منازعات فرهنگ
نوشته ترى ايگلتون ترجمه رضا مصيبى عبارت «منازعات فرهنگ» حاكى از مشاجره ميان تودهگرايان و نخبهباوران، پاسداران مجموعه آثار اصيل [ و سنتساز فرهنگى و ادبى غرب (canon) ] (1) و سرسپردگان تفاوت (difference) ، و مردان سفيد رنگ مرده و آنهايى است كه ظالمانه به حاشيه رانده شدهاند.با وجود اين برخورد ميان فرهنگ (Culture) (1) و فرهنگ (culture) ديگر به سادگى عرصه پيكار تعاريف نيست، بلكه نزاعى است همهجانبه; مسالهاى است مربوط به امور سياسى بالفعل، نه صرفا آكادميك.اين برخورد تنها كشمكشى ميان استندال و زاينفلد (Seinfeld) ، يا ميان آن عوام بىسوادى كه در راهرو گروه زبان و ادبيات انگليسى به مطالعه قافيههاى اشعار ميلتون (Milton) مىپردازند و جوانهاى جوياى نامى كه درباره موضوعات عجيب و مستهجن كتاب مىنويسند، نيست. اين برخورد بخشى از پيكره سياست جهان هزاره نوين است.اگرچه فرهنگ، چنانكه خواهيم ديد، هنوز هم به لحاظ سياسى حاكميت مطلق ندارد، اما عميقا با دنيايى مرتبط است كه در آن جمع ثروت سه تن از متمولترين افراد با سرجمع دارايى ششصد ميليون نفر از فقيرترين انسانها برابرى مىكند.مضمون منازعات فرهنگ به مسائلى چون تصفيه قومى اهتمام دارد، نه به مزاياى نسبى [ آثار ] راسين (Racine) و مجموعههاى تلويزيونى بازارى و مبتذل. فردريك جيمسون (Fredric Jameson) با تعبيرى مناسب، از «فرهنگ والاى ناتو (NATO) » سخن مىگويد.1 اما چرا با اين تعبير؟ ناتو، بهرغم همهچيز، بدانگونه كه گزارشهاى ماموريتى را تهيه مىكند به توليد فرهنگ والا (highculture) نمىپردازد، و چنانچه فرهنگ والاى ناتو تنها طريق ديگرى از تعبير «فرهنگ غربى» است، در اين صورت فرهنگهاى والاى فراوانى در جهان وجود دارند كه به هيچ وجه غربى نيستند.صنايع ظريفه و زندگى عالى ملك طلق غرب نيستند.اين روزها نمىتوان فرهنگ والا را، تحت لواى اينكه حوزه تحت هدايتبازار بسيار متنوعى ايجاد مىكند، به هنر بورژواى سنتى منحصر كرد.2 «والا» قطعا به معناى غيرتجارى نيست، همچنانكه «توده» هم به معناى غيرراديكال نيست.مرز ميان فرهنگ «والا» و «پست» به انحاء مختلف، از جمله با فيلم، كمرنگ گشته است، چيزى كه در دستيابى به مجموعه تاثيرگذارى از شاهكارها، كه در همانحال خوشايند تقريبا هر كسى باشند، توفيق يافته است. در هر حال، بسا چيزها در فرهنگ والاى غربى وجود دارند كه با اولويات ناتو مغايرند.جز از طريق دستكارى و تغيير مجدد بسيار، نمىتوان دانته، گوته، شلى (Shelley) و استندال را به اجبار وارد شاخه ادبى اتحادى نظامى كرد.راديكالهايى كه به زعم ايشان فرهنگ والا نفس واقعيت (ipso facto) است، مرتجعانه از ياد مىبرند كه بسى از آن وفق مراد جناح چپ بانك جهانى است. (2) در كل مضمون چنين فرهنگى نيست كه راديكالها مىبايد از آن شكوه كنند، بل كاركرد آن است.آنچه جاى شكايت دارد اين است كه فرهنگ والا به منزله مظهر معنوى گروهى ممتاز به كار گرفتهشده، نه اين واقعيت كه الكساندر پوپ (Pope) عضو حزب محافظهكار [ بريتانيا (Tory) ] بوده است و يا بالزاك سلطنتطلب.غالبا فرهنگ تودهاى درستبهمانند فرهنگ محافظهكار است.به دشوارى بتوان احتجاج كرد كه ارزشهاى آثار ادبى [ اصيل و سنتساز غرب cononical literature] به مثابه يك كل به پشتيبانى استقرار سياسى مىپردازند.هومر انسانگرايى ليبرال نبود، ويرژيل حامى ارزشهاى بورژوا نبود، شكسپير از مساواتطلبى به نيكى ياد مىكرد، ساموئل جانسون در كاريبيان The Caribbean بر قيام و شورش مردمى بانگ آفرين مىزد، فلوبر طبقات متوسط را به ديده تحقير مىنگريست و تولستوى براى مالكيتخصوصى هرگز وقتى نيافت. آنچه واجد اهميت است نفس اين آثار نيستبلكه طريقى است كه آنها جمعا تفسير و معنا مىشوند، طرقى كه خود آثار به ندرت بتوانند از پيش تعيين كرده باشند.اين آثار چنانچه با هم در نظر گرفته شوند به مثابه سند وحدت لازمان روح انسان عرضه گشتهاند; گواه فضل امر خيالى بر امر واقعى; ملاك فروپايگى ايدهها در برابر احساسات; گواه آن حقيقتى كه فرد در كانون گيتى مىنهد; سند بىاهميتى نسبى زندگى عمومى در مقابل زندگى ميانفردى، يا جنبه عملى در برابر جنبه تاملى; و ساير چنين پيشداوريهاى مدرن.لكن خوشبختانه مىتوان آنها را به نحوى كاملا متفاوت تفسير و معنا كرد.شكسپير فاقد ارزش نيست، بلكه اين فقدان ارزش صرفا از آن برخى كاربستهاى اجتماعى است كه اثر او به همراه آنها مطرح گشته است.براى تاختن به نهاد سلطنت نيازى نيست كه شخص ملكه لزوما منحرف و فاسد باشد.در هر حال بسيارى از هواخواهان دانته و گوته، حتى يك كلمه هم از آثار آنها نخواندهاند.به علاوه، در اين معنا، مضمون چنين فرهنگى نيست كه واجد اهميت است، بلكه مهم آن چيزى است كه بر آن دلالت دارد; و آنچه امروز از ميان ديگر امور مفيدتر بر آن دلالت دارد حمايت از گونهاى «مدنيت» در برابر اشكال نوينى از به اصطلاح بربريت است.اما از آنجا كه اين وجوه نوظهور بربريت مىتوانند به نحوى متناقض به مانند فرهنگهاى خاص قلمداد شوند، فرهنگ در تقابل با قطبيت فرهنگ قرار مىگيرد. مساله اصلى در خصوص فرهنگ اين است كه فاقد فرهنگ است: ارزشهاى فرهنگ ارزشهاى هيچ شكل خاصى از زندگى، يا به سادگى، هيچ شكل خاصى از زندگى انسانى به معناى دقيق كلمه نيستند.چهبسا درستباشد كه فرهنگ تاريخى خاص شناختهشدهاى نظير اروپا، [ همان ] نقطهاى باشد كه اين انسانيتبراى آنكه به كاملترين وجه به خويش عينيتبخشد، آن را برگزيده است، اما همواره مىتوان مدعى شد كه اسباب و جهات تاريخى اين امر صرفا امكانى [ و حدوثى ] بودهاند.در هر حال، از آنجايى كه ارزشهاى فرهنگ فراگيرند نه انتزاعى، نمىتوانند شكوفا گردند مگر به موجب نوعى از اقامت محلى.بدينمعنا مىتوان فرهنگ را با عقل قياس كرد، عقلى كه فراتر از فرهنگهاى خاص مىرود، لكن از آن رو كه ذاتا فارغ از مكان يا زمان است.روايتى از امر مطلق categorical imperative كانتى كه خاص كرهاىها باشد وجود ندارد.در مقابل، فرهنگ نسبت كنايهآميزى با محيط (milieu) تاريخى خويش دارد: اگر فرهنگ به آن نياز دارد تا موجبات تحقق خود را فراهم آورد، آنگاه تنها بدانسبب فرهنگ خواهد بود كه آن محيط تاريخى را به جانب امر كلى پشتسر نهد. بدينمعنا، خود فرهنگ گونهاى نماد رمانتيك است، همچون امر نامتناهى كه تجسدى محلى (local) مىيابد.فرهنگ كانون ساكن و آرام جهان بازگردندهاى است كه در آن زمان و ابديت، احساسات و روح و حركت و سكون تلاقى مىكنند.خوشاقبالى اروپا بود كه از سوى روح (Geist) در مقام مكانى كه در آن كالبد يابد ممتاز گشت، همانگونه كه بخت نيك سياره زمين بود تا به عنوان جايگاهى برگزيده شود كه عزم الهى بر تناسبش با انسان حكم دهد.از اين رو، در تفسير فرهنگ، درستبهمانند تفسير نماد، مىبايد نوعى كد دوگانه را به كار گيريم و آن را در يك زمان هم به سان خودش و هم بهمانند چيزى ديگر دريابيم، هم به منزله ثمره تمدنى خاص و هم به مانند ثمره روح فراگير.درست همانگونه كه تن به قرائتى سستمايه خواهيم داد اگر كه به هنگام خواندن، مثلا، مادام بوارى Madame Bovary ، چيزى بيش از قصه يك زن سادهلوح بىحال و حوصله را نيابيم، بههمينگونه اگر فرهنگ غربى Western Culture را به سادگى همچون شرح و گزارش تجربهاى خاص و عنانبسته فرهنگ تلقى كنيم، به قرائتى ابلهانه از آن دچار مىگرديم.در حقيقت ادعاى تعلق يك اثر به فرهنگ والا از ميان ساير امور، ادعاى اين است كه آن اثر برخوردار از قابليت انتقال درونى است، يا واجد گونهاى فصلپذيرى ذاتى از زمينه خود است.آنچه مانع از اين قرائت تقليلدهنده مىگردد صورت زيباشناسانه است، صورتى كه اين ماده محلى را به هيات چيزى درمىآورد كه مقصودى گستردهتر دارد، و بديننحو اين صورت الگويى از آنچه كه خود خواننده در حال ايجادش است در اختيار او قرار مىدهد; البته اگر خواننده آن اثر را به مثابه فرهنگ والا تلقى كند.دقيقا همانگونه كه صورت عناصر يك اثر را، بىهيچ لطمهاى به جزئيت آنها، به يك كل بزرگتر ملحق مىسازد، [ به همين طريق ] فرهنگ نيز دال بر رشته پيوند ميان تمدنى خاص و انسانيت كلى مىگردد. فرهنگ والا، همچون تمامى مؤثرترين صور قدرت، صرفا به مثابه صورتى از ايقان اخلاقى هويدا مىشود.فرهنگ والا، گذشته از ساير امور، طريقى است كه يك نظام سياسى حاكم از گذر آن در سنگ، خط و صوت هويتى براى خويش برمىسازد، و تاثير آن هم ارعاب است و هم الهام.همچون دربان باشگاه پال مال (Pall Mall Club) كه وظيفهاش اين نيست كه مردم را به راحتى راه دهد.اما سرچشمههاى فرهنگ والا بههيچرو محدود به اين كاركردهاى اجتماعى نمىشوند، و تصور اينكه آن سرچشمهها محدود به همين كاركردها بودهاند خامترين شكل خطاى تكوينى (genetic) و نيز مبالغه در قدرت فرهنگ والا خواهد بود و بدينسان به نحو طنزآميزى صحه گذاردن بر برداشتى ايدئاليستى از آن نيز مىباشد.فرهنگ والا يكى از كماهميتترين حربههاى ايدئولوژيك است و جوهره حقيقت آن پندارى است كه بر پايه آن فرهنگ والا يكسره رها از ايدئولوژى است.فرهنگ والا بسا كماهميتتر از آموزش و پرورش يا جنسيت است.براى راديكالهاى سياسى كه در اين حوزه مشغول به كارند هيچ توجيهى وجود نخواهد داشت مگر اينكه تواناييهاى خويش را پيشاپيش در آنجا يافته باشند، يا اينكه در آن حوزه به ويژگى خبره گشته باشند. از اين رو، ضمن توجه به خودشناسى خود فرهنگ، مشاهده آنچه كه فرهنگ در خصوص فرهنگها تا بدينحد ننگين مىيابد، دشوار نخواهد بود، چرا كه فرهنگها بىشرمانه خاص و جزئىاند; آنها طنينانداز هيچ چيزى نيستند الا خودشان، و بدون اين تفاوتها محو خواهند گشت.بىگمان، اين تقابل ميان فرهنگ فراگير و فرهنگهاى جزئى و خاص مآلا فريبنده خواهد بود، زيرا تفاوت محض از هويت ناب قابل تمييز نخواهد بود.زيستجهانى كه واقعا به احراز تمايز خويش از هر چيز ديگر مىپردازد، مبدل به گونهاى امر كلى مىگردد.اين امر به آن فرهنگهاى حاشيهاى يا اقليتى مىماند كه امروزه «جباريت» اجماع فراگير را رد مىكنند لكن گاه به بازتوليد روايتى مىانجامند كه عالم اصغر آن اجماع فراگير در عوالم كاملا رمزگذارىشده و خودسامان و بسته خودشان است.با وجود اين، ميان دو روايت از فرهنگ، به هنگامى كه در مقام مساله جزئيت مطرح مىگردد، تفاوت محضى وجود دارد.فرهنگ به مثابه هويت هم با كليت و هم با فرديتسر ستيز دارد، اما در عوض، به جزئيت جمعى بها مىدهد.از نظر فرهنگ، فرهنگ سرسختانه به جزئيات عرضى وجود - جنس، قوميت، مليت، خاستگاه اجتماعى، سائقه جنسى و امورى از اين دست - تشبث مىجويد و آنها را مبدل به حاملان ضرورت مىسازد. آنچه كه خود فرهنگ بدان ارج مىنهد امر جزئى نيست، بل همان جانور به غايت متمايز يعنى فرد است.در واقع فرهنگ ميان فرد و امر كلى پيوندى مستقيم مىيابد.در يگانگى شىء است كه مىتوان روح جهان را به عميقترين وجه احساس كرد; اما گشايش ذات يك شىء به معناى زدودن جزئيات عرضى آن است.آنچه هوهويت من را قوام مىبخشد هوهويت روح انسان است.ماهيت من است كه مرا آنچه هستم مىسازد، نوعى كه من بدان تعلق دارم.فرهنگ، خود روح انسانيت است كه خويش را در آثار خاص متفرد مىسازد; گفتار (discourse) آن فرد و امر كلى را به هم مىپيوندد و دمگذرى نفس و حقيقت انسانيت را، بىوساطت امرى كه تاريخا جزئى است، متحد مىسازد.در حقيقت هيچ چيزى نمىتواند بيش از آنچه كه بدون هيچگونه اضافات خارجى مطلقا خويشتن خود است، همانندى تامترى با عالم بيابد.امر كلى صرفا متضاد فرد نيست، بلكه خود نمونه اعلاى آن است. در نفس ماهيت (quidditas) يك شىء، در خميره و سرشتخاص آن است كه ما پيش روى آنچه كه از جملگى جزئيات صرف فرامىگذرد قرار مىگيريم.فرديت رسانه امر كلى است، حال آنكه جزئيات صرفا امورى تصادفىاند.تمايز قرون وسطايى ذات و عرض بدين نحو بار ديگر به صحنه مىآيد، اما اين بار همچون مواجهه فرهنگ و فرهنگ.فرهنگ در كليتبخشى به فرد، هويت راستين خويش را محقق مىسازد; لكن فرهنگ تنها شيوهاى ممكن از زندگى است - عرضى از مكان و زمان كه همواره ىتوانستبه گونهاى ديگر باشد.فرهنگ آنچنان كه هگل مىتوانستبگويد «در ايده» (2) نيست.بدين نحو فرهگ والا، با كنار گذاشتن تمامى جزئيات اختيارى كه در اين فرآيند وجود دارند، ميان امر فردى و كلى چرخشى بىواسطه پديد مىآورد.چه چيز ديگرى را مىتوان اثر اصيل هنرمندانه دانست؟ [ آيا ] مجموعهاى از آثار فردى تقليلناپذير كه در يگانگى خويش گواه روح مشترك انسانيتاند؟ يا تامل در مبانى اخلاقى انسانگرايى ليبرال، كه احتمالا از گذر قدرت دگرگونساز هنر و براى مبدل شدن به حامل انسانيت كلى بدان پرداختهايم، همان چيزى كه به جهت آن هنگامى كه بر فرديت ملالآور خود فائق مىآيم به خاصترين وجه خودم خواهم بود.هنر اشياء منفرد را در صورت ذوات كلىشان بازآفرينى مىكند و با اين عمل آنها را به نحوى تقليدناپذير مبدل به خودشان مىسازد.در اين فرآيند، هنر آنها را از مرتبهاى امكانى به مرتبه ضرورت و از وابستگى به آزادى فرامىبرد.هر آنچه كه در برابر اين فرآيند كيمياگرانه مقاومت ورزد، به عنوان رسوبات جزئىنگرانه تصفيه مىشود.روايت كنايهآميز و مدرن اين آموزه را مىتوان در اثر ريچارد رورتى Richard Rorty يافت.3 رورتى، در مقام پراگماتيستى توانا، اذعان دارد كه سنت فرهنگى كه خود از آن پشتيبانى مىكند - [ سنت ] غربى، بورژوا، ليبرال، روشنگرانه و از اصلاحطلبى دمكراتيك اجتماعى تا پستمدرن - صرفا حادث (contingent) بوده است. (3) اين سنت همواره مىتوانستبه نحو ديگرى رخ دهد و براى آنكه شخص رورتى در آن متولد شود، باز هم ضرورت كمترى وجود داشت.اما رورتى با همه اين احوال آن را به منزله چيزى فراگير مىپذيرد.گرچه اين سنت فرهنگى هيچ مبنا و اساس فراگير و كلى ندارد، لكن حتى يك مسلمان بنيادگرا هم مىتواند آن را سنجيده و دانسته اقتباس كند. آنچه رورتى صورت مىدهد به اختصار اين است كه حدوث (contingency) را، بىآنكه حدوثىبودنش را از ميان برد، به مرتبه كليت ارتقاء مىدهد، و بديننحو موضع تاريخنگرانه خويش را با مطلقسازى خود از ايدئولوژى غربى وفق مىدهد.در حقيقت نسبىگرايى تاريخى رورتى همان مبناى مطلقگرايى اوست.اگر هيچ فرهنگى نتواند به لحاظ متافيزيكى تضمين شود، آنگاه هيچ مبناى عقلانى كه بر پايه آن از ميان فرهنگها يكى را برگزينيم وجود نخواهد داشت - فرهنگهايى كه از ميان آنها شما بتوانيد، به مانند سوفيستهاى باستان، بنا به اقتضا، آن يك را برگزينيد كه احيانا مناسب احوال شما باشد.لكن از آنجا كه هيچ انگيزه عقلانى براى اين گزينش وجود ندارد، مبدل به گونهاى امر مطلق فىنفسه، همچون فعل گزافه acte gratuit وجودى خواهد گشت.در مقابل، نزد برخى ديگر از پراگماتيستها، منطقا نمىتوان از گزينش فرهنگى سخن به ميان آورد كه شخص آن را مناسب احوال خويش يافته باشد، چه در اينجا مبناى «گزينش» اين واقعيت است كه فرد فضل تقدم را از آن خويش مىداند.مىتوان مدعى شد كه عمل رورتى در ارتقاء امر حدوثى به مرتبه كليت، بارزترين نمونه از ايدئولوژى است; رورتى تنها به اميد اين است كه خودآگاهى متجاهلانه (ironic) اش عمل ارتقايى او را از چنگ اين تقدير برهاند.در واقع تمامى سعى رورتى بر اين است كه از معناى «مدرنيستى» ايدئولوژى، كه به جهت آن شخص حقيقت را در تصرف خويش ندارد، به معناى پستمدرنيستى آن بگريزد، معنايى كه به موجب آن شخص مىداند كه آنچه بدان مىپردازد، بىآنكه از آن دست كشد، كاذب است.معرفتشناسى پندار جاى خويش را به معرفتشناسى كلبى (cynicism) مىسپارد. اگر فرديت امر جزئى را در ذاتگرايى خود از ميان مىبرد، كليت در تجريدش از آن خلاصى مىيابد.اما اين تجريد به كاملترين وجه با فرديت دمساز است.در حقيقت روح انسانيت تنها در حلولهاى فردى خود هستى مىيابد، چيزى كه نام ديگر آن شعر است. فرهنگ والا، بدين نحو، دشمن قسمخورده عموميت و شمول مىگردد.فرهنگ والا نه تنها بديل استدلال عقلانى استبلكه مفهوم بديل عقل، به معناى دقيق كلمه نيز هست، چيزى كه سودمندى و تجريد را به خاطر حس و حال و هواى اشياء طرد مىكند. فرهنگ والا هنگامى تولد يافت كه عقلگرايى انتزاعى بدل به حربهاى در دستان جناح چپ سياسى گشته بود، و از اين رو فرهنگ والا توبيخ ضمنى آن نيز هست.لكن اگر فرهنگ والا سخت پايبند و دلبسته فرد است، به همين اندازه خصم جزئى محض مىباشد - دشمن آن تمايلات و منافع محلى آشوبزدهاى كه تاكنون ذيل اصل تماميت و يكپارچگى گنجانده شدهاند. در واقع آنچه كه امر كلى معمولا صورت مىدهد، تمسك به امر تاريخا جزئى و تصوير آن به مثابه حقيقتى سرمدى است.يك تاريخ حدوثى - تاريخ اروپا - مبدل به تاريخ انسانيت، به معناى دقيق كلمه، مىگردد.با اين وصف، همچنانكه كيتساپر Kate Soper متذكر مىشود، «گفتارهاى كليتگرا در باره انسانيت جدا در معرض خطر تعبيه جبههگيريى قوممحورانه در درون چشمانداز خود از آن چيزى هستند كه نزد همگى ما مشترك است; لكن گفتارهايى كه هرگونه ساختار سياسى منقسم شناخت و نيازمندى و واكنش عاطفى را نفى مىكنند، همچنين مىتوانند جواز يك اهمال سياسى سنگدلانه را بر رنج و عذاب ديگران صادر كنند.» 4 به عبارت ديگر، كليتبه لحاظ كلى مطرود نيست.از اين بابت انديشمندان پستمدرن، به معناى واقعى كلمه، ضد كلىگرا خواهند بود زيرا در معناى حقيقى پلوراليسم ميان آن دسته از كاربستهاى مفهوم كه به لحاظ پراگماتيكى ثمربخشاند و آنهايى كه چنين نيستند تمييز مىنهند.اگر كليتبدانمعنا باشد كه تانگوهاى (Tungus) سيبرى شرقى خود را طابقالنعل بالنعل منعكس در اثر نوئل كوآرد Noel Coward مىيابند، آنگاه كليت طرد خواهد گشت; اما اگر كليتبدينمعناست كه تانگوها كموبيش به همان شيوه متحمل رنج و تالم مىشوند كه آلمانيها آن را تجربه مىكنند، در اين صورت مىبايد كليت را غنيمتشمرد.بنا به تعبير روت بنديكت Ruth Benedict مردمشناس، كسى كه نمونه بارز يك غربى (آمريكايى و اروپايى) باشد، واقعا مىتواند «بىدرنگ تعادل سرشت انسانى و موازين فرهنگى خويش را بپذيرد.» 5 اما بايد به ياد داشته باشيم كه اينگونه خطاها ويژه غرب نيستند.همچنانكه بنديكت نيز اين نكته را خاطرنشان مىسازد كه فرهنگهاى بسيارى وجود دارند كه نزد آنها بيگانه به عنوان نا انسان تعريف مىشود.در مورد قوممدارى (ethnocentricity) نبايد قوممدار بود. در وحدت امر فردى و كلى تضايفى سياسى وجود دارد كه موسوم به دولت - ملت است.صورت سياسى اصلى مدرنيته، خود گفتگوى پريشان ميان امر فردى و كلى است.ملتها براى گسست از تصادفات و سوانح روزگار، محتاج رسانه كليتبخش دولتاند. بدينسان خط تيره اصطلاح «دولت - ملت» بر پيوند ميان فرهنگ و سياست و امر قومى و مهندسىشده دلالت دارد.6 ملت مادهاى استبىشكل و نيازمند دولت تا به هياتى واحد برآيد; بدينگونه عناصر بههمريخته ملت تحتحاكميتى منفرد همساز مىگردند.و چون اين حاكميت افاضهاى از خود عقل (Reason) است، در نتيجه امر محلى به مرتبه امر كلى و فراگير ارتقاء مىيابد.اما از آنجايى كه اين فرآيند در سراسر جهان رخ مىدهد و نظر به اينكه جنبشهاى انگشتشمارى وجود دارند كه از ناسيوناليزم بينالمللىتر باشند، ملت نيز، بدينمعنا به مرتبهاى جهانى ارتقاء مىيابد. بدينسان عضويت در قبيله تسليم شهروندى جهان مىگردد.اما از آنجا كه هر كسى، نظر به مخلوقيت انسان، به ناگزير در نقطه خاصى شهروند جهان مىگردد، امر محلى نيز به جاى اينكه طرد شود، معنايى نوين مىيابد.دستكم، اين آماج ناسيوناليستهاى رمانتيكى است كه امر كلى را از گذر جزئى مىجويند و هر ملتى را به اين ديده مىنگرند كه به شيوه متمايز خويش بر آن تفوق يابند.از سوى ديگر، برخى از الگوهاى [ عصر ] روشنگرى مفهوم ملت، با تحقير اين قبيل دژخوييها به مثابه سدى در برابر آزادى فراگير، مىتوانند در قبال ناهماننديهاى محلى كموبيش تند و خشنتر باشند; بدينسان محليت (Regionality) زير بار عقلانيتخرد مىشود.اگر فرهنگ به مثابه يك ايده در اين روزگار به پيش مىخروشد، بيش از هر چيز از آنروست كه فرهنگهاى فعلى به ايفاى نقش جاهطلبانهترى بر صحنه سياسى جهان مشغولاند.اكنون فرهنگها به شالوده دولت - ملتبدل گشتهاند، لكن دولت - ملتى كه، با وجود اين، از آنها فرا مىگذرد. دول سياسى متمايز از يكديگرند، اما اين تمايزها بدان درجه از اهميت نيستند كه دنيا را به لرزه درآورند.مهم اين است كه شما شهروند دولتى باشيد كه آزاديهاى مدنى شما را ميسر مىسازد، نه سازوكارهاى خاصى كه به موجب آنها اين امر تامين مىگردد.تا بدينجا، فرانسوى بودن ذاتا مطلوبتر از شيليايى بودن نيست.با اين وصف، بنا به تعبيرى فرهنگى، تعلق به يك ملتبه جاى ديگرى از چنان اهميتحياتى برخوردار است كه مردم، تقريبا غالب اوقات حاضرند بر سر اين مساله جان بستانند يا كه جان بسپارند.اگر سياست آن چيزى است كه وحدت مىبخشد، فرهنگ چيزى است كه تفكيك مىكند.رجحان يك هويت فرهنگى بر هويت فرهنگى ديگر امرى غيرتعقلى a-rational) (4) است، بدين معنا كه اختيار تعلق به دمكراسى به عوض ديكتاتورى چنين نيست. نژادباورى و عصبيت وطنى (شووينيزم (,chauvinism كه مىكوشند چنين رجحانى را بر پايه فضل يك هويت فرهنگى بر ديگرى موجه سازند، صرفا تلاشهايى تصنعى براى عقلانى ساختن آن ترجيحاند.اما اين واقعيت كه گزينش هويتى فرهنگى غيرتعقلى استحجتى عليه آن محسوب نمىشود، درست همانگونه كه دليلى عليه انتخاب همخوابه يك نفر نيست.در بهرهمندى از مصاحبت مردمى كه از قماش خود شخصاند، هيچ چيزى الزاما كوردلانه نيست، مادامى كه اين معاشرت متضمن ارزشداورى نباشد (تعصب بر اينكه اين مردم فطرتا برتر از ديگراناند)، يا حاكى از ناديده گرفتن ديگر اقشار نباشد يا اينكه اين حقيقت را كتمان نكند كه هنر معاشرت با مردمى كه از قماش خود فرد نيستند بخش گرانبهايى از تربيتخود اوست.در هر صورت، وفاداريهاى فرهنگى ما، اعم از آنهايى كه مربوط به گروه خود ما مىگردند يا آنهايى كه مربوط به ديگراناند، الزاما غيرعقلانى ( نيستند بدين جهت كه آنها غيرتعقلى (a-rational) اند.گاه ما مىتوانيم براى اينگونه رجحانها اسباب و دلايلى به دست دهيم، درستبه همانگونه كه مىتوانيم براى انتخاب همخوابه خود دلايلى عرضه كنيم.مساله تنها اين است كه اينگونه رجحانها مآلا قابل تحويل به آن علل نيستند، همانطور كه به روشنى مىتوان از اين واقعيت دريافت كه [ مثلا ] شخص ديگرى بتواند دلايل عشق شما به همخوابهتان را بىآنكه خود متوجه آنها باشيد، دريابد. دولت - ملتبه نحوى تمامعيار به ستايش ايده فرهنگ نمىپردازد.به عكس، هر فرهنگ ملى يا قومى خاص تنها از گذر اصل وحدتبخش دولت، و نه به اتكاء خويش، جايگاه و قابليتهاى خود را هويدا مىسازد.فرهنگها ذاتا ناقصاند و نياز به مكملى چون دولت دارند تا به راستى مبدل به خويش گردند.از اينجاست كه، دستكم نزد ناسيوناليزم رمانتيك، هر جماعت قومى تنها به موجب اينكه جماعتى است متمايز، حقى بر گردن دولتخويش دارد، چرا كه دولتبرترين شيوهاى است كه از گذر آن هويت قومى مىتواند تحقق يابد.دولتى كه دربردارنده بيش از يك فرهنگ است، به طور اجتنابناپذيرى قاصر از اين خواهد بود كه حق جملگى ايشان را ادا كند.همين پيشفرض پيوند درونى فرهنگ و سياست است كه در به بار آوردن اين همه ضايعات در دنياى مدرن يارىرسان بوده است، از جمله مانند گروههاى ملى مختلفى كه براى حاكميتيك قطعه از خاك با هم به رقابت مىپردازند. در واقع آنچه در اصل ايده ناسيوناليزم را متمايز مىسازد داعيه حاكميت ارضى نيست - داعيهاى كه به رغم همهچيز، براى جنگجويان بومى و امراى رنسانسى به قدر كافى مانوس و آشنا بوده است - بلكه ادعاى حاكميت مردم خاصى است كه به حسب تصادف منطقه خاصى را متصرف شدهاند.آنچه اينجا اساسا در معرض خطر است جمهوريخواهى است، نه سرزمين و خاك.اما اگر آنچه مانع از خودمختارى مردم مىگردد حضور قدرتى استعمارى در سرزمين آنهاست آنگاه به سادگى مىتوان ديد كه چگونه براهين جمهوريخواهانه دمكراتيك مىتوانند قلب به بحث ملىگرايانه از نژاد و سرزمين مادرى و تماميت ارضى گردند. بنابراين امورى كه به نحوى مطلوب در دولت - ملت پيوند مىيابند، خصايل قومى (ethos) و حقوق انتزاعى، يگانگى قومى و فراگيرى سياسى، اجتماع (Gemeinschaft) و جامعه (Gesellschaft) و عوامالناس و روشنفكران جهان وطن خواهند بود.دلبستگيهاى محلى و آداب و رسوم و قرابتها - در يك كلام فرهنگ - به بهترين وجه محفوظ مىمانند.اما وحدت سياسى سبب اختلاف و وقفه نيز در آنها مىگردد.در واقعيت، اشياء هماهنگى و سازگارى كمترى با هم دارند.اكنون ما فراخوانده شدهايم تا در سطحى بالاتر و بسيار فراگيرتر نوعى از همبستگى (solidarity) را بازآفرينيم كه گويى روزگارى در قلمرو تنگترى از فرهنگ از آن برخوردار بودهايم.اكنون بايد بياموزيم كه تمامى قوايى را كه پيش از اين براى دوستان و آشنايان، روح مكان و تبارشناسى قبيله، اندوخته بوديم، صرف خود حوزه سياسى كنيم.دولت - ملت مرتبهاى است كه جماعتبالقوه فراگيرى از شهروندان آزاد و برابر مىتوانند در آن يكباره عينيتيابند - كمابيش، همانگونه كه نهاد رمانتيك تعينى از روح جهان است.ميهن (Patria) بود كه شما را به نام شهروند انقلابى فرانسه سمر ساخت; اما ميهن جايگاه عقل و آزادى هم بود، كه ابدا در انحصار فرانسه نبودند. بىگمان تنها برخى از فرهنگها - آنهايى كه تاكنون وراى تعصب قومى بدوى به هياتى از مدنيت تحول يافتهاند - پذيرا و مساعد اين صورتهاى برتر سياسى خواهند گشت.هميشه آن انسانهاى سبع و ددخويى كه هيچ تربيت و پرورشى وصله نهاد و سرشت آنها نمىگردد وجود دارند.و هرگز نمىتوان انكار كرد كه حفظ اين توازن ظريف فرهنگ و سياست كار صعب و دشوارى بوده است.از يك طرف، هر دولتسياسى سختبه كنارههاى (contours) برخى از قوميتهاى متمايز چنگ مىاندازد.و [ اين در حالى است كه ] فرهنگ بيشتر ثمره سياست است تا اينكه سياست نديمه مطيع فرهنگ باشد.از طرف ديگر، دولت، تنها با فرونشاندن تناقضات درونى فرهنگ، مىتواند مظهر وحدت آن باشد.به راستى اين مساله كه چگونه مىتوان تناقض را باز نمود، مسالهاى معضلآفرين است، خاصه اگر همداستان با ماركس، معتقد باشيم كه دولتسياسى خود محصول تناقض است.بنابراين دولت تنها به مدد يك هومئوپاتى (Homeopathy) شگرف مىتواند به درمان وضعيتى بپردازد كه خود به موجب آن بيمارگون گشته است. معضلات ديگرى نيز وجود دارند.ناسيوناليزم مدنى يا سياسى گاه جمع ناسيوناليزم قومى و موازين خويش را به صرفه و راهگشا مىيابد، درست همانگونه كه، فىالمثل، شالوده وحدت دولت مابعد استعمارى مدرن را اسطورههاى اصل و نسب بنياد نهادهاند. اما هر چه صورت فراگير - عقلانى دولتبا هجوم به سرچشمههاى فرهنگ قومى در پى تقويت اقتدار خويش برآيد، كليتخود را كه بر شالوده آنها بنياد گرفته است، بيشتر به مخاطره مىافكند.ميان «دولت» و «ملت» ، نظر به تحركاتى كه در سطوح مختلف دارند، به راحتى خط تيره نهاده نمىشود.اگر صورتهاى مدنى دولت نيازمند به خدمت گرفتن شور و هيجانات قومىاند، به مهار آنها نيز نياز دارند.در كل ملت است، نه دولت، كه مردان و زنان بر سر آن جان مىدهند.لكن اين انگيزه قدرتمند، از چشمانداز دولت، به همان اندازه كه به طرز خوشايندى قرص و قاطع استبه نحو نگرانكنندهاى متعصبانه نيز هست.فرهنگ، به لحاظى، آغازين (Primordial) تر از سياست است، اما نسبتبدان از انعطافپذيرى كمترى برخوردار است.احتمال اينكه مردان و زنان بر سر مسائل فرهنگى و مادى به خيابانها سرازير شوند بيشتر است تا اينكه بر سر مسائل سياسى محض چنين كنند.مساله فرهنگى چيزى است كه با هويت معنوى فرد بستگى دارد، و مساله مادى امرى است كه با هويت جسمانى فرد مرتبط مىگردد. آنچه ما را در زمره شهروندان جهان نهاد، دولت - ملتبود; لكن فهم اينكه چگونه اين شكل از هويتسياسى مىتواند انگيزههايى را پديد آورد كه هم ريشهدار و هم فرهنگى باشند دشوار بود. به راستى هر آن كس كه هويت جهانى را براى اين مقصود، بس انتزاعى مىيابد، بىگمان تاكنون با پيروان كليساى كاتوليك رم روبهرو نگشته است.و اگر امروزه شهروند نوين جهان مديرعامل يك شركتباشد، در عين حال مبارز محيطزيستى نيز هست.به ويژه به مدد سياستهاى محيط زيستى رشتههاى پيوند ميان امر محلى و جهانى، مهر و حرمت (pietas) رمانتيك به جايگاه و مكان و كليت عصر روشنگرى ديگربار به سختترين وجه استحكام يافتهاند.به هر تقدير، مردان و زنان بسيارى به خاطر همبستگى بينالمللى جنگ و جهد كردهاند و گاه جان باختهاند.جماعتها (communities) صرفا امورى محلى نيستند.با اين حال، به سختى بتوان تصور كرد كه امروزه مردان و زنان با فرياد «زنده باد بازار مشترك اروپا!» خود را به دستسنگرها بسپارند.مساله اين است كه اسلوبهاى سياسى و صورتهاى فرهنگى ما، در عصرى كه پايدارى آرمانى يكى از دو عنصر - دولت - ملت - بيش از پيش تحت فشار قرار گرفته است، دچار آشفتگى گشتهاند.محض نمونه مىتوان از «فرهنگ شركت» سخن گفت، اما اين صرفا به معناى شيوهاى است از اجراى امورى كه نمونه بارز شركتها هستند، نه فرهنگى كه اين شيوه اجرايى را نزد آگاهى عمومى مشروعيت مىبخشد. بينش ناسيوناليزم متعلق به جهانى بود برساخته از جزئيات واحد و خودمختار موسوم به ملل; ملتهايى كه هريك مسير متمايز تحقق خويش را به زحمت فراهم آورده بودند.بدينسان چنين نگرشى به همراه خود قرابتهاى چشمگيرى با انديشه زيباشناسانه دارد.در واقع مصنوع هنرى زيباشناسانه، از تمامى امور، پاسخ برجسته مدرنيته به يكى از انعطافناپذيرترين مسائل خود بود; نسبتبغرنج ميان فردى و كلى.جاى هيچ ترديدى نيست كه مسائل زيباشناختى گهگاه در جامعهاى سر برمىآورند كه هرچه كمتر براى هنر وقت و فرصت دارد.اثر هنرى، با امتناع از كليت تهى و هم جزئيت كور، از طريق درك و فهم خود به مثابه آن نوع خاصى از تماميت كه تنها در جزئيات حسىاش و از گذر آنها هستى مىيابد، وعده به شيوه كاملا نوينى در فهم نسبت مزبور مىدهد. «قانون» كلى و فراگير مصنوع هنرى چيزى نبود الا تاليف اجزاء سازنده خود آن.آزادى حقيقى در اينجا اطاعت از اين قانون است: قانون عام اثر هنرى يا شكل، آن چيزى است كه اجازه مىدهد تا هريك از اجزائش آزادانه به خود تعين بخشند، زيرا اين قانون چيزى جز نتيجه فعاليت مشترك خود آنها نيست.بنابراين، اينجا جهانى حسى و شبهمفهومى بود، كه در آن صورت انتزاعى چيزى جز مفصلبندى مفردات واحد نبود.هريك از اين مفردات خود را در تعينبخشى به ديگران و از گذر آن متعين مىساخت، و بدينگونه آنها نشانگر نوعى اتوپياى سياسى بودند.چنانچه فرهنگ بتواند از طريق دولت - ملتبا سياست جهانى هماهنگ شود، فرهنگ نيز مىتواند به همينگونه امر فراگير و امر خاص را سازگارى بخشد. اما اگر فرهنگ پايه و اساس دولت - ملت را مىساخت، اكنون تهديد به ويرانى آن مىكند.وحدت ملى كه نشان فرهنگ را بر پيشانى خود دارد، از سوى فرهنگ خرد و متلاشى مىگردد.اسطوره رمانتيك - ملىگراى وحدت فرهنگ و سياست، كه به شمار زيادى از دولت - ملتها، صرفنظر از بسيارى از جنبشهاى استعمارستيز، در روزگار خود به نحو چشمگيرى خدمت كرده است، نمىتواند به سادگى از ظهور چندگانگى فرهنگى مصون بماند.چندگانگى فرهنگى، به معنايى، صرفا چرخش كنايهآميز اخير خود تاريخ است.دولت - ملتها به پشتگرمى هويت فرهنگى منفرد خويش، تابعين مستعمراتى را خلق كردند كه اخلافشان بعدها به عنوان مهاجر بدانها پيوستند، و بدينطريق وحدت فرهنگى را به مخاطره افكندند، كه پيش از هر چيز به ممكن ساختن سلطه يارى رسانده بود.بدينسان فرهنگ وحدتيافته دولت - ملت از «پايين» به خطر افتاد، دقيقا همانگونه كه همزمان از «بالا» مورد هجوم واقع گشت.سرمايهدارى فرامليتى با جهان وطنى كردن فرهنگهاى ملى و اقتصاد ملى، به تضعيف هر دوى آنها مىپردازد، همانگونه كه ژان فرانسوا ليوتار مىنويسد: «يك نفر هم به موزيك رگه (reggae) گوش مىدهد و هم فيلم وسترن مىبيند، براى ناهار غذاى مك دونالد و براى شام غذاى محلى مىخورد; در توكيو عطر پاريسى به خود مىزند و در هنگ كنگ لباسهاى رترو (3) (retro) به تن مىكند.» 7 درحالىكه مهاجر سيار در جهان به سير و سفر مىپردازد، جهان به جانب جهان وطنى سير مىكند.مهاجر سيار نمىتواند به خانه برود، حال آنكه جهان وطن خانهاى ندارد كه به آن برود. اگر مهاجرت صورت عاميانه چندگانگى فرهنگى است، جهانوطنى روايت نخبهگرايانه آن است.هر دوى آنها ثمرات همان نظام اقتصاد جهانىاند.اما از آنجايى كه سرمايهدارى فرامليتى با ريشهكن ساختن مردان و زنان از تعلقات سنتى خود، و با افكندن هويت آنها به بحرانى مستمر انزوا و اضطراب را نيز به بار مىآورد، از طريق عمل متقابل، در همان حال كه مشغول تكثير اين جهان وطنى نوين است، فرهنگهاى همبستگى تدافعى را نيز پرورش مىدهد.هرچه جهان پيشروتر مىگردد، به چيزهاى منسوخ و كهنه بيشتر مجال رشد مىدهد.همانگونه كه همآميختگى (hybridity) شيوع مىيابد، فريادهاى بدعت نيز افزون مىشوند. هر رايحه از عطرهاى پاريسى در توكيو، مىتواند به طبع يك جوان نازى بىسروپا يا يك فيلسوف ميانسال هوادار پيوستگى اجتماعى (communitarian) مقبول افتد.همين كه قالب دولت - ملتشكاف بردارد، انواع سياستهاى فرهنگى كه هيچگاه تماما در آن چارچوب نگنجيدهاند، به ويژه سياستهاى جنسى، قادر به رشد خواهند بود.اما آنگاه كه ميان جهانوطنى و كموناليزم (كمونگرايى (communalism جنگ مغلوبه مىگردد، يكى با هويتى بسيار كممايه و ديگرى با هويتى بس پرمايه، پايداريهاى گذراى ناسيوناليزم و زيبايىشناسى از يك سو به يك كليتگرايى «مذموم» و از سوى ديگر به يك جزئىنگرى «شر» فرو مىشكنند; در همين زمان، فرهنگ و سياستشروع به تغيير نسبت مىكنند. اين امر مىتواند در نظريه مابعد استعمارى، ميان ديگر نقاط مشاهده شود.اگر دولت - ملت همواره همنوازى دروغين فرهنگ و سياستبوده است، ناسيوناليزم انقلابى وضعيتى كاملا متمايز از آن داشته است.در اينجا فرهنگ مىتواند مبدل به يك نيروى سياسى دگرگونساز در آن چيزى شود كه چشمگيرترين جنبش راديكال موفقيتآميز تاريخ مدرن باقى مىماند.پس از آن لحظه تاريخى كه ناسيوناليزم موجى از دولت - ملتها را آفريد، پسا استعمارگرايى، بدانگونه كه جهان از آن حكايت دارد، از راه مىرسد، بدين طريق به لحاظ زمانى پسا استعمارگرايى، پسا ملىگرا، مابعد انقلابى و حتى گاه پسا ايدئولوژيك و مابعد سياسى نيز هست. لكن اين واقعيت زمانى، كه نمىتوان به جهت آن نظريه پسا استعمارگرا را سزاوار سرزنش دانست، مىتواند به راحتى با ميل وافر خود به مسائل هويت فرهنگى، و نه مسائل سياستهاى راديكال، تناسب يابد، همچنانكه شمال مابعد تاريخى با جنوب مابعد استعمارى رويارو مىگردد.خلاصه اينكه، فرهنگ مىتواند به خلع سياستى بينجامد كه پيشتر به نحوى ناگسستنى وابستهاش بود. از اين رو، منازعات فرهنگى ما دستكم سهجانبهاند: ميان فرهنگ به منزله مدنيت، فرهنگ به مثابه هويت و فرهنگ به عنوان امر تجارتى يا پستمدرن.چهبسا بتوانيم اين نمونهها را، با ايجاز بيشترى، به عنوان تفوق، خصلت قومى و اقتصاد تعريف كنيم.چنانكه آدورنو مىتوانستبگويد كه زندگى كرده بود تا آنها را ببيند; آنها سه پاره گسيخته آزاديىاند كه قادر به برابرى و همسانى با آن نيستند.اين تمايز ناپايدار است، زيرا پستمدرنيزم و صورتهاى آگاهانهتر سياست هويت در بسيارى جهات متفقاند.اما آنچه در اينجا حائز اهميت است تمايز ميان، مثلا، تفنگداران مسيحى سفيدپوست مونتانا White Christian Riflemen of Montana و مايكل جكسون Michael Jackson است.اين تمايز ابدا به تفاوت درجات سلامت عقل مربوط نيست، بلكه تمايزى است ميان فرهنگ به مثابه هويت و فرهنگ پستمدرن به معناى فرهنگ مصرفزده (consumerist) سرمايهدارى پيشرفته. (گستاخانه خواهد بود اگر آن را سرمايهدارى «متاخر» بخوانيم، زيرا اصلا نمىدانيم كه چه اندازه متاخر است.) اين دو معنا از فرهنگ از سوى فرهنگ به منزله مدنيتبه چالش فراخوانده شدهاند.فرهنگ به منزله مدنيت تنها امرى زيباشناسانه نيست، بلكه معتقد است ارزش تمامى گستره زندگى در برخى از محصولات هنرى كمال يافته تجسم يافته است.اگر آثار اصيل [ و سنتساز هنرى مغرب زمين ] حائز اهميتاند، از آن روست كه به نحوى جامع سنگ محك مدنيتاند، نه صرفا به اين سبب كه حسن ذاتى آن را آشكار مىسازند.اين مساله دخلى به تصاحب و تصرف زندگى اجتماعى از سوى هنر ندارد بلكه مسالهاى است مربوط به اينكه هنر نشانگر زيبايى و لطافت آن نحوه از زيستن است كه خود جامعه بايد طالب و مشتاق آن باشد.هنر معرف آن چيزى است كه به اميدش زندگى مىكنيم اما خود آن نيست.بدين نحو اين مساله هم گشوده است و هم بسته: چه كريمانه است آنگاه كه هنر را به ديده خادم زندگى مىنگريم و چه تنگنظرانه است تصور اينكه هنر به تنهايى آنچه را كه ارزش زيستن دارد تعيين مىكند! آنچه در زمانه ما روى داد اين نيست كه اين معنا از فرهنگ در نبردى بيرحمانه با فرهنگ به مثابه هويت وامانده است; ميان روايتهاى ليبرال و كموناليستى از فرهنگ همواره نزاع بوده است; رويداد زمانه ما اين است كه اين معناى فرهنگ با برخى از منازعات سياسى اصلى روزگار ما، از جمله آنهايى كه ميان شمال و جنوب كره زميناند، انطباق يافته است.فرهنگ به منزله امر زيباشناسانه و فرهنگ به مثابه امر مردمشناسانه، اكنون نه تنها به نزاع آكادميك بلكه به اتحادى ژئوپليتيك نيز قوام مىبخشند.در واقع، آنها نمايانگر تفاوت غرب و ماسواهاى آن هستند.اما اين تفاوت، به نحو جامعترى تفاوت ميان تمدن ليبرال و جملگى آن صور اشتراكيترى - ناسيوناليزم، بومىگرايى، سياست هويت، نوفاشيزم، بنيادگرايى مذهبى، ارزشهاى خانواده، سنتهاى هواخواه پيوستگى اجتماعى، جنگجويان بومى، معنويتگرايان عصر جديد - New Ageists است كه اين تفاوت با آنها سر ستيز دارد. تلقى اين امر به منزله نزاع ميان مناطق «توسعهيافته» و «در حال توسعه» در واقع عميقا گمراهكننده است.بسيارى از اين صورتهاى (4) (Corporativism) گستردهترى كه آن را به عنوان سرمايهدارى فرامليتى مىشناسيم، همانكه فرهنگ خودش مىتواند واقعا به اندازه فضاى مراسم دعاخوانى (در كليساى پروتستان) يا باشگاه تيراندازى خفقانآور باشد.اگر ارزشهاى ليبرال و فرهنگ به مثابه همبستگى موضوعى است مربوط به شمال و جنوب، آنگاه به سختى بدانيم كه چگونه، مثلا، ليبراليزم اسلامى را در تخالفش با بنيادگرايى مسيحى آمريكا و يا سوسياليزم هندى را در تقابلش با نژادگرايى اروپايى، تعبير و معنا كنيم.شمال كره زمين بر تملك ارزشهاى روشنبينانه، [ يا ] هر آنچه كه خوش دارد تا در خودخواهانهترين احوال خودبرتربينىاش از آن خود بينگارد، هيچ حق انحصاريى ندارد.با اين حال جنگ و گريز ميان اين دو معنا از فرهنگ، اكنون مبدل به مسالهاى جهانى گشته است.از منظر فرهنگ، وجه مشترك يك گروه حمايت از حقوق همجنسبازان و يك محفل نو فاشيستى، به لحاظى، به اندازه تفاوتهاى سياسى آنها درخور توجه است.هر دو، فرهنگ را به منزله هويت جمعى تعريف مىكنند نه به مثابه نقد، يا آن را همچون شيوه متمايزى از زندگى مىدانند نه صورتى از ارزش كه اصلا مناسب هيچ شيوهاى از زندگى نيست.تا بدينجا فرهنگ تكثرگراتر از، مثلا، گروه حمايت از همجنسبازان يا يك اتحاديه صنفى (كارگرى) به نظر مىرسد.در حقيقت تكثر فرهنگ كمى فريبنده است، زيرا اصولى كه از آنها دفاع مىكند غالبا معدود و مطلقاند.تكثر روادارانه، دقيقا همان چيزى است كه گروه حمايت از حقوق همجنسگرايان براى پشتيبانى از آن به وجود مىآيد.درست است كه اين گروهها اين اصل را تا حدودى از خود فرهنگ، كه مىتواند در صورت خودظالمانه باشد، استنتاج مىكنند، اما همين فرهنگ مىتواند در محتواى خود به قدر كافى روشنبينانه نيز باشد.فرهنگ به منزله مدنيت متضمن اصول ليبرال و رهايىبخشى است كه سياستهاى هويت اغلب ميراثخواران بىرغبت و متاخر آنها هستند.در روزگار ما هيچ رهايىبخشى سياسى وجود ندارد كه به نحوى از انحاء مرهون دوره روشنگرى نباشد، ولو آنكه بتواند از اين اصل و منشا بيزار باشد. با اين وصف، آنهايى كه تحريم گشتهاند، به ناگزير نامتمدن به نظر مىرسند، چه پيكار و جهد آنها براى رسميتيافتن، تمايل به اختيار صورتهاى اشتراكى يا ستيزهجويانهاى دارد كه نزد پرورش و توسعه (cultivation) ليبرالى ناخوشايندند.در نتيجه هر چه آنها با جنجال بيشترى عليه طرد و تحريم خويش زبان به اعتراض گشايند، آن طرد و تحريم بيشتر موجه به نظر مىرسد.با وجود اين بايد به خاطر آورد كه وجوه ناپسنديده خود پرورش و توسعه ليبرالى است كه آنها را بيش از هر چيز به اين ستيزهجويى سوق داده است.فرهنگها در آن حال كه براى رسميتيافتن به جهد و پيكار مىپردازند، اغلب از عهده ظرافت و پيچيدگى و تجاهل به نفس (self-ironizing) برنمىآيند و مسئوليت اين امر را بايد متوجه همانهايى دانست كه اين فرهنگها را سركوب كردهاند.با اين حال، ظرافت و پيچيدگى و تجاهل نفس از زمره فضائل محسوب مىشوند.اگر كسى به هنگام درگيرى در مخمصهاى مرگبار نتواند تجاهل و تعريض به خويش را حفظ كند، اين امر به خود تعريض و تجاهل ربطى ندارد بلكه ناشى از وضعيت وخيم و حاد اوست.اين واقعيت كه فرهنگ مىتواند واجد اينگونه فضائل و محسنات باشد، درحالىكه فرهنگ غالبا قادر به اين كار نيست، هيچ توفيرى در نفس اين واقعيت نخواهد داشت.هويت فرهنگى كه به موجب توانايى خود در پرداختن به تجاهل و انتقاد از خويش، به سختى تثبيتشده باشد كاملا قابل تشخيص است. پارادوكس سياست هويت، به اختصار، اين است كه نياز به هويتخود به منظور احساس اختيار در رهايى از آن است.تنها چيزى كه از داشتن هويتبدتر است نداشتن آن است.صرف دست و دلبازانه بخش زيادى از قوا براى تاييد هويت، بر احساس فقدان آن ترجيح دارد.اما مطلوبتر از همه اين است كه اصلا در هيچيك از اين دو وضعيت قرار نگيريم.سياستهاى هويت، همچون تمامى سياستهاى راديكال خودبراندازند: شخص هنگامى آزاد است كه ديگر ناگزير از دلنگرانى بيش از حد درباره كيستى خود نباشد. بدينمعنا، هدف و وسيله مغايرت مىيابند، همچنانكه اين مغايرت در سياست طبقاتى سنتى نيز وجود دارد.تنها با جدى گرفتن همانندسازى طبقاتى مىتوان به جامعه بىطبقه نائل آمد، نه با تظاهرى ليبرالمآبانه به اينكه اين همانندسازيها اصلا وجود ندارند.ملالآورترين سياستهاى هويت آنهايىاند كه مدعى مىشوند هويتى كاملا بالغ و مستقل از سوى سايرين سركوب مىگردد، و الهامبخشترينشان آنهايى هستند كه بتوانيد در آنها، نسبتبه آزادى تعيين آنچه كه احيانا طالب تحقق آن هستيد، مدعى برابرى با ديگران باشيد. هرگونه تاييد معتبر تفاوت دامنهاى فراگير خواهد داشت.اگر وجوه مذموم پرورش و توسعه ليبرالى، گروههاى حمايت از حقوق همجنسگرايان و همقماشهاى آنها را وادار به ستيزهجويى كرده باشد، آنگاه عكس اين مطلب نيز صادق خواهد بود.تكثير فرهنگها، فرهنگ را ناگزير از خودآگاهى آزارنده كرده است; زيرا آنگاه كه مدنيت صبغه رؤيتناپذير زندگى روزمره استبهتر عمل مىكند، و براى مدنيت احساس اجبار به عينيتبخشى به خويش معادل تسليم به منتقدان خود است.بنابراين فرهنگ در معرض اين خطر است كه تنها در مقام فرهنگى ديگر، به نسبيت دچار شود.اين امر به ويژه در حال حاضر قابل مشاهده است.تمدن غربى كه اكنون سياستخارجى متجاوزانه جاهطلبانهترى در پيش گرفته است، هنگامى كه در معرض تهديد تلاشى فرهنگى قرار مىگيرد، نيازمند مشروعيتى معنوى براى اين پروژه است.تمدن غربى هرچه بيشتر به قلع و قمع كامل جماعتها بپردازد، هرچه به فقر و بيكارى عمومى دامن زند، يا نظامهاى باور سنتى را تضعيف كند و هرچه به خلق امواج سهمگين مهاجرت مبادرت ورزد، به همان اندازه از پس اين سياستهاى غارتگرانهاش زنجيرهاى از خردهفرهنگهاى تدافعى و مبارزهطلب پديد مىآيند كه جامعه غربى را از درون خرد و متلاشى مىسازند.اين سياستها از بيرون نيز منشا ظهور نيروهاى مشابهى مىگردند.مقصود از آنچه ذكر شد اين نيست كه تمامى، به اصطلاح، سياستهاى هويت پاسخى صرفا منفى به بىثباتى اجتماعى هستند.به عكس برخى از صورتهاى اين سياستها به آسانى واپسين مرحله از آن چيزى هستند كه ريموند ويليامز Raymond Williams «انقلاب طويل» مىناميد.با اين حال، نتيجه اين است كه فرهنگ غربى دقيقا هنگامى كه محتاج تاييد و اثبات اقتدار فراگير خويش است، دچار عجز و درماندگى مىشود.به مجرد آنكه ارزشهاى فرهنگ غربى به چالش فراخوانده شوند ديگر قابل رؤيت نخواهند بود.وحدت آرمانى فرهنگ بيش از پيش با ستيز و نزاع فرهنگها دچار اختلاف مىگردد و ديگر قادر به فيصله بخشيدن به نزاع آنها نخواهد بود.بحران مشهور فرهنگ زمانه ما از همينجاست. اما مشكلات ديگرى نيز وجود دارند.براى شيوهاى از زندگى كه اولويتهاى سكولار، عقلگرايانه، ماترياليستى و فايدهباورانه دارد، توليد فرهنگى كه مناسب و مكفى اين ارزشها باشد بس دشوار است.زيرا، خود اين ارزشها مىتوانند ضدفرهنگى باشند.اين امر بىگمان معضل هميشگى سرمايهدارى صنعتى بوده است، چرا كه به سبب اعمال فرهنگستيزانه خود واقعا هيچگاه قادر به به هم بافتن ايدئولوژى فرهنگى قانعكنندهاى نبوده است.سرمايهدارى صنعتى در عوض ناگزير بود كه براى اين مقصود از سرچشمههاى نمادين سنت انسانگرايانه رمانتيك بهرهجويى كند و با اين كار از مغايرت ميان ايدئال ناكجاآبادى و فعليت نكبتبار خود روى برگرفت.از اين رو براى يك سرمايهدارى به ناگزير واگسيخته، فرهنگ نه تنها مفهومى بس يگانه بلكه بسيار متعالى نيز هست. سرمايهدارى در معرض خطر جلب انظار [ ديگران ] به خلا مضحك ميان زبانبازى معنوى پرحرارت خويش و دونمايگى زندگى روزمرهاش است.سرود بازار مشترك اروپا براى قادر متعال صرفا آزارنده خواهد بود.تاكنون، همچنانكه پيشتر ملاحظه كرديم، به مجرد آنكه فرهنگ از ريشههاى خود در مذهب بگسلد، به طرز مهلكى ناتوان مىگردد، حتى اگر سختبه آن ريشههايى بچسبد كه منتهى به تسليم خود آن به عدم ارتباط مىگردند. سبب اين وضع صرفا مساله تصور اروپايى نيست كه، به قول ايجاز احمد، تحت فشار است تا خود را «در شمائل اتحادى مقدس» ، «عالم مسيحيت احياءشده» يا «باشگاه رد سفيدپوست» White Man|s Club هياتى تازه ببخشد.8 اگر فرهنگ بايد اكنون غرب فتنهجو و كموبيش چهل تكه را در برابر آن چيزى متحد كند كه به نظرش فرهنگ به تمامى معانى مذموم آن است، آنگاه رونق مجدد ميراث مشترك كلاسيك، مسيحى و ليبرال - اومانيست مىتواند به خوبى طريقهاى از دفع وحشيهاى چپاولگر آن سوى [ جهان ] را بيازمايد.مىتوان از فرهنگ به معناى هنرهاى زيبا انتظار داشت كه نقش مهمى در هرگونه نوآفرينى از اين دست ايفا كند، نوآفرينيى كه پاسخ بدين پرسش است كه چرا مناظراتى كه بر سر ويرژيل و دانته صورت مىگيرند به هيچ وجه امورى صرفا آكادميك نيستند.پيمانهايى نظير ناتو و بازار مشترك اروپا، خاصه هنگامى كه مواجه با دشمنان مسلمانى مىشوند كه نزد آنها فرهنگ به لحاظ روحانى مطلقا حياتى است، اغلب نيازمند تحكيم پيوندهاى درونى خويش با چيزى خواهند بود كه اندكى سفت و سختتر از بوروكراسى، اهداف سياسى مشترك يا منافع سهامى اقتصادى باشد.در اين زمينه مجادلات جارى بر سر كتب برجسته و اصيل [ سنتساز غرب ]، معنا و مفهومى تازه به خود مىگيرند; و مذهب، به رغم همهچيز، قدرتمندترين نيروى ايدئولوژيك منفردى است كه تاكنون تاريخ بشر شاهدش بوده است. سيموس هينى (Seamus Heaney) شاعر در مصاحبهاى چنين اظهار مىكند كه: اگر شما صور ميراث (اروپايى) را، تقريبا به معنايى نظامى، نابود كنيد; اگر فرهنگ يونان، هلنى، يهودى را از ميان بريد - بالاخره فرهنگ ادبى و هنرى تقريبا همجوار كشف ما از فرهنگ اخلاقى است، مرادم عدالت و آزادى و عشق است: اينها همگى در درام يونان وجود دارند; آنها در كتب مقدس يهوديه وجود دارند - و اگر شما اين چيزها را از ميان بريد چه چيزى جاى آنها مىگذاريد؟ 9 هينى از اين سنن گرانبها در برابر آنهايى كه اين سنن را بهسان ايدئولوژى به دور مىافكنند به درستى دفاع مىكند; اما چنان سخن مىگويد كه گويى فرهنگ اروپايى ميراثى است متجانس و عارى از سلبيت و تناقض.اگر اروپا به راستى مهد و زادگاه بخش عظيمى از تمدن است، آنگاه مىتوانستحداقل شايستگى دفاع از آن را داشته باشد، زيرا اروپا دقيقا به همان اندازه كه روايتگر دانته و گوته و شاتوبريان است، قطعا تاريخ بردهدارى و كشتار جمعى و تعصب نيز هست.و اين است معناى نهفته شومترى كه از شكوه و جلال فرهنگىاش واقعا جداشدنى نيست.سنت اومانيست اروپايى بارها و بارها به آرمان رهايى انسان خدمت گزارده است; اما هنگامى كه از اين اعمال براى تمييز و تعريف هويتى انحصارطلب بهرهبردارى مىشود، تمامى اين آثار پرعظمت روح بدل به خصم ارزشهاى متمدنانه مىگردند.هينى هم قادر به وصف تاثر حاصل از توقف فرهنگ اخلاقى در سنپترزبورگ نيست - هرچند كه به زعم جورج استاينر George Steiner آنچه در سنپترزبورگ دچار توقف مىشود قهوهخانههاست: اروپاى ما، به رغم همه بحرانها و دگرگونيهاى خود، هنوز هم، با شگفتى بسيار، همان امپراطورى رومى مسيحى است...اگر از پورتو (Porto) در پرتغال جنوبى تا لنينگراد، اما قطعا نه مسكو، خطى ترسيم كنيد، مىتوانيد به جايى موسوم به قهوهخانه برويد، با روزنامههايى از سراسر اروپا.مىتوانيد در آنجا شطرنجبازى كنيد، دمينو بازى كنيد; مىتوانيد تمام روز را تنها به قيمتيك فنجان قهوه يا يك ليوان شراب در آنجا سر كنيد، صحبت كنيد، بخوانيد و كار كنيد.مسكو كه سرحد آسياست، هيچوقت قهوهخانه نداشته است.10 هنگامى كه شخص در سنپترزبورگ به نوشيدن قهوه خود مشغول است، در عين حال، به فكر آنهايى است كه در آن سوى آسياى بزرگ، محروم از كافئين و بازى دمينو، به آرامى در بربريت فرو مىروند. با اين وصف، فرهنگ به لحاظ زيباشناسانه، متاسفانه براى تحكيم پيوندهاى درونى وحدت سياسى كفايت نمىكند.انديشهاى كه رهايى و نجات انسانيت را با مطالعه آثار شكسپير ميسر بداند، هيچگاه عارى از مزاح و مضحكه نبوده است.چنين فرهنگ نخبهباورانهاى، براى مبدل شدن به نيرويى حقيقتا مردمى، واقعا ناگزير است كه گام در راه مذهب نهد.آنچه كه غرب به نحوى آرمانى محتاج آن است روايتى از فرهنگ است كه بيعت و وفادارى سرنوشتساز و حياتى مردم را به همراه خويش مىآورد; و نام سنتى اين بيعت همانا مذهب است.اثر گذارى مذهب به موجب آنجهانىبودنش نيستبل از آن روست كه اين آنجهانى بودن را در صورت واقعى و عملى زندگى تجسم مىبخشد.بدينسان مذهب مىتواند ميان فرهنگ و فرهنگ، ارزشهاى مطلق و زندگى روزمره پيوند ايجاد كند. ماتيو آرنولد (Matthew Arnold) هوشمندانه به اين نكته پى برد و فرهنگ را به منزله جانشين عالم مسيحيت مطرح ساخت، مسيحيتى كه در كاركردهاى ايدئولوژيك خود ناكام مانده بود.اما او همچنين به زودى دريافت كه مذهب، فرهنگ به معناى پرورش و توسعه همهجانبه را با فرهنگ به معناى كنش اصولى توام ساخته است.اگر نظام اعتقادات مسيحى مسالهاى است مربوط به «معقوليتخوشايند» يا «هلنيزم» ، به همينگونه مساله فرائض سرسختانه يا «عبرانيت» (5)) Hebraism) نيز خواهد بود.بدينسان دو معنا از فرهنگ - يكى به منزله رشد و تكامل موزون (يونانى) و ديگرى به منزله تعهد متعصبانه (يهودى) - مىتوانند متفقا هماهنگ گردند.11 اگر عبرانيتبتواند گرايش ويرانگر هلنيزم به كليت متوازن را تعديل كند، آنگاه هلنيزم نيز به همين طريق مىتواند به تعديل تمايل عبرانيتبه جزئىگرايى كور بپردازد.بديننحو مىتوان هم از تهىانديشى خواص ( احتراز كرد و هم از تعصب عوامانه .(plebeian) خودانگيختگى آگاهى (هلنيزم) و انضباط سخت آگاهى برانيتبايد يكديگر را تعديل كنند; اولى تداوم سبكسرى طبقه بالا و خواص است و دومى بازيافته سستانديشى طبقه متوسط. تعديل اين دو وجه، موجد توازن ميان فرهنگ به مثابه تامل و فرهنگ به منزله تعمل نيز هست: در مرحله بحران سياسى، فرهنگ به منزله تامل، ديگر تابآوردنى نبود لكن فرهنگ، در عين حال، آن گرايش به عمل افراطى را كه خود بخشى از آن بحران بوده است مهار و متوقف مىكند. بنابراين فرهنگ به اثبات راهحلى مشكوك پرداخته است.از يك طرف، هر تلاشى در جهت احياء مذهب، حتى در ايتسستشاعرانه آرنولد از آن، با دنيوىسازى سرمايهدارانه بىوقفه تخريب مىشود.آنچه مذهب را رسوا و بدنام مىسازد چپ الحادى نيست، بلكه كوششهاى اينجهانى سرمايهدارى است كه بهسان زيرساختى سكولارشده به تضعيف همان روساخت معنوى مىپردازد كه خود براى ثبات و استقرار خويش بدان احتياج مبرم دارد.از طرف ديگر، هر تلاشى در جهت پيوند فرهنگ با مذهب، اكنون در معرض خطر مواجه ساختن بنيادگرايى مذهبى ديگران با انگ خود بر ماحصل [ اين عمل ] قرار دارد و بدين نحو آن مبناى متعالى و اصيل انسانمدارانه ليبرال را از كف مىدهد و مآلا به نحوى آزارنده از مخالفان خود تمييزناپذير مىگردد.هلنيزم افراطى در برابر متعصبان مذهبى تن به شكست مىدهد، اما عبرانيت مفرط صرفا مقلد آنها خواهد گشت.بنيادگرايى مذهبى، كه مرام و شيوه وانهادگان مدرنيته است، مردان و زنان را بر آن مىانگيزد كه در دفاع از جامعه خويش به اعمال ستيزهجويانه و خشن دستيازند، نه به مطالعه دانته يا داستايفسكى.تنها مسالهاى كه در غرب وجود دارد اين است كه چنين تحجرى به نقض همان ارزشهاى ليبرالى مبادرت مىورزد كه خود بنا بر دفاع از آنها داشت.از اين رو تمدن غربى مىبايد از چنين فرقهگرايى امتناع ورزد، ولو آنكه تدابير سياسى و اقتصادى خودش نيز به پيدايش آن يارى رسانند.نظامهاى پيشرفته سرمايهدارى براى دفع از خودبيگانگى و بىهنجارى (anomie) نيازمند گونهاى از نمادپردازى جمعى و مراسم و تشريفاتاند كه با همبستگى گروهى، رقابتشديد، جماعتى از قهرمانان افسانهاى و كارنوال تخليه انرژيهاى سركوبشده، كامل و تمامعيار مىگردد.آنچه تمامى اينها را يكجا فراهم مىسازد ورزش است.ورزش نزد هواخواهانش هم بدل به تجربهاى هنرى مىگردد و هم يك شيوه كامل زندگى; از اين رو به راحتى وجهه زيباشناسانه فرهنگ را با گستره جمعى و اشتراكى فرهنگ تركيب مىكند.گمانهزنى بر تبعات سياسى جامعه بى ورزش، موضوعى بسيار جذاب است. اگر فرهنگ از سوى فرهنگ به منزله همبستگى دچار آشفتگى مىگردد، آنگاه به همين نحو در معرض تهديد فرهنگ پستمدرن يا جهانوطنى نيز قرار مىگيرد.به يك معنا، فرهنگ والا و پستمدرن بيش از پيش به هم آميختهاند تا «عنصر مسلط» فرهنگى جوامع غربى را مهيا سازند.هماكنون به ندرت بتوان فرهنگ والايى را يافت كه در ساخت و شكلگيرى خود به شدت متاثر از اولويتهاى سرمايهدارانه نبوده باشد.اين اولويتها بدينمعنايند كه چنانچه شما از ضمانتبيمه دريايى برخوردار باشيد، در اجرا و به صحنه آوردن [ نمايشنامه ] توفان The Tempest هيچ مشكلى نخواهيد داشت.در هر حال پستمدرنيزم، مرزهاى ميان هنر اقليت و توده يا همتاهاى مردمى آن را تدريجا زائل كرده است.فرهنگ پستمدرن ممكن استخواص ستيز باشد، لكن همان اكراه عاميانهاش از نخبهگرايى مىتواند به قدر كافى به تاييد ارزشهاى محافظهكارانه يارى رساند.با همه اين احوال، هيچ چيزى در همپايه كردن ارزشها (value-levelling) سنگدلانهتر از شكل كالا عمل نمىكند، شكلى كه در جوامع محافظهكارانديش به ندرت محل توجه قرار مىگيرد.در حقيقت هر چه فرهنگ بيشتر تجارى مىگردد، اين تحميل نظم بازار، توليدكنندگانش را بيشتر وادار به اطاعت از ارزشهاى محافظهكارانه احتياط و نوآورىستيزى و جبن از وقفه [ و اختلال در روند يكنواخت توليد ] مىكند.بازار بهترين سازوكار حفظ جامعهاى است كه هم به غايت آزاد و هم عميقا ارتجاعى است.فرهنگ تجارى بدينسان بر بسيارى از ارزشهاى فرهنگ والا، كه خود به مثابه ارزشهايى نخبهگرايانه تحقيرشان مىكند، صحه مىگذارد.از اين حيث، تفاوت اين دو تنها در اين است كه فرهنگ تجارى مىتواند اين ارزشها را، با بستهبنديى جادويى و نخبهستيزانه، پوشيده نگاه دارد، درحالىكه فرهنگ والا قادر به چنين كارى نيست. به همين گونه، فرهنگ هويت مىتواند با فرهنگ پست مدرن يا تجارى تداخل يابد، همچنانكه در مورد مصرفزدگى همجنسگرايان شاهد آن هستيم.فرهنگ والا خود، به نحو فزايندهاى از سوى فرهنگهاى هويت، براى ايجاد بحران در درون علوم انسانى آكادميك، مورد هجوم قرار گرفته است.با وجود اين، اگر فرهنگ والا به معناى هنر اقليتبه منزله برخى ارزشهاى معنوى نباشد، آنگاه پستمدرنيزم درست در همان لحظه كه بنيادهاى اخلاقى و متافيزيكى جهان غرب نيازمند پايدارترين وقعيتخويش بودهاند، مشغول به تضعيف تدريجى آنها بوده است.اين طنز بزرگ شايان تامل و درنگ است.درست همان عمليات بازار آزاد كه غرب از گذر آنها اقتدار خويش را بر باقى جهان تحميل مىكند، در موطن خود، به پرورش فرهنگى نسبىگرا و بيش از پيش شكاك مدد مىرسانند; و آنگاه خود اين امر به زوال و تضعيف اقتدار معنوى («فرهنگ») كمك مىكند كه براى اعطاى حجابى از مشروعيتبه آن عمليات جهانى موردنياز است.فرهنگ پستمدرن ممكن استبه مذاق فرهنگ والا خوش نيايد، اما فرهنگ والا خود در برپايى همان نظم اجتماعى كه گردش و جريان چنين فرهنگى را امكانپذير مىسازد، مساهمت دارد.در اين اثنا، قربانيان اين فرهنگ بازار، هرچه بيشتر به صورتهايى از جزئىگرايى ستيزهجويانه روى مىآورند.در تعاملى سهجانبه، فرهنگ به منزله معنويت از سوى فرهنگ در مقام كالا مضمحل مىگردد تا فرهنگ به مثابه هويت پا به عرصه وجود نهد. در مقياس جهانى، نزاع مذكور، اينجا، ميان فرهنگ در مقام كالا و فرهنگ به مثابه هويت در جريان است.فرهنگ والاى باخ و پروستبه عنوان نيرويى مادى به دشوارى قادر به رقابتبا جاذبههاى صنعت فرهنگ، تمثال مذهبى يا رايت ملى خواهد بود.بنا به به سختى قادر به مقابله با فرهنگ به عنوان ارضاى حياتى libidinal gratification است.به لحاظ روانشناختى نيز سياست هويت ريشهاىتر از فرهنگ به عنوان والايش است.سياست هويت قادر است كه نه تنها با رانههاى بيمارگونه ددمنشانه بلكه با انگيزههاى رهاننده نيز هدايتشود.پستمدرنيزم، به همراه نگاه تحقيرآميزش به سنت، نفسانيت ثابت و پايدار و همبستگيهاى گروهى، ولو آنكه به غلط جز سنگينى سايه تاريخ چيز ديگرى در سنت نيافته و يا همبستگى را به خطا تنها اجماعى قهرى تلقى كرده باشد، با شدت و حدت بيشترى بر اين سياستها شبهه مىافكند.اين امر ممكن است در خصوص نو فاشيزم يا شبهنظاميان طرفدار مسيح در داكوتاى شمالى صحت داشته باشد اما به سختى بتوان آن را در مورد كنگره ملى كشورهاى آفريقايى صادق دانست.پستمدرنيزم براى اينگونه تمايزها هيچ مبناى نظرى به دست نمىدهد، و از اين رو در معرض خطر آن است كه جنبش طبقه كارگر را به همراه بنيادگرايان يوتا (Utah) و وحدتطلبان آلستر [ طرفداران اتحاد ايرلند شمالى و بريتانيا ] يكجا روانه زبالهدان تاريخ سازد. در پايان قرن بيستم، غرب همچون قهرمان تمامى انسانيت، گستاخانه پا پيش نهاده است.عدهاى ممكن است ادعا كنند كه فرهنگ اكنون پاسدار فرهنگهاست.امر جزئى، به زبان خاص هگلى، به مرتبه امر كلى ارتقاء يافته است - حركتى كه در آن واحد هم بدان نيرو مىبخشد و هم تهديد به تضعيف آن مىكند.زيرا هر جزئى نيازمند جزئى ديگرى است تا خود را در پرتو آن بازشناسد، اين همان نيازى است كه جنگ سرد با فراغتى حيرتانگيز برآوردهاش ساخت; اكنون غرب هرچه بيشتر، هر گزينهاى را به خود ختم كند، احتمال اينكه سرانجام معناى كمرنگترى از هويت نصيبش شود بيشتر خواهد بود.تصور رزا لوكزمبورگ از امپرياليزم، بسط و گسترش تا به مرحلهاى بود كه ديگر هيچ قلمرويى براى فتح و تسخير باز نمانده باشد، و اينگونه امپرياليزم آغاز به فروريزى بر روى خودش مىكرد.هرچند كه اين ديدگاه، بىگمان بسيار خوشبينانه و احساساتى است، اما حقيقتا، سيستمى كه فاقد حدود و ثغور شفاف است، اگر دستخوش بحران منافع نگردد، دستكم احتمال اينكه در معرض بحران هويت قرار گيرد براى آن وجود خواهد داشت.چگونه يك سيستم مىتواند بىامحاء خويش به خود كليتبخشد؟ پستمدرنيزم هنگامى پديد مىآيد كه سيستم تا بدانحد آماسيده باشد كه به نظر منكر تمامى مخالفان خود گردد و بديننحو ديگر به هيچوجه يك سيستم به نظر نيايد.تماميت، بدانگونه كه به قدر كافى وسعتيافته باشد، به انبوهى از جزئيات تصادفى صرف برمىگردد، اما از آنجايى كه هيچيك از اين جزئيات، به جهت تصادفى بودن، نمىتوانند در ضديتبا ديگرى تعريف و تعيين گردند، سرانجام همگى به نحوى مشكوك همسان به نظر مىرسند، و تفاوت، كه به منتها درجه تحت فشار قرار گرفته است، به طرز عجيبى همانند هويت مىگردد.هرچه جهان به نحوى زنده و پرشور جزئيت مىيابد، به نحوى يكنواخت همگونتر مىگردد، كمابيش به مانند آن شهرهاى پستمدرنى كه همگى با تكنيكهايى همانند و يكسان، خود را متمايز از هم و منحصربهفرد مىسازند.مىتوان به عكس استدلال كردكه آنچه امروزه جهان را منقسم ساخته، همان فرآيندهايى است كه قرار بود بدان وحدت بخشند.نيروهاى جهانگير، براى مثال، از اينكه ناظر تفرق و تلاشى جبهههاى قدرت بالقوه تهديدآميز به شمارى از ملتهاى كوچكتر و ضعيفتر باشند، بس خرسند خواهند بود، و خود نيز هرازچندى موجبات اين تلاشى را فراهم مىسازند.واسطه ميان تفاوت و هويت، ساختار است - طريقى كه تفاوتها درون الگو و ساختى معنادار و نيز روايتگر مفصلبندى مىشوند.اما اگر اين معنا از مفصلبندى توفيقى حاصل نكند، اگر ديگر سيستمى وجود نداشته باشد، آنگاه به سختى بتوان دريافت كه آيا ما در جهانى زيست مىكنيم كه همهچيز در آن به طرزى شگفت متفاوت استيا اينكه بيش از پيش يكسان.در هر صورت، هيچ تخصيصى نمىتواند وجود داشته باشد مگر آنكه مفهومى كلى براى مقايسه با آن در اختيار داشته باشيم.و اگر كليت و شمول به اعتبار امر جزئى طرد و نفى شود، آنگاه تنها چيزى كه انتظارش مىرود اين است كه امر جزئى نيز عاقبتبه همراه آن محو گردد. با وجود اين، غرب هنوز هم بايد نگران هويتخويش باشد، زيرا با فراگير ساختن فرهنگ خويش، نه تنها درگير دفاع از آن در برابر بيگانگان بربر مىگردد بلكه درگير سركوب رژيمهايى نيز خواهد شد كه جرات به چالش خواندن سلطه او را به خود مىدهند. فرهنگ غربى بالقوه فراگير و كلى است، بدينمعنا كه ارزشهاى خود را در تقابل با ارزشهاى ديگران نمىنهد، بلكه صرفا به آنها يادآورى مىكند كه ارزشهايش اساسا ارزشهاى آنها نيز هستند.اين عمل سعى در تحميل هويتى بيگانه بر ديگران نيست، بلكه تنها يادآورى آن چيزى است كه خود آنها در خفا هستند.اما سياستهايى كه حامى اين كليتاند بالضروره سياستهايى جانبدارانه خواهند بود كه فعلا هويتى نسبتا مكفى به غرب اعطا مىكنند.با اين حال، غرب دقيقا در مرحلهاى كه با اتحاد نامقدس شكاكيت پستمدرن و جزئىگرايى ستيزهجويانه از درون ناتوان گشته، در حال كليتبخشيدن به خويش است.وانگهى، همين كه غرب خود را به مانند جالوت مظلومى تعريف كند كه داوودهاى گردنكش را از پا درمىآورد، شكاف ميان فرهنگ متمدن آن و رفتار واقعىاش به نحو آزارندهاى برملا مىگردد; (5) شكافى كه خطر مشترك تمامى اينگونه ايدئاليزمهاى فرهنگى است.اگرچه اين ايدئالها واجب و حياتىاند، اما در كل به آسانى به شما نشان خواهند داد كه چه اندوهگينانه قادر به برآوردن آنها نيستيد. در اينجاست كه خود پستمدرنيزم، مقبوليتى متقابل كسب مىكند، زيرا پستمدرنيزم اين مقبوليت را چنانكه بايد باشد نشان نمىدهد، بلكه آن را چنان بازمىنماياند كه گويى واقعگرايى است كه كاملا به اندازه ايدئاليزم بدان نياز دارد.مساله تنها اين است كه واقعگرايى و ايدئاليزم هر دو ملزماند به اينكه نسبتبه ديگرى ناموزون باشند.پستمدرنيزم، به عكس ايدئاليزم فرهنگى، زرنگ و كاركشته است، اما براى اين پراگماتيزم بهاى گزافى مىپردازد.پستمدرنيزم استاد بىاعتبار ساختن زيربناى مواضع ديگران است; با اين حال قادر به انجام اين كار نخواهد بود مگر آنكه خودش را نيز به طور همزمان از اين زيربناها محروم سازد، و گرچه اين حركت در بركلى يا برايتون (Brighton) به نظر از اهميت زيادى برخوردار نيست، اما بىشك مستلزمات جهانى آن باز هم بىاهميتتر خواهند بود. چنين پراگماتيزمى غرب را هم از درون و هم از بيرون در برابر بنيادگرايانى خلع سلاح مىسازد كه از بىتابى و ميل شديد ضدمتافيزيكى ديگران به ويران ساختن مبانى خويش چندان نگران نيستند.تنها چيزى كه اين پراگماتيزم براى غرب بازمىگذارد، مدافعهاى فرهنگگرا از اعمال اوست - «اين دقيقا آن چيزى است كه ما بورژواهاى سفيد غربى برحسب تصادف انجام مىدهيم، برمىگزينيم و يا از آن دست مىكشيم» - مدافعهاى كه نه تنها به لحاظ فلسفى بىمايه استبلكه نقصانش در پرتو اقتدار جهانى مهيبى كه اكنون اين حيطه از جهان در عمل براى خود ادعا مىكند، به نحو مضحكى هويدا مىشود. اگر توصيه خودفرموده شما اين است كه به مابقى بنى بشر رفتار درست اخلاقى را بياموزيد، آنگاه بهتر استبه جاى اين كار يك يا دو دليل خردپسند و خوشوجههتر براى خودتان فراهم كنيد.با اين وصف، هر قسم از عقلانى جلوه دادن خويش كه، برحسب اراده خداوند، تقدير غرب يا تكرار ترجيعبند مرد سفيدپوست، وجهه و مبناى مستحكمترى به خود گيرد، لاجرم در فضاى پراگماتيك، دلزده و آشكارا غيرمتافيزيكى سرمايهدارى پيشرفته پوچ و عبثخواهد بود.اين خود سيستم است كه اين وجوه عقلانى را، با اينكه مىتوانست از آنها منتفع گردد، به شكلى آشفته و نامنظم سامان داده است.سرمايهدارى با به هوا فرستادن هر چيز صلب و سخت، به طبع، بنيادستيز خواهد بود; و اين به تحريك واكنشهاى بنيادگرانه آن در غرب و فراسوى آن مىپردازد.بديننحو سرمايهدارى با و پالپ فيكشن Pulp Fiction ، در مواجه با جهان ماوراى خود ضعيفتر مىگردد.مصطلح «خرده فرهنگ» ، با اشاره ضمنى به اين كه در تقابل با ابرفرهنگى قرار دارد كه به سهولت قابل شناسايى است، به لحاظى بدل به شيوهاى ناآگاهانه از انكار انفصال و عدم وحدت مزبور مىگردد.اما غالب جوامع مدرن در واقع خوشهاى از خردهفرهنگهاى متداخلاند و به سختى بتوان تعيين كرد كه يك خردهفرهنگ خاص از كدام جهان فرهنگى هنجارين منشعب مىگردد.اگر آنهايى كه به بينىشان حلقه مىآويزند و موى خود را به رنگ بنفش درمىآورند تشكيلدهنده خردهفرهنگ خاص خويشاند، آنگاه خانوادهها نيز در بسيارى از جاها كه تمامى بچهها فرزندان مشترك والدين دائمىاند، خردهفرهنگ خويش را خواهند ساخت. ضد بنيادگرايى بازتابنده فرهنگ لذتطلب و تكثرگرا و منعطفى است كه به راستى روادارتر از زعماى خويش است، اما در عين حال فرهنگى است كه مىتواند منافع واقعى بازار را نيز به همراه داشته باشد.با وجود اين، اين فضاى اخلاقى نهايتا در انباشتن كيسههايمان به ما كمك مىكند، اما تنها با قبول خطر زوال اقتدارى كه حقانيت ما را در انجام اين عمل تضمين مىكند. سرمايهدارى پيشرفته ناگزير از قربانى كردن ثبات و استوارى نفس به پاى آزادى خود مىگردد، چنانكه گويى آنچه اكنون مانع از اين آزادى مىگردد، چيزى نبوده مگر هويتى كه خود از آن برخوردار بوده است.اين گزينشى نبود كه مرحله كلاسيكتر همين سيستم خود را ملزم به تامل در آن يافته باشد، بلكه اين امر به روشنى، بيشتر مربوط به انديشهاى بنيادستيز مىگردد تا دسيسهاى شيطانى كه در پى نظام خاصى از بازار است.اين امر همچنين مىتواند نقد ارزشمندى را بر جنبههاى شومتر فرهنگ به مثابه زمين و روح قومى فراهم آورد.تلقى اينكه هويتى جمعى متكى به پشتوانهاى كيهانى استبس خطرناك است، حتى اگر فرهنگهاى همبستگى وجود داشته باشند كه به مراقبت از چنين مفاهيمى بپردازند.فمينيزم بيش از همه شاهدى بر اين مدعاست.با اين حال تمايز مهمى ميان دو گونه صرف نظر از ذوات و مبانى وجود دارد، يكى بدان سبب كه كيستى شما ديگر مساله چندان حادى نيست و ديگرى به هنگامى كه تنها به منظور تحقق آنچه مىخواهيد باشيد، به معنايى كاملا قطعى از كيستى خود محتاج مىگرديد.اگر به كيستى خود در غرب وقوف نداريد، پستمدرنيزم آماده به خدمت است تا به شما بگويد جاى هيچ نگرانى نيست; اگر نمىدانيد كه در نواحى كمثروتتر كره زمين چه كسى هستيد، شايد نيازمند خلق موقعيتهايى باشيد كه فهم اين مطلب در آنها ميسر گردد.يكى از عناوين سنتى اين پرس و جو، ناسيوناليزم انقلابى بوده است، عنوانى كه به هيچ رو باب طبع نظريه پستمدرن نيست.ناسيوناليزم انقلابى، به تعبيرى، نمايانگر جزئيت عارى از همآميختگى است، تقريبا به مانند جهان وطنى كه مىتواند به منزله عكس آن توصيف گردد.خلاصه اينكه، عدهاى هستند كه مىتوانند ضدبنيادگرايى خود را به بهاى نازلى كسب كنند، دقيقا همانگونه كه عده ديگرى نيز هستند، كه با اجراى كامل برنامه و لوازم مدرنيته، بسيار بيش از آنهايى كه چنين نكردهاند، بضاعت و توان به طنز و سخره گرفتن اين ضد بنيادگرايى را دارند. در هر حال، عاقبت جهانى پيش روى ماست كه عدهاى در آن كاملا مطمئن از كيستى خويشاند، درحالىكه سايرين هيچ اطمينانى از آن ندارند - دو موقعيتى كه ابدا نامرتبط نيستند.در واقع فرهنگ پستمدرن به طور نمونه و بارز هم متضمن سياست هويت است و هم تكريم (سوژه) نامتمركز.بىترديد صورتهاى ديگرى از هويت نيز وجود دارند، از ارزشهاى خانواده و صهيونيزم گرفته تا طرفدارى پيوستگى اجتماع و اسلام، كه پستمدرنيزم را شيطان مجسم مىدانند.لكن، حتى در اينجا نيز بايد متوجه قرابتها باشيم.فرهنگ پستمدرن و فرهنگ به مثابه هويت هر دو تمايل به تلفيق دارند.آنها در تشكيك جزئىنگر خويش نيز به دواعى كليتگراى فرهنگ والا شباهت دارند.پستمدرنيزم كليتگرا نيست، بلكه جهانوطن است و اين موضوعى كاملا متفاوت است.فضاى جهانى پستمدرنيزم همآميخته است، حال آنكه فضاى كليتگرايى يكپارچه و همگن است.امر فراگير و ملى دمسازند - فرهنگ فراگير، براى مثال، خود را به منزله گالرى برترين آثار فرهنگهاى ملى مىنگرد - درحالىكه فرهنگ جهانوطن از حدود و ثغور ملى فراتر مىرود، همانگونه كه بىشك پول و شركتهاى فرامليتى چنين مىكنند. هم براى فرهنگ پستمدرن و هم براى فرهنگ هويت، چيزى بيش از آثار هنرى وجود دارد - «طرز زندگى» در مورد پستمدرن و صورتهاى زندگى براى فرهنگ به مثابه هويت.و آنگاه كه جهان مابعد استعمارى از راه مىرسد، پيوستگيهاى ديگرى نيز بين آنها به وجود مىآيند.نسبىگرايى فرهنگى كه در غرب پستمدرن زاده شده و بازتابنده بحران هويتخود آن است، مىتواند به گونهاى به ملتهاى مابعد استعمارى صادر شود، كه جازمانهترين صورتهاى تجربهطلبى و برترىجويى را پايهريزى كند.همانگونه كه ميرا ناندا Meera Nanda نشان مىدهد، آموزه پستمدرن كه حقيقت را عنانبسته فرهنگ مىداند، سرانجام ممكن استبه «تهيه و تدارك مبانى نظرى و سوءتفسيرهاى فزاينده براى جنبشهاى به سرعت در حال رشد ضد مدرنيست و بومىگرا و احياگر فرهنگى/مذهبى منجر شود كه در بسيارى از بخشهاى آنچه كه سابقا موسوم به جهان سوم بود سر بر مىآورند» .12 آنچه كه ممكن استبه نظر تازهترين نوآورى راديكاليزم معرفتشناختى در پاريس باشد، مىتواند در جايى ديگر به توجيه خودكامگى بينجامد. نسبىگرايى فرهنگى، در چرخشى عجيب، مىتواند به تصديق حادترين صور مطلقگرايى فرهنگى منتهى شود.نسبىگرايى فرهنگى در چشمانداز بلندنظرانه خود، كه تمامى جهانهاى فرهنگى را به يك اندازه نيك مىنگرد، بسترى عقلانى فراهم مىسازد كه بر اساس آن مطلقسازى هريك از اين جهانهاى فرهنگى ميسر مىگردد.مىتوان ناسازگارى مشابهى را در ايرلند شمالى مشاهده كرد، جايى كه وحدتطلبان زيركتر آلستر آموختهاند كه به زبان چندگانگى فرهنگى سخن گويند. يك دليل اينكه چرا پستمدرنيزم قانعكننده به نظر مىرسد، اين است كه وعده به پرهيز از بدترين وجوه فرهنگ و فرهنگ را با نويد به حفظ ويژگيهاى جذابتر آنها همراه مىكند.اگر پستمدرنيزم در جهان وطنى فرهنگ والا مشاركت مىجويد، به رد نخبهباورى آن نيز مىپردازد; گرچه پستمدرنيزم از تودهگرايى فرهنگ به عنوان صورتى از زندگى برخوردار است، اما ابدا دلتنگى زندهوار انگارانهاش را برنمىتابد.پستمدرنيزم همچون فرهنگ والا، بيشتر مجذوب امر زيباشناسانه است، هرچند كه بيشتر در مقام سبك و لذت تا آثار هنرى اصيل [ و الگوساز ] ; اما پستمدرنيزم با در بر داشتن باشگاهها، مزونهاى [ مد ]، مراكز تجارى و معمارى و نيز نشريات و انواع ويدئوها، نوعى فرهنگ «مردمشناسانه» نيز هست.پستمدرنيزم همچون فرهنگ به عنوان شيوهاى از زندگى، امر جزئى را مىستايد، هرچند امر جزئى كه موقتى و هم آميخته است نه ريشهاى و يكپارچه.با وجود اين، از آنجا كه پستمدرنيزم امر مردمى و بومى را، در هر جايى از كره زمين كه با آن مواجه شود، تاييد مىكند، جزئىگرايى خود را با بىاعتنايى بىقيد و تكلف به مكان تركيب مىسازد.همدليهاى مردمى پستمدرنيزم بيشتر برخاسته از شكاكيتبه سلسلهمراتب است تا تعهد به محرومان، كه خود موجب همدليهاى آن با فرهنگ به مثابه همبستگى مىگردد.تساوىطلبى پستمدرنيزم در عين آنكه محصول كالا است، مقاومت در برابر آن نيز هست. به همين طريق مىتوان از تمايز ميان جهانوطنى و اينترناسيوناليزم سخن به ميان آورد.كليتگرايى متعلق به فرهنگ والا است و جهانوطنى از آن فرهنگ سرمايهدارى جهانى; درحالىكه اينترناسيوناليزم صورتى از مقاومتسياسى در برابر آن جهان است.شعار سوسياليستى «كارگران جهان متحد شويد!» خود به ايجاد وحدت ميان اينترناسيوناليزم و همبستگى مىپردازد; دو آموزهاى كه امروزه بيش از پيش از هم گسيختهاند.اينترناسيوناليزم اكنون بخشى از سيماى خود سيستم سرمايهدارانه است، درحالىكه همبستگيهايى كه در تقابل با آن قرار دارند اغلب محلىاند.اگر اينترناسيوناليزم اكنون آن مهاجر بىخانمان پسا استعمارگرايى (Kultur) (6) بوده است، ايدئولوژى فرهنگى كه در رايش سوم، كه آن را به عنوان انحطاط، يهوديت، آوارگى و دسيسه تقبيح مىكرد، به حضيض خود رسيد. اگرچه جنبش طبقه كارگر پذيراى هيچ موطنى نبود، لكن به ناگزير درون موطنى جاى گرفت; و اين، مفهوم كمابيش متمايزى از نسبت جزئى و كلى را براى آن امكانپذير مىساخت.هدف جامعهاى جهانشمول بود و اينترناسيوناليزم وسيله; اما از آنجايى كه كارگران، در تضاد با تحرك بىوقفه سرمايه، همواره پايبند زميناند، امكان تحصيل اهداف و هم وسايل، تنها از گذر امر محلى و خاص ميسر مىگشت. خلاصه اينكه، جنبش سوسياليستى، تقريبا به همانگونه كه دولت - ملتسعى در پيوند امر جزئى و كلى داشت، به اين كار مبادرت ورزيد، اما به شيوهاى كه مستلزم مبارزه براى تضعيف آن دولتبود.سرمايهدارى، يا نخستين شيوه حقيقتا جهانى توليد، به زعم انديشه سوسياليستى پايهريز و واضع برخى از شرايط تحقق نوع محصلترى از كليتبود.اما نزد ماركس آن كليت مىبايست دستكم در مرتبه تخصيص فردى تحقق مىيافت.كمونيزم پيوندى است ميان افراد آزاد كاملا پرورشيافتهاى كه از گذر جامعه بورژواى ليبرال پديد آمدهاند نه سير قهقراى حسرتبار به عصر ماقبل بورژوا.اگر امكان ايجاد كليت وجود داشته باشد، آنگاه تنها از طريق جزئيتحسپذير آن ميسور خواهد بود، درست در تقابل با كليت روشنگرانه «مذمومى» كه سعى در ناديده گرفتن آن داشت. اگر پستمدرنيزم جزئىگرايى كليتيافته است، آنگاه بينش سوسياليزم برخاسته از كليتگرايى جزئيتيافته خواهد بود. كليتگرايى سرمايهدارانه با پيش هم نهادن انبوهى از فرهنگهاى متفاوت، بىآنكه به تمايزات آنها اعتنا كند، نتيجه مطلوب خود را حاصل مىكند.اكنون تنها چيزى كه براى سوسياليزم به جا مانده اين است كه با تاسيس فرهنگى فراگير و كلى بر پايه همين تمايزها، امتياز اين واقعيت را مغتنم شمارد.بدينسان آنچه براى سرمايهدارى واقعيتبود، براى سوسياليزم مبدل به ارزش مىگردد.ماركس به همان اندازه كه دشمن انتزاع كليت از افتراق است، دشمن جدايى شهروند مجرد از فرد انضمامى يا تفكيك انتزاع ارزش مبادله از تخصيص حسپذير ارزش مصرف نيز هست. اينترناسيوناليزم سوسياليستى، ديگر به هيچ صورت معتبرى وجود ندارد.اما اين امر تنها يكى از علل مختلفى است كه چرا فرهنگ در تنگناى ميان كليتگرايى ناقص و جزئىگرايى مخدوش وامانده است.نزد انديشه سوسياليستى، كليت در درون امر محلى است، نه بديلى براى آن.آنچه در برادفورد (Bradford) محل جنگ و نزاع استبا جنگهاى بانكوك تناسب دارد، هرچند كه هر دو جنگ صورتهاى متمايزى به خود مىگيرند.فرهنگ در مقام ارزش كلى و فرهنگ به عنوان نوع خاصى از شكل زندگى ضرورتا متعارض نيستند.اين نكته از جانب كسانى كه عدم تساهل و استبداد ستمديدگان را، براساس اوضاع و احوال سياسى آنها توجيه مىكنند، گاه فراموش مىشود.در واقع اينجا دلايلى براى توجيه وجود دارند; اما بسيارى از ستمديدگان، به ويژه در شكل كارگران مرد و زن سوسياليست، به موجب معتقدات خود، و نه به رغم ميل باطنى خويش، به جاى انزواانديشى، ذهنيتى جهانى داشتهاند.اين معتقدات آنها را بر آن داشت تا با مردمى كه به همين باورها و فرهنگها تعلق داشتند، همدلى كنند و بدين طريق در قطب مقابل آن دسته از محرومان قرار گيرند كه اينگونه مردان و زنان را كافرانى مىدانستند كه بايد تزكيه و تصفيه شوند. ليبرالهاى غربى كه معتقدند در چنين شرايطى انتظارى جز اين نمىرود و بر همين اساس از اين نابردبارى حمايت مىكنند، هم حامى سنتهاى سوسياليستىاند و هم جاهل به آنها. به هر تقدير، اين گزينشى ميان شهروندى جهان و عضويتبخشى محلى از آن نيست، مگر تنها به اين دليل كه ما براى اهداف متفاوت در موقعيتهاى مختلف بتوانيم هر دوى آنها باشيم.آنگاه كه فرهنگ به منزله مدنيت و فرهنگ به مثابه هويتبر اين اصرار ورزند كه تنها يك ديدگاه كلنگر (همبين (synoptic يا تنها يك جبههگيرى prise (de) position خاص بتواند معتبر باشد، هر دو از اين لحاظ جزمانديش مىگردند.آنها به معناى دقيق كلمه صرفا معكوس يكديگرند.حقيقت امر اين است كه ما بيش از پيش در جهانهاى منقسم و متمايز زيست مىكنيم و هنوز هم بايد با اين واقعيت كنار آييم.هيچ گستره «معينى» براى جامعه نمىتوان فرض كرد، نمىتوان تعيين كرد كه آيا خيابانهاى محله يك طرفدار پيوستگى اجتماعى استيا موطن يك بومىگرا; آيا جولانگاه سيارهاى شركتهاى فرامليتى استيا كه همبستگى بينالمللى يك سوسياليست.تمامى اين فضاها انعطافپذير و در هم تنيدهاند و اكنون تقريبا هريك به طور همزمان مناسباتش را با طيفى از ديگرىها حفظ مىكند.همانگونه كه ريموند ويليامز Raymond Williams بيان مىكند، ما به «پژوهش صورتهاى نوينى از جوامع متغير نياز داريم كه در آنها از ميان تمامى طيف غايات اجتماعى، گسترههاى مجزايى از جامعه براى انواع مختلف مسائل و تصميمگيريها مشخص مىگردند» .13 جاى هيچ شگفتى نيست كه اين عبارات از جانب كسى اظهار شوند كه خود را به عنوان يك اروپايى ويلزى توصيف كرده و پيوسته بر اين اصرار ورزيده است كه دولت - ملتبراى هر سياستى كه واقعا حائز اهميتبوده هم بسيار دستوپاگير و هم بسيار بىاهميتبوده است. بنابراين نه تنها همآميختگى ژئوپليتيكى بلكه همآميختگى فرهنگى يا قومى نيز وجود دارد و فهم اين امر مىتواند ما را به فراسوى فرهنگ و فرهنگ رهنمون گردد.اگر فرهنگها دچار هراس از فضاى بسته باشند، ممكن استبدين سبب باشد كه اعضاى آنها از امكانات ورود به دستهبنديهاى سياسى جامعتر بىبهرهاند.شدت و حدت تعلقات محلى ما تا حدى ناشى از يك ازخودبيگانگى گستردهتر است، اما تلفيق تعلقات زيستهاى است كه ما بيشتر نياز به گفتگو درباره آنها داريم، تعلقاتى كه برخى از آنها محلىاند و برخى غيرمحلى.اينكه ما چگونه در يك نظم و سامان فراملى نظير بازار مشترك اروپا مناسبات خود را «زيست مىكنيم» دستكم در حال حاضر مسالهاى استسياسى و نه فرهنگى; اما اين نسبت نه تنها با وفاداريهاى فرهنگىتر و محلىتر بلكه با تعهدات قومى، كه به معناى واقعى كلىاند، همپوشى و تداخل دارد.هيچ نيازى به تصور اين نيست كه هريك از اين نظامها بايد صرفا واسطه سايرين گردد، يا همگى بايد همواره در نظم خاصى مترتب گردند.فرانسيس مولرن Francis Mulhern به ما خاطرنشان مىسازد كه ميان «هويت» و «جماعت» و «امر كلى» هيچ تقابل بسيطى نمىتواند وجود داشته باشد - نه تنها به اين سبب كه خود هويت ضرورت كلى وجود انسان استبلكه بدين دليل كه ما همگى همتافتهاى از اين هويتها هستيم. مولرن چنين استدلال مىكند كه جماعتها «جايگاههاى تعيين هويت جمعى نيستند بلكه كاربستهايى از آنها هستند كه نظم و سامان متغيرشان تا حد زيادى فرهنگ هرگونه شكلگيرى اجتماعى را تعيين مىكند» .14 آنها به معناى دقيق كلمه مىتوانند به همان اندازه كه كلى و فراگيرند، محلى نيز باشند و تحديد مفهوم به صرف محلى بودن به معناى بتوارهسازى از آنهاست.مىتوان از «جماعتهاى مجرد» سخن گفتيا كه ملت را به منزله «جامعهاى از بيگانگان شناختهشده» نگريست.15 مناسبات ميان فرهنگ و سياست، بسته به زمينههاى آنها، به نحو متشابهى متغيرند.هيچ پيشفرض روشنگرانهاى نبايد وجود داشته باشد كه سياست را همواره برتر و ممتاز از فرهنگ تلقى كند و يا اينكه سياست را - همچون بسيارى از انديشههاى فرهنگگرا - به تنهايى براى واژگون ساختن اين ترتب اولويتها مكفى بداند.خلاصه كلام اينكه، آن رؤياى هويت ديگر نمىتواند در ميان امر عقلانى و عاطفى، امر مدنى و فرهنگى، كه خط تيره دولت - ملت در پى حفظ آن بود، تحقق يابد.در واقع، خود ناسيوناليزم كه به جعل اين خط تيره كمك كرده بود، چهبسا امروزه به جابهجايى آن، همچون انتقال دمكراتيك قدرت در چارچوب يك جامعه بينالمللى بزرگتر، يارى رساند. با اين وصف، طرق ديگرى نيز وجود دارند كه سياست راديكال از گذر آنها، هم كليت ناتمام فرهنگ و هم جزئىنگرى مخدوش فرهنگ را به چالش فرامىخواند.سياست راديكال، براى نمونه، در امتناع از اينكه تماميت و تعصب را به منزله صرف مخالفان بنگرد، همين عمل را انجام مىدهد.نزد فرهنگ، تماميت منظر بىطرفانه آنهايى است كه در حال و هوايى آرنولدى، زندگى را يكنواخت و يكپارچه مىنگرند.تنها منظر معتبر، چشماندازى است كه از هيچ كجا نباشد.چشماندازهايى كه تعلق به جاى خاصى دارند، همچون آنهايى كه متعلق به فرهنگهاى خاصاند، به نحو لاجرم اجتنابناپذيرى جانبدارانه و كژتاب خواهند بود.راديكالها، به عكس، چنين گزينشى را كه ميان منافع و علايق منطقهاى و بىطرفى جهانى صورت گيرد، به هيچ رو باز نمىشناسند، نمونهاى از اينگونه گزينشها مورد زنان يا اقليتهاى قومى و يا جنبش طبقه كارگر است كه در ترقى و ترويج اهداف منفعتجويانه خويش به امكان رهانشى جهانيتر وقوف مىيابند.گروههاى خاص اجتماعى اكنون مىتوانند در نفس جانبدارى و تعصب خويش، حاملان منافع و علايق مشترك باشند.جامعه از نقطهاى تابع و وابسته در درون خويش تماميتيافته است نه از نقطهاى ممتاز بر فراز خود. منطق يك وضعيت تماميتيافته تنها از جانب آنهايى كه در زاويه ديد خاصى نسبتبدان قرار گرفتهاند گشوده مىگردد، زيرا همانها هستند كه بيش از هر چيز به آگاهى از غايات رهايىبخش نياز دارند.آنها، همچنانكه ما معتقديم، امكان آگاهى از عبارت ساده و بىپيرايهاى را دارند كه ضرورت اختلاف وابستگى به جايگاه و حقيقت را نفى مىكند. به طور كلى، چنين به نظر نمىرسد كه گويى غرب از جايگاه ويژه مناسبى براى پيروزى در منازعات فرهنگ برخوردار باشد. دستكم اگر اين واقعيت وجود نداشت كه فرهنگ به منزله مدنيت در عقبه خود از قواى مسلح عظيمى برخوردار است، آنگاه مىتوانستيم به خوبى چنين فرجامى را براى غرب نتيجهگيرى كنيم.اگر فرهنگ والا براى تبديل به يك نيروى سياسى مؤثر، بيش از حد غنا و غلظتخود را از دست داده است، فرهنگ پستمدرن نيز به همين اندازه آسيبپذير و بىريشه و سياستگريز گشته است.به ويژه هنگامى كه فرهنگ پستمدرن با اسلام مقايسه مىشود مايه رسوايى خواهد بود، زيرا فرهنگ نزد اسلام به لحاظ تاريخى ريشهاى و به نحو گريزناپذيرى سياسى است.اسلام همچنين صورتى از زندگى است كه شمارى معتنابه از مردم حاضرند در راه آن جان سپارند، اين شيوه ممكن است عاقلانه نباشد، اما بىترديد سرسپردگان اسلام بيش از آناند كه بتوان با هواداران موتزارت يا مادونا قياسشان كرد.اعجازهاى ارتباطات ماهوارهاى در برابر متن مقدس توفيقى نمىيابند.به علاوه، فرهنگ دو ساحتى پستمدرن هرچه بيشتر به جهان مابعداستعمارى صادر مىگردد بيشتر مىتواند، از طريق عمل متقابل، در آنجا به آتش جزئىگرايى فرهنگى دامن زند. پستمدرنيزم، حداقل در جنبههاى نظرىتر خود، مىتواند شيوه ارزشمندى براى غرب باشد تا از نخوت هويت متفرعن خويش بكاهد.اما هنگامى كه پستمدرنيزم به جهان مابعداستعمارى مىرسد، مىتواند در آنجا به هيات يك مصرفزدگى خوشظاهر، هويتهاى سنتى و جماعتها را، خاصه به درون صور خلاقهاى از بحران بيفكند.چنين بحرانى بيش از هر چيز از آوارگى و مهاجرت و بيكارى ناشى مىگردد تا كاميابى، و خود مىتواند بنيادگرايى را تغذيه كند كه دقيقا واپسين امرى است كه پستمدرنيزم به ايتبىتعصب مصمم به پروراندن آن است.اين امر در جزاير و قلمروهاى بسته بنيادگرايى درون خود غرب نيز به همينسان روى مىدهد.بنابراين، به موجب يك ديالكتيك عجيب و بعيد، بنيادگرايى و ضدبنيادگرايى، به رغم ظاهر امر، ابدا دو قطب كاملا متضاد نيستند.ضدبنيادگرايى ممكن است ناآگاهانه به خدمتگزارى بنيادگرايى منتهى شود.فتح نهايى سرمايهدارى - اطمينان از نفوذ فرهنگ خود به ناپيداترين زواياى پنهان كره زمين - مىتواند به طرزى استثنايى براى خود آن نيز خطرآفرين گردد. منازعه ميان فرهنگ والا، فرهنگ به مثابه هويت و فرهنگ پستمدرن، مسالهاى نيست كه مربوط به رويارويى جهانوطنى و امر محلى باشد; زيرا هر سه اين دو را به انحاء مختلف تلفيق و تركيب مىكنند.فرهنگ والا ممكن است جهانوطن شود، اما غالبا لتبنياد نيز هست; فرهنگهاى هويت مىتوانند صبغهاى محلى به خود گيرند، اما ممكن است كه همانند فمينيزم يا اسلام بينالمللى هم باشند; و فرهنگ پستمدرن، همانگونه كه شاهد بوديم، گونهاى از جزئىگرايى كليتيافته است.منازعه ميان اين سنخهاى فرهنگى، در اصل منازعه ميان «والا» و «پست» است، زيرا خود فرهنگ به اصطلاح والا، به نحو فزايندهاى با اين تقسيمبندى مغايرت دارد، و فرهنگ هويت نه تنها مصنوعات مقدس خود، بلكه نمادهاى تصويرى مردمى خود را نيز در اختيار دارد.پستمدرنيزم، به طريقى مشابه، هم بر امر عاميانه و مردمى اشتمال دارد و هم بر امر باطنى و فرقهاى، هم اشخاص زرنگ و كاركشته را تماما در خود جاى مىدهد و هم افراد پيشتاز و نوانديش را در بر مىگيرد. تمايز ميان اين شكلگيريها، تمايز پراكندگى جغرافيايى هم نيست.مىتوان فرهنگ والا را، اعم از اينكه محلى باشيد يا جهانوطن، هم در آسيا و هم در آمريكاى شمالى پيدا كرد; مىتوان آن را در دانشگاهها و ميان جماعت روشنفكران يافت.پستمدرنيزم هم، گذشته از آنكه در تمامى اينها يافت مىشود، در ديسكوها و مراكز خريد نيز قابل رؤيت است; درحالىكه فرهنگ به مثابه هويت در خردهفرهنگها و احزاب سياسى تودهگرا و احتمالا در ميان محرومان نشو و نما مىكند. با همه اين احوال، تعارض سياسى ميان فرهنگ و فرهنگ به نحوى فزاينده بدل به ستيزى جغرافيايى نيز گشته است.اهم منازعات ميان فرهنگ والا و فرهنگ تودهاى، آنهايى نيستند كه ميان استراوينسكى (Stravinsky) و يك مجموعه تلويزيونى مبتذل در جريان باشد، بلكه منازعاتى است كه ميان مدنيت غربى و هر آن چيزى صورت مىگيرد كه اين مدنيت در جايى ديگر مترصد مقابله با آن خواهد بود.آنچه كه مدنيت غربى در جايى ديگر با آن رويارو مىگردد، همان فرهنگ است - اما فرهنگ به منزله ديگ جوشانى از ناسيوناليزم، سنت، مذهب، قوميت و شور و هيجان تودهاى، كه به دور از آنچه كه به ديده غرب به عنوان پرورش و توسعه تاييد صلاحيت مىگردد، در عداد معارضان خود غرب قرار مىگيرد.و اين دشمنان مىتوانند در درون دروازههاى غرب هم سر برآورند.آنانى كه فرهنگ را نقطه مقابل ستيزهجويى مىدانند، در برابر آنهايى جبهه مىگيرند كه فرهنگ و ستيزهجويى را لاينفك تلقى مىكنند.همچنانكه فرهنگ در برابر جماعتهاى محلى و شور و هيجانهاى سنتى به خشونت رفتار مىكند.جامعه غربى از پى خويش فرهنگى از بغض و كينه (ressentiment) به جاى مىگذارد كه از درون آن خشم و نفرت زبانه مىكشد.كليتگرايى كاذب، هرچه هويتهاى خاص را بيشتر تحقير كند، به نحو سرسختانهترى بر اين هويتها تاكيد مىگردد. بدينطريق هر موضعى پيوسته ديگريها را به تنگنا مىكشاند.از آنجايى كه فرهنگ مقام ويليام بليك William Blake انقلابى را تا مرتبه يك نمود انسانى بىزمان تنزل مىدهد، براى فرهنگ به مثابه هويتبسيار سادهتر خواهد بود كه او را به عنوان يك مرد سفيدرنگ مرده Dead White Male كنار بگذارد و بدين نحو خود را لجوجانه از برخى از منابع گرانبهاى سياسى محروم سازد. در كل، تشخيص آنچه «مدرن» است از آنچه كه نيست دشوار است. «جهانى شدن» تازهترين مد روز dernier cri است، اما مىتواند همچون واپسين مرحلهاى از شيوه توليد به نظر رسد كه ديگر كهنه و خستهكننده گشته است.غرب مدرن است، با وجود اين، مذهب و فرهنگ والا، كه غرب مشروعيتخويش را از آنها مطالبه مىكند، هر دو سنتگرايند.غرب اصول رسمى اخلاقى خود را از جامعه «جهان سوم» و فلسطين سده نخست اخذ مىكند.برخى از صورتهاى سياست هويت - مانند فمينيزم - ثمره مدرنيتهاند، درحالىكه صورتهاى ديگر (اصالت پيوستگى اجتماع، بنيادگرايى اسلامى) واپسين سنگر ايستادگى در برابر آناند. حتى پستمدرنيزم، كه نزد برخى از مريدان خود جديدترين بازى شهر است، اما قطعا آخرين بازى مىتواند به مانند فرهنگ بىرمق جهان متاخر بورژوايى، موجه و مقبول به نظر رسد. مىتوان پستمدرنيزم را، به جاى اين، به منزله مرامى سراپا سنتى تلقى كرد.پستمدرنيزم، به جهاتى، صرفا تازهترين تهاجم به اردوگاه نامگرايى است كه جنگ با واقعگرايان وجودى را در قرون وسطا آغاز كرده بود.در حقيقت فرانك فارل Frank Farrell به نحو مستدلى احتجاج كرده است كه مدرنيزم و پستمدرنيزم هر دو به واقع برخاسته از يك مبدا متاخر قرون وسطايىاند. متالهان قرون وسطايى به دو دسته تقسيم مىگشتند: گروهى كه جهان نزد آنها كممايه و نامتعين بود و گروهى ديگر كه جهان را متراكم و متعين مىيافتند.در اينجا مسابقه بر سر اختيار خداوند بود.اگر جهان سرشار از معناى ذاتى و درونى است، آنگاه اختيار خداوند به هر آنچه كه مرجح بداند عينيت مىبخشد و از اين رو قدرت مطلق خداوند به شدت محدود به نظر مىرسد.بنابراين اگر واقعيت هم اختيارى و هم برخوردار از تعينى اندك باشد، آنگاه اين واقعيت در برابر اراده الهى و اختيار مطلق خداوند به هيچ مقاومتى، كه مصون و محفوظ به نظر رسد، مجال ظهور نمىدهد.شما يا بدين اعتقاد داريد كه خداوند با رعايت كيفيات ذاتى جهان خويش عمل مىكند يا اينكه جهان، جز آن كيفياتى كه خداوند بىهيچوجه وجهتى جهان را آكنده از آنها ساخته است، كيفيات ديگرى ندارد.اين روايتى است از آن مساله اخلاقى كهن كه آيا اراده خداوند بر آنچه خير است تعلق مىگيرد يا كه امر خير خود مسبوق به اراده خداوند است.سنت كاتوليكى، به طور كلى، هوادار گزاره نخست است - مساله «واقعگرايى» ; درحالىكه گزاره دوم يا موضع سازندهگرا (Constructivist) به پروتستانتيزم مىرسد. بدينسان، نفس مدرن پروتستان فردگرا، با آكندن معنايى اختيارى در جهانى كه محروم از دلالتهاى متراكم و كيفيات حسپذير است، مبدل به نوعى از الوهيتبديل مىگردد.عقلگرايى تنها مىتواند نوع كممايه و مفهومى و رياضى تعين را در جهان بيابد و بدينطريق آن را از ثروت مادىاش به يغما مىبرد، لكن آن را به مثابه تودهاى از ماده خام براى زايايى متداوم سوژه به جا مىگذارد. اين سوژه اكنون يگانه مرجع و منشا معنا و ارزش است و در آزادى مطلق خداىگونهاش هيچ جبر و محدوديتى را برنمىتابد.تنها حدودى كه بر سر راه اوستحدود ابژههاى متعينى است كه خود خلقشان مىكند، ابژههايى كه همواره مىتوانند از چنگ ضبط و مهار مطلق سوژه بگريزند و او را از نو به ستوه آورند.با اين وصف، حتى مىتوان، همچون آموزه متكبرانه فيشته - كه بىترديد اوج تخيل بورژوايى است - خواهان نابودى اين مساله شد كه سوژه صرفا به خاطر تحقق آزادى خويش در عمل فاتحانه استعلا از قيد و بندهاى خود، آنها را مسلم و مفروض بينگارد.بدينطريق هر تعينى مبدل به تعين نفس مىگردد.تنها آن چيزى واقعى است كه با كار من آميخته شده است، يا آنچه كه من بتوانم شخصا اعتبارش را تاييد كنم.نزد اين انسانمدارى سرسخت پروتستان، جهان هيچ معناى فىنفسهاى ندارد; جهان ظلمانى و سهمناك و مهمانستيز است، جايى است كه ما هرگز نمىتوانيم در آن احساس در خانه بودن كنيم.از اين رو اين انسانمدارى پروتستان، فلسفهاى است ذاتا تراژيك (سوگفرجام)، درست در تقابل با آن در خانه بودن كيهانى و آن اعتقاد راسخ به خير غايى تمامى موجودات كه جوهره كمدى است. ما به همراه آرنولد و ديگران ديديم كه فرهنگ مبدل به نوعى مذهب بىجا و قرار مىگردد; اما اين امر مىتواند به نحوى شگفتآور، در خصوص فرهنگ سكولارشده زندگى مدرن و پستمدرن نيز صادق باشد.اگر پستمدرنيته، به واقع صورت نابههنگام پروتستانتيزم باشد، آنگاه اين امر به جاى آنكه پستمدرنيته را در تعارض با مدرنيته قرار دهد، آن دو را همداستان و متحد مىسازد.با اين حال كانون واگرايى دو فرهنگ، در رويكردهاى متباين آنها به رهايى قرار دارد.به زعم پستمدرنها مفهوم رهايى به مدرنيته رسوا و بىاعتبار و روايتهاى ليبرال كلان آن تعلق دارد.اما اگر پستمدرنيته كاملا پيشاپيش مدرنيته حركت مىكند، معناى ديگرى نيز وجود دارد كه بر پايه آن پستمدرنيته از پشتسر مدرنيته مىآيد، زيرا مدرنيته هنوز هم آرمان بسيارى از ملتهاى جهان است، ملتهايى كه پروژه مدرنسازى آنها به واسطه استعمارگرايى - يا به تعبيرى پروژه مدرنسازى غرب - به تعويق افتاده است.اگر اين ملتها هيچگاه توان پستمدرن بودن را نمىيابند، تا حدى از آن روست كه غرب توان آن را دارد. بنابراين در قرن بيستم بسيارى از پروژههاى رهايىبخشى مدرنيته - هرچند نه همه - مرزهاى غرب را درنورديدهاند، تا مردمان بسيارى استقلال خويش را از سلطه و نفوذ استعمارى مطالبه كنند. بخش زيادى از نظريه مابعد استعمارى - بخشى از آن كه متعمل است، به تعبيرى، همانند وزارت امورخارجه پستمدرنيزم غربى، كه به امور برونمرزى مىپردازد - بر اين باور است كه اين مرحله قهرمانانه مدرنيته نه تنها در جهان مابعداستعمارى، بلكه در جهان پسا استعمارگرا نيز منسوخ گشته است.دليل اينكه ما اكنون به جاى آزادى و عدالت و رهايى، از همآميختگى و قوميت و تكثر سخن گفتيم همين است.واقعيت اين است كه نزد ملتهاى مابعداستعماريى كه هنوز هم تقديرشان با نشيب و فرازهاى سرمايه غربى تعيين مىگردد، پروژه رهايىبخشى همچون هميشه مطرح و بجا مانده است; با اين وصف، به همين نسبت صورتهاى سياسى و اقتصادى مطالبات آنها ممكن است دگرگون شده باشد.مساله صرفا اين است كه غرب با اعتقاد به اين كه آن پروژه را پشتسر نهاده است در انسداد آن نزد ديگران نقشى عمده ايفا مىكند.بديننحو واگذاشتن مدرنيته به گذشته به انسداد آينده كمك مىكند.اگر برخى، در اين وقفه زمانى عجيب و غريب، ناگزيرند كه براى به چنگ آوردن مدرنيته سختبشتابند، تا حدودى به اين سبب است كه ديگران خود را كاملا روياروى آن مىيابند.بنابراين، به ويژه در اينجا، تشخيص اينكه چه كسى بهراستى مدرن است دشوار مىگردد. اگر سرمايهدارى، به رغم آنچه كه به نظر مىرسد، اصلا روزآمد نيست، پس برخى از صورتهاى فرهنگ هويت نيز آنگونه كه به نظر مىرسند، مهجور نيستند.اين روزها ما رفتهرفته با اين واقعيت مانوس مىشويم كه ميزان زيادى از سنتهايى كه مقدس و گرامى به نظر مىرسند متعلق به نمونههايىاند كه به نحوى آزارنده نوظهور و متاخرند و باز درمىيابيم كه ريشه ژرفبينيهاى بسيار زيادى كه از قرار معلوم به همراه هابرماس يكباره سر برآوردند، در حقيقتبه هراكليتوس بازمىگردد.درست است كه ناسيوناليزم، كه شايد سرسختترين تمامى فرهنگهاى هويتباشد، اغلب تبارگرايانه (atavistic) است، اما اين خود مطلبى كاملا متفاوت است. صرفنظر از تبارگرايى، ناسيوناليزم ابداعى كاملا مدرن است، بسيار جديدتر از شكسپير; هرچند كه شكسپير خود به گنجينه فرهنگى غرب «مدرن» و ناسيوناليزم و در كل، به قاموس جهانى «عقب افتاده» تعلق دارد.مىتوان سوژه جمعى ناسيوناليزم را به مثابه رجعتبه قبيلهگرايى (tribalism) قلمداد كرد، اما به همين طريق مىتوان آن را به مثابه تصويرگر جهان پسافردگرا نگريست.اگر ناسيوناليزم نگاه خيره و ثابت (و اغلب موهوم) خود را به سوى گذشته معطوف مىسازد، بيش از هر چيز با شتاب بسيار به سوى آيندهاى متصور حركت مىكند.اين وقفه زمانى خاص، كه گذشته را همچون شيوهاى از مطالبه آينده از نو خلق مىكند در روزگار ما پاسخگوى برخى تجارب شجاعانه در دمكراسى تودهاى بوده، همچنانكه مسئول ميزان دهشتبارى از تحجر و كشتار نيز بوده است. سياست هويت، يكى از بىفايدهترين بىنظميهاى تمامى مقولات سياسى است، از جمله هنگامى كه كسانى را كه خواستار رهانيدن خويش از سركردگان قبيلهاند با آنهايى همراه مىكند كه خواهان نابودى آنها هستند.اين نوع از سياستبه سختى بتواند از سوى پستمدرنيزمى مخاطب قرار گيرد كه به خاطر زمان حال سرمدى هم به امحاء گذشته مىپردازد و هم آينده.اين نوع از سياست همچنين نمىتواند به معناى واقعى مخاطب فرهنگ باشد زيرا فرهنگ خود را، به معنايى خاص، لايزال مىانگارد.اگر فرهنگ قادر به رهايىبخشى نيست، از آن روست كه واقعا به خود، به منزله امرى تاريخى، نمىانديشد و بديننحو هيچ حقى بر مداخله در امور تحت القمرى (زمينى sublunary affairs) ندارد. فرهنگ چنين وعده مىدهد كه در دهههاى آتى نقش عمده و مهمى ايفا خواهد كرد; اما اين وعده، كه در سمع ماتيو آرنولد نوايى بس خوش و دلنشين داشت، به وضوح اصلا خوشايند نيست.اگر فرهنگ، در اين روزگار مبدل به ابزار تاييد گشته، در عين حال صورتهاى نوينى از سلطه را نيز منكشف كرده است.اما بايد به خاطر داشته باشيم كه منازعات فرهنگ مآلا چهارجانبهاند نه سه جانبه; فرهنگ تنازع نيز وجود دارد كه تاثير متمايزى در قرن بيستم ايجاد كرده است.فرهنگ تنازعى، ضرورتا مقولهاى فىنفسه نيست، بلكه به عكس، مىتواند از گذر فرهنگ والا و فرهنگ پستمدرن و فرهنگ هويت، يا از طريق جايگشتهاى گوناگون هر سه توليد شود.در قرن بيستم مىتوان چند شكوفايى عظيم را بازشناخت: [ از جمله ] در نوانديشان روسى، در وايمار (Weimar) و در ضدفرهنگهاى دهه شصت; اما همگى به هنگامى كه نيروهاى سياسى بنيادساز آنها منهزم گشتند، هر بار پژمردند.اين تجربه به ما آموخت كه توفيق يا ناكامى فرهنگ راديكال در نهايت تنها به موجب يك واقعيت معين مىگردد: بخت و اقبالهاى يك جنبش سياسى گستردهتر. اين مقاله ترجمهاى است از: Terry Eagleton (2000) The Idea of Culture, Oxford, Black Well. (1) نوشتن واژه فرهنگ با حرف بزرگ (Culture) نشانه ديدگاهى كليتگرا و انسانمدارانه است كه بنا بر ريشههاى خود در عصر روشنگرى فرهنگ را خاص و منحصر انسان مىداند.فرهنگ به اين معنا امرى فراتر از تمايزهاى قومى و محلى است و خصلتى جهانشمول دارد.اين معانى فرهنگ كه متعلق به عصر روشنگرى استحاكى از پيشرفت فرد انسانى به معناى عام آن است. 1. Fredric Jameson, Marx , Purloined Letter| in Michael Sprinker (ed)., Ghostly Demarcations (London, 1999), p.51. 2. براى يك وضع مقابل مؤثر و خاتمهدهنده به [ تمايز ] فرهنگ والا/فرهنگ پستبنگريد به: John Frow, Cultural Studies and Cultural Value (Oxford, 1995), pp. 236 -.) (2) مقصود هگل از ايده ,(Idee) «امر فىنفسه و لنفسه حقيقى، وحدت مطلق صورت عقلى و عينيت (امر برونذات)» است. ( هر چيزى براساس ايده حقيقى مىشود.بنابراين ايده درباره صورت عقلى (Begriff) عينى و واقعى به كار مىرود و آن را از مفهوم انتزاعى صرف متمايز مىسازد.ايده وحدت صورت عقلى و واقعيت است.نزد هگل هر آنچه صورت عقلى و واقعيتاش از يكديگر جدا باشند چيزى جز طبيعت مرده و يا يك شىء مادى نيست. 3. به ويژه بنگريد به: Richard Rorty Contingency, Irony and Solidarity, (Cambridge, 1989). (3) رورتى در كتاب: Contingecy, Irony and Solidarity, 1989 واژه Contingency را تواما در دو معنا مراد مىكند، يكى به معناى حدوث و تصادف و ديگر به معناى وابستگى.به گمان رورتى انديشه متافيزيكى غربى براى امور حدوثى كه به روشنى مسبوق به پيشينههاى عينى نيستند وجههاى نو برمىسازد و به نحوى براى آنها وابستگى جعل مىكند و بدينسان بر تداوم تاريخى صحه مىگذارد. 4. Kate Soper, What is Nature? (Oxford, 1995), p. 65. 5. Ruth Benedict Patternsof Culture, (1935, reprinted London, 1961), p. 4. 6. براى برخى آراى مفيد در خصوص خط تيرهگذارى، نگاه كنيد به: Tzvetan Todorov, Human Diversity (Cambridge, Mass., 1993), ch. 3. (4) قرابت صورى دو واژه a-rational و irrational بيشتر در زبان انگليسى مشهود است; چنانكه معادلهاى a-rational در يونانى a?oyos ، در لاتين Alogus و در آلمانى Alogisch هستند.در كل، همانگونه كه از معادلهاى غيرانگليسى واژه نيز روشن مىگردد، a-rational به معناى امرى است كه فاقد دليل و استدلال و مبناى مصرح است و نمىتوان آن را تبيين كرد و يا توضيح داد.اين واژه در استعمال يونانى و لاتينى آن براى نشان دادن اعداد اصم يا كنگ نيز استفاده مىشده است.اما كاربست مدرن آن، با توجه به تمايز ظريفى كه با irrational داشته غالبا موفقيتآميز و متداول نبوده است.به هر حال در اينجا غير تعقلى و غيرعقلانى را، طبق روال، براى irrational برگزيدهام; بدينمعنا كه برخى امور مىتوانند بالقوه واجد جهات و مبانى عقلانى باشند لكن اگر ما آنها را بالفعل تعقل و تبيين نكنيم الزاما به معناى غيرعقلانى بودن آنها نيست.از اين رو تفاوت اين دو در يك فرآيند بالفعل تعقل است.بنابراين بازماندن وجوه گنگ، تبيينناشده يا تعقل ناشده ضرورتا به معناى غيرعقلانى بودن آن امور نيست.پس وجود وجوه غير تعقلى خود حاكى از عقلانى بودن يك امر است; تمايز ميان غيرتعقلى بودن و عقلانى بودن به تعبيرى تمايز در اجمال و تفصيل است. 7. Jean - Franciois Lyotard, The Postmodern Condition (Manchester, 1984), p. 76. 8. Aijaz Ahmad. Reconciling Derrida: Specters of Marx and Deconstructive Politics , in Sprinker (ed.), Ghostly Demarcations, p. 100. 9. Richard Kearney. Visions of Europe (Dublin, 1992), p. 83. 10. Ibid., p. 43. (5) Hebrianism (يا در اصل عبرى آن: Hebraioi به معناى مذهب و مجموعه سنن يهوديانى است كه باستانى و اصيلاند; اين واژه اغلب به تفكيك از Judaism به كار مىرود كه به معناى بخشى از جامعه يهوديان است كه با جلاى ديار اجدادى خويش و با مهاجرت به نقاط مختلف پراكنده گشتهاند. 11. رابرت يانگ (Robert Young) خاطرنشان مىسازد كه عبرانيت نزد آرنولد نوعى نافرهيختگى (Philistinism) (8) است، كه متضمن غير يهودى بودن يهوديها است - زيرا نا فرهيخته (Philistine) در اصل به معناى «غير يهودى» است.از اين رو مردان انگليسى فرهيخته و پرورشيافته مسئوليت و نقش مردمان برگزيده را به عهده مىگيرند.بنگريد به: Colonial Desire, p. 58. (6) اوانجليزم (از ريشه لاتين (Euaugeliu(m) به معناى تحتاللفظى پيامآور و فرشته) (angelos نويد خوش و نيك ( eus) است، و در اينجا به معناى وعده مسرتبخش رهايى و نجات نوع انسان به واسطه عمل مسيح مىباشد.اوانجليزم در عين حال به معناى تطابق و همسازى كامل شيوه زندگى با روح تعاليم سيره و زندگى عيسى مسيح است. 12. Meera Nanda. Against Social De (con) struction of Science: Cautionary Tales from the Third World in Ellen Meiksins Wood and John Bellamy Foster (eds.), In Defeuseof History (New York, 11997), p. 75. 13. Raymond Williams, Towards 2000 (London, 1983), p. 198. 14. Francis Mulhern. Towards 2000, or News from You _ Know _ Where in Ther Eagleton (ed.), Raymond Williams: Critical Perspectives (Oxford, 1989), p. 86. 15. Paul James, Nation Formation (London, 1996), ch. I. 16. Frank Farrell, Subjectivity, Realism andPostmodernism (Cambridge, 1996