نوشته حسين پاينده كريستوفر لش، نظريهپرداز اجتماعى و استاد تاريخ در دانشگاه راچستر آمريكا، كتاب بسيار معروف خود، فرهنگ خودشيفتگى، را نخستينبار در سال 1979 منتشر كرد.نظرات لش در اين كتاب موجى از اظهارنظرهاى گوناگون و بحثهاى ثانوى توسط ارباب نظر را موجب گرديد، به نحوى كه فرهنگ خودشيفتگى به سرعت در فهرست كتابهاى پرفروش قرار گرفت و تا به امروز بارها توسط ناشران مختلف در غرب تجديدچاپ شده است.گرچه لش متعاقبا كتابهاى ديگرى نيز نوشت (از جمله نفس كمينه، كه همان مضمون فرهنگ خودشيفتگى را دنبال مىكند)، اما شهرت خود را اساسا مديون فرهنگ خودشيفتگى است. برنهاد اصلى لش در فرهنگ خودشيفتگى اين است كه فرهنگ غرب را بحرانى همگانى فراگرفته است.لش اين بحران فرهنگى را ناشى از آنچه «بحران اعتماد» مىنامد مىداند: به سبب وقايعى از قبيل شكست آمريكا در جنگ ويتنام و ركود اقتصادى و قريبالوقوع بودن پايان منابع انرژى طبيعى، راهبران سياسى جامعه به آينده خوشبين نيستند و، به طريق اولى، اعتماد مردم به خرد راهبران جامعه سلب شده است.قوت گرفتن احزاب كمونيستى و احياى جنبشهاى هودارا فاشيسم در اروپا، همگى نشانههايى هستند كه از همين بىاعتمادى حكايت مىكنند.يكى ديگر از نشانههاى اين بحران، نامربوط تلقى شدن تاريخ با وضعيت امروزى بشر است.لش در مقدمه كتاب فرهنگ خودشيفتگى راجع به اينكه در گذشته چه تصورى درباره تاريخ وجود داشت و اينكه چرا آن تصور اكنون ديگر هواخواهان چندانى ندارد، ضمن نقلقول از تاريخنگار برجسته ديويد دونالد، مبنى بر اينكه تاريخ «بىربط» شده است، مىنويسد: «تاريخنگاران در گذشته بر اين اعتقاد بودند كه انسانها از اشتباهات قبلى خود درس عبرت مىگيرند.اكنون كه آينده جامعه انسانى مشقتبار و نامطمئن به نظر مىرسد، گذشته نيز "نامربوط" به نظر مىآيد، حتى براى كسانى كه زندگى خود را وقف تحقيق درباره اين گذشته مىكنند» (لش، مقدمه، 14) .به موازات اين قطع ارتباط با تاريخ، در ادبيات نيز با دنياى ملموس و عينى قطع ارتباط شده است، به نحوى كه متن ديگر بازنمايى واقعيت محسوب نمىشود، بلكه بازتابى است از دنياى درون ذهن هنرمند.لش در مؤخرهاى كه براى چاپ مجدد فرهنگ خودشيفتگى در سال 1990 نوشته است، به زوال اهميتخانواده در غرب اشاره مىكند (فرايندى كه به اعتقاد او بيش از يكصد سال از شروع آن مىگذرد)، و مىافزايد كه در جامعه معاصر، نظام آموزشى و رسانهها و «مشاوران خانواده» اقتدار والدين را غصب كردهاند.برخلاف گذشته، اين والدين نيستند كه در مورد نحوه تربيت كودكان تصميم مىگيرند، بلكه اين موضوع توسط نهادهاى يادشده به خانواده ديكته مىشود.از مجموع اين بحثها، لش نتيجه مىگيرد كه به دليل اين بحران همگانى فرهنگى، دنياى مدرن در حالى به پيش مىرود كه به آينده هيچ اميدى ندارد. لش استدلال مىكند كه اين تحولات گسترده، پيامدهاى روانى خاص خود را به دنبال داشتهاند.فرهنگ خودشيفتگى، در واقع، تحليلى از اين پيامدها ارائه مىدهد.به عبارتى، اين كتاب كاوشى است در خصوص بعد روانشناختى تحولات عمدهاى كه در ساختار اقتدار فرهنگى در جامعه معاصر صورت گرفته است.لش در اين كاوش از مفاهيم روانكاوى فرويدى بهره مىگيرد و به اين سبب چهبسا اين پرسش براى خواننده مطرح شود كه وى چگونه اين تناقض را حل مىكند كه روانكاوى به ضمير ناخودآگاه فردى مىپردازد و حال آنكه موضوع بررسيهاى اجتماعى، رفتار جمعى انسانهاست؟ براى اين پرسش، لش دو پاسخ دارد: نخست اينكه، روانكاوى در عين متمركز كردن توجهاش به فرد، از تحليل فرايندهاى اجتماعى غافل نيست.در واقع، تحليل رفتار افراد جامعه، جنبههايى از سازوكار رفتار جمعى در آن جامعه را معلوم مىكند.دو ديگر اينكه، شخصيت فردى، بازتوليد فرهنگ جامعه است. فرض بنيادين لش در اين كتاب اين است كه بين نوع شخصيت آحاد هر جامعه با فرهنگ آن جامعه و ملزومات آن فرهنگ، تناسبى وجود دارد.به سخن ديگر، الگوهاى خاص هر جامعه براى تربيت فرزندان و فرايند اجتماعى شدن آنان، از فرهنگ همان جامعه نشات مىگيرد و شخصيت فرد را با هنجارهاى اجتماعى سازگار مىكند. مقاله «خودشيفتگى در زمانه ما» كه در اين شماره ارغنون منتشر شده، فصل دوم كتاب فرهنگ خودشيفتگى است.در اين مقاله، لش تببين جديدى از خودشيفتگى به دست مىدهد كه از يك سو با دريافت عاميانه اين مفهوم («خودمحورى» يا «تحسين خود») تفاوت دارد، و از سوى ديگر به منزله پديدهاى اجتماعى و فرهنگى، به مدرنيته ربط داده شده است.وى استدلال مىكند كه بيماريهاى روانى در هر دورهاى نمايانگر ساختارهاى منش افرادى است كه در آن دوره زندگى مىكنند.در دوره فرويد، اغلب روانرنجوريها از سركوب غرايز سرچشمه مىگرفت و لذا او بيشتر با بيمارانى سروكار داشت كه براى مثال دچار وسواس يا هراسهاى بىدليل و يا عارضههاى جسمانى بودند، اما اين ناراحتيها در واقع شكلى دگرگونشده از اضطرابهاى ناشى از سركوب شديد غرايز بود.ليكن بيمارى غالب در جامعه مدرن، با روانرنجوريهاى دوره فرويد فرق دارد; اكنون اختلالات شخصيت، يا به طور اخص «خودشيفتگى» ، مشخصه بارز اكثر كسانى است كه از ناراحتى روانى رنج مىبرند. مانند برخى ديگر از اصطلاحات روانكاوانه (از قبيل «عقده اديپ» و «عقده الكترا»)، خودشيفتگى (نارسيسيسم) نيز منشاى غيرروانكاوانه و در واقع ادبى دارد.در اسطورههاى رومى آنگونه كه اويد آنها را ثبت كرده است، نارسيسوس پسرى استبس خوشسيما كه بسيارى كسان آرزوى وصالش را دارند.نارسيسوس به شانزده سالگى مىرسد، اما كماكان از ديگران دورى مىجويد و حتى به احساسات تحسينكنندگان خويش نيز بىاعتنا مىماند.تا اينكه يك روز دخترى به نام اكو او را مىبيند.اكو را الههاى به نام جونو از قدرت تكلم به شيوه آدميان محروم كرده است و او فقط مىتواند گفتههاى ديگران را تكرار كند.بدينترتيب، گرچه اكو به نارسيسوس دل مىبازد، اما از بيان عشق خود ناتوان است.او فقط به اين دل خوش مىدارد كه همهجا به دنبال نارسيسوس برود و او را نظاره كند.يك روز نارسيسوس هنگام عبور از بيشهاى با دريافتن اينكه كسى او را تعقيب مىكند، رو برمىگرداند و با صداى بلند مىپرسد «آيا كسى آنجا هست؟» اكو مشتاقانه كلمه آخر در جمله نارسيسوس را تكرار مىكند و مىگويد «هست!» اما نارسيسوس وقتى اكو را از نزديك مىبيند، او را از خود مىراند و اكو دلشكسته از آنجا مىرود.نارسيسوس همچنان به ديگر هواخواهان خود نيز بىاعتنايى مىكند، تا اينكه يكى از اين دلشكستگان روزى نفرينكنان خطاب به او مىگويد: «اميدوارم خودت هم عاشق شوى و هرگز به وصال معشوقت نرسى.» اين نفرين به اين شكل محقق مىشود كه يك بار نارسيسوس هنگامى كه براى نوشيدن آب از بركهاى خم شده است، تصوير خودش را بر سطح آب مىبيند و آنچنان به خود دل مىبازد كه نمىتواند چشم از خويش برگيرد و نهايتا - به روايتى - در آن بركه غرق مىشود. فرويد اصطلاح خودشيفتگى (نارسيسيسم) را نخستينبار در مقاله مهم خود با عنوان «پيشدرآمدى بر خودشيفتگى» (1914) به تفصيل مورد بحث قرار داد، مقالهاى كه به اعتقاد جيمز استراچى (ويراستار سرشناس ترجمه انگليسى آثار فرويد) «يكى از محورهاى تطور ديدگاههاى» فرويد است (فرويد 1991 الف: 70) .لش در نوشته خود به اين مقاله و اهميت آن اشاراتى مىكند، اما طبيعتا به توضيح مشروح در مورد بحثهاى فرويد نيازى نمىبيند.در اينجا ذكر برخى نكات اصلى بحث فرويد به اختصار براى خوانندگان فارسىزبان شايد به درك بهتر مقاله لش كمك كند.فرويد در مقاله خود بين دو گونه خودشيفتگى تمايز مىگذارد: «خودشيفتگى اوليه» و «خودشيفتگى ثانوى» .در نظريه فرويد، گونه نخستخودشيفتگى در مرحلهاى از رشد نيروى شهوى ( libido) حادث مىشود و آن زمانى است كه كودك خويشتن را مصداق محبوب (love-object) خود قرار مىدهد.در بدو تولد، كودك از تمايزگذارى بين خود و دنياى پيرامون عاجز است و لذا مصداق اميالش (object) ، نفس خودش است.هم به سبب اين فقدان تمايز بين نفس و «ديگرى» (Other) است كه كودك تصور مىكند گريه كردنش سبب رفع گرسنگى اوست (به عبارت ديگر، چون كودك مادر را بخشى از وجود خود مىپندارد، توجه مادر به رفع نيازهاى او - از قبيل تغذيه و عوض شدن كهنهاش - را نشانه توانايى خودش به انجام هر كارى تصور مىكند.) چنانچه كودك مراحل رشد را به شكلى هنجارمند طى كند، به تدريج متوجه اين موضوع مىشود كه دنياى پيرامون، وجودىمستقل از او دارد و بدينترتيب بين نفس و «ديگرى» فرق قائل مىشود. پيامد درك اين تمايز اين است كه نيروگذارى روانى (cathexis) او در نفسش به آرامى جاى خود را به نيروگذارى روانى در مصداق اميال مىدهد.نقطه اوج اين رشد هنجارمند پس از سن بلوغ و در بزرگسالى فرامىرسد، يعنى زمانى كه فرد عاشق مىشود.پس كسى كه قادر به عاشق شدن نيست، در واقع به نوعى بيمارى روانى مبتلاست زيرا هنوز نمىتواند نيروگذارى روانى خود را به كسى غير از خودش معطوف كند.عشق نشانه سلامت روان است، يا به تعبير فرويد: «براى بيمار نشدن بايد عاشق شويم، و اگر بر اثر سرخوردگى عاجز از عاشق شدن باشيم، آنگاه حتما بيمار خواهيم شد» (همان منبع: 78) .گونه دوم خودشيفتگى به سبب معكوس شدن جريان نيروگذارى روانى از مصداق اميال به «خود» (ego) ناشى مىشود.به عبارت سادهتر، شخص مبتلا به خودشيفتگى ثانوى، نيروى شهوى خود را از دنياى بيرون به درون (نفس) خويش معطوف مىكند.به اين ترتيب مىبينيم كه در بحث فرويد راجع به خودشيفتگى، نكته اساسى و مهم انتخاب مصداق اميال است.وى آنچه را خود «مسيرهاى منتهى به انتخاب مصداق اميال» مىنامد، اينگونه خلاصه مىكند:
شخص به دو صورت مىتواند عشق بورزد:
1.برحسب شكلى كه مبتنى بر خودشيفتگى است:
الف) خصائل فعلى خودش (به عبارت ديگر، شخص عاشق خودش مىشود)، ب) خصائل قبلى خودش، ج) خصائلى كه مايل است داشته باشد، د) كسى كه قبلا بخشى از خود او بوده است.
2.برحسب شكلى كه مبتنى بر تكيهگاهجويى (وابستگى عاطفى) است:
الف) آن زنى كه او را تغذيه مىكند، ب) آن مردى كه او را مراقبت مىكند. (همان منبع: 90) به اعتقاد فرويد، عشق تكيهگاهجويانه زمانى به وجود مىآيد كه غرايز جنسى از غرايز «خود» (ego-instincts) استقلال پيدا كند ولى در عين حال حاكى از وابستگى اوليه شخص به مادرش باشد.در عشق مبتنى بر خودشيفتگى، به جاى مادر اين نفس خود شخص است كه الگويى براى انتخاب مصداق اميالش مىشود.اين شكل اخير از عشق را بيمارگونه بايد تلقى كرد، چرا كه عشق ورزيدن به ديگران را ناممكن مىكند. لش در مقاله خود اساسا به خودشيفتگى ثانوى نظر دارد، اما برخلاف شيوهاى كه فرويد در «پيشدرآمدى بر خودشيفتگى» در پيش مىگيرد، آن را با اشاره به عطف نيروى شهوى از دنياى بيرون به دنياى درون شخص تبيين نمىكند.وى ابتدا ضمن جدل با اريك فروم و ساير نظريهپردازانى كه «منتقدان متاخر خودشيفتگى نوين» مىنامدشان، بين مفهوم روانشناختى خودشيفتگى و مفهوم عاميانه «خودخواهى» تمايز قائل مىشود و در گام بعدى، ريشههاى فرهنگى اين بيمارى را برمىشمرد، ريشههايى كه به اعتقاد او عميقا با مدرنيته و نحوه زندگى و كار در جامعه مدرن پيوند دارد.نشانههاى خودشيفتگى نوين براى روانكاو امروزى، جديد و بىسابقه به نظر مىآيد: خودشيفتگان دوره و زمانه ما افرادى كسل و دلمرده و افسردهاند كه زندگى خود را بىهدف و حتى بىارزش مىبينند; غالبا خود را به انواع بيماريهاى جسمى مبتلا مىدانند و لذا دائما احساس اضطراب دارند; زمانى كه ديگران از آنها تعريف و تمجيد مىكنند، اندكى تسكين مىيابند، اما به طور كلى از برقرارى روابط عميق عاطفى با ديگران عاجزند و لذا از زندگى خود لذت نمىبرند و شادكام نيستند.لش در بحث مبسوطى راجع به زمينههاى بروز خودشيفتگى، ديوانسالارى و ازدياد تصاوير در فرهنگ معاصر را به عنوان دو عامل اصلى اين بيمارى ذكر مىكند. از آنچه گفته شد چنين برمىآيد كه وجه افتراق رهيافت لش و فرويد به مفهوم خودشيفتگى اين است كه يكى از راه تحليل فرهنگى (يعنى با استناد به فرايندهاى اجتماعى در جامعه مدرن) آن را تبيين مىكند، حال آنكه ديگرى آن را ماحصل فرايندهايى كاملا درونى (يعنى فرايندهاى درون روان فرد) مىداند.اين جمعبندى، چنانچه نظريه فرويد در خصوص خودشيفتگى را به برنهادهاى مقاله «پيشدرآمدى بر خودشيفتگى» منحصر كنيم و تطور بعدى آراء او را در نظر نگيريم، البته درست است.در واقع فرويد در آن مقاله، خودشيفتگى اوليه را مرحلهاى از رشد مىداند كه بين خودكامجويى (autoeroticism) و نيروگذارى روانى در «مصداق محبوب» حادث مىشود و خودشيفتگى ثانوى را نيز صرفا با اشاره به فرايندهاى روانى و نحوه ارتباط قبلى فرد با والدينش تبيين مىكند و، به عبارت ديگر، اوضاع اجتماعى را در بروز آن دخيل نمىداند.ليكن فرويد بعدها - بويژه در كتاب معروف تمدن و ناخرسنديهاى آن (1961) - توجه خود را هرچه بيشتر به عوامل بيرونى و بويژه به پيامدهاى تمدن و تعامل نفس و جامعه معطوف كرد.در نقد مقاله لش مىتوان گفت كه اين موضوع در بحث او پيرامون خودشيفتگى تقريبا به كلى مسكوت مانده است، به نحوى كه وى هيچ اشارهاى به تمدن و ناخرسنديهاى آن نمىكند.همانگونه كه در زير استدلال خواهد شد، رهيافت فرويد به خودشيفتگى در آثار بعدىاش بيشتر بر تحليل رابطه فرد و جامعه مبتنى است تا نظريهپردازى صرف در خصوص مراحل رشد روانى فرد. در تمدن و ناخرسنديهاى آن، فرويد به منظور معين كردن اينكه فرهنگ مدرن چگونه به آسيب روانى در فرد منجر مىشود، ديدگاههاى روانكاوانه را به مسائل اجتماعى اعمال مىكند، به اين صورت كه الگوى رابطه فرزند و والدين را كه در آثار قبلىاش پرداخته بود، به تعامل فرد و جامعه تعميم مىدهد.همانگونه كه فرويد اشاره مىكند، «جاى پدر يا هر دوى والدين را جامعه بزرگتر انسانى گرفته است» (فرويد 1991 ، ب: 62) .اقتدار مستبدانه پدر/جامعه، فرد را وامىدارد كه به مجموعه مشتركى از هنجارها تن دردهد، و سرنوشت فردى كه آن هنجارها را زير پا مىگذارد تا غرايزش را به شيوهاى كه خود مىپسندد ارضاء كند مانند سرنوشت كودكى است كه به دور از چشم پدر و مادر در انجام همان كارى افراط مىورزد كه والدينش منع كردهاند.به عبارت ديگر، وى يقينا دچار اضطراب خواهد شد و احساس گناه خواهد كرد.بدينترتيب، با «قياس بين فرايند تمدن و مسير رشد فردى» ، فرويد به اين نتيجه مىرسد كه «جامعه نيز فراخودى [super-ego] مىپروراند كه پيشرفت فرهنگى با تاثيرپذيرى از آن صورت مىگيرد» (همان منبع: 78) . به اعتقاد فرويد، جامعه مدرن ماهيتى سركوبگرانه دارد، زيرا فرد را ملزم مىكند كه اختيار خود را به جامعهاى كه در آن زندگى مىكند تفويض نمايد.در واقع، به نظر فرويد، آنچه وى «گام اساسى به سوى تمدن» مىنامد، صرفا پس از اين تفويض اختيار مىتواند برداشته شود (همان منبع: 32) .به اين دليل، اشتباه است اگر تصور كنيم كه تمدن براى بشر آزادى را به ارمغان آورده است; بلكه تمدن با قرار دادن يك شرط (ادغام در جامعه) كه شادكامى فرد منوط به تحقق آن است، در حقيقت آزادى بشر را محدود كرده است. تمدن نه فقط آدمى را از حفظ هويت فردى محروم مىكند، بلكه همچنين بيمارى خودشيفتگى را نيز موجب مىشود.براى درك اين موضوع كه منظور فرويد از «خودشيفتگى» دقيقا چيست و روش او در تبيين اين مفهوم و نيز معنايى كه براى آن قائل مىشود با نظريه قبلى او در مقاله «پيشدرآمدى بر خودشيفتگى» چه تفاوت بنيادينى دارد، بايد به سؤالى - و نيز پاسخى - اشاره كنيم كه او در فصل دوم تمدن و ناخرسنديهاى آن مطرح مىكند.پرسش فرويد اين است: انسانها از زندگى چه مىخواهند و به چه چيز نائل مىشوند؟ به زعم فرويد، پاسخ ترديدناپذير اين سؤال اين است كه «انسانها در تكاپوى نيل به شادكامىاند; آنها مىخواهند شادكام شوند و شادكام بمانند» (همان منبع: 13) .ليكن تحقق اين هدف ازلى به تعويق مىافتد، زيرا آدمى از سه طرف دائما در معرض محنت قرار دارد: از طرف بدنش، دنياى بيرون، و نيز از روابطى كه با ساير اعضاى جامعه دارد.اين آخرين سرچشمه محنت انسان (روابط اجتماعى)، در نزد فرويد واجد كمال اهميت است و شالوده نظريه متاخر او درباره خودشيفتگى را شكل مىدهد. فرويد در مورد اينكه فرد چگونه ناخودآگاهانه مىكوشد تا از محنت مصون بماند چندين روش را برمىشمرد: روى آوردن به مشروبات الكلى، كشتن غرايز، جابهجايى نيروى شهوى (به مدد «والايش» يا «تصعيد» (sublimation ، ارضاءطلبى از توهماتى كه تخيل آدمى مىپرورد، و غيره.اما علاوه بر اين روشها، فرويد روش ديگرى را نيز ذكر مىكند كه به اعتقاد او از همه مؤثرتر است : يك روش ديگر، تاثيرى بسزاتر و كاملتر دارد.در اين روش، واقعيتيگانه دشمن فرد و منشا همه محنتها تلقى مىشود.با اين محنتها به هيچ روى نمىتوان به زندگى ادامه داد، و لذا اگر فرد بخواهد به هر شكلى شادكام باشد، جز قطع همه روابطش با واقعيت چارهاى ندارد. (همان منبع: 18) بدينترتيب، به گمان فرويد، با ناسازگارى هرچه بيشتر دنياى بيرون با ارضاء نيازهاى غريزى، سرنوشت محتوم فرد اين است كه همه توجه خود را به دنياى درون خودش معطوف كند.فرويد در بخش ديگرى از كتابش، بر همين نكته با صراحتبيشترى تاكيد مىگذارد: عمليترين تدبير براى محفوظ ماندن از محنتى كه ممكن است از روابط انسانى متوجه آدمى شود انزواى اختيارى است، يعنى اينكه انسان با مردم نجوشد.آن شادكاميى كه از اين راه حاصل مىآيد...شادكامى آرامش است.چنانچه انسان بخواهد مشكل را يكه و تنها حل كند، در برابر دنياى دلهرهآور بيرون، فقط با روى گرداندن از آن دنيا مىتواند از خويش دفاع كند. (همان منبع: 14) انزواى اختيارى، نجوشيدن با ديگران، دستيازى به شادكامى به مدد آرامش، دنياى دلهرهآور بيرون، روى گرداندن از دنيا - اينهاست عباراتى كه فرويد تمدن و ناخرسنديهاى آن براى توصيف خودشيفتگى به كار مىبرد.بدينترتيب، خودشيفتگى پيامد تعامل تنشآميز و تشويشانگيز نفس فردى و جامعه است.در مقاله «پيشدرآمدى بر خودشيفتگى» ، فرويد بحثخود را با شرح فرايندهاى درونيى آغاز كرد كه ضرورتا به خودشيفتگى منجر مىشوند و در پايان به رابطه فرد خودشيفته با دنياى بيرون پرداخت; حال آنكه وى در اينجا شيوه استدلال خود را وارونه مىكند، يعنى نخست تعامل فرد با دنياى بيرون را توضيح مىدهد و سپس با توصيف فرايندهاى بيمارگونه درونيى كه از اين تعامل منتج مىشوند، به بحث پايان مىدهد.پس مىتوان نتيجه گرفت كه رهيافت فرويد به خودشيفتگى در اواخر عمر او دچار تحولى مهم شد، يعنى زمانى كه وى توجه خود را از مسائل مربوط به روانرنجورى فردى به مسائل كليتر در خصوص تمدن و فرهنگ و بيمارى اجتماعى معطوف كرد.اين همان عطف توجهى است كه در مقاله كريستوفر لش مسكوت مانده، اما در بحثبديع او درباره خودشيفتگى در دوره و زمانه ما مشهود است.