زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره - نسخه متنی

مایک فدرستون؛ مترجم: مهسا کرم پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمرّه

نوشته مايك فدرستون

ترجمه مهسا كرم‏پور

چنانچه تعاريف پست‏مدرنيسم را بررسى كنيم، آنچه مى‏يابيم تأكيدى است بر محو شدن مرز ميان هنر و زندگى روزمرّه، فرو ريختن تمايز بين هنر والا و فرهنگ توده‏اى/ عاميانه، آشفتگى سبكى كلّى و در هم آميختن بازيگوشانه نشانه‏ها و رمزها. اين ويژگيهاى كلّى نظريه‏هاى پست‏مدرن كه بر متعادل و هتراز كردن سلسله‏مراتب نمادين، ضدّ بنيادگرايى و تمايلى كلّى به سوى طبقه‏بندى‏زدايى فرهنگى پا مى‏فشارند، مى‏توانند به امورى كه به عنوان تجارب نوعى پست‏مدرن در نظر گرفته مى‏شوند، مرتبط گردند. در اينجا مى‏توان استفاده بودلر از اصطلاح مدرنيته را مبنايى نهاد براى اشاره به تجربه نو مدرنيته: شوكها و تكانها و تأكيد بر زمان حال كه خود، گسستى از مراوده اجتماعى سنتى به شمار مى‏رود، صورى هستند كه به نظر مى‏آيد شهرهاى مدرنى چون پاريس از اواسط قرن نوزدهم به بعد، به معرض نمايش گذاشته‏اند.

به شيوه‏اى مشابه شايد بتوان از تجربه پست‏مدرنيته سخن گفت و بر دگرگونيهاى محسوس در تجارب فرهنگى و وجوه دلالت اتكا كرد. در اينجا، تأكيدى بر زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره و تبديل واقعيّت به ايماژها را در آثار بودريار ( a 1983 ) مى‏يابيم. جيمسن ( a 1984 ) نيز بر فقدان دركى از تاريخ و گسستگى و تجزيه زمان به مجموعه‏هايى از زمانهاى حال مداوماً تأكيد مى‏ورزد كه در آن تجربه هيجانات شديد در يك آن در چند جاى ذهن رخ مى‏دهد. در نوشته‏هاى پيروان آنان مى‏توان به شيوه‏اى مشابه، زيبايى‏شناختى كردن تجربه و از هم گسيختگى زنجير منظم دالها را يافت، جايى كه تأكيدى بر «محو شدن نشانه‏ها و كالاها»، «كم‏رنگ شدن مرز ميان امر واقعى و ايماژ»، «دالهاى شناور»، «گزاف واقعيّت» (2) ( hyperreality ) ، «فرهنگ بدون عمق»، «غوطه‏خوردنى گيج‏كننده»، «اضافه‏بارى حسى» و «هيجانات شديد داراى بار عاطفى» يافت مى‏شود Crary,1984) 1987; Cook, and (Kroker

. درحالى‏كه بسيارى از اين مثالها حاكى از شدت يافتن توليد ايماژ در رسانه‏هاى گروهى و فرهنگ مصرفى به طور كلّى هستند، آدمى مى‏تواند آنها را در توصيفهاى شهر امروزى بيابد. در اينجا تأكيد فقط بر نوع معمارى جديد نيست، خصوصاً نوعى از آن كه پست‏مدرن خوانده مى‏شود، بلكه تأكيد بر معجون سبك التقاطى كلّيترى هم هست كه در بافت شهرى محيطهاى ساخته‏شده يافت مى‏گردد. مضافاً زمينه‏زدايى مشابهى از سنّت، و هجوم به تمامى صور فرهنگى براى استنتاج معانيى از سويه خيالى زندگى در ميان «سوژه‏هاى مركز زدوده» نسل جوان به چشم مى‏خورد كه در حين اين‏كه در ميان فضاهاى «هيچ كجاى» place) (no پست‏مدرن مى‏پلكند، از تجربه و بازى با مد و سبك‏مند كردن زندگى لذّت مى‏برند 1988) Calefato, : 1987 (Chamb ers , . به طور آشكار ميان پروژه زيبايى‏شناختى كردن و سبك‏مند كردن زندگى روزمره، بين چنين گروههايى و سنت مكاتب هنرى رمانتيك و بوهمين (3) ، كه موزيك راك خصوصاً از سالهاى 1960 تاكنون از آن تغذيه كرده‏اند و در پى راههاى گوناگونى براى تخطى از مرزهاى ميان هنر و زندگى روزمره بوده‏اند، پيوندهاى محكم و نقاط مشترك بسيارى يافت مى‏گردد (نگاه كنيد به فريت و هورن، 1987).

بنابراين، اين امر بدين‏معناست كه تجربه پست‏مدرنيته، و به طور خاص تأكيد بر زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره و فرموله‏كردن و منظم كردن و تبليغ آن به دست متخصصان فرهنگى، تاريخى طولانى داشته باشد. سخن كوتاه، كاوش تبارشناسى پست‏مدرنيته postmodernité) of (generalogy مى‏تواند سودمند باشد و خاصّه وارسى پيوند ميان مدرنيته و پست‏مدرنيته مى‏تواند به سوى پيش‏قراولان قديميتر هدايتمان كند. اين موضوع بدين‏معنا نيست كه ما دست به اين استدلال بزنيم كه امر پست‏مدرن وجود ندارد يا مفهومى گمراه‏كننده است، بلكه فقط با كاوش جريانهاى پيشين و فرآيند فرهنگى بلندمدت ــ كه در آن تحولات اوليه مشابهى وجود داشته باشد ــ ما مى‏توانيم بكوشيم ميان آنچه خاص پست‏مدرنيسم است با آنچه مى‏تواند مبين انباشت و تشديد گرايشهاى بلندمدت در دوران مدرن و حتى پيشامدرن باشد تميز بگذاريم و آن را بفهميم.

زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره

به سه معنا مى‏توانيم از زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره سخن گوييم:

اوّلاً مى‏توانيم به آن خرده‏فرهنگهاى هنرى رجوع كنيم كه دادا و آوانگاردِ تاريخى و جنبشهاى سوررئاليستى را در جنگ جهانى اوّل و دهه بيست قرن بيستم ايجاد كردند و كوشيدند كه در آثار و نوشته‏هايشان و در بعضى موارد در زندگيهايشان در پى محو كردن مرز ميان هنر و زندگى روزمره برآيند. هنر پست‏مدرن در دهه شصتِ قرن بيستم، در واكنش به آنچه نهادى‏شدن مدرنيسم در موزه و آكادمى تلقى مى‏شد، استراتژى اين خرده‏فرهنگها را مبناى كار خود قرار داد. جالب است توجه كنيم مارسل دوشان كه اساساً در جنبش دادائيستى اوليه، با آثار انگشت‏نمايش كه از چيزهاى دم‏دستى ساخته شده بودند، حضور داشت در سالهاى شصت قرن بيستم مورد احترام هنرمندان ماوراء آوانگاردِ پست‏مدرن نيويورك قرار گرفت. در اينجا حركتى دوسويه را كشف مى‏كنيم. در وهله اول مبارزه‏جويى مستقيم بر ضدّ اثر هنرى وجود دارد و تمايل براى هاله‏زدايى هنر و پنهان كردن هاله مقدس آن و به مبارزه طلبيدن احترام آن در موزه و آكادمى. همچنين در وهله دوم، فرض اين است كه هنر مى‏تواند در هر كجا يا در هر چيز مستتر باشد. آت و آشغال فرهنگ توده‏اى يعنى كالاهاى مصرفى كم‏ارزش، مى‏توانند هنر باشند. (در اينجا آدمى به اندى وارُل و پاپ آرت مى‏انديشد.) هنر را همچنين مى‏شود در ضدّ اثر يافت: در «رخداد»، در اجراهاى از دست‏رفته ناماندگار كه قابليت عرضه در موزه را پيدا نمى‏كنند. هنر را همچنين مى‏توان در تن و بدن و ساير ابژه‏هاى حسى كه در جهان وجود دارند، يافت. توجّه به اين موضوع نيز ارزشمند است كه بسيارى از استراتژيها و صناعات هنرى دادا و سوررئاليسم و آوانگارد با تبليغات رسانه‏هاى گروهى در درون فرهنگ مصرفى به كار گرفته شدند (نگاه كنيد به ,1981 Martin ).

دوم اين‏كه زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره مى‏تواند مبيّن طرح تبديل زندگى به اثرى هنرى باشد. جاذبه اين پروژه براى هنرمندان و روشنفكران، و هنرمندان و روشنفكرانِ بالقوه، قصه‏اى دراز دارد. به عنوان مثال، در گروه بلومزبرى، در حوالى تغيير قرن، اين امر مى‏تواند به چشم بخورد. همين‏جا بود كه جى. اى. مور Moore ) ( G.E . استدلال كرد كه بزرگترين خيرها در زندگى دربرگيرنده عواطف شخصى و لذايذ زيبايى‏شناختى‏اند. شكلى مشابه از اخلاقِ زندگى به مثابه اثر هنرى را مى‏توان در نوشته‏هاى والتر پتر و اسكار وايلد به چشم ديد. گفته وايلد آن بود كه زيبايى‏شناس آرمانى بايد «خود را در صور عديده و از هزار راه گوناگون تحقق بخشد و مشتاق و جوياى احساسات نو باشد». در اين باره مى‏توان بحث كرد كه پست‏مدرنيسم خصوصاً تئورى پست‏مدرن پرسشهاى زيبايى‏شناختى را در مركز توجّه قرار داده است و تداومهاى آشكارى ميان وايلد و مور و گروه بلومز برى و نوشته‏هاى رورتى ( Rorty ) وجود دارد، كسى كه معيارهايش براى زندگى خوب، حول تمايل به وسعت بخشيدن خودِ ( se lf ) آدمى و جستجوى ذوقها و احساسات نو وكشف امكانات بيشتر و بيشتر مى‏گردد 1980) , ( Shusterman . همان‏گونه كه ولين 1986) ( Wolin , اشاره كرده است، همچنين مى‏توانيم محوريّت رهيافت زيبايى‏شناختى به زندگى را در آثار فوكو دريابيم.

فوكو (2-41 : 1986) به نشانه تأييد، به برداشت از مدرنيته بازمى‏گردد كه در آن شخصيت محورى قرتى ( dandy ) اى است كه از تن و جسمش، رفتارش، احساسات و اميالش و نفس وجودش، اثرى هنرى مى‏سازد. در نتيجه انسان مدرن، انسانى است كه مى‏خواهد خود را جعل و خلق كند، قرتى‏گرايى ( dandyism ) ــ كه ابتدائاً بيو برامل Brummel) (Beau آن را در اوايل قرن نوزدهم در انگلستان اشاعه داد ــ از طريق ساختن سبك زندگى مصالحه‏ناپذير نمونه‏وار جستجويى را مورد تأكيد قرار داد كه هدفش به دست آوردن برترى خاصى است كه در آن اشرافيتِ روح خود را در تحقير توده‏ها و علاقه‏اى قهرمانانه به دست يافتن به نوآورى و برترى در لباس و رفتار و عادات شخصى و حتّى اسباب خانه، يعنى آنچه اينك ما سبك زندگى مى‏خوانيم، مى‏نماياند (نگاه كنيد به : 107 ff) : 1982 Williams, R.H . )؛ اين امر مضمونى مهم در گسترش خرده‏فرهنگهاى هنرى گرديد: خرده‏فر هنگهاى بوهمينها و آوانگاردها از اواسط تا اواخر قرن نوزدهم در پاريس. مى‏توان شيفتگى به اين نحوه زندگى را از نوشته‏ها و زندگى بالزاك و بودلر و كنت دو اُرسى گرفته تا ادموند دو گنكور و دومنتسكيو و داسنت ــ قهرمانِ كتاب [ بيراه، اثر ] هويسمان ــ يافت. توجه دوگانه خرده‏فرهنگهاى هنرمندانه و روشنفكرانه بر زندگى مبتنى بر مصرف زيبايى‏شناختى و نياز به شكل دادن زندگى در قالب كليّتى كه از لحاظ زيبايى‏شناختى خوشايند باشد مى‏تواند به گسترش مصرف انبوه به طور كلّى و جستجوى ذوقها و سلايق نو و ايجاد سبكهاى زندگى متمايز ربط داده شود، عواملى كه در فرهنگ مصرفى مركزيت مى‏يابند 1987 a) , (Featherstone .

سومين معناى زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره به شيوع سريع نشانه‏ها و ايماژهايى بازمى‏گردد كه اجزاى متشكله زندگى روزمره جامعه امروزى را در خود غرق مى‏كند. نظريه‏پردازى درباره اين فرآيند، بيشتر از نظر ماركس در باب بت‏وارگى كالاها نشأت گرفته است، نظريه‏اى كه لوكاچ و مكتب فرانكفورت و بنيامين و هاگ و لفور و بودريار و جيمسن آن را از جهات گوناگون بسط و گسترش داده‏اند. از نظر آدورنو استيلاى فزاينده ارزش مبادله نه فقط ارزش مصرف اصيل اشياء را از بين مى‏برد و آن را با ارزش مبادله انتزاعى جايگزين مى‏كند، بلكه كالا را آزاد مى‏گذارد تا ارزش مصرفى بدلى ( ersatz ) و ثانوى به خود گيرد، يعنى همان‏چه كه بودريار بعدها به عنوان «ارزش ـ نشانه» ( sign-value ) از آن ياد كرد. بنابراين، محوريّت دستكارى تجارى ايماژها به وسيله تبليغاتِ رسانه‏ها و ويترين‏آراييها و شوها و جلوه‏هاى تماشايى بافت شهرى‏شده زندگى روزمره، مستلزم به‏كارگيرى پى‏درپى آرزوها از طريق ايماژهاست.

از اين رو جامعه مصرفى نبايد به عنوان رهاينده ماترياليسمى غالب به حساب آيد، زيرا كه اين جامعه مردم را با ايماژهايى روءيايى روبه‏رو مى‏سازد كه روى سخنشان با آرزوهاست و واقعيّت را زيبايى‏شناختى و غيرواقعى مى‏سازد ( Haug,1986:52;1987:123 ) و اين همان سويه‏اى است كه بودريار و جيمسن بدان پرداخته‏اند، كسانى كه تأكيدشان بر نقشى نو و محورى است كه ايماژها در جامعه مصرفى بازى مى‏كنند، نقشى كه به فرهنگ اهميتى بى‏سابقه مى‏بخشد. از نظر بودريار گستره مصنوعى و فشرده و بلاوقفه و همه‏جاگير توليد ايماژ در جامعه معاصر است كه ما را به سوى جامعه‏اى رانده است كه از لحاظ كيفى نو است و در آن تمايز ميان واقعيّت و ايماژ از بين رفته است و زندگى روزمره زيبايى‏شناسانه‏شده است: جهان شبيه‏سازانه ( simulational ) يا فرهنگ پست‏مدرن. شايسته است بيفزاييم كه نويسندگان فوق اين فرآيند را به طور كلى با ديدى منفى ارزيابى كرده‏اند و بر ابعاد فريبكارانه آن تأكيد ورزيده‏اند. (بنيامين تا اندازه‏اى و بودريار در نوشته بعدى‏اش از اين گروه مستثنا هستند.) اين امر برخى را برانگيخته است تا از ادغام فزاينده هنر و زندگى روزمره جانبدارى كنند ــ همان‏طور كه براى مثال در مقاله‏اى درباره آزادى Liberation) on (Essay نوشته ماركوزه (1969) شاهد اين امر هستيم. همين‏طور اين امر را در مفهوم انقلاب فرهنگى درمى‏يابيم كه لفور ( Lefebvre)(1971 ) به شيوه‏هاى گوناگون با شعار «بگذاريد زندگى روزمره اثرى هنرى شود» آن را بسط داده است و همچنين اين مفهوم [ ادغام هنر با زندگى روزمره ] نزد موقعيت‏گرايان ( situationist )بين‏المللى مشهود است (نگاه كنيد به : Poster ، 1975).

همين سويه سوم زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره بى‏ترديد امرى محورى براى تحول فرهنگ مصرفى است و ما نيازمنديم از تأثير و تأثّر آن با سويه دومى كه مشخص كرديم آگاه باشيم. در نتيجه نيازمنديم روند بلندمدت تحوّل نسبت‏مندانه ( relational ) آنها را بررسى كنيم كه موجب تحوّل جهانهاى روءيايى فرهنگ مصرفى توده‏اى و حوزه‏هاى فرهنگى و حوزه‏هاى ضدّفرهنگى متمايز مى‏شوند، [ حوزه‏هايى ] كه در آنها هنرمندان و روشنفكران استراتژيهاى گوناگون فاصله‏گذارى ( distantiation ) را اختيار مى‏كنند و همچنين مى‏كوشند اين جريان را بفهمند و درباره آن نظريه‏پردازى كنند. در ابتدا نوشته‏هاى بودريار را با جزئيات بيشترى بررسى خواهيم كرد تا به درك قويترى از معناى زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره در نسبت با پست‏مدرنيسم دست يابيم.

بودريار در نوشته‏هاى اوليه‏اش درباره جامعه مصرفى نظريه‏اى از كالا ـ نشانه ( commodity-sign ) را مطرح كرد كه در آن به شيوه‏اى اشاره كرد كه بر مبناى آن كالا به نشانه‏اى به معناى سوسورى بدل شده است. معنايى كه در شبكه خودارجاعِ ( self-referential ) دالها، موقعيتش به طور دلبخواهى معين گرديده است. بودريار در نوشته‏هاى متأخرترش ( b 1983 و a 1983 )، منطق خود را حتى پيشتر برده است تا نظر را به بار اضافى اطلاعات جلب كند كه رسانه‏هاى گروهى آن را به وجود آورده‏اند، رسانه‏هايى كه ما را با جريان بى‏پايان ايماژهاى جذّاب و شبيه‏سازانه روبه‏رو مى‏سازند، به گونه‏اى كه «تلويزيون جهان است». بودريار (148 : a 1983 ) در كتاب شبيه‏سازيها مى‏گويد كه در اين گزاف واقعيّت، واقعيّت و ايماژ با يكديگر خلط شده‏اند و جذابيت زيبايى‏شناسانه همه‏جا حضور دارد، به گونه‏اى كه «نوعى از تقليد بى‏غرض، نوعى از شبيه‏سازى فنى simulating) (technical ، نوعى از شهرت تعريف‏ناپذير كه لذّتى زيبايى‏شناختى آن را همراهى مى‏كند بر همه‏چيز سايه افكنده است». از نظر بودريار (151 : a 1983 ) هنر ديگر واقعيّتِ محصور و مجزايى نيست بلكه وارد جريان توليد و بازتوليد شده است، به گونه‏اى كه همه‏چيز «حتى اگر واقعيّتى پيش پا افتاده و روزمره باشد، زمانى كه تحت نفوذ اين جريان تابع نشانه هنر شود به امرى زيبايى‏شناختى بدل مى‏گردد». پايان واقعيّت و پايان هنر ما را به گزاف واقعيّتى رهنمون مى‏شود كه در آن سرّى كه سوررئاليسم آن را كشف كرده است، فراگيرتر و همگانى‏تر مى‏شود. همان‏طور كه بودريار (148 : 1983) متذكر شده است :

امروزه خود واقعيّت است كه گزاف واقع‏گراست. سرّ سوررئاليسم قبلاً اين بود كه پيش پا افتاده‏ترينِ واقعيّت مى‏تواند امر سوررئال باشد، امّا فقط در لحظه‏هاى ممتاز خاصّى كه هنوز به هنر و امر خيالى مربوط‏اند. امروزه واقعيّت روزمره در تماميّت خود ــ سياسى و اجتماعى و تاريخى و اقتصادى ــ است كه از حال به بعد ابعاد شبيه‏سازانه گزاف واقعيّت را در خود ادغام مى‏كند. ما مدّت زمانى است كه همه‏جا در سايه توهّم «زيبايى‏شناختى» از واقعيّت زندگى مى‏كنيم.

جهان شبيه‏سازانه معاصر از زمانى كه واقعيّت تهى شد و تضاد ميان امر واقعى و خيالى محو گشت، شاهد پايان توهّمِ تسكين و منظر و عمق بوده است. بودريار (151 : a 1983) اضافه مى‏كند:

بنابراين، هنر همه‏جا هست، زيرا مصنوع در صميم دلِ واقعيّت قرار دارد. پس هنر مرده است؛ نه فقط براى اين‏كه تعالى نقادانه‏اش از بين رفته است، بلكه به اين سبب كه واقعيّت كه خود تماماً آغشته با زيبايى‏شناسيى است كه از ساختار خود جدايى‏ناپذير است، با ايماژ خود خلط شده است.

در مرحله سومِ فرهنگ شبيه‏سازانه، كه اينك بودريار آن را پست‏مدرن مى‏خواند 87) ( Kellner , ، يكى از اشكالى كه غالباً به عنوان مثال مورد استفاده قرار مى‏گيرد، MTV (4) است (نگاه كنيد به : Chen,1987;Kaflan,1986,1987 ). از نظر كاپلان 1986) ( Kaplan , ، به نظر مى‏رسد كه MTV در هم‏اكنونِ بى‏زمان قرار دارد و هنرمندان متخصص ويديو همراه آنند، هنرمندانى كه ژانرهاى فيلم و جنبشهاى هنرى از اعصار مختلف تاريخى را چپاول مى‏كنند و به غارت مى‏برند تا مرزها و مفهومِ تاريخ را در هم بريزند. تاريخ به امرى فضايى ( spacialized ) مبدل مى‏شود و سلسله‏مراتب و تحولات زيبايى‏شناختى با اختلاط ژانرها و در هم آميختن شكلهاى هنر والا و مردمى و تجارى فرومى‏ريزند. استدلال مى‏شود كه سيلان مداوم ايماژهاى مختلف اين امر را دشوار مى‏سازند كه آنها را بتوان به يكديگر پيوند زد و پيامى بامعنا از آنها برخاست، و فشردگى و درجه اشباع دالها هر نوع نظام‏مند كردن و روايتمند كردن را به مبارزه مى‏طلبند. با اين همه، بايد اين پرسش را مطرح سازيم كه چگونه آن ايماژها كار مى‏كنند؛ آيا MTV به وراى نظام نشانه‏اى كه زبانى ساختمند را در معناى سوسورى شكل مى‏دهد، حركت كرده است؟

تمايز ميان گفتمان ( discourse ) و شكلواره (5) ( figure ) ،كه اسكات لش (1988) از آثار ليوتار (1971) برگرفته است، مى‏تواند تا حدودى در جهت پاسخ به اين پرسش كمك كند. لش، به تعدادى از اين ويژگيها اشاره مى‏كند كه فرهنگ پست‏مدرن را بصرى مى‏كنند: ويژگيهايى كه تأكيدشان بر روندهاى نخستينِ processes) (primary ميل ( desire ) است تا روندهاى دومين خود ( ego ) (6) ؛ تأكيدشان بر ايماژهاست تا واژه‏ها؛ تأكيدشان بر غوطه‏ور شدن بيننده و سرمايه‏گذارى ميل در ابژه در تقابل با حفظ فاصله است. علاوه بر اين، لش، اين كيفيّات را به روند تفكيك‏زدايى مرتبط مى‏كند. اين مفهوم، مبتنى بر معكوس ساختن روند تفكيك يافتن ( differentiation ) فرهنگى‏اى است كه وبر و هابرماس بدان اشاره مى‏كنند (روندى كه منجر به تفكيك يافتن) صور زيبايى‏شناختى از جهان واقعى مى‏گردد). تفكيك‏زدايى متضمن معكوس ساختن همان روندى است كه هدف آن مطلوب جلوه دادن هاله‏زدايى ( de-auratization ) از هنر، و دستيابى به زيبايى‏شناسى ميل، و شور و هيجان، و بلاواسطگى است.

بنابراين، از نظر لش، تفكيك‏زدايى و نظامهاى شكلوارانه دلالت ( figural regimes of signification ) به شيوه‏اى اشاره مى‏كنند كه در آن ايماژها بر خاطره‏هاى محسوسى استوارند كه از ناخودآگاه نشأت گرفته‏اند، ناخودآگاهى كه برخلاف زبان با قواعد سيستماتيك ساخت نيافته است. ايماژها به شيوه‏اى نمادين ( iconically ) دلالت مى‏كنند، يعنى از طريق شباهتها، درحالى‏كه شكلواره‏ها در نظامهاى بصرى regimes) (visual دلالت، چون سينما و تلويزيون و تبليغات يافت مى‏شود؛ همچنين مى‏توان گفت كه شكلوارگى ويژگى كلى فرهنگ مصرفى است. اينك ما مى‏توانيم به تأكيد بنيامين ( b 1982 ) بر معناى نشئه‏مند كردن ( intoxication ) و شعرى ساختن امر پيش پا افتاده در جهانهاى روءيايى مصرف انبوه اشاره نماييم كه اساس بحثهاى او درباره گذرگاههاى ( arcades ) اواسط قرن نوزدهم پاريس در اثر خود به نام Passagen-werk (7) است. مطالعه‏اى كه در آن با تأكيد بر پاريس قرن نوزدهم، سرچشمه‏هاى زمانى و مكانى دومين و سومين معناى زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره را كه از آن سخن رانديم، گرد هم مى‏آورد.

پس سرچشمه‏هاى زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره به وسيله نظامهاى شكلوارانه دلالت ــ كه لش (1988) آنها را به عنوان محورى براى پست‏مدرنيسم در نظر مى‏گيرد ــ در رشد فرهنگ مصرفى در شهرهاى بزرگ جوامع سرمايه‏دارى قرن نوزدهم نهفته است؛ شهرهايى كه به جايگاههايى بدل شدند براى جهانهاى روءيايى نشئگى، يعنى جريان دائماً متغير كالاها و ايماژها و تن و بدنها ( پرسه‏گرد = Flâneur ). مضافاً اين‏كه آن شهرهاى بزرگ جايگاههايى براى خرده‏فرهنگهاى هنرى و روشنفكرانه بوهمينها و آوانگاردهاى هنرى بودند كه برخى از اعضاى آنها مجذوب و متمايل به اين امر شدند كه طيفى از احساسات جديد را در رسانه‏هاى گروهى گوناگون ابراز كنند، يعنى كسانى كه در عين حال واسطه‏هايى بودند براى برانگيختن و فرموله كردن و اشاعه دادن اين حساسيتها به حاضران و جماعتهاى وسيعتر (نگاه كنيد به : 1986 Seigel , ). در حالى كه مطالب مربوط به مدرنيته به محوريّت اين تجربه از مدرنيته توجه مى‏كند، يعنى شوكها و تكانها و خيالمنديهاى ( phantasmago ria ) مراكز شهرى جديد كه در بحث بودلر در مورد پرسه‏گرد و بنيامين در مورد گذرگاهها مورد مداقه قرار گرفته‏اند، لازم است توجه كنيم چگونه اين امر به فهم تجربه پست‏مدرنيته مرتبط است.

از اين رو نيازمنديم كه تداومها و گسستها را در كنشها و مكانهاى اواخر قرن بيستم بررسى كنيم. اين امر مى‏تواند به سويى هدايتمان كند كه به نوسازى شهرى از طريق فرآيند پست‏مدرنيزاسيون توجه كنيم a) 1988 Zukin, 1988; (Cook , كه ناظر است بر اَشرافى ساختن مناطق درون‏شهرى و ظهور فضاهاى شبيه‏سازانه كه از ايماژهاى تماشايى در مجتمعهاى تفريحى ـ تجارى و مراكز خريد و پاركهاى ويژه و هتلها استفاده مى‏كنند. به علاوه، اين امر مورد بحث قرار گرفته است كه تغييراتى مهم در نهادهايى در حال به وقوع پيوستن است كه رسماً به عنوان فضاهاى محدودشده براى صاحبنظران تحصيلكرده و بازديدكنندگان جدّى در نظر گرفته شده بود: موزه‏ها. امروزه موزه‏ها درصددند پاسخگوى طيف وسيعترى از مخاطبان باشند و از اين‏كه جايگاه انحصارى فرهنگ والا باشند سر باز مى‏زنند، تا به مكانهايى براى جايگاههاى تماشايى و شور و هيجانات و پندارها و مونتاژ بدل گردند، مكانهايى كه به جاى آن‏كه جايگاههايى باشند براى تجلى و القاى معرفت از آثار اصيل و سلسله‏مراتب نمادين معتبر، جايگاههايى هستند كه افراد در آن دست به تجربه مى‏زنند ( Roberts,1988 ) . همچنين نيازمنديم كه فرآيند تدوين و انتقال و اشاعه تجربه اين فضاهاى نو براى مخاطبان و اجتماعات گوناگون را مورد مداقه قرار دهيم، فرآيندى كه روشنفكران و واسطه‏هاى فرهنگى اشاعه‏دهنده آن هستند و نيز نيازمنديم شيوه‏اى را بررسى كنيم كه بر مبناى آن، آموزشِ اين حساسيتهاى «نو» با كنشهاى روزمره ادغام مى‏شوند.

اين امر به لزوم بررسى زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره در جايگاههاى خاص در زمان و مكان اشاره مى‏كند. درحالى‏كه زيبايى‏شناختى كردن تامّ زندگى روزمره بتواند منجر به فرو ريختن مرزهاى ميان هنر و حساسيت زيبايى‏شناختى و زندگى روزمره به گونه‏اى شود كه امر مصنوع به يگانه واقعيّت در دسترس بدل گردد، نبايد فرض كنيم كه [ اين امر ] ، امرى است مقدّر يا چيزى است كه در طبيعتِ ادراك انسان نهفته است، امرى كه به محض كشف شدن بتوان تمامى هستى قبلى بشرى را در پرتو آن ملاحظه كرد؛ بلكه بايد فرآيند شكل‏گيرى اين امر را بررسى كنيم. بنابراين، لازم است پرسشهاى بى‏پرده جامعه‏شناختى را درباره موقعيّتهاى خاص و درجه عاميّت آن مطرح سازيم. در اينجا سرچشمه‏هاى تاريخى و تكوينى ـ اجتماعى سبكهاى شناختى خاص و وجوه ادراك را بررسى مى‏كنيم كه در وابستگيهاى متقابل متغيّر و كشمكشهاى ميان گروه‏بنديهايى از مردم مطرح مى‏گردند. دو مثال كوتاه مى‏آوريم: همان‏طور كه رابينز (1987) در تحقيقش درباره كوهنوردان انگليسى قرن نوزده نشان داده است، در خلال فرآيند اجتماعى مشخصى كه متضمن توسعه آموزش و نهادى شدن ذوقهاى جديد در طبقه متوسط بود، كوهها كه مدت زمانى طولانى مورد بى‏اعتنايى مسافران و اهالى محل بودند، به موضوعاتى زيبا بدل شدند كه مى‏توانستند لذايذى زيبايى‏شناختى در خود نهفته داشته باشند. بر همين سياق در اوايل قرن هجدهم، ظهور سياحت به دور اروپا Tour) Grand (The ، شروع به جذب اشراف و مردم طبقات بالا كرد كه تمايل داشتند ويرانه‏ها و گنجينه‏هاى هنرى اروپا را ببيند، درحالى‏كه در گذشته، نگرش كلى بر اين بود كه مكروه است آدمى بِلاد خود را ترك كند، بِلادى كه همواره به عنوان مهياگر تمامى احساسات و لذايذى در نظر گرفته مى‏شد كه انسان اساساً مى‏توانست نيازمند آنها باشد ( Hazard,1964:23 ) .

روشن است كه نيازمنديم معناى واضحترى از آنچه به عنوان زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره مستفاد مى‏شود به دست دهيم. به طور كلّيتر، زيبايى‏شناسى در پى آن بوده است كه سرشتِ هنر و زيبايى و تجربه زيبايى‏شناختى و معيار حكم زيبايى‏شناختى را بررسى كند ( Wolff,1983:13,68ff ) . از زمان تحول زيبايى‏شناسى مدرن در قرن هجدهم، سنّتى بانفوذ كه تحت تأثير نقد حكم زيبايى‏شناختىِ Judgement) Aesthetic of (Critique كانت بوده است بسط و تحول يافته است كه در آن خصوصيت برجسته و شاخص حكم زيبايى‏شناختىِ ذوق، اتخاذ موضع بيطرفانه است و از اين منظر به هر چيزى مى‏توان با ديدى زيبايى‏شناختى نگريست كه من‏جمله شامل طيف كاملى از تمام امور و موضوعات زندگى روزمره مى‏گردد. از اين رو، زيمل نفوذ اين سنّت را با اشاره به لذايذى نشان مى‏دهد كه ناشى از مشاهده امور و موضوعات از ديدگاهى فاصله‏دار و متفكرانه است، مشاهده‏اى بدون غرق شدن مستقيم در آن امور ( Frisby,1981:151 )

. اين بينش فاصله‏دار و چشمچرايانه در علاّف ( stroller ) شهرهاى بزرگ به چشم مى‏خورد، كسى كه سيلاب منظرها و تأثرات و شور و هيجانات جديد، كه او را غوطه‏ور مى‏سازند، حواس او را به شدّت برمى‏انگيزانند. با اين همه، همچنان با پرسش لزوم فاصله‏گيرى مواجه هستيم و اين‏كه آيا معكوس‏سازى آن در [ نظامِ ] شكلوارانه بتواند به عنوان چيزى توصيف شود كه موجب جهتگيرى زيبايى‏شناختى مى‏شود. بر همان سياق كه لش (1988) درباره تفكيك‏زدايى سخن مى‏گويد، اين امر مفيد فايده خواهد بود كه به فاصله‏زدايى يا بلافاصلگى ( instantiation ) بپردازيم، يعنى لذّت غوطه‏ور شدن در امور و موضوعاتى كه درباره آن به سير و نظر مى‏پردازيم. (در اينجا ما فاصله‏گذارى را به شيوه‏اى متفاوت از مانهايم (1956) به كار مى‏بريم. مانهايم در بحث خود راجع به دموكراتيزه كردن فرهنگ از اين مقوله نام مى‏برد.)

فاصله‏زدايى اين سود را دارد كه ظرفيت نگاه به ابژه‏ها و تجاربى را كه معمولاً خارج از ابژه‏هاى زيبايى‏شناختيى هستند كه به طور نهادى تعيين شده‏اند، به شكلى درك كند كه بر بى‏واسطگى ابژه‏ها اشاره كند؛ يعنى غرق شدن در تجربه از خلال سرمايه‏گذارى ميل. تفكيك‏زدايى به طور موءثر متضمن قابليت بسط و تحول كنترل‏زدايى از عواطف است، يعنى گشودن خود به طيف كاملى از شور و هيجاناتى در دسترس كه ابژه مى‏تواند آنها را فراهم كند. پرسش بعدى كه لازم است مورد توجه قرار گيرد اين است كه تا چه حدّى شكلوارگى و تفكيك‏زداييى كه لش آنها را مورد بحث قرار داده است و همچنين مقوله فاصله‏زدايى كه در بالا به آن اشاره شد مى‏تواند مورد استفاده قرار گيرد تا ما را به مقوله‏هاى وابسته بعدى رهنمون شود، مقوله‏هايى از قبيل پيش ـ تفكيك ( pre-differentiation ) و پيش ـ فاصله‏گذارى ( pre-distantiation ) كه به غوطه‏ور شدنى مشابه و رها كردن كنترلهاى رمزگذارى‏شده و طرد چارچوب‏مند كردن تجاربى كه مقدّم بر فرآيندهاى تفكيك شدن و فاصله‏گذارى‏اند، اشاره مى‏كنند، يا مى‏توان گفت كه اين مقولات همزمان با رخ دادن لحظات تحريك‏آميزِ moments) (liminal محدود ظاهر مى‏شوند و بسط و گسترش مى‏يابند. در سطحى نظرى، مفيد فايده است كه اين امر را مورد مداقه قرار دهيم، آن هم بعداً و برحسب تعادلهاى متغيرى كه ميان درگيرى و فاصله‏گيرى رخ مى‏دهد.

الياس ( c 1987 ) به شيوه‏اى اشاره مى‏كند كه در آن هنرمند ميان درگيرى و فاصله‏گيرى شديد عاطفى در نوسان است. البته اين امر قابليتى اساسى است كه در خرده‏فرهنگهاى هنرى ايجاد شده است، خرده‏فرهنگهايى كه قابليتى را پرورش و سامان مى‏دهند كه قادر است هم در فرآيند توليد اثر هنرى و هم در تحول سبك زندگى ملازم با آن، ميان اكتشاف كامل و كنترل عواطف در رفت‏وآمد باشد (اين موضوع بعداً با جزئيات بيشتر مورد بحث قرار مى‏گيرد). در پايان بايد اضافه گردد كه اگر زيبايى‏شناسى به عنوان امرى كه حول پرسشهاى مربوط به ذوق مى‏گردد در نظر گرفته شود، مى‏توان به تضادى اشاره كرد كه بورديو (1984) بر اساس آن، ضدّيت ميان دو نوع زيبايى‏شناسى را بسط و گسترش داده است، يعنى زيبايى‏شناسى كاملاً كانتى كه متضمن فهم‏شناختى و فاصله‏گذارى و پرورش كنترل‏شده ذوق ناب است با آنچه كه زيبايى‏شناسى كانتى آن را نفى مى‏كند؛ يعنى لذت بردن آنى و حسى و به عبارت ديگر لذات جسمانى «گروتسكِ» متعلق به طبقات عامى. در متن زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره ناگزيريم بپرسيم كه تا چه اندازه تأثرات مستقيم و شور و هيجانات و ايماژهاى «جهانهاى روءيايىِ» فرهنگ مصرفى در شهرهاى بزرگ كه در نظامهاى شكلوارانه دلالتِ پست‏مدرنيسم طنين‏انداز مى‏شوند، تاريخى بس طولانيتر در فرآيند تحول طبقات عامى و فرهنگ آنان دارند. اما در ابتدا بايد به بررسى موجز تجربه مدرنيته در شهرهاى بزرگ اواسط و اواخر قرن نوزدهم اروپا بازگرديم كه بودلر و بنيامين و زيمل به آن پرداخته‏اند.

مدرنيته

بودلر و بنيامين و زيمل، همگى در پى اين امر بودند كه تجارب جديد مدرنيته را در شهرهاى بزرگ از اواسط تا اواخر قرن نوزدهم توصيف كنند. بودلر توجه خود را بر پاريس دهه‏هاى 40 و 50 معطوف كرد كه متعاقباً بنيامين را هم مجذوب ساخت. دنياى بودلر با توجه به رشد فرهنگ عاميانه مستتر در آن، موضوع Passagen-werk ناتمامِ بنيامين ( b 1982) شد. فلسفه پولِ money) of (Philosophy زيمل كه در سال 1890 نوشته شد و در سال 1900 منتشر گرديد، توجه خود را بر تجربه علاّفها و مصرف‏كنندگان فضاهاى شهرى پُرجمعيت شهر برلين معطوف كرده است. برلينِ زيمل همچنين موضوع تأمّلات بنيامين در مورد دوران كودكى‏اش بود : كودكى در برلين سال 1900 1900) um Kinheit (Berliner و گاه‏شمار برلين Chronicle) (Berlin . 1979) , (Benjamin .

بودلر مجذوب زيبايى و زشتى فرّار و گذراى زندگى در پاريس اواسط قرن نوزدهم شد: نمايش متغيّر زندگىِ مدّ روز؛ پرسه‏گردهايى كه در ميان تأثّرات فرّار جمعيتها پرسه مى‏زدند؛ قرتيهايى كه قهرمانان زندگى مدرن‏اند و لفور 1987) , ( Lefebvre آنان را هنرمندان خودانگيخته (در برابر هنرمندان حرفه‏اى) دانسته است، يعنى كسانى كه در پى آن بودند كه زندگيشان را به اثر هنرى بدل سازند (به نقل از : 19 : 1985 b , Frisby ). از نظر بودلر، هنر بايد بكوشد اين سناريوهاى مدرن را دريابد. او از هنرمندان همعصرش، كه نقاشيهايشان را با لباسها و وسائل يونان و رم قديم يا قرون وسطى يا مشرق زمين مى‏آراستند، بيزار بود. از نظر او، هنرمند بايد آگاه باشد كه «هر عصر، مَشى و نگاه و ژستهاى خود را دارد... نه‏فقط در آداب و ايماها، كه حتّى در فرم چهره» ( Bo udlaire,1964:12 ) . به همين سياق، هر صنف و حرفه‏اى نشان خود را در مورد آنچه زشت و زيبا مى‏پندارد، بر صورت و بدن خود مى‏زند. از اين رو نقاش زندگى مدرن، همچون كنستانتين گى Guys) (Constantine ، كسى كه بودلر ستايشش مى‏كرد، بايد بكوشد در پى امرى گذرا و فرّار باشد، يعنى آن نوع زيبايى كه بتوان به طرفة‏العينى آن را از نو بيان كرد.

بودلر مجذوب جمعيت شده بود. بنيامين (169 : 1973) مقايسه‏اى ميان نفرتِ فردريش انگلس از جمعيت با شرح ادگار آلن‏پو از خوف و تهديد ناشى از جمعيت و همچنين با پرسه‏گردِ بودلر به عمل مى‏آورد؛ پرسه‏گردى كه در جمعيتى متفاوت و در گذرگاههايى مى‏زيست كه در آنها آزادى‏عمل داشت و مى‏توانست با راحتى و فراغت در آنها بپلكد ( Benjamin;1973:194 ) . گذرگاههاى جديد پاريسى موضوعِ Passagen-werk بنيامين ( b 1982) بودند. گذرگاهها در لغت عبارت بودند از : محلهاى عبور و مرور؛ دنياهايى بدون پنجره كه «روحكده‏هاى جان» بودند 1988) , Reijen (Van . اين «جهانهاى روءيايىِ» فرهنگ مصرفى، يعنى گذرگاهها و فروشگاههاى بزرگ، از نظر بنيامين به فعليّت درآمدن خيالمنديهايى است كه ماركس از آنها در بخش مربوط به بُت‏وارگى كالاها، در جلد اول كتاب سرمايه سخن رانده است. فروشگاههاى بزرگ جديد و گذرگاهها، معابدى بودند كه در آنها، كالاها به عنوان بت پرستيده مى‏شدند. بنيامين در پى آن بود كه «جاذبه جنسى غير آلى ( anorganic ) ، در خصلت بت‏گون كالاها» را شرح دهد 1988) , Reijan (Von . (براى بحثى از فروشگاههاى بزرگ جديد و گذرگاهها، نگاه كنيد به : R.H. Williams , 1982; Geist, 1983 ).

در عصر صنعت‏گرايى، قدرت هنر به عنوان وهم، و اقتدار آن به عنوان اثرى بديع، و سرچشمه «هاله» آن به دست صنعت سپرده مى‏شود تا فرهنگى توده‏اى توليد گردد؛ يعنى آن زمان كه نقاشى به تبليغ، و معمارى به مهندسى فنى، و صنايع دستى و مجسمه‏سازى به هنرهاى صنعتى بدل مى‏گردند. پاريس به مثال بارزِ پديده جديد شهرى سراسرنما ( panorama ) از تجليات بصرى بدل شد. همان‏گونه كه باك ـ مورس ( Buck-Morss) (213 : 1983) اشاره مى‏كند:

مى‏توان گفت پوياييهاى نظام صنعتى سرمايه‏دارى باعث چرخشى شگفت‏انگيز شدند كه در آن «واقعيّت» و «هنر» با يكديگر جابه‏جا گرديدند. واقعيّت، مصنوعى گشت، خيالپردازى درباره كالاها و ساخته‏هاى معمارى با فرآيندهاى صنعتى جديد امكان‏پذير شد. شهر مدرن، چيزى به جز تكثير ابژه‏هايى اينچنين نيست، ابژه‏هايى كه تراكم آنها منظره‏اى مصنوعى از ساختمانها و اقلام مصرفى را خلق كردند كه به اندازه منظره طبيعى و اوليه، تمامى منظر ديد را مى‏پوشاند. در حقيقت، براى كودكانى (چون بنيامين)، كه در فضاهاى شهرى زاده شده بودند، چنين به نظر مى‏آمد كه خود طبيعت چنين باشد. درك بنيامين از كالاها فقط انتقادى نبود؛ او صراحتاً كالاها را به عنوان امورى يوتوپيايى مورد تأكيد قرار داد كه داراى ايماژهايى بودند كه «به شيوه‏اى خلاّقانه از هنر رها شده بودند. همان‏طور كه در قرن شانزدهم، علم خود را از بند فلسفه رهانيده بود» ( Passagen-werk:1236,1 249 ) . اين خيالپردازى درباره ابژه‏هايى مادّى كه صنعت توليدشان كرده بود، يعنى ساختمانها و بلوارها و تمام اشكال كالاها از كتابهاى راهنماى گردشگرى گرفته تا لوازم آرايش، از نظر بنيامين، فرهنگ توده بودند؛ و اين موضوع دغدغه اصلىِ پروژه Passagen-werk است.

رسانه‏هاى گروهى قرن بيستم، با فيلمهاى هاليوود، و صنعت تبليغات رو به رشد و تلويزيون مى‏توانستند اين جهان‏كالاها را به شيوه‏اى بى‏پايان تكثير كنند. اگرچه بنيامين كماكان معتقد بود كه رسانه‏هاى گروهى، خصوصاً فيلم، مى‏توانند به شيوه‏اى انتقاديتر مورد استفاده قرار گيرند؛ شيوه‏اى كه در آن اوهام تكرار نشوند بلكه نشان دهند كه واقعيّت، وهم بوده است.

بازيافت مستمر مضامين هنرى و تاريخى در جهان‏كالايىِ زيبايى‏شناختى‏شده بدين‏معنا بود كه چشم‏اندازهاى شهرى، بر خاطرات دوران كودكى رنگى از روءياهاى جذاب نيمه‏فراموش‏شده زند. در جهان اسطوره‏اى و جادويى شهر مدرن، كودك امر نو را از نو كشف مى‏كند و بزرگسال، امر كهنه را در امر نو از نو كشف مى‏كند ( Buck-Morss;1983:219 ) . قابليّت مناظر شهرىِ همواره در حال تغيير، براى ايجاد تداعيها و هماننديها و خاطرات، مخزنى است براى كنجكاوى علاّف در ميان توده‏ها. از نظر فرد بى‏خيالى كه در خيابانها وِل مى‏گردد، ابژه‏ها از زمينه‏شان جدا مى‏گردند و تابع پيوندهاى رمزآلودى مى‏شوند كه در آنها، جايگاه معانى بر سطح چيزها قرار دارد ( Buck-Morss;1986:106 ) . بودلر (1964:4) در پى اين بود كه اين امر را با استفاده از استعاره بيان كند، يعنى اين استعاره كه بر اساس آن آدمى پس از بيمارى طولانى، اين توانايى را پيدا مى‏كند كه هر چيز را از نو در بلاواسطگى آن ببيند. او به ما مى‏گويد كه نقاهت چون بازگشتى به دوران كودكى است: «كسى كه دوره نقاهت را مى‏گذراند، مانند كودك تا بالاترين درجه، قدرت آن را دارد كه مشتاقانه به اشياء علاقه نشان دهد. كودك، همه‏چيز، حتى آن چيزهايى را كه آشكارا كاملاً پيش پا افتاده‏اند، در حالت تازگى مشاهده مى‏كند؛ او همواره سرمست است» (به نقل از : Frisby;1985b:17 ). اين قطعه از آن جهت جالب است كه همانند گفته فردريك جيمسن ( 118 : b 1984 ) است يعنى، هنگامى كه او از هيجاناتى شديد سخن مى‏گويد، هيجاناتى كه در شيزوفرنى به چشم مى‏خورد و يكى از مشخصه‏هاى كليدى فرهنگ پست‏مدرن محسوب مى‏گردد و به تجارب قدرتمند روشنى اشاره مى‏كند كه سرشار از تأثيرگذارى است. اين امر به نابودى رابطه ميان دالها و گسسته شدن و تجزيه شدن زمان به سرى‏هايى از حالهاى مدام منجر مى‏گردد؛ يعنى همان گسستيهايى كه در شيزوفرنى يا ادراكات پس از بيمارى يافت مى‏شود. به نظر مى‏رسد كه اين امر مثال خوبى از زيبايى‏شناسى شكلوارانه باشد.

ديويد فريزبى ( a 1985 )، در بحث خود در مورد جرج زيمل به عنوان اولين جامعه‏شناس مدرنيته، به شيوه‏اى اشاره مى‏كند كه در آن مضامين ضعف اعصابِ كلانْ شهرنشينها و مصرف‏كنندگانى كه بنيامين (106 : 1973) در كار بودلر يافت، در بحث زيمل درباره مدرنيته نيز در درجه نخست اهميت قرار دارند. زيمل، مباحث بصيرانه جالبى را درباره ابعاد زيباشناختى معمارىِ نمايشگاههاى جهانى ارائه مى‏كند كه طبيعت زودگذر و وهمى‏اش همانند سويه زيبايى‏شناختى كالاهاست، يعنى همان مطلبى كه از آن سخن رانديم. در مُد نيز مى‏توان فرآيندى مشابه از كاربستِ زيبايى‏شناسى در زمينه‏هاى غيرزيبايى‏شناختى يافت. آهنگ پيشرفتِ تشديدشونده مُد، زمان ـ آگاهى ما را فزونى مى‏بخشد؛ و لذّتى كه از كهنه و نو در يك زمان مى‏بريم، به ما حسّ نيرومندى از زمان حال مى‏دهد. مُدهاى متغيّر و نمايشهاى جهانى به تكثّر گيج‏كننده و بهت‏آورى از سبكها در زندگى مدرن اشاره مى‏كنند. براى طبقات متوسط، خلوت‏گزيدن در كنج خانه نتوانست منجر به گريز آنها از سبك گردد، زيرا به هنگام تغيير قرن، هنگامى كه زيمل مشغول مطالعات علمى خود بود، جنبشى كه معاصر او به شمار مى‏رفت، يعنى جنبش Jugenstil (در بريتانيا، جنبشى شبيه به آن موسوم به زيبايى‏گرايى Aestheticism به راه افتاد)، در پى اين بود كه هر «خُرد و ريزى» pans) and (pots را سبْك‏مند نمايد. سبكى كردن درون خانه، كوششى پارادوكسى بود براى اين‏كه پس‏زمينه‏اى ملايم و نسبتاً باثبات براى ذهن‏گرايى زندگى مدرن فراهم آورد ( Frisby,1985a:65 ) .

از نظر فريزبى (52 : a 1985 )، نظريه زيمل راجع به مدرنيته فرهنگى، بر نظريه هابرماس مرجح است. گرچه هابرماس ( a 1981 ) زيبايى‏شناسى مدرنيته را مطابق آراى بودلر بحث مى‏كند، اما اساساً تعريف او از مدرنيته فرهنگى بر مبناى نظريه مدرنيته ماكس وبر استوار است، نظريه‏اى كه متضمّن تفكيك يافتن قلمروهاى زندگى است ( Habermas,1984 ) . از نظر فريزبى موضع زيمل مرجح است زيرا اين نظريه بيشتر مى‏كوشد تا حوزه زيبايى‏شناختى را در درون جهان زندگى مدرن استوار كند تا اين‏كه آن را به عنوان صورتى مجزّا از ديگر قلمروهاى زندگى ببيند.

مى‏توانيم از اين موضع متضاد استفاده بريم تا نكاتى را روشن كنيم كه به وسيله آنها اين بحث را به نتيجه خود برسانيم. اوّلاً، اين مسأله، مسأله برترى بخشيدن به هابرماس يا زيمل نيست، بلكه اين است كه هر دو به ابعاد گوناگونِ يك فرآيند مى‏نگرند. موضع هابرماس استوار است بر مبحثِ وبر در مورد ظهور خرده‏فرهنگهاى هنرى مجزا از هم، همچون بوهمينهاى اواسط قرن نوزدهم؛ درحالى‏كه اصطلاح «قلمرو فرهنگى» كه شامل علم و حقوق و دين و همچنين هنر مى‏شود، مى‏تواند توجه ما را از وابستگيهاى متقابلى كه اين قلمرو با ساير قلمروهاى جامعه دارد منحرف سازد، امّا به‏كارگيرى اصطلاح «قلمرو فرهنگى» اين شايستگى را دارد كه توجه را بر حاملان ( carriers ) معطوف دارد ــ يعنى توجه ما را به افزايش عددى و نيروى بالقوه متخصصان در توليد امر نمادين و خاصّه به افزايش هنرمندان و روشنفكران جلب كند (يعنى كسانى كه براى بحث ما اهميت بسزايى دارند). خرده‏فرهنگهاى هنرى از نظر فضا، در كلان‏شهرهاى قرن نوزدهم جاى داشتند، خصوصاً در پاريس ( seigel,1986 ) ، كه بنيامين آن را «پايتخت قرن نوزدهم» خوانده است. بنابراين بايد موضع هنرمند و روشنفكر را به عنوان علاّفى در نظر گيريم كه در ميان فضاهاى نوِ شهرى حركت مى‏كند و در شوكها و تكانها و طغيانهاى جمعيت و جهانهايى روءيايى شركت مى‏جويد كه قبلاً از آنها سخن گفته‏ايم.

آنچه در مورد اين گروه، كه اعضايش به طور حرفه‏اى قابليت مشاهده و ضبط تجارب را دارند، اهميت دارد اين است كه تجاربى كه آنان به هنگام پلكيدن در فضاهاى شهرى به دست آورده‏اند، به عنوان تجارب مسلّم اين‏گونه مكانها درك مى‏شوند. در آثار بودلر و زيمل و بنيامين، ما اول شاهد ارجاعاتى بى‏شمار به حسّ فاصله گرفتنِ ( detachment ) مشاهده‏گر هستيم كه پس از آن نوبت به حركتِ غوطه‏ور شدن (درآميختگى = involvement ) مى‏رسد؛ ولى اينان همه، جمعيت شهر را توده‏اى از افراد ناشناس فرض مى‏كنند كه هنرمندان و روشنفكران مى‏توانند درون آن بلغزند و توده آنها را همراه ببرد. براى مثال، بودلر (9 : 1964) از لذّت ديدنِ «جهان، بودنِ در مركز جهان و با اينهمه پنهان ماندنِ از جهان» سخن مى‏گويد. با وجود اين، مشاهده‏گر نامرئى نيست و ما مى‏توانيم از پى‏ير بورديو (1984) تبعيت كنيم و دليلى مناسب بياوريم مبنى بر اين‏كه چرا روشنفكر يا هنرمند خرده‏بورژوا مى‏تواند در پى چنين نامرئى بودنى باشد و حس كند كه در فضاى اجتماعى شناور است.

به هر حال، او نه دستگاه ضبط كامل است و نه عكاسى كه با دوربين از زواياى گوناگون عكس مى‏گيرد؛ او (و ما براى توصيف او نيازمنديم كه از اصطلاح حساب‏شده‏اى استفاده كنيم كه جنت ولف (1985) در مقاله «پرسه‏گردهاى نامرئى» استفاده كرده است) انسانى است «جسم‏مند» ( embodied ) كه صورت ظاهر و طرز رفتارش تأثرات و نشانه‏هايى قرائت‏شدنى در اختيار اطرافيان قرار مى‏دهد. اين نشانه‏ها نه فقط در شاغلان و فواحش مندرج‏اند، بلكه در هنرمندان و روشنفكران نيز وجود دارند. گرچه جمعيت با جريان سريع جسمانى مى‏تواند فضايى براى مواجهه‏هاى غيركلامى به وجود آورد، فرآيند نشانه‏زدايى و لذّت در خواندن صورت ظاهرى مردمان ديگر، همان‏طور كه بودلر اشاره مى‏كند، به سرعت پيش مى‏رود. بودلر نه فقط از شيوه‏هايى آگاه بود كه در آن فعاليتهاى هنرى و فكرى، كه كار خود او نيز شامل آنها است، به كالا مبدّل شده است، بلكه تلاشهاى هنرمندى را كه ذهنى اثيرى و معنوى داشت و درصدد گريز از فرآيند درگير شدن در زندگى عموم بود، تحقير مى‏كرد. بنابراين او در شعرى منثور به نام «فقدان هاله» شاعرى را به سخره مى‏گيرد كه مى‏انديشد مى‏تواند به طور نامرئى ميان جمعيت شناور شود. بودلر نشان مى‏دهد كه هنرِ چنان هنرمندى، خاكى و دنيوى است و نقابش از نظر اجتماعى قابل شناسايى است (نگاه كنيد به اسپنسر 71 : 1985 و برمن، 155 : 1982).

به محض اين‏كه اين قلمرو تحريك‏كننده را پشت سر گذاريم و وارد مواجهه‏هاى اجتماعى مستقيم در مغازه‏ها و دفاتر و نهادها شويم، جريان آرام مى‏شود و فرآيند قرائت دقيقتر پيش مى‏رود، يعنى زمانى كه مشاركت‏كنندگان قادر به شناسايى و كنترل و واكنش نشان دادن به قدرت نمادينى مى‏شوند كه در نشانه‏ها و ايماهاى جسمانى، ناخودآگاهانه بروز مى‏كند: لباس و سَبك و لحن صدا و حالت چهره و طرز رفتار و طرز برخورد و ايستادن و طرز راه رفتن، و چيزى كه مربوط به اندازه تن و قد و وزن و جز آن است؛ يعنى همان صفاتى كه منشأ اجتماعى حاملان خود را برملا مى‏سازد. در نتيجه هنرمند و روشنفكر را بايد برحسب سبك زندگيشان شناخت، سبكى كه از حيث اجتماعى مى‏توان آن را در فضاى اجتماعى قرار داد و شناخت. هنرمند و روشنفكر همچنين تمايلى اجتماعى دارند دائر بر 1) پذيرش برداشت آنها از زندگى در سطح وسيع، يعنى همان نگاه زيبايى‏شناختى، حتى زمانى كه آن را به مبارزه مى‏طلبند و نفى مى‏كنند و همچنين ارزش كالاهاى فرهنگى و فكرى به طور كلّى و نياز به آموزش اين‏كه چگونه از آنها استفاده نمايند و تجربه‏شان كنند؛ 2) اعلام تفوق سبك زندگى خودشان كه در خرده‏فرهنگشان متجلى است، آن هم به گونه‏اى كه ديگران خود را با مُدها و سبكها و نگرشهايى «غيرمتعارف» كه آنها تجسّم آنند، تطبيق دهند. اين تقليد حتى اگر مربوط به همه مواردى نباشد كه آوانگاردها در همين لحظه رعايت مى‏كنند، مى‏تواند مربوط به گذشته باشد كه حاصل آن، حفظ فاصله مفيد ميان اهل نظر و مخاطبان و پيروان مشتاق آنهاست، مخاطباتى كه عقبتر از اهل نظر حركت مى‏كنند.

در حالى‏كه مى‏توانيم از وبر و هابرماس استفاده كنيم تا به سوى ذوقها و سبكهاى زندگى هنرمندان و روشنفكران و علاقه آنان به تعميم ادراكات و حساسيتهاى زيبايى‏شناختى هدايت شويم، زيمل و بنيامين مى‏توانند مورد استفاده قرار گيرند تا ما را به راهى هدايت كنند كه در آن چشم‏اندازهاى شهرى، زيبايى‏شناختى و افسون‏زده شده‏اند آن هم از طريق معمارى و تابلوهاى آگهيهاى بزرگ و فريبندگى فروشگاهها و تبليغات و بسته‏بنديها و علائم و نشانه‏هاى خيابان و حتى خود افراد حىّ و حاضرى كه در اين فضاها رفت‏وآمد مى‏كنند، يعنى افرادى كه با درجات مختلف، از لباس و مدل مو و آرايش مد روز استفاده مى‏كنند يا به سبكهاى خاصّى حركت مى‏كنند يا بدنهاى خود را حفظ مى‏كنند و مى‏نمايانند. زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره در اين معناى دومين، به بسط و توسعه توليدات مصرفى در شهرهاى بزرگ اشاره مى‏كند كه ساختمانهاى نو و فروشگاههاى بزرگ و گذرگاهها و مراكز تفريح و خريد و جز اينها در آنها ايجاد شده‏اند و انواع پايان‏ناپذيرى از كالاها توليد شده‏اند تا مغازه‏ها را پُر كنند و براى كسانى كه از ميانشان مى‏گذرند، غذاى آماده و پوشاك فراهم شود و تسهيلات در اختيارشان قرار گيرد. كالا قابليّت دوگانه دارد: 1) ارزش مبادله و ارزش مصرف بدلى است و 2) كاركرد يكسان دارد با اشكال متفاوت [ شلوار نوعى پوشش يكسان است، اما اشكال متفاوتى دارد ] . همين قابليت است كه بدان اجازه مى‏دهد ايماژى زيبايى‏شناختى‏شده به خود گيرد، يعنى هر آنچه كه فرد هم‏اكنون در آرزوى آن است.

براى مثال، سنِت ( Senett) (1976 ) مى‏گويد كه در سال 1850، كمى پس از باز شدنِ نخستين فروشگاه بزرگ در پاريس، يعنى بن‏مارشه marché) (Bon چگونه اين فروشگاه در يكى از نخستين ويترين‏آراييها، ويترين خود را پُر از خرد و ريز كرد، خرد و ريزهايى كه از نظر سبكى ملهَم از خرد و ريزهاى ويترين‏آراييهاى جزيره جنوبى نيوزيلند بودند و عبارت بودند از گردن‏بندهاى مرجان و آلوها و چيزهايى از اين دست. قصد از اين امر توليد تأثير زيبايى‏شناختى بود. همچنين بايد اين پرسش را مطرح كنيم كه «چه كسى اين ويترين‏آراييها را ترتيب مى‏دهد؟» پاسخ مى‏تواند ويترين‏آرايان باشد، اما با اين همه مى‏توانيم به ساير كاركنان وابسته‏اى اشاره كنيم كه در زمينه‏هايى چون تبليغات و بازاريابى و طراحى و مد و هنر تجارى و معمارى و روزنامه‏نگارى فعال‏اند، كسانى كه به طراحى و خلق جهانهاى روءيايى كمك مى‏كنند. ذوقها و تمايلات و قواعد طبقه‏بندى آنها به طرق گوناگون شبيه به قواعد طبقه‏بندى هنرمندان و روشنفكران است. اين گروه همواره با آخرين پيشرفتها در قلمروهاى هنرى و فكرى در تماس‏اند. بنابراين آنها همچنين با شيوه‏هاى آشكار و ظريف چندى، تمايلات و حساسيتهاى زيبايى‏شناختى و مفهوم «هنرمند به عنوان قهرمان» و اهميّت «زندگى سبك‏مند» را به مخاطبان وسيعتر انتقال مى‏دهند (نگاه كنيد ابتدا به : آلن 1983 و سپس هورن 1987، و زوكين b 1988 ). در نتيجه آنها به عنوان واسطه‏هاى فرهنگى نقشى مهم را در آموزش سبكها و ذوقهاى جديد به عامّه مردم داشته‏اند.

نكته دومى كه مى‏توانيم بدان توجه كنيم اين است كه بسيارى از اجزا و مشخصه‏هاى مربوط به زيبايى‏شناختى‏كردنِ پست‏مدرنِ زندگى روزمره، ريشه در مدرنيته دارند. مى‏توان گفت كه تفوّق ايماژها و تحريك‏پذيرى و هيجانات شديدى كه مشخصه ادراكات كودكان و نيز آنانى است كه از بيمارى بهبود يافته‏اند و شيزوفرنها و ديگران و نظامهاى شكلوارانه دلالت، جملگى، همان‏گونه كه بودلر و بنيامين و زيمل شرح داده‏اند، شباهتهايى به تجارب مدرنيته دارند. در اين معنا ما مى‏توانيم به رشته‏هاى پيوند ميان مدرنيسم و پست‏مدرنيسم اشاره كنيم، همان‏گونه كه ليوتار (72 : 1984) به آن اشاره مى‏كند؛ زمانى كه مى‏گويد «پست‏مدرنيسم، مدرنيسم در نقطه پايان نيست بلكه وضعيتى در حال ظهور است، و اين وضعيت تداوم خواهد داشت».

هنگامى كه ليوتار به مدرنيسم هنرى اشاره مى‏نمايد و ديدگاهى كانتى درباره پست‏مدرنيته اتخاذ مى‏كند، آن هم به منزله تلاشى آوانگارد كه مى‏كوشد به شكلى مستمر امر ناگفتنى را بگويد و امر بازننمودنى را باز نمايد، ما نيز مى‏توانيم بينش او را به مناظر و فضاهاى شبيه‏سازى‏شده اواخر قرن بيستمى يعنى فضاهاى شبيه‏سازى‏شده در بازارها و مراكز خريد و فروشگاههاى بزرگ و پاركهاى تفريحى موضوعى و ديزنى ورلد و جز اينها بسط و گسترش دهيم (نگاه كنيد به : 1988 Urry , ) يعنى مكانهايى كه در مشخصه‏هاى بسيارى با فروشگاههاى بزرگ و گذرگاهها و نمايشگاههاى جهانى fairs) (world كه بنيامين و زيمل و ديگران توصيفشان كرده‏اند، مشترك‏اند. مثالى كوتاه ذكر مى‏كنيم: نمايشگاه پاريس در 1900 دربرگيرنده شمارى از شبيه‏سازيها بود كه عبارت بودند از چشم‏اندازهاى بومى با حيوانات خشك‏شده و گنجينه‏ها و كالاهاى بازرگانى و ماكتِ اسپانياى اندلسى در زمان سلطه اعراب با اندرونيها و بيرونيهاى شبيه‏سازى‏شده و سراسرنمايى از ماوراى سيبرى كه بينندگان را در كوپه قطارى قرار مى‏داد كه روى يك ريل حركت مى‏كرد، درحالى‏كه پرده‏اى در بيرون از پنجره تعبيه شده بود تا حسّى از سيبرى را ايجاد كند. همچنين نمايشى از منظره چندپروژكتورى برپا بود يعنى اولين طليعه سينه‏راما (نگاه كنيد به : Williams) R.H . ).

سوم اين‏كه تأكيد شكلوارانه ، بر فرآيندهاى نخستين و جريان ايماژها و كيفيت روءياگونه مدرنيته با شورهاى شديدش و حسّ حيرت درباره زيبايى‏شناسى كالاها به هنگام عرضه نمايشى را مى‏توان تا دوران قبل از مدرنيته پيگيرى كرد. ما به اختصار به طليعه‏داران كارناوالها و بازارهاى مكّاره و تئاترها و ساير مكانهاى اجتماعى خواهيم نگريست. چنين مكانهايى موجد هيجان و طيف جديدى از احساسات نو و كنترل‏زدايى كلّى عواطف بودند، يعنى رهايى موقتى از كنترل عمومى احساساتى كه از فرآيندهاى متمدن‏شدن ناشى مى‏شوند و همچنين در تقابل با آن قرار مى‏گيرند.

چهارم، ما بايد كمى از ابعاد پيشرونده ( progressive ) يا پس‏رونده ( retrogressive ) اين فرآيند بگوييم؛ فرض ما بر اين است كه درباره خصوصيات جدلى خرده‏فرهنگهاى هنرمندانه و روشنفكرانه متعلق به مدرنيسم و هجومشان به زندگى روزمره از طريق تحول فرهنگ مصرف به اندازه كافى سخن گفته شده است. در نتيجه از نظر بل (1976)، هنر، اخلاقيات را متزلزل كرده است و اخلاقِ كار پاكيزه‏گرا جاى خود را به «خودِ بى‏بند و بارى» داده است كه در جستجوى خوشباشانه براى مسرتها و احساسات نو است. ممكن است بل درباره تأثير كيفيات تخطى‏كننده و از نظر اجتماعى متزلزل‏كننده هنر مبالغه كرده باشد و بر نقش باورها به عنوان امرى در تقابل با كنشها در توليد نظم اجتماعى كارآمد و ماندنى و بر تهديد اجتماعى و اثر اخلاق‏زدايانه هنر بر جامعه بيش از حد پاى فشرده باشد. مضافاً، على‏رغم بسيارى از تلاشهاى هنرمندان براى اين‏كه در تمايلشان به رسوا نمودن خرده‏بورژوازى روى دست يكديگر بلند شوند، اين امر قابل بحث است كه كنشها و سبكهاى زندگى هنرمندان بيش از آن‏كه به قهقرا رفتن ساده‏لوحانه عاطفى باشد، لزوماً متضمن «كنترل‏زدايى كنترل‏شده عواطف» است كه مى‏تواند منجر به احترام دوطرفه و كفّ نفس restraint) (self مشاركان و حتى طالب آن باشد، آن هم به عنوان امرى در تقابل با واپس‏رويهاى خودشيفته‏وارى كه پيوندهاى اجتماعى را به نابودى تهديد مى‏كند.

طبقات متوسط و كنترل امر كارناوالى

از نظر دانيل بل (1976)، مدرنيسم با كيفيات جدلى و تخطى‏كننده‏اش، از اواسط قرن نوزده در هنر تفوق يافته است. البته از اواسط قرن نوزده، خصوصاً در پاريس پس از انقلاب 1848، شاهد ظهور بوهمينهايى هستيم كه راهبردهاى تخطّى (8) را در هنر و سبك زندگيشان اتخاذ مى‏كنند ( Seigel,1986 ) . نمايندگان بوهمينها خارج از مرزهاى جامعه بورژوا وجود داشتند و با پرولتاريا و چپ يكسان شمرده مى‏شدند. هاورز (1982) از بوهمينها به عنوان اولين پولترهاى هنرى ياد مى‏كند كه شامل مردمانى‏اند كه كاملاً ناپايدارند. البته ايشان در همسايگى طبقات فرودست، در بخشهاى ارزان‏قيمت شهرهاى بزرگ مى‏زيستند. آنها در رفتارشان آداب مشابهى در پيش مى‏گرفتند، خودانگيختگى را ارج مى‏نهادند و منشِ كارى ضدّ سيستماتيكى داشتند و همچنين به فضاى زندگى منظم و كنترلها و رسوم طبقه متوسط اعتنايى نداشتند، نمادها و سبك زندگيى كه به نظر مى‏رسيد چيزى نو در طبقات متوسط باشد.

راهبردهاى تخطّى كه آنها پيش رو گرفتند، تاريخى طولانى دارد. در طبقات متوسط كوششهايى وجود دارد تا از نمادهاى تخطّى‏كننده براى ايجاد شوك استفاده گردد كه اين امر به موازات فرآيندهاى متمدن شدن پيش مى‏رود، فرآيندهايى كه در پى آن بوده‏اند تا كنترل احساسات را به مدد آداب معاشرت در دست گيرند. بنابراين، اين امر ممكن است كه به تبعيت از ستلى‏برس ( Stallybrass ) و وايت ( White ) ، بوهمينها را كسانى بينگاريم كه مجموعه‏هاى نمادين استعلايى (9) repretaires) symbolic (liminoid را توليد مى‏كنند، يعنى شبيه به آنچه انواع كارناوالهاى اوليه انجام داده‏اند. بوهمينهاى طبقه متوسط، خصوصاً اصحاب سوررئاليسم و اكسپرسيونيسم، به شيوه‏اى جابه‏جاشده بسيارى از واژگونيها و تخطّيهاى نمادين را اتخاذ كرد كه در كارناوال به چشم مى‏خورد. اين امر ممكن است كه ردّ پاى بسيارى از جنبه‏هاى شكلوارانه را كه اكنون ملازم پست‏مدرنيسم و زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره شمرده مى‏شود تا كارناوال قرون وسطى پى گيريم، جنبه‏هايى از قبيل توالى گسسته ايماژهاى فرّار و هيجانات و كنترل‏زدايى عواطف و تفكيك‏زدايى.

ستلى‏برس و وايت در اثرشان، سياست و بوطيقاى تخطّى ( Politics and Poetics of Transgression ) (1986 )، درباره طبيعتِ نسبت‏مندانه nature) (relational كارناوالها و فستيوالها و نمايشگاهها بحث مى‏كنند و آنها به عنوان واژگونيهاى نمادين و تخطّيها در نظر مى‏گيرند كه بر مبناى آنها تمايز ميان والا / پست، رسمى / عامّى، گروتسك / كلاسيك، به شكلى دوجانبه هم برساخته و هم واساخته شده است. آنها از آثار باختين ( Bakhtin) (1968 ) استفاده مى‏كنند تا شيوه‏هايى را نشان دهند كه بر مبناى آن كارناوال شامل ستايش از تنِ گروتسك body) (grotesque ــ غذاى چرب و چيلى، مشروبات سكرآور، بى‏بند و بارى جنسى ــ است، آن هم در جهانى كه در آن فرهنگ رسمى وارونه مى‏شود. تن گروتسك مخالف تن كلاسيك است. تن گروتسك همان تن متعلق به كارناوال، همان تن سطح پايينِ ناپاك و بى‏تناسب و دهانى و داراى حوائج فورى و همان تن جسمانى است و تن كلاسيك body) (classical زيبا و متقارن و پيراسته و داراى حريم و همان تن آرمانى است. تن گروتسك و كارناوال، معرّف «ديگرى بودن» ( otherness ) اند كه از فرآيند شكل‏گيرى هويّت و فرهنگ طبقه متوسط طرد شده‏اند. گسترش فرآيند متمدن شدن به طبقات متوسط و نياز به اِعمال كنترلهاى سخت‏تر بر عواطف و كاركردهاى جسمانى، موجب تغييراتى در آداب و كردارهايى شد كه حسّ اشمئزاز از ابراز عواطف و حالات جسمانى مستقيم را شدّت بخشيد (الياس، b 1978 ، 1982 ). در نتيجه، آن ديگريى كه به عنوان بخشى از فرآيند شكل‏گيرى هويّت طرد شده بود، موضوعِ ميل گشت.

وايت و ستلى‏برس بحث جالبى را در مورد نقش دوگانه نمايشگاهها مطرح كردند، اوّلاً به عنوان فضاى گشوده بازار كه در آن مبادلات بازرگانى در بازارهاى محلّى رخ مى‏دهد كه بازارهايى است كه كالاهاى ساير بازارهاى ملّى و بين‏المللى در آن نمايش داده مى‏شود و مورد معامله قرار مى‏گيرد. ثانياً، نمايشگاهها جايگاههاى لذّات‏اند: آنها محلى شاد و اجتماعى و غيرمرتبط به جهان واقعى‏اند. بنابراين نمايشگاهها فقط حافظان سنن محلّى نيستند، بلكه جايگاههايى براى تغيير سنن رايج از طريق تلاقى فرهنگهاى گوناگون‏اند؛ جايگاههايى هستند براى آنچه باختين آن را پيوند عناصر متفاوت ( hubridization ) مى‏نامد، پيوندى كه امر غريب و آشنا، دهاتى و شهرى، اجراكننده حرفه‏اى و بيننده بورژوا را گرد هم مى‏آورد. پس اين جايگاهها به عنوان كارگزاران پلوراليسم فرهنگى فقط «ديگرىِ» گفتمان رسمى نبودند، بلكه مسبب اختلال و آشوب در عادات شهرستانى و سنن محلّى از طريق معرفى مردم و ابژه‏هاى فرهنگى متفاوت و جهانيتر بودند. آنها كالاهاى غريب و خارجى را از اقصى نقاط عالم به نمايش مى‏گذاشتند كه اين امر همراه بود با همجواريهاى عجيب، مردمانى با لباسها و رفتارها و زبانهاى متفاوت، آدمهاى غيرعادى و پديده‏ها و جلوه‏هاى تماشايى كه آرزو و هيجان را برمى‏انگيختند.

آنها در نتيجه، پيشگامانِ روباز فروشگاهها و نمايشگاههاى اواخر قرن نوزده بودند و مى‏توانيم حدس بزنيم برخى از تأثيرات مشابه را به شيوه‏اى حادتر و كنترل‏نشده‏تر بر جاى گذاشتند. جنبه‏هايى از عواطف افسارگسيخته و واژگونيها و تخطّيها كه كماكان موجد نوعى «سرگيجه اجتماعى» و بى‏نظمى شادند در سالنهاى موسيقى به بقاى خود ادامه مى‏دهند (نگاه كنيد به : بِيلى a 1986 و b 1986 ؛ كلارك، 1985). هيجانات و ترسهايى كه نمايشگاه مى‏تواند به وجود آورد، امروز كماكان در فيلمهايى وجود دارند كه شيوه‏اى را برجسته مى‏سازند كه بر مبناى آن اين فضاهاى تحريك‏آميز جايگاههايى هستند كه در آنها هيجان و ترس يا شوك گروتسك با روءياها و خيالپردازيها در هم مى‏آميزد و بيم آن مى‏رود كه تماشاگران را مجذوب و مسحور سازد. امروزه نمايشگاههاى تفريحى و پاركهاى موضوعى چون ديزنى‏لند، كماكان چنين جنبه‏هايى را دارند، گرچه به شيوه‏اى كنترل‏شده‏تر و امنتر، تا فضاهاى محافظت‏شده‏اى را براى كنترل‏زدايى كنترل‏شده عواطف فراهم آورند، جايى كه افراد بالغ اجازه داشته باشند دوباره چون كودكان رفتار كنند.

عناصر كارناوالى از نمايشگاهها به ادبيات راه يافتند. نوشتن در مورد نمايشگاه مى‏توانست به عنوان عملى باشد كه معطوف بر تغييرشكل افسارگسيختگى كارناوالى يا فاصله گرفتن از اين لذايذ سطح پايين باشد. در قرن هفدهم، كماكان مى‏توانيم تلاشهاى درايدن ( Dryden ) و ديگران را ببينيم كه مى‏خواستند مخاطبان تئاتر را از اراذل و اوباش بى‏توجه و شلوغ و كارناوالى به جمعيت تئاتررو و بورژوا و بافهم و احساس و موءدّب و كنترل‏شده و منضبط بدل سازند. اين فشارهاى مخالف فرهنگ عاميانه و ظهور فرهنگ فرهيخته‏تر و متشخصتر در طبقات متوسط فضاهايى را براى آنتروپرونورهاى فرهنگى باز كرد. سر رابرت ساوتول Southwell) Robert (Sir ، در سال 1685، براى نصيحت به پسرش نوشت كه او بايد بازار مكّاره بارتولمو ( Bartholemew ) را به عنوان موضوع مناسبِ كتابى سودمند در نظر گيرد. براى نوشتن كتاب، پسر او مى‏بايست قواعد شباهتها و تفاوتهاى بازار مكّاره با تئاتر را با تماشاى آن از مكانى رفيع بياموزد تا رفتار عوام‏النّاس را بررسى كند. او همچنين توصيه كرد كه پسرش نمايشنامه بن جانسون Jonson) (Ben را درباره بازار مكّاره بخواند ( ستلى‏برس و وايت، 19-118 : 1986). در اينجا مثالى اوليه داريم از پروژه آموزشى طبقه متوسط، آن هم با تحول و توسعه تفاسير و آموزشهاى ساخت‏يافته براى جماعتهاى جديد درباره اين‏كه چگونه تجارب فرهنگى عاميانه را به شيوه‏اى زيبايى‏شناختى قرائت كنند. ساوتول از خطرات اين عمل و اين‏كه پسرش در تمايزات بى‏پايانى غرق شود كه سرانجام آن «گيجى و گنگى» باشد، آگاه است. تهديدِ بى‏نظمى است كه نياز به فاصله‏گيرى و غوطه‏ور نشدن را ايجاب مى‏كند تا ارزيابى زيبايى‏شناختى بيطرفانه و منفكّى ميسر گردد.

نمونه‏اى مشابه را در وصف وردزورث ( Wordsworth ) از بازار مكّاره بارتولمو مى‏يابيم كه در شعر Prelude The نگاشته‏شده در 1805 آمده است. درحالى‏كه بازار مكّاره «مخوف» است او از «رنگ و حركت و شكل و ديدنيها و شنيدنيها»ى عجايب اقصى نقاط عالم حظ مى‏برد، عناصرى كه در كنار هم تلنبار شده‏اند تا تخطّى و آشفتگى مرزهايى را ايجاد كنند كه در آن حيوانها به انسان مبدّل مى‏شوند، انسانها به حيوان و جز آن ( ستلى‏برس و وايت، 120 : 1986). از نظر وردز ورث ازدياد تفاوت و زوال مرزها در نمايشگاه و شهر «زنجيره سخن را به گسستن تهديد مى‏كند» و يكپارچگى نفس او را به گنگى و گيجى درمى‏افكند (وايت و ستلى‏برس ، 123 : 1986). وردز ورث مسأله ترس از غوطه‏ور شدن كامل، فقدان مرزها و فقدان نفس را با توسل به الهه كلاسيك ûMuse ‎ حل مى‏كند. در نتيجه، سلسله‏مراتب نمادين زيبايى‏شناسى كلاسيك به كمك گرفته مى‏شود، تا مفهومى نئوكلاسيك از پروژه آموزشى حفظ گردد كه در آن آداب و اشكال پست‏تر به دست شاعر ارتقا داده مى‏شوند و وقار مى‏يابند. براى اشكال و انواع مدرنيسمهايى كه در اواخر قرن نوزده و پست‏مدرنيسمهايى كه در قرن بيستم بسط يافته‏اند، انتخاب نئوكلاسيك ديگر مطرح نيست و بى‏نظميهاى شكلواره‏اى كشف و پرورش يافته‏اند. اين امر به معناى رها ساختن وظيفه آموزشى نيست، فراتر از آن است. فزونتر، پروژه آموزشى به امرى بدل مى‏شود كه در آن فنون لازم براى كنترل‏زدايى كنترل‏شده عواطف تحول يافته‏اند. تكنيكهاى نفس self) the of (techniques تحوّل حساسيتها را مجاز مى‏دارند، تكنيكهايى كه به ما اجازه مى‏دهند كه از نوسان ميان‏قطبين، يعنى درگير شدن و فاصله گرفتن زيبايى‏شناختى، لذت بريم، به گونه‏اى كه از لذايذ غوطه‏ور شدن و فاصله‏گيرى بيطرفانه، هر دو، محظوظ شويم.

بنابراين روند متمدن شدن، متضمن كنترل فزاينده عواطف و حسّ اشمئزاز از بى‏آبروييهاى جسمانى و بوها و عرق كردن و صداهاى پايين تنه و حساسيت به فضاهاى جسمانى خود آدمى است. در جريان اين فرآيند طبقه متوسط به شيوه‏اى پيچيده از امر عاميانه و ديگرىِ گروتسك فاصله مى‏گيرد. با اين همه، ستلى‏برس و وايت (191 : 1986) استدلال مى‏كنند كه اين بالا رفتن آستانه تحريك كاركردِ اشمئزاز كه الياس ( b 1978 ) از آن سخن گفته همچنين متضمن تشديد آرزو براى ديگرى طردشده است، ديگريى كه به سرچشمه جذابيت و اشتياق و نوستالژى بدل مى‏شود. از اين رو ما جذابيت جنگل و بازار مكّاره و تئاتر و سيرك و حلبى‏آباد و حيات وحش و استراحتگاه كنار دريا را براى بورژوازى شاهديم. اگر اهميّت اين موارد به رسميّت شناخته نشود، اگر چارچوبهاى فرآيند متمدن شدن بسيار قوى باشند، آنگاه امكان دارد كه اين ناحيه خطر كه در خارج از آگاهى قرار دارد به داخل بخزد، به ناخودآگاهى كه آماده مبارزه براى طرد آن است. هيسترىِ زنان طبقه متوسط در اواخر قرن نوزدهم مثالى است براى پرداختن بهاى طرد مسائل پايين‏تنه و بى‏نظميهاى نمادين مربوط به آن.

همچنين بايد اضافه كنيم كه برخلاف ستلى‏برس و وايت (185 : 1986) كه قطب‏بندى افراطى ناشى از «دوگانه‏گرايى كاركردى نمادين» fuctioning) symbolic of (binarysm را مركز توليد فرهنگى مى‏دانند، ما بر آنيم كه اين امر نيز امكان‏پذير است كه تغييراتى در تعادلهاى ميان فرآيندهاى متمدن شدن و فرآيندهاى غيررسمى شدن (كنترل‏زدايى عاطفى) مشاهده گردد. فرآيندهايى كه خود مبيّن سطح والاترى از كنترل عواطف‏اند نه مبيّن فرآيند به قهقرا رفتن و بازگشت: يعنى «كنترل‏زدايى كنترل‏شده عواطف» (1987 ، wouters ). در اين برداشت، همان‏طور كه در جايى ديگر استدلال كرده‏ام، پست‏مدرنيسم به ميزان زيادى از موجهاى اجتماعى و فرهنگى غيررسمى شدن دهه 60 برآمده است. عناصر كارناوالى كه به عنوان هنر جا زده شده‏اند و در جايگاهها و منظرهاى فرهنگى مصرفى و در جلوه‏هاى تماشايى و در رسانه فيلم و تلويزيون ابقا شده‏اند، اينك طيف وسيعترى از بينندگان طبقه متوسط را به خود جلب مى‏كنند، بينندگانى كه از شخصيت بسته‏ترى فاصله گرفته‏اند كه با اخلاق پيورتين عجين است و بِل (1976) از آن سخن رانده است، بينندگانى كه قادرند از پس عواطف تهديدكننده برآيند. در نتيجه، بخشهايى از طبقه متوسط جديد بيشتر با كنترل‏زدايى كنترل‏شده عواطف و هيجانات و ذائقه‏ها آشنا شده‏اند، يعنى همان عواملى كه مقوّم فهم و قبول زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره هستند.

در اين نوشته در پى آن بوده‏ام كه شرح كلّى خصوصيات زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره را بيان كنم و استدلال كرده‏ام كه زيبايى‏شناختى كردن زندگى روزمره نه فقط منحصر به پست‏مدرنيسم نيست بلكه به تجارب شهرهاى بزرگ اواسط قرن نوزدهم بازمى‏گردد، همان‏گونه كه بودلر و بنيامين و زيمل آن را شرح داده‏اند. همچنين استدلال كرده‏ام كه به نظر مى‏آيد در كارناوالها و بازارهاى مكّاره، تجارب زيبايى‏شناختى مشابه ايجاد شده‏اند، يعنى جاهايى كه طبقات متوسط در حال ظهور براى دست و پنجه نرم كردن با واژگونيهاى نمادين و تنِ گروتسكِ طبقات فرودست تقلاّ مى‏كنند؛ امورى كه به نظر مى‏آيد به عنوان ديگرىِ هميشه حاضرى باقى مانده‏اند كه به موازات فرآيند متمدن شدن پيش مى‏روند. در نتيجه براى برساختن هويّت، براى دانستن اين‏كه آدمى كيست، آدمى نيازمند آن است كه بداند چه كسى نيست و مواد و مصالحى را بشناسد كه به محبسهايى طرد يا محدود شده‏اند كه ممكن است همچنان جلوه‏هايى از جذابيت و فريبندگى باشند و اشتياق و آرزو را تحريك كنند.

جذابيت جايگاههاى «بى‏نظمى نظم‏يافته» از همين‏روست: كارناوال و نمايشگاهها و سالنهاى موزيك و جلوه‏هاى تماشايى و استراحتگاهها و امروزه، مراكز تفريح و خريد و توريسم. همان‏طور كه ستلى برس و وايت (1986) با شيطنت مى‏گويند، بورژوازى هرگز از سفر باغ دلگشا بازنگشته است و كماكان در برابر جذابيتى كه ناشى از ديگرىِ عجيب و غريب است سر خم مى‏كند.

اين مقاله ترجمه‏اى است از :

Mike Featherstone, The Aesthetization of Everyday Life , in Consumer Culture & Postmodernism, Sage Publication, London, 1991 .

مراجع :

ogahC :ogacihC .erutluc dna ecremmoC fo ecnamoR ehT )3891( .S.J ,nellA .sserP ytisrevinU

nepO :senyeK notliM .erusaelP fo ssenisuB ehT :llaH cisuM )a6891( .P ,yeliaB . sserP ytisrevinU

: llah cisum ,)de( nottarB .S.J ni , eilrahC engapmahC )b6891( .P ,yeliaB . sserP ytisrevinU nepO :senyeK notliM .elytS dna ecnamrofreP

. sserP TIM :.ssaM ,egdirbmaC .dlroW sih dna sialebaR )8691( .M.M ,nithkaB

nodiahP :drofxO .syassE rehtO dna efiL nredoM fo retniaP ehT )4691( .C , erialduaB .sserP

.) e(txetoimeS :kroY weN .snoitalumiS )a3891( .J ,drallirduaB

: kroY weN .seitirojaM tneliS eht fo wodahS eht nI)b3891( .J ,drallirduaB .) e(txetoimeS

. nnamenieH :nodnoL .msilatipaC fo snoitcidartnoC larutluC ehT )6791( .D , lleB

. msilatipaC hgiH fo arE eht ni teoP ciryl A :erialduaB selrahC )3791( .W , nimajneB .skooB tfeL weN :nodnoL

. sgnittirW rehtO dna teertS yaW enO ni , elcinorhC nilreB )9791( .W , nimajneB .skooB tfeL weN :nodnoL

. nnamredeiT .R yb detide ,slov 2 ,kreW-negassaP saD )b2891( .W ,nimajneB . pmakrhuS :trufknarF

. retsuhcS dna nomiS :kroY weN .riA otni stleM diloS si taht llA )2891( .M , namreB

. snart ,etsaT fo tnemegduJ eht fo euqitirC laicoS A :noitcnitsiD )4891( .P , ueidruoB .luaP nageK & egdeltuoR :nodnoL .eciN .R

.92 , euqitirC namreG weN , kreW-negassaP snimajneB )3891( .S ,ssroM-kcuB

ehT :erohW eht dna namhciwdnaS eht ,ruenâlF ehT )6891( .S ,ssroM-kcuB .93 , euqitirC namreG weN , gniretioL fo scitiloP

.)2(2 , seidutS larutluC , ydoB eht ,egassaP eht ,noihsaF )8891( .P , otafelaC

eht ot ediuG elbissoP A :siloporteM eht rof spaM )7891( .I ,srebmahC .)1(1 , seidutS larutluC , nredomtsoP

& erutluC ,yroehT , msinredomtsoP evisolpmI sdrallirduaB )7891( .H.K , nehC .)1(3 ,yteicoS

. nosduH & semahT :nodnoL .efiL nredoM fo gnitniaP ehT )5891( .J.T , kralC

& erutluC ,yroehT , ytiC eht dna ytinredomtsoP ,ytinredoM )8891( .P , ekooC .)3-2(5 ,yteicoS

retfa trA ,).de( sillaW .B ni , elcatcepS eht fo espilcE ehT )4891( .J ,yarC . sserP muesuM weN :kroY weN .msinredoM

: drofxO .srennaM fo yrotsiH ehT :I emuloV .ssecorP gniziliviC ehT )b8791( .N , sailE .llewkcalB lisaB

. noitaziliviC dna noitamroF etatS :II emuloV .ssecorP gniziliviC ehT )2891 ( . N ,sailE .llewkcalB lisaB :drofxO

. llewkcalB lisaB :drofxO .tnemhcateD dna tnemevlovnI )c7891( .N ,sailE

, msilasrevinU dna rewoP cilobmyS ,erutluC remusnoC )a7891( .M ,enotsrehtaeF dna erutluC ralupoP ,erutluC ssaM ,)sde( adiabuZ .S dna htuatS .G ni .galreV supmaC :trufknarF .tsaE elddiM eht ni sdlrowefiL

tluacuoF ehT ,).de( wonibaR .P ni , ?tnemthgilnE si tahW )6891( .M ,tluacuoF . niugniP :htrowsdnomraH .redaeR

slemmiS egroeG fo tnemssessaeR A :msinoisserpmI lacigoloicoS )1891( .D , ybsirF .nnamnieH :nodnoL .yroeht laicoS

. sserP ytiloP :drofxO .ytinredoM fo stnemgarF )b5891( .D ,ybsirF

. neuhteM :nodnoL .poP otni trA )7891( .H ,enroH dna .S ,htirF

. sserP TIM :notsoB .epyT gnidliuB a fo yrotsiH ehT :sedacrA )3891( .H , tsieG

. sserP ytiloP :drofxO .scitehtseA ytidommoC fo euqitirC )6891( .F.W . eguaH

: kroY weN .erutluC dna ygoloedI ,scitehtseA ytidommoC )7891( .F.W .eguaH . lareneG lanoitanretnI

. luaP nageK & egdeltuoR :nodnoL .trA fo ygoloicoS ehT )2891( .A , resuaH

. niugneP :htrowsdnomraH .5171-0861 dniM naeporuE ehT )4691( .P ,drazaH

, msilatipaC etaL fo cigoL larutluC eht ro :msinredomtsoP )a4891( .F , nosemaJ .641 ,weiveR tfeL weN

, noisiveleT cisuM ni sserddA redneG dna rotatcepS ,yrotsiH )6891( .A.E , nalpaK .)1(01 yriuqnI snoitacinummoc fo lanruJ

msinredomtsoP ,noisiveleT ,cisuM :kcolC eht dnuorA gnikcoR )7891( .A.E , nalpaK .neuhteM :nodnoL .erutluC remusnoC dna

, yteicoS & erutluC ,yroehT , htaeD dna ygrumeS ,drallirduaB )7891( .D , renlleK .)1(4

snitraM tS :kroY weN .enecS nredomtsoP ehT )7891( .D ,kooC dna .A ,rekorK . sserP

fo emigeR a sa msinredomtsoP ?erugiF fo esruocsiD )8891( .S ,hsaL .)3-2(5 , yteicoS & erutluC ,yroehT , noitacifingiS

. enaL nallA :nodnoL .dlroW nredoM eht ni efiL yadyrevE )1791( .H , ervbefeL

. pmakrhuS : trufknarF .tatinredoM eid ni gnurhüfniE )8791( .H ,ervbefeL

. keiskcnilK :siraP .erugif ,esruocsiD )1791( .F.J ,dratoyL

retsehcnaM :retsehcnaM .noitidnoC nredomtsoP ehT )4891( .F.J ,dratoyL .sserP ytisrevinU

ygoloicoS eht no syassE ni erutluC fo noitazitarcomeD ehT )6591( .K , miehnnaM .luaP nageK & egdeltuoR :nodnoL .erutluC fo

. niugneP :htrowsdnomraH .noitarebiL no yassE nA )9691( .H ,esucraM

lisaB :drofxO .egnahC larutluC yraropmetnoC fo ygoloicoS A )1891( .B ,nitraM . llewkcalB

. sserP ytisrevinU notecnirP .ecnarF rawtsoP ni msixraM laitnetsixE )5791( .M , retsoP

nairotciV ehT :ssalC elddiM eht dna ynomegeH ,tropS )7891( .D ,snibboR .)4(4 , yteicoS & erutluC ,yroehT , sreeniatnuoM

erutluC ,yroehT egatnoM dna muesuM ehT :ssergorP dnoyeB )8891( .D ,streboR .)2-3(5 , yteicoS &

. gnikiV :kroY weN .siraP naimehoB )6891( .J ,legieS

. sserP ytisrevinU egdirbmaC :egdirbmaC .naM cilbuP fo llaF ehT )6791( .R , tteneS

fo ecnatropmi ehT :ytidommoC fo dlroW eht ni yrogellA )5891( .L ,recnepS .43 , euqitirC namreG weN , kraP laretneC

, noissergsnarT fo sciteoP & scitiloP ehT )6891( .A ,etihW dna .P , ssarbyllatS .nuhteM :nodnoL

, yroehT , gnikam-yadiloH yraropmetnoC dna egnahC larutluC )8891( .J ,yrrU .)1(5 , yteicoS dna erutluC

, yroehT , yrogellA sa daeR tnemnethgilnE fo citcelaiD ehT )8891( .W ,nejieR nav .)3-2(5 ,yteicoS dna erutluC

yrutneC htneeteniN etaL ni noitpmusnoC ssaM :sdlroW maerD )2891( .H.R , smailliW .sserP ytisrevinU ainrofilaC :yelekraB .ecnarF

.76 , soleT , msinoisiceD citehtseA stluacuoF )6891( .R ,niloW

. niwnU & nellA :nodnoL .trA fo ygoloicos eht dna citehtseA )3891( .J , ffloW

.)3(2 , yteicoS & erutluC ,yroehT .esuenâlF elbisivnI ehT )5891( .J , ffloW

noisneT gnignahC :noitazilamrofnI dna noitazilamroF )6891( .C ,sretuoW .)2(3 , yteicoS & erutluC ,yroehT , sessecorP gniziliviC ni secnalaB

: sexeS eht neewteB sedoC laruoivaheB eht ni stnempoleveD )7891( .C ,sretuoW , yroehT , 5891-0391 sdnalrehteN ni noitazilamrofnI dna noitazilamroF ehT .)2(4 , yteicoS & erutluC

& erutluC ,yroehT , mroF nabrU revO etabeD nredomtsoP ehT )a8891( .S , nikuZ .)3-2(5 ,yteicoS

. suidaR /nosnihctuH :nodnoL ,noitide dne2 ,gniviL tfoL )b8891( .S , nikuZ

1

2براى توضيحات بيشتر درباره «گزاف واقعيّت» و «شبيه‏سازى» به يادداشت مترجم در پايان مقاله رجوع شود.

3گروهى از هنرمندان سنّت‏شكن. ــ م.

4كانال تلويزيونى ماهواره‏اى مخصوص موسيقى. ــ م.

5لش در مقاله «پست‏مدرنيسم به عنوان نظام دلالت » با استناد به آثار اوليه ژان فرانسوا ليوتار، دست به تفكيك دو نوع دلالت مى‏زند، يكى دلالت گفتمانى و ديگرى دلالت شكلوارانه. او دومى را به احساس و حساسيت پست‏مدرن منتسب مى‏سازد و اولى را به عقلانيت و حساسيت مدرن. از نظر او، نظام دلالتِ مبتنى بر گفتمان 1) براى كلمات ارجحيّت قائل است تا بر ايماژها؛ 2) بر كيفيّات صورى موضوعات فرهنگى ارزش قائل است تا بر ايماژها؛ 3) ديدگاهى عقل‏گرا درباره فرهنگ را بسط و گسترش مى‏دهد؛ 4) اهميّتى حياتى براى معانى متون فرهنگى قائل است؛ 5) بيشتر ناشى از خود ( ego ) است تا نهاد ( id ) ؛ 6) كاركرد آن از طريق جدايى مشاهده‏گر از موضوعات فرهنگى ميسر است. امّا برعكس، نظام دلالت شكلواره 1) بصرى است تا كلامى؛ 2) براى فرماليزم ارزشى قائل نيست و دالهايى را كه از مسائل پيش پا افتاده زندگى روزمره برگرفته است كنار هم مى‏چيند؛ 3) با ديدگاههاى عقلگرا و آموزشى در فرهنگ مخالف است؛ 4) از معناى متون فرهنگى پرسشى به عمل نمى‏آورد، بلكه توجه خود را «بر آنچه متون فرهنگى انجام مى‏دهند» معطوف مى‏دارد؛ 5) از طريق غوطه‏ور شدن مشاهده‏گر و سرمايه‏گذارى بلاواسطه آرزوى مشاهده‏گر در موضوع فرهنگى عمل مى‏كند. به همين سبب ما اصطلاح فيگورال را به شكلوارانه ترجمه كرده‏ايم. ــ م.

6 Processes ‎ Secondary and ûPrimary ، روندهاى نخستين و دومين عبارت از دو نوع كاركرد ذهنى هستند. اولى مشخصه فعاليت ذهنى ناخودآگاه است و دومى مشخصه تفكر آگاهانه. روندهاى نخستين متضمن تلخيص و جابه‏جايى هستند، يعنى ايماژها با يكديگر تلفيق مى‏شوند يا به جاى يكديگر مى‏نشينند و بدين‏ترتيب، يكى به نماد ديگرى بدل مى‏گردد. بدين‏ترتيب ايماژها از انرژى جنبنده‏اى نشأت مى‏گيرند كه مقولات زمان و مكان را به دست فراموشى مى‏سپرد و «اصل لذت» بر آنها حكمفرماست، بدين‏معنا كه آنها تنشهاى غريزى را به كمك خيالبافيهاى مبتنى بر تحقق آرزو كاهش مى‏دهند. جايگاه روندهاى نخستين در نهاد ( id ) است. در روندهاى دومينِ تفكر از قوانين دستور و منطق صورى تبعيت مى‏كنند و «اصل واقعيّت» بر آنها حكمفرماست، بدين‏معنا كه به كمك رفتار سازگار با محيط، رنجهاى تنشهاى غريزى را كاهش مى‏دهد. جايگاه روندهاى دومين در خود ( self ) است. روندهاى نخستين در خواب و روءيا رخ مى‏دهند و روندهاى دومين در تفكر. خيالبافى روزانه و فعاليتهاى تخيلى و خلاق و تفكر عاطفى، تلفيقى از اين دو روند است. اين دو اصطلاح را فرويد جعل كرده است. ــ م.

7نام يادداشتهاى ناتمام بنيامين درباره گذرگاههاى پاريس و به طور كلى پاريس. اين اصطلاح را در همه زبانها با عنوان آلمانى آن به كار مى‏برند. ــ م.

8منظور اتخاذ شيوه‏هايى است كه از قواعد مرسوم تبعيت نمى‏كنند و از آنها تخطى مى‏كنند. ــ م.

9مردم‏شناسى به نام ويكتور ترنر واژه Liminoid را جعل كرد تا به فضاهايى تحريك‏كننده اشاره كند كه در آنها تجربه زندگى روزمره پشت سر گذاشته مى‏شود و مردم در آن فضاها به تجارب استعلايى دست مى‏يازند. ــ م.

hyperreality ، كه آن را به «گزاف واقعيّت» ترجمه كرديم يكى از مقولات مهم ژان بودريار فيلسوف فرانسوى است. اما براى توضيح اين مقوله، نخست بايد مقوله مهم ديگر او يعنى simulation را توضيح دهيم كه خود نوع خاصى از simulacra به معناى شباهت يا بازنمود به طور كلى است. ما simulation را به شبيه‏سازى ترجمه كرده‏ايم. ساموئل بكت در مولوى نوشته است: «دست‏آخر، سايه بهتر از جسم نيست». مى‏توان به اين گفته بكت افزود كه سايه، دست‏آخر با جسم يكى مى‏شود. اگر اين دو عبارت را در نظر بگيريم فضاى نظريه‏پردازى بودريار درباره شبيه‏سازى و فرهنگ روشن مى‏شود. در دهه 70 بودريار اغلب به تأثير شبيه‏سازى نظامهاى نشانه‏اى سازمان‏يافته اشاره مى‏كرد. بودريار در اين مرحله در واقع با مقولات ماركسى كلنجار مى‏رفت. ماركس بر آن بود كه مقولاتى مثل «نياز» يا «ارزش مصرف»، مقولاتى زيست‏شناختى و انسان‏شناختى هستند، درصورتى كه مقوله «ارزش مبادله» مقوله‏اى مصنوعى است كه اقتصاددانان بورژوا به غلط آن را امرى طبيعى مى‏پندارند. قصد ماركس در اينجا جدا كردن امر طبيعى از امر مصنوعى بود.

بودريار تلاش ماركس براى نجات دادن مقولات طبيعى (نياز و ارزش مصرف) از مقوله مصنوعى (ارزش مبادله) را تلاشى عبث مى‏داند زيرا كه بر آن است كه در اقتصاد مبتنى بر كالا در زمانه ما، كالا كه بنا به نظريه ماركس متشكل از ارزش مصرف و ارزش مبادله است با چيزى به اسم ارزش ـ نشانه در هم آميخته است تا دستگاهى به نام ابژه‏هاى نشانه‏اى را كه نظام كاملاً بسته قدرتمندى است به وجود آورد. همين نظام است كه موجد شبيه‏سازى مى‏گردد، يعنى اين توهّمِ جمعى را به وجود مى‏آورد كه چيزهايى واقعى در وراى سيستم وجود دارد، چيزهايى از قبيل ارزشهاى طبيعى (نياز، ارزش مصرف، كاركردى بودن) يا چيزهايى از قبيل نقاطِ مرجعِ معيار (انسان، سلامت، سعادت، آزادى، برابرى، عدالت)، چيزهايى كه اعتبار نظام از آن ناشى مى‏شود. بودريار به تبعيت از ماركس كه مراحل متفاوت تحول تاريخى و نيز به تبعيت از فوكو كه تحول اپيستمه‏ها را دوره‏بندى كرده بود، دست به دوره‏بندى نظم شبيه‏سازى مى‏زند كه بر اساس جهشهاى متوالى قانون ارزش از زمان رنسانس به بعد در سه مرحله تحول يافته است. اين سه نظم شبيه‏سازانه عبارت‏اند از :

1) جعل ( counterfeit ) كه در دوره كلاسيك يعنى از رنسانس تا انقلاب صنعتى مسلط بود.

2) توليد ( production ) كه در دوره صنعتى مسلط بود.

3) شبيه‏سازى ( simulation ) كه در دوره فعلى، كه رمز ( code ) بر آن حكمفرماست، مسلط است.

نظم نخستين بر مبناى قانون طبيعىِ ارزش عمل مى‏كرد، نظم دوم بر مبناى قانون بازارِ ارزش و نظم سوم بر مبناى قانون ساختارىِ ارزش.

بنابراين، جعل به آن نوع شبيه‏سازى گفته مى‏شود كه طى آن كپىِ واضح و آشكارى از واقعيّت فراهم مى‏شود؛ در دوره دوم، اين كپى آنچنان دقيق است كه مرز ميان واقعيّت و بازنمايى مخدوش مى‏شود. در مرحله سوم، شبيه‏سازى به گونه‏اى است كه حاصل آن واقعيّت خود را داراست بدون آن‏كه كوچكترين ارتباطى با «جهان واقعى» داشته باشد. بهترين مثال در اين مورد «واقعيّت مجازى» reality) (virtual است، يعنى همان جهانى كه زبان يا زبان كامپيوتر آن را مى‏سازد. همين مرحله سوم است كه بودريار آن را «گزاف واقعيّت» مى‏نامد. براى فهم بهتر اين مقوله مى‏توان آن را با مقولات آشناترى كه با آن شباهت خانوادگى دارند، مقايسه كرد. گزاف واقعيّت بودريار همچون شى‏ءوارگىِ تامِّ آدورنوست، و يا بهتر از آن همچون گشتل هايدگرست، كه عبارت است از نحوه ظهور هستى در عصر تكنولوژى و تبديل جهان به تصوير؛ منتهى در اين معنا كه خود جهان به تصوير تبديل مى‏شود نه اين‏كه ما تصويرى از آن را ترسيم مى‏كنيم. گزاف واقعيّت بودريار نيز مقوله‏اى جداى از «خودِ» واقعيّت نيست، شبيه‏سازى نيز نيست. شبيه‏سازى شيوه‏اى از عرضه و دريافت واقعيت است كه در آن ديگرى بودن ( otherness ) از واقعيّت زدوده شده است. شبيه‏سازى، فضايى را كه درون آن «صحنه» ( scene ) واقعيّت مى‏تواند بازنمايانده شود از ميان برده است. لازم است گفته‏هاى فوكو در كتاب نظم اشياء درباره طبقه‏بندى بورخس از حيوانات را به ياد آوريم. آنچه از نظر فوكو، طبقه‏بندى بورخس از ميان برده است «جايگه» و «فضايى» است كه درون آن طبقه‏بندى مى‏تواند انجام گيرد، نه حرفهاى عجيب و غريب بورخس. گزاف واقعيت بودريار همچون طبقه‏بندى بورخس واقعيّتى است بدون جايگه؛ اما باز بايد تأكيد كرد كه گزاف واقعيّت چيزى نيست به جز همين واقعيّتى كه روبه‏روى ماست، همان‏طور كه تصوير جهان از نظر هايدگر چيزى به جز همين جهان نيست. بودريار براى توصيف گزاف واقعيّت به استعاره‏هاى گه‏گاه متضاد متوسل مى‏شود. او در جايى گزاف واقعيّت را «وقيح» ( obscene ) مى‏نامد. از نظر او وقاحت زمانى شروع مى‏شود كه ديگر چيزى تماشايى باقى نمانده باشد ــ نه صحنه‏اى، نه تئاترى، نه توهّمى؛ يعنى زمانى كه همه‏چيز بلاواسطه شفاف و ورانما و هويدا شده باشد و در پرتو خام و برگشت‏ناپذير اطلاعات و ارتباطات قرار گرفته باشد. در جايى ديگر وى گزاف واقعيّت را شكلِ «وجدآميزِ» ( ecstatic ) واقعيّت مى‏نامد، بدين‏معنا كه انگار گزاف واقعيّت، واقعيّتى است كه در گريزى جنون‏آميز از خود كاملاً فاش شده باشد و به نهايت رانده شده باشد. در اين حال فاصله‏اى كه از آن بتوان چيزى را به عنوان واقعى درك كرد يا چيزى ديگر را در تخيل به جاى آن گذاشت از ميان مى‏رود. در اين حال، واقعيّت، واقعيّتى است صلب و گزاف. شكافهايى كه از لابه‏لاى آن بتوان ديگرى را مشاهده كرد كاملاً پُر شده‏اند و ديگر نه سرّى به جاى مانده است نه توهّمى و نه اندرونى. از نظر بودريار، فهم ما در دوران شبيه‏سازى از گزاف واقعيّت همچون فهم خواب‏بيننده‏اى است كه از خواب ديدنِ خود آگاه است و جريان خواب بلاوقفه ادامه دارد. از سوى ديگر، برداشت بودريار از شبيه‏سازى و گزاف واقعيّت ما را به چيزى حساس مى‏كند كه همان احساس مبهم وجود «ديگرى» است، ديگريى كه اكنون كاملاً غايب است.



/ 1