نوشته زيگموند فرويدترجمه بهزاد بركت هنگام نوشتن دومين مقالهاى كه در ماهنامه روانكاوى و عصبشناسى به چاپ رسيد، ديدگاهى داشتم كه به من امكان داد، در جايى كه انتظار نمىرفت، نشان دهم كه عملكرد حافظه انسان ماهيتى جانبدارانه دارد. اولين گام، بيان اين حقيقت درخور توجه بود كه گويا دورترين خاطرات كودكىِ فرد، غالباً آنچه را عادّى و بىاهميت است حفظ مىكند، چرا كه در حافظه بزرگسال (اغلب و نه همواره)، هيچ ردّى از تأثرات بااهميت، تعيينكننده و تأثيرگذار آن سالها ديده نمىشود. بر اين اساس ــ و با استناد به اين اجماع كه حافظه از ميان تأثراتى كه در معرض آنهاست گزينش مىكند ــ مىتوان فرض كرد كه اين گزينش، در دوره كودكى، بر مبناى اصولى صورت مىگيرد كه با اصول گزينش در دوره بلوغ عقلى كاملاً متفاوت است. با اين همه، بررسى دقيق، لزوم چنين فرضى را ردّ مىكند. خاطرات عادّى دوره كودكى موجوديت خود را مرهون فرايند جابهجايىاند: آنها، در روند بازتوليدِ [ يادافزا ] ، جانشين تأثراتى مىشوند كه واقعاً اهميت دارند. مىتوان با بهرهگيرى از تحليل روانى، اين تأثرات مهم را از دل تأثرات عادى بيرون كشيد، اما نوعى مقاومت مانع از آن مىشود كه مستقيماً بازتوليد شوند. نظر به اينكه خاطرات عادى، نه به اتّكاى خود بلكه به يُمن وجودِ رابطه تداعى ميان محتواى خود و محتواى خاطرهاى ديگر در ياد مىمانند، شايد مقتضى باشد كه «خاطرات پنهانگر» ناميده شوند. به اين جهت، من از اين نام براى توصيف آنها استفاده كردهام. در مقالهاى كه ذكر آن رفت، فقط اشارهاى به «خاطرات پنهانگر» كردم، و كثرت روابط و معانىِ آنها را به هيچ وجه مورد بحث قرار ندادم. اما در مثالى كه نقل كردم ــ و تحليل مفصلى از آن ارائه دادم(2) ــ تأكيد خاصّى بر اين ويژگى داشتم كه رابطه ميان خاطره پنهانگر و محتوايى كه توسط آن پنهان مىماند براساس ترتيبِ زمانى است. در آن مثال، محتواى خاطره پنهانگر به يكى از سالهاى كودكى بازمىگشت، درحالى كه آن تجربيات روانى كه جاى خود را به خاطره پنهانگر دادند و تقريباً ناهشيار مانده بودند، در سالهاى بعدىِ زندگىِ فرد شكل گرفتند. من اين نوع جابهجايى را با اصطلاحِ جابهجايى پسگستر يا پسرونده توصيف كردم. البته شايد رابطه مقابل آن شايعتر باشد، به اين معنا كه يك تأثر عادى اخير، خود را در حافظه به عنوان خاطره پنهانگر تثبيت مىكند، با اين همه اين مزيّت را صرفاً مديون تجربه مقدمى است كه به سببِ وجود بازدارندههاى متعدد، امكان بازتوليد مستقيم نيافته است. اينها خاطرات پنهانگرى هستند كه به جلو رانده شده يا به جلو جابهجا شدهاند(3). در اينجا، قضيه اصلى كه حافظه را اشغال كرده، مقدم بر خاطره پنهانگر قرار مىگيرد. البته احتمال سومى هم وجود دارد، و آن اينكه خاطره پنهانگر با تأثرى ارتباط يابد كه نه فقط به واسطه محتوى بلكه به واسطه مجاورت زمانى آن را پنهان مىكند. ما اين نوع را خاطره پنهانگرِ همزمان يا مجاور مىناميم. اينكه چه مقدار از اندوخته حافظه ما در مقوله خاطرات پنهانگر قرار مىگيرد و اين خاطرات چه نقشى در انواع فرايندهاى فكرىِ روانرنجور ايفا مىكنند، مسائلى هستند كه اعتبارشان را نه در مقاله قبلىام مورد بحث قرار دادهام و نه در مقاله حاضر به آن مىپردازم. يگانه موضوعى كه بر آن تأكيد دارم، همانندىِ فراموش كردنِ نامهاى واقعى ــ همراه با تحريف حافظه ــ و شكلگيرىِ خاطرات پنهانگر است. در نگاه نخست، تفاوتهاى ميان اين دو پديده به مراتب چشمگيرتر از مشابهتهاى ممكن است. پديده نخست به نامهاى واقعى مربوط مىشود و پديده دوم به كل تأثرات، يعنى هر آنچه در واقعيت يا خيال تجربه مىشود. در اولين پديده، آشكارا شاهد ناكامىِ كاركرد حافظهايم، و در دومين پديده با كُنشى از حافظه مواجهيم كه در نظرمان غريب جلوه مىكند. مورد اول، نوعى اختلال آنى است، زيرا اىبسا نامى را كه هماكنون فراموش كردهايم، قبلاً بارها به درستى ادا كرده باشيم و از فردا هم آن را به خاطر بياوريم. اما مورد دوم مربوط به خاطرهاى ثابت و ماندگار است، زيرا خاطرات عادى اين قدرت را دارند كه سالهاى بسيار با ما همراه باشند. ظاهراً مسأله موجود در اين دو مورد از زاويههايى كاملاً متفاوت مورد توجه قرار گرفته است. در اولى فراموشىِ خاطره، و در دومى حفظ خاطره، كنجكاوىِ علمى ما را برمىانگيزد. بررسى دقيقتر نشان مىدهد كه به رغم تفاوتهاى اين دو پديده از لحاظِ بُنمايه روانى و زمانِ ماندگارى، موارد همسازىشان به مراتب مهمتر است. هر دو، بنا به ماهيت، به اشتباهات موجود در يادآورى مىپردازند: آنچه حافظه بازتوليد مىكند، چيزى نيست كه مىبايست بازتوليد كرده باشد، بلكه چيز ديگرى در مقام جانشينِ آن است. در ارتباط با فراموش كردنِ نامها، بىترديد، حافظه عمل مىكند امّا به شكلى كه نامهاى ديگرى را جانشين مىسازد؛ با اين همه، مورد شكلگيرى خاطرات پنهانگر، در اساس، ملازم با فراموش كردن تأثرات ديگرى است كه مهمترند. در هر دو نمونه، يك احساس مبتنى بر انديشه، از طريق نوعى عامل اخلالگر، ما را از وجود تداخل آگاه مىكند؛ اما اين احساس به دو شكل بروز مىكند: در فراموشكردنِ نامها، مىدانيم كه نامهاى جانشين كاذباند؛ در خاطرات پنهانگر، اساساً از اينكه چنين نامهايى را در اختيار داريم حيرت مىكنيم. حال اگر تحليل روانشناختى به ما بقبولاند كه روند شكلگيرىِ نامهاى جانشين، در هر دو مورد به يك شيوه و به واسطه جابهجايى در طى تداعى سطحى روى داده است، دقيقاً ناهمانندىِ اين دو پديده به لحاظ محتوى، زمانِ ماندگارى و موضوعِ محوريشان، باعث مىشود اين اميد در ما قوّت گيرد كه به دريافت مهمى رسيدهايم كه صدقِ عام دارد. اين اصل عام مدافعِ اين فكر است كه وقتى كاركرد بازتوليد ناكام مىماند يا به بيراه مىرود، وقوع آن به مراتب بيش از آنچه گمان مىبريم به مداخلهاى اشاره دارد كه از طريقِ عاملى جانبدارانه صورت مىگيرد ــ يعنى از طريق عزمى كه ضمن معارضهاى جدّى با يك خاطره، خاطره ديگرى را مطلوب مىپندارد. موضوع خاطرات كودكى براى من از چنان اهميت و جذابيتى برخوردار است كه مىخواهم معدود مشاهدات ديگرم را كه فراتر از ديدگاههايى است كه تاكنون بيان داشتهام به آن اختصاص دهم. خاطرات ما تا چه سالهايى از دوره كودكى را در بر مىگيرد؟ از بررسيهاى معدودى كه در اين باره انجام گرفته، از جمله مطالعات و. س. هانرى (1897) و Potwin (1901)، باخبرم. اين بررسيها حاكى از وجود تفاوتهايى در افراد مورد بررسى است: معدودى اولين خاطراتشان را به شش ماهگى نسبت مىدادند، حال آنكه بقيه تا شش يا حتى هشت سالگى هيچ چيز از زندگى خود به ياد نداشتند. اما پرسش اين است كه چه عواملى در ايجاد تفاوتهاى مربوط به يادسپارى خاطرات كودكى دخيلاند، و اهميت اين عوامل از كجاست. بىترديد استفاده از پرسشنامه معلومات كافى را براى پاسخ به اين پرسشها فراهم نمىكند، بلكه بايد فرايندى را شكل دهيم كه با مشاركت آزمودنى، معلومات پرسشنامهاى مورد كنكاش قرار گيرد. به اعتقاد من، قضيه يادزدايىِ دوره كودكى ــ يعنى گم شدن خاطرات نخستين سالهاى زندگى ــ را بيش از حد آسان مىگيريم و قادر نيستيم آن را، آنگونه كه هست، يعنى چون معمايى غريب، مورد توجه قرار دهيم. ما فراموش مىكنيم كه دستاوردهاى فكرى يك كودكِ تقريباً چهار ساله چهقدر مهم، و تكانههاى عاطفىِ او چهقدر پيچيدهاند، و از اينكه خاطره سالهاى بعد قاعدتاً اندكى از اين فرايندهاى روانى را حفظ كرده است به شدت حيرت مىكنيم، به ويژه از آن رو كه همه دلايل موجود ما را مجاب مىكند كه همين دستاوردهاى فراموششده كودكى، برخلاف تصور رايج بدون تأثيرگذارى بر تكامل فرد، از دست نرفتهاند بلكه نقشى تعيينكننده در زندگىِ آتى او داشتهاند؛ و با اين همه، يعنى به رغم اين تأثير منحصربهفرد، فراموش شدهاند! اين امر حكايت از آن دارد كه شرايطى براى نوعى يادآورى كاملاً ويژه (به معناى بازتوليد آگاهانه) وجود دارد كه تاكنون امكان شناخت آن را پيدا نكردهايم. شايد موضوع اساساً اينگونه باشد كه فراموشى دوران كودكى كليد فهم آن يادزداييهايى را در اختيارمان قرار مىدهد كه مطابق كشفيات كاملاً اخير شالوده شكلگيرى همه نشانههاى روانرنجورى است. از مجموعه خاطرات كودكى كه در ياد ماندهاند تنها معدودى كاملاً فهميدنى به نظر مىرسند و بقيه ظاهراً غريب و نافهميدنىاند. در هر دو مورد سوءتفاهمهايى وجود دارد كه البته رفعِ آنها دشوار نيست. مثلاً با كندوكاوى تحليلى مىتوان به وضوح نشان داد كه به هيچ وجه نمىتوان صحّتِ خاطراتى را كه فرد در ياد نگاه داشته تضمين كرد. بىترديد برخى تصاويرِ يادافزاها كاذب يا ناقصاند و يا زمان و مكان آنها جابهجا شده است. مثلاً هرگونه گزارهاى از سوى آزمودنى مبنى بر اينكه نخستين خاطرهاش به حدود دو سالگى بازمىگردد آشكارا غيرقابل اعتماد است. وانگهى، انگيزههايى كه تحريف و جابهجايى تجربه را فهميدنى مىكنند خيلى زود كشف مىشوند، هرچند در عين حال نشان مىدهند كه اين اشتباهات در يادآورى، صرفاً زاده يك خاطره غيرقابل اعتماد نيست. بعد از كودكى، نيروهاى قدرتمندى در زندگى فرد دخالت مىكنند كه ظرفيت يادسپارىِ تجربيات كودكى را تحت تأثير قرار مىدهند ــ و اينها احتمالاً همان نيروهايى هستند كه باعث مىشوند امكانِ درك سالهاى كودكيمان را كاملاً از دست بدهيم. مىدانيم كه يادآورى در بزرگسالان از بُنمايههاى روانىِ متنوعى بهره مىگيرد. برخى، از خاطراتِ خود تصاويرى در ذهن دارند، به عبارت ديگر خاطراتشان ويژگىِ ديدارى دارد، اما برخى ديگر به ندرت مىتوانند حتى كليات تجربياتشان را [ به صورت ديدارى ] بازتوليد كنند. به تبعيت از شاركو، مىتوان چنين افرادى را، در قياس با ديداريها، شنيدارى يا حركتى دانست. در روءيا اين تمايزها از ميان مىرود: روءياهاى همه ما غالباً تصويرى است. اما اين تقسيمبندى(4) در ارتباط با خاطرات كودكى كاملاً تغيير مىكند: اين خاطرات كاملاً تصويرىاند، حتى در افرادى كه كاركرد بعدىِ حافظهشان به ناچار فاقد عنصر ديدارى است. به اين ترتيب، خاطره ديدارى حافظِ نوع خاطره كودكى است. در مورد خود من، فقط اولين خاطرات كودكىام ويژگىِ ديدارى دارند؛ اينها همان خاطرات معمولاند كه شكل و حجم يافتهاند، درست مثل آنچه در صحنه نمايش مىبينيم. در اين صحنههاى كودكى، صرفنظر از امكان صدق يا كذبشان، تصويرى كه همواره فرد مىبيند، كودكىِ اوست، تصويرى در هيأت و لباس كودكان. اين وضع بايد اسبابِ شگفتى باشد زيرا بزرگسالانى كه [ حافظه [ ديدارى دارند، در يادآورى تجربيات بعديشان ديگر خود را نمىبينند.(5) وانگهى، اين دريافت، همه يافتههايمان را مبنى بر اينكه توجه كودك در تجربههايش نه معطوف به تأثرات بيرون كه معطوف به خودش است نقض مىكند. بنابراين با توجه به ملاحظات متعدد، به ناگزير بايد چنين انگاشت كه ما، در آنچه موسوم به خاطرات اوليه كودكى است، از يك اثرِ حافظه اصيل برخوردار نيستيم، بلكه بازبينىِ بعدىِ آن را در اختيار داريم، نوعى بازبينى كه شايد در معرض تأثيرات طيفى از نيروهاى مابعدِ كودكى قرار گرفته باشد. به اين ترتيب، خاطرات كودكى افراد، به طور كلى، اعتبارِ خاطره پنهانگر را مىيابند و از اين جهت، همانندىِ چشمگيرى با خاطرات كودكى، كه يك ملّت در گنجينه قصهها و اساطيرش حفظ مىكند، پيدا مىكنند. هر اهل فنّى كه با استفاده از روش روانكاوى به بررسى روانشناختى افراد پرداخته باشد، در جريان فعاليتش نمونههاى متعددى از انواع خاطره پنهانگر را گرد آورده است، با اين حال گزارش اين نمونهها با توجه به تصويرى كه از ماهيّت روابط ميان خاطرات كودكى و سالهاى بعدى زندگى فرد ارائه كردم بىنهايت دشوار است. براى اثبات اين امر كه خاطرهاى از دوره كودكى، خاطره پنهانگر است، اغلب بايد تاريخچه كاملى از زندگى فرد ارائه شود. به ندرت مىتوان يك خاطره پنهانگر را منتزع از متن آن توصيف كرد. با اين همه، نمونه زير از جمله اين موارد نادر است. مردى بيست و چهار ساله تصوير زير را از پنج سالگىاش در خاطر نگه داشته است. او در حياط خانهاى ييلاقى، روى صندلى كنار خالهاش نشسته است و خالهاش تلاش مىكند حروف الفبا را به او تعليم دهد. كودك، تفاوت ميان حروف m و n را نمىفهمد و از خالهاش مىخواهد به او نشان دهد چگونه مىشود اين دو حرف را از هم تشخيص داد. خالهاش او را متوجه اين نكته مىسازد كه m يك جزءِ كامل بيش از n دارد كه همان سومين چرخشِ قلم است. در اين مثال، ظاهراً هيچ دليلى براى ترديد كردن به اهميّت اين خاطره كودكى نبود، با اين همه عملاً معناى خود را در زمانى دورتر يافت، يعنى آنگاه كه تناسب كافى را براى ارائه نمادين يكى ديگر از كنجكاويهاى پسرك از خود بروز داد. با گذشتِ چند سال، او علاقهمند شد تفاوتِ ميانِ دختر و پسر را بداند، همانطور كه پيشتر دلش مىخواست تفاوت ميان m و n را بداند، و چهقدر دلش مىخواست خالهاش اين تفاوت را برايش بيان كند. همچنين دريافت كه توضيح هر دو تفاوت مشابه است، يعنى پسر هم يك جزءِ كامل بيش از دختر دارد؛ و فهم اين نكته، خاطره كنجكاوى مشابه كودكى را در او زنده كرد. حال مثال ديگرى را از سالهاى بعدىِ كودكى در نظر مىگيريم. مردى كه شديداً از زندگىِ شهوانى باز داشته شده و حالا بيش از چهل سال دارد، اولين فرزند از 9 فرزندِ خانواده است. در زمان تولد كوچكترين برادر يا خواهرش پانزده سال داشته، با اين همه جدّاً و قاطعانه اظهار مىكند كه حتى يك مورد از باردار شدنهاى مادرش را به خاطر ندارد. سرانجام زير فشار ناباورىِ من، خاطرهاى در ذهنش نقش مىبندد: يك بار در يازده يا دوازده سالگى شاهد بوده كه مادرش، شتابزده كمر دامنش را جلوى آينه باز مىكرده است. البته اين نكته را هم ــ به خواستِ خود و نه متأثر از ناباورىِ من ــ اضافه مىكند كه آن روز مادرش خسته و فرسوده از كار سخت به خانه بازگشته بود. باز كردن [Aufbinden] كمر، خاطره پنهانگر زايمان Entbindung] = فارغ شدن ] است. باز هم با مواردى كه از اين «پلِ كلامى» استفاده مىكند مواجه خواهيم شد.(6) اكنون مىخواهم مثالى ارائه كنم تا روشن شود كه با بهرهگيرى از تحليل [ روانكاوانه ] ، خاطرهاى از دوره كودكى كه بىمعنا فرض مىشد معنا مىيابد. در چهل و سه سالگى تلاش كردم توجهم را به خاطراتى معطوف كنم كه از كودكىام به جا مانده بود، آنگاه صحنهاى نظرم را به خود جلب كرد كه مدّت مديدى (ظاهراً از گذشتهاى بسيار دور)، گهگاه، در ضمير هشيارم نمايان مىشد، و من به دلايلى موجّه آن را به اواخر سه سالگىام مربوط مىدانستم. در اين خاطره، خود را مىديدم كه در برابرِ يك كُمُد kasten] = جعبه، صندوق ] ايستادهام، درحالىكه چيزى را طلب مىكنم و جيغ مىكشم، و برادر ناتنىام كه بيست و يك سال بزرگتر از من بود درِ كُمد را نگه داشته بود. ناگهان مادرم، زيبا و لاغراندام، وارد اتاق مىشد، انگار تازه به خانه رسيده باشد. همواره اين صحنه را كه تصويرى زنده از آن داشتم اينگونه توصيف مىكردم، اما نمىدانستم چهطور بايد آن را تفسير كنم. آيا برادرم مىخواست درِ كمد ــ يا بنا بر نخستين روايتم از اين تصوير، گنجه [shrank] ، ــ را باز كند يا ببندد؟ چرا جيغ مىكشيدم؟ سررسيدن مادرم چه رابطهاى با بقيه ماجرا داشت؟ اينها سوءالهايى بود كه پاسخى برايشان نداشتم، هرچند دلم مىخواست موضوع را اين طور توضيح دهم كه برادرم سربهسرم مىگذارد و مادرم [ وارد مىشود ] و غائله را ختم مىكند. به هر تقدير، ناتوانى از دركِ يك تصوير مربوط به صحنهاى از كودكى كه در حافظه ثبت شده ابداً نادر نيست: موقعيتى را به ياد مىآوريم بىآنكه بدانيم اصل موضوع چيست، و يا بايد كداميك از عناصر آن را به لحاظ روانى برجسته كنيم. با اين حال، تلاشِ تحليلى مرا هدايت كرد تا از منظرى كاملاً نامعمول به اين تصوير ذهنى نگاه كنم. جاىِ مادرم را خالى مىديدم و نگران بودم مبادا در اين گنجه يا كمد حبس شده باشد، و براى همين، مصرّانه از برادرم خواستم درِ كمد را باز كند. او خواستهام را اجابت كرد و من كه مطمئن شده بودم مادرم در كمد نيست، داد و فرياد راه انداختم، اما حضور مادرم، در ميانه داد و فرياد، اضطراب يا اشتياقم را فرونشاند. اكنون، پرسش اين است كه كودك چهطور به اين فكر افتاد كه در كمد دنبال مادرش بگردد؟ در آن زمان [ يعنى زمان تحليل اين خاطره ] خوابهايى مىديدم كه اشاراتى مبهم به پرستارى داشت كه از او چيزهايى به خاطر داشتم، مثلاً اينكه همواره اصرار داشت كه من، از سرِ وظيفهشناسى، سكههاى پول خُردى را كه جايزه مىگرفتم تحويلِ او بدهم، و اين نكته به خودى خود مىتوانست براى تجربيات بعدى ارزش يك خاطره پنهانگر را داشته باشد. در نتيجه فكر كردم بهتر است از مادرم، كه ديگر پير شده بود، پرسشهايى در مورد پرستار بكنم، شايد بتوانم اين خاطره را آسانتر تفسير كنم. و اينگونه بود كه از جزئيات بسيارى آگاه شدم، از جمله اينكه اين زن زيرك اما متقلب، هنگام زايمان مادرم، بارها و تا جايى كه مىتوانست از خانه دزدى كرده و به دنبال شكايت برادرم به دادگاه احضار شده بود. اين اطلاعات بسيارى از ابهامهاى اين تصوير كودكى را برطرف كرد و به من امكان داد آن را درك كنم. اينكه مشخصاً به برادرم متوسل شدم و از او سراغ پرستار را گرفتم، احتمالاً به اين دليل بود كه فهميده بودم او در غيبت پرستار نقش دارد؛ و برادرم در پاسخ به پرسشِ من، با نوعى لفّاظىِ كنايهآميز، كه شيوه هميشگىاش بود، گفت: «او را در جعبه كردهاند» [Eingekastelt] . در آن زمان اين پاسخ را به شيوهاى كودكانه [ يعنى تحتاللفظى ] دريافتم، اما ديگر سوءال نكردم، چون توضيح ديگرى در كار نبود. چند ماه بعد كه مادرم مرا ترك كرد، فكر كردم شايد برادر شرورم با مادرم همان كارى را كرده باشد كه با پرستار كرده بود، پس او را وادار كردم درِ كمد را برايم باز كند. حالا مىفهمم كه چرا در روايت اين صحنه كودكى، بر لاغراندام بودن مادرم تأكيد شده بود: حتماً اينكه لاغرىاش به او بازگشته برايم عجيب بود. من دو سال و نيم بزرگتر از خواهرى هستم كه در آن ايام به دنيا آمد. سه سالم كه تمام شد، همراه برادرخواندهام به خانه ديگرى رفتم.(7) اين مقاله ترجمهاى است از فصل پنجم كتاب زير : Freud, Sigmund, The Psychopathology of Everday Life, The Penguin Freud Library, Vol. 5, London: Penguin, 1991. ارغنون / 21 / بهار 1382 1.[ اين مثال، مانند مثال پايان فصلِ حاضر، در واقع حاصل تجربيات شخصى فرويد است. ] 2.[ به اين معنا كه جابهجايى در مورد آنها، رو به جلو بوده است. ] 3.[ منظور، تقسيمبندى تمايزها، به روايتِ شاركو است. ] 4.اين گزاره بر اساس شمارى از بررسيهايى كه انجام دادهام شكل گرفته است. 5.[ در نسخه 1904 فصل حاضر كه توسط فرويد علامتگذارى شده، اين يادداشتها در ارتباط باخاطره پنهانگر ديده مىشود. ــ «[ دكتر ب ] ، در يكى از چهارشنبهها [ منظور روز جلساتِ «انجمن روانكاوىِ وين» است ] ، با مهارت نشان داد كه درست همانطور كه «خرچنگ گوشهگير» [ خرچنگى كه پاهاى عقب آن ناقص است. ــ م. ] از صدفهاى خالى به جاىِ لانه استفاده مىكند، مىشود از قصههاى پريان به عنوان خاطرههاى پنهانگر استفاده كرد. از اينجاست كه اين قصهها محبوبيت مىيابند، بىآنكه دليل اين محبوبيت روشن باشد.» ــ با توجه به يكى از روءياهاى «پ» مىتوان چنين انگاشت كه «يخ»، به علاقه تضاد، نماد نعوظ است، يعنى چيزى كه در سرما، سخت مىشود، به جاى آنكه ــ مثل آلت مرد ــ در گرما (بر اثر تحريك) سخت شود. دو مفهوم ميل جنسى و مرگ، بنابراين تصور كه مرگ چيزها را سخت مىكند، اغلب با هم ارتباط مىيابند. يكى از منابع اطلاعاتى هانرى از تمثيل يك «تكه يخ» به عنوان خاطره پنهانگر مرگ مادربزرگش استفاده كرد. نگاه كنيد به مقالهام درباب «خاطره پنهانگر». [ كه در آن مقاله و. و. س هانرى به طور گستردهتر مورد بحث قرار گرفته است. ] ] 6.[ اين پانوشت در 1924 اضافه شد : ] همه علاقهمندان به حيات روانىِ اين سالهاى كودكى، به آسانى متوجه قدرت تعيينكنندهاى مىشوند كه در عمق خواسته پسرك از برادر بزرگتر نهفته است. كودكى كه هنوز سه ساله نشده، مىفهمد كه خواهر كوچولوى نورسيدهاش در بطن مادر رشد كرده است. او ابداً نمىتواند حضور اين موجود اضافى را در جمع خانواده بپذيرد و آكنده از اين اضطراب است كه مبادا مادر بچههاى بيشترى را در خود پنهان كرده باشد. گنجه يا كُمد، نماد بطن مادر است. براى همين كودك اصرار دارد داخل آن را وارسى كند و براى اين كار به برادرش متوسل مىشود كه (با توجه به موارد مشابه مىتوان فهميد) جاى پدر را، به عنوان رقيب كودك، گرفته است. علاوه بر اين ظنِّ موجّه كه برادرش پرستار گمشده را «در جعبه كرده است»، ظنّ ديگرى به او مىرود ــ اينكه «او» به نحوى كودك نورسيده را در بطن مادر جا داده است. بنابراين حالت انفعال سرخوردگى، پس از خالى ديدن كمد، حاصلِ انگيزش سطحى در ارتباط با درخواست كودك است؛ اين حالت، در روند تأمل ژرفتر محملى ندارد. همچنين ارضاى كامل كودك از لاغراندام ديدن مادر به هنگام بازگشت، صرفاً وقتى كاملاً درك مىشود كه آن را در اين لايه ژرفتر ببينيم. [ فرويد بارها به موضوع خاطرات كودكى پرداخته است. در تحقيقى درباره لئوناردو داوينچى» و مقالهاى در باب يكى از خاطرات گوته، مشاهدات بالينىاش را در مورد شخصيتهاى تاريخى به كار بست. ] توضيح مترجم فارسى: پانوشتهاى آمده در قلاّب، توضيح مترجم انگليسى و بقيه از فرويد است.