نکاتی درباره ادبیات کلاسیک روس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نکاتی درباره ادبیات کلاسیک روس - نسخه متنی

والنتین گیترمن؛ مترجم: مراد فرهادپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نكاتى درباره ادبيات كلاسيك روس

نوشته والنتين گيترمن (1)

ترجمه فاروق خارابى

شاهزاده پيوتر ميخائيلوويچ ولكونسكى (2) كه به عنوان افسر ارتش روسيه در جنگهايى كه با ناپلئون صورت گرفت‏شركت كرده بود، در خاطرات خود چنين نوشت: نبردهاى سالهاى 1814-1812 ما را به اروپا نزديكتر كرد و با طرز حكومت و مؤسسات عمومى و حقوق مردم آنجا آشنا ساخت; ... حقوق ناچيز و مسخره‏اى كه مردم ما از آن برخوردارند و استبداد رژيم، از نظر عقل و احساس، براى بسيارى از ما كاملا روشن شد.

نيكولاى تورگنيف (3) با نگاهى به گذشته در مورد همين عصر نوشت: افرادى را مى‏شناختم كه سالهاى زيادى از پترزبورگ دور بودند و پس از مراجعت، نهايت تعجب خود را از تغييراتى كه در گفتار و رفتار نسل جوان پايتخت رخ داده بود ابراز مى‏داشتند. به‏نظر مى‏آمد كه اين نسل جديد، حيات تازه‏اى را آغاز كرده و مفتون همه آن چيزهاى اصيل و پاكى بود كه در فضاى اخلاقى و سياسى موجود بود. افسران گارد قبل از هر چيز به‏سبب اينكه، با آزادى و شهامت، نظرياتشان را در مقابل هواداران و يا مخالفان ديدگاههايشان، چه در انظار عمومى و چه در سالنها، ابراز مى‏داشتند، جلب‏توجه مى‏كردند. البته دوره آزادى ابراز عقايد براى افسران جوان چندان به‏درازا نكشيد. در همان دوره الكساندر اول، آراكچيف (4) و ماگنيتسكى (5) باعث‏شدند كه روح روسهايى كه داراى تفكر انتقادى بودند به بند كشيده شود. پس از فاجعه‏اى كه در آخر سال 1825براى دكابريستها رخ داد، بنكندورف (6) و اووارف (7) و ديگرانى كه در خدمت نيكولاى اول بودند. فشار وحشتناكى بر حيات روشنفكرى روسيه وارد كردند. اين جبر و فشارى كه دهها سال تداوم يافت، مسخ روحى و حتى تاثيرات روان‏تنى اجتماعى را در جامعه روسيه باعث گرديد.

تحقير كرامت انسانى و آزادى و حق و تعويق و كندى پيشرفت، به‏منظور برپانگاه‏داشتن نظام بندگى و سلطنت مطلقه و انزواى اجبارى از فرهنگ اروپايى و پيشرفتهاى آن و يكنواخت كردن تحجرآميز را بسيارى از روسها به‏ويژه بهترين آنها، بدون اينكه دچار ستيزهايى دردناك شوند، نمى‏توانستند تحمل كنند. كسى كه نظريه انسانيت و حكومت مبتنى بر قانون را دريافته، نسيم روشنگرى و آزادى مدنى را لمس و درك كرده بود، ديگر نمى‏توانست در «نظم‏» مرده تزارها احساس سعادت كند. روشنفكران روس در آرزوى آن بودند كه بتوانند واقعيت را آشكار سازند و حقيقت را بگويند; اما حقيقت‏سركوب مى‏گرديد و موانع سانسور را تنها از طريق خزيدن از كوره‏راهها مى‏شد دور زد. روشنفكران روس در وجدان خود اين انگيزه را احساس مى‏كردند كه بر تحقير و خودكامگى و فشار، آشكارا اعتراض كنند. اما اعتراض آشكار - حتى اگر بر دسايس يك حاكم شهرستانى بود - در حكم خودكشى محسوب مى‏شد. بسيارى از روشنفكران روس در آرزوى آن بودند كه براى رفاه مردم و ارتقاى فرهنگ كشور تلاش كنند و مؤثر واقع شوند، اما تحت فشار آهنين رژيم و در جو متعفن آن، هيچ‏گونه امكانى براى فعاليت‏شهروندانه و هيچ‏گونه فضايى براى جلوه نمودن ابتكارهاى سياسى - اجتماعى و تواناييهاى ديگر وجود نداشت. (8)

بدين‏ترتيب بود كه با استعدادترين اشخاص قادر نبودند موجوديت‏خود را به‏نحوى معقول در درون جامعه مطرح كنند و به‏نظر خود به‏صورت آدم زيادى و انسانى كه «در زمان مناسب متولد نشده‏» مى‏آمدند. براى آنها اين توفيق پيش نيامد كه از طريق توانمندى فردى بتوانند به‏آگاهى از ارزش اجتماعى خود دست‏يابند. تنها پوشكين (9) نبود كه اين سؤال را مطرح مى‏كرد كه در روسيه چه كارى براى انجام دادن دارد و آيا عاقلانه‏تر نيست‏به خارج بگريزد و ديگر هيچ‏گاه به اين كشور «لعنتى‏» برنگردد.

تلخكامى شديد از سرنوشت، از محيط اطراف و از نفس خود، سراسر وجود نخبگان ملت روس را فراگرفته بود. اين هيجانها، غالبا نه فقط به‏صورت هوس و احوال سودايى، بلكه به‏صورت بدگمانى و ميل به تخريب و ويرانسازى جلوه مى‏نمود. بيش از هر چيز رابطه روحى نسبت‏به وطن بود كه دستخوش ترديد و دوگانگى مى‏شد. پوشكين به چادايف (10) نوشت «به‏شرفم قسم مى‏خورم كه حاضر نيستم وطنم را با هيچ چيز در اين دنيا معاوضه كنم و يا تاريخ ديگرى غير از تاريخ اجدادمان كه خداوند به ما عطا كرده، داشته باشم.» اما همين پوشكين ندا سر مى‏داد: «كار شيطان بود كه من با اين روح و اين ذوق در روسيه به دنيا بيايم.» پوتوگين (11) در رمان دود تورگنيف در مورد روسيه چنين مى‏گويد: «من آن را صميمانه دوست دارم و از آن متنفرم... آرى من روسيه‏ام را دوست دارم و از آن متنفرم، وطن عجيب، دوست‏داشتنى، زشت و عزيز من.» اين قبيل اظهارات شواهدى هستند بر بيمارى مشهود احساس ملى روس كه در پى حفظ و نگهدارى اجبارى و حتى قهرآميز و ركود و ايستايى زندگى در اين كشور، كيفيتى حاد پيدا كرد.

روسهاى تحصيلكرده در اواسط قرن نوزده نه تنها در عرصه زندگى شخصى، بلكه در موجوديت تمامى ملت نيز هيچ معنا و هدفى ملاحظه نمى‏كردند. اين مساله كه سرنوشت روسيه بالاخره چه خواهد شد، به عنوان يك معضل حاد در مركز تفكر آنها قرار گرفت و آنها را مجبور به نوعى بازانديشى فلسفه تاريخى كرد. برخى از آنها از وطن نافرهيخته، بدون تاريخ و از نظر تاريخ فرهنگى عقيم خود، احساس شرم مى‏كردند و در مورد آينده آن دچار ياس بودند. و بعضى اميدوار بودند كه ملت روسيه در مسيرى كه به‏وسيله اروپاى غربى مشخص شده بود گام نهاده و «عقب‏ماندگى‏» خود را جبران كند و به ملل فرهنگى ملحق گردد; و كسانى هم در تلاش آن بودند كه خود را از جميع احساسات خودكم‏بينى خلاص كنند، بدين‏ترتيب كه - غالبا با حالتى مجذوبانه - ايمان به قدرت و عظمت‏بديع روسيه و اعتقاد به رسالت ويژه تاريخى آن را اعلام مى‏داشتند. آنها به نيروى حياتى عظيم و سرشار مردم روسيه معتقد بودند. آن نيروى حياتى بايد از حالت‏خمودگى و ركود خارج شود. اما آنها خود را قادر نمى‏ديدند اين رهايى را به‏انجام برسانند و از اين رنج مى‏بردند كه به صورت منفعل، در زندگى متعارف راكد موجود حاكم، روزى را به روز ديگر برسانند.

صفت مميزه احوال روحى روشنفكران روسيه، فلج كامل قدرت كار و اراده آنها بود. حالت مذكور با نوعى تضاد كه براى يك فرد اروپاى غربى غيرقابل فهم است، همراه بود; يعنى تضاد ميان بحثهاى شديد و بى‏پايان آنها درباره طرحهاى نوع‏دوستانه در كنار سماورى كه غلغل مى‏كرد و بيكارگى عمليشان، فقدان انرژى و عدم قابليت توام كردن سخن و عمل، [ اينها ] از آثار و نتايج مسموميت اذهان به‏وسيله نظام برده‏دارى و رژيم مطلقه بود.

مالكيت‏بردگان تاثير منفى عميقى بر جاى مى‏گذاشت و اين جريان در افراد متعلق به مرتبت اجتماعى اشراف از كودكى آغاز مى‏شد. مساله تربيت افراد براى كار صبورانه و انجام وظيفه، ابدا مطرح نبود، زيرا هر كار نسبتا ناخوشايندى براى كوچكترين پسربچه‏هاى اربابان توسط خدمه غيرآزاد انجام مى‏شد. در يك فضاى نازپروردگى كه هرگونه خلق و خويى در آن مجاز بود و هرگونه زحمتى به عنوان وظيفه بردگان، اما بيكارى و تنبلى و بيهودگى به‏صورت امتياز مسلم آقايان تلقى مى‏شد، لاجرم بهترين شخصيتها، قابليت تلاش مصممانه را از دست مى‏دادند. ممكن است گفته شود كه يونانيان عهد قديم و امريكاييهاى عصر جديد نيز انسانهاى غيرآزاد را به‏خدمت‏خود وامى‏داشتند، بدون اينكه قدرت اراده از آنها سلب شود; اما نكته اساسى اين است كه يونانيان عهد عتيق و امريكاييان عصر جديد، اگرچه از يك سو برده‏دار بودند، اما از سوى ديگر به‏عنوان شهروندان آزاد انرژيشان مى‏توانست رشد يابد. درحالى‏كه روسها حتى اگر به اشرافيت نيز تعلق داشتند به عنوان رعاياى يك حاكم مطلق نمى‏توانستند با كشش پيش‏برنده فعاليت و مسئوليت‏شهروندى آشنايى يابند. آشنايى با ماهيت ضداخلاقى نظام سرواژ از دوران كودكى براى بسيارى از اشراف روس منشا بروز فشار روحى دردناكى مى‏شد.

،تورگنيف، كروپاتكين (14) و سايران به صراحت ملاحظه مى‏شود كه تضاد ميان ارزش شخصيت انسانها و رتبه اجتماعى بدون توجه نمى‏ماند و منجر به طبقه‏بندى قوه قضاوت اخلاقى آنها مى‏شد و يا به اعتراض به نظم حاكم منتهى مى‏شد. دايه سرو و پرستار بچه (نيانيا) براى بعضى از كودكان روس بسيار نزديكتر از مادرشان بودند. نوكر سرو و دهقان، با سلوك و حالتى كه در تحمل سرنوشت دشوارشان از خود نشان مى‏دادند، بيشترين حس احترام را در كودكان اشراف ايجاد مى‏كردند و رفتارى كه نسبت‏به آنها صورت مى‏گرفت، همدردى عميق و شرمى سوزان را برمى‏انگيخت. نگاه ژرف روانشناسانه لازم نبود تا در عكس‏العملهاى مالكان روسى و روشنفكران برخاسته از ميان آنها، علائم احساس گناهى را كه بخشى واپس‏زده و بخشى آشكارا به زبان مى‏آمد، بازشناخته شود. كم نبودند اشرافى كه ملايمت روحى، تجربه زندگى و برترى انسانى بردگانشان را احساس نموده و پذيرفته باشند و با آنها در مورد مسائل خصوصى مشورت كرده و ملامت آنها را به‏سبب رفتارهاى غلط خود تحمل كرده باشند. شرم‏آورتر اين بود كه همان ايوانى كه شخص با او به‏مانند يك دوست‏سخن گفته بود، هنگام به‏خشم آمدن، به بهانه‏اى ناچيز و مطابق عادات اربابى قديم مسكوويتى كه خود نيز از آن بيزار بود، مشتى حواله صورتش كند.

آنها نمى‏توانستند از امتيازها و لذتها و درآمدهايى كه شخص تمامى آنها را مديون دهقانان سرو بود، صرف‏نظر كنند و خود را از آلودگى ظلم جمعى طبقه حاكم خلاص نمايند و موجوديت‏خود را بر مبناى تلاش شرافتمندانه شخصى بنا كنند. وقوف بر اين حقيقت نيز خود حقارت‏آميز بود. اينكه مسائل اخلاقى و اجتماعى و مذهبى يعنى «همان پرسشهاى لعنتى‏» در ادبيات روسيه از چنان برجستگى و عمقى برخوردار شده‏اند، با همين موضوع در ارتباط است. تنها در روسيه بود كه شناخت داستايوسكى بر اين واقعيت كه «همگان در همه‏چيز مقصرند» و همگى «مسئول‏» همه چيز هستند، با چنين شدتى امكان‏پذير مى‏شد. تنها در روسيه بود كه اين‏چنين نياز صريحى پديد مى‏آمد كه فرد انگشت اتهام را متوجه خود سازد و دردمندانه خود را با انسانهاى تحقيرشده همسان نمايد. تنها در روسيه بود كه پالايش وجدان و «رستاخيز» انسان درون، در هيات نجيب‏زاده توبه‏كار و پابرهنه جلوه‏گر مى‏شد. فقط در روسيه بود كه مى‏توانست در وراى همه موانع طبقاتى، «انتلجنسيا» (15) (روشنفكران) به عنوان يك اجتماع معنوى از همه كسانى تشكيل گردد كه ظلم اجتماعى را در همه اشكال و پيامدهاى آن بازشناخته و وظيفه خود دانسته بودند كه صداى خود را به‏گوش وجدان ملت و وجدان انسانيت‏برسانند.

براساس چنين زمينه‏اى بود كه جريانهاى فكرى روسيه در عصر نيكولا و در دهه‏هاى بعدى قرن نوزدهم شكل پذيرفت.

نطفه‏هاى نوعى مخالفت و انتقاد اجتماعى را، كه البته نه‏چندان جسورانه، اما با رنگ و بوى سياسى، را در افسانه‏هاى كريلوف (16) شاعر، از جمله در داستان گربه و بلبل مى‏توان ملاحظه كرد. گربه، پرنده را در چنگال خود گرفته و از او مى‏خواهد كه يك دهن آواز معروفش را بخواند و به او اطمينان مى‏دهد «اصلا در فكر اين نيستم كه تو را بخورم، اگر از آوازت خوشم بيايد، آزادت مى‏كنم كه بروى.» اما بلبل كه از ترس جان صدايش درنمى‏آمد، قادر به خواندن نبود، و تنها مى‏توانست وزوز كند. گربه با عصبانيت مى‏گويد «خوب، پس آواز دلنشين تو همين است؟ حتى بچه‏هاى من بهتر مى‏خوانند. وقتى كه بهتر نمى‏توانى بخوانى، پس لااقل از گوشتت لذت ببرم.» و او را مى‏خورد. شاعر از روى پند مى‏افزايد:

اجازه دارم چيزى را محرمانه به شما بگويم؟

در چنگال گربه، آواز خوب از آب درنمى‏آيد.

پيداست كه جهت جمله متوجه سانسور حاكم در روسيه است.

الكساندر سرگيويچ گريبايدوف (17) بايد از فشارى كه بر فرهيختگان در روسيه وارد مى‏آمد، به نحو دردناكى رنج‏برده باشد. او به عنوان فرزند يك خانواده اشرافى در سال 1795 در مسكو متولد شد و به نسلى تعلق داشت كه در عصر جنگهاى آزاديبخش بر ضد ناپلئون از [ نظريات ] روشنگرى اروپاى غربى تاثير پذيرفتند. البته او به دكابريستها ملحق نشد; احتمالا به اين دليل كه از قبل به نافرجام‏بودن توطئه آنان پى برده بود. يك‏بار به طنز گفته بود: «صد نفر افسر جزء مى‏خواهند تشكيلات سياسى تمامى روسيه را تغيير دهند.» اما گريبايدوف در افكار و نظريات آنها شريك بود. طرح يك درام كه از وى در دست است صحت اين موضوع را به اثبات مى‏رساند. نام اين درام سال 1812 است كه نويسنده مدتى به آن مشغول بود. قهرمان تراژدى يك دهقان سرو است كه به عنوان سرباز ميليس به جنگ مى‏رود و به‏سبب اعمال قهرمانانه‏اش نشان و مدال دريافت مى‏كند. اما او پس از خاتمه جنگ بايد به همان شرايط حقارت‏آميز كه با مرتبت اجتماعى افراد غيرآزاد مطابقت داشت‏برگردد. هرچه روز مرخصى نزديكتر مى‏شود، تحقير و بى‏اعتنايى فرماندهانش را بيشتر احساس مى‏كند. شهرت و افتخارى كه از طريق رزم به‏دست آورده بود، اينك رنگ مى‏بازد. او را با اين هشدار كه سر به زير و مطيع باشد به ولايت‏يعنى «زير چوب اربابش‏» مى‏فرستند. او كه اكنون مانند دوره قبل از جنگ، ديگر قادر نيست تسليم رفتار زننده شود، دچار ياس و نوميدى مى‏شود و به حيات خود خاتمه مى‏دهد...

تهيه نمايشنامه‏اى با چنين گرايشهاى انتقادآميز به هيچ‏وجه امكان‏پذير نبود و گريبايدوف حتى به خودش اجازه فكر كردن درباره آن را نمى‏داد، مضافا اينكه او در خدمت وزارت‏خارجه بود و سيركار ادارى يك‏ديپلمات را طى مى‏كرد. مع‏ذلك او تلخكامى‏خود را در مورد ارتجاع‏حاكم در روسيه به‏صورت طنزى‏گزنده، دركمدى‏معروف عقل موجب دردسر است‏بيان كرده است. طرح اين نمايشنامه كمدى هجوآميز در ايران و قفقاز ريخته شد و سپس در سال 1823 طى يك مرخصى در سنت‏پترزبورگ و مسكو به اتمام رسيد. به فاصله كوتاهى پس از آنكه نويسنده اثرش را ده - دوازده بار در محافل دوستان قرائت كرد، هزاران دستنوشته از آن انتشار يافت. با آنكه به‏نظر مى‏آمد نويسنده، با توجه به ايرادات موردانتظار از ناحيه سانسور، برخى از الهامات شاعرانه‏اش را از روى احتياط از قبل حذف كرده باشد، مع‏هذا، موفقيت اين اثر بى‏سابقه بود. همه‏جا صحبت از آن بود; بيتهاى مناسب فراوانى از آن نقل مى‏شد و (چنانكه پوشكين در نخستين‏بار قرائت، پيش‏بينى كرده بود) به‏صورت كلمات قصار در زبان محاوره راه يافت. در 30 ژانويه 1829 گريبايدوف در سمت‏سفير روسيه در تهران، توسط جماعت هيجانزده مليگرا به‏قتل رسيد. در سال بعد، اثر او براى نخستين‏بار در مسكو به‏روى صحنه آمد. چاتسكى، قهرمان اين كمدى، پس از سه سال از خارج به مسكو برمى‏گردد - به‏صورت هوادار مفتون روشنگرى و مبارز شيفته با تاريك‏انديشى و خودكامگى و بر ضد فساد و برده‏دارى - و با نمايندگان شاخص تنگ‏نظر و محافظه‏كار جامعه روسيه در تعارض‏شديد قرار مى‏گيرد.

مخالفان وى، كه مؤلف آنها را به عنوان دشمنان آشتى‏ناپذير آزادى و فرهنگ به‏صورت مضحكى مورد هجو قرار مى‏دهد، چاتسكى را به‏سبب تمايلات مترقيانه و برترى روشنفكرانه، به عنوان يك آدم خطرناك و بالاخره ديوانه معرفى مى‏كنند. به‏گونه‏اى كه او ناچار از مسكو مى‏گريزد «تا در نقطه‏اى از دنيا براى احساسات تحقيرشده خود در يك گوشه انزوايى پناهگاهى بجويد.»

اين موضوع كه براى انسان داراى خلاقيت معنوى، شركت جستن در زندگى مبتذل و بى‏فرهنگ جامعه روسيه غيرممكن است، با نظر خود نويسنده مطابقت داشت. گريبايدوف به دوستش نوشت: «در اين كشور كه شان و منزلت انسان براساس تعداد مدالها و نشانها و رعاياى بنده سنجيده مى‏شود، چه كسى به ما، خوانندگان واقعى، حرمت مى‏گذارد؟» «اگر هومر (18) ى در نزد ما يافت مى‏شد، تحت‏الشعاع شرمتيف (19) قرار مى‏گرفت... خود عذابى است، خيالپردازى آتشين‏مزاج بودن، در منطقه دشتهاى ابدى برف. »

چنانكه ملاحظه كرديم، پوشكين (1837-1799) نيز از همين عذاب و اذيت رنج مى‏برد. در دوره جوانى، اشعارى مى‏سرود كه در آنها نفرت از رژيم تزارى به‏طور مستقيم ابراز مى‏شد. چندبار در اين انديشه بود كه وطنش را ترك گويد، چون در روسيه ماندگار شد، نتوانست از «جامعه‏» به‏خصوص از محافل دربارى منزوى گردد، اگرچه رفتار ظريفانه آنها را اساسا تحقير مى‏كرد. بدين‏ترتيب بود كه بخش قابل‏توجهى از وقت و نيروى خود را تلف كرد و هنگامى‏كه از اين زندگى و به‏طور كلى از محيط دلش به‏هم مى‏خورد، سعى داشت‏بيزارى از زندگى‏اش را از طريق سرگرمى (مشروبخوارى همراه با موسيقى كوليها، ورق‏بازى، شركت در بال، ديدار در سالن و امثال آن) جبران كند.

رمان يوگنى اونگين (20) پوشكين به‏صورت بازتاب زندگى خصوصى او و زندگى قشر اجتماعى اشراف، كه خود پوشكين نيز بدان تعلق داشت، پديد آمده است. اونگين نماينده شاخص آن دسته روشنفكران با استعداد روس از رده اشراف است كه رغبت و امكان فعاليت جدى و مفيد در آنها وجود ندارد و روزهاى خود را در بيكارگى و خلا درونى سپرى مى‏كنند. او كه مردى موردتوجه زنان است، بى‏احساس، متكبر، بى‏حوصله و تا حدى خودپسند، خود را در گرداب آن تفريحاتى مى‏اندازد كه خانواده‏هاى بسيار اصيل سنت‏پترزبورگ در قصرهاى باشكوهشان با تجمل اسرافگرايانه عرضه مى‏دارند. از طريق ارث، صاحب ملك بزرگى در ولايت مى‏شود و خود را كنار كشيده، به آنجا مى‏رود. اما حتى در آنجا، در آن محيط بهشت‏آسا، در ميان آدمهاى دوست‏داشتنى و سالم نيز ماهيت او، خودمحور باقى مى‏ماند و روحش پژمرده و عاجز از هرگونه اعتلاست. كار خيرى كه در حق دهقانهاى ملك خود انجام مى‏دهد آن است كه خدمت‏بيگارى آنها را با بهره پولى مختصرى جايگزين مى‏كند; در ضمن ترجيح مى‏دهد كه به مسائل نظام برده‏دارى نپردازد.

هيچ چيز نمى‏تواند شوق فروخفته زندگى را دوباره در او بيدار كند، زيرا او قادر نيست‏به‏زندگى خود در خدمت جامعه معنايى ببخشد و براى قابليت توانايى خود هدفى مشخص كند. او به‏نظر خودش، مانند آدمى زيادى مى‏آيد، زيرا نه مى‏تواند و نه مى‏خواهد براى كسى تلاش كند. بى‏محبتى، تحقير انسانها، تلون مزاج و بى‏تفاوتى در قلب او لانه مى‏كنند و شخصيت او در انزواى بى‏حاصلى مى‏خشكد. حتى آشنايى با تاتيانا (21) ،دخترى زيبا و باطراوت، نمى‏تواند كرختى و بى‏حسى قلب او را چاره كند. دوئلى كه به بهانه‏اى پوچ و مسخره پيش مى‏آيد (و اونگين طى آن دوست‏خود، شاعر جوان ليننسكى (22) ،را از پاى درمى‏آورد) ماهيت وجود او را كه در رسوم قراردادى طبقاتى او متحجر شده، دستخوش تلاطم نمى‏كند.

ماجراى رمان كه به‏زبان شعر بيان شده (و شكوه و زيبايى آن با هيچ ترجمه‏اى قابل‏بيان نيست) در شهر سنت‏پترزبورگ به پايان مى‏رسد. اونگين چند سال بعد تاتيانا را به عنوان بانويى از محافل بالا دوباره مى‏بيند و محو شكوه وجود او مى‏گردد و به پاى او افتاده و اظهار عشق مى‏كند، ولى رانده مى‏شود. بيمارى اونگين كه نه خودش و نه هيچ‏كس ديگر را نمى‏تواند خوشبخت كند از نوع بيمارى فردى نيست، بلكه دردى است كه ريشه در مناسبات اجتماعى عصر دارد. درست‏به همين دليل پوشكين قطعاتى از طنز تلخ و انتقاد گزنده را نثار اشراف و سبك زندگى آنها مى‏كند.

اونگين را سرسلسله آن سنخ از روسهايى خوانده‏اند كه خود را در وطن «زيادى‏» احساس مى‏كردند. دومين نمونه از اين رده، پچورين (23) ،چهره اصلى داستان قهرمان دوران، ميخائيل لرمونتف (24) است. خود عنوان كتاب، به‏صراحت‏حكايت از نيات انتقاد اجتماعى شاعر مى‏كند. به‏نظر مى‏آيد لرمونتف خواسته است‏يك شخصيت موازى، المثناى اونگين پوشكين را تداعى كند. اونگا (25) و پچورا (26) نامهاى دو رودخانه شمال روسيه هستند. شخصيتهاى اونگين و پچورين با همه تفاوتها، داراى مشتركاتى هستند. پچورين از لحاظ طبع (فردى) از اراده محكمترى برخوردار است. در طبيعت او (همانند خود لرمونتف) چيزى آمرانه - غول‏آسا، فردگرايانه - سركش وجود دارد. او خود را به‏كوه‏نشينان سركش و آزاده‏طبع قفقاز راغب مى‏بيند و از خصوصيات يك قهرمان برخوردار است - (تحقير مرگ، حضور ذهن، انرژى) - اما امكانى براى متجلى‏شدن آنها پيدا نمى‏كند. تحت‏شرايطى كه هستى او را دچار محدوديت مى‏كند، انگيزه فعاليتش مسيرى خلاق و هدفى معقول نمى‏يابد. او هم مانند اونگين آدم «زيادى‏» است كه هيچ‏كارى را به‏طور جدى نمى‏تواند شروع كند و هيچ‏كار باارزشى هم براى ديگران نمى‏تواند انجام دهد. او از هرگونه چاپلوسى و دون‏فطرتى عارى است و «پيشرفت‏» كردن با استفاده از طرق متعارف در نظر وى تحقيرآميز است. پچورين هم درست همانند اونگين - به‏گونه‏اى كه به‏شدت ياد بايرون (27) را تداعى مى‏كند - گرفتار بى‏حوصلگى و مزاج‏سودايى تيره‏اى است. براى گريز از آگاهى آزاردهنده از خلا درونى خود، اذيت و آزار ديگران به‏صورت سرگرمى و تفريح او درمى‏آيد.

او مى‏خواهد به كسانى كه در مسير زندگى با آنها برخورد مى‏كند بگويد: «من اگرچه خيلى ارزشمندتر، جالبتر و بااستعدادتر از همه شما هستم، محكومم كه بدبخت‏باشم و لذا شما هم بايد عذاب بكشيد و اين كار بايد به‏وسيله من صورت پذيرد، زيرا مى‏خواهم لااقل شما برترى و قدرت مرا احساس كنيد.» از اين‏روست كه در شخصيت پچورين، ميل به آزار و اذيت، همواره بيشتر بروز مى‏كند. او اين ميل را، به يمن هوش و استعداد وافر خود، با تحريكات زيركانه و با استفاده از شيوه‏هاى نوعى روانشناسى محيلانه روى قربانيان زن و مرد خود ارضا مى‏كند. جوهر و مجموعه هستى او پوچ و باطل است. انحراف تمامى محركات شخصيت او به سوى بدخواهى و كج‏انديشى در ارتباط با شرايط حاكم در عصر نيكولاى اول است. لرمونتف حق داشت پچورين را قهرمان دوران خود بنامد! البته اين موضع با اين واقعيت منافات ندارد كه در اين شضخيت عنصر انسانى و وراى زمان شكل داده شده است.

توصيفگر و بيان‏كننده برجسته كليات انسانى، نيكولاى گوگول (28) بود; در آثار او آن‏قدر موضوعات مربوط به عصر و زمانه [ او ] وجود دارد كه علم تاريخنويسى مى‏تواند آنها را به عنوان منابع تاريخ فرهنگ و افكار مورداستفاده قرار دهد. در داستان پالتو، زندگى راكد يك كارمند دفترى دون‏پايه و در داستان چگونه ايوان ايوانوويچ (29) و ايوان نيكى فوروويچ (30) از يكديگر جدا شدند، بيهودگى مرگ‏آور زندگى شهرهاى كوچك به نحوى گيرا به قلم توصيف كشيده شده است. گوگول در بيست‏وپنج‏سالگى كمدى بازرس را نوشت و در آن تصويرى باشكوه از فساد ادارى حاكم در روسيه آن عصر به دست داد.

او، به عنوان پند و حكمت اثر خود، اين مثل را انتخاب كرد: «اگر پوزه‏ات كج است، تقصير آيينه نيست.» (31) مضمون داستان او حكايت مضحك تكان‏دهنده‏اى است. يك كارمند جوان جزء به‏نام چلستاكوف از پترزبورگ به‏خاطر سر و وضع آراسته، اطوار باظرافت و شيوه گفتارى گزيده‏اش در شهرستان جلب‏توجه مى‏كند و از سوى قدرتمندان يك شهر كوچك يعنى آقايان و بانوان «جامعه‏» اشتباها به عنوان بازرس، كه از طرف دولت اعزام شده، گرفته مى‏شود. او بدون اينكه خود موجب [ بروز ] اين اشتباه شده باشد، اكنون كه در نقش يك شياد قرار گرفته، تصميم مى‏گيرد كاملا از اين موقعيت استفاده كند. او شروع به دريافت هدايايى مى‏كند كه به عنوان ابراز احترام به وى تقديم شد.

هديه‏دهندگان كسانى هستند كه از ترس برملا شدن خلافهايشان در صدد جلب‏نظر وى هستند. چلستاكوف پس از اينكه مدتى را به‏خرج اغفال‏شدگان در عيش و خوشى گذراند و از لذت نامزدى با دختر رئيس پليس بهره‏مند شد، به‏چاك مى‏زند.

اما درست در آن لحظه‏اى كه قربانيان حقه او متوجه تمامى جريان و وضعيتى كه براى همه آنها رسواكننده است مى‏شوند، سروكله ژاندارمى پيدا مى‏شود كه به‏طور رسمى ورود بازرس واقعى را، كه اكنون تمام دغلكارى ادارات را تحت‏بازرسى خواهد كشيد، اطلاع مى‏دهد. اولين اجراى اين نمايشنامه دلنشين در سال 1836 در پترزبورگ به روى صحنه آمد. دستور صريح تزار جلو مقاومت‏سانسور را گرفت.

نيكولا از اين طنز بدش نيامد. زيرا نقش بازرس «واقعى‏»، كه به نام اعليحضرت مجرى عدالت‏بود، محفوظ مانده بود. نه حكومت مطلقه، فى‏نفسه، بلكه فساد كارگزاران بود كه از سوى گوگول مورد انتقاد شديد قرار گرفت و به اين‏سبب بود كه پادشاه او را از خشم محافل مربوطه حفظ كرد.

نفوس مرده، مهمترين اثر گوگول كه ارزش مقايسه با دن‏كيشوت سروانتس را دارد، مشتمل بر دو بخش است. بخش اول در سال 1841 انتشار يافت. نسخه بخش دوم را نويسنده در سال 1852 چند روزى قبل از فوتش سوزانيد، به‏گونه‏اى كه تنها پيش‏نويسهاى آن باقى مانده است... با وجود اين، پيداست كه نويسنده دو هدف را در نظر داشته است.

در جلد اول مى‏خواست توصيفى مؤثر از تمامى ملت روس به‏دست‏بدهد، با تمامى عادات ناشايست و ضعفهايش، به‏همان‏گونه كه در نيمه قرن 19 در مقابل نگاه دقيق او قرار داشت.

در جلد دوم، گوگول مى‏خواست روسيه ايدئال، روسيه مقدس را به‏تصوير درآورد. روسيه‏اى كه به‏سبب فضيلتهايش، تمامى ساير ملل را تحت‏الشعاع خود قرار داده، قادر به حل مسائل اخلاقى انسانيت‏به‏نحو كامل خواهد بود. گوگول در نيل به هدف اول خود موفق بود; اما در نيل به هدف دوم، دچار شكست‏شد. اگرچه عنوان اثر نفوس مرده به نحوى مشهود، مفهومى نمادين دارد، اما در بادى امر داراى معناى حقوقى صرف مى‏باشد. مالكان روس، موظف بودند براى نفوس، يعنى دهقانان بنده‏اى كه در اختيار دارند، به‏دولت ماليات سرانه بپردازند. اداره ماليات، فهرست‏بندگانى را كه مى‏بايست‏براى آنها ماليات پرداخت‏شود، هر ده سال يك‏بار دريافت مى‏كرد; نتيجتا مى‏بايست‏براى دهقانانى كه در اين ميان فوت مى‏شدند - يعنى براى نفوس مرده - تا ارائه فهرست اسامى بعدى، كماكان ماليات پرداخته شود، چنانكه گويى آنها هنوز در قيد حيات‏اند. دهقانان بنده را مى‏شد همانند خود ملك نزد بانك كشاورزى گرو گذاشت; در صورت ورشكستگى بدهكار نيروى كار انسانى را نيز همراه زمين و حيوانات حراج مى‏كردند.

پاول ايوانويچ چيچيكوف (32) ،قهرمان كتاب گوگول، اين فكر بكر شيادانه به‏نظرش رسيد كه نفوس مرده اربابهاى مالك را، البته به ارزانترين قيمت ممكن خريدارى كند و با مكتوم نگاه‏داشتن مساله فوت، آنها را نزد بانك كشاورزى، چنانكه در مورد دهقانان زنده مرسوم بود، به‏عنوان وثيقه بگذارد و وام بگيرد. اين حيله معامله خيالى با انسانها به‏نحوى عالى نتيجه مى‏دهد. شرح ماجراى معاملات و دادوستد وى براى گوگول موقعيتى فراهم مى‏سازد تا شمار فراوانى از چهره‏هاى موجود در روسيه را با طراحى نبوغ‏آميز چهره‏ها براى خواننده توصيف كند. زمانى كه انسان اين شرح و توصيف را مى‏خواند، از شدت خنده اشك از چشمانش سرازير مى‏شود، اما در عين‏حال برداشتى كه از تمامى آن مى‏كند وحشتناك است. روسيه به‏صورت باتلاق نوميدانه‏اى از شونت‏بربريت‏آميز و بى‏فرهنگى حيوانى جلوه‏گر مى‏شود. همه آنها نفوس مرده هستند - نه تنها دهقانهاى بنده مرده (به‏مفهوم حقوقى كلمه)، بلكه تمامى آقايان و بانوانى كه به‏صورتى بى‏معنا زندگى را به بطالت مى‏گذرانند و چيچيكوف با آنها ملاقات مى‏كند. بى‏جهت نبود كه پوشكين، پس از آنكه گوگول چند قطعه از پيش‏نويسهاى كتابش را براى او قرائت كرد، با صدايى بغض‏آلود فرياد كشيد: «خداى من! چقدر روسيه ما غم‏انگيز است!»

گوگول خود از تصويرى كه در بخش اول نفوس مرده از وطن عزيز خود ترسيم كرده بود، وحشتزده شد. او فرسنگها دور از آن بود كه انقلابى باشد: برعكس، اسير پيشداوريهاى محافظه‏كارانه خود بود و در مقابل تخت و تاج و محراب و جزمهاى كليساى ارتودوكس حالت تسليم صوفيانه‏اى داشت. از اين‏رو به‏هيچ‏وجه آگاهانه قصد آن را نداشت كه هجويه سياسى در مورد نظام برده‏دارى بنويسد.

بدين‏جهت مى‏خواست در بخش دوم، و احتمالا حتى در بخش سومى، تصويرى رؤيايى از روسيه مقدس زنده و در حال بيدارى را شاعرانه شكل بدهد. چنين تلاشى در جهت ارائه تصويرى ايدئال، تا زمانى كه گوگول قادر نبود جامعه مبتنى بر نظام برده‏دارى آن عصر روسيه را به‏طور اصولى مردود بداند، از پيش محكوم به شكست‏بود. نويسنده در تلاش آن بود كه در عالم تخيل، روسيه‏اى پاك و كامل و بى‏نقص بسازد، بدون اينكه پايه و اساس آن را مورد سؤال و اعتراض قرار دهد; گو اينكه خود، عواقب مخرب آن را با تمام شدت و حدت آن دريافته بود. او نمى‏خواست‏بپذيرد كه توجيه اين نظم اجتماعى به شيوه صادقانه، اصلا امكان‏پذير نيست; او در جلد دوم كتاب نفوس مرده سعى كرد با توصيف تنتى يتنيكوف مالك نشان دهد كه چگونه وضع دهقانان بنده را با مراقبت پدرانه ارباب مى‏توان بهبود بخشيد; او به عنوان هنرمندى رئاليست نمى‏توانست مانع از آن شود كه در توصيف خود او اصلاحات تنتى يتنيكوف (كه ضمنا ناچيز و فاقد مداومت نيز بودند) به شكستى كامل منتهى شوند. آن بخشهايى كه نويسنده در آنها قهرمان داستان را به عنوان نويسنده‏اى سرگرم تهيه «اثرى‏» عظيم به‏ما معرفى مى‏كند، كمتر باوركردنى به‏نظر مى‏آيد. در «اثر» مذكور بايد «تمامى روسيه از همه جهات ممكن مورد مطالعه قرار گيرند: از لحاظ اجتماعى، از نظر مذهبى و فلسفى.» بر همين سياق است كه نقشه تنتى يتنيكوف براى اصالت‏بخشيدن به روابط متقابل ميان انسانها از طريق ايجاد يك مؤسسه تربيتى ايدئال بى‏حاصل از آب درمى‏آيد، زيرا گوگول شهامت آن را ندارد كه نظريات تربيتى خود را براساس زمينه‏اى استوار سازد كه نشات‏گرفته از آزادى و شان و منزلت‏باشد نه از اطاعت و چاكرمآبى.

نويسنده فاقد اين توان بود كه از نظام بندگى دست‏بكشد. گويى او اين نظام را (شايد واقعا معتقد بود؟) تكيه‏گاه حتى نظم جهانى الهى و مسيحى مى‏پنداشته است. گوگول هنگام نوشتن بخش دوم نفوس مرده درگير جدالى عذاب‏آور بود. اما آنچه كه از نتيجه كار حاصل شد، به‏نظر خود او باطنا دردناك بود. اگر او مى‏توانست علت ناكامى خود را - تعارض ميان ايدئولوژى طبقاتى مالكان اراضى و وجدان شخصى - معترف شود، خود به‏صورت خصم نظام برده‏دارى و رژيم خودكامگى درمى‏آمد.

او دقيقا مى‏خواست‏به‏هر قيمتى كه شده از چنين نتيجه‏گيرى اجتناب كند. بدين‏ترتيب راهى غير از گريز به شكوه از خويشتن براى او باقى نماند: او خود را به تباهى اخلاقى متهم كرد، تباهيى كه مانع از آن شده بود كه بتواند تصوير مناسبى از اين موضوع بديع، يعنى روسيه مقدس تهيه كند. او به افكار هنرمندانه خود كه تنها ريشخند گناه‏آلود، تنها بدى و بيحاصلى، نامعقولى و خامى به‏بار آورده بود، پرداخت و در تجاوز به نفس خود در تفكرات تيره‏اى غرقه شد. در سال 1847 او كتابى تحت عنوان نكات منتخبى از مكاتبات با دوستان را كه ... ، انتشار داد. در اين كتاب او تسليم كوركورانه در مقابل احكام كليساى ارتودوكس يونانى و انصراف مطلق از آزادى و فرهنگ اروپايى را طلب مى‏كرد و نظام برده‏دارى را كه به زعم وى وظيفه آن تحكيم پيوند عشق مسيحى ميان اربابان و بردگان است، به مثابه نهادى الهى مورد تكريم قرار مى‏داد. اين قابل‏فهم است كه اين نوشته با مخالفت تمامى روسهايى كه داراى تمايلات مترقيانه بودند مواجه گرديد.

مشخصا بلينسكى، كه در آن زمان در خارج در صدد علاج بيمارى مهلك خود بود، در نامه‏اى اعتراض‏آميز گوگول را مورد حمله قرار داد و او را توجيه‏گر نفرت‏انگيز شلاق و جهل و تاريكى خواند. ضمنا گوگول بيچاره با تاييد فروتنانه ارتودوكسى تزاريسم و نظام برده‏دارى، موفق به دستيابى به آرامش موردنظر نشد.

در دوگانگى زجرآورى مشغول نگارش بخش دوم نفوس مرده بود و چندين‏بار پيش‏نويسهايش را نابود كرد. شخصيت او با داومت‏بى‏رحمانه‏اى كه با اعمال رياضت تعصب‏آميزى توام بود، دستخوش فروپاشى گرديد. از هم‏گسيختگى درونى كه موجب نابودى وى شد، بازتاب آن وضع دشوارى بود كه نيكولاى اول و رژيم او را نيز گريزى از آن نبود.

در همان سال 1852 كه گوگول درگذشت، ايوان سرگيويچ تورگنيف كتاب يادداشتهاى يك شكارچى را منتشر كرد. تورگنيف نيز يكى از اعضاى اشراف مالكان و منتفع‏شوندگان از نظام برده‏دارى بود. اما او به عنوان يك پسربچه تحت تاثير رفتار سختى كه مادرش نسبت‏به خدمه منزل اعمال مى‏كرد، نفرت عميقى از نهاد برده‏دارى پيدا كرد. در دوره جوانى به تحصيل فلسفه پرداخت - ابتدا در پترزبورگ و سپس در برلين - و معلومات اروپايى صحيحى را فرامى‏گرفت. به‏زودى از تصميم استاد دانشگاه شدن صرف‏نظر كرد و او دست‏به نگارش داستانها و رمانهايى زد كه طى آنها كوشش شد شرايط اجتماعى روسيه، به‏ويژه جريانهاى فكرى كه روشنفكران روسيه را دستخوش تكان كرده بود، توصيف شوند.

تورگنيف مفتون شكار بود و درحالى‏كه به عنوان آقازاده به ارضاى اين ميل مشغول بود و جنگل و صحرا را درمى‏نورديد، نه تنها با طبيعت و حيوانات وحشى، بلكه با دهقانان نيز آشنايى حاصل كرد. او آنها را در زندگى روزمره‏شان مورد مشاهده قرار مى‏داد و از سرنوشتشان پرس‏وجو مى‏كرد. برخوردهاى او با دهقانان برده بيش از همه در يادداشتهاى يك شكارچى به‏توصيف درآمده‏اند.

تورگنيف چون به اين انسانهاى غيرآزاد به عنوان وسايل زنده ملك اربابى نمى‏نگريست و شخصيت‏بارز فردى و سرنوشت‏شخصى آنها را به همان صورت طبيعيشان توصيف مى‏كرد، [ از اين‏رو ] عرصه نوينى را در ادبيات روسيه گشود. او بدون اينكه دهقانان را به‏صورت خيالى و شاعرانه توصيف كند و يا حس ترحم عاطفى خواننده را برانگيزد، براى نخستين‏بار توانست‏به‏شيوه‏اى هنرمندانه، عموم را متوجه اين نكته سازد، كه بردگان نيز داراى دنياى درونى متنوعى هستند و غناى روح آنها، از لحاظ طبيعت و كيفيت و نيز عمق و لطافت احساس، كمتر از آنچه كه انسانهاى آزاد از آن برخوردارند، نيست. تورگنيف پيشداورى طبقه حاكم، يعنى اين عقيده مقبول را، كه دهقانان بنده نه روح دارند و نه فكر و نتيجتا در مقابل تحقير و سركوب مقاوم‏اند و لذا فاقد حساسيت مى‏باشند و دچار تالم نمى‏شوند، نابود كرد. او به نحو گيرايى نشان داد كه نه تنها در اثر بى‏رحمى محض، بلكه در نتيجه تلون احوال و دمدمى‏مزاجى مالكان، چه تراژديهايى در زندگى دهقانان بنده رخ مى‏دهند. نوشته‏هاى او كه عارى از سماجتى جانبدارانه بود، دقيقا به‏سبب لحن معتدل آن از تاثير نافذى برخوردار بودند.

كتاب او كه در حكم نوعى آنتى‏تز در برابر مكاتبات ارتجاعى گوگول بود، به‏صورت ادعانامه نابودكننده‏اى برضد نظام برده‏دارى درآمد.

نسخه كتاب از طرف سانسور مورد ايراد واقع نشد، احتمالا به اين دليل كه بخشهاى جداگانه‏اى از آن قبلا در نشريه‏اى چاپ شده بود. پس از انتشار آن، مامور مسئول سانسور را كه اجازه نشر كتاب را صادر كرده بود از سمتش عزل كردند و نام تورگنيف در فهرست «افراد فاقد صلاحيت‏» ثبت‏شد.

در يادداشتهاى يك شكارچى داستانى است‏با عنوان هاملتى از ناحيه شيمى كروو. تورگنيف در اين داستان موضوع «آدمهاى زيادى‏» را كه به صورت بارزى در ادبيات قرن نوزدهم روسيه به‏چشم مى‏خورد دنبال كرده است. او مرد هوشمندى را توصيف مى‏كند كه داراى تحصيلات اروپايى است. اين شخص در خارج، فلسفه آلمانى خوانده است، اما در روسيه راه به جايى نبرده و براى ذوق و استعداد خود عرصه فعاليتى نمى‏يابد و از ابتذال زندگى اجتماعى رنج مى‏برد و سرانجام به عنوان تافته جدابافته، بى‏مصرف، به‏كلى منزوى مى‏شود.

تورگنيف همواره سعى كرده است اشتياق ارضانشده روشنفكر روس به يك زندگانى فعال و مبارزه عملى براى پيشرفت و ساختن روسيه را تشريح كند. از جمله در رمان رودين كه در سال 1856 انتشار يافت، قهرمان اين اثر يك لفاظ و يك منادى باشوق و ذوق هرچند سطحى افكار فلسفى و روشنگرى و انسانگرايى اروپايى است.

فردى كه با كلمات دلنشين در سالن و پارك سخن‏آرايى مى‏كند و فتور و سستى را به مثابه گناهى ننگين مورد حمله قرار مى‏دهد و با سخنرانيهاى بى‏پايان، ضرورت عمل و توانمندى را موعظه مى‏كند - خود به هيچ‏كارى دست نمى‏زند و هيچ‏چيزى را به‏انجام نمى‏رساند; تا اندازه‏اى به‏سبب اينكه در فضاى نازپروردگى اشرافى (كه معلول نظام برده‏دارى است) براى كار منظم صبورانه تربيت نشده و تا اندازه‏اى هم به علت وجود رژيم حاكم در روسيه كه هر شعله عشق به حقيقت و روشنگرى را خفه مى‏كند.

بدين‏گونه است كه رودين فكرش را در آتشفشان فصاحت‏خيره‏كننده‏اى تلف مى‏كند. او از اينكه نمى‏تواند براى عقيده‏اش مؤثر واقع شود و مبارزه كند، رنج مى‏برد; به فرانسه سفر كرده به‏جنبش انقلابى آنجا ملحق مى‏شود و در نبرد ژوييه 1848 در سنگرهاى خيابانى پاريس كشته مى‏شود. ظاهرا تورگنيف مايل نبود رودين را يك لفاظ توخالى بدانند. نويسنده مى‏خواهد به‏ما تفهيم كند كه ناكامى رودين معلول شخصيت او نبوده، بلكه محصول شرايط حاكم در روسيه است. تنها در خارج از روسيه بود كه رودين مى‏توانست‏به دنبال حرف، عملى هم انجام دهد. از نظر جهان‏بينى، شكاف [ عميقى ] تورگنيف را از گوگول جدا مى‏كرد. درحالى‏كه گوگول خود را با جان و دل وقف ارتجاع كرده بود، سخن تورگنيف اشارتى است‏بر اجتناب‏ناپذيرى يك تحول انقلابى براساس انديشه‏هاى اروپاى غربى.

ايوان الكساندرويچ گنچارف با خلق ابلوموف بلغمى‏مزاجش، در واقع چهره‏اى برعكس رودين آتشين‏مزاج را كه از نظر تاريخ جامعه روسيه بسيار شاخص است، پديد آورد. بخشهايى از اين رمان در سال 1849 به‏چاپ رسيد; تمام اين كتاب كه اثرى مشتمل بر چهار جلد است در سال 1859 انتشار يافت.

اين عصر از آن‏رو با استقبال فوق‏العاده‏اى مواجه شد كه نه تنها براى روسها وسيله‏اى براى شناخت‏خوى ملى آنها، به‏صورتى كه در آن زمان شكل گرفته بود، محسوب مى‏گرديد; بلكه درعين‏حال زوال نظم اجتماعى مبتنى بر نظام برده‏دارى را بشارت مى‏داد.

هيات ابلوموف، به‏لحاظ اينكه خواننده ويژگيهاى اساسى آن را در خود بازمى‏يافت، به‏عنوان يك نمونه عام و يك نماد، در اذهان عموم راه يافت و اصطلاح ابلومفشچينا (به معناى ابلوموفگرى و انفعال ابلومفى در مقابل خواسته‏هاى زندگى) از آن زمان به گنجينه لغات زبان محاوره روسى وارد شده است. گنچارف، قهرمان داستانش را به عنوان مالك زميندارى كه داراى 350 «نفوس‏» است، يعنى عضو يك قشر اجتماعى كه رفاه آن نه براساس تلاش فردى، بلكه از نسلها پيش از طريق كار بردگان تامين شده است و بدين‏سبب به‏كلى از هرگونه فعاليت مستقل، ترك عادت كرده، توصيف نموده است.

ايليا ايليچ ابلوموف دوران كودكى را، كه نويسنده آن را در قالب يك رؤياى خاطرات شرح داده است، در آرامش مطلق و سستى و رخوت شديد سپرى كرده است. در خانه اربابى روستاى ابلومفكا همواره سكوت و خواب‏آلودگى، يعنى نوعى خواب نيمروز دائمى حكمفرما بود. ابلوموف «اگرچه در جوانى در دانشگاه تحصيل كرده و يك‏چندى نيز به عنوان منشى در اداره دولتى خدمت كرده است‏» اما بعدا از بيهودگى بى‏معناى تمامى اين فعاليتها و زندگى مبتذل «جامعه‏» دچار تنفر شده، خود را كنار كشيده و به‏سر املاك خود رفته است و در اينجا سالهاى سال همواره با لباس خواب و روى كاناپه آرميده است; براى اينكه قابليت اين را كه ديدگانش را معطوف هدفى كند و زندگى خود را فعال سازد از دست داده است. او اگرچه اساسا انسانى دوست‏داشتنى و شريف است و آرزوى نظم جهانى بهترى را دارد و در مورد رنجهاى انسانيت گه‏گاه اشك مى‏ريزد، اما قدرت اراده او به‏سبب ابتلا به فلج كامل، يعنى بيمارى طبقه او، از بين رفته است.

گه‏گاه چنين پيش مى‏آيد كه قلب حساس و روح سريع‏التاثر او مالامال از تحقير شديد تمامى معاصى انسانى و سرشار از نيات دلفريب مى‏شود و مى‏خواهد با كارهاى بزرگ، دهقانان خود را سعادتمند سازد و سعادت اجتماعى تمامى انسانيت را متحقق كند. اين قبيل الهامات او را به هيجان مى‏آورند، اما به مرحله عمل نمى‏رسند; او حتى از كاناپه خود بلند نمى‏شود، بلكه فقط دستهايش را مى‏گشايد، قدرى پشتش را راست مى‏كند و با شوق و ذوق به مقابل خود مى‏نگرد. اين هوس زودگذر (چنانكه گنچارف به طعنه مى‏گويد «فعاليت داخلى آتشفشانگونه‏») خاموش مى‏شود و ابلوموف دوباره چنان دچار سستى و رخوت مى‏گردد كه نمى‏تواند تصميم بگيرد و دستوراتى را به مباشر املاكش مكتوب كند. او با بيكارگى عمرش را به بطالت مى‏گذراند و در توجيه وضع خود مى‏گويد كه جنب و جوش آدمهاى فعال و كسانى كه در جامعه مشغول تفريح هستند هم چيز بهترى نيست. «همه آنها مردگان و به‏خواب‏رفتگانى بدتر از من هستند... گرچه آنها مثل من لم نمى‏دهند و تمام روز مانند مگسها اين‏ور و آن‏ور مى‏جهند، ولى چه معنايى در اين كار نهفته است؟... آيا آنها مرده نيستند و تمام عمر را پشت ميز كار و ميز قمارشان در خواب نيستند؟

چرا من كه در خانه روى كاناپه لميده‏ام از آنها بدترم؟»... داشتن اين اعتقاد كه وضع دهقانان بايد بهبود يابد مانع از آن نيست كه ابلوموف در انديشه طراحى اقدامات شديدى براى رفع «تنبلى‏» دهقانان بنده بوده و چنين اظهارعقيده كند كه تعليمات آموزشى براى بچه‏هاى دهقانان مضر است; او مى‏گويد اگر به آنها خواندن و نوشتن ياد بدهند، ديگر تمايل به شخم‏زدن نخواهند داشت. تقليل علائق معنوى او تا بدانجا پيش رفته است كه ديگر اصلا كتاب نمى‏خواند. پيشنهاد نوكرش در مورد تعويض منزل و تكان‏خوردن از جايش در او ايجاد وحشت و بيزارى مى‏كند و طرح اين نظر كه مردمان «ديگر» هم گاه‏گاهى منزلشان را تغيير مى‏دهند، باعث آن مى‏شود كه توضيحات مفصل و شديدى آغاز كند، مبنى بر اينكه او يك آقاى اصيل با دستهايى سفيد است كه هيچ‏وقت پول درنياورده و جورابش را هم خودش به پا نكرده است و لذا او را با «ديگران‏» نبايد مقايسه كرد. ضمنا ابلوموف و نوكرش زاخار، كه يك دهقان بنده است، از طريق يك تجانس انفكاك‏ناپذير به يكديگر وابسته‏اند. هر دو آنها، آقا و نوكر، فاسدشده‏اند و نشانه‏هايى از مسخ و تحريف موجوديت انسانى‏اند. هيچ‏يك از آنها بدون ديگرى قادر به زندگى نيست، زيرا هريك از آنها يك خرده و يك نصفه انسان است.

آيا يك رمان روس قرن نوزده بدون يك چهره زنانه ايدئال مى‏تواند وجود داشته باشد! قهرمان بلغمى‏مزاج گنچارف به الگا، يك دختر هوشمند و زيبا كه از شادابى و سرزندگى فوق‏العاده‏اى برخوردار است، دل مى‏بازد. اما اين عشق هم نمى‏تواند او را از بيماريش نجات دهد و بعد از شور و هيجان زودگذرى، به‏شيوه زندگى ديرين خود رجعت مى‏كند. سرانجام در كنار آگانيا پشنيتسيناى مطيع و فروتن، كه خوب آشپزى مى‏كند و مادرانه از او مراقبت‏به‏عمل مى‏آورد و آسايش بى‏دريغ هستى او را از هر موجى دور نگاه مى‏دارد و ضمنا حفره‏هاى زيبايى در آرنجهاى سفيدش ديده مى‏شود، در مرداب بطالت مى‏غلتد.

چهره مقابل ابلوموف، اشتولتس است كه از يك پدر آلمانى و يك مادر روس متولد شده است. او فردى است كمى خشك، از لحاظ استعداد درونى چندان غنى نيست، اما به نحوى معقول براى فعاليت عملى تربيت‏شده و بازرگانى موفق است.

او تجسم سرمايه‏دارى مدرن در حال ظهور روسيه است و مى‏داند كه چگونه با مهارت و حتى با جسارت و بى‏باكى، شيوه‏هاى آن را به‏كار ببرد. گنچارف هنوز جرات ندارد يك روس خالص در چنين نقشى وارد كند; زيرا در آن زمان اگر چنين چهره‏اى تحت لواى خالص مليت روس ظاهر مى‏شد، چندان قابل قبول به‏نظر نمى‏آمد. اشتولتس بر دوست‏خود ابلوموف رجحان دارد. او الگا را هم، كه تحت تاثير انرژى وى قرار گرفته، به‏دست مى‏آورد (گرچه الگا، بدون اينكه بدان اعتراف كند، كيفيات زيباى «روح روس‏» را در او نمى‏يابد) و زوال روستاى ابلومفكا و تمامى دنياى ابلومفى را بشارت مى‏دهد: «تو از دست رفته‏اى ايليا; لازم نيست‏به تو بگويم كه ابلومفكاى تو در بيابان غيرمسكون قرار ندارد و نوبت او هم فراخواهد رسيد و پرتو خورشيد به آنجا نيز تابيده خواهد شد! حدود چهار سال ديگر اين روستا ايستگاه راه‏آهن خواهد داشت و موژيكهاى تو مشغول كار روى خاكريز راه‏آهن هستند و آن‏گاه غلات تو با راه‏آهن به بندر ارسال مى‏شوند... بعد از آن، مدارس، آموزش... نه، تو از آغاز سعادت جديد وحشت‏خواهى كرد...»

عصر راه‏آهن و مؤسسات اقتصادى در پى كسب سود و زندگى اقتصادى پر جنب و جوش واقعا هم تحقق پيدا كرد. اما بيمارى ابلومفى، اين سستى و انفعال عميقا ريشه‏دار حتى در «گرمخانه سرمايه‏دارى‏» كه اكنون روسيه بدان تبديل شده بود، مدتها يعنى تا درون قرن بيستم بر جاى ماند. بقاياى آن را درمان سخت انقلاب بلشويكى از ميان برداشت.

اين مقاله ترجمه‏اى است از فصل پنجم جلد سوم كتاب زير :

Valentin Gitermann: Geschichte Russlands, Band III , Frankfurt, Athenaeum, 1987 .

1. Valentin Gittermann

2. Piotr Michailowitsch Wolkonski

3. Nikolai Turgeniew

4. Araktscheiew

5. Magnitzki

6. Benckendorff

7. Uwarow

8. نكته‏اى كه به‏چشم مى‏خورد آن است كه در نيمه اول قرن نوزدهم، در يادداشت ما، مكاتبات و امثال آن، از «مردگى‏» و «فساد و تلاشى‏» روسيه سخن مى‏رود. به‏عنوان مثال پوشكين و چادايف از مسكو به‏عنوان يك شهر مرده (نكروپوليس) نام مى‏بردند.

9. Puschkin

10. Tschaadiw

11. Potogin

12. Tolstoi

13. Dostoiwski

14. Kropotkin

15. Intelligenzia

16. Krylow :ايوان آندريويج كريلوف (1844-1768)، فرزند يك افسر وكارمند دولت‏بود و از سال 1810 سمت رياست كتابخانه امپراطورى را بر عهده داشت.

17. Alexander Sergeiewitsch Griboiedow

18. Homer

19. Schermtiew :شرمتيف به عنوان يكى از ثروتمندترين اشراف، مالك هزاران دهقان برده بود.

20. Jewgenij Onjgin

21. Tatiana

22. Linenski

23. Petschorin

24. Michel Liermontow

25. Onjega

26. Petschora

27. Byron

28. Nikolai Gogol

29. Iwan Iwanowitsch

30. Iwan Nikiforowitsch

31. Paul

32. گوگول خود داراى دهقانان بنده بود و قادر نبود گريبان خود را از قيد معتقدات طبقاتى برده‏داران عقب‏مانده روس رها سازد. نگاه كنيد به نامه گوگول به خواهرش، مورخ اول ماه مه 1846، ص 564.


/ 1