به سوی جامعه شناسی فرهنگ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

به سوی جامعه شناسی فرهنگ - نسخه متنی

ریموند ویلیامز؛ مترجم: علی مرتضویان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به سوى جامعه‏شناسى فرهنگ

نوشته ريموند ويليامز

ترجمه على مرتضويان

نوترين و جديترين صورتهاى جامعه‏شناسى فرهنگ دربرگيرنده آثارى است كه در آنها گرايشها و روشهاى بسيار متفاوت با يكديگر تلاقى مى‏كنند.در اين عرصه نيز همچون ديگر عرصه‏ها، موارد خطا و انحراف اگر از موارد درست و دقيق بيشتر نباشند كمتر نيستند.اما شمار پژوهشگرانى كه در كشورهاى گوناگون به اين‏گونه بررسيها مى‏پردازند به اندازه‏اى رسيده است كه مى‏توان گفت جامعه‏شناسى فرهنگى به دوره‏اى نو پا نهاده است.

در رده‏بنديهاى سنتى، جامعه‏شناسى فرهنگ از جايگاهى روشن و مطمئن بى‏بهره است.عنوان جامعه‏شناسى فرهنگ، اگر هم به فهرست عناوين موضوعات جامعه‏شناسى راه يابد، جايگاهش در انتهاى فهرست است، يعنى نه فقط بعد از عناوين سنگين و صدرنشينى چون طبقه، صنعت، سياست، خانواده، و بزهكارى، بلكه در بين عناوين متفرقه هم بعد از شاخه‏هاى شناخته‏شده‏ترى همچون جامعه‏شناسى مذهب، آموزش و پرورش، و معرفت.

از اين قرار جامعه‏شناسى فرهنگ رشته‏اى توسعه‏نيافته به نظر مى‏رسد و واقعيت هم همين است.در حوزه بررسيهاى ويژه كمبود محسوسى ديده نمى‏شود، گرچه در اين مورد هم همانند موارد ديگر، كارهاى بسيارى بايد انجام شود.مساله اين است كه تا جامعه‏شناسى فرهنگ همچون رشته‏اى برآمده از همگرايى، و همچون مساله همگرايى، به رسميت‏شناخته نشود، واكنش معمول، ولو مشفقانه (كه البته از ناحيه افراد نسل جاافتاده كنونى بعيد است) چندان فراتر از اين نخواهد بود كه گويا اين رشته عبارت است از مجموعه‏اى نه‏چندان منسجم از مطالعات تخصصى در حوزه ارتباطات، يا صورت تخصصيتر آن با عنوان «رسانه‏ها» ، يا در حوزه «هنر» كه به گونه‏اى متفاوت تخصصى شده است.

البته كه تخصصى شمردن اين مطالعات، به اين معنا كه جنبه حرفه‏اى دارند و در عمل به كار مى‏آيند، كاملا معقول و موجه است، اما جنبى و حاشيه‏اى شمردن آنها بحث ديگرى است.اين همگرايى نوين كه در جامعه‏شناسى فرهنگ تجسم يافته است در واقع كوششى است، از منظر گرايشهايى خاص، براى فراهم آوردن نوعى ايده‏هاى كلى اجتماعى و جامعه‏شناختى كه در چارچوب آنها ارتباطات و زبان هنر مقولاتى جنبى و حاشيه‏اى، يا دست‏بالا، فرآيندهاى اجتماعى درجه دوم و فرعى تلقى مى‏شوند.جامعه‏شناسى فرهنگى نوين، خواه در محدوده داخلى خود يا در پيشرويهايش در قلمرو گستره‏تر و عامتر جامعه‏شناسى، بيش از هر چيز به كندوكاو فعال و بى‏پرده در اين روابط مقبول و مفروض و ساير روابط ممكن و قابل اثبات اهميت مى‏دهد.بدين‏سان، جامعه‏شناسى فرهنگ نه فقط به پرورش خود بلكه به پرسشگريهاى نو و ارائه دلايل و شواهد تازه در قلمرو عام علوم اجتماعى مى‏پردازد.

فرهنگ

هم مساله جامعه‏شناسى فرهنگ و هم گرايش آن، هر دو در واژه‏اى نهفته است كه حد و مرز اين رشته را تعيين مى‏كند: «فرهنگ‏» . و كلوكهان [Kluckhohn] (1952) و ويليامز [Williams] (1958 و 1976) مطالعه كرد.اين واژه كه نخست‏به معناى فرآورى - كشت و زرع گياهان و نيز پرورش حيوانات، و صورت بسطيافته آن، پرورش ذهن انسان - به كار مى‏رفت، در اواخر سده هجدهم، به ويژه در آلمان و انگليس، معناى صورتبندى يا تعميم نوعى «روح‏» را به خود گرفت كه الهام‏بخش «كل شيوه زندگى‏» گروهى متمايز و ممتاز از مردم است.هردر [Herder] (911784 -) نخستين‏بار واژه فرهنگ را به كيفيتى ويژه يعنى به صيغه جمع، «فرهنگها» ، به كار برد تا عمدا آن را از هرگونه فرهنگ يگانه، يا به تعبير امروزى آن، از هرگونه معناى تك‏خطى تمدن متمايز سازد.در آن‏زمان، معناى وسيع و متكثر فرهنگ در پيدايش و گسترش انسان‏شناسى تطبيقى سده نوزدهم بسيار مؤثر افتاد و همچنان براى معرفى كل شيوه زندگى معين و متمايز از ديگر شيوه‏ها به كار مى‏رود.

اما همچنان جاى پرسشهايى بنيادين درباره سرشت عناصر تشكيل‏دهنده يا تعيين‏كننده اين فرهنگهاى متمايز باقى است.انواع پاسخهايى كه به اين پرسشها داده شده است گسترده‏اى از معانى فراهم آورده‏اند كه در انسان‏شناسى و حوزه‏هاى منشعب از آن به كار مى‏روند: از تاكيد نسبتا قديميتر بر «روح الهام‏بخش‏» - آرمانى يا دينى يا ملى - گرفته تا تاكيدهاى امروزى بر «فرهنگ زيست‏شده‏» كه اساسا از فرآيندهاى اجتماعى ديگرى پيروى مى‏كند، يعنى انواع بخصوصى از نظمهاى سياسى و اقتصادى، كه امروزه عناوين متفاوتى يافته‏اند.در سنتهاى فكرى بديل و متعارضى كه از اين طيف پاسخها برخاسته‏اند، تلقى از «فرهنگ‏» نيز از يك كل بسيار مهم تا يك جزء خصوصى در نوسان بوده است.

در اين ميان، كاربرد عامترى از فرهنگ به معناى كلى پرورش فعال ذهن با قوت تمام رو به گسترش نهاد.مى‏توان سلسله‏اى از معانى متفاوت را بازشناخت، از: 1) ذهنيت‏بالنده - همچون «انسان صاحب فرهنگ‏» ، «انسان فرهيخته‏» ، و 2) فرآيندهاى اين بالندگى، همچون «علايق فرهنگى‏» و «فعاليتهاى فرهنگى‏» گرفته تا 3) وسايل و ابزارهاى اين فرآيندها، همچون فرهنگ به منزله «هنر» و «آثار فكرى انسان‏گرايانه‏» .در زمانه كنونى، مورد سوم از همه رايجتر است هرچند كه موارد ديگر هم متداول‏اند.معناى آخر در نوعى همزيستى دغدغه‏آميز با معناى رايج در انسان‏شناسى و جامعه‏شناسى تفصيلى (extended sociology) بر «كل راه و رسم زندگى‏» مردم مشخص يا گروه اجتماعى معين دلالت مى‏كند.

بدين‏سان معضل اصطلاح فرهنگ آشكار است، اما شايد نتيجه‏بخشتر آن باشد كه مساله را از منظر آثار و نتايج نخستين جريان تلاقى و همگرايى نگرشها بنگريم.از اين منظر، دو نوع عمده همگرايى را مى‏توان از يكديگر بازشناخت: (الف) تاكيد بر «روح الهام‏بخش‏» ناظر بر كل يك شيوه زندگى كه در سرتاسر پهنه فعاليتهاى اجتماعى مشهود است اما در فعاليتهاى «خصوصا فرهنگى‏» مشهودتر است، مانند زبان، سبكهاى هنرى، و انواع آثار فكرى; و (ب) تاكيد بر «كل يك نظم اجتماعى‏» كه در آن فرهنگى مشخص، از لحاظ سبكهاى هنرى و انواع آثار فكرى، محصول مستقيم و غيرمستقيم نظمى تلقى مى‏شود كه در اساس از ساير فعاليتهاى اجتماعى سرچشمه گرفته است.

اين مواضع اغلب تحت دو عنوان (الف) ايدئاليستى، و (ب) ماترياليستى طبقه‏بندى مى‏شوند هرچند كه بايد توجه داشت كه مورد (ب)، تبيين ماترياليستى، عموما به ساير فعاليتها، يعنى فعاليتهاى «اوليه‏» تحويل مى‏شود و در واقع با نوعى تلقى يا روايت «روح الهام‏بخش‏» از «فرهنگ‏» روبه‏رو مى‏شويم كه قائل به مبنايى متفاوت براى فرهنگ است، يعنى فعاليتهاى «ثانويه‏» را مبنا مى‏گيرد نه «اوليه‏» را.با اينهمه، اهميت اين مواضع فكرى در قياس با ديگر انواع تفكر، در آن است كه هريك ضرورتا بر مطالعاتى متمركز مى‏شود كه محور آنها بررسى روابط بين فعاليتهاى «فرهنگى‏» و ساير سبكها و صورتهاى زندگى است.هريك از اين موضعها متضمن روش پژوهشى پردامنه‏اى است: موضع (الف) بنا را بر توضيح و تشريح «روح الهام‏بخش‏» مى‏گذارد، مثلا در عرصه تاريخ ملى سبكهاى هنرى و انواع آثار فكرى، كه علايق و ارزشهاى محورى گروهى از «مردم‏» را، با توجه به نسبت آنها با ساير نهادها و فعاليتها، توضيح مى‏دهد; و موضع (ب) بنا را بر كاوشگرى در خصوصيات و صورتهاى فرهنگى مى‏گذارد، از خصوصيات معلوم يا قابل شناسايى كل يك نظم اجتماعى گرفته تا صورتهاى خاصى كه جلوه‏هاى فرهنگى آن نظم اجتماعى به خود گرفته‏اند.

وقتى جامعه‏شناسى فرهنگ به نيمه دوم سده بيستم پا نهاد دربرگيرنده گستره‏اى وسيع از آثارى بود كه از اين دو موضع سرچشمه مى‏گرفتند و بخش عمده آنها از ارزش محلى بسيار برخوردار بودند.هر موضع، نماينده صورتى از همگرايى علايق و گرايشهايى بود كه خود اصطلاح «فرهنگ‏» ، با توجه به سلسله‏اى از تاكيدات نسبى كه در گستره آن به چشم مى‏خورد، آشكارا نشانگر آن است.اما در آثار معاصر نوعى همگرايى جديد در حال ظهور است ضمن آنكه مواضع پيشين نيز به قوت خود باقى مانده‏اند و همچنان به كار مى‏آيند.

همگرايى جديد به لحاظ تاكيدش بر كل يك نظم اجتماعى، با موضع (ب) عناصر مشترك بسيار دارد، اما تفاوتش با موضع بالا در اين است كه تاكيد مى‏كند «شيوه فرهنگى‏» و «توليد فرهنگى‏» (برجسته‏ترين اصطلاحات آن) صرفا از ساختمان ويژه يك نظم اجتماعى ناشى نمى‏شوند بلكه خود از عناصر و مصالح اصلى ساختمان آن به شمار مى‏آيند.بنابراين موضع جديد از آن رو كه شيوه‏هاى فرهنگى را از جمله عناصر اصلى تشكيل‏دهنده نظم اجتماعى مى‏داند، با موضع (الف) مشتركاتى دارد.اما به جاى «روح الهام‏بخش‏» كه عامل شكل‏دهنده تمامى فعاليتهاى ديگر تلقى مى‏شد، فرهنگ را نظامى دلالتگر (signifying system) مى‏داند كه هر نظم اجتماعى ضرورتا به ميانجى آن (صرف نظر از عوامل ديگر) فعاليتهاى ارتباطى و بازتوليدى خود را تداوم مى‏بخشد و از رهگذر آن به تجربه درمى‏آيد و بازشناخته مى‏شود.

و بدين‏سان مى‏توان به همگرايى عملى بين دو گرايش زير قائل شد: (1) مفهوم فرهنگ از ديدگاه انسان‏شناختى و جامعه‏شناختى به منزله «كل راه و رسم زندگى‏» مشخص و متمايز كه در آن مشخصا «نظامى دلالتگر» وجود دارد كه نه فقط وجودش براى نظام ضرورى است‏بلكه ضرورتا در تمامى اشكال فعاليت اجتماعى حضور و دخالت دارد، و (2) مفهوم فرهنگ از منظرى تخصصيتر و چه‏بسا متداولتر به منزله «فعاليتهاى هنرى و فكرى‏» ; گو اينكه اين فعاليتها به سبب تكيه بر نظام دلالتگر عمومى و كلى اكنون چنان تعريف گسترده‏اى يافته‏اند كه نه فقط هنرهاى سنتى و انواع سنتى توليد فكرى را در بر مى‏گيرند بلكه تمامى «كنشهاى دلالتگر» - از زبان و هنر و فلسفه گرفته تا روزنامه‏نگارى و مد و تبليغات - كه اكنون رشته‏اى پيچيده و ضرورتا مبسوط را تشكيل مى‏دهند، شامل مى‏شوند.

اين كتاب [ فرهنگ ] در محدوده اين همگرايى معاصر نگاشته شده است.بعضى از فصلها، بخصوص فصلهاى 4 ، 5، 7 و 8 به مباحثى درباره كل عناصر مورد بحث در اين همگرايى مى‏پردازند.در ساير فصلها، ضمن عنايت‏به كل موضوع، عمدا بر «هنر» در متعارفترين معناى آن تاكيد شده است.بيشترين و بهترين كارها در قلمرو همگرايى جديد يا بر نظريه عمومى و مطالعه «ايدئولوژى‏» متمركز بوده است، و يا برحوزه‏هايى مشخص در زمينه «رسانه‏ها» و «فرهنگ عمومى‏» .بدين‏سان، نه فقط در ارتباط با اين مقولات جديد خلئى نسبى مشهود است كه بايد پر شود، بلكه در خصوص بعضى از كارها درباره هنر كه از مواضعى ديگر صورت گرفته‏اند، حس چالش وجود دارد: در واقع نوعى حس چالش حاكى از اينكه احتمالا همين حوزه هنوز هم اصلى و مهم است كه بيش از هر جاى ديگر مى‏تواند عرصه آزمون انواعى از تفكر باشد كه همگرايى جديد معرف آن است.

چرا «جامعه‏شناسى فرهنگ؟»

حاجت‏به توضيح نيست كه در همگرايى معاصر، با كوششهاى آگاهانه اين جريان براى بسط دادن و پيوند زدن مفاهيمى فرهنگى كه (به رغم پيوندهايى كه هميشه داشته‏اند) جدا از يكديگر در نظر گرفته مى‏شدند، اكنون رشته‏اى كه «مطالعات فرهنگى‏» خوانده مى‏شود در واقع شاخه‏اى از جامعه‏شناسى عمومى است.اما اين رشته بيشتر به لحاظ نحوه ورودش به مباحث جامعه‏شناسى عمومى شاخه‏اى متمايز شمرده مى‏شود تا به اعتبار جايگاه قراردادى يا تخصصى آن.در عين حال، جامعه‏شناسى فرهنگ ضمن آنكه نوعى جامعه‏شناسى است كه بر تمامى نظامهاى دلالتگر تاكيد و تكيه دارد، ضرورتا و اساسا بر صورتهاى نمايان كنشهاى فرهنگى و نيز توليد فرهنگى متمركز است.چنانكه خواهيم ديد، كل اين رويكرد بر ضرورت گونه‏هاى تازه‏اى از تحليل اجتماعى درباره نهادها و ساختارهاى فرهنگى خاص، و نيز كشف روابط بالفعل بين اين نهادها و وسايل مادى توليد فرهنگى، از يك سو، و صورتهاى فرهنگى واقعى و ملموس، از سوى ديگر، تاكيد مى‏كند.آنچه اين عناصر را گرد مى‏آورد مشخصا جامعه‏شناسى، و البته در چارچوب همگرايى، شاخه جديدى از جامعه‏شناسى است.

پيش از اين درباره تفاوتهاى نظرى بين همگرايى جديد و صورتهاى اوليه همگرايى توضيح داديم.حال مى‏توانيم صورتهاى تاريخى همين تحول را، ولو در حد خطوط اصلى آن، نشان دهيم.شكل جديد جامعه‏شناسى فرهنگ را مى‏توان به منزله همگرايى، و در مقطعى خاص به منزله تحول و تبديل دو گرايش آشكار به حساب آورد: يكى در محدوده انديشه اجتماعى به طور عام، و در جامعه‏شناسى به طور خاص; و ديگرى در محدوده تاريخ فرهنگى و تحليل فرهنگى.كارهاى مهمى را كه در هريك از دو گرايش صورت گرفته‏اند به اختصار بيان مى‏كنيم.

«علوم فرهنگى‏» و جامعه‏شناسى

ويكو از نخستين كسانى بود كه در كتابش به نام علم جديد (441725 -) با طرح اين ادعا كه «جهان جامعه مدنى را بى‏شك آدميان ساخته و پرداخته‏اند» و «از آنجا كه جامعه مدنى را آدميان بنا نهاده‏اند مى‏توانند به توفيق در شناخت آن اميدوار باشند» ، به انديشه اجتماعى اعتماد به نفسى تازه و نيز سمت و سويى خاص بخشيد.انديشه ويكو مبنى بر اينكه با «انجام اصلاحاتى در قالب ذهنى خودمان‏» مى‏توانيم به «اصول و مبانى‏» جامعه مدنى دست‏يابيم، بحث كلى براى توجيه اعتبار همه علوم اجتماعى را كه تا آن‏زمان مطرح بود، اكنون از جهتى خاص مورد تاكيد قرار داد.زيرا اگر چنين است كه ذهن آدمى در متن تحول اجتماعى و از طريق آن تعديل و اصلاح مى‏شود، مطالعات فرهنگى ضرورتا بايد به آن دسته از صورتهاى فرهنگى - در نظر ويكو، خصوصا زبان - بپردازد كه توسعه و تحول اجتماعى به واسطه آنها پديدار مى‏گردد.

چندى بعد، هردر در آثارش (911784 -) مفهوم صورتهاى فرهنگى خاص را، البته در قالب «روح الهام‏بخش‏» كه پيشتر به آن اشاره كرديم، مطرح كرد.سير آرا و انديشه‏هاى ويكو و هردر را مى‏توان آشكارا در اين راى مهم ديلتاى (1883) مشاهده كرد كه بايد بين «علوم فرهنگى‏» (Geistewissenschaften) و «علوم طبيعى‏» فرق گذاشت.به نظر او ويژگى علوم فرهنگى در اين است كه «موضوعات مورد مطالعه‏» اين علوم در سرشت‏خود، انسانى‏اند و چون شخص مشاهده‏گر در واقع به مشاهده و بررسى پديده‏هايى مى‏پردازد كه خود ضرورتا در آنها مشاركت دارد، بنابراين استفاده از روشهايى متفاوت براى استدلال و استنتاج و تفسير گريزناپذير است.خصوصا ديلتاى روش را به وسيله مفهوم پيچيده «درون‏فهمى‏» (verstehen) ، يعنى نوعى «فهم همدلانه‏» يا «دريافت مستقيم و شهودى‏» صورتهاى اجتماعى و فرهنگى زندگى انسان، تعريف مى‏كند و ضمنا اصرار مى‏ورزد كه تمامى اين‏گونه مطالعات بايد از منظرى تاريخى صورت گيرند.طنين اين راى ديلتاى در آثار ماكس وبر ظاهر شد و بدين‏سان به گرايشى مشخص در جامعه‏شناسى نوين تبديل گرديد.

اما انديشه‏هايى يكسره متفاوت نيز به شكل‏گيرى جامعه‏شناسى نوين يارى رساندند.اين انديشه‏ها بر كشف قوانين سازمان اجتماعى به روشى متفاوت بر پايه مشاهده عينى و ثبت واقعيات عينى (اغلب در قياس با علوم طبيعى) تاكيد مى‏ورزيدند.هريك از گرايشها نقاط قوت و ضعف خاص خود را داشت.روش درون‏فهمى ممكن است در مقام تبيين و توضيح كاملا نارسا از كار درآيد و يا ممكن است‏براى اين كار دست‏به دامان «روح الهام‏بخش‏» شود (كه مصادره به مطلوب است) .و اما روش مشاهده عينى ضمن آنكه داده‏هاى تجربى ضرورى را گرد مى‏آورد، اغلب از فهم جنبه‏هاى گوناگون سرشت‏بعضى از جريانهاى تاريخى كه كمتر به چشم مى‏آيند و نيز فهم آنها به منزله عناصر شكل‏دهنده به تاريخ ناتوان است، و بالاتر از همه، آنطور كه بايد و شايد تاثيراتى را كه شرايط خاص اجتماعى و فرهنگى مشاهده‏گر بر فرآيند مشاهده به جا مى‏گذارد به حساب نمى‏آورد.

تاثيرگذارى اين مسائل بر نظريه جامعه‏شناسى، البته به صورتهايى ظريفتر، همچنان ادامه دارد، اما آنچه كه بيشتر به بحث ما مربوط مى‏شود آثار آنها بر جامعه‏شناسى فرهنگ است.مطالعه صور فرهنگى و آثار فرهنگى آشكارا در پيوند با مكتب درون‏فهمى ادامه يافت.در موارد ديگر و در گرايشهاى اصلى جامعه‏شناسى، آن دسته از واقعيتهاى فرهنگى كه بيش از همه به روش مشاهده تجربى مورد مطالعه واقع شده‏اند، اساسا از سنخ نهادها و «توليدات‏» فرهنگى بوده‏اند.در عرصه جامعه‏شناسى، موارد بالا عمده‏ترين و پاياترين عناصر دو همگرايى تاريخى اوليه به شمار مى‏آيند.هريك به سهم خود بسيار منشا اثر بوده است هرچند كه در بيشتر موارد بين آنها تفاهم و همكارى وجود نداشته و اصولا امكان تفاهم، به معناى واقعى كلمه، وجود ندارد.

1.سهم جامعه‏شناسى مشاهده‏اى

سنت تحليل مشاهده‏اى (كه در بريتانيا و ايالات متحده آمريكا اغلب مترادف با جامعه‏شناسى گرفته مى‏شود) به گونه‏اى فزاينده به مطالعه نهادهاى فرهنگى رو آورد و اين اقبال زمانى آغاز شد كه در جريان تحولات اجتماعى كه عملا در مطبوعات و سينما و ارتباطات راديو - تلويزيونى نوين روى داده بود، نهادهاى مهمى با توليدات خاص خودشان موجوديت‏يافته بودند كه به طور كلى مى‏شد آنها را با روشهاى موجود و معمول مورد مطالعه قرار داد.پيش از سر برآوردن نهادهاى جديد، جامعه‏شناسى فرهنگ عمدتا بر مطالعه نهادهاى جاافتاده و تثبيت‏شده نظير مذهب و آموزش و پرورش متمركز بود.بدين‏سان مى‏توان به سه قسم مطالعه نتيجه‏بخش در قلمرو مطالعات فرهنگى اشاره كرد: 1) مطالعات معطوف به نهادهاى اجتماعى و اقتصادى فرهنگ، و دو عنوان غيرمتعارف براى بيان «توليدات‏» آنها شامل 2) محتوا، و 3) آثار و نتايج آنها.

ا1) نهادها

مطالعات بسيارى درباره نهادهاى ارتباطى مدرن از يك منظر مشخصا جامعه‏شناختى (كاركردى) صورت گرفته است.براى مثال (1948)، لازارسفلد و استانتن [Lazarsfeld and Stanton] (1949) اشاره كرد.مطالعاتى ديگر درباره همين نهادها، تحليل نهادى را با بررسيهاى تاريخى همراه مى‏كند، مثلا وايت [White] (1947)، يا با بحثهاى اجتماعى كلى پيوند مى‏دهد، مثلا سيبرت [Siebert] ، پيترسون و شرام [Petersonand Schramm] (1956). نكته شايان توجه اينكه در اين‏گونه مطالعات بعضى از جديترين و صريحترين پرسشها درباره سرشت پژوهش جامعه‏شناختى، مستقيم يا غيرمستقيم، مطرح شده‏اند.بسيارى از آثار اوليه جامعه‏شناسى آمريكايى كه از نظر روشهاى تجربى و همچنين از نظر مفاهيم كاربردى بى‏اندازه غنى هستند، به شيوه‏اى كم‏وبيش غيرانتقادى جامعه مبتنى بر منطق بازار را مفروض گرفته‏اند كه در آن كاركردهاى عمومى «جامعه‏پذيرى‏» و «بازار» را مى‏توان در حالتهاى تعامل و تعارض در نظر گرفت.از اين گذشته، اين آثار بناى كارشان بر نوعى برداشت از جامعه مدرن به مثابه «جامعه توده‏وار» است كه در آن عناصرى گوناگون چون فراوانى و انبوهى مخاطبان، «غيرشخصى بودن‏» نسبى ارسال پيام يا «بى‏نامى‏» دريافت پيام، و «ناهمگنى غيرسازمان‏يافته‏» جوامع «دموكراتيك و سوداگر» با يكديگر درآميخته و در واقع به گونه‏اى در هم و برهم خلط شده‏اند. اين برداشت از جامعه و فرهنگ به نوعى روش‏شناسى و نيز سلسله‏كارهايى با عنوان پژوهشهاى «ارتباطات جمعى‏» انجاميد كه هنوز هم چيرگى خود را بر پهنه جامعه‏شناسى فرهنگ به معناى رايج آن حفظ كرده است.براى آشنايى با نقد اين مفهوم و آثار و نتايج آن بنگريد به ويليامز (1974) .

طنز قضيه در اين است كه در چارچوب همان مفهوم و عنوان بالا به كارهايى متفاوت برمى‏خوريد كه در آنها همان روشهاى مشاهده‏اى و تحليلى، البته براى نقدريشه‏اى نهادها و كاركردهايشان در جامعه سرمايه‏دارى، به كار گرفته شده‏اند (تصريح ويژگيهاى انواع خاص «جامعه‏پذيرى‏» و «ارتباطات‏» در محدوده نظم اجتماعى و اقتصادى خاص) .اين قسم جامعه‏شناسى صراحتا چالشگر بى‏گمان با موضع (ظاهرا) خنثاى دوره آغازين در تعارض بود.و به هر حال، بنا بر ضرورت عناصرى از تحليلهاى اقتصادى (درباره مالكيت مؤسسات) و تاريخ اقتصادى و سياسى را در بررسيهايش به كار مى‏گرفت.بنگريد به شيلر [Schiller] (1969)، چهره شاخص اين مكتب، و نيز واينبرگ [Weinberg] (1962)، مرداك و گلدينگ [Merdockand Golding] (1974)، و گروه رسانه‏ها در دانشگاه گلاسكو [Glasgow University Media Group] (1976).

خارج از حوزه‏هاى فرهنگى عمده و نمايان مطبوعات و راديو - تلويزيون، درباره ساير نهادهاى فرهنگى مدرن پژوهشهاى انجام‏شده نسبتا اندك بوده‏اند، و اما درباره سينما بنگريد به مير [Mayer] (1948)، و درباره نوترين رهيافتها به آلبرشت [Albercht] ، بارنت و گريف Barnett [and] Griff (1970). براى آشنايى با مطالعات تجربى درباره نهادهاى فرهنگى قديميتر كه از روشهاى تاريخى و نيز جامعه‏شناختى استفاده كرده‏اند، بنگريد به كلينز [Collins] (1928)، بلجام [Beljame] (1948)، آلتيك [Altic] (1957)، ويليامز [Williams] (1961)، و اسكارپيت [Escarpit] (1966).

2) محتوا

تفاوت اصلى مطالعات جامعه‏شناختى با «مضمون‏» فرهنگى از ساير مطالعات مشابه، در تاريخ هنر يا تاريخ ادبيات، در مفروضات روش‏شناختى تحليل مشاهده‏اى است. «تحليل محتوا» برحسب تعريف عبارت است از «روشى پژوهشى براى بيان عينى، نظام‏مند و كمى محتواى نمايان ارتباطات‏» (رايت [Wright] [1959]، 76). اين روش پژوهشى در دو حوزه اصلى مفيد فايده بوده است: در حوزه تحليل انواع محتوا - بنگريد به برلسون [Berelson] (1950) و ويليامز [Williams] (1962) - و گزينش و توصيف برخى آمارها و ارقام اجتماعى - بنگريد به لونتال [Lowental] (1961). برخلاف شيوه برخورد گزينشى و حتى دلبخواهى با «محتوا» در مطالعات غير جامعه‏شناختى، در روش تحليل محتوا تجزيه و تحليل ضرورتا مستلزم قواعد و آداب پژوهشى مبسوط و نظام‏مند است.اين وضع مى‏تواند در مورد پژوهشهاى غيرجامعه‏شناختى نيز صدق كند و آن زمانى است كه پژوهش فرهنگى درباره انواع «داستانى‏» با تحليلى گسترده‏تر درخصوص تغييراتى كه در اهميت اجتماعى «تيپ‏» هاى اجتماعى خاص روى مى‏دهد (پليس و كارآگاه، پزشك، پرستار، كشيش، بزهكار و جز اينها) همراه شود.

بر تحيل محتوا اغلب خرده گرفته‏اند كه يافته‏هايش «صرفا كمى‏» است، اما با آنكه اطلاعاتى كه گرد مى‏آيد در بيشتر موارد نيازمند تحليل بيشترند اين اطلاعات براى هر نوع جامعه‏شناسى پيشرفته فرهنگ اهميت اساسى دارند، و اين اهميت نه فقط در نظامهاى ارتباطات مدرن، به لحاظ انبوه آثار و توليداتش، بلكه در انواع آثار و توليدات سنتى‏تر نيز مشهود است.

3) آثار و نتايج

بارزترين كمك جامعه‏شناسى مشاهده‏اى به مطالعات فرهنگى در قلمرو مطالعات آثار و نتايج [ نهادها و برنامه‏هاى فرهنگى ] بوده است.اين گرايش، خود نيازمند تحليل جامعه‏شناختى است زيرا از بعضى جهات آشكارا با خصلت اجتماعى بعضى از نهادهاى مدرن پيوند دارد و اين پيوند از همه بيشتر در تبليغات - پژوهى و بازار - پژوهى و همچنين مخاطب - پژوهى و سنجش افكار سياسى به چشم مى‏خورد.بودجه‏هاى اختصاص‏يافته به اين نوع پژوهشها به اندازه‏اى بوده است كه هيچ حوزه پژوهشى ديگرى در قلمرو جامعه‏شناختى به گرد آن نرسيده است.و اما در اين گرايش مى‏توان بين دو دسته از مطالعات تميز گذاشت: (الف) مطالعات عملياتى، كه اغلب انتشار عمومى ندارند و آثار و نتايج را به عنوان شاخصهايى براى تعيين خطمشيهاى داخلى يا تصميم‏گيرى در امور بازاريابى مورد مطالعه قرار مى‏دهند كه از آن جمله‏اند «نگرش‏سنجى‏» ها در مطالعات بازار - پژوهى; مطالعه واكنش شنوندگان و بينندگان به برنامه‏ها در پژوهشهاى متمركز بر راديو و تلويزيون; نظرسنجيهاى خصوصى درباره «مسائل‏» سياسى; و (ب) پژوهشهاى انتقادى، كه در آنها آثار برنامه‏هايى كه خشونت را به نمايش مى‏گذارند، يا آثار و نتايج‏برنامه‏هاى سياسى، يا ديگر توليدات برجسته و متمايز، براى ارزيابى آثار خاص و عام آنها، و اغلب در پاسخ به دغدغه‏ها و نگرانيهاى عمومى، مورد مطالعه واقع مى‏شوند.تا به امروز بيشترين اطلاعات ما در اين حوزه پر پيچ و خم و بحث‏انگيز از اين پژوهشها به دست آمده‏اند، مثلا درباره انواع «خشونت تلويزيونى‏» و درجات متفاوت تاثيرگذارى آنها بر كودكان با توجه به شرايط مختلف زندگى آنها، يا درباره انواع برنامه‏هاى سياسى راديو - تلويزيونى مانند بيانيه‏هاى حزبى، گزارشهاى انتخاباتى، و تعيين و تعريف معناى «مسائل عمده.» براى نمونه بنگريد به هيمل‏وايت ، اپن‏هايم و وينس [Himmelweit Oppenheim and Vince] (1958)، بلوملر و مك كوايل [Blumlerand Mc Quail] (1968)، و به طور كلى به لازارسفلد و كاتز [Lazarsfeld and Katz] (1955)، هالوورن و چينى [Chaney] (1970). براى آشنايى با نقد «مطالعات آثار و نتايج‏» ، شامل بحثى درباره آن دسته از هنجارهاى اجتماعى كه مبناى آثار و نتايج تلقى مى‏شوند، بنگريد به ويليامز (1974) .ضمنا بايد توجه داشت كه در مطالعات فرهنگى غيرجامعه‏شناختى، نظير بسيارى از نوشته‏هاى غيرتخصصى، معمولا نتيجه يا معلول مطرح مى‏شود بدون آنكه دلايل و شواهد لازم ارائه شوند و اغلب به بيان ساده‏انگارانه و حتى سرسرى مساله بسنده مى‏گردد.در اين حوزه نيز همچون حوزه‏هاى ديگر، نقش مطالعه جامعه‏شناختى كه البته معمولا به نقد و اصلاح نياز دارد، ضرورى و حياتى بوده است.

2.سنت‏بديل

خارج از حوزه جامعه‏شناسى مشاهده‏اى، نخستين همگرايى بين نظريه‏هاى اجتماعى فرهنگ و نظريه‏ها و مطالعات مشخصا فلسفى و تاريخى و انتقادى درباره هنر صورت گرفت.بارزترين نمود اين جريان در سنت آلمانى ظاهر گرديد و در دامان اين نت‏بود كه مكتبها و نحله‏هاى مهم بسيار سر برآوردند.اين همگرايى، از همان آغاز كار، در سنت ماركسيستى عامترى پديدار گرديد كه در طى ساليان اخير، البته در شاخه‏هاى گوناگون، فعاليت قابل ملاحظه‏اى داشته‏اند.

پيش از آنكه به اين حوزه گسترده و پيچيده مدرن بپردازيم، لازم مى‏دانيم به چند كار مهم در حوزه‏هاى تاريخ فرهنگ و تحليل فرهنگى اشاره كنيم كه گرچه بررسيهاى جامعه‏شناختى خوانده نمى‏شوند اما در ميان آنها مى‏توان به بعضى مفاهيم و روشهاى بسيار مهم دست‏يافت.در اين زمينه، علاوه بر آثار ويكو و هردر كه پيشتر به آنها اشاره كرديم، بايد از كارهاى برجسته راسكين (61851 - و 1857) و بوركهارت (ترجمه، 1878) و نيز ديلتاى (ترجمه، 1976) نام ببريم.اما ويژگى مشترك اين آثار، و بسيارى آثار ديگر، در اين است كه بحثها و نقدهايشان آشكارا متمركز بر هنر و فرهنگ در مقام عمل است و از اين رو مى‏توان آنها را آثارى در حوزه‏هاى تاريخ و نقد به شمار آورد.با اينهمه، تفاوتشان با آثار تاريخ عمومى هنر و نقد در اين است كه آگاهانه، هرچند به شيوه‏هاى مختلف، يك سلسله مفاهيم اجتماعى كاربردى را به منزله عناصر ضرورى توصيف و تحليل مطرح كرده و به كار گرفته‏اند. بدين‏سان، در محدوده سنت‏بديل، همپوشى آنها با جامعه‏شناسى فرهنگى مدرن، روشن و آشكار است.

در مطالعات مدرن مى‏توان بين سه تاكيد كلى تميز قائل شد: (1) شرايط اجتماعى هنر; (2) مواد و مايه‏هاى اجتماعى در كارهاى هنرى; و (3) مناسبات اجتماعى در كارهاى هنرى.

1) شرايط اجتماعى هنر

آثار متعلق به حوزه شرايط اجتماعى هنر آشكارا با زيبايى‏شناسى عمومى و بعضى از شاخه‏هاى روانشناسى، و نيز با تاريخ همپوشى دارند.در بين اين‏گونه آثار مى‏توان بين رويكردهاى اساسا زيباشناختى و روانشناختى و رويكردهاى اساسا تاريخى تميز قائل شد. بعضى از آثار دسته نخست روى هم رفته ملاحظات اجتماعى را كنار مى‏گذارند و بنابراين از قلمرو بحث كنونى ما خارج مى‏شوند. اما گرايشهايى عمده وجود دارند كه بناى كارشان بر داده‏هاى «زيباشناختى‏» و «روانشناختى‏» است.اين داده‏ها، يا (الف) شرايط اجتماعى را همچون عواملى تعديل‏كننده در طول فرآيندهاى انسانى نسبتا پايدار معرفى مى‏كنند، يا (ب) دوره‏هايى عام را در فرهنگ جامعه بشرى ترسيم مى‏كنند كه در محدوده آنها گونه‏هايى از هنر شكوفا مى‏شوند.اثر ريد [Read] (1936) و آثار متعلق به رويكرد «فرويديستهاى اجتماعى‏» [Freudian - Social] در دسته نخست جاى مى‏گيرند، و دسته دوم كه تا حدودى متاثر از نيچه (1872) و فريزر [Frazer] (1890) است آثارى از وستون [Weston] (1920)، يونگ [Jung] (1933) و فريه [Frye] (1957) را در بر مى‏گيرد.

جالبترين جنبه كارهايى از اين دست كه معمولا سبب مى‏شود قاطعانه از جامعه‏شناسى فاصله بگيرد و در واقع غالبا موضعى خصمانه در برابرش اتخاذ كند، رابطه آن با يكى از گرايشها در انديشه ماركسيستى هنر است.ماركس و انگلس هيچ‏كدام به شيوه‏اى نظام‏مند به هنر نپرداختند، اما آراء آنان سرچشمه بسيارى از ديدگاههاى نظرى عمده بوده‏اند.مشهورترين آنها در بحثهايى ديده مى‏شوند كه ساختارها و مناسبات اجتماعى را در آثار هنرى به تحليل مى‏كشند.در دنباله مطلب به اين مواضع و ديدگاهها خواهيم پرداخت.شمارى ديگر از آثار ماركسيستى به خاستگاهها و گونه‏شناسيهاى هنر پرداخته‏اند كه آنها هم دقيقا در همين دسته جاى مى‏گيرند.نمونه‏هاى آنها عبارت‏اند از پلخانف [Plekhanov] (ترجمه، 1953) درباره رابطه هنر با «غرايز اوليه‏» يا «سوائق‏» ، كائوتس [Kautsky] (1927) درباره رابطه توسعه هنر با رفتار حيوانى تكامل‏يافته، كادول [Caudw ell] (1938) درباره رابطه هنر با «گونه ارثى [ ژنوتيپ ]» ، و فيشر [Fisch e r] (1963). بعضى از عناصر بالا را در پيوند با يكديگر (كادول) يا در پيوند با گرايشهاى مشخصا تاريخى مى‏توان در لوكاچ [Lukacs] (1969) و ماركوزه [Marcuse] (1978) مشاهده كرد.

يادآورى مى‏كنيم كه بايد بين اين نوع آثار با نظرداشت‏به ارزش احتمالى آنها، و روايتهاى محدودتر رويكرد شرايط اجتماعى هنر (معروف به «سوسيولوژيسم‏» يا «نسبيت‏گرايى جامعه‏شناختى‏») كه گرايش شديد ماركسيستى دارند، تميز قائل شد.و اما هيچ مطالعه‏اى در باب هنر در نهايت نمى‏تواند فرآيندهاى جسمانى و نيازهاى ارگانيسم انسانى را كه با ابزارهاى توليد او پيوندى بس نزديك دارد، ناديده بگيرد.اين فرآيندها و نيازها را مى‏توان مستقيما در فيزيولوژى و روانشناسى تجربى مطالعه كرد، اما در اينجا با مشكلى عمده روبه‏رو هستيم و آن عبارت است از چندگونگى آثارى كه (ظاهرا)، چنانكه شواهد و مدارك انسانشناختى و تاريخى نشان مى‏دهند، اصول و مبانى مشترك و واحدى دارند.در اين زمينه، هنوز خصوصا در بسيارى از آثار غيرماركسيستى و حتى آثار ماركسيستى، روابط همبستگى كمتر بر تحليل منظم شواهد و مدارك، و بيشتر بر مفاهيم كم‏وبيش پيشينى، معمولا محدود و منحصر به مفاهيم پيشينى معاصر، استوار است كه با شواهدى از باب مثال همراه شده‏اند.اين شيوه خصوصا در تحليلهاى ذهنى و انتزاعى درباره كنشهاى جادويى يا انگيزه‏هاى اقتصادى يا نمادگرايى جنسى به منظور ارائه تبيينهايى كلى در باب هنر در فرهنگهاى ديگر به كار رفته است.همه اين مفاهيم، پياپى براى تبيين و توضيح تصاوير غارها در دوران پيش از تاريخ به كار رفته‏اند و نتايجى گوناگون، البته همواره دلبخواهى، استنتاج شده‏اند.در اين ضمن، برداشتى انتزاعى از غريزه زيباشناسى ، بريده از شرايط و مناسبات اجتماعى، گرچه غالبا به سبك و سياق اين‏گونه كارها نزديكتر شده است، كلا مساله كنشهاى مرتبط با يكديگر را كه البته در معرض دگرگونى‏اند، زير پا مى‏گذارد..

براى آشنايى با اصلاحات اساسى در اين‏گونه روشها مى‏توان به آثار مهم موكاروفسكى [Mukarovsky] (ترجمه، 1970) و موراوسكى [Morawski] ( 1974) رجوع كرد.در چارچوب جامعه‏شناسى فرهنگ، اكنون مى‏توان با ارائه تعريفى تازه از اين زمينه مطالعاتى، آن را براى پژوهش در شرايط كنشهاى فرهنگى و هنرى به كار گرفت (بنگريد به فصل 4) .در اين صورت بايد به بررسى تفصيلى راه و روشهايى بپردازيم كه در طى آنها فرآيندهاى زيستى نسبتا پايدار و شيوه‏هاى توليدى نسبتا متغير و متنوع، همواره در متن شرايط اجتماعى ( تاريخى - اجتماعى) خاص، از راههايى دقيقا مشابه و قابل مقايسه و دقيقا متغير، به يكديگر مى‏پيوندند.با اينهمه، در قياس با ديگر بخشهاى عمده مطالعات مفهومى، اين حوزه بنيادى جامعه‏شناسى فرهنگ تازه در ابتداى راه است.

2) مواد و مايه‏هاى اجتماعى در آثار هنرى

مطالعه مواد و مايه‏هاى اجتماعى در آثار هنرى بسيار پردامنه بوده است و اغلب آن را درونمايه محض جامعه‏شناسى فرهنگ شمرده‏اند.واقعيت اين است كه بسيارى از اين موضوعات اساسا تاريخى‏اند، اما تمامى آنها بر يك صورتبندى يا فرض عمده جامعه‏شناختى بنا شده‏اند.اين فرض بيش از همه در نظريه «زيربنا و روبنا» مشهود است كه پلخانف (ترجمه، 1953) آن را به خوبى به حوزه فرهنگ تعميم داد.ويليامز در كتاب خود (1977) مسائل و مشكلات اين مفهوم را بررسى كرده است.در چارچوب اين گرايش «واقعيات‏» يا «ساختار» بنيادين جامعه مشخص در دوره معين، بر اساس تجزيه و تحليلى كلى، پذيرفته مى‏شوند يا معلوم و مشخص مى‏گردند و «بازتاب‏» آنها در آثار موجود به شيوه‏اى كم‏وبيش مستقيم دنبال مى‏شود.بدين‏سان، محتوا و صورت رمان واقعگراى سده هجدهم را مى‏توان بر پايه واقعيتى از پيش شناخته‏شده، يعنى اهميت فزاينده بورژوازى تجارى، توضيح داد. مثال شاخص و برجسته اين روش را مى‏توان در اثر لوكاچ (1950) مشاهده كرد.

3) روابط اجتماعى در آثار هنرى

در پيچيده‏ترين شكل تجزيه و تحليل نقش مواد و مايه‏هاى اجتماعى در آثار هنرى، دامنه تحليل به مطالعه روابط اجتماعى كشيده مى‏شود; به ويژه وقتى كه انديشه «بازتاب‏» - كه در آن آثار هنرى مستقيما تجسم مايه‏هاى اجتماعى موجود جامعه‏اند - بر پايه انديشه «ميانجيگرى‏» تعديل و اصلاح مى‏شود يا جايش را به آن مى‏دهد.

ميانجيگرى اساسا به فرآيندهاى ضرورى تركيب و تلفيق در محيطى خاص اشارت دارد; و بدين‏سان بر روابط عملى بين صورتهاى اجتماعى و هنرى دلالت مى‏كند ( بنگريد به مطلب زير) .اما كاربردهاى رايجتر ميانجيگرى، ناظر بر رابطه غيرمستقيم بين تجربه و تركيب‏بندى تجربه است.صورت اين رابطه غيرمستقيم برحسب كاربردهاى متفاوت اين مفهوم تفسير مى‏شود.بدين‏سان، مثلا داستان محاكمه (The Trial) اثر كافكا را مى‏توان از منظرهايى متفاوت تفسير كرد: (الف) ميانجيگرى به منزله فرافكنى - نظام اجتماعى خودكامه و غيرعقلانى به صورت مستقيم و بى‏واسطه، مطابق معيارهاى خودش، توصيف نمى‏شود بلكه بر پايه لوازم ضرورى و اساسى آن، به منزله نظامى غيرعادى و عجيب و غريب توصيف و تصوير مى‏شود; يا، ب) ميانجيگرى به منزله كشف يك «همبسته عينى‏» [objec tive correlative] - شرايط و خصوصياتى گرد مى‏آيند و تركيب مى‏شوند تا به صورتى عينى، احساساتى ذهنى يا واقعى - گناهى وصف‏ناپذير - پديد آورند كه محرك اصلى تركيب از آن سرچشمه گرفته است; يا ج) ميانجيگرى به منزله كاركرد فرآيندهاى اجتماعى بنيادين آگاهى - كه در طى آن بحرانهايى كه نمى‏توان آنها را به شيوه‏هاى ديگر درك و دريافت كرد به صورت تصويرها و صورتهاى هنرى مستقيم و مشخص «متبلور» مى‏شوند - تصويرهايى كه به نوبه خود، شرايط بنيادين (اجتماعى و روانى) خاصى را توضيح مى‏دهند: نه فقط بيگانگى كافكا بلكه بيگانگى به معناى عام.در حالت آخر [ ج ]، اين «شرايط بنيادين‏» يا به ماهيت كل عصر اشارت دارد، يا به طبع جامعه‏اى خاص در دوره‏اى معين، يا به خصلت گروهى خاص در درون جامعه‏اى خاص در دوره‏اى معين.همه اين موارد، خصوصا موارد دوم و سوم، بالقوه جامعه‏شناختى‏اند اما تحليلهاى گوناگونى را از جستجو در روابط بى‏واسطه محتوا گرفته تا روابط بى‏واسطه صورت در بر مى‏گيرند.تجزيه و تحليلهايى كه در آنها (ترجمه، 1969)، گلدمن [Goldmann] (1964)، آدورنو a)[ Adorno] 1967)، و اثر مشترك مكتب مهم فرانكفورت (بنگريد به جى [Jay] ، 1973).

صورتها

همگراييهايى بين تجزيه و تحليل مواد و مايه‏هاى اجتماعى و روابط اجتماعى در آثار هنرى، و تحليل محتواى مواد و مايه‏هاى ارتباطاتى كه در بالا به آن اشاره شد، صورت گرفته‏اند.فرض رديابى نظام‏مند محتوا، چه با واسطه و چه انعكاسى، زمينه مشترك درخور ملاحظه‏اى در ميان اين نوع تجزيه و تحليلها فراهم آورده است، و در بين آنها آثارى بس ارزشمند پديد آمده‏اند. اما در سالهاى اخير همگرايى مؤثرترى در مطالعات هنر و هم مطالعات ارتباطات گرد مفهوم « صورتها» شكل گرفته است.اين جريان به ويژه در آثار لوكاچ (ترجمه، 1971)، گلدمن (ترجمه، 1975) و بلوخ [Bloch] و ديگران ( ترجمه، 1977) نظريه‏پردازى و تشريح شده و عميقا مورد بحث قرار گرفته است. بحث تفصيلى اين نوع تحليل اجتماعى در فصلهاى 5 و 6 كتاب آمده است.

صورتها و روابط اجتماعى

بر اساس آنچه كه در چارچوب اين گرايش مى‏توان آن را صورتهاى اجتماعى هنر تعريف كرد، تحليلهايى درباره صورتبنديهاى اجتماعى متناظر با آنها تكوين يافت.مثال مناسب اين‏گونه تحليلها اثر گلدمن (1964) است، و مطالعات كلاسيك گرامشى (ترجمه، 1971) و بنيامين (ترجمه، 1973) نيز آثارى راهگشا در اين زمينه به شمار مى‏آيند.در اينجا نيز شاهد برخى از همگراييها با آثارى هستيم كه ربطشان به سنت جامعه‏شناختى بى‏واسطه‏تر است، به ويژه با آثار مانهايم ( هرچند كه مسائل نظرى بسيارى در پى آورد)، و نيز با شمارى از مطالعات انجام‏شده درباره گروههاى خاص و شرايط خاص (مقايسه كنيد با بلجام [1948]) . جامعه‏شناسى صورتبنديهاى اجتماعى و روابط آن با حوزه گسترده‏تر جامعه‏شناسى نهادها مستقيما در فصلهاى 2 و 3 بررسى شده است.

ايدئولوژى

اكنون بايد به حوزه‏اى بسيار مهم و دشوار در جامعه‏شناسى فرهنگ اشاره كنيم كه در همگرايى كنونى مقامى برجسته و گاه مسلط داشته است.اين حوزه دربرگيرنده مجموعه‏اى از مسائل مرتبط با اصطلاح پيچيده «ايدئولوژى‏» است.

«ايدئولوژى‏» اصطلاحى ضرورى و اجتناب‏ناپذير در تحليل جامعه‏شناختى است، اما نخستين مساله اين است كه آيا اصطلاح ايدئولوژى براى بيان: (الف) باورهاى رسمى و آگاهانه طبقه يا گروههاى اجتماعى به كار مى‏رود، يعنى كاربرد معمولى آن به صورت اصطلاح «ايدئولوژيك‏» به معناى اصول كلى يا مواضع نظرى يا به معناى اغلب ناخوشايند آن كه اعتقاد جزمى را افاده مى‏كند; يا (ب) جهان‏بينى يا ديدگاه كلى مختص طبقه يا گروهى اجتماعى كه باورهاى رسمى و آگاهانه و نيز نگرشها و عادات و احساسات كمتر آگاهانه و حتى مفروضات، شيوه‏هاى رفتار و تعهدات غيرآگاهانه را در بر مى‏گيرد.

در آغاز، روشن است كه تحليل جامعه‏شناختى فرهنگ اغلب، حتى پيش از هر چيز ديگر، با معناى (الف) سروكار دارد.از اين راه است كه عمدتا توليد فرهنگى، اغلب به شيوه‏اى بسيار دقيق، با طبقات و ديگر گروههاى اجتماعى ربط پيدا مى‏كند و اين روابط را مى‏توان در قالب اصطلاحات اجتماعى ديگر، با استفاده از تحليلهاى سياسى، اقتصادى يا شغلى و حرفه‏اى بيان كرد.

دو نوع بسط اين معنا به حوزه‏هاى ديگر ضرورت دارد.نخست، به حوزه‏اى گسترده‏تر شامل احساسات و نگرشها و انگاره‏هايى كه معمولا به گونه‏اى كاملا مشخص، فرهنگ طبقه يا گروه معينى را از ديگران متمايز مى‏كند.اين حوزه گسترده‏تر و نامحسوس‏تر، براى توصيف دگرگونى فرهنگى در يك طبقه، كه از منظرى ديگر ( منظر اقتصادى) مقوله‏اى مداوم و پايدار تلقى مى‏شود، حائز اهميت است.در اين‏گونه حوزه‏ها به «طيفى از سايه‏روشنها» ى زيست‏شده، و نيز طيفى گسترده از كنشهاى واقعى اجتماعى برمى‏خوريم كه از نظر فرهنگى مشخص و متمايزند و از اين رو نقش آنها در تجزيه و تحليلها تعيين‏كننده است.دوم، لازم است معناى بالا را به حوزه‏اى از توليد فرهنگى عيان و آشكار گسترش دهيم كه به لحاظ سرشت صورتهاى فرهنگى‏اش، بيانگر باورهاى رسمى و آگاهانه نيست، يا دست‏كم در درجه اول يا صرفا اين‏گونه باورها را منعكس نمى‏كند: نه فلسفه يا مذهب يا نظريه اقتصادى يا سياسى، بلكه نمايشنامه، داستان، شعر، نقاشى.

واقعيت اين است كه در بيشتر موارد پيوندهايى نزديك بين باورهاى رسمى و آگاهانه طبقه يا گروهى خاص و توليد فرهنگى وابسته به آن وجود دارد: گاه، پيوندهايى مستقيم با باورها در محتواى عيان آنها; اغلب، پيوندهايى قابل رديابى با مناسبات، ديدگاهها و ارزشهايى كه باورها به آنها مشروعيت مى‏بخشند يا آنها را هنجارمند مى‏سازند، نظير گزينشهاى ويژه موضوعى (تاكيدها و حذفها) ; و باز، اغلب، پيوندهايى قابل تجزيه و تحليل بين نظامهاى باورها و صورتهاى هنرى، يا بين هر دوى اينها و نوعى «موضع و موضع‏گيرى‏» بنيادى و زيربنايى در جهان.

اما كاربرد معمول و رايج «ايدئولوژى‏» در اين مراحل و مراتب اساسا متفاوت تحليل مى‏تواند مغشوش و گمراه‏كننده باشد.در حالتى كه محتواى عيان را بررسى مى‏كنيم مشكل عمده‏اى پيش نمى‏آيد.گزينشگريهاى خاص را نيز مى‏توان كم‏وبيش به سادگى «ايدئولوژيك‏» خواند، گو اينكه اغلب بايد جايى هم براى آن دسته از صورتهاى هنرى خاص كه تحت تاثير عواملى متفاوت شكل مى‏گيرند و متضمن اين نوع گزينشها هستند در نظر گرفت.اما در هماننديهاى ژرفتر و نيز شباهتهاى ممكن است كه كاربرد «ايدئولوژى‏» مشكلات بيشترى را به بار مى‏آورد، زيرا اگر ايدئولوژى را معيار اصلى سنجش، يا حتى نقطه شروع بدانيم، در چنين سطح بنيادين توليد و بازتوليد اجتماعى، تشخيص اينكه چه چيزى براى ديگر فرآيندهاى اجتماعى باقى مى‏ماند كارى بس دشوار است، چنانكه پيش از اين شاهد مشكل مشابهى در مورد بعضى از كاربردهاى فرهنگ مطرح بود.

از اين گذشته درحالى‏كه ايدئولوژى، به لحاظ كاربرد زبانى‏اش، مفهوم باورهاى سازمان‏يافته را (خواه رسمى و آگاهانه و خواه فراگير و جارى) حفظ مى‏كند، اغلب مى‏توان فرض را بر اين گذاشت كه اين‏گونه نظامها سرچشمه حقيقى هرگونه توليد فرهنگى (و در واقع توليد اجتماعى) اند.در قلمرو هنر، اين فرض به شدت به تقليل‏گرايى مى‏انجامد; از يك سو فرآيندهاى مستقيما جسمانى و مادى را ( مقايسه كنيد با فصل 4) كه خاستگاه آثار هنرى بسيار است‏به حساب نمى‏آورد، و از سوى ديگر فرآيندهاى تعيين‏كننده ساختن و بازساختن را كه از ويژگيهاى عينى، متمايز از عناصر قابل انتزاع، هنرهاى عمده‏اند كنار مى‏گذارد.اين فرآيندها از (الف) بيان و بازنمايى خلاق ( البته به صورتهاى نسبتا ساده) گرفته تا (ب) انواع بازآفرينى و جستجوى اكتشافى، و حساستر و تعيين‏كننده‏تر از اينها (ج) تنش، تضاد، يا آنچه كه در جاى ديگر مخالفت‏خوانده مى‏شود، را در بر مى‏گيرند. فرآيندهاى يادشده همچنين شامل گستره‏اى است از آنچه كه مى‏توان آن را صرفا به منزله « ترجمان ايدئولوژى‏» به مايه‏هاى دقيقا حسى دانست، تا آنچه كه، برحسب فرآيندهاى جسمانى و مادى آثار هنرى، بهتر است‏به منزله توليد آثارى متمايز و كلى نگريسته شود.

بدين‏سان بايد خاطرنشان كنيم كه اگر اين‏گونه بسطها و جرح و تعديلها انجام نشود، «ايدئولوژى‏» ، حتى در تحليل ماركسيستى و خصوصا در بعضى از گرايشهاى نيرومند معاصر آن، در واقع چيزى جز تكرار تاريخ و فرهنگ، در مقام مفهوم، نخواهد بود. كاربردهاى خاصتر «ايدئولوژى‏» مى‏تواند براى اصلاح و تعديل كاربردهاى «فرهنگ‏» به معناى عام و كلى آن سهمى بسزا داشته باشد.كاربردهاى دقيقتر و مشخصتر «ايدئولوژى‏» مى‏تواند آنچه را كه اغلب تعميم نادرست «كل راه و رسم زندگى‏» است تجزيه كند تا فرهنگ منتسب به طبقات خاص و گروههاى ديگر را مشخص و متمايز سازد.بدين‏سان، اين اصطلاح بى‏شك در جامعه‏شناسى پوياى فرهنگ اصطلاحى مهم از حيث روش و شيوه كار محسوب مى‏شود.اما در كابردهاى بسط يافته‏تر و عامتر به گونه‏اى قابل ملاحظه و استثنايى به «روح الهام‏بخش‏» در نظريه‏هاى فرهنگى ايدئاليستى شباهت مى‏يابد، و اين وضع در حالتى كه به «شاهد نهايى‏» همچون به اقتصاد يا شيوه توليد اشاره مى‏كند (البته بدون آنكه آن را در نظريه خود بگنجاند يا دقيقا مشخص سازد) نيز مشاهده مى‏شود.

اشكال از كليت و عموميت‏به معناى دقيق كلمه نيست.ايدئولوژيهاى عام و كلى را، در سطوح بالاى ژرفا و پيچيدگى، بايد از جمله برجسته‏ترين صور توليد فرهنگى جمعى به حساب آورد.اما دقيقا از آن رو كه همه ايدئولوژيهاى عمده از اين ژرفا و پيچيدگى برخوردارند، اين مفهوم را نمى‏توان همچون نوعى «روح الهام‏بخش‏» ، در بنيان كل توليد فرهنگى، تعميم داد.اين ادعا كه همه كنشهاى فرهنگى تابع ضرورت «ايدئولوژيكى‏» است معنايى جز اين ندارد كه (همچون بعضى از كاربردهاى جارى مفهوم فرهنگ) كل توليد فرهنگى مقوله‏اى دلالتگر است.با وجود مشكلات ناشى از تداخل با كاربردهاى رايجتر، اين معنا پذيرفتنى است.اما اين معنا بسيار متفاوت از آن است كه كل توليد فرهنگى را برحسب «ايدئولوژى‏» توضيح دهيم يا آن را «تابع ايدئولوژى‏» بدانيم، زيرا در اين صورت آنچه مورد غفلت واقع مى‏شود، چنانكه در كاربردهاى آرمانگرايانه «فرهنگ‏» ناديده گرفته مى‏شود، فرآيندهاى عينى و واقعى پيچيده‏اى است كه خود «فرهنگ‏» يا «ايدئولوژى‏» را پديد مى‏آورند.دغدغه جامعه‏شناسى فرهنگ به معناى دقيق و جامع آن ضرورتا بررسى همين فرآيندهاى توليد است.مطالعه «ايدئولوژى خاص‏» و توليدات آن، روش شناخته‏شده فلسفه آرمانگراست. مسائل موردمطالعه جامعه‏شناس امور فرهنگى يا كارشناس تاريخ فرهنگى، آن دسته از كنشهاى فرهنگى و روابط فرهنگى است كه نه فقط «ايدئولوژى‏» يا «فرهنگى‏» خاص را پديد مى‏آورد، بلكه مهمتر از اينها، وضعيتها و آثار زنده و پويايى است كه از يك سو كنشهاى مستمر و پايدار و از سوى ديگر تنشها و كشمكشها، تصميمها و ترديدها، نوآوريها و تغييرات واقعى و عينى را در بر مى‏گيرد.

و حال مى‏رسيم به آخرين نكته‏اى كه مى‏توان درباره كاربردهاى رايج « ايدئولوژى‏» بيان كرد.آنجا كه «ايدئولوژى‏» به منزله «آگاهى كاذب‏» يا به عنوان «تجربه موهوم‏» در تقابل با علم واقع مى‏شود (مقايسه كنيد با آلتوسر [ 1970 ، 1971 ])، اغلب بسيار شبيه حوزه فرضى «تجربه مشترك‏» است كه « مشاهده علمى‏» در جامعه‏شناسى تجربى در برابر آن جاى گرفته است.بى‏گمان مبانى فلسفى اين گرايشها متفاوت وحتى متعارض‏اند.اما وقتى آنها را به تجزيه و تحليل بكشيم، فرض روشى براى تبيين كه بتوان آن را همچون اصلى پيشينى «وراى‏» همه ديگر تجربه‏هاى اجتماعى و توليدات فرهنگى به حساب آورد، خود به صورت واقعيتى در جامعه‏شناسى دوره خاصى از فرهنگ آشكار مى‏شود.شيوه‏ها و اشكال امتيازات در اين جامعه‏شناسى، در نهادها و كنشهاى موجود، بايد با دقت فراوان مورد مطالعه قرار گيرند.

بدين‏سان، جامعه‏شناسى فرهنگ به مطالعه فرآيندهاى اجتماعى مرتبط با كل توليد فرهنگى، از جمله صورتهايى از توليد كه عنوان «ايدئولوژى‏» به خود مى‏گيرند، مى‏پردازد.اين مطالعات گرچه رشته خاصى را تشكيل مى‏دهند، آثارى كه از مبنا و خاستگاهى بسيار متفاوت و متنوع پديد مى‏آيند همچنان معرف همگرايى علايق و روشهاى گوناگون‏اند و هنوز در هر مرحله تفاوتهاى نظرى مهمى به چشم مى‏خورد.ديگر پيامد تفاوت و تنوع در مبانى، خواه مبانى تاريخى، فلسفى، مطالعات ادبى، زبانشناختى، زيباشناختى و نظريه اجتماعى، و خواه خود جامعه‏شناسى، اين است كه همواره مساله تداخل بين رشته‏هاى متفاوت و در عين حال ضرورى وجود دارد.

جامعه‏شناسى فرهنگ، از هر نوع و با هر گرايش، ضرورتا بايد به مطالعه نهادها و سازه‏هاى توليد فرهنگى بپردازد چرا كه شيوه توليد فرهنگى بارزترين وجه انواع رشته‏هاى جامعه‏شناسى فرهنگ است.اين مساله، موضوع اصلى فصول دوم و سوم اين كتاب است.از اين گذشته، جامعه‏شناسى فرهنگ بايد مناسبات اجتماعى و شيوه توليد خاص برخاسته از اين مناسبات را مورد مطالعه قرار دهد.تفصيل اين بحث در فصل چهارم آمده است.به علاوه، جامعه‏شناسى فرهنگ بايد به بررسى شيوه‏هايى بپردازد كه به وسيله آنها، در چارچوب زندگى اجتماعى، «فرهنگ‏» و « توليد فرهنگى‏» هويت اجتماعى مى‏يابند.فصل پنجم كتاب به اين موضوع اختصاص يافته است.در تمامى اين حوزه‏ها شاهد همپوشيهايى با تاريخ عمومى و تاريخ هنرهايى خاص هستيم. جامعه‏شناسى فرهنگ نمى‏تواند جانشين اين مطالعات تاريخى شود اما مى‏تواند در قلمرو اين مطالعات پرسشهايى دقيقا جامعه‏شناختى مطرح سازد.

جامعه‏شناسى فرهنگ بايد بيش از پيش و با صراحت هرچه بيشتر به مطالعه صورتهاى هنرى خاص روى آورد.بررسى اين صورتهاى خاص، با مثالهايى از نمايشنامه‏نويسى، موضوع فصل ششم را تشكيل مى‏دهد.اين حوزه با حوزه‏هاى تجزيه و تحليل انتقادى، و مطالعه عمومى نظامهاى نشانه‏ها كه موضوع دانش نشانه‏شناسى است، همپوشى دارد.جامعه‏شناسى صورتهاى فرهنگى نمى‏تواند جانشين اين رشته‏ها شود اما با تاكيد و تمركز بر مبناى اجتماعى و نيز بنياد نشانه‏شناختى و نمادين نظامهاى نشانه‏ها كه نظامهاى عمومى دلالتگر به حساب مى‏آيند، پرسشهايى مشخصا جامعه‏شناختى پيش مى‏كشد و بدين‏سان جنبه اجتماعى اين‏گونه مطالعات را كه معمولا محدود به تجزيه و تحليلهاى درون‏رشته‏اى است، آگاهانه و سنجيده گسترش مى‏دهد.

جامعه‏شناسى فرهنگ بايد بيش از پيش به مطالعه فرآيندهاى «بازتوليد» اجتماعى و فرهنگى همت كند.هفتمين فصل كتاب را به اين موضوع اختصاص داده‏ايم. در اين بحث، جامعه‏شناسى فرهنگى آشكارا با نظريه سياسى و جامعه‏شناسى عمومى همپوشى دارد. جامعه‏شناسى فرهنگى نمى‏تواند جاى رشته‏هاى يادشده را بگيرد اما مى‏تواند با ارائه شواهد و دلايل خاص خود بر غناى آنها بيفزايد.و سرانجام، جامعه‏شناسى فرهنگى بايد به مطالعه مسائل عام و خاص سازمان فرهنگى بپردازد كه شرح آن در فصل هشتم آمده است.در اينجا نيز بين جامعه‏شناسى فرهنگى و رشته‏هاى نظريه سياسى و جامعه‏شناسى عمومى همپوشى وجود دارد.گرچه جامعه‏شناسى فرهنگى نمى‏تواند جانشين اين رشته‏ها شود اما مى‏تواند با تاكيد و تمركز ويژه‏اش بر دو موضوع، بحث‏سازمان فرهنگى را پربارتر كند: نخست، سازمان نظامهاى دلالتگر و، دوم، گونه‏هاى خاص صورتبندى اجتماعى كه به شكل حرفه‏اى و تخصصى به اين مقوله مى‏پردازند، از جمله مقوله پيچيده‏اى كه با عنوان « روشنفكران‏» مشخص و شناخته مى‏شود.موضوع سازمان فرهنگى مستقيما با تحليل اقتصادى نيز تداخل مى‏كند و اين مساله به ويژه در آثارى كه درباره سازمانهاى فرهنگى جديد سرمايه‏دارى و خصوصا «رسانه‏ها» پديد آمده‏اند بيش از پيش اهميت مى‏يابند.تكوين شاخه «اقتصاد سياسى فرهنگ‏» در سالهاى اخير (بنگريد به شيلر [ 1969 ]، مرداك و گلدينگ [ 1974 ]، گارنهام [ 1977 ]) بسيار ضرورى و مغتنم است و بايد همچون شاخه‏اى متمايز و در عين حال مكمل جامعه‏شناسى فرهنگ در نظر گرفته شود.

در اين نوشته كوشيديم ابعاد همگرايى در قلمرو جامعه‏شناسى فرهنگ را توضيح دهيم و علايق و گرايشها و روشهايى را كه همزمان به اين همگرايى يارى رسانده‏اند و در بسيارى از موارد، گذشته از نقششان در اين همگرايى به صورت رشته‏هايى مستقل و مهم باقى مى‏مانند، روشن سازيم.

نوشته بالا ترجمه فصل نخست كتاب زير است :

Raymond Williams, Culture, Fontana Paperbacks, 1981.

/ 1