ايدههايى درباره تلويزيون
نوشته مراد فرهادپور 1. جعبه جادو
در كنار عناوينى چون «جام جم»، «جام جهاننما» و جز آنها، اصطلاح «جعبه جادو» يكى از رايجترين نامهاى مجازى براى تلويزيون است. ولى از قضا اين نام نه فقط بىربط، بلكه دروغين و حتى گمراهكننده است. بارزترين ويژگى هر شىء يا كنش جادويى، هاله يا مرزى است كه آن را از اشياء و امور «عادى» جدا مىكند. بىجهت نيست كه جادوگران پيش از خواندن اوراد و طلسمات خويش خطى به گرد خود مىكشند، زيرا فقط در و يا از درون حيطهاى مشخص است كه كنش جادويى آنان به نحوى موءثر و «واقعى» عمل مىكند. كاركرد اين خط در جادو دقيقاً همانند كاركرد هاله تقدس در تجربه دينى و يا آن هالهاى ( aura ) است كه بنيامين به آثار هنرى ماقبل مدرن نسبت مىدهد. در هر سه مورد، هدف اصلى خلق حوزهاى است متمايز از جهان و تجارب ناسوتى، عادى، و غيرهنرى؛ يا به تعبيرى ديگر، جدا ساختن درون از بيرون ــ عملى كه براى (نفس وجود) عرصههايى ديگر چون منطق، معرفتشناسى، سياست، روانكاوى، اخلاق، و تقريباً همه عرصههاى تجربه بشرى اهميتى حياتى دارد. كاركردها و آثار اين كنش نخستين و برسازنده عملاً بىانتهاست؛ در اينجا فقط به يكى از آنها اشاره مىكنيم كه مشخصاً با «جادوى هنر» مرتبط است. به گفته بنيامين، هاله يك شىء يا ابژه همان چيزى است كه آن شىء را قادر مىسازد به ما نگاه كند يا نگاه ما را پاسخ دهد. (درك نكاتى چون جذبه و گيرايى آثار هنرى، خيره ماندن و از خود بىخود شدن ما و... عمدتاً در گرو فهم دقيق همين عبارت است.) در حالت عادى اين ما هستيم كه در مقام بيننده، فاعل، يا سوژه به موضوع يا ابژه منفعل مىنگريم، مگر زمانى كه موضوع نگاه ما نيزانسان ديگرى است كه با چشمان خويش به ما مىنگرد. (2) مفهوم بنيامينى هاله (تقدس)، فىالواقع، محل تلاقى ابژه (شىء)، زبان و زيبايى (جادويى) است؛ و از اين رو، در فلسفه زبان، فلسفه هنر (و طبيعت) گرهگاهى مركزى است. و اگر بپذيريم كه اين گرهگاه يا حتى خودِ مقوله زيبايى جادويى به طور ضمنى با مفاهيمى چون تقدس، والايش (يا تصعيد)، امر والا sublime) (the و ميل مرتبط است، آنگاه پاى الهيات، روانكاوى، و نهايتاً معرفتشناسى، منطق، و حتى كل متافيزيك و فلسفه نيز به ميان كشيده مىشود؛ زيرا مفهوم «شيئى كه نگاه مىكند» يا «نگاه به منزله ابژه» به روشنى گوياى محاكات يا تقليد ابژه از سوژه، شكستن مرز درون و بيرون، جابهجايى ذهن و عين و تعليق تقابل ميان آنهاست. ولى ما خوشبختانه قصد نداريم در اين يادداشت براى كل مسائل فلسفه، منطق، زيبايىشناسى و اخلاق راهحلى بيابيم. (هرچند حدس من آن است كه اگر چنين راهحلى وجود داشته باشد، كشف آن دقيقاً فقط به همين شكل ممكن است!) هدف ما بسى محدودتر و مشخصتر است: اگر پس فرستادن يا مبادله نگاه خصيصه ذاتى هر شىء جادويى است، پس توصيف تلويزيون به منزله «جعبه جادويى» مستلزم تصديق اين حكم است كه به هنگام تماشاى تلويزيون، نه فقط ما به تلويزيون نگاه مىكنيم بلكه تلويزيون نيز به ما نگاه مىكند. اما به دهها دليل مىتوان اثبات كرد كه اين حكم نادرست و فىالواقع گمراهكننده است. ذيلاً چند نمونه از اين دلايل ارائه مىشود. بر اساس شمارى از نظريههاى «انتقادى» مشكل اصلى تلويزيون، ماهيت سراپا يكطرفه اين رسانه، مالكيت و كنترل انحصارى آن توسط دولتها يا تراستها، و انفعال مطلق بينندگان آن است. در پسِ تلويزيون قدرت يا ذهنى شيطانى نهفته است كه ما را نگاه و كنترل و هيپنوتيزم مىكند ــ ايدهاى كه جورج اُرول آن را در رمان 1984 به خوبى و به دقت بسط مىدهد. اگرچه ادعاهاى فوق بعضاً و گاه كاملاً درستاند، ليكن درك و تفسير نظريههاى فوق از آنها نيز بعضاً و گاه كاملاً غلط و بىربط است ــ و احتمالاً سترونى و شكست آنها به لحاظ سياستها و رهنمودها و اقدامات عملى نيز از همين امر ناشى مىشود. اندكى تأمل در باب تجربه روزانه خود ما نشان مىدهد كه تلويزيون در مقام رسانه اعظم دوره «پست مدرن» اساساً نوعى سراسر بينِ (= پانوراما) اُرولى ـ فوكويى نيست كه همه ما را به ابژههاىِ نظارت و مراقبت بدل مىكند. براى مثال، امروزه تقريباً هر بچهاى مىداند كه قدرت و جذابيت تلويزيون از اين امر ناشى نمىشود كه ما، همچون قهرمانان رمان اُرول، از خاموش كردن، بريدن صدا، يا در رفتن از زير نگاه آن عاجزيم؛ بلكه درست برعكس، منشأ اصلى قدرت تلويزيون تصميم آزادانه بسيارى از ما براى روشن گذاشتن تلويزيون در تمام مدت، همراه با قطع صدا در برخى مواقع، است كه خود پيامد وجود دهها و صدها كانال و برنامه تلويزيونى است. تلويزيون بيشتر شبيه يك سياهچاله فضايى است كه همه نگاهها را به درون خود مىكشد و هيچ نگاهى قادر به گريز و خروج از آن نيست. تلويزيون نابودكننده هرگونه جادو و نگاهى است و آنچه از آن بيرون مىريزد چيزى جز تصوير نيست ــ آن هم تصويرى يكپارچه و توپُر از «خود» يا تصويرى آينهاى (به مفهوم لاكانى كلمه). درك و تفسير معناى حقيقى پديده «انفعال بيننده» نيز مستلزم تدوين نظريه جديدى است كه بدون آن، براى مثال، حتى توضيح قدرت و عملكرد دستگاه كنترل از راه دور تقريباً ناممكن مىشود. اين دستگاه، به نحوى ديالكتيكى، فقط با افزايش قدرت ما در كنترل تلويزيون مىتواند موجب تقويت «انفعال و اسارت» ما شود و البته رواج اين دستگاه نيز پيامد مستقيم افزايش كانالهاى تلويزيونى است. در واقع، تلويزيون مار ا نه به ابژههاى منفعل و توخالى، بلكه به سوژههاى فعال و توپُر بدل مىكند. (3) (هرچند حقيقت بيشتر محصول وحدت ديالكتيكى هر دو آنهاست كه به ظهور آدمهاى ملول و پُرمشغله يا عقيم و پُركار منجر مىشود.) بر اين اساس، نه فقط نظريههايى كه خواهان مردمى و دوطرفه (يا چندطرفه) كردن تلويزيوناند، بلكه ديدگاههاى پيشرفتهتر و «پسامدرنترى» كه از واقعى شدن تصاوير و ساخته شدن واقعيت توسط رسانهها سخن مىگويند نيز نهايتاً نمىتوانند «طلسم جادويى» اين جعبه را به طور كامل بشكنند (البته در همينجا بايد اضافه كرد كه آراى ژان بودريار در مورد پديده شبيهسازى يا وانمودگى ( simulation ) ، رسانههاى فرهنگى، و زوال مبادله نمادين exch ange) (symbolic در جوامع امروزى، غنىتر و گستردهتر از آن است كه بخواهيم در اين نوشته آنها را رد يا حتى نقد كنيم.) ولى اگر «واقعيت رسانهاى» روزگار ما چنان فراگير و قدرتمند و منسجم است كه به نظر مىرسد از خود واقعيت هم واقعىتر است ــ و بايد با اصطلاحاتى چون hyperreality و مافوق واقعيت يا به قولى «گزاف ـ واقعيت» توصيف شود ــ دليلش وجود همان امر مازاد يا اضافهاى است كه هيچگاه به منزله ارزش، نشانه، كالا، لذت و... در نظامِ توليد و توزيع و مصرف و مبادله بازارى (انتزاعى) ادغام و حل نمىشود. تبديل همه چيز به امور وانموده، پاسخ اين مسأله نيست. به لطف همين «مازاد» است كه مبادله نمادين نگاهها، صداها، هدايا، زخمها و مرهمها، و ميلها و جذبهها ادامه يافته است و خواهد يافت، زيرا بدون اين مازاد، واقعيت رسانهاى عصر پستمدرن نيز همانند ساير واقعيتهاى تاريخى همچون خيالى دود خواهد شد. اين مازاد همان چيزى است كه در آثار ژرژ باتاى با واژههايى چون اسراف، زيادهروى، گزافهخواهى، و تخطى (از اقتصادِ لذت) توصيف مىشود؛ و همان حرف ûa اى است كه براى دريدا نوشتار را از تنزل به نظام معنا، همارزى، تعادل، ساختار، و متافيزيك حضور نجات مىبخشد؛ و براى بارت متن را از يكنواختى و بلاهت اثر منزه مىكند؛ و در نهايت، شايد همان «وجود» هايدگرى است كه فقط به اتكاى تفاوت هستىشناختى خودش با «موجودات» عيان و «نامستور» مىشود. بارى، بهتر است از ادامه اين فهرست صرفنظر كنيم. (4) نكته اساسى و مهم، كه بودريار بر آن تأكيد نمىكند، پيوند ذاتى اين شىء يا ابژه مازاد با همان خلأ يا فضاى تهىاى است كه مىتوان آن را سوژه، آزادى، امر منفى، نيستى، يا حتى روح مطلق ناميد. در واقع شايد بتوان گفت اين مازاد دالى است كه به غيبت و فقدان و نفى اشاره و دلالت مىكند؛ همان نفىاى كه روح (يا عقل)، به گفته هگل، با آن زندگى مىكند و از آن جان مىگيرد ــ درحالىكه قوه فهم (يا علم) با توسل به فاكتها و دادهها از آن مىگريزد، هرچند كه كار اصلى خودش چيزى نيست جز نفى و كشتن پديدههاى زنده و ارگانيك يا تجزيه و تحليل آنها به قطعات مجزا و بىجان. با اين حال، حتى خود بودريار هم با كنار هم نهادن «مرگ» و «مبادله نمادين» در عنوان مهمترين كتابش، به طور غيرمستقيم به همين نكته اشاره مىكند. در آثار بكت نيز ــ براى ارائه يك «مثال» هنرى ــ آن معناى مازادى كه اين همه تقلا و عرقريزان فلسفى، هرمنوتيكى، ادبى و كلامىِ بىپايان، و عمدتاً بىنتيجه، را سبب شده است، به روشنى از خلأ معنايى و گنگى و فقرزدگى اين آثار ناشى مىشود ــ هرچند اين «خلأ محتوايى» نيز، به درستى، از طريق شكلِ تكيده و خالى نوشتههاى بكت (به ويژه آثار متأخر او) نمايان و بيان مىگردد. و البته وظيفه تلويزيون نيز، چنانچه گفتيم، پُر كردن همين خلأ يا فضاى خالى است ــ شايد به قصد دستيابى و هضم همان مازاد. (5) تلويزيون نمىكوشد صرفاً با پُر كردن اوقات فراغت، يا سرگرم ساختن و پرت كردن حواس ما به شيوه موردنظر پاسكال (6) ، يا حتى با بمباران تصويرى و به اصطلاح مغزشويى، بدين هدف نائل شود. نكته مهمتر احتمالاً خصلت ايجابى و ملموسِ حضور اين جعبه جادويى در خانه ماست. همانطور كه ديديم، تلويزيون يكسره برى از هرگونه هاله و در نتيجه كاملاً ناتوان از پاسخ دادن به نگاه ماست. ما صرفاً تصاوير تلويزيونى را مىبينيم. اما در اين زمينه نيز، همچون تقريباً همه زمينههاى ديگر، جايى براى فريبكارى وجود دارد. كودكان (چند ساله)، بسيارى از سالمندان، و برخى از روستاييان سادهدل ناآشنا با تلويزيون و ويديو و ماهواره ــ كه امروزه يافتن آنان مطلقاً ناممكن است ــ به سلام گوينده تلويزيون پاسخ مىگويند و كاملاً بر اين باورند كه شخص گوينده نيز آنان را مىبيند و مىتواند به حرفها، نگاهها و اشاراتشان پاسخ دهد. (هرچند، از طرف ديگر، همين باور گوياىِ توانايى آنان در امر مبادله نمادين است.) لبخندها و صميميت كاذب گويندگان تلويزيونى، تعارفات توخالى آنان مبنى بر سالم و خوش بودن همگان، و اصرار آنان بر القاى اين تصور كه به نحوى در «كانون گرم خانواده» حضور دارند، جملگى حاكى از وجود احتمالى واقعى براى گسترش باور فوق، حتى به صورتى نسبى و موقتى است. به علاوه، با كمى تأمل مىتوان دهها نمونه ديگر از همين فريبكارى را در ساير برنامههاى تلويزيون يافت. اگر عوامل ديگرى نظير حضور فيزيكى جعبه جادويى در قلب خانه يا اتاق نشيمن، و همچنين موقعيت كانونى آن در اين فضا را نيز به موارد فوق اضافه كنيم، آنگاه قبول اين فرض كه كاركرد اصلى تلويزيون پُر كردن خلأ درون سوژههاى فردى و پُر كردن شكاف يا پوشاندنِ عدم انسجام عرصه نمادين جمعى است، دشوار نخواهد بود. بنابراين تعجبى ندارد كه حتى سِر كارل پوپر نيز كه از مدافعان جامعه بورژوايى است عملاً خواستار دخالت جامعه و دولت براى كاستن از حضور سنگين و اشباعكننده تلويزيون و محدود ساختن ساعات پخش آن شده است. 2. ندايى در بيابان
شيلر زمانى گفت: «در برابر حماقت حتى خدايان هم عاجزند.» تلويزيون يقيناً يكى از مهمترين موارد عينيت يافتن بلاهت در روزگار ماست؛ و تصور غلبه بر آن نيز خيالى است موهوم. البته اين قضاوتِ «با كلاس» درباره تلويزيون مسلّماً به مذاق سنتگرايان محافظهكار بسيار خوش مىآيد. به همين دليل بايد بلافاصله اضافه كرد كه بلاهت نه مبيّن فقدان هوشمندى و علم و توانايى است و نه حتى چيزى كاملاً مستقل و مجزا از آنها؛ خود تلويزيون مثال بارز تركيب و سازگارى بلاهت با هوشمندى (تكنولوژيك) است. به زبان هگلى، حماقت خود سويهاى از كليت فرهنگ يا «روح عينى» است. بنابراين تلاش براى منزّه و دور ماندن از آن به مثابه حوزه يا امرى مشخص و مجزّا ــ مثلاً با تماشا نكردن تلويزيون ــ و تقلاّ براى حفظ «خلوص و تطهير فرهنگى»، يا هرگونه برج عاجنشينىِ عرفانى و ادا و اطوار اشرافى، خود يكى از نمودهاى بلاهت بورژوايى در دوران ماست. (7) با اين حال، دست ما، دستكم در قلمرو ايدهها، كاملاً بسته نيست. رواقيون باستان، كه از بسيارى از اخلاف خويش خردمندتر بودند، اعتقاد داشتند كه فقط يك ميل مىتواند موجب مهار و غلبه بر ميلى ديگر شود. ما نيز به تأسى از آنان مىتوانيم بگوييم كه امروزه فقط يك رسانه مىتواند مانع سلطه فراگير رسانهاى ديگر شود. و بر اساس همين حكم است كه در ادامه مطلب نكاتى چند را درباره راديو و مقايسه آن با تلويزيون مطرح مىكنيم كه بيشتر بيانگر ايدههايى ابتدايى و پراكندهاند تا تلاشى جامع براى تحليل اين موضوع. پيش از هر چيز بايد گفت هدف از اين مقايسه به هيچ وجه ستايش از ايستگاههاى راديويى موجود يا حتى راديو به طور كلى نيست. راديو به منزله يك رسانه همگانى بىشك بخشى از «صنعت فرهنگسازى» (و نتيجتاً جزئى از نظام اجتماعى سرمايهدارى) است؛ هرچند كه نقد و تحليل آن، همچون باقى رسانهها، مستلزم فراتر رفتن از چارچوب تنگِ صورتبندى اوليه اين مفهوم توسط تئودور آدورنو است. به علاوه، ايدههايى كه در ذيل مطرح مىشوند بيشتر رنگ و بويى فلسفى دارند و هدف از طرح آنها به هيچ وجه ارائه تحليل يا دستورالعملى جامعهشناختى براى «مهار» تلويزيون يا مقابله با «آثار مخرب» و «ابتذال» آن نيست. (8) نخستين و بديهىترين تفاوتها طبيعتاً خصلتى پديدارشناختى دارند: تلويزيون مبتنى بر ادراك بصرى يا ديدارى است و راديو مبتنى بر ادراك شنيدارى. درباره تفاوتهاى پديدارشناختى صدا و تصوير مىتوان ساعتها قلمفرسايى كرد؛ ولى ما در اين نوشته، با توجه به توصيف فوق از اهميت بنيانى «حضور» تلويزيون، به ذكر چند نكته بسنده مىكنيم. از قضا، «حضور» و «غيبت» از زمره مضامينى هستند كه طى چند دهه گذشته بسيارى از متفكران ــ عمدتاً فرانسوى ــ درباره آنها خروارها مطلب نوشتهاند كه برخى از آنها معناى روشنى هم ندارند ــ و تا آنجا كه به ترجمه فارسى آنها مربوط مىشود تقريباً مطلقاً بىمعنايند. (9) اما به گمانم، در اينجا مىتوانيم بدون توسل به «بنفكنى» و «شالودهشكنى» يا حتى هرگونه خاكبردارى، گوشههايى از اين مسأله را روشن كنيم. حضور شىء، تمركز نگاه، و نبودن مانعى بين آن دو، از مشخصات اصلىِ عمل «ديدن» است؛ و به هنگام تماشاى تصاوير تلويزيونى همه اين مشخصات برجستهتر هم مىشوند. غفلت و بىاعتنايى نسبت به محيط اطر اف، يكى ديگر از همين مشخصات است كه در تماشاى تلويزيون به صورت خيره شدن به تصاوير و ابراز واكنش خشمآلود از قطع تمركز، مثلاً به دليل به صدا درآمدن زنگ تلفن، جلوهگر مىشود. نحوه سازماندهى فضا و زمان و تعامل ميان افراد نيز از همين حضور متمركز تبعيت مىكند ــ براى مثال نحوه چيدن مبلها و اثاثيه منزل در اتاق نشيمن اكثر خانوادههاى طبقه متوسط به شيوهاى كه تلويزيون در كانون همه نگاهها قرار گيرد و به نوعى محراب سكولار بدل گردد. من، به عمد، اين مشخصات پديدارشناختى را همراه با انعكاس آنها در رفتارها، نهادها، و شرايط فردى و اجتماعى توصيف كردم، زيرا به واقع نمىدانم كداميك بازتاب ديگرى است. البته ملاحظات ديگرى را هم مىتوان بدين توصيف افزود؛ براى مثال، نقش مهم ادراك بصرى، دستكم براى آدميزاد، در تشخيص صيد و دشمن، كنترل و شناسايى محيط و غيره، يا به عبارت ديگر، اهميت ابزارىِ «ديدن» در تجربه بشرى كه حضور فراگير تصاوير در دنياى پستمدرن نيز موءيد آن است. بنابراين تعجبى ندارد كه فرآيند توصيف عقل به منزله نوعى سلاح و ابزار بقا و سرورى بر طبيعت همواره آكنده از استعارههاى بصرى بوده است، استعارههايى چون: بينش، نگرش، جهانبينى، بصيرت، نور عقل، ديدگاه و جز آنها. اينگونه ملاحظات انسانشناختى را مىتوان به راحتى ادامه داد. اما براى روشنتر شدن تفاوتهاى مذكور، بهتر است به ويژگيهاى طرف مقابل، يعنى تجربه شنيدارىِ صدا بپردازيم. برخلاف «ديدن»، تجربه شنيدارى مىتواند در «غيبت» و بدون حضور بىواسطه گوينده رخ دهد. فضاى «شنيدن» مىتواند فاقد مركز، پيچ در پيچ، يا كاملاً بىسامان باشد، زيرا صوت برخلاف نور در همه جهات پخش و منعكس مىگردد. تجاربى چون «چشم بستن» يا «چشم برگرفتن» فاقد هرگونه همتايى در حيطه ادراك شنيدارى است، درست همانطور كه «گوش سپردن» و «به گوش خوردن» صرفاً خاص همين حيطه است ــ كه در آن آدمى بيشتر به ابژهاى حاشيهاى شباهت دارد تا به سوژهاى مركزى. بسيارى معتقدند كه اين تفاوتهاى پديدارشناختى، يا به بيان درستتر، آثار و معانى فرهنگى آنها، خود محصول تمايزات اجتماعى و تاريخى است. تقابلهاى مذكور ميان تجربه شنيدارى و ديدارى را مىتوان به هزار و يك طريق به تقابل ميان دو شاخه اصلى تمدن مغربزمين، يعنى يونان باستان و يهوديت، متصل ساخت و آنها را در تناظر با هم قرار داد. روشنايى، عدم ابهام شكلها، اهميت تخيل و هنرهاى تجسمى، انسان شكلى خدايان، نظريه مُثُل يا شكلهاى افلاطون، ظهور هندسه در تقابل با جبر، شكيل بودن همه اشياء و لوازم (به گفته نيچه)، علاقهمندى به هنر نمايش، اينها و دهها ويژگى ديگر از اين قبيل را مىتوان به يونانيان باستان نسبت داد. و همين امر نيز علاقهمندى آنان به شناخت و تبيين طبيعت و تبديل هستىشناسى يونانى به نوعى «متافيزيك حضور» يا توضيح «وجود» بر اساس «نمايان شدن»، «حاضر بودن»، «پايدارى» (جوهر) و... را توجيه مىكند. در مقابل، يهوديان مخالف بت و تجسم بخشيدن به خدا، متكى بر متون مقدس و تفاسير آنها، بىاعتنا به طبيعت، و به تعبيرى قومى «استعلايى» بودند. خداى آنان، برخلاف رسوم و عادات مردمان آن دوره، نامرئى و متعالى و حتى تا حدى «همگانى» بود. او به طور با واسطه و غيرمستقيم با آدميان ارتباط برقرار مىساخت، نه بر اساس شهود (اسطورهاى يا عرفانى)، و براى يهوديان مسأله اصلى، شريعت و اخلاق بود نه هستىشناسى. براى مقايسه يونان و يهود انبوهى ديگر از تقابلها را نيز مىتوان بدين فهرست افزود: فرهنگ/ دين، طبيعت/ تاريخ، مكان/ زمان، دورنماندگار/ متعالى، و غيره. (10) اما اين تناظرها كه به هيچ وجه برى از تناقض و مثالهاى خلاف هم نيست، چه ربطى به بحث اصلى ما درباره تقابل تلويزيون و راديو دارد كه از آن دور افتادهايم. به نظر مىرسد تماشاى تلويزيون چندان مشوق فرديت نيست و اكثر افراد ــ در تقابل با مطالعه كتاب كه ضرورتاً كنشى فردى و مستلزم نوعى «تنهايى» است ــ مايلاند دستهجمعى به تماشاى تلويزيون بنشينند (هرچند كه اين امر يقيناً نيازمند تحقيق و تأييد تجربى است.) اما در مورد راديو، ايجاد تركيبى تعاملى ميان تفرد و همبستگى ممكن مىنمايد ــ اين حس غريب كه صدها يا شايد هزاران نفر ديگر نيز دارند در تنهايى به همين موسيقى از همين ايستگاه گوش مىدهند، بازتابى از همين امكان است؛ (11) هرچند در اين مورد نيز براى تأييد حرف خود به چيزى بيش از «احساسات شبانه» نيازمنديم. در هر حال، شكى نيست كه «شنيدن» در قياس با «ديدن» به مراتب غيرمتمركزتر، چندبُعدىتر، «سبكتر»، و كمتر وابسته به حضور بىواسطه و ايجابى است. حتى مىتوان به اتكاى آثار متألهان و متفكران يهودى (به ويژه امانوئل لويناس) اظهار داشت كه «شنيدن» (و به دنبال آن، سوءال و نهايتاً مسئوليت) در قياس با «ديدن»، تجربهاى بازتر و نسبت به «امر نامتناهى» گشودهتر است كه رابطه نمادين را بر رابطه ابزارى برترى مىبخشد (12) و در نتيجه برخلاف كل سنت فلسفه متافيزيكى، از ارسطو تا هوسرل، اخلاق را فلسفه اولى تلقى مىكند نه هستىشناسى را. اما انتقال اين مواضع فلسفى به عرصه رسانهها خالى از اشكال نيست. اين واقعيت كه گوش دادن به راديو نيازى به تمركز، خيره شدن، و دست شستن از باقى اعمال ندارد، مىتواند راديو را به ابزارى مناسب براى سازماندهى نيروى كار در كارخانه و زندان؛ يا منطبق ساختن ريتم كار بر ريتم موسيقى؛ يا پُر كردن فضا و زمينه بحث درباره تجارت بدل كند (كه امروزه گذشته از تالارِ هتلها به تلفنها و آسانسورها نيز سرايت كرده است) و به يقين مىتوان آن را شكلى از «گسترش و عينيت بخشيدن به بلاهت» دانست. نبايد فراموش كرد كه راديو نيز، چنانچه گفتيم، بخشى از صنعت فرهنگسازى است و مالكيت ايستگاههاى راديويى نيز در انحصار معدودى است كه همراه با ايستگاههاى «مردمى» همان موسيقى تكرارى و «روحنوازى» را پخش مىكنند كه «مردم» خواهان آن هستند، زيرا به واسطه فشار واقعيت قادر به تحمل هيچ چيزى كه بويى از مقاومت يا شنا در جهت مخالف جريان را بدهد نيستند. (13) ولى آيا اين بدينمعناست كه ايده «مهار يك رسانه با رسانهاى ديگر»، ايدهاى موهوم و بىمعنا و غيرعملى است؟ شايد اگر به مسأله فقط از ديد تحليل مفهومى بنگريم، اين نتيجهگيرى كموبيش درست باشد. اما عنوان و محتوا، و حتى «وظيفه» اين يادداشت صرفاً ارائه ايدههايى اوليه در باره تلويزيون بود. در وهله نخست، ايده حضور سنگين و متمركز و بىمنفذ تلويزيون و آثار حقيقتاً مخرب آن در پُر كردن آن خلئى كه برسازنده سوژه است و پُر شدن آن همه ما را به روبات و زبان و فرهنگ ما را به شاخهاى از منطق رياضى بدل مىكند. و ايده دوم، يعنى علاقهمندى به راديو، نيز اساساً در خاطره و كودكى و قصه ريشه داشت و بعضى از سرچشمههاى اصلى آن چيزى نبود جز صداى صبحى، داستان شبِ ساعت ده، يا حتى جانى دالر. و همين نيز مرا خوشبختانه از نتيجهگيرى و پاسخگويى و دفاع معاف مىكند. 1البته اين امر روزانه در سراسر جهان هزاران بار رخ مىدهد و يقيناً فاقد هرگونه جنبه «جادويى» است، مگر در مواردى كه نوعى «مبادله نگاهها» به راستى تحقق مىيابد. ولى حتى اين تجربه تكرارى و پيش پا افتاده نيز غالباً زمانى از حد «عادى» فراتر مىرود كه درمىيابيم كسى كه به او به چشم يك شىء مىنگريم، دارد به ما نگاه مىكند. شوك و هراس ناگهانى ناشى از نگاه كردن به چشمان يك جسد احتمالاً مهمترين نمونه اينگونه تجارب غيرعادى است، كه باعث مىشود ما پيش از هر كارى چشمان مرده را ببنديم و صورتش را به نحوى بپوشانيم. نظريه نگاه بسيار پيچيده و چندبُعدى است و آراى سارتر (و لويناس) در اين زمينه بسيار غنى و جذاب است. ليكن بارزترين وجه مشترك بسيارى از مكاتب فلسفى عصر ما، از اگزيستانسياليسم دينى مارتين بوبر گرفته تا هرمنوتيك فلسفى گادامر و كنش ارتباطى هابرماس، تأكيد نهادن بر تمايز ميان رابطه سوژه ـ سوژه با رابطه سوژه ـ ابژه و مرجح دانستن اولى به منزله رابطهاى به اصطلاح اساسىتر، عميقتر، انسانىتر، غنىتر و... است. رابطه من ـ تو، تجربه بينالاذهانى، ديالوگ، و عقلانيت ارتباطى، جملگى تلاشهايى براى حفظ اين تمايز و منفعل دانستن ابژهاند كه علم مدرن نيز مدافع آن است. موءسسان و پيروان اين مكاتب، كسانى چون فرويد، آدورنو، لاكان، و فوكو را ــ كه هريك به نحوى بر رابطه با ابژه و اولويت ابژه تأكيد دارند ــ متهم به عينىگرايى، جبرگرايى و بدبينى مىكنند. ولى آيا اين همه تلاشهاى گوناگون براى شناخت روابط انسانى به قيمت چشمپوشى از نگاه ابژه، نشانه هراس از رويارويى با ماهيت حقيقى سوژه و خلأ درونى آن نيست ــ به ويژه اگر به ياد آوريم كه موءسس فلسفه و علم مدرن براى توصيف سوژه بشرى اصطلاح cogitan res («شيئى كه فكر مىكند») را به كار برد. آيا حضور فراگير «اشيائى كه فكر و نگاه و صحبت مىكنند» در فرهنگ و رسانههاى تصويرى روزگار ما ــ يعنى همه آن هيولاها، خونآشامها، روباتها، قاتلان زنجيرهاى، آندروئيدها، و بيگانههايى كه به رغم حرف و نگاهشان به واقع اشيائى مصنوعى، بىجان، و غيرانسانىاند ــ نشانه بازگشت اين هراس سركوبشده نيست؟ 2اين امر بعضاً برآمده و مطابق با نظريه لويى آلتوسر در مورد نقش ايدئولوژى و دستگاههاى ايدئولوژيك در تبديل افراد به سوژهها و قرار دادن آنان در موقعيت سوژهها يا «قهرمانان» يك روايتِ ملى، نژادى، قومى، طبقاتى، يا جمعى است. نكته اصلى در اين ميان، ميزان آزادى حقيقى آدميان در ساختن، تغيير، و تفسير اين روايات خيالى است كه چارچوبى براى تجربه واقعيت فراهم مىآورند. 3زيرا در غير اين صورت پاى تقريباً همه نظريهپردازان معاصر ــ بجز افراد «معقولى» چون هايك، پوپر، يا هابرماس ــ به ميان كشيده مىشود؛ از جمله ژاك لاكان و تئودور آدورنو كه به طور صريح يا ضمنى در سراسر اين نوشته حضورى موءثر و تعيينكننده دارند. 4و اگر چنين باشد آنگاه بايد پذيرفت كه حتى در مورد تلويزيون نيز عميقترين و نهانىترين ميل يا كشش چيزى نيست جز ميل به مرگ! 5به گفته بلز پاسكال، در كتاب افكار، وجه مشخصه يك پادشاه آن است كه جماعتى كثير از نوكران و ملتزمان ركاب همه همّ و غمّ خويش را صرف مىكنند تا حواس او را به نحوى پرت كنند و مانع فكر كردن او به «وضعيت بشرى»، يا صرفاً بدبختى متعارف او در مقام يك آدميزاد شوند. بر اساس اين نظريه پاسكال، امروزه همگى ما پادشاهانى هستيم با هزاران خدمه حاضر يراق در سراسر جهان. 6زندگى و تجربه شخصى برخى از نابترين و خالصترين شاعران عصر جديد موءيد همين تركيب و درآميختگى سويههاى واگراست. مالارمه براى سالها دبير انگليسى دبيرستانها در شمارى از شهرستانهاى فرانسه بود و بعضى از شاگردانى كه از چاپ آثار و شاعر بودن وى باخبر شده بودند، او را سرِ كلاس مسخره مىكردند. والاس استيونس ساليان سال مدير يك شركت بيمه بود، و ويليام كارلوس ويليامز همه عمرش را به عنوان پزشك محلى در شهرى كوچك و گمنام سپرى كرد. 7در واقع اكثر بحثهاى كارشناسانه و عالمانه در مورد اين «آثار» و «اهميت اشاعه فرهنگ و معنويت در نسل جوان» و... خود از مصاديق بارز همان سويه هگلىاند ــ به ويژه وقتى كه «مبانى علمى» آنها مخلوطى از روانشناسى آمريكايى دهه 1950 ، نظريه تعليم و تربيتِ پرفسور x و حكمت عاميانه باشد. نقد تلويزيون بر اساس «آثار مخربى» نظير تقليد از حركات قهرمان فيلم كاراتهاى ــ كه در حقيقت واكنش طبيعى بيشتر آدمهايى است كه هنوز فلج يا كارشناس امور تربيتى نشدهاند ــ بسيار شبيه تحليل سياست جهانى به شيوه دايىجان ناپلئون است. 8و اين مصيبتى است كه اين روزها، پس از متفكران پستمدرن، دامنگير نابغه بداقبالى چون والتر بنيامين هم شده است. ظاهراً اين بلا نيز جزئى از بهاى باب روز شدن است. 9در واقع همين تحليل را مىتوان از مسيرهاى ديگر نيز دنبال كرد. مثلاً تحليل آدورنو از جدايى كلمه و تصوير (يا عقل و احساس) و تجزيه جادو به دين و هنر و فن، ظهور خط تصويرى هيروگليف و پيوند آن با شكلگيرى ساختار قدرت و سپس انتزاعىتر شدن آن در قالب خط الفبايى و باقى ماجرا تا ظهور صنعت فرهنگسازى كه به عوض برجسته ساختن اين تقابلها، نقش هر دو طرف را در فرآيند كسب سلطه بر طبيعت مورد بررسى قرار مىدهد و شايد همين امر نيز يكى از ريشههاى نقص كار اوست. 10البته اين امر عمدتاً به تجربه شنيدن موسيقى مربوط مىشود، نه به خود راديو. پديده شيفتگى ( fandom ) ، احساس يكىشدن با نوازنده يا گروهى خاص، تقويت حس همبستگى و اخوت ميان شيفتگان فلان گروه، جملگى از نتايج و ابعاد همين شكل از گوش دادن به موسيقىاند. اما منظور من از «تركيب تنهايى و همبستگى» ايدهاى بود كه درك كامل آن شايد فقط براى نگهبانان نوبت شب، زندانيان سلولهاى انفرادى و افراد بىخواب ممكن است. 11صرف قرائت يكى از رمانهاى روسى، انگليسى و فرانسوى قرن نوزدهم براى اثبات اين نكته كافى است كه در آن زمان، پيش از رواج تلويزيون، محاوره، گفتگو، بحث، وراجى، يا به طور كلى conversation براى تمام مردم، به ويژه طبقات متوسط به بالا، نه فقط سرگرمى و مشغوليت اصلى، بلكه يكى از مهمترين و جذابترين بخشهاى زندگى فردى و جمعى بوده است. براى مردمان آن دوره كه نمىتوانستند وقت خويش را با خوردن چيپس و تماشاى باگزبانى پُر كنند، كلمات، معنا و اهميت ديگرى داشتند. اين امر در خيالپردازيهاى آنان، در مكاتبات مكرر و طولانىشان، در عاشق شدنشان، در معاشرت اجتماعى، شعر، ادبيات، سياست، فلسفه، دين، و خلاصه تمامى ابعاد زندگى آنان مشهود است. آدمى ذاتاً ميل دارد با خودش و با هر چيز و هر كس ديگر حرف بزند و شايد حتى اشتياق فعلى به «گفتگو» نيز از عدم ارضاى همين ميل ناشى مىشود. 12به گفته كسانى كه با انواع گوناگون موسيقى جديد، به ويژه راك، جاز و...، به خوبى آشنايند و به لطف ماهواره برنامههاى شبكه MTV را كه 24 ساعته موسيقى و ويديو ـ كليپ پخش مىكند مىبينند، برنامههاى اين شبكه عمدتاً محافظهكارانه، تكرارى، بىخطر، و از نوع ترانههاى «مردمپسند» پاپ با «سكس ملايم» هستند كه محبوبيت آنها در فهرست Top Twenty (يا بيست ترانه برتر) ناشى از سياستهاى پخش همين شبكه است كه انواع جانيفتاده غيرتودهاى، نظير هِوى راك، جاز، و هِوىمتال جاى چندانى در آن ندارند. براى تحليل دقيق و مفصل پديده شيفتگى و نقش موسيقى در شكلگيرى هويت نسلىِ جوانان امروزى غرب، و كاركرد انواع حاشيهاى موسيقى نظير هِوى متال، رجوع كنيد به مقاله «نسل من» در همين شماره.