نوشته جان هيلترجمه الهه دهنوى «پسامدرنيسم» مفهومى بسيار بحثانگيز است، چرا كه به شيوههايى متفاوت (در مباحث علمى و غيرتخصصى) به كار رفته است. اين اصطلاح به طيفى كموبيش حيرتآور از موضوعات گوناگون اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى اِعمال شده است و در نتيجه بسيارى از مفسرانِ پسامدرنيسم، معانى يكسانى را از اين اصطلاح مراد نمىكنند و كانون توجه خود قرار نمىدهند. از اين گذشته، عنوان «پسامدرن»، هم در تبيين جنبههاى خاص اجتماعى ـ فرهنگى و زيبايىشناختىِ زندگى امروز به كار مىرود و هم در تعريف شيوههاى نوين نظريهپردازى كه به نظر مىآيد براى فهم وضعيت جديد «پسامدرن» مناسباند. از اين رو گرچه ممكن است نظريه پسامدرنيستى با تحليل پسامدرنيسم ارتباطى تنگاتنگ داشته باشد، امّا ضرورتاً چنين نيست. براى مثال، فردريك جيمسون كه از متنفذترين تحليلگران پسامدرنيسم است، خودْ نظريهپرداز پسامدرن نيست، زيرا [ در آثارش [از روشهاى متداول تحليل و تفسير اجتماعى (خصوصاً ماركسيسم) استفاده مىكند. همچنين مىتوان گفت كه برخلاف ساير ديدگاههاى نظرى همچون روانكاوى يا فمينيسم، پسامدرنيسم در مورد فيلم به يك رويكرد نظرى يا مجموعهنوشتههاى انتقادى نيانجاميده است. اين بدان سبب است كه مشخصه پسامدرنيسم بدگمانى به ساختارهاى نظرىِ وحدتيافته است، و تأثير انگارههاى پسامدرنيستى بر مطالعات فيلم از طريق بر هم زدن ثبات گزارههاى علمى يا انگاشتههاى هستىشناختى نظريه پيشين بوده است (مانند نظريه سوژه كه زيربناى اصلى بسيارى از نظريههاى روانكاوانه و فمينيستىِ فيلم را تشكيل داده است.) علاوه بر اين، توجّهى كه به پسامدرنيسم به منزله موضوع تحقيق مىشود، غالباً به دگرگونيهاى فرهنگى معطوف گرديده است كه از توجه صِرف به فيلم فراتر مىروند و اكثر محققان، اگر هم فيلم را به تجربه مدرنيته ربط دهند، تلويزيون ــ و نه فيلم سينمايى ــ را تجسمدهنده امر پسامدرن مىدانند. براى مشخص كردن آنكه نظريات راجع به امر پسامدرن از چه طريقى بر بررسى فيلم تأثيرگذار بودهاند، بهتر است كه سه شاخه مهم فكرى را درباره پسامدرنيسم مشخص كنيم. بدينترتيب مىتوان ديد كه اين اصطلاح در موارد زير كاربرد داشته است: مباحث فلسفى كه مربوط به گستره و زمينههاى مبانى شناختاند؛ مباحث اجتماعى ـ فرهنگى كه به ارزيابى اهميت دگرگونيهاى اقتصادى و اجتماعى زندگى معاصر مىپردازند؛ و مباحث زيبايىشناختى كه موضوع آن ماهيت دگرگونشونده سبكهاى هنرى به دنبال افول مدرنيسم است. اگرچه اين سه مبحث با هم مرتبطاند، امّا آنقدر از يكديگر متمايز هستند كه بتوان هر كدام را جداگانه مورد بررسى قرار داد.
مباحث فلسفى
در فلسفه، مباحث راجع به پسامدرنيسم را مىتوان بيانگر ترديد فزاينده نسبت به نظامهاى «جهانشمول» و فراگيرِ فكرى و تحليلى دانست. در اين خصوص، وضعيت پسامدرن (1979) اثر ژان فرانسوا ليوتار منبع حائز اهميتى است. به عقيده ليوتار، «وضعيت پسامدرن» را مىتوان به عنوان ناباورىِ روزافزون به فراروايات تفكر غرب (يا به تعبير او réctis grand les ) تعريف كرد (1984 / 1979 : ص 24). از اين لحاظ، امر مدرن، كه به نظر مىرسد پسامدرن در حال جايگزينى آن است، مدرنيسمِ هنرىِ اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم نيست، بلكه نظام فكرى مدرنى است كه با جنبش روشنگرى (و فيلسوفانى همچون ولتر، لاك و هيوم) و طرح تبيين علمى و تفوق جهان طبيعى و اجتماعى پيوند خورده است. به نظر ليوتار ايده پيشرفت كه از مشخصههاى انديشه روشنگرى است، ديگر پذيرفتنى نيست. او استدلال مىكند كه اعتقاد به پيشرفت بىوقفه تفكر ــ رهايى خرد ــ يا رهايى اجتماعى و سياسى كه زمانى خود را در آن سهيم مىدانستند، اكنون محال است. ليوتار مىپرسد: «چه نوع تفكرى مىتواند در فرآيندى كلى به سوى رهايىِ جهانى بشر، آشوويتس را انكار كند؟» (1986 : ص6) در اين خصوص، اثر ليوتار را مىتوان با شيوههاى كلى تفكر ساختارگرا مرتبط دانست و ويژگيهاى مشتركى در آنها ديد. به طور كلى، در اين مشخصهها نسبت به نظريهها و تبيينهاى تماميتبخشى كه درصدد ارائه تبيينهاى كلى و فراگير از پديدههاى اجتماعى و فرهنگى هستند، نوعى ترديد وجود دارد؛ نوعى بنيادستيزى كه ادعاهاى قائل به «كلى» و «مطلق» بودنِ اصول شناخت را رد مىكند؛ نفى «كليتباورىِ كاذبِ» نظامهاى فكرى نژادگرا يا اروپامحور؛ نوعى ستيز با ماهيتْباورى كه هم نظريههاى ژرفاشناختى را كه درصدد آشكار كردن حقايق «نهفته» يا «ماهوى» هستند رد مىكند و هم نگرشهايى را كه قائل به ماهيت يا «جوهر» ثابت انسانىاند. در خصوص مورد آخر، نقد خرد جنبش روشنگرى با نقد نَفْسِ وحدتيافته ــ كه اصولش را زيربناى خرد جنبش روشنگرى مىدانستند ــ پيوند خورده است. بر اين اساس، استوارت هال ميان «سوژه جنبش روشنگرى» و «سوژه پسامدرن» تفاوت قائل مىشود. سوژه جنبش روشنگرى، شخص انسان را «موجودى خودمدار و وحدتيافته و برخوردار از توانايى خرد، آگاهى و كنش» مىپندارد؛ امّا سوژه پسامدرن «هيچ ماهيت ثابت، بنيادى يا ماندگار» را براى انسان قائل نمىشود، بلكه او را «در زمانهاى متفاوت داراى ماهيتهاى مختلف» مىداند (هال، 1992 : ص 277). در اين خصوص، نظريه پسامدرن، هم بر ناهمگونى و گسستگىِ «واقعيات» و هويتهاى اجتماعى و فرهنگى تأكيد دارد و هم اينكه هرگونه شرح واحد يا جامعى از آنها را ناممكن مىداند. به اين ترتيب، اغلب پسامدرنيسم را هم متضمن نوعى نسبىگرايى مىدانند كه داورى ميان برداشتهاى مختلف (يا ادعاهاى شناختى) از واقعيت را غيرممكن مىداند، و هم «ايدئاليسم» يا «ميثاق باورى» [conventionalism] كه دستيابى به «واقعيت» را صرفاً از راه «گفتمانهاى» برسازنده آن واقعيتها امكانپذير مىداند. پسامدرنيسم به خاطر داشتن اين دو ويژگى مورد انتقاد قرار دارد. همچنين، بسيارى از مباحث پسامدرن ظاهراً پيشپندارهاى خود را نفى كرده و به ادعاهايشان در خصوص «وضعيت پسامدرن» جامعيت بخشيدهاند و يا «روايات كلان» درباره گذار از مدرنيسم به پسامدرنيسم را بنيان نهادهاند، همان رواياتى كه از جهاتى ديگر ناممكن تلقى مىشوند. چنانكه گرگور مك لينان اظهار مىكند: «افول تدريجى روايات كلان»، خود «روايت كلانِ ديگرى است» (1989 : ص 177). از اين حيث، بجاست كه تمايزى قائل شويم بين ترديد نسبت به نظريه جامع (كه از ويژگيهاى فلسفه پسامدرنيسم است) و ادعاهاى بنيانيترِ اجتماعى و فرهنگى درباره ويژگى پسامدرنيته و فرهنگ پسامدرن؛ گرچه اين دو مقوله اغلب ارتباطى تنگاتنگ با يكديگر دارند (همچون اثر ليوتار كه هم بررسى جايگاه شناخت در جامعه پساصنعتى است و هم جدلى با نظريه تماميتبخش).
مباحث اجتماعى ـ فرهنگى
در مباحث جامعهشناسى، [ مفهوم ] پسامدرنيسم را براى شناخت شكلگيرى نظم نوين اقتصادى و اجتماعى به كار بردهاند. اين نظم نوين گاهى با مفهوم «پساصنعتىگرايى» مرتبط است (رُز ، 1991) و «پسامدرنيته» (لايون، 1994) يا «پسامدرنسازى» (كروك و ديگران، 1992) خوانده مىشود. از اين منظر، «پسامدرنيسم» (يا «پسامدرنيته») را پيامدِ دوره مدرنيته مىدانند. ليكن، اين اصطلاح مورد بحث و سوءال بوده است و در مورد تعيين دوره زمانى آن اتفاق نظر وجود ندارد. از اين رو، گرچه مىتوان زمانِ پيدايش مدرنيسم را جدايى از «سنت» (و فئوداليسم) دانست كه با ظهور نظام سرمايهدارى در قرن پانزدهم و شانزدهم نمود يافته بود، امّا معمولاً [ آغاز ] آن را با تحولات اقتصادى و اجتماعى (كه مشخصه قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم است) و تغييراتى كه با صنعتىشدن، شهرىسازى و پيدايش جنبشهاى تودهاى آغاز شد همزمان مىدانند. از اين رو، مشخصههاى اصلى نظام اجتماعى پسامدرن را معمولاً برحسب گذار از نظم صنعتى كهن به نظم نوين «پساصنعتى» مشخص مىكنند كه آن هم به نوبه خود با چند ويژگى تعيين مىشود: كاهش توليد صنعتى و اهميت يافتن صنايع خدماتى (كه يا ماهيتى تجارى و مالى دارند و يا به ميراث فرهنگى و گردشگرى مربوط مىشوند)؛ جايگزينى شيوههاى نوين و انعطافپذير توليدى پسافورديستى كه قابليت انتقال جغرافيايى دارند (از قبيل توليد گروهى و هدف قرار دادن گروههاى خاص مصرفكننده يا بخشهاى معينى از بازار) به جاى شيوههاى قديمىِ استانداردشده يا به عبارتى فورديستى؛ كاهش [ تعداد ] كارگران سنّتى و افزايش كارمندان و كاركنان «طبقه خادم» (كه بر اساس بعضى نظريهها، فرهنگ پسامدرن مبيّنِ نگرشها و سلايقشان است)؛ و لذا كاهش اهميت هويتها و اختلافات طبقاتى و اهميت يافتن ساير شكلهاى هويت اجتماعى همچون سن، جنسيت، گرايش جنسى، قوميت و محل زندگى. در اين خصوص، جايگزينى «سياست تفاوت» به جاى سياست جنبشهاى تودهاى را مىتوان با مباحث پسامدرنِ راجع به وابستگى و دگرگونى رو به رشد هويتهاى اجتماعىِ عصر حاضر مرتبط دانست. اين دگرگونيها را با اهميت فزاينده (و همگرايىِ) فنّاوريهاى نوين رايانه و ارتباطات براى نظم دگرگونشونده اقتصادى و اجتماعى همسو مىدانند. برونداد رسانههاى گروهى و سرويسهاى خبرى، نه فقط بخش عمدهاى از «توان توليد» اقتصاد «پساصنعتى» را ارائه مىدهد، بلكه بيش از پيش معرّف رفتارهاى اقتصادى پسافورديستى است (لش و يورى، 1994). نكته مهمتر اينكه رسانههاى گروهى و فنّاوريهاى نوين به طرزى چشمگير در حال تغيير دادن تجربه اجتماعى و ذهنيتاند. اينجاست كه دو مضمون اصلى را مىتوان مشخص كرد: نخست اينكه مثلاً تسريع انتشار اطلاعات و تصاوير از طريق ماهواره و سيستمهاى متصل به رايانه را باعث كاهش زمان و مكان، «از ميان رفتن مرزهاى» فرهنگى و ايجاد هويتهايى مىدانند كه ديگر ضرورتاً با توجه به مكان شناسايى نمىشوند (هاروى، 1989؛ مير و ويتز، 1985). هر كدام از اين فرآيندها را مىتوان با مباحث جهانى كردن، اختلاط و كثرتبخشى ديدگاههاى فرهنگى و تأثيراتى مرتبط دانست كه انتظار مىرود موج عظيم افراد، كالاها، خدمات، تصاوير، انگارها و اطلاعات به سرعت پذيراى آن باشند (گرچه هنوز هم مشخصه اين تأثيرات، نامتوازنىِ حادِ قدرت است.) دومين مضمونى كه از بررسى پسامدرنيسم حاصل مىشود، به اين موضوع مىپردازد كه چهطور رسانههاى گروهى و تصاوير و نشانههايشان بيش از پيش براى شهروندِ مدرن حكمِ يك الگوى واقعيت (اگر نه يگانه الگوى واقعيت) را دارند. اين ديدگاه را به ويژه بودريار، نظريهپرداز جنجالبرانگيز فرانسوى، مطرح كرده است. بودريار همگام با نظريهپردازان پساصنعتى به گذار از يك نظم صنعتى كهنه مبتنى بر كار و توليد كالا به نظم نوين و مولّد اجتماعىِ مبتنى بر ارتباط و چرخشنشانهها اشارهمىكند (بودريار، 1975). با وجود اين، به اعتقاد بودريار، اين تحوّل وضع فرهنگى جديدى را نيز بنيان مىگذارد. موضوع صرفاً اين نيست كه دنياى ما در سيطره تصاوير و نشانهها قرار دارد، بلكه اين تصاوير و نشانهها به مهمترين واقعيت [ زندگىِ ما ] تبديل شدهاند. او معتقد است كه ما اكنون در جهان شبيهسازيها يا فوق واقعيت زندگى مىكنيم كه هيچ حقيقتى در پس آن وجود ندارد. در واقع، از نظر بودريار اكنون ردّ يا اثبات فرآيند امر واقع ناممكن است (1983، ص 41)، زيرا ما فقط به نشانهها و شبيهسازيها دسترسى داريم. وقتى بودريار در سال 1991 تصوير جنگ خليج [ فارس ] را به عنوان رويدادى «مجازى» بررسى كرد و اظهار داشت كه «جنگ خليج [ فارس ] اتفاق نيفتاد»، اين بحث تحريكآميز به اوج خود رسيد. اگرچه مىتوان اين گفته را بحثى راجع به ماهيت تغييريافته جنگ در عصر پسامدرن دانست، امّا همچنين مىتوان آن را حاكى از بعضى نقاط ضعف ديدگاه پسامدرن هم تلقى كرد، و آن اينكه اوّلاً اين ديدگاه به واقعيات فراتر از تصاويرِ شبيهواقعيت وقعى نمىگذارد و ديگر اينكه در هيأتى بنيادستيز، با نسبت دادن قدرت و تأثيرگذاريىِ مبالغهآميز به تصويرپردازى رسانههاى گروهى، به همان شيوههاى ديرينه تفسير اجتماعى مىپيوندد. ديدگاه بودريارى به جهان شبيهسازىِ رسانههاى گروهى قطعاً مبالغهآميز است، امّا توجهمان را به حضور اين شبيهسازيها در فرهنگ كنونىِ نشانهها و تصاويرِ رسانهها و بىاعتنايى روزافزون رسانهها به واقعيتهاى بيرونى معطوف مىكند. ليكن تلويزيون به دليل حضور دائمى آن در فرهنگ كنونى، عموماً بيش از سينما با وضعيت پسامدرن پيوند دارد. از اين رو، به عقيده كروكر و كوك، تلويزيون «به معناى دقيق كلمه، جهان واقعى فرهنگ و جامعه و اقتصاد پسامدرن» است (1988 / 1986، ص286). البته منظور اين نيست كه انگارههاى پسامدرن، مباحث راجع به سينما را تحت تأثير قرار ندادهاند. امّا اين مباحث در مورد تلويزيون، در بعضى فيلمهاى خاص اِعمال شده است ــ و نه در كل رسانه (گرچه عموماً اين موضوع به كلىگوييهاى ناسنجيده درباره عملكرد تلويزيون انجاميده است). بنابراين بهتر است اكنون به بررسى زمينه هنرى مباحث مربوط به فيلم پسامدرن بپردازيم.
مباحث زيبايىشناختى
اگر بتوان فلسفه پسامدرن را با اعتمادى كاهشيابنده به «خرد كلى» و ايدههاى پيشرفت مرتبط دانست، به همين طريق مىتوان ديد كه برخى رفتارهاى فرهنگى ــ كه «پسامدرن» ناميده مىشوند ــ به صورت واكنشى به از ميان رفتن اتكاء به ارزش يا پيشروندگىِ مدرنيسم در هنر و طراحى، شكل مىگيرند. بخشى عمده از نخستين مباحث راجع به پسامدرنيسم مربوط به معمارى بود و [ ايضاً [ برخى از اين نظرها درباره معمارى به واضحترين شكل مطرح شدند. به طور كلى، مدرنيسم در معمارى (براى مثال در آثار Le Corbusier ، گروه hous Bau ، Rohe der Van Mies و Style International ) تأكيد خاصى بر كارآيى و سودمندى اجتماعى داشته است. از اين حيث، معمارى مدرن «صحت كارآيى» را مىطلبيده است كه مستلزم كنار گذاشتن تزئين و دكوراسيون بود و به جاى آن مصالحِ به كار رفته در برابر ديد قرار مىگرفتند و نقش آنها را در بنا نشان مىدادند. اصول معمارى مذكور به اهداف اجتماعىِ «مدرن» همچون انبوهسازى مسكن نيز تعميم داده مىشد (حتى اگر سياستمداران و برنامهريزان اين اهداف را هميشه با ميزان سرمايهگذارى مناسب به انجام نمىرساندند) و در آثارى از قبيل كارهاى Style International كاربرد «جهانى» داشتند. به نظر چارلز جنكز، معمارى پسامدرنيستى را بايد واكنشى به ناكامى اين طرح مدرنيستى دانست. در واقع او زوال معمارى مدرن را با رويدادهايى همچون فروريزى برج Point Ronan در سال 1969 و تخريب آسمانخراشهاى سنت لوييس در سال 1972 مرتبط مىداند. وى استدلال مىكند كه چنين رخدادهايى نه فقط حاكى از زوال معمارى مدرن در انبوهسازى، بلكه همچنين حاكى از شكست آن در جذب يا برقرارى ارتباط با ساكنانش است (جنكز، 1986 : ص19). بنابراين، به عقيده جنكز، معمارى پسامدرنيستى با ردّ كاركردگرايى مدرنيسم، استفاده از دكوراسيون و تزئين و تلفيق سبكهاى دورهها و مكانهاى مختلف (با لحاظ كردن جنبههاى بومى) درصدد پيوند دوباره با ساكنانش است. به اين ترتيب، جنكز پسامدرنيسم را برحسب مفهوم «رمزگذارىِ دوگانه» تعريف مىكند كه شامل تلفيق شيوههاى مدرن با ديگر سبكها (معمولاً ساختمانسازى سنتى) با هدف برقرارى ارتباط با جامعه و اقليتى دلنگران است، اقليتى كه معمولاً ساير معماران را در بر مىگيرد (ص14). جنكز اذعان مىكند كه گرچه ممكن است «رمزگذارىِ دوگانه» از جمله ويژگيهاى كلىِ فرهنگ پسامدرن باشد، امّا «ناكامىِ» معمارى مدرن كاملاً با ناكامىِ هنرهاى ديگر قابل قياس نيست. با اين حال، اندريس هويسن (1986) معتقد است كه ظهور هنر پسامدرن، به ويژه در ايالات متحده، با ناكامى يا «فرسودگى» مدرنيسم در ارتباط است (يا به طور اخص، آن صورتى از مدرنيسم كه در دهه 1950 در ايالات متحده نهادينه شد). از اين حيث، مىتوان پسامدرنيسم را واكنشى دانست به آنچه راسل برمن (51984 - : ص41) «عادىشدگى شوك» و از دست رفتن نفوذ فرارونده مدرنيسم توصيف مىكند. گفته مىشود كه هنر مدرن به دليل در هم آميختن با بازار هنر و نهادينه شدن آن به عنوان «هنر وارسته»، ديگر توانِ به پرسش گرفتن، برانگيختن و ايجاد ارتباط با اجتماعى فراتر از عدهاى معدود از نخبگان را از دست داده است. به عقيده هويسن، ريشههاى اين پرسشگرى را مىتوان در هنر پاپ دهه 1960 يافت كه به زيبايىشناسى غالب اكسپرسيونيسمِ انتزاعى واكنش نشان مىدهد و از طريق تلفيق اصولى برگرفته از فرهنگ عامّه، به مخالفت با مفاهيم سنتى هنر برمىخيزد. به اين صورت مىتوان ويژگيهايى را در هنر پاپ يافت كه معمولاً همسو با رفتارهاى فرهنگى پسامدرناند. اين ويژگيها را كمابيش مىتوان پراكندهگزينى [eclecticism] ناميد، يعنى زوال مرزهاى زيبايىشناختى و كاهش توجه به نوآورى. بنابراين، همانطور كه فلسفه و فرهنگ پسامدرن با پلوراليسم مرتبطاند، شناختهشدهترين ويژگى پسامدرنيسم پراكندهگزينى آن بوده است، يعنى بهرهگيرى از سبكها، گونهها و شيوههاى مختلف هنرى و از جمله مدرنيسم و آميختن آنها با يكديگر. در اين خصوص، مىتوان پسامدرنيسم را جنبشى فراتر از مدرنيسم دانست كه با اين حال قادر به استفاده از تكنيكها و عرفهاى مدرنيستى به عنوان گزينههايى از ميان ساير سبكهاست. از اين جهت است كه فدرستون پسامدرنيسم را بيانگر نوعى «در هم آميختگىِ سبكى» مىداند (1988 : ص203)، درحالىكه ساير منتقدان بر راهبردهاى «تخصيصى» و «ادغامىِ» آن تأكيد داشتهاند (براى مثال وُلن، 1981 : ص168 و هويسن، 1986 : ص 505). بخش اصلى اين فرآيند، تلفيقى از عناصر فرهنگ «متعالى» «عوامانه» بوده است (كه مىتوان آن را نمونه تمايززدايى يا از ميان برداشتن مرزها دانست، كه اغلبْ ويژگى پسامدرنيسم تلقى شده است). همانطور كه جيمسون استدلال كرده است، قالبهاى فرهنگىِ عامّهپسند از قبيل تبليغات، فيلمهاى سينمايى گروه «ب»، داستانهاى علمى ـ تخيلى و داستان جنايى، براى هنرمندان دوره پسامدرن جاذبهاى خاص دارند. با اين حال، او معتقد است كه هنر پسامدرن، همچون هنر مدرنيستى، صرفاً به «بازآورى» از فرهنگ عامّه نمىپردازد، بلكه اين بازآورى تا حدى با آثار پسامدرنيستى درآميخته مىشود، به نحوى كه تفاوتهاى پيشين ميان فرهنگ مدرنيستى و فرهنگ عامّه، ديگر مصداق ندارند (جيمسون، 1988 : ص113). همچنين درخور ذكر است كه «شكاف» ميان مدرنيسم و پسامدرنيسم در اين مورد نسبى است نه مطلق. از اين رو، چنانكه برخى مفسران ذكر كردهاند، بسيارى از ويژگيهاى پسامدرنيسم (از قبيل تخصيص و برابر نهادن مطالب متفاوت) از مشخصههاى مدرنيسم نيز بودهاند، به رغم اينكه اين ويژگيها در آثار مدرنيستى كاملاً واجد اهميتى نيستند كه در آثار پسامدرنيستى دارند (براى مثال كالينى كُز ، 1989: ص 1612 -؛ وُلف، 1990 : ص 9998 -). در نهايت، وامگيرى سبكها و صناعات كه ويژگى هنر پسامدرن است، چهبسا از كاهش نوآورى و تأثير شخصى نويسنده ناشى شده باشد. [ در دوره پسامدرن ] نويسنده كسى است كه به موازات سوژه جنبش روشنگرى كموبيش «مرده» است. بدينترتيب، به عقيده ديك هبديج، كاربرد «تقليد تمسخرآميز، شبيهسازى، اقتباس و تمثيل» به شكل پسامدرن را مىتوان «باعث نفى برترى يا قدرت خلاّق نويسنده دانست»، و اينكه ديگر از او انتظار نمىرود [ اثرى ] خلق كند، بلكه صرفاً آثار پيشين را بازسازى مىكند و يا گفتهها را به شكلى تازه بيان مىكند (هبديج، 1988 : ص 191). با اين حال، تضادِ ميان نوآورى مدرنيستى و تخصيص و تقليد پسامدرنيستى، گاهى آنقدرها كه گفته مىشود واضح نيست، و شگفت اينكه حتى در فرهنگ عامّه، نويسنده انعطافپذير باقى مانده است. بر اين اساس، گرچه فيلمى همچون مخمل آبى (محصول امريكا، 1986) آشكارا داراى ويژگيهاى پسامدرن از قبيل پراكندهگزينى، تلفيق انديشههاى نو و عرفهاى عامّه، و بازى طعنهآميز با دالهاى ظاهرى است، با پيشفرضى كه از «نويسنده» آن (ديويد لينچ) وجود داشته، به نمايش درآمده و مورد بحث و بررسى و تفسير قرار گرفته است.
پسامدرنيسم و فيلم
با اين توصيف، فيلمهاى منفردى همچون مخمل آبى و Runner Blade (ريدلى اسكات، 1982) به نحوى بارز در مباحث پسامدرنيسم و فيلم مطرح شدهاند، امّا تعيين اينكه ويژگيهاى سينماى پسامدرن چيست، روشن نبوده است. [ در اين خصوص، ] سه موضوع مهم مورد توجه بوده است. نخست اينكه اغلبِ نظريهپردازان بر اين باورند كه سامان صنعت فيلم، مبيّنِ مشخصههاى پسامدرن است. از اين رو، هاليوود را دستخوشِ گذارى از توليد انبوه فورديستى (سيستم شركتى) به الگوهاى «تغييرپذير»ترِ توليد مستقل (هاليوود جديد و پس از آن) مىدانند كه مشخصه نظامهاى اقتصادى پسامدرن است، حال آنكه پيوستن هاليوود به شركتهاى مختلطِ رسانههاى جمعى، كه از جذابيتهاى تفنّنى بيشترى برخوردارند، نمونه مرزشكنى (تمايززدايى) پسامدرنِ رفتارهاى صنعتى، فنّاوريها و قالبهاى فرهنگى است (استورپر و كريستوفرسون، 1987 ؛ تَسكِر، 1996). دوم اينكه فيلمها از بسيارى جهات، مبيّن مضامين پسامدرن بودهاند و يا تصاويرى از جامعه پسامدرن ارائه كردهاند (هاروى، 1989 : ص 323308 - ؛ دنزين، 1991). مىتوان اين پريشانشهرىِ (dystopia) فيلمِ علمى ـ تخيلى معاصر را با عدم اطمينان پسامدرن به ايده پيشرفت و يا بازنمودهاى دگرگونشونده فيلم از انسانهايى كه اعتمادشان به روايات كلانِ مردمحورى و سلطه مردسالارانه از بين مىرود مرتبط دانست (كوهن، 1990 ؛ مدلكسى، 1991). و سرانجام اينكه فيلمها ويژگيهاى زيبايىشناختى (از قبيل پراكندهگزينى و فروپاشى سلسلهمراتب هنرى سنتى) را به نمايش مىگذارند كه به طور مشخص با رفتار فرهنگى پسامدرنيستى همخوانى دارد. با اين حال، تبيين و ارزيابى اينگونه مشخصههاى زيبايىشناختى، عارى از پيچيدگى و دشوارى نبوده است. اين امر تا حدى به جهت تنوع فيلمهايى است كه عنوان [ پسامدرن ] گرفتهاند (از قبيل فيلمهايى كه با روح كلى هاليوود همخوانى دارند و فيلمهاى «منفرد» يا «بدعتگذارانه» و ويدئو) و قدرى هم به اين دليل كه مشكل مىتوان شيوه فيلمسازى پسامدرن را از سبك «مدرنى» كه پيش از آن در هاليوود وجود داشته متمايز كرد. سلايق متفاوتى كه اساس موضوع شناخت فيلم پسامدرنيستى را تشكيل دادهاند، اين مشكلات را تشديد كردهاند. از سويى مفهوم پسامدرنيسم براى تداوم سنت نقد ايدئولوژيك به كار رفت كه درصدد شناخت محافظهكارى اجتماعى در قواعد زيبايىشناختى سينماى پسامدرن است. از سويى ديگر [ اين مفهوم ] در بررسى فيلمهايى به كار رفته است كه سنت «تقابلى» يا «مرزشكنانه» مدرنيسم سياسى را دنبال مىكند، امّا شيوه اجتماعى مناسبترى (پسامدرن) را به كار مىگيرد كه به نظر داراى تناسب فرهنگى بيشترى است. در اين خصوص، بررسى سينماى پسامدرن را مىتوان پيامد تفاوتهايى دانست كه پيشتر ميان «پسامدرنيسم واپسگرا» و «پسامدرنيسم مقاومت» (فوستر، 1983 : ص xii ) يا «ميان پسامدرنيسم ايجابى» كه به لحاظ اجتماعى محافظهكار است، با «پسامدرنيسم بديل كه در آن مخالفت و نقد و نفى وضع كنونى با اصطلاحات غيرمدرنيستى و غيرمرزشكن تعريف شوند» وجود داشت. اين تنشها را مىتوان در شيوههايى كه از دهه 1970 به فيلمهاى هاليوود پرداختهاند موءثر دانست. از زمان شكلگيرى هاليوود جديد از اواخر دهه 1960 ، توجه بيش از پيش به خودآگاهى سبكشناختى، ارجاع به تاريخ فيلم و بازآورى ساير سبكها در فيلمهاى هاليوود مرسوم بوده است (براى مثال كارول، 1982). با وجود اين، اهميت و اعتبار اين تحوّل مورد ترديد است. بنا بر نظر فردريك جيمسون در مقاله راهگشايانهاش با عنوان «پسامدرنيسم يا منطق فرهنگى سرمايهدارى متأخر» (1984)، بىترديد از اين تحوّل بايد برداشت منفى داشت. جيمسون فرهنگ پسامدرن را اينگونه تعريف مىكند: نمونهاى از «بىعمقىِ» فرهنگ نوينِ تصاوير يا فراواقعيتها؛ و ايجاد لحن احساسى جديد، كه وى «افول عاطفى» مىنامد (1984 : ص6158 -). جيمسون به منظور اثبات اين نكات، به «فيلمهاى حسرت گذشته (نوستالژيك)» دهه 1970 اشاره مىكند (مانند فيلمهاى محله چينىها محصول 1974 امريكا و Heat Bady محصول 1981 امريكا). وى استدلال مىكند كه مىتوان چنين فيلمهايى را به دليل اقتباس و ارجاع بينامتنى، نمونه فيلمهايى دانست كه اساس تاريخى ندارند، و اين مشخصه منحصر به پسامدرنيسم است. او مدعى است كه اين فيلمها قادر به بازآفرينى گذشته «واقعى» نيستند، بلكه فقط گذشته را بر اساس بازنمودها و سبكهاى از پيش بوده شبيهسازى مىكنند (ص67). تحليل جيمسون از تهى بودن و محافظهكارى ايدئولوژيك سينماى هاليوود، همانند ساير نقدهاى راجع به آن است. بنابراين، اكثر منتقدان بر اين باورند كه خلاقيّت صورى و پرسشگرى اجتماعى فيلمهاى هاليوود و جديدِ اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970 ، جاى خود را به سينماى هاليوودِ ميانه دهه 1970 به بعد داده كه سنتىتر و محافظهكارتر است، بهخصوص در پى موفقيت فيلم جنگ ستارگان محصول 1977 امريكا (براى مثال رايان و كُلنر، 1988). اين امر، ناشى از آنچه كلكر افول «طرح مدرنيستى» فيلمسازى هاليوودِ جديد و جايگزينى آن با فيلمهاى امريكايى پسامدرنيستى ناميده، تلقى شده است. به گمان كلكر، تمام تلاش اين فيلمها معطوف به زدودن آثار بدعتگذار دهههاى شصت و هفتاد بوده است (كُلكر، 1988 : ص x-xi ). از اين حيث، مىتوان اينگونه برداشت كرد كه كُلكر پسامدرنيسم را با نوعى ضدمدرنيسم (يا «پسامدرنيسم واپسگرا») مرتبط مىداند كه در پى بازگشت به اصول متعارف يا سبك تكبُعدى و پندارگراست (ص xi ). به هر حال نمىتوان با اطمينان گفت تفاوتى كه وى قائل مىشود به اين اندازه دقيق است يا خير، زيرا فيلمهاى هاليوودِ جديد را به دليل برخوردارى از ويژگيهاى ذيل مىتوان پسامدرن دانست : خودآگاهى درباره تاريخ فيلم و صناعتهاى فيلم، استفاده گسترده از [ شگرد ] ارجاع و بازآورى و تلفيق عرفهاى هنرىِ متعالى و عوامانه (همچون فيلمهاى «هُنرى» اروپايى و فيلم ژانر film) (genre هاليوود). همچنين در بسيارى از فيملهاى پساهاليوودِ جديد، بىترديد نوعى بازگشت به عرفهاى سنتىِ روايت و شخصيت وجود داشته است، امّا با بازآورى و ادغام مداوم (و در واقع روزافزونِ) عناصر ژانر نيز همراه بوده است. در اين خصوص، تمايزى كه فردريك جيمسون ميان تقليد تمسخرآميز و اقتباس قائل شده است مىتواند مفيد باشد. جيمسون استدلال مىكند كه تقليد تمسخرآميز و اقتباس معمولاً با پسامدرنيسم پيوند دارند، امّا در فرهنگ پسامدرن، غلبه با اقتباس است. به عقيده جيمسون تقليد تمسخرآميز عبارت است از انتقاد يا تمسخر متن، امّا اقتباس صرفاً تقليدى بىمحتواست، يعنى تقليدى خنثى كه فاقد انگيزههاى پنهانِ تقليدِ تمسخرآميز است (1984 : ص 564 -). اين تمايز، عارى از مشكل نبوده است، امّا در بازشناختن فيلمهاى هاليوودِ جديد از فيلمهاى پس از آن ارزش اكتشافى دارد. بر اين اساس، فيلم هاليوودىِ جديد همچون Goodbye Long The ساخته رابرت آلتمن (محصول 1973) به بازآورى از تاريخ فيلم مىپردازد و عرفهاى ژانر را با هدفى كاملاً تمسخرآميز بازسازى مىكند ــ تا بىپايگىِ افسانه كارآگاه خصوصى و ارزشهايى را كه او نمايانگرش است نشان دهد؛ امّا در فيلمهاى پُرحادثه دهه 1980 از قبيل Untouchables The (ساخته برايان دوپالما، 1987) صناعتهاى ارجاع و بازآورى عمدتاً به صورت اقتباس مورد استفاده قرار مىگيرد (مانند بازسازى ماهرانه، امّا به لحاظ سياسى و عاطفى بىمحتواى سكانس راه رفتن Odessa از فيلم روسى رزمناوِ پوتمكين، 1925). از اين نظر، استفاده از اقتباس در اين فيلم چندان موجب انتقاد از قهرمان مرد نمىشود (همچون فيلم Goodbye Long The )، بلكه بيشتر محافظهكارى ايدئولوژيك فيلم را موجّه جلوه مىدهد، بدينترتيب كه مانع از صريح به نظر آمدن آن مىگردد. (به همين طريق، فيلم اخير روز استقلال محصول 1996، نظاميگرى محافظهكارانهاش را با قدرى هوشمندىِ شوخىآميز مىپوشاند.) اين امر ناظر بر اين موضوع است كه بهكارگيرى عرفهاى پسامدرن در هاليوود را مطلقاً نمىتوان از لحاظ ايدئولوژيك هماهنگ دانست (يا در واقع به دليل ميزان تنوعِ زيبايىشناختى كه در فيلمسازى هاليوود معاصر وجود دارد، فيلمهاى آن را پسامدرن مىدانند). از اين رو، به عقيده ليندا هاچن «انتقاد همهجانبه جيمسون از هاليوود» اغراقآميز است و قابليت «مخالف و ستيزهگر» پسامدرنيسم را كه در برخى از فيلمهاى هاليوود مىتوان يافت ناديده مىگيرد (هاچن، 1989 : ص114). وى برخلاف جيمسون، بهرهگيرى فيلمهاى هاليوود از [ شگردهاى ] طنز و تقليد تمسخرآميز را ــ هم براى توجه به تاريخ (همچون Zeling اثر وودى آلن، 1983) و هم براى «برانداختن» هاليوود از درون ــ ممكن مىداند. به اعتقاد هاچن، اين شگردها، توقعات مخاطبان در مورد بازنمايى روايى و تصويرى را زير سوءال مىبرند (حتى در فيلم «غير جدّى» همچون Paradise the of Phantom ساخته دوپالما، 1974). با وجود اين، هاچن همچنين اذعان مىكند كه فيلمهاى پسامدرنيستى هميشه «سبك چالشگرانهاى» ندارند و اغلب «مصالحهپذيرند» و به دليل اتكا به طنز ممكن است «از لحاظ ايدئولوژيك دوسويه يا متناقض» باشند (1989 : ص107). از اين رو، بسيارى از مثالهايى كه وى ذكر مىكند فيلمهايى هستند كه با روند كلى توليد هاليوود همخوانى ندارند ( Zeling ، Cairo of Rose Purple The ، 1985 ، Woman Lieutenants French The ، 1981 ) يا اينكه اصلاً فيلم هاليوودى نيستند ( برادران موتزارت، ساخته سوزان آستن، محصول سوئد، 1986، Marlene ساخته ماكسيميليان شِل ، محصول آلمانغربى، 1983، و Noughts Two And Zed A ساخته پيتر گريناِوى محصول بريتانيا / هلند، 1985). در واقع ويژگى نوشتههايى كه به تبيين شيوه «انتقادى» پسامدرنيسم در هاليوود مىپردازند اين است كه به جاى فيلمهاى خاصِ هاليوود، فيلمهايى را بررسى مىكنند كه در معيارهاى معمول هاليوود نمىگنجند (مانند Runner Blade ، مخمل آبى، تِلما و لوييز ، 1991). ويژگيهاى «ناسازگارانه» سينماى هاليوود، اغلب خارج از هاليوود به شكل جدّى وجود داشتهاند. با وجودِ استفاده گسترده از «تلميح» در فيلمسازىِ هاليوود، نوئل كارون (1982) مخالف اطلاق عنوان «پسامدرن» به آن است و در يكى از مقالات بعدىاش فيلم پسامدرن را با انديشههاى نو و خصوصاً واكنشهاى گوناگون عليه فيلمسازى ساختارى، از قبيل «واسازى، فيلم ناطقِ نوين، فيلم پانك، درام روانشناختى نوين، سمبوليسم نو»، يكسان مىداند (1985 : ص103). در اين سبك «متفاوت» فيلمسازى، بازسازى پسامدرنيستىِ مطالب و بازنمودهاى پيشين، صرفاً نوعى نمايش سطحى (يا «بىعمقى») تلقى نمىشود، بلكه آن را در حكم طرحى انتقادى براى واسازى و متزلزل كردن مفاهيم پيشين و «برساختنِ» مفاهيم نو با حفظ مباحث زيبايىشناختى و فرهنگى مىدانند. از اين رو، لورا كيپنيس، پسامدرنيسم را برحسب يك رفتار فرهنگى «بازكاركردى» ( re-functioning ) تبيين مىكند (1982 : 34)، درحالىكه جيم كالينز استدلال مىكند كه پسامدرنيسم متضمن بهكارگيرىِ «برابرنهادگى» ( Juxtaposition ) به منزله شيوهاى براى «پرسشگرى» است (1989 : ص 138). بدينجهت، به عقيده كالينز، با هم آوردن سبكهاى گفتمانىِ متفاوت در فيلمى همچون Parsifal ساخته Syberberg Jurgen - Huns (1984)، اقتباس صرف يا سرقت بيهوده سبكهاى پيشين نيست، بلكه زير سوءال بردن سبكهاى قبلى بازنمايى و نيز «راهى براى درك زندگى در فرهنگهاى مركزيتزدوده» است (1984 : ص 140 ). برخورد نقادانه با بازنمودهاى پيشين، خصوصاً توجه فيلمسازانى را به خود جلب كرده كه با شيوههاى سنّتى بازنمايى گروههاى اجتماعى خاص يا «گروههاى غير» (از قبيل سياهپوستان، بوميان، زنان، همجنسگرايان) مخالفاند و درصددند تا پيچيدگيهاى هويت را در عصر پسامدرن به درستى بازنمايند. بر اين اساس، به عقيده جنت وُلف، «نويد پسامدرنيسم» براى فمينيسم اين است كه با به كار گرفتن شگردهاى «اقتباس، طنز، بازآورى، برابرنهادگى»، رفتار فرهنگى فمينيستى قادر مىشود مستقيماً با «تصاوير و قالبها و انگارههاى معمول درگير شود و مقصودشان را براندازد و معانيشان را (از نو) مناسب خود بسازد» (1990 : ص 18). همچنين كوبنا مرسر، كار فيلمسازان سياهپوست انگليسى در دهه 1980 را پايهگذارى «نوعى ضدرفتار» مىداند «كه شكل غالب نمود اجتماعى سوژههاى سياهپوست را در قالب بازنمودهاى فرهنگ متفاوت، مورد نقد و بررسى قرار مىدهد» (1988 : ص 8). به رغم اينكه مرسر اصطلاح «ضد رفتار» را به كار مىبَرَد، بايد اينگونه فيلمسازى را از الگوى «ضد سينما» (يا مدرنيسم سياسى) به سياق فيلمهاى گودار [ فيلمساز فرانسوى ] متمايز دانست كه «فقط يك» شيوه صحيح جهانشمول را در ساخت سينماى سياسى تجويز مىكند. مرسر در واقع استدلال مىكند كه در فيلمهايى همچون Territories (1984) و Songs Handsworth (1987)، صناعت «تخصيصى» پسامدرن به كار گرفته شدهاند. اين صناعت با بازسازى صحنههاى مستندِ از پيش بوده sound) (found ، بازآورى و امثال آن، هم شامل «بيانگرىزدايى» و هم «بازبيانگرىِ» عناصر دلالتگر گفتمان برترى نژادى است» (1988 : ص 11). وى همچنين خاطرنشان مىكند كه چنين اثرى بيانگر نوعى «درهمآميزى» يا «پيوند» است كه با «اوضاع سرگردان» اقليتهاى سياهپوست در بريتانيا متناسب است (ص 11). اثر مرسر با تأكيدات پسامدرن و پسااستعمارى بر ماهيت «ذاتستيزانه» هويتهاى اجتماعى و فرهنگى و آنچه الا شوهات «تداخل دوسويه فرهنگهاى مركزى و حاشيهاى» در كشورهاى توسعهيافته و جهان سوم مىخواند، در هم مىآميزد (1996 / 1992 : ص a32). شوهات هرگونه تجليل صرف از پيوند پسااستعمارى را نفى مىكند (تجليلى كه، به زعم وى، صورتهاى متنوع و مختلف ايدئولوژيك دارد)؛ اما همچنين اظهار مىكند كه پيوند را مىتوان به عنوان «بخشى از نقد مخالف» به كار گرفت (331). بر اين اساس، وى و همكارش رابرت استم، در بحثشان به بازگويى برخى مضامين پسامدرن (از قبيل از ميان رفتن اعتماد به «روايات كلان» و ترديدآميز شدن بازنمايى) مىپردازند و اشاره مىكنند كه فيلمهاى «پسا جهانسومى» از ناسيوناليسم ضداستعمارى و مدرنيسم سياسى، فيلمهايى همچون نبرد الجزيره (محصول مشترك ايتاليا و الجزاير، 1966) و Furances the of Hours (آرژانتين، 1968) «فراتر» مىروند تا گفتمان ناسيوناليستى را از منظر طبقه اجتماعى، جنسيت، گرايش جنسى و هويت سرگردان مورد سوءال قرار دهند و صناعتهايى در بر دارند كه آنها را «آدمخوارانه، تقليدى ـ كارناوالى، رسانهاى ـ جوجيتسويى» مىنامند (شوهات و استم، 1994 : ص 10). فيلمسازان جهان سوم، در تمام اين موارد از صناعتها و عرفهاى كشورهاى توسعهيافته بهره مىگيرند، امّا اهداف سياسى مخرّب دارند. بر اين اساس، استدلال مىشود كه صناعتهاى «جوجيتسويى» فيلمهايى همچون Babakiueria boriginal A(دن فدرستون، استرالى، 1988) و Bangungot Mababangong Philipineو Nightmare Perfumed (كيدلات تاهيميك، 1977) «از نظر توجهشان به تفاوت و تكثرگرايى و خودآگاهى درباره جايگاهشان به عنوان تصاوير و متنهايى كه با حفظ حس عملگرايى» با حساسيتى مدرن درگيرند كه تحت تأثير رسانههاى گروهى واقع شدهاند، نمونه پنداشت فوستر در مورد «پسامدرنيسمِ مخالفت»اند (1994 : ص 332). با وجود اين، مناسب بودنِ مفهومسازى و زمانبندى پسامدرنيسم در فرهنگهاى غير غربى و مفهوم «پسااستعمارى» محل ترديد است. مباحث پسااستعمارى، بحثهاى پيشين را كه درباره امر پسامدرن مطرح بودهاند، عميقاً تحتالشعاع قرار داده است.
نتيجه : پسامدرنيسم و مطالعات فيلم
اگرچه مجادله درباره پسامدرنيسم به بحثهاى گوناگون در كارآيى اين اصطلاح در مقوله فيلم انجاميده است، تبيين نظريهاى متمايز درباره فيلم پسامدرن كارى آسان نيست. انديشههاى پسامدرن به جاى آنكه به عنوان پيكره يك نظريه مجزا بسط يابند، بر ساير نظريههاى فيلم تأثير گذاشتهاند. در اين باره، جدل پسامدرن با نظريه «كليتگرا» و «تماميتبخش» منجر به توجه دوباره به امرى محلى و خاص شده است كه مىتوان آن را در ردّ «نظريه سينما»ى دهه 1970 و عطف توجه به بررسى تاريخ و مطالعات فرهنگى و ويژگيهاى اجتماعى و فرهنگى سينماهاى غير اروپايى و امريكايى (و رويكردى «چندفرهنگى» و «مباحثهاى» به مطالعاتشان) دانست. يك نمونه آن را مىتوان در نظريه فمينيستى فيلم مشاهده كرد. نظريه فمينيستى فيلم كه در ميانه دهه 1970 به سبب مطرح كردن پرسشهايى راجع به جنسيت در نظريه پيشين، يعنى «نظريه دستگاه» كه توجهى به جنسيت ندارد (مراجعه كنيد به كتاب كريد، بخش اوّل، فصل نهم)، بسيار حائز اهميت بود، امّا خود به دليل مفهومسازى «ماهيتگراى» تماشاگرِ زن مورد انتقاد قرار گرفت، زيرا نتوانست «طبيعت چندگانه و متغير» تماشاگر زن را در نظر گيرد، تماشاگرى كه زن و سياهپوست و در عين حال همجنسگراست يا مىتوان او را اينگونه ترسيم كرد» (كوهن، 1994 : ص 202). در نتيجه، كوهن استدلال مىكند كه آينده تحقيقات فمينيستى درباره فيلم، ظاهراً بيش از هر فراروانشناسىِ تماميتبخشِ سوژه «دستگاه سينمايى»، در خردهروايات و خردهتاريخهاى تماشاگرِ زنِ تجزيهشده واقع است (ص202). همگرايى فمينيسم و مطالعات فرهنگى در مورد مسأله مخاطبان فيلم، ديگر به همين مسير معطوف شده است. با اين حال، همانطور كه نانسى فريزر و ليندا نيكلسون در موضوع ارتباط ميان فمينيسم و پسامدرنيسم استدلال كردهاند (1988)، به رغم اينكه فمينيسم پسامدرن ممكن است «نوعى ناباورى پسامدرنيستى به فراروايات داشته باشد»، براى حفظ «توان اجتماعى ـ انتقادى فمينيسم»، اين ناباورى بايد «نظرى» بماند و برخى از «روايات كلان» را براى خود حفظ كند. از اين حيث، توصيه آنان مبنى بر اينكه نظريه فمينيستىِ پسامدرن بايد «كاملاً تاريخى» باشد و با «ويژگيهاى فرهنگى جوامع و دورههاى مختلف و نيز گروههاى مختلفِ درونِ اين جوامع و دورهها هماهنگى داشته باشد» (1990 / 1988 : ص 34)، دستورالعملى مناسب براى تحليل پسامدرن از ديدى كلّيتر است. اين مقاله ترجمهاى است از : John Hill, Film and Postmodernism , in The Oxford Guide to Film Studies, ed., John Hill, Oxford University Press, New York, 1998.
منابع :
Baudrillard, Jean (1975), The Mirror of Production (St Louis: Telos Press). ـــــــــــــ (1983), Simulations, trans. Paul Foss, Paul Patton, and Philip Beitchman (New York: Semiotexte). ـــــــــــــ (1991/1995), The Gulf War did not Take Place, trans. Paul Patton (Sydney: Power). Berman, Russell A. (19845 -), `Modern Art and Desublimation', Telos, 62:3157 -. Callinicos, Alex (1989), Against Postmodernism: A Marxist Critique (Cambridge: Polity Press). Carroll, Noel (1982), `The Future of Allusion: Hollywood in the Seventies (and Beyond)', October, 20:5181 -. ـــــــــــــ (1985), `Film', in Stanley Trachtenberg (ed.), The Postmodern Moment (Westport, Conn.: Greenwood Press). * Collins, Jim (1989), Uncommon Cultures: Popular Culture and Post-Modernism (London: Routledge). Connor, Steven (1989), Postmodernist Culture: An Introduction to Theories of the Contemporary (Oxford: Blackwell). Crook, Stephen, Jan Pakulski, and Malcolm Waters (1992), Postmodernization (London: Routledge). Denzin, Norman (1991), Images of Postmodern Society: Social Theory and Contemporary Cinema (London: Sage). * Featherstone, Mike (1988), `In Pursuit of the Postmodern: An Introduction', Theory, Culture and SOciety, 5/23 -:195215 -. * Foster, Hal (1983/1985), `Postmodernism: A Preface', in Foster (ed.), The Anti-Aesthetic: Essays on Postmodern Culture (Port Townshend: Bay Press); repr. as Postmodern Culture (London: Pluto). Fraser, Nancy, and Linda J. Nicholson (1988/1990), `Social Criticism without Philosophy: An Encounter between Feminism and Postmodernism', in Nicholson (ed.) Feminism/Postmodernism (London: Routledge). Hall, Stuart (1992), `The Question of Cultural Identity', in Stuart Hall and Tony McGrew (eds.), Modernity and its Futures (Cambridge: Polity Press). Harvey, David (1989), The Condition of Postmodernity (Oxford: Blackwell). Hassan, Ihab (1986/1987), `Pluralism in Postmodern Perspective', Critical Inquiry, 12/3 (Spring), 50320 -; repr in The Postmodern Turn: Essays in Postmodern Theory and Culture (Ohio: Ohio State University Press). Hebdige, Dick (1988), Hiding in the Light: On Images and Things (London: Routledge). Hutcheon, Linda (1989), The Politics of Postmodernism (London: Routledge). Huyssen, Andreas (1984), `Mapping the Postmodern', New German Critique, 33:552 -; repr. in After the Great Divide: Modernism, Mass Culture and Postmodernism (London: MacMillan). * Jameson, Fredric (1984/1991), `Postmodernism; or, The Cultureal Logic of Late Capitalism', New Left Review, 146:5392 -; repr. in Postmodernism, or, The Cultural Logic of Late Capitalism (London: Verso). ـــــــــــــ (1988), `The Politics of Theory: Ideological Positions in the Postmodernism Debate', in The Ideologies of THeory, ii: The Syntax of History (London: Routledge). Jencks, Charles (1986), What is Post-Modernism (London: St Martin's Press). Kipnis, Laura (1986), ` Refunctioning Reconsidered: Towards a Left Popular Culture', in Colin MacCabe (ed.), High Theory/Low Culture: Analysing Popular Film amd Television (Manchester: Manchester University Press). Kolker, Robert Phillip (1988), A Cinema of Loneliness: Penn, Kubrick, Scorsese, Spielberg, Altman, 2nd edn. (Oxford: Oxford University Press). Kroker, Arthur, and David Cook (1986/1988), The Postmodern Scene: Excremental Culture and Hyper-Aesthetics (New York: St Marthin's Press; Basingstoke: MacMillan). Kuhn, Annette (ed.) (1990), Alien Zone: Cultural Theory and Contemporary Science Fiction Cinema (London: Verso). ـــــــــــــ (1994), Women's Pictures: Feminism and Cinema, 2nd edn. (London: Verso). Lash, Scott, and John Urry (1994), Economics of Signs and Space (London: Sage). Lyon, David (1994), Postmodernity (Buckingham: Open University Press). Lyotard, Jean-François (1979/1984), The Postmodern Condition: A Report on Knowledge, trans. Geoff Bennington and Brian Massumi (Minneapolis: University of Minnesota Press). ـــــــــــــ (1986), `Defining the Postmodern', in Lisa Appignanesi (ed.), Postmodernism (London: ICA). McClennan, Gregor (1989), `Recoding Narratives of Race and Nation', in Mercer (ed.), Black Film British Cinema (London: ICA). Meyrowitz, Johsua (1985), No Sense of Place: The Impact of Electronic Media on Social Behavoir (Oxford: Oxford University Pres). Modleski, Tania (1991), Feminism without Women: Culture and Criticism in a `Postfeminist' Age (London: Routledge). Rodowick, D.N. (1988), The Crisis of Political Modernism: Criticism and Ideology in Contemporary Film Theory (Urbana: University of Illinois Press). Rose, Margaret A. (1991), The Post-Modern and the Post-Industrial (Cambridge: Cambridge University Press). Ryan, Michael, and Douglas Kellner (1988), Camera Politica: The Politics and Ideology of Contemporary Hollywood Film (Bloomington, Indiana University Press). Shohat, Ella (1992/1996), `Notes on the Post-Colonial ', in Padmini Monga (ed.), Contemporary Postcolonial Theory (London: Arnold). * ـــــــــــــ and Robert Stam (1994), Unthinking Eurocentrism: Multiculturalism and the Media (London: Routledge). Storper, Michael, and Susan Christopherson (1987), `Flexible Specialization and Regional Industrial Aggolmerations: The Case of the US Picture Industry', Annals of the Association of American Geographers, 77/1:10417 -. Tasker, Yvonne (1996) `Approaches to the New Hoolywood', in James Curran, David Morley, and Valeria Walkerdine (eds.), Cultural Studies and Communications (London: Arnold). Wolff, Janet (1990), Feminine Sentences: Essays on Women and Culture (Cambridge: Polity Press). Wollen, Peter (1972), `Counter Cinema: Vent d'est', Afterimage, 4:616 -. ـــــــــــــ (1981), `Ways of Thinking about Music Bideo (and Post-Modernism)', Critical Quarterly, 28/12 -:16770 -.