دو راه پرهيز از امرِ واقعىِ ميل:
راه شرلوك هُلمز ــ كارآگاه و روانكاو
نوشته اسلاوُى ژيژك ترجمه مازيار اسلامى سادهترين راه نشان دادن تغييرات روح زمانه ( zeitgeist ) توجه دقيق به مقطعى است كه يك فرم هنرى خاص (ادبيات و غيره) از دور خارج مىشود؛ درست مثل اتفاقى كه براى رمان رئاليستى ـ روانشناختىِ سنتى در دهه 1920 افتاد. دهه 20 ، يادآور پيروزى نهايى «رمان مدرن» بر «رمان رئاليستى» سنتى است. پس از آن، البته، نوشتن رمانهاى رئاليستى همچنان رواج داشت، اما هنجار [ رمان ] را رمان مدرن به وجود آورده بود و فرم سنتى ــ به تعبير هگلى ــ به واسطه آن تغيير يافته بود. پس از اين واقعه، «سليقه ادبى» عمومى، رمانهاى رئاليستى جديداً نگاشتهشده را همچون تقليد ( pastiche )هاى كنايى، يا كوششهايى نوستالژيك براى تسخير دوباره وحدتى از دست رفته، همچون «بازگشت» ظاهرى و بدلى [ به گذشته ] ، يا سادهتر، همچون آثارى كه ديگر به قلمرو هنر تعلق ندارند، پذيرفت. اما نكته درخور توجه در اينجا، واقعيتى است كه غالباً ناديده انگاشته مىشود: انقراض رمان رئاليستى سنتى در دهه 20 با تغيير گرايش مخاطبان از داستان كارآگاهى (كانن دايل، چسترتون و غيره) به رمان كارآگاهى (كريستى، سيرز و غيره) در قلمرو فرهنگ عامه همزمان شد. نوشتن رمان، به سياقِ كانن دايل ممكن نبود؛ رمانهاى او خود گواه اين ادعايند. آنها داستان كوتاههايى هستند كه با فلاشبكى طولانى در قالب يك داستان حادثهاى گسترش داده شدهاند («دره ترس») يا اينكه عناصر ژانرى ديگر، رمان گوتيك («سگ باسكرويل») را به كار مىبندند. در دهه 1920 ، داستان كارآگاهى، به عنوان يك ژانر، به سرعت از دور خارج شد و جاى آن را شكل كلاسيك رمان كارآگاهى «منطق و قياس» گرفت. آيا اين همزمانى ميان انقراض نهايى رمان «رئاليستى» و ظهور رمان كارآگاهى كاملاً تصادفى است، يا حاوى نكتهاى خاص است؟ آيا رمان مدرن و رمان كارآگاهى، علىرغم اينكه به دو قلمرو مختلف تعلق دارند، داراى نكاتى مشترك هستند؟ پاسخ اين پرسش معمولاً به سبب وضوح بيش از حدش از چنگ ما مىگريزد: هم رمان مدرن و هم رمان كارآگاهى از معضل صورى ( formal ) مشابهى برخوردارند ــ ناممكنى داستانسرايى به شيوه خطى و يكدست ( consistent ) و نمايش پيوستگى واقعگرايانه رويدادها. البته نشان دادن اينكه رمان مدرن با گسترش تكنيكهاى ادبى جديد (جريان سيال ذهن، سبك مستندنمايانه و غيره) كه گواهى بود بر ناممكنى نمايش و ادغام تقدير فردى در كليت تاريخى ارگانيك و معنادار، جايگزين رمان رئاليستى شد، امرى بديهى و پيش پا افتاده است؛ اما در سطحى ديگر، معضل داستان كارآگاهى هم همين است: كنش آسيبزاى ( traumatic ) (جنايت) را نمىتوان در كليت معنادار يك داستان زندگى نمايش داد. نوعى خصيصه يا رگه خودبازتابنده در رمان كارآگاهى وجود دارد: اين رمان داستانِ تلاشهاى كارآگاه است براى گفتن داستانى، يا به تعبيرى، بازسازىِ آنچه واقعاً قبل و بعد از جنايت رخ داده است، و رمان نه هنگامى كه ما جنايتكار را شناسايى مىكنيم، بلكه هنگامى كه كارآگاه قادر مىشود «داستان واقعى» را به شيوه روايت خطى بيان كند تمام مىشود. واكنش بديهى به اين نظر مىتواند چنين باشد: درست است، اما اين واقعيت كماكان باقى مىماند كه رمان مدرن يك شكل هنرى است، درحالىكه رمان كارآگاهى يك سرگرمى صِرف و تابع قراردادهاى ثابت است كه بر اساس مهمترين آنها ما مىتوانيم مطلقاً مطمئن باشيم كه كارآگاه سرانجام در توضيح كل ماجراى اسرارآميز و بازسازى آنچه پيشتر اتفاق افتاده موفق خواهد شد. به هر حال دقيقاً اين خصلت «مبرّا از گناه» و «داناى كل» كارآگاه است كه مانعى بر سر راه نظريههاى انتقادىِ رايج در باب رمان كارآگاهى ايجاد مىكند: نفى بىپرواى قدرتِ كارآگاه حاكى از گيجى منتقدان و عجز بنيادين آنان در توضيح اين امر است كه چگونه اين [ قدرت ] ، به رغم اينكه خواننده «نامحتمل» بودن آن را بديهى مىشمرد، در رمان كارآگاهى جواب مىدهد و خواننده را قانع مىكند. تلاش براى توضيح اين نكته البته منجر به دو راهكار متفاوت مىشود. چهره كارآگاه، از يك سو، همچون تجسم عقلگرايى علمىِ بورژوايى تفسير مىشود، و از سوى ديگر همچون جانشينِ پيشگوى رمانتيك، يا، مردى نه چندان معقول كه از قدرت شبهمافوق طبيعى براى نفوذ در ذهن اسرارآميز انسانى ديگر برخوردار است. نابسندگى هر دو راهكار، براى علاقهمندان داستان منطق و قياس كاملاً واضح است. اگر گرهگشايى پايانى داستان صرفاً با كمك روشى علمى به دست آمده باشد، همه ما حسابى سرخورده خواهيم شد (براى مثال، اگر قاتل، به سادگى از طريق تجزيه و تحليل شيميايى لكههاى روى جسد، شناسايى شود). ما احساس مىكنيم اينجا «چيزى كم است» و اين عمل نوعى «استنتاج به معناى درست كلمه» نيست. اما اگر در پايان پس از مشخص شدنِ قاتل، كارآگاه ادعا كند كه او از همان آغاز و با استفاده از غريزه خطاناپذيرش قاتل را شناسايى كرده است، سرخوردهتر خواهيم شد ــ اينجا احساس مىكنيم فريب خوردهايم، كارآگاه بايد بر اساس استدلال و نه «شهودِ» صرف قاتل را شناسايى كند.1 اجازه دهيد براى تلاش جهت يافتن راهحل فورى اين معما، به ديگر موقعيت سوبژكتيوى توجه نشان دهيم كه پيچيدگى مشابهى را باعث شده است، يعنى موقعيتِ روانكاو در فرآيند روانكاوى. تلاشهايى براى نشان دادن مشابهت موقعيت روانكاو و كارآگاه انجام شده است: از يك سو روانكاو همچون شخصى تلقى مىشود كه تلاش مىكند پديدههايى را كه در نگاه اول به مبهمترين و غيرعقلانىترين لايههاى روان انسانى تعلق دارند، بر اساس بنيان عقلانى آنها توضيح دهد؛ از سوى ديگر، او بار ديگر همچون جانشين پيشگوى رمانتيك و همچون خواننده نشانههايى ظاهر مىشود كه «معناهاى نهفته» را توليد مىكنند، معناهايى كه در سنجش علمى قابل حصول نيستند. اينجا مجموعهاى كلى از شواهد غيرمستقيم وجود دارد كه نشان مىدهد اين شباهتها بىاساس نيستند. روانكاوى و داستان منطق و قياس در يك دوره ظهور كردند (اروپاى اوايل قرن بيستم). «وولف من» Man ) Wolf (the مشهورترين بيمار فرويد، در خاطراتش نوشته است كه فرويد خواننده جدى و پر و پاقرص داستانهاى شرلوك هلمز بوده است. او اين داستانها را نه از روى سرگرمى، بلكه دقيقاً به سبب شباهت ميان روشهاى مربوط به كارآگاه و روانكاو مىخوانده است. موضوع يكى از داستانهاى تقليدى از ماجراهاى شرلوك هلمز، يعنى داستان «محلول هفت درصدىِ» نيكلاس مهير، مواجهه فرويد و شرلوك هلمز است. همچنين بايد يادآور شد كه كتاب نوشتارها اثر ژاك لاكان با تحليلِ موشكافانه قصه ادگار آلنپو، نامه ربودهشده، يكى از صورتهاى مثالى داستان كارآگاهى، شروع مىشود كه در آن لاكان عمدتاً مسأله شباهت و تناظر ميان موضع سوبژكتيوِ آگوست دوپن ــ كارآگاه آماتورِ پو ــ و موضع سوبژكتيوِ روانكاو را مورد بررسى قرار مىدهد. سـرنـخ
مقايسه ميان كارآگاه و روانكاو تا به حال به اندازه كافى مورد توجه قرار گرفته است. مطالعات زيادى در خصوص روشن شدن مايه روانكاوانه داستان كارآگاهى صورت گرفته است: آن جنايتِ آغازين و اصلى كه قرار است شرح داده شود «پدركشى» است، كارآگاه هم نمونه ازلى «اوديپ» است كه براى دستيابى به حقيقت وحشتناك مربوط به خودش مبارزه مىكند. معهذا ترجيح مىدهيم در اين نوشته، اين كار را در يك سطح صورى متفاوت به انجام رسانيم. به پيروى از حرفهاى خودمانى فرويد به وولف من، توجه خود را بر روشهاى صورى مشابه كارآگاه و روانكاو متمركز خواهيم ساخت. چه چيزى تفسير روانكاوانه از صورتبنديها و محصولات ناخودآگاه ــ براى مثال روءياها ــ را متمايز مىكند؟ عبارت زير، كه از كتاب تفسير خواب فرويد انتخاب شده، پاسخى مقدماتى در اختيارمان قرار مىدهد. روءيا ـ انديشهها ( dream-thoughts ) ، به محض آنكه آنها را ياد گرفته باشيم، به طور بىواسطه قابل درك مىشوند. ولى از سوى ديگر روءيا ـ محتوا ( dream-content ) به تعبيرى در قالب نوشته يا خطى تصويرى بيان مىشوند، نوشتهاى كه علائم آن كه بايد جداجدا به زبان روءيا ـ انديشهها تغيير شكل دهند. اگر تلاش مىكرديم تا اين علائم را بر اساس ارزش تصويرى و نه مناسبات نمادينشان قرائت كنيم، آشكارا به بيراهه مىرفتيم. فرض كنيد كه من يك پازلِ تصويرى، يك انگاره ( rebus ) در برابرم دارم. اين پازل خانهاى را نشان مىدهد كه روى سقف آن يك قايق قرار دارد؛ يك حرف الفبا، چهره مردى بدون سر و در حال دويدن از ديگر عناصر اين پازل تصويرى هستند. ممكن است در بررسى پازل گمراه شويم و معترضانه اعلام كنيم كه كل اين تصوير و اجزاى آن بىمعنا هستند. يك قايق هيچ ربطى به سقف يك خانه ندارد و مردى بدون سر به هيچ وجه نمىتواند بدود. علاوه بر اين، مرد از خانه بزرگتر است و اگر كل تصوير قرار بوده چشمانداز طبيعت را بازنمايى كند، پس حرف الفبا نيز يقيناً مناسبتى با آن ندارد، چرا كه جزو طبيعت نيست. اما بديهى است فقط در صورتى مىتوانيم قضاوت درستى در مورد اين پازل عرضه كنيم كه چنين نقدهايى در بابِ كلِ تركيببندى تصوير و اجزاى آن را كنار بگذاريم و به جاى آن تلاش كنيم هر عنصر مجزايى را با يك هجا يا حرف كه به نحوى بيانگر معرف آن است تعويض كنيم. كلماتى كه به اين شكل در كنار همديگر قرار مىگيرند ديگر بىمعنا نيستند، بلكه حتى ممكن است كه به عبارتى شاعرانه مملو از بزرگترين معانى و زيبايى شكل بخشند. روءيا يك پازل تصويرى اينچنينى است، و اسلاف ما در حوزه تفسير روءيا در اينكه انگاره را همچون يك تركيب ( composition ) مىديدند، اشتباه مىكردند؛ به همين دليل روءيا براى آنها بىمعنا و فاقد ارزش به نظر مىرسيد.2 فرويد هنگامى كه با يك روءيا مواجه مىشود حواسش كاملاً جمع است. ما بايد كاملاً از جستجو براى «معناى نمادين» كليت يا اجزاى متشكله روءيا اجتناب ورزيم؛ نبايد اين پرسشها را مطرح كنيم كه: خانه به چه معناست؟ قايق روى سقف خانه چه معنايى دارد؟ چهره مرد بدون سرى كه مىدود نماد چه چيزى است؟ آنچه كه بايد انجام دهيم، ترجمه اشياء به واژههاست، جايگزين كردن چيزهاست با كلماتى كه بر آنها اشاره دارند. در يك انگاره، اشياء به شكل تحتاللفظى جايگزين نامها و دالهايشان مىشوند. هم اينك مىتوانيم بفهميم كه چرا توصيف تبديل عبارتى واژهنما ( wort-Vorstellungen ) به چيزنما ( sach-Vorstellungen ) (كه در عرصه روءيا به «ملاحظات بازنمايىپذيرى» ( considerations of representability ) مشهور است) به منزله «پَسروى» از نوعى زبان به بازنماييهاى پيشازبانى، مطلقاً گمراهكننده است. در روءيا، «چيزها» خود همچون «يك زبان ساختمند مىشوند» و نظمشان را زنجيره دلالتگرى به دست مىآورد كه آن چيزها بر آن دلالت مىكنند. مدلول اين زنجيره دلالتگر كه به وسيله برگردان دوباره «چيزها» به «واژهها» به دست مىآيد، «روءيا ـ انديشه» است. در سطح معنا، اين روءيا ـ انديشه از هيچ طريق به وسيله محتوايش با اشياء تصويرشده در روءيا ارتباط برقرار نمىكند (براى مثال در مورد انگاره، جواب آن به هيچوجه با معناى اشياء نمايش دادهشده در آن مرتبط نمىشود). اگر ما به دنبال معناى پنهان و عميقتر چهرههايى كه در روءيا ظاهر مىشوند باشيم، چشم خودمان را بر روءيا ـ انديشه نهفته در آن بستهايم. پيوند ميان روءيا ـ محتوا و روءيا ـ انديشه باطنى ( latent ) تنها در سطح بازى واژگان وجود دارد، يا به تعبيرى در سطح مصالح دلالتگر بىمعنا. تفسير مشهور آريستاندر ( Aris tander ) از روءياى اسكندر مقدونى را به خاطر مىآوريد كه آرتميدوروس ( Artemidorus ) آن را حكايت مىكرد؟ «اسكندر شهر تاير ( Tyre ) را محاصره و از چهار طرف آن را احاطه كرده بود. اما به سبب طولانى شدن مدت زمان محاصره احساس پريشانى و ناراحتى مىكرد. اسكندر در يكى از روءياهايش، مردى شهوتران ( satyr ) را ديد كه روى سپرش مىرقصد. آريستاندر تصادفاً در نزديكيهاى تاير بود... با تقسيم كردن واژه satyr به sa و tyre ، پادشاه اين جسارت را مىيابد كه فشار محاصره را بيشتر كند و فاتح شهر شود.» همانگونه كه مىبينيم آريستاندر به «معناى نمادين» موجود در «ساتير در حال رقص» (مثلاً «ميل حاد» يا «سرخوشى») توجهى نشان نمىدهد بلكه در عوض به خود واژه مىپردازد و آن را تقسيم مىكند؛ بنابراين پيام روءيا را مىگيرد: Sa Tyros = Tyre is thine (يعنى شهر مالِ توست). اما، تفاوتى خاص ميان يك انگاره و يك روءيا وجود دارد كه باعث مىشود تفسير انگاره آسانتر شود. به تعبيرى، انگاره همانند روءيايى است كه در معرض «بازنگرى ثانويه» revision) (secondary قرار نگرفته است، همان مكانيسمى كه غايتش تحقق «ضرورت دستيابى به وحدت» است. به همين دليل تلقى اوليه و فورى ما از انگاره، معادل چيزى بىمعنا و خرت و پرتهاى نامربوط و عناصر ناهمگون است، درحالىكه روءيا بىمعنايىاش را از طريق «بازنگرى ثانويه» پنهان مىكند؛ همين امر باعث مىشود كه روءيا دستكم از يك وحدت و پيوستگى ظاهرى برخوردار شود. بنابراين تصوير مرد شهوتران (ساتير) رقصان همچون كليتى ارگانيك درك مىشود؛ درون آن هيچ چيزى وجود ندارد كه نشان دهد تنها دليل وجود آن افزودن شكل و نمودى خيالى به زنجيره دلالتگر عبارت Tyros Sa است. اينجا نقش «تماميت معنا» يا همان نتيجه نهايى عمل روءيا ( dreamwork ) عيان مىشود: بستن چشمانمان ــ به وسيله ظاهر اين وحدت ارگانيك ــ بر دليل واقعى وجودِ خودْ. پيشفرض بنيادى تفسير روانكاوانه و فرضيه روششناختىِ آن اين است كه هر محصول نهايى عمل روءيا و هر محتواى آشكار روءيا content) dream (manifest دستكم شامل يك عنصر است كه مثل جايگزينى موقت و مغزى عمل مىكند كه كارش نگهداشتن [ يا استقرار در ] جاى چيزى است كه ضرورتاً در آن محتوا وجود ندارد. اين عنصرى است كه در نگاه اول كاملاً با كليت ارگانيكِ صحنه تخيلى مشهود [ در روءيا ] جور درمىآيد، اما عقلاً در متن اين صحنه، جاى چيزى را نگه مىدارد كه اين صحنه تخيلى بايد به منظور شكل بخشيدن به خودش، آن را سركوب و محروم و بيرون كند. اين نوعى بند ناف است كه ساختار خيالى را به فرآيند «سركوفته» ساختار يافتنِ ( structuration ) آن وصل مىكند. خلاصه كلام اينكه، مكانيسم بازنگرى ثانويه هرگز كاملاً موفق نمىشود و اين نه به سبب دلايل تجربى بلكه به سبب يك ضرورت ساختارىِ پيشينى است. در تحليل نهايى هميشه يك عنصر به مانند دم خروس بيرون مىزند، و علامتى مىشود براى آن خلأ يا فقدانى كه برسازنده روءياست، يعنى اينكه در درون آن [ روءيا ] ظاهر بيرونىاش را بازنمايى مىكند. اين عنصر در ديالكتيكِ متناقضنماىِ كمبود و زيادىِ همزمان گرفتار مىشود: فقط به لطف همين عنصر است كه نتيجه نهايى (متن آشكار روءيا) جفت و جور مىشود؛ بدون آن چيزى جايش خالى خواهد بود. حضور اين عنصر براى خلق اين حس كه روءيا يك كليت ارگانيك است، مطلقاً ضرورى است، ولى به محض اينكه اين عنصر در جايش قرار گيرد، به يك معنا، عنصرى «زيادى» خواهد بود و همچون بار اضافه مشكلآفرين عمل مىكند. «ما معتقديم كه در هر ساختارى يك عنصر گولزننده و اغواگر وجود دارد، يك جا نگهدارِ فقدان، كه توسط امور دركشده و مشهود شكل مىگيرد، ولى در عين حال ضعيفترين حلقه در زنجيرهاى بالفعل و نقطهاى در حال نوسان است كه تنها به نظر مىرسد به سطح واقعيت بالفعل تعلق دارد؛ در اين عنصر، سطح مجازى [ فضاى ساختارىشده ] فشرده شده است. اين عنصر در متن واقعيت غيرعقلانى است، و به واسطه ادغام شدن در واقعيت، محل خلأ يا فقدان نهفته در واقعيت را نشان مىدهد.»3 گفتن اين نكته چندان ضرورى نيست كه تفسير روءياها بايد دقيقاً با جدا كردن عنصر متناقضنما، جانگهدارِ فقدان، يا نقطه بىمعنايى دال ( signifier ) انجام شود. تفسير روءيا با شروع از اين نقطه بايد به سمت خنثىكردن و محو كردن نمود ظاهرىِ تماميت معنايىِ محتواى مشهود روءيا حركت كند، يعنى اينكه به درون عمل روءيا نفوذ كند و آن مونتاژ اجزاى ناهمگون را كه توسط نتيجه نهايى خود عمل روءيا محو و پنهان شده است، عيان سازد. بدين وسيله است كه مىتوانيم به مشابهتهاى موجود در روش روانكاو و كارآگاه پى ببريم. صحنه جنايتى كه كارآگاه با آن مواجه مىشود، بنا به يك قاعده هميشگى، در واقع تصوير كاذبى است كه جنايتكار براى گمراه كردن و پنهان كردن كنش جنايت سر هم كرده است. سازمان صحنه و كيفيت طبيعى موجود در آن در واقع دامى است كه براى گول زدن كارآگاه افكنده شده است و وظيفه كارآگاه از بين بردن اين دام به وسيله كشف جزئيات مبهم موجود در صحنه است كه تناسبى با شواهد ظاهرى صحنه ندارد.
واژگان روايات يا داستانهاى كارآگاهى واجد يك اصطلاح فنى دقيق براى چنين جزئياتى است، يعنى اصطلاح سرنخ كه توسط مجموعهاى از صفات مشخص مىشود: غريب، عجيب، نابجا، نامتعارف، مشكوك، بودار، و نامفهوم؛ بگذريم از توصيفات قويترى همچون «غيرواقعى»، «باورنكردنى»، «هولناك» و نهايتاً «محال»4. نكتهاى كه در اينجا با آن سروكار داريم جزئى است كه به شكل فىنفسه معمولاً فاقد اهميت است (دسته شكسته يك فنجان، تغيير مكان صندلى، اظهارات سست شاهد يا حتى رويدادى عادى، يعنى اين واقعيت كه هيچ چيز اتفاق نيفتاده است) اما به سبب موقعيت ساختارىاش صحنه جنايت را از حالت طبيعى خارج كرده است و جلوهاى از بيگانهسازى برشتى را به وجود آورده است ــ مثل تغيير يك جزء كوچك در يك تابلوى مشهور كه ناگهان كل تصوير را عجيب و مشكوك مىنماياند. البته چنين سرنخهايى زمانى آشكار مىشوند كه ما كليت معنايى صحنه را در پرانتز بگذاريم و توجهمان را بر جزئيات متمركز كنيم. توصيه هلمز به واتسن كه «هيچ وقت نشانههاى كلى و مهم را به خاطر نسپار بلكه به جزئيات توجه كن» يادآور اين گفته فرويد است كه روانكاوى يعنى تفسير جزئى و مو به مو نه تفسير كلى و در هم: روانكاوى روءياها را از همان اول همچون امورى برخوردار از خصلتى تركيبى، همچون تودههاى متراكمى از صورتبنديهاى روانى در نظر مىگيرد.5 كارآگاه كه كارش را با پيگيرى سرنخها آغاز مىكند، وحدت خيالى صحنه جنايت را كه توسط قاتل ساخته و پرداخته شده است، همچون حجابى كاذب كنار مىزند. كارآگاه صحنه را همچون معرّقكارى ( bricolage ) عناصر ناهمگونى تصور مىكند كه در آن رابطه ميان ميزانسنِ قاتل و «رويدادهاى واقعى» دقيقاً مطابق و متناظر است با رابطه ميان محتواى مشهود روءيا و انديشه مضمر روءيا، يا رابطه ميان هيأت ظاهرىِ انگاره و راهحلش. اين رابطه صرفاً در كلمات و عبارات دومعنايى خلاصه مىشود؛ مثلِ «ساتير» كه نخست به معناى مرد شهوتران رقاص است و در مرحله بعد به معناى شهر مالِ توست Thine) is (Tyre . ويكتور اشكلوفسكى ربط اين موضوع را با داستان كارآگاهى به خوبى توضيح داده است6: «نويسنده دنبال مواردى است كه در آن دو چيز كه تناسب و تطابقى ندارند، ناگهان بر اساس يك ويژگى خاص بر همديگر منطبق مىشوند.» اشكلوفسكى همچنين اشاره مىكند كه مورد مطلوب چنين تطابقى بازى واژگان است. او به داستان «ماجراى بند خالخالى» كانن دايل كه در آن كليد كشف جنايت در جملهاى از زن در حال مرگ نهفته است اشاره مىكند: «بند ( band ) خالخالى بود.» راهحل غلط هنگامى رخ مىدهد كه ما واژه band را به معناى گروه و دسته تعبير كنيم و در نتيجه به اين راهحل برسيم كه دسته كولىها كه در نزديكى محل جنايت زندگى مىكردهاند، عامل اين جنايت بودهاند، درحالىكه راهحل صحيح هنگامى به دست مىآيد كه شرلوك هلمز واژه band را در معناى ثانويهاش يعنى نوار يا بند جوراب تعبير مىكند. در غالب موارد عنصر دومعنايى البته شامل عناصر غيرزبانشناختى هم هست، اما در اين مورد هم اين عنصر از قبل همچون يك زبان ساختار يافته است. (خود اشكلوفسكى به يكى از قصههاى چسترتون اشاره مىكند كه در آن شباهت ميان لباس شب يك جنتلمن و لباس پيشخدمت مورد توجه اوست.)
چرا «راهحل غلط» ضرورى است؟
نكته اساسى كه بايد در تفاوت ميان صحنه گمراهكنندهاى كه قاتل چيده است و شكل حقيقى حوادث در نظر داشت ضرورت ساختارى راهحل غلط است كه ما را به سبب قانعكننده نماياندن صحنه جنايات فريب مىدهد ــ د ستكم در داستان كلاسيك منطق و قياس ــ و معمولاً هم از طرف نماينده دانش رسمى (پليس) تأييد مىشود. راهحل غلط به لحاظ معرفتشناختى، نسبتى درونى با راهحل حقيقى و نهايى كارآگاه دارد. نكته كليدى روش كارآگاه اين است كه رابطه او با آن راهحل ابتدايى و غلط، رابطهاى بيرونى نيست. كارآگاه اين راهحلها را همچون موانعى بر سر راه خود فرض نمىكند كه با كنار گذاشتن آنها بتواند به حقيقت ماجرا دست يابد، بلكه كارآگاه از طريق اين راهحلهاى غلط است كه مىتواند به حقيقت دست يابد، زيرا هيچ راهى كه مستقيماً و بىواسطه به حقيقت ختم شود وجود ندارد.7 در «دسته موسرخها»ى كانن دايل، مشترى موسرخى به شرلوك هلمز مراجعه مىكند و ماجراى غريبى را برايش تعريف مىكند. او در روزنامه آگهى اشتغالى خوانده كه در آن به يك مرد موسرخ با حقوق و مزاياى خوب نياز بوده است. او پس از آنكه خود را به مكانِ كار معرفى مىكند، از ميان تعداد زيادى مرد موسرخ انتخاب مىشود، هرچند كه موهاى خيلى از مراجعهكنندگان از موهاى او سرختر بوده است. كار او حقوق خيلى خوبى داشته، اما مشخصاً شغلى پوچ و بىمعنا بوده است. هر روز از ساعت 9 صبح تا 5 بعدازظهر او بخشهايى از انجيل را رونويسى مىكرده است. هلمز به سرعت معما را حل كرد: در نزديكى خانهاى كه مشترىاش زندگى مىكرده است (و جايى كه او معمولاً در طول روز و هنگام بيكارى اقامت داشته است) بانك بزرگى وجود دارد. تبهكاران اين آگهى را به روزنامه مىدهند، بنابراين او دنبال آگهى مىرود.قصد تبهكاران اين بوده كه مطمئن شوند مرد در طول روز در خانه نيست، بنابراين آنها مىتوانند از خانه او به درون بانك تونل بزنند. در واقع رنگ خاص موهاى مرد، نكته فريبنده نقشه آنها بوده است. در «جنايت طبق حروف الفبا»ى آگاتا كريستى، تعدادى قتل طبق الگوى الفبايى پيچيدهاى از نام مقتولان اتفاق مىافتد. اين نوع جنايتها باعث مىشود همه فكر كنند انگيزه جنايتها بيمارگون بوده است. اما راهحل نهايى انگيزه كاملاً متفاوتى را نشان مىدهد. قاتل صرفاً قصد داشته كه شخص خاصى را به قتل برساند. قتلهاى او انگيزه بيمارگونه نداشته است، بلكه به دليل منافع كاملاً مالى انجام شده است. قاتل براى گمراه كردن پليس، اشخاص ديگرى را نيز به نحوى به قتل رسانده است كه الگويى الفبايى از نام مقتولان به دست آيد و باعث شود كه پليس تصور كند قتلها انگيزه جنونآميز داشته است. اين دو داستان در چه چيز مشتركاند؟ در هر دو مورد، حس گمراهكننده اوليه، تصويرى از انگيزه جنونآميز ارائه مىكند، فرمولى «بىسروته» كه شمارى از افراد را شامل مىشود (موى سرخ و حروف الفبا)؛ درحالىكه عمل جنايت در واقع به شخصى خاص نظر دارد. راهحل از طريق بررسى دقيق معانى احتمالىِ نهفته در پس ظاهر سطحى مسأله به دست نمىآيد (معناى وسواس بيمارگون نسبت به موسرخها چيست؟ معناى الگوى الفبايى چيست؟) دقيقاً به سبب پيروى از اين نوع تحقيق و تفكر است كه ما به دام مىافتيم.
تنها روش درست اين است كه آن قلمرو معنا را كه با نخستين برداشت فريبنده بر ما تحميل شده است در پرانتز قرار دهيم، سپس همه توجهمان را به جزئيات معطوف كنيم، آن هم مستقل و منتزع از عضويت اين جزئيات در آن قلمرو معنايى تحميلشده. مثلاً چرا اين مرد براى يك شغل بىمعنا، صرفنظر از رنگ موهايش، استخدام شده است؟ چه كسى از قتل شخصى خاص، بدون توجه به حرف نخستين اسم او، سود مىبرد؟ به بيان ديگر، بايد هميشه توجه داشته باشيم كه آن حوزه معنايى كه بر جنايت چارچوبى روانى و بيمارگون تحميل كرده است، «فقط بدين منظور وجود دارد كه دليل وجود خود را پنهان سازد.»8 معناى اين حوزه صرفاً در اين نكته خلاصه مىشود كه «ديگران» (عقل سليم، شعور متعارف) آن را بامعنا تلقى خواهند كرد. تنها معناى موى سرخ اين است كه شخصِ انتخابشده براى اين كار باور كند كه موى سرخ نقشى اساسى در انتخاب او داشته است؛ تنها معناى الگوى الفبايى اين است كه پليس را با اين نكته گمراه كند كه اين الگو واجد معناست. اين بُعد ميانذهنىِ ( intersubjective ) معنا كه به تصوير غلط تعلق دارد، مشخصاً در داستان «ماجراى معجزه دروازه بزرگ» كه تقليدى از شرلوك هلمز است و جان ديكنسن و آدريان كانن دايل پسر آرتور آن را نوشتهاند، ديده مىشود. آقاى كب پلژر، بازرگانى است كه با زنى ثروتمند ازدواج مىكند. پس از چندى ناگهان آقاى كب پلژر وابستگى بيمارگونهاى به عصايش پيدا مىكند: او هيچگاه آن را از خود دور نمىكند و شب و روز آن را به همراه خود دارد. اين وابستگى ناگهانى فتيشيستى چه معنايى دارد؟ آيا اين عصا جايى براى مخفى كردن الماسهايى است كه اخيراً از كمد خانم كب پلژر ناپديده شده است؟ وارسى دقيق و موشكافانه عصا به اين پرسشها پاسخ مىدهد: عصاى آقاى كب پلژر عصايى معمولى مثل ساير عصاهاست.
سرانجام شرلوك هلمز كشف مىكند كه تمام وابستگى آقاى كب پلژر به عصا صرفاً صحنهسازيى بوده براى توجيه ناپديد شدن ناگهانى و جادويىاش در روز سرقت. شب قبل از سرقت الماسها آقاى كب پلژر پنهانى به ديدار شيرفروش مىرود و با دادن رشوه به او لباس كارش را قرض مىگيرد تا فردا صبح خود را جاى او جا زند. آقاى كب پلژر ملبس به لباس شيرفروش فردا صبح در جلوى خانه خودش با گارى دستى شيرفروش ظاهر مىشود، بطرى شيرى از گارى درمىآورد و طبق معمول وارد خانه مىشود تا بطرى شير را در آشپزخانه بگذارد. او در خانه به سرعت كلاه و پالتوى خودش را مىپوشد و بدون عصايش از خانه بيرون مىآيد، در نيمه راه وانمود مىكند كه ناگهان يادش آمده عصاى دوستداشتنىاش را فراموش كرده است؛ بازمىگردد و به سرعت به سمت خانه مىرود. پشت در ورودى، بار ديگر لباس شيرفروش را مىپوشد و به سمت گارى دستى شيرفروش مىرود و از آنجا دور مىشود. در نهايت معلوم مىشود كب پلژر سارق الماسهاى گرانبهاى همسرش است.
او مىدانست كه همسرش به او شك داشته و به همين دليل كارآگاهى را استخدام كرده تا از خانه در طول روز مراقبت كند. به همين دليل ابتدا آقاى كب پلژر به تدريج وابستگى بيمارگونه به عصايش را به اطرافيانش نشان داد تا در روز سرقت ، بازگشت ناگهانىاش براى برداشتن عصا براى كارآگاه چندان غيرطبيعى جلوه نكند. خلاصه كلام اينكه معناى وابستگى آقاى كب پلژر به عصايش اين بوده كه ديگران فكر كنند اين دلبستگى معنايى دارد. حالا ديگر بايد روشن شده باشد كه چرا تصور اينكه شيوه كارآگاه همچون شيوههاى به كار رفته در علوم طبيعى «دقيق» است، اشتباه محض است. البته حقيقت دارد كه دانشمند «عينىگرا» نيز «با نفوذ به پشت ظواهر كاذب به واقعيت پنهان پى مىبرد»، اما اين ظاهر كاذب كه فرد دانشمند ضرورتاً با آن سروكار دارد، فاقد بُعد حيلهگرى و فريبكارى است. فقط در صورتى كه فرض وجود خداى حيلهگر و شيطان را بپذيريم، مىتوانيم باور كنيم كه دانشمند به وسيله اشياء و موضوعات تحقيقش «فريب مىخورد»، يعنى اينكه ظاهر كاذب پيش روى او «صرفاً براى پنهان كردن دليل وجودىاش، وجود دارد». در تضاد با دانشمند «عينىگرا»، كارآگاه از طريق كنار زدن ظاهر كاذب به حقيقت دست نمىيابد: او، اين ظاهر كاذب را هميشه مدّ نظر قرار مىدهد.
هلمز هنگامى كه با عصاى اسرارآميز كب پلژر روبهرو مىشود، به خودش نمىگويد «بىخيال عصا، اين فقط گمراهمان مىكند»؛ او از خودش پرسشى كاملاً متفاوت مىپرسد: عصا هيچ معنايى ندارد، تنها معنايى كه مىتوان به آن نسبت داد اين است كه يك حقه است؛ اما اين تبهكار از اينكه ما فريب بخوريم و باور كنيم كه عصا براى او مهم و حاوى معناست، دقيقاً به چه چيز خواهد رسيد؟ حقيقت «خارج و وراى» قلمرو فريب قرار ندارد، بلكه در «نيت و قصد» تبهكار ريشه دارد؛ در كاركرد ميانذهنىِ هر حقه و فريب. كارآگاه به سادگى از معناى صحنهسازى كاذب نمىگذرد، بلكه آن را به سوى نقطه خود ارجاعى هل مىدهد؛ يا به تعبيرى به نقطهاى كه مشخص شود كه تنها معناى اين صحنه در اين واقعيت نهفته است كه (ديگران تصور كنند) اين صحنه واجد معناست. در نقطهاى كه موقعيت تبهكار در مقام گوينده ( Enunciation ) اين است: «دارم گولتان مىزنم»؛ كارآگاه سرانجام قادر مىشود كه دلالت حقيقى پيغامش را براى او بازپس فرستد: «دارم گولتان مىزنم» از نقطهاى سرچشمه مىگيرد كه در آن كارآگاه منتظر جنايتكار است تا پيام خود او را در معنا و دلالت حقيقىاش، يا به تعبيرى در شكل واژگونشدهاش، بنا به قاعده پيام به او بازپس فرستد. كارآگاه به جنايتكار مىگويد: در اين «دارم گولتان مىزنم»، چيزى كه تو به عنوان يك پيام مىفرستى، همان چيزى است كه من براى تو بيان مىكنم، و در واقع تو با اين كار، حقيقت را بازگو مىكنى.9
كارآگاه همچون «سوژهاى كه قرار است بداند»
حالا ما بالأخره در موقعيتى قرار گرفتيم كه مىتوانيم به گونهاى شايسته سوءشهرت كارآگاه مبنى بر داناى كل و مبرّا از خطا بودن را نشان دهيم. اطمينانى كه خواننده دارد مبنى بر اينكه كارآگاه در پايان، مسأله را حل خواهد كرد، به سبب اين فرض نيست كه او حقيقت را با وجود همه تقلبها و حقهبازيها به دست مىآورد، بلكه حاصل اين نگاه است كه او دقيقاً جنايتكار را به دليل فريب و تقلبش مىگيرد، يعنى اينكه او با پى بردن به مكر جنايتكار او را به دام مىاندازد. هر فكرى كه جنايتكار براى نجات خودش به كار مىگيرد باعث دستگيرىاش مىشود. اين وضعيت متناقضنما كه در آن تلاش براى فريب دادن دقيقاً همان عاملى است كه موجب دستگير شدن ما مىشود تنها در قلمرو «معنا» يا قلمرو يك ساختار واجد معنا و دلالت ممكن است. بر اين اساس است كه داناى كل بودن كارآگاه كاملاً مشابه داناى كل بودن روانكاو مىشود كه او هم از طرف بيمارانش همچون «سوژهاى كه قرار است بداند» تلقى مىشود. اما او قرار است چه چيزى را بداند؟ معناى حقيقى كنش ما و معناى مشهود در نفسِ كاذب بودن ظواهر. بنابراين، قلمرو كارآگاه همچون قلمرو روانكاو كاملاً به قلمرو معنا و نه «واقعيتها» تعلق دارد: همانطور كه قبلاً هم گفتهايم، صحنه جنايت كه از سوى كارآگاه تحليل مىشود، بنا به تعريف، «همچون زبان داراى ساختار است». مشخصه اصلى دال، خصلت تفكيكى يا مبتنى بر تفاوت آن است: از آنجا كه هويت دال حاصل دستهاى از تفاوتها با دالهاى ديگر است، غياب يك ويژگى، خودش مىتواند ارزشى مثبت باشد. به همين دليل است كه هنر كارآگاه نه در توانايى او در دست يافتن به معناى ممكن «جزئيات بىمعنا و كماهميت»، بلكه شايد حتى بيشتر در توانايى او در درك خودِ پديده غيبت (اتفاق نيفتادن برخى جزئيات) همچون [ عنصرى ] معنادار است. شايد چندان تصادفى نباشد كه مشهورترين ديالوگ شرلوك هلمز متعلق به داستان «شعله نقرهاى» است. ــ آيا نكته خاصى وجود دارد كه بخواهى توجه مرا به آن جلب كنى؟ ــ حادثه مشكوكِ سگ در شب. ــ ولى سگ در آن شب هيچ كارى نكرد. هلمز گفت: حادثه مشكوك نيز همين بود. كارآگاه به همين شكل جنايتكار را به دام مىاندازد؛ نه از طريق يافتن نشانههايى كه قاتل هنگام عمل جنايت موفق به مخفى كردنشان نشده، بلكه با دريافتن نفس غيبت يك نشانه به عنوان يك نشانه. پس ما مىتوانستيم وظيفه كارآگاه را در مقام «سوژهاى كه قرار است بداند» طبق الگوى زير مشخص كنيم: صحنه جنايت از پراكندگى سرنخها و جزئيات بىمعنا و فاقد انسجام كه از هيچ الگوى آشكارى هم برخودار نيست تشكيل شده است (مثل تداعيهاىِ آزاد فرد بيمار در طول فرآيند روانكاوى) و كارآگاه صرفاً از طريق حضورش در صحنه جنايت تضمين مىكند كه تمامى اين جزئيات به ظاهر تصادفى و فاقد معنا، با نگاه به عقب حائز معنا خواهند شد. به بيان ديگر داناى كل بودن او جلوهاى از [ فرآيند ] انتقال ( transference ) است. (مهمترين و مشخصترين نمونه اين رابطه انتقالى با شخص كارآگاه، همكارى واتسون با شرلوك هلمز است. واتسون با اطلاعاتش باعث مىشود هلمز به معانيى دست يابد كه از چنگ خود او [ واتسون ] مىگريزند.) همچنين دقيقاً بر اساس اين جايگاه خاص كارآگاه همچون «ضامنِ معنا» است كه ما مىتوانيم ساختار دوّار داستان كارآگاهى را توضيح دهيم. آنچه ما در ابتداى داستان داريم گنگى و ابهام [ ماجراى ] توضيح داده نشده و يا بهتر است بگوييم روايت نشده است.(چطور اتفاق افتاد؟ در شب جنايت چه اتفاقى افتاد؟) داستان دربرگيرنده همين ابهامها و جاهاى خالى است و با كوشش كارآگاه براى بازسازى اين روايت مفقود از طريق تفسير سرنخها، پيش مىرود. از اين طريق ما تنها در پايان داستان است كه به آغازى مناسب دست مىيابيم، هنگامى كه كارآگاه سرانجام قادر مىشود تمام داستان را در قالبى خطى و هنجار روايت كند و دقيقاً آنچه را كه پيشتر اتفاق افتاده است، با پُر كردن جاهاى خالى، بازسازى كند. بنابراين، در ابتدا جنايتى رخ مىدهد (يك شوك تكاندهنده، رويدادى كه نمىتوان آن را در واقعيت نمادين حل كرد، چرا كه رخ داده تا زنجيره علّى هنجار را قطع كند). از لحظه شروع اين انقطاع، حتى به نظر مىرسد معمولىترين رويدادهاى زندگى به احتمالاتى تهديدكننده تبديل مىشود، واقعيت روزمره روءيايى كابوسگونه مىشود، همراه با تعليق پيوند به هنجار ميان علت و معلول. اين شروع تند و ريشهاى، اين زوال واقعيت نمادين، دگرگونى سلسله قانونمند رويدادها به نوعى كليت فاقد قانون را در پى خواهد داشت و بنابراين خود گواهى بر مواجهه با واقعيت «ناممكن» مىشود كه در برابر نمادپردازى مقاومت مىكند. ناگهان همهچيز ممكن مىشود؛ حتى امر محال و ناممكن. نقش كارآگاه اين است كه نشان دهد چگونه «ناممكن، ممكن مىشود» (الرى كوئين) يا به تعبيرى نقشِ او اين است كه شوك تكاندهنده را دوباره نمادين كند و آن را در واقعيت نمادين حل كند: حضور كارآگاه پيش از هر چيز تبديل كليت فاقد قانون به يك كليت قانونمند، يا به بيان ديگر «تثبيت دوباره وضعيت بهنجار» را تضمين مىكند. در اينجا نكته مهم و اساسى، بُعدِ ميان ذهنى جنايت و البته بهتر است بگوييم جسد است. جسد همچون يك ابژه، كارش گرد آوردن گروهى از افراد دور هم است: جَسد آنها را همچون يك گروه تشكيل مىدهد (گروه مظنونان)؛ آنها را از طريق احساس گناه مشتركشان دور هم جمع مىكند ــ هر كدام از آنها مىتواند قاتل باشد، همه آنها انگيزه و فرصت براى انجام اين كار را داشتهاند. نقش كارآگاه اينجا از بين بردن بنبست اين گناه فراگير و معلق از طريق محدود كردن آن به يك سوژه منفرد و بنابراين تبرئه كردن مابقى است.10 اينجا، به هر حال محدوديتهاى قياس ميان شيوه روانكاو و كارآگاه مشخص مىشود. يعنى اينكه توجه به شباهتها و اثبات اينكه روانكاو واقعيت درونى و روانى را تجزيه و تحليل مىكند، درحالىكه كارآگاه محدود به واقعيت مادى و بيرونى است، كافى نيست.
كارى كه بايد انجام دهيم، تعريف فضايى است كه در آن هم روانكاو و هم كارآگاه بر هم منطبق مىشوند و اين كار را هم بايد با طرح اين پرسش اساسى مطرح كرد: اين تغيير جايگاه شيوه تحليل روانكاوانه و سرايت آن به قلمرو واقعيت «بيرونى» بر خود قلمرو «درونى» اقتصاد ليبيدويى [ يا دادوستد غرايز ] چه تأثيرى مىگذارد؟ ما قبلاً به اين پرسش پاسخ دادهايم؛ عمل كارآگاه عبارت است از محو و نابودىِ آن امكان ليبيدويى يا اين واقعيت «درونى» كه هريك از اعضاى گروه مىتوانست در سطح «واقعيت» جنايتكار باشد (يعنى اينكه ما در ناخودآگاهِ ميلمان قاتل هستيم، زيرا جنايتكار واقعى به ميل گروه كه در قالب جسد تعيّن يافته است، تحقق مىبخشد و در سطح واقعيت «آن متّهمى كه از ديگران مجزا مىشود، همان قاتلى است كه بىگناهى ما را تضمين مىكند)؛ و البته دروغ بنيادين نيز در همينجاست، كذب وجودى (اگزيستانسيال) «راهحل» كارآگاه: كارآگاه بر اساس تفاوت ميان حقيقتِ مبتنى بر واقعيت (صحتِ واقعيتها) و حقيقت «درونى» كه مرتبط با ميل ماست، بازى مىكند.
او به نمايندگى از صحت واقعيتها، از حقيقت ليبيدويى و «درونى» چشمپوشى مىكند و ما را از هرگونه احساس گناه در قبال تحقق ميلمان معاف مىكند، آن هم با انتساب اين امر به فرد متهم. بنابراين، با در نظر گرفتن اقتصاد ليبيدويى، «راهحل» كارآگاه چيزى نيست جز توهمى تحققيافته. كارآگاه «از طريق واقعيتها» آن چيزى را اثبات مىكند كه در غير اين صورت يك فراافكنى توهمزاى گناه به فردى ديگر در مقام سپر بلا ( scopegoat ) باقى مىماند، يعنى اينكه او نشان مىدهد كه آن فردِ ديگر عملاً گناهكار است. آن لذت فراوانى كه حاصل راهحل كارآگاه است از اين سود ليبيدويى ناشى مىشود، از نوعى سود اضافى به دستآمده از اين راهحل: ميل ما تحقق يافته است بىآنكه هزينهاى براى آن بپردازيم. بنابراين، تضاد ميان روانكاو و كارآگاه روشن مىشود: روانكاو ما را با بهايى كه براى دستيابى به ميلمان پرداختهايم و با ضايعهاى جبرانناپذير مواجه مىكند («اختگى نمادين»). بدينترتيب شيوه عمل كارآگاه همچون «سوژهاى كه قرار است بداند» نيز تغيير مىكند. او به صرف حضورش چه چيزى را تضمين مىكند؟ او دقيقاً تضمين مىكند كه ما از هر گناهى تبرئه خواهيم شد. و احساس گناهِ تحقق بخشيدن به ميلمان در هيأت فردى ديگر يا همان سپر بلا «بيرونى خواهد شد»، و در نتيجه ما خواهيم توانست بدون پرداختن بهايى، ميلى داشته باشيم. اين مقاله ترجمهاى است از بخش اولِ فصل سوم كتاب : Zizek, Slavoj, Looking Awry: An Introduction to Jaques Lacan through popular culture, The MIT Press, 1991 .
1.يادآورى اين نكته توضيح واضحات است كه تلاش براى سنتز شبهديالكتيكى شمايل كارآگاه همچون تلفيق متناقض عقلانيت بورژوايى و عكس آن يعنى شمِّ غيرعقلانى، مشكلى را حل نخواهد كرد. اينها هر دو با يكديگر در توليد آنچه هريك به تنهايى فاقدش هستند، ناكام خواهند ماند. 2. Freud, The Interpretation of Dreams. pp. 277-278 . 3. Jaques - Alain Miller, Action de la structure in Cahiers Pour L'Analyse 9. Paris, Graphe, 1968. pp. 96-97 . 4. Richard Alewyn, Anatomie des Detektivromans , In Jochen Vogt, ed., Der Kriminalroman, Munich, UTB. Verlag, 1971, vol. 2. p. 35 . 5. Freud, The Interpretation of Dream. p. 104 . 6. Victor Shklovsky, Die kriminalerzaehlung bei Conan Doyle , in Jochen Vogt , ed., Der kriminalroman, Munich, UTB - Verlag, 1971, vol. 1, p. 84 . 7.در واقع بر مبناى همين ضرورت ساختارىِ راهحل غلط است كه ما مىتوانيم نقش دستيار بىتجربه كارآگاه را، كه يكى از چهرههاى كلاسيك و استاندارد داستانهاى كارآگاهى است، توضيح دهيم؛ دستيارى كه غالباً نقش راوى داستان را نيز بر عهده دارد (واتسن در داستانهاى هلمز و هستينگ در داستانهاى پُوارو). در يكى از داستانهاى آگاتا كريستى، هستينگ از پوارو مىپرسد كه وجود او، علىرغم تمام اشتباهات و كُندذهنىهايش در كنار پوارو، در فرآيند كشف معماى جنايت به چه درد مىخورد. پوارو در جواب مىگويد: چون تو مثل تمامى مردم عادى فكر مىكنى، در نتيجه مىتوانى راهحلهاى غلط را براى من آشكار كنى، چرا كه جنايتكار پس از وقوع جنايت صحنه را طورى مىچيند كه آدمهايى مثل تو فريب بخورند؛ فريب خوردن تو به من كمك مىكند تا به مكر قاتل پى ببرم. 8. Miller, Action de La structure, p. 96 . 9. Lacan, The Four fundamental Concepts of Psycho-Analysis, pp . 139-140. 10. البته آگاتا كريستى در رمان قتل در قطار سريعالسير شرق اين قاعده را نقض مىكند. در اين داستان، جنايت به وسيله گروهى از مظنونان انجام مىشود و به همين دليل هم نمىتوان آنها را گناهكار شمرد. در واقع اينجا جنايت به تمهيدى براى مجازات يك آدم تبديل مىشود.