شرحى كوتاه درباره روانكاوى
نوشته زيگموند فرويدترجمه حسين پاينده الف
مىتوان گفت كه روانكاوى همزمان با قرن بيستم به وجود آمد، زيرا آن كتابى كه اين نظريه را به صورت پديدهاى نو به دنيا معرفى كرد (تأليف من با عنوان تعبير روءيا ) تاريخ انتشارش سال «1900» است. (2) ليكن بديهى است كه پيدايش روانكاوى، به صورت خلقالساعه و حاضر و آماده نبود. اين نظريه از انديشههايى قديميتر سرچشمه گرفته و آنها را گسترش داده است؛ يا به عبارتى، از آراء متقدمترى نشأت گرفته كه خودْ آنها را شرح و بسط داده است. از اين رو، به منظور ارائه هر تاريخچهاى از روانكاوى، نخست بايد آراء و انديشههاى تأثيرگذارى را شرح داد كه خاستگاه آن را معين كردند و نبايد زمانه و اوضاع و احوالِ پيش از پيدايش روانكاوى را ناديده گرفت. روانكاوى در حوزهاى بسيار محدود نضج گرفت. در بدو امر، هدف واحدى بيش نداشت و آن عبارت بود از فهم جنبههايى از ماهيت آنچه بيماريهاى عصبىِ «كنشى» ناميده مىشد، تا بلكه بتواند از اين طريق ناتوانىِ علم پزشكى در درمان اين بيماريها را پايان دهد. پزشكان متخصص اعصاب در آن دوره به گونهاى آموزش مىديدند كه براى حقايق شيميايى ـ بدنى و نيز حقايق آسيبشناسانه ـ كالبدشناسانه اهميت فراوانى قائل شوند و چندى بود كه تحت تأثير يافتههاى هيتزيگ، فريتش، فرىير، گولتز و امثال آنان قرار داشتند. (3) در آن زمان چنين به نظر مىرسيد كه اين محققان توانستهاند بين برخى كاركردها[ ى بدن ] و قسمتهاى خاصى از مغز، ارتباطى تنگاتنگ و احتمالاً ويژه بيابند. آنان نمىدانستند كه چگونه به ماهيت عامل روانى پى ببرند و آن را نمىفهميدند. لذا [ بررسى ] آن را به فيلسوفان و عارفان و حتى پزشكان قلابى محول مىكردند و پرداختن به اين موضوع را كارى غيرعلمى مىپنداشتند. در نتيجه، نتوانستند رمز و راز بيماريهاى روانرنجورانه را ــ و به ويژه بيمارىِ مرموزِ «هيسترى» كه در واقع نمونه اصلى اينگونه ناراحتيهاى روانى بود ــ كشف كنند. در سال 1885، زمانى كه در بيمارستان سالپترير درس مىخواندم، دريافتم كه [ روانپزشكان ] هنوز به اين كفايت مىكردند كه فلج هيستريايى را برحسب يك قاعده قالبى تبيين كنند. بر اساس اين قاعده، فلج هيستريايى از اختلالات خفيف در كاركرد همان قسمتهايى از مغز ناشى مىشد كه ــ در صورت آسيب شديد ــ منجر به فلج عضوى مىگرديد. البته بايد در نظر داشت كه اين فقدان شناخت [ علت واقعىِ فلج هيستريايى ] ، بر درمان اين بيماريها نيز تأثير نامطلوبى مىگذاشت. روشى كه براى درمان به كار مىرفت به طور كلى عبارت بود از «مقاوم كردن» بيمار از طريق تجويز انواع دارو و كوشش ــ آن هم كوششهايى غالباً مبتنى بر تدابير به غايت نادرست و به شيوهاى غيردلسوزانه ــ براى تأثيرگذارى ذهنى از راه تهديد و ريشخند و خط و نشان كشيدن و واداشتن بيمار به اينكه تصميم بگيرد «خودش را جمع و جور كند». درمان از طريق وارد آوردن شوك برقى، به منزله روشى خاص براى معالجه ناراحتيهاى عصبى، به طور گسترده اِعمال مىگرديد. ليكن هر كسى كه همّت كند دستورالعملهاى مشروح اِرب (4) را انجام دهد، حتماً متحير مىشود كه خيالات بشر ــ حتى در به اصطلاح علوم دقيقه ــ چهقدر بىحد و حصر است. اين وضعيت به نحو سرنوشتسازى در دهه 1880 دگرگون شد، يعنى زمانى كه پديده خواب مصنوعى [ يا هيپنوتيزم ] بار ديگر كوشيد تا به علم پزشكى راه يابد و اين بار ــ به يُمن آثار لايبول، برنهايم (5) ، هايدنهاين (6) و فُرِل (7) ــ به توفيقى بيش از دفعاتِ متعددِ قبل نائل شد. نكته اساسى اين بود كه اعتبار اين پديده به رسميت شناخته شد. با تصديق اين موضوع، خواهناخواه دو سرمشق بنيانى و فراموشناشدنى از خواب مصنوعى منتج شد. اولاً دليل متقاعدكنندهاى ارائه شد دال بر اينكه تغييرات درخور توجه در بدن ممكن است صرفاً نتيجه عوامل ذهنى باشند، عواملى كه در اين مورد خودِ شخص آنها را موجب شده است. ثانياً روشنترين نشانه وجود فرايندهاى ذهنىاى كه فقط مىتوان «ناخودآگاهانه» ناميدشان ــ به ويژه در رفتار آزمايششوندگان پس از بيدارى از خواب مصنوعى ــ مشاهده شد. البته درست است كه فلاسفه «ضمير ناخودآگاه» را به منزله مفهومى نظرى مدتها قبل مورد بحث قرار داده بودند، ليكن اكنون براى نخستينبار «ضمير ناخودآگاه» در پديده خواب مصنوعى به چيزى واقعى و ملموس و آزمودنى تبديل شد. علاوه بر همه اين نكات، شباهت بسيار زيادى بين پديده خواب مصنوعى و نمودهاى برخى روانرنجوريها معلوم گرديد. مبالغه درباره نقش مهم خواب مصنوعى در تاريخ پيدايش روانكاوى، كار سهلى نيست. از ديدگاهى نظرى و هم درمانى مىتوان گفت روانكاوى ميراثى را در اختيار دارد كه از خواب مصنوعى برايش به جاى مانده است. خواب مصنوعى همچنين به مطالعه درباره انواع روانرنجورى ــ باز هم در درجه اول هيسترى ــ كمك ارزشمندى كرد. آزمايشهاى شاركو (8) در اين زمينه تأثيرى بسزا داشت. او احتمال مىداد كه روانرنجوريهاى خاصى كه پس از آسيبها (سوانح) حادث مىشوند، ماهيتى هيستريايى دارند و نشان داد كه اگر به بيمار تحت خواب مصنوعى القا كند كه دچار آسيب شده است، آنگاه مىتواند همان نوع فلج را به طور مصنوعى در او به وجود آوَرَد. بدينسان اين انديشه پيدا شد كه تأثير آسيبها چهبسا در همه موارد نقشى در ايجاد نشانههاى هيستريايى ايفا مىكند. خودِ شاركو بيش از اين براى تبيين هيسترى برحسب روانشناسى تلاش نكرد، اما شاگردش پىير ژانه (9) تحقيق درباره اين موضوع را ادامه داد و به مدد خواب مصنوعى توانست ثابت كند كه نشانههاى هيسترى كاملاً تابع برخى افكار ناخودآگاهانه هستند. وى هيسترى را ناشى از ناتوانىِ جسمانى براى حفظ انسجام فرايندهاى ذهنى تلقى كرد و نتيجه گرفت كه اين ناتوانى، به از هم گسيختگى (گسستگىِ) حيات ذهنىِ بيمار مىانجامد. با اين حال، روانكاوى به هيچ روى مبتنى بر اين تحقيقات ژانه نبود. عامل سرنوشتساز در اين مورد عبارت بود از تجربه يكى از پزشكان وين به نام دكتر جوزف بروئر. (10) در سال 1881، بروئر مستقلاً و بدون استفاده از نظرات ديگران، به كمك خواب مصنوعى دختر بسيار بااستعدادى را كه به هيسترى مبتلا بود مورد پژوهش قرار داد و موفق شد سلامتى را به او بازگرداند. تا پانزده سال بعد ــ يعنى زمانى كه اين نگارنده (فرويد) همكارىِ خود را با بروئر آغاز كرد ــ يافتههاى او به عموم محققان عرضه نشده بود. تا به امروز هم جايگاه بروئر براى فهم روانرنجوريها همچنان حائز اهميتى ويژه است و به همين سبب ناچاريم درباره او اندكى بيشتر توضيح بدهيم. ضرورى است كه به وضوح دريابيم تحقيقات او از چه لحاظ منحصر به فرد است. آن دختر به پدرش تعلق خاطر بسيار داشت و زمانى به هيسترى مبتلا شده بود كه از او پرستارى مىكرد. بروئر توانست اثبات كند كه تمام نشانههاى بيمارى دختر يادشده به همين دوره پرستارى از پدر مربوط مىشدند و برحسب همان نيز تبيينپذير بودند. بدينترتيب بود كه به دست آوردن چشماندازى همهجانبه درباره اين روانرنجورىِ معمايى براى نخستينبار امكانپذير گرديد و معلوم شد كه كليه نشانههاى آن دلالتدار و بامعنا هستند. همچنين، يكى از ويژگيهاى عام اين نشانهها عبارت بود از بروز آنها در وضعيتى كه بيمار ناگهان انگيزهاى براى انجام عملى در خود احساس كرده بود كه البته صورت تحقق به آن نمىداد بلكه به دلايلى ديگر آن را سركوب مىكرد. در واقع، نشانههاى هيسترى به جاى آن اَعمالِ محققناشده پديدار شده بودند. به اين ترتيب، سببشناسىِ نشانههاى هيسترى ما را به زندگى عاطفى بيمار (يا به اثرپذيرى عاطفى او) و نيز به تأثير متقابل نيروهاى ذهنى (پويششناسى [ روان ] ) رهنمون كرد. بايد افزود كه از آن زمان به بعد، اين دو رهيافت [ يعنى توجه به اثرپذيرى عاطفى و پويششناسى روان ]همچنان دنبال شدهاند. بروئر عوامل تسريعكننده نشانههاى هيسترى را به همان چيزى مانند كرد كه شاركو آسيب مىناميد. نكته درخور توجه اينكه هيچيك از اين عواملِ آسيبزادِ تسريعكننده و هيچيك از تكانههاى (11) ذهنىِ ناشى از آنها، در حافظه بيمار باقى نمىماندند، گويى كه هرگز رخ نداده بودند؛ حال آنكه حاصل آنها (يعنى نشانههاى هيسترى) بىهيچ تغييرى تداوم داشتند، گويى كه اصلاً چيزى به نام تأثير محوكننده زمان وجود ندارد و بر آنها اثر نمىگذارد. به اين ترتيب، دليل تازهاى در اثبات وجود فرايندهاى ذهنىِ ناخودآگاهانه ــ كه دقيقاً به سبب ماهيت ناخودآگاهشان از نيروى خاصى برخوردار بودند ــ به دست آمد، فرايندهايى كه نخستينبار در علائم پس از خواب مصنوعى بر ما مكشوف شدند. روش درمانى كه بروئر به كار مىبُرد عبارت بود از برانگيختن بيمارِ تحت خواب مصنوعى به يادآورىِ آسيبهاى فراموششده و واكنش نشان دادن به آن آسيبها از طريق بيان احساسات با تمام وجود. پس از انجام اين كار، نشانههاى هيسترى ــ كه تا آن زمان جايگزين بيان عواطف شده بودند ــ از بين مىرفتند. بدينسان، يك روش واحد در عين حال هم براى بررسى بيمارى به كار مىرفت و هم براى رهايى از آن. اين تقارنِ نامعمول بعدها در روانكاوى همچنان حفظ شد. در اوايل دهه 1890، پس از آنكه اين نگارنده از طريق درمانِ تعدادى معتنابه از بيماران بر نتايج تحقيقات بروئر صحّه گذاشت، هر دو نفر ما [ يعنى بروئر و فرويد ] تصميم گرفتيم كتابى به نام پژوهشهايى درباره هيسترى (12) منتشر كنيم كه دربرگيرنده يافتههاى ما و نيز كوششى بود به منظور تدوين نظريهاى مبتنى بر آن يافتهها. در اين كتاب آمده بود كه علت بروز نشانههاى هيسترى اين است كه حالت عاطفىِ يك فرايندِ ذهنىِ برخوردار از نيروى سرشارِ عاطفى، از اينكه به طور خودآگاهانه و بهنجار مورد استفاده قرار گيرد اجباراً بازداشته مىشود و لذا به مسير نادرستى منحرف مىگردد. طبق اين نظريه، حالت عاطفىِ يادشده در بيماران مبتلا به هيسترى به يك تحريك عصبىِ غيرعادى در بدن منجر مىشود («تبديل» (13) )، ليكن اگر اين وضعيت را در خواب مصنوعى دوباره ايجاد كنيم مىتوانيم با هدايت حالت عاطفىِ بيمار به مسيرى ديگر («تخليه هيجانى») او را از هيسترى رهايى بخشيم. نويسندگان كتاب پژوهشهايى درباره هيسترى، اين روش درمان را «پالايش» ناميدند (به معناى پالودن يا رهانيدن يك حالت عاطفىِ فروخورده شده). روش پالايشى، منادى ظهور قريبالوقوع روانكاوى بود و به رغم گسترش تجربيات روانكاوان و تعديل نظريه آنان، هنوز هم هسته اصلى آن را تشكيل مىدهد. ليكن اين روش صرفاً شيوهاى جديد در پزشكى براى اثر گذاشتن بر برخى بيماريهاى عصبى بود و [ در آن زمان [هيچ نشانهاى حاكى از اين نبود كه اين شيوه درمان ممكن است هم علاقهاى وافر و همهگير برانگيزد و هم تضادى بسيار شديد. ب
مدت كوتاهى پس از انتشار كتاب پژوهشهايى درباره هيسترى، همكارى بروئر و فرويد خاتمه يافت. بروئر، كه در واقع متخصص امراض داخلى بود، ديگر به درمان بيماران عصبى نپرداخت و فرويد خود را وقف تكميل بيشتر آن ابزارى كرد كه همكار ارشدش نزد او به وديعه گذاشته بود. بدعتهاى فنى فرويد و كشفياتش، روش پالايشى را به روانكاوى تبديل كرد. بىشك حياتىترين گام او در اين مسير اين بود كه تصميم گرفت در روال كارش از خواب مصنوعى مدد نگيرد. فرويد به دو دليل چنين كرد: نخست به اين سبب كه به رغم گذراندن يك دوره آموزشى به استادى برنهايم در بيمارستان ننسى، موفق نشد بيماران را به تعداد مكفى به خواب مصنوعى ببرد؛ و دوم به اين دليل كه از نتايجِ درمانىِ پالايش بر اساس خواب مصنوعى ناراضى بود. درست است كه اين نتايجْ درخور توجه بودند و پس از درمانى كوتاهمدت حاصل مىآمدند، اما متعاقباً معلوم شد كه تداوم ندارند و بيش از حد به روابط شخصىِ بيمار با پزشكش وابستهاند. كنار گذاشتن خواب مصنوعى، سير تحول روش درمان هيسترى تا آن زمان را بر هم زد و اين به معناى آغازى نو در اين مسير بود. با اين همه بايد توجه داشت كه حُسن خواب مصنوعى، احياى خاطرات فراموششده بيمار بود. از اين لحاظ، لازم بود كه راهكار ديگرى جايگزين آن شود و به فكر فرويد چنين خطور كرد كه شيوه «تداعى آزاد» را جايگزين آن كند. به بيان ديگر، از بيمارانش خواست كه از هرگونه تفكرِ آگاهانه خوددارى كنند و با تمركز حواس و سكوت، انديشههايى را كه خود به خود (به طور غير ارادى) به ذهنشان متبادر مىشود بىاختيار دنبال كنند؛ يعنى «لايه فوقانى ضمير آگاهشان را كنار بزنند». بيماران مىبايست اين انديشهها را با درمانگرشان در ميان مىگذاشتند، ولو اينكه آن انديشهها مثلاً زياده از حد ناخوشايند و احمقانه و بىاهميت يا نامربوط به نظر مىرسيدند و بيماران احساس مىكردند كه مايل به اين كار نيستند. انتخاب تداعى آزاد به منزله وسيلهاى براى بررسى موضوعات فراموششده ناخودآگاه، چنان شگفتآور است كه جا دارد درباره درستىِ اين روش توضيح مختصرى ارائه كنيم. فرويد به اين سبب شيوه يادشده را برگزيد كه تصور مىكرد تداعى به اصطلاح «آزاد» در واقع غيرآزادانه از آب درخواهد آمد، زيرا با سركوب تمام مقاصدِ آگاهانه فكرى، انديشههاى حاصل ناشى از مصالح ناخودآگاهانه تلقى مىشوند. فرويد بر اساس تجربياتش چنين تصور مىكرد. هنگامى كه «اصل بنيادين روانكاوى» (كه پيشتر ذكر شد) رعايت مىشد، سير تداعى آزاد انبوهى از انديشهها را حاصل مىآورد كه روانكاو را به آنچه بيمار فراموش كرده بود رهنمون مىشد. ترديدى نيست كه اين مصالح آنچه را عملاً فراموش شده بود آشكار نمىكرد، ليكن سرنخهاى واضح و متعددى از مطالب فراموششده را به دست مىداد، به گونهاى كه درمانگر ــ با اندكى تكميل و تفسير ــ مىتوانست آن مطالب را حدس بزند (يا بازآفريند). بدينسان، تداعى آزاد همراه با هنر تفسير، همان كارى را كرد كه قبلاً خواب مصنوعى انجام مىداد. از ظواهر امر چنين به نظر مىآمد كه كار ما بسيار دشوارتر و پيچيدهتر شده است، ليكن دستاورد بسيار ارزشمندمان عبارت بود از بصيرتى درباره تأثير متقابل نيروهايى كه حالت خواب مصنوعى آنها را از چشمان مشاهدهگران پنهان نگه داشته بود. معلوم شد كه براى آشكار كردن خاطراتى كه به نحوى بيمارىزا فراموش شدهاند، مىبايست بر مقاومتى دائمى و بسيار شديد غلبه كرد. اعتراضات انتقادآميزى كه بيمار مطرح مىكرد تا از بيان انديشههاى متبادرشده به ذهنش اجتناب كند ــ همان اعتراضاتى كه اصل بنيادين روانكاوى نيز با آن تعارض داشت ــ خودْ نمودهاى اين مقاومت بودند. بررسى پديده مقاومت، به پىريزى يكى از شالودههاى نظريه روانكاوانه روانرنجورى (يعنى نظريه سركوب) منجر شد. مىتوان فرض كرد همان نيروهايى كه مىكوشند مانع آگاهانه شدن مطالب بيمارىزا گردند، در زمانى پيشتر همين كوششها را به نحوى موفقيتآميز انجام دادهاند. بدينترتيب، خلئى در سببشناسىِ نشانههاى روانرنجورى پُر شد. برداشتها و تكانههاى ذهنى كه اكنون نشانههاى روانرنجورى جايگزينشان شده بودند، بدون دليل يا به سبب ناتوانى بدنىِ بيمار براى حفظ انسجام اين برداشتها و تكانهها فراموش نشده بودند (آنگونه كه ژانه تصور مىكرد)، بلكه به دليل تأثير ساير نيروهاى ذهنى با مقاومت روبهرو شده بودند. نشانه موءثر واقع شدن اين مقاومت دقيقاً همين بود كه راه آن تكانهها به ضمير آگاه سد مىگرديد و از حافظه بيرون رانده مىشدند. صرفاً در نتيجه اين سركوب بود كه آن تكانهها بيمارىزا شده بودند، يا به عبارت ديگر مىتوانستند خود را در مسيرهايى غيرعادى به صورت نشانههاى روانرنجورى بروز دهند. تعارض بين دو دسته از گرايشهاى ذهنى را مىبايست به منزله سببِ سركوب و لذا علت هرگونه ناخوشىِ روانرنجورانه تلقى كرد. در اين برهه، تجربه حقيقت جديد و شگفتآورى را درباره ماهيت نيروهايى كه با يكديگر در ستيز بودند به ما آموخت. سركوب همواره از شخصيتِ آگاهِ بيمار (يعنى از «خود» (14) او) نشأت مىگرفت و بر اساس انگيزههاى زيباشناسانه و اخلاقى عمل مىكرد. آن تكانههايى كه مورد سركوب قرار مىگرفتند عبارت بودند از خودخواهى و بىرحمى ــ كه كلاً ماهيتى شريرانه دارند ــ و مهمتر از همه تكانههاى آرزومندانه جنسى، آن هم غالباً از مستهجنترين و منعشدهترين نوعش. بدينترتيب، نشانههاى روانرنجورى در واقع جايگزين ارضاهاى غيرمجاز بودند و به نظر مىآمد كه اين بيمارى با فرمانبردارىِ ناقصِ جنبه غيراخلاقىِ انسانها تناظر دارد. پيشرفت دانش، نقش عظيم تكانههاى آرزومندانه جنسى در حيات ذهنى را هر چه بيشتر روشن كرد و باعث شد كه ماهيت و نحوه شكلگيرىِ غريزه جنسى به طور جامع مورد مطالعه قرار گيرد. اما علاوه بر اين، ما همچنين به يافته كاملاً تجربىِ ديگرى نيز رسيديم، زيرا كشف كرديم كه تجربيات و تعارضات نخستين سالهاى كودكى، نقش مهمى در رشد [ شخصيت ] فرد ايفا مىكنند، نقشى كه تا آن زمان به آن پى نبرده بوديم. تجربهها و تعارضهاى يادشده موجب خصلتهايى از بين نرفتنى در فرد مىشوند كه وى را در دوره بلوغ تحت تأثير قرار مىدهند. اين يافته موضوع ديگرى را نيز معلوم كرد كه علم تا آن زمان به كلى از آن غافل مانده بود: ميل جنسى در دوره كودكى كه از اوان طفوليت هم در واكنشهاى جسمانى و هم در نگرشهاى ذهنى بروز پيدا مىكند. براى سازگار كردن ميل جنسىِ كودكان با به اصطلاح تمايلات جنسىِ بهنجار در بزرگسالان و زندگىِ جنسىِ نابهنجارِ منحرفان، خودِ مفهوم امر جنسى مىبايست تصحيح مىگرديد و دامنه شمول آن افزايش مىيافت به گونهاى كه تكامل تدريجىِ غريزه جنسى دليل موجهى براى آن باشد. پس از آنكه تداعى آزاد جايگزين خواب مصنوعى گرديد، روش پالايشى بروئر نيز به روانكاوى تبديل شد و اين نگارنده (فرويد) آن را به مدت بيش از يك دهه به تنهايى شرح و بسط داد. در طى آن مدت، روانكاوى به تدريج نظريهاى به دست آورد كه از خاستگاه معنا و هدفِ نشانههاى روانرنجورى ظاهراً تبيين رضايتبخشى ارائه مىداد و براى كوششهاى پزشكى براى درمان اين عارضه، شالودهاى عقلانى فراهم مىكرد. در اينجا مايلم يك بار ديگر عوامل به وجودآورنده اين نظريه را برشمرم. عوامل موردنظر عبارتاند از: تأكيد بر زندگى غريزى (اثرپذيرى عاطفى)؛ تأكيد بر پويششناسىِ [ فرايندهاى ] ذهن؛ تأكيد بر اينكه حتى پديدههاى ذهنىِ به ظاهر كاملاً ناشناخته و بىحساب و كتاب هميشه معنا و علتى دارند؛ نظريه تعارض روانى و ماهيت بيمارىزاى سركوب؛ اين عقيده كه نشانهها[ ى روانرنجورى ] ارضاهايى جايگزينشدهاند؛ تشخيص سببشناسانه اهميت زندگىِ جنسى و به ويژه اهميت سرچشمههاى ميل جنسى در دوره كودكى. از ديدگاه فلسفى، نظريه يادشده ناگزير مىبايست به اين نتيجه مىرسيد كه امر ذهنى با امر آگاهانه انطباق ندارد؛ به عبارتى، فرايندهاى ذهنى به خودى خود ناآگاهانه هستند و صرفاً به سبب عملكرد نهادهاى (كنشگران يا نظامهاى) خاصى ويژگىِ آگاهانه مىيابند. براى تكميل اين فهرست بايد اضافه كنم كه در ميان نگرشهاى عاطفىِ دوره كودكى، رابطه پيچيده عاطفىِ كودكان با والدينشان (آنچه اصطلاحاً عقده اُديپ ناميده مىشود) بسيار اهميت يافت. بيش از هر زمان ديگرى روشن شد كه اين رابطه، هسته اصلى همه روانرنجوريهاست. همچنين، در رابطه بيمار با روانكاوش برخى پديدههاى انتقال (15) عاطفى پديدار گشت كه هم به لحاظ نظرى و هم به لحاظ عملى بسيار اهميت داشت. نظريه روانكاوانه روانرنجورى در شكلى كه بدينسان به خود گرفت، از همان زمان شامل ديدگاههايى برخلاف گرايشها و عقايد پذيرفتهشده بود كه عمداً موجب مىگرديد ديگران آن را به ديده تحيّر و تنفّر و سوءظن بنگرند؛ مثلاً نگرش روانكاوى درباره مسأله ضمير ناخودآگاه، تشخيص ميل جنسى كودكان، و تأكيد بر عامل جنسى در حيات ذهنى به طور كلى. ليكن از اين دست ديدگاهها، در آينده نيز به روانكاوى افزوده شد. پ
به منظور اينكه چگونگى تبديل يك آرزوى جنسىِ منعشده به نشانهاى دردناك در دخترى مبتلا به هيسترى را ولو تا حدودى درك كنيم، لازم شده بود درباره ساختار و كاركرد دستگاه ذهن فرضيههاى فراگير و پيچيدهاى بپردازيم. در اينجا بين تلاش انجامشده و نتيجه حاصلآمده مغايرتى آشكار وجود داشت. اگر آن وضعيتى كه روانكاوى فرض مىكرد واقعاً درست بود، آنگاه آن وضعيت به سبب ماهيت بنيادينش مىبايست علاوه بر هيسترى در پديدههاى ديگرى نيز بازنمود مىيافت. ولى اگر اين استنتاج درست مىبود، روانكاوى ديگر صرفاً براى پزشكان متخصصِ اعصاب گيرايى نمىداشت، بلكه مورد توجه همه كسانى قرار مىگرفت كه براى تحقيقات روانشناسانه اهميت قائل مىشدند. به بيان ديگر، يافتههاى روانكاوانه نه فقط در حوزه حيات ذهنىِ بيمارگونه، بلكه همچنين براى درك رفتار بهنجار نيز نبايد ناديده گرفته مىشد. از همان ابتدا شواهدى در دو پديده ديگر حاكى از اين بود كه روانكاوى براى پرتو افشاندن بر موضوعاتى علاوه بر فعاليتهاى ذهنى بيمارگونه مثمر ثمر خواهد بود. اين دو پديده عبارت بودند از : كنشپريشيهاى (16) بسيار متداول در زندگى روزمرّه (مانند فراموش كردن مطلبى، تپق زدن و به ياد نياوردن اينكه شيئى را كجا گذاشتهايم) و روءياهايى كه انسانهاى سالم و به لحاظ روانى بهنجار به خواب مىبينند. برخى درماندگيهاى كماهميت ــ مانند فراموشىِ موقتِ برخى اسامى كه در حالت معمول به راحتى به ياد مىآوريم، تپق زدن و اشتباه نوشتن كلمات، و از اين قبيل ــ تا آن زمان اصلاً درخور بررسى تلقى نمىشدند و يا اينكه حمل بر خستگى يا حواسپرتى و مانند آن مىشدند. اين نگارنده در كتاب خود با عنوان آسيبشناسى روانى زندگى روزمرّه (17) (1901) با استناد به نمونههاى متعدد نشان داد كه اين قبيل وقايع واجد معنا هستند و به اين سبب رخ مىدهند كه يك قصد آگاهانه با قصد سركوبشده يا در واقع ناخودآگاهانه ديگرى تداخل مىكند. معمولاً تأملى مختصر يا تحليلى كوتاه براى معلوم كردن عامل تداخلكننده كفايت مىكند. به دليل كثرت كنشپريشيهايى مانند اشتباهات لپى، هر كسى مىتواند برحسب تجربه شخصى وجود فرايندهاى ذهنىِ ناخودآگاهانهاى را استنتاج كند كه در اين اشتباهات دخيلاند و دستكم به صورت بازدارنده يا تعديلكننده اَعمال موردنظر او تبلور پيدا مىكنند. تحليل روءيا به نتايج بيشترى نيز منتهى شد كه اين نگارنده در سال 1900 با كتاب تعبير روءيا توجه عموم را به آنها جلب كرد. كتاب يادشده نشان داد كه روءيا درست همانگونه ساخته مىشود كه نشانههاى روانرنجورى. روءيا همانند نشانههاى روانرنجورى ممكن است عجيب و بىمعنا به نظر برسد، اما اگر آن را با فنى كه تفاوت اندكى با تداعى آزاد در روانكاوى دارد مورد بررسى قرار دهيم، آنگاه از محتواى آشكار آن به معنايى مكتوم ــ يعنى انديشههاى نهفته روءيا ــ پى مىبريم. اين معناى نهفته همواره تكانهاى مبتنى بر آرزوست كه به هنگام خواب ديدن شكلى محقق شده به خود مىگيرد. ليكن، اين آرزوى مكتوم هرگز نمىتواند به صورتى تشخيصدادنى هويدا شود، مگر در روءياهاى كودكان كمسن و سال و تحت فشارِ نيازهاى الزامآورِ جسمانى. آرزوى موردنظر نخست بايد تحريف شود و اين كارى است كه نيروهاى محدودكننده سانسورگر در «خود» روءيابين انجام مىدهند. بدينترتيب، روءياى آشكار ــ آنگونه كه در زمان بيدارى به ياد مىآوريم ــ شكل مىگيرد. سانسور اِعمالشده بر روءيا آن [ آرزوى مكتوم ] را به قدرى تحريف مىكند كه تشخيص ناممكن مىگردد، ليكن روانكاوى مىتواند آن را مجدداً به منزله ترجمان نوعى ارضاء يا تحقق يك آرزو برملا كند. درست مانند نشانههاى روانرنجورى، روءيا نيز مصالحهاى است بين دو دسته معارض از نيروهاى ذهنى. پس آن قاعدهاى كه در نهايت مىتواند جوهر روءيا را تعريف كند، از اين قرار است: روءيا تحقق (با تغيير شكل) يك آرزو (آرزويى سركوبشده) است. با مطالعه فرايند تغيير شكل آرزوى نهفته روءيا به محتواى آشكار روءيا (فرايندى كه اصطلاحاً «كاركرد روءيا» ناميده مىشود)، بيشترين اطلاعات را درباره حيات ناخودآگاه ذهنى فراگرفتهايم. بايد توجه داشت كه روءيا يك نشانه بيمارگونه نيست، بلكه از ذهن بهنجار برمىآيد. آن آرزوهايى كه روءيا به صورت محققشده بازمىنماياند، همان آرزوهاى سركوبشده روانرنجوريها هستند. پيدايش روءيا صرفاً نتيجه شرايط مساعدى است كه در حالت خواب ــ يعنى عامل فلجكننده حركات انسان ــ حادث مىشود. در اين شرايط، سركوب به سانسورِ روءيا تخفيف مىيابد. اما چنانچه فرايند شكلگيرىِ روءيا از حد و حدود خاصى فراتر رود، روءيابين آن را متوقف مىكند و با وحشت از خواب بيدار مىشود. بدينسان ثابت مىگردد كه همان نيروها و همان فرايندهايى كه بين آنها رخ مىدهند، هم در حيات ذهنىِ بهنجار وجود دارند و هم در حيات ذهنىِ بيمارگونه. از زمان انتشار تعبير روءيا، روانكاوى واجد اهميتى مضاعف بوده است. اين نظريه نه فقط روشى جديد براى درمان روانرنجورى، بلكه همچنين نوعى روانشناسىِ نوين است. لذا روانكاوى، علاوه بر پزشكان متخصص اعصاب، توجه همه پژوهندگانِ علم ذهن را نيز به خود جلب كرد. با اين همه، برخورد دنياى علم با روانكاوى دوستانه نبود. به مدت ده سال، هيچ كسى به آثار فرويد توجه نكرد. حدوداً در سال 1907، گروهى از روانپزشكان سوئيسى (بلويلر (18) و يونگ (19) ، در زوريخ) توجه محققان را به روانكاوى معطوف كردند و اين كار به ويژه در آلمان توفانى از خشم برانگيخت، خشمى كه چندان هم با روشها و استدلالهاى باريكبينانه بيان نمىشد. سرنوشت روانكاوى از اين حيث شبيه سرنوشت بسيارى انديشههاى نو بود كه پس از گذشت زمانى معين، مورد تصديق عموم قرار گرفتند. با اين حال، ماهيت روانكاوى چنان بود كه مخالفتهاى فوقالعاده سرسختانهاى را برمىانگيخت. اين نظريه احساسات تعصبآميز بشر متمدن را در زمينههاى بسيار حساسى جريحهدار كرد. مىشود گفت با برملا كردن آنچه بنا بر توافق عام سركوب شده بود، روانكاوى همه آحاد جامعه را در معرض واكنش تحليلى قرار داد و بدينترتيب معاصرانش را واداشت تا مثل بيمارانى كه تحت درمان روانكاوانه قرار دارند رفتار كنند و به ويژه مقاومتهايشان را بروز دهند. همچنين بايد اذعان داشت كه متقاعد كردن اشخاص به درستىِ نظريههاى روانكاوانه يا آموزش معالجه از طريق روانكاوى، كار سهلى نبود. اما ضديّت عمومى نتوانست در دهه بعد مانع از گسترش مستمر روانكاوى در دو مسير شود. روانكاوى به لحاظ جغرافيايى بسط يافت، چرا كه در كشورهاى گوناگون يكى پس از ديگرى به آن علاقه نشان داده شد، و در حوزه علوم ذهن نيز هوادار يافت، زيرا در شاخههاى جديد دانش يكى پس از ديگرى كاربردهايى براى اين نظريه يافته شد. در سال 1909، گ. استنلى هال (20) رئيس دانشگاه كلارك در آمريكا از فرويد و يونگ دعوت كرد تا يك رشته سخنرانى در آن دانشگاه ايراد كنند و برخوردى كه با آنان شد، دوستانه بود. از آن زمان به بعد، روانكاوى در آمريكا همچنان پُرطرفدار بوده است، هرچند كه در عين حال در همان كشور نام روانكاوى بسيار با سطحىنگرى مترادف گرديده و تا حدودى مورد كاربرد نادرست قرار گرفته است. در همان اوايل، يعنى در سال 1911، هَولاك اليس (21) نوشت كه روانكاوى نه فقط در اتريش و سوئيس، بلكه همچنين در آمريكا، انگلستان، هند، كانادا و حتى استراليا مطالعه مىشود و به صورت روش درمان به كار مىرود. نيز در همين دوره مبارزه و شكوفايىِ اوليه بود كه نشريات ادوارى مختص روانكاوى شروع به انتشار كردند. اين نشريات عبارت بودند از : Jahrbuch für psychoanalytische und psychopathologische Forschungen (14-1909 )، به مديريت بلويلر و فرويد و به ويراستارىِ يونگ، كه با شروع جنگ جهانى اول ديگر منتشر نشد؛ Zentralblatt für Psychoanalyse (1911 )، به ويراستارىِ آدلر (22) و اشتِيكل (23) ، كه اندك زمانى پس از شروع انتشار جاى خود را داد به Internationale Zeitschrift für Psychoanalyse (از سال 1913 و در حال حاضر دهمين جلد آن منتشر شده است). همچنين از سال 1912 نشريه Imago ، كه موءسسانش رانك (24) و زاكس (25) بودند و به كاربرد روانكاوى به علوم ذهن مىپرداخت. علاقه وافر پزشكان انگليسى و آمريكايى به روانكاوى، در سال 1913 و با تأسيس نشريه Psychoanalytic Review توسط وايت (26) و جليف (27) آشكار شد كه هنوز هم منتشر مىگردد. متعاقباً در سال 1920، The International Journal of Psycho-Analysis به ويراستارىِ ارنست جونز (28) به طور خاص براى خوانندگان انگليسى منتشر شد. نـاشرى بـه نـام The Internationaler Psychoanalytischer Verlag و همتاى انـگليسىاش The International Psycho-Analytical Press مجموعه كتـابهايى را تـحت عنـوان Internationale Psychoanalytische Bibliothek منتشر كردند. بديهى است كه نوشتههاى روانكاوانه صرفاً به اين نشريات ــ كه عمدتاً تحت حمايت انجمنهاى روانكاوانه قرار داشتند ــ منحصر نمىشوند؛ نوشتههاى يادشده را در بسيارى منابع، در كتابها و نشريات علمى و ادبى، مىتوان سراغ گرفت. از ميان نشريات دنياى لاتينزبان كه توجه ويژهاى به روانكاوى مبذول مىدارند، به طور خاص مىتوان از Rivista de Psiquiatria كه در ليما ([ پايتخت ] پرو) به ويراستارىِ ه . دلگادو (29) منتشر مىشود نام برد. از جمله تفاوتهاى بنيادين بين دهه دومِ پيدايشِ روانكاوى و دهه اولش اين است كه نگارنده حاضر ديگر يگانه نماينده اين نظريه نبود. محفل دائماً فزايندهاى از شاگردان و پيروان فرويد حول او جمع شده بودند. اينان در وهله نخست نظريههاى روانكاوى را اشاعه دادند و سپس خود مبادرت به گسترش و تكميل و تعميق آن كردند. در سالهاى بعدى، چندين تن از اين هواداران به پيروى از روالى محتوم با جدا كردن راه خود، مسير متفاوتى را در پيش گرفتند و چنان [ با فرويد ] مخالفت ورزيدند كه بيم آن مىرفت كه گسترش روانكاوى از تداوم بازايستد. بين سالهاى 1911 و 1913، كوششهاى ك. گ. يونگ در زوريخ و آلفرد آدلر در وين براى ارائه تفسيرهاى جديد از حقايق روانكاوى و نيز انحراف از ديدگاه تحليلى، كمابيش موجب جنجال شد. ليكن ديرى نگذشت كه گذرا بودن خسران ناشى از اين جداييها معلوم شد. موفقيت كوتاهمدت آنان را به سهولت مىتوان توضيح داد: توده مردم حاضر بودند براى رهايى از فشار مقتضيات روانكاوى، هر راهى را كه در برابرشان گشوده شود دنبال كنند. اكثريت عظيم همكاران فرويد ثابتقدم ماندند و كارشان را به همان روالى كه برايشان تعيين مىشد ادامه دادند. در شرح مختصرى كه راجع به يافتههاى روانكاوى در حوزههاى متعدد و گوناگونِ كاربردش در پى مىآيد، مكرراً به نام اين همكارن برخواهيم خورد. ت
مخالفت پُرهياهوى دنياى پزشكى نمىتوانست مانع آن شود كه هواداران روانكاوى اين نظريه را، به پيروى از سمت و سوى اوليه آن، در بدو امر به نوعى آسيبشناسىِ تخصصى و درمان روانرنجورى بسط دهند. اين هدف حتى امروز هم به طور كامل محقق نشده است. موفقيت انكارناپذير روانكاوى در درمان بيماران، كه به مراتب بيش از هر موفقيت به دستآمده در گذشته بوده است، همواره روانكاوان را به تلاشهاى تازه ترغيب مىكرد. در عين حال، مشكلاتى كه پس از مطالعه عميقتر مطالب آشكار مىشدند، به تغييرات ژرف در فن تحليل و نيز تصحيحات مهم در فرضيهها و مفروضات نظرى آن منجر گرديدند. در جريان اين گسترش نظرى، فن روانكاوى به اندازه فنون ساير شاخههاى تخصصىِ پزشكى، قطعى و دقيق شده است. عدم درك اين موضوع بسيار باعث كاربرد نادرست روانكاوى شده است (به ويژه در انگلستان و آمريكا)، زيرا كسانى كه صرفاً از راه خواندن مطالب روانكاوانه با اين نظريه آشنا شدهاند و هيچگونه آموزش تخصصى نديدهاند تصور مىكنند كه مىتوانند متقبل درمان روانكاوانه شوند. پيامدهاى اين عمل هم به زيان علم است و هم به زيان بيماران، مضافاً اينكه بسيار هم مايه بدنامىِ روانكاوى شده است. تأسيس نخستين درمانگاه بيماران سرپايى (در برلين به همّت ماكس آيتينگُن (30) در سال 1920)، به همين دليل از لحاظ عملى اقدامى بسيار مهم است. اين موءسسه در پى آن است كه از يك سو درمان روانكاوانه را براى اقشار وسيعترى از مردم ميسر سازد و از سوى ديگر از طريق برگزارى يك دوره آموزشى (كه از جمله شروط پذيرفته شدن در آن، موافقت شركتكنندگان براى روانكاوىشدنِ خودشان است) متقبل آموزش پزشكانى مىشود كه مىخواهند عملاً به روانكاوى اشتغال بورزند. نخستين مفهوم فرضىاى كه درمانگر را قادر به تحليل مطالب مىسازد، مفهوم «نيروى شهوى» است. در روانكاوى، منظور از نيروى شهوى در درجه اول نيروى غرايز جنسىِ معطوف به مصداق اميال است (اين نيرو را به لحاظ كمّى متغير و اندازه گرفتنى مىدانيم). بنا به اقتضاى نظريه روانكاوانه، غرايز يادشده را مىبايست به مفهومى گسترده [ و نه به مفهومى متعارف ] «جنسى» دانست. مطالعه بيشتر نشان داد كه لازم است در كنار اين «نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميال»، يك نيروى شهوىِ «مبتنى بر خودشيفتگى» يا «نيروى شهوىِ متمركز بر خود » را نيز در نظر گرفت كه معطوف به «خودِ» شخص است. تأثير متقابل اين دو نيرو، امكان تبيين بسيارى از فرايندهاى بهنجار و نابهنجار در حيات ذهنى را براى ما فراهم كرده است. اندكى بعد، بين آنچه در روانكاوى «روانرنجوريهاىِ انتقال» ناميده مىشوند و اختلالات ناشى از خودشيفتگى تمايزى كلى قائل شديم. بيماريهاى گروه اول (هيسترى و روانرنجورى وسواسى) به معناى اخص كلمه موضوع درمان روانكاوانهاند، حال آنكه درمان آن بيماريهاى ديگر (روانرنجوريهاى مبتنى بر خودشيفتگى) ــ گرچه مىتوان به مدد روانكاوى آنها را مورد بررسى قرار داد ــ با دشواريهاى اساسى همراه است. البته درست است كه نظريه روانكاوى درباره نيروى شهوى به هيچ وجه كامل نيست و نيز رابطه آن با نظريه عمومى غرايز هنوز روشن نيست، زيرا روانكاوى دانشى نوخاسته و بسيار ناقص است كه رشد پُرشتابى را از سر مىگذراند. با اين همه، در اينجا لازم است موءكداً اشاره كنم كه اتهام جنسىنگرى [ يا فروكاهيدن همه چيز به مسائل جنسى ] كه غالباً درباره روانكاوى مطرح مىشود، چهقدر بىاساس است. بنابراين اتهام، نظريه روانكاوى هيچ نيروى برانگيزاننده ذهنىاى را نمىشناسد مگر نيروهاى كاملاً جنسى. كسانى كه اين اتهام را وارد مىآورند، كلمه «جنسى» را نه به مفهوم روانكاوانه، بلكه به مفهوم مبتذل آن به كار مىبرند تا نظر منفىِ عامه مردم را مورد سوءاستفاده قرار دهند. ديدگاه روانكاوانه همچنين مىبايست تمام بيماريهايى را كه در روانپزشكى «روانپريشىِ كاركردى» ناميده مىشوند در زمره اختلالات مبتنى بر خودشيفتگى بگنجاند. نمىتوان شك كرد كه بين روانرنجورى و روانپريشى (31) تمايز اكيدى وجود ندارد، همانگونه كه بين سلامت روان و روانرنجورى نيز مرز مشخصى نيست. به طريق اولى، تبيين پديده مرموز روانپريشى براساس كشفيات حاصل از تحقيق درباره روانرنجورى ــ كه تا پيش از آن زمان به همان اندازه نافهميدنى مىنمود ــ كارى موجه بود. اين نگارنده در زمان انجام تحقيقات انفرادى، خود شخصاً ابعاد نامعلوم يك مورد بيمارى پارانويايى را از راه بررسىِ روانكاوانه تا حدودى روشن كرده و ثابت كرده بودم كه در اين روانپريشىِ انكارناپذير، همان محتويات (عقدهها) و تعامل نيروها را مىتوان يافت كه مشابهش در روانرنجوريهاى ساده پيدا مىشود. بلويلر آنچه را كه «سازوكارهاى فرويدى» مىناميد در چندين مورد از روانپريشى مورد تحقيق قرار داد و يونگ در سال 1907 با تبيين عجيب و غريبترين نشانهها در واپسينترين مراحل بيمارى موسوم به «زوال عقل پيشرَس» (32) براساس تاريخچه زندگىِ بيمارانش، توانست يكباره شهرت بسيار زيادى براى خود به عنوان روانكاو كسب كند. پژوهش جامع بلويلر در خصوص روانگسيختگى (1911)، موجّه بودن رهيافت روانكاوانه براى فهم اين روانپريشيها را به طور قطعى ثابت كرد. بدينترتيب روانپزشكى نخستين حوزه كاربرد روانكاوى شد و تاكنون نيز همينطور بوده است. همان پژوهشگرانى كه در تعميق دانش روانكاوانه درباره روانرنجوريها بيشترين سهم را دارند (مانند كارل ايبراهام (33) در برلين و ساندور فرنچزى (34) در بوداپست كه صرفاً برجستهترينِ اين محققان هستند)، همچنين در تبيين روانپريشى برحسب نظريه روانكاوى نقش بسزايى ايفا كردهاند. به رغم تمامىِ تلاشهاى روانپزشكان، اعتقاد به وحدت و رابطه تنگاتنگ همه اختلالاتى كه به صورت پديدههاى روانرنجورى و روانپريشى بروز مىيابند هرچه قانعكنندهتر اثبات مىشود. اين موضوع ــ شايد بيش از هر جاى ديگر در آمريكا ــ كمكم درك مىشود كه مطالعه روانكاوانه روانرنجورى يگانه راه زمينهسازى براى فهم روانپريشى است، و نيز اينكه روانكاوى مقدّر است تا در آينده پيدايش نوعى روانپزشكى را امكانپذير سازد كه به خشنود كردن خود، با توصيف تصاوير بالينىِ عجيب و غريب و رشته رويدادهاى نافهميدنى و يافتن تأثير آسيبهاى فاحشِ كالبدى و سمّى بر دستگاه ذهن كه دانش ما به آن راه نيافته است، نيازى ندارد. ث
با اين همه، اهميت روانكاوى براى روانپزشكى هرگز نمىتوانست توجه اهل انديشه را به خود معطوف سازد و يا اينكه جايى در كتاب تاريخ زمانه ما بيابد. اين ثمره را روانكاوى به سبب رابطهاش با حيات ذهنىِ بهنجار (و نه نابهنجار) براى خود به دست آورد. در بدو امر، تحقيقات روانكاوانه در واقع هيچ هدف ديگرى را دنبال نمىكردند مگر معلوم كردن عوامل تأثيرگذار بر شروع (شكلگيرى) برخى حالات ذهنىِ بيمارگونه. اما در ضمنِ اين تلاشها، روانكاوان به كشف حقايق اساسى نوينى نائل شدند و عملاً نوعى روانشناسى جديد را به وجود آوردند؛ نتيجتاً معلوم شد كه درستىِ اين قبيل يافتهها را نمىتوان به حوزه آسيبشناسى محدود كرد. در بخشهاى قبلى ديديم كه دلايل قطعى در اثبات درستىِ اين نتيجه چه زمانى ارائه شد: زمانى كه روانكاوان توفيق يافتند با استفاده از فن تحليلْ روءياها را تعبير كنند، روءياهايى كه جزئى از حيات ذهنىِ انسانهاى بهنجار هستند و در عين حال مىتوان آنها را پيامدهايى بيمارگونه دانست كه انسانهاى سالم به طور منظم به خواب مىبينند. چنانچه كشفيات روانشناسانه حاصل از مطالعه روءيا به طور جدّى در نظر گرفته مىشدند، آنگاه فقط يك گام ديگر لازم مىبود تا بتوان روانكاوى را نظريه فرايندهاى ژرفترِ ذهنىاى ناميد كه معمولاً ضمير آگاه به آنها دسترسى ندارد («روانشناسى ژرفانگر») و سپس آن را در تقريباً همه علوم ذهن به كار برد. برداشتن اين گام در گرو آن بود كه روانكاوان توجه خود را از فعاليت ذهنىِ انسانهاى منفرد به كاركردهاى روانىِ جوامع انسانى و مردمان مختلف معطوف كنند؛ به بيان ديگر، از روانشناسىِ فردى به روانشناسىِ جمعى روى آورند. بسيارى تشابهاتِ شگفتآورِ ديگر، ما را به اين عطف توجه واداشتند. براى مثال، ما دريافته بوديم كه در لايههاى عميقِ فعاليتهاى ذهنىِ ناخودآگاهانه، موضوعات ضد و نقيض از يكديگر تمايز داده نمىشوند بلكه از طريق عنصرى واحد تجلى مىيابند. ليكن پيش از آن زمان، در سال 1884 لغتشناسى به نام كارل آبِل (35) (در مقالهاى با عنوان «معانى ضد و نقيض كلمات عمده») اين نظر را مطرح كرده بود كه در كهنترين زبانهايى كه مىشناسيم، مقولات ضد و نقيض ايضاً از يكديگر تفكيك نمىشدهاند. مثلاً در زبان مصر باستان، ابتدا فقط يك كلمه براى «قوى» و «ضعيف» وجود داشت و فقط بعدها بود كه دو وجه اين تضاد با تعديلهاى جزئى از يكديگر تميز داده شدند. حتى در جديدترين زبانها نيز آثار مبرهنى از اين معانىِ متضاد باقى مانده است. لذا در زبان آلمانى، كلمه Boden [ «اتاق زير شيروانى» يا «زمين» ] هم براى اشاره به مرتفعترين چيز در خانه به كار مىرود و هم براى اشاره به كمارتفاعترين چيز. به همين منوال در زبان لاتين، altus هم به معناى «بلند» است و هم به معناى «عميق». بدينسان، معادل اين تضادها در روءيا عبارت است از گرايشى جهانشمول و بسيار قديمى در انديشه انسان. براى ذكر نمونهاى از حوزهاى ديگر، مىتوان اشاره كرد كه مطابقت كامل اَعمالِ وسواسىِ برخى بيماران مبتلا به وسواس و نحوه به جاى آوردن آداب و شعائر دينى توسط دينداران در همهجاى دنيا را مشكل بتوان ناديده گرفت. در واقع، برخى بيماران مبتلا به روانرنجورىِ وسواسى طورى رفتار مىكنند كه گويى دينى مختص خودشان درست كردهاند؛ لذا اين فكر به ذهن انسان خطور مىكند كه اديان رسمى را به نوعى روانرنجورىِ وسواسى تشبيه كند كه به سبب عموميت يافتن تعديل شده است. ولى اين تشبيه ــ كه يقيناً از نظر همه دينداران جاى بسى اعتراض دارد ــ از ديدگاه روانشناسانه بسيار روشنگر بوده است، زيرا روانكاوى به زودى دريافت كه در روانرنجورىِ وسواسى كدام نيروها با يكديگر آنقدر مىستيزند تا سرانجام تعارضاتشان به صورت آئينِ اَعمالِ وسواسى به نحو بارزى متجلى شود. روانكاوان از اين حيث هيچ مشابهتى در آئينهاى دينى نمىديدند، تا اينكه رابطه با پدر را عميقترين ريشه و منشأ احساسات دينى يافتند و از آنجا توانستند وضعيت پوياى مشابهى را مشخص كنند. اين نمونه همچنين به خواننده هشدار مىدهد كه روانكاوى حتى وقتى كه در حوزههاى غير پزشكى به كار مىرود، نمىتواند از جريحهدار كردن احساسات پيشداورانه، يا از پرداختن به احساسات عميقاً ريشهدار خوددارى ورزد و بدينسان خصومتهايى برمىانگيزد كه شالودهاى كاملاً عاطفى دارند. اگر فرض كنيم كه عامترين ويژگيهاى حيات ذهنىِ ناخودآگاهانه (تعارضات تكانههاى غريزى، سركوبها و ارضاهاى جايگزين) در همهجا مشهود هستند، و اگر نوعى روانشناسى ژرفانگر وجود دارد كه آن ويژگيها را به ما مىشناساند، آنگاه به حق بايد توقع داشت كه كاربرد روانكاوى در متنوعترين حيطههاى فعاليت ذهنىِ انسان در همهجا نتايج مهمى در پى داشته باشد، نتايجى كه تاكنون [ از راههاى ديگر ] نمىتوانستهايم به دست آوريم. آتو رانك و هانس زاكس در پژوهشى فوقالعاده ارزشمند (1913) كوشيدهاند تا دستاوردهاى روانكاوان براى تحقق اين توقعات را تا آن زمان تدوين كنند. در اين مختصر نمىتوانم فهرست آنان را تكميل كنم، بلكه صرفاً مهمترين يافتهها را با افزودن برخى جزئيات ذكر خواهم كرد. صرف نظر از كششهاى درونىِ شديد كه چندان شناختى دربارهشان نداريم، آن نيروى عمدهاى كه انسان را به توسعه فرهنگى برمىانگيزد، ضرورت مبرم بيرونى بوده است. اين ضرورت، ارضاى آسانِ نيازهاى طبيعى را از آدمى مضايقه كرده، او را در معرض خطرات بزرگى قرار داده است. اين استيصال بيرونى، انسان را به مبارزه با واقعيت سوق داد و در پايانِ اين مبارزه، آدمى خود را تا حدودى با واقعيت منطبق كرد و تا اندازهاى هم بر آن فائق آمد. اما استيصال يادشده همچنين انسان را به همكارى و همزيستى با همنوعانش سوق داد و اين ديگر مستلزم چشمپوشى از تسليم شدن به برخى تكانههاى غريزى بود كه ارضاى اجتماعىِ آنها امكانپذير نبود. هر چهقدر تمدن پيشرفت مىكرد، مقتضيات سركوب نيز فزونى مىيافت. از ياد نبريم كه تمدن كاملاً براساس چشمپوشى از غرايز به وجود آمده است و هر فردى در گذار از كودكى به بلوغ مىبايست خود شخصاً اين تحول بشريت [ از ارضاءطلبى [ به حالت تسليم خردمندانه [ به مقتضيات تمدن ] را به اختصار تكرار كند. روانكاوى نشان داده است كه عمدتاً ــ اما نه منحصراً ــ تكانههاى غريزىِ جنسى هستند كه مقهور اين سركوبىِ فرهنگى شدهاند. اما بخشى از اين غرايز واجد ويژگى ارزشمندى هستند: آنها به خود اجازه مىدهند كه از اهداف كنونىشان به اهدافى ديگر معطوف شوند و بدينترتيب نيرويشان به شكل گرايشهاى «والايششده» (36) در اختيار توسعه فرهنگى قرار مىگيرد. در عين حال، بخش ديگرى از غرايز يادشده همچنان به صورت آرزوهاى كامنيافته در ضمير ناخودآگاه باقى مىمانند و انسان را تحت فشار قرار مىدهند تا ــ ولو به شكلى تحريفشده ــ آنها را تا حدى ارضاء كند. در قسمتهاى قبلى ديديم كه بخشى از فعاليت ذهنىِ انسان با هدف تسلط يافتن بر دنياى واقعىِ بيرون ذهن صورت مىگيرد. اكنون روانكاوى مىافزايد كه بخشى ديگر از فعاليت خلاقانه ذهن كه فوقالعاده ارزشمند تلقى مىشود، وظيفه دارد آرزوهاى انسان را محقق سازد و، به عبارتى، جايگزينِ ارضاى آن آرزوهاى سركوبشدهاى مىگردد كه از زمان كودكى به صورت كامنيافته در روح هريك از ما وجود دارند. از جمله اين آفريدهها ــ كه همواره حدس زده مىشده است با ضمير ناخودآگاه و فهمناشدنى در ارتباطاند ــ اسطورهها و آثار برآمده از تخيل [ يعنى آثار ادبى ] و آثار هنرى هستند. در حقيقت، پژوهشهاى روانكاوانه انبوهى از بصيرتها را در حوزه اسطورهشناسى و ادبياتشناسى و روانشناسىِ هنرمندان حاصل آورده است. كافى است تحقيق آتو رانك را به منزله يك نمونه ذكر كنيم. ما نشان دادهايم كه اسطورهها و قصههاى پريان را مىتوان همچون روءيا تفسير كرد؛ راه پُر پيچ و خمى را كه از ميل وافر آرزوى ناخودآگاهانه به تحقق آن آرزو در آثار هنرى منتهى مىشود معلوم كردهايم؛ آموختهايم كه تأثير عاطفىِ آثار هنرى بر مشاهدهكننده آن آثار را درك كنيم و در مورد خودِ هنرمند، همانندىِ درونىِ او با بيمار روانرنجور و نيز تمايزش از بيمار يادشده را روشن كردهايم و پيوندِ خلق و خوى ذاتىِ او با تجربيات اتفاقى و دستاوردهايش را برشمردهايم. البته فهم زيباشناسانه آثار هنرى و تبيين قريحه هنرمندان، در زمره تكاليف روانكاوى قرار ندارند. اما به نظر مىرسد روانكاوى از جايگاهى برخوردار است كه مىتواند در تمام مسائل مربوط به حياتِ تخيلىِ انسان حرف نهايى را بزند. و نكته سوم اينكه روانكاوى ــ به رغم شگفتىِ فزاينده ما ــ نقش فوقالعاده مهم آنچه را كه «عقده اُديپ» ناميده مىشود (يعنى رابطه عاطفى كودك با والدينش) در حيات ذهنىِ انسانها نشان داده است. شگفتىِ ما زمانى كاسته مىشود كه دريابيم عقده اُديپ قرينه روانىِ دو حقيقت بنيادين زيستشناسانه است: دوره طولانىِ وابستگىِ كودك، و نحوه شگرفى كه حيات جنسى در سه الى پنج سالگى به نخستين اوجِ خود مىرسد و پس از يك دوره بازداشته شدن مجدداً به هنگام بلوغ آغاز مىشود. در اين زمينه، روانكاوى به كشف اين موضوع نائل آمد كه سومين بخش فعاليت فكرىِ انسان كه واجد كمال حساسيت است، يعنى همان بخشى كه نهادهاى مهم دين، قانون، اخلاق و همه اَشكالِ زندگىِ مدنى را به وجود آورده است، در پى محقق كردن اين هدف بنيادين است كه فرد بتواند بر عقده اُديپِ خود غلبه كند و نيروى شهوىِ خويش را از تعلقهاى عاطفىِ كودكانه به تعلقات اجتماعى كه نهايتاً مطلوب تلقى مىشوند، معطوف سازد. كاربردهاى روانكاوى در الهيات و جامعهشناسى (مثلاً در نوشتههاى نگارنده مقاله حاضر و تئودور ريك (37) و اُسكار پفيستر (38) )كه منجر به اين يافتهها شدهاند، هنوز ناپختهاند و به قدر كافى درك نمىشوند؛ با اين حال، نمىتوان ترديد داشت كه مطالعات بعدى حتماً بر قطعيت اين نتايج مهم صحّه خواهند گذاشت. بر سبيلِ پىنوشت بايد اضافه كنم كه كارشناسان آموزش و پرورش نيز از اندرزهايى كه از بررسىِ روانكاوانه حيات ذهنىِ كودكان دريافت كردهاند، خواهناخواه مىبايست استفاده كنند. همچنين برخى رواندرمانگران (مانند گرادك (39) و جليف) اظهار داشتهاند كه درمان روانكاوانه بيماريهاى وخيمِ عضوى مُبيّنِ نتايج اميدبخشى بوده است، زيرا عامل روانى در بسيارى از اين بيماريها نقش دارد و مىتوان بر آن عامل تأثير گذاشت. بدينسان، مىتوانيم بگوييم كه توقع داريم روانكاوى ــ كه سير تحول و دستاوردهايش تا اين زمان را به اختصار و به نحوى نامكفى در مقاله حاضر بازگو كردهايم ــ به صورت نظريهاى مهم و طغيانآور وارد سِير فرهنگى دهههاى آتى خواهد شد و به تعميق درك ما از جهان و نيز به مبارزه با آن جلوههايى از زندگى كه ناراحتكننده محسوب مىشوند كمك خواهد كرد. ليكن نبايد از ياد ببريم كه روانكاوى به تنهايى قادر به ارائه تصويرى بىكموكاست از جهان نيست. اگر تمايز پيشنهادىِ اخير من درباره تقسيم دستگاه ذهن به «خود» (كه معطوف به دنياى بيرونى و مورد حمايت ضمير آگاه است) و «نهاد»ى (40) ناخودآگاه را (كه تحت سيطره نيازهاى غريزى است) بپذيريم، آنگاه مىتوان در توصيف روانكاوى گفت كه نوعى روانشناسىِ «نهاد» (و آثار آن بر «خود») است. لذا در هر حوزهاى از دانش، روانكاوى مىتواند صرفاً سهمى ادا كند كه روانشناسىِ «خود» مىبايست آن را تكميل كند. اگر اين قبيل سهمها غالباً كُنه حقايق را شامل مىشوند، بايد آن را صرفاً با نقش ضمير ناخودآگاهى متناظر دانست كه مدتهاى مديد ناشناخته مانده است. اين مقاله ترجمهاى است از : Freud, Sigmmund. A Short Account of Psychoanalysis . 1924. Historical and Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993 . ارغنون / 21 / بهار 1382 1.در واقع اين كتاب در اوايل نوامبر سال 1899 انتشار يافت. [ توضيح از ويراستار انگليسى. توضيحات مترجم فارسى با حرف (م) مشخص شده است. ] 2. Euard Hitzig (1907-1838 ) استاد روانپزشكى در دانشگاه هال بود و Gustave Fritsch (1927-1838 ) مدير گروه بافتشناسى دانشگاه برلين، سِر David Ferrier (1928-1843) استاد آسيبشناسى اعصاب در دانشكده كينگز لندن، و Friedrich L. Goltz (1902-1843) استاد فيزيولوژى در دانشگاه استراسبورگ. 3. Erb 4. Ambroise-Auguste Liébeault (1904-1823 )، و شاگرد و همكارش Hippolyte Bernheim (1919-1840) پيروان «مكتب خواب مصنوعى ننسى» ( Nancy ) بودند. فرويد در سال 1889 چندين هفته را در بيمارستان ننسى گذراند. 5. Rudolf P.H. Heidenhain (97-1834 )، استاد فيزيولوژى و بافتشناسى در دانشگاه برسلا. 6. August Forel (1931-1848 )، استاد روانپزشكى در دانشگاه زوريخ. فرويد نقد و بررسى تأييدآميزى راجع به كتاب فُرل در مورد خواب مصنوعى نوشت. 7. Jean Martin Charcot (93-1825 )، آسيبشناس و از بنيانگذاران عصبشناسى. وى در بيمارستان سالپترير پاريس استاد فرويد بود. (م) 8. Pierre Janet (1947-1859 )، روانشناس و عصبشناس فرانسوى. (م) 9. Josef Breuer 10.«تكانه» يا «سائقه» ( impulse ) نامى است كه در روانكاوى به هرگونه ميل قوى و ناگهانى اطلاق مىشود، به ويژه به اميالِ نشأتگرفته از «نهاد» (درباره نهاد، مراجعه كنيد به يادداشت شماره 39). (م) 11. Studies on Hysteria 12.«تبديل» ( conversion ) يا «روانرنجورى تبديلى» ( conversion neurosis ) عبارت است از تغيير شكل يك اضطراب روانى و تظاهر آن به صورت عارضهاى جسمى (مانند از دست دادن قدرت شنوايى يا فلج شدن بدون دليل جسمانى). (م) 13.فرويد اصطلاح «خود» ( ego ) را براى اشاره به حوزهاى از روان به كار مىبرد كه تحت سيطره «اصل واقعيت» قرار دارد و «مظهرِ خِرَد و مآلانديشى» است، زيرا تحريكات غريزى را تعديل مىكند. (م) 14.«انتقال» ( transference ) كه غالباً به طور ناخودآگاهانه صورت مىگيرد، عبارت است از يكى پنداشتنِ شخصيتى كه بيمار در محيط بلافصل خود مىشناسد (به ويژه روانكاوِ معالجش) با شخص ديگرى كه در گذشته مىشناخته و برايش مهم بوده است. «انتقال» فرايندى است كه هم در ذهن بيمار مىتواند رخ دهد و هم در ذهن روانكاو. (م) 15.اصطلاح «كنشپريشى» ( parapraxis ) در روانكاوى براى اشاره به اَعمالى به كار مىرود كه به جاى هدف موردنظر شخص، هدفى ديگر را محقق مىكنند. برخى از مصاديق اين اشتباهات در زندگى روزمرّه عبارتاند از اشتباه لپى يا به كار بردن كليد اشتباه براى گشودن در. به اعتقاد فرويد، اين اشتباهات از اميال سركوبشده نشأت مىگيرند و در واقع ترجمان آنها هستند. اما شخصى كه مرتكب اشتباهات يادشده مىگردد، آنها را تصادفى و ناشى از فقدان تمركز حواس قلمداد مىكند. (م) 16. The Psychopathology of Everday Life 17. Bleuler 18. Yung 19. G. Stanley Hall 20. Havelock Ellis (1939-1859 )، پزشك و محقق انگليسى. (م) 21. Alfred Adler (1937-1870 )، روانپزشك اتريشى. (م) 22. Wilhelm Stekel (1940-1868 )، روانپزشك اتريشى. (م) 23. Otto Rank (1939-1884 )، روانپزشك اتريشى. (م) 24. Sachs 25. White 26. Jelliffe 27. Ernest Jones (1958-1879 )، روانكاو انگليسى. (م) 28. H. Delgado 29. Max Eitingon 30.«روانپريشى» ( psychosis ) اختلال حاد در شخصيت است كه طى آن، تماس فرد با واقعيت قطع مىشود. هذيانگويى و توهّم و افكار گسسته و نامسنجم از جمله نشانههاى روانپريشىاند. (م) 31. dementia praecox ، اصطلاحى قديمى براى اشاره به بيمارى روانگسيختگى (يا «اسكيزوفرنى»). (م) 32. Karl Abraham 33. S?ndor Ferenczi 34. Karl Abel 35.«والايش» ( sublimation ) يا «تصعيد» يكى از گونههاى مختلف مكانيسمهاى دفاعىِ روان است كه در آن، فرد به سبب ناكام ماندن در تحقق اهدافى كه ضمير آگاه آنها را ناپذيرفتنى مىشمارد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شكلى متفاوت اما پذيرفتنى محقق مىكند. (م) 36. Theodor Reik (1969-1888 )، روانكاو اتريشى. (م) 37. Oskar Pfister 38. Groddeck 39.در نظريه فرويد، «نهاد» ( id ) حوزهاى از روان در ضمير ناخودآگاه است كه تحت سيطره «اصل لذت» قرار دارد و نقش آن سيراب كردن غرايز لذتطلبانه انسانْ بدون توجه به قيد و بندهاى اخلاقى و اجتماعى و قانونى است. (م)