جواز شاعرانه
يادداشتهايى درباره سالوادور دالى
نوشته جرج ارول ترجمه ابوتراب سهراب، كاميار عابدى شرححالنگارى از خود، تنها هنگامى مورد اعتماد است كه موضوعى شرمآور را برملا كند.كسىكه روايت مثبتى از خويش مىنويسد، به احتمال دروغ مىگويد.زيرا، هر زندگى، هنگامى كه از درون بدان نگريسته شود، به سادگى مجموعهاى است از شكستهاى پىدرپى.با اين حال، حتى رياكارانهترين كتابها (از جمله شرححالنگارى اتو هريس از خود، كه نمونهاى است از آنها) مىتواند تصويرى واقعى از نويسندهاش به دست دهد.شرح حال دالى از خود در اين مقوله جاى مىگيرد. (1) برخى از رخدادهاى اين كتاب شگفتى آدمى را برمىانگيزد.برخى ديگر بازنگارىشده و صورتى رمانتيك يافته است، نه فقط خفت و خوارى زندگى روزمره، بلكه معمولى بودن مستمر آن نيز ناديده انگاشته شده است.دالى حتى بنا به تشخيص خود، فردى خودشيفته است و شرححالش صرفا نوعى استريپتيز آرايششده است.اما همين اثر در مقام اثرى تخيلى، در مقام نوعى انحراف غريزه كه به لطف عصر ماشين ممكن گشته است، ارزشى بسيار دارد. حال بپردازيم به برخى رويدادهاى زندگى دالى از سالهاى اوليه آن تا به امروز.اين كه كداميك از آنها واقعى استيا تخيلى، مهم نيست; نكته آن است كه آنچه در اين كتاب آمده، همان چيزهايى است كه دالى دوست داشته انجام دهد. هنگامى كه دالى شش ساله بود، عبور ستاره دنبالهدار هالى هيجانى در پيرامونش پديد آورد: ناگهان يكى از منشيهاى اداره پدرم در آستانه اتاق نشيمن ظاهر شد و گفت كه مىتوان ستاره دنبالهدار را از بالكن ديد...وقتى كه از كنار تالار مىگذشتم، به ناگاه متوجه خواهر سهسالهام شدم كه فارغبال به سوى در ورودى مىخزيد.ايستادم و تاملى كردم.آنگاه لگد محكمى بر سرش كوفتم، گويى دارم به توپى ضربه مىزنم.به دويدن ادامه دادم، سرمست از «شادى ديوانهوارى» كه اين حركت وحشيانه در وجودم برانگيخته بود.اما پدرم كه پشتسرم بود، يقه مرا گرفت و به دفترش برد.تا موقع شام به عنوان مجازات در آنجا زندانى بودم. يك سال پيشتر از اين ماجرا، دالى به تعبير خود «ناگهان، چون ديگر رخدادهاى زندگى» اش، پسر كوچكى را از يك پل معلق به پايين انداخته بود.چند رخداد ديگر از اين قبيل در كتاب آمده است، از جمله (هنگامى كه بيست و نه ساله بوده) دختركى را به زمين انداخته و «تا وقتى كه اطرافيان ناچار شدند جسم خونآلودش را از دستم برهانند» لگدكوبش كرده است. هنگامى كه پنجسالش بود، خفاش مجروحى را گرفت و در يك قوطى حلبى قرار داد.صبح روز بعد خفاش را نيمهمرده مىيابد، درحالىكه مورچهها به جانش افتاده بودند.دالى خفاش را همراه با مورچهها به دهان مىنهد و تقريبا به دونيمش مىكند. وقتى به عرصه مىرسد، دخترى بيقرارانه عاشقش مىشود.دالى از آن رو كه دخترك را به هيجان آورد، او را مىبوسد و نوازشش مىكند.اما از آن پيشتر نمىرود.او تصميم مىگيرد اين رفتار را پنجسال ادامه دهد (و آن را «برنامه پنجساله» نام مىنهد) .از تحقير دختر و احساس قدرت خويش لذت مىبرد.دالى به تكرار به دختر مىگويد كه پس از پنجسال تركش خواهد كرد و چون اين موعد فرامىرسد، چنين مىكند. تا بزرگى به خودارضايى مىپردازد و از آن لذت مىبرد.اين كار را در جلوى آيينهاى انجام مىدهد.اما ظاهرا تا سى سالگى در روابط جنسى معمولى خويش ناكام بوده است.زمانى كه نخستينبار همسر آيندهاش، گالا، را مىبيند، به شدت وسوسه مىشود او را از پرتگاهى به زير افكند.دالى مىداند كه گالا منتظر انجام كارى از سوى اوست.بعد از اولين بوسه چنين اعتراف مىكند : سر گالا را به عقب كشيدم.درحالىكه موهايش را مىكشيدم و با تشنجبسيار بر خود مىلرزيدم، دستور دادم: حالا به من بگو از من مىخواهى با تو چه كنم؟ اما آرام بگو، به چشممهايم نگاه كن، با خامترين و شهوتانگيزترين كلماتى كه براى هر دوى ما به ايتشرمآور باشد...سپس گالا با تبديل آخرين بارقههاى لذت به نور تند جباريتخويش، به من پاسخ داد: مىخواهم مرا بكشى. دالى از اين پيشنهاد تا حدى سر مىخورد، زيرا اين همان كارى بود كه خود مىخواستبكند.به فكر مىافتد كه او را از برج ساعت كليساى جامع تولدو پايين اندازد.اما از اين كار منصرف مىشود. دالى طى جنگهاى داخلى اسپانيا موضعى برنمىگزيند و به ايتاليا مىرود.تمايل روزافزونى به اشراف پيدا مىكند.به مجامع هنرى رفتوآمدى مىيابد.به دنبال حاميان پولدار است و با ويكنت دونوآى كه او را مائسناس [ حامى هوراس و ويرژيل: [ Maecenas مىنامد، عكس برمىدارد.هنگامىكه جنگ اروپايى آغاز مىشود، اشتغال ذهنىاش اين است: چگونه جايى پيدا كند كه غذاى خوب داشته باشد و در صورت نزديك شدن خطر بتواند به سرعت جان سالم به در برد.به بوردو مىرود و سپس در نبرد فرانسه به اسپانيا مىگريزد.آنقدر در اسپانيا مىماند كه چند داستان ضد چپى درباره فجايع سرخها به گوشش بخورد.پس از آن به امريكا مىرود.داستان با تصويرى درخشان از شخصيتى محترم پايان مىيابد.در سى و هفتسالگى همسرى وفادار مىشود.رفتارهاى غريبش را به كنارى مىنهد يا تعديل مىكند و به طور كامل با كليساى كاتوليك آشتى مىكند.علاوه بر اين، ثروت قابل توجهى مىاندوزد. با اين همه، او همچنان به تصويرهايى كه از نقاشيهاى دوره سوررئاليستىاش مانده، مىنازد.به عناوينى از قبيل «خودارضاگر اعظم» ، «لواط يك جمجمه با يك پيانوى بزرگ» و مانند آنها.تصاويرى از اين آثار در تمام كتاب ديده مىشود.بسيارى از نقاشيهاى دالى صرفا خصلتى نمودگارانه دارند و داراى خصوصيتىاند كه در ادامه بحثبه آن خواهيم پرداخت.اما دو نكته بارز در مورد نقاشيها و عكسهاى سوررئاليستى وى انحراف جنسى و تمايل به جنازه است.اشياء و نمادهاى جنسى - كه برخى از آنها مانند دمپايى پاشنه بلند بسيار آشناست و بعضى ديگر مانند چوب زيربغل و فنجان شير گرم ابداع خود اوست - مكرر به مكرر در آثارش آشكار مىشود.در همان حال مضمون كاملا آشناى مدفوع نيز وجود دارد.در نقاشىاش با عنوان سوگوارى شادمانه ( Le Jeu Lugubre ) مىگويد: «كشوهايى كه جاى جاى آغشته به مدفوع بودند، با چنان خشنودى دقيق و واقعگرايانهاى ترسيم شدند كه همه گروه كوچك سوررئاليستها از اين پرسش بر خود لرزيدند: آيا او نجاستخوار استيا نه؟» دالى با قاطعيت مىافزايد كه پاسخ منفى است.به نظر او اين نوع انحراف «زننده» است.ولى ظاهرا فقط در اين مقطع است كه علاقهاش به مدفوع متوقف مىشود.حتى هنگامى كه به روايت تجربه ديدن زنى كه ايستاده ادرار مىكند مىرسد، اين نكته را از قلم نمىاندازد كه آن زن به اشتباه، كفشهايش را كثيف كرده است.البته هيچ انسانى نمىتواند صاحب همه رذائل باشد و دالى افتخار مىكند كه همجنسگرا نيست.اما از اين نكته كه درگذريم، او چنان انبانى از انحرافهاست كه مانند آن در تصور نمىگنجد. به هر روى، مهمترين ويژگى شخصيت او تمايلش به جنازههاست.او خود به اين موضوع اعتراف مىكند.اما اظهار مىدارد كه بر آن چيرگى يافته.چهرههاى مرده، جمجمهها، جنازههاى حيوانات به تكرار در آثارش آشكار مىشوند، و نيز مورچههايى كه بر سر خفاش نيمهمرده ريختهاند، بارها از نو ظاهر مىشوند.يكى از تصاوير نشاندهنده جنازه پوسيدهاى است كه به طور كامل تجزيه شده است.نقاشى ديگرى الاغهاى مردهاى را مىنماياند كه بر روى پيانوهاى بزرگ گنديدهاند.اين تصوير بخشى از فيلم سوررئاليستى سگ اندلسى ( Le chien Adalou ) را تشكيل مىدهد.دالى هنوز هم اين الاغها را با شوق بسيار به ياد مىآورد: من تصوير تجزيه شدن و گنديدن الاغها را با سطلهاى بزرگ چسب كه روى آنها ريختم «ايجاد كردم» .همچنين حدقه چشمان الاغها را درآوردم و آنها را به كمك قيچى بزرگتر كردم.به همين ترتيب دهانهايشان را جر دادم تا رديف دندانهاى آنها زيباتر جلوه كند.در بالاى صف دندانهاى ساختهشده از كليدهاى پيانوهاى سياه، چندين آرواره به هر دهان افزودم تا به نظر رسد كه گرچه الاغها پيشتر گنديده بودند، اما اينك در حال بالا آوردن مرگ خويش بودند. و سرانجام به تصويرى مىرسيم - كه ظاهرا نوعى عكس جعلى است - از «مانكنى كه در تاكسى گنديده است» .بر سينه و صورت پفكرده دختر به ظاهر مرده، حلزونهاى بزرگى در حال لوليدناند.در زيرنويس اين نقاشى، دالى مىنويسد كه آنها حلزونهاى بورگاندى هستند; يعنى خوراكىاند. البته در اين كتاب مفصل چهارصد صفحهاى با مواردى بيش از اين روبهروييم.اما تصور نمىكنم كه روايت نارسايى از فضاى اخلاقى و چشمانداز فكرى دالى به دست داده باشم.كتابى است كه از آن بوى تعفن بلند مىشود.اگر كتابى وجود داشت كه از صفحههايش بوى تعفن طبيعى برمىخاست، همين كتاب مىبود.هرچند اين گفته احتمالا براى دالى خوشايند است; كسى كه پيش از نخستين اظهار عشق به همسر آيندهاش، سراپاى خود را با روغن ساخته شده از پهن بز جوشانده در چسب ماهى آغشته كرده بود. اما در مقابل بايد پذيرفت كه او تصويرگرى با قريحهاى استثنايى است.به علاوه، دقت و مهارت به كار رفته در تصويرهايش نشانه يك كار توانفرساست.دالى خودنما و فرصتطلب است، ولى دروغگو و توخالى نيست.استعدادش پنجاه برابر كسانى است كه اخلاقيات او را تقبيح مىكنند و بر نقاشيهايش ريشخند مىزنند.اين واقعيتهاى دوگانه، در كنار يكديگر به پرسشى دامن مىزنند كه به دليل فقدان هرگونه پايه و اساسى براى توافق، به ندرت بحثى درباره آن سر مىگيرد. نكته آن است كه در اينجا شاهد هجومى مستقيم و ترديدناپذير بر سلامت ذهن و متانت رفتار هستيم - و از آنجا كه برخى نقاشيهاى دالى مىكوشند به سان تصويرى مستهجن قوه تخيل آدمى را مسموم كنند - شايد حتى هجومى عليه خود زندگى.آنچه دالى انجام داده و آنچه خيال كرده قابل بحث است، اما به لحاظ ديدگاه و شخصيت وى، اثرى از متانتبنيادين بشرى در او مشهود نيست.او به مانند يك مگس ضد اجتماعى است.طبيعتا چنين افرادى موجوداتى ناخواستهاند و جامعهاى كه اين افراد مىتوانند در آن ببالند، بىشك عيب و ايرادى دارد. حال اگر شما اين كتاب را با تصويرهايش به لرد التون ( Lord Elton ) ، آقاى آلفرد نويز ( Mr. Alfred Noyes ) ، نويسندگان برجسته روزنامه تايمز ( The Times ) كه «افول آفتاب خواص» را گرامى مىدارند، و در واقع بر هر هنرستيز «معقول» انگليسى نشان دهيد، به راحتى مىتوان تصور كرد چه نوع عكسالعملى از ايشان بروز خواهد كرد.آنان در جا منكر وجود هرگونه امتيازى در آثار دالى مىشوند.چنين مردمانى نه تنها نمىپذيرند كه آنچه از نظر اخلاقى تباه است، ارزش زيبايىشناسى دارد، بلكه از هر هنرمندى توقع دارند با صميميت تمام به آنها بگويد كه تفكر كلا امرى غيرضرورى است.چنين افرادى به ويژه در اين روزها كه وزارت اطلاعات و شوراى بريتانيا قدرت را به آنها سپردهاند، مىتوانند خطرساز باشند.زيرا آرزوى آنها نابود كردن استعدادها در بدو ظهورشان، و مهمتر از آن، اخته كردن گذشته است.امروز شاهد هستيم كه شكار خواص در بريتانيا و امريكا جانى ديگر يافته است، و فرياد مخالفت نه فقط با جويس، پروست، لارنس، بلكه حتى با تى.اس.اليوت به گوش مىخورد. اما اگر شما با كسانى سخن بگوييد كه مىتوانند در دالى مزايايى ببيند، پاسخى كه دريافت مىداريد، علىالقاعده چندان بهتر نخواهد بود.اگر بگوييد كه دالى هم نقاش ماهرى است، هم رجالهاى كثيف، به شما عنوان وحشى خواهند داد.اگر بگوييد كه جنازههاى متعفن را دوست نداريد و مردمى كه جنازههاى متعفن را دوست دارند بيمارند، فرض آن خواهد بود كه شما فاقد ذوق زيباشناختى هستيد.از آن رو كه «مانكن گنديده در تاكسى» از نظر تركيب رنگها ( composition ) تناسب دارد (كه بىشك اين طور است) پس نمىتواند تصوير تهوعآور و مشمئزكنندهاى باشد.نويز، التون و ديگران به شما خواهند گفت كه چون اين نقاشى تهوعآور است، پس تركيب رنگها در آن مسلما خوب نيست.ميان اين دو نظر باطل، جايگاه ميانينى وجود ندارد، يا وجود دارد اما ما به ندرت بدان آگاهى مىيابيم.از سويى ما با بولشويسم فرهنگى روبهروييم و از ديگر سو (گرچه اين اصطلاح ديگر از مد افتاده) با «هنر براى هنر» .گفتوگوى صادقانه درباره وقاحتبسى دشوار است.مردم از اينكه به نظر برسد شوكه شدهاند يا نشدهاند، بيمناكاند و از اينكه بتوانند رابطه ميان هنر و اخلاقيات را تعريف كنند، در هراساند. خواهيم ديد آنچه مدافعان دالى مدعىاش هستند، نوعى جواز شاعرانه (2) است.هنرمند بايد از قوانين اخلاقى كه بر مردمان عادى فرض است، معاف باشد.كافى است كه واژه جادويى «هنر» را بر زبان بياوريم تا هر كارى روا ب اشد.جنازههاى متعفن كه حلزونها بر آن مىخزند، موجهاند.لگدكوبى بر سر دختران كوچك موجه است.فيلمى مانند «عصر طلايى» (3) موجه است.اين كه دالى سالها در فرانسه اقامت مىگزيند و به محض آن كه فرانسه با خطر مواجه مىشود فرار را بر قرار ترجيح مىدهد موجه است.تا زمانى كه حد مشخصى از استعداد نقاشى داشته باشيد، بر شما حرجى نخواهد بود. بطلان اين نظر هنگامى آشكار مىشود كه آدمى آن را به جنايتهاى رايج و معمولى نيز تعميم دهد.در دورانى مانند روزگار ما، چون هنرمند شخصيتى كاملا استثنايى تلقى مىشود، پس مقدار مشخصى از عدم مسئوليت نيز بر او رواست; چنان كه درباره زنان حامله چنين است.با اين حال، هيچكس نمىگويد كه حتى زن حامله مجاز به ارتكاب قتل است.همچنان كه چنين حقى براى هنرمند نيز منظور نخواهد شد، هرچند كه بسيار بااستعداد باشد.اگر شكسپير به جهان ما بازمىگشت و معلوم مىشد كه سرگرمى جالب توجه او، تجاوز به دختران كوچك در واگنهاى قطار است، طبعا ما او را به ادامه اين راه فرانمىخوانديم تا بر اساس آن بتواند شاه لير ديگرى بنويسد.هرچه باشد بدترين جنايتها از زمره جنايات قابل مجازات نيستند.از طريق تشويق خيالبافى جنسى نسبتبه جسد، چهبسا آدمى همانقدر موجب لطمه شود كه از طريق جيببرى در مسابقه اسبسوارى.انسان بايد اين دو واقعيت را در عين حال به ذهن خود بپذيرد كه دالى هم نقاش خوبى است و هم شخصى مهوع.به يك عبارت، آن فضيلت، اين رذيلت را به كنارى نمىزند.نخستين چيزى كه از ديوار انتظار مىرود، آن است كه بر پاى ايستد.بر پا ايستادن ديوار توجيهكننده آن است و هدفى كه از آن حاصل مىشود از اصل موضوع جداست.اما حتى بهترين ديوارها، اگر حافظ اردوگاههاى كار اجبارى باشد، بايد برافكنده شود.به همين ترتيب، بايد بتوان گفت كه «اين، اثرى خوب يا تصويرى خوب است و بايد ماموران مربوطه آن را به آتش كشند» .اگر آدمى، دستكم در خيال خويش، نتواند چنين بگويد، در واقع از پذيرش نتايج ضمنى اين واقعيت كه هنرمند در همان حال يك شهروند و يك موجود انسانى است، طفره مىرود. البته نه شرح حال دالى از خود و نه نقاشيهايش، نبايد تحريم و سركوب شوند.گذشته از تصاوير هرزهنگارانهاى كه در همان زمان در شهرهاى مديترانه عرضه مىشد، سركوب كردن هر چيز، سياستى مشكوك است و خيالبافيهاى دالى چه بسا نورى بر زوال تمدن سرمايهدارى بيفكند.ولى آنچه او به روشنى بدان نياز دارد، تشخيص طبى است.موضوع آن است كه چرا دالى اينگونه است، نه اينكه اصولا كيست.قدر مسلم آن كه دالى نابغهاى استبيمار كه اقبالش به كليساى كاتوليك در شخصيت او تغييرى ايجاد نكرده است، زيرا توبهكاران راستين يا انسانهايى كه سلامت عقلى خود را بازيافتهاند، شرارتهاى گذشته خويش را دوباره گرامى نمىدارند. او نشانهاى است از بيمارى جهان.مساله پراهميت آن نيست كه دالى را به عنوان انسانى ناموجه طرد كنيم كه بايد تعزير شود، يا از او در مقام نابغهاى كه نبايد زير سؤال قرار گيرد، دفاع كنيم; بلكه موضوع مهم، كشف اين نكته است كه چرا او دقيقا اين ويژگيهاى انحرافى را از خود بروز مىدهد؟ پاسخ اين پرسش، به احتمال قوى از آثار او قابل دريافت است.هرچند من، خود صلاحيت انجام اين كار را ندارم، اما مىتوانم به نكتهاى كليدى اشاره كنم كه دستكم بخشى از مساله را حل مىكند.اين نكته همان سبك نقاشى قديمى و سراپا تزئينى دوره شاه ادوارد است كه دالى هرگاه به شيوه سوررئاليستى نقاشى نمىكند، به سراغ آن بازمىگردد.برخى از آثار دالى يادآور كارهاى دورر ( و ديگرى متاثر از بليك ( Blake ) است (صص 113 ، 269) .اما عنصر مسلط در آثار دالى عنصر ادواردى است.هنگامى كه نخستينبار كتاب دالى را باز كردم و به تصاوير متعدد حاشيهاى آن نگريستم، از شباهتى كه بلافاصله نمىتوانستم بگويم با چه سبكى مرتبط است، يكه خوردم.به شمعدان زينتى آغازبخش نخست (ص7) مشغول شدم.اين شمعدان مرا به ياد چه چيزى مىانداخت؟ سرانجام به آنچه دنبالش مىگشتم دستيافتم.اين شمعدان مرا به ياد چاپ گرانبها و بزرگ و مبتذلى از آناتول فرانس (در ترجمه انگليسى) انداخت كه به احتمال در سال 1914 نشر يافته است.اين چاپ سرفصلهاى زينتى و نشانههايى به همين سبك داشت.شمعدان دالى از يك طرف موجود ماهىمانند پيچاپيچى را نشان مىدهد كه بسيار آشناست (و به نظر مىآيد مبتنى بر تصوير رايج از دلفينهاست) و از طرف ديگر به شكل شمعى فروزان ديده مىشود.اين شمع كه در آثار دالى به تكرار آمده، به واقع دوستى بسيار قديمى است.مانند آن را مىتوان در چراغهاى برقى شمعدانىشكل در مهمانخانههاى روستايى ديد كه با همان ريزش چشمگير قطرات موم تزئين شدهاند.اين شمع و طرح زيرين آن، به گونه آنى حس شديدى از سنتىمانتاليسم را القاء مىكند.اما دالى براى از ميان بردن اين تاثير، پيمانهاى پر از مركب بر آن پاشيده است، بىآنكه اين كار فايدهاى داشته باشد.چنين احساسى از تقريبا همه صفحههاى كتاب دالى ساطع مىشود.براى مثال، طرح پايين صفحه 62، تقريبا به پيتر پن شباهت دارد [ شخصيت نمايشنامه جى.ام.برى/1914; پسر جوانى كه به دنبال «جهان گمشده» است و هرگز بدان نمىرسد ] .تصوير زن مشهود در صفحه 224 با وجود آن كه جمجمهاش به گونه سوسيس بزرگى دراز شده، در واقع همان ساحره افسانههاى پريان است.اسب صفحه 234 و اسب تك شاخ صفحه 218 به راحتى مىتوانستند تصاويرى براى آثار جيمز برانچ كيبل باشند.نگارههاى زننماى جوانان در صفحههاى 97 و 100 و جاهاى ديگر نيز همين مفهوم را القاء مىكنند.قشنگى و جذابيتخصلتى است كه مكررا در نقاشيهاى دالى ظاهر مىشود.كافى است از جمجمهها، مورچهها، خرچنگها، تلفنها و ديگر خرت و پرتها نظر برگيريم تا خود را در جهان برى ( Barrie ) ، ركهام ( Rackham ) ، دانسنى ( Dunsany ) و «جايى كه رنگينكمان پايان مىيابد» بازيابيم. عجيب است كه برخى شيطنتهاى دالى در شرححالش به همين دوره مربوط مىشود.هنگامى كه بخش لگد زدن به سر خواهر كوچك وى را مىخواندم، از شباهت غريب ديگرى آگاه شدم.شباهت چه بود؟ قطعه «الحان ستمگرانه براى خانوادههاى بيرحم» ( Ruthless Rhymes for Heartless Homes ) اثر هارى گراهام ( H. Graham ) آوازهايى از اين قبيل در حوالى سال 1912 بسى رايجبود.از جمله: طفلك ويلى كوچولو خيلى گريه مىكنه چه بچه غمگينيه چون گردن خواهر كوچيكشرو شكسته و برا همين وقت صبحانه از مربا محرومه چه بسا كه روايت دالى بر اين مبنا ساخته شده باشد.البته دالى از گرايشهاى ادواردى خود آگاه است و تقريبا با استفاده از روش سرهمبندى و تقليد از آنها بهره فراوانى مىبرد.او دلبستگى خاصى به سال 1900 ابراز مىكند و مدعى است هر شىء زينتى مربوط به 1900 مشحون است از راز، شعر، شهوت، جنون، انحراف و مانند آنها.اما تقليد تمسخرآميز معمولا متضمن علاقهاى واقعى به موضوعى است كه هجو و تقليد شده است.نزد همه روشنفكرانى كه گرايشهاى غيرمنطقى و حتى كودكانه دارند، چنين امرى، اگر نه يك قاعده كلى، ولى به هر روى خصيصهاى بارز و همگانى است.براى مثال، تنديسگرى كه به سطحها و انحناها علاقهمند است، در عين حال شخصى است كه از ور رفتن با سنگ و گل لذت مىبرد.مهندسان، اغلب از لمس كردن ابزار ساختمانى يا صداى موتورها و بوى نفت لذت مىبرند.روانپزشكان، خود، معمولا اندكى به مسايل غيرمتعارف جنسى تمايل دارند.اگر داروين زيستشناس شد، تا حدى بدينسبب بود كه او اصيلزادهاى روستايى و دوستدار حيوانات محسوب مىشد.بنابراين، چهبسا علاقه غيرطبيعى دالى به سبك ادواردى (مثلا قضيه «كشف» وروديهاى قطار زيرزمينى سال 1900)، صرفا نشانهاى است از ميلى عميقتر و ناآگاهانهتر.شمار فراوان كپيهاى دقيق و زيباى او از تصاوير كتب درسى، كه دالى آنها را در سراسر حواشى كتابش پراكنده ساخته است، ممكن استبعضا نوعى شوخى باشند.تصوير پسر كوچكى كه شلوار كوتاه به پا دارد و در حال بازى با قرقره است (ص 103) يك نقاشى دورهاى تمامعيار است.اما به احتمال قوى، اين قبيل چيزها از اين رو در آثار وى رخ مىنمايد كه دالى نمىتواند از ترسيم اين نوع اشياء خوددارى كند، زيرا او خود به واقع به آن دوره و سبك نقاشى تعلق دارد. اگر چنين باشد انحرافات او تا حدى توجيهپذير است.شايد دستيازيدن به اين انحرافات، روشى است كه دالى با آن خود را متقاعد مىكند فردى مبتذل و معمولى نيست.دو صفتى كه يقينا در او وجود دارد يكى استعداد نقاشى است و ديگرى خودپرستى افراطى. در اولين بند كتاب مىگويد: «در هفتسالگى مىخواستم ناپلئون باشم و بلندپروازىام از آن زمان تاكنون به استمرار فزونى يافته.» اين نحوه بيان اغراقآميز جلوه مىكند، اما در اساس بىترديد راست است.البته چنين احساساتى بسيار رايج است.روزى كسى به من گفت: «مدتها پيش از آن كه بدانم در چه زمينهاى نابغهام، مىدانستم كه نابغهام.» حال فرض كنيد در شما چيزى جزد خودپرستى و مهارتى عملى وجود ندارد; و فرض كنيد كه استعداد واقعى شما منحصر به يك سبك دقيق و آكادميك و نمودنگارانه در نقاشى است و حد واقعىتان تصويرگرى كتب درسى علمى است.در اين صورت، چگونه به ناپلئون بدل مىشويد؟ اما هميشه راه فرارى هست: فرار به درون شرارت.هميشه به كارى دست زنيد كه موجب تكان خوردن و جريحهدار شدن مردم شود.در پنجسالگى پسركى را از روى پل به پايين پرت كنيد.بر چهره يك پزشك سالخورده شلاق بزنيد و عينكش را بشكنيد.يا دستكم در رؤياى انجام چنين كارهايى فرو رويد.و بيستسال بعد، تخم چشمهاى الاغهاى مرده را با قيچى درآوريد.با اين شكل كار، همواره احساس اصالتخواهيد كرد.از همه اينها گذشته، اين شيوهاى استسودمند و خطر آن از جنايت كمتر است.حتى اگر همه مسائلى را كه احتمالا در شرح حال دالى مسكوت و ناگفته مانده است مد نظر قرار دهيم، آشكار است كه او به خاطر اعمال عجيب و غريبش متحمل هيچ رنجى نشده است، امرى كه در ادوار قديميتر مسلما رخ مىداد.او در جهان تباه دهه 1920 باليد، جهانى كه در آن اين قبيل پيچيدگيها و انحرافهاى ذوقى بسيار رايجبود.پايتختهاى اروپايى پر بود از اشراف و مالكانى كه ورزش و سياست را به كنارى نهاده بودند و حاميان هنر قلمداد مىشدند.مردم پول مىدادند كه تصوير الاغهاى مرده را ببينند.ترس از ملخ كه چند دهه پيشتر، صرفا موجب ريشخند مىشد، اكنون «عقده» جالب توجهى شمرده مىشد و مىتوانست منشا استفاده فراوان باشد.هنگامى كه آن جهان در فراروى ارتش آلمان فروريخت، امريكا در انتظار بود.گرويدن به دين نيز از جمله اين سرگرميهاى اين جهان بود.شخص مىتوانستبا يك خيز، و بىكمترين احساس پشيمانى از مجامع مد روز پاريس به آغوش ايمان پناه برد. به احتمال، اين خلاصه تاريخچه دالى است.اما اين كه چرا انحرافهاى دالى بايد از اين قبيل باشد و چرا فروختن چنين انحرافهايى (مانند جنازههاى متعفن) به خريداران به اصطلاح فرهيخته آسان است، مسالهاى است كه بايد روانشناسان و منتقدان جامعهشناس درباره آن تصميم بگيرند.نقد ماركسيستى به آسانى تكليف پديدههايى چون سوررئاليسم را مشخص مىكند: آنها نمودهاى «انحطاط بورژوايى» اند (چه در اين زمينه تعابيرى چون «طبقه مرفه منحط» و «زهرهاى متعفن» موارد استفاده فراوان دارد) .ولى اگرچه اين پاسخ، حقيقتى را آشكار مىكند، رابطه اين مسايل را با هم توضيح نمىدهد.باز از خود مىپرسيم كه چرا دالى به جنازه تمايل دارد (و نه در مثل به همجنسگرايى) و چرا خوشگذرانان و اشراف به جاى عشقورزى و شكار، چون نياكانشان، نقاشيهاى او را مىخرند.صرف سرزنش اخلاقى، مساله را روشنتر نمىكند.اما در همان حال، شخص نمىتواند به بهانه «انفصال زيباشناختى» وانمود كند تصاويرى از قبيل «مانكنى كه در تاكسى گنديده» بار اخلاقى ندارند.بىترديد اينگونه تصاوير، بيمارگونه و تهوعآورند و هر پژوهشى بايد با قبول اين حقيقت آغاز شود. اين مقاله ترجمهاى است از George Orwell, The Benefit of Clergy , in Dickens , Dali, and Others, Harvest Books , New York, 1946, pp . 170-184.
1. The Secret Life of Salvador Dali (The Dial Press , 1942). 2. benefit of clergy ) ، به معناى امتيازات يا معافيتهايى كه روحانيان به سبب مقام خود از آنها برخوردارند. - م. 3. دالى از اين فيلم ياد مىكند و مىافزايد كه نخستين اكران عمومى آن را اوباش بر هم زدند، اما نمىگويد كه جزئيات اين فيلم چه بود.بر طبق روايت هنرى ميلر، از جمله بخشهاى فيلم، صحنههاى مفصلى است از زنى در حال اجابت مزاج.