تكوين تاريخى زيباشناسى ناب
نوشته پىير بورديو ترجمه مراد فرهادپور اجازه دهيد بحث را با يك پارادوكس شروع كنيم. تعمق در باب اين پرسش كه چه چيز آدمى را قادر مىسازد تا آثار هنرى را از اشياء ساده و عادى تميز دهد، ذهن برخى از فلاسفه را به خود مشغول كرده است (براى مثال، مىتوان از آرتور دانتو نام برد); آنان با جسارت تزلزلناپذير مدافعان اصالت جامعهشناسى (1) (كه البته ابراز آن از سوى يك جامعهشناس مورد قبول ايشان نيست) اين نكته را مطرح كردهاند كه اصل و اساس اين تفاوت هستىشناسانه را بايد در بطن نهادى [ اجتماعى ] جستجو كرد. به گفته آنان شىء هنرى امر مصنوع يا ساختهاى است كه بنياد آن را فقط مىتوان در يك جهان هنرى يافت، يعنى در جهانى اجتماعى كه شان و منزلت نامزدى ستايش زيباشناختى را بدان شىء عطا مىكند. (2) نكتهاى كه هنوز به ذهن هيچ فيلسوفى - كه كاملا «سزاوار اين نام باشد» - خطور نكرده است (هرچند دير يا زود يكى از پستمدرنيستهاى ما يقينا متوجه آن خواهد شد) پرداختن به اين پرسش است كه چه چيز به ما اجازه مىدهد گفتارى فلسفى را از گفتارى عادى تميز دهيم. چنين پرسشى زمانى خصوصا مهم و برجسته مىشود كه، مثل مورد فعلى، فيلسوف مربوطه - كه به واسطه [ مشاركت در ] نوعى جهان فلسفى در چنين مقامى نصب گشته و رسميتيافته است - گفتارى را به خود اختصاص دهد كه كاربرد آن را از سوى هر كسى كه، همچون فرد جامعهشناس، جزئى از نهاد فلسفه نيست (با الصاق برچسب «جامعهشناسىگرى») غيرمجاز مىداند. (3)آن عدم تقارن ريشهاى كه فلسفه از اين طريق در روابط و مناسبات خود با علوم انسانى ايجاد مىكند، همراه با چيزهاى ديگر، ابزارى هميشه كارآ در اختيار فلسفه مىگذارد تا هر آنچه را كه از اين علوم قرض مىكند پنهان سازد. در واقع، از ديد من، چنين به نظر مىرسد كه آن فلسفهاى كه پستمدرن لقب گرفته است (آن هم به كمك يكى از آن ترفندهاى لقبسازى يا برچسبزنى كه تاكنون فقط مختص جهان هنر بودند) صرفا برخى از يافتههاى علوم اجتماعى و همچنين فلسفه تاريخىگرا را، كه به نحوى صريح يا ضمنى در عملكرد اين علوم حضور دارد، به صورتى انكارشده (يعنى به مفهوم فرويدى (Verneinung از آن خود مىكند. اين تصرف پنهان، كه مبتنى بر انكار استقراض مشروعيت است، يكى از قدرتمندترين راهكارهايى است كه تاكنون از سوى فلسفه عليه علوم اجتماعى و تهديد نسبىشدن به كار گرفته شده است، تهديدى كه از ناحيه اين علوم همواره متوجه فلسفه بوده است. اقدام هايدگر در هستىشناسانه كردن تاريخمندى، يقينا، الگو يا سرمشق اصلى اين عمل يا ترفند فلسفه است. (4) اين راهكار يا استراتژى قابل قياس با آن ’ بازى دوسرهاى ‚، (double jeu) است كه به دريدا رخصت مىدهد برخى از بارزترين ابزارهاى «واسازى»، ( deconstruction) متعلق به علوم اجتماعى را به دست آورد (همان علومى كه فلسفه دريدا در تقابل با آنها وضع شده است). بدينسان، دريدا در همان حال كه نوع «پستمدرنيزهشده» نقد برگسون از معرفت علمى و آثار تقليلگراى آن را عليه ساختگرايى و مفهوم ساختار «ايستا» علم مىكند، مىتواند اداى راديكاليسم و انقلابىگرى را درآورد. او، در تقابل با نقد ادبى سنتى، اين عمل را با بكارگيرى نقد تقابلهاى مضاعف [ يا تقابلهاى دوتايى ] انجام مىدهد، نقدى كه ريشه آن، از طريق لوى اشتروس، به كلاسيكترين نوع تحليل «صور طبقهبندى» بازمىگردد كه دوركهايم و مارسل موس بدان علاقه بسيار داشتند. (5)
اما نمىتوان در همه بازيها برنده شد، و جامعهشناسى نهاد هنر كه فيلسوف «واسازگر» ما فقط به شيوه انكارشده، ( Verneinung) قادر به انجام آن است، هيچگاه تا حد نتايج منطقى خود بسط نمىيابد: نقد ضمنى آن از نهاد هنر نصفه نيمه باقى مىماند، هرچند به قدر كافى بسط مىيابد تا شور و لرزش لذتبخش يك انقلاب باسمهاى را ايجاد كند. (6) به علاوه، احتمال مىرود كه چنين نقدى با طرح دعوى گسست ريشهاى از برنامه جاهطلبانه كشف ذوات غيرتاريخى و هستىشناختى، موجب سرخوردگى از جستجوى اصل و بنيان نگرش زيباشناختى و اثر هنرى در جاى درستش شود، يعنى در تاريخ نهاد هنر.
1- تحليل ذات و توهم امر مطلق
نكته چشمگير در مورد تنوع پاسخهايى كه فلاسفه به پرسش ماهيتخاص اثر هنرى دادهاند، آنقدرها به توافق اين پاسخهاى متنوع در تاكيد نهادن بر بدون كاركرد، بدون غرض، و بلاعوض بودن (7) اثر هنرى مربوط نمىشود كه به يگانگى و اشتراك همه آنها (بجز، احتمالا، مورد استثنايى ويتگنشتاين) در ميل يا خواست جاهطلبانه كشف يك ذات فراتاريخى يا غيرتاريخى. متفكر ناب تجربه خويش - يعنى تجربه عضوى فرهيخته از يك حيطه يا جو اجتماعى خاص - را موضوع تامل و بازانديشى خود قرار مىدهد، اما بدون عطف توجه به تاريخمندى تامل خويش و تاريخمندى موضوع اين تامل، و بدينترتيب (و با تفسير تجربه خود به منزله تجربه ناب اثر هنرى) اين تجربه منفرد را به معيارى فراتاريخى براى هرگونه ادراك زيباشناختى بدل مىكند. ليكن اين تجربه، همراه با تمامى جنبههاى يكتا و منحصربهفردى كه بدان تعلق دارند (و احتمالا ارزش آن تا حد زيادى مديون همين حس يكتا بودن است)، خود يك نهاد است، نهادى كه محصول ابتكار و ابداع تاريخى است و سنجش و ارزيابى مجدد فلسفه وجود آن فقط به يارى تحليلى ممكن مىگردد كه خود به راستى امرى تاريخى است. اين نوع تحليل، يگانه تحليلى است كه مىتواند به طور همزمان سرشت تجربه و ظاهر كلى و جهانشمول آن را توضيح دهد; و همه كسانى كه، به نحوى خام و سادهدلانه، در اين تجربه دخيل مىشوند اين كليت ظاهرى را واقعى مىپندارند، از جمله همه فيلسوفانى كه بىخبر از شرايط اجتماعى تحقق اين تجربه آن را مورد تامل و بازانديشى قرار مىدهند.
پيشفرض درك اين شكل خاص ايجاد رابطه با اثر هنرى، فهم تحليلگر از خويش است; فهمى كه نه مىتوان آن را به تحليل پديدارشناختى تجربه زيستشده واگذار كرد (زيرا اين تجربه مبتنى بر فراموشى فعال همان تاريخى است كه خود محصول آن است)، و نه به تحليل آن زبانى كه به صورت عادى و متعارف براى بيان اين تجربه به كار مىرود (زيرا اين زبان نيز محصول نوعى فرآيند تاريخى تاريخزدايى است). به عوض اين گفته دوركهايم كه «ضمير ناآگاه يعنى تاريخ»، بايد نوشت: «امر پيشينى يعنى تاريخ.» فقط به يارى بسيج تمامى منابع علوم اجتماعى است كه مىتوان پروژه استعلايى [ كانت ] را در شكل و قالبى تاريخىگرا به انجام رساند، و اين بدانمعناست كه بايد، از طريق تذكر تاريخى، ثمره كل فرآيند تاريخى را، كه آگاهى نيز (در هر لحظه) محصول آن است، دوباره تصرف و از آن خود كرد. در مورد افراد، اين امر متضمن جذب و درك مجدد خلقيات يا موضعگيريها (8) و طرحها يا الگوهاى طبقهبندى است كه بر اساس توصيف ساده و خام تجربه زيباشناختى جزء ضرورى اين تجربه به شمار مىروند، توصيفى كه خود مبتنى بر تحليل ذوات است.
نكتهاى كه به هنگام تجزيه و تلحيل مبتنى بر تامل در نفس از ياد مىرود اين واقعيت است كه در قرن بيستم نيز چشم عاشقان هنر، هرچند چونان هديهاى از طرف طبيعتبه نظر مىرسيد، به واقع محصول و ثمره تاريخ بود. از نظر تاريخچه تكوين قابليتهاى نوع بشر، آن نگاه نابى كه قادر است اثر هنرى را همانطور كه اثر اقتضا مىكند (يعنى به عنوان چيزى در خود و براى خود، به عنوان شكل و نه كاركرد) درك كند، از ظهور نوع خاصى از مولدان هنر جدايىناپذير است، مولدانى كه توسط يك قصد هنرى ناب برانگيخته مىشوند; و البته ظهور اين گروه نيز از ظهور يك حوزه يا ميدان هنرى مستقل و خودآيين جدايىناپذير است، حوزهاى كه مىتواند در تقابل با الزامات و خواستههاى بيرونى، اهداف و غايات خاص خود را صورتبندى و تحميل كند. از نظر تاريخچه تكوين فرد، حصول نگاه ناب [ نسبتبه آثار هنرى ] با شرايطى بسيار در زمينه اكتساب [ قابليتهاى فردى ] مرتبط است، نظير ديدارهاى مكرر از موزهها در سنين پايين و تماس درازمدت با آموزش هنر. همه اينها بدان معناست كه تحليل ذات كه اين شرايط را ناديده مىگيرد (و بدينسان به امر خاص كليت مىبخشد)، به طور ضمنى خصوصيات خاص يك تجربه واحد را به ويژگيهاى عام و كلى هرگونه كنش زيباشناختى بدل مىسازد، تجربهاى كه خود محصول برخوردارى از امتيازات، يعنى محصول شرايط استثنايى كسب قابليتهاى فردى است.
تحليل غيرتاريخى اثر هنرى و تجربه زيباشناختى به چيزى دست مىيابد كه در واقعيتيك نهاد است، نهادى كه به طور ذاتى واجد نوعى هستى دولايه، در اشياء و در اذهان، است. اين نهاد در قلمرو اشياء به صورت نوعى حوزه هنرى وجود دارد، نوعى جهان اجتماعى نسبتا خودآيين كه محصول يك فرآيند بطىء شكلگيرى است. در قلمرو اذهان، اين نهاد در شكل موضعگيريهايى متجلى مىشود كه به واسطه همان فرآيندى ابداع شدند كه حوزه هنرى را ايجاد كرد، موضعگيريهايى كه بلافاصله خود را با اين حوزه تطبيق دادند. هنگامى كه اشياء و اذهان (يا آگاهى) به طور بىواسطه با هم همساز باشند - يا به بيانى ديگر، وقتى چشم، محصول همان حوزهاى باشد كه با آن ارتباط دارد [ و بدان مىنگرد ] - آنگاه اين حوزه، همراه با همه محصولاتى كه عرضه مىكند، در برابر آن چشم به مثابه امرى ظاهر مىشود كه به طور بىواسطه واجد معنا و ارزش است. واقعيت اين امر چنان روشن است كه اگر پرسش غيرعادى منشا ارزش اثر هنرى، كه به طور عادى مسلم فرض مىشود، به نحوى مطرح مىشد، درك آن مستلزم تجربهاى خاص مىبود، تجربهاى كه در نظر يك شخص فرهيخته امرى كاملا استثنايى مىبود، هرچند كه همين تجربه براى كسانى كه فرصت و بخت كسب خلقيات و موضعگيريهايى را كه جزو الزامات عينى [ درك ] اثر هنرىاند، نداشتهاند، برعكس، امرى كاملا عادى مىبود. اين امر توسط تحقيقات تجربى اثبات مىشود و متفكرانى، نظير دانتو، نيز آن را تاييد مىكنند. (9) دانتو در پى ديدار از نمايشگاه آثار آندى وارهول در گالرى استيبل و مشاهده تابلوى جعبههاى بريلو دريافت كه انتساب ارزش [ هنرى به اشياء ] خصلتى كاملا دلبخواهى دارد، يا به قول لايبنيتس امرى مبتنى بر نهاد، (ex instituto) است، ارزشى كه خود توسط حوزه هنر خلق گشته است، آن هم از طريق به نمايش گذاردن اثر در مكانى كه هم تقديس شده و هم تقديسكننده است.
تجربه اثر هنرى به منزله امرى كه مستقيما و بىواسطه واجد ارزش و معناست، نتيجه همسازى و همنوايى ميان دو وجه يك نهاد فرهيخته (11) و حوزه هنرى. با قبول اين فرض كه اثر هنرى در مقام اثر (يعنى به منزله نوعى شىء نمادين كه برخوردار از ارزش و معناست) فقط در صورتى وجود دارد كه توسط تماشاگران درك شود، تماشاگرانى بهرهمند از خلق و خو و توانايى يا خبرگى زيباشناختى كه به نحوى ضمنى كسب شدهاند. مىتوان گفت كه اين چشم فرد جمالپرستيا اهل ذوق، (aesthete) است كه اثر هنرى را به مثابه اثر هنرى برمىسازد. ليكن، بلافاصله بايد به ياد آورد كه اين امر فقط تا آنجا ممكن است كه فرد جمالپرستخود محصول فرآيند طولانى مجاورت و آشنايى با آثار هنرى باشد. (12) اين حلقه يا دور، كه حلقهاى متشكل از اعتقاد و امر قدسى است، وجه مشترك همه مؤسسات و نهادهايى است كه كاركرد آنها در گرو آن است كه به طور همزمان در چارچوب عينيتيك بازى اجتماعى و در چارچوب خلقيات و موضعگيريهايى كه علاقهمندى و مشاركت در اين بازى را القاء مىكنند، مستقر و تاسيس شوند. موزهها مىتوانستند بر سر در خود بنويسند: ورود فقط براى عاشقان هنر. اما روشن است كه چنين علامتى موردنياز نيست، كارها بىحرف و بحث پيش مىرود. بازى امر موهوم، (illusio) را ايجاد مىكند، و به يارى علاقهمندى و سرمايهگذارى بازيگر مطلع خود را برپا نگه مىدارد. بازيگر كه به معناى بازى مىانديشد و خود براى اين بازى خلق شده است، زيرا توسط همين بازى خلق شده است، بازى مىكند و با ادامه بازى دوام و هستى آن را تضمين مىكند. حوزه هنرى، دقيقا به لطف كاركرد خود، آن خلق و خو يا موضعگيرى زيباشناختى را خلق مىكند كه بدون آن ادامه كاركرد حوزه ممكن نيست. حوزه هنرى مشخصا از طريق رقابت ميان عاملانى كه برخى از علايق و منافع شخصىشان در گرو اين بازى است، علايق و منافع معطوف به اين بازى و ايمان به ارزش جوايز آن را به نحوى بىپايان بازتوليد مىكند. براى نشان دادن نحوه عملكرد اين تلاش جمعى و تجسم تعداد بىشمار كنشهاى معطوف به واگذارى قدرت نمادين و كنشهاى ارادى يا اجبارى معطوف به تصديق و بازشناسى كه از طريق آنها اين ذخيره اعتبار ايجاد مىشود (ذخيرهاى كه آفرينندگان طلسمها و بتها (13) از آن سود مىجويند)، كافى است تا رابطه ميان ناقدان آوانگارد گوناگونى را به ياد آوريم كه با تقديس برخى آثار هنرى بر كرسى نقد جلوس مىكنند، آثارى كه ارزش قدسى آنها به سختى از سوى عاشقان فرهيخته هنر يا حتى پيشرفتهترين رقباى خود اين ناقدان درك مىشود. در يك كلام، پرسش معنا و ارزش اثر هنرى، همچون پرسش ماهيتخاص حكم زيباشناختى، همراه با تمامى مسايل معظم زيباشناسى فلسفى، فقط در چارچوب تاريخ اجتماعى حوزه هنر قابل حل است، تاريخى كه با شاخهاى از جامعهشناسى پيوند خورده است: جامعهشناسى شرايط رواج خلق و خو (يا نگرش) زيباشناختى خاصى كه حوزه هنرى در هر يك از حالاتش وجود آن را اقتضا مىكند.
2 - تكوين حوزه هنرى و ابداع نگاه ناب
چه چيزى اثر هنرى را به يك اثر هنرى، و نه شيئى معمولى يا ابزارى ساده، بدل مىكند؟ چه چيزى هنرمند را به يك هنرمند، و نه يك صنعتكار يا نقاش آماتور، بدل مىكند؟ چه چيزى يك لگن دستشويى يا يك خمره شراب را كه در موزه به نمايش گذارده شده است، به يك اثر هنرى بدل مىكند؟ آيا عامل اصلى اين واقعيت است كه مارسل دوشان (كسى كه قبل و بيش از هر چيز يك هنرمند محسوب مىشود) آنها را امضا كرده است، نه يك لولهكش يا تاجر شراب؟ و اگر پاسخ مثبتباشد، آيا اين امر صرفا بدان معنا نيست كه «نام استاد به مثابه طلسم» جايگزين «اثر هنرى به مثابه طلسم» گشته است؟ به عبارت ديگر، چه كسى اين «خالق» را خلق كرده است، آن هم در مقام توليدكننده رسمى و سرشناس بتها و طلسمها. و چه چيزى است كه قدرت تاثيرگذارى جادويى يا، اگر ترجيح مىدهيد، تاثيرگذارى هستىشناختى خود را به نام او [ دوشان ] واگذار مىكند، نامى كه نفس شهرتش مؤيد دعوى وجود او در مقام يك هنرمند است و، به مانند علامتيا امضاى طراح مد، ارزش شيئى را كه بدان الصاق شده است افزايش مىدهد؟ به عبارت ديگر، در مجادلات مربوط به انتساب اثر و مرجعيت كارشناسان خبره، موضوع و محل نزاع چيست؟ اصل غايى تاثير برچسبگذارى، يا نامگذارى، يا نظريه چه مقام و جايگاهى دارد؟ (نظريه يا تئورى واژهاى خصوصا مناسب است، زيرا ما در اينجا با مشاهده يا ديدن - theorein - و وادار ساختن ديگران به مشاهده سروكار داريم.) جايگاه يا محل استقرار اين اصل غايى، كه با معرفى يا طرح تفاوت و تقسيم و جدايى، امر قدسى را ايجاد مىكند، كجاست؟
چنين پرسشهايى نوعا بسيار شبيه سؤالاتى هستند كه موس در كتاب نظريه جادو، به هنگام تعمق در باب اصل تاثيرگذارى جادو مطرح ساخت، و دريافت كه بايد توجه خود را از ابزارهاى مورداستفاده جادوگر به عقب، به خود جادوگر، معطوف سازد، و از آنجا نيز به عقايد رايج در ميان پيروان او. موس، اندك اندك، كشف كرد كه به واقع مىبايستبا كل آن جهان اجتماعى رو در رو شود كه جادو در بطن آن تكامل مىيابد و اجرا مىشود. به همين ترتيب، در متن پسرفت نامتناهى براى يافتن علت اصلى و آغازين و بنياد غايى اثر هنرى، آدمى بايد به نحوى مشابه كار را در جايى متوقف سازد. به منظور توضيح وقوع اين شكل از معجزه تحول جوهرى (14) (كه دقيقا در منشا هستى اثر هنرى جاى دارد، و اگرچه اينك عموما از ياد رفته است، ليكن حركات نبوغآميز امثال دوشان وجود آن را به نحوى خشونتآميز به ما متذكر مىشود)، بايد به عوض پرسش هستىشناختى، پرسش تاريخى تكوين اين عالم، يعنى همان حوزه هنرى، را مطرح كنيم، عالمى كه در متن آن ارزش اثر هنرى، از طريق خلاقيتى حقيقتا مداوم و پيوسته، به صورتى بىپايان توليد و بازتوليد مىشود.
تحليل فيلسوف از ذات يا جوهر صرفا محصول تحليل واقعى ذات را گزارش مىكند كه توسط خود تاريخ به صورت عينى انجام مىشود. تاريخ اين امر را از طريق فرآيند خودآيينسازى انجام مىدهد كه در متن و از خلال آن حوزه هنرى به تدريج تاسيس مىشود و طى همين فرآيند است كه عاملان (هنرمندان، منتقدان، مورخان، مديران موزهها و گالريها، و غيره) و فنون، مقولات، و مفاهيم (ژانرها، شيوهها، دورهها، سبكها، و غيره) مختص اين عالم ابداع مىشوند. برخى مفاهيم خاص كه به اندازه مفهوم هنرمند يا مفهوم «خالق»، مبتذل و عادى و بديهى شدهاند، و همچنين كلماتى كه معرف و برسازنده آنهايند، جملگى محصول يك فرآيند تاريخى كند و طولانىاند. حتى مورخان هنر نيز نمىتوانند به طور كامل از دام «تفكر ذاتگرا» بگريزند، تفكرى كه خود جزء جدايىناپذير كاربرد - به لحاظ زمانى بىتناسب - واژههايى است كه از دل تاريخ سر برآوردهاند، و در نتيجه قديمى و كهنه شدهاند. ناتوانى مورخان هنر از به پرسش كشيدن همه آنچه به طور ضمنى در مفهوم مدرن هنرمند نهفته است، به ويژه ايدئولوژى حرفهاى «خالق» خلقنشده كه طى قرن نوزدهم بسط يافت، و همچنين ناتوانى آنان از رها ساختن مقوله سوژه يا فاعل مشهود، يعنى همان هنرمند (يا در زمينههاى ديگر، نويسنده، فيلسوف، محقق) به منظور بررسى آن ميدان يا حوزه توليد كه هنرمند (به منزله «خالقى» كه به لحاظ اجتماعى برپا شده است) محصول آن است، باعث مىشود تا مورخان هنر نتوانند پژوهش آيينى خود درباره مكان و زمان ظهور شخصيتى به نام هنرمند (در تقابل با چهره قديمى صنعتگر) را كنار گذارده و به پرسش از شرايط اقتصادى و اجتماعى خاصى بپردازند كه زيربناى ايجاد نوعى حوزه هنرى را تشكيل مىدهند، حوزهاى كه مبناى فكرى آن اعتقاد به قدرتهايى شبهجادويى است كه حتى در پيشرفتهترين مراتب حوزه هنرى به هنرمند مدرن نسبت داده مىشود.
البته مساله صرفا در شكستن، به قول بنيامين، «طلسم نام استاد» خلاصه نمىشود، آن هم به يارى شكل سادهاى از تقدسشكنى و افراط كودكانه در جهت عكس; به هر حال چه بخواهيم و چه نخواهيم، نام استاد به واقع يك طلسم است. مساله اصلى توصيف ظهور تدريجى مجموعه آن شرايط اجتماعى است كه وجود چهره هنرمند را، در مقام توليدكننده طلسمى به نام اثر هنرى، ممكن مىسازد. به عبارت ديگر مساله اصلى تاسيس و برساختن حوزه هنرى است (كه تحليلگران آثار هنرى و از جمله مورخان هنر، حتى انتقاديترين آنان، را شامل مىشود) آن هم به منزله فضايى كه در محدوده آن ايمان به ارزش هنر و به قدرت هنرمند در خلق آثار ارزشمند به طور مستمر توليد و بازتوليد مىشود. حاصل اين كار نه فقط فهرستى از شاخصهاى استقلال و خودآيينى هنرمند است (نظير شاخصهايى كه از طريق تحليل قراردادها آشكار مىشوند، وجود امضاى هنرمند، يا عبارات مؤيد صلاحيت و توانايى خاص او، يا توسل به داورى افراد هممرتبه او در صورت بروز اختلاف، و غيره)، كلا فهرست ديگرى نيز به دست مىآيد كه حاوى نشانههاى استقلال و خودآيينى خود حوزه هنرى است; براى مثال، ظهور مجموعه نهادهاى خاصى كه وجودشان شرط ضرورى عملكرد اقتصاد كالاهاى فرهنگى است. اين نهادها عبارتاند از : محلهاى نمايش (موزهها، نمايشگاهها، و غيره)، نهادهاى ويژه تقديس يا تجويز (آكادميها، محافل هنرى، و غيره)، موارد مربوط به بازتوليد توليدكنندگان و مصرفكنندگان (مدارس هنرى و غيره)، عاملان و كارگزاران متخصص (واسطهها، منتقدان، مورخان هنر، صاحبان مجموعههاى هنرى، و غيره)، كه جملگى واجد همان خلقياتى هستند كه به صورت عينى از سوى حوزه طلب مىشود و همچنين واجد تواناييهاى خاصى در زمينه ادراك و ذوق هنرى كه قابل تقليل به تواناييهاى متعارف نيستند و قادرند در زمينه سنجش هنرمند و آثارش معيار يا حد معينى از ارزش را رسميتبخشند. تا زمانى كه تابلوى نقاشى بر اساس واحد خاصى از مساحت و طول مدت توليد اثر، يا بر اساس كميت و قيمت مواد مصرف شده (طلا يا رنگهاى قيمتى) سنجيده مىشود، هنرمند نقاش با نقاش خانهها تفاوتى ريشهاى ندارد. به همين دليل است كه در ميان همه ابداعاتى كه همراه با ظهور حوزه توليد هنرى پا به عرصه وجود مىگذارند، تدقيق يك زبان هنرى احتمالا يكى از مهمترين و بامعناترين موارد است. اين امر قبل از هر چيز مستلزم اتخاد روشى براى ناميدن هنر است، روشى براى سخن گفتن درباره او و ماهيت اثرش و درباره شيوه پرداختحقوق او در قبال كارش (و از اين طريق ارائه تعريفى مستقل از ارزش حقيقتا هنرى و تقليلناپذير به ارزش اقتصادى صرف) و همچنين روشى براى سخن گفتن درباره خود نقاشى و تكنيكهاى تصويرى، با استفاده از واژههاى مناسب (غالبا در هيات جفتهاى گوناگونى از اوصاف) كه آدمى را قادر مىسازد در باب هنر تصويرى، يعنى در باب سبك فردى خود نقاش سخن بگويد، سبكى كه وجودش توسط همين سخن، يعنى با ناميده شدن، به صورت اجتماعى برساخته مىشود. بر اساس همين منطق، گفتار معطوف به تحسين و تمجيد، مشخصا زندگينامه، نيز نقشى تعيينكننده ايفا مىكند. اين امر احتمالا به آنچه درباره هنرمند و اثرش گفته مىشود، ربط كمترى دارد تا به اين واقعيت كه صرف نگارش زندگينامه هويت هنرمند را، درست نظير سياستمداران و شاعران، در مقام چهرهاى به ياد ماندنى و شايسته توصيف تاريخى تثبيت مىكند. (بديهى است اينگونه مقايسهها كه موجد حيثيت و اعتبارند، به تاييد تقليلناپذيرى هنر تصويرى يارى مىرسانند، دستكم براى مدتى و تا پيش از آن كه خود به يكى از موانع اين امر بدل شوند.) يك جامعهشناسى تكوينى بايد كنش خود توليدكنندگان را نيز در الگوى خويش بگنجاند و همچنين دعوى آنان نسبتبه حق انحصارى قضاوت بر آثار تصويرى و حق تعيين معيارهاى ادراك و ذوق هنرى در برخورد با آثار خودشان. اين نوع جامعهشناسى بايد اين نكته را نيز مد نظر قرار دهد كه چگونه تصاوير هنرمندان از خويش و تصاويرى كه از آثار توليدى خويش در ذهن دارند (و در نتيجه، خود اين آثار) ساخته و پرداخته تصاويرى هستند كه ديگر عاملان فعال در حوزه هنرى - يعنى ساير هنرمندان، و همچنين منتقدان و مشتريها و صاحبان مجموعهها - از آنان و آثارشان ترسيم مىكنند و به آنان انتقال مىدهند. (براى مثال، مىتوان فرض كرد توجه و علاقهاى كه برخى صاحبان مجموعهها از قرن پانزدهم نسبتبه طرحها و كارتونها ابراز كردهاند، به شكلگيرى نظر تحسينآميز هنرمندان درباره قدر و قيمتخويش كمك كرده است.)
بدينسان، همچنان كه حوزه هنرى برساخته مىشود، اين نكته روشن مىگردد كه «سوژه» (يا «فاعل») توليد اثر هنرى - توليد ارزش و همچنين توليد معناى اثر - همان توليدكنندهاى نيست كه به واقع اثر يا شىء را به لحاظ مادى خلق مىكند، بلكه مجموعه عوامل و عاملانى است كه دستاندركار حوزه هنرىاند. اين عاملان عبارتاند از توليدكنندگان محصولاتى كه تحت عنوان آثار هنرى (بزرگ يا كوچك، مشهور يا ناشناخته) طبقهبندى مىشوند، منتقدانى با ديدگاههاى گوناگون (كه خود در چارچوب حوزه شكل مىگيرند)، صاحبان مجموعهها، واسطهها، و در يك كلام، همه كسانى كه با هنر ارتباط دارند، براى هنر زندگى مىكنند، و به درجات گوناگون از طريق هنر امرار معاش مىكنند، كسانى كه در مبارزات مختلف با يكديگر رو در رو مىشوند، مبارزاتى كه غايتش استقرارو تحميل يك جهانبينى خاص و علاوه بر آن تحميل بينشى خاص از جهان هنر است، كسانى كه از طريق همين مبارزات در توليد ارزش هنرمند و هنر مشاركت مىكنند.
اگر منطق حاكم بر حوزه هنر، به واقع، اينگونه است، آنگاه مىتوان دريافت كه چرا (همانطور كه ويتگنشتاين گفته است) وجه مشخصه مفاهيمى كه براى بررسى و به ويژه طبقهبندى آثار هنرى به كار مىروند، نوعى عدم تعين حاد و افراطى است. اين امر در مورد ژانرها يا انواع هنرى (تراژدى، كمدى، درام، يا رمان)، در مورد شكلهاى هنرى (غزل، قصيده، رباعى (15) ،يا سونات)، در مورد دورهها يا سبكها (گوتيك، باروك، يا كلاسيك) و در مورد مكاتب و جنبشهاى هنرى (امپرسيونيسم، سمبوليسم، رئاليسم، ناتوراليسم) صدق مىكند. همچنين مىتوان دريافت كه چرا آشفتگى و سردرگمى نقصان نمىيابد، حتى وقتى نوبتبه مفاهيمى مىرسد كه براى تشخيص ويژگيهاى خود اثر هنرى به كار مىروند و يا اصطلاحاتى كه براى توصيف و تحسين آن استعمال مىشوند (نظير صفتهايى كه به صورت جفتى عرضه مىشوند: زيبا يا زشت، ظريف يا زمخت، سبك يا سنگين و غيره) و به تجربه و بيان اثر هنرى ساخت مىبخشند. به لطف اين واقعيت كه اينها جملگى جزئى از زبان عادىاند و عموما در وراى حيطه زيباشناسى به كار مىروند، اين مقولات متعلق به احكام ذوقى، كه نزد همه كسانى كه به زبانى واحد سخن مىگويند مشتركاند، به واقع ظهور شكل مشهودى از ارتباط را امكانپذير مىكنند. معهذا، اينگونه اصطلاحات - حتى وقتى توسط افراد حرفهاى به كار مىروند - همواره واجد خصلتى به غايت گنگ و لغزنده و انعطافپذيرند، و اين امر (باز هم به قول ويتگنشتاين) آنها را در برابر تحميل هرگونه تعريف ذاتگرا كاملا مقاوم مىسازد. (16) و اين مقاومت احتمالا از آنجا ناشى مىشود كه نحوه كاربرد اين اصطلاحات و معنايى كه بدانها اطلاق مىشود، وابسته به ديدگاههاى خاص كسانى است كه آنها را به كار مىبرند، ديدگاههايى كه به لحاظ تاريخى و اجتماعى مشروط و در اغلب موارد كاملا سازشناپذيرند. به طور خلاصه، اگر آدمى همواره در باب ذوق بحث و جدل كند (و همه مىدانند كه برخوردهاى مربوط به ذوق و سليقه نقش مهمى در محاورات روزمره ايفا مىكنند) پس ترديدى نيست كه در اينگونه موارد ارتباط و گفتگو همواره آميخته به درجه بالايى از سوءتفاهم و كجفهمى است; دقيقا بدان سبب كه نكات عادى و پيشپاافتادهاى كه ايجاد ارتباط را ممكن مىسازند همان نكاتى هستند كه ارتباط را عملا خنثى و بىاثر مىكنند.
كسانى كه اين عناوين را به كار مىبرند هر يك معانى متفاوت و گاه متضادى را به مفاهيم و اصطلاحاتى نسبت مىدهند كه قصد نفى و ابطال آنها را دارند، و بدينسان افرادى كه در يك فضاى اجتماعى واحد مواضع مخالف را اشغال كردهاند، رخصت مىيابند تا معانى و ارزشهايى سراپا مخالف و متعارض را به قيدهايى نسبت دهند كه عموما براى توصيف آثار هنرى يا اشياء عادى به كار برده مىشوند. براى مثال مىتوان به قيد (Soigne) [به معناى «دقيق» و موشكافانه» ] اشاره كرد كه غالبا از حيطه ذوق «بورژوايى» طرد مىشود، احتمالا بدينسبب كه تجسم ذوق خردهبورژوايى است. (17) با استقرار در منظر تاريخى مىتوان، با شروع از مفهوم زيبايى، فهرستهايى پايانناپذير از مفاهيم و مقولاتى ارائه داد كه همگى در ادوار گوناگون يا در نتيجه انقلابهاى هنرى، معانى متفاوت و حتى متضادى به خود گرفتهاند. مفهوم «متناهى» يكى از همين موارد است. اين مفهوم كه آرمانهاى اخلاقى و زيباشناختى نقاشى آكادميك را در هم ادغام كرده بود، بعدها از سوى مانه و امپرسيونيستها از قلمرو هنر بيرون رانده شد.
بدينسان، مقولاتى كه براى درك و تحسين آثار هنرى به كار مىروند، به صورتى مضاعف وابسته و مقيد به زمينهاى تاريخىاند. اين مقولات كه به جهانى اجتماعى و برخوردار از زمان و مكانى خاص متصلاند، تابع كاربردها يا مصارفى مىشوند كه خود به لحاظ اجتماعى وابسته به مقام و موضع اجتماعى مصرفكنندگان اين مقولاتاند، يعنى همان كسانى كه به كمك اين مفاهيم و مقولات دستبه انتخابهاى زيباشناختى مىزنند، آن هم از طريق اعمال خلق و خو يا موضعگيريهاى بنيانى خويش كه اس و اساس منش آنان است.
اكثر مفاهيمى كه هنرمندان و منتقدان براى تعريف ديدگاه خود يا تعريف ديدگاه مخالفان خود به كار مىبرند، به واقع در حكم سلاح نبردند، و بسيارى از مقولاتى كه مورخان هنر براى توصيف موضوع خود به كار مىگيرند غالبا چيزى نيستند مگر مقولاتى برگرفته از خود موضوع كه در ابتدا عمدتا براى توهين يا محكوم كردن طرح شدهاند و بعدا به صورتى ماهرانه دستكارى و در زبان ما از واژه يونانى Kathegoresthai مشتق مىشود كه معناى آن «متهم ساختن در ملا عام» است.) اين مفاهيم جدلى و كوبنده به تدريجبه مقولاتى فنى بدل مىشوند كه تحليلهاى انتقادى، مقالات، و رسالههاى دكترى - به لطف فراموشى ناشى از فرآيند تكوين - حال و هوايى ابدى بدانها مىبخشند. از ميان همه روشهاى ورود به چنين مبارزاتى - كه در مقام مبارزه بايد از بيرون رؤيتشوند تا بتوان بدانها عينيتبخشيد - آن كه بيش از همه وسوسهكننده و برى از خطاست، بىترديد روش تكيه زدن بر كرسى قضاوت يا داورى است. چنين روشى متضمن حل و فصل يا رفع مخاصماتى است كه در واقعيت رفع نمىشوند، و همچنين متضمن كسب رضايت و لذت بردن از صدور احكام - براى مثال، اعلام اين كه واقعگرايى به واقع چيست، يا حتى، به سادگى، صدور حكم در اين باب كه چه كسى هنرمند است و چه كسى هنرمند نيست (آن هم از طريق تصميمات به ظاهر معصومانهاى نظير گنجاندن يا حذف نام افراد از فلان مجموعه يا فهرست مولدان). تصميمگيرى درباره هنرمند بودن يا نبودن افراد، به رغم تمامى معصوميت پوزيتيويستى و ظاهرىاش، فىالواقع، امرى بسيار حياتى است، زيرا در اينگونه مبارزات هنرى يكى از دعواهاى اصلى، هميشه و در همهجا، بر سر مساله مشروعيت تعلق به حيطه يا حوزهاى خاص است (يعنى همان مساله حدود و مرزهاى جهان هنر)، و همچنين از آن رو كه اعتبار نتايجبه دست آمده، به ويژه نتايج آمارى، كه مىتوان آنها را با رجوع به كل جهان هنر معين ساخت، در گرو اعتبار مقولهاى است كه اين نتايجبا رجوع بدان اخذ شدهاند.
پس اگر اصولا حقيقتى در كار باشد، بايد گفت كه حقيقتيكى از مسايل يا موضوعات اين مبارزه است. و اگرچه طبقهبنديها يا داوريهاى واگرا و متضادى كه از سوى عاملان درگير در حيطه هنرى ارائه مىشوند، يقينا توسط موضعگيريها و منافع خاصى تعيين يا هدايت مىشوند كه با موضعى معين در چارچوب حيطه هنرى مرتبطاند، معهذا اين داوريها بر اساس نوعى دعوى به كليت - به قضاوت مطلق - صورتبندى مىشوند كه خود در حكم نفى كامل نسبيت ديدگاههاست. (18) «تفكر ذاتگرا» در همه حوزهها و جهانهاى اجتماعى - نظير حيطههاى دينى، علمى، حقوقى و غيره - دستاندر كار است، به ويژه در حوزه توليد فرهنگى كه خود محل انجام بازيهاى گوناگون بر سر امر يا حقيقت كلى است. اما در اين مورد خاص كاملا آشكار است كه «ذوات» مبين هنجارهايند. اين دقيقا همان نكتهاى است كه آستن به هنگام تحليل معانى ضمنى صفت «واقعى» در عباراتى چون مردى «واقعى»، شجاعت «واقعى»، يا در زمينه بحث ما، هنرمند «واقعى» يا شاهكارى «واقعى»، مد نظر داشت. در همه مثالهاى فوق، كلمه «واقعى» موضوع يا مصداق مورد بحث را به طور ضمنى در تقابل با ساير مصاديق همان مقوله قرار مىدهد، مصاديقى كه ساير گويندگان همين صفت را به آنها نسبت مىدهند (هر چند به نحوى ناموجه، يا به شيوهاى كه «به واقع» توجيهپذير نيست)، صفتى كه، همچون همه دعاوى به كليت، به لحاظ نمادين بسيار قدرتمند است.
در اين زمينه از علم كارى ساخته نيست، مگر تلاش براى استقرار حقيقت اين مبارزات بر سر حقيقت، و در همان حال تلاش براى دستيابى به آن منطق عينى كه بر اساس آن جوايز، دستهبنديها، استراتژيها، و پيروزيها تعيين مىشوند. علم مىتواند بكوشد تا تصورات و ابزارهاى تفكر را - كه همگى، با بختهاى نابرابر براى موقعيت، مدعى كليتاند - به شرايط اجتماعى توليد و كاربرد آنها بازگرداند، يا به بيان ديگر، به ساختار تاريخى حوزهاى كه از دل آن تكوين يافتهاند و در محدوده آن عمل مىكنند. پيروى از فرض روششناختى وجود تشابه ساختارى (كه اعتبار آن مستمرا از طريق تحليل تجربى تاييد مىشود) ميان فضاى ديدگاهها يا مواضع اتخاذشده (صور ادبى يا هنرى، مفاهيم و ابزارهاى تحليل، و غيره) و فضاى جايگاهها يا مواضع اشغالشده در درون حوزه، گرايش به تاريخى كردن اين محصولات فرهنگى را موجب مىشود، كه همگى مدعى كليت و اعتبارى جهانشمول هستند. وليكن، برخلاف تصور رايج، تاريخى كردن آنها فقط به معناى نسبى كردن آنها نيست، آن هم با تذكر اين نكته كه معنادار بودن آنها صرفا مبتنى بر رجوع به وضعيتى معين در حوزه يا ميدان نبرد است; اين امر در عين حال به معناى اعاده ماهيت ضرورى اين محصولات از طريق خلاصى آنها از حالت عدم تعين است (حالتى كه خود نتيجه اعطاى جاودانگى كاذب است) تا بتوان آنها را به شرايط اجتماعى تكوين و پيدايششان رجعت داد، و به تعريفى حقيقتا تكوينى دستيافت. (19) تاريخى كردن آن صورى از تفكر كه بر اعيان و موضوعات تاريخى اعمال مىشوند، و ممكن است محصول همان موضوعات باشند، نه فقط به نسبىگرايى تاريخى منجر نمىشود، بلكه يگانه بختخلاصى از تاريخ، اگرچه بختى بس ناچيز، را ايجاد مىكند.
تقابلهايى كه ادراك زيباشناختى را ساخت مىبخشند به صورت پيشينى داده نمىشوند، بلكه به شكلى تاريخى توليد و بازتوليد مىشوند. اين تقابلها از آن شرايط تاريخى كه موجد و محرك آنها بودهاند جدايىناپذيرند، و البته در مورد نگرش زيباشناختى نيز وضع به همينگونه است. نگرش زيباشناختى آن اشياء و موضوعاتى را كه به لحاظ اجتماعى براى مصرف و اعمال اين نگرش طراحى شدهاند (و به طور همزمان فعاليت آن را به عرصه رقابت زيباشناختى و مقولات، مفاهيم و طبقهبنديهاى آن گسترش مىدهند)، به منزله آثار هنرى، رسميت مىبخشند. اين نگرش محصول كل تاريخ حيطه هنرى است، محصولى كه هر بار بايد توسط هر مصرفكننده بالقوه آثار هنرى، از طريق نوآموزى و كسب تجارب خاص خود او، بازتوليد شود. مشاهده نحوه توزيع نگرش زيباشناختى در سراسر تاريخ (با آن منتقدانى كه تا اواخر قرن نوزدهم از هنرى دفاع كردهاند كه تابع ارزشهاى اخلاقى و كاركردهاى آموزشى است) و يا حتى مشاهده توزيع آن در متن جامعه امروز، كافى است تا ما را متقاعد سازد كه خلق و خوى زيباشناختى - يعنى همان ژستيا حالت زيباشناختى ناب كه در تحليلهاى ذاتگرا توصيف شده است - و اتخاذ موضعى مبتنى بر تعلق خاطر نسبتبه اثر هنرى، و حتى بيش از آن، نسبتبه هر نوع موضوع يا شىء، به هيچ وجه امرى طبيعى و فطرى نيست.
خلق و ابداع نگاه زيباشناختى ناب دقيقا در متن حركتحيطه هنرى به سوى استقلال و خودآيينى تحقق مىيابد. در واقع، بىآنكه بخواهيم كل استدلال را در اينجا تكرار كنيم، مىتوان از اين نظر دفاع كرد كه تاييد و تصديق خودآيينى اصول حاكم بر توليد و ارزيابى آثار هنرى از تاييد و تصديق خودآيينى توليدكننده، يعنى همان حوزه توليد، جدايىناپذير است. به مانند نقاشى ناب كه، همانطور كه زولا درباره آثار مانه نوشت، مىبايست در خود و براى خود به منزله يك نقاشى - يعنى به منزله بازى شكلها و حجمها و رنگها - نظاره شود، و نه به عنوان نوعى گفتار، يا به بيان ديگر، مىبايست مستقل از هرگونه ارجاع به معانى فراتر، ( transcendent) از خود درك شود، نگاه ناب نيز (كه همبسته ضرورى نقاشى ناب است) محصول نوعى فرآيند پالايش است، نوعى تجزيه و تحليل حقيقى ذات يا جوهر كه توسط خود تاريخ انجام مىشود، آن هم در جريان انقلابهاى متوالى كه، در قلمرو هنر نيز به سان حيطه دين، همواره نهضت آوانگارد جديد را وامىدارد تا - به نام رجعتبه روشنى و دقتى كه خاص هر شروع و آغازى است - مكتب ارتدوكس و رسمى را با ارائه تعريفى نابتر از ژانر يا نوع هنرى به چالش طلبد. و بدينترتيب ما شاهد بودهايم كه شعر همه متعلقات اضافى و تزيينىاش را از خود مىزدايد تا پالايش يابد: صورى كه بايد نابود شوند (غزل، قصيده) (20) ،صنايع بلاغى كه بايد مضمحل شوند (تشبيه، استعاره)، محتواها و عواطف و بينشهايى كه بايد طرد شوند (اشعار غنايى، فوران كلمات، روانشناسى) ، و همه مواردى از اين دست، تا شعر بتواند اندك اندك، و با پيروى از نوعى تحليل تاريخى، خود را به نابترين تاثيرات يا جلوههاى شعرى تقليل دهد.
به بيان كليتر، تكامل حوزههاى گوناگون توليد فرهنگى در جهت كسب استقلال و خودآيينى بيشتر، همراه با فرآيندى ديگر تحقق مىيابد، يعنى همراه با نوعى رجعتيا چرخش انتقادى و تاملى مولدان به سوى توليدات خويش، چرخشى كه به آنان اجازه مىدهد تا اصول حقيقى و پيشفرضهاى خاص حيطه هنرى را از بطن خودش استخراج كنند. و اين نخستبدان سبب است كه هنرمند، كه اينك به واسطه موقعيتش مىتواند به هرگونه فرمان يا قيد و بند بيرونى دست رد زند، قادر است تسلط خويش را بر آنچه او را تعريف مىكند و حقيقتا متعلق به اوست، تحقق بخشد، يعنى بر شكل و تكنيك، يا در يك كلام، بر همان مهارتى كه بدينسان به منزله يگانه هدف هنر استقرار مىيابد. فلوبر در عرصه ادبيات و مانه در قلمرو نقاشى احتمالا نخستين كسانى هستند كه كوشيدهاند تا، به قيمت رويارويى با مشكلات ذهنى و عينى واقعى، تحقق آگاهانه و ريشهاى قدرت تام نگاه خلاق را برقرار سازند، نگاهى كه مىتواند (از طريق معكوسسازى ساده) نه فقط بر اشياء پست و مبتذل اعمال شود - كارى كه هدف رئاليسم كوربه بود - بلكه همچنين مىتواند در مورد اشياء بىاهميتى به كار رود كه براى «هنرمند خالق» فرصتى فراهم مىآورند تا قدرت شبه الوهى خويش در كيمياگرى و دگرسازى اشياء را عيان سازد.
"Ecrire bien le mediocre" (21) اين فرمول فلوبرى، كه در مورد مانه نيز صادق است، خودآيينى شكل و استقلال آن از موضوع اثر را برقرار مىكند، و به طور همزمان ملاك و معيار بنيادين ادراك فرهيخته را مشخص مىسازد. در ميان فلاسفه، انتساب منزلت هنرى رايجترين تعريف پذيرفتهشده از حكم زيباشناختى است، و همانطور كه به صورت تجربى نيز قابل اثبات است، امروزه هيچ شخص فرهيختهاى (يا بر طبق قواعد جهان تحقيق و پژوهش، هيچ شخصى كه داراى مدارك آكادميك سطح بالاست) پيدا نمىشود كه نداند هر واقعيتى، از يك طناب گرفته تا يك قلوه سنگ، مىتواند موضوع اثرى هنرى باشد. (22) دستكم همگان مىدانند كه تكرار اين گفته كار خردمندانهاى است. يك نقاش آوانگارد، كه متخصص مسخره كردن جديدترين مد زيباشناختى است، مرا متوجه اين نكته ساخت. در واقع براى بيدار ساختن جمالپرستان امروزى، كه نيتخير هنرىشان حد و مرزى نمىشناسد، و براى احياى حس حيرت هنرى و حتى فلسفى در آنان، بايد از روش معالجه با شوك سود جست، آن هم به پيروى از مارسل دوشان يا آندى وارهول كه با به نمايش گذاردن اشياء عادى بدون هيچ تغييرى، موفق مىشوند تا قدرت خلاقه هنرى را به نحوى القاء كنند، همان قدرتى كه هنرمند، بدانگونه كه از زمان مانه تعريف شده است، به لطف خلق و خوى زيباشناختى ناب (بدون ملاحظات اضافى) از آن برخوردار مىشود.
دومين دليل براى اين چرخش دروننگر و رجعت انتقادى هنر به درون خويش اين واقعيت است كه، همزمان با در خود فرو رفتن و مستقل شدن حيطه هنرى، كسب تسلط بر دانش و شناخت تخصصى - كه در آثار هنر گذشته ثبتشده و توسط مجموعهاى از متخصصان حرفهاى حفظ و ستايش آثار هنرى، همراه با شمارى از مورخان و شارحان و تحليلگران ادبى و هنرى، ثبت و طبقهبندى و تدوين گشته است - به يكى از شروط دسترسى به حيطه توليد [ فرهنگى ] بدل مىشود. برخلاف آنچه توسط نوعى نسبىگرايى خام آموزش داده مىشود، نتيجه اين امر آن است كه در تاريخ هنر زمان به واقع برگشتناپذير و بيانگر شكلى از تراكم است. هيچ كس - حتى آنانى كه نيات انقلابى در سر دارند و خود محصول مرحلهاى از تحول حيطه هنرىاند - بيش از هنرمندان آوانگارد با گذشته خاص حيطه هنرى تماس نزديك ندارند، هنرمندانى كه با قبول اين خطر (كه به سان روسو يا بريسه) افرادى «خام و سادهلوح» به نظر آيند، مىبايست جايگاه خود را در نسبتبا همه تلاشهاى قبلى براى فراتر رفتن [ از مرزهاى حيطه هنرى ] كه در تاريخ اين حيطه رخ دادهاند، مشخص سازند و همچنين در متن فضاى امكاناتى كه اين حيطه بر تازهواردان تحميل مىكند. هر آنچه در حيطه هنرى رخ مىدهد بيش از پيش در پيوند با تاريخ خاص اين حيطه، و صرفا در پيوند با چنين تاريخى، تحقق مىيابد. از اين رو، استنتاج اينگونه رخدادها از وضعيت كليت جهان اجتماعى در لحظه معينى از زمان (كه نوع خاصى از «جامعهشناسى»، بىخبر از منطق حاكم بر حيطه هنرى، مدعى انجام آن است) روز به روز دشوارتر مىشود. درك رساى آثار هنرى - كه همچون جعبههاى بريلوى وارهول يا نقاشيهاى مونوكروماتيك كلاين مشخصات صورى و ارزش خود را صرفا از ساختار حيطه هنرى و در نتيجه از تاريخ آن اخذ مىكنند - دركى تفضيلى، (differential) يا مميز و تميزدهنده، (diacritical) است: به عبارت ديگر، اين دركى استبسيار حساس نسبتبه هرگونه انحرافى از آثار ديگر، چه آثار معاصر و چه آثار قديمى. در نتيجه اين امر، مصرف آثارى كه خود محصول تاريخ طولانى گسستهاى گوناگون از تاريخ و سنتاند، به مانند توليد اين آثار، رفته رفته به امرى سراپا تاريخى بدل مىشود، و با اين حال، هر چه بيشتر و بيشتر به تمامى تاريخزدايى، (dehistoricized) گردد. در واقع، آن تاريخى كه عملا در نتيجه رمزگشايى و كشف و تحسين ظرايف آثار هنرى به جريان مىافتد، به تدريجبه تاريخ ناب شكلها و صور هنرى فروكاسته مىشود، و تاريخ اجتماعى مبارزات براى دستيابى به شكلهاى هنرى را كه در حكم حيات و پويايى حيطه هنرى است، به طور كامل در تاريكى فرو مىبرد.
اين امر در عين حال آن مساله ظاهرا حلناشدنى را نيز حل مىكند، يعنى همان مسالهاى كه زيباشناسى فرماليستى (كه مايل است چه در توليد و چه در دريافت آثار هنرى فقط فرم يا شكل را مد نظر قرار دهد) به منزله چالشى راستين پيش روى تحليل جامعهشناختى مىنهد. در عمل چنين مىنمايد كه رسالت آثارى كه از توجه ناب به شكل نشات مىگيرند اثبات درستى و اعتبار انحصارى روش قرائت و تفسير درونى است كه صرفا به مشخصات صورى اثر مىپردازد، و همچنين اثبات بىاعتبار بودن هر تلاشى براى فروكاستن آنها به زمينهاى اجتماعى كه اين آثار در متن آن ارائه شدهاند. معهذا براى معكوس كردن اين وضعيت كافى ستبه اين نكته توجه كنيم كه اعتراض جاهطلبانه فرماليستها به هر نوع تاريخى كردن آثار هنرى اساسا مبتنى بر بىخبرى اين موضع فرماليستى از شرايط تاريخى تحقق خويش است. اين نكته درباره آن نوع زيباشناسى فلسفى نيز كه اين جاهطلبى را ثبت و تصويب مىكند، صادق است. واقعيتى كه در هر دو مورد فراموش مىشود همان فرآيند تاريخى است كه از طريق آن شرايط اجتماعى رهايى از توجه به «تعينات بيرونى» تحقق مىيابد; يعنى فرآيند استقرار حوزه توليد [ فرهنگى ] نسبتا خودآيين و همراه با آن شكلگيرى قلمرو زيباشناسى ناب يا تفكر ناب كه اين حوزه وجود آنها را ممكن مىسازد
اين مقاله ترجمهاى است از :
P. Bourdieu, "The Historical Genisis of Pure Aesthetics".
يادداشتها:
1) اصالت جامعهشناسى يا جامعهشناسىگرى، (Sociologism) اصطلاحى است كه براى ناميدن گرايشى فكرى جعل شده است كه مىكوشد براى همه پديدهها تبيينى جامعهشناختى ارائه دهد، و از اين رو جامعهشناسى را علم پايه و بنيادين تلقى مىكند - درست همانطور كه مدافعان پسيكولوژيسم يا روانشناسىگرى نيز همهچيز را به روانشناسى و حقايق روانشناختى تقليل مىدهند. - م.
2. A. Danto, "The Artworld", Journal of Philosophy, 61 (1964), 571-84; G.Dickie, Art and theAesthetic (Athaca, VY, Cornell University Press, 1974).
3. See P. Bourdieu, "The Philosophical Establishment" in Philosophy in France Today( Cambridge, Cambridge University Press, 1983), pp. 1-8.
5. به پيروى از همين منطق، بايد نشان داد كه چگونه نيچه مفاهيم «پردهپوش» را در اختيار فوكو مىگذارد (براى مثال مىتوان به مقوله تبارشناسى اشاره كرد كه به منزله جانشينى شيكتر براى مفهوم تاريخ اجتماعى عمل مىكند.) اين مفاهيم به فوكو اجازه دادهاند تا، زير نقاب نفى، آن وجوهى از تفكر را كه خاص جامعهشناسى تكوينى است، بپذيرد و پذيرش آنها را تسهيل كند. بدينترتيب، فوكو روشهاى پست و زمخت علوم اجتماعى را طرد مىكند، بىآنكه مجبور به كنار گذاردن آنها شود.
6. من در جايى ديگر، در رابطه با تحليل دريدا از نقد قوه داورى كانت نشان دادهام كه چرا «واسازى»، (deconstruction) فقط تا نيمه راه پيش مىرود.
See P. Bourdieu "Postscript" in Distinctions (Cambridge, Mass., Harvard University Press1984), pp. 494-8.
7. براى آشنايى با يك نمونه بارز از نگرش ذاتگرا به هنر و مشخصات آن، رجوع كنيد به :
.(1970 ، H. Osborne, The Art of Appreciation (Oxford, Oxford University Press
و position از زمره مفاهيم بنيادين جامعهشناسى بورديو هستند. مفهوم position كه بيشتر واجد خصلتى عينى و ساختارى است، گوياى مقام و موقعيت و جايگاه هريك از عناصر و عوامل متعلق به حوزههاى گوناگون است - نظير حوزه قدرت، حوزه توليد فرهنگى، حوزه اقتصاد و غيره. براى مثال، شاعرى چون استفان مالارمه، در فرانسه قرن نوزدهم، داراى position يا جايگاه خاص خود در بخش هنر ناب از حوزه توليد فرهنگى است; و به همين ترتيب، سياستمدارى چون بارون هوسمان نيز داراى جايگاهى در فلان بخش از حوزه قدرت است. اما مفهوم يا اصطلاح dispostion ، كه بيشتر جنبه ذهنى دارد، به لحاظ لغوى هم به معناى «موضعگيرى» و هم به معناى «خلق و خو» است. اين مفهوم بيانگر كنشها، طرحها، و عملكرد هريك از عناصر و عوامل متعلق به يك حوزه خاص است. براى مثال، نحوه برخورد يا خلق و خوى مالارمه زمين تا آسمان با نحوه برخورد شاعر همدوره خويش، آرتور رمبو، كه او نيز به بخش هنر ناب تعلق دارد، متفاوت است. البته موضع يا و موضعگيرى يا خلق و خو، (disposition) هر دو محصول و ثمره فرايندى تاريخىاند; به علاوه، اين دو جنبه بر يكديگر متقابلا تاثير مىگذارند. براى درك و نقد اشعار مالارمه و رمبو بايد اين هر دو جنبه، و در نتيجه تاريخ شكلگيرى عرصه يا بخش هنر ناب در متن حوزه توليد فرهنگى، را مورد بررسى قرار داد. در ادامه مطلب، دو مفهوم فوق، با توجه به زمينه و فحواى سخن، به صورتهاى گوناگون (موضع، جايگاه، مقام... و موضعگيرى، خلق و خو، خلقيات...) ترجمه شدهاند. - م.
9. در مورد گيجى و آشفتگى ناشى از فقدان حداقل تسلط بر ابزارهاى ادرك و تحسين هنرى (به ويژه مواردى چون اسامى ژانرها، مكاتب، دورهها و غيره) كه همواره بر بازديدكنندگان غيرفرهيخته موزهها حاكم مىشود، ر.ك. به :
P. Bourdieu and A. Barb, L|Amour de L|art... (Paris, Ed. de Minvit , 1966).
10. مفهوم «منش»، (habitus) نيز يكى از مفاهيم كليدى جامعهشناسى بورديو است. اين مفهوم خصلتى ديالكتيكى دارد و همچون كل تفكر بورديو مىكوشد تا ابعاد ذهنى و عينى مساله را به منزله وجود جدايىناپذير يك واقعيت تاريخى واحد تبيين كند. از اين رو habitus هم مبين منش و خصلت و رفتار فردى است و هم مبين شكلى از زندگى و نوعى فضا يا جو اجتماعى كه در هيات مجموعهاى از رسوم و ارزشها و نهادهاى جمعى عينيتيافته است. از نظر بورديو كنش و ساختار، فرد و نهاد، قصد و كاركرد، موضع و موضعگيرى، ... و نهايتا ذهنيت و عينيت وجوهى متمايز اما جدايىناپذير و برسازنده يكديگرند كه در تحليلهاى انتزاعى علوم اجتماعى به مثابه ابعاد و قطبهاى مجزا ظاهر مىشوند، و البته در مرحله بعدى نيز تحليلگر را وامىدارند تا ضرورتا يكى از آنها را به منزله اصل، ذات يا بنياد برگزيند و مابقى را بدان تقليل دهد. - م.
11. مفهوم «منش»، (habitus) به منزله نوعى «ساختار ساختيافته ساختدهنده» به طور مفصل در كتاب Distinctions و در كتاب ذيل مورد بحث قرار گرفته است :
Press,1977).P. Bourdieu, Outline of a Theory of Practice (Cambridge, Cambridge University
12. تحليل جامعهشناسى به آدمى اجازه مىدهد از تقابل كاذب ميان ذهنىگرايى و عينىگرايى پرهيز كند، و ذهنىگرايى نهفته در نظريههاى آگاهى زيباشناختى را طرد كند. اين نظريهها كيفيت و خصلت زيباشناختى يك شىء طبيعى يا مصنوع را تا حد همبسته ساده نوعى نگرش عمدى تقليل مىدهند، نگرشى كه در رويارويى با اشياء نه عملى است و نه نظرى، بلكه صرفا مبين مشاهده انفعالى است. تحليل جامعهشناختى اين نظريهها را رد مىكند، بىآنكه همچون حقيقت و روش گادامر به دام هستىشناسى اثر هنرى درغلتد.
13. Fetishe به معناى طلسم يا بت مفهومى است كه در علوم اجتماعى براى توضيح پديدههايى به كار مىرود كه همچون تيا طلسم آدميان را مجذوب خود ساخته يا آنان را وادار به ستايش مىكنند، هرچند كه اين پديدهها خود صرفا محصول كنش اجتماعى آدمياناند. مفهوم فتيشيسم (بتوارگى) كالايى در آثار ماركس، مشهورترين مثال كاربرد اين اصطلاح است. - م.
14. منظور مؤلف اشاره به اين اعتقاد مسيحى است كه به هنگام اجراى مراسم عشاء ربانى، به واسطه وقوع معجزه الهى، نان و شراب مصرف شده از سوى مؤمنان به لحاظ جوهرى يا ذاتى به گوشت و خون عيسى مسيح بدل مىشود. اين مراسم يادآور رخداد شام آخر عيسى با حواريون خويش است كه طى آن عيسى از مصلوب شدن خويش خبر داد و با تقسيم يك قرص نان و يك جام شراب ميان حواريون به آنان گفت كه اينها گوشت و خون مناند كه فردا در بالاى صليب براى نجات جهان فدا خواهند شد و شما با خوردن آنها با من يگانه و رستگار خواهيد شد. در نظر برخى فرقههاى پروتستان اين دگرگونى فقط جنبهاى نمادين دارد، اما به اعتقاد اكثر مذاهب مسيحى اين تحول امرى واقعى است و، به رغم عدم تغيير ظاهرى، ذات يا جوهر نان و شراب حقيقتا دگرگون و متحول مىشود. - م.
15. در مورد مثالهاى مربوط به شعر و ادبيات، شكلهاى مرسوم و رايج در ادبيات فارسى جايگزين شكلهاى ادبى اروپايى شده است كه در زبان فارسى معادل ندارند. - م.
16. See R. Shusterman, "Wittgenstien and Critical Reasoning", Philosophy andPhenomenological Research, 44 (1986), 91-110.
17. See Bourdieu, Distinctions, p. 194.
18. به عبارت ديگر، فيلسوف به هنگام ارائه تعريفى ذاتگرا از داورى يا حكم ذوقى، بسيار كمتر از آنچه خود مىپندارد از وجوه عادى تفكر و از گرايش به مطلق كردن امور نسبى - كه وجه مشخصه اين نوع تفكر است - فاصله مىگيرد.
19. در تقابل با تصور رايج كه مدعى است تحليل جامعهشناختى اثر هنرى با متصل ساختن تجليات ذوق هنرى با شرايط اجتماعى توليد فرهنگى، موجب تقليل و نسبى شدن اعمال و تصورات مربوط به آفرينش هنرى مىشود، مىتوان ادعا كرد كه تحليل جامعهشناختى نه فقط آن اعمال را نسبى نمىكند، بلكه برعكس، با تبديل آنها به اعمالى ضرورى و يكتا كه وجودشان به صورت موجود امرى موجه است، آنها را از دلبخواهى بودن رها ساخته و به امورى مطلق بدل مىسازد. در واقع، مىتوان اين نظر را مطرح كرد كه دو فرد داراى دو منش متفاوت كه شرايط و محركهاى واحدى را تجربه نكردهاند، موسيقى يا نقاشى واحدى را به يكسان نمىشنوند و نمىبينند، و در نتيجه درباره ارزش آن نيز حكمى يكسان صادر نمىكنند.
و (Alexandrine كه در زبان و ادبيات فارسى معادل دقيقى براى آنها وجود ندارد. تعداد سطور و ترتيب قوافى و بندها از جمله مشخصات اصلى اين صور شعرىاند. - م.
21. عبارتى فرانسوى به معناى: توصيف (يا نگارش) خوب و درست ميانمايگى (يا معمولى بودن). اين عبارت در واقع گوياى نوعى خواست و آرزو يا دستورالعمل است. - م.
22. See Bourdieu, Distinctions, pp. 34-41.
تكوين تاريخى زيباشناسى ناب
نوشته پىير بورديو
ترجمه مراد فرهادپور
اجازه دهيد بحث را با يك پارادوكس شروع كنيم. تعمق در باب اين پرسش كه چه چيز آدمى را قادر مىسازد تا آثار هنرى را از اشياء ساده و عادى تميز دهد، ذهن برخى از فلاسفه را به خود مشغول كرده است (براى مثال، مىتوان از آرتور دانتو نام برد); آنان با جسارت تزلزلناپذير مدافعان اصالت جامعهشناسى (1) (كه البته ابراز آن از سوى يك جامعهشناس مورد قبول ايشان نيست) اين نكته را مطرح كردهاند كه اصل و اساس اين تفاوت هستىشناسانه را بايد در بطن نهادى [ اجتماعى ] جستجو كرد. به گفته آنان شىء هنرى امر مصنوع يا ساختهاى است كه بنياد آن را فقط مىتوان در يك جهان هنرى يافت، يعنى در جهانى اجتماعى كه شان و منزلت نامزدى ستايش زيباشناختى را بدان شىء عطا مىكند. (2) نكتهاى كه هنوز به ذهن هيچ فيلسوفى - كه كاملا «سزاوار اين نام باشد» - خطور نكرده است (هرچند دير يا زود يكى از پستمدرنيستهاى ما يقينا متوجه آن خواهد شد) پرداختن به اين پرسش است كه چه چيز به ما اجازه مىدهد گفتارى فلسفى را از گفتارى عادى تميز دهيم. چنين پرسشى زمانى خصوصا مهم و برجسته مىشود كه، مثل مورد فعلى، فيلسوف مربوطه - كه به واسطه [ مشاركت در ] نوعى جهان فلسفى در چنين مقامى نصب گشته و رسميتيافته است - گفتارى را به خود اختصاص دهد كه كاربرد آن را از سوى هر كسى كه، همچون فرد جامعهشناس، جزئى از نهاد فلسفه نيست (با الصاق برچسب «جامعهشناسىگرى») غيرمجاز مىداند. (3)
آن عدم تقارن ريشهاى كه فلسفه از اين طريق در روابط و مناسبات خود با علوم انسانى ايجاد مىكند، همراه با چيزهاى ديگر، ابزارى هميشه كارآ در اختيار فلسفه مىگذارد تا هر آنچه را كه از اين علوم قرض مىكند پنهان سازد. در واقع، از ديد من، چنين به نظر مىرسد كه آن فلسفهاى كه پستمدرن لقب گرفته است (آن هم به كمك يكى از آن ترفندهاى لقبسازى يا برچسبزنى كه تاكنون فقط مختص جهان هنر بودند) صرفا برخى از يافتههاى علوم اجتماعى و همچنين فلسفه تاريخىگرا را، كه به نحوى صريح يا ضمنى در عملكرد اين علوم حضور دارد، به صورتى انكارشده (يعنى به مفهوم فرويدى (Verneinung از آن خود مىكند. اين تصرف پنهان، كه مبتنى بر انكار استقراض مشروعيت است، يكى از قدرتمندترين راهكارهايى است كه تاكنون از سوى فلسفه عليه علوم اجتماعى و تهديد نسبىشدن به كار گرفته شده است، تهديدى كه از ناحيه اين علوم همواره متوجه فلسفه بوده است. اقدام هايدگر در هستىشناسانه كردن تاريخمندى، يقينا، الگو يا سرمشق اصلى اين عمل يا ترفند فلسفه است. (4) اين راهكار يا استراتژى قابل قياس با آن ’ بازى دوسرهاى ‚، (double jeu) است كه به دريدا رخصت مىدهد برخى از بارزترين ابزارهاى «واسازى»، ( deconstruction) متعلق به علوم اجتماعى را به دست آورد (همان علومى كه فلسفه دريدا در تقابل با آنها وضع شده است). بدينسان، دريدا در همان حال كه نوع «پستمدرنيزهشده» نقد برگسون از معرفت علمى و آثار تقليلگراى آن را عليه ساختگرايى و مفهوم ساختار «ايستا» علم مىكند، مىتواند اداى راديكاليسم و انقلابىگرى را درآورد. او، در تقابل با نقد ادبى سنتى، اين عمل را با بكارگيرى نقد تقابلهاى مضاعف [ يا تقابلهاى دوتايى ] انجام مىدهد، نقدى كه ريشه آن، از طريق لوى اشتروس، به كلاسيكترين نوع تحليل «صور طبقهبندى» بازمىگردد كه دوركهايم و مارسل موس بدان علاقه بسيار داشتند. (5)
اما نمىتوان در همه بازيها برنده شد، و جامعهشناسى نهاد هنر كه فيلسوف «واسازگر» ما فقط به شيوه انكارشده، ( Verneinung) قادر به انجام آن است، هيچگاه تا حد نتايج منطقى خود بسط نمىيابد: نقد ضمنى آن از نهاد هنر نصفه نيمه باقى مىماند، هرچند به قدر كافى بسط مىيابد تا شور و لرزش لذتبخش يك انقلاب باسمهاى را ايجاد كند. (6) به علاوه، احتمال مىرود كه چنين نقدى با طرح دعوى گسست ريشهاى از برنامه جاهطلبانه كشف ذوات غيرتاريخى و هستىشناختى، موجب سرخوردگى از جستجوى اصل و بنيان نگرش زيباشناختى و اثر هنرى در جاى درستش شود، يعنى در تاريخ نهاد هنر.
1- تحليل ذات و توهم امر مطلق
نكته چشمگير در مورد تنوع پاسخهايى كه فلاسفه به پرسش ماهيتخاص اثر هنرى دادهاند، آنقدرها به توافق اين پاسخهاى متنوع در تاكيد نهادن بر بدون كاركرد، بدون غرض، و بلاعوض بودن (7) اثر هنرى مربوط نمىشود كه به يگانگى و اشتراك همه آنها (بجز، احتمالا، مورد استثنايى ويتگنشتاين) در ميل يا خواست جاهطلبانه كشف يك ذات فراتاريخى يا غيرتاريخى. متفكر ناب تجربه خويش - يعنى تجربه عضوى فرهيخته از يك حيطه يا جو اجتماعى خاص - را موضوع تامل و بازانديشى خود قرار مىدهد، اما بدون عطف توجه به تاريخمندى تامل خويش و تاريخمندى موضوع اين تامل، و بدينترتيب (و با تفسير تجربه خود به منزله تجربه ناب اثر هنرى) اين تجربه منفرد را به معيارى فراتاريخى براى هرگونه ادراك زيباشناختى بدل مىكند. ليكن اين تجربه، همراه با تمامى جنبههاى يكتا و منحصربهفردى كه بدان تعلق دارند (و احتمالا ارزش آن تا حد زيادى مديون همين حس يكتا بودن است)، خود يك نهاد است، نهادى كه محصول ابتكار و ابداع تاريخى است و سنجش و ارزيابى مجدد فلسفه وجود آن فقط به يارى تحليلى ممكن مىگردد كه خود به راستى امرى تاريخى است. اين نوع تحليل، يگانه تحليلى است كه مىتواند به طور همزمان سرشت تجربه و ظاهر كلى و جهانشمول آن را توضيح دهد; و همه كسانى كه، به نحوى خام و سادهدلانه، در اين تجربه دخيل مىشوند اين كليت ظاهرى را واقعى مىپندارند، از جمله همه فيلسوفانى كه بىخبر از شرايط اجتماعى تحقق اين تجربه آن را مورد تامل و بازانديشى قرار مىدهند.
پيشفرض درك اين شكل خاص ايجاد رابطه با اثر هنرى، فهم تحليلگر از خويش است; فهمى كه نه مىتوان آن را به تحليل پديدارشناختى تجربه زيستشده واگذار كرد (زيرا اين تجربه مبتنى بر فراموشى فعال همان تاريخى است كه خود محصول آن است)، و نه به تحليل آن زبانى كه به صورت عادى و متعارف براى بيان اين تجربه به كار مىرود (زيرا اين زبان نيز محصول نوعى فرآيند تاريخى تاريخزدايى است). به عوض اين گفته دوركهايم كه «ضمير ناآگاه يعنى تاريخ»، بايد نوشت: «امر پيشينى يعنى تاريخ.» فقط به يارى بسيج تمامى منابع علوم اجتماعى است كه مىتوان پروژه استعلايى [ كانت ] را در شكل و قالبى تاريخىگرا به انجام رساند، و اين بدانمعناست كه بايد، از طريق تذكر تاريخى، ثمره كل فرآيند تاريخى را، كه آگاهى نيز (در هر لحظه) محصول آن است، دوباره تصرف و از آن خود كرد. در مورد افراد، اين امر متضمن جذب و درك مجدد خلقيات يا موضعگيريها (8) و طرحها يا الگوهاى طبقهبندى است كه بر اساس توصيف ساده و خام تجربه زيباشناختى جزء ضرورى اين تجربه به شمار مىروند، توصيفى كه خود مبتنى بر تحليل ذوات است.
نكتهاى كه به هنگام تجزيه و تلحيل مبتنى بر تامل در نفس از ياد مىرود اين واقعيت است كه در قرن بيستم نيز چشم عاشقان هنر، هرچند چونان هديهاى از طرف طبيعتبه نظر مىرسيد، به واقع محصول و ثمره تاريخ بود. از نظر تاريخچه تكوين قابليتهاى نوع بشر، آن نگاه نابى كه قادر است اثر هنرى را همانطور كه اثر اقتضا مىكند (يعنى به عنوان چيزى در خود و براى خود، به عنوان شكل و نه كاركرد) درك كند، از ظهور نوع خاصى از مولدان هنر جدايىناپذير است، مولدانى كه توسط يك قصد هنرى ناب برانگيخته مىشوند; و البته ظهور اين گروه نيز از ظهور يك حوزه يا ميدان هنرى مستقل و خودآيين جدايىناپذير است، حوزهاى كه مىتواند در تقابل با الزامات و خواستههاى بيرونى، اهداف و غايات خاص خود را صورتبندى و تحميل كند. از نظر تاريخچه تكوين فرد، حصول نگاه ناب [ نسبتبه آثار هنرى ] با شرايطى بسيار در زمينه اكتساب [ قابليتهاى فردى ] مرتبط است، نظير ديدارهاى مكرر از موزهها در سنين پايين و تماس درازمدت با آموزش هنر. همه اينها بدان معناست كه تحليل ذات كه اين شرايط را ناديده مىگيرد (و بدينسان به امر خاص كليت مىبخشد)، به طور ضمنى خصوصيات خاص يك تجربه واحد را به ويژگيهاى عام و كلى هرگونه كنش زيباشناختى بدل مىسازد، تجربهاى كه خود محصول برخوردارى از امتيازات، يعنى محصول شرايط استثنايى كسب قابليتهاى فردى است.
تحليل غيرتاريخى اثر هنرى و تجربه زيباشناختى به چيزى دست مىيابد كه در واقعيتيك نهاد است، نهادى كه به طور ذاتى واجد نوعى هستى دولايه، در اشياء و در اذهان، است. اين نهاد در قلمرو اشياء به صورت نوعى حوزه هنرى وجود دارد، نوعى جهان اجتماعى نسبتا خودآيين كه محصول يك فرآيند بطىء شكلگيرى است. در قلمرو اذهان، اين نهاد در شكل موضعگيريهايى متجلى مىشود كه به واسطه همان فرآيندى ابداع شدند كه حوزه هنرى را ايجاد كرد، موضعگيريهايى كه بلافاصله خود را با اين حوزه تطبيق دادند. هنگامى كه اشياء و اذهان (يا آگاهى) به طور بىواسطه با هم همساز باشند - يا به بيانى ديگر، وقتى چشم، محصول همان حوزهاى باشد كه با آن ارتباط دارد [ و بدان مىنگرد ] - آنگاه اين حوزه، همراه با همه محصولاتى كه عرضه مىكند، در برابر آن چشم به مثابه امرى ظاهر مىشود كه به طور بىواسطه واجد معنا و ارزش است. واقعيت اين امر چنان روشن است كه اگر پرسش غيرعادى منشا ارزش اثر هنرى، كه به طور عادى مسلم فرض مىشود، به نحوى مطرح مىشد، درك آن مستلزم تجربهاى خاص مىبود، تجربهاى كه در نظر يك شخص فرهيخته امرى كاملا استثنايى مىبود، هرچند كه همين تجربه براى كسانى كه فرصت و بخت كسب خلقيات و موضعگيريهايى را كه جزو الزامات عينى [ درك ] اثر هنرىاند، نداشتهاند، برعكس، امرى كاملا عادى مىبود. اين امر توسط تحقيقات تجربى اثبات مىشود و متفكرانى، نظير دانتو، نيز آن را تاييد مىكنند. (9) دانتو در پى ديدار از نمايشگاه آثار آندى وارهول در گالرى استيبل و مشاهده تابلوى جعبههاى بريلو دريافت كه انتساب ارزش [ هنرى به اشياء ] خصلتى كاملا دلبخواهى دارد، يا به قول لايبنيتس امرى مبتنى بر نهاد، (ex instituto) است، ارزشى كه خود توسط حوزه هنر خلق گشته است، آن هم از طريق به نمايش گذاردن اثر در مكانى كه هم تقديس شده و هم تقديسكننده است.
تجربه اثر هنرى به منزله امرى كه مستقيما و بىواسطه واجد ارزش و معناست، نتيجه همسازى و همنوايى ميان دو وجه يك نهاد فرهيخته (11) و حوزه هنرى. با قبول اين فرض كه اثر هنرى در مقام اثر (يعنى به منزله نوعى شىء نمادين كه برخوردار از ارزش و معناست) فقط در صورتى وجود دارد كه توسط تماشاگران درك شود، تماشاگرانى بهرهمند از خلق و خو و توانايى يا خبرگى زيباشناختى كه به نحوى ضمنى كسب شدهاند. مىتوان گفت كه اين چشم فرد جمالپرستيا اهل ذوق، (aesthete) است كه اثر هنرى را به مثابه اثر هنرى برمىسازد. ليكن، بلافاصله بايد به ياد آورد كه اين امر فقط تا آنجا ممكن است كه فرد جمالپرستخود محصول فرآيند طولانى مجاورت و آشنايى با آثار هنرى باشد. (12) اين حلقه يا دور، كه حلقهاى متشكل از اعتقاد و امر قدسى است، وجه مشترك همه مؤسسات و نهادهايى است كه كاركرد آنها در گرو آن است كه به طور همزمان در چارچوب عينيتيك بازى اجتماعى و در چارچوب خلقيات و موضعگيريهايى كه علاقهمندى و مشاركت در اين بازى را القاء مىكنند، مستقر و تاسيس شوند. موزهها مىتوانستند بر سر در خود بنويسند: ورود فقط براى عاشقان هنر. اما روشن است كه چنين علامتى موردنياز نيست، كارها بىحرف و بحث پيش مىرود. بازى امر موهوم، (illusio) را ايجاد مىكند، و به يارى علاقهمندى و سرمايهگذارى بازيگر مطلع خود را برپا نگه مىدارد. بازيگر كه به معناى بازى مىانديشد و خود براى اين بازى خلق شده است، زيرا توسط همين بازى خلق شده است، بازى مىكند و با ادامه بازى دوام و هستى آن را تضمين مىكند. حوزه هنرى، دقيقا به لطف كاركرد خود، آن خلق و خو يا موضعگيرى زيباشناختى را خلق مىكند كه بدون آن ادامه كاركرد حوزه ممكن نيست. حوزه هنرى مشخصا از طريق رقابت ميان عاملانى كه برخى از علايق و منافع شخصىشان در گرو اين بازى است، علايق و منافع معطوف به اين بازى و ايمان به ارزش جوايز آن را به نحوى بىپايان بازتوليد مىكند. براى نشان دادن نحوه عملكرد اين تلاش جمعى و تجسم تعداد بىشمار كنشهاى معطوف به واگذارى قدرت نمادين و كنشهاى ارادى يا اجبارى معطوف به تصديق و بازشناسى كه از طريق آنها اين ذخيره اعتبار ايجاد مىشود (ذخيرهاى كه آفرينندگان طلسمها و بتها (13) از آن سود مىجويند)، كافى است تا رابطه ميان ناقدان آوانگارد گوناگونى را به ياد آوريم كه با تقديس برخى آثار هنرى بر كرسى نقد جلوس مىكنند، آثارى كه ارزش قدسى آنها به سختى از سوى عاشقان فرهيخته هنر يا حتى پيشرفتهترين رقباى خود اين ناقدان درك مىشود. در يك كلام، پرسش معنا و ارزش اثر هنرى، همچون پرسش ماهيتخاص حكم زيباشناختى، همراه با تمامى مسايل معظم زيباشناسى فلسفى، فقط در چارچوب تاريخ اجتماعى حوزه هنر قابل حل است، تاريخى كه با شاخهاى از جامعهشناسى پيوند خورده است: جامعهشناسى شرايط رواج خلق و خو (يا نگرش) زيباشناختى خاصى كه حوزه هنرى در هر يك از حالاتش وجود آن را اقتضا مىكند.
2 - تكوين حوزه هنرى و ابداع نگاه ناب
چه چيزى اثر هنرى را به يك اثر هنرى، و نه شيئى معمولى يا ابزارى ساده، بدل مىكند؟ چه چيزى هنرمند را به يك هنرمند، و نه يك صنعتكار يا نقاش آماتور، بدل مىكند؟ چه چيزى يك لگن دستشويى يا يك خمره شراب را كه در موزه به نمايش گذارده شده است، به يك اثر هنرى بدل مىكند؟ آيا عامل اصلى اين واقعيت است كه مارسل دوشان (كسى كه قبل و بيش از هر چيز يك هنرمند محسوب مىشود) آنها را امضا كرده است، نه يك لولهكش يا تاجر شراب؟ و اگر پاسخ مثبتباشد، آيا اين امر صرفا بدان معنا نيست كه «نام استاد به مثابه طلسم» جايگزين «اثر هنرى به مثابه طلسم» گشته است؟ به عبارت ديگر، چه كسى اين «خالق» را خلق كرده است، آن هم در مقام توليدكننده رسمى و سرشناس بتها و طلسمها. و چه چيزى است كه قدرت تاثيرگذارى جادويى يا، اگر ترجيح مىدهيد، تاثيرگذارى هستىشناختى خود را به نام او [ دوشان ] واگذار مىكند، نامى كه نفس شهرتش مؤيد دعوى وجود او در مقام يك هنرمند است و، به مانند علامتيا امضاى طراح مد، ارزش شيئى را كه بدان الصاق شده است افزايش مىدهد؟ به عبارت ديگر، در مجادلات مربوط به انتساب اثر و مرجعيت كارشناسان خبره، موضوع و محل نزاع چيست؟ اصل غايى تاثير برچسبگذارى، يا نامگذارى، يا نظريه چه مقام و جايگاهى دارد؟ (نظريه يا تئورى واژهاى خصوصا مناسب است، زيرا ما در اينجا با مشاهده يا ديدن - theorein - و وادار ساختن ديگران به مشاهده سروكار داريم.) جايگاه يا محل استقرار اين اصل غايى، كه با معرفى يا طرح تفاوت و تقسيم و جدايى، امر قدسى را ايجاد مىكند، كجاست؟
چنين پرسشهايى نوعا بسيار شبيه سؤالاتى هستند كه موس در كتاب نظريه جادو، به هنگام تعمق در باب اصل تاثيرگذارى جادو مطرح ساخت، و دريافت كه بايد توجه خود را از ابزارهاى مورداستفاده جادوگر به عقب، به خود جادوگر، معطوف سازد، و از آنجا نيز به عقايد رايج در ميان پيروان او. موس، اندك اندك، كشف كرد كه به واقع مىبايستبا كل آن جهان اجتماعى رو در رو شود كه جادو در بطن آن تكامل مىيابد و اجرا مىشود. به همين ترتيب، در متن پسرفت نامتناهى براى يافتن علت اصلى و آغازين و بنياد غايى اثر هنرى، آدمى بايد به نحوى مشابه كار را در جايى متوقف سازد. به منظور توضيح وقوع اين شكل از معجزه تحول جوهرى (14) (كه دقيقا در منشا هستى اثر هنرى جاى دارد، و اگرچه اينك عموما از ياد رفته است، ليكن حركات نبوغآميز امثال دوشان وجود آن را به نحوى خشونتآميز به ما متذكر مىشود)، بايد به عوض پرسش هستىشناختى، پرسش تاريخى تكوين اين عالم، يعنى همان حوزه هنرى، را مطرح كنيم، عالمى كه در متن آن ارزش اثر هنرى، از طريق خلاقيتى حقيقتا مداوم و پيوسته، به صورتى بىپايان توليد و بازتوليد مىشود.
تحليل فيلسوف از ذات يا جوهر صرفا محصول تحليل واقعى ذات را گزارش مىكند كه توسط خود تاريخ به صورت عينى انجام مىشود. تاريخ اين امر را از طريق فرآيند خودآيينسازى انجام مىدهد كه در متن و از خلال آن حوزه هنرى به تدريج تاسيس مىشود و طى همين فرآيند است كه عاملان (هنرمندان، منتقدان، مورخان، مديران موزهها و گالريها، و غيره) و فنون، مقولات، و مفاهيم (ژانرها، شيوهها، دورهها، سبكها، و غيره) مختص اين عالم ابداع مىشوند. برخى مفاهيم خاص كه به اندازه مفهوم هنرمند يا مفهوم «خالق»، مبتذل و عادى و بديهى شدهاند، و همچنين كلماتى كه معرف و برسازنده آنهايند، جملگى محصول يك فرآيند تاريخى كند و طولانىاند. حتى مورخان هنر نيز نمىتوانند به طور كامل از دام «تفكر ذاتگرا» بگريزند، تفكرى كه خود جزء جدايىناپذير كاربرد - به لحاظ زمانى بىتناسب - واژههايى است كه از دل تاريخ سر برآوردهاند، و در نتيجه قديمى و كهنه شدهاند. ناتوانى مورخان هنر از به پرسش كشيدن همه آنچه به طور ضمنى در مفهوم مدرن هنرمند نهفته است، به ويژه ايدئولوژى حرفهاى «خالق» خلقنشده كه طى قرن نوزدهم بسط يافت، و همچنين ناتوانى آنان از رها ساختن مقوله سوژه يا فاعل مشهود، يعنى همان هنرمند (يا در زمينههاى ديگر، نويسنده، فيلسوف، محقق) به منظور بررسى آن ميدان يا حوزه توليد كه هنرمند (به منزله «خالقى» كه به لحاظ اجتماعى برپا شده است) محصول آن است، باعث مىشود تا مورخان هنر نتوانند پژوهش آيينى خود درباره مكان و زمان ظهور شخصيتى به نام هنرمند (در تقابل با چهره قديمى صنعتگر) را كنار گذارده و به پرسش از شرايط اقتصادى و اجتماعى خاصى بپردازند كه زيربناى ايجاد نوعى حوزه هنرى را تشكيل مىدهند، حوزهاى كه مبناى فكرى آن اعتقاد به قدرتهايى شبهجادويى است كه حتى در پيشرفتهترين مراتب حوزه هنرى به هنرمند مدرن نسبت داده مىشود.
البته مساله صرفا در شكستن، به قول بنيامين، «طلسم نام استاد» خلاصه نمىشود، آن هم به يارى شكل سادهاى از تقدسشكنى و افراط كودكانه در جهت عكس; به هر حال چه بخواهيم و چه نخواهيم، نام استاد به واقع يك طلسم است. مساله اصلى توصيف ظهور تدريجى مجموعه آن شرايط اجتماعى است كه وجود چهره هنرمند را، در مقام توليدكننده طلسمى به نام اثر هنرى، ممكن مىسازد. به عبارت ديگر مساله اصلى تاسيس و برساختن حوزه هنرى است (كه تحليلگران آثار هنرى و از جمله مورخان هنر، حتى انتقاديترين آنان، را شامل مىشود) آن هم به منزله فضايى كه در محدوده آن ايمان به ارزش هنر و به قدرت هنرمند در خلق آثار ارزشمند به طور مستمر توليد و بازتوليد مىشود. حاصل اين كار نه فقط فهرستى از شاخصهاى استقلال و خودآيينى هنرمند است (نظير شاخصهايى كه از طريق تحليل قراردادها آشكار مىشوند، وجود امضاى هنرمند، يا عبارات مؤيد صلاحيت و توانايى خاص او، يا توسل به داورى افراد هممرتبه او در صورت بروز اختلاف، و غيره)، كلا فهرست ديگرى نيز به دست مىآيد كه حاوى نشانههاى استقلال و خودآيينى خود حوزه هنرى است; براى مثال، ظهور مجموعه نهادهاى خاصى كه وجودشان شرط ضرورى عملكرد اقتصاد كالاهاى فرهنگى است. اين نهادها عبارتاند از : محلهاى نمايش (موزهها، نمايشگاهها، و غيره)، نهادهاى ويژه تقديس يا تجويز (آكادميها، محافل هنرى، و غيره)، موارد مربوط به بازتوليد توليدكنندگان و مصرفكنندگان (مدارس هنرى و غيره)، عاملان و كارگزاران متخصص (واسطهها، منتقدان، مورخان هنر، صاحبان مجموعههاى هنرى، و غيره)، كه جملگى واجد همان خلقياتى هستند كه به صورت عينى از سوى حوزه طلب مىشود و همچنين واجد تواناييهاى خاصى در زمينه ادراك و ذوق هنرى كه قابل تقليل به تواناييهاى متعارف نيستند و قادرند در زمينه سنجش هنرمند و آثارش معيار يا حد معينى از ارزش را رسميتبخشند. تا زمانى كه تابلوى نقاشى بر اساس واحد خاصى از مساحت و طول مدت توليد اثر، يا بر اساس كميت و قيمت مواد مصرف شده (طلا يا رنگهاى قيمتى) سنجيده مىشود، هنرمند نقاش با نقاش خانهها تفاوتى ريشهاى ندارد. به همين دليل است كه در ميان همه ابداعاتى كه همراه با ظهور حوزه توليد هنرى پا به عرصه وجود مىگذارند، تدقيق يك زبان هنرى احتمالا يكى از مهمترين و بامعناترين موارد است. اين امر قبل از هر چيز مستلزم اتخاد روشى براى ناميدن هنر است، روشى براى سخن گفتن درباره او و ماهيت اثرش و درباره شيوه پرداختحقوق او در قبال كارش (و از اين طريق ارائه تعريفى مستقل از ارزش حقيقتا هنرى و تقليلناپذير به ارزش اقتصادى صرف) و همچنين روشى براى سخن گفتن درباره خود نقاشى و تكنيكهاى تصويرى، با استفاده از واژههاى مناسب (غالبا در هيات جفتهاى گوناگونى از اوصاف) كه آدمى را قادر مىسازد در باب هنر تصويرى، يعنى در باب سبك فردى خود نقاش سخن بگويد، سبكى كه وجودش توسط همين سخن، يعنى با ناميده شدن، به صورت اجتماعى برساخته مىشود. بر اساس همين منطق، گفتار معطوف به تحسين و تمجيد، مشخصا زندگينامه، نيز نقشى تعيينكننده ايفا مىكند. اين امر احتمالا به آنچه درباره هنرمند و اثرش گفته مىشود، ربط كمترى دارد تا به اين واقعيت كه صرف نگارش زندگينامه هويت هنرمند را، درست نظير سياستمداران و شاعران، در مقام چهرهاى به ياد ماندنى و شايسته توصيف تاريخى تثبيت مىكند. (بديهى است اينگونه مقايسهها كه موجد حيثيت و اعتبارند، به تاييد تقليلناپذيرى هنر تصويرى يارى مىرسانند، دستكم براى مدتى و تا پيش از آن كه خود به يكى از موانع اين امر بدل شوند.) يك جامعهشناسى تكوينى بايد كنش خود توليدكنندگان را نيز در الگوى خويش بگنجاند و همچنين دعوى آنان نسبتبه حق انحصارى قضاوت بر آثار تصويرى و حق تعيين معيارهاى ادراك و ذوق هنرى در برخورد با آثار خودشان. اين نوع جامعهشناسى بايد اين نكته را نيز مد نظر قرار دهد كه چگونه تصاوير هنرمندان از خويش و تصاويرى كه از آثار توليدى خويش در ذهن دارند (و در نتيجه، خود اين آثار) ساخته و پرداخته تصاويرى هستند كه ديگر عاملان فعال در حوزه هنرى - يعنى ساير هنرمندان، و همچنين منتقدان و مشتريها و صاحبان مجموعهها - از آنان و آثارشان ترسيم مىكنند و به آنان انتقال مىدهند. (براى مثال، مىتوان فرض كرد توجه و علاقهاى كه برخى صاحبان مجموعهها از قرن پانزدهم نسبتبه طرحها و كارتونها ابراز كردهاند، به شكلگيرى نظر تحسينآميز هنرمندان درباره قدر و قيمتخويش كمك كرده است.)
بدينسان، همچنان كه حوزه هنرى برساخته مىشود، اين نكته روشن مىگردد كه «سوژه» (يا «فاعل») توليد اثر هنرى - توليد ارزش و همچنين توليد معناى اثر - همان توليدكنندهاى نيست كه به واقع اثر يا شىء را به لحاظ مادى خلق مىكند، بلكه مجموعه عوامل و عاملانى است كه دستاندركار حوزه هنرىاند. اين عاملان عبارتاند از توليدكنندگان محصولاتى كه تحت عنوان آثار هنرى (بزرگ يا كوچك، مشهور يا ناشناخته) طبقهبندى مىشوند، منتقدانى با ديدگاههاى گوناگون (كه خود در چارچوب حوزه شكل مىگيرند)، صاحبان مجموعهها، واسطهها، و در يك كلام، همه كسانى كه با هنر ارتباط دارند، براى هنر زندگى مىكنند، و به درجات گوناگون از طريق هنر امرار معاش مىكنند، كسانى كه در مبارزات مختلف با يكديگر رو در رو مىشوند، مبارزاتى كه غايتش استقرارو تحميل يك جهانبينى خاص و علاوه بر آن تحميل بينشى خاص از جهان هنر است، كسانى كه از طريق همين مبارزات در توليد ارزش هنرمند و هنر مشاركت مىكنند.
اگر منطق حاكم بر حوزه هنر، به واقع، اينگونه است، آنگاه مىتوان دريافت كه چرا (همانطور كه ويتگنشتاين گفته است) وجه مشخصه مفاهيمى كه براى بررسى و به ويژه طبقهبندى آثار هنرى به كار مىروند، نوعى عدم تعين حاد و افراطى است. اين امر در مورد ژانرها يا انواع هنرى (تراژدى، كمدى، درام، يا رمان)، در مورد شكلهاى هنرى (غزل، قصيده، رباعى (15) ،يا سونات)، در مورد دورهها يا سبكها (گوتيك، باروك، يا كلاسيك) و در مورد مكاتب و جنبشهاى هنرى (امپرسيونيسم، سمبوليسم، رئاليسم، ناتوراليسم) صدق مىكند. همچنين مىتوان دريافت كه چرا آشفتگى و سردرگمى نقصان نمىيابد، حتى وقتى نوبتبه مفاهيمى مىرسد كه براى تشخيص ويژگيهاى خود اثر هنرى به كار مىروند و يا اصطلاحاتى كه براى توصيف و تحسين آن استعمال مىشوند (نظير صفتهايى كه به صورت جفتى عرضه مىشوند: زيبا يا زشت، ظريف يا زمخت، سبك يا سنگين و غيره) و به تجربه و بيان اثر هنرى ساخت مىبخشند. به لطف اين واقعيت كه اينها جملگى جزئى از زبان عادىاند و عموما در وراى حيطه زيباشناسى به كار مىروند، اين مقولات متعلق به احكام ذوقى، كه نزد همه كسانى كه به زبانى واحد سخن مىگويند مشتركاند، به واقع ظهور شكل مشهودى از ارتباط را امكانپذير مىكنند. معهذا، اينگونه اصطلاحات - حتى وقتى توسط افراد حرفهاى به كار مىروند - همواره واجد خصلتى به غايت گنگ و لغزنده و انعطافپذيرند، و اين امر (باز هم به قول ويتگنشتاين) آنها را در برابر تحميل هرگونه تعريف ذاتگرا كاملا مقاوم مىسازد. (16) و اين مقاومت احتمالا از آنجا ناشى مىشود كه نحوه كاربرد اين اصطلاحات و معنايى كه بدانها اطلاق مىشود، وابسته به ديدگاههاى خاص كسانى است كه آنها را به كار مىبرند، ديدگاههايى كه به لحاظ تاريخى و اجتماعى مشروط و در اغلب موارد كاملا سازشناپذيرند. به طور خلاصه، اگر آدمى همواره در باب ذوق بحث و جدل كند (و همه مىدانند كه برخوردهاى مربوط به ذوق و سليقه نقش مهمى در محاورات روزمره ايفا مىكنند) پس ترديدى نيست كه در اينگونه موارد ارتباط و گفتگو همواره آميخته به درجه بالايى از سوءتفاهم و كجفهمى است; دقيقا بدان سبب كه نكات عادى و پيشپاافتادهاى كه ايجاد ارتباط را ممكن مىسازند همان نكاتى هستند كه ارتباط را عملا خنثى و بىاثر مىكنند.
كسانى كه اين عناوين را به كار مىبرند هر يك معانى متفاوت و گاه متضادى را به مفاهيم و اصطلاحاتى نسبت مىدهند كه قصد نفى و ابطال آنها را دارند، و بدينسان افرادى كه در يك فضاى اجتماعى واحد مواضع مخالف را اشغال كردهاند، رخصت مىيابند تا معانى و ارزشهايى سراپا مخالف و متعارض را به قيدهايى نسبت دهند كه عموما براى توصيف آثار هنرى يا اشياء عادى به كار برده مىشوند. براى مثال مىتوان به قيد (Soigne) [به معناى «دقيق» و موشكافانه» ] اشاره كرد كه غالبا از حيطه ذوق «بورژوايى» طرد مىشود، احتمالا بدينسبب كه تجسم ذوق خردهبورژوايى است. (17) با استقرار در منظر تاريخى مىتوان، با شروع از مفهوم زيبايى، فهرستهايى پايانناپذير از مفاهيم و مقولاتى ارائه داد كه همگى در ادوار گوناگون يا در نتيجه انقلابهاى هنرى، معانى متفاوت و حتى متضادى به خود گرفتهاند. مفهوم «متناهى» يكى از همين موارد است. اين مفهوم كه آرمانهاى اخلاقى و زيباشناختى نقاشى آكادميك را در هم ادغام كرده بود، بعدها از سوى مانه و امپرسيونيستها از قلمرو هنر بيرون رانده شد.
بدينسان، مقولاتى كه براى درك و تحسين آثار هنرى به كار مىروند، به صورتى مضاعف وابسته و مقيد به زمينهاى تاريخىاند. اين مقولات كه به جهانى اجتماعى و برخوردار از زمان و مكانى خاص متصلاند، تابع كاربردها يا مصارفى مىشوند كه خود به لحاظ اجتماعى وابسته به مقام و موضع اجتماعى مصرفكنندگان اين مقولاتاند، يعنى همان كسانى كه به كمك اين مفاهيم و مقولات دستبه انتخابهاى زيباشناختى مىزنند، آن هم از طريق اعمال خلق و خو يا موضعگيريهاى بنيانى خويش كه اس و اساس منش آنان است.
اكثر مفاهيمى كه هنرمندان و منتقدان براى تعريف ديدگاه خود يا تعريف ديدگاه مخالفان خود به كار مىبرند، به واقع در حكم سلاح نبردند، و بسيارى از مقولاتى كه مورخان هنر براى توصيف موضوع خود به كار مىگيرند غالبا چيزى نيستند مگر مقولاتى برگرفته از خود موضوع كه در ابتدا عمدتا براى توهين يا محكوم كردن طرح شدهاند و بعدا به صورتى ماهرانه دستكارى و در زبان ما از واژه يونانى Kathegoresthai مشتق مىشود كه معناى آن «متهم ساختن در ملا عام» است.) اين مفاهيم جدلى و كوبنده به تدريجبه مقولاتى فنى بدل مىشوند كه تحليلهاى انتقادى، مقالات، و رسالههاى دكترى - به لطف فراموشى ناشى از فرآيند تكوين - حال و هوايى ابدى بدانها مىبخشند. از ميان همه روشهاى ورود به چنين مبارزاتى - كه در مقام مبارزه بايد از بيرون رؤيتشوند تا بتوان بدانها عينيتبخشيد - آن كه بيش از همه وسوسهكننده و برى از خطاست، بىترديد روش تكيه زدن بر كرسى قضاوت يا داورى است. چنين روشى متضمن حل و فصل يا رفع مخاصماتى است كه در واقعيت رفع نمىشوند، و همچنين متضمن كسب رضايت و لذت بردن از صدور احكام - براى مثال، اعلام اين كه واقعگرايى به واقع چيست، يا حتى، به سادگى، صدور حكم در اين باب كه چه كسى هنرمند است و چه كسى هنرمند نيست (آن هم از طريق تصميمات به ظاهر معصومانهاى نظير گنجاندن يا حذف نام افراد از فلان مجموعه يا فهرست مولدان). تصميمگيرى درباره هنرمند بودن يا نبودن افراد، به رغم تمامى معصوميت پوزيتيويستى و ظاهرىاش، فىالواقع، امرى بسيار حياتى است، زيرا در اينگونه مبارزات هنرى يكى از دعواهاى اصلى، هميشه و در همهجا، بر سر مساله مشروعيت تعلق به حيطه يا حوزهاى خاص است (يعنى همان مساله حدود و مرزهاى جهان هنر)، و همچنين از آن رو كه اعتبار نتايجبه دست آمده، به ويژه نتايج آمارى، كه مىتوان آنها را با رجوع به كل جهان هنر معين ساخت، در گرو اعتبار مقولهاى است كه اين نتايجبا رجوع بدان اخذ شدهاند.
پس اگر اصولا حقيقتى در كار باشد، بايد گفت كه حقيقتيكى از مسايل يا موضوعات اين مبارزه است. و اگرچه طبقهبنديها يا داوريهاى واگرا و متضادى كه از سوى عاملان درگير در حيطه هنرى ارائه مىشوند، يقينا توسط موضعگيريها و منافع خاصى تعيين يا هدايت مىشوند كه با موضعى معين در چارچوب حيطه هنرى مرتبطاند، معهذا اين داوريها بر اساس نوعى دعوى به كليت - به قضاوت مطلق - صورتبندى مىشوند كه خود در حكم نفى كامل نسبيت ديدگاههاست. (18) «تفكر ذاتگرا» در همه حوزهها و جهانهاى اجتماعى - نظير حيطههاى دينى، علمى، حقوقى و غيره - دستاندر كار است، به ويژه در حوزه توليد فرهنگى كه خود محل انجام بازيهاى گوناگون بر سر امر يا حقيقت كلى است. اما در اين مورد خاص كاملا آشكار است كه «ذوات» مبين هنجارهايند. اين دقيقا همان نكتهاى است كه آستن به هنگام تحليل معانى ضمنى صفت «واقعى» در عباراتى چون مردى «واقعى»، شجاعت «واقعى»، يا در زمينه بحث ما، هنرمند «واقعى» يا شاهكارى «واقعى»، مد نظر داشت. در همه مثالهاى فوق، كلمه «واقعى» موضوع يا مصداق مورد بحث را به طور ضمنى در تقابل با ساير مصاديق همان مقوله قرار مىدهد، مصاديقى كه ساير گويندگان همين صفت را به آنها نسبت مىدهند (هر چند به نحوى ناموجه، يا به شيوهاى كه «به واقع» توجيهپذير نيست)، صفتى كه، همچون همه دعاوى به كليت، به لحاظ نمادين بسيار قدرتمند است.
در اين زمينه از علم كارى ساخته نيست، مگر تلاش براى استقرار حقيقت اين مبارزات بر سر حقيقت، و در همان حال تلاش براى دستيابى به آن منطق عينى كه بر اساس آن جوايز، دستهبنديها، استراتژيها، و پيروزيها تعيين مىشوند. علم مىتواند بكوشد تا تصورات و ابزارهاى تفكر را - كه همگى، با بختهاى نابرابر براى موقعيت، مدعى كليتاند - به شرايط اجتماعى توليد و كاربرد آنها بازگرداند، يا به بيان ديگر، به ساختار تاريخى حوزهاى كه از دل آن تكوين يافتهاند و در محدوده آن عمل مىكنند. پيروى از فرض روششناختى وجود تشابه ساختارى (كه اعتبار آن مستمرا از طريق تحليل تجربى تاييد مىشود) ميان فضاى ديدگاهها يا مواضع اتخاذشده (صور ادبى يا هنرى، مفاهيم و ابزارهاى تحليل، و غيره) و فضاى جايگاهها يا مواضع اشغالشده در درون حوزه، گرايش به تاريخى كردن اين محصولات فرهنگى را موجب مىشود، كه همگى مدعى كليت و اعتبارى جهانشمول هستند. وليكن، برخلاف تصور رايج، تاريخى كردن آنها فقط به معناى نسبى كردن آنها نيست، آن هم با تذكر اين نكته كه معنادار بودن آنها صرفا مبتنى بر رجوع به وضعيتى معين در حوزه يا ميدان نبرد است; اين امر در عين حال به معناى اعاده ماهيت ضرورى اين محصولات از طريق خلاصى آنها از حالت عدم تعين است (حالتى كه خود نتيجه اعطاى جاودانگى كاذب است) تا بتوان آنها را به شرايط اجتماعى تكوين و پيدايششان رجعت داد، و به تعريفى حقيقتا تكوينى دستيافت. (19) تاريخى كردن آن صورى از تفكر كه بر اعيان و موضوعات تاريخى اعمال مىشوند، و ممكن است محصول همان موضوعات باشند، نه فقط به نسبىگرايى تاريخى منجر نمىشود، بلكه يگانه بختخلاصى از تاريخ، اگرچه بختى بس ناچيز، را ايجاد مىكند.
تقابلهايى كه ادراك زيباشناختى را ساخت مىبخشند به صورت پيشينى داده نمىشوند، بلكه به شكلى تاريخى توليد و بازتوليد مىشوند. اين تقابلها از آن شرايط تاريخى كه موجد و محرك آنها بودهاند جدايىناپذيرند، و البته در مورد نگرش زيباشناختى نيز وضع به همينگونه است. نگرش زيباشناختى آن اشياء و موضوعاتى را كه به لحاظ اجتماعى براى مصرف و اعمال اين نگرش طراحى شدهاند (و به طور همزمان فعاليت آن را به عرصه رقابت زيباشناختى و مقولات، مفاهيم و طبقهبنديهاى آن گسترش مىدهند)، به منزله آثار هنرى، رسميت مىبخشند. اين نگرش محصول كل تاريخ حيطه هنرى است، محصولى كه هر بار بايد توسط هر مصرفكننده بالقوه آثار هنرى، از طريق نوآموزى و كسب تجارب خاص خود او، بازتوليد شود. مشاهده نحوه توزيع نگرش زيباشناختى در سراسر تاريخ (با آن منتقدانى كه تا اواخر قرن نوزدهم از هنرى دفاع كردهاند كه تابع ارزشهاى اخلاقى و كاركردهاى آموزشى است) و يا حتى مشاهده توزيع آن در متن جامعه امروز، كافى است تا ما را متقاعد سازد كه خلق و خوى زيباشناختى - يعنى همان ژستيا حالت زيباشناختى ناب كه در تحليلهاى ذاتگرا توصيف شده است - و اتخاذ موضعى مبتنى بر تعلق خاطر نسبتبه اثر هنرى، و حتى بيش از آن، نسبتبه هر نوع موضوع يا شىء، به هيچ وجه امرى طبيعى و فطرى نيست.
خلق و ابداع نگاه زيباشناختى ناب دقيقا در متن حركتحيطه هنرى به سوى استقلال و خودآيينى تحقق مىيابد. در واقع، بىآنكه بخواهيم كل استدلال را در اينجا تكرار كنيم، مىتوان از اين نظر دفاع كرد كه تاييد و تصديق خودآيينى اصول حاكم بر توليد و ارزيابى آثار هنرى از تاييد و تصديق خودآيينى توليدكننده، يعنى همان حوزه توليد، جدايىناپذير است. به مانند نقاشى ناب كه، همانطور كه زولا درباره آثار مانه نوشت، مىبايست در خود و براى خود به منزله يك نقاشى - يعنى به منزله بازى شكلها و حجمها و رنگها - نظاره شود، و نه به عنوان نوعى گفتار، يا به بيان ديگر، مىبايست مستقل از هرگونه ارجاع به معانى فراتر، ( transcendent) از خود درك شود، نگاه ناب نيز (كه همبسته ضرورى نقاشى ناب است) محصول نوعى فرآيند پالايش است، نوعى تجزيه و تحليل حقيقى ذات يا جوهر كه توسط خود تاريخ انجام مىشود، آن هم در جريان انقلابهاى متوالى كه، در قلمرو هنر نيز به سان حيطه دين، همواره نهضت آوانگارد جديد را وامىدارد تا - به نام رجعتبه روشنى و دقتى كه خاص هر شروع و آغازى است - مكتب ارتدوكس و رسمى را با ارائه تعريفى نابتر از ژانر يا نوع هنرى به چالش طلبد. و بدينترتيب ما شاهد بودهايم كه شعر همه متعلقات اضافى و تزيينىاش را از خود مىزدايد تا پالايش يابد: صورى كه بايد نابود شوند (غزل، قصيده) (20) ،صنايع بلاغى كه بايد مضمحل شوند (تشبيه، استعاره)، محتواها و عواطف و بينشهايى كه بايد طرد شوند (اشعار غنايى، فوران كلمات، روانشناسى) ، و همه مواردى از اين دست، تا شعر بتواند اندك اندك، و با پيروى از نوعى تحليل تاريخى، خود را به نابترين تاثيرات يا جلوههاى شعرى تقليل دهد.
به بيان كليتر، تكامل حوزههاى گوناگون توليد فرهنگى در جهت كسب استقلال و خودآيينى بيشتر، همراه با فرآيندى ديگر تحقق مىيابد، يعنى همراه با نوعى رجعتيا چرخش انتقادى و تاملى مولدان به سوى توليدات خويش، چرخشى كه به آنان اجازه مىدهد تا اصول حقيقى و پيشفرضهاى خاص حيطه هنرى را از بطن خودش استخراج كنند. و اين نخستبدان سبب است كه هنرمند، كه اينك به واسطه موقعيتش مىتواند به هرگونه فرمان يا قيد و بند بيرونى دست رد زند، قادر است تسلط خويش را بر آنچه او را تعريف مىكند و حقيقتا متعلق به اوست، تحقق بخشد، يعنى بر شكل و تكنيك، يا در يك كلام، بر همان مهارتى كه بدينسان به منزله يگانه هدف هنر استقرار مىيابد. فلوبر در عرصه ادبيات و مانه در قلمرو نقاشى احتمالا نخستين كسانى هستند كه كوشيدهاند تا، به قيمت رويارويى با مشكلات ذهنى و عينى واقعى، تحقق آگاهانه و ريشهاى قدرت تام نگاه خلاق را برقرار سازند، نگاهى كه مىتواند (از طريق معكوسسازى ساده) نه فقط بر اشياء پست و مبتذل اعمال شود - كارى كه هدف رئاليسم كوربه بود - بلكه همچنين مىتواند در مورد اشياء بىاهميتى به كار رود كه براى «هنرمند خالق» فرصتى فراهم مىآورند تا قدرت شبه الوهى خويش در كيمياگرى و دگرسازى اشياء را عيان سازد.
"Ecrire bien le mediocre" (21) اين فرمول فلوبرى، كه در مورد مانه نيز صادق است، خودآيينى شكل و استقلال آن از موضوع اثر را برقرار مىكند، و به طور همزمان ملاك و معيار بنيادين ادراك فرهيخته را مشخص مىسازد. در ميان فلاسفه، انتساب منزلت هنرى رايجترين تعريف پذيرفتهشده از حكم زيباشناختى است، و همانطور كه به صورت تجربى نيز قابل اثبات است، امروزه هيچ شخص فرهيختهاى (يا بر طبق قواعد جهان تحقيق و پژوهش، هيچ شخصى كه داراى مدارك آكادميك سطح بالاست) پيدا نمىشود كه نداند هر واقعيتى، از يك طناب گرفته تا يك قلوه سنگ، مىتواند موضوع اثرى هنرى باشد. (22) دستكم همگان مىدانند كه تكرار اين گفته كار خردمندانهاى است. يك نقاش آوانگارد، كه متخصص مسخره كردن جديدترين مد زيباشناختى است، مرا متوجه اين نكته ساخت. در واقع براى بيدار ساختن جمالپرستان امروزى، كه نيتخير هنرىشان حد و مرزى نمىشناسد، و براى احياى حس حيرت هنرى و حتى فلسفى در آنان، بايد از روش معالجه با شوك سود جست، آن هم به پيروى از مارسل دوشان يا آندى وارهول كه با به نمايش گذاردن اشياء عادى بدون هيچ تغييرى، موفق مىشوند تا قدرت خلاقه هنرى را به نحوى القاء كنند، همان قدرتى كه هنرمند، بدانگونه كه از زمان مانه تعريف شده است، به لطف خلق و خوى زيباشناختى ناب (بدون ملاحظات اضافى) از آن برخوردار مىشود.
دومين دليل براى اين چرخش دروننگر و رجعت انتقادى هنر به درون خويش اين واقعيت است كه، همزمان با در خود فرو رفتن و مستقل شدن حيطه هنرى، كسب تسلط بر دانش و شناخت تخصصى - كه در آثار هنر گذشته ثبتشده و توسط مجموعهاى از متخصصان حرفهاى حفظ و ستايش آثار هنرى، همراه با شمارى از مورخان و شارحان و تحليلگران ادبى و هنرى، ثبت و طبقهبندى و تدوين گشته است - به يكى از شروط دسترسى به حيطه توليد [ فرهنگى ] بدل مىشود. برخلاف آنچه توسط نوعى نسبىگرايى خام آموزش داده مىشود، نتيجه اين امر آن است كه در تاريخ هنر زمان به واقع برگشتناپذير و بيانگر شكلى از تراكم است. هيچ كس - حتى آنانى كه نيات انقلابى در سر دارند و خود محصول مرحلهاى از تحول حيطه هنرىاند - بيش از هنرمندان آوانگارد با گذشته خاص حيطه هنرى تماس نزديك ندارند، هنرمندانى كه با قبول اين خطر (كه به سان روسو يا بريسه) افرادى «خام و سادهلوح» به نظر آيند، مىبايست جايگاه خود را در نسبتبا همه تلاشهاى قبلى براى فراتر رفتن [ از مرزهاى حيطه هنرى ] كه در تاريخ اين حيطه رخ دادهاند، مشخص سازند و همچنين در متن فضاى امكاناتى كه اين حيطه بر تازهواردان تحميل مىكند. هر آنچه در حيطه هنرى رخ مىدهد بيش از پيش در پيوند با تاريخ خاص اين حيطه، و صرفا در پيوند با چنين تاريخى، تحقق مىيابد. از اين رو، استنتاج اينگونه رخدادها از وضعيت كليت جهان اجتماعى در لحظه معينى از زمان (كه نوع خاصى از «جامعهشناسى»، بىخبر از منطق حاكم بر حيطه هنرى، مدعى انجام آن است) روز به روز دشوارتر مىشود. درك رساى آثار هنرى - كه همچون جعبههاى بريلوى وارهول يا نقاشيهاى مونوكروماتيك كلاين مشخصات صورى و ارزش خود را صرفا از ساختار حيطه هنرى و در نتيجه از تاريخ آن اخذ مىكنند - دركى تفضيلى، (differential) يا مميز و تميزدهنده، (diacritical) است: به عبارت ديگر، اين دركى استبسيار حساس نسبتبه هرگونه انحرافى از آثار ديگر، چه آثار معاصر و چه آثار قديمى. در نتيجه اين امر، مصرف آثارى كه خود محصول تاريخ طولانى گسستهاى گوناگون از تاريخ و سنتاند، به مانند توليد اين آثار، رفته رفته به امرى سراپا تاريخى بدل مىشود، و با اين حال، هر چه بيشتر و بيشتر به تمامى تاريخزدايى، (dehistoricized) گردد. در واقع، آن تاريخى كه عملا در نتيجه رمزگشايى و كشف و تحسين ظرايف آثار هنرى به جريان مىافتد، به تدريجبه تاريخ ناب شكلها و صور هنرى فروكاسته مىشود، و تاريخ اجتماعى مبارزات براى دستيابى به شكلهاى هنرى را كه در حكم حيات و پويايى حيطه هنرى است، به طور كامل در تاريكى فرو مىبرد.
اين امر در عين حال آن مساله ظاهرا حلناشدنى را نيز حل مىكند، يعنى همان مسالهاى كه زيباشناسى فرماليستى (كه مايل است چه در توليد و چه در دريافت آثار هنرى فقط فرم يا شكل را مد نظر قرار دهد) به منزله چالشى راستين پيش روى تحليل جامعهشناختى مىنهد. در عمل چنين مىنمايد كه رسالت آثارى كه از توجه ناب به شكل نشات مىگيرند اثبات درستى و اعتبار انحصارى روش قرائت و تفسير درونى است كه صرفا به مشخصات صورى اثر مىپردازد، و همچنين اثبات بىاعتبار بودن هر تلاشى براى فروكاستن آنها به زمينهاى اجتماعى كه اين آثار در متن آن ارائه شدهاند. معهذا براى معكوس كردن اين وضعيت كافى ستبه اين نكته توجه كنيم كه اعتراض جاهطلبانه فرماليستها به هر نوع تاريخى كردن آثار هنرى اساسا مبتنى بر بىخبرى اين موضع فرماليستى از شرايط تاريخى تحقق خويش است. اين نكته درباره آن نوع زيباشناسى فلسفى نيز كه اين جاهطلبى را ثبت و تصويب مىكند، صادق است. واقعيتى كه در هر دو مورد فراموش مىشود همان فرآيند تاريخى است كه از طريق آن شرايط اجتماعى رهايى از توجه به «تعينات بيرونى» تحقق مىيابد; يعنى فرآيند استقرار حوزه توليد [ فرهنگى ] نسبتا خودآيين و همراه با آن شكلگيرى قلمرو زيباشناسى ناب يا تفكر ناب كه اين حوزه وجود آنها را ممكن مىسازد
اين مقاله ترجمهاى است از :
P. Bourdieu, "The Historical Genisis of Pure Aesthetics".
يادداشتها:
1) اصالت جامعهشناسى يا جامعهشناسىگرى، (Sociologism) اصطلاحى است كه براى ناميدن گرايشى فكرى جعل شده است كه مىكوشد براى همه پديدهها تبيينى جامعهشناختى ارائه دهد، و از اين رو جامعهشناسى را علم پايه و بنيادين تلقى مىكند - درست همانطور كه مدافعان پسيكولوژيسم يا روانشناسىگرى نيز همهچيز را به روانشناسى و حقايق روانشناختى تقليل مىدهند. - م.
2. A. Danto, "The Artworld", Journal of Philosophy, 61 (1964), 571-84; G.Dickie, Art and theAesthetic (Athaca, VY, Cornell University Press, 1974).
3. See P. Bourdieu, "The Philosophical Establishment" in Philosophy in France Today( Cambridge, Cambridge University Press, 1983), pp. 1-8.
5. به پيروى از همين منطق، بايد نشان داد كه چگونه نيچه مفاهيم «پردهپوش» را در اختيار فوكو مىگذارد (براى مثال مىتوان به مقوله تبارشناسى اشاره كرد كه به منزله جانشينى شيكتر براى مفهوم تاريخ اجتماعى عمل مىكند.) اين مفاهيم به فوكو اجازه دادهاند تا، زير نقاب نفى، آن وجوهى از تفكر را كه خاص جامعهشناسى تكوينى است، بپذيرد و پذيرش آنها را تسهيل كند. بدينترتيب، فوكو روشهاى پست و زمخت علوم اجتماعى را طرد مىكند، بىآنكه مجبور به كنار گذاردن آنها شود.
6. من در جايى ديگر، در رابطه با تحليل دريدا از نقد قوه داورى كانت نشان دادهام كه چرا «واسازى»، (deconstruction) فقط تا نيمه راه پيش مىرود.
See P. Bourdieu "Postscript" in Distinctions (Cambridge, Mass., Harvard University Press1984), pp. 494-8.
7. براى آشنايى با يك نمونه بارز از نگرش ذاتگرا به هنر و مشخصات آن، رجوع كنيد به :
.(1970 ، H. Osborne, The Art of Appreciation (Oxford, Oxford University Press
و position از زمره مفاهيم بنيادين جامعهشناسى بورديو هستند. مفهوم position كه بيشتر واجد خصلتى عينى و ساختارى است، گوياى مقام و موقعيت و جايگاه هريك از عناصر و عوامل متعلق به حوزههاى گوناگون است - نظير حوزه قدرت، حوزه توليد فرهنگى، حوزه اقتصاد و غيره. براى مثال، شاعرى چون استفان مالارمه، در فرانسه قرن نوزدهم، داراى position يا جايگاه خاص خود در بخش هنر ناب از حوزه توليد فرهنگى است; و به همين ترتيب، سياستمدارى چون بارون هوسمان نيز داراى جايگاهى در فلان بخش از حوزه قدرت است. اما مفهوم يا اصطلاح dispostion ، كه بيشتر جنبه ذهنى دارد، به لحاظ لغوى هم به معناى «موضعگيرى» و هم به معناى «خلق و خو» است. اين مفهوم بيانگر كنشها، طرحها، و عملكرد هريك از عناصر و عوامل متعلق به يك حوزه خاص است. براى مثال، نحوه برخورد يا خلق و خوى مالارمه زمين تا آسمان با نحوه برخورد شاعر همدوره خويش، آرتور رمبو، كه او نيز به بخش هنر ناب تعلق دارد، متفاوت است. البته موضع يا و موضعگيرى يا خلق و خو، (disposition) هر دو محصول و ثمره فرايندى تاريخىاند; به علاوه، اين دو جنبه بر يكديگر متقابلا تاثير مىگذارند. براى درك و نقد اشعار مالارمه و رمبو بايد اين هر دو جنبه، و در نتيجه تاريخ شكلگيرى عرصه يا بخش هنر ناب در متن حوزه توليد فرهنگى، را مورد بررسى قرار داد. در ادامه مطلب، دو مفهوم فوق، با توجه به زمينه و فحواى سخن، به صورتهاى گوناگون (موضع، جايگاه، مقام... و موضعگيرى، خلق و خو، خلقيات...) ترجمه شدهاند. - م.
9. در مورد گيجى و آشفتگى ناشى از فقدان حداقل تسلط بر ابزارهاى ادرك و تحسين هنرى (به ويژه مواردى چون اسامى ژانرها، مكاتب، دورهها و غيره) كه همواره بر بازديدكنندگان غيرفرهيخته موزهها حاكم مىشود، ر.ك. به :
P. Bourdieu and A. Barb, L|Amour de L|art... (Paris, Ed. de Minvit , 1966).
10. مفهوم «منش»، (habitus) نيز يكى از مفاهيم كليدى جامعهشناسى بورديو است. اين مفهوم خصلتى ديالكتيكى دارد و همچون كل تفكر بورديو مىكوشد تا ابعاد ذهنى و عينى مساله را به منزله وجود جدايىناپذير يك واقعيت تاريخى واحد تبيين كند. از اين رو habitus هم مبين منش و خصلت و رفتار فردى است و هم مبين شكلى از زندگى و نوعى فضا يا جو اجتماعى كه در هيات مجموعهاى از رسوم و ارزشها و نهادهاى جمعى عينيتيافته است. از نظر بورديو كنش و ساختار، فرد و نهاد، قصد و كاركرد، موضع و موضعگيرى، ... و نهايتا ذهنيت و عينيت وجوهى متمايز اما جدايىناپذير و برسازنده يكديگرند كه در تحليلهاى انتزاعى علوم اجتماعى به مثابه ابعاد و قطبهاى مجزا ظاهر مىشوند، و البته در مرحله بعدى نيز تحليلگر را وامىدارند تا ضرورتا يكى از آنها را به منزله اصل، ذات يا بنياد برگزيند و مابقى را بدان تقليل دهد. - م.
11. مفهوم «منش»، (habitus) به منزله نوعى «ساختار ساختيافته ساختدهنده» به طور مفصل در كتاب Distinctions و در كتاب ذيل مورد بحث قرار گرفته است :
Press,1977).P. Bourdieu, Outline of a Theory of Practice (Cambridge, Cambridge University
12. تحليل جامعهشناسى به آدمى اجازه مىدهد از تقابل كاذب ميان ذهنىگرايى و عينىگرايى پرهيز كند، و ذهنىگرايى نهفته در نظريههاى آگاهى زيباشناختى را طرد كند. اين نظريهها كيفيت و خصلت زيباشناختى يك شىء طبيعى يا مصنوع را تا حد همبسته ساده نوعى نگرش عمدى تقليل مىدهند، نگرشى كه در رويارويى با اشياء نه عملى است و نه نظرى، بلكه صرفا مبين مشاهده انفعالى است. تحليل جامعهشناختى اين نظريهها را رد مىكند، بىآنكه همچون حقيقت و روش گادامر به دام هستىشناسى اثر هنرى درغلتد.
13. Fetishe به معناى طلسم يا بت مفهومى است كه در علوم اجتماعى براى توضيح پديدههايى به كار مىرود كه همچون تيا طلسم آدميان را مجذوب خود ساخته يا آنان را وادار به ستايش مىكنند، هرچند كه اين پديدهها خود صرفا محصول كنش اجتماعى آدمياناند. مفهوم فتيشيسم (بتوارگى) كالايى در آثار ماركس، مشهورترين مثال كاربرد اين اصطلاح است. - م.
14. منظور مؤلف اشاره به اين اعتقاد مسيحى است كه به هنگام اجراى مراسم عشاء ربانى، به واسطه وقوع معجزه الهى، نان و شراب مصرف شده از سوى مؤمنان به لحاظ جوهرى يا ذاتى به گوشت و خون عيسى مسيح بدل مىشود. اين مراسم يادآور رخداد شام آخر عيسى با حواريون خويش است كه طى آن عيسى از مصلوب شدن خويش خبر داد و با تقسيم يك قرص نان و يك جام شراب ميان حواريون به آنان گفت كه اينها گوشت و خون مناند كه فردا در بالاى صليب براى نجات جهان فدا خواهند شد و شما با خوردن آنها با من يگانه و رستگار خواهيد شد. در نظر برخى فرقههاى پروتستان اين دگرگونى فقط جنبهاى نمادين دارد، اما به اعتقاد اكثر مذاهب مسيحى اين تحول امرى واقعى است و، به رغم عدم تغيير ظاهرى، ذات يا جوهر نان و شراب حقيقتا دگرگون و متحول مىشود. - م.
15. در مورد مثالهاى مربوط به شعر و ادبيات، شكلهاى مرسوم و رايج در ادبيات فارسى جايگزين شكلهاى ادبى اروپايى شده است كه در زبان فارسى معادل ندارند. - م.
16. See R. Shusterman, "Wittgenstien and Critical Reasoning", Philosophy andPhenomenological Research, 44 (1986), 91-110.
17. See Bourdieu, Distinctions, p. 194.
18. به عبارت ديگر، فيلسوف به هنگام ارائه تعريفى ذاتگرا از داورى يا حكم ذوقى، بسيار كمتر از آنچه خود مىپندارد از وجوه عادى تفكر و از گرايش به مطلق كردن امور نسبى - كه وجه مشخصه اين نوع تفكر است - فاصله مىگيرد.
19. در تقابل با تصور رايج كه مدعى است تحليل جامعهشناختى اثر هنرى با متصل ساختن تجليات ذوق هنرى با شرايط اجتماعى توليد فرهنگى، موجب تقليل و نسبى شدن اعمال و تصورات مربوط به آفرينش هنرى مىشود، مىتوان ادعا كرد كه تحليل جامعهشناختى نه فقط آن اعمال را نسبى نمىكند، بلكه برعكس، با تبديل آنها به اعمالى ضرورى و يكتا كه وجودشان به صورت موجود امرى موجه است، آنها را از دلبخواهى بودن رها ساخته و به امورى مطلق بدل مىسازد. در واقع، مىتوان اين نظر را مطرح كرد كه دو فرد داراى دو منش متفاوت كه شرايط و محركهاى واحدى را تجربه نكردهاند، موسيقى يا نقاشى واحدى را به يكسان نمىشنوند و نمىبينند، و در نتيجه درباره ارزش آن نيز حكمى يكسان صادر نمىكنند.
و (Alexandrine كه در زبان و ادبيات فارسى معادل دقيقى براى آنها وجود ندارد. تعداد سطور و ترتيب قوافى و بندها از جمله مشخصات اصلى اين صور شعرىاند. - م.
21. عبارتى فرانسوى به معناى: توصيف (يا نگارش) خوب و درست ميانمايگى (يا معمولى بودن). اين عبارت در واقع گوياى نوعى خواست و آرزو يا دستورالعمل است. - م.
22. See Bourdieu, Distinctions, pp. 34-41.