دو حكم جزمى تجربهگرايى
نوشته ويلرد ون اورمن كواين ترجمه منوچهر بديعى مقدمه
اغراق نيست اگر بگوييم كمتر مقالهاى در تاريخ فلسفه تحليلى معاصر به اندازه اين مقاله كواين محل بحث و مورد ارجاع قرار گرفته است. كواين اين مقاله را در 1950 در مجله The Philosophical Review منتشر كرد و در اين هنگام فيلسوف و منطقدان سرشناسى بود. در اين مقاله كواين دو حكمى را كه از مبانى پوزيتيويسم منطقى بود محل ترديد قرار داد. توضيح آنكه از زمان لايبنيتس و هيوم و به ويژه كانت، قضيهها را به تحليلى و تركيبى تقسيم مىكردند. اين تقسيمبندى يكى از مبانى فلسفه رودلف كارناپ، استاد و فيلسوف مورد احترام كواين، بود. حكم ديگر اين بود كه قضيههاى معنادار را مىتوان به زبان دادههاى بىواسطه تجربه تحويل يا تاويل كرد. در اين تاويل قضيههايى خواهيم داشت كه هيچ تجربهاى در حال يا آينده، قادر به ابطال آنها نخواهد بود. كواين در مقاله «دو حكم جزمى تجربهگرايى» هر دو حكم را محل سؤال قرار مىدهد و تا آنجا پيش مىرود كه رياضيات و منطق را نيز مصون از اصلاح و ترميم نمىداند. ساختار كلى استدلال كواين مبتنى بر دو اصل است: يكى اينكه در هر آزمايش نه يك قضيه بلكه مجموعهاى از قضايا به محك تجربه زده مىشوند; ديگر اينكه در علوم از موارد ساده كه بگذريم هر پيشبينى، نتيجه مجموعه اصول هر علم به علاوه رياضيات و منطق است. اكنون اگر تجربه پيشبينى ما را نقض كند به آسانى نمىتوان گفت كدام يك از اعضاى اين مجموعه را بايد عامل درستنبودن پيشبينى دانست. در اينجا به نظر كواين رياضيات و منطق نيز مىتوانند مورد شك قرار گيرند. (ضياء موحد) تجربهگرايى جديد را دو حكم جزمى تا اندازه زيادى مقيد كرده است. يكى از آن دو حكم، اعتقاد به وجود افتراق اساسى ميان صدقهايى است كه تحليلى هستند يا ريشه در معانى دارند و وابسته به امور واقعى نيستند و صدقهايى كه تركيبى هستند و ريشه در امر واقع دارند. حكم جزمى ديگر عبارت است از گرايش به فروكاهى يعنى اعتقاد به اينكه هر قضيه بامعنايى معادل با ساختارى منطقى بر روى ثابتهايى (1) است كه به تجربه بلاواسطه دلالت دارد. سخن من آن است كه اين هر دو حكم كجبنياد است. خواهيم ديد كه يكى از نتايج كنارنهادن آنها مخدوششدن رمز بين مابعدالطبيعه نظرى و علوم طبيعى است. نتيجه ديگر آن روى آوردن به عملگرايى است. 1. سابقه تحليليت
نظريه كانت مبنى بر وجود افتراق ميان صدقهاى تحليلى و صدقهاى تركيبى سابقهاى در نظريه هيوم دارد كه قائل به فرق بين نسبت ايدهها با يكديگر و نسبت امور واقع با يكديگر بود و همچنين در نظريه لايبنيتس كه به فرق بين صدقهاى عقلى و صدقهاى واقعى قائل بود. لايبنيتس مىگفت كه صدقهاى عقلى در تمام عوالم ممكن صادق هستند. اگر تمثيل را كنار بگذاريم اين گفته بدان معناست كه صدقهاى عقلى صدقهايى هستند كه ممكن نيست كاذب باشند. به همين قياس مىشنويم كه در تعريف قضاياى تحليلى مىگويند قضايايى هستند كه انكار آنها مستلزم تناقض است. اما اين تعريف چندان ارزش توضيحى ندارد; زيرا مفهوم تناقض، به آن معناى وسيعى كه براى تعريف تحليلى موردنياز است، خود عينا همانقدر نيازمند توضيح است كه مفهوم تحليلى نياز به توضيح دارد. اين دو مفهوم دو روى يك سكه مشكوكاند. كانت قضيه تحليلى را قضيهاى مىدانست كه در آن آنچه بر موضوع حمل مىشود مفهوما از پيش در موضوع مندرج باشد. اين صورتبندى دو نقص دارد: اولا منحصر به قضايايى است كه شكل موضوع - محمول دارند و ثانيا به مفهوم اندراج توسل مىجويد كه خود در مرتبه استعاره باقى مانده است. اما مراد كانتبيشتر از روشى كه در استعمال تحليلى به كار برده است معلوم مىشود تا از تعريفى كه از تحليلى كرده است و مىتوان مراد او را به اين بيان درآورد: قضيهاى تحليلى است كه به سبب معانى و قطعنظر از امر واقع صادق باشد. با دنبالكردن اين راه، اكنون بايد مفهوم معنا را كه پيشفرض ماستبررسى كنيم. بايد به ياد داشت كه معنا را نبايد با نامگذارى يكسان بدانيم. (2) مثال «ستاره شب» و «ستاره صبح» كه فرگه آورده و مثال «اسكات» و «نويسنده ويورلى» كه از راسل است نشان مىدهند كه ممكن است ثابتها نام شىء واحدى باشند اما معناى آنها متفاوت باشد. تفاوت بين معنا و نامگذارى در زمينه ثابتهاى انتزاعى نيز كم اهميت نيست. ثابتهاى «9» و «شماره سيارات» دو نام براى يك چيز انتزاعى واحد هستند اما بنا به فرض بايد از لحاظ معنا آنها را متفاوت شمرد، زيرا براى آنكه معلوم شود آن شىء مورد بحثيك چيز واحد استبه رصد نجومى نياز بود و صرف تفكر درباره معناى ثابتها كفايت نمىكرد. مثالهاى بالا، اعم از انضمامى و انتزاعى، همه ثابتهاى مفرد است. در مورد ثابتهاى كلى يا محمولات، وضع تا اندازهاى فرق مىكند اما قرينه آن است. هر ثابت مفردى قاعدتا بايد نامى براى چيزى، اعم از انتزاعى يا انضمامى، باشد. اما ثابت كلى چنين نيست; بلكه ثابت كلى بايد درباره يك چيز يا درباره هر فرد از چيزهاى كثير صدق كند يا درباره هيچچيز صدق نكند. (3) مجموعه همه چيزهايى را كه يك ثابت كلى درباره آنها صدق مىكند مصداق آن ثابت مىناميم. حال به قرينه تباين بين معناى يك ثابت مفرد و چيزى كه نامگذارى شده است، بايد بين معناى ثابت كلى و مصداق آن نيز تفاوت قائل شد. مثلا ثابتهاى كلى «موجود صاحب قلب» و «موجود صاحب كليه» شايد از لحاظ مصداق يكسان باشند اما از لحاظ معنا متفاوتاند. خلط معنا با مصداق در خصوص ثابتهاى كلى كمتر رواج دارد تا خلط معنا با نامگذارى در خصوص ثابتهاى مفرد. اين ديگر در فلسفه امرى پيش پا افتاده است كه مفهوم (يا معنا) را در مقابل مصداق يا، به اصطلاح ديگرى، مفهوم را در برابر منطوق (مدلول) بگذارند. شك نيست كه تصور ارسطويى جوهر ريشه تصور جديد از مفهوم يا معنا است. در نظر ارسطو جوهر انسان آن بود كه ناطق باشد، دو پابودن او عرضى بود. اما اين برداشتبا نظريه معنا تفاوت مهمى دارد. از جهت اين نظريه (حتى اگر براى ادامه بحث هم باشد) مىتوان اذعان كرد كه نطق داخل در معناى كلمه «انسان» است ولى دوپا بودن چنين نيست; اما در عين حال مىتوان گفت كه دوپا بودن نيز داخل در معناى «ذوقدمين» است ولى نطق چنين نيست. از اين رو از لحاظ نظريه معنا اين سخن درباره فرد بالفعل كه در عين حال انسان و ذوقدمين است معنايى ندارد كه بگوييم نطق او جوهر او و دوپابودن عرض او، يا برعكس است. در نظر ارسطو اشياء داراى جوهرند اما فقط ساختارهاى زبانى معنا دارند. معنا همان جوهر است در حالى كه از مصداق خود جدا شده و به واژه پيوسته است. در نظريه معنا مساله بارز ماهيت معانى است: معانى چگونه چيزهايى هستند؟ شايد نياز به وجود موجودات معنوى از اينجا ناشى شده باشد كه در ابتدا نمىتوانستند دريابند كه معنا و مصداق با يكديگر فرق دارند. وقتى كه نظريه معنا يكسره از نظريه مصداق جدا مىشود فقط كافى است قدمى كوتاه برداريم تا بپذيريم كه موضوع اصلى نظريه معنا فقط ترادف ساختهاى زبانى و تحليليت قضاياست; خود معانى را كه چيزهاى مبهم واسطهاى هستند به آسانى مىتوان كنار نهاد. (4) پس بار ديگر مساله تحليليت پيش روى ما سربرمىكشد. قضايايى كه بنا به اظهار عموم در فلسفه، تحليلى هستند چندان دور از دسترس نيستند. اين گونه قضايا بر دو دسته تقسيم مىشوند: دسته اول آنهايى هستند كه مىتوان آنها را «منطقا صادق» خواند و قضيه زير نمونه آنهاست: (1) هيچ مرد بىزنى زندار نيست. خصوصيتى كه در اين مثال به بحث ما مربوط مىشود آن است كه نه فقط به همين صورتى كه هست صادق استبلكه هر تفسيرى از «مرد» و «زندار» بكنيم باز هم صادق مىماند. اگر از پيش مجموعهاى از ادات منطقى شامل «هيچ»، «بى»، «نون نفى»، «اگر»، «آنگاه»، «و» و غيره فراهم آوريم، آنگاه مىتوان به طور كلى گفت كه صدق منطقى عبارت است از قضيهاى كه هر تفسيرى از اجزاى آنكه غير از ادات منطقى باشد صورت گيرد آن قضيه صادق است و صادق مىماند. اما دسته ديگرى از قضاياى تحليلى هست كه قضيه زير نمونه آنهاست: (2) هيچ مجردى زندار نيست. خصوصيت اين قضيه آن است كه در آن مىتوان با قراردادن واژههاى مترادف با واژههاى آن، قضيه را به صدق منطقى تبديل كرد. بنابراين با قراردادن «مرد بىزن» به جاى «مجرد» كه مترادف آن است مىتوان قضيه شماره (2) را به قضيه شماره (1) بدل كرد. اما از آنجا كه در توضيح بالا ناگزير شدهايم به مفهوم «ترادف» تكيه كنيم هنوز هم خصوصيت دسته دوم قضاياى تحليلى و به تبع آن به طور كلى خصوصيت تحليليت را در دست نداريم زيرا مفهوم «ترادف» كمتر از تحليليت محتاج توضيح نيست. در سالهاى اخير كارناپ به آن گرويده است كه تحليليت را با توسل به آنچه خود آن را توصيفات حالت مىخواند توضيح دهد. (5) هر توصيف حالتى عبارت است از تعيين صدق و كذب تمام قضاياى زبانى كه اتمى يا نامركب باشند. كارناپ مىگويد ساير قضاياى زبانى به وسيله تدابير زبانى آشنا از عبارات مركب از آنها ساخته مىشوند به نحوى كه صدق و كذب هر قضيه براى هر توصيف حالتبه وسيله قوانين منطقى مشخص تعيين مىگردد. در اين صورت قضيهاى را مىتوان تحليلى ناميد كه در هر توصيف حالتى صادق باشد. اين بيان شكل ديگرى از «صادق در همه عوالم ممكن» لايبنيتس است. اما بايد توجه داشت كه اين تعبير از تحليليت فقط در صورتى به كار مىآيد كه قضاياى اتمى زبان، برخلاف «زيد مجرد است» و «زيد زندار است»، بستگى متقابل با يكديگر نداشته باشند. در غير اين صورت توصيف حالتى پيش مىآيد كه در آن مىتوان به صدق «زيد مجرد است» و «زيد زندار است» حكم كرد و در نتيجه قضيه «هيچ مجردى زندار نيست» به قضيهاى تركيبى بدل مىشود به جاى آنكه، به معيار موردنظر، تحليلى باشد. بنابراين معيار تحليليتبر حسب توصيف حالت فقط در مورد زبانهايى به كار مىآيد كه جفت مترادف فرامنطقى، مانند «مجرد» و «مرد بىزن» نداشته باشند - اين جفتهاى مترادف موجب پيدايش قضيههاى تحليلى «دسته دوم» مىشوند. معيارى كه براساس توصيف حالتباشد در بهترين شكل خود تعبير مجددى از صدق منطقى است نه از تحليليت. نمىخواهم بگويم كارناپ خود در اين زمينه توهمى داشته است. هدف از زبان الگوى سادهشده او در درجه اول مساله كلى تحليليت نبوده استبلكه هدف او روشنساختن مساله احتمال و استقراء بوده است. اما مساله ما تحليليت است و در اينجا دشوارى در قضاياى تحليلى دسته اول، يعنى صدقهاى منطقى، نيستبلكه در دسته دوم است كه به مفهوم ترادف مربوط مىشود. 2. تعريف
هستند كسانى كه آرامش خاطر خود را در اين مىيابند كه بگويند قضاياى تحليلى دسته دوم از راه تعريف به قضاياى تحليلى دسته اول، يعنى صدقهاى منطقى، تبديل مىشوند; مثلا «مجرد» به «مرد بىزن» تعريف مىشود. اما از كجا مىفهميم كه «مجرد» به «مرد بىزن» تعريف مىشود؟ چه كسى و چه وقت آن را اينگونه تعريف كرده است؟ آيا بايد قاموس دمدستخود را برداريم و تقرير اهل لغت را قانون بدانيم؟ معلوم است كه اين كار مانند سرنا را از سرگشادش نواختن است. اهل لغتخود عالمى است تجربى كه كارش ثبت و ضبط امور قبلى است; اگر او در شرح واژه «مجرد» مىنويسد «مرد بىزن» از آن روست كه معتقد استبين اين دو ساخت زبانى نسبت ترادف موجود است و اين نسبت پيش از آنكه او به كار خود دست زند در تداول عام يا تداول مرجح مستتر بوده است. مفهوم ترادف كه در اين كار از پيش فرض شده هنوز هم بايد روشن شود و احتمالا بايد با توجه به رفتار زبانى روشن شود. مسلم است كه «تعريف»ى كه اهل لغت از ترادف مشاهده شده به دست مىدهد نمىتواند مبناى ترادف باشد. البته تعريف كارى نيست كه منحصر به لغتشناسان باشد. فيلسوفان و دانشمندان نيز به كرات لفظ مبهمى را با معناكردن آن به الفاظى آشناتر «تعريف» مىكنند. اما معمولا چنين تعريفى مانند تعريف لغتشناسان صرفا لغتنويسى است و نسبت ترادفى را كه پيش از بيان مطلب موردبحث وجود داشته است تصديق مىكند. اينكه تصديق ترادف چه معنايى دارد و وجود چه پيوندهايى لازم و كافى است تا بتوان به درستى گفت كه دو ساخت زبانى با يكديگر مترادف هستند هيچ روشن نيست; اما اين پيوندها هر چه باشد معمولا در تداول ريشه دارد. بنابراين تعريفهايى كه حاكى از موارد برگزيده ترادف است در واقع از تداول خبر مىدهد. اما نوع متفاوتى از كار تعريف هست كه به خبردادن از ترادف موجود محدود نمىشود. منظورم همان كارى است كه كارناپ آن را توضيح خوانده است. كارى كه فيلسوفان به آن مىپردازند و دانشمندان نيز در اوقاتى كه بيشتر به فلسفه دست مىزنند همينكار را مىكنند. اما هدف از توضيح فقط آن نيست كه معرف را به يك واژه مترادف خشك و خالى معنا كنند بلكه در واقع هدف آن است كه با تلطيف يا تكميل معناى معرف از آن رفع نقص كنند. اما حتى توضيح هم هر چند كه محدد به خبردادن از وجود ترادف موجود بين معرف و معرف نيست، با اين حال بر ترادفهاى موجود ديگرى استوار است. در اين مطلب مىتوان بدينترتيب نظر كرد: هر واژهاى كه در خور توضيح باشد موارد استعمالى دارد كه در كل آنقدر روشن و دقيق هستند كه بتوان آنها را به كار برد; و منظور از توضيح حفظ اين موارد استعمال جاافتاده و در عين حال دقيقكردن موارد استعمال ديگر آن است. براى آنكه تعريفى براى توضيح وافى به مقصود باشد آنچه لازم است آن نيست كه معرف در تداول پيشين خود با معرف مترادف باشد بلكه كافى است كه هركدام از موارد استعمال جاافتاده معرف، كه با كليتخود در تداول پيشين در نظرگرفته مىشود، با موارد استعمال متناظر معرف مترادف باشد. چه بسا كه دو معرف جداگانه براى توضيح خاصى به يك اندازه متناسب باشند اما با يكديگر مترادف نباشند; زيرا مىتوان آنها را به جاى يكديگر در موارد استعمال جا افتاده به كار برد، در حالى كه در جاهاى ديگر با يكديگر تفاوت دارند. اگر به يكى از اين معرفها بچسبيم و ديگرى را كنار بگذاريم بر حسب قاعده تعريفى از نوع توضيح بين معرف و معرف نسبت ترادف پديد مىآورد كه پيش از آن وجود نداشت. اما چنانكه ديديم باز هم اين تعريف فايده توضيحى خود را به ترادفهاى موجود مديون است. اما يك نوع نهايى تعريف هم هست كه به هيچ وجه به ترادفهاى پيشين باز نمىگردد و آن عبارت است از برقراركردن نشانههاى تازه به صورتى آشكارا قراردادى و به منظور اختصار محض. در اينجا معرف فقط از آن رو با معرف مترادف مىشود كه عمدا براى آنكه با معرف مترادف شود ايجاد شده است; در اينجا با يكى از موارد بارز مترادف سروكار داريم كه با تعريف ايجاد شده است; و اى كاش كه همه انواع ترادف به هميناندازه فهميدنى بود. در ساير موارد تعريف بر پايه ترادف استوار است نه اينكه آن را توضيح دهد. واژه «تعريف» طنين اطمينانبخش خطرناكى يافته است و اين شايد بدان سبب باشد كه اين واژه كرارا در نوشتههاى منطقى و رياضى آمده است. بجاست كه اكنون موضوع را به بررسى مختصرى در باب نقش تعريف در پژوهشهاى صورى برگردانيم. در دستگاههاى منطقى و رياضى مىتوان در راه يكى از دو نوع صرفهجويى كه عنادا با يكديگر منافات دارند كوشش كرد; هريك از اين دو نوع فايده عملى خاص خود را دارد. از يك سو مىتوانيم براى بيان عملى در پى صرفهجويى باشيم - يعنى در پى سهولت و اختصار در بيان نسبتهاى گوناگون باشيم. اين نوع صرفهجويى معمولا مقتضى وجود علامتهاى مشخص دقيق براى انبوهى از مفاهيم است. اما نوع دوم صرفهجويى كه برعكس نوع اول است آن است كه به دنبال صرفهجويى در دستور و واژگان باشيم; در اين حالت مىكوشيم تا حداقل مفاهيم پايه را بيابيم به نحوى كه با تخصيص دادن علامت مشخص به هركدام از آن مفاهيم بيان هر مفهوم مطلوب ديگرى صرفا با تركيب و تكرار علامتهاى پايه ميسر گردد. نوع دوم صرفهجويى از يك جهت غيرعملى است زيرا ناچيزى مصطلحات پايه لامحاله منجر به اطاله مقال خواهد شد. اما از جهت ديگرى عملى است: مقال نظرى درباره زبان را با به حداقلرساندن الفاظ و صورتهاى ساختارى كه زبان مركب از آنهاست، تا اندازه زيادى ساده مىكند. هر دو نوع صرفهجويى، هر چند در نظر اول با يكدگر ناسازگارند، هركدام به طريق خاص خود ارزش دارند. در نتيجه رسم بر اين شده است كه هر دو نوع صرفهجويى را با يكديگر تلفيق كنند يعنى در واقع دو زبان را به نحوى در يكديگر ادغام كنند كه يكى جزئى از ديگرى باشد. اين زبان جامع، هر چند كه از لحاظ دستور و واژگان پر از حشو و زوائد است، اما از لحاظ طول پيامها صرفهجويانه استحال آنكه زبانى كه جزئى از زبان جامع است و آن را علامتگذارى ابتدايى مىنامند از لحاظ دستور و واژگان صرفهجويانه است. رابطه كل و جزء با قواعد ترجمه برقرار مىشود و به موجب اين قواعد هر اصطلاحى كه در علامتگذارى ابتدايى پيدا نشود با تركيبى از علامتهاى ابتدايى معادل مىشود. اين قواعد ترجمه همان تعريفهايى هستند كه در دستگاههاى صورى يافت مىشوند. بهتر آن است كه اين تعريفات را نه به صورت ملحقات يك زبان، بلكه به عنوان رابطهاى بين دو زبان، كه يكى جزء ديگرى است، به شمار آوريم. اما اين رابطها منعندى نيستند. اين رابطها بايد نشان دهند كه چگونه با علامتهاى ابتدايى مىتوان همه مقاصد زبان پر از حشو و زوائد را به غير از كوتاهى و راحتى آن، حاصل كرد. بنابراين در هر مورد انتظار مىرود كه معرف و معرف به يكى از سه طريقى كه در بالا به آنها اشاره كرديم به يكديگر مربوط شوند. معرف ممكن استبا حفظ مترادف مستقيمى (6) كه از تداول پيشين گرفته شده معناى معرف را با علامتگذارى مختصرترى دقيقا بيان كند; يا معرف ممكن استبر سبيل توضيح از تداول پيشين معرف رفع نقص كند; يا سرانجام، معرف ممكن است علامتگذارى نوپديدى باشد كه هماكنون و همينجا به تازگى معنايى به آن عطا شده باشد. بدين ترتيب مىبينيم كه هم در پژوهشهاى صورى و هم در پژوهشهاى غيرصورى - جز در حالت نهايى كه مشتمل بر معرفى علامتهاى جديدى است كه آشكارا قراردادى هستند - تعريف بر پايه نسبت پيشين ترادف مىچرخد. حال با قبول اينكه كليد حل مساله ترادف و تحليليت در مفهوم تعريف نيست، باز هم به ترادف مىپردازيم و بيش از اين درباره تعريف سخنى نمىگوييم. 3. تعويضپذيرىآنچه به صرافت طبع به نظر مىرسد و در خور بررسى دقيقترى است آن است كه ترادف دو ساختار زبانى عبارت است از تعويضپذيرى آنها با يكديگر در هر مورد استعمال بىآنكه در صدق و كذب تغييرى حاصل شود - به گفته لايبنيتس، تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] باشد. (7) بايد توجه داشت كه مترادفات به اين تعبير حتى لازم نيست عارى از ابهام باشند به شرط آنكه ابهام مترادفات با يكديگر متناسب باشند. اما اينكه بگوييم مترادفاتى مانند «مجرد» و «بىزن» در همهجا به صورت salva veritate [حافظالصدق] با يكديگر عوض مىشوند صحت كامل ندارد. با عباراتى مانند «مجرد خيال» و «حبس مجرد» مىتوان به آسانى قضاياى صادقى ساخت كه با نهادن «بىزن» به جاى «مجرد» در آنها به قضاياى كاذب بدل شوند; همچنين استبا قراردادن واژه مجرد در گيومه به ترتيب زير: «مجرد» بيش از چهارحرف دارد. (8) اما شايد بتوان از اين موارد نقض به اين تدبير چشمپوشى كرد كه بگوييم عبارتهايى مانند «مجرد خيال» و «حبس مجرد» و كلمه «مجرد» داخل گيومه هركدام واژه واحد لايتجزايى است و سپس بنا را بر اين بگذاريم كه تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] كه محك ترادف است در مواردى كه جزئى از يك واژه در ميان باشد اعمال نمىگردد. اين تعبير از ترادف، به فرض اينكه از جهات ديگر پذيرفتنى باشد، يك عيب دارد و آن اينكه ناچار از توسل به مفهومى از «واژه» است كه مىتوان گفت صورتبندى آن نيز دشواريهايى در بردارد. با اين حال مىتوان گفتبا تبديل مساله ترادف به مساله چيستى واژه پيشرفتى حاصل شده است. حال همين رشته را اندكى دنبال مىكنيم با اين فرض كه چيستى «واژه» بالبداهه معلوم است. اين مساله باقى مىماند كه آيا تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] (قطعنظر از مواردى كه جزئى از يك واژه در ميان باشد) شرط كافى محكمى براى ترادف هستيا، برخلاف، پارهاى عبارتهاى متباين نيز يافت مىشوند كه به همين صورت تعويضپذير باشند. همينجا اين نكته را روشن كرده باشيم كه ما در اينجا به ترادف به معناى يكسانى كامل از لحاظ تداعيهاى روانى يا حالتشاعرانه نمىپردازيم; بدينمعنا هيچ دو عبارتى يافت نمىشوند كه مترادف باشند. ما فقط به چيزى مىپردازيم كه (Lognitive synenymy) (9) ناميد. پيش از اينكه اين بررسى پايان يابد نمىتوان به درستى گفت كه ترادف خبرى چيست; اما چون در خصوص تحليليت در بند 1 اين مقاله به آن نياز پيدا كرديم اجمالا مىدانيم كه چيست. آن نوع ترادفى كه در اينجا مورد نياز است فقط به گونهاى است كه با قراردادن واژه مترادف به جاى واژه مترادف بتوان هر قضيه تحليلى را به يك صدق منطقى بدل كرد. حال اگر ورق را برگردانيم و مساله تحليليت را حل شده بينگاريم مىتوانيم ترادف خبرى الفاظ را (با حفظ همان مثال مالوف) به اين ترتيب توضيح دهيم: اين گفته كه «مجرد» و «مرد بىزن» مترادف خبرى هستند چيزى بيشتر يا كمتر از اين نيست كه بگوييم قضيه زير: (3) همه مجردها و فقط مجردها بىزن هستند. تحليلى است. (10) اگر قرار باشد، چنانكه در بند 1 اين مقاله عهدهدار شديم، برعكس تحليليت را به يارى ترادف خبرى توضيح دهيم آن وقتبه تعبيرى از ترادف خبرى نياز داريم كه تحليليت پيشفرض آن نباشد. در واقع نيز اكنون يك چنين تعبير مستقلى از ترادف خبرى در دستبررسى داريم و آن تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] در همهجا مگر در درون واژه است. بالاخره باز هم رشته مطلب را به دست مىگيريم و مىگوييم مساله ما اين است كه آيا اين تعويضپذيرى شرط كافى براى ترادف خبرى هستيا نه. مىتوانيم با مثالهايى از آن قبيل كه در زير آورده شده به سرعتخود را قانع كنيم كه چنين است. قضيه : (4) ضرورتا همه مجردها و فقط مجردها مجرد هستند. بداهة صادق استحتى اگر فرض كنيم واژه «ضرورتا» چنان محدود تعبير شود كه فقط در مورد قضيههاى تحليلى صدق كند. بنابراين اگر «مجرد» و «مرد بىزن» به طرز salva veritate [حافظالصدق] تعويضپذير باشند، نتيجه مىشود كه: (5) ضرورتا همه مجردها و فقط مجردها بىزن هستند. كه اين نتيجه حاصل قراردادن «مرد بىزن» به جاى يكى از موارد واژه «مجرد» در قضيه شماره 4 است و بايد مانند قضيه شماره 4 صادق باشد. اما اينكه بگوييم قضيه شماره (5) صادق است مانند آن است كه بگوييم قضيه شماره (3) تحليلى است و بنابراين «مجرد» و «مرد بىزن» مترادف خبرى هستند. بايد ديد كه اين استدلال چه مرضى دارد كه حالت دوز و كلك پيدا كرده است. قوت شرط تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] به تبع غناى زبانى كه در اختيار داريم تغيير مىكند. استدلال بالا بر اين فرض استوار است كه ما با زبانى سروكار داريم آنقدر غنى كه داراى قيد «ضرورتا» است و اين قيد بايد طورى تعبير شود كه هر وقت و فقط هر وقت در قضيه تحليلى به كار مىرود قضيه صادقى به دست دهد. اما آيا مىتوانيم از تقصير زبانى كه داراى چنين قيدى استبه آسانى بگذريم؟ آيا اين قيد واقعا معنايى دارد؟ اگر بنا را بر اين بگذاريم كه معنايى دارد مانند آن است كه بگوييم ديگر براى واژه «تحليلى» معناى رضايتبخشى يافتهايم. پس ديگر چرا داريم اينقدر به خود زحمت مىدهيم؟ استدلال ما يكسره دورى نيست اما شبيه به استدلال دورى است. مىتوان به تمثيل گفت كه به شكل منحنى بستهاى در فضاست. تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] بىمعناست مگر آنكه به زبانى ربط داده شود كه دامنه آن از جهات ذىربط مشخص شده باشد. فرض كنيم زبانى مورد بررسى ماست كه اين اجزاء را داشته باشد: انبوه بىنهايت فراوانى از محمولات يك يك مرد است) و محمولات چندموضعى (مثلا G در موردى كه Gxy بدين معنا باشد كه y , x را دوست مىدارد) كه اين محمولات غالبا به موضوعهاى بيرون از منطق مربوط مىشوند. باقيمانده اجزاى زبان، منطقى است. جملههاى اتمى زبان مركب است از يك محمول و به دنبال آن يك يا چند متغير y , x ،و غيره، و جملههاى مركب به وسيله توابع ارزش (مانند نا، و ، يا و غيره) و سورها ساخته مىشوند. (11) چنين زبانى در واقع از محاسن توصيفها و به طور كلى از اسامى نيز برخوردار است كه از اين اسامى به شيوههاى شناخته شده مىتوان تعريف متنى (12) به دست داد. (13) حتى از اسامى شيئهاى انتزاعى كه نام مجموعهها و مجموعه مجموعهها و غيره هستند در مواردى كه انبوه محمولات، شامل محمول و موضعى عضويت هم باشد مىتوان تعريف متنى به دست داد. (14) چنين زبانى براى رياضيات كلاسيك و كلا براى گفتمان علمى كفايت مىكند مگر در مواردى كه گفتمان علمى متضمن تمهيداتى باشد كه در آنها چون و چرا راه دارد مانند قضاياى شرطى خلاف واقع يا قيود موجهى مانند «ضرورتا» (15) . زبانى از اين دست مصداقى استبدينمعنا كه هر دو محمولى كه مصداقا با يكديگر وفق داشته باشند (يعنى شيئهاى يكسانى آنها را صادق كند) به طور salva veritate [حافظالصدق] تعويضپذير هستند. (16) بنابراين در يك زبان مصداقى تعويضپذيرى salva veritate [حافظالصدق] دليل قطعى ترادف خبرى مطلوب ما نيست. اينكه واژه مجرد و مرد بىزن در يك زبان مصداقى به طور حافظالصدق تعويضپذير هستند فقط ما را مطمئن مىكند كه قضيه شماره (3) صادق است. در اينجا ابدا يقين نداريم كه وفقداشتن مصداقى «مجرد» و «مرد بىزن» بر معنا استوار باشد و نه بر امور واقع تصادفى. چنانكه وفقداشتن مصداقى «موجود صاحب قلب» و «موجود صاحب كليه» فقط بر امور واقعى تصادفى استوار است. وفقداشتن مصداقى از بسيارى جهات نزديكترين تقريب به ترادفى است كه مورد توجه ماست. اما اين نكته بر جاى خود باقى است كه وفق مصداقى ابدا به پاى آن نوع ترادف خبرى كه براى توضيح تحليليتبه شرح بند 1 اين مقاله لازم است نمىرسد. آن نوع ترادف خبرى كه در آن جا لازم است نوعى است كه ترادف بين «مجرد» و «مرد بىزن» را با تحليليت قضيه شماره (3) برابر مىسازد نه فقط با صدق قضيه شماره (3). پس بايد پذيرفت كه تعويضپذيرى حافظالصدق اگر با توجه به يك زبان مصداقى تعبير شود شرط كافى ترادف خبرى به آن معنايى نيست كه براى استنتاج تحليليتبه شيوه مذكور در بند 1 اين مقاله لازم است. اگر زبانى قيد معناى «ضرورتا» به معنايى كه در بالا اشاره شد داشته باشد يا ادوات ديگرى به همان سياق داشته باشد تعويضپذيرى حافظالصدق در اين زبان شرط كافى ترادف خبرى هست; اما چنين زبانى فقط در صورتى فهميده مىشود كه مفهوم تحليليت از پيش درك شده باشد. شايد تلاش براى آنكه نخست ترادف خبرى را توضيح بدهيم تا تحليليت را به طرز مذكور در بند 1 اين مقاله از آن استنتاج كنيم رهيافتخطايى باشد. به جاى آن مىتوانيم سعى كنيم تحليليت را بدون توسل به ترادف خبرى به نحوى توضيح دهيم. پس از آن اگر بخواهيم بىشك مىتوانيم ترادف خبرى را با يقين كافى از تحليليت استنتاج كنيم. ديديم كه ترادف خبرى «مجرد» و «مرد بىزن» را مىتوانيم براساس تحليليت قضيه شماره (3) توضيح دهيم. البته همين توضيح در خصوص هر جفت از محمولات يك موضعى به كار مىرود و مىتوان به طرز واضحى آن را به محمولات چند موضعى تعميم داد. ساير مقولات نحوى را نيز مىتوان كمابيش به طرز مشابهى تمشيت كرد. ترمهاى واحد را در مواردى مىتوان مترادف خبرى خواند كه قضيه حاوى اينهمانى كه با به كار بردن علامتبين آنها ساخته مىشود تحليلى باشد. قضيههايى را مىتوان گفت كه با يكديگر مترادف خبرى هستند كه شكل دو شرطى آنها (كه در نتيجه پيوند آنها با «اگر و فقط اگر» حاصل مىشود) تحليلى باشد. (17) اگر بخواهيم همه مقولات را در صورتبندى واحدى گرد آوريم و به اين قيمت كه مفهوم «واژه» را كه پيش از اين در اين بخش به كار برديم بديهى فرض كنيم، مىتوانيم هر دو ساخت زبانى را كه (قطع نظر از اجزاى داخل «واژه»ها) بهصورت salva analyticitate [حافظالتحليليه] (نه حافظالصدق) تعويضپذير باشند مترادف خبرى بدانيم. در موارد ابهام و اشتراك لفظى مسائلى پيش مىآيد كه بهتر استبر سر آنها معطل نشويم چون تا همينجا هم از موضوع پرت شدهايم. حال بايد به موضوع ترادف پشت كنيم و بار ديگر به تحليليت رو كنيم. 4. قواعد معناشناسى
ابتدا بسيار طبيعى مىنمود كه تحليليتبا توسل به حوزه معانى تعريف شود. با دقتبيشتر، توسل به حوزه معانى به توسل به ترادف و تعريف انجاميد. اما اميد بستن به تعريف بيهوده از كاردرآمد و معلوم شد كه ترادف را فقط وقتى خوب مىتوان فهميد كه قبلا به خود تحليليت توسل جسته باشيم. پس باز هم برگشتيم بر سر همان مساله تحليليت. من نمىدانم كه آيا قضيه «هر چيز سبزى ممتد است» تحليلى استيا نه. حال بايد ديد كه آيا ترديد در مورد اين مثال واقعا نشانهاى از درك ناقص يا دريافت ناقص «معانى» واژههاى «سبز» و «ممتد» است؟ گمان نمىكنم چنين باشد. دشوارى از واژههاى «سبز» و «ممتد» نيستبلكه از واژه «تحليلى» است. اغلب مىگويند كه دشوارى تميز قضيههاى تحليلى از قضيههاى تركيبى در زبان طبيعى به سبب ابهام زبان طبيعى است و اگر يك زبان ساختگى دقيق داشته باشيم كه «قواعد معناشناسى» صريح داشته باشد تمايز آن دو نوع قضيه روشن مىگردد. اما من اكنون نشان خواهم داد كهاين گفته نوعى خلط مبحث است. مفهوم تحليليت كه مطمح نظر ماست در واقع نوعى نسبت مفروض ميان قضايا و زبانها است: مىگويند قضيه S براى زبان L تحليلى است و مساله آن است كه معناى اين نسبت را به طور كلى، يعنى در مورد متغيرهاى S و L بدانيم. محسوس است كه دشوارى مساله در مورد زبانهاى ساختگى كمتر از زبانهاى طبيعى نيست. مساله دريافت معنا عبارت S ] براى L تحليلى ،به همان حدت باقى مىماند ولو آنكه برد متغير L را به زبانهاى ساختگى محدود كنيم. اين نكته را اينك روشن مىكنيم. در مورد زبانهاى ساختگى و قواعد معناشناسى طبعا به نوشتههاى كارناپ رجوع مىكنيم. قواعد معناشناسى كارناپ شكلهاى گوناگونى دارد و من براى طرح نظر خود ناگزير به تشخيص برخى از آن شكلها هستم. نخست فرض كنيم يك زبان ساختگى ظ L داشته باشيم كه قواعد معناشناسى آن به اين صورت باشد كه به صراحت تمام قضاياى تحليلى آن زبان را، خواه با روش بازگشتى خواه غير از آن، مشخص كند. اين قواعد به ما مىگويد كه فلان و بهمان قضيه و فقط آنها هستند كه قضاياى تحليلى ظ L هستند. حال مشكل در اينجا فقط آن است كه اين قواعد واژه «تحليلى» را كه ما از آن سردرنمىآوريم دربردارد! ما مىفهميم كه قواعد به چه عباراتى نسبت تحليلى مىدهد اما نمىدانيم آنچه قواعد به آن عبارات نسبت مىدهد چيست. كوتاه سخن، پيش از آنكه بتوانيم قاعدهاى را كه با عبارت «قضيه S براى زبان ظ L تحليلى است اگر و فقط اگر ...» آغاز مىشود بفهميم بايد لفظ نسبى كلى «براى ... S L متغير باشند بفهميم. از سوى ديگر مىتوانيم آن به اصطلاح قاعده را نوعى تعريف قراردادى علامت تازه و ساده «براى L تحليلى» بدانيم كه بهتر است آن را بىتعصب به صورت K نوشت تا چنين ننمايد كه بر روى واژه چشمگير «تحليلى» پرتوى مىافكند. واضح است كه هر تعداد از مجموعههاى N , M ,K و غيره از قضاياى L را مىتوان با هدفهاى گوناگون يا حتى بىهيچ هدفى مشخص كرد: اينكه مىگوييم K ،بر خلاف M و N و غيره، مجموعه قضاياى «تحليلى» ظ L است چه معنا دارد؟ با اين گفته كه چه قضايايى براى L تحليلى هستند ما «براى L تحليلى» را توضيح مىدهيم نه «تحليلى» و نه «براى ... تحليلى» را. ما كار را از اين شروع نمىكنيم كه عبارت S ] براى L تحليلى است» را با متغير S و L توضيح دهيم ولو آنكه حاضر باشيم برد L را به حوزه زبانهاى ساختگى محدود كنيم. در واقع آنقدر كه بايد درباره معناى موردنظر واژه «تحليلى» مىدانيم كه بدانيم قضاياى تحليلى حتما بايد صادق باشند. حال به شكل دوم قاعده معناشناسى برگرديم كه نمىگويد فلان و بهمان قضيه تحليلى هستند بلكه فقط مىگويد فلان و بهمان قضيه جزء صادقها منظور شدهاند. اين قاعده ديگر از آن لحاظ كه حاوى واژه ناشناخته «تحليلى» باشد موردانتقاد نيست; و براى ادامه بحث مىتوانيم بگوييم در مورد واژه وسيعتر «صادق» نيز مشكلى نداريم. اين نوع دوم قاعده معناشناسى كه قاعده صدق است نبايد حتما همه قضاياى صادق زبان را مشخص كند، فقط از راه بازگشتيا غير از آن، گروه معينى از قضايا را تعيين مىكند كههمراه با قضاياى مشخص نشده ديگر بايد صادق به شمار آيند. بايد اذعان كرد كه يك چنين قاعدهاى كاملا روشن است. پس از آن مىتوان، از راه تفريع، مرز تحليليت را بدين ترتيب برقرار كرد: قضيهاى تحليلى است كه (نه اينكه فقط صادق باشد بلكه) بر حسب قاعده معناشناسى صادق باشد. باز هم واقعا پيشرفتى حاصل نشد. به جاى آنكه به واژه توضيحنيافته «تحليلى» توسل جوييم به عبارت توضيحنيافته «قاعده معناشناسى» توسل جستيم. نه هر قضيه صادقى كه بگويد مجموعهاى از قضايا صادق است، قاعدهاى از قواعد معناشناسى به شمار مىآيد - اگر چنين بود همه قضاياى صادق «تحليلى» بودند به اين معنا كه مطابق قواعد معناشناسى صادق بودند. ظاهرا قواعد معنايى فقط از اين طريق تشخيص داده مىشوند كه روى صفحه كاغذى زير عنوان «قواعد معناشناسى» قرار مىگيرند، و اينعنوان خود بىمعناست. در واقع مىتوان گفت قضيهاى براى L تحليلى است اگر و فقط اگر مطابق فلان و بهمان «قواعد معناشناسى» كه مشخصا يوستشده است صادق باشد; اما در اين صورت اساسا به همان موردى بازگشتهايم كه در ابتدا بحث كرديم: S ] براى L تحليلى است اگر و فقط اگر ...». وقتى درصدد آن برمىآييم كه قضيه S ] براى L تحليلى است» را به طور كلى در مورد متغير L منحصر به زبانهاى ساختگى باشد)، توضيحى به اين صورت كه «مطابق قواعد معناشناسى L صادق باشد» فايدهاى ندارد زيرا اصطلاح نسبى «قاعده معناشناسى» دستكم به همان اندازه اصطلاح «براى ... تحليلى» محتاج توضيح است. شايد آموزنده باشد كه مفهوم قاعده معناشناسى را با مفهوم اصل موضوع مقايسه كنيم. آسان مىتوان گفت كه يك اصل موضوع نسبتبه مجموعه مفروضى از اصول موضوع چيست، عضو آن مجموعه است. به همين ترتيب آسان مىتوان گفت كه يك قاعده معناشناسى نسبتبه مجموعهاى از قواعد معناشناسى چيست. اما اگر فقط يك رشته علامت، خواه علامت رياضى يا غير از آن، در دست داشته باشيم و حتى اين رشته علامت از لحاظ ترجمه يا شرايط صدق قضاياى آن به هر اندازه بخواهيم فهميدنى باشد، چه كسى مىتواند بگويد كه كدام يك از قضاياى آن به مرتبه اصل موضوع مىرسد؟ واضح است كه اين پرسش بىمعناست - به همان اندازه بىمعناست كه بپرسيم چه نقطهاى در اوهايو نقطه مبدا است. هر گزينه محدودى از قضايا (يا در واقع مجموعه نامحدود تشخيصپذيرى از قضايا) - كه شايد بهتر است صادق باشند - به اندازه هر گزينه ديگرى يك مجموعه از اصول موضوع است. واژه «اصل موضوع» فقط نسبتبه عمل تحقيق معنا دارد: ما اين واژه را درست تا آنجا به مجموعهاى از قضايا اطلاق مىكنيم كه در سال يا لحظه معينى در انديشه آن قضايا باشيم آنهم در نسبتبا اينكه از اين قضايا مىتوان با يك رشته گشتارهايى كه توجه به آنها را شايسته ديدهايم به قضاياى ديگرى رسيد. مفهوم قاعده معناشناختى هم به همان ترتيب اصل موضوع و در حالت نسبى مشابهى معنا دارد - نسبى در اينجا يعنى نسبتبه آموزش خاصى كه افراد ناآشنا را در شرايط مناسب براى صدق قضاياى يك زبان طبيعى يا ساختگى L آماده كند. اما از اين ديدگاه قاعده انتخاب هيچ زير مجموعهاى از صدقهاى L ذاتا بيش از انتخابهاى ديگر قاعده معناشناسى به شمار نمىآيد; و اگر «تحليلى» به معناى قضيه «صادق بر طبق قواعد معناشناسى» باشد هيچ يك از صدقهاى L درون ديگرى تحليلى نيست. (18) ايراد مقدر آن است كه زبان ساختگى L (برخلاف زبان طبيعى) زبانى استبه همان معناى متعارف به علاوه مجموعهاى از قواعد صريح معناشناسى - كه بايد كل آن را يك جفت مرتب بخوانيم; بنابراين قواعد معناشناختى L را مىتوان به سهولتبه صورت عضو دوم جفت L معين كرد. اما به همين قياس و از اين هم سادهتر مىتوان به يك تعبير قطعى گفت كه زبان ساختگى L جفت مرتبى است كه عضو دوم آن مجموعه قضاياى تحليلى آن است، و در اين صورت قضاياى تحليلى L را مىتوان به سهولتبه صورت قضاياى عضو دوم زبان L معين كرد. يا اصلا چه بهتر كه دست از اين همه تقلا برداريم. همه توضيحات مربوط به تحليليت كه بر كارناپ و خوانندگان آثارش معلوم است در بررسيهاى بالا به صراحت نيامده است اما آسان مىتوان ديد كه اين بررسيها به ساير صورتها نيز تعميم مىيابد. فقط يك عامل ديگر را نيز بايد ذكر كرد كه گاهى دخالت مىكند. گاهى قواعد معناشناسى در واقع قواعد ترجمه به زبان طبيعى است كه در اين صورت قضاياى تحليلى زبان ساختگى از روى تحليليت ترجمههاى مشخص آنها به زبان طبيعى تحليلى شناخته مىشوند. يقين است كه در اين حالت ابدا نمىتوان تصور كرد كه مساله تحليليت از ناحيه زبان ساختگى روشن شود. از لحاظ مساله تحليليت، مفهوم زبان ساختگى با قواعد معناشناسى سراب فريبندهاى بيش نيست. قواعد معناشناختى كه حاكم بر قضاياى تحليلى زبان ساختگى است فقط تا آنجا اهميت دارد كه ما از پيش مفهوم تحليليت را شناخته باشيم; اين قواعد به كسب چنين شناختى كمك نمىكند. توسل به زبانهاى فرضى كه از قبيل زبانهاى مصنوعا ساده باشند شايد در روشنساختن تحليليتسودمند مىبود به شرط آنكه عوامل ذهنى يا رفتارى يا فرهنگى مربوط به تحليليت - هر چه هستند - به نحوى در الگوى ساده شده نقش مىشد. اما بعيد است الگويى كه تحليليت را فقط به صورت خصوصيتى كاهشناپذير به خود راه مىدهد مساله توضيح تحليليت را روشن كند. واضح است كه صدق به طور كلى هم به زبان بستگى دارد و هم به امر واقع خارج از زبان. اگر جهان از پارهاى جهات غير از اين بود كه هست قضيه «بروتوس سزار را كشت» كاذب مىشد، اما اگر واژه «كشت» از قضا به معناى «به وجود آوردن» بود نيز آن قضيه كاذب مىشد. اينجاست كه وسوسه مىشويم تا به طور كلى بنا را بر اين بگذاريم كه صدق هر قضيهاى به نحوى به يك جزء زبانى و يك امر واقعى خارج از زبان تحليلشدنى است. بنا به اين فرض، ديگر معقول به نظر مىرسد كه در پارهاى از قضايا جزء واقعى در ميان نباشد; و اين قضايا همان قضاياى تحليلى است. اما با همه آنكه به طور پيشينى معقول مىنمايد، بين قضاياى تركيبى و تحليلى هيچ مرزى كشيده نشده است و اصلا اينكه چنين فرقى بايد قائل شد خود يكى از احكام غيرتجربى تجربهگرايان است و نوعى عقيده ايمانى مابعدالطبيعى است. 5. نظريه تاييد و فروكاهى
در ضمن اين تفكرات تيره و تار، نخست از مفهوم معنا، سپس از مفهوم ترادف اخبارى و سرانجام از مفهوم تحليليت تصور مبهمى پيدا كرديم. اما مىتوان پرسيد درباره نظريه تاييدى معنا چه بايد گفت؟ اين عبارت چنان به صورت شعار تجربهگرايى درآمده است كه واقعا غيرعلمى خواهد بود كه در پشت آن به دنبال كليد حل مساله معنا و مسائل مربوط به آن نباشيم. نظريه تاييدى معنا كه از پيرس، (Pierce) به بعد در نوشتهها ظاهر شدهاستبر آن استكه معناى هر قضيه روش تاييد يا نقض تجربى آن قضيه است. قضيه تحليلى موردى است نهايى كه هر اتفاقى بيفتد، تاييد مىشود. چنانكه در بخش 1 اين مقاله تاكيد كردم مىتوان به آسانى از مساله موجوديت معنا درگذشت و يكراستبه هممعنايى يا ترادف رو كرد. در اين صورت نظريه تاييدى مىگويد كه اگر و فقط اگر قضايا از لحاظ روش تاييد يا نقض تجربى همانند باشند مترادف هستند. ترادف اخبارى به اين تعبير ترادف ساختهاى زبانى به طور كلى نيستبلكه ترادف قضايا است. (19) با اينهمه، ما توانستيم با ملاحظاتى كه تا اندازهاى مشابه ملاحظات پايان بخش 3 اين مقاله است از مفهوم ترادف قضايا مفهوم ترادف ساير ساختهاى زبانى را استخراج كنيم. با فرض بداهت مفهوم «واژه» هنگامى مىتوانيم دو ساخت زبانى را مترادف يكديگر بدانيم كه با قراردادن يكى از ساختها به جاى ديگرى در هر قضيه (قطعنظر از مواردى كه جزئى از «واژهها» در ميان باشد) قضيه مترادفى به دست آيد. سرانجام، با اين فرض كه اين مفهوم از ترادف در خصوص ساختهاى زبانى به طور كلى صدق مىكند توانستيم تحليليت را به تعبير ترادف و صدق منطقى به شرح بخش 1 اين مقاله تعريف كنيم. براى اين كار مىتوانستيم راه آسانترى در پيش گيريم و تحليليت را به تعبير ترادف قضايا همراه با صدق منطقى تعريف كنيم; ضرورتى ندارد كه به ترادف ساختهاى زبانى غير از قضايا توسل جوييم. زيرا به صرف اينكه قضيهاى با قضيهاى كه منطقا صادق است مترادف باشد مىتوان آن را تحليلى دانست. بنابراين اگر بپذيريم كه نظريه تاييد تعبير رسايى براى ترادف قضيه است، سرانجام مفهوم تحليليت محفوظ مىماند. با اين حال، بايد قدرى تامل كنيم. گفتيم كه ترادف قضيه عبارت است از همانندى روش تاييد يا نقض تجربى. حال بايد ديد اين روشها چيست كه بايد با يكديگر مقايسه شوند تا همانندى آنها معلوم گردد؟ به عبارت ديگر نسبتبين قضيه و تجربياتى كه به تاييد آن مدد مىرسانند يا از قوت تاييد آن مىكاهند چگونه نسبتى است؟ خامترين نظر درباره اين نسبت آن است كه قضيه گزارش مستقيمى از تجربه است. اين همان اعتقاد به فروكاهى بنيانى است - اعتقاد بر اينكه هر قضيه با معنايى به قضيهاى (صادق يا كاذب) درباره تجربه مستقيم، ترجمهپذير است. اعتقاد به فروكاهى بنيانى، به هر شكل و صورت، بر نظريهاى كه صراحتا نظريه تاييدى معنا خوانده مىشود تقدم زمانى دارد. لاك و هيوم معتقد بودند كه هر تصورى يا بايد مستقيما از تجربه حسى برآيد يا تركيبى از تصوراتى باشد كه از تجربه حسى برآمدهاند; با اقتباس از اشارهاى كه «توك»، (Tooke) كرده است مىتوان اين نظريه را به زبان اصطلاحات خاص معناشناختى درآوريم و بگوييم كه هر لفظى براى آنكه اصلا معنا داشته باشد يا بايد نام يكى از دادههاى حس باشد يا تركيبى از اين نامها و يا علامت اختصارى اين تركيب. با اين بيان، اين نظريه مردد بين دادههاى حس به معناى رويدادهاى حسى و دادههاى حس به معناى كيفيات حسى است; در خصوص روشهاى مجاز تركيب نيز ابهام دارد. به علاوه، اين نظريه با تحميل نوعى نقد لفظ به لفظ محدوديتى ايجاد مىكند كه نه لازم است و نه تحملپذير. معقولتر آن است كه حتى بدون فرارفتن از حدود آنچه فروكاهى بنيادى خواندم، قضيههاى كامل را به عنوان واحدهاى بامعنا در نظر بگيريم - به اين ترتيب در طلب آن باشيم كه قضاياى ما به صورت كلى و كامل به زبان داده حس ترجمهپذير باشند نه اينكه لفط به لفظ به اين زبان ترجمهپذير باشند. شك نيست كه اين تصحيح را لاك و هيوم و توك مىپذيرفتند اما از لحاظ تاريخى همچنان معوق ماند تا آنكه در معناشناسى سمتگيرى تازه و مهمى صورت گرفت - بر حسب اين سمتگيرى جديد خود قضيه را حامل اصلى معنا دانستند نه لفظ را. اين سمتگيرى كه در بنتام و فرگه ديده شد مبناى مفهوم راسل از علامتهاى ناقصى است كه در هنگام استعمال تعريف مىشوند; (20) همچنين در نظريه تاييد معنا نيز نهفته است زيرا موضوع تاييد قضايا هستند. مكتب فروكاهى بنيادى كه اينك قضايا را واحد معنا مىدانستبر آن شد كه يك زبان داده حس تعيين نمايد و نشان دهد كه چگونه مىتوان باقيمانده گفتمان با معنا را، قضيه به قضيه به آن زبان ترجمه كرد. كارناپ در كتاب Aufbau [ساختار ] همتبر اين طرح گماشت. زبانى كه كارناپ به عنوان مبدا كار خود اختيار كرد زبان داده حس، به محدودترين معناى تصورپذير آن، نبود زيرا علامتهاى منطق تا مرحله عالى نظريه مجموعهها را نيز دربرداشت. در واقع تمام زبان رياضيات خالص را دربرداشت. هستىشناسيى كه در آن مستتر بود (يعنى دامنه مابازاهاى متغيرهاى آن) نه فقط رويدادهاى حسى بلكه مجموعهها و مجموعههاى مجموعهها و غيره را دربرداشت. هستند تجربهگرايانى كه از اين همه اسراف و تبذير وحشت كردهاند. با اينهمه مبدا كارى كه كارناپ اختيار كرده است در قسمتخارج از منطق يا حسى بسيار خسيس است. كارناپ در يك رشته ساختارهايى كه از سرچشمههاى منطق جديد با زبردستى تمام استفاده مىكند توفيق مىيابد سلسله پهناورى از مفاهيم حسى مهم ديگر را تعريف كند كه اگر ساختارهاى او نبود حتى در عالم رؤيا هم بر چنين شالوده باريكى تعريفپذير نبودند. او نخستين تجربهگرايى است كه چون از كاهشپذيرى علم به الفاظ دال بر تجربه مستقيم خرسند نبود گامهايى جدى در راه تحققبخشيدن به فروكاهى برداشت. هر چند كه مبدا كار كارناپ رضايتبخش بود اما ساختارهاى او، چنانكه خود او هم تاكيد مىكرد، فقط بخشى از برنامه كامل او بود. حتى ساختار سادهترين قضايا درباره عالم خارج به صورت مجمل مانده بود. پيشنهادهاى كارناپ در اينباره، با همه اجمالى كه داشت، بسيار انديشهزا بود. كارناپ در توضيح نقطه - لحظههاى مكانزمانى مىگفت كه اينها چهارتاييهايى از اعداد حقيقى هستند و در نظر داشت كه بر طبق قواعد خاصى به نقطه - لحظهها كيفيات حسى تخصيص دهد. اجمالا مىتوان گفت كه طرح او آن بود كه كيفيات بايد به نحوى به نقطه - لحظهها تخصيص يابد كه تنبلترين عالمى را كه با تجربه ما منطبق باشد به دست دهد. براى آنكه عالمى از تجربه بسازيم، بايد اصل كمترين كنش راهنماى ما باشد. با اينهمه، ظاهرا كارناپ متوجه نشد كه بررسى او نسبتبه اشياء خارجى، نه فقط از آن رو كه اجمالى استبلكه به طور كلى و در نقطه - نقطه t ; z ; y ; x است» به نحوى بايست تعيين شود كه پارهاى از جنبههاى كلى را به حداكثر و حداقل برساند و با بيشترشدن تجربه بايستى رفتهرفته و به همان سياق در صدق و كذب آنها بازنگرى شود. گمان مىكنم اين خود طرح مفيدى است (كه البته عمدا بيش از اندازه ساده شده است) از آنچه علم در واقع مىكند; اما هيچ اشارهاى، ولو اجماليترين اشاره، به آن ندارد كه چگونه قضيهاى به صورت «كيفيت q در نقطه - نقطه t ; z ; y ; x است» را مىتوان به زبان ابتدايى كارناپ كه زبان دادههاى حس و منطق است ترجمه كرد. رابط «در ... است» همچنان رابط افزوده تعريفنشده باقى مىماند; قواعد ما را راهنمايى مىكنند كه چگونه آن را به كار بريم نه اينكه چگونه آن را حذف كنيم. ظاهرا كارناپ بعدا ملتفت اين نكته شده است زيرا در نوشتههاى بعدى خود مفهوم ترجمهپذيرى قضاياى مربوط به عالم خارج به قضاياى مربوط به تجربه مستقيم را به كلى كنار نهاده است. مدتهاست كه اعتقاد به فروكاهى به صورت بنيادى ديگر در فلسفه كارناپ پيدا نمىشود. اما حكم جزمى فروكاهى به صورتى ظريفتر و ضعيفتر همچنان در انديشه تجربهگرايان اثر كرده است. هنوز هم اين مفهوم برجاست كه به هر قضيهاى يا هر قضيه تركيبى يك رشته منفرد از رويدادهاى حسى ممكنالوقوع مربوط مىشود به نحوى كه وقوع هركدام از آن رويدادهاى حسى احتمال صدق آن قضيه را بيشتر مىكند و همچنين به يك رشته منفرد از رويدادهاى حسى ممكنالوقوع ديگر مربوط مىشود كه وقوع آنها از احتمال صدق آن قضيه مىكاهد. اين مفهوم البته در نظريه تاييدى معنا مستتر است. حكم جزمى فروكاهى در اين فرض نيز پابرجاست كه هر قضيهاى اگر هم به صورت مجزا از قضاياى همراه خود در نظر گرفته شود باز هم در هر حال پذيرنده تاييد يا نقض خواهد بود. نظر متقابل من، كه اساسا از راى كارناپ درباره عالم خارج در كتاب Aufbau منشا گرفته است، آن است كه قضاياى ما درباره عالم خارج نه به صورت منفرد بلكه به هيات اشتراك در محكمه تجربه حسى حاضر مىشوند. (21) حكم جزمى فروكاهى حتى به شكل كمرنگ آن با حكم جزمى ديگرى پيوند نزديكى دارد و آن حكم همان افتراق بين قضيه تحليلى و تركيبى است. ديديم كه از طريق نظريه تاييدى معنا از اين مساله به آن مساله قبلى رسيديم. به بيان صريحتر، يكى از آن دو حكم جزمى آشكارا حكم ديگر را به اين ترتيب تقويت مىكند; تا حدودى كه سخنگفتن از تاييد يا نقض هر قضيه معنا دارد اين هم به نظر مىرسد معنا داشته باشد كه از يك نوع قضيه نهايى نيز سخن بگوييم كه، هر اتفاقى بيفتد، به ما هوهو و قطعنظر از محتواى آن تاييد مىشود; چنين قضيهاى قضيه تحليلى است. در واقع اين دو حكم در اصل يكى هستند. در همين مقاله به اين نظر رسيديم كه به طور كلى صدق قضايا آشكارا، هم به زبان بستگى دارد هم به امور واقع خارج از زبان; و يادآور شديم كه اين وضعيت آشكار، نه به طور منطقى بلكه كاملا به طور طبيعى، اين احساس را بهدنبال دارد كه هر قضيهاى رامىتوان به نحوى از انحاء به يك جزء زبانى و يك جزء مربوط به امر واقع تحليل كرد. اگر ما تجربهگرا باشيم جزء مربوط به امر واقع بايد به يك رشته از تجربههاى تاييدكننده منحل شود. در حالت نهايى كه كل مطلب قضيه صادقى فقط جزء زبانى آن باشد، آن قضيه تحليلى است. اما اميدوارم اكنون ديگر توجه كرده باشيم كه تعيين فارق بين قضيه تحليلى و قضيه تركيبى تا چه اندازه سخت است. همچنين من به اين نكته هم توجه داشتهام كه قطعنظر از مثالهاى پيشساختهاى مانند گلولههاى سياه و سفيد در كيسه، مساله رسيدن به نظريه صريحى درباره تاييد تجربى قضيه تركيبى همواره تا چه اندازه گيجكننده بوده است. نظر كنونى من آن است كه وقتى موضوع صدق قضيه منفردى در ميان باشد سخنگفتن از يك جزء زبانى و يك جزء واقعى بىمعناست و منشا مهملات ديگرى هم هست. وقتى علم را در مجموع در نظر بگيريم هم به زبان بستگى دارد و هم به تجربه، اما وقتى قضاياى علم را تكتك در نظر بگيريم آن بستگى دوگانه را به صورتى كه اهميت داشته باشد نمىتوان يافت. چنانكه يادآور شديم اين فكر كه هر علامتى را به اعتبار استعمال آن تعريف كنيم پيشرفتى بود در فرارفتن از بنبست تجربهگرايى لفظ به لفظ لاك و هيوم. به همتبنتام بود كه قضيه به جاى لفظ به عنوان واحد توضيحپذير مطمح نظر ناقد تجربهگرا قرار گرفت. اما آنچه اكنون مىخواهم به تاكيد بگويم آن است كه حتى اگر قضيه را هم به عنوان واحد در نظر بگيريم باز هم رشتهاى كشيدهايم كه بىاندازه نازك است. واحد دلالت تجربى كل علم است. 6. تجربهگرايى بدون احكام جزمى
كل آنچه علم يا باورهاى ما خوانده مىشود، از اتفاقيترين موضوعهاى جغرافيايى و تاريخى تا ژرفترين قوانين فيزيك اتمى يا حتى رياضيات خالص و منطق، فرشى استبافته دست آدمى كه فقط لبههاى آن به تجربه برخورد مىكند. يا به تمثيل ديگرى، كل علم مانند ميدان نيرويى است كه تجربه شرايط مرزى آن باشد. وقتى كه در حاشيه، با تجربه تعارضى پيدا مىشود، اين تعارض باعث تعديلهاى مجددى در درون ميدان مىشود. در اين حالتبايد در اطلاق صدق و كذب به پارهاى از قضاياى خود تجديدنظر كنيم. تجديدنظر در صدق و كذب پارهاى از قضايا مستلزم تجديدنظر در صدق و كذب پارهاى از قضاياى ديگر است، زيرا اين دو دسته از قضايا با يكديگر ارتباط منطقى دارند - چون قوانين منطق خود فقط پارهاى از قضاياى ديگر آن دستگاه، پارهاى عناصر ديگر آن ميدان هستند. وقتى در صدق و كذب قضيهاى تجديدنظر كرديم بايد در صدق و كذب پارهاى قضاياى ديگر نيز تجديدنظر كنيم كه ممكن استبا قضيه اول پيوند منطقى داشته باشند يا خود آنها پيوند منطقى باشند. اما تاثير شرايط مرزى ميدان، يعنى تجربه، در تعيين كل ميدان به صورتى است كه براى انتخاب قضايايى كه بايد در صدق و كذب آنها با توجه به هر تجربه نقضى واحدى تجديدنظر شود عرصه پهناورى وجود دارد. هيچ تجربه خاصى با هيچ قضيه خاصى كه در درون ميدان است پيوندى ندارد مگر پيوندى غيرمستقيم آنهم باتوجه به ملاحظاتى كه در كل ميدان تاثير مىكند. اگر اين نظر درستباشد سخنگفتن از محتواى تجربى هر قضيه مفردى گمراهكننده استبه ويژه اگر آن قضيه از حاشيه تجربى ميدان اصلا دور باشد. به علاوه، نادانى است كه مرزى بجوييم بين قضاياى تركيبى كه صدق آنها بستگى به تجربه دارد و قضاياى تحليلى كه هر چه پيش آيد صادق خواهند بود. اگر ما در جاى ديگرى در كل دستگاه تعديلهايى به شدت كافى بدهيم، هر قضيهاى را هر چه پيش آيد مىتوانيم صادق بدانيم. حتى قضيهاى را كه به حاشيه بسيار نزديك باشد در قبال تجربهاى ناهمساز با آن مىتوان همچنان صادق دانست، به اين صورت كه بگوييم توهمى روى داده استيا به اين صورت كه پارهاى از قضايايى را كه قوانين منطقى خوانده مىشوند اصلاح كنيم. برعكس، به همينقياس، هيچ قضيهاى از بازنگرى مصون نيست. حتى پيشنهاد كردهاند كه براى سادهكردن مكانيك كوانتوم در قانون منطقى امتناع ارتفاع نقيضين نيز بازنگرى شود; و چنين تغيير موضعى چه تفاوت اصولى با تغيير موضعى دارد كه سبب شد كپلر نظريه بطلميوس را نسخ كند يا اينشتين نظريه نيوتون را يا داروين نظريه ارسطو را؟ براى روشنى بيان از تغيير فاصله نسبتبه حاشيه حسى سخن به ميان آوردم. حال مىكوشيم تا اين مفهوم را بدون توسل به استعاره روشن كنيم. پارهاى از قضايا، هر چند كه درباره اشياء مادى است نه درباره تجربه حسى، ظاهرا ربط خاصى به تجربه حسى دارند - آنهم به طرزى مشخص: پارهاى از قضايا به پارهاى از تجربهها مربوط مىشوند، پارهاى ديگر به پارهاى ديگر. اين قضايا را كه علىالخصوص به تجربههاى خاص ربط دارند از باب تمثيل نزديك به حاشيه خواندم. اما در مورد اين «ربط» بايد بگويم كه آن را چيزى بيش از نوعى تداعى كمرنگ نمىدانم كه نشان مىدهد انتخاب قضيهاى به جاى قضيه ديگر براى آنكه در صورت تجربه ناساز در آن بازنگرى شود احتمال نسبى دارد. مثلا مىتوانيم تجربههاى ناسازى را تصور كنيم كه بىشك مايل هستيم دستگاه خود را با آن سازگار كنيم فقط از اين طريق كه در صدق و كذب قضيه «در خيابان الم خانههاى آجرى هست» و قضاياى مربوط به آن در همان زمينه تجديدنظر كنيم. تجربههاى ناساز ديگرى را مىتوانيم تصور كنيم كه مايل هستيم دستگاه خود را با آن سازگار كنيم فقط از اين طريق كه در صدق و كذب قضيه «قنطورس نيست» همراه با قضاياى مربوط به آن تجديدنظر كنيم. به تاكيد گفتم كه هر تجربه ناسازى را مىتوان با هركدام از گونههاى مختلف بازنگرى در صدق و كذب در هركدام از حوزههاى مختلف كل دستگاه، سازگار كرد; اما در مواردى كه ما اينك تصور مىكنيم، گرايش طبيعى ما آن است كه كل دستگاه را حتىالمقدور كمتر بر هم زنيم و اين گرايش ما را وا مىدارد كه همه بازنگريهاى خود را به قضاياى مربوط به خانههاى آجرى و قنطورس محدود كنيم. بنابراين، احساس مىكنيم كه اين قضايا دلالت تجربى بيشترى دارند تا قضاياى خاص مربوط به فيزيك يا منطق يا هستىشناسى. مىتوان گفت كه قضاياى اخير نسبتا در مركز كل شبكه قرار گرفتهاند و اين فقط بدان معناست كه كمتر ديده مىشود كه پيوند ممتازى با دادههاى حسى خاصى در اين ميان سربركشد. من كه خود تجربهگرا هستم همچنان طرح مفهومى علم را درنهايت ابزارى مىشمارم كه به وسيله آن تجربه آينده را در پرتو تجربه گذشته پيشبينى مىكنيم. اشياء مادى به صورت مفهوم و به عنوان ميانجيهاى سودمندى وارد اين معركه مىشوند - آنهم نه به صورت تعريف براساس تجربه بلكه فقط به صورت موجودات مفروضى (22) كه از لحاظ شناختشناسى مىتوان آنها را با خدايان هومر قياس كرد. من خود در مقام فيزيكدان عامى غيرمتخصص به اشياء مادى معتقدم نه به خدايان هومر; و اعتقاد خلاف اين را خطاى علمى مىدانم. اما در مرتبه شناختشناسى اشياء مادى و خدايان با يكديگر فقط تفاوت درجه دارند نه تفاوت نوع. اينگونه موجودات هر دو فقط به صورت موجودات مفروض ناشى از آموزش و پرورش وارد عالم استنباط ما مىشوند. اسطوره اشياء مادى از لحاظ شناختشناسى بر بسيارى از اسطورهها برترى دارد زيرا معلوم شده است كه وسيلهاى استبراى جاانداختن يك ساختار فرمانبر در سيلان تجربه. فرض وجود چيزهاى مفروض منحصر به اشياء مادى درشت نمىشود در مرتبه اتم نيز اشيائى فرض مىشوند تا بلكه قوانين حاكم بر اشياء درشت و در نهايت، قوانين تجربه سادهتر و فرمانبرتر شوند; و همانگونه كه لازم نيست منتظر يا خواستار آن شويم كه چيزهاى درشتبه زبان دادههاى حس كاملا تعريف شوند، تعريف كامل چيزهاى اتمى و ريزتر از اتم نيز به زبان خاص چيزهاى درشت لازم نيست. علم دنباله فهم متعارف است و به همان تمهيد فهم متعارف كه متورمكردن هستىشناسى است ادامه مىدهد تا نظريه را سادهتر كند. اشياء مادى ريز و درشت تنها چيزهايى نيستند كه وجود آنها فرض مىشود; نيروها هم نمونه ديگر از اين چيزها هستند. در واقع اين روزها به ما مىگويند كه مرز بين انرژى و ماده منسوخ شده است. گذشته از اين، چيزهاى مجرد كه مايه رياضيات - و در نهايت همان مجموعهها و مجموعه مجموعهها و هلمجرا - هستند موجودهاى مفروضى به همان سياق هستند. از لحاظ شناختشناسى اينها نيز اسطورههايى هستند در همان مرتبه اشياء مادى و خدايان، كه نه بهتر از آنها هستند نه بدتر، جز آنكه از لحاظ تسهيل عمل ما با تجربيات حسى تفاوت درجه دارند. جبر اعداد گويا براى مشخصكردن كل جبر اعداد گويا و اصم كفايت نمىكند. اما اين كل هموارتر و مناسبتر است; و جبر اعداد گويا را نيز به صورت يك بخش ناهموار يا به صورت بخشى كه با غرض خاصى جدا شده در بردارد. (23) به همينگونه و با شدت بيشترى تجربه براى مشخصكردن كل علم، اعم از رياضيات و علوم طبيعى و علوم انسانى كفايت نمىكند. لبه دستگاه را بايد با تجربه صاف نگهداشت; بقيه دستگاه با همه اسطورهها يا افسانههاى ساخته و پرداختهاش، هدفى دارد و آن هدف سادگى قوانين است. بنابراين نظريه، مسائل هستىشناختى با مسائل علوم طبيعى در يك عرض هستند. (24) اين مساله را در نظر بگيريد كه آيا مجموعهها را جزء موجودات بشماريم يا نه. در جاى ديگرى گفتهام (25) كه اين مساله، مساله تسوير نسبتبه متغيرهايى است كه مجموعهها را به عنوان مابازاى خود مىپذيرند. ولى كارناپ (26) بر اين عقيده است كه اين مساله به امر واقع راجع نيستبلكه به گزينش صورت زبانى مناسب، طرح مفهوم يا چهارچوب علمى مناسب بستگى دارد. با اين عقيده موافقم اما فقط با اين قيد كه در خصوص عموم فرضيات علمى به همين عقيده اذعان كنيم. كارناپ (27) پذيرفته است كه فقط با قائلشدن به فرق مطلق ميان قضيه تحليلى و تركيبى مىتوان ملاك دوگانهاى براى مسائل هستىشناسى و فرضيات علمى نگاه داشت; و لازم به گفتن نيست كه من اين فرق را رد مىكنم. مساله هستىداشتن مجموعهها ظاهرا بيشتر به مساله طرح مفهومى مناسب مىماند; مساله هستىداشتن قنطورسها يا خانههاى آجرى خيابان الم بيشتر به يك مساله مربوط به امر واقع مىماند. اما من به تاكيد گفتم كه اين تفاوت، تفاوت درجه است و گرايش ما كه بفهمى نفهمى عملى استبر آن قرار مىگيرد كه براى سازگاركردن تجربه ناساز خاصى اين تار از فرش علم را صاف كنيم تا آن تار را. محافظهكارى در اينگونه گزينشها نقشى دارد كما آنكه طلب سادگى نيز نقشى دارد. كارناپ، لوييس و ديگران در خصوص موضوع انتخاب ساختهاى زبانى و چهارچوبهاى علمى مسلك عملى دارند; اما عملگرايى آنان در مرز بين قضاياى تركيبى و تحليلى باد هوا مىشود. من با انكار وجود چنين مرزى به عملگرايى جامعترى مىپيوندم. هر انسانى از يك ميراث علمى به علاوه رگبار مدامى از انگيزش حسى برخوردار است; و ملاحظاتى كه او را راهنمايى مىكند تا ميراث علمى خود را پيچوتاب دهد تا با انگيزههاى حسى مدام او جور درآيد، اگر عقلايى باشد، عملگرايانه است. 1. در اينجا منظور از ثابتها، (terms) اسمهاى خاص و وصفهاى خاص است. 2. نويسنده در پانويس به صفحه 9 كتاب از ديدگاهى منطقى ارجاع داده است كه جزئى است از مقاله «در باب آنچه هست» و ترجمه آن در همين مجموعه چاپ شده است. 3. نويسنده در پانويس به صفحه 10 كتاب از ديدگاهى منطقى ارجاعى داده است كه آن نيز جزئى است از مقاله «در باب آنچه هست» و ترجمه آن در همين مجموعه چاپ شده است. همچنين به صفحات 107 - 115 همان كتاب ارجاع داده است كه تمام بخش دوم و قسمتى از بخش سوم مقالهاى به عنوان «منطق و انضمامىكردن كليات» در آن چاپ شده است. 4. ر.ك. به صفحات يازده به بعد كتاب از ديدگاه منطقى. همچنين به صفحات 48 به بعد همان كتاب يعنى به مقالهاى به عنوان «مساله معنا در زبانشناسى». 5. ر.ك. به كتابهاى زير: - Carnap, Rudolf, Meaning and Necessity (Chicago: University of Chicago Press , 1947), pp.9ff - Carnap, Rudolf, Logical Foundations of Probability (Chicago: University of Chicago Press, 1950), pp.70ff. 6. نويسنده در پانويس مىنويسد كه: بر طبق يكى از معانى مهم «تعريف»، نسبتى كه حفظ مىگردد ممكن است نسبت ضعيفترى باشد يعنى نسبت توافق صرف در ارجاع: به ص 132 همين كتاب رجوع كنيد. [اين صفحه جزئى از مقاله «يادداشتهايى درباره نظريه ارجاع» است كه در كتاب از ديدگاهى منطقى چاپ شده است - م.] اما بهتر است تعريف به اين معنا را در خصوص مطلب فعلى كنار بگذاريم زيرا به مساله ترادف ربطى ندارد. 7. نگاه كنيد به : Lewis, C.E. A Survey of Symbolic Logic (Berkeley, 1918), 373. 8. با فرض اينكه تشديد «ر» نيز يك حرف محسوب شود. - م. 9. در سالهاى اخير و در حوزهاى ديگر در برابر cognitive كلمه «شناختى» يا «معرفتى» را به كار مىبرند. ما در اين متن باتوجه به محتواى بحث «خبرى» را به كار مىبريم. 10. اين ترادف به معناى ابتدايى و وسيع است. كارناپ در كتاب زير: Carnap, Rudolf, The Logical Syntax of Language (New York: Harcourt Brace, and London: Kegan Paul, 1937), pp. 56 ff. و لوييس در كتاب زير: Lewis, C. I., An Analysis of Knowledge and Valuation (LaSalle I11.: Open Court, 1946), pp. 83ff. نشان دادهاند كه حال كه اين مفهوم را در اختيار داريم مىتوان معناى محدودترى از ترادف اخبارى از آن استنباط كرد كه از جهاتى بر معناى وسيعتر ترجيح دارد. اين شاخه خاص مفهومسازى از مطالب فعلى ما خارج است و نبايد با مفهوم وسيع ترادف اخبارى كه در اينجا با آن سروكار داريم خلط شود. 11. صفحات 81 به بعد اين كتاب [ از ديدگاهى منطقى ] حاوى شرحى است از همين زبان جز آنكه فقط يك محمول دارد و آنهم محمول دو موضعى (ع) است. [(ع) علامت عضويت در مجموعه است. - م.] 12. منظور از تعريفمتنى، (Contextual definition) تحليلهايىمانند تحليل وصفهاى خاص راسل است. براى توضيح بيشتر بهمقاله «در باب آنچه هست» در همين شماره و نيز به كتاب زير مراجعه كنيد: ضياء موحد، درآمدى به منطق جديد، انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1373، چ 2، ص 334 - م. 13. ر.ك. به صفحات 5 - 8 كتاب از ديدگاه منطقى. اين صفحات بخشى است از مقاله «در باب آنچه هست» كه ترجمه آن در همين مجموعه چاپ شده است. همچنين به صفحات 85 به بعد كتاب از ديدگاه منطقى (مقالهاى به عنوان «مبانى جديد منطق رياضى») و 166 به بعد همان كتاب (در مقالهاى به عنوان «استنتاج وجودى»). 14. ر.ك. به صفحه 87 كتاب از ديدگاه منطقى كه جزئى از مقاله «مبانى جديد رياضيات» است. 15. ر.ك. به مقاله هشتم كتاب از ديدگاه منطقى كه عنوان آن «ارجاع و جهت» است. 16. مطلب اساسى كتاب منطق رياضى كواين، 121 همين است. مشخصات كتاب منطق رياضى كواين : - Quine, W.V. Mathematical Logic (New York: NOrton, 1940; Cambridge: Harvard University Press, 1947; rev. ed., Cambridge: Harvard University Press, 1951). 17. نويسنده در پانويس: منظور از «اگر» و «فقط اگر» به معناى تابع ارزش است. نگاه كنيد به كتاب زير: Carnap, Rudolf, Meaning and necessity (Chicago: University of Chicago Press, 1947). 18. نويسنده در پانويس مىنويسد كه اين بند جزء مقاله به صورتى كه ابتدا منتشر شده نبوده است و مقاله مارتين و پايان مقاله هفتم كتاب از ديدگاهى منطقى كه عنوان آن «يادداشتهايى درباره نظريه ارجاع» است موجب افزودن اين بند به مقاله شده است. مشخصات مقاله مارتين: Martin, R.M, On analytic Philosophical Studies3 (1952), 42 - 47. 19. البته مىتوان براى صورتبندى اين نظريه، واحد واژه را به جاى واحد قضيه برگزيد. لوييس در وصف معناى واژه مىگويد معناى هر واژه عبارت است از «معيارى در ذهن» كه با رجوع به آن مىتوان عبارت موردنظر را در خصوص اشياء يا وضعيتهاى عينى يا تخيلى به كار برد يا از به كاربردن آن خوددارى كرد.» (صفحه 133 كتاب زير: Lewis, C.I, An Analysis of Knowledge and Valuation (La Salle, I11. Ipen Court, 1946). 20. پانويس نويسنده: نگاه كنيد به صفحه 6 كتاب از ديدگاهى منطقى. 21. پانويس نويسنده: دوئم در كتاب زير درباره اين نظريه بحث مستوفايى دارد: - Duhem, Pierre, La Theorie physique: son object et sastructur (Paris, 1906), pp. 303 - 328. يا نگاه كنيد به كتاب زير: - Lowinger, Armand, The Methodology of Pierre Duhem (New York, Columbia University Press, 1941). 22. نگاه كنيد به صفحات 17 به بعد كتاب از ديدگاهى منطقى. 23. نگاه كنيد به صفحه 18 كتاب از ديدگاهى منطقى. 24. «هستىشناسى پارهاى است از خود علم و ممكن نيست از آن جدا شود.» مه يرسون در صفحه 439 كتاب زير: - Meyerson, Emile, Identite et realite. (Paris, 1908; 4th ed., 1932). 25. در صفحات 12 به بعد كتاب از ديدگاهى منطقى و صفحات 102 به بعد همان كتاب [ضمن مقاله «منطق و انضمامىكردن كليات» - م.]. 26. ر.ك. به: - Carnap, Rudolf, Empiricism, semantics, and ontology, Revue internationale de philosophie 4 (1950), 20-40, Reprinted in Linsky . [براى مشخصات كتاب لينسكى به ذيل پانويس 15 بالا رجوع كنيد. م.] 27. نويسنده در متن مقاله به پانويس صفحه 32 مقاله كارناپ كه مشخصات آن در پانويس شماره 22 ذكر شد ارجاع داده است.