رولان بارت و اسطوره و مطالعات فرهنگی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رولان بارت و اسطوره و مطالعات فرهنگی - نسخه متنی

یوسف اباذری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رولان بارت و اسطوره و مطالعات فرهنگى

نوشته يوسف اباذرى

رولان بارت از سال 1954 تا سال 1956 مقالات ماهانه كوتاهى در Les Lettres Nouvelles به چاپ رساند.اين مقالات ابعاد متفاوت زندگى روزمره و فرهنگ مردمى را مورد توجه قرار داده بود.آنچه اين مقالات را از ديگر مقالات درباره فرهنگ جدا و منفك مى‏ساخت، سواى ديد نافذ و نكته‏بين و كنايى بارت، روشى بود كه او در نگارش اين مقالات از آن سود جسته بود، روشى كه او را قادر مى‏ساخت تا پودر ماشين لباس‏شويى و صورت گرتا گاربو و محاكمه دهقان متهم به قتل و نحوه برخورد جامعه ادبى با شعر شاعرى خردسال و برج ايفل و كشتى كچ و اسباب‏بازيها را توصيف كند.عنصرى كه مقالات بارت را كه به مواردى اين‏چنين متفاوت پرداخته بود، يگانگى مى‏بخشيد روشى فكرى بود كه بارت به كار گرفته بود.تحليل و تيزبينى و بصيرت شگرف بارت را نمى‏توان در نگارش اين مقالات ناديده گرفت اما شيوه پرداختن او به اين مسائل چنان نافذ بود كه بعد از او نيز روش او را ديگران به كار گرفتند و اكنون كارى كه بارت آغازكننده آن بود به احتمال قريب به يقين به يكى از تنومندترين و پربارترين شاخه‏هاى مطالعات فرهنگى بدل شده است.بارت در سال 1956 مقاله‏اى به نام «اسطوره در زمانه حاضر» (MythToday) نوشت كه در آن روش و بينش و شگردهاى كار خود را توضيح داد.اين مقاله كه خود به شدت دشوار و ديرياب است، نيازمند توضيح است تا بتواند در دسترس قرار گيرد.فهم اين مقاله از آن جهت مهم است كه مطالعات فرهنگى در ايران كه از روش پوزيتيويستى سترونى استفاده مى‏كند، كيلوها جدول و نمودار روى هم انباشته است‏بدون اينكه نكته درخورى بگويد.اميد است كه شيوه بارت و ديگرانى كه در اين دفتر گرد آمده‏اند كمكى هرچند ناچيز به پيشبرد اين شاخه علوم انسانى بنمايد، شاخه‏اى كه همگان بسيار از آن سخن مى‏رانند و بسيارى مشتاق تحقيق و جستجو در آن هستند اما سرمشقى از آن در دست ندارند.منظور آن نيست كه مقاله بارت يگانه يا حتى بهترين سرمشق است‏بلكه منظور آن است كه بدون درك و جذب مهمترين شاخه‏هاى فكرى در حيطه مطالعات فرهنگى تلاشهاى اتفاقى راه به جايى نخواهند برد.

نخستين پرسشى كه بايد به آن پاسخ داد اين است كه چرا بارت عناصر فرهنگى را «اسطوره‏» مى‏نامد.پاسخ اين است كه اسطوره نوعى گفتار است و پيامى را مى‏رساند.در يونانى واژه muthos به معناى گفتار و در نتيجه پيام است.ولى ما در عصر خود اسطوره را نوعى پيام مخدوش نيز مى‏دانيم.بارت همه اين معانى را مد نظر دارد (موريارتى 1991 ، ص‏19) .

از نظر بارت همه چيزها در زمانه ما مى‏تواند به اسطوره يعنى رساننده پيام مبدل شود - دريا و ماشين و پودر رختشويى و دادگاه - و شيوه خود وى براى تحليل اين پيامها پارادوكسى (para-doxical) است. doxa در يونانى به معناى عقل سليم است و para به معناى ضد.بارت اسطوره را پيامى مى‏داند كه معنايى براى عامه دارد، او مى‏خواهد اين معنارا باژگون كند.همگان مى‏پندارند كه كشتى كچ ورزش است; بارت مى‏گويد كه مضحكه‏اى تماشايى بيش نيست.كشتى كچ اسطوره‏اى است كه پيامى را مى‏رساند اما اين پيام مخدوش است و وظيفه اسطوره‏شناس برملا ساختن تحريف ايجادشده به دست اسطوره و كشف معناى پيام است.بنابراين عدم تباينى ميان پيام اوليه و پيام ثانويه وجود دارد كه مى‏بايد كشف شود.اما چگونه؟

بارت در دو مقدمه‏اى كه در سالهاى 1957 و 1970 بر كتاب اسطوره‏شناسيها نوشته است‏با شيوه‏اى موجز بينش و روش خود هنگام نگارش اين مقالات را توضيح داده است.با توجه به اين كه روش و بينش مگر به شيوه‏اى تحليلى از يكديگر جدايى‏ناپذيرند، به سراغ اين دو مقدمه مى‏رويم تا از آغاز تصويرى كامل از تلاش بارت به دست داده باشيم.بارت در مقدمه 1957 مى‏نويسد كه نقطه آغاز تاملات او در اسطوره‏شناسيها آن بود كه با حالتى عصبى مشاهده مى‏كرد كه روزنامه‏ها و عكسها و فيلمها و شوها و عقل سليم واقعيتى را كه تاريخى است، به گونه‏اى عرضه مى‏كنند كه انگار چيزى طبيعى است: «من از اينكه مداوما طبيعت و تاريخ خلط مى‏شدند در خشم بودم‏» (بارت 1976، ص‏1) .از نظر بارت جامه بداهت پوشاندن به امور زندگى روزمره نوعى سوءاستفاده ايدئولوژيك است كه بورژوازى به آن دست مى‏زند.وى در مقدمه 1970 وظيفه‏اى را كه در اين كتاب بر عهده گرفته است‏با وضوح بيشترى توضيح مى‏دهد: «اين كتاب چارچوب نظرى دوگانه‏اى دارد: از يك سو، نقد ايدئولوژيك از زبان فرهنگ توده‏اى و از سوى ديگر تلاش اوليه براى تحليل نشانه‏شناسانه سازوكار اين زبان‏» (همانجا، ص‏9) .

بنابراين وظيفه بارت روشن است: او مى‏خواهد با تحليلى نشانه‏شناسانه، اسطوره را كه زبان ايدئولوژيك بورژوازى و پتى‏بورژوازى است نقد كند و نشان دهد كه مكانيسم اسطوره عبارت است از طبيعى جلوه دادن امور تاريخى.بورژوازى با اسطوره‏سازى مى‏خواهد پديده‏هاى تاريخى را كه ساخته او هستند به گونه‏اى جلوه دهد كه انگار امورى طبيعى هستند و بدين وسيله تناقضهاى آفريده خود را امرى طبيعى جلوه دهد.وظيفه اسطوره‏شناس كشف رمز و راز اين جريان است.

بنابراين در قدم نخست‏بايد روشن سازيم كه نشانه‏شناسى (semiology) چيست؟ اين واژه را فردينان دوسوسور در جريان تحقيقات زبان‏شناختى خود جعل كرد و متذكر شد كه اين علم مى‏بايست تحول يابد و به تحقيق درباره نشانه در هر جايى كه وجود داشته باشد - يعنى عملا كل فرهنگ بشرى - بپردازد.رولان بارت در مقدمه خود با استفاده از واژه اميل دوركيم مى‏گويد كه نشانه‏شناسى مى‏بايست‏به تحقيق درباره «نمودگارهاى جمعى‏» (collective representations) اقدام كند.بارت جزو نخستين كسانى بود كه دست‏به پايه‏ريزى اين علم زد و بديهى است كه از گفته‏هاى سوسور استفاده‏هاى بسيار كرد.به طور موجز بايد گفت كه رولان بارت بنياد تحقيقات خود را بر تقسيم‏بندى دوگانه سوسورى ميان دال (signifier) و مدلول (signified) استوار ساخت.سوسور جمع اين دو ر sign يا نشانه ناميد.فى‏المثل زمانى كه ما مى‏گوييم يا مى‏نويسيم «سگ‏» ، در واقع يا آوايى از دهان خارج مى‏كنيم يا نقشى بر كاغذ مى‏زنيم اما در عين حال ما به تصوير ذهنى موجود چهار دست و پاى پشمالويى اشاره مى‏كنيم.سوسور آن صدا يا نقش را دال و آن تصوير ذهنى را مدلول مى‏نامد و جمع اين دو را كه در واقع پشت و روى يك سكه‏اند نشانه مى‏خواند.آنچه سوسور بر آن پافشارى مى‏كند دلبخواه بودن رابطه دال و مدلول است.هيچ حكم و ضرورت طبيعى وجود ندارد كه ما براى ناميدن آن موجود از واژه سگ استفاده كنيم.رابطه ميان دال و مدلول دلبخواه است.جان استورى (1993) از همين مثال ساده استفاده مى‏كند تا الگوى نشانه‏شناسانه بارت را كه با زبانى دشوار و ديرياب بيان شده است روشن سازد.گفتيم كه سگ در مقام دال، سگ در مقام مدلول را موجب مى‏شود.بارت مى‏گويد كه اين امر مبين دلالت اوليه (primary signification) است.اينك نشانه سگ كه در اين فرمولاسيون حاصل آمده است‏خود مى‏تواند به سگ در مقام دال در دلالت ثانويه (secondry signification) بدل شود و در نتيجه سگ در مقام مدلول در مرتبه دلالت ثانويه را موجب شود: يعنى همان انسان عصبى و پرخاشگرى كه با همه سر ناسازگارى دارد.بارت در كتاب بعدى خود عناصر نشانه‏شناختى واژه denotation را به جاى دلالت اوليه به كار مى‏برد و واژه connotation را به جاى دلالت ثانويه.بارت مدعى است كه در سطح دلالت ثانويه است كه اسطوره به وجود مى‏آيد; بنابراين اسطوره «نظام نشانه‏شناسانه مرتبه دوم‏» است.

يگانه جدول يا شكلى كه در مقاله «اسطوره در زمانه حاضر» بارت وجود دارد مبين همين كنش دومرحله‏اى است: نشانه سگ در دلالت ثانويه به دال مدلولى بدل مى‏شود كه جمع آنها يعنى نشانه مرتبه دوم ديگر به معناى حيوان چهار دست و پاى پشمالو نيست‏بلكه به معناى انسان عصبى و پرخاشگر است.اسطوره بر همين مبنا توليد مى‏شود.

حيطه كار سوسور زبان‏شناسى بود و ما در مثال فوق به گونه‏اى سخن گفتيم كه انگار اسطوره نظام نشانه‏شناسانه‏اى مرتبه دومى است كه با استفاده از نشانه «زبانى‏» مرتبه اول، كار خود را انجام مى‏دهد.اما در واقع اين‏طور نيست; نه فقط زبان بلكه هر چيز ديگرى مى‏تواند نشانه باشد.فى‏المثل گل سرخ يا عكس نيز نشانه‏اند و از آنجا كه نشانه‏اند مى‏توانند به دال نظام مرتبه دوم بدل شوند.اسطوره از زبان هر سيستمى استفاده مى‏كند اعم از آنكه نوشتارى باشد يا تصويرى يا عرفى (گل سرخ نشانه عشق است) . بنابراين اسطوره فرازبانى است كه از زبانهاى ديگر استفاده مى‏كند.بارت براى آنكه دست‏اندازى اسطوره به هر نوع زبانى را نشان دهد و تفاوت نظام اسطوره‏اى خود با نظام زبان‏شناختى سوسور را نشان دهد دست‏به جعل واژگانى جديد مى‏زند كه بدون درك آنها فهم مقاله وى به سادگى ميسر نيست.

در نظام نشانه‏شناسانه بارت، دال، معنا - شكل meaning-form خوانده مى‏شود.مدلول، مفهوم (concept) ناميده مى‏شود و به نشانه، دلالت (signification) اطلاق مى‏گردد.بنابراين بارت فرمول مشهور سوسور يعنى دال/مدلول/نشانه را به اين فرمول تبديل مى‏كند: معنا - شكل/مفهوم/دلالت.در اينجا بايد توجه كرد كه نشانه نظام اول به دال نظام دوم بدل مى‏شود، دالى كه خود متشكل از معنا و شكل است.مفهوم همان جايگاهى را در فرمول دوم دارد كه مدلول در فرمول اول و نسبت دلالت‏با نشانه نيز از همين قاعده تبعيت مى‏كند.به همين روش مى‏توان تا بى‏نهايت جلو رفت، يعنى از نظام نشانه‏شناسانه مرتبه اول (الگوى سوسور) شروع كرد و مدام پيش رفت تا به نظام نشانه‏شناسانه n رسيد.منتهى قاعده يكى است‏يعنى نشانه نظام نشانه‏شنانه مرتبه 19 مبدل به دال نظام نشانه شناسانه مرتبه 20 مى‏شود و الى آخر.بارت گاهى‏وقتها در رساله خود دقيق سخن مى‏گويد.فى‏المثل مى‏گويد كه دال اسطوره متشكل از معنا و شكل است كه مى‏توان توجه را به هريك از آنها معطوف كرد و نسبت آنها مثل نسبت‏شيشه اتومبيل با منظره بيرون است: من گاهى وقتها مى‏توانم توجهم را به شيشه معطوف كنم و منظره را درزمينه قرار دهم و گاهى برعكس.اما گاهى وقتها بارت چندان دقيق سخن نمى‏گويد.او گاهى از مدلول سخن مى‏گويد; منتهى بايد با توجه به زمينه متن فهميد كه منظور او مدلول در نظام اول است‏يا مدلول در نظام دوم يعنى همان مفهوم.گاهى ديگر وى از مدلول اسطوره‏اى سخن مى‏گويد كه منظور از آن كلا مشخص است، مدلول اسطوره‏اى همان مفهوم است.وى بر همين سياق از نشانه نيز صحبت مى‏كند; منتهى بايد با توجه به متن فهميد كه مقصود او نشانه اسطوره‏اى يعنى همان دلالت است‏يا نشانه نظام اول.به هر تقدير، به طور كلى بارت از نظام مرتبه دوم به عنوان فرازبان نيز نام مى‏برد و بر آن است كه قرائت اسطوره نيز نوعى فرازبان است كه با اتكا به فرازبان مرتبه دوم (زبان اسطوره‏اى) كار خود را به پيش مى‏برد.خواننده بايد اين نكات ظريف را به ياد داشته باشد تا در هزارتوى متن بارت گم نشود.به هر تقدير اگر بخواهيم فرمول بارت را به عكس جوان سياهپوست كه مثال بارز در مقاله اوست تطبيق دهيم حاصل آن چنين خواهد بود: سرباز سياهپوستى كه به پرچم فرانسه سلام نظامى مى‏دهد معنا - شكل است، نيروى نظامى فرانسه مفهوم است، و شكوه و بى‏طرفى امپرياليسم فرانسوى دلالت است.جملگى اينها در همان عكس گرد آمده‏اند.

رولان بارت در دو بخش شكل و مفهوم، و دلالت، نسبت ميان دلالت اوليه و دلالت ثانويه يا همان اسطوره را روشن مى‏سازد.او بر آن است كه دال اسطوره‏اى خود را به شيوه‏اى مبهم عرضه مى‏كند: دال هم معناست هم شكل، از يك سو پر است از سوى ديگر تهى.معناى اين گفته آن است كه سلام نظامى جوان سياهپوست واقعيتى محسوس است و مهمتر از آن به تاريخ تعلق دارد.جوان سياهپوست قبل از آنكه وارد نظام شود زندگى خاصى داشته است كه چنين و چنان بوده است و اگر اسطوره به آن چنگ نيندازد و آن را به انگل تبديل نكند كاملا خودبسنده است و داراى معناست.منظور بارت از پر بودن معناى دال اسطوره‏اى اشاره به همين تاريخمند بودن است.اما زمانى كه معنا به شكل مبدل مى‏شود تهى مى‏شود يا به عبارت ديگر تاريخ مستتر در آن فقير و عسرت‏زده مى‏گردد.اما آنچه بارت بر آن تاكيد مى‏گذارد اين است كه شكل، معناى اوليه را سركوب نمى‏كند بلكه آن را فقير مى‏سازد و به حال احتضار مى‏اندازد اما آن را نمى‏كشد; معناى اوليه نبايد بميرد زيرا كه شكل اسطوره مى‏بايست نيروى حياتى خود را از آن كسب كند و خود را در آن پنهان سازد.داستان زندگى فرد سياهپوست‏بايد به كنارى گذاشته شود تا جايى براى امپراتوريت فرانسوى باز شود.بارت مى‏نويسد همين بازى قايم‏باشك ميان معنا و شكل است كه مبين اسطوره است.به همين سبب شكل اسطوره‏اى نماد نيست; جوان سياهپوست نماد فرانسه نيست.او حضورى دارد كه غنى و خودانگيخته و معصوم است اما در عين حال حضور او رام‏شدنى است; او نشان امپراتوريت فرانسوى است.

بارت اكنون به چگونگى مدلول دلالت اوليه و مفهوم دلالت ثانويه اسطوره‏اى مى‏پردازد.نكته بارز گفته بارت آن است كه اگرچه همان‏طور كه سوسور نشان داده است نسبت ميان دال و مدلول در نظام زبانى دلبخواه است اما اين نسبت در اسطوره - يعنى نسبت ميان شكل و مفهوم - دلبخواه نيست و انگيزش‏مند است.امپراتوريت فرانسوى همان انگيزش است كه پس پشت اسطوره قرار دارد.وى بر آن است كه مفهوم اسطوره‏اى، تاريخ كاملا جديدى خلق مى‏كند و اسطوره از اين طريق به جهان پيوند مى‏خورد. اين تاريخ جديد عبارت است از تاريخ فرانسه و مخاطرات استعمارى آن و دشواريهايى كه با آن روبه‏روست.وى در همين معناست كه مى‏گويد مفهوم اسطوره‏اى بايد تخصيص يافته باشد، يعنى اسطوره‏اى كه سلام نظامى دادن جوان سياهپوست مى‏سازد براى چنين و چنان گروهى و در زبان خاصى كاربرد دارد.اگر عكس جوان سياهپوست را مجله‏اى چپى منتشر مى‏كرد احتمالا منظور او نشان دادن حضور امپراتوريت فرانسوى و خدمت صادقانه فرانسويان جوان اعم از سياه و سفيد به آن نبود، بلكه مسخره كردن چنين معنايى بود.سخن كوتاه، اسطوره ابدى نيست; اسطوره‏ها تاريخ مصرف دارند و به سبب انگيزش خاص به وجود مى‏آيند و تغيير مى‏كنند و از هم مى‏پاشند و به طور كامل از ميان مى‏روند.

بارت در بخش دلالت‏بر آن است كه اين مضمون چيزى نيست مگر ملازمت مضامين معنا - شكل و مفهوم.از نظر او دلالت‏خود اسطوره است.مهمترين گفته بارت در اين بخش آن است كه در اسطوره مضامين معنا - شكل و مفهوم آشكارند و برخلاف ساير نظامهاى نشانه‏شناسانه يكى در پشت ديگرى پنهان نشده است; يا عبارت ديگر معنا - شكل، مفهوم (يا دال، مدلول) را پنهان نساخته است.بارت تاكيد مى‏كند كه اسطوره چيزى را پنهان نمى‏كند بلكه كاركرد اسطوره تحريف كردن و مخدوش كردن است. قبلا گفته شد كه دال اسطوره دو وجه دارد كه يكى همان معناست كه پر است (تاريخ سرباز سياهپوست) و ديگرى كه همان شكل است كه تهى است (سرباز سياهپوست‏به پرچم فرانسه سلام نظامى مى‏دهد) .چيزى كه تحريف مى‏شود همان چيز پر يعنى معناست: سرباز سياهپوست از تاريخ خود منع مى‏شود و به ايما بدل مى‏گردد; اما تحريف كردن و مخدوش كردن به معناى ناپديد كردن و مخفى كردن نيست زيرا جوان سياهپوست هنوز حضور دارد.موريارتى در اين باره مى‏نويسد: «بنابراين امپراتورى فرانسه به عنوان ايده يا ارزش خود را بر صراحت امر واقع تجربى [ عكس جوان سياهپوست ] تحميل مى‏كند...همين تخصيص دادن نشانه‏اى به عنوان جان‏پناه پيامى ديگر است كه بارت از حيث اخلاقى قابل اعتراض مى‏داند: اسطوره دزدى زبانى است.البته از حيثى ديگر نيز اين امر از نظر اخلاقى قابل اعتراض است: اسطوره نشانه دلبخواه يا عرفى را به نشانه‏اى طبيعى بدل مى‏كند.» (موريارتى 1991 ، ص 24) .البته اين بخش ريزه‏كاريهايى نيز دارد كه ما از ذكر آنها خوددارى مى‏كنيم.بخش بعدى رساله بارت «قرائت و رمزگشايى اسطوره‏» نام دارد كه ما پرداختن به آن را به بعد موكول مى‏كنيم و به بخش «اسطوره در مقام زبان مسروقه‏» مى‏پردازيم.

بارت بر آن است كه اسطوره سرقتى زبانى است زيرا كه مشخصه آن تبديل معنا به شكل است.تمام زبانهاى اوليه و معناها و حتى فقدان آنها طعمه اسطوره‏اند.بنابراين هيچ چيز نمى‏تواند از دستبرد اسطوره در امان باقى بماند.اما همه زبانها به يكسان در برابر اسطوره مقاومت نمى‏كنند، مقاومت‏بعضيها بيشتر است; يكى از آنها زبان رياضى است.در اينجا اسطوره اين زبان را يكجا به سرقت مى‏برد.نمونه اين دستبرد، دزديدن فرمول مشهور اينشتين e=mc2 است كه اسطوره آن را يكجا به سرقت مى‏برد و به دال ناب رياضى بودن تبديل مى‏كند.زبان ديگرى نيز وجود دارد كه به اندازه رياضيات درصدد است در برابر اسطوره مقاومت كند و آن زبان شعرى است; درست از آن رو كه شعر مى‏كوشد تا ضد زبان باشد.شعر برخلاف نثر در جستجوى معنا نيست‏بلكه درصدد رسيدن به شى‏ء فى‏نفسه است‏يعنى درصدد رسيدن به آنچنان شفافيتى كه فاصله بين كلمه و شى‏ء از ميان برود.اما اين تلاش يعنى تلاش براى شكست دادن اسطوره از درون به موفقيت نمى‏انجامد.شعر نيز دست‏آخر به طعمه تمام و كمال اسطوره بدل مى‏شود.يگانه طرح بارت براى مقاومت در برابر اسطوره عبارت است از اسطوره‏اى كردن خود اسطوره.اگر شعر نوعى نظام نشانه‏شناسانه قهقرايى باشد يعنى رفتن به طرف زبان - شى‏ء، اسطوره‏اى كردن اسطوره نوعى حركت‏به پيش است‏يعنى ساختن فرا - زبان مرتبه سوم. وى اقدام گوستاو فلوبر در كتاب بووار و پكوشه را از همين‏رو مى‏ستايد زيرا كه وى در سطح نشانه‏شناسانه درصدد ساختن اسطوره از اسطوره موجود زبانى است و هدف او اين است كه اين اسطوره زبانى را منهدم كند.تلاش فلوبر اگرچه از حيث نشانه‏شناسانه اقدامى براى برانداختن اسطوره است اما از حيث ايدئولوژيك چنين نيست، زيرا كه فلوبر بورژوازى را فقط از حيث زيبايى‏شناسى چيزى كريه به شمار مى‏آورد نه از جنبه‏هاى ديگر.بعدها بارت نكاتى درباره جنبش آوان - گارد مى‏گويد كه به مورد فلوبر نيز قابل اطلاق است: ناقدان اسطوره بايد در دو سطح نشانه‏شناسانه و ايدئولوژيك اسطوره را مورد نقد قرار دهند.

بخش بعدى رساله بارت «بورژوازى در مقام شركت‏سهامى‏» نام دارد كه به موضوعى كه در بالا به آن اشاره شد اختصاص يافته است. بارت در اين بخش پس از ذكر اين نكته كه اسطوره را مى‏توان به شيوه «در زبانى‏» و «همزمانى‏» مطالعه كرد، و پس از اشاره به اين امر كه از سال 1789 يعنى از زمان وقوع انقلاب كبير فرانسه به بعد، همواره نوعى از بورژوازى بر فرانسه حكم رانده است، منظور اصلى خود را بيان مى‏كند: بورژوازى طبقه‏اى اجتماعى است كه نمى‏خواهد ناميده شود و مدام از خود نام‏زدايى مى‏كند.بارت براى نشان دادن اين نام‏زدايى از واژه غريبى استفاده مى‏كند: خونريزى.او بورژوازى و پتى‏بورژوايى و سرمايه‏دارى و پرولتاريا را محل خونريزيهايى به شمار مى‏آورد كه بورژوازى آن‏قدر معنا از آنها جارى ساخته است كه ديگر اين نامها به امرى غيرضرورى بدل شده‏اند.منظور بارت از نام‏زدايى بورژوازى از خود چيست؟ او مى‏گويد كه بورژوازى را از حيث اقتصادى مى‏توان به سهولت نامگذارى كرد و آن را سرمايه‏دارى ناميد، اما از حيث‏سياسى و ايدئولوژيك و زيبايى‏شناسى بورژوازى تمامى سعى خود را به كار مى‏برد تا خود را مخفى و پنهان سازد.حاصل اين امر چيست؟ بدون شك آن است كه هر آنچه ساخته بورژواهاست‏به عنوان آفريده‏هايى طبيعى جلوه كنند.فى‏المثل از حيث‏سياسى، خونريزى نام بورژوا از طريق ايده ملت انجام مى‏گيرد.بورژوازى نمى‏خواهد بگويد كه نظام ناعادلانه فعلى كه بر مبناى عدم برابرى كار مى‏كند آفريده اوست.بنابراين به توده ناهمگنى كه درون اين نظام شناورند نام ملت مى‏نهد و بدين‏ترتيب با اين نوع نام‏زدايى، خود را كنار مى‏كشد: ملت چيزى طبيعى است و نابرابريها نيز چيزى طبيعى هستند.آيا مقاومتى در برابر نام‏زدايى بورژوايى وجود دارد؟ بارت از دو گروه نام مى‏برد و تلاش هر دو را محكوم به شكست مى‏داند.اولين آنها حزب انقلابى است.در زمانى كه بارت مى‏نوشت احزاب انقلابى خود را بزرگترين دشمنان بورژوازى محسوب مى‏كردند و بارت نيز هم در اينجا و هم در آخر مقاله باجهايى به اين نوع احزاب داده است.اما هوش او بيشتر از آن است كه اين امر را جدى بگيرد و دست‏آخر يگانه كسى را كه مى‏تواند از پس اسطوره برآيد، اسطوره‏شناس مى‏داند نه حزب يا كسى ديگر.او با گفتن اين‏كه حزب انقلابى فقط مى‏تواند نوعى غناى سياسى را قوام بخشد در اينجا كار را فيصله مى‏دهد، اما از آنجا كه معتقد است در زمانه سيطره فرهنگ بورژوايى، نه فرهنگ و نه اخلاق و نه هنر پرولتاريايى مى‏تواند وجود داشته باشد، تاكيد مى‏كند كه هرآنچه بورژوايى نيست مجبور است از فرهنگ بورژوايى استقراض كند.بنابراين فرهنگ بورژوايى، به رغم وجود حزب انقلابى، مى‏تواند از طريق مكانيسم نام‏زدايى همه‏چيز را در باطن بورژوايى كند.اكنون ديگر چنين احزابى وجود ندارند اما بارت در يكى از زيرنويسهاى خود متذكر مى‏شود كه اين وظيفه به جنبشهاى جهان سومى محول شده است.بارت چگونگى اين امر را توضيح نمى‏دهد; اما در زمانه حاضر با توجه به روند جهانى‏شدن سخن وى محل ترديد است.

گروه دومى كه بر ضد ايدئولوژى بورژوايى شوريده‏اند، گروههاى آوان - گارد هستند.اما بارت بر آن است كه اين شورشها محدودند و بورژوازى نيز توان هضم و جذب آنها را دارد.اين گروهها كه دست‏بر قضا خود بخش كوچكى از بورژوازى هستند، به طور عمده هنرمندان و روشنفكران را شامل مى‏شوند و عجبا كه مخاطب آنها نيز خود بورژوازى است.اينان از زمان رمانتيكها به بعد، هنر و اخلاق بورژوايى را به مبارزه طلبيده‏اند بدون آنكه در حيطه سياسى يا اقتصادى خصومتى با بورژوازى داشته باشند.آنها از زبان و هنر و اخلاق بورژوازى متنفرند نه از منزلت آن; و بارت مى‏گويد كه اين نوع جنبشها درصدد وجهه قهرمانى بخشيدن به انسان ويران و خانه‏به‏دوش هستند نه انسان بيگانه‏شده. (1)

درخور ذكر است كه انسان بيگانه‏شده از نظر ايدئولوژى چپى كه بارت در آن زمان به آن وابسته بود انسانى تاريخى به شمار مى‏رفت، انسانى كه بورژوازى و نظام دست‏ساخته آن مسبب پديد آمدن او شده‏اند.بنابراين هدف از اسطوره‏زدايى در واقع بيگانه‏زدايى است.اما جنبشهاى آوان - گارد با برجسته ساختن انسان ويران در واقع ويرانگى را به امرى طبيعى مبدل ساخته‏اند. به همين سبب است كه بارت مى‏گويد انسان ويران انسان ابدى است.وى در پايان همين مقاله همين اتهام را به خود بورژوازى نيز مى‏زند و مى‏گويد كه تصويرى كه بورژوازى از انسان به دست مى‏دهد تصوير انسان تغييرناپذيرى است كه مشخصه آن تكرار بى‏پايان هويت‏خود است.بنابراين جنبش آوان - گارد و بورژوازى فقط از حيث نگاه منفى و مثبت‏با يكديگر تفاوت دارند نه از حيث ماهيت.آنچه بارت در اين بخش بر آن پافشارى مى‏كند رسوخ ايدئولوژى بورژوايى به تمامى لايه‏هاى زندگى روزمره است، به گونه‏اى كه ايدئولوژى بورژوايى را پتى‏بورژوازى كاملا از آن خود مى‏پندارد.به نظر مى‏رسد به‏جز بورژوازى و اسطوره‏شناس، بارت همه را پتى‏بورژوا مى‏داند و از آنها به مراتب بيشتر از خود بورژوازى نفرت دارد.دست‏آخر اينكه ايدئولوژى بورژوازى، چه از نوع علمى آن باشد چه از نوع شهودى آن، فقط قادر است‏به ثبت امور واقع بپردازد اما از دادن تبيين عاجز است.

بارت در بخش بعدى «اسطوره در مقام گفتار سياست‏زدوده‏» گفته‏هاى قبلى خويش را مؤكد مى‏سازد: طبيعى جلوه دادن پديده‏هاى تاريخى هدفى ندارد جز سياست‏زدايى.بورژوازى با اين عمل سياست را به معناى واقعى كلمه از ميان مى‏برد و علم انسانى را به علم طبيعى بدل مى‏كند، تاريخ را نابود مى‏سازد و گزارش را جايگزين تبيين مى‏كند.بخش بعدى يعنى «اسطوره نزد چپ‏» ادامه همين بخش است، و بر تفاوتى متكى است كه بارت ميان زبان - ابژه و فرازبان قائل شده است.زبان - ابژه زبان انسان سازنده و عمل‏كننده است، يعنى زبان كارگر و باغبان; اما فرازبان كه بر مبناى زبان - ابژه ساخته مى‏شود زبان مصرف‏كننده يا زبان اسطوره‏ساز است.بارت بر اين مبنا معتقد است كه انقلاب از آنجا كه عمل مى‏كند قادر به توليد اسطوره نيست.زبان انقلاب زبان - ابژه است نه فرازبان.اما چپيها مى‏توانند اسطوره بسازند، درست‏به اين سبب كه چپى بودن به معناى انقلاب كردن نيست.

مهمترين اسطوره‏اى كه چپها ساخته‏اند «اسطوره‏» استالين است.آنها با نسبت دادن نبوغ به استالين در واقع او را به چيزى غيرعقلانى و توضيح‏ناپذير بدل كرده‏اند يعنى چيزى كه سياسى نيست.سياست‏زدايى در «اسطوره‏» استالين كاملا مشهود است و از آنجا كه سياست‏زدايى يكى از وجوه بارز اسطوره است، بنابراين «اسطوره‏» استالين وجود دارد.اما بارت مدعى است كه اسطوره نزد چپ غيرماهوى و غيرجوهرى است و به همين سبب است كه اسطوره‏هاى چپ فقير و عسرت‏زده و مفلوك هستند و قادر به رخنه در زواياى زندگى روزمره در ابعاد گسترده آن نيستند. (2)

بارت در بخش بعدى مدعى است كه اسطوره‏سازى از آن جناح راست است و آنها به شكل ماهوى قادر به دست‏يازيدن به اين عمل هستند.اما اسطوره‏هاى بورژوايى نيز تاريخ و جغرافياى خود را دارند، بعضى از آنها كاملا جا مى‏افتند اما برخى ديگر خير.آنها متولد مى‏شوند و درنگ مى‏كنند و از بين مى‏روند.اما سخن بارت آن است كه دنياى بورژوايى دنيايى اسطوره‏زده است و تصور اين جهان بدون اسطوره ميسر نيست.وى در پايان اين بخش به فنون اسطوره‏سازى يا به عبارت خود وى فنون بلاغى اسطوره اشاره مى‏كند، يعنى آن مجموعه‏اى از صور ثابت و منظم و پايدارى كه برحسب آنها اسطوره‏ها ساخته مى‏شوند و نظم مى‏يابند.اين فنون عبارت‏اند از :

1.مايه‏كوبى.يعنى قبول شرى عرضى براى خلاص شدن از دست‏شرى اساسى.به عنوان مثال بورژوازى با به رسميت‏شناختن جنبش اعتراضى آوان - گارد خود را از شر اعتراضهاى بنيان‏افكن خلاص مى‏كند.

2.محروميت از تاريخ.اسطوره تاريخ‏زدايى مى‏كند و بدين‏ترتيب مسئوليت انسان را از ميان مى‏برد، زيرا كه به او مى‏قبولاند كه در اجتماع با پديده‏هاى طبيعى روبه‏روست نه با پديده‏هاى مصنوع و تاريخمند و تغييرپذير.اين فن بلاغى رابطه‏اى با دو فن بعدى يعنى «شبيه‏سازى‏» و «اينهمانگويى‏» دارد.براى روشن شدن اين امر مى‏تون به نظريه ادوارد سعيد درباره شرق‏شناسى توسل جست. از نظر سعيد شرق‏شناسان غربى شرق را ديگرى ابدى غرب متصور مى‏شوند و ماهيتى تغييرناپذير براى آن در نظر مى‏گيرند و در واقع شرق را از كل تاريخ خود تهى مى‏سازند.عكس اين امر نيز در مورد غرب صدق مى‏كند.

3.شبيه‏سازى.بارت اين فن را بيشتر به اسطوره‏هاى پتى‏بورژوايى نسبت مى‏دهد، زيرا كه پتى‏بورژوا را كسى مى‏داند كه قادر به تحمل ديگرى و غيرخودى نيست.بنابراين اسطوره همه‏چيز را توزين مى‏كند و از طريق اين عمل وزن ديگرى را با وزنى كه خود معيار آن را مى‏شناسد تعيين مى‏كند و بدين‏سان منكر ديگرى بودن و غيريت او مى‏شود.اين فن سويه ديگرى نيز دارد: هنگامى كه اسطوره نتواند ديگرى را به چيزى شبيه خود بدل سازد او را به ابژه‏اى تماشايى و دلقك‏گونه تبديل مى‏كند، جديت او را از او مى‏گيرد و او را به موضوع خنده و تمسخر و سرگرمى يا كاملا برعكس به موضوع خشم و نفرت خود بدل مى‏كند.

4.اينهمانگويى.شگردى است مشتمل بر تعريف همان با همان: نمايش، نمايش است.اين فن زمانى اجرا مى‏شود كه اسطوره كه در تبيين پديده‏ها فرو مانده است‏سعى مى‏كند تا با شگردى لفظى خود را از مخمصه خلاص كند.از نظر بارت قتلى دوگانه در اين حال صورت مى‏گيرد: قتل زبان، چون زبان به گوينده خيانت مى‏كند و قتل عقل، چون عقل در برابر او مقاومت مى‏كند.اما اين شگرد در عين حال مدعى مى‏شود كه هم تبيين كرده است و هم شرط عقل را به جاى آورده است.مثال بارز اين فن والدينى هستند كه در برابر پرسشهاى كودكان خود مى‏گويند «براى اينكه همين است كه همين است‏» .از نظر بارت اينهمانگويى جهانى مرده و ساكن به وجود مى‏آورد و زور و قدرت را جايگزين استدلال مى‏سازد، اما مدعى شود كه مستدل سخن گفته است.

5.نه اين و نه آن گرى.در اين فن دو چيز متصاد با يكديگر توزين مى‏شوند و به چيزهايى شبيه به هم فروكاسته مى‏شوند و به نام چيزى والاتر از شر هر دو خلاصى يافته شود.مثل اينكه بگويند محافظه‏كارى و اصلاح‏گرايى عين هم‏اند و هر دو مقبول نيستند و فى‏المثل شيوه يگانه ديگرى وجود دارد كه بهتر است، شيوه‏اى كه به دقت مشخص نمى‏شود و كسى را به چيزى متعهد نمى‏سازد.

6.كمى كردن كيفيت.اين اسطوره كه به طور عمده پتى‏بورژوايى است درصدد است تا واقعيت را ارزانتر بفهمد به گونه‏اى كه چندان جايى براى به‏كارگيرى هوش و فكر باقى نماند.بارت مثالهايى از كاربست اين فن در واقعيتهاى زيبايى‏شناسى را به دست داده است.اين فن متضمن نوعى تضاد است زيرا كه از يك سو مدعى مى‏شود كه فى‏المثل تئاتر چنان هنر اثيريى است كه فقط بايد با شهود و دل آن را فهميد، در نتيجه نيازى به نقادى عقلانى نيست و از سوى ديگر ميان پول بليط و جلوه‏هاى نمايشى تئاتر توازنى بازارى برقرار مى‏كند.

7.گزارش.اين واژه ترجمه واژگان The statement of fact است كه واژگانى حقوقى است و منظور از آن گزارش مو به موى وقايع اتفاق افتاده بدون شرح و نظر است.بورژوازى از يك سو جهان را به امر واقع تبديل مى‏كند، يعنى چيزى تاريخى را به چيزى طبيعى فرو مى‏كاهد و از سوى ديگر درصدد گزارش آن برمى‏آيد.گزارش و امر واقع لازم و ملزوم يكديگرند، هر دو ضدتبيين و ضدتاريخ‏اند و رد پاهاى ساخته شدن پديده‏ها را با ظاهرى بديهى كه مبين بى‏زمانى است فرو مى‏پوشانند.

از نظر بارت اين صور بلاغى، يگانه صور بلاغى اسطوره نيستند.مى‏توان صور ديگرى را نيز كشف كرد، اما آنها هرچه باشند هدف آنها توزين كردن پديده‏ها به گونه‏اى است كه انسان بورژوا شاهين ساكن و بى‏حركت آن باقى بماند، يا به عبارت ديگر او و اخلاق اوست كه معيار جهان به شمار مى‏رود; جهانى مرده و ساكن و سلسله‏مراتبى كه مانع خلاقيت آدمى است، جهانى طبيعت‏گونه كه انسان در آن محصور است، جهانى كه موذيانه از آدميان مى‏خواهد خود را فقط در تصويرى بازشناسند كه بورژوازى از آنان كشيده است و انگار براى ابد.

اكنون به بخش «قرائت و رمزگشايى اسطوره‏» بازمى‏گرديم كه قبلا شرح و توصيف آن را از قلم انداخته بوديم.در اين بخش بارت نحوه قرائت و رمزگشايى از اسطوره را توضيح مى‏دهد.او مى‏نويسد ما براى پى بردن به چگونگى دريافت اسطوره بايد به دورويى دال اسطوره بازگرديم كه همانطور كه گفتيم در عين حال هم معناست هم شكل.در قرائت اسطوره مى‏توان بر معنا تاكيد كرد يا بر شكل يا بر هر دو.در نتيجه به سه نوع قرائت مختلف دست‏خواهيم يافت:

1.مى‏توان دال را چيزى تهى فرض كرد كه مفهوم خاصى آن را پر مى‏كند كه در آن جوان سياهپوست نماد امپراتوريت فرانسوى است.

2.مى‏توان ميان معنا و شكل كه مؤلفه‏هاى دال هستند تميز قائل شد و در نتيجه هم به پيامهاى حقيقى يا لفظى، و هم به پيامهاى اسطوره‏اى دست‏يافت.در اين صورت دلالت اسطوره‏اى رمزگشايى مى‏شود.جوان سياهپوست كه سلام نظامى مى‏دهد به جان‏پناه امپراتوريت فرانسوى بدل مى‏شود.اين نوع قرائت مختص اسطوره‏شناس است، زيرا كه او از طريق رمزگشايى به فهم تحريف نائل مى‏شود.

3.دست‏آخر مى‏توان دال اسطوره‏اى را كه متشكل از معنا و شكل است‏به عنوان كلى دربسته در نظر گرفت و در نتيجه امپراتوريت فرانسوى را در تصوير مشاهده كرد.جوان سياهپوست در اينجا ديگر نماد و جان‏پناه نيست; او نفس حضور امپراتوريت فرانسوى است.

بارت دو نوع قرائت اول را ايستا و تحليلى و قرائت‏سوم را پويا مى‏داند و تاكيد مى‏كند كه اگر كسى بخواهد از نشانه‏شناسى به ايدئولوژى گذار كند، يعنى اسطوره را در متن تاريخى خود قرائت كند، بايد سومين نوع قرائت (3) را به عمل آورد.

ما اين بخش را به اين علت در پايان گزارش خود متذكر شديم كه آن را به بخش پايانى رساله بارت كه «ضرورت و محدوديتهاى اسطوره‏شناسى‏» نام دارد، پيوند زنيم; زيرا در همين بخش است كه بارت از وظايف و همچنين از وضعيتهاى اسطوره‏شناس سخن مى‏گويد.

بارت وظيفه اسطوره‏شناس را آن مى‏داند كه در جامعه بورژوايى در پس هر چيز خنثى و معصوم و ساده‏اى، بيگانگى ژرف و عميقى را بيابد.بنابراين اسطوره‏شناس فعال سياسى است، منتهى فعاليت او به گونه‏اى است كه فاصله‏اى ميان او و سياست‏به وجود مى‏آورد، زيرا كه گفتار اسطوره‏شناس همچون اسطوره‏اى كه آن را نامستور مى‏كند نوعى فرازبان است.اين زبان چيزى را عمل نمى‏كند بلكه حداكثر مى‏تواند نامستور و افشا كند، اما اين افشاكنندگى، اسطوره‏شناس را در جايگاهى خطرناك قرار مى‏دهد يعنى جايگاه فرد طرد شده.اسطوره‏شناس از آن جهت احساس طردشدگى مى‏كند كه مى‏بايد براى افشاى اسطوره تقريبا تمامى مردم را هدف حمله خود قرار دهد، زيرا كه اسطوره در تمامى زواياى زندگى و فرهنگ مردم رسوخ كرده است.بنابراين اسطوره‏شناس از همان تاريخى كنار گذاشته مى‏شود كه به نام آن مدعى عمل كردن است.اسطوره‏شناس از آنجا كه بايد وسيعا شك كند هرگز به اين دانايى نخواهد رسيد كه حقايق فردا درست وارونه دروغهاى امروز خواهند بود زيرا كه تاريخ هرگز پيروزى صاف و ساده چيزى بر ضد خود را تضمين نمى‏كند.آينده مى‏تواند تركيبى باشد تصورناكردنى و پيش‏بينى‏ناپذير.بنابراين اسطوره‏شناس سازنده نيست، او تخريب‏گر است.او بايد چنان به جان ارزشها بيفتد كه چيزى از آنها باقى نماند; به همين لحاظ اسطوره‏شناس فردى مطرود است.

اما طرد ديگرى اسطوره‏شناس را تهديد مى‏كند زيرا كه او بر لبه پرتگاهى ايستاده است كه در يك طرف آن ايدئولوژيسم قرار دارد يعنى ارائه واقعيتى كه تماما در برابر تاريخ نفوذناپذير است، و در طرف ديگر آن، شعرى ساختن، يعنى ارائه واقعيتى كه در غايت رخنه‏ناپذير و تقليل‏ناپذير است.اسطوره‏شناس نه ايدئولوژيست است نه شاعر و به همين سبب مطرود هر دو گروه است. اسطوره‏شناس مدام ميان ابژه و رمزگشايى از آن در نوسان است.

بارت به رغم آنكه به آشتى ميان واقعيت و آدميان، ميان توصيف و تبيين، ميان موضوع و معرفت در آينده‏اى پيش‏بينى‏ناپذير اعتقاد دارد، بر آن است كه پيوند اسطوره‏شناس با جهان از نوع طعنه و ريشخند است.

«اسطوره‏شناسيهاى بارت‏» و روش او كه در اين رساله توضيح داده شد منبع الهام بسيارى از پژوهندگان فرهنگ قرار گرفت. پژوهندگان در اسطوره‏شناسيهاى بارت با نمونه‏هاى درخشانى از تحليل عناصر خرد زندگى روزمره روبه‏رو شده بودند كه فقط از تيزبينى نويسنده ناشى نمى‏شد بلكه از روشى تبعيت مى‏كرد كه در ساير حيطه‏هاى فرهنگى نيز به كار زدنى بود.اگر به شيوه معمول برخورد افراد صاحب‏ذوق به عناصر فرهنگى بنگريم مى‏توانيم نكات زيركانه‏اى را بيابيم كه از ديدگاهى بكر درباره گفتار و كردار آدميان و گروههاى اجتماعى ابراز شده است.از مونتنى گرفته تا ولتر و دكتر جانسن و اسكار وايلد و برنارد شا (از نيچه بگذريم) سنت گزين‏گويانه درخشانى در فرهنگ اروپايى وجود داشته است كه هريك زاويه‏اى پنهان از روح ذهنى يا عينى را شكافته‏اند.اما آنچه رولان بارت را از آنها جدا مى‏سازد شيوه روشمندانه كار اوست.بارت همان‏طور كه تاكنون بايد روشن شده باشد دستگاهى نظرى ساخت كه داراى دو جزء است: نشانه‏شناسى سوسور كه بخش علمى دستگاه نظرى او را تشكيل مى‏دهد و نقد ايدئولوژى كه دستگاه اخلاقى و سياسى او را شامل مى‏شود.بارت در اينجا به گونه‏اى سخن مى‏گويد كه انگار اين دو از يكديگر جدايى‏ناپذيرند.اسطوره ما را وامى‏دارد كه هم از حيث نشانه‏شناسانه و هم از حيث ايدئولوژيك آن را رمززدايى كنيم.اما دستگاه فكرى او در جريان تحول خود بنا به دلايلى كه برخواهيم شمرد از هم پاشيد.نشانه‏شناسى در تحول بعدى، راه خود را از نقد ايدئولوژى به شيوه‏اى كه مراد بارت در اين مرحله از زندگى فكرى‏اش بود، جدا ساخت.سبب اين امر در همين رساله بارت به شيوه‏اى مكنون به چشم مى‏خورد.

بارت در آن دوره جزو روشنفكران «چپى‏» بود.روشنفكر چپى در آن دوره به كسانى گفته مى‏شد كه هرچند عضو حزب نبودند، اما دشمنى خود را با بورژوازى نيز انكار نمى‏كردند.بارزترين اين روشنفكران ژان پل سارتر بود كه در حمله به بورژوازى هيچ‏جا درنگ نمى‏كرد.بارت سخت تحت تاثير سارتر قرار داشت و حتى كتاب درجه صفر نوشتار او را بسط و گسترش كتاب ادبيات چيست‏سارتر مى‏دانند.علاقه‏مندى بارت به سارتر حتى در اواخر كار خويش كاهش نيافت هرچند سارتر با ساخت‏گرايان هرگز از در آشتى درنيامد.سنت روشنفكر معترض كه سارتر نمونه بارز آن است در فرانسه سنتى ديرينه به شمار مى‏آيد كه در راس آنها ولتر قرار دارد.معترض بودن روشنفكران فرانسه چنان سنت ريشه‏دارى بود كه حتى آنانى را نيز كه گرايشهاى اشرافى داشتند در بر مى‏گرفت.بالزاك به رغم گرايشهاى روياليستى و فلوبر به رغم گرايشهاى محافظه‏كارانه در حمله به بورژوازى و نهادهاى آن از هيچ چيز دريغ نمى‏كردند.بى‏جهت نيست كه سارتر چپى كتابى چهار جلدى يعنى بالغ بر دو هزار صفحه درباره فلوبر نوشت.

به هر تقدير در زمان بارت دستگاه نظرى ماركسيستى سلاح قدرتمندى به نام نقد ايدئولوژى ساخته بود كه بسيارى از جمله خود بارت از آن سود جستند و بدين‏طريق آثار خود را از آثارى كه به شيوه‏اى ذوقى به بورژوازى حمله مى‏كردند جدا ساختند.نقد ايدئولوژى را بارت چنان به دستگاه نشانه‏شناسانه گره مى‏زند كه خود گمان مى‏كند از آن جدايى‏ناپذير است.بورژوازى ناگزير اسطوره مى‏سازد و اين اسطوره فقط دستكارى نشانه‏ها نيست‏بلكه نوعى پيام است كه هدف آن طبيعى جلوه دادن پديده‏هاى تاريخى است.بورژوازى از طريق اسطوره‏سازى از خود نام‏زدايى مى‏كند و اسطوره‏شناس بايد جريان را واژگون كند و به نامگذارى مجدد بپردازد و نشان دهد كه پديده‏هاى اجتماعى امورى طبيعى نيستند كه تغييرناپذير باشند، بلكه آفريده بورژوازى هستند و تناقضات ايدئولوژى بورژوايى را بازمى‏تابانند.از اينجا مى‏توان نتيجه گرفت كه اسطوره‏شناس به قول سارتر فردى متعهد است. بارت در جايى از اين مقاله به تقليد از سارتر مى‏گويد كه بدون تعهد داشتن كار فكرى ميسر نيست.اما مى‏توان درباره چگونگى اين تعهد تجسس كرد.از نظر بارت در اين رساله، تعهد بايد به گونه‏اى باشد كه كليت‏بورژوازى يعنى بينش اقتصادى و سياسى و فرهنگى و زيبايى‏شناسى و اخلاقى آن را مورد شك و ترديد و حمله قرار دهد.وى از كسانى كه از جنبه‏اى از جنبه‏هاى بورژوازى آن هم بنا به دلايل ذوقى خوششان نمى‏آيد تحت عنوان جنبشهاى آوان - گارد نام مى‏برد و آنها را مورد اعتراض قرار مى‏دهد.اول اينكه آنها را بخشى از بورژوازى مى‏داند كه دست‏بر قضا مخاطبان آنها نيز همان بورژواها هستند و ديگر آنكه هنگام توضيح فن بلاغى «مايه‏كوبى‏» آنها را سوپاپ اطمينان بورژوازى محسوب مى‏كند.

بنابراين نقد اسطوره بايد نقدى كليت‏گرا باشد و بتواند حقايق را در برابر دروغهاى بورژوازى بنهد و آنها را عيان كند.اما آيا نشانه‏شناسى - نقد ايدئولوژى قادر به انجام اين كار هست؟

در اينجاست كه بارت با تيزبينى تشكيك مى‏كند.چگونه؟ بارت بر آن است كه فقط دو گروه هستند كه قادرند چيزها را بگويند يعنى واقعيت را آنچنان كه هست‏باز بتاباند.نخستين گروه عاملان اجتماعى هستند كه زبان آنها زبان - ابژه است و دومين گروه شاعران هستند كه مى‏خواهند شى‏ء را بگويند.بجز اين دو گروه همه ناگزيرند از فرازبان كه تاملى بر همان زبان - ابژه است، سود بجويند.حتى اسطوره‏شناسى نيز نوعى فرازبان است، منتهى فرازبانى كه افشاگر تحريف‏هاست; و نشانه‏شناسى آن فنى است كه در برابر فنون بلاغى بورژوازى مقاومت مى‏كند و دست‏به اعتراض مى‏زند.اما سخن اينجاست: اگر طبق اصول نشانه‏شناسى فقط عاملان و شاعران هستند كه حقيقت را مى‏گويند - اين سخن يادآور گفته‏هاى هايدگر درباره تخنه و پوئيسيس است - و اسطوره‏شناسان، خود ناگزير از به كار بردن فرازبانند چگونه مى‏توان فهميد كه آنان افشاگران دروغها هستند و چرا آنان راست مى‏گويند و ملاك صحت و كذب اسطوره‏شناسى چيست؟ و اگر دو اسطوره‏شناس دست‏به اسطوره‏زدايى يك پديده بزنند و دو توصيف متفاوت از آن به دست دهند كدام درست است‏يا درست‏تر است و به چه دليل؟ از درون خود نشانه‏شناسى نمى‏توان به اين پرسشها پاسخ گفت.بارت سعى مى‏كند كه با تاكيد به تاريخ‏گرايى يعنى گره زدن نشانه‏شناسى با تاريخ، حقانيت نشانه‏شناسى خود را تصديق كند.آنچه او بر آن تاكيد مى‏كند تاريخ‏گرايى بيشتر است.با تكيه بر تاريخ‏گرايى است كه بارت معتقد است مى‏توان تاريخمندى پديده‏هاى اجتماعى را نشان داد و آشكار ساخت كه بورژوازى به سبب منافعش تاريخ را به طبيعت تبديل مى‏كند و از خود نام‏زدايى مى‏كند و تناقضات موجود در جامعه را به چيزى بى‏نام و نشان محول مى‏سازد.

نفرت از بورژوازى در زمانه بارت چنان رايج‏بود كه شايد هيچ‏كس در گفته او در مورد بورژوازى و نسبت آن با تاريخ و طبيعت ترديدى به خود راه نمى‏داد.مى‏توان به شيوه بارتى او را دست انداخت و گفت كه اين نسبت‏خود به يك اسطوره تبديل شده بود و همه چپيها آن را امرى بديهى مى‏انگاشتند.اين معما را نمى‏توان از درون آثار خود بارت حل كرد; بلكه بايد به سراغ نحله ديگرى رفت كه اتفاقا وارسى اين امر براى آن حياتى بود، يعنى سنت چپ آلمانى كه ديدگاه ماركسى - هگلى داشت.توصيف آثار اين سنت از حوصله اين مقاله خارج است اما ناگزير بايد به رئوس مطالب آنها آن هم به شيوه‏اى كاملا موجز اشاره كرد زيرا بن‏بستى كه اينها دچار آن شدند همان بن‏بستى است كه بارت نيز كه از شيوه‏اى كاملا متفاوت استفاده كرده است دچار آن شده است.

در اين سنت كه آغازكننده آن لوكاچ بود و ادامه‏دهنده آن مكتب فرانكفورت و خاصه آدورنو، مقوله شى‏ءوارگى (Reification) همان مقوله‏اى است كه شباهت‏خانوادگى بسيارى با مقوله «اسطوره‏» بارت دارد.اما مقوله شى‏ءوارگى از آن جهت كه مستقيما از تاريخ مدرن غرب استنتاج شده است‏بهتر از مقوله اسطوره بارت مى‏تواند نسبت تاريخ و طبيعت و بورژوازى و همچنين بن‏بستهاى ناشى از اين سنت را نشان دهد.

لوكاچ مفهوم شى‏ءوارگى را با تلفيق مقوله فتيشيسم كالايى ماركس و مقوله عقلانى شدن وبر برساخت.شى‏ءوارگى به معناى آن است كه جامعه به «طبيعت ثانوى‏» (second nature) تبديل مى‏شود.سبب تبديل جامعه به طبيعت ثانوى و در نتيجه بيگانه شدن آدميان آن است كه طبقه سازنده جامعه يعنى پرولتاريا به سبب سلطه ايدئولوژى بورژوايى قادر نيست‏خود را در آن بازشناسد.ايدئولوژى به عنوان آگاهى كاذب يا به عبارت ديگر آگاهى شى‏ءواره‏شده همچون حجابى ميان خالقان اصلى جامعه و مخلوق آنها يعنى جامعه كشيده مى‏شود.بر طبق گفته لوكاچ ايدئولوژى بورژوايى بر آن است كه با تبديل جامعه به «طبيعت ثانوى‏» پرولتاريا را از اين امر منع كند كه خود را خالقان جامعه متصور شوند.بنابراين تبديل جامعه به طبيعت محصول ناگزير جامعه بورژوايى است، و كاركرد ايدئولوژى بورژوايى آن است كه حجابى بر تاريخى بودن اين جامعه بيفكند و قواعد حركت آن را از نوع قواعد حركت اجسام طبيعى قلمداد كند.از نظر لوكاچ فقط با اتخاذ ديدگاه «واقعى‏» طبقه پرولتارياست كه مى‏توان اين سازوكار ناگزير را فهميد و البته با انقلاب آن را تغيير داد.ديدگاه واقعى پرولتاريا از آن جهت قادر به ديدن دنياى شى‏ءواره است كه برخلاف آگاهى گسسته بورژوايى قادر به ديدن كليت جامعه و در نتيجه تغيير آن است.فقط با اتكا بر مقوله كليت است كه مى‏توان تبديل جامعه به طبيعت ثانوى را ديد.آگاهى بورژوايى از آنجا كه حافظ جامعه موجود است طالب رؤيت آن به عنوان طبيت است، طبيعتى كه هر بخشى از آن هنجار خاص خود را دارد و در نتيجه بايد بر مبناى همان هنجار و قاعده مورد مطالعه قرار گيرد. پوزيتيويسم از آن جهت فلسفه و روش مناسب ديدگاه بورژوازى است كه چيزى به اسم كليت را به رسميت نمى‏شناسد و بر مبناى وحدت روش درصدد آن است كه پديده‏هاى تاريخى و انسانى را عين پديده‏هاى طبيعى متصور شود.

سخن كوتاه، براى ديدن كليت جامعه بايد از موضع طبقه‏اى به آن نگريست كه قادر به ديدن كل آن است‏يعنى پرولتاريا.

آثار مكتب فرانكفورت شاهدى بر اين مدعاست كه پرولتاريا خود در نظام بورژوايى جذب شده است، بنابراين تفكر انتقادى نمى‏تواند براى دريافتن حقيقت‏به موضع اين طبقه اتكا كند.مقوله كليت در اين مكتب سرنوشت ديگرى پيدا مى‏كند.اگر در ديدگاه لوكاچ اتخاذ ديدگاه عقلانى عبارت از ديدن جامعه در كليت آن بود، از نظر اين مكتب آنچه كليت‏يافته است‏شى‏ءوارگى اين جامعه است.به عبارت ديگر اتخاذ ديدگاه عقلانى ديگر ربطى به اتكا بر موضع طبقه پرولتاريا ندارد.حقيقت فقط بر مبناى انتقاد درون‏ماندگار از شى‏ءوارگى عام قابل حصول است.نقد عقلانى يعنى نقد تناقضهاى عقل; عقل روشنگرى خود به عامل سلطه بدل گشته است.آنچه در مكتب فرانكفورت به امرى بارز بدل مى‏شود رها كردن موضع پرولتارياست.اين رها كردن نتيجه‏اى مستقيم نيز دارد و آن اين است كه بورژوازى نيز ديگر تقابل ديالكتيكى خود را با پرولتاريا از دست مى‏دهد و اهميتى را كه در نظريه لوكاچى داشت از دست مى‏دهد.آنچه اكنون شر محسوب مى‏شود خود عقل روشنگرى و سلطه آن است; شى‏ءوارگى يعنى سلطه عقل روشنگرى نه سلطه بورژوازى.اگر گفته بارت را در اين مقاله جدى بگيريم و آن را در هر نوع نظريه انتقادى به كار بنديم بايد رندانه بگوييم كه بورژوازى موفق شده است كه نام‏زدايى از خود را كامل كند و به جاى خود چيزى به نام عقل سلطه‏گر روشنگرى را بنشاند تا هدف حمله متفكران انتقادى قرار گيرد.

اما ايراد كار اين نوع نظريه‏پردازان انتقادى، از جمله رولان بارت، كجاست؟ ايراد كار در اتخاذ ديدگاههاى كلى‏نگر است، اعم از آنكه چپ باشد يا راست.برخى با اتكا بر موضع طبقاتى «واقعى‏» طبقه خاصى درصدد كشف حجاب ايدئولوژيك برمى‏آيند و زمانى كه در واقعيت، آن طبقه انتظارات آنها را برآورده نكرد، لاجرم دستگاه فكرى آنها در هم مى‏شكند (لوكاچ و بارت در همين رساله) .برخى ديگر عقل روشنگرى را در تماميت آن مورد حمله قرار مى‏دهند و آن را اسطوره‏اى جديد محسوب مى‏كنند كه با كمك صنعت فرهنگسازى پنهانترين زواياى زندگى و روح افراد را مسخر ساخته است، و در نتيجه در پاسخ به اين پرسش كه عقل نقاد خود را از كجا آورده‏اند درمى‏مانند (آدرنو و هوركهايمر) و برخى ديگر اساسا دوران جديد را به طور ماهوى دوران سلطه تكنولوژى مى‏دانند و امكان رهايى از اين دوران را ميسر نمى‏دانند مگر آنكه «وجود» نقشى ديگر زند (هايدگر) .

واقعيت آن است كه روشنگرى كه هدفش فروكاستن سلطه و رسيدن به آزادى و عدالت است هنوز طرحى ناتمام است.طراح تمام و كمال اين پروژه چيز قدرقدرتى به نام بورژوازى و مجرى بى‏جيره و مواجب آن چيزى به اسم پرولتاريا و قربانى آن نيز چيزى به اسم جهان سوم نبوده است.پروژه روشنگرى بر رغم دستاوردهايى درخشان هنوز تمام نشده است; در نتيجه سلطه و بى‏عدالتى و اسارت وجود دارد و مى‏توان به نام آنها و با تكيه بر همان عقل دست‏به نقادى زد و در جهت تكميل اين پروژه كوشيد.اما بايد موضع معرفت‏شناختى خود را روشن ساخت. (4)

اتفاقا برخلاف گفته بارت اسطوره‏هايى كه چپ و راست و جهان سوميهاى افراطى بر مبناى ديدگاههاى كلى‏نگر ساخته‏اند به مراتب از اسطوره‏هايى كه او از آنها نام مى‏برد مخربتر و تحميق‏كننده‏تر بوده‏اند.ممكن است اسطوره استالين از حيث نظرى فقير و تهيدست‏باشد اما چه جانهايى كه به نام اين اسطوره تلف نشده‏اند; همچنين است اسطوره نازيها و اسطوره‏هاى ديگر.

موضع بارت در اين رساله تلفيق عجيبى از چيزهاى ناهمگون است.او در جايى اسطوره‏شناس را نايب گروههاى انقلابى مى‏خواند، اما گويى هوش و غريزه سالمش مى‏دانند كه اين ادعا پوچ و مهمل است، در نتيجه در جايى ديگر مى‏گويد كه تمسخر و ريشخند لازمه كار اسطوره‏شناس است.اگر ادعاى نيابت گروههاى انقلابى كه خود ديگر محلى از اعراب ندارد پوچ از آب درآيد، آيا آنچه باقى مى‏ماند همان تمسخر و ريشخند نخواهد بود؟ در اين صورت اين دستگاه فكرى پيچيده با اين زبان دشوار به چه كار مى‏آيد؟ البته تمسخر و ريشخند به طور مضمر در هر نقدى نهفته است و كسانى كه اين امر را انكار مى‏كنند لطف نقد را از ميان مى‏برند و آن را به چيزى شبيه به حل معادلات رياضى يا موعظه‏اى خشك بدل مى‏كنند.اما ساختن دستگاهى پيچيده كه هدفش تمسخر و ريشخند باشد كار لغو و بيهوده‏اى است.لطيفه‏هاى خودانگيخته برنارد شا و اسكار وايلد به مراتب كوتاهتر و به يادماندنى‏تر و لطيفتر و رواتر از محصولات چنين دستگاه پيچيده‏اى هستند.

بيهوده نبود كه اسطوره‏شناسى بارت در جريان تحول خود دوشاخه شد يا به عبارت بهتر جذب دو جريان گرديد.يك جريان را پست‏مدرنيستها و طرفداران دريدا ادامه دادند.دريدا با جعل واژه differance كه هم به معناى تفاوت داشتن (todiffer) و هم به معناى به تاخير انداختن (to deffer) است، نكته‏اى را بر گفته سوسور درباره نشانه افزود.سوسور سرشت نشانه را تفاوت داشتن مى‏دانست اما دريدا بر آن شد كه به تاخير انداختن نيز جزو سرشت نشانه است.مثال ساده عبارت از اين است: اگر ما بخواهيم معناى واژه‏اى را در لغت‏نامه بيابيم فى‏المثل به شش واژگان ديگر ارجاع داده خواهيم شد، و در ادامه كار، هريك از آن واژگان نيز ما را به تعدادى ديگر از واژگانها ارجاع خواهد داد.به عبارت ديگر يافتن معنا يعنى افتادن در بازى بى‏پايان ميان دالها. واسازى (5) دريدا چيزى بجز ردگيرى بى‏پايان ردپاهاى نشانه‏ها نيست.معنا هيچگاه حضور ندارد; معنا در عين حال حاضر و غايب است.انتقاديترين بخش نشانه‏شناسى دريدا كشف منطق متمم بودن (logic of supplementarity) است: متافيزيك غربى بر مبناى تقابلهاى دوتايى تشكيل شده است و همواره يكى بر ديگرى ترجيح داده شده است: خير/شر; مرد/زن; حقيقت/خطا; عقل/جنون.آن‏كس كه دست‏به بازسازى مى‏زند متنى را برمى‏گزيند و نشان مى‏دهد كه چگونه در آن متن اين تقابلهاى دوتايى عمل مى‏كنند و چگونه يكى بر ديگرى ترجيح داده مى‏شود.اين بازى لوس و خنك دامنه نقد را چنان وسيع مى‏كند (كل متافيزيك غرب) و با چنين لفاظيهاى پيچيده‏اى بيان مى‏شود كه فراموش مى‏گردد كل اين بازى بى‏حاصل كه نتيجه آن از قبل معلوم ست‏بر مبناى همين دستورالعمل بسيار ساده و پيش پا افتاده انجام گرفته است‏يعنى كشف تقابلهاى دوتايى و ارجحيت‏يكى بر ديگرى.

شاخه ديگرى كه دستگاه بارت يا چيزى شبيه به آن را به شيوه‏اى انتقادى بسط داد تلاش كرد تا به مسائل جديتر و حادتر زمانه ما بپردازد.ميشل فوكو (6) و پيروان او از اين جمله‏اند.فى‏المثل ادوارد سعيد تحت تاثير فوكو سعى كرد تا اسطوره شرق‏شناسى را رمزگشايى كند، اسطوره‏اى كه بر مبناى آن شرق‏شناسان غربى، شرق را ديگرى ابدى غرب متصور شده‏اند.از نظر سعيد شرق اسطوره‏اى است كه غربيها آن را ساخته‏اند.كتاب سعيد نمونه درخشانى از اسطوره‏زدايى انتقادى است.هرچند كسى ديگر نيز مى‏بايست كتابى به اسم غرب‏شناسى بنويسد و اسطوره غرب را نزد شرقيان رمززدايى كند.اسطوره امريكا و رابطه مملو از عشق و نفرت جهان‏سوميها نسبت‏به آن از اين زمره است.

شكل تعديل‏شده اسطوره‏زدايى بارت نزد جامعه‏شناسان و فرهنگ‏شناسان انتقادى هم‏اكنون وجود دارد و در حيطه‏هاى متفاوتى از مطالعات درباره سينما و وسائل ارتباط جمعى و فمينيسم گرفته تا مطالعات درباره زندگى روزمره به كار گرفته مى‏شود.اما در اين نوع مطالعات ديگر از نگاه كلى‏گراى بارت كه قهرمانان آن پرولتاريا و بورژوازى هستند خبرى نيست.قصد از اين اسطوره‏زداييهاى خرد نشان دادن سلطه‏اى مشخص در جايى مشخص است. (نكته جالب آن است كه اكثر اسطوره‏هاى مشخصى كه بارت در كتاب اسطوره‏شناسيها رمززدايى كرده است، صرف‏نظر از گفته‏هاى تئوريك وى، از اين جمله‏اند.) اين نوع اسطوره‏زداييها مى‏توانند انسانها را در امر رهايى از دامچاله قدرتهايى كه اسير آنها شده‏اند يارى كنند.خواننده علاقه‏مند مى‏تواند به مطالعاتى از اين دست كه در نشريه Theory, Cultureand Society به چاپ رسيده‏اند مراجعه كند.سخن كوتاه، نظريه كلى‏گراى بارت منسوخ شده است اما جاى آن را مطالعات انضماميترى گرفته است كه اسطوره‏هاى خرد و كلانى را رمززدايى مى‏كنند كه زيست - جهان ما را مستعمره خود ساخته‏اند.البته ريشخند و تمسخر هم جاى خود را دارد.

مراجع:

Barthes, Roland (1976) Mythologies, Norwich, Pladin.

Culler, Jonathan, (1983) Barthes, Glasgow, Fontana.

Moriarty, Michael (1991) Roland Barthes Cambridge, Polity.

Storey, John (1993) Cultural theory andPopular Culture, London, Prentice Hall.

Strinati, Dominic (1995) Popular Culture, London, Routledge.

پى‏نوشت‏ها:

1) انسان ويران و خانه‏به‏دوش را مى‏توان انسانى دانست كه در تمامى طول تاريخ بشر وجود داشته است و به سبب زخمى متافيزيكى يا روانى از ديگر آدميان جدا شده است.اما انسان بيگانه‏شده همه انسانهايى هستند كه در تله نظامى خاص يعنى سرمايه‏دارى به دام افتاده‏اند.از اين حيث زخم او زخمى اجتماعى و سياسى و زمانمند است.

2) دست‏بر قضا مفهوم هژمونى آنتونيو گرامشى درست‏براى رسيدن به همين هدف طراحى شده است، يعنى بردن فرهنگ اعتراضى و ضدبورژوايى تا به آخرين زواياى فرهنگ و جامعه بورژوايى.

3) بارت در اين بخش ميان اسطوره‏شناس و قرائت‏كننده اسطوره تفاوت قائل مى‏شود و به قرائت‏كننده اسطوره منزلتى برتر مى‏بخشد، اما او در كاربرد اين صفات چندان دقيق نيست و در جاهاى ديگر از اسطوره‏شناس به عنوان كسى صحبت مى‏كند كه كليت اسطوره را با توجه به متن تاريخى آن مى‏فهمد.بنابراين به رغم اين تقسيم‏بندى مى‏توان گفت كه از نظر بارت در عمل تفاوتى ميان قرائت‏كننده اسطوره و اسطوره‏شناس وجود ندارد.براى دريافتن اين امر رجوع كنيد به بخش پايانى يعنى بخش «ضرورت و محدوديتهاى اسطوره‏شناسى‏» كه در آن مدام از اسطوره‏شناس سخن گفته است.

4) برخى از فلاسفه همچون ريچارد رورتى و يا حتى تئودور آدرنو به مقوله‏اى به اسم «معرفت‏شناسى‏» حمله كرده‏اند، هريك به دليلى.در اينجا مجال پرداختن به اين امر نيست.

5) نخستين بار دكتر حسين معصومى همدانى واژه deconstruction را به واسازى ترجمه كردكه بنا به دلايل بسيار ترجمه‏اى بسيار دقيق و عالى است.برخى ديگر كه يا از اين ترجمه اطلاعى نداشتند يا به عشق واژه‏سازى گرفتار شده بودند، آن را به واژه مسخره «شالوده‏شكنى‏» ترجمه كردند.شالوده‏شكن شالوده را مى‏شكند همان‏طور كه فندق‏شكن فندق را ! اينان از اين امر غافل بودند كه از نظر دريدا و همفكرانش اساسا شالوده‏اى وجود ندارد كه كسى آن را بشكند.

6) وارسى رابطه ميان نشانه‏شناسى - نقد ايدئولوژيك بارت با باستان‏شناسى و تبارشناسى فوكو از حوصله اين مقاله خارج است.

/ 1