گفتگو با امانوئل لويناس
نوشته (×) فيليپ نمو ترجمه مراد فرهادپور 1. آزادى و اختفاء
فيليپ نمو : امروز درباره كليت و عدم تناهى، منتشر شده در 1961، سخن مىگوييم كه همراه باماسواى وجود يا فراسوى ذات يكى از آثار اساسى شما در قلمرو فلسفه است. عنوان اين كتابفىنفسه حاوى مساله يا پرسشى است. تقابل «كليت» و «عدم تناهى» از كجاست؟ امانوئل لويناس : نقد مفهوم كليت كه از نفس مرتبط ساختن اين دو واژه ناشى مىشود، متضمناشاره يا ارجاعى به تاريخ فلسفه است. اين تاريخ را مىتوان به منزله تلاشى براى دستيابى به تركيبيا سنتز كلى تفسير كرد، تلاشى براى تقليل يا فروكاستن تمامى تجربه، تمامى امور معقول، به كليتىكه در آن آگاهىs [بشرى ] همه جهان را در بر مىگيرد و بيرون از خود هيچچيز باقى نمىگذارد، وبدينسان به انديشه يا تفكر مطلق بدل مىگردد. [از ديدگاه فلسفه] آگاهى از نفس يا خود درعين حال آگاهى از كل است. تاريخ فلسفه شاهد موارد معدودى از اعتراض عليه اين كليتبخشيدن، ( totalization ) بوده است. تا آنجا كه به من مربوط مىشود، نخستينبار در متن فلسفه فرانتسروزنتسوايك بود كه با نقدى ريشهاى از مفهوم كليت روبرو شدم، فلسفهاى كه مضمون اصلىاشبحثى در باب هگل است. نقطه شروع اين نقد تجربه مرگ است; يعنى تا آن حد كه فرد ادغامشده دركليت هنوز بر اضطراب يا هراس از مرگ غلبه نكرده، و تقدير خاص خود را نيز هنوز نفى نكردهاست، پس يقينا خود را در بطن كليت راحت و آسوده حس نمىكند يا، به عبارت ديگر، كليت هنوزبه خود «كليت نبخشيده است.» بنابراين در متن فلسفه روزنتسوايك [مفهوم] كليت منفجر مىشودو راه يا مسير كاملا متفاوتى براى جستجوى امر معقول گشوده مىگردد. ف. ن. : مسيرى كه فلسفه غربى در آن به اكتشاف نپرداخته است، و مسير نظامسازى را عميقابدان ترجيح داده است؟ ا . ل. : اين در واقع معرف روند كل فلسفه غربى است كه در نظام فلسفى هگل به اوج خودمىرسد، نظامى كه مىتواند، به دلايلى محكم، به منزله نقطه اوج خود فلسفه ظاهر گردد. اين دلتنگى(نوستالژى) براى كليت در همه جاى فلسفه غربى ديده مىشود، فلسفهاى كه در آن امر معنوى [ياروحانى] و امر معقول همواره در بطن معرفتسكنى دارند. وضع چنان است كه گويى كليتگم گشته و از دست رفته است، و اين گم شدن نيز تقصير يا گناه ذهن است. بنابراين [از ديدگاهفلسفه] حقيقت همان تصوير فراگير (پانوراميك) امر واقعى است، تصويرى كه ذهن را به تمامىارضا مىكند. ف. ن. : اين تصوير جهانشمول، كه وجه مشخصه نظامهاى بزرگ فلسفى است، از ديدگاه شماتوهينى به شكل ديگرى از تجربه معناست؟ ا . ل. : از ديد من، تجربه تقليلناپذير و نمايى ارتباط و پيوند به واقع به عرصه ديگرى تعلق دارد:نه عرصه تركيب [يا سنتز عقلانى] ، بلكه عرصه رودررويى انسانها، عرصه حيات اجتماعى، و معناو اهميت اخلاقى آن. ولى بايد اين نكته را درك كرد كه اخلاق در هيات لايهاى ثانوى ظاهر نمىشود،لايهاى بر فراز تفكر انتزاعى در باب كليت و خطرات آن; اخلاق واجد دامنه يا طيفى مستقل و بنيانىاست. فلسفه اولى نوعى علمالاخلاق است. ف. ن. : در تقابل با اين ايده كه نهايتا مىتوان كل معنا را در متن معرفتى واحد كليتبخشيد،چيزهايى وجود دارد كه شما آنها را «امور تركيبناپذير» مىناميد. پس در اين صورت، اين امورهمان وضعيتهاى اخلاقى خواهند بود؟ ا . ل. : رابطه ميان انسانها يقينا نمونه اعلاى امر تركيبناپذير است. اين سؤال نيز مطرح است كهآيا ايده يا تصور خدا، به ويژه آنگونه كه دكارت در نظر داشت، مىتواند جزيى از يك كليت، كليتوجود، تلقى گردد، و يا آنكه ايده خدا، درستبرعكس، فراتر از قلمرو وجود و يا نسبتبدان متعالىاست. اصطلاح «تعالى» ( ( transcendence دقيقا دال بر اين واقعيت است كه نمىتوان خدا ووجود را همراه با هم انديشيد. به همين ترتيب در عرصه رابطه بينالاثنى [يا رابطه ميان اشخاص]نيز نكته اصلى رودررويى يا مواجهه چهره به چهره است نه انديشيدن نفس و ديگرى همراه با هم.وحدت حقيقى يا با هم بودن حقيقى نوعى با هم بودن چهره به چهره است نه با هم بودن ناشى ازتركيب [فلسفى] . ف. ن. : مثال ديگرى نيز از امر تركيبناپذير وجود دارد كه شما در كتاب خود آن را نقل مىكنيد.يك زندگى انسانى را، كه با تولد و مرگ شروع و تمام مىشود، فقط كسى ديگر مىتواند به رشتهتحرير درآورد، يعنى كسى كه هنوز نمرده است، كسى كه شما وى را فرد بازمانده يا مورخ مىناميد.البته هر كس اين نكته را درمىيابد كه ميان سير زندگى آدمى و آن بخشهايى از اين زندگى كه بعدا درقالب توالى گاهنامهاى رخدادهاى تاريخ و جهان ثبتخواهد شد تفاوتى تقليلناپذير وجود دارد.از اين رو زندگى و تاريخچه من يك كليت را تشكيل نمىدهد؟ ا . ل. : مسلما، اين دو نقطهنظر مطلقا تركيبناپذيراند. آن حيطه يا حوزه مشترك كه پيشفرض هرتركيبى است، در [روابط] ميان آدميان وجود ندارد. آن عنصر مشترك و همگانى كه به ما رخصتمىدهد از وجود جامعهاى عينىشده سخن بگوييم، عنصرى كه از طريق آن آدمى شبيه اشياء مىشودو خود را ب ه مثابه يك شىء فرديت مىبخشد، امرى اساسى و بنيادين نيست. به گفته لايب نيتس،ذهنيتبشرى راستين تشخيصناپذير، ( indescerrable ) است و از اين رو آدميان به منزله افراد ياواحدهاى فردى متعلق به يك جنس گرد هم نمىآيند. نفس سخن گفتن از حيات سرى (يارازآميزى) ذهنيت گوياى آن است كه آدمى همواره به اين نكته واقف بوده است; اما هگل اينرازآميزى را به سخره گرفت: [به اعتقاد او] سخن راندن از رازآميزى ذهنيت مناسب تفكر رمانتيكاست... ف. ن. : انديشهها و افكار معطوف به كليتيا تماميت متضمن توتاليتاريسماند، زيرا آنها رمز وراز را جايز نمىشمارند؟ ا . ل. : نقد من از مفهوم كليتبه واقع پس از تجربهاى سياسى مطرح شده است كه ما هنوز آن رافراموش نكردهايم. ف. ن. : اجازه دهيد از فلسفه سياسى سخن بگوييم. در كليت و عدم تناهى شما مىكوشيد تا«جامعهمندى» ( sociality ) را بر مبناى چيزى غير از مفهوم عام و تركيى «جامعه» استوار سازيد. دراين كتاب مىنويسيد: «امر واقعى بايد نه فقط در عينيت تاريخىاش، بلكه همچنين از طريق مقاصدو نيات درونى [انسانها] تعين يابد، يعنى از طريق آن راز و رمزى كه پيوستگى زمان تاريخى را قطعمىكند.» (1) بدينترتيب جامعهاى كه به آزاديهاى بشرى احترام مىگذارد صرفا بر مبناى «ليبراليسم»استوار نيست، يعنى بر مبناى نظريهاى عينى درباره جامعه كه مىگويد جامعه زمانى به بهترين نحوعمل مىكند كه امور آن به صورتى ليبرال جريان يابد. بر اساس چنين ليبراليسمى آزادى وابسته ومتكى بر اصلى عينى است و نه بر رازآميزى اساسى و ذاتى زندگيهاى بشرى. اما در اين حالت وجودآزادى امرى تماما نسبى خواهد بود: فقط كافى است آدمى، از نقطهنظرى سياسى يا اقتصادى، به صورت عينى ثابت كند كه اين يا آن نوع از سزماندهى واجد كارايى بيشترى است، تا دهان آزادىبسته باقى بماند. آيا استقرار جامعهاى حقيقتا آزاد ضرورتا مستلزم ايده متافيزيكى «رازآميزى» استو نه چيزى كمتر از آن؟ ا . ل. : كليت و عدم تناهى نخستين كتاب من است كه در اين جهتحركت مىكند. هدف آنطرح مساله محتواى رابطه بينالاذهانى است. زيرا آنچه تابهحال گفتهايم صرفا سلبى است. حال بايدپرسيد اين «جامعهمندى» متفاوت با جامعهمندى كلى و تراكمى ايجابا متشكل از چيست؟ اينمسالهاى بود كه در مراحل بعدى ذهن مرا به خود مشغول كرد. جملهاى كه شما قرائت كرديد، درارتباط با آنچه امروزه در نظرم مساله اساسى و ذاتى است، هنوز هم تا حد زيادى صورى است. زيرا كم بها دادن به عقل و اشتياق عقل به جهانشمولى، نتيجهاى نيست كه بايد ضرورتا از آنچههماينك گفتم استنتاج شود. من فقط مىكوشم تا ضرورت وجود نوعى دليل يا مبناى اجتماعى رااستنتاج كنم، دليلى براى توجيه همان شرايط و مقتضيات واقعيتبينالاذهانى كه من خودتوصيفگر آنم. تشخيص اين نكته بىنهايت مهم است كه آيا جامعه به مفهوم رايج اين اصطلاحنتيجه تهديد اين اصل است كه انسانها گرگ يكديگراند، يا برعكس، حاصل محدود شدن اصلىاست كه مىگويد انسانها براى يكديگراند. آيا امر يا واقعيت اجتماعى، با همه نهادها و اشكال وقوانين عامش، از محدود ساختن پيامدهاى جنگ و ستيز ميان آدميان ناشى مىشود، يا از محدودساختن آن عدم تناهى بيكرانى كه در رابطه اخلاقى انسان با انسان گشوده و آشكار مىشود؟ ف. ن. : در حالت نخستبا تصورى از امر سياسى سروكار داريم كه سياست را به شكلى ازتنظيم و ساماندهى درونى جامعه بدل مىكند، نظير وضعيت موجود در جامعه زنبورها يامورچگان; اين تصور يا برداشتى طبيعتگرا و «توتاليتر» است. اما در حالت دوم، سروكار ما با نوعوالاترى از ساماندهى است، با سرشتى متفاوت، سرشتى اخلاقى، كه برتر از سياست است؟ ا . ل. : فىالواقع همواره بايد بتوان با شروع از امر اخلاقى، سياست را مورد بررسى، نظارت ونقد قرار داد. اين شكل يا حالت دوم جامعهمندى حق عادلانه آن رمز و رازى را كه براى هر كس درحكم زندگى اوست، ادا مىكند، رمز و رازى كه متكى بر فضايى بسته نيست، فضايى براى مجزاساختن حيطه سراپا خصوصى نوعى درونگرايى دربسته، بلكه رمز و رازى مرتبط با مسئوليتبراىديگرى. چنين مسئوليتى حتى در متن ظهور و بروز اخلاقىاش به دور از دسترس است، اينمسئوليتى است كه آدمى از آن نمىگريزد، و به همين سبب اين مسئوليت اصل و مبناى شكل مطلقىاز تفرد است. چهره
ف. ن. : در كليت و عدم تناهى شما به طور مفصل از چهره سخن مىگوييد. اين يكى از مضامينمكرر كتاب شماست. حال اين پديدارشناسى چهره، يعنى تحليل آن چيزى كه به هنگام نگريستنرو در روى من به ديگرى رخ مىدهد، عبارت از چيست و چه هدفى را دنبال مىكند؟ ا . ل. : فكر نمىكنم بتوان از «پديدارشناسى» چهره سخن گفت، زيرا پديدارشناسى آنچه را كهنمايان مىشود، توصيف مىكند. به همين ترتيب، گمان نمىكنم بتوان از نگاه معطوف به چهرهسخن گفت، زيرا نگاه يعنى معرفت و ادراك. من بيشتر بر اين باورم كه دسترسى به چهره به نحوىآنى و بىواسطه امرى اخلاقى است. وقتى آنچه مىبينيد دماغ، چشمها، پيشانى و چانهاى است كهمىتوانيد آنها را توصيف كنيد، چرخش و نگاه شما به سوى ديگرى همانند چرخش به سوى يكشىء است. بهترين راه برخورد يا ملاقات با ديگرى آن است كه حتى متوجه رنگ چشمان او نشويد!وقتى آدمى رنگ چشمها را مشاهده مىكند، جدا و بيرون از رابطهاى اجتماعى با ديگرى است. البتهترديدى نيست كه ادراك [و خواست معرفت] مىتواند بر رابطه آدمى با چهره ديگرى مسلط شود،ليكن خود چهره به طور خاص همان چيزى است كه نمىتوان آن را به موضوع ادراك تقليل داد. مساله نخست، صاف و قائم بودن چهره است، چهره بدون دفاع و پوشش صاف در معرضحمله ايستاده است. پوست چهره عمدتا عريان و مستمند است. چهره بيش از همه عريان است، اما بابرهنگىاى عفيف و باوقار. چهره در عين حال بيش از همه مستمند و بينواست: نوعى فقر ذاتى درچهره وجود دارد; تلاش آدمى براى مخفى كردن اين فقر با قيافه گرفتن، با ادا درآوردن، مؤيد هميننكته است. چهره بىحفاظ و در معرض تهديد است، تو گويى ما را به انجام عملى خشونتباردعوت مىكند. ولى در عين حال، چهره همان چيزى است كه ما را از كشتن منع مىكند. ف. ن. : در حكايات مربوط به جنگ نيز آمده است كه فىالواقع كشتن كسى كه مستقيما به شمانگاه مىكند دشوار است. ا . ل. : چهره يعنى معنا و دلالت، دلالتبدون زمينه. منظورم آن است كه ديگرى، با توجهبه راستى و صداقت چهرهاش، شخصيتى متكى بر زمينه يا متنى خاص نيست. آدمى به طور عادىيك «شخصيت» است: استادى در دانشگاه سوربن، قاضى ديوان عالى، پسر فلان كس، هر آنچه كه درگذرنامه انسان آمده است، شيوه لباس پوشيدن و نحوه به تماشا گذاردن خويشتن. هرگونه معنا ودلالتى به مفهوم عادى كلمه در ارتباط با چنين زمينهاى تحقق مىيابد: معناى هر چيز در رابطهاش باچيزى ديگر نهفته است. در اينجا، درستبرعكس، چهره تماما به خودى خود واجد معناست. شماشماييد. در اين مفهوم مىتوان گفت كه چهره «ديده» نمىشود. چهره آن چيزى است كه نمىتواندبه محتوا بدل شود، محتوايى كه انديشه شما آن را در بر مىگيرد; اما چهره امرى در بر گرفتنى نيست،و شما را به فراسوى [آنچه هست ] مىبرد. از اين طريق است كه معنا و دلالت چهره موجب مىشودتا چهره، كه مصداق يا همبسته نوعى شناخت تلقى مىشود، از قلمرو وجود بگريزد. [برخلافرويارويى چهرهها] بينش، ( vision ) ،درستبرعكس، جستجويى براى كفايت و رسا بودن [تصويردر بازنمايى واقعيت] است; بينش نمونه اعلاى آن چيزى است كه وجود را جذب مىكند. اما رابطهآدمى با چهره به طور بىواسطه اخلاقى است. چهره آن چيزى است كه آدمى قادر به كشتنش نيست،يا دستكم آن چيزى است كه معنايش در اين گفته خلاصه مىشود: «قتل مكن.» البته درست است كهقتل نفس واقعيتى پيش پا افتاده است: آدمى مىتواند ديگرى را به قتل رساند; الزام اخلاقى مبيننوعى ضرورت هستىشناسانه نيست. فرمان منع قتل نفس آدمكشى را ناممكن نمىكند، حتى اگرمرجع فرمان منع در وجدان معذب آدمى در قبال شرى كه تحقق يافته استحفظ شود - امرى كهخود نشانگر مزمن بودن شر است. اين فرمان در كتاب مقدس نيز آمده است، كتابى كه انسانيت آدمىاز آن تا بدان حد كه او درگير امور جهان است تاثير مىپذيرد. ولى حقيقت آن است كه ظهور اين«ويژگيها و غرايب اخلاقى» - انسانيت آدمى - در قلمرو وجود، نوعى گسست و انفصال وجوداست. اين ظهور مهم و بامعناست، حتى اگر وجود [پس از اين گسيختگى مجددا[خود را بازيابد وتداوم خويش را از سر گيرد. ف. ن. : ديگرى چهره است; ولى ديگرى، در عين حال، با من سخن مىگويد و من با او سخنمىگويم. آيا كلام يا گفتار بشرى شكل ديگرى از در هم شكستن آنچه شما «كليت» مىناميد نيست؟ ا . ل. : يقينا. چهره و گفتار به هم متصلاند. چهره سخن مىگويد. چهره حرف مىزند، و از همينطريق استكه وجود هر نوع گفتارى را ممكن ساخته و آن را آغاز مىكند. همين چند لحظه پيش، ازبكارگيرى مقوله بينش براى توصيف رابطه اصيل و راستين با ديگرى سر باز زدم; اين رابطه اصيلهمان گفتار استيا، به بيان دقيقتر، همان سؤال و پاسخ يا مشموليت و پاسخگويى. ف. ن. : ولى از آنجا كه رابطه اخلاقى فراسوى معرفت است، و از سوى ديگر، اين رابطه از طريقگفتار به صورتى اصيل و راستين برقرار مىشود، پس مىتوان نتيجه گرفت كه خود گفتار جزيى ازنظام معرفت نيست؟ ا . ل. : فىالواقع من همواره در خود گفتار ميان گفتن و آنچه گفته مىشود فرق نهادهام. اينواقعيت كه گفتن بايد حامل يك گفته باشد، ضرورتى استبه لحاظ منطقى همرتبه با آن ضرورتديگر كه داشتن قوانين، نهادها و روابط اجتماعى را بر هر جامعهاى تحميل مىكند. ليكن گفتننشانگر اين واقعيت است كه من صرفا در برابر چهره ديگرى نمىايستم و در حال تعمق بدان خيرهنمىشوم، بلكه پاسخ يا واكنشى بدان نشان مىدهم. گفتن راه يا شيوهاى از خوشامدگويى به ديگرىاست، ليكن خوشامدگويى به ديگرى بدانمعناست كه من از قبل پاسخگوى او هستم. خاموشماندن در حضور كسى ديگر دشوار است; بنياد غايى اين دشوارى در معنا و دلالتى نهفته است كه،صرفنظر از آنچه گفته مىشود، متناسب و مختص به گفتن است. [در حضور ديگران] سخن گفتنضرورى است، درباره هوا، باران، يا هر موضوعى، مهم حرف زدن است، يعنى پاسخ دادن به او و ازقبل پاسخگو بودن براى او . ف. ن. : به گفته شما در چهره ديگرى نوعى «رفعت» نوعى «بلندى» حضور دارد. ديگرى رفيعتراز من است. منظور شما از اين سخن چيست؟ ا . ل. : نخستين كلام چهره «قتل مكن» است. اين كلام يك فرمان است. در عيان شدن چهره نوعىحكم يا فرمان نهفته است، تو گويى يك ارباب با من سخن گفته است. ولى، در عين حال، چهرهديگرى مستمند است; اين چهره، همان فقيرى است كه مىتوانم برايش همه كار بكنم و همه چيز رابه او مديونم. و من، هر كس كه باشم، صرفا در مقام «اول شخص»، همان كسى هستم كه امكانات لازمبراى پاسخگويى به نداى ديگرى را به دست مىآورد. ف. ن. : آدمى وسوسه مىشود كه به شما بگويد: آرى، در برخى موارد. اما در موارد ديگر،برعكس، برخورد با ديگرى در فضا يا حالتخشونت، نفرت و تحقير تحقق مىيابد. ا . ل. : مطمئنا. با اين حال فكر مىكنم به رغم هر انگيزهاىكه ممكن است علت اين واژگونىباشد، آن نوع تحليل از چهره نظير آنچه من هماينك ارائه دادم، همراه با سرورى و فقر ديگرى،همراه با اطاعت و ثروت من، اصلى اساسى و بنيادين است كه در همه روابط و مناسبات بشرىپيشفرض گرفته مىشود. اگر چنين نبود، هيچيك از ما در برابر درى باز نمىگفت «پس از شما،قربان!» اين يك «پس از شماى» نخستين و بنيادين است كه من براى توصيفاش تلاش كردهام. شما از شهوت يا احساس نفرت سخن گفتيد. من نگران طرح ايراد و اعتراضى بس عميقتر وجدىتر بودم. چگونه است كه آدمى مىتواند [ديگرى را] تنبيه و سركوب كند؟ وجود، عدالت ازچه روست؟ در پاسخ مىگويم واقعيت وجود شمار كثيرى از آدميان و حضور كسى ديگر در كنارديگرى همان چيزى است كه حدود قوانين را مشخص ساخته و عدالت را برقرار مىسازد. اگر من باديگرى تنها باشم، از هر لحاظ به او مديونم; اما غير از ما كسى ديگر نيز وجود دارد. آيا من مىدانمهمسايهام در رابطهاش با كسى ديگر چه نقشى ايفا مىكند؟ آيا مىدانم آن كس ديگر با او تفاهم دارد ياآنكه قربانى اوست؟ همسايه من كيست؟ از اين رو ضرورى است كه در مقايسه كردن آنچهمقايسهناپذير است، به سنجش، تفكر و داورى بپردازيم. آن رابطه ميان شخصى يا بينالاثنى كه من باديگرى برقرار مىكنم، مىبايست ميان من و آدميان ديگر برقرار شود. به همين دليل، تعديل اينامتياز ديگرى امر ضرورى است; و عدالت نيز از همين امر ناشى مىشود. اما عدالت، كه به واسطهنهادهايى اعمال مىشود كه وجودشان اجتنابناپذير است، بايد همواره توسط آن رابطه ميانشخصى آغازين مهار شود. ف. ن. : پس در اينجا تجربه اصلى و حياتى در متافيزيك شما ريشه دارد: همان چيزى كه رهايىو گريز از هستىشناسى هايدگر را ممكن مىسازد، يعنى گريز از نوعى هستىشناسى امر خنثى،نوعى هستىشناسى بدون اخلاقيات. آيا با شروع از اين تجربه اخلاقى است كه شما نوعى«علمالاخلاق» را تاسيس مىكنيد؟ زيرا اين تعبير نتايجى در بر دارد، علم اخلاق متشكل از قواعدىاست; آيا مشخص ساختن اين قواعد ضرورى نيست؟ ا . ل. : هدف يا رسالت من عبارت از تاسيس علم اخلاق نيست; من فقط مىكوشم معناى آن رادريابم. در واقع اعتقاد ندارم كه فلسفه بايد در همه حال برنامهاى جامع را دنبال كند. نقش هوسرل درمطرح ساختن ايده يك برنامه فلسفى از همه مهمتر بود. بدون ترديد مىتوان بر اساس كاركردى كههماينك بدان اشاره كردم نوعى علم اخلاق را بنا نهاد، اما مضمون من اين نيست. ف. ن. : آيا مىتوانيد مشخص سازيد كشف اين علم اخلاق مبتنى بر چهره، چگونه و در چهمواردى از نظامهاى فلسفى متكى بر كليت جدا مىگردد؟ ا . ل. : آن نوع معرفتيا شناخت مطلق كه از سوى فلسفه جستجو شده است، وعده داده شده ياتوصيه و تحسين گشته است، معرفت انديشه امر برابر يا يكسان است. در اينجا حقيقت، وجود رادر بر مىگيرد. حتى اگر قيقتبه مثابه امرى تلقى گردد كه هرگز قطعيت نمىيابد، باز هم وعدهدستيابى به حقيقتى كاملتر و رساتر وجود دارد. بىشك ما موجودات متناهى در بررسى نهايى هرگزنمىتوانيم وظيفه يا رسالت [كسب] معرفت را كامل سازيم; ليكن اين رسالت، در آن حد و مرزى كهتحقق مىيابد، چيزى نيست جز [محو تفاوت و] همسان كردن ديگرى. از سوى ديگر، ايده امرنامتناهى متضمن انديشه امر نابرابر است. من كار را با ايده دكارتى امر نامتناهى آغاز مىكنم، جايىكه مرجع و مصداق اين ايده، يعنى چيزى كه اين ايده معطوف بدان است، به صورتى نامتناهى بزرگتراز همان كنش ذهنى يا تصورى است كه اين ايده به واسطهاش انديشيده مىشود. در اينجا ميان كنشو آنچه از طريق كنش در دسترس قرار مىگيرد، نوعى عدم تناسب وجود دارد. از نظر دكارت، اينيكى از طرق اثبات وجود خداست: انديشه نمىتواند چيزى فراتر از انديشه ايجاد كند; پس اين چيزاز قبل در ما به وديعه نهاده شده است. بدينسان بايد وجود خدايى نامتناهى را پذيرفت كه ايده امرنامتناهى را در ما به وديعه نهاده است. البته نكته مورد علاقه من آن اثباتى نيست كه دكارتجستجويش مىكرد. مسالهاى كه من در اينجا بدان مىانديشم شگفتى و تعجب در قبال اين عدمتناسب است، عدم تناسبى ميان دو امرى كه دكارت آنها را «واقعيت عينى» و «واقعيت صورى» مفهومخدا مىنامد، به اين پارادكس سراپا ضد يونانى مىانديشم كه گويا ايدهاى در من «به وديعه نهاده شدهاست»، هرچند كه بر اساس تعاليم سقراط هرگز نمىتوان ايدهاى را در انديشه يا فكرى به وديعه نهادبىآنكه از قبل در آن يافتشده باشد. بارى، در چهره نيز آنگونه كه من رهيافتش را وصف مىكنم، شاهد ايجاد همين فزونى هستيم،يعنى فزونى مقصد كنش بر كنشى كه بدان مقصد منجر مىشود. حصول به چهره يقينا حصول به ايدهخداوند را نيز در بر دارد. در فلسفه دكارت ايده امر نامتناهى ايدهاى نظرى باقىمىماند كه صرفابيانگر تعمق و معرفت است. من به نوبه خود فكر مىكنم رابطه آدمى با امر نامتناهى نوعى ميل ياآرزو است، نه نوعى معرفتيا شناخت. سعى كردهام تفاوت ميان ميل و نياز را با رجوع به اينواقعيت توضيح دهم كه ميل ارضانشدنى است; كه ميل به نحوى از گرسنگى خويش تغذيه مىكند وبه واسطه ارضاى خويش تشديد مىشود; كه ميل همانند فكرى است كه تفكرش از آنچه فكرمىكند، يا از آنچه بدان فكر مىكند، فزونتر است. ميل، بىترديد، ساختارى متناقض است، ليكنتناقض آن شديدتر از تناقضى نيست كه از حضور امر نامتناهى در كنشى متناهى ناشى مىشود. مسئوليت در قبال ديگرى
ف. ن. : شما در آخرين اثر مهم خويش، ماسواى وجود يا فراسوى ذات، از مسئوليت اخلاقىسخن مىگوييد. هوسرل پيشتر درباره مسئوليتسخن گفته بود، ليكن مسئوليت در قبال حقيقت;هايدگر نيز از اصالتسخن رانده بود; به نوبه خود مايلم بدانم درك و برداشتشما از مسئوليتچيست؟ ا . ل. : در اين كتاب درباره مسئوليتبه مثابه ساختار ذاتى، نخستين و بنيادين ذهنيتسخنمىگويم. زيرا من ذهنيت را برحسب مقولات اخلاقى توصيف مىكنم. در اينجا اخلاقى متممىبراى يك پايه يا بنيان وجودى متقدم محسوب نمىشود; نفس كانونيا گرهگاه ذهنيت در اخلاقبه مفهوم مسئوليت تنيده شده است. از نظر من، مسئوليتيعنى مسئوليت در قبال ديگرى، و در نتيجه يعنى مسئوليت در قبال آنچهانجام ندادهام، يا حتى در قبال آنچه برايم مهم نيست; يا آنچه دقيقا برايم مهم است، و در هيات چهرهبا من برخورد مىكند. ف. ن. : چگونه است كه پس از كشف ديگرى در چهرهاش، آدمى او را در مقام كسى در قبال وىمسئول است كشف مىكند؟ ا . ل. : با توصيف چهره به صورتى ايجابى، و نه صرفا سلبى. گفتگوى قبلىمان را به يادمىآوريد: ملاقات با چهره به عرصه يا مرتبه ادراك ناب و ساده، به عرصه قصديتيا آگاهى قصدىكه به سوى كفايت [يا تطابق با واقعيت] پيش مىرود، تعلق ندارد. به لحاظ ايجابى خواهيم گفت ازآنجا كه ديگرى به من مىنگرد، من در قبال او مسئول هستم، حتى اگر نسبتبه او هيچ مسئوليتى راتقبل نكرده باشم; مسئوليت او به عهده من است. اين مسئوليت است كه از آنچه انجام مىدهم، فراترمىرود. معمولا آدمى در قبال آنچه خود انجام مىدهد، مسئول است. در ماسواى وجود گفتهام كهمسئوليت از آغاز نوعى براى ديگرى است. اين بدان معناست كه من در قبال نفس مسئوليت اومسئولم. ف. ن. : چه بخش از اين مسئوليت در قبال ديگرى تعيينكننده ساختار ذهنيت است؟ ا . ل. : در واقع مسئوليت صرفا يكى از صفات يا عوارض ذهنيت نيست، تو گويى ذهنيتفىنفسه از قبل وجود داشته است، پيش از شكلگيرى رابطه اخلاقى. ذهنيت امرى براى خود نيست;ذهنيت نيز، به نوبه خود، براى ديگرى است. در آن كتاب، نزديكى و قرابت ديگرى به منزله اينواقعيت مطرح مىشود كه ديگرى صرفا به لحاظ مكانى نزديك من نيست، و يا به سان نزديكىوالدين به فرزند، بلكه او اساسا و ذاتا به همان نسبتى كه خود را در قبال وى مسئول حس مىكنم - بههمان نسبتى كه در قبال وى مسئول هستم - به سوى من پيش مىآيد. اين ساختار با رابطه قصدىهيچگونه شباهتى ندارد، رابطهاى كه در عرصه معرفت ما را به موضوعى خاص متصل مىكند- آنهم صرفنظر از ماهيت اين موضوع كه ممكن استيك انسان باشد. نزديكى و قرابت هيچگاهبه سطح و مرتبه اين رابطه قصدى بازنمىگردد; و مشخصا هيچگاه تا سطح اين واقعيت تنزلنمىيابد كه ديگرى براى من آشنا و شناختهشده است. ف. ن. : به عبارت ديگر، من مىتوانم از شخص ديگر شناختى كامل به دست آورم، ليكن اينشناختبه خودىخود هرگز معادل نوعى نزديكى و قرابت نخواهد بود؟ ا . ل. : خير. پيوند با ديگرى فقط به منزله مسئوليت گرهخورده و بسته مىشود، آن هم صرفنظراز قبول يا رد اين مسئوليت، صرفنظر از آگاهى يا عدم آگاهى از نحوه تقبل آن، صرفنظر از توانايىيا ناتوانى از انجام كارى مشخص براى ديگرى. گفتن: من اينجايم. (2) انجام كارى براى ديگرى.بخشيدن و عطا كردن. به عبارت ديگر، انسان بودن و برخوردارى از روح انسانى. تجسد يافتنذهنيتبشرى ضامن معنويتيا روحانيت آن است (براى من روشن نيست كه فرشتگان چه چيزىرا مىتوانند به يكديگر عطا كنند يا چگونه مىتوانند به يكديگر كمك كنند.) در - زمانى[ dia-chro ny ،زمانمندى يا تعلق به زمان به منزله موجودى جسمانى] پيش از هرگونه گفتگو، : ( dialogue ) من رابطه ميان انسانها را چنان تحليل مىكنم كه گويى، در قرابتبا ديگرى - فراسوىتصويرى كه من خود از فرد ديگر مىسازم - آنچه مرا به مقامى مىگمارد كه خادم او باشم، چهرهديگرى و وجه بيانى اوست (و در اين معنا كل جسم آدمى كم و بيش نقش چهره را ايفا مىكند.) منعمدا اين صورتبندى افراطى را به كار مىگيرم. چهره به من فرمان مىدهد و مقام يا رسالتى را برايممقرر مىكند. معنا يا دلالت چهره همان فرمانى است كه به صورت مدلول ظاهر مىشود. دقيقتربگويم، اگر چهره براى من دال بر [صدور] يك فرمان است، اين امر با نحوه دلالت هر نشانه عادى برمدلول خود تفاوت دارد; اين فرمان همان نفس معنادار بودن يا دلالتگرى چهره است. ف. ن. : شما به طور همزمان مىگوييد: «به من فرمان مىدهد» و «مرا به مقامى مىگمارد.» آيا ايننوعى تضاد نيست؟ ا . ل. : چهره به همان نحوى كه آدمى به كسى كه تحتحاكميت اوست فرمان مىدهد، به منفرمان مىدهد، مثل وقتى كه مىگوييم: «كسى با تو كار دارد.» ف. ن. : ولى آيا ديگرى نيز نسبتبه من مسئول نيست؟ ا . ل. : شايد، ولى اين مساله اوست. يكى از مضامين بنيادين كليت و عدم تناهى كه تاكنوندربارهاش سخن نگفتهايم، آن است كه رابطه بينالاذهانى رابطهاى غيرمتقارن است. در اين معنا، مندر قبال ديگرى بدون هرگونه انتظارى براى رابطه متقابل يا دوطرفه مسئولم، حتى اگر به قيمتجانم تمام شود. ايجاد رابطه متقابل مساله اوست. من دقيقا تا آن حد تابع [يا در انقياد] ديگرى، ( subject to the other ) هستم كه رابطه ميان من و ديگرى رابطهاى متقابل نيست; و البته در اينمعناست كه من به صورتى اساسى و ذاتى يك «سوژه» هستم. اين من هستم كه همهچيز را به دوشدارم. شما با آن عبارت مشهور داستايوسكى [در رمان برادران كارامازف] آشناييد: «ما همگى براىهمهچيز و همهكس در قبال همه مقصريم، و من بيش از ديگران.» اين عبارت به معناى اعترافبه اين يا آن گناهى كه من واقعا مرتكب شدهام، يا اعتراف به خطاهايى كه ممكن بود مرتكب شوم،نيست; بلكه مبناى اين سخن آن است كه من بار مسئوليتى تام را به دوش دارم كه پاسخگوى همهانسانهاى ديگر و همه اعمال آنان، و حتى پاسخگوى مسئوليتپذيرى آنان است. و «من» هموارهيك درجه بيشتر از همه انسانهاى ديگر مسئول و پاسخگو است. ف. ن. : اين بدان معناست كه اگر ديگران به آنچه بايد عمل كنند، عمل نكنند، تقصيرش به عهدهمن است؟ ا . ل. : پيشتر در جايى ديگر گفتهام - و چندان مايل به تذكر اين نكته نيستم، زيرا بايد توسطملاحظاتى ديگر تكميل شود - كه من در قبال ستمى كه بر من مىرود مسئول هستم. ولى فقط من!«اقوام نزديك» يا «مردم من» همواره از زمره ديگراناند و من، براى آنان، طالب عدالت و خواهاناستيفاى حق هستم. ف. ن. : شما تا اين حد پيش مىرويد؟ ا . ل. : آرى، چون من حتى در قبال مسئوليتپذيرى ديگرى نيز مسئولم. اينها صورتبنديها ياعباراتى افراطىاند كه نبايد از زمينه يا متن خود جدا شوند. در شرايط خاص و انضمامى، بسيارىملاحظات ديگر مطرح مىشوند و دخالت آنها موجب مىشود تا حتى در مورد من نيز تحقق عدالتطلب گردد. برخى نتايج و پيامدهاى خاص، در عمل، توسط قوانين و مقررات منتفى مىشود. ليكنعدالت فقط در صورتى واجد معناست كه روح بىغرضى را حفظ كند، روحى كه به ايده مسئوليتآدمى در قبال انسانهاى ديگر جان مىبخشد. «من» اصولا خود را از خصلت «اول شخص» بودنخويش جدا نمىسازد; «من» بار جهان را به دوش مىكشد. هنيتخود را در متن همان حركتىبرمىسازد كه از طريق آن مسئوليت در قبال ديگرى به او محول مىگردد، بدينسان ذهنيت تا حدجايگزينى براى ديگرى پيش مىرود. ذهنيتبه وضعيت - يا عدم وضعيت - گروگان بودن تنمىسپارد. ذهنيت ذاتا از آغاز گروگان است; ذهنيت تا حد كفاره دادن براى ديگران پاسخگوست. اين تصور آرمانى و، از ديدگاه «من»، غير انسانى، ممكن است موجب خشم شود. اما انسانيتانسان - زندگى راستين - امرى غايب است. حضور انسانيت در عرصه وجود عينى و تاريخى،قد برافراشتن امر ذهنى و قدرت روانى انسان در حالت مراقب يا هوشيار اوليهاش، معادل همانوجودى ا ست كه وضعيت وجود يا بودن خويش را نا - بود مىكند: و اين يعنى بىغرض بودن، ( dis-iter-estedness ) (3) .منظور از عنوان كتاب من نيز همين است: ماسواى وجود. وضعيتهستىشناسانه خود را نا - بود مىكند، يا در وضعيت، يا عدم وضعيت، بشرى نا - بود مىشود.انسان بودن يعنى زيستن به صورتى كه گويى آدمى موجودى در ميان موجودات نيست. گويى،مقولات وجود، به ميانجى معويتبشرى، به چيزى «سواى وجود» دگرگون مىشوند. حاصل كارصرفا دستيابى به وجودى سواى وجود قبلى نيست; وجود سواى وجود قبلى هنوز نوعى وجوداست. حقيقت آن است كه «ماسواى وجود» فاقد فعلى است كه بتواند گوياى وقوع ناآرامى و خلجانآن باشد، گوياى بىغرض بودن آن، گوياى غلبه آن بر اين وجود و به زير سؤال بردن وجود. اين من هستم كه از ديگرى پشتيبانى مىكنم و در قبال او مسئولم. بدينسان روشن است كه حقوراثت من در مقام نخست زاده خود را در هيئتسوژه بشرى متجلى مىسازد (4) ،و اين امردر عين حال مبين نوعى تبعيت و انقياد، ( subjection ) تام است. مسئوليت من انتقالناپذير است،هيچ كس نمىتواند جايگزين من شود. در واقع به جرات مىتوان گفت كه هويتبشرى «من» ازمسئوليتسرچشمه مىگيرد، يعنى از موضعگيرى، ( position ) يا كنارهگيرى، ( deposition ) «من»حاكم در عرصه خودآگاهى، نوعى كنارهگيرى كه دقيقا معادل همان مسئوليت در قبال ديگرى است.مسئوليت آن چيزى است كه منحصرا به عهده من است، چيزى كه من، به لحاظ انسانى، قادر به طردآن نيستم. اين وظيفه يا مسئوليت مبين حيثيت و شرافت اعلاى موجودى يكتاست. من فقط بديناعتبار من هستم، آن هم منى تعويضناپذير، كه مسئولم. من مىتوانم جايگزين هر كسى شوم، اماهيچ كس نمىتواند خود را جايگزين من سازد. اين همان هويت جداناشدنى من در مقام يك سوژهاست. دقيقا در اين معناست كه داستايوسكى مىگويد: ما همگى براى همهچيز و همه كس در قبالهمه مسئوليم، و من بيش از ديگران. شكوه شهادت
ف. ن. : رابطه اخلاقى ما را وامىدارد از «انزواى» وجود بگريزيم. ولى اگر در اين صورت ديگردر [قلمرو] وجود نيستيم، آيا فقط در [محدوده] يك جامعهايم؟ ا . ل. : شما در اين فكريد: بر سر آن عدم تناهى كه در عنوان كتاب كليت و عدم تناهى اعلامگشت، چه مىآيد؟ من از استعمال واژه خدا، كه به كرات در مقالات من ظاهر مىشود، باكى ندارم.به عقيده من امر نامتناهى در قالب دلالتگرى چهره ظاهر مىشود. چهره دال بر امر نامتناهى است.امر نامتناهى هيچگاه به منزله يك مضمون ظاهر نمىشود، بلكه در هيات خود اين دلالتگرىاخلاقى رخ مىنمايد; يعنى در قالب اين واقعيت كه هر چه بيشتر عادل باشم به همان ميزان بيشترمسئول خواهم بود; آدمى هرگز نمىتواند نسبتبه ديگرى بىحساب شود. ف. ن. : پس در الزام اخلاقى نوعى عدم تناهى وجود دارد زيرا اين دين ادانشدنى است؟ ا . ل. : آرى. اين همان الزام يا ضرورت تقدس است. در هيچ زمانى نمىتوان گفت: من وظيفهامرا تمام و كمال ادا كردهام. بجز از سوى رياكاران... و بدين مفهوم است كه مىگوييم در وراى آنچهمعين و مشخص شده است، عرصه و فضايى باز وجود دارد; و اين همان تجلى امر نامتناهى است.اين «تجلى» به معناى نوعى «كشف» يا ارائه توصيفى رسا [و عينى] از واقعيت موجود نيست.درستبرعكس، وجه مشخصه ارتباط و پيوند با امر نامتناهى، تقابل آن با هرگونه كشف عينى است.وقتى در حضور ديگرى مىگويم «من اينجايم»، اين «من اينجايم» همان حوزهاى است كه از خلالآن امر نامتناهى به درون قلمرو زبان پا مىگذارد، ليكن بدون آنكه خود را در معرض ديده شدن قراردهد. امر نامتناهى عيان نمىشود، زيرا، دستكم در مرحله نخست، به مضمونى معين بدل نگشتهاست. نبايد پنداشت كه منظور از «خداى ناپيدا» همان خدايى است كه براى حواس ما نامرئى است،بلكه منظور آن خدايى است كه انديشه بشرى نمىتواند آن را به يك مضمون بدل سازد، و با اين حالچنين خدايى نسبتبه انديشه و تفكر بىاعتنا نيست، تفكرى كه خود چيزى غير از مضمونپردازى،و احتمالا حتى چيزى غير از قصديت، ( intentionality ) است. مايلم درباره يك ويژگى خاص و غريب عرفان يهودى سخن بگويم. در برخى ادعيه بسيار كهن،كه شكل ثابت آنها از سوى مراجع عهد باستان تعيين شده است، فرد مؤمن دعا را با «تو» گفتن به خداآغاز مىكند و عبارتى را كه بدين نحو شروع شده استبا استفاده از ضمير «او» به پايان مىرساند،گويى در جريان اين حركت، يعنى نزديك شدن خدا به آدمى، است كه تعالى «تو» به «او» چونانتغييرى ناگهانى حادث مىشود. از اينروست كه به هنگام تقريب يا نزديك شدن ديگرى، امرنامتناهى خود را در قالب «من اينجايم» او آشكار نمىسازد. مىخواهم بگويم آن سوژهاى كهمىگويد «من اينجايم» به [حضور] امر نامتناهى شهادت مىدهد. تجلى و ظهور امر نامتناهىبه واسطه همين شهادت، كه صدق آن غير از صدق ادراك يا بازنمايى [واقعيت] است، صورتمىپذيرد. از طريق همين شهادت است كه شكوه و جلال امر نامتناهى به خود جلال مىبخشد.اصطلاح «جلال» به زبان تفكر و تعمق تعلق ندارد. ف. ن. : يك لحظه صبر كنيد: چه كسى در باب چه چيزى به چه كسى شهادت مىدهد؟ آن نبى ياشاهدى كه شما دربارهاش سخن مىگوييد، شاهد وقوع چه چيزى بوده است كه حال مىبايددربارهاش شهادت دهد؟ ا . ل. : شما هنوز هم به شهادت به منزله امرى مبتنى بر معرفت و مضمونپردازى مىانديشيد. آنمفهومى از شهادت كه من سعى در توصيفش دارم، مسلما متضمن وجهى از تجلى و ظهور است، امااين ظهور هيچ چيز به ما عرضه نمىكند. كلام فلسفى به طور كلى همواره به مضمونپردازىبازمىگردد... ف. ن. : ... اما مىتوان از شما پرسيد كه چرا خودتان در همين لحظه همه اين امور را در قالبمضامين مطرح مىكنيد. آيا اين نيز به مفهومى خاص معادل شهادت دادن نيست؟ ا . ل. : طبيعتا من خود اين اعتراض را مطرح كردهام. در يكى از نوشتههايم گفتهام كه گفتن ياحرف، ( فلسفى، حرفى است كه همواره بايد ضرورتا خود را پس بگيرد. من حتى اينپس گرفتن حرف، ( unsuying ) را به شيوه درست و مناسبى از تفلسف بدل كردهام. منكر اين حقيقتنيستم كه فلسفه نوعى معرفت است، تا آنجا كه حتى بر آنچه نامناپذير است، نام مىنهد، و آنچه را كهغيرقابل مضمونپردازى است، به مضمون بدل مىكند. اما فلسفه به امورى كه از مقولات گفتارتبعيت نمىكنند شكل آنچه گفته مىشود را عطا مىكند و بدينسان آثار اين عدم تبعيت و گسست رابر گفتهها ثبت و حك مىكند. شهادت اخلاقى نوعى تجلى و ظهور است كه شكلى از معرفت نيست. آيا هنوز هم لازم استتكرار كنيم كه در اين حالت آدمى به امر نامتناهى، به خدا، «شهادت» مىدهد، به چيزى كه هيچ امرواقعى حاضر يا بالفعلى قادر نيست در موردش شهادت دهد. به گفته فلاسفه، امر نامتناهى حاضر[و بالفعل] وجود ندارد. ليكن آنچه ممكن است «نقص» امر نامتناهى محسوب شود، درستبرعكس، يكى از خصايص مثبت آن، يعنى همان نفس نامتناهى بودن آن، است. ديگرى است (5) ،تا آنجا كه امر يكسان براى ديگرى است، در مورد امر نامتناهى شهادت مىدهد- كارى كه از هيچ مضمون و هيچ امر حاضرى ساخته نيست. در اينجا تفاوت [ميان من و ديگرى]در افزايش تقريب ميان ما جذب و حل مىشود و از طريق همين جذب و حل شدن است كه اينتفاوت به نحوى شكوهمند برجسته مىگردد و همواره بيش از پيش مرا مورد اتهام قرار مىدهد. دراينجا امر يكسان، در مقام خود به منزله امر يكسان، بيش از پيش در ارتباط با ديگرى گسترشمىيابد، تا آن حد كه من به منزله گروگان جانشين ديگرى مىشوم، آن هم در قالب نوعى پرداختكفاره كه در توصيف نهايى با چرخش خارقالعاده امر يكسان و تبديل آن به ديگرى تطابق مىيابد، چرخشى كه به شيوه در زمانى و در بطن الهام معنوى و ادراك مافوق حسى تحقق مىپذيرد.» (6) منظورم آن است كه شيوه تجلى ديگرى يا امر نامتناهى در ذهنيت، ( subjectivity ) درست همانپديده «الهام روحى» است و نتيجتا ماهيت عنصر روحى - روانى، يا همان سرشت نفسانى ادراكمافوق حسى را تعريف مىكند. ف. ن. : به عبارت ديگر، همان روح، . ( Spirit ) در خداوند، اگرچه ديده نمىشود، اما موجبمىشود تا سبتبه او شهادت دهند; اگرچه به مضمون بدل نمىگردد، مورد گواهى قرار مىگيرد. ا . ل. : شاهد به آنچه توسط خودش گفته شد، گواهى مىدهد. زيرا او پيش از ديگرى گفته است«من اينجايم!» او بر اساس اين واقعيت كه پيش از ديگرى حضور مسئوليتى را تشخيص داده كهبه عهده اوست، اين نكته را نشان داده است كه چهره ديگرى از نظر بر چه چيز دلالت مىكند. شكوه وجلال امر نامتناهى خود را از طريق آنچه در هيات شاهد قادر به انجام آن است، عيان مىكند. ف. ن. : زيرا گفتن «من اينجايم!» به رغم آن كه زندگى ظاهرا در مسيرى كاملا مخالف به پيشمىرود - زيرا زندگى فقط خواستار خود است و صرفا جوياى دوام وجود خويش است - درستبرعكس به معناى عيان ساختن چيزى برتر از مرگ و زندگى است، و از اين رو شكوهمند... ا . ل. : «ماسواى وجود» همان شكوه و جلال خداوند است. «ايده يا مفهوم امر نامتناهى كهبه اعتقاد دكارت مستقر در فكرى است كه نمىتواند اين مفهوم را در بر گيرد، بيانگر عدم تناسب ميانجلال و امر حاضر است، عدم تناسبى كه خود همان الهام معنوى است. زير بار وزنى كه افزون برظرفيت و طاقت من است، انفعالى كه منفعلتر از همه حالات انفعالى است كه همبسته افعال وكنشهاى مناند، تسليم و انفعال من در قالب بيان اين عبارت بروز مىكند: «من اينجايم!» ماهيتبيرونى امر نامتناهى به يمن صداقت و شهادت به نحوى به سرشتى درونى بدل مىگردد.» (7) ف. ن. : پس مىتوان گفت امر نامتناهى به دليل شناخته نشدن در زندگى جذب و حل مىشود؟ ا . ل. : خير. امر نامتناهى فرمان مىدهد. ف. ن. : دستكم در اين مفهوم ديگر پديدهاى بيرونى محسوب نمىشود. اينك به صورت قطعىبه ما نزديك شده است. ا . ل. : امر نامتناهى فرمان مىدهد و در اين مفهوم امرى درونى است. «آن جلالى كه بر من تاثيرمىگذارد، اما نه در مقام نوعى بازنمايى واقعيتيا در مقام طرف مقابل بحث و گفتگو، از طريق و درقالب گفتن يا كلام من به خود جلال مىبخشد، و از دهان من به من فرمان مىدهد. از اين منظوردرون، مكانى سرى نيست كه جايى در وجود من پنهان شده است. اين همان رجعتى است كه ازطريق آن، آنچه به نحوى بارز بيرونى است، دقيقا به لطف همين ماهيتبيرونى بارزش، مرا به خودجلب مىكند، احاطهام مىكند و با صداى خودم به من فرمان مىدهد - اين همان امر نامتناهى استكه هرگز در هيچ مفهومى نمىگنجد و نتيجتا به قالب هيچ مضمونى درنمىآيد، و به صورتنامتناهى سواى ذات است. فرمان امر نامتناهى از زبان كسى كه فرمانبردار آن استبيان مىشود،آنچه به صورت نامتناهى بيرونى استبه صدايى درونى بدل مىگردد، اما اين صدايى است كهبه گسستگى و پراكنده شدن فضاى سرى درونى گواهى مىدهد، صدايى كه به ديگرى علامتمىفرستد. و اين خود علامتيا نشانه عمل اهداء نشانههاست. اين راهى پرپيچ و خم است.پل كلودل، شاعر فرانسوى، يك ضربالمثل پرتغالى را به عنوان كتيبه كتاب خويش، دمپايى ساتن،برگزيد كه مىتوان آن را بر اساس معنايى كه من هماينك مطرح كردم، درك و تفسير كرد: «خداوند باخطوط كج، راست مىنويسد.» (8) سختى فلسفه و تسلاهاى دين
ف. ن. : آيا تاكيد شما بر شهادت، به منزله امرى كه قابل تقليل به معرفت مفهومى نيست، تعريفىغيرمستقيم از نبوت، ( prophetism ) را در بر نمىگيرد؟ ا . ل. : نبوت [يا پيشگويى الهى] يقينا وجه بنيادين وحى [يا ظهور و عيان شدن امر الهى] است- البته به اين شرط كه نبوت را به مفهومى بس وسيعتر از امتياز، استعداد يا رسالتخاص كسانىدرك كنيم كه آنان را نبى مىخوانيم. من به نبوت به منزله سويهاى از خود وضعيتبشرى مىنگرم.براى هر انسانى، قبول مسئوليت در قبال ديگرى شكلى از شهادت دادن به جلال امر نامتناهى، وشكلى از دريافت الهام معنوى است. انسانى كه، به صورت معماوار، حتى پيش از آنكه بداندمشخصا چه چيز از او خواسته مىشود، به ديگرى پاسخ مىگويد، در بطن خود واجد قدرتپيشگويى و الهام معنوى است. اين مسئوليت و پاسخگويى مقدم بر قانون الهى همان وحى وآشكار شدن خداوند است. در كتاب آموس نبى عبارتى وجود دارد به اين مضمون: «خداوند سخنگفته است، اينك كيست كه پيشگويى نكند.» (9) به نظر مىرسد در اينجا پيشگويى و نبوت به منزلهواقعيتبنيادين انسانيت آدمى مطرح گشته است. در اين صورت، نبوت، در كنار الزام اخلاقىنامحدود، خود را در اشكال انضمامى و مشخص تفسير و تاويل مىكند، يعنى در شكل كتاب و متن.آدميان در اين اشكال انضمامى، كه به اديان بدل مىشوند، به تسلا و تسكين دست مىيابند. اما اينامر به هيچوجه ساختار دقيقى را كه من سعى در تعريفش كردهام، زير سؤال نمىبرد; ساختارى كه درآن، اين من هستم كه همواره مسئولم و من هستم كه بار جهان را به دوش دارم، صرفنظر از هر آنچهممكن استبعدا رخ دهد. در ارتباط با معدود تاملاتى كه هماينك مطرح كردم، زمانى از من پرسيده شد كه آيا ايده منجىهنوز هم از نظر من واجد معناست، و آيا هنوز لازم است ايده وجود مرحله غايى تاريخ را حفظكنيم، مرحلهاى كه در آن بشريت ديگر خشن نخواهد بود، زمانى كه بشريت پوسته وجود را قاطعانهدر هم خواهد شكست و خود را رها خواهد ساخت، مرحلهاى كه در آن همهچيز روشن و آشكارخواهد شد. من در پاسخ گفتم، آدمى براى آنكه بتواند شايسته ظهور عصر منجى باشد، بايدبامعنا بودن اخلاق را، حتى در فقدان وعده ظهور منجى، تاييد كند. ف. ن. : اديان واقعا موجود، يا دستكم سه دين بزرگ اهل كتاب كه در غرب به رسميتشناختهشدهاند، هر يك به واسطه رابطه با يك متن كاملا مشخص و معين تعريف مىشوند، كه حاوى وحىاست; حال وقتى شما از تحقق «وحى» از طريق «شهادت» سخن مىگوييد، به نظر مىرسد منشا ياخاستگاه ديگرى براى حقيقت دينى يافتهايد، آن هم درست در بطن حال حاضر. ا . ل. : البته آنچه من در اينجا مىگويم فقط و فقط خود مرا متعهد مىسازد! بر اين مبانى است كهبه اين سؤال پاسخ مىگويم. اعتقاد راسخ دارم كه كتاب مقدس محصول پيشگوييهاى انبيا است وشهادت اخلاقى - نمىگويم «تجربه» اخلاقى - در شكل متون مكتوب در آن به وديعه نهاده شدهاست. ليكن اين امر با مضمون انسانيت آدمى به مثابه مسئوليت در قبال ديگرى كه در گفتگويمانمطرح شد، كاملا سازگار است. نقد تاريخى مدرن نشان داده است كه كتاب مقدس، برخلاف آنچهقرنها تصور مىشد، توسط شمار كثيرى از مؤلفان و طى ادوارى كاملا متفاوت نوشته شده است. امااين امر، برخلاف انتظار، هيچ تغييرى در اعتقاد و باور فوقالذكر ايجاد نمىكند. زيرا من همواره براين نظر بودهام كه معجزه كتاب مقدس هيچ ربطى به منشا ادبى مشترك آن ندارد، بلكه ريشه آن،درستبرعكس، در جهتگيرى و حركت مشترك متون متفاوت به سوى يك محتواى اساسى وذاتى واحد نهفته است. معجزه اين آميزش و جهتگيرى مشترك بزرگتر از معجزه مؤلف واحد ويكتاست. و آن قطب يا مركزى كه اين حركت مشترك معطوف بدان است، همان امر اخلاقى است كهبه صورتى قطعى و ترديدناپذير بر كل كتاب مقدس مسلط است. ف. ن. : آيا شما تا آن حد پيش مىرويد كه بگوييد يك انسان اخلاقى مىتواند، در همه زمانها ومكانها، به صورت كتبى يا شفاهى [نسبتبه امر نامتناهى] بارها شهادت دهد، و شهادتهاى او نهايتابه شكلگيرى يك كتاب مقدس منجر شود؟ آيا وجود يك كتاب مقدس مشترك ميان كسانى كه به سنتهاى متفاوت تعلق دارند يا كسانى كهخود را عضو هيچ سنت دينى تلقى نمىكنند، امكانپذير است؟ ا . ل. : آرى، حقيقت اخلاقى نزد همه مشترك است. قرائت كتاب مقدس، حتى اگر متنوع باشد،از طريق همين گوناگونى برداشتهاى متفاوت اشخاص از كتاب مقدس را تجلى مىبخشد. وجهذهنى قرائتشرط ضرورى قرائت متون نبوى است. ولى مسلما بايد ضرورت مواجه و ديالوگ رابه اين نكته افزود، و متعاقب آن، كل مساله نداى سنت مطرح مىشود، كه در واقع نوعى هرمنوتيكاست نه شكلى از اطاعت و فرمانبردارى. ف. ن. : اين نكته يقينا در مورد قرائتيك كتاب مقدس واحد از سوى يهوديان و مسيحيانصادق است. اما پرسش من گستردهتر از اين بود. منظورم آن بود: اگر اين شهادت به امر اخلاقى استكه شكوه و جلال امر نامتناهى را ظاهر مىسازد، نه متنى مكتوب كه حاوى نوعى معرفت است، پستكليف امتياز و رجحان خود كتاب مقدس چه مىشود؟ آيا آدمى نمىتواند آثار افلاطون را به منزلهكتاب مقدس قرائت كند، و يا ديگر متون برجستهاى كه به تصديق نوع بشر، حاوى شكلى از شهادتدادن نسبتبه امر نامتناهىاند؟ ا . ل. : هنگامى كه چند لحظه پيش - به صورتى گذرا - انسان را به مثابه گسستى توصيف كردمكه در عرصه وجود رخ مىدهد و استقلال پرغرور موجودات برخوردار از اينهمانى را زير سؤالمىبرد و آن را تابع ديگرى مىكند، به اعماق «وصفناپذير» و آرمانى «دنياى درونى» اشاره نكردم.من در باب متون و كتاب مقدس سخن گفتم. من به ثبات و استحكام آنها مىانديشيدم كه حتى پيشاز آنكه توسط قلم به حروف تحرير شده بدل شوند، در همه زبانها، همچون كلام منظوم، سخت ومحكم مىشوند. آنچه به قول معروف بر جان و دل آدمى نوشته مىشود، نخست در كتابها به نگارشدرمىآيد. منزلت آنها همواره با شتابى بيش از حد به مرتبه امرى عادى در ميان ابزارها و محصولاتفرهنگى طبيعتيا تاريخ سقوط كرده است. معهذا كلام آنها موجب بروز گسستى در عرصه وجودمىشود، كلامى كه هرگز تا حد يك صداى ناشناخته درونى، يا «ارزشهاى» هنجارى انتزاعى نزولنمىكند، كلامى كه جهان ما نمىتواند آن را به عينيت اشياء و اعيان تقليل دهد. به اعتقاد من، اينچهره بشرىاست كه از خلال همه كتابها و كل ادبيات سخن مىگويد - يا دچار لكنت زبان مىشود،يا به خود قيافه مىگيرد، يا با كاريكاتور خويش كلنجار مىرود. اگرچه اروپامدارى به پايان رسيدهاست، و به واسطه بسيارى حوادث دهشتناك بىاعتبار شده است، من هنوز به مرتبه اعلاى آن چهرهبشرى اعتقاد دارم كه در ادب يونانى و در ادب [لاتينى] خودمان، كه همه چيزش را مديون يونانياناست، جلوهگر مىشود. به لطف همين يونانيان است كه تاريخ ما هنوز ما را شرمنده مىكند. نوعىمشاركت در كتاب مقدس در ادبيات ملى همه [كشورهاى اروپايى] حضور دارد، در هومر وافلاطون، در راسين و ويكتور هوگو، در پوشكين، داستايوسكى يا گوته، و البته در تولستوى. ليكنمن به ارزش اعلا و به لحاظ وحيانى قياسناپذير كتاب كتابها يقين دارم، كتابى كه كل ادبيات جهانبشر آن بود و انتظارش را مىكشيد و يا آنكه دربارهاش شرح و تفسير مىنوشت و مىنويسد. معنا ودلالت متون مقدس از اعتقاد جزمى به منشا مافوقطبيعى يا قدسى آنها ناشى نمىشود، بلكه اين معنااز طريق تجلى چهره آن انسان ديگر تحقق مىيابد كه اين متون، پيش از آنكه او قيافه يا حالتى به خودگيرد، آن را روشن مىكنند. اين تجلى همانقدر طردناشدنى است كه دلنگرانيهاى جهان روزمره ماموجودات تاريخى مبرم و ضرورى است. به نظر من، معنا و دلالت متون مقدس متكى بر همه آنچيزهايى است كه طى قرون متمادى در دل خوانندگان خود بيدار كردهاند، و همچنين متكى بر همهآن چيزهايى كه اين متون طى فرايند كشف و تفسير و انتقال تاريخى خود دريافت كردند. تمامىقدرت و جذبه گسستهاى درون ما از آنها ناشى مىشود، گسستهايى كه وجدان آسوده ما نسبتبه وجود يا آنجا - بودن خويش را زير سؤال مىبرد. تقدس اين متون از همين امر ناشى مىشود،مستقل از تمامى معانى مربوط به آيينها و مناسك دينى. اين منزلتى يكتاست كه نمىتوان آن رابه رؤياهاى «جانهاى زيبا» (10) فروكاست، البته اگر هنوز بتوان اين باد - يا اين روح - برخاسته از دلبحران را منزلت ناميد، بادى كه مىوزد و پاره پاره مىكند، به رغم همه گرههاى تاريخ كه مجددا خودرا به هم مىبندند. ف. ن. : بنابراين، تجربه امر نامتناهى براى همه آدميان اساسا و ذاتا يكسان است. معهذا فقط اديانخاصاند كه به انسانها تسلا مىبخشند. الزام اخلاقى امرى كلى و جهانشمول است، اما تسكين وتسلا مسالهاى خودى و خانوادگى است؟ ا . ل. : دين به واقع با فلسفه يكى نيست، فلسفهاى كه ضرورتا آن تسلايى را كه دين اعطا مىكندبه بار نمىآورد. پيشگويى و اخلاق به هيچ وجه نافى تسلاهاى دين نيستند. ليكن بار ديگر تكرارمىكنم: آن بشريتى كه مىتواند از اين تسلاها صرفنظر كند، احتمالا لايق دريافت آنها نيست. ف. ن. : اجازه دهيد درباره تازهترين كارهاى شما به بحثبپردازيم. امروزه شما تفكر و تاملخودتان درباب مسئوليت در قبال ديگرى را گسترش مىدهيد، به نحوى كه تامل در باب مسئوليتدر قبال مرگ ديگرى را شامل مىشود. اين كار چه معنا و مفهومى دارد؟ ا . ل. : فكر مىكنم به هنگام قبول مسئوليت در قبال ديگرى، آدمى، در تحليل نهايى، نسبتبه مرگ ديگرى مسئول مىشود. آيا سربلندى و درستى و راستى نگاه ديگرى شكل اعلايى ازعريانى و بىحفاظ بودن نيست، بىحفاظ بودن در برابر مرگ؟ چهره آدمى به واسطهسرراستبودنش، همان چيزى است كه مرگ «مستقيما» آن را نشانه رفته است. آنچه به منزله طلب يادرخواست در اين چهره متجلى است، مسلما دال بر ندا يا فراخوانى براى عطا كردن و خدمت كردن- يا فرمانى براى عطا كردن و خدمت كردن - ليكن دستور مهمتر از اين فراخوان، كه در عين حالآن را نيز شامل مىشود، مربوط به رها نكردن و تنها نگذاردن ديگرى است، حتى به هنگام رويارويىبا آنچه از هيچ التماس و تمنايى تاثير نمىپذيرد. اين امر احتمالا بنيان پيوند اجتماعى، ( sociality ) وعشق بدون جاذبه عشقى، ( eros ) (11) .ترس و نگرانى از مرگ ديگرى مسلما مبناى احساس مسئوليتبراى اوست. چنين ترسى چيزى غير از دلهره است. فكر مىكنم اين مفهوم از ترس براى انسانى ديگر، داراىپيوندى متقابل با تحليلهاى درخشانى است كه هايدگر در مورد احساسات، انفعالات، عواطف، ( Befindlichkeit ) ،ارائه داد. طبق نظر او، هر احساس يا عاطفهاى واجد چيزى است كه هايدگر آن راقصديت مضاعف مىنامد: هر احساس خاصى احساسى در برابر چيزى و براى چيزى است. ترسيعنى ترس در مورد آنچه هراسناك است و همچنين همواره به معناى ترس براى خودم است.هايدگر بر اين واقعيت تاكيد مىگذارد كه در زبان آلمانى افعالى كه بيانگر احساساتاند هموارهافعالى متعدى هستند [كه عمل آنها به فاعل بازمىگردد، [ reflexive ،همانطور كه در زبان فرانسوىنيز افعالى چون تحريك شدن، مضطرب بودن، غمگين بودن و غيره همين وضع را دارند. بنا به گفتههايدگر، اضطراب يا هراس، احساسى استثنايى است كه در آن دو وجه در مورد و براى بر هممنطبقاند: اضطراب در مورد تناهى همان اضطراب براى تناهى خودم است و، به مفهومى خاص،همه احساسات و عواطف، به واسطه همين بازگشتبه خود يا نفس، ( self ) ،به اضطراب راجعمىشوند. اما از ديد ما چنين مىنمايد كه ترس براى ديگرى فاقد اين رجعتيا بازگشتبه خوداست. آيا در بطن همين ترس نيست كه احساس ترس از خدا مفهوم و معناى خود را بازمىيابد،آن هم به صورتى منفصل و جدا از هرگونه اشارهاى به ايده و مفهوم خدايى حسود؟ (12) ف. ن. : به چه مفهوم؟ ا . ل. : به مفهوم ترس بدون غرض; كمرويى، شرم... در هر حال، چيزى غير از ترس از مجازاتنقض احكام شريعت. ف. ن. : ولى اگر آدمى دلنگران ديگرى است و براى او مىترسد نه براى خود، آيا اصلا مىتواندزندگى كند؟ ا . ل. : اين به واقع پرسشى است كه آدمى بايد نهايتا به پيش كشد. آيا من بايد سراپا شيفته و مطيعوجود باشم؟ آيا من به صرف وجود داشتن، به واسطه اصرار بر حفظ و تداوم وجود خويش، موجبقتل و نابودى [ديگران] نمىشوم؟ ف. ن. : مسلما حال كه با پارادايم يا الگوى زيستشناختى آشنا شدهايم، به خوبى مىدانيم كهقيمت زندگى و بقاى هر نوع جانورى را جانورى از نوعى ديگر مىپردازد، و در محدوده هر نوعخاص نيز افراد آن نوع جانشين يكديگر مىشوند. بدون كشتن نمىتوان زيست. ا . ل. : در جامعه با توجه به نحوه كاركردش، بدون كشتن نمىتوان زندگى كرد، يا دستكم بدونبرداشتن گامهاى اوليه در جهت مرگ ديگرى. در نتيجه، پرسش مهم مربوط به معناى وجود ايننيست كه چرا به عوض نيستى يا هيچ، چيزى وجود دارد - يعنى همان پرسش مشهور لايب نيتسىكه هايدگر آن همه شرح و تفسير دربارهاش نوشته است - بلكه پرسش اصلى اين است: آيا منبه صرف وجود داشتن دستبه قتل نمىزنم؟ ف. ن. : با اين حال، ديگران با قبول اين حكم كه زندگى كردن بدون كشتن، يا دستكم بدونمبارزه و ستيز، ممكن نيست، چنين نتيجه مىگيرند كه كشتن به واقع امرى ضرورى است و اينكهچنين خشونتى خادم حيات و قانون حاكم بر تكامل است. شما اين نتيجهگيرى را انكار مىكنيد؟ ا . ل. : انفجار ناشى از ظهور انسان در عرصه وجود، آن گسستن و شكافتن پوسته وجود كه طىاين گفتگوها دربارهاش سخن گفتهام، آن بحران وجود، آن ماسواى وجود، به واقع داراى اين نشان ياوجه مميزهاند كه طبيعىترين امر به مسالهسازترين امر بدل مىشود. آيا من حق دارم وجود داشتهباشم؟ بدينسان پافشارى بر حفظ و تداوم وجود كه واكنشى طبيعى، ساده، و برى از تامل است، زيرسؤال مىرود. ف. ن. : در ماسواى وجود جملهاى از پاسكال نقل مىكنيد به اين مضمون: «جاى من زير آسمانخدا اينجاست. غصب و تصرف كل جهان بدينگونه [با بيان اين جمله] آغاز شد،» و «آنانحتىالمقدور به بهترين نحو ممكن از شهوات نفسانى در جهتخير عامه سود جستهاند. اما اين كارصرفا نوعى تظاهر است، تصويرى دروغين از صدقه و نيكوكارى. زيرا اين كار در اصل فقط [مبين]نفرت است و بس.» (13) معهذا، اگر در توافق با شما بپذيريم كه اين پرسش، پرسش غايى، يا نخست، متافيزيك است،شما چگونه سبتبه پاسخ خودتان متعهد مىشويد؟ آيا تا آنجا پيش خواهيد رفت كه بگوييد فاقدحق حيات هستيد؟ ا . ل. : من به هيچ وجه قصد ندارم اين نكته را آموزش دهم كه عشق به همسايه و زندگى حقيقتاانسانى بايد به خودكشى منجر شود. قصد من بيان اين حقيقت است كه يك زندگى حقيقتا انسانىنمىتواند در برابرى خود با ( Satis-fied ) (14) ،حياتى مبتنى بر آرامش وسكون، باقى بماند، اين زندگى به يارى ديگرى بيدار مىشود، يا به عبارت بهتر، همواره در حالهوشيار شدن [يا به خود آمدن] است، مىخواهم بگويم كه وجود هرگز - به خلاف گفتههاىبسيارى از سنتهاى اطمينانبخش - خودش دليل وجود خودش نيست، و آن عبارت مشهور[اسپينوزا] ، conatus essendi سرچشمه هرگونه حق و هرگونه معنا نيست.
× اين نوشته ترجمه فصولى از كتاب زير است : Emmanuel Levinas, Ethics and Infinity: Conversations withPhilippe Nemo , DuquesneUniversity Press, Pittsburgh , 1985. 1) Totality and Infinity, (The Hague: Niyhoff, 1969), pp . 57-58 2) من اينجايم» me voici ،به نقل از كتاب مقدس، سفر پيدايش، باب 22، سطور 1 ، 7 ، 11 ، كتاب اشعيا ، باب 6 ،سطر 8 . 3) بخش سوم اين اصطلاح كه مورد تاكيد قرار گرفته، از فعل «بودن» مشتق مىشود. از اين رو مفاهيم اخلاقى «غرض»و «بىغرضى» معنايى هستىشناسانه مىيابند. لويناس در راستاى حركت كل فلسفه خويش كه متكى بر اولويتاخلاق بر هستىشناسى است، مفهوم اخلاقى بىغرضى را به منزله تلاش براى غلبه بر وجود يا هستى تفسيرمىكند. 4) احتمالا منظور آن است كه هر يك از ما، در مقام سوژه بشرى، همه تكاليف و مسئوليتهاى فرزند ارشد خانواده رابه ارث مىبرد و بايد در قبال ديگران عهدهدار مسئوليتشود. - م. 5) در اين نقلقول طولانى و دشوار، لويناس به مهمترين اصل هستىشناسى و معرفتشناسى متافيزيكى مىپردازد:اصل اينهمانى يا اصل عدم تناقض. امر يكسان مبين يكسانى هر موجود با خود و تفاوت آن با غير خود است: الف،الف استيا الف، ب نيست. اما به اعتقاد لويناس سوژه يا همان انسان، موجودى است كه اين اصل را زير پامىگذارد. سوژه معرف حضور ديگرى در خود و جذب تفاوت به درون امر يكسان است. موجوديتسوژه مبتنىبر مسئوليت در قبال ديگرى است. براى سوژه هستى ديگرى اصل و محور هستى خود اوست. پس تفاوت دريكسانى جذب مىشود تا برجستهتر گردد. حضور ديگرى در سوژه به معناى فراتر رفتن از اصل اينهمانى است، زيرا اين اصل هويت هر چيز را با جدا ساختن آن از ديگرى و تعيين حدود آن، مشخص مىسازد. از اين رو فقطسوژه است كه با ترجيح ديگرى بر خود و اينهمانى خود، مىتواند از حدود متناهى خود فراتر رفته و بر مبناىسرشت اخلاقىاش شكوه و جلال امر نامتناهى را رؤيت كند و نسبتبدان شهادت دهد. - م. 6) E. Levinas, Otherwise them Being or Beyond Essence, p . 146 7) Otherwise them Being, pp. 146-47 8) Otherwise them Being, pp. 147 9) عهد عتيق، كتاب آموس، بند 3 ، آيه 8 . 10) جانهاى زيبا» beautiful souls اصطلاحى است كه هگل در پديدارشناسى روح عمدتا براى توصيف و نقدذهنيت رمانتيك و نگرش عرفانى به كار مىبرد. - م. 11) يا به تعيرى ديگر «مهر و محبتبدون عشق»، زيرا واژه eros واجد طيف گستردهاى از معانى است: از عشقافلاطونى گرفته تا جاذبه جنسى. - م. 12) معناى ظاهرى برخى از عبارات عهد عتيق حاكى از آن است كه ترس و خوف بندگان از تهديدهاى خداوند و خشمو عصبانيت او ناشى مىشود و اين خشم نيز ريشه در حسادت نسبتبه خدايان ديگر دارد. در عهد عتيق يهوه ازخود به عنوان خدايى حسود نام مىبرد و پرستش خدايان ديگر را نشان خيانتبنىاسرائيل مىداند. - م. 13). Pascal, Pensees, Brunschvieg 295 and 451 / La Fuma 112 and 404 14) واژه Satis به معناى «كافى» است. منظور آن است كه حيات انسانى اگرچه امرى موجود و برخوردار از وجوداست، ليكن برخلاف ساير موجودات داراى حد كافى نيست و همين امر نيز آن را با نامتناهى مرتبط مىسازد. - م.