه زمانى خود لومان گفته است، بايد بگوييم: «تو نمىتوانى انديشههاى مرا بينديشى اما مىتوانى گفتههاى مرا بفهمى.» اين شيوه بازگويى مساله خود ارجاع آشكارا ضد انسانگراست، چرا كه لومان انسان را تركيبى از سيستمهاى زنده و آگاه مىداند. بنا به گفته لومان «هيچ نوع وحدت خود سازانهاى كه متشكل باشد از تمامى سيستمهاى خود سازانهاى كه تشكيلدهنده انساناند، وجود ندارد» (لومان 117£,1990 a ). به عبارت موجزتر «انسان سيستم نيست» (لومان 68£,1985 a ). همانطور كه بعدا نشان خواهم داد، اين نقد از آگاهى - كه بر ارتباط و تفاوت تاكيد مىورزد تا بر وحدت فرد و آگاهى - به شيوهاى غريب با استراتژى واسازى، (deconstruction) تناظر دارد. البته لومان نيز از اين واقعيتبه خوبى آگاه است. پيوند ميان كاركردگرايى و تكاملگرايى چنان بوده است كه امحاء كاركردگرايى مستلزم بىاعتبار شدن تكاملگرايى بوده است. اما مساله اين است كه آن نوع تكاملگرايى كه از اعتبار ساقط مىشود نه شكل رايج اين نظريه به طور كلى است و نه شكل خاصى از آن كه لومان بسط داده است. از نظر مايكل مان چيزى به اسم «نظام اجتماعى» وجود ندارد چرا كه جوامع داراى وحدت نيستند، اگر بودند تحولى تكاملى نمىتوانست رخ دهد (مان 1986، ص1). اين استدلال عيب و ايرادى ندارد و لومان مىتواند با آن موافق باشد منتهى با اين شرط كه «جامعهاى مركز زدوده» كه به خرده نظامها تفكيك يافته است اگر به درستى با آن برخورد شود مىتواند برحسب مضامين تكاملى توصيف گردد. انتقادهاى تند گيدنز از تكاملگرايى كه پيشرفتهتر از انتقادهاى مان است در عين حال هم درست است هم از مرحله پرت است. اگرچه حملههاى گيدنز به خالى از محتوا بودن و غلط انداز بودن و تكاملگرا بودن مفهوم «سازگارى»، (adaptation) كاملا درست هستند، اما آنها بيش از آن متكى بر اساسا نسخه قرن نوزدهمى چنان نظريههايى هستند كه بتوانند منظور خود را برآورده سازند (گيدنز 1984، ص233). چرخش خود سازانه در نظريه سيستمها منتجبه كار مجدد روى نظريه تكاملى گرديد تا بتواند آن را در برابر اين انتقادهاى مد روز ايمن سازد. نخست، همانطور كه ديدهايم، لومان استدلال مىكند كه تكامل ديگر در سطح سيستم به طور كلى رخ نمىدهد چرا كه سيستم داراى وحدتى است كه تفاوت را نيز شامل مىشود (تا اينكه تفاوت را طرد كند). از اين رو تكامل در خرده نظامهاى جامعه مركز زدوده رخ مىدهد آن هم به واسطه مكانيسمهاى كاركرديى كه داراى كاركرد ويژهاند تا به واسطه فرايندهاى تكامل اجتماعى. دوم، لومان خاصه مفهوم سازگارى به عنوان مكانيسم تحول اجتماعى را رد مىكند. سيستمهاى خود ساز خود ارجاع با زيست - محيط مرزبندى مىكنند، زيست - محيطىكه با آن مبادله درونى ندارند و ممكن است در فرايند بازتوليد درونى و تحول خود به دست آن زيست - محيط دچار اختلال و تحريك شوند. سيستم اگر به اين گونه درك شود «مجبور نيست كه تن به سازگاريى بدهد كه زيست - محيط مىخواهد و نه مجاز است كه فقط از طريق بهترين سازگارى ممكن بازتوليد كند» (لومان 1989، ص13). يا با فرمولاسيونى ريشهاىتر مىتوان گفت: «سيستم نه فقط خود را با زيست - محيط خود سازگار نمىكند، بلكه زيست - محيط را براى سازگار كردن با آنچه خود سيستم ترجيح مىدهد انتخاب مىكند يا تغيير مىدهد» (لومان b 1990،ص552). سوم، برداشت لومان از تكامل اجتماعى متضمن هيچ نوع دورهبنديى از تاريخ نيستبلكه مىكوشد تا تغييرات ساختى را فقط از طريق استفاده از مفاهيمى همچون «تنوع» (دگرگونى (variation و «گزينش»، (selection) و «ثبات» [ بخشيدن ]، (stabilisation) تحليل كند. اگرچه شيوه مفهومپردازى درباره اين سه نوع تفكيكيافتگى ممكن است نظريه مرحلهبندى، (phase-theory) را مفروض شمارد (چرا كه اين نوع مفهومپردازى جوامع باستانى و سنتى را از جوامع مدرن جدا مىسازد) اما لومان همواره ثبات را دگرسانيى اپيزودى (1) و حادثى مىداند تا فرآيندى قانونمند و مبتنى بر تحول. از اين رو لومان توانايى آن را مىيابد كه تغيير را مجددا به شيوهاى مفهومپردازى كند كه به شكل شاخصى شبيه نه تنها مفاهيم «شبكههاى همپوش»، (overlapping networks) و «لبههاى پيشرو»، (leading edges) باشد كه مايكل مان آنها را جعل كرده استبلكه شبيه مفاهيم «اپيزود» (2) و «جدايى زمان و مكان از يكديگر» نيز باشد كه آنتونى گيدنز آنها را ابداع كرده است. به هر رو، لومان موفق به انجام اين كار از درون نظريه تكاملى مجددا تدوين يافته مىشود (تا از برون آن). مناقشه ميان لومان و هابرماس هم ديرينه است هم داراى ابعادى متعدد. در اوايل دهه 70 هابرماس به اين سبب از نظريه لومان انتقاد كرد كه عاليترين تجلى «آگاهى فنسالارانه» است. لومان در پاسخ، هابرماس را متهم كرد به «سياسى كردن نظريه خود، آن هم به شيوهاى درونى و علمى» كه خود استوار استبر تمايز ميان نظريههاى انتقادى و توجيهگرايانه، (apologetic) درباره سلطه اجتماعى (هابرماس 1971، صص145 ، 399). لومان نشان داد كه چگونه نظريههاى انتقادى و توجيهگرايانه «در هم مىپيچند» و پيوند هابرماسى ميان عقل و آزادى از سلطه را قطع مىكنند. در اواسط دهه 80 مناقشه مجددا درگرفت منتهى اين بار هم هابرماس و هم لومان نظريههاى خود را از نو سر و سامان داده بودند. اگرچه اين مناقشه باز از سر گرفته شده به اندازه قبلى مستقيم و همهجانبه نبود، اما عناصر اساسى عدم توافق به روشنى قابل شناسايى هستند. مىخواهم اين مناقشه را تا آنجا وارسى كنم كه مساله عقل را هم از حيث فلسفى و هم از حيث جامعهشناختى مد نظر قرار داده است. هابرماس نوسازى مفهومى نظريه خود را تلاشى مىدانستبراى فراتر رفتن از فلسفه خودباورانه آگاهى و رسيدن به نوعى از فلسفه بينالاذهانى كه بنيان آن زبان باشد. هنگامى كه هابرماس از لومان انتقاد مىكند كه نظريه او چندان ربطى به جامعهشناسى ندارد بلكه نسخهاى از فلسفه آگاهى است در واقع در پى آن است كه نظريه لومان را فلسفهاى كهنه و منسوخ بداند. هابرماس در ادامه استدلال مىكند كه مساله سيستم - بينالاذهانيت صرفا نسخه روزآمدشده مساله ذهن - جسم است (يعنى مسالهاى كه نظريههاى متمايل به تكگويى را از نظريههاى متمايل به گفتگو جدا مىسازد). از نظر هابرماس، برداشتسيستمى - نظرى از عقلانيت، عقل را تا حد عامل فروكاستن از پيچيدگى پايين مىآورد و برداشت لومان از جامعه، جامعه را از امكان دستيابى به هويت عقلانى مانع مىشود (هابرماس 1987). پاسخ لومان به استدلال نخست هابرماس اين است كه منكر شود كه برداشت روشنگرى از عقل (كه هابرماس هنوز به آن اعتقاد دارد) هنگامى كه با برداشتساختگراى، (constructivist) راديكال از عقل مقايسه شود، هنوز بتواند معتبر باشد. از نظر لومان، دو نوع مشاهده وجود دارد: «مشاهده مرتبه اول» متضمن مشاهده چيزهايى است كه به جاى آن كه بكر باشند، خود برساختههايى تجربىاند كه مشاهده و تمايز نهادن آنها را خلق كرده است; «مشاهده مرتبه دوم» متضمن مشاهده كردن اين مشاهدات است كه متضمن مشاهده كردن تمايزاتى است كه مشاهدات مرتبه اول از آنها استفاده كرده است اما توجهى به آن نكرده است. از نظر لومان مشاهده مرتبه دوم مسالهاى متعلق به تامل يا عقلانيت است تا عقل، زيرا كه موجد توصيفى واحد از جهان نمىشود. به هر تقدير مشاهده درجه دوم نيز از تمايزات استفاده مىكند و اين مشاهده نيز نقاط كورى را مفروض مىشمارد كه از درون خود تمايزات قابل مشاهده نيستند. ما كار را با تفاوت شروع مىكنيم و با تفاوت پايان مىبخشيم، و هم تمايزى كه براى شروع انتخاب كردهايم و هم تمايزى كه انتخاب كردهايم تا اين تمايز را مشاهده كنيم مىتوانند متفاوت باشند. حادثى بودن تمايزات ما و ممكن بودن جايگزين ساختن آنها در برداشت لومان از عقلانيتبديهى انگاشته شدهاند. از نظر لومان چنين امرى براى نظريه گفتمان هابرماس و نظريه اجتماعى حقيقت كه وابسته به آن است، ممكن نيست. از نظر لومان اجماع عقلانى «حد و مرزى است كه رسيدن به آن به شدت غيرمحتمل است» و وى استدلال مىكند كه ارائه چنين توصيفاتى به جامعه موجد تفاوت مىشود نه وحدت (لومان 1987، صص 45 ، 49). پاسخ لومان به استدلال دوم، با پاسخ اول او تناظر دارد. همانطور كه مشاهده با تفاوت كار مىكند، خرده نظامهاى جامعه مدرن نيز چنين مىكنند. از نظر لومان، از آنجا كه جامعه تشكيلدهنده يك كليت نيست، هويت عقلانى چيزى نيست كه هدف آن باشد. جامعه تفاوت است; تكثرى از خرده نظامهاى متفاوت كه خود فقط از طريق تفاوت كار مىكنند. جامعه با عقل سازگار نيست و نمىتواند بشود، زيرا كه مكان مركز زدوده آن حادثى است و باب آن به روى امكان جايگزينى باز است. به هر تقدير امر مهم آن است كه لومان فكر مىكند امكانات جايگزينى محدود هستند و تغيير را «فاصله» مىخواند يعنى «گذار ناگهانى به شكل ديگرى از ثبات» (لومان b 1992،ص48). آنچه اين واژگان عمدا طرد مىكنند همان پروژههاى روشنگرى براى تغيير اجتماعىاند كه منتظر تلاشى هستند در جهتساختن هويتى عقلانيتر براى جامعه مدرن. هيچ موضعى در خارج از جامعه وجود ندارد كه از آن بتوان تفاوت ميان عقلانيت و غيرعقلانيت را مشاهده نمود و سپس از آن براى قضاوتى جهانى استفاده كرد. افزون بر اين، تاكيد بر هويتبه طور كلى از بازشناسى اين امر درمىماند كه جامعه فقط به عنوان تفاوتى حادثى، (contingent difference) وجود دارد. نقد لومان از هابرماس نظريه سيستمها را به طور عام با پستمدرنيسم و به طور خاص با آراء دريدا گره مىزند. از آنجا كه مشاهدهگرى خارجى وجود ندارد فرا روايت نمىتواند وجود داشته باشد و چون فرا روايتى در كار نيست، لومان در پستمدرنيسم حقايقى را مشاهده مىكند. به هر تقدير از نظر لومان نه پسا آشوويتسى وجود دارد و نه حتى تحولى معاصر، بلكه چيزى وجود دارد كه با ظهور خود مدرنيته پديد آمده است. به عبارت ديگر لومان پستمدرنيسم را بازشناسى ديرهنگام حادثىبودن مدرنيته محسوب مىكند. اگر مشاهدهگرى خارجى وجود نداشته باشد، پس تمامى مشاهدات در درون سيستم انجام مىگيرد. از نظر لومان مشاهدهگر درون سيستم در موضع شيطان قرار دارد [ چرا كه ] مشاهدات خداوند را مشاهده مىكند - اين موضع، موضع متالهان نيز هست، موضعىكه آنها از آن بهشكلىخاص ناخرسندند (لومان b 1992،صص110109 -). لومان بر آن است كه واسازى نيز هرچند به شيوهاى تكبعدى اين موضع را دارد. او اين امر را با ترجمه فلسفه واسازى دريدا به مفهوم «چند بافتى بودن»، ( كه از آن گونتر، (Gunther) است نشان مىدهد، زيرا كه «تمامى تعينات فقط زمانى معنا مىدهند كه در متن تمايز رخ دهند» (لومان c 1990 ،ص78). بنابراين، واسازى مشاهده مرتبه دوم است كه تمايزات مرتبه اول را وامىسازد; تمايزات مرتبه اولى كه ناگزير از ديدن نوع تمايزى كه از آن استفاده مىكنند و از رؤيت زمينهاى كه از آن پديد آمدهاند عاجز هستند. با اين همه لومان واسازى را (مثل پستمدرنيسم) بازشناسى ديرهنگام حادثىبودن دستگاه شناختى اروپاى كهن (با انبان تمايزات آن) مىداند تا نظريهاى كه قادر باشد توصيفى از جهان معاصر به دست دهد. همانطور كه لومان مىگويد از آنجا كه «فاجعهاى معنايى »، (semantic catastrophe) جهان پيشا مدرن را از جهان مدرن جدا مىسازد، ابزار واسازى مىبايست صرفا نه فقط براى واسازى سنت متافيزيكى كه از دست دادهايم، بلكه همچنين براى توصيف «وضعيت پسا فاجعه»، ( postcatastrophe condition) كه به ارث بردهايم به كار زده شود (لومان 1993، ص777). آدمى هر انديشهاى كه درباره پيشنهادهاى لومان داشته باشد عيب چندانى در مورد قضاوت او درباره فلسفه اجتماعى دريدا نمىتواند يافت، نظريهاى كه او آن را التقاطى نامنسجم از آراء هايدگر و ماركس مىداند.
نتيجه
لومان عاشق پارادوكس است و آن را در مركز شناخت قرار داده است (تا نقيضه، (parody) را). بنابراين، جاى تعجب نيست كه دستاورد پارادوكسى لومان موجد نظريهاى درباره مدرنيته شده است كه در برابر پستمدرنيسم ايمن نيست، بلكه برعكس، از قبل بينشهاى خود را از طريق بازسازى ريشهاى خود نظريه مدرنيته تئوريزه كرده است. دستاورد پارادوكسى آثار لومان به اينجا ختم نمىشود و نمىتواند بشود، بلكه مدام تكرار مىشود. اين نظريه بر آن است كه وحدت جامعه در كثرت آن نهفته است و بنابراين خود نظريه جامعه نيز هرگز نمىتواند چيزى بيش از تكثر مشاهدات مرتبه دوم باشد. از ديد اين نظريه ما به طرف جامعهاى جهانى كه سيستم سياسى جهانى نيست در حال حركت هستيم زيرا كه وحدت آن در تكثر خرده نظامهاى كاركرديى كه از آن تشكيل شده است نهفته است. در چنين جهانى از طريق وحدت يافتن بيشترآن، تعداد كثيرى از نظريهها رشد و گسترش خواهند يافت نه اينكه از ميان خواهند رفت. از اين رو براى لومان «جهان چندبافتى» اجازه هيچ نوع بازنمايى معتبرى را به ستخود يا هر كس ديگر نمىدهد (لومان b 1992،صص8584 -). بنابراين، تفكرى پسا متافيزيكى بنياد نهاده مىشود منتهى نه بر مبناى رويهمند كردن عقل بلكه بر مبناى «رهايى از عقل»: Nie Wieder Vernuft (عقل ديگر هرگز) (همانجا، ص76). لومان بيش از آنكه در پى فلسفهاى مبتنى بر بازسازى باشد (كه فقط بتواند تفاوتهايى را كه تفكر متافيزيكى از آنها استفاده مىكند اما قادر به مشاهده آنها نيست واسازى كند) نظريهاى درباره تفاوت ارائه كرده است كه بر پايه آن نه فقط نظريهاى درباره نظريه بلكه همچنين نظريهاى درباره جامعه نيز استوار مىشود. برخلاف نقشههاى يوتوپيايى درباره وحدت، و واسازيهاى متافيزيكى تفاوتها، نظريه لومان نه خوشبينى پيشرفتگراى اوليه را از خود نشان مىدهد نه راديكاليسم شيك دومى را. لومان جامعهاى را به تصور مىآورد كه خوب كار مىكند اما مىتوانستبه سادگى به وجود نيايد و به طور مشابه مىتواند هستى خود را به خطر بيندازد. اين تصوير حادثى و تفاوتگرا از كاركرد اجتماعى با شكگرايى شيطانى كشيده شده است كه فقط مشاهدهگرى از درون سيستم مىتواند آن را پذيرفتنى و موثق سازد. (اين مقاله ترجمهاى است از : Paul R. Harison (1995) Niklas Luhmann andThe Theory of Systems , in Reconstructing Theory, Gadammer, Habermas, Luhmann, Edited by David Roberts, Melbourne, MelbourneUniversity Press..