بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیدبنيانهاى كلاسيك در پارادايمهاى جامعهشناسى خرد نوشته اچ. جى. هله ترجمه مريم رفعتجاه نوكانتيسم و جامعهشناسى روششناسى فلسفى كانت، چه به صورت آشكار و چه به صورت ضمنى، زمينهاى شد كه بر اساس آن روش «تفهمى»، (verstehen) و همچنين كنش متقابل نمادين توسعه يافت. در ميان منابع تاريخى، آثار جورج زيمل را كه حاوى بنيانهاى روششناختى جستجو براى معناست، مىتوان از اين نوع نظريهها به شمار آورد. از اين گذشته متفكران آمريكايى عمدتا وابسته به فلسفه عملگرايىاند كه دنباله سنت [ فكرى ] كانتى به شمار مىآيد. ويليام جيمز به گونهاى متفاوت از زيمل به مسايل معرفتشناسى مىپردازد. او تاكيد مىكند كه بايد ميان محتواى ادراك از يك سو و مرتبهاى از واقعيت كه توسط ادراككننده به آن نسبت داده مىشود از سوى ديگر تفاوت قائل شويم. بنابراين ادراك را نمىبايست از ارزيابى آنچه درك شده، مجزا كرد. در چنين وضعى است كه تصور مىشود افراد داراى اين قابليتاند كه به يك نمود خاص معنا و مقصود [ مشخصى ] نسبت دهند. اين امر مدتى بعد، براى اروينگ گافمن يكى از اهداف «تحليل چارچوب» براى بازسازى فرايند انتساب معنا شد (گافمن، 1974 : 3-2). چنانچه خواهيم ديد، روششناسى تعاملگرا با رويكرد «تفهمى» كه معمولا به ماكس وبر نسبت داده مىشود ارتباط [ نزديكى ] پيدا كرد. اگرچه اين نظر تا آنجا كه اهميت تلاش وبر براى بهبود اين روش را مد نظر قرار مىدهد نادرست نيست، اما ناكامل است زيرا تاثير زيمل را روى ماكس وبر و نيز مكتب جامعهشناسى شيكاگو و احتمالا جورج هربرت ميد، كه او نيز مانند زيمل در برلين نزد ويلهلم ديلتاى تحصيل كرد، كوچك و ناچيز شمرده است. در فهرست اسامى صاحبنظران آمريكايى كه در زمانى كه زيمل در دانشگاه برلين بود در آنجا تحصيل مىكردند، نام آلبيون دبليو. اسمال و رابرت اى. پارك نيز مشاهده مىشود. حلقه دوستانى كه زيمل فيلسوف و جامعهشناس غالبا با آنها ارتباط داشتشامل هاينريش ريكرت، ادموند هوسرل و ماكس وبر بود. زيمل در تفكر فلسفى و جامعهشناختى خود، در زمينه آثار كانت، بيش از آن كه نماينده فلسفه نو كانتى باشد، صاحبنظر و مفسرى مستقل و مشهور بود. شايد بتوان زيمل را ميانجى و پيونددهنده افكار و نظريات كانتبه شمار آورد [ چرا كه ] آشنايى عميق زيمل با نوشتههاى كانت و نيز آگاهى ماكس وبر از نوشتههاى زيمل كاملا مستند است (زيمل، 1904; وبر، 1905). در اين ميان مقالهاى كه زيمل در باب ماترياليسم تاريخى نگاشته (زيمل، 1977: 185)، به طرز شگفتآورى مورد غفلت واقع شده است. زيمل احتمالا تاثير بسيار زيادى بر روى انديشه فيلسوفان و جامعهشناسان دانشگاه شيكاگو به جاى گذاشته است. در زندگينامه جورج اچ. ميد مىخوانيم كه وى از سال 1889 تا سال 1991 در دانشگاه برلين و پيش از آن در دانشگاه لايپزيك (9-1888) به تحصيل اشتغال داشته است. روشن شدن اينكه آيا ميان ميد و زيمل ارتباط مشخصى وجود داشته يا خير، بسيار سودمند خواهد بود; اما به نظر مىرسد كه تاكنون چندان توجهى به اين مساله نشده است. در هر حال مدارك موجود نشان مىدهد كه ميد در نظر داشت در برلين تحت راهنمايى ويلهلم ديلتاى رسالهاى تقرير نمايد و در آن مفهوم مكان كانت را مورد بررسى قرار دهد. اما رساله برلين ميد هرگز به اتمام نرسيد زيرا ميد در سال 1981 به سبب فراهم شدن يك موقعيتشغلى در ايالات متحده، با عجله اروپا را ترك كرد (جوس، 1978: 12). قطع نظر از اين امر، زندگينامه زيمل نشان مىدهد كه وى در سال 1876، به عنوان دانشجوى سال اول به دانشگاه برلين وارد شد تا براى مدت پنجسال در آنجا تحصيل كند. عنوان رسالهاى كه بر مبناى آن، درجه دكترى به او اعطا شد «توصيف و ارزيابى ديدگاههاى مختلف كانت در باب ذات ماده»، (essence of matter) بود. علاوه بر اين، رسالهاى كه زيمل براى احراز مرتبه استادى نوشت درباره فلسفه كانتبود اما بيشتر روى نظريه كانت در باره مكان و زمان تمركز داشت. پس از اشكالها و نقدهاى فراوان از سوى اعضاى دانشكده كه تنها با مداخله ديلتاى و جانبدارى وى از زيمل غلبه بر آنها ممكن شد، او توانست رساله يادشده را بگذراند و در سال 1884 ، يعنى درست پنجسال قبل از ورود ميد به برلين، استاد غيررسمى شود. كاملا بعيد به نظر مىرسد كه ميد، كه رسالهاى مشابه [ با رساله زيمل ] را تحت راهنمايى ديلتاى مىنوشت، موفق نشده باشد كه آثار زيمل را مطالعه كند. به علاوه، تا آن زمان كه ميد به برلين وارد شود، زيمل از طريق سخنرانيهايى كه در داخل و خارج دانشگاه انجام مىداد به شهرت رسيده بود و مخالفان سبك نامتعارف او از اين واقعيت كه زنان و خارجيهاى بسيار زيادى در سخنرانيهاى درخشان او حضور مىيافتند انتقاد مىكردند و ميد احتمالا يكى از آن خارجيها بود. اگرچه تاثير زيمل روى ميد هنوز به روشنى به اثبات نرسيده است اما تاثير زيمل روى وبر توسط خود وبر تاييد شده است. از جمله وبر در نوشتههاى روششناختى خود به زيمل استناد كرده است: پيشرفتهترين توضيح منطقى از نظريه «تفهم» را شايد بتوان در چاپ دوم كتاب زيمل تحت عنوان مسائل فلسفه تاريخ يافت... زيمل در درون طيف وسيعى از معانى ممكن اصطلاح «تفهم»، ميان فهم، (understanding) معنى يك پيام به لحاظ عينى و تفسير، (interpreting) انگيزههاى شخص (گوينده يا كنشگر) به لحاظ ذهنى، تفاوت آشكارى ايجاد كرد و بدينسبب تمامى اعتبار مترتب بر اين امر بايد به او تعلق گيرد (وبر، 1922: 3-92). در كتابها و آثار وبر ارجاعهاى فراوان ديگرى به زيمل به چشم مىخورد. در واقع زيمل مفهوم «تفهم» را دقيقا بر اساس فلسفه انتشرح داد و پيش از وبر آن را بر اساس اين انگارش كه دو نوع واقعيت مشخص و مستقل از يكديگر، واقعيت اعيان، (realityو واقعيت معنا، (reality of meaning) ،وجود دارد، بنا كرد. فريدريش اچ. تنبروك در سال 1958 [ اين نكته را ] متذكر شده كه زيمل متون جامعهشناختى خود را بين سالهاى 1890 تا 1900 نگاشته و پس از آن زمان توجه و دقت او صرف موضوعات فلسفى شده است; در حالى كه ماكس وبر كه در اصل يك مورخ حقوق بود، تا سال 1904 هنوز كارهاى جامعهشناختى خود را آغاز نكرده بود. اين امر بدين معناست كه در مقام جامعهشناس، زيمل و وبر با هم معاصر نبودهاند. دونالد ان. لوين، در سال 1971 با انتشار يكى از دستنوشتههاى ماكس وبر كه قبلا ناشناخته مانده بود، تحت عنوان جورج زيمل به عنوان جامعهشناس، سهم مهمى در [ روشن كردن ] مساله ارتباط ميان زيمل و وبر ايفا كرد (لوين، 1972). «تفهم» به منزله يك تركيب در اين فصل اصطلاح «تفهم» در زمينه خاص بازشناسى معنا، (recognition of meaning) همچون تلاشى براى اين منظور به كار برده شده تا با يك شيوه معتبر روششناختى، مساله قديمى تقسيمبندى را، كه از سويى ميان ذهن و عين و از سوى ديگر ميان ذات و نمود ايجاد شده، حل كند. ساختار هر تفهمى از همان آغاز، به طور ذاتى، تركيبى از دو عنصر مجزاست. [ 1 ] آنچه داده شده، نمودى متكى بر امر واقع، (factual appearance) است كه هنوز فىنفسه فهم نشده است. [ 2 ] آنچه به آن از درون ذهن - ذهنى كه اين نمود به او داده شده - اضافه مىشود، چيزى ديگر است كه يا مستقيما از خود اين ذهن ظهور مىكند يا ذهن آن فراگرفته و به كار مىبرد. اين همان بازشناسى معناست كه به طريقى به نمود متكى بر امر واقع داده شده اوليه نفوذ مىكند و آن را به چيزى «فهميده شده» تبديل مىكند (زيمل، 1918: 4). البته زيمل با تاكيد بر اين امر به چگونگى دستيابى ذهن به بازشناسى معنا نيز علاقهمند بود. بر اساس نظريه افلاطون، روح شناسا اين بخت را دارد كه در قلمرو انديشه، خود را با كيفيات قابل شناسايى ذات آشنا كند. زيرا روح انسان پيش از آنكه در قالب موجود زنده بشرى حلول كند در قلمرو ايدهها حضور داشته و قادر بوده است كه تجارب پيش از تولدى، (prenatal) را كسب كند. [ به همين سبب ] بعدها ذهن [ انسان ] در زندگى اين جهانى صورتهاى مثالى را كه پيش از تولد در اختيار داشته به خاطر مىآورد. افلاطون اين برداشت از بازشناسى معنا را در گفتگويى كه با فايدون، (Phaidon) داشتيادآورى، (Anamnesis) ناميد. روششناسى زيمل آشكارا تداوم رويكرد افلاطون بود (زيمل، 1911: 104). كانت ميان " "verstandيا قوه فاهمه كه بر اساس تجربه عمل مىكند و "vernunft" يا عقل كه فىنفسه دربردارنده بنيان تصورات است، تفاوت قائل مىشود (كانت، 40 ,70 : n.d) عقل آنچنان كه افلاطون پنداشته، يادآور صورتى از هستى اسطورهاى پيش از تولد نيست، بلكه در پى ناخرسندى از نقص و محدوديتحواس، در جريان جستجو براى نومنا، (noumena) كه از تجربه فراتر مىرود، به كار مىافتد. كانتبا اين استدلال گامى سرنوشتساز به سوى چيزى برداشت كه سالها بعد [ منجر به ] مفهوم «برساختن اجتماعى واقعيت» شد. در كلام كانت، بنيان فلسفى مفهوم «تفهم» را به صورت تركيبى از عناصر برآمده از تجربه و عقل مىتوان يافت: به هر روى اگر عقل با هيچيك از كاربستهاى قواعد ادراك تجربى كاملا قانع نشود... قوه فاهمه به خارج از حيطه اصلى فعاليتخود رانده مىشود; از اينجا به بعد عقل آن موضوعات تجربه را متصور مىشود كه بسى فراتر از دسترس هرگونه ادراك تجربى گسترش يافته است، يا حتى (براى دستيابى به كمال) نومنايى را جستجو مىكند كه زنجيره افكار را از اين جهتبه آنها پيوند زند كه دست آخر براى يك بار هم كه شده از شرايط تجربه مستقل بشود و با اين حال قادر به ايجاد اين بينش گردد كه به راهحلى دستيافته است (كانت 45 , 75 , N.d). بر مبناى همين آموزه بود كه زيمل، ميد و ديگران به اين موضع و ديدگاه رسيدند كه سرچشمه بازشناسى معناى «تفهم» را در متن كنش متقابل جستوجو كنند. حتى در روششناسى ميد «واقعيت فىنفسه» را ... همچنان كه زيمل نيز قبلا بيان كرده بود، نمىتوان تجربه كرد: واقعيت (دقيقا مانند ذهن شناساى ادراك) به گونهاى اجتماعى سازمان يافته است. در اين معنا، واقعيت را فقط مىتوان از منظر بيشنهاى متفاوت و در متن كنش متقابل تجربه كرد. زيمل آشكارا به كانت استناد كرده و به مسالهاى كه كانتبه آن پرداخته اشاره كرده است: تصوير كامل طبيعت، به عنوان دستاورد مستقل عقل، زمانى مىتواند ظاهر شود كه مشاهدهگر به دقت آن را به كار بسته باشد. همچنين، زيمل در تداوم اين آموزه كانتى اعتقاد داشت كه وحدت، (unity) جامعه به گونهاى عينى حاصل نمىشود بلكه برساختهاى است ذهنى كه مبتنى بر بازشناسى معناست. اين برساختن اجتماعى واقعيت را زيمل قبلا نتيجه فرآيند كنش متقابل ،در باره موضوع «پيشينى»، (a priori) بودن جامعه، با طرح اين سؤال كه «چگونه جامعه امكانپذير است؟» به بحث و بررسى پرداخت (زيمل، 1923: 30-21). زيمل در نخستين اصل پيشينى خود، چيزى را كه بعدها در روانشناسى اجتماعى ميد مقولهاى اساسى شد، يعنى مفهوم «دگرى عام»، (generalized other) را ، پيشبينى كرد (اشنابل، 1976: 299). بر اساس گفته زيمل: ما «ديگرى» را صرفا به عنوان فرد نمىبينيم، بلكه بيشتر او را همچون همكار يا رفيق يا عضو حزب سياسى خود، خلاصه آنكه به عنوان همشهرى در همان دنياى خاص خودمان در نظر مىگيريم. اين پيشفرض اجتنابناپذير كه به طور خودكار عمل مىكند، يكى از شيوههاى شكلگيرى شخصيت و واقعيتخود آدمى در ادراك شخص ديگر بوده است و متناسب با ويژگيهايى است كه جايگاه فرد در جامعه آن را طلب مىكند (زيمل، 1922: 25). اين عبارات نشان مىدهد كه ميان مفهوم «تفهم» و رويكرد تعاملگرا پيوندهاى روششناختى نزديكى وجود دارد. ماكس وبر نيز از تاثيرپذيرى شديد زيمل از كانت آگاه بود و نظريات وى را در كانون مفهوم كنش معنادار خود قرار داد. اين مفهوم تركيبى است از دو نوع واقعيت: نمود عناصر عينى كنش و معنايى كه در جريان فعاليتى به نام «تفهم» بازشناخته مىشود. به عقيده وبر، تركيب نمود و معنا در فرآيند كنش انجام مىگيرد. آنگاه مىتوان اهداف فرهنگى و عينتبخشىهايى، (objectifications) را كه در فرآيند كنش ايجاد شده فهميد; چنانچه پژوهشگر موفق شود فرآيندى را كه طى آن به كنش معنا [ ى خاصى ] داده مىشود بازسازى كند مىتواند معناى آنها را بازشناسد. وبر نيز همچون زيمل، جامعه را از منظر فرهنگ آن مىنگرد. او تاكيد مىكند كه دو سطح جدايىناپذير و در هم تنيده، يكى مربوط به شىء مادى و ديگرى مربوط به معنا، در فرهنگ وارد مىشوند. بنابراين وبر فرهنگ را اينگونه تعريف مىكند: «فرهنگ» بخشى متناهى از رويدادهاى نامتناهى و بدون معناى جهان است كه بشر آن را با توجه به چشمانداز و منظر خود انتخاب كرده و به نحوى فكورانه آن را معنادار كرده است (وبر، 1922: 180). مجموع رويدادهاى جهان، با يك بررسى سطحى و گذرا، بىانتها و بدون معنا به نظر مىرسد. با اين همه، نوع بشر اين استعداد نهانى را دارد كه به فعاليتها معنا و منظور بخشد و «فرهنگ» از اين ارزيابيهاى جمعى نشات مىگيرد. وبر در جلد اول مجموعه مقالات خود در باره جامعهشناسى دين، راجع به دشوارى ارزيابى زندگى انسان به عنوان چيزى نسبتا كامل به تعمق مىپردازد. او در باره دهقان دوره ماقبل صنعتى كه در فرهنگ منطقهاى خود كاملا جا افتاده بود، مىنويسد كه او مىتوانست مثل ابراهيم خليل، در حالى كه سرشار از زندگى بود، بميرد. همين امر براى مالك فئودال و قهرمان نجيبزاده نيز صادق بود. از نظر وبر اين افراد شخصيتهايى هستند كه چنانچه او بيان مىكند مىتوانستند نوعى از هستى را به تمامى تحقق بخشند كه فراسوى آن براى آنها معنايى در بر نداشت. بنابراين آنها مىتوانستند در مسير [ زندگى ] خود به يك كمال درون دنيايى، (innerworldly) نائل شوند كه از اين حقيقت ناشى مىشد كه اساسا معناى زندگى آنها به سادگى برى از ابهام بود (وبر، 1920: 570). برعكس، مردم فرهيخته امروزى، كه از طريق فردى شدن فزاينده، زمينههاى ساختمند كنش متقابل را شتسر مىگذارند، مستمرا خود را از هرگونه فرهنگ عينى منطقهاى دور مىكنند. آنچه براى آنها باقى مىماند اين وظيفه و تكليف پايانناپذير است كه از لحاظ عقلانى خود را به كمال برسانند. وبر در باره ناكاميها و سرخوردگيها و حرمانى كه چنين وظيفهاى به بار مىآورد مىنويسد: «هرچه محصولات فرهنگى و اهداف كمال نفس متمايزتر و متنوعتر شود، بخشهايى از آنها كه فرد در طول زندگى خود مىتواند با آنها - چه با بىاعتنايى و بدون شور و شوق و تنها به عنوان يك پذيرنده و چه به صورت فعال و شركتكننده در خلق آنها - سر كند، كوچكتر مىشود» (وبر، 1920: 570). اين ناكامى، سرنوشت محتوم فرد منزوىشده فرهنگ عقلانى مدرن است; فردى كه، برعكس ابراهيم خليل، عمر او در حالى كه سرشار از زندگى استبه پايان نمىرسد، بلكه درحالىكه آكنده از اندوه و ازهمگسيختگى استخاتمه مىيابد. وبر تصوير فرهنگ عقلانى مدرن را با رنگهايى تيره ترسيم مىكند. شگفت آنكه اگرچه وى اين عبارات را بيش از شصتسال پيش نگاشته است، بسيارى از آنها هنوز تازه و جديد به نظر مىرسند. او چيزى را توصيف كرده كه در روزگار او اساسا مشكلات جماعت روشنفكر را، كه صد البته خود او يكى از پيشروان و راهبرانش بود، تشكيل مىداد. اما از آنجا كه در دهههاى اخير روشنفكران تبديل به مظهر و الگويى شدند كه مردم بر اساس آن مىخواهند زندگى خود را بيافرينند [ امروزه ] تحليل وبر در باره فردىشدن بيش از اندازه در باره درصد فزايندهاى از جمعيت صادق است. جهان تبديل به مكانى مملو از نقص، بىعدالتى، رنج، گناه و بىثباتى و محلى براى فرهنگىشده كه بار سنگين گناه گريزناپذير را به دوش مىكشد كه هر چه بيشتر آشكار و متمايز مىشود، بيشتر از معنا تهى مىشود. در تمامى اين موارد، اگر اين اصل مسلم دينى را مد نظر قرار دهيم كه وجود جهان داراى معنايى مقدس است و اگر از منظر اخلاقى محض بنگريم، دنيا شكننده و بىدوام و بىمقدار جلوه مىكند. در فرهنگى كه صرفا بر اساس مشاغل حرفهاى سازمان يافته، فضايى براى ايجاد روابط صميمى برادرانه باقى نمىماند. وبر درباره چنين فرهنگى مىنويسد: «پيروى از زندگى بودا، مسيح يا فرانسيس قديس، تحتشرايط اجتماعى و تكنيكى فرهنگ عقلانى، بنا به دلايل خارجى و ظاهرى صرف، به شكست و ناكامى محكوم مىشود (وبر، 1920: 571). عقلانىسازى و فردىشدن مفرط، رشتههاى انسجام اجتماعى و قابليت آنها در نگهدارى و تداومبخشى به زمينههاى پايدار كنش متقابل اجتماعى را از هم مىگسلد. [ در اينجا ] تحليل وبر به نقطه شروع او بازمىگردد: محتواى عرفانى و رمزآميز، (mystical) الگوهاى منسجم معنا، تاب تحمل فرآيند تحليل عقلانى را ندارد. در عوض چنين فرآيندى آن را از بين مىبرد و آن را از ذات واقعى خود محروم مىكند. در سطح تجربه انضمامى فردى، مرد يا زن مورد نظر ميان دو راه، كه يكى خواستخودكفايى عقلانى و ديگرى فرمان دين به همبستگى برادرانه است، مردد مىماند. [ احساس ] گناه و تنهايى، از پيامدهاى مواجه شدن با اين اهداف متضاد است. وبر تحقيق خود را درباره جامعهشناسى اديان، با اين آموزه خاتمه مىدهد كه دين را نمىتوان به وسيله افراد منزوى زنده نگه داشت; بلكه دين تنها به وسيله جمعى، (collectivity) زنده نگه داشته مىشود كه، بر اثر توافق بر چيزى كه با تحليل عقلانى قابل درك نيست، متحد شده است (هيل، 1982ب: 118-113). به نظر زيمل ساختار هر نوع بازشناسى معنا كه از طريق «تفهم» صورت مىگيرد تركيبى است. از نظر وبر هرگونه تركيب مبتنى بر «تفهم» نشاندهنده ساختارى مركب است كه قبلا در [ فرآيند ] كنش تكميل شده است. موضوع، (object) و معنا در متن كنش به يكديگر مىپيوندند. اين پيوستگى و اتحاد در فرآيند «تفهم» نيز به طور ضمنى وجود دارد. ارتباط يك ذهن با ذهن ديگر نقطه عزيمت روش «تفهمى» همين مساله احتمال فهم متقابل افراد از يكديگر است كه خود نشاندهنده مسالهاى بسيار مهم و بنيادى در هستى انسان است. زيمل به شيوهاى درخشان اين امر را نشان داده كه رابطه من - تو، (the I - Yourelation) از اين مساله انسانى جدايىناپذير است (زيمل، 1918: 13-9). خواه «من» بار ديگر تعريف ذهنى خود را كه در شخص ديگرى منعكس شده استبيابم و خواه «ديگرى» در نظر من صرفا همچون موضوعى فهمناپذير جلوه كند، اينها هر دو براى توفيق يا عدم توفيق در «تفهم» و نيز براى كيفيت كنش متقابل اهميتى حياتى دارد. به نظر زيمل، «تفهم» ارتباط يك ذهن با ديگرى است و در زندگى انسان رويدادى اساسى به شمار مىآيد (زيمل، 1918: 3). به نظر او، اين عمل تركيبى است از واقعيت تجربى دادهشدهاى كه هنوز «فىنفسه درك نشده است» با بازشناسى معنا به عنوان عنصرى ذهنى كه ذات يك نمود را شناسايى مىكند (زيمل، 1918: 4). به هر تقدير، در نظر گرفتن ذهنى مستقل براى «ديگرى» به آن معنا نيست كه او را تنها پژواكى از نفس يا خود، (self) خويش به شمار آوريم. زيمل اين برداشت را نمىپذيرد كه تنها چيزهايى را در «ديگرى» مىتوان درك كرد كه قبلا خود ما در زندگى «خود» آن را تجربه كردهايم: «زيرا هيچكس نمىتواند قابليتخود را براى درك كردن احساسات فردى ديگر، كه خود هرگز آن را درك نكرده، انكار كند و نيز نمىتواند قابليتخود را در گشودن گرههاى نهفته سرنوشت ديگران در حالى كه خود او هيچگاه با آن وضعيت مواجه نبوده منكر شود.» (زيمل، 1918: 9) چندى بعد ماكس وبر دقيقا همين بينش را در نوشته خود منعكس نمود: «همچنان كه غالبا گفته شده، انسان براى اين كه سزار را درك كند، لازم نيستسزار باشد.» (وبر، 1922: 404) بدينسان زيمل روش «تفهمى» را بر اساس اين پيشفرض ابداع كرد كه استنتاج تو از من پذيرفتنى نيست و شخصى كه مىخواهد با بازشناسى معنا به فهم نائل آيد ممكن نيستبتواند به سادگى ذهن خود را به جاى تويى كه با او مواجه است قرار دهد. در نتيجه جامعهشناسانى كه مىخواهند در سنت زيمل كار كنند به اين اصل او متعهد مىشوند كه: تو تقريبا پديدهاى مهم و مستقل است، درست مانند من (زيمل، 1918: 11-10). براى پيروى از قواعد «تفهم»، به همان صورتى كه زيمل شرح داده است، «خود» نبايد از من خودش كپى بگيرد تا آن را بر «ديگرى» فرافكند و سپس به جاى آنكه با تويى كه با او روبهروستبه گفتگو بپردازد با خودش گفتگو كند. در عوض، من هيچگاه پديدار نمىشود مگر زمانى كه يك تو در جريان كنش متقابل با آن قرار گيرد. زيمل در اشارهاى كه به سهم تو در شكلگيرى من دارد به روشنى «دگرى مهم»، (significant other) ميد را پيشبينى مىكند. او نظريه «تفهم» خود را در جملهاى شگفتانگيز خلاصه مىكند: «تو» و «فهم» صرفا يكى هستند و، در اصطلاح، زمانى به صورت ماده، (substance) و زمانى به صورت كاركرد، (function) بيان مىشوند (زيمل، 1918: 13). چهبسا همتايان ما نه يك ابژه باشند و نه نسخهاى از من خود ما ; زيمل مىخواست كه همتاى ما براى ما يك تو باشد. براى اينكه روش «تفهمى» شيوهاى كاملا پذيرفتهشده در كسب معرفت علمى بشود، بايد هم قابل اجرا و هم صدقپذير باشد. زيرا بر اساس نظريه زيمل، تو و «تفهم» يكى هستند و مىتوان با توصيف تو، كه همچون سرچشمه و خاستگاه چشمانداز تفسير عمل مىكند، طرز عمل «تفهم» را توصيف كرد. زيمل هنگام بكارگيرى «تفهم» در تحقيق تاريخى، تويى را كه در نظر داشتبه كار گيرد، «شخص شبيهسازىشده» ناميد. وى همچنين از سوژه يا موضوع روششناختى، به عنوان ساختى فرضى، (hyptheticalconstruct) ياد كرد كه به محقق اجازه مىدهد، از چشمانداز يك توى انضمامى، رفتار را تفسير كند. دستاورد عالم علوم اجتماعى كه مىتوان آن را توصيف كرد و مورد آزمون قرار داد، انتخاب يا برساختن آن توى معينى است كه متناسب و درخور پديده خاص تحتبررسى است. اين بدان معناست كه جامعهشناس بايد سخت مجاهدت كند تا «شخص شبيهسازىشده»، يعنى توى روششناختيى كه بكار مىگيرد، با توى واقعى كه افراد تحتبررسى با او تعامل خواهند داشت متناسب و هماهنگ باشد. به اين ترتيب او مىتواند معنايى را كه آنها [ افراد تحتبررسى ] مىخواهند كنش متقابلشان داشته باشد بازسازى كند. موجود انسانى تنها مخلوقى است كه مىتواند خود را به عنوان يك «مساله» در برابر خود نهد. از اين رو امكان دارد من خود او در نظرش همچون چيزى بيگانه جلوه كند. بنابراين ممكن است جستجو براى معنا و نيز براى فهم افكار خودش، او را در جهت نيل به توضيح و روشن كردن هويتخودش برانگيزد. چارلز اچ. كولى در دانشگاه ميشيگان به موضوع [ نحوه ] تعين بخشيدن به خود، (determination of the self) علاقهمند بود و روى آن مطالعه مىكرد. ميان من و توى زيمل و مدل خود آينهسان، (Looking glass Self) كولى تشابه چشمگيرى وجود دارد: ما دوست داريم در آينه نگاه كنيم چرا كه در آنجا مىتوانيم دريابيم كه ديگران ما را چگونه درك مىكنند. بنابراين ما مىتوانيم در آگاهى همنوعانمان ادراكى از اين كه چه كسى هستيم پيدا كنيم. خود آينهسان كولى مانند من زيمل نمىتواند هيچ شكل انضمامى به خود بگيرد، مگر زمانى كه دگران كولى يا توى زيمل آن را منعكس كند. براى هر دو آنها مبادله معنا در جريان كنش متقابل، شرط لازم براى شكلگيرى هويت فرد است. «خود آينهسان» منى است كه از طريق كنش متقابل با تو پا به قلمرو هستى مىگذارد. البته همه چيز بستگى به آن دارد كه كدام تو انتخاب شود تا بازتابنده خود ما باشد. ميد تو را همچون يك «دگرى مهم» مىپنداشت كه شامل والدين و اشخاصى است كه در درون كودك احساسى از هويت و همسانى پديد مىآورند، آنچنان كه كودك خودش را بازتابى از برداشتهاى آنها از او مىپندارد. به علاوه، ما براى جعل مفهوم منظر يا چشمانداز به عنوان ديدگاهى كه من آن را از «دگرى مهم» خودش تحويل مىگيرد، مديون ميد هستيم. غالبا از ميد چنان نقلقول مىشود كه گويى او از «گرفتن نقش دگرى» بحث كرده، درحالىكه برداشت كلى او از گرفتن نقش ، در حقيقتبه معناى پذيرش چشمانداز «دگرى» است. در مطالعه روششناختى زيمل، عبارتى وجود دارد كه وبر مفهوم «تفهم» را از آن اخذ كرده است. زيمل در اين عبارت نوشته است: «ما بايد كنيم يا در آن ساكن، (inhabit) شويم. فهم يك گفتار موجب مىشود كه فرآيندهاى ذهنى گوينده (يعنى فرآيندهايى كه كلمات آن گفتار نمايانگر آن است)، به وسيله آن گفتار نزد شنونده بازآفرينى شود (زيمل، 1977: 64). اين عبارت بسيار شبيه به گفتههاى ميد است; گرفتن نقش و «نماد معنادار» در اين عبارت مستتر است و در آن توجه اساسى به «تفهم» به عنوان بازشناسى معنا در تفسير نمايان است. با گذار از [ مرحله ] رفتار مرتبط با «بازى» به [ مرحله ] رفتار مرتبط با «مسابقه»، كودك تصور يا فكر كردن درباره اشكال انتزاعى ارتباط را به تدريج فرا مىگيرد. بدينترتيب خود را با «دگرى عام» وفق مىدهد. همكارى موفقيتآميز فرد در ورزشهاى گروهى اين ظرفيت را در او به وجود مىآورد كه خودش را، از ديدگاه موقعيت افراد ديگرى كه طبق قواعد بازى عمل مىكنند، درك كند. كارى كه نوجوان انجام مىدهد، در قالب يك نقش، (role) استاندارد مىشود، براى مثال نقش يك بازيكن خط دفاع. اين شخص بايد بتواند از دريچه چشم هريك از همگروههاى ديگرش بنگرد تا در نقش خودش موفق شود. از طريق تكرار اين تجربه، او به تدريجياد مىگيرد كه خودش را از منظر شركتكنندههاى ديگر نگاه كند. اين منظر يا چشمانداز را ميد «چشمانداز دگرى عام» ناميده است. بدينسان، ديدگاه فردگرايانه جاى خود را به ديدگاهى مىدهد كه مستلزم ارتباط ديدگاه همه اعضاى گروه با يكديگر است. آنچه در ديدگاه كولى معادل تو در ديدگاه زيمل است آينهاى است كه «خود آينهسان» يا من از آن به وجود مىآيد. طبق گفته ميد، اين مساله به يك جمع، يعنى گروهى كه من را به يك توى تعميميافته، (generalized you) بدل مىكند، گسترش يافته و از اين رو به يك منظر يا چشمانداز گروهى بدل مىشود; آنگاه اين منظر [ گروهى ] ، من را به گونهاى متناسب با موقعيتى كه تعامل گروه يادشده در آن صورت مىگيرد، مشروط مىسازد. به نظر زيمل صرفنظر از اين كه تو به عنوان يك دگرى منفرد يا به عنوان يك گروه مرجع عمل كند، هيچگاه نبايد پردهاى شود كه روى آن [ تصوير ] من منعكس شود، بلكه هميشه بايد آينهاى باشد كه در آن من بتواند هويت واقعى خودش را بيابد. درحالىكه ميد تاكيد بيشترى بر روى كنشگران، [ يعنى ] من و «دگرى» و گروه داشت، كولى بيشتر روى تصور مبادله محتواى آگاهى تاكيد مىكرد. اما هر دو آنها با زيمل موافق بودند كه «خود» و «دگرى» هر دو در يك سطح از تجربه قرار دارند و هريك از آنها مبدل به واسطهاى براى درك ديگرى مىشود; سيلانى واحد از آگاهى كه هر دو آنها يعنى من و تو را به همراه خود مىبرد. چنانچه بخواهيم مفاهيم من و توى زيمل را با مفاهيم من فاعلى و من مفعولى ميد مقايسه كنيم، از موضوع بررسى خود بسيار دور خواهيم شد. به نظر ماكس وبر مفهوم «تفهم» ارتباط نزديكى با مفهوم كنش اجتماعى دارد. بنا به تعريف، اگر من فعاليتخود را به سوى تو جهتگيرى كند به كنش اجتماعى بدل مىشود. تحقيق درباره واقعيت اجتماعى نيازمند بهكارگيرى «تفهم» به منزله روش است، روشى كه به فهمپذير كردن كنش يارى مىرساند. در فرآيند كنش، پديدههاى مادى كه لايههاى سطحى آن به آسانى در دسترس قرار دارد به زمينه قصدشده معنا، (intended context of meaning) مىپيوندد; درست مانند دو قسمتيك زيپ وقتى كه كشيده و بسته مىشود. بنابراين، وبر انواع كنش اجتماعى را بر اساس معنايى كه براى كنشگر دارند از هم متمايز مىكند. او اين كار را با برساختن «نمونههاى خيالى»، (ideal types) انجام مىدهد و آنها را چنين تشريح مىكند: اين برساختهها، تا آنجا كه به محتواى آنها مربوط مىشود، داراى خصوصيتى آرمانى، (utopian) هستند و به صورت نظرى، با تاكيد بر عناصر خاصى از واقعيت ايجاد شدهاند (وبر، 1922: 190). زيرا همچنان كه در اصطلاحات كانت ملاحظه كرديم، قوه فاهمه تنها جزئيات تجربى را مىتواند نشان دهد. بنابراين، بايد از طريق ايجاد نمونههاى خيالى كه قرابت آشكارى با قلمرو ايدههاى افلاطون دارند، به عقل يارى رسانيم. وبر، در گونهشناسى خود از اقتدار، با دقتبسيار زياد، سه نوع اقتدار را از هم متمايز كرده است. او در آغاز مطالعهاش نشان داده كه در سطح تحليل خرد، چگونه ممكن است كه علايق آنى شخصى يا عادات مردم مورد نظر، آن اندازه گيرا باشد كه به انگيزهاى براى حفظ يك رابطه مبتنى بر سلطهگرى و سلطهپذيرى بدل شود. اما اين رويكرد براى تبيين پايدارى اقتدار در فرهنگهاى مختلف بسيار كممايه است (وبر، 1956: 151). در نتيجه وبر گونهسازى خود را بر مبناى تصور ارزشهاى بديل در سطح تحليل كلان استوار مىسازد. [ براى مثال ] سه برداشت متفاوت از ارزش موجب مىشود كه اقتدار مشروع به نظر برسد و هر كدام از اين تصورات با نوعى فرهنگ خاص همخوانى دارد. بنابراين نمونههاى خيالى وبر، چشماندازها يا منظرهايى مشروط به فرهنگهاى خاص هستند كه به عنوان ابزار روششناختى به كار مىروند، درست مانند «برساختههاى فرضى»، (hypotheticalconstructs) زيمل كه آن هم براى همين كار در نظر گرفته شده بود. درحالى كه ميد، هم براى توى منفرد (دگرى مهم) و هم براى توى گروهى (دگرى عام) منظر و چشمانداز خاصى تعيين كرده بود كه من مىتواند آن را در فرآيند كنش متقابل كسب كند، وبر چشماندازهاى مشروط به فرهنگهاى خاص را برساخت، هرچند حضور تجربى جمع پشتيبان را از آن دريغ كرد. بنابراين، اگرچه مفهوم چشمانداز يا منظر به سطح تحليل كلان هم گسترش مىيابد، اما مفهوم توى روششناختى در اين فرآيند از دست مىرود. زيرا هرچند وبر با ايدههاى ارزشى به عنوان منظر و چشمانداز عمل مىكرد، اما نمىپذيرفت كه انديشههاى متافيزيكى محض، موضوعى نظير چشمانداز به شمار آيد. از اين رو به نظر مىرسد كه روششناسى زيمل در مقايسه با روششناسى ميد يا وبر براى شرح و بسط رويكرد «تفهم» فرصتهاى بيشترى را در اختيار ما قرار مىدهد. از زمانى كه تاماتسو شيبوتانى مقالهاش را تحت عنوان «گروه مرجع به مثابه چشمانداز» منتشر كرد (شيبوتانى، 1955) و از وقتى كه كتاب آنسلم اشتراوس به نام آينه و صورتكها، (Mirror and Masks) كتاب پرخوانندهاى شد (اشتراوس، 1959)، كاربرد سودمند مفهوم «تفهم» زيمل در نظريه خرد، به طور بالقوه، به تحقيق كلان گسترش يافت. شيبوتانى ابزار ميد [ يعنى مفهوم ] چشمانداز را مورد استفاده قرار داد و در عين حال از ضعفهاى ضمنى «نمونههاى خيالى» وبر پرهيز كرد. در غياب جمعهاى پشتيبان، (supportive collective) ،برساختههاى نوعى وبر در معرض اين خطر قرار دارند كه به ذواتى متافيزيكى تبديل شوند. شيبوتانى سعى كرد اين ضعف را با پيوند دادن آنها به گروههاى مرجع و بدينسان بخشيدن بنيانى تجربى به آن جبران كند. اشتراوس آشكارا درصدد آن بود كه مانعى را كه بين نظريه خرد و كلان وجود دارد از ميان بردارد و حصار روانشناسى اجتماعى را، كه به نوعى مىتوان گفتبراى دهههايى چند مانع گسترش سنت فكرى ميد به حوزههاى وسيعتر شده، بگشايد. البته اشتراوس گفتههاى زيمل را نقل كرده اما صرفنظر از او، مكتب شيكاگو بود كه آموزههاى زيمل را از بسيارى جهات زنده نگه داشت. آلبيون اسمال نخستين مقالههاى روششناختى زيمل را براىAmerican Journalof Sociologyترجمه كرد. رابرت ئى. پارك خودش يكى از دانشجويان زيمل بود (پارك، 1931). همچنين اورت سى. هيوز بخشهايى بسيار از نظريه «تفهم» زيمل را در آموزه خود جاى داد و هربرت جى. بلومر، با آن كه به طور آشكار مروج آموزههاى ميد بود، علاوه بر آن خود را شاگرد رابرت ئى. پارك مىدانست (بلومر و هيل، 1983: 202). اين مقاله ترجمهاى است از فصل اول كتاب زير : S. N. Eisenstadt, H.J. Helle, Micro Sociological Theory, SAGE Publications Inc c 1985, bythe InternationalSociological Association / ISA.