نظريه فرويدى و الگوى تبليغات فاشيستى1
نوشته تئودور آدورنوترجمه مراد فرهادپور طى دهه گذشته دانشمندان علوم اجتماعى، ماهيت و محتواى سخنرانيها و جزوه هاى مبلّغان فاشيست آمريكايى را عميقاً مورد مطالعه قرار داده اند. برخى از اين مطالعات، كه در راستاى تحليل محتوا صورت گرفتند، نهايتاً به تصويرى جامع، در قالب كتاب پيامبران فريب اثر ل. لوونتال و ن. گوترمن، منجر شدند.2 تصوير كلى به دست آمده، واجد دو مشخصه اصلى است. نخست، به استثناى برخى توصيه هاى عجيب و سراپا منفى، [ بايد گفت كه ] تبليغات فاشيستى در اين كشور، براى فرستادن بيگانگان به اردوگاههاى كار اجبارى يا اخراج يهوديان، به مسائل سياسى ملموس و مشخص توجه چندانى ندارد. اكثريت غالب گفته هاى مبلّغان فاشيست متوجه مخاطب عام اند. اين گفته ها به روشنى بيشتر مبتنى بر محاسبات روانشناختى اند تا بر هدف جذب پيروان جديد از طريق بيان عقلانى اهداف عقلانى. اصطلاح «جماعت راه انداز»، اگرچه به دليل نگاه تحقيرآميزش به توده ها قابل اعتراض است، اصطلاحى رساست، زيرا فضايى احساسى، تهاجمى و ضدعقلانى را بيان مى كند كه اين هيتلرهاى آينده عامداً مشوّق آن هستند. اگر اطلاق نام «جماعت اوباش» به مردم نوعى بى حرمتى است، بايد توجه داشت كه هدف آشوبگران فاشيست دقيقاً تبديل همين مردم به «جماعت اوباش» است، يعنى به توده هايى كه بدون هيچ گونه هدف سياسى بامعنا، جوياى خشونت و خلق فضاىِ دهشت اند. غايت عام اين آشوبگران دامن زدن روشمند به آن چيزى است كه، از زمان انتشار كتاب مشهور گوستاو لوبون، عموماً «روانشناسى توده ها» خوانده مى شود. ثانياً، رهيافت اين آشوبگران حقيقتاً نظام مند است و از «تمهيداتى» با الگويى خشك و كاملاً مشخص پيروى مى كند. اين امر صرفاً ناظر بر وحدت غايى هدف سياسى فاشيستها نيست، يعنى بر هدف نابودى دمكراسى از طريق بسيج توده ها عليه اصول دمكراتيك، بلكه بيش از آن ناظر بر ماهيت ذاتىِ محتوا و شكل عرضه خود تبليغات فاشيستى است. شباهت موجود ميان گفته هاى آشوبگران گوناگون، از چهره هاى معروفى چون كافلين و جرالد اسميت گرفته تا كينه توزانِ حقير شهرستانى، چنان زياد است كه اصولاً تحليل بيانات يكى از آنان براى شناخت همه شان كافى است.3 به علاوه، سخنرانيهاى فاشيستها خود چنان يكنواخت اند كه آدمى به محض آشنايى با شمار معدودى از شگردها با سيل بى انتهايى از مكرّرات رو در رو مى شود. در واقع، تكرار پيوسته و كم شمار بودن ايده ها از لوازم ضرورى كل اين فن اند. اگرچه خشكىِ مكانيكى الگوى حاكم بر اين تبليغات خود امرى بديهى و مبيّن جنبه هاى خاصى از ذهنيت فاشيستى است، اما نمى توان از اين احساس پرهيز كرد كه مواد و مطالب تبليغات فاشيستى واحدى ساختمند را تشكيل مى دهد، واحدى مبتنى بر يك درك همگانىِ تام كه، به صورتى آگاه يا ناآگاه، هر كلمه اى را كه بر زبان مى آيد تعيين مى كند. اين واحد ساختمند ظاهراً هم با درك سياسى نهفته در پس تبليغات و هم با جوهر روانشناختى آن مرتبط است. تا به امروز، فقط ماهيت مجزا و تك افتاده هر يك از شگردها و تمهيدات فاشيستى مورد بررسى علمى قرار گرفته است و معانى روانكاوانه مستتر در اين شگردها نيز برجسته و تدقيق گشته اند. حال كه عناصر اوليه به كفايت روشن شده اند، وقت آن رسيده كه توجه خود را به آن نظام روانشناختى معطوف سازيم كه دربرگيرنده و زاينده اين عناصر است ــ و البته شايد به تمامى تصادفى نيست كه اصطلاح نظم روانشناختى نام بيمارى پارانويا را به ذهن متبادر مى كند. اين روش مناسبتر به نظر مى رسد زيرا در غير اين صورت تفسير روانكاوانه از تمهيدات و شِگردهاى منفرد تا حدى دلبخواهى و بى نظم باقى خواهد ماند. بسط و تكامل نوعى چارچوب نظرىِ مرجع ضرورى خواهد بود. از آنجا كه هر يك از اين شِگردهاى منفرد به صورتى تقريباً مقاومت ناپذير ما را به ارائه تفسيرى روانكاوانه فرامى خوانند، بى شك منطقى است كه فرض را بر اين نهيم كه اين چارچوب مرجع بايد بر پايه اِعمال يك نظريه روانكاوانه بنيانى و جامعتر بر كل رهيافت آشوبگران فاشيست شكل گيرد. چنين چارچوب مرجعى از سوى خود فرويد در كتاب روانشناسى گروه و روانكاوى خود ( ego ) عرضه شده است. كتابى كه متن انگليسى آن خيلى زود در 1922 منتشر شد، يعنى مدتها قبل از آن كه خطر فاشيسم آلمان حادّ به نظر رسد.4 مبالغه نخواهد بود اگر بگوييم كه فرويد، هر چند وى علاقه اى به فاز سياسى اين مسأله نداشت، به نحوى پيدايش و ماهيتِ جنبشهاى توده اى فاشيستى را بر اساس مقولات روانشناختى صرف به روشنى پيش بينى كرد. اگر اين نكته درست باشد كه ناخودآگاه روانكاو بيمار را درك مى كند، مى توان همچنين فرض كرد كه شهودهاى نظرى روانكاو توانايى پيشگويى گرايشهايى را دارند كه در سطح عقلانى هنوز نهفته و پنهان اند ليكن در سطحى عميق تر خود را متجلى مى سازند. احتمالاً تصادفى نبوده است كه فرويد پس از جنگ جهانى اوّل توجه خود را به مسأله خودشيفتگى و مسائل مربوط به خود ( ego ) به مفهوم دقيق كلمه معطوف ساخت. مكانيزمها و ستيزهاى غريزى كه با اين مسائل مرتبط اند به روشنى نقشى مهم و مهمتر در عصر حاضر ايفا مى كنند، درحالى كه به شهادت روانكاوانِ برخوردار از تجربه عملى، انواع روان نژندى «كلاسيك» نظير هيسترى، كه مدلهاى اوليه شكل گيرى روش روانكاوى بودند، اكنون به ميزانى كمتر از زمانِ تحول فكرى فرويد رخ نمى دهند، يعنى همان زمانى كه چاركو سرگرم درمان بالينى هيسترى بود و ايبسن آن را موضوع برخى از نمايشنامه هاى خود قرار مى داد. طبق نظر فرويد، مسأله روانشناسى توده ارتباط نزديكى با نوع جديد بيماريهاى روانشناختى دارد كه وجه مشخصه بارز عصرى هستند كه به دلايل اجتماعى ـ اقتصادى شاهد زوال فرد و ضعف و سستى متعاقبِ اوست. اگرچه فرويد به مسأله تغييرات اجتماعى نپرداخت، مى توان گفت كه او در محدوده حصارهاى مونادولوژيكِ فرد، به بسط آثار و نشانه هاى بحران عميق فرد [ جامعه معاصر ] و آمادگى بى چون و چرايش براى تسليم شدن به عوامل جمعىِ قدرتمند و بيرونى پرداخت. فرويد، بدون آن كه هيچ گاه خود را وقفِ مطالعه تحولات اجتماعى معاصر سازد، به ميانجىِ بسط كار [ نظرى ] خويش، انتخابِ موضوعاتِ موردنظرش، و تكاملِ مفاهيم كليدى، به روندهاى تاريخى اشاره كرده است. روش به كار رفته در كتاب فرويد تشكيل دهنده تفسيرى پويا از توصيف لوبون از ذهن توده اى و نقدى بر معدودى مفاهيم جزمى است كه ــ تو گويى همچون كلمات جادويى ــ توسط لوبون و ديگر روانشناسان ماقبل روانكاوى ظاهراً به عنوان كليدهايى براى فهم برخى پديده هاى شگفت انگيز به كار مى روند. نخستين و مهمترين مورد در ميان اين مفاهيم مفهوم القاست كه، دست بر قضا، هنوز هم در مقام نوعى راه حل موقت، نقشى مهم در تفكر عوامانه درباره سلطه طلسم گونه هيتلر و امثال او بر توده ها ايفا مى كند. توصيف مشهور لوبون از توده ها به منزله آدميانى اساساً غيرعقلانى و فرديت زدايى شده كه به سادگى تحت تأثير قرار مى گيرند، به خشونت متمايل اند و در كل سرشتى واپسْ رو دارند، از سوى فرويد به چالش كشيده نمى شود. آنچه فرويد را از لوبون متمايز مى سازد بيشتر غيبتِ حس تحقير سنتى نسبت به توده هاست كه بايد آن را مضمون غالبِ اكثر روانشناسان قديمى تر دانست. فرويد به عوضِ استنتاج آراى خويش از يافته هاى توصيفى رايج مبنى بر اين كه توده ها ذاتاً فرومرتبه اند و به احتمال قوى چنين باقى خواهند ماند، با تكيه بر روح حقيقى روشنگرى مى پرسد: چه چيزى توده ها را به توده ها بدل مى كند؟ او فرضيه آسانِ وجود يك غريزه اجتماعى يا رمه اى را رد مى كند، فرضيه اى كه براى فرويد مبيّن خود مسأله است و نه راه حل آن. علاوه بر دلايل صرفاً روانشناختى كه وى براى اين ردّيه ارائه مى كند، مى توان گفت كه از نظرگاه جامعه شناختى نيز بر زمينى استوار ايستاده است. مقايسه سرراستِ تشكلهاى توده مدرن با پديده هاى زيست شناختى را به سختى مى توان معتبر شمرد زيرا اعضاى توده هاى جوامع معاصر دست كم على الظاهر داراى فرديت اند؛ آنان فرزندانِ يك جامعه ليبرال، رقابتى و فردگرايند، و به منظور حفظ خود در مقام واحدهاى مستقل و خودكفا برنامه ريزى شده اند؛ آنان مستمراً به خاطر «نامرتب» بودنْ سرزنش مى شوند و عليه تسليم شدنْ به آنان هشدار داده مى شود. حتى اگر قرار بود فرض را بر آن بگذاريم كه غرايز كهن و ماقبلِ فردى از بين نمى روند، نمى توانستيم صرفاً به سادگى به اين ميراثِ غريزى اشاره كنيم، بلكه مى بايست توضيح دهيم كه چرا آدميان مدرن به چنين الگوهاى رفتارى بازمى گردند كه به نحوى بارز مقام و مرتبه عقلانى آنان و مرحله فعلىِ تمدنِ تكنولوژيك بهره مند از روشنگرى را نقض مى كنند. اين دقيقاً همان كارى است كه فرويد قصد انجامش را دارد. او مى كوشد دريابد كه تغيير و تبديلِ افراد به يك جماعتِ توده اى نتيجه عملكرد كدام نيروهاى روانشناختى است. «اگر افراد عضو گروه در قالبِ يك واحد با هم تركيب شوند، يقيناً چيزى بايد باشد تا آنان را متحد سازد، و اين پيوندِ وحدت بخش ممكن است دقيقاً همان چيزى باشد كه وجه مشخصه يك گروه است.»5 اما اين جستجو عملاً معادلِ تشريح مسأله بنيادينِ سلطه و نفوذ فاشيستى است، زيرا فردِ عوام فريبِ فاشيست، كه بايد پشتيبانىِ ميليونها تن از مردم را براى اهدافى عمدتاً مغاير با منافعِ عقلانى آنان جلب كند، فقط با خَلقِ مصنوعىِ همان پيوندى كه فرويد جستجو مى كند، قادر به چنين كارى است. اگر رهيافتِ عوام فريبان اصولاً واقعگرا باشد ــ و موفقيتِ مردمىِ آنان شكى باقى نمى گذارد كه چنين است ــ مى توان چنين فرض كرد كه پيوندِ موردنظر دقيقاً همانى است كه فردِ عوام فريب مى كوشد تا آن را به صورتى مصنوعى توليد كند؛ در واقع اين پيوند همان اصلِ وحدت بخشِ نهفته در پسِ شگردهاى گوناگون اوست. فرويد، در تطابق با نظريه عمومى روانكاوى، بر اين باور است كه آن قيد يا پيوندى كه افراد را در يك جماعتِ توده اى ادغام مى كند داراى ماهيتى شهوانى ( libidinal ) است. روانشناسانِ قديميتر نيز در مواردى بر اين جنبه از روانشناسىِ توده انگشت نهاده اند. «به عقيده مك دوگال در متنِ يك گروه عواطفِ آدميان به چنان حدى از شدت مى رسند كه تحتِ شرايط ديگر، هيچ گاه تحقق نمى يابند يا به ندرت تحقق مى يابند. و اين امر تجربه اى لذت بخش براى كسانى است كه مى خواهند خود را بى هيچ قيد و شرط تسليم شهوات خويش كنند و از اين طريق جذبِ گروه گشته و ديگر مرزهاى فرديتِ خويش را حس نكنند.»6 فرويد با توضيح كامل انسجام توده ها برحسبِ اصل لذت از چنين مشاهداتى پا فراتر مى گذارد، يعنى با توضيح آن به منزله انواع كاميابىِ واقعى يا نيابتى كه افراد از تسليم شدن به يك توده كسب مى كنند. از قضا هيتلر نسبت به منشأ شهوانىِ شكل گيرى توده از طريق تسليم به خوبى آگاه بود؛ به ويژه زمانى كه خصوصياتِ موءنث و انفعالى را به شركت كنندگانِ جلسات خويش نسبت مى داد، و بدين سان نيز به طور ضمنى به نقشِ همجنس خواهىِ ناخودآگاه در روانشناسى توده اشاره مى كرد.7 مهمترين پيامد تلاش فرويد براى معرفىِ مفهوم ليبيدو در مبحث روانشناسى گروه آن است كه خصوصيات عموماً منتسب به توده ها خصلتِ فريب دهنده ازلى و تقليل ناپذير بودن را از دست مى دهند، خصلتى كه در درك و توصيفِ دلبخواهى غرايز خاصِ توده اى يا گلّه وار انعكاس مى يابد. اين غرايز بيشتر معلول اند تا علت. طبق نظر فرويد آنچه مختص به توده هاست بيشتر تجلىِ صفات و كيفيات قديمى و غالباً پنهان است تا يك صفتِ جديد. «از نظرِ ما نيازى نيست كه اهميت بسيارى براى ظهورِ خصوصيات جديد قائل شويم. براى ما ذكر اين نكته كافى است كه در چارچوب يك گروه، فرد تحت شرايطى قرار مى گيرد كه به او اجازه مى دهد تا سركوبِ غرايز ناخودآگاهِ خويش را كنار زند.»8 اين رهيافت نه فقط ما را از قيد فرضيه هاى كمكى و سردستى رها مى سازد بلكه همچنين حقِ مطلب را درباره اين حقيقت ساده ادا مى كند كه آدميانى كه در توده ها غرق مى شوند انسانهايى بدوى نيستند بلكه نگرشهايى بدوى از خود بروز مى دهند كه با رفتار طبيعى و عقلانى آنان در تضاد است. با اين حال، حتى سطحى ترين توصيفها نيز جاى شكى باقى نمى گذارند كه برخى ويژگيهاى توده ها با رفتارها و خصوصيات ادوار كهن قرابت دارند. در اينجا به ويژه بايد به مسير ميانبر بالقوه براى حركت از احساسات خشن به اَعمال خشن اشاره كرد كه همه نويسندگان و خبرگانِ امر روانشناسى توده بر آن تأكيد نهاده اند، همان پديده اى كه در آثار فرويد درباره فرهنگهاى بدوى به بروز اين فرض منجر مى شود كه قتل پدر در رمه آغازين امرى خيالى نيست بلكه با واقعيت ماقبل تاريخى تطابق دارد. برحسب نظريه ديناميك، احياء اين خصوصيات [ كهن ] بايد به مثابه محصول و نتيجه يك ستيز فهميده شود. توضيح و تبيين برخى از تجليات ذهنيت فاشيستى نيز مى تواند مفيد باشد، تجلياتى كه درك آنها بدون فرضِ وجودِ تخاصم ميان نيروهاى روانى متفاوت ممكن نيست. در اينجا بايد بيش از هر چيز مقوله روانشناختىِ ميل به تخريب را مدّ نظر قرار داد كه فرويد در كتاب تمدن و ناخرسنديهاى آن بدان پرداخته است. فاشيسم، در مقام عصيانى عليه تمدن، صرفاً معادل تحقق دوباره امر كهن نيست بلكه در عين حال مبيّن بازتوليد آن در و توسط خود تمدن است. صرف تعريف نيروهاى عصيانِ فاشيستى به مثابه انرژيهاى قدرتمند ضمير ناآگاه ( id ) كه فشار نظم اجتماعى موجود را كنار مى زنند، چندان گويا نيست. نكته مهمتر آن است كه اين عصيان انرژيهاى فرد را بعضاً از عاملهاى روانشناختى ديگرى به وام مى گيرد كه به اجبار در خدمت ضمير ناآگاه قرار گرفته اند. از آنجا كه پيوند شهوانى ميان اعضاى جماعات توده اى به روشنى واجد ماهيت جنسى بى قيد و بندى نيست، اين پرسش مطرح مى شود كه چه مكانيسمهاى روانشناختى انرژى جنسى اوليه را به عواطفى بدل مى كنند كه توده ها را گرد هم مى آورد. فرويد با تحليل پديده هايى كه تحت پوشش اصطلاحاتِ القاء و القاءپذيرى قرار مى گيرند به اين مسأله مى پردازد. او القاء را به مثابه «سرپناه» يا «پرده اى» كه «روابط عشقى» را پنهان مى كند بازمى شناسد. اين نكته اى اساسى است كه «رابطه عشقىِ» نهفته در پس پديده القاء ناآگاه باقى بماند.9 فرويد بر اين واقعيت انگشت مى نهد كه در گروههاى سازمان يافته نظير ارتش و كليسا يا هيچ گونه سخنى از عشق ميان اعضا در ميان نيست، يا اين امر صرفاً به صورتى تصعيديافته يا غيرمستقيم بيان مى شود، يعنى به ميانجى نوعى تصوير يا چهره دينى كه همه اعضا در عشق به او با هم متحد مى شوند و همگى موظف اند در نگرش خود به يكديگر از عشق و علاقه فراگير او تبعيت كنند. اين نكته مهم به نظر مى رسد كه در جامعه امروزى، با آن توده هاى فاشيست اش كه به طور مصنوعى وحدت يافته اند، اشاره و ارجاع به [ پديده ] عشق تقريباً به طور كامل حذف شده است.10 هيتلر از ايفاى نقش سنتىِ پدر مهربان گريزان بود و آن را به تمامى با نقش منفىِ حاكم مقتدر و پُرهيبت تعويض كرد. مفهوم عشق به مقوله تجريدىِ آلمان احاله شد و بدون قيد «غيورانه» به ندرت ذكرى از آن به ميان مى آمد، قيدى كه به واسطه آن حتى همين عشق نيز رنگ و بوى خصومت و تجاوزگرى نسبت به كسانى را مى يافت كه مشمول آن نبودند. يكى از اصول بنيانى رهبران فاشيست نگهداشتن انرژى شهوانى اوليه در سطح ناآگاه است تا از اين طريق بتوان تجليات اين انرژى را در جهتى مناسب با اهداف سياسى هدايت كرد. هر چه نقش ايده اى عينى، نظير رستگارى دينى، در شكل گيرى توده كمتر باشد، و هر چه يگانه هدف اصلى بيشتر در مغزشويى و هدايت توده ها خلاصه شود، عشق بى قيد و بند نيز بايد به صورتى كاملتر سركوب گشته و به قالب بندگى و اطاعت درآيد. در محتواى ايدئولوژى فاشيستى نكاتى به غايت اندك وجود دارد كه بتوان آنها را دوست داشت. الگوى شهوانى فاشيسم و كل تكنيكِ عوام فريبان فاشيست، ماهيتى اقتدارگرا دارد. در اينجاست كه تكنكيهاى فرد عوام فريب و هيپنوتيست با آن مكانيسم روانشناختى تطبيق مى يابد كه به لطف آن افراد وادار به تحمل انواع پس رويهايى مى شوند كه آنان را به حد اعضاى صرف يك گروه تنزل مى دهد. هيپنوتيست به يارى اعمال و تمهيدات خويش بخشى از ميراث كهنِ سوژه را در او بيدار مى كند، همان بخشى كه در عين حال او را مطيع والدينش كرده بود و واداراش ساخته بود تا در رابطه خود با پدرش نوعى غليان فردى مجدد را تجربه كند: آنچه بدين گونه بيدار مى شود ايده وجود شخصيتى معظم و خطرناك است كه در قبال او فقط مى توان نگرشى انفعالى ـ مازوخيستى اتخاذ كرد، كسى كه اراده آدمى بايد تسليم او شود ــ در حالى كه تنها ماندن با او، و «رو در رو شدن با او»، اقدامى بس خطير مى نمايد. فقط به شيوه اى اين گونه است كه مى توانيم رابطه ميان عضو منفرد رمه آغازين و پدر آغازين را براى خود ترسيم كنيم... بنابراين ويژگيهاى خارق العاده و جبرآميز تشكلات گروهى را، كه جملگى در پديده هاى القايى آنها مشهودند، مى توان به حق به منشأ واقعى آنها در رمه آغازين نسبت داد. رهبر گروه هنوز هم همان پدر خوفناك آغازين است؛ گروه هنوز هم مايل است تحت حاكميت زور بى قيد و شرط باشد؛ و شوخى بى حد حصر به اقتدار در آن به چشم مى خورد. به گفته لوبون، گروه تشنه اطاعت است. پدر آغازين آرمان يا ايدئال گروه ideal) (group است، كه به عوض ايدئال «خود» ideal) (ego بر «خود» فرمان مى راند. رخداد هيپنوتيسم را به درستى مى توان به مثابه گروهى متشكل از دو عضو توصيف كرد؛ باقى مى ماند تعريف پديده القاء ــ اعتقادى كه نه بر ادراك و تعقل بلكه بر علقه اى اروتيك استوار است.11 اين امر به واقع ماهيت و محتواى تبليغات فاشيستى را تعريف مى كند. ماهيت روانشناختىِ آن محصولِ اهدافِ اقتدارگرا و غيرعقلانى است، اهدافى كه دستيابى به آنها از طريق باورهاى عقلانى ممكن نيست بلكه فقط به يارىِ بيدار ساختنِ ماهرانه «بخشى از ميراثِ كهنِ سوژه» ميسر مى شود. تحريك و تبليغات فاشيستى متمركز بر ايده پيشواست؛ فرقى هم نمى كند كه او حقيقتاً گروه را رهبرى مى كند يا كه فقط خراج گير و گردآورنده منافع آن است، زيرا اين فقط تصويرِ روانشناختى پيشواست كه مى تواند ايده پدر آغازينِ قادر و قهّار را دوباره زنده كند. اين امر ريشه غايى خصلتِ معماوارِ شخصى كردن در تبليغاتِ فاشيستى است كه به طور بى وقفه، به عوضِ مطرح ساختنِ علل عينى، بارانى از اسامى و مردانِ به اصطلاح بزرگ را بر سر مخاطب سرازير مى كند. شكل گيرى تصويرى مطلقاً قادر و مهارناپذير از چهره پدر figure) (father ، كه تا حد زيادى پدر واقعى و منفرد را پشت سر مى گذارد و از اين رو مناسبِ گسترش يافتن تا حد يك «خودگروهى» است، يگانه راهِ ترويجِ «نگرش انفعالى ـ مازوخيستى» است كه «اراده آدمى بايد تسليم آن شود»؛ و هر قدر رفتار سياسى فرد عادىِ پيرو فاشيسم با منافع عقلانى خودش در مقامِ شخصيتى حقيقى و همچنين با منافعِ گروه يا طبقه اى كه به آن تعلق دارد ناسازگارتر شود، اتخاذِ اين نگرش از سوى او نيز لزومِ بيشترى مى يابد.12 بنابراين، خردستيزىِ فردِ پيرو كه دوباره در او بيدار گشته است از ديدگاه پيشوا امرى كاملاً عقلانى است: اين خردستيزى ضرورتاً بايد اعتقادى باشد كه «نه بر ادراك و تعقل بلكه بر علقه اى اروتيك استوار است». آن مكانيسمى كه ليبيدو را به گره يا پيوندى ميان پيشوا و پيروان و همچنين ميانِ خودِ پيروان تبديل مى كند، همان مكانيسمِ يكى شدن است. بخش عظيمى از كتابِ فرويد به تحليلِ همين امر اختصاص يافته است.13 در اينجا نمى توان تفكيكِ نظرىِ به غايت ظريف، به ويژه تفكيك ميانِ يكى شدن و درون افكنى ( introjection ) را مورد بحث قرار داد، ليكن بايد متذكر شد كه اِرنست زيمل فقيد، كه آراى ارزشمندى در بابِ روانشناسى فاشيسم را مديون او هستيم، معتقد بود كه مفهوم فرويد از ماهيتِ دو پهلوىِ يكى شدن امرى مشتق از مرحله دهانىِ سازماندهىِ ليبيدو است.14 زيمل اين مفهوم را در غالب نظريه روانكاونهْ در بابِ يهودستيزى بسط و گسترش داد. ما به ارائه مشاهداتى چند درباره مناسبتِ آموزه يكى شدن با تبليغات فاشيستى و ذهنيت فاشيستى بسنده مى كنيم. بسيارى از محققان و نويسندگان و به ويژه اِريك هامبورگر اِريكسون به اين نكته اشاره كرده اند كه پيشواى نوعىِ مشخصاً فاشيست ظاهراً يك چهره پدر، نظير مثلاً شاه در اعصار پيشين، نيست. ليكن عدمِ تجانسِ اين مشاهده با نظريه فرويد در بابِ پيشوا به مثابه پدر آغازين، صرفاً نكته اى سطحى است. بحثِ فرويد درباره يكى شدن به خوبى مى تواند به ما كمك كند تا تغييرات معيّنى را كه به واقع محصولِ شرايط تاريخى عينى هستند، برحسبِ پويشهاى ذهنى درك كنيم. يكى شدن عبارت است از «نخستين تجلىِ يك پيوند عاطفى با شخصى ديگر»، كه «در تاريخچه اوليه عقده اُديپ» نقشى ايفا مى كند.15 كاملاً ممكن است چنين باشد كه اين موءلفه ماقبل اُديپىِ يكى شدن به تحققِ جدايىِ تصوير پيشوا، در مقامِ يك پدر آغازينِ مطلقاً قادر، از تصويرِ پدر واقعى يارى مى رساند. از آنجا كه يكى شدنِ كودك با پدرش به مثابه پاسخى به عقده اُديپ صرفاً پديده اى ثانوى است، پسْ روىِ كودكانه مى تواند به وراى اين تصوير پدر رفته و از طريقِ يك فرآيند «آنكليتيك» (2) به تصويرى كهنتر برسد. به علاوه، وجه ابتدايى و خودشيفته پديده يكى شدن به مثابه نوعى كنشِ دريدن و بلعيدن، يعنى به مثابه تبديلِ ابژه محبوب به بخشى از خويشتن، مى تواند كليدى براى دركِ اين واقعيت به دست دهد كه چرا گه گاه چنين به نظر مى رسد كه تصوير پيشواى مدرن نمونه بزرگ شده شخصيتِ خودِ سوژه يا نوعى فرافكنىِ جمعى از سوى اوست تا تصوير يك پدر واقعى كه نقش او طى مراحلِ بعدى طفوليتِ سوژه به احتمال قوى در جامعه امروزى كاهش يافته است.16 تمامى اين سويه ها و جوانب نيازمندِ توضيح بيشترند. نقش اساسى خودشيفتگى در ارتباط با يكى شدنهايى كه در شكل گيرى گروههاى فاشيستى موءثرند، در نظريه فرويد در باب ايدئال سازى ( idealization ) تصديق شده است. «مى بينيم كه با ابژه چنان رفتار مى شود كه با خودِ خودمان؛ در نتيجه هنگامى كه عاشق هستيم مقدار قابل ملاحظه اى از ليبيدوى خودشيفته به سوى ابژه سرازير مى شود. حتى اين نكته نيز بديهى است كه ابژه، در بسيارى از صور انتخاب عشقى، به مثابه جانشينى براى اين يا آن ايدئال خود ideal) (ego عمل مى كند كه ما هنوز بدان دست نيافته ايم. دليل عشق ما بدان ابژه همان كمالاتى است كه كوشيده ايم براى خودِ خويش بدانها دست يابيم و اينك مايليم تا آنها را از اين مسير دورى و به مثابه وسيله اى براى ارضاى خودشيفتگى مان كسب كنيم.»17 دقيقاً همين ايدئال سازى از خويشتن است كه پيشواى فاشيست مى كوشد در ميان پيروان خود رواج دهد، و ايدئولوژى پيشوا نيز موءيد آن است. مردمانى كه او عموماً با آنان سروكار دارد، ستيز مشخصاً مدرن ميان يك عامل «خودِ» عقلانى، قويّاً رشديافته و محافظ نفس با شكست مداوم در ارضاىِ خواسته هاى «خود» خويش را تجربه مى كنند. اين ستيز به بروز تكانه هاى قوى خودشيفته منجر مى شود كه جذب و ارضاى آنها فقط از طريق ايدئال سازى، آن هم به منزله انتقال بخشى از ليبيدوىِ خودشيفته به ابژه، ممكن است. اين امر نيز به نوبه خود موءيد و مشوق شباهت تصوير پيشوا با سوژه گسترش يافته است: به عبارت ديگر، شخص با تبديل پيشوا به ايدئال خويش، به خود عشق مى ورزد، ليكن در عين حال از شرّ لكه هاىِ ناكامى و ناخرسندى، كه تصوير او از نفس تجربى اش را خدشه دار مى كند، خلاص مى شود. اما اين الگوى يكى شدن از طريق ايدئال سازى ــ يعنى كاريكاتور همبستگى حقيقى و آگاهانه ــ الگويى جمعى است. اين الگو در مورد شمار عظيم مردمانى كه واجد خصائل شخصيت شناسانه و تمايلات ليبيدويىِ مشابه اند موءثر و كارآست. اجتماع فاشيستى مردمان دقيقاً با اين تعريفِ فرويد از گروه تطابق دارد: «شمارى از افراد كه ابژه اى مشابه و واحد را جايگزين ايدئالِ خود كرده اند و در نتيجه همگى در خودِ خويش با هم يكى شده اند.»18 تصوير پيشوا نيز به نوبه خود قدرتِ مطلقِ پدرِ آغازين گونه خويش را از همين قدرت جمعى وام مى گيرد. تفسير و توصيف روانشناختى فرويد از تصويرسازى پيشوا به واسطه تطابقِ بارزِ آن با نمونه نوعى پيشواى فاشيست تصديق و تأييد مى شود، دست كم تا آنجا كه شكل گيرى رشد آن در حيطه عمومى مدّ نظر باشد. توصيفهاى فرويد همان قدر با تصوير هيتلر خواناست كه ايدئال سازيهاى عوام فريبانِ آمريكايى در ساخت و پرداختِ سبكِ نمايشىِ خويش. پيشواى فاشيست براى آن كه يكى شدنِ خودشيفته را ممكن سازد، خود بايد مطلقاً خودشيفته به نظر رسد، و از دلِ همين بصيرت است كه فرويد نگاره «پدر آغازينِ رمه» را اخذ مى كند، نگاره اى كه به خوبى مى تواند متعلق به هيتلر باشد. او، در بدو شروع تاريخ نوع بشر، همان ابرمردى19 بود كه نيچه ظهورش را صرفاً در آينده انتظار مى كشيد. حتى امروزه نيز اعضاى يك گروه به اين توهّم نياز دارند كه همگى به صورتى برابر و عادلانه مورد مهر و محبتِ پيشوا باشند؛ ليكن خود پيشوا نيازى ندارد تا به هيچ كس ديگرى عشق بورزد؛ او مى تواند سرشتى اربابانه و مطلقاً خودشيفته داشته باشد، اما بايد داراى اعتماد به نفس و استقلال باشد. ما مى دانيم كه عشق، خودشيفتگى را مهار مى كند؛ مى توان نشان داد كه چگونه عشق، با عمل كردن به اين شيوه، به يك عاملِ [ سازنده ] تمدن بدل شد.20 بدين سان يكى از بارزترين ويژگيهاى سخنرانيهاى مبلّغانِ فاشيست، يعنى فقدانِ هرگونه برنامه مثبت و هر چيزى كه ممكن است وعده «اعطاى» آن را بدهند و هم چنين حضورِ غالب و تناقض آميزِ تهديد و منع، توضيح داده مى شود: پيشواى فاشيست فقط در صورتى مى تواند موردى براى عشق باشد كه خودش به چيزى عشق نورزد. با اين حال، فرويد مى دانست وجه ديگرى از تصوير پيشوا وجود دارد كه به ظاهر ناقضِ اين وجه نخستين است. پيشوا در حالى كه همچون ابرمرد نمايان مى شود، بايد در عين حال معجزه ظاهر شدن همچون يك شخصِ متوسط عادى را تحقق بخشد، درست همان طور كه هيتلر خود را به مثابه تركيبى از كينگ كونگ و سلمانى سرِ كوچه به معرض نمايش مى گذاشت. فرويد اين نكته را نيز به ميانجىِ نظريه اش در بابِ خودشيفتگى توضيح مى دهد. به گفته او فرد ايدئال «خودِ» خويش را وامى نهد و ايدئال گروه را كه در پيشوا تجسم يافته است جايگزين آن مى كند. [ با اين حال ] ، در بسيارى از افراد جدايى ميان «خود» و ايدئال «خود» خيلى رشديافته نيست: آن دو هنوز هم به راحتى بر هم منطبق مى شوند؛ «خود» غالباً حالت از خودراضى مراحل قبلى اش را حفظ كرده است. اين شرايط گزينش پيشوا را بسيار تسهيل مى كند. او فقط نياز دارد به شكلى مشخصاً روشن، بارز و ناب، مالك خصايص نمونه وار افراد مربوطه باشد، و صرفاً بايد اين حس را القاء كند كه واجد نيروى بيشتر و آزادى بيشتر ليبيدو است؛ و در اين حالت نياز [ گروه ] به يك رئيس قوى غالباً نيمى از كار را براى او انجام داده و قدرت و سلطه اى را به وى اعطا مى كند كه در غير اين صورت احتمالاً نمى توانست هيچ ادعايى نسبت به آن داشته باشد. ساير اعضاى گروه نيز كه ايدئال «خودِ» آنان هيچ گاه نمى توانست، بدون تحمل برخى تغييرات، در شخص او تجسم يابد، متعاقباً به لطف [ پديده [«القاء»، يعنى از طريق يكى شدن، با مابقى گروه همراه مى شوند.21 بدين سان مى بينيم كه نظريه فرويد از قبل حتى به علايم تكان دهنده حقارتِ پيشواى فاشيست اشاره مى كند، به شباهت او با هنرپيشه هاى بازارى و روان پريشان منزوى. براى [ ارضاى ] آن بخشهايى از ليبيدوىِ خودشيفته فرد پيرو كه به درون تصوير پيشوا افكنده نشده اند بلكه به «خود» او متصل باقى مانده اند، ابرمرد هنوز بايد شبيه فرد پيرو باشد و همچون نمونه «بزرگ شده» او به نظر رسد. از اين رو، يكى از تمهيدات اساسى تبليغات فاشيستىِ شخص محور، مفهوم «بزرگ مرد كوچك» است، شخصى كه هويتش هم معرّف قدرت مطلق است و هم بيانگر اين ايده كه او صرفاً يكى از خود مردم است، يك آمريكايى صاف و ساده و هم طراز با ديگران كه آلوده ثروت مادى يا معنوى نشده است. اين حالت روانشناختىِ دوپهلو كمك مى كند تا معجزه اى اجتماعى به ثمر رسد. تصوير پيشوا ميل مضاعف فرد پيرو را ارضا مى كند، ميل به اين كه هم تسليم مرجع قدرت شود و هم خودش همان مرجع باشد. اين امر كاملاً سازگار با جهانى است كه در آن كنترلِ غيرعقلانى مستمراً اِعمال مى شود هرچند كه روشنگرىِ جهانشمول هسته اعتقادى آن را از بين برده است. مردمانى كه از ديكتاتورها اطاعت مى كنند در عين حال از زائد بودن آنان به نحوى باخبرند. مردمان اين تضاد را به ميانجى اين فرض آشتى مى دهند كه آنان خود همان حاكمان و ستمگران بى رحم اند. همه شگردهاى مبلّغان و آشوبگران فاشيست در راستاى شرحى كه فرويد ارائه كرده است طراحى مى شوند، شرحى بر آنچه بعدها به ساختار بنيانى عوام فريبى فاشيستى بدل شد: تكنيك شخصى كردن22، و ايده بزرگ مرد كوچك. ما به بررسى چند مثال كه به طور تصادفى برگزيده شده اند بسنده مى كنيم. فرويد شرحى جامع از عنصر پايگانى ( hierarchical ) در گروههاى غيرعقلانى ارائه مى كند: «كاملاً بديهى است كه يك سرباز مافوق خود، يعنى فى الواقع فرمانده ارتش را، سرمشق ايدئال خويش مى انگارد، و در همان حال خود را با هم رتبه هايش يكى مى كند، و از اين اجتماعِ «خودهاى» خويش لزوم ارائه كمك متقابل و شريك شدن در اموال را، كه جزئى از رفاقت و دوستى است، نتيجه مى گيرد. ولى همو اگر بكوشد تا خود را با ژنرال يكى كند، به موجودى مسخره بدل مى شود.»23 البته منظور كوشش آگاهانه و مستقيم است. فاشيستها، حتى تا سطح خرده پاترين عوام فريب، پيوسته بر مراسم آيينى و تفكيكهاى پايگانى تأكيدمى گذارند. هرچه ميزان مراتب پايگانىِ مجاز در تشكيلات يك جامعه صنعتى شديداً عقلانى و كمّى شده كمتر باشد، فاشيستها به دلايل صرفاً روانى ـ تفكيكى مراتب پايگانىِ مصنوعىِ بيشترى را بدون هيچ دليل وجودى برپا ساخته و آنها را به دقت بر جامعه تحميل مى كنند. اما اين نكته را نيز بايد افزود كه اين يگانه منبع شهوانىِ دست اندركار نيست. به عبارت ديگر، ساختارهاى پايگانى با اميال شخصيتِ سادومازوخيستى نيز كاملاً همراه و سازگارند. فرمول معروف هيتلر (مسئوليت در قبال مافوق، اقتدار در قبال مادون) ماهيت دوپهلوى اين شخصيت را به صورتى عقلانى شده به خوبى بيان مى كند.24 گرايش به پا نهادن بر گُرده پايين تريها، كه در آزار و سركوب اقليتهاى ضعيف و درمانده به صورتى فاجعه بار تجلى مى يابد، همان قدر بارز و آشكار است كه نفرت نسبت به بيگانگان. البته اين هر دو گرايش در عمل كراراً در هم مى آميزند. نظريه فرويد، تمايز دقيق و فراگير ميان درونْ گروهِ محبوب و برونْ گروهِ مطرود را براى ما روشن مى سازد. اين شيوه تفكر و رفتار در سراسر فرهنگ ما تا آن حد امرى بديهى تلقى شده است كه اين پرسش به ندرت به صورت جدّى مطرح مى شود كه چرا مردمان به آنچه شبيه خودشان است عشق مى ورزند و از آنچه متفاوت است بيزارند. در اين مورد نيز همچون بسيارى موارد ديگر، بارورى رهيافت فرويد از تلاش او براى به پرسش كشيدن آنچه عموماً پذيرفته شده است ناشى مى شود. لوبون به اين نكته توجه كرده بود كه جماعت غيرعقلانى «مستقيماً به سوى قطبهاى نهايى و افراطى مى رود»25. فرويد اين نظر را بسط مى دهد و بدين نكته اشاره مى كند كه دوگانگى ميان درون و برونِ گروه ذاتاً ريشه هايى چنان عميق دارد كه حتى بر آن گروههايى تأثير مى گذارد كه «ايده ها و افكار»شان ظاهراً مانع و رادع چنين واكنشهايى است. بدين سان فرويد در سال 1921 قادر بود اين توهم ليبراليستى را رها سازد كه گويا پيشرفت تمدن مى تواند به صورت خودكار موجب افزايش مدارا و كاهش خشونت نسبت به افراد برون گروه شود. حتى در سلطنت مسيح نيز آن كسانى كه به اجتماع موءمنان تعلق ندارند، كسانى كه به او عشق نمى ورزند و از عشق او بى بهره اند، بيرون از اين پيوندند. بنابراين، يك دين، حتى اگر خود را دين عشق بنامد، بايد نسبت به كسانى كه بدان تعلق ندارند سختگير و بى مهر باشد. در واقع اساساً هر دينى به همين نحو نوعى دين عشق براى همه آنانى است كه در دلِ آن جاى مى گيرند؛ درحالى كه خشونت و عدم مدارا در قبال كسانى كه بدان تعلق ندارند خصلت طبيعى هر دينى است. هر قدر هم كه پذيرش اين امر براى ما شخصاً دشوار باشد، نبايد موءمنان را بدين خاطر شديداً و بيش از حد سرزنش كنيم ــ مردمانى كه بى اعتنا يا بى اعتقادانه از اين نظر به لحاظ روانى وضعى بس بهتر دارند. اگر امروزه اين عدم مدارا ديگر خود را به شكلهاى خشن و بى رحم قرون پيشين آشكار نمى كند، به سختى مى توان چنين نتيجه گرفت كه رفتارها و عادات بشرى نرمخوتر شده اند. علت اين امر بيشتر به تضعيف ترديدناپذير احساسات دينى و پيوندهاى ليبيدويى متكى بر آنها مربوط مى شود. اگر يك پيوند گروهى ديگر جانشين پيوند دينى شود ــ و ظاهراً پيوند سوسياليستى در اين زمينه رو به موفقيت دارد ــ آن گاه با همان عدم مدارايى در قبال بيگانگان مواجه خواهيم شد كه در عصر جنگهاى مذهبى وجود داشت.26 خطاى فرويد در تشخيص سياسى اش، يعنى مقصر دانستن «سوسياليستها» براى عملى كه دشمنان آلمانىِ آنان انجام دادند، همان قدر چشمگير است كه پيشگويى او در باب سرشت مخربِ فاشيسم و غريزه حذف افراد بيرون از گروه.27 در واقع، خنثى شدن دين درست به نقطه مقابل چيزى منجر شده است كه فرويد روشنگر انتظارش را داشت: جدايى ميان موءمنان و غيرموءمنان حفظ و شى ءواره شده است. دين به ساختارى فى نفسه و مستقل از هرگونه محتواى فكرى ( ideational ) بدل گشته است، و از زمانى كه ايمان درونى اش از دست رفت حتى با سرسختى بيشترى از آن دفاع مى شود. در همين زمان، تأثير جبران كننده آموزه دينىِ عشق نيز بر باد رفت. اين امر اساس و جوهرِ شگرد «ميش و بز» است كه از سوى همه عوام فريبان فاشيست به كار مى رود. از آنجا كه آنان هيچ گونه ملاك و معيار معنوى را در انتخاب يا طرد افراد تصديق نمى كنند، پس نوعى معيار شبه طبيعى نظير نژاد28 را جايگزين مى كنند كه گريزناپذير به نظر مى رسد و در نتيجه مى تواند در قياس با مفهوم ارتداد در قرون وسطى با بى رحمى حتى بيشترى اِعمال شود. فرويد در مشخص ساختن كاركرد شهوانى اين شگرد موفق بوده است. اين شِگرد به منزله نوعى نيروىِ سلبىِ انسجام بخش عمل مى كند. از آنجا كه ليبيدوىِ مثبت به طور كامل در تصوير پدر آغازين، يا پيشوا، سرمايه گذارى شده است، و از آنجا كه محتواهاىِ مثبتِ معدودى در دسترس اند، بايد به سراغ يك محتواى منفى رفت. «پيشوا يا ايده پيشوايى در عين حال مى تواند، به تعبيرى، امرى منفى باشد؛ نفرت از شخص يا نهادى خاص مى تواند دقيقاً به همين شيوه وحدت بخش عمل كند و به سانِ دلبستگىِ مثبت، پيوندهايى عاطفى از همين نوع را برانگيزد.»29 هيچ شكى نيست كه اين ادغام يا وحدت سلبى از همان غريزه تخريب تغذيه مى كند كه فرويد در روانشناسى گروهى خويش صراحتاً بدان اشاره نمى كند، هرچند در كتاب تمدن و ناخرسنديهاى آن نقش تعيين كننده اين غريزه را تصديق كرده است. در زمينه بحث فعلى، فرويد خصومت نسبت به [ افراد ] بيرون از گروه را با رجوع به خودشيفتگى توضيح مى دهد: در بطن كراهات و بى ميليهاى آشكارى كه مردمان نسبت به غريبه هايى حس مى كنند كه به اجبار با آنان سروكار دارند، مى توان تجلىِ عشق به خود يا خودشيفتگى را تشخيص داد. اين عشق به خود در خدمت تصديق نفسِ فرد عمل مى كند، و عملكرد آن چنان است كه گويى وقوع هرگونه انحرافى از مسيرهاى تحول خاص اين فرد متضمن انتقاد از آنها و طلبِ تغيير آنهاست.30 كاملاً بديهى است كه تبليغات فاشيستى موجب بروز افزايشى در ارضاى حس خودشيفتگى مى شود. اين تبليغات به صورت مستمر و گه گاه به شيوه هايى بس غريب اين حس را القاء مى كند كه فرد پيرو، صرفاً به خاطر تعلق داشتن به درون گروه، بهتر و بالاتر و پاكتر از كسانى است كه از گروه حذف شده اند. در همين حال، هرگونه نقد يا خودآگاهى به منزله نوعى زيان در خودشيفتگى مكروه دانسته شده و حضور آن موجب بروز خشم مى شود. اين امر علت واكنش خشن همه فاشيستها را به آنچه خود zersetzend مى نامند روشن مى سازد، يعنى به هر چيزى كه ارزشهاى جزمى آنان را بى اعتبار مى كند، و همچنين دشمنى اشخاص متعصب را با هر نوع درون نگرى توضيح مى دهد. تمركز خصومت بر افراد بيرون گروه، توأماً موجب محو هرگونه عدم مدارا در درون گروه خودى مى شود، گروهى كه در غير اين صورت روابط فرد با آن شديداً مبهم و دوپهلو مى بود. اما كل اين عدم مدارا در نتيجه شكل گيرى يك گروه، و در يك گروه، به صورت موقت يا دائمى، ناپديد مى شود. تا زمانى كه شكل گيرى يك گروه تداوم يابد يا تا زمانى كه گروه رو به گسترش باشد، افراد چنان رفتار مى كنند كه گويى همگى يكدست اند؛ آنان با خصوصيات ديگران كنار مى آيند، خود را با آنان در سطحى برابر قرار مى دهند، و هيچ كراهتى نسبت به ديگران حس نمى كنند. بر اساس ديدگاههاى نظرى ما، چنين محدوديتى براى خودشيفتگى فقط مى تواند محصول يك عامل باشد، يك پيوند شهوانى با ديگر مردمان.31 اين همان خطى است كه مبلّغان فاشيسم به يارى «ترفند وحدتِ» رايج خويش دنبال مى كنند. آنان بر متفاوت بودن خود از فرد بيگانه و خارجى تأكيد مى گذارند اما تفاوتهاى موجود در گروه خويش را كمرنگ جلوه مى دهند و گرايش دارند تا به استثناى تمايزات پايگانى باقى خصوصيات متمايزكننده را در جمع خويش فرو نشانند. «ما همگى در يك قايق نشسته ايم»؛ وضع هيچ كس نبايد بهتر از باقى باشد؛ به همين دليل، افراد روشنفكر، اسنوب، و لذت جو همواره مورد حمله قرار مى گيرند. جريان نيمه پنهانِ تساوى طلبىِ موذيانه و برادرى همگانى در خفّت، يكى از موءلفه هاى تبليغات فاشيستى و خودِ فاشيسم است. فرمان مشهور هيتلر براى تحقق Eintopfgericht (يك كاسه كردن) نماد همين امر بود. هر چه خواست آنان براى تغيير ساختار درونى جامعه كمتر باشد، بيشتر در باره عدالت اجتماعى ورّاجى مى كنند، و البته منظورشان آن است كه هيچ يك از اعضاى «اجتماع ملّت» نبايد سرگرم لذات فردى شود. تساوى طلبىِ سركوبگر، به عوض تحقق برابرى حقيقى از طريق امحاى سركوب، جزء ذاتى ذهنيت فاشيستى است و در شگرد مبلّغان آن نيز انعكاس مى يابد، شگرد «اگر فقط مى دانستى» كه وعده افشاىِ كينه توزانه همه لذتهايى را در بر دارد كه ديگران تجربه كرده اند. فرويد اين پديده را بر اساس دگرگونى و تبديل افراد به اعضاى اجتماعى روانشناختىِ «رمه برادران» تفسير مى كند. انسجام آنان نوعى واكنش وارونه ( reaction formation ) در برابر حسادت اوليه آنان نسبت به يكديگر است كه اجباراً در خدمت انسجام گروه قرار گرفته است. آن چيزى كه بعداً در جامعه در شكل esprit de corps ، «روحيه جمعى» و از اين قبيل ظاهر مى شود، اين حقيقت را پنهان نمى كند كه منشأ آن در آغاز حس حسادت بوده است. هيچ كس نبايد خواهان ممتاز شدن باشد، همگان بايد يكسان و داراى چيزهاى يكسان باشند. عدالت اجتماعى بدين معناست كه ما چيزهاى بسيارى را بر خود حرام مى كنيم تا ديگران نيز مجبور به چشم پوشى از آنها شوند، يا به بيانى ديگر، قادر به خواستن و طلب كردن آنها نباشند.32 اين نكته را نيز مى توان اضافه كرد كه احساس دوپهلو نسبت به برادر به صورتى بارز و مكرر در شگرد مبلّغان فاشيسم تجلى يافته است. فرويد و رنك ( Rank ) بدين امر اشاره كرده اند كه در داستانهاى پريان، جانوران كوچكى همچون زنبورها و مورچه ها «معادل برادران در رمه آغازين اند، درست به همان شيوه كه در نمادپردازى روءيا، حشرات يا انگلها دال بر برادران و خواهران اند (كه، به نحوى تحقيرآميز، كودك شمرده مى شوند).»33 از آنجا كه اعضاى درون گروه بنا به فرض «توانسته اند به يارى عشقى مشابه به موضوعى واحد، خود را با يكديگر يكى كنند»،34 پس قادر نيستند اين حس تحقير نسبت به يكديگر را مورد تأييد قرار دهند. در نتيجه اين حس از طريق كتكسيس ( cathexis ) سراپا منفىِ اين جانوران پَست بيان مى شود، با نفرت نسبت به افراد برون گروه درمى آميزد، و به اين افراد فراافكنده مى شود. در واقع يكى از شِگردهاى محبوب مبلّغان فاشيسم ــ كه به طور مفصل از سوى لئو لوونتال بررسى شده است35 ــ مقايسه افراد برون گروه، همه خارجيها و به ويژه پناهندگان و يهوديان، با انگلها و جانوران پَست است. اگر محقّيم چنين فرض كنيم كه ميان محركهاى تبليغات فاشيستى و مكانيسمهاى تشريح شده در روانشناسى گروهى فرويد تناظرى وجود دارد، بايد اين پرسش تقريباً اجتناب ناپذير را از خود بپرسيم: مبلّغان فاشيست، كه افرادى خام طبع و نيمه تحصيل كرده بودند، چگونه به شناخت اين مكانيسمها نائل شدند؟ اشاره به تأثير نبرد منِ هيتلر بر عوام فريبان آمريكايى چندان راه به جايى نمى برد، زيرا ناممكن به نظر مى رسد كه شناخت نظرى هيتلر از روانشناسى گروهى از حد سطحى ترين مشاهداتِ اخذشده از روايت عاميانه آراى لوبون فراتر بوده است. اين فرض را نيز نمى توان پذيرفت كه گوبلز متفكرى استاد در تبليغات و كاملاً آگاه به پيشرفته ترين يافته هاى روانشناسى عمق نگر مدرن بود. نگاهى به سخنرانيها و برگزيده هاىِ خاطرات تازه منتشر شده او، تصويرى از شخصى به دست مى دهد كه براى شركت در بازىِ سياست ـ قدرت به اندازه كافى زيرك است اما تا آنجا كه به مسائل اجتماعى يا روانشناختىِ عميقتر از شعارها و مقالات روزنامه اى خودش مربوط مى شود، فردى سراپا سطحى و ساده انديش است. اين ايده كه گوبلز يك روشنفكر عميق و «راديكال» بوده است، بخشى از افسانه دروغينى است كه روزنامه نگاران حريص گرد نام او برپا كردند، افسانه اى كه از قضا خودش ما را به تبيين روانكاوانه فرامى خواند. گوبلز خود بر اساس كليشه ها مى انديشيد و كاملاً تحت نفوذ طلسم شخصى كردن يا پرستش شخص بود. از اين رو، براى توضيح تسلط فاشيستها بر تكنيكهاى روانىِ مغزشويى توده ها، كه در مورد آن سخن بسيار گفته شده است، بايد منابعى غير از تبحر علمى را جستجو كنيم. به نظر مى رسد نخستين منبع همان نكته فوق، يعنى اين همانىِ بنيادينِ پيشوا و پيرو باشد كه يكى از جوانب پديده يكى شدن را توضيح مى دهد. پيشواى فاشيست مى تواند خواسته ها و نيازهاى روانى كسانى را كه به تبليغات او حساس اند حدس بزند، زيرا خودش به لحاظ روانشناختى شبيه آنان است، و وجه تمايزش از آنان بيشتر قابليت بيانِ بى مانعِ امور نهفته در پيروان است تا هرگونه برترى ذاتى. اين پيشوايان عموماً به نوع شخصيتِ دهانى تعلق دارند، همراه با نوعى اجبار غريزى به سخن گفتن بى وقفه و گول زدن ديگران. طلسمى كه آنان بر پيروان خويش مى افكنند عمدتاً مبتنى بر همين خصلت شَفَهى است: خود پديده زبان، محروم شده از هرگونه دلالت عقلانى، به شيوه اى جادويى عمل مى كند و موجب تشديد آن پس رويهاىِ كهنْ ريشه اى مى شود كه افراد را تا حد اعضاى يك جماعت تنزل مى بخشند. از آنجا كه نفس خود اين ويژگى، يعنى ويژگىِ كلامِ بى قيد ولى عمدتاً متكى بر تداعى، مستلزم دست كم نوعى فقدان موقتى كنترل بر «خود» است، به درستى مى توان آن را بيشتر مبيّن ضعف دانست تا قدرت. در واقع رجزخوانى مبلّغان فاشيست در باب نيروى خويش، غالباً همراه با اشاراتى ضمنى به چنين ضعفى است، به ويژه به هنگام گدايى براى كمكهاى مالى. و البته ترديدى نيست كه اين اشارات به نحوى ماهرانه با خود ايده قدرت عجين مى شوند. مبلّغ فاشيست، براى آن كه تمايلات ناآگاه مخاطب خويش را به طرزى موفقيت آميز برآورده سازد، به تعبيرى صرفاً ناخودآگاه خويش را برونى مى كند. سندروم شخصيتىِ خاص وى به او اجازه مى دهد تا دقيقاً چنين كند، و تجربه نيز به او آموخته است تا به نحوى آگاهانه از اين قوه روانى خويش سود جويد و به صورتى عقلانى از خردستيزى و عدم عقلانيت خويش بهره بردارى كند، درست همانند هنرپيشگان يا گونه خاصى از روزنامه نگاران كه مى دانند چگونه بايد خلجانها و حساسيتهاى روانى خويش را به فروش رسانند. بنابراين، مبلّغ فاشيست قادر است بدون آگاهى و شناخت از نظريه روانشناختى بر اساس اين نظريه سخن بگويد و عمل كند، آن هم به اين دليلِ ساده كه نظريه روانشناختى صادق است. يگانه كارى كه او بايد براى دستيابى به قلقِ روانشناسى مخاطبانِ خويش انجام دهد، بهره بردارى زيركانه از روانشناسى خودش است. كفايت و خوانايى شِگردهاى مبلّغان با مبانى روانشناختىِ اهدافشان توسط عاملى ديگر گسترشِ باز هم بيشترى مى يابد. همان طور كه مى دانيم، تبليغ و تحريك فاشيستى، امروزه به يك شغل، يا به تعبيرى، به نوعى امرار معاش بدل شده است. اين نوع تبليغ وقت زيادى داشته است تا كارايى جاذبه ها و ترفندهايش را بيازمايد، و در نتيجه، از طريق به اصطلاح نوعى گزيش طبيعى، فقط گيراترين آنها بر جاى مانده اند. كارايى و تأثير آنها خود تابعى از روانشناسى مصرف كنندگان است. از طريق نوعى فرآيند «انجماد»، كه حضورش در تمامى تكنيكهاى به كار رفته در فرهنگ توده اى مدرن مشهود است، جاذبه هاى برجاى مانده استاندارد شده اند، درست همانند شعارهاى تبليغاتىِ آگهيهاى تجارى كه در رونق بخشيدن به كسب و كار بسيار موفق و موءثر بوده اند. اين استاندارد كردن نيز به نوبه خود با تفكر كليشه اى هم راستا مى شود، يعنى با «احساسات كليشه اى» ( stereopathy ) آن كسانى كه نسبت به اين تبليغات حساس اند و با ميل كودكانه آنان به تكرار يكنواخت و بى پايان. پيش بينى اين امر دشوار است كه آيا تمايل روانشناختىِ فوق مانع از آن خواهد شد كه شِگردهاى استاندارد مبلّغان فاشيست به واسطه كاربرد بيش از حد، كُند شود يا خير. در آلمانِ نازى همه مردم عادت داشتند تا برخى عبارات تبليغاتى نظير «خون و خاك» را، كه به شوخى «خوخا» ناميده مى شد، مسخره كنند؛ نمونه ديگر مفهوم نژاد نورديك ( nordic ) بود كه فعل هجوآميز «شمالى كردن» ( aufnorden ) از آن مشتق مى شد. با اين حال، چنين به نظر مى رسد كه اين گونه جاذبه ها هنوز گيرايى خود را از دست نداده اند. بلكه برعكس، احتمالاً نفس «جعلى بودن» آنها به نحوى ساديستى و كلبى مسلكانه به دهان مخاطبان مزه كرده است، آن هم به عنوان شاخصى براى اين واقعيت كه در رايش سوم فقط قدرت است كه سرنوشت آدمى را تعيين مى كند، قدرتى رها از قيد و بندِ عينيت عقلانى. علاوه بر نكات فوق، مى توان پرسيد: چرا روانشناسى گروهِ عملىِ مورد بحث ما بيشتر خاص فاشيسم است تا اكثر جنبشهاى ديگرى كه جوياى پشتيبانى توده هايند؟ حتى مقايسه سردستى تبليغات فاشيستى با تبليغات احزاب ليبرال و مترقى نشان خواهد داد كه وضع به راستى چنين است. مع هذا، نه فرويد و نه لوبون چنين تمايزى را مدّ نظر قرار ندادند. آنان، همانند مفهوم پردازيهاى رايج در جامعه شناسى صورى ( formal ) ، از جماعات «در كل» سخن مى گفتند، بدون هيچ گونه تفكيكى ميان اهداف سياسى گروههاى موردِ بحث. در حقيقت، هر دو آنان بيشتر به جنبشهاى سوسياليستى سنتى فكر مى كردند تا به قطب مخالف آنها؛ هرچند بايد متذكر شد كه كليسا و ارتش ــ مثالهايى كه فرويد براى اثبات نظريه اش برگزيد ــ نهادهايى اساساً محافظه كار و پايگانى اند. از سوى ديگر، توجه لوبون عمدتاً معطوف به جماعت سازمان نيافته و خودانگيخته و بى ريشه است. فقط يك نظريه صريح و شكل يافته در باب جامعه، كه از حيطه روانشناسى كاملاً فراتر مى رود، مى تواند به پرسشى كه در اينجا مطرح شد تماماً پاسخ دهد. ما به ارائه معدودى پيشنهادها بسنده مى كنيم. نخست آن كه اهداف عينى فاشيسم عمدتاً غيرعقلانى اند، زيرا اين اهداف، على رغم رونق اقتصادىِ سالهاى اول رژيم هيتلر، منافع مادى شمار انبوهى از مردمانى را نقض مى كنند كه تحت پوشش آنها قرار دارند. خطر مستمر بروز جنگ كه در ذات فاشيسم نهفته است گوياى تخريب و نابودىِ گسترده است و توده ها دست كم به صورتى پيش آگاهانه از آن باخبرند. بنابراين اشاره فاشيسم به قدرتهاى ضدعقلانى خود را مى توان به طور كامل دروغ پنداشت، صرف نظر از ميزان جعلى بودن آن اسطوره اى كه امر ضدعقلانى را به نحوى ايدئولوژيك عقلانى مى كند. از آنجا كه جلب نظر توده ها به يارى استدلالهاى عقلانى براى فاشيسم ناممكن است، تبليغات فاشيستى بايد ضرورتاً از تفكر استدلالى رو برگرداند و، با اتخاذ جهت گيرى روانشناختى، دست به بسيج فرآيندهاى غيرعقلانى و ناخودآگاه و پس رونده زند. رسيدن به اين هدف توسط چارچوب ذهنى همه آن لايه هايى از جامعه تسهيل مى شود كه از ناكاميهاى نامعقول رنج مى برند و از اين رو ذهنيتشان به صورتى غيرعقلانى و رشدنيافته شكل مى گيرد. كاملاً ممكن است رمز حقيقى تبليغات فاشيستى در اين امر نهفته باشد كه آدميان را چنان در نظر مى گيرد كه هستند: فرزندان حقيقىِ فرهنگ توده اى و استانداردشده امروز كه از خودآيينى و خودانگيختگى خويش عمدتاً محروم شده اند، به عوض آن كه بتوانند اهدافى را پيش رو نهند كه تحققشان معادل پشتِ سر گذاشتنِ وضعيت موجود، هم به لحاظ روانشناختى و هم به لحاظ اجتماعى است. تبليغات فاشيستى فقط بايد ذهنيت موجود را در جهت مقاصد خود بازتوليد كند ــ بدون نياز به القاىِ هيچ تغييرى ــ و تكرار اجبارى كه يكى از بارزترين ويژگيهاى اين نوع تبليغات است بر ضرورت اين بازتوليد مستمر مهر تأييد خواهد زد. تبليغات فاشيستى به طور مطلق متكى بر ساختار كلى و همچنين تك تك خصايص جزئىِ شخصيت اقتدارگراست، شخصيتى كه خود محصول درونى كردن جنبه هاى غيرعقلانى جامعه مدرن است. تحت اين شرايط غالب، عقل ستيزى تبليغات فاشيستى در هيأت نوعى بده ـ بستان غريزى به امرى عقلانى بدل مى شود؛ زيرا اگر وضعيت موجود امرى مفروض و تغييرناپذير تلقى شود، تلاش لازم براى درك شفاف آن بسى بيشتر است تا تلاش لازم براى تطبيق يافتن با آن و دستيابى به دست كم حدى از رضايت از طريق يكى شدن با امر موجود ــ كه در واقع نقطه كانونى تبليغات فاشيستى است. اين امر مى تواند به ما توضيح دهد كه چرا جنبشهاى توده اىِ مافوق ارتجاعى در قياس با جنبشهايى كه ايمان بيشترى به خود توده ها دارند، «روانشناسى توده ها» را در حدى بس وسيعتر به كار مى گيرند. با اين حال شكى نيست كه حتى مترقيترين جنبش سياسى نيز، اگر محتواى عقلانى اش به واسطه چرخش به سوى قدرت محض ويران گردد، مى تواند به سطح «روانشناسى جماعت» و دستكارى آن سقوط كند. آن به اصطلاح روانشناسى فاشيسم عمدتاً زاييده دستكارى و مغزشويى است. تكنيكهاى مبتنى بر محاسبه عقلانى موجب بروز آن چيزى مى شوند كه با ساده انديشىْ عقل ستيزىِ «طبيعى» توده ها خوانده مى شود. اين بصيرت ممكن است در حل اين مسأله به ما يارى رساند كه آيا اصولاً مى توان فاشيسم را به منزله يك پديده توده اى برحسب روانشناسى تبيين كرد. اگرچه ظرفيت بالقوه براى گرايش به فاشيسم يقيناً در ميان توده ها وجود دارد، به همين ميزان ترديدى نيست كه دستكارى و به خدمت گرفتن ضمير ناآگاه، يعنى همان نوع القائى كه فرويد ريشه اش را توضيح داده است، براى فعليت يافتن اين توان بالقوه ضرورى است. اما اين نكته موءيد اين فرض است كه فاشيسم فى نفسه يك مسأله روانشناختى نيست و هرگونه تلاش براى درك ريشه ها و نقش تاريخى آن برحسب مفاهيم روانشناختى ضرورتاً در سطح همان ايدئولوژيهايى كه فاشيسم مروّج آنهاست ــ از جمله ايدئولوژىِ «نيروهاى ضدعقلانى» [ نهفته در توده ها ] ــ باقى مى ماند. اگرچه مبلّغ فاشيست برخى گرايشهاى خاصِ موجود در مخاطبان خويش را به كار مى گيرد، ليكن اساساً در مقام نماينده و حافظ منافع قدرتمند اقتصادى و سياسى دست به اين كار مى زند. تمايلات روانشناختى به واقع علل بروز فاشيسم نيستند، بلكه در حقيقت فاشيسم تعريف كننده فضايى روانشناختى است كه مى تواند مورد استفاده موفقيت آميز نيروهايى قرار گيرد كه به دلايل كاملاً غير روانشناختى و در جهت منافع شخصى، فاشيسم را ترويج مى كنند. هنگامى كه توده ها اسير تبليغات فاشيستى مى شوند، آنچه به وضوح رخ مى دهد، نه تجلىِ خودانگيخته و اوليه غرايز و كششها، بلكه نوعى احياىِ مجدد و شبه علمىِ روانشناسى آنهاست ــ يعنى همان پسْ روىِ مصنوعى كه فرويد در بررسى گروههاى سازمان يافته به توصيف آن مى پردازد. روانشناسى توده ها از سوى رهبران آنان تسخير گشته و به ابزارى براى سلطه بر آنان تبديل شده است. اين روانشناسى خود را مستقيماً و به ميانجى جنبشهاى توده اى بيان مى كند. اين پديده امرى سراپا جديد نيست، زيرا شبح آن از قبل در تمامى جنبشهاى ضدانقلابى سراسر تاريخ مشهود بود. روانشناسى خيلى بيش از آن كه منشأ فاشيسم باشد، صرفاً يكى از عناصر سازنده نظامى تحميلى است كه نفسِ تماميت و فراگير بودن آن ضرورتاً از توان بالقوه مقاومت توده اى، يعنى از عقلانيت خود توده ها، ناشى مى شود. محتواى نظريه فرويد، جايگزينىِ خودشيفتگىِ فردى با پديده يكى شدن با تصاوير پيشوا، معطوف به چيزى است كه مى توان آن را تصاحب يا مصادره روانشناسى توده ها از سوى حاكمانْ ناميد. اين فرآيند بى ترديد واجد بُعدى روانشناختى است، ولى در عين حال بيانگر گرايشى فزاينده به سوى الغاىِ انگيزش روانشناختى به معناى قديمى و ليبراليستى كلمه است. چنين انگيزشى به صورت منظم توسط مكانيسمهاى اجتماعىِ هدايت شده از بالاْ كنترل و جذب مى شود. هنگامى كه رهبران از روانشناسى توده آگاه مى شوند و آن را به دست خود مى گيرند، اين روانشناسى نيز به يك معنا ناپديد مى شود. اين توانِ بالقوه در بطن تعابير روانكاوى نهفته است، به ويژه از آن رو كه براى فرويد مفهوم روانشناسى اساساً مفهومى سلبى است. او قلمرو روانشناسى را بر پايه برترى ضمير ناآگاه تعريف مى كند و اين حكم را مطرح مى سازد كه آنچه نهاد ( id ) است بايد «خود» شود. رهايى انسان از سلطه دگرآيينِ ناخودآگاه خويش عملاً معادل امحاىِ «روانشناسى» اوست. فاشيسم همين فرآيند امحاء را به مفهوم مخالف گسترش مى بخشد، يعنى از طريق تداوم وابستگى به عوض تحقق توانِ بالقوه آزادى، از طريق ضبط و تصاحب ناخودآگاه توسط كنترل اجتماعى به عوض آگاه ساختن سوژه ها از ناخودآگاه خويش. زيرا، هرچند روانشناسى همواره معرف حدى از انقياد فرد است، ولى در عين حال مفهوم آزادى به معناى نوع خاصى از خودكفايى و خودآيينى فرد، پيش فرض آن است. تصادفى نيست كه قرن نوزدهم عصر بزرگِ انديشه روانشناختى بود. در يك جامعه تماماً شى ءواره شده، كه در آن عملاً هيچ رابطه مستقيمى ميان افراد وجود ندارد و هر فردى به يك اتم اجتماعى يا به كاركردى صِرف از جمع تقليل يافته است، فرآيندهاى روانشناختى، هرچند هنوز در هر فرد حضور دارند، ديگر به مثابه نيروهاى تعيين كننده فرآيند اجتماعى ظاهر نمى شوند. بدين سان، روانشناسى خرد [ در عصر حاضر ] همان چيزى را از دست داده است كه هگل، جوهر ( substance ) مى ناميدش. اين شايد بزرگترين حُسن كتاب فرويد باشد كه او به رغم آن كه خود را به حوزه روانشناسى فردى محدود كرد و خردمندانه از دخيل ساختن عوامل اجتماعى بيرون از بحثِ خويشْ سر باز زد، مع هذا به نقطه عطفى رسيد كه در آن روانشناسى اقتدارش را وامى نهد. روانشناسى «فقير شدن» آن سوژه اى كه «خود را تسليم ابژه اى» كرده است كه خودش آن را «جانشين مهمترين موءلفه خويش ساخته است»،36 يعنى همان «اَبَر خود»، تقريباً با نوعى قدرت غيبگويى از ظهور اتمهاى اجتماعىِ فردزدايى شده در وراى روانشناسى خبر مى دهد، همان اتمهايى كه جماعات و توده هاى فاشيست را شكل مى بخشند. در اين اتمهاى اجتماعى پويشهاىِ ( dynamics ) روانشناختىِ شكل گيرى گروهها، عملاً پا از خود فراتر گذارده اند و ديگر جزئى از واقعيت نيستند. مقوله «جعلى بودن» هم در مورد رهبران فاشيست و هم در مورد كنشِ يكى شدنِ توده ها با رهبران و آن به اصطلاح هيجان و هيسترى آنان گوياست. اعتقاد درونىِ توده هاى فاشيست به شيطانى بودنِ يهوديان همان قدر ناچيز است كه ايمان كامل آنان به پيشوا. آنان حقيقتاً خود را با او يكى نمى كنند، بلكه اداى اين يكى شدن را درمى آورند، شور و شوق خويش را به نمايش مى گذارند، و بدين سان در نمايشى اجراشده از سوى پيشواى خويش مشاركت مى كنند. به ميانجى همين اجراى نمايش است كه آنان نقطه تعادلى ميان كششهاى غريزىِ مستمراً بسيج شده خويش و مرحله تاريخىِ روشنگرى و تحول فكرى خويش مى يابند، مرحله اى كه بدان دست يافته اند و ديگر نمى توان به صورتى مصنوعى آن را پس گرفت. احتمالاً همين جعلى و خيالى بودنِ «روانشناسى گروهى» خود توده هاى فاشيست است كه آنان چنين بى رحم و طرف ناشدنى مى سازد. اگر آنان براى لحظه اى توقف كرده و به فكر فرو روند، كل نمايش فرو مى پاشد، و آنان روياروى دهشت تنها مى مانند. فرويد در پس زمينه اى غيرمنتظره با اين عنصر «جعلى بودن» روبه رو شد، يعنى در بحث خـود درباره هيپـنوتيسم به مثـابه نوعى پسْ روىِ افراد به رابطه ميان رمه آغازين و پدر آغازين: همان طور كه از ديگر واكنشها آموخته ايم، افراد درجه و ميزان متغيرى از تمايل و قابليت شخصى براى احياى وضعيتهاى كهنى از اين دست را در خود حفظ كرده اند. ممكن است در هر حال، حدى از شناخت به اين نكته برجا بماند كه هيپنوتيسم به رغم همه چيز فقط يك بازى است، نوعى بازتوليد همين تأثرات قديمى، و همين شناخت تضمين كند كه در قبال پيامدهاى بيش از حد جدّىِ تعليقِ قوه اراده در هيپنوتيسم هنوز هم مقاومتى وجود دارد.37 البته در اين فاصله، بازى فوق امرى اجتماعى شده است ( socialized ) ، و پيامدها نيز بسيار جدّى از آب درآمده اند. فرويد با تعريف هيپنوتيسم به منزله امرى كه فقط بين دو فرد رخ مى دهد، آن را از روانشناسى گروهى متمايز ساخت. اما، سلطه و مالكيت رهبران بر روانشناسى توده ها، و تدقيق و پرداخت تكنيكهاى ايشان، آنان را قادر ساخته تا طلسم هيپنوتيك را به امرى جمعى بدل سازند. فرياد جنگى نازيها، «آلمان بيدار شو»، در واقع درست عكس اين سخن را در خود پنهان دارد. ولى از سوى ديگر، جمعى شدن و نهادينه شدنِ طلسم، پديده انتقال را بيش از پيش غيرمستقيم و نامطمئن ساخته است، به نحوى كه سويه نمايشى ماجرا، «جعلى بودنِ» يكى شدنِ مشتاقانه و كل پويشهاىِ سنتىِ روانشناسى گروهى، افزايشى هولناك يافته اند. اين افزايش به خوبى ممكن است در آگاهى ناگهانى نسبت به كاذب بودنِ طلسم، و نهايتاً در فروپاشى طلسم، به پايان رسد. هيپنوتيسم اجتماعى شده در بطن خود نيروهايى را مى پروراند كه از طريق كنترل از راه دور كار شبحِ پس روى را يكسره خواهند كرد، و در پايانْ كسانى را بيدار خواهند كرد كه چشمانِ خود را بسته نگه مى دارند، هرچند كه ديگر خواب نيستند. اين مقاله ترجمه اى است از : T.W. Adorno, Freudian Theory and the Pattern of Fascist Propaganda , The Essential Frankfurt School Reader, Urizen Books, New York, 1978, pp . 118-138. منابع:
1. اين مقاله يكى از نتايج همكارى مستمر موءلف با ماكس هوركهايمر است. 2. Harper Brothers, New York, 1949 Cf, also: Leo Lowenthal and Norbert Guterman, Portrait of the American Agitator , Publve Opinion Quart., (Fall ) 1949, pp. 417pp . 3. اين امر نيازمند تعديل است. ميان آن كسانى كه، با سرمايه گذارى درست يا غلط روى پشتيبانى اقتصاد كلان، سعى مى كنند ظاهرى محترم را حفظ كنند (و تا پيش از شروع عملىِ يهودآزارى منكر يهودستيزى خويش مى شوند)، با آن نازيهاى تمام عيارى كه مى خواهند سرِ خود عمل كنند و زبانشان بسيار هتاك و خشن است، تفاوت معينى وجود دارد. 4. اين كتاب تحت عنوان Massen-psychologie und Ichanalyse در 1921 منتشر شد. مترجم انگليسى به درستى تأكيد مى كند كه واژه انگليسى group معادل واژه آلمانى Masse و واژه فرانسوى لوبون، foule ، است. بايد اضافه كرد كه در اين كتاب اصطلاح «خود» معرّف آن عاملِ روانشناختى خاصى كه در آثار بعدى فرويد در تقابل با نهاد و فراخود توصيف شده، نيست، بلكه صرفاً به معناى «خود» است. 5. S. Freud, Group Psychology and the Analysis of the Ego, London, 1922, p . 7. 6. Ibid., p. 27 . 7. كتاب فرويد اين مرحله از مسأله را پى نمى گيرد ولى وجود قطعه اى در ضميمه كتاب بيانگر آن است كه او بدين امر كاملاً واقف بوده است. 8. L.C., pp. 9-10 . 9. «.. روابط عشقى... همچنين تشكيل دهنده جوهر ذهن گروهى اند. و نبايد فراموش كرد كه مراجع قدرت هيچ ذكرى از چنين روابطى به ميان نمى آورند.» (همانجا، ص 40). 10. شايد يكى از دلايل بروز اين پديده اين واقعيت است كه توده هايى كه مبلّغان فاشيست مى بايد ــ پيش از گرفتن قدرت ــ با آنها روبه رو شوند، گروههايى سازمان يافته نبودند، بلكه جماعاتى بودند كه به صورت تصادفى در شهرهاى بزرگ گرد مى آيند. 11. L.C., pp. 99-100 / 12. اين واقعيت كه مازوخيسم فرد فاشيست همواره ضرورتاً همراه با كششهاى ساديستى است، با نظريه عمومى فرويد در باب دوپهلو بودن، كه نخست در ارتباط با عقده اُديپ بسط يافت، هماهنگ است. 13. Op. cit., pp. 58ff . 14. Ibid., p. 61 . 15. Ibid., p. 60 . 16. Cf. Max Horkheimer, Authorotarianism and the Family Today , in The Family: Its Function and Desting ed. R.N. Anshen (Harper Brothers, New York , 1949). 17. Freud, Op.cit., p. 74 . 18. Freud, L.C., p. 8 . 19. شايد تأكيد نهادن بر اين نكته زائد نباشد كه مفهوم نيچه از اَبَرمرد همانقدر با اين تصاوير كهن بى ربط است كه خيالِ او از آينده با فاشيسم. اشاره فرويد به روشنى فقط ناظر به مفهوم عامه پسند «اَبَرمرد» در شعارهاى سطحى است. 20. L.C., p. 93 . 21. Ibid., p. 102 . 22. براى جزئيات بيشتر در مورد شخصى شدن، ر.ك. به: Freud, L.C., pp. 44 and 53. 23. L.c., p. 110 . 24. در فرهنگ عاميانه آلمانى، نماد گويايى براى اين خصيصه وجود دارد. اين نماد از «ويژگيهاى دوچرخه سواران» سخن مى گويد: از كمر به بالا تعظيم مى كنند، از كمر به پايين لگد مى زنند.» 25. S. Freud, L.c., p. 76 . 26. L.C., pp. 50-51 . 27. در مورد نقش دينِ «خنثى شده» و تحريف شده در سازوكار فاشيسم رجوع كنيد به : The Authorotarian Personality 28. مى توان به اين نكته اشاره كرد كه ايدئولوژى نژاد به وضوح ايده برادرى اوليه يا بدوى را منعكس مى كند، آن هم از طريق پس روى خاصِ نهفته در شكل گيرى توده ها. مقوله نژاد واجد دو صفت مشترك با برادرى است: اولاً نژاد هم فرضاً امرى «طبيعى» و مربوط به «خون» است، ثانياً اين مقوله نيز جنسيت زدايى شده است. 29. L.c., p. 53 . 30. L.c., pp. 55-56 . 31. L.c., p. 56 . 32. L.c., pp. 87-88 . 33. L.c., p. 114 . 34. L.c., p. 87 . 35. Cf. Prophets of Deceit . 36. L.c., p. 76 . 37. L.c., p. 99 . ارغنون / 22 / پاييز 1382 1آنكليسيس ( anaclisis ) در روانكاوى به معناى انتخاب يك ابژه دلبستگىِ شهوانى بر اساس شباهت با چهره هاى والدين و حاميان در اوان كودكى است. ــ م. 2در ترجمه حاضر برخى از پى نوشتها تلخيص شده اند. ــ م.