فرهنگ و ایدئولوژی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرهنگ و ایدئولوژی - نسخه متنی

جان فیسک؛ مترجم: مژگان برومند

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرهنگ و ايدئولوژى

نوشته جان فيسك

ترجمه مژگان برومند

واژه فرهنگ، در اصطلاح «مطالعات فرهنگى»، نه مفهومى زيبايى‏شناسانه دارد و نه بر انسان‏گرايى تأكيد مى‏گذارد، بلكه مفهومى سياسى است. [ در اين كاربرد، ] منظور از فرهنگ، نه زيبايى‏شناسىِ ايدئالهاى شكل و زيبايى در هنرِ متعالى است، و نه به مفهومى انسان‏گرايانه‏تر، صداى «روح انسانى» كه در همه ادوار زمانى و كليه ملل، مرد جهانى را مورد خطاب قرار مى‏دهد. (تعمداً بر جنسيت مردانه تأكيد مى‏گذارم زيرا در اين برداشت از فرهنگ، زنان يا نقشى كوچك بازى مى‏كنند و يا اصلاً نقشى ندارند.) بنابراين، فرهنگ آن محصولات زيبايى‏شناسانه روح انسانى نيست كه نقش موج‏شكن را در مقابل جزر و مدِّ ماترياليسم و ابتذالِ صنعتىِ كثيف ايفا مى‏كنند، بلكه كمابيش، روشى براى زندگى در جامعه‏اى صنعتى است كه تمام معانىِ آن تجربه اجتماعى را در بر مى‏گيرد.

مطالعات فرهنگى به نحوه پيدايش و اشاعه معانى در جوامع صنعتى مى‏پردازد...

شالوده تمام تحقيقات فرهنگى در بريتانيا، برخى از فرضهاى بنيادىِ ماركسيسم است... محققان يادشده با اين باور مطالعات خود را شروع مى‏كنند كه معانى [ اجتماعى ] و نحوه ايجاد آن معانى (كه با يكديگر فرهنگ را به وجود مى‏آورند) به طرزى جدايى‏ناپذير به ساختار اجتماعى مربوط مى‏شوند و فقط در چارچوب آن ساختار و پيشينه‏اش توضيح‏پذير هستند. اين ساختار اجتماعى از جمله به وسيله معانى‏اى كه فرهنگ مى‏سازد، به طرز متناظر حفظ مى‏گردد. همان‏طور كه استوارت هال مى‏گويد: «پُر واضح است كه [ هر ] مجموعه‏اى از روابط اجتماعى، مستلزم معانى و ساختارى است كه زيربناى آنها را تشكيل دهند و موجب بقايشان گردند.»1 اين معانى نه فقط ناظر بر تجربه اجتماعى، بلكه بيانگر نَفْسِ ما هستند. به عبارت ديگر، معانى يادشده حكم برساخته‏هايى از هويت اجتماعى دارند كه مردمِ جوامع سرمايه‏دارىِ صنعتى را قادر مى‏سازند تا خود و روابط اجتماعيشان را درك كنند. معانى تجربه و معانى سوژه‏اى (يا نَفْس) كه آن تجربه را دارد، نهايتاً بخشى از همان روند فرهنگى هستند.

يكى ديگر از مفروضات بنيادىِ اين تحقيقات اين است كه جوامع سرمايه‏دارى، جوامع منقسم هستند. در بدو امر، محور اوليه تقسيم قرار بود طبقه اجتماعى باشد، گرچه در حال حاضر جنسيت و نژاد نيز نقشى مهم در ايجاد اختلافات اجتماعى ايفا مى‏كنند. محورهاى ديگر تقسيم عبارت‏اند از ملّت، گروه سنى، دين، شغل، تحصيلات، تعهد سياسى و غيره. بنابراين، جامعه يك كلِ سازمان‏يافته نيست، بلكه شبكه‏اى پيچيده از گروههاست كه هريك منافع خاص خود را دارد و در چارچوب ارتباطات مبتنى بر قدرت با طبقات حاكم، به يكديگر وابسته هستند. روابط اجتماعى در چارچوب قدرت اجتماعى، ساختار سلطه و تبعيت كه هرگز ايستا نيست بلكه هميشه محل كشمكش و مبارزه است فهميده مى‏شوند. برخوردارى از قدرت اجتماعى به معناى آن است كه بتوان ساختار اجتماعى را در مجموع در خدمت تأمين منافع طبقاتى يا گروهىِ خود قرار داد و مبارزه اجتماعى ــ يا به اصطلاحِ سنتىِ ماركسيستها، مبارزه طبقاتى ــ عبارت است از اعتراضِ گروههاى فرودست به اين قدرت. در حوزه فرهنگ، اين اعتراض، به شكل مبارزه براى معنا متبلور مى‏شود، مبارزه‏اى كه در آن طبقات حاكم تلاش مى‏كنند معانىِ تأمين‏كننده منافع خود را به صورت «عرف عامِ» جامعه به طور كلى «طبيعى» جلوه دهند، درحالى‏كه طبقات فرودست در مقابل اين روند به روشها و ميزان مختلفى مقاومت مى‏كنند و مى‏كوشند تا معانى‏اى به وجود آورند كه در خدمت منافع خودشان باشد. برخى تحقيقات فمينيستى نمونه روشنى از اين مبارزه و اعتراض فرهنگى به دست مى‏دهند. براى مثال، آنجلا مك رابى و ليزا لوئيس هر دو نشان مى‏دهند كه دختران جوان چه‏طور قادرند به ايدئولوژى مردسالارانه‏اى كه در فيلمهايى مانند dance Flash يا در چهره‏هاى معروف موسيقىِ پاپ مانند مادونا و سيندى لوپر ساختار يافته است اعتراض كنند و قرائتهايى فمينيستى از آنها ارائه دهند.2

به ندرت اتفاق مى‏افتد كه تلاش طبقات حاكم براى طبيعى جلوه دادن معانيشان، حاصل نيّت آگاهانه اعضاى منفرد آن طبقات باشد (گرچه مقاومت در مقابل آن تلاش غالباً ــ اما نه هميشه ــ هم آگاهانه و هم با قصد قبلى است). به بيان دقيقتر مى‏توان گفت كه اين تلاش را بايد به عنوان كاركرد ايدئولوژى‏اى نقش شده در رفتار فرهنگى و اجتماعىِ هر طبقه و بنابراين اعضاى آن طبقه تلقى كرد. اين ما را به فرض بنيادى ديگرى رهنمون مى‏سازد: فرهنگ واجد خصوصياتى ايدئولوژيك است.

در سنتِ مطالعات فرهنگى، ايدئولوژى به مفهوم مبتذل ماركسيستىِ آن ــ يعنى به معناى «آگاهى كاذب» ــ به كار نمى‏رود، چرا كه مفهوم يادشده بر اين فرض بنا شده است كه آگاهى راستين نه فقط امكان‏پذير است بلكه در واقع وقتى به دست مى‏آيد كه تاريخ، يك جامعه پرولتاريايى را به وجود آوَرَد. اين صورت از آرمان‏گرايى براى اواخر قرن بيستم نامناسب به نظر مى‏آيد، قرنى كه نه خودويرانىِ محتومِ سرمايه‏دارى بلكه توانايى آن براى بازتوليد خود و ادغام نيروهاى مقاومت و مخالفت با خود را نشان داده است (ماركس اين توانايىِ سرمايه‏دارى را پيش‏بينى نكرده بود.) امكان وجود جامعه‏اى بدون ايدئولوژى، يعنى جامعه‏اى كه در آن مردم از روابط اجتماعيشان به نحوى واقعى آگاه باشند، از نظر تاريخى محل ترديد است.

همچنين ساختارگرايى كه در مطالعات فرهنگى در بريتانيا تأثيرى بسزا داشته است، امكان آگاهى راستين را رد مى‏كند، زيرا ساختارگرايان معتقدند كه واقعيت فقط مى‏تواند از طريق زبان يا ديگر نظامهاى معانى فرهنگى ادراك شود. به اين ترتيب، اين نظر كه «حقيقتى» عينى و تجربى وجود دارد، نظرى ناموجه است. حقيقت هميشه بايد در اين چارچوب كه چه‏طور به وجود آمده، براى چه كسى و در چه زمانى «درست» است، در نظر گرفته شود. آگاهى هرگز محصول حقيقت يا واقعيت نيست، بلكه ناشى از فرهنگ و جامعه و تاريخ است.

آلتوسر و گرامشى نظريه‏پردازانى هستند كه روشى براى همراهى ساختارگرايى (و برحسب اتفاق، فرويديسم) و تاريخ سرمايه‏دارى با ماركسيسم ارائه كردند. از نظر آلتوسر، ايدئولوژى مجموعه‏اى ايستا از عقايد اِعمال‏شده بر طبقه فرودست توسط طبقات حاكم نيست، بلكه روندى پوياست كه پى‏درپى در عمل بازتوليد و بازسازى مى‏شود. «در عمل» يعنى آن‏گونه كه مردم فكر مى‏كنند، رفتار مى‏كنند، و خود و روابطشان با جامعه را مى‏فهمند.3 او با اين عقيده قديمى مخالف است كه زيربناى اقتصادى جامعه كلِ روبناى فرهنگى را تعيين مى‏كند. آلتوسر الگوى زيربنا / روبنا را با نظريه تعيين چندجانبه عوض مى‏كند. اين نظريه نه فقط روبنا را بر زيربنا اثرگذار مى‏داند، بلكه همچنين الگويى از روابط ايدئولوژى و فرهنگ ارائه مى‏دهد كه صرفاً با روابط اقتصادى تعيين نمى‏شود. اُسّ و اساس اين نظريه، مفهوم دستگاههاى ايدئولوژيك دولت («داد») است كه به اعتقاد آلتوسر عبارت‏اند از نهادهاى اجتماعى از قبيل خانواده، نظام آموزشى، زبان، رسانه‏هاى گروهى، نظام سياسى و غيره. اين نهادها گرايش به رفتار و فكر كردن در شيوه‏هاى مقبولِ اجتماعى را در مردم به وجود مى‏آورند (درست برخلاف دستگاههاى سركوبگرِ دولت مانند نيروى پليس يا قانون كه مردم را مجبور به رفتار بر طبق هنجارهاى اجتماعى مى‏كنند.) البته هنجارهاى اجتماعى، يا ملاكهاى قابل قبول اجتماعى، نه خنثى هستند و نه عينى؛ اين هنجارها طبق منافع طبقاتِ برخوردار از قدرت اجتماعى به وجود آمده‏اند و براى حفظ موقعيتهاى قدرت طبقات حاكم، آنها را به صورت يگانه موقعيتهاى اجتماعى قدرت كه با عرف عام مطابقت دارند، طبيعى جلوه مى‏دهند. هنجارهاى اجتماعى، به لحاظ ايدئولوژيك، متضمن منافع طبقه خاص يا گروهى از طبقات‏اند، اما ساير طبقات آن هنجارها را طبيعى تلقى مى‏كنند، حتى وقتى منافع آنان با ايدئولوژىِ بازتوليدشده از راه زندگى كردن طبق اين هنجارها مستقيماً تضاد پيدا مى‏كند.

هنجارهاى اجتماعى در كاركردهاى روزمره دستگاههاى ايدئولوژيكِ دولت محقق مى‏شوند. به اعتقاد آلتوسر، هر يك از اين نهادها «نسبتاً خودمختار» است، و هيچ ارتباط آشكارى بين آن نهاد و ساير نهادها وجود ندارد. براى مثال، نظام حقوقى آشكارا با نظام آموزشى مدارس يا رسانه‏هاى گروهى ارتباط ندارد. اما اين نهادها همگى كار ايدئولوژيك مشابهى انجام مى‏دهند. تمام اين نهادها مردسالارانه‏اند؛ و جملگى در پى به دست آوردن و حفظ ثروت و مايملك‏اند. نيز تمام اين نهادها بر فردگرايى و رقابت بين افراد صحّه مى‏گذارند. ليكن بااهميت‏ترين ويژگى «داد» اين است كه همگى خود را به لحاظ اجتماعى بى‏طرف جلوه مى‏دهند، به نحوى كه گويى طبقه‏اى را بر طبقه ديگر مرجح نمى‏دانند. هريك از دستگاههاى ايدئولوژيك دولت، خود را به صورت [ عامل [نهادينه شدن اخلاقىِ برابرى جلوه مى‏دهد: قانون، رسانه‏هاى گروهى و آموزش و پرورش، همگى، و اغلب با صداى بلند، مدعى رفتار برابر و منصفانه با تمام آحاد مردم مى‏شوند. اين حقيقت كه هنجارهاى برابرى و انصاف، ناشى از منافع طبقات متوسط و سفيدپوستان و مردان است، كمابيش با اين ادعاهاى اخلاقى مسكوت مى‏ماند؛ گرچه فمينيستها و آنهايى كه براى سازگارىِ طبقات و نژادهاى مختلف فعاليت مى‏كنند، ممكن است مدعى شوند كه حقيقت يادشده را كم‏وبيش به سهولت مى‏توان آشكار كرد.

نظريه آلتوسر درباره تعيين چندجانبه، اين هماهنگى بين نهادهاى «نسبتاً خودمختار» را نه با بررسى در ريشه‏هاى آنها در يك زيربناى اقتصادىِ عام و تعيين‏كننده، بلكه با بررسى يك شبكه تعيين چندجانبه ايدئولوژيكِ مناسبات متقابل بين تمام آنها تبيين مى‏كند. اين نهادها فقط در سطح رسمىِ سياست اعلام‏شده خودمختار به نظر مى‏آيند، هرچند اعتقاد به اين «خودمختارى» براى كاركرد ايدئولوژيكِ آنها ضرورى است. ليكن، در سطح ايدئولوژى ــ كه [ هرگز ] بيان نمى‏شود ــ هر نهاد توسط شبكه مكتومِ پيوندهاى درونىِ ايدئولوژيك، به تمام نهادهاى ديگر مرتبط مى‏شود، آن‏چنان كه طرز عمل هريك از آنها را شبكه ناپيداى مناسبات درونى‏اش با ساير نهادها «از چند جهت تعيين مى‏كند.» بنابراين، براى مثال، نظام آموزشى نمى‏تواند داستانى درباره سرشت فردى بگويد متفاوت با آنچه توسط نظام حقوقى، نظام سياسى، خانواده و غيره گفته مى‏شود.

بنابراين، ايدئولوژى مجموعه‏اى از عقايد ايستا نيست كه به واسطه آن جهان را نظاره كنيم، بلكه عملكرد اجتماعىِ پويايى است كه دائماً جريان دارد و در حال بازتوليد خود در طرز عملِ روزمره اين دستگاههاست. همچنين ايدئولوژى در مقياس كوچكتر [ يعنى در سطح ] فرد نيز عمل مى‏كند. براى درك اين مطلب لازم است سوژه را جايگزين فرد كنيم. طبيعت، فرد را به وجود آورده است، اما سوژه محصول فرهنگ است. نظريه‏هاى فرديت بر تفاوتهاى بين مردم تمركز دارد و اين تفاوتها را طبيعى مى‏داند. متقابلاً نظريه‏هاى مربوط به سوژه، معطوف به تجربه‏هاى مشترك مردم در هر جامعه است و اين تجربه‏ها را ثمربخش‏ترين روش توضيح اين‏كه (فكر مى‏كنيم) چه كسى هستيم مى‏داند. آلتوسر عقيده دارد كه «داد» از همه ما سوژه‏هايى ــ در ــ ايدئولوژى به وجود مى‏آوَرَد و هنجارهاى ايدئولوژيك در عملكرد «داد» نه فقط درك ما از جهان بلكه همچنين درك ما از خودمان، از هويتمان و از ارتباطاتمان با ديگران و به طور كلى با جامعه را شكل مى‏دهد. بدين‏ترتيب، هريك از ما سوژه‏اى در ايدئولوژى و تابعى از ايدئولوژى هستيم. بنابراين، سوژه برساخته‏اى اجتماعى است، نه طبيعى. كسى كه به لحاظ زيست‏شناختى زن است، مى‏تواند ذهنيتى مردانه داشته باشد (به اين صورت كه درك او از جهان، نَفْسِ خودش و نيز جايگاهش در آن جهان، دركى منبعث از ايدئولوژىِ مردسالارانه باشد.) به همين قياس، شخصى سياهپوست ذهنيتى سفيدپوست و عضوى از طبقه كارگر ذهنيتى از طبقه متوسط مى‏تواند داشته باشد.

نظريه ايدئولوژيك سوژه اهميت بيشترى براى اوضاع اجتماعى و تاريخى (به ويژه اوضاع اجتماعى و تاريخىِ طبقات مختلف) قائل است و از اين حيث با نظريه سوژه در روانكاوى تفاوت دارد، هرچند اين تفاوت بنيادى نيست. آلتوسر با كمك گرفتن از نظريه فرويد، ايده‏اش درباره فرد را بسط داد. همان‏طور كه آن كاپلن يادآور مى‏شود، فمينيستها نيز نظريه روانكاوى را، البته به نحوى بسيار پيچيده‏تر، براى نظريه‏پردازى درباره سوژه واجد جنسيت subject) (gendered به كار برده‏اند. اين سوژه واجد جنسيت بيشتر در روندهاى روانى ريشه دارد، درحالى‏كه سوژه ايدئولوژيك آلتوسر در روندهاى اجتماعى و تاريخى.

اما هر دو نظريه بر نقشى كه رسانه‏هاى گروهى و زبان در برساختنِ دائمىِ سوژه بازى مى‏كنند، تأكيد مى‏ورزند. وقتى از اين نقش صحبت مى‏كنيم منظورمان بازتوليد دائمى ايدئولوژى در مردم است. آلتوسر از كلمات «استيضاح» و «صدا زدن» براى توصيف اين عملكرد در رسانه‏هاى گروهى استفاده مى‏كند. اصطلاحات مذكور از اين ايده سرچشمه گرفته‏اند كه هر زبانى ــ چه شفاهى باشد چه بصرى چه بساوايى و يا واجد هر شكل ديگر ــ بخشى از ارتباطات اجتماعى است و اين‏كه وقتى با ديگران مراوده برقرار مى‏كنيم، [ در واقع ] روابط اجتماعى را بازتوليد مى‏كنيم.

براى مراوده با مردم، اولين كار اين است كه آنها را «صدا بزنيم»، تقريباً مانند صدا زدن تاكسى. در جواب، آنها بايد تشخيص دهند كه روى صحبتمان با آنهاست، نه با كسى ديگر. اين تشخيص از نشانه‏هايى كه در زبان ما جارى است ناشى مى‏شود، نشانه‏هايى دال بر اين‏كه آن اشخاص را چه كسانى تلقى مى‏كنيم. يك كودك را به شيوه‏اى متفاوت با يك بزرگسال صدا مى‏زنيم، مرد را متفاوت با يك زن و [ به همين ترتيب ] كسى را كه داراى مقام اجتماعى پايين‏ترى از ماست متفاوت با كسى كه موقعيت اجتماعى بالاترى دارد. در جواب به اين ندا ، مخاطبانمان موقعيت اجتماعى برساخته‏شده در زبان ما را تشخيص مى‏دهند و اگر پاسخشان مساعدت‏آميز باشد، همان موقعيت را اتخاذ مى‏كنند. صدا زدن روندى است كه از طريق آن، زبان موقعيت اجتماعى را براى مخاطب تشخيص مى‏دهد و برمى‏سازد. استيضاح روند گسترده‏ترى است كه به موجب آن، زبان روابط اجتماعى را براى هر دو گروه در عملى ارتباطى برمى‏سازد و سپس آنها را در نقشه‏اى وسيعتر از روابط اجتماعى به طور كلى جاى مى‏دهد.

ظاهراً صدا زدن در شروع يك «گفتگو» بسيار مهم است، گرچه عملكرد ايدئولوژيكِ آن در حين گفتگو ادامه مى‏يابد. براى مثال، توجه كنيد به جملات آغازينِ گوينده خبر و گزارشگرِ يكى از شبكه‏هاى خبرىِ آمريكا در آوريل 1991 :

گوينده خبر :درباره پيامد اقتصادى احتمالى اعتصاب سراسرى [ كاركنان ] راه‏آهن ــ كه قرار است نيمه‏شب امشب آغاز شود ــ نگرانى فزاينده‏اى وجود دارد. مذاكرات اتحاديه‏ها و راه‏آهن همچنان بى‏نتيجه مانده است. وايت اندروز [ خبرنگار ما ] آخرين اخبار را درباره اين‏كه رئيس‏جمهور بوش و كنگره چه اقدامى در اين باره مى‏كنند، گزارش مى‏دهد.

گزارشگر :صبح فردا 230000 كارگر راه‏آهن احتمالاً بر سر كار خود نخواهند رفت و اين اعتصاب ميليونها آمريكايى را تهديد مى‏كند. درست همان‏طور كه هزاران مسافر هر روزه، از نيمه‏شب امشب ممكن است قطارى پيدا نكنند كه ايستگاه را ترك كند.

كلمه «اعتصاب» ما را به عنوان مخالفانِ اتحاديه‏هاى كارگرى مورد خطاب قرار مى‏دهد، چرا كه [ در اين گزارش ] «اعتصاب كردن» به صورت عملى منفى برساخته شده است كه توسط اتحاديه‏ها انجام مى‏شود و ملّت را «تهديد مى‏كند». اين كلمه با نسبت دادن مسئوليت وضعيت پيش‏آمده به اتحاديه‏ها، اين حقيقت را كه مديريت نيز در اين مناقشه نقش دارد و (آن هم نقشى احتمالاً بزرگتر) پنهان مى‏كند. اين گزارش اتحاديه‏ها را نه با مديريت بلكه با «راه‏آهن» روياروى قرار مى‏دهد و بدين‏ترتيب اتحاديه‏ها را از كاركنان راه‏آهن جدا مى‏كند. جدا كردن اتحاديه‏ها از كاركنان راه‏آهن، همسان شدن مديريت ــ كه صحبتى از آن به ميان نيامده است ــ با كاركنان راه‏آهن را امكان‏پذير مى‏كند. ايدئولوژى، كارش را به اين صورت ادامه مى‏دهد كه راه‏آهن را نه به عنوان صنعت، بلكه به عنوان يكى از امكانات ملّى برمى‏سازد و از آن به صورت مَجازِ جزء به كل براى اشاره به ملّت ــ و با تعميم، «ما» ــ استفاده مى‏كند. با تشخيص خودمان در «ما» ىِ ملّى كه در اينجا استيضاح مى‏شود، ما ضمن قبول موقعيتِ سوژه ضداتحاديه كه برايمان معين شده است، در عملكرد ايدئولوژى مشاركت مى‏كنيم. در بخشهاى بعدى اين گزارش، سوژه هرچه بيشتر به صورت ايدئولوژى مطرح مى‏شود:

مسافر الف :بنزين، كيلومترها، زمان. بزرگراهها مملو از اتومبيل خواهند شد. ولى كارى از دستمان برنمى‏آيد.

مسافر ب :قصد دارم در خانه بمانم. اتاق كارى در خانه‏ام دارم و مى‏خواهم همان‏جا بمانم و كار كنم.

گزارشگر :اما در مقايسه با تأثير اعتصاب بر قطارهاى باربرى، ناراحتى مسافران هيچ است. نزديك به نيم‏ميليون از مشاغل صنعتى در معرض خطر هستند. چه براى حمل اتومبيلهاى توليدشده در منطقه مركزى آمريكا و چه براى حمل مواد شيميايى ساخته‏شده در شهر كانزاس، راه‏آهن هنوز بار بيشترى را نسبت به كاميون يا هواپيما حمل مى‏كند، و اين بدين‏معناست كه اين اعتصاب قلب آمريكاى صنعتى را در قلب اين ركود اقتصادى تهديد مى‏كند.

يكى از مقامات راه‏آهن: اگر هرچه زودتر به اين اعتصاب فيصله داده نشود، افراد بسيار بيشترى بيكار مى‏شوند و كالاهاى بسيار بيشترى به مقصد نمى‏رسند و بهبود اقتصادى بى‏اندازه به تعويض مى‏افتد.

گزارشگر :در عين حال به نظر مى‏رسد مذاكرات درباره دستمزدها و خدمات درمانى و تعداد كارگرها در هر قطار، در ابتداى راه است. حتى تا آخر وقت امروز هر دو طرف در جهات مخالف گام برداشتند. اتحاديه‏ها اظهار نارضايى مى‏كنند كه سه سال است راه‏آهن مانع افزايش حقوقها شده و در مذاكرات كارشكنى كرده است. راه‏آهن هم اتحاديه‏ها را به حمايت از گروهى كثير از كارگرها كه لزوماً كارى انجام نمى‏دهند، متهم مى‏كند.

يكى از مقامات راه‏آهن: موضوع مورد اختلاف با اتحاديه ما اين است كه چه كسى كار مى‏كند و چه كسى تماشا. به عبارتى مسأله اين است كه آيا افراد اضافى در كابين راننده هستند كه هيچ كارى براى انجام دادن ندارند.

مسافران در سطح شخصى و گزارشگر در سطح صنعتى، «ما»ى ملّى را به منزله توليدكنندگانى سختكوش برمى‏سازند. استفاده مكرر از استعاره «قلب» نه فقط «آمريكا» را به مانند موجودى زنده و در حال تنفس تبديل مى‏كند (شبيه همان موجودى كه خود «ما» در كالبدش حيات داريم)، بلكه اتحاديه‏ها را به مانند بيمارى‏اى بالقوه مهلك، اگر نه آدم‏كشى دشنه در دست، نشان مى‏دهد! اين مقام راه‏آهن به ادغام «راه‏آهن» (كه منظورش «مديريت» است) با سوژه ملىِ توليدكنندگان سختكوش ادامه مى‏دهد.

تا اين‏جا، اين مشاجره صرفاً در چارچوب تأثير بدى كه اتحاديه‏ها بر «ما»ى ملّى دارد، ارائه شده است و فقط در قسمت بعدى گزارش اشاره مى‏شود كه اين مشاجره علتهايى دارد كه ممكن است هم آن را توجيه كنند و هم مديريت را مسئول رخ دادن آن نشان دهند. اين اشارات با توضيحات بيشتر تكميل نمى‏شوند و لذا براى مثال، هيچ راهى براى ارزيابى موجه بودن درخواست اضافه حقوق كارگران نداريم. كلّى‏بافيهاى گزارشگر ــ آن‏جا كه از «مذاكرات درباره دستمزدها، خدمات درمانى، تعداد كارگرها در هر قطار» صحبت مى‏كند ــ با اين واقعيتِ ملموس تباين دارد كه 230000 عضو اتحاديه دست از كار مى‏كشند و ميليونها آمريكايى، هزاران مسافر هر روزه قطار و نزديك به نيم ميليون شغل صنعتى در معرض آسيب ديدن از اين اعتصاب قرار دارند. ممكن است مايل باشيم درباره اين عمل ايدئولوژيك فكر كنيم كه به اتحاديه‏ها اجازه داده نمى‏شود كه به طور «زنده» از جانب خودشان صحبت كنند، اما مدعايشان از زبان مديريت گزارشگر به «ما» ارائه مى‏شود. براى مثال، اعضاى اتحاديه، طرف مذاكره‏شان را «راه‏آهن» نمى‏نامند. همچنين آنان استدلالهاى خود را «اظهارِ نارضايىِ» صِرف تلقى نمى‏كنند و با «اتهام» ناميدن بحثهاى مديريت، جايگاه قدرتمندترى به ادله آنان نمى‏بخشند.

در پايانِ اين خبر، همان عمل ايدئولوژيك كه اكنون ديگر بسيار طبيعى و آشنا به نظر مى‏رسد ادامه مى‏يابد :

گزارشگر :فردا صبح دقيقاً چه خواهد شد؟ اگر مسافر هر روزه هستيد، از ايستگاه قطار منطقه خود سوءال كنيد. بعضى از قطارهاى شركت امتراك (Amtrak) و قطارهاى مسافربرى فعال خواهند بود و بعضى از اتحاديه‏ها مى‏گويند فقط در مسير قطارهاى باربرى اعتصاب مى‏كنند و نه قطارهاى مسافربرى. در واشنگتن، مذاكرات كنگره را دنبال كنيد. فردا رئيس‏جمهور احتمالاً از كنگره مى‏خواهد كه راه‏حلى را اِعمال كند: اتحاديه‏ها مى‏گويند اين حركت، دقيقاً به نفع [ مديريت ] راه‏آهن است. اتحاديه‏ها همواره هشدار داده‏اند كه راه‏آهن در مذاكرات كارشكنى مى‏كند و با خيالى آسوده از اين‏كه كنگره آنان را از مخمصه نجات مى‏دهد، اعتصاب را [ به كارگران ] تحميل خواهد كرد.

همان‏طور كه ميمى وايت اشاره مى‏كند... اين ديدگاه درباره ايدئولوژى به عنوان روندى كه دائماً در عمل است و مردم را به عنوان سوژه‏هايى در ايدئولوژى‏اى كه همواره در خدمت منافع طبقات حاكم است برمى‏سازد، در نظريه گرامشى درباره سلطه بسيار تقويت شد.

اصطلاح «سلطه» در معناى اوليه‏اش براى اشاره به چگونگى اِعمال قدرت ايدئولوژيك و اجتماعىِ ــ و نه قدرت نظامى و قهرى ــ ملّتى بر ملّتى ديگر به كار مى‏رفت. اما، نظريه‏پردازان فرهنگى تمايل دارند اين اصطلاح را براى توصيف آن فرآيندى به كار ببرند كه طبقه حاكم براى تن در دادن دلبخواه [ و نه اجبارىِ ] طبقات فرودست به نظامى كه فرودستى‏شان را تضمين مى‏كند مورد استفاده قرار مى‏دهد. اين تن در دادن بايد دائماً رخ بدهد و تكرار شود، زيرا تجربه اجتماعى مردم همواره مضرتهاى فرودستى‏شان را به آنان يادآور مى‏شود و خطرى دائمى بر ضد منافع طبقه حاكم است. [ در نظريه گرامشى نيز ] مانند نظريه ايدئولوژى، سلطه بر ايستايىِ رابطه قدرت دلالت نمى‏كند، بلكه روند دائمىِ مبارزه‏اى است كه سلاحهاى بزرگ در آن به طرفى تعلق دارند كه از قدرت اجتماعى برخوردار است. ليكن در اين مبارزه، دارندگان سلاحهاى بزرگ لزوماً پيروز نمى‏شوند، يا اگر هم پيروز شوند، دست‏كم مى‏توان گفت پيروزيشان مطلق نيست. نظريه [ گرامشى درباره ] سلطه بسيار بيشتر از نظريه ايدئولوژيك آلتوسر مفهوم مبارزه ايدئولوژيك را برجسته مى‏سازد. گه‏گاه از نظريه آلتوسر چنين برمى‏آيد كه ايدئولوژى و «داد» از قدرتى تقريباً مقاومت‏ناپذير براى شكل دادن به سوژه به طريقى كه حافظ منافع طبقه حاكم باشد، برخوردارند. به عبارت ديگر، سلطه، تضادى دائمى را بين ايدئولوژى و تجربه اجتماعى طبقه فرودست مفروض مى‏داند كه اين وجه مشترك را به محل اجتناب‏ناپذير مبارزه ايدئولوژيك تبديل مى‏كند. در نظريه سلطه، ايدئولوژى همواره با نيروهاى مقاومت روياروى است. در نتيجه، ايدئولوژى دائماً مى‏كوشد تا نه فقط قدرتش را توسعه دهد، بلكه [ احاطه‏اش را ] بر قلمروى كه قبلاً استعمار كرده است از دست ندهد.

اين مقاله ترجمه‏اى است از :

John Fiske, "British Cultural Studies and Television" in Robert C. Allen (ed.), Channels of Discourse, Reassembled: Television and Contemporary Criticism, 1992, University of North Carolina Press.

يادداشتها :

1.Stuart Hall, "The Narrative Construction of Reality", Southern Review 17 (1984), pp.1-17.

2.Angela McRobbie, "Dance and Social Fantasy", in Angela McRobbie and Mica Nava, eds., Gender and Generation (London: McMilan, 1984), pp. 130-61; Lisa Lewis, Gender Politics and MTV: Voicing the Difference (Philadelphia: Temple University Press, 1990).

3. Louis Althusser, "Ideology and Ideological State Apparatuses", in Lenin and Philosophy and Other Essays (London: New Left Books, 1971), pp. 127-86.

/ 1