تاملاتى در باب فرهنگ و هنر و ادبيات
نوشته لودويك ويتگنشتاين ترجمه حسين پاينده طرحى براى يك پيشگفتار
اين كتاب براى كسانى نوشته شده است كه با روح نگارش آن همدل اند. به گمان من، اين روح با روند اصلى تمدن اروپا و آمريكا هيچ سنخيتى ندارد. روح اين تمدن در صنعت و معمارى و موسيقى زمانه ما، و نيز در فاشيسم و سوسياليسم آن متبلور مى گردد و مؤلف آن را بيگانه و نامطبوع مى شمارد. آنچه گفته آمد، نوعى ارزشداورى نيست. چنين نيست كه مؤلف آنچه را امروزه معمارى مى پندارند ارزشمند بشمارد، يا به آنچه موسيقى عصر جديد مى نامند بدگمان نباشد (هر چند كه زبان آن را درنمى يابد); با اين همه محوشدن هنر دليل موجهى براى تحقير انسانهايى نيست كه اين تمدن را ساخته اند. چرا كه در چنين ايامى، شخصيتهاى براستى نيرومند از هنر دست مى شويند و به كارهاى ديگر روى مى آورند، و ارزش فرد به نحوى از انحا متجلى مى شود ولى بى ترديد نه آن گونه كه در اوج اعتلاى فرهنگ تجلى مى يابد. فرهنگ به تشكيلاتى گسترده مى ماند كه هريك از اعضاى آن از جايگاه خاصى برخوردار است تا مطابق با روح حاكم بر كل تشكيلات در آن كار كند. كاملا عادلانه است كه قدرت هر عضو براساس ميزان مشاركت وى در كل امور تشكيلات ارزيابى شود. ليكن در دوره و زمانه اى كه فرهنگ وجود نداشته باشد، نيروها از هم مى گسلند و هر فرد توان خود را در راه فائق آمدن بر نيروهاى مخالف و مقاومتهاى ناشى از اصطكاك صرف مى كند. [در نتيجه] توان اشخاص، نه در مسيرى كه مى پيمايند، بلكه احتمالا فقط در حرارتى كه به هنگام فائق آمدن بر اصطكاك توليد مى كنند، معلوم مى شود. با اين همه، انرژى به هر حال انرژى است و حتى اگر چشم اندازى كه زمانه در برابرمان مى نهد حكايت از تكوين تلاش فرهنگى عظيمى ندارد - تلاشى كه بهترين آدميان براى تحقق آن مى كوشند - بلكه در عوض چشم انداز مايوس كننده جماعتى را عرضه مى دارد كه بهترين آحادش صرفا اهداف كاملا شخصى خويش را دنبال مى كنند، با اين حال نبايد از ياد ببريم كه آنچه اهميت دارد اين چشم انداز نيست. بدينسان واقفم كه محو فرهنگ به مفهوم محو ارزش انسانى نيست، بلكه صرفا نشانه از بين رفتن برخى از ابزارهاى بيان كردن اين ارزش است. و با اين همه، حقيقت اين است كه من با روند تمدن اروپا همنوا نيستم و از اهداف آن (اگر اصلا هدفى داشته باشد) سردرنمى آورم. به همين دليل، من در واقع براى آن دوستانى دست به قلم مى برم كه در اطراف و اكناف گيتى پراكنده اند. آينده فرهنگ
در گذشته گفته ام - و شايد بحق - كه فرهنگ ديرينه آدميان فرو خواهد پاشيد و سرانجام تلى از خاكستر خواهد شد، ليكن روح آدمى برفراز آن تل جاودانه در پرواز خواهد بود. توصيف فرهنگ
هستند مسائلى كه من هرگز با آنها سروكار پيدا نمى كنم، مسائلى كه بر سر راه من قرار ندارند و يا اينكه به دنياى من متعلق نيستند. مسائل جهان فكرى غرب كه بتهون (و شايد تا حدودى گوته) با آنها كلنجار رفت، ولى هيچ فيلسوفى تا به حال با آنها روبه رو نشده است (شايد نيچه كم وبيش به اين مسائل برخورده باشد). و چه بسا مسائل يادشده در فلسفه غرب ديگر از دست رفته باشند، يعنى ديگر كسى نتواند در آنجا ارتقاى اين فرهنگ را به صورت يك حماسه شاهد باشد و توصيف كند. يا اگر بخواهيم دقيقتر بگوييم، ارتقاى فرهنگ ديگر به شكل يك حماسه صورت نمى گيرد، يا صرفا به نظر كسانى شكل يك حماسه را دارد كه از بيرون به آن مى نگرند، يعنى همان كارى كه احتمالا بتهون به دقت انجام داد (همان طور كه اشپنگلر (1) در جايى اشاره مى كند). مى توان گفت كه شعراى حماسه پرداز صرفا پيش از پيدايش تمدن وجود دارند، درست همان گونه كه هيچ كس قادر نيست مرگ خويش را هنگام وقوع آن شرح دهد، بلكه صرفا مى تواند آن را به منزله رخدادى در آينده پيش بينى و توصيف كند. پس مى توان چنين نتيجه گرفت: اگر خواهان توصيفى حماسى از كليت يك فرهنگ هستيد، ناچار بايد به آثار برجسته ترين شخصيتهاى آن فرهنگ مراجعه كنيد، و بنابراين به آثار تدوين شده در زمانى كه افول اين فرهنگ را صرفا مى شد پيش بينى كرد، زيرا بعدها هيچ كسى نخواهد بود تا آن را توصيف كند. پس جاى شگفتى نيست كه اين توصيف مى بايست صرفا به زبان پررمزوراز پيشگويى نگاشته شود، زبانى كه در واقع شمار اندكى از افراد قادر به فهم آن اند. محيط فرهنگى
اگر مى گويم كه كتابم را صرفا براى جمع كوچكى نوشته ام (البته اگر بتوان آنها را يك جمع تلقى كرد)، منظورم اين نيست كه اين جمع را نخبگان بشريت مى دانم. ليكن جمع مذكور كسانى را دربرمى گيرد كه من به آنها روى مى آورم، نه به اين سبب كه آنان بهتر يا بدتر از ديگران اند، بلكه به اين دليل كه محيط فرهنگى من متشكل از همين افراد است - افرادى كه به اصطلاح هموطنان من هستند - برخلاف ديگران كه به چشم من بيگانگان اند. طلوع فرهنگ
چه بسا تمدن حاضر روزى فرهنگى پديد آورد. آن گاه كه چنين شود، تاريخ راستين كشفيات سده هاى هجدهم و نوزدهم و بيستم نيز پديد خواهد آمد، تاريخى كه بس جالب خواهد بود. ماهيت فرهنگ
فرهنگ آيينى است كه به جا آورده مى شود. يا دست كم مستلزم چنين آيينى است. تعامل فرهنگى آدميان
چگونه است حال و روز آن كسانى كه طبع بذله گوى مشابهى ندارند؟ واكنشهاى ايشان در خور يكديگر نخواهد بود. مثل اينكه برخى مردمان سنتى داشته باشند كه حكم كند كسى توپى را به سوى كسى ديگر پرتاب كند و آن ديگرى آن را بگيرد و به طرف شخص نخست باز پس اندازد. ليكن برخى از آنان به جاى بازپس انداختن توپ، آن را در جيبشان بگذارند. يا چگونه است حال و روز كسى كه پى بردن به كنه سلايق ديگران را نتواند؟ تاثير محيط در شخصيت آدمى
گفتن اينكه شخصيت آدمى مى تواند از محيط بيرون تاثير بپذيرد، به هيچ روى اهانت آميز نيست. زيرا اين گفته صرفا بدين معناست كه تجربه از دگرگون شدن آدميان در اوضاع و احوال مختلف حكايت دارد. اگر بپرسند محيط چگونه مى تواند آدمى را - يا عنصر اخلاقى انسان را - به انجام دادن كارى وادارد، پاسخ اين است كه حتى اگر وى بگويد «هيچ انسانى نبايد تسليم اجبار شود»، با اين حال در چنين اوضاع و احوالى در واقع به انحاء مختلف تسليم اجبار مى شود. «تو مجبور نيستى; مى توانم مفرى (متفاوت) رابه تو نشان دهم، ليكن تو نخواهى پذيرفت.» فرهنگ نويسندگان
من معتقدم كه براى لذت بردن از آثار هر نويسنده اى، مى بايست فرهنگ آن نويسنده را نيز دوست بداريم. اگر فرهنگ نويسنده را بى اهميت يا نفرت انگيز بدانيم، آرام آرام از تحسين وى دست خواهيم شست. اعصار فرهنگى
نظرات اشپنگلر بهتر فهميده مى شد اگر گفته بود: «من اعصار فرهنگى مختلف را با زندگى خانواده ها مقايسه مى كنم. اعضاى هر خانواده اى با يكديگر شباهت دارند، گو اينكه خانواده هاى متفاوت نيز اعضايشان به يكديگر شبيه اند. شباهت خانوادگى با ساير شكلهاى شباهت فرق دارد، زيرا ...»، و غيره. منظورم اين است كه اشپنگلر بايد موضوع مقايسه را (يعنى موضوعى كه اين نحوه نگرش به جهان از آن ناشى مى شود) معلوم كند، والا احتجاج او يكسره مخدوش مى شود. زيرا ما خواه ناخواه خصوصيات الگوى نخستين، ( prototype ) را به موضوعى نسبت مى دهيم كه از اين جنبه تحت بررسى داريم، و سپس ادعا مى كنيم كه «همواره حتما چنين است كه ...». اين بدان سبب است كه مى خواهيم در عين بازنمايى اشياء، گوشه چشمى هم به ويژگيهاى الگوى نخستين داشته باشيم. ليكن از آنجا كه الگوى نخستين و موضوع را با يكديگر خلط مى كنيم، بى آنكه خود بخواهيم خصوصياتى را جزم انديشانه به موضوع نسبت مى دهيم كه فقط الگوى نخستين در اصل مى تواند از آن برخوردار باشد. از ديگر سو، گمان مى كنيم اگر ديدگاهمان در واقع فقط در يك مورد صادق باشد، پس آنقدرها كه ما مى خواهيم شمول ندارد. اما الگوى نخستين را مى بايست همان گونه كه هست به وضوح ارائه داد تا مشخصه كل احتجاج باشد و شكل آن را معين كند. بدين ترتيب الگوى نخستين اهميت درجه اول مى يابد، و در نتيجه اعتبار كلى آن ناشى از اين امر خواهد بود كه شكل احتجاج را معين مى كند، و نه ناشى از اين ادعا كه هر آنچه در مورد آن مصداق دارد در ساير موارد بحث نيز صدق مى كند. ايضا درباره احكام مبالغه آميز و جزمى، همواره بايد پرسيد كه: در اين حكم فى الواقع چه چيز صادق است؟ يا مثلا اين حكم در كدام موارد واقعا صادق است؟ نسل جوان
نقل مى كنندكه فيزيكدانان اوليه ناگهان دريافتند كه فهم آنان از رياضى ناچيزتر از آن است كه بتوانند در حوزه فيزيك كارى از پيش ببرند. مى توان گفت امروزه جوانان در وضعيت كم وبيش مشابهى قرار دارند زيرا عقل سليم به مفهوم متعارف آن، براى برآوردن نيازهاى عجيب و غريب زندگى ديگر كفايت نمى كند. همه چيز به قدرى پيچيده شده است كه احاطه يافتن بر اوضاع فقط به مدد عقلى خارق العاده ميسر مى شود، چرا كه مهارت در انجام دادن بازى ديگر كفايت نمى كند. پرسشى كه پياپى مطرح مى شود اين است: آيا اكنون مى توان به اين بازى مبادرت كرد، و بازى مناسب كدام است؟ علم و فلسفه
به هنگام پژوهش علمى، انواع و اقسام مطالب را بيان مى كنيم. سخنان زيادى را بر زبان مى آوريم كه خود نيز نمى دانيم چه نقشى در پژوهش موردنظر دارند. چرا كه همه اظهاراتمان لزوما از هدفى آگاهانه سرچشمه نمى گيرد. زبان را بى وقفه مى جنبانيم تا صرفا سخنى گفته باشيم. انديشه هايمان در مسيرهايى معين سيلان مى يابد و ما بى آنكه خود متوجه باشيم با به كارگيرى فنونى كه آموخته ايم، از يك انديشه به انديشه اى ديگر مى رسيم. و اكنون زمان آن فرارسيده است كه گفته هاى خود را بسنجيم. جنب وجوش زيادى كرده ايم كه راه نيل به مقصودمان را هموار نكرده يا حتى سد راهمان شده است، و اكنون بايد فرايندهاى انديشه خود را به مدد فلسفه روشن كنيم. مسائل زندگى
روش حل كردن مسئله اى كه در زندگى خود داريد اين است كه با تغيير شيوه زندگى، عامل ايجاد مسئله را از بين ببريد. اين حقيقت كه زندگى مسئله ساز است ثابت مى كند كه شكل زندگى شما با قالب زندگى تناسب ندارد. در نتيجه مى بايست نحوه زندگى كردن خود را دگرگون كنيد و به مجرد اينكه زندگى شما با قالب زندگى متناسب شود، عامل ايجاد مسئله از بين خواهد رفت. با اين همه، آيا گمان نمى كنيم آن كس كه هيچ مسئله اى در زندگى نمى بيند، در واقع از ديدن چيزى مهم - و در واقع مهمترين چيز - عاجز است؟ مى خواهم بگويم كه چنين كسى، بى هدف و كوركورانه مى زيد (همچون موش كور)، و اگر چشم بصيرت اشت يقينا مسئله را مى ديد. يا شايد هم بايد بگويم آن كس كه به درستى مى زيد، مسائل زندگى برايش حكم اندوه را ندارد; لذا اين مسائل براى چنين كسى، نه مشكل آفرين كه مسرت بخش خواهند بود. به ديگر سخن، براى او مسائل يادشده حكم هاله اى نورانى به دور زندگى را خواهند داشت و نه زمينه اى نامعلوم. نگرش جديد
هنگامى كه تحمل كردن زندگى زياده از حد دشوار مى شود، به صرافت مى افتيم كه اوضاع را دگرگون كنيم. ليكن مهمترين و ثمربخش ترين تغيير (تغيير در نگرش خودمان)، بسيار به ندرت به ذهنمان خطور مى كند و بسيار مشكل مى توان عزم را به اين منظور جزم كرد. انقلابى
انقلابى واقعى كسى است كه بتواند خويشتن را دگرگون كند. سنت
سنت چيزى نيست كه آدمى بتواند آن را فرا گيرد، ريسمانى نيست كه هرگاه بخواهد به آن چنگ زند; درست همان گونه كه آدمى نمى تواند نياكان خويش را برگزيند. آن كس كه سنت دلخواه خود را ندارد، چونان عاشقى ناكام است. نيك - الوهى
هر آنچه نيك است، حتما سرشتى الوهى دارد. گر چه شگفت آور مى نمايد، اما اخلاقيات من همين است و بس. امر فوق طبيعى صرفا در چيزى فوق طبيعى جلوه مى يابد. هنر جديد
اخيرا هنگامى كه با آرويد (2) از تماشاى يك فيلم در سينما برمى گشتيم، به او گفتم: تفاوت فيلمهاى مدرن با فيلمهاى قديمى، مثل تفاوت اتومبيلهاى امروزى با اتومبيلهاى بيست و پنج سال پيش است. تاثير آنها نيز ايضا مضحك و عارى از ظرافت است. پيشرفتهاى به دست آمده در عرصه فيلمسازى را با پيشرفتهاى فنى اتومبيلهاى جديد مى توان مقايسه كرد، اما اين پيشرفت را (اگر بتوان آن را پيشرفت خواند) نمى توان پيشرفتى در عرصه سبك هنرى دانست. اين موضوع يقينا در مورد موسيقى مدرن رقص نيز مصداق دارد. رقص جاز، همچون فيلم، مى تواند پيشرفت كند. آنچه همه اين پيشرفتها را از شكل گيرى يك سبك هنرى متمايز مى كند اين است كه روح در آنها هيچ نقشى ندارد. تاثير هنر
انگلمن (3) به من گفته است كه وقتى كشو ميزش را كه مملو از دستنوشته هاى اوست براى يافتن چيزى زيرورو مى كند، به نظرش مى آيد كه نوشته هايش بسيار درخشان اند و جا دارد كه آنها را منتشر كند تا ديگران از آنها بى بهره نمانند. (وى مى گويد وقتى نامه هاى بستگان متوفى خود را مى خواند، همين احساس را دارد.) ليكن وقتى به انتشار گزيده اى از آنها مى انديشد، آن گاه كل ماجرا جذابيت و ارزشش را از دست مى دهد و ناممكن مى نمايد. من پاسخ دادم كه آنچه او مى گويد، به اين موضوع شباهت دارد: هيچ چيز جالبتر از ديدن كسى نيست كه مشغول انجام يكى از كارهاى بسيار معمولى و روزمره خويش است و خبر ندارد كه كسى ديگر مشغول تماشاى اوست. تصور كنيد كه در تئاتر هستيم. پرده بالا مى رود و مردى را مى بينيم كه به تنهايى در طول اتاق قدم مى زند، بعد سيگارش را روشن مى كند، مى نشيند، و غيره. به اين ترتيب ما ناگهان از بيرون به تماشاى انسانى نشسته ايم، آن هم به نحوى كه معمولا هرگز نمى توانيم خودمان را [در حين انجام همين كارهاى پيش پاافتاده] مشاهده كنيم. اين كار مانند آن است كه فصلى از يك زندگينامه را با چشمان خود ببينيم. بى ترديد اين كار خارق العاده و در عين حال شگفت انگيز خواهد بود. بدين ترتيب شاهد زندگى واقعى مى شويم، يعنى شاهد چيزى شگفت آورتر از هر آنچه نمايشنامه نويسان مى توانند براى اجرا يا گفته شدن بر روى صحنه تئاتر تنظيم كنند. ولى ما هر روز ناظر چنين رخدادى هستيم و اصلا تحت تاثير قرار نمى گيريم! كاملا درست است، وليكن ما رخداد يادشده را از آن زاويه نمى بينيم. پس وقتى انگلمن به نوشته هاى خود مى نگرد و احساس مى كند مطالبى عالى نوشته است (هر چند كه تمايل ندارد هيچ يك از آن نوشته ها را به طور جداگانه منتشر كند)، زندگى خويش را چونان اثرى هنرى مى بيند كه خدا آن را خلق كرده است و از اين حيث، آن زندگى در خور تامل است، همچنان كه زندگى هركسى و كلا هر چيزى در خور تامل است. اما فقط هنرمندان قادرند هر چيز را طورى بنمايانند كه در نظر ما همچون اثرى هنرى جلوه كند. پس جاى تعجب نيست كه آن دستنوشته ها، وقتى تك تك و به خصوص با بى علاقگى نگريسته شوند (يعنى اگر كسى كه به آنها مى نگرد پيشاپيش آنها را جالب نداند)، ديگر ارزشمند به نظر نرسند. مى توان گفت اثر هنرى ما را وامى دارد كه آن را از منظر مناسب بنگريم، اما وقتى هنر در كار نباشد، هر شى ء هچون اشياء ديگر صرفا جزئى از طبيعت است كه ما مى توانيم به سبب شور و شوق خودمان آن را تحسين كنيم، ولى اين كار كسى را محق به رويارويى با ما نمى كند. (مدام يكى از آن عكسهاى پيش پاافتاده به خاطرم خطور مى كند كه منظره اى در آن به چشم مى خورد و كسى كه آن را انداخته است بسيار جالب مى پنداردش چرا كه خودش در آنجا بوده و شور و حالى به او دست داده است; اما ديگرى كاملا بحق همان عكس را با بى اعتنايى كامل مى نگرد، زيرا هركسى محق است چيزى را با بى اعتنايى بنگرد.) با اين همه، همچنين به نظرم مى آيد كه به غير از آثار هنرمندان، راه ديگرى براى نماياندن الوهيت گيتى وجود دارد. به اعتقاد من، انديشه مى تواند چنين كند; گويى كه بر فراز عالم هستى به پرواز درمى آيد و آن را به حال خود رها مى كند و از بالا - در حال پرواز - نظاره گر آن مى شود. منزلت موسيقى
عده اى بر اين اعتقادند كه موسيقى هنرى بدوى است، چرا كه صرفا از معدودى نت و ضرباهنگ تشكيل مى شود. ليكن موسيقى فقط به ظاهر ساده مى نمايد، حال آنكه جوهر آن (يعنى همان چيزى كه تفسير محتواى آشكار موسيقى را ميسر مى سازد) واجد همان پيچيدگى بى حدوحصرى است كه شكلهاى ظاهرى ساير هنرها القا مى كنند. [به ديگر سخن] شكل ظاهرى موسيقى، پيچيدگى ذاتى آن را مستور مى كند. به تعبيرى مى توان گفت كه موسيقى در ميان تمامى هنرها، عالمانه ترين است. آثار كم نظير هنرى
آثار هنرمندان بزرگ خورشيدهايى هستند كه در اين سو و آن سو طلوع و غروب مى كنند. زمانى خواهد رسيد كه هر اثر هنرى كم نظيرى كه اكنون افول كرده است، دگر بار سربرآرد. متناقض نماى (پارادوكس) هنر
دشوار بتوان در هنر چيزى بهتر از «هيچ نگفتن » گفت. تاثيرپذيرى هنرمندان
هر هنرمندى از ساير هنرمندان تاثير مى پذيرد و آثارش مبين نشانه هاى تاثيرپذيرى اوست، ليكن براى ما صرفا شخصيت او اهميت دارد. آنچه وى از ديگران به ميراث مى برد، حكم پوسته تخم مرغ را دارد و بس. اين پوسته ها را مى بايست به ديده اغماض نگريست و در عين حال آگاه بود كه آنها خوراك روح نمى توانند بود. منزلت هنرمندان
امروزه مردم تصور مى كنند كه كار دانشمندان آموزش دادن به آنهاست و كار شعرا، موسيقيدانها و امثالهم لذت بخشيدن به آنها. اين فكر كه اينان مى توانند چيزى به آنها بياموزند - آرى، اين فكر به ذهن مردم خطور نمى كند. نواختن پيانو
نواختن پيانو، رقص انگشتان انسان! انعكاس طبيعت در هنر معجزه هاى طبيعت.
مى توان گفت: هنر معجزه هاى طبيعت را نشان مى دهد. مفهوم معجزه هاى طبيعت، بيان هنر است. (شكفتن شكوفه. تحيرآور بودن آن از چه روست؟) مى گوييم: «فقط به شكفتنش بنگر!» وظيفه هنر
نظريه پردازى نادرست تالستوى درباره اينكه آثار هنرى چگونه «احساس » برمى انگيزند، از بسيار جهات آموزنده است. اثر هنرى را نه يگانه تعبير يك احساس، بلكه لااقل يكى از تعابير احساس، يا تعبيرى محسوس، مى توان ناميد. همچنين مى توان گفت وقتى مردم اثر هنرى را درك مى كنند، با آن هماهنگ و «همصدا» مى شوند، يا به عبارتى به آن واكنش نشان مى دهند. مى توان افزود: اثر هنرى فقط در پى القاى خود است ولاغير. درست همان گونه كه وقتى به ديدار كسى مى روم، صرفا در پى اين نيستم كه فلان احساس و بهمان احساس را در او برانگيزم; بلكه هدفهم عمدتا ديدن كردن از اوست، هر چند كه البته دوست مى دارم كه او همچنين از من به گرمى پذيرايى كند. و به راستى بى معنا خواهد بود كه بگوييم هنرمند مى خواهد خواننده اثرش، همان احساس خود او به هنگام نگارش اثر را داشته باشد. احتمالا مى توانم تصور كنم كه مفهوم مثلا يك شعر را درمى يابم، يعنى مفهوم آن را مطابق ميل شاعر مى فهمم; ليكن احساس احتمالى او به هنگام سرودن آن شعر اصلا موردنظر من نيست. گيرايى مسائل زيباشناختى
بعيد نيست برخى مسائل علمى به نظرم جالب برسند، اما هرگز شيفته آنها نمى شوم. فقط مسائل عقلى و زيباشناختى مرا مسحور خود مى كنند. اصولا به راه حل مسائل علمى بى اعتنايم، اما نه به راه حل مسائل زيباشناختى. كمال مطلوب شاعر
كلايست (4) در يكى از آثارش مى نويسد كه شعرا بيش از هر چيز در پى آن اند كه انديشه را صرفا به واسطه انديشه و بدون كلمات القا كنند. (چه اعتراف عجيبى.) شعر خوب، شعر بد
نيچه در يكى از آثارش مى نويسد كه حتى بهترين شعرا و انديشمندان نيز نوشته هاى متوسط و كم مايه دارند، اما كارهاى خوبشان را از آنها جدا كرده اند. ليكن سخن نيچه چندان صواب نيست. درست است كه باغبان علاوه بر گل سرخ، كود و آشغال و كاه نيز در باغ دارد، ولى نه فقط ارزش آنها، بلكه عمدتا نقش هريك از آنها باعث تمايزشان در باغ مى شود. آنچه در بدو امر جمله اى ناپخته به نظر مى آيد، چه بسا نطفه يك جمله پرمغز باشد. خواب چونان داستان
در روانكاوى به سبك فرويد، خواب به اصطلاح اوراق مى شود و مفهوم اوليه خود را به كلى از دست مى دهد. مى توان خواب را به نمايشى مانند كرد كه بر روى صحنه اجرا مى شود، نمايشى كه طرحش، ( plot ) گاه بسيار درك ناشدنى است و گاه فوق العاده واضح، يا به ظاهر ساده. سپس مى توان چنين تصور كرد كه اين طرح به اجزاى كوچكترى تقسيم مى شود و هريك از آنها مفهوم كاملا جديدى مى يابند. يا مى توان خواب را اين گونه در نظر گرفت: بر روى صفحه اى بزرگ، تصويرى كشيده مى شود; سپس آن صفحه به گونه اى تا زده مى شود كه بخشهايى از تصوير كه در شكل اوليه جدا از هم بودند در كنار يكديگر قرار مى گيرند و بدين ترتيب تصوير جديدى به وجود مى آيد كه ممكن است معنادار يا بى معنا به نظر آيد. (شق دوم با «رؤياى آشكار» (5) مطابق است و تصوير اوليه با «محتواى نهفته رويا» (6) .) حال مى توان تصور كرد كه كسى با ديدن تصوير حاصل از بازكردن تاى كاغذ، احتمالا با تعجب بگويد: «بله، راه حل همين است. خوابى كه ديدم همين بود، البته بدون در نظرگرفتن تفاوتها و تحريفها». آن گاه همان را راه حل قلمداد مى كنند صرفا به اين دليل كه وى چنين مى پذيرد. درست مانند زمانى كه هنگام نوشتن مطلبى به دنبال واژه اى مى گرديد و بعد مى گوييد: «خودش است. اين كلمه منظورم را مى رساند!» پذيرش شما مؤيد يافته شدن كلمه موردنظر است و از اينجا نتيجه گرفته مى شود كه اين همان كلمه اى است كه به دنبالش مى گشتيد. (در اين مورد فى الواقع مى توان گفت: تا زمانى كه چيزى را نيابيم نمى دانيم كه چه مى خواهيم. راسل نيز درباره آرزوكردن، تقريبا همين حرف را مى زند.) جالب بودن خواب به سبب رابطه على آن با وقايع زندگى خواب بيننده نيست، بلكه به اين سبب است كه آدمى احساس مى كند خوابش بخشى از يك داستان است (بى ترديد بخشى واضح و گويا) و بقيه آن داستان در پرده ابهام مى ماند. (مثلا اين پرسش برايمان مطرح مى شود: «اين شخص از كجا آمد و سرنوشتش چه شد؟») علاوه بر اين، اگر كسى به من ثابت كند كه داستان حقيقى اين نيست، كه مبناى آن در واقعيت به كلى فرق مى كرده است، و در نتيجه من هم با كمال تاسف ابراز تعجب كنم كه «عجب، پس قضيه اين بود؟»، آن گاه در واقع از چيزى محروم شده ام. اكنون با بازشدن تاخوردگيهاى كاغذ، اجزاى داستان اصلى از هم مى گسلند. آن مردى كه در خواب ديده بودم به اين موضوع مربوط مى شد، گفته هايش به آن موضوع، محل رخداد وقايع نيز به فلان موضوع. با اين همه، داستان ديده شده در خواب، همچون تابلويى كه ما را شيفته خود مى كند و الهام بخشمان مى شود، افسونى خاص خود دارد. يقينا مى توان گفت كه ژرف انديشى درباره تصاويرى كه در خواب مى بينيم، براى ما الهام بخش است و ما از اين تصاوير صرفا الهام مى گيريم، چرا كه اگر خواب خود را براى ديگرى بازگوييم، معمولا شنونده الهام نمى گيرد. آن خواب، همچون پنداشتى كه مى تواند تكوين يابد، در ما تاثير مى گذارد. نويسنده كم مايه
نويسنده كم مايه را بايد برحذر كرد كه عجولانه عبارتى ناپخته و نادرست را با عبارتى صحيح تعويض نكند. وى با اين كار ايده بديع خود را - كه دست كم مثل جوانه اى تازه روييده است - زايل مى كند. آن گاه آن ايده مى پژمرد و ديگر هيچ ارزشى نخواهد داشت. همچنين بعيد نيست كه وى آن ايده را به سطل زباله اندازد، و حال آنكه آن جوانه كوچك معصوم هنوز مى توانست رشد كند. شكسپير
مى توان گفت شكسپير رقص احساسات شورانگيز انسان را به نمايش مى گذارد. از همين رو، وى ناچار از برونگرايى است، چرا كه در غير اين صورت به جاى نمايش رقص احساسات شورانگيز، درباره آن احساسات [صرفا] سخن خواهد گفت. ليكن وى احساسات يادشده را به صورت يك رقص به ما نمايش مى دهد، و نه به گونه اى ناتوراليستى. (اين ايده را مديون پل انگلمن هستم.) به راستى باورآوردن به چيزى كه حقيقتش بر ما آشكار نيست، چقدر دشوار است. مثلا وقتى مى خوانم كه انسانهاى برجسته در طول قرنهاى متمادى شكسپير را تحسين كرده اند، نمى توانم اين ظن را از سر بيرون كنم كه تحسين وى كارى مرسوم و متعارف بوده است، هر چند كه بايد به خود بگويم كه مطلب چنين نيست. كسى همچون ميلتن (7) كه سخنش براى من حجت است، مى تواند متقاعدم كند كه حقيقت جز اين است. ترديد ندارم كه او سخن به گزاف نمى گفت. البته منظورم اين نيست كه هزاران استاد ادبيات بى آنكه آثار او را دريابند و بنا به دلايلى نادرست، تحسين بس فراوانى را نثار او نكرده اند و نمى كنند. تشبيهاتى كه شكسپير در آثار خود به كار مى برد، به مفهوم متعارف كلمه بدند. بنابراين اگر اين تشبيهات را با اين همه خوب بدانيم (من شخصا نمى دانم كه آيا چنين است يا نه)، در آن صورت بايد گفت كه قانونى خاص خود دارند. مثلا شايد طنين اين تشبيهات آنها را باورپذير و واجد حقيقت مى كند. چه بسا مهمترين نكته درباره شكسپير، سهولت گفتار و اقتدار او باشد، و چه بسا براى تحسين شايسته او مى بايست او را آن گونه كه هست پذيرفت، همان طور كه طبيعت (مثلا منظره اى در طبيعت) را همان گونه كه هست مى پذيريم. اگر در آنچه گفتم به خطا نرفته باشم، اين بدان معناست كه سبك كل آثار شكسپير (منظورم سبك به كاررفته در مجموعه همه آثار اوست)، واجد بيشترين ميزان اهميت است و حقانيت او را ثابت مى كند. بدين ترتيب، دليل ناتوانى من در درك آثار او چه بسا اين باشد كه قادر نيستم آثار او را به سهولت بخوانم. يعنى به همان سهولتى كه كسى منظره اى باشكوه را مى نگرد. شكسپير و رؤيا. رؤيا باطل است و بى معنا و مركب، و در عين حال كاملا درست: با چنين تركيب عجيبى رؤيا در ما تاثير مى گذارد. از چه رو؟ نمى دانم. و اگر شكسپير - مطابق قول عموم - شاعرى سرآمد است، پس مى توان درباره وى چنين گفت: اين راى به كلى باطل است، اصلا چنين نيست; و در عين حال بر حسب قواعد خاص خودش، اين راى كاملا درست است. موضوع را اين گونه نيز مى توان بيان كرد: اگر شكسپير شاعرى سرآمد است، سرآمدبودنش صرفا در مجموعه آثارش متبلور مى شود، آثارى كه زبان و دنيايى خاص خود مى آفرينند. به ديگر سخن، وى اساسا وجود حقيقى ندارد (همچون رؤيا). به عقيده من هيچ شاعرى را نمى توان همطراز شكسپير دانست. آيا نمى توان گفت كه وى احتمالا خالق يك زبان بود و نه يك شاعر؟ يگانه كارى كه درباره شكسپير مى توانم بكنم اين است كه با تحير به او بنگرم، و لاغير. تمجيدهاى اغلب ستايشگران شكسپير را عميقا به ديده ترديد مى نگرم. به گمان من، مشكل از آنجا ناشى مى شود كه كس ديگرى همطراز او نيست (دست كم در فرهنگ غرب)، و لذا هر جايگاهى كه براى او درنظر بگيريم به هر حال در خور او نيست. موضوع اين نيست كه شكسپير انواع سنخهاى بشر را با چيرگى تصوير كرد و بدين لحاظ به حقيقت زندگى وفادار ماند. وى از حقيقت زندگى عدول مى كند. ليكن نگارگرى وى چنان ماهرانه و حركت قلم مويش چنان بى همتا بود كه هريك از شخصيتهاى آثارش مهم و در خور توجه جلوه مى كند. «قلب بزرگ بتهون »; اما كسى از «قلب بزرگ شكسپير» نمى تواند سخن به ميان آورد. «نگارگرى چيره دست كه شكلهاى طبيعى جديدى از زبان خلق كرد»، به گمان من توصيف دقيقترى از شكسپير است. در واقع، هيچ شاعرى راجع به خويشتن نمى تواند بگويد كه «من بسان پرندگان آواز سرمى دهم »; اما احتمالا شكسپير محق بود كه درباره خود چنين بگويد. تصور نمى كنم كه شكسپير قادر مى بود راجع به «سرنوشت زندگى شاعران » به تامل بپردازد. نيز نمى توانست خويشتن را پيامبر يا معلم بشر انگارد. مردم كم و بيش با همان حيرتى كه به پديده هاى شگرفت طبيعت مى نگرند، به او چشم مى دوزند و احساس مى كنند كه بدينسان نه انسانى بزرگ، بلكه پديده اى خارق العاده را شناخته اند. علت عاجزبودن من از فهم شكسپير اين است كه بيهوده مى كوشم در اين پديده نامتقارن، نوعى تقارن بيابم. آثار او به چشم من بيشتر طرحهايى كلى - و نه تابلوهايى تمام عيار - هستند; گويى كسى كه هر كارى را براى خود مجاز مى شمارد اين طرحها را با عجله كشيده است. خوب درك مى كنم كه چرا كسانى ممكن است اين هنر را بستايند و برتر بنامندش، ليكن من آن را نمى پسندم. پس اگر كسى در مقابل اين آثار از فرط حيرت، خود را عاجز از بيان مى يابد، علت آن بر من آشكار است. اما هركسى كه آثار شكسپير را مثلا همچون آثار بتهون مى ستايد، به گمان من درك نادرستى از شكسپير دارد. × اين مقاله ترجمه اى است از برخى بخشهاى كتاب . On Culture and Value عنوانهاى انتخابى براى اين قطعات (به غير از عنوان قطعه اول)، از مترجم است. 1. Oswald Spengler (1936 - 1880)، فيلسوف آلمانى - م. 2. Arvid Sjogren ،از دوستان و بستگان ويتگنشتاين. 3. Paul Engelmann (1965 - 1891)، مهندس ساختمان و دوست ويتگنشتاين - م. 4. Heinrichvon Kleist (1811 - 1777)،نمايشنامه نويس آلمانى - م. 5. «رؤياى آشكار»، ( manifest dream ) اصطلاح فرويد است براى اشاره به تصاويرى كه فرد در خواب مى بيند - م. 6. «محتواى نهفته رؤيا»، ( latent dream content ) اصطلاحى است كه در روانكاوى فرويدى براى اشاره به معنى واقعى (ناخودآگاهانه) خواب به كار مى رود - م. 7. John Milton (1674 - 1608)، شاعر انگليسى - م.