چند اثر از دکتر شریعتی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چند اثر از دکتر شریعتی - نسخه متنی

کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چند اثر از دكتر شريعتي

زير بنا و روبناي اعتقادي چيست ؟

21-1- وقتي مي گوييم زيربنا، يعني زيربناي اعتقادي ، وقتي روبنا مي گويم يعني همه ي عقايدي كه از اين اصل اعتقادي منشعب مي شود، (1) هر مكتب اعتقادي بايد داراي يك زيربناي اساسي ، يك سنگ زيرين ، يك عمود ميانگين خيمه اي باشد كه همه عقايد رويش استوار است و آن عبارت است از زيربناي اعتقادي كه زير بناي اعتقادي هر مكتبي - بدون استثناء چه مكتب الهي باشد، چه مكتب مادي ، چه ناتوراليسم و ماترياليسم باشد، چه ايده آليسم چه فاشيسم باشد، چه ماركسيسم - مكتب كه بود يا يك زيربنا يا «سنگ بنا» داشته باشد و سنگ زيربناي هر مكتبي عبارت است از «جهان بيني ».

اگر كسي جهان بيني نداشته باشد، همه ي عقايد و معلوماتش درست مثل آدمي است كه اسباب كشي كرده باشد، يعني مبلمان زياد داشته باشد، اثاثه خانه زياد داشته باشد، اثاثه خانه زياد داشته باشد، اما همين جور انبار كرده باشد، روي هم ريخته باشد وسط حياط ، آفتابه و شانه و كتاب و كرسي و كرست و كماجدان و جامعه دان و ذغال و روغن و آب نبات و آشغال همه روي هم قره قاطي شكل ندارد ...

معلمي داشتيم كه از همه ي علوم قديم و جديد، همان كلمه ي اولش را بلد بود! از هر فني و هنري و علمي و ادبي و فرهنگي يك «چيزي » مي دانست ، از «تلقين ميت » گرفته تا «رقص تويست »! و از «جادوي مهر و محبت » تا «پتروشيمي صنعتي » معلم خط ما بود و همين معلومات متفرقه اش و بال گردنش شده بود و اسباب زحمت خودش و موجب گرفتاري ما! كه اگر واقعاً يك علمي مي آمد كه گندزدايي ذهني مي كرد، راحتش كرده بود !

اطلاعات زياد و معلومات متفرق داشتن ، اما زيربناي جهان بيني نداشتن مثل اين است كه همه مصالح ساختماني را داشتن اما طرحي و هدفي براي اينكه چه مي خواهيم بسازيم نداشتن .

كسي كه طرح بنايي در ذهن ندارد، هدفي براي ساختن ندارد، اگر انبوه متراكم اين همه مصالح ساختماني را نداشته باشد راحت تر است . اين است كه مي بينيم عالم و متخصص بي ايمان ، بي هدف و بي خودآگاهي ، موجودي است زشت تر از يك عامي ، يك امي . يك روستايي پاك ، چوپان آزاد و يك ايلاتي فطري صاف و ساده ، خيلي قابل تحمل تر و حتي «آدم تر» است از يك عدد «علامه ي » پرفيس و افاده ي بي آرمان و بي مسئوليت و بي درد، كه خود دردي است بي درمان .

اين است فرق ابوذر و ابوعلي ! «معتقد مجاهد» و «عالم مجتهد»، «متعهد» و «دانشمند محقق »، «آگاه و مسئول و آرمان خواه » و «متخصص بي آرمان بي ايمان »، فرق «عقيده » و «علم » ، « ايدئولوژي » و «فرهنگ ».

علم ، هنر، ادب ، فلسفه ، صنعت ، انسان ، زندگي ، اخلاق ، و حتي «وجود» هنگامي «معني » پيدا مي كنند و «روح » مي گيرند و «جهت » ، كه در يك «ايمان » جاي گيرند، در نظام اعتقادي يك «مكتب » قرار داشته باشند و اين همه هنگامي ممكن است كه همه اينها براساس يك «جهان بيني » استوار باشند و با اين «ملاك » توجيه و تفسير شوند .

جهان بيني چيست ؟

21-2- هر متفكري كه داراي مكتب باست بايد چنين شكلي براي خودش رسم كند و آن گاه به اين پرسش كه : «جهان بيني تو چيست ؟» پاسخ بدهد .

آنكه صاحب جهان بيني است در جواب مي تواند بگويد :

جهان بيني من ماترياليسم ، رآليسم ، شكاكيت (سپتي تيسم ) ، تائوتيسم شرك (پلي ته ايسم )، ثنويت (دو آليسم )، توحيد، وحدت وجود، ايده آليسم بي خدايي (آته ايسم ) و يا اگزيستانسياليسم ... است .

جهان بيني عبارت از نوعي تلقي يي است كه انسان از «هستي » يا «وجود» دارد .

مسئله جهان بيني را بايد به انواع يك موضوع فلسفي ، جامعه شناسي و انسان شناسي در دنيا مطرح كرد. انسان هيچ گاه جهان را به همان گونه و همان اندازه كه جغرافيا از آن سخن مي گويد، نمي بيند. جهان بيني (2) فرد تابع ابعاد مشخص معنوي و مادي جامعه ي او است و با تغيير و توسعه ي برج و باروهاي يك مدينه (3) جهان خارج نيز در ديد افرادي كه در آن زيست مي كنند تغيير و توسعه مي يابد. حتي صورت ذهني كه هر كس از جهان دارد با چارچوب طبقاتي وي نيز هم سنخ (4) و همانند و هم اندازه و در يك عبارت : جهان خارج در چشم فرد، تصويري است كه از «جامعه » و «طبقه » وي در آينده ي واقعيت و پرده ي عينيت افتاده است ، و در جامعه شناسي است كه ذهنيت و درون ذات (5) نقاش و پيكرسازي است كه عينيت و برون ذات (6) را بر صورت خويش مي تراشد و رنگ مي زند .

اگر بخواهيم به زبان برگسون سخن بگوييم ، جهان خارج در چشم انساني كه در يك «جامعه ي بسته » (7) زندگي مي كند، جهاني است محدود، كوچك ، راكد و برعكس يك انسان وابسته به «جامعه ي باز» (8) آن را نامحدود، پهناور و همواره در تغيير مي بيند. براي اولي زمين ، سرزميني است اندكي بزرگ تر از وطنش (وطن نيز قلمرو محدود زندگي قبيله يا قوم و طوايف همسايه و همزيست او است ) و آسمان سقف جامد و بي تغييري است كه همچون گنبدي از همه سو، بر آن فرود آمده و در افقهاي بسيار نزديك و مشخص با زمين پيوند خورده است ، كوه قاف مرز عالم وجود است و جزاير جابلسا و جابلقا آخرين نقاطي كه هستي ، خود را تا بدانجا كشيده است و اگر مثلاً، جهن را از شبه جزيره ي عربستان نگاه كند، مي بينيد كه «در آن سوي آبادان ديگر آبادي يي نيست ». (9) بنابراين در يك جامعه ي بسته ، عالم يك «سفينه »ي شخصي ، ساده و بسيار كوچك و راكد است و در وراي مرزهاي بسيار نزديك آن - كه اندكي از مرزهاي «وطن » دورتر است - جز عدم يا ابهام مطلق و تسخيرناپذير (ظلمات ) هيچ چيز نيست . جامعه مجموعه اي است از اشكال و روابط و رسوم و حقوق شخص و ازلي و ابدي و مذهب نيز مجموعه اي از عقايد و اعمال لايتغير «منزل » (10) و بي چون و چرا و جبري و قطعي و دور از دسترس فهم و عقل و «نتيجه » و به خصوص ، در قالب اذهان و ارواح همه ي افراد وابسته بدان در يك «سطح » و به يك «گونه » و به تعبير ديگر، يك نوع تجلي غريزي و كوررواني و به گفته ي (از يك نقطه نظر درست ) دوركهيم : «تظاهر خارجي روح كلي جامعه و تقديس آن ». (11 )

اهميت فراوان مسئله از اينجاست كه هركس آن چنان عمل مي كند كه جهان را مي بيند. يعني تصويري كه از هستي در ذهن ما نقش بسته است ، در عمل ما، عقيده ي ما، رفتار اجتماعي ما، و زندگي اجتماعي و زندگي فردي ما تأثير مستقيم دارد. يعني هر كس برحسب جهان بيني يي كه دارد، زندگي مي كند. پس بررسي جهان بيني ها در حقيقت بررسي انسانها است ، و مطالعه روي جهان بيني هر مكتبي و هر گروه و ملتي ، مطالعه روي كيفيت ساختمان و سرنوشت و طبقات آن گروه و ملت است .

جهان بينيها براساس اين طرح تازه كه در جامعه شناسي و انسان شناسي مطرح شد، چند نوع است . (به خاطر اينكه از حرف اساسيم نمانم در اين مسئله نمي خواهم خيلي دقيق بشوم و در اينجا اشاره اي كافي است ) ما، به طور مثال ، وقتي با اين بينش به سراغ ادبيات فارسي مي رويم و حتي ضرب المثلهايي را كه در زبان مردم ما وجود دارد، مي شكافيم ، جهان بيني را در اين شعرها و اين آثار ادبي يا در اين ضرب المثلها مي بينيم .

حافظ مي گويد كه : «جهان و هرچه در آن است هيچ در هيچ است ، پس دم را غنيمت بشمار»، در اين شعر، دو پايه وجود دارد: پايه ي اول ، جهان بيني حافظ است بر اين اساس كه حافظ جهان را چگونه مي بيند. مجموعه اي از پديده هاي بي شكل ، بي ارتباط ، بي هدف ، بي مقصود، هيچ در هيچ . پايه ي دوم ، پس دم را غنيمت بشمار، اين شيوه و طريقه ي زندگي فردي و اجتماعي حافظ است كه طرح مي كند و براساس جهان بيني حافظ است .

اين جهان بيني حافظ بود و اين جهان بيني مولوي است :

اگر يك ذره را برگيري از جاي فرو ريزد همه عالم سراپاي يعني جهان براساس محاسبه اي دقيق و براي منظور و هدفي مشخص خلق شده است و من كه چنين جهان بيني دارم ، در هر قدمم ، در هر عملم بايد دقيقاً بررسي كنم و ببينم كه اين قدم را آن چنان كه بايد بر مي داشتم ، برداشته ام يا نه ، چرا كه من نيز عضوي ، عنصري از اين جهان بزرگ هستم ، جهان بزرگي كه هر ذره اش روي محاسبه ي دقيق و براي حساب دقيق در آنجايي كه بايد باشد جايگزين شده است . ماشين عظيمي است و انسانها، كه همه دست اندركار تحقق يك هدف هستند، ابزار اين ماشين جهاني مي باشند همچنين مي بينيم ، تفاوت حافظ با مولوي در اختلاف جهان بينيشان است . خيام مي گويد: چون كسي از اين دنيا نرفته كه باز گردد و چون كسي از آن دنيا خبر ندارد (=جهان بيني )، پس دم را غنيمت شمار (=ايدئولوژي )! مي بينيم كه ايدئولوژي ، درست از متن جهان بيني زاييده مي شود و اين دو با هم رابطه ي علت و معلولي دارند ...

حافظ مي گويد : « چو قسمت ازلي بي حضور ما كردند» (يعني در خلقت جهان ، بي آنكه از ما بپرسند كه چه مي خواهيم ، هر كس را روزي يي دادند)- جهان بيني جبري حافظ - پس : « گر اندكي نه به وفق رضاست ، خرده مگير»! ايدئولوژي حافظ . (12)

بنابراين ، مذهب كه معتقد است : «جهان خدايي دارد و شعور و اراده و احساس و حسابي و كتابي دقيق و انسان فردا سرنوشت آموزش را مي بيند و پاداش و كيفر عملش را مي بيند يك جهان بيني است ، و براساس همين جهان بيني است كه مي گويد: پس زندگي بايد اين باشد و انسان آن و بايد چنان كرد و چنين بود و توايني و ديگران آن و معني حيات و جامعه و اخلاق و زشت و زيبا و حقيقت و باطل اين است .. . و اين ايدئولوژي مذهب است .

يكي ديگر از جهان بينيها، جهان بيني مادي است ، ماترياليسم ، جهان بييني مبتني بر اصالت ماده . يعني معتقديم كه هر چه هست ، عبارتست از: مجموعه اي از عناصر و روابط و فعل و انفعالاتي كه همه ، مادي است و جهان يك عنصر دارد و آن ، ماده است . پس جهان بي شعور است ، پس جهان بي اراده است ، پس جهان هدف خاصي ندارد. چون - در مبناي ماترياليستي - جهان ، مخلوق يك اراده ي آگاه و با شعور نيست ، پس ، از خلق جهان هدفي در كار نبوده است ، پس ، جهان - باز به قول ژان پل سارتر- يك احمق خانه ايست و يك خانه ي احمقي بي احساس ، بي ادراك ، انبوهي از عناصري كه براساس روابط مادي و فيزيكي و شيميايي ، دست اندركار ساختن هيچ هستند و انسان تنها عنصري است كه در اين هيچستان پوچ و بي هدف و بي سرانجام ، به خود آگاهي رسيده است . و اين آغاز پريشاني انسان است ، زيرا انسان در جهاني زندگي مي كند كه با آن تناسب و سازگاري و خويشاوندي ندارد. جهان به طرف هيچ مي رود، جهان هدفي در كارش ندارد، جهان هيچ چيز را احساس نمي كند، يعني انسان با جهان بيگانه است .

بنابراين جهان بيني مادي ، منتهي مي شود به بيگانگي انسان با جهان ، تضاد آدمي با عالم . اين رابطه ، رابطه ايست كه خود به خود از جهان بيني مادي در منطق آدمي استنباط مي شود. كتاب طاعون آلبركامو را اگر بخوانيد، در آنچا چند پرسوناژ مي بينيد. يكي از آنها يك كشيش است و نماينده ي جهان بيني مذهبي ، يكي ديگر فيلسوف علمي و جامعه گرا است ، و ديگري ، يك متفكر است كه به هيچ يك از اين دو جهان بيني معتقد نيست . در شهر اوران (13) طاعون آمده ، يك پريشاني و بلاي بشري . كشيش در برابرش يك عكس العمل به خرج مي دهد، آنكه يك روشنفكر اجتماعي مسئول و متعهد است ، يك جور و اين سومي كه فرزند يك قاضي دادگستريست نمي داند چه كار بكند .

كشيش مي گويد كه من جهان بيني مذهبي دارم . جهان بيني مذهبي يعني چه ؟ اعتقاد مذهبي ، يعني من معتقدم كه اين عالم عبارتست از يك نظام خودآگاه داراي اراده و احساس و شعور و هدف ، من يكي از زاده ها و پديده هاي اين عالم هستم . آن شعور و آگاهي مسئول بزرگ حاكم بر هستي ، ناظر بر اعمال همه ي ذرات ، بر وجود من و بر اعمال من نيز ناظر است . پس من در برابر اين شعور حاكم بر جهان ، مسئولم و بنابراين من در برابر اين طاعون مسئوليت دارم و بنابراين از فردا صبح بايد بروم و تمام وجودم را و همه ي انديشه و فكرم را وقف مردم بكنم و شهروندان را از طاعون نجات بدهم ، مي بينيم از آن جهان بيني اش اين طور نتيجه مي گيرد و براساس اين جهان بيني مي رود به سراغ مردم ، تا خدمتي را كه مسئوليت جهان بيني مذهبي او، به او تحميل كرده انجام بدهد .

دومي ، مادي است و اين طور جهان را تلقي مي كند، مي گويد: جهان احمق است ، آسمان بي درك است ، بي شعور است ، هيچ كس در آن بالاها نيست ، هيچ كس در عالم هستي درك نمي كند، شعور ندارد. بنابراين من اگر خودم را بكشم ، اگر خودم را فداي ديگران كردم ، يا ديگران را فداي خودم ، كسي خبردار نمي شود چون كسي نيست . پس عالم ، يك هيچستان جامد و مادي و بي احساس است . اما من انسان هستم ، من در كنار انسانهاي ديگر بايد زندگي كنم ، و ما انسانها كه شعور داريم ، در برابر يكديگر، چون آگاهي داريم ، پس مسئوليت داريم ، بنابراين ، مسئوليتي در برابر عالم نيست ، بلكه در برابر انسان است . ما انسانها همه محكوم به سرنوشت واحدي هستيم و آن هم زيستن در عالمي است كه آن عالم ، ما را درك نمي كند. در اين كوير بيگانه ، بي ادراك ، بي كس انسان تنها رها شده است . هيچ كس ، هيچ پناهگاهي و هيچ ملجايي و هيچ اميدي ندارد. اما همين انسانها چون به سرنوشت مشتركي دچار شده اند، بايد با يكديگر همكاري كنند، به درد همديگر برسند. و من وقتي مي توانم زندگي خوب داشته باشم كه جامعه داشته باشد، اوران از فاجعه ي طاعون نجات پيدا كند. بنابراين من براي خدمت به خودم ، ناچار به جامعه بايد خدمت كنم . پس من مي روم دنبال خدمت به جامعه ، با طاعون در اوران مبارزه مي كنم .

سومي براساس جهان بيني اش ، استدلالي دارد كه بي نهايت وحشتناك و بي نهايت منطقي و درست است . اين سومي پرسوناژ خود آلبركامو است . مي گويد: به قول داستايوسكي : اگر خدا را از جهان برداريم هر كاري جايز است ، چرا؟ براي اينكه هيچ اراده اي و ادراكي و هيچ احساسي وجود ندارد تا كار بد را از كار خوب تميز بدهد. چنانچه توي خانه وقتي كه فردي تنها وجود داشته باشد هيچ كس نيست كه آدم را ببيند. اگر چشمي از آن بالا، آگاه و ناظر بر عمل شما باشد، نوع عمل شما در اين خانه فرق خواهد كرد. اما اگر توي خانه هيچ فردي نيست جز فرد آدمي اين فرد هر جور كه بنيشيند و هر جور كه بلند شود، هر لباس و هر آرايش داشته باشد، و هر كاري كه بكند، براي اين خانه فرقي ندارد، چون خانه احساس ندارد، پس ، انسان در جهاني كه فاقد احساس است ، فاقد شعور است ، هر عملي كه بكند براي جهان فرقي نمي كند .

اين رفيق دوم من مي گويد كه ، ما انسانها چون درد مشتركي داريم ، در اوران بايد زندگي كنيم ، پس همه مان مسئول هستيم در برابر جامعه ي ت .رتم ، يعني جامعه ي بشري . و طاعوني را كه وارد شده و جامعه ي اوران را طاعون زده كرده ، براي ما مسئوليت ايجاد مي كند كه بايد با آن مبارزه كنيم . اما اين سومي استدلال دومي را قبول ندارد و مي گويد، اينجا يك مغلطه است ، يك فريب است . چون عمل من ، بد يا خوب ، براي عالم و در سرنوشت من و در پايان كار، هيچ تأثير ندارد. اگر من خودم را براي ديگران فدا كردم يا ديگران را براي خودم ، جهان ملتفت نمي شود درك ندارد. آيا ابلهانه نيست كه ، من تنها سرمايه ي معقولي را كه دارم و آن هم چهل ، پنجاه سال فرصتي است كه هستي به من داده ، روي تصادف و بدون اينكه خودش بفهمد، اين را براي ديگران فدا كنم كه ديگران بتوانند از اين فرصت ، بهتر استفاده كنند؟ خود، خود تو، چي ؟ هيچ ، بعد چي ؟ البته بعد وقتي كه خودت مردي ، يك دسته گل روي قبرت مي گذارند، عكست را، مثلاً، مي گذارند روي طاقچه توي كتابها اسمت را مي برند، شعر برايت مي گويند. خود، اين شعرها و اين گلها چه تأثيري روي تو دارد؟ ديگر تو نيستي و پوسيده اي و رفته اي . بنابراين وقتي «هستي » شعور و ادراك نداشته باشد و به قول داستايسكي - كه سارتر هم اين جمله را از او قبول دارد- در اين اگزيستانسياليسم و اومانيسم ، وقتي شعور وجود نداشته باشد، در عالم هر عمل مجاز است .

پس مي توانم هر كاري را بكنم و براي هستي و سرنوشت من هم فرقي نمي كند. چون «هستي » درك نمي كند، بنابراين نمي تواند يادش بدهد، «من » جايش مي نشيند. يعني هر چيزي خوب است و هر كاري درست است كه ، مرا در اين چند سال عمر، لذت ببخشد و من بپسندم . من اگر خودم را يعني تنها سرمايه اي را كه وجود دارد، فداي ديگران كردم ، پاداشي از عالم نمي بينم چون عالمي عمل خوب و بد را درك نمي كند. بنابراين فلسفه ي دوم غنيمتي به قول آلبر كامو، منطقاً از فلسفه ي پوچي (Absurdite) ، عبث ، زاييده مي شود. يعني من بايد تمام اعمالم را، زندگيم را، و روابطم را با ديگران ، با طبيعت ، براساس لذا خودم ارزيابي بكنم و بدان عمل بكنم چون ، هيچ ملاك ديگري وجود ندارد تا فدا كردن مرا به خاطر ديگران توجيه كند، براي اينكه بسيار رمانتيك خواهد بود و ايده آليستي . ايده آليستي اين است كه آدمي بگويد، عمل من در عالم ثاثيري ندارد زيرا عالم ، عمل مرا درك نيم كند، اما براي آنكه ديگران از من بعد از اينكه نابود شدم ، به خير ياد مي كنند، من خودم را فداي آنها مي كنم ! با سرود و تلقين و احساسات و هندوانه زير بغل گذاشتن ، مي شود افرادي را وارد به فداكاري كرد، اما فقط آدمهاي احساساتي را . وگرنه همان شخص اگر بپرسد، من كه شصت سال مي توانم زندگي كنم و از همه ي اين سالها لذت ببرم و به خوشي و عيش و نوش بگذرانم ، همه اينها را مي دهم به توكه جامعه اي بعد تو به من چه مي دهي ؟ جامعه چه جوابي دارد به او بدهد، براي اينكه به او مي گويد بعد عالمي وجود ندارد به عنوان شعور و احساسي كه علم ترا تجليل كند يا پاداش دهد يا اينكه عمل تو بر سرنوشت آينده ي تو تأث ير بگذارد. پس وقتي نوع عمل من در سرنوشت آينده ام اثر ندارد، منطقي آن است كه عملي را انجام دهم كه در سرنوشت حالم اثر داشته باشد .

بنابراين ، جهان بيني مادي بلافاصله به پوچي مي رسد. چنان كه امروز بعد از سيصد سال كه از رنسانس مي گذرد، از پيروزي جهان بيني مادي بر جهان بيني مذهبي مي گذرد، همه ي فلسفه ها و مكتبها و هنرها در قرن بيستم به پوچي رسيده است . الان روح غالب بر هنر قرن بيستم ، هنر پوچي است ، رگريه مي گويد: «هيچ چيز در عالمي كه احساس ندارد، معني ندارد. هيچ چيز نه خوب است و نه بد، نه زشت است و نه زيبا، نه شر و نه خير، پس چي ؟ هنرمند است كه از آن چنان كه خودش مي خواهد به شيئي در عالم يا به انديشه اي در جهان ، معني خوب يا بد مي دهد ».

بكت ، با نمايشنامه ي «در انتظار گودو » كه يك اثر بسيار بزرگ از يك نويسنده بزرگ قرن ماست ، پوچي را در تآتر رايج مي كند و الان تأتر پوچي با نفوذترين سبك دو تآتر قرون اخير است . تآتر قرن بيستم ، تآتو پوچي است . تآتر پوچي يعني چه ؟ يعني ، تآترها از زمان ارسطو تا به حال هميشه مي خواستند هدفي را به مردم تبليغ كنند، هدف مذهبي ، يا علمي ، يا ملي ، يا فلسفي ، يا تاريخي ، يك چيزي را مي خواستند بگويند. اما در جهاني كه شعور ندارد، انسان هم حرفي براي گفتن ندارد. جهان بيگانه اي كه درك ندارد، نمي تواند مخاطب انسان باشد. وقتي كه مخاطبي وجود ندارد، بنابراين هيچ حرفي منطقي نيست . حرف معني داشته باشد يا معني نداشته باشد، مساويست چون گوش نمي شود، عالم كر است تآتر پوچي تآتري است كه رسالتش در گفتن هيچ است . رسالت و تعهدش اينست كه هيچ رسالت و تعهدي را برعهده نگيريد. پرسوناژهاي مختلف در تآتر پوچي بازي مي كنند، كشتار مي كنند، كوشش مي كنند، حوادث گوناگون را نشان مي دهند و در آخر چه نتيجه اي ؟ هيچ . بايد تآتر پوچي به هيچ منجر شود، چرا؟ براي اينكه زندگي اينست ، زندگي در جهان بيني مادي پوچ است بي معني و اين است جهان بيني مادي .

« ايده آليسم » هگل ، «ماترياليسم ديالكتيك » ماركس ، « اگزيستانسياليسم » هايد گروياسپرس و سارتر، و «پوچي و عبث » (Absardite) آلبردكامو و بكت و مذهب كاتوليك يا «اسلام » و «تائوئيسم » لائوتز و كارماسامساراي هند و «رنج و تيروانا»ي بودا، «وحدت وجود» حلاج و «شك انگاري بدبينانه ي » خيام و ابوالعلاء و شوپنها و روترلينگ ... جهان بيني اند . (14)

جهان بيني توحيدي

21-3- جهان بيني من (15) عبارتست از «توحيد» البته توحيد به عنوان يك «عقيده » مورد اتفاق همه موحدين است ، اما به عنوان يك «جهان بيني » است كه مي گويم نظريه ي من و مقصودم از «جهان بيني توحيدي » تلقي همه ي جهان است به صورت يك وحدت نه تقسيم آن به دنيا و آخرت ، طبيعت و ماوراء طبيعت ، ماده و معني ، روح و جسم . يعني تلقي همه ي وجود به صورت يك اندام زنده و شاعر و داراي يك اراده و خرد و احساس و هدف ... خيليها به توحيد معتقدند، اما فقط به عنوان يك «نظريه » مذهبي - فلسفي «خدا يكي است و نه بيشتر»، همين و نه بيشتر! اما من آن را به عنوان يك «جهن بيني » مي فهمم و معتقدم كه اسلام به اين مفهوم آن را طرح مي كند، چنان كه «شرك » را هم از همين زاويه مي بينم ، بدين معني كه شرك نيز يك جهان بيني است ، تلقي جهان است به عنوان مجموعه اي ناهماهنگ پر از تفرقه و تناقض و عدم تجانس ، داراي قطبهاي مستقل ناهمساز و حركتهاي متنافر و ذاتها و خواستها و حسابها و ضابطه ها و هدفها و اراده هاي متفرق و نامربوط . توحيد جهان را يك امپراطوري مي بيند و شرك يك فئوداليسم .

اما فرق اين تلقي با ماترياليسم ، يا ناتوراليسم اين است كه من جهان را موجودي مي دانم زنده ، داراي اراده ، خودكار، خودآگاه ، صاحب شعور و داراي ايده آل و هدف ، بنابراين ، «وجود» موجود زنده ايست با يك نظام هماهنگ واحد، كه داراي حيات ، اراده و احساس و آرمان است همانند يك «انسان بزرگ مطلق »، (برخلاف انسان كه شبيه جهانست اما ناقص و كوچك و نسبي ). يعني اگر يك انسان آگاه داراي اراده و سازندگي و هدف را به صورت نمونه در همه ي ابعادش تا مطلق ، آگرانديسمان كنيم «جهان » را بدست مي آوريم .

رابطه اسنان و خدا، رابطه ي طبيعت و ماوراء طبيعت ، رابطه ي خدا و طبيعت - كه دوست ندارم اين تعبيرها را به كار ببرم - رابطه ي روشنايي است با چراغ روشن رابطه ي شعور فرد انساني است با اندامش (16) شعور از اندام جدا نيست ، جزء اندام نيست ، خود اندامي نيست ، بيگانه با اندام نيست و در عين حال ، اندام بي شعور يك لش پوچ است ، چنين نيست ؟ بنابراين ، من نه به «وحدت وجود » (Pantheinno) قائلم و نه به كثرت « Politheisme و نه به تثليث Trinite و نه به ثنويت Dualisme بلكه به «توحيد» . توحيد يك تلقي ويژه اي از جهان است . جهان بيني توحيدي يك وحدت كلي را در وجود نشان مي دهد. وحدت ميان سه اقنوم جدا از هم : خدا، طبيعت (17) و انسان زيرا منشاء يكي است ، همه يك جهت دارند و همه با يك اراده و يك روح مشترك و حيات دارند .

در اين جهان بيني ، هستي به دو «وجهه ي اعتباري » تقسيم مي شود: 1- غيب ، 2- شهادت . يعني به اصطلاح امروز. محسوس و نامحسوس يا به معني دقيق تر، آنچه از دسترس بررسي و مشاهده و تجربه (و در نتيجه علم ) دور و از برابر ادراك حسي ما پنهان است و آنچه پيدا است و مشهود. و اين يك نوع ثنويت يا دوگانگي هستي نيست ، بلكه اين يك تقسيم بندي غيب و شهادت ، در واقعيت ، يك بحث «معرفت شناسي » است نه جهان شناسي ، و اين يك تقسيم بندي منطقي است كه علم نيز آن را نه تنها قبول دارد كه خود بدين گونه تقسيم مي كند .

يك انيشتن ، در برابر ماترياليستها- كه اصالت ماده به عنوان خشت اصلي و اولي جهان فيزيك قائل اند و انرژي را شكل تغيير يافته و زاييده ي ماده مي دانند و در برابر انرژيتيستها- كه برعكس انرژي را مايه اصلي ازلي و ماده را شكل تغيير يافته و فشرده آن مي پندارند- اعلام كرد كه آزمانيش اطاق تاريك نشان ميدهد كه نه ماده و نه انرژي هيچ كدام ذات اصلي و حقيقي جهان هستي نيستند بلكه اين دو آن چنان به هم تبديل مي شوند كه ثابت مي كنند هر دو جلوه هاي متناوب يك ذات ناپيداي ناشناختني هستند كه گاه به صورت ماده و گاه به شكل انرژي نمودار مي شود و خود را به اين دو صورت پديدار مي سازد و نشان مي دهد و علم فيزيك فقط با دو «نمونه »ي آن يك «بود» نامحسوس سر و كار مي تواند داشت .

در جهان بيني توحيدي ، طبيعت يعني عالم «شهادت » عبارت است از مجموعه «آيه »ها و «سنت »ها

انتخاب كلمه ي «آيه » براي بيان هر پديده ي طبيعي بسيار عميق و شگفت انگيز است . دريا و درخت ، شب و روز، زمين و آفتاب ، زلزله و مرگ ، و بيماري ، حادث و قانون حتي خود انسان «آيه »اند و در عين حال «آيه » و «خدا» دو اقنوم ، دو ذات و دو جهان و دو قطب جدا و ناهماهنگ نيستند آيه به معني نشانه و اشاره است مظهر است ، و اين اصطلاح مترادف همان اصلاحي است كه تنها علم فيزيك ، بلكه همه ي علوم ديگر، امروز همه چيز را در جهان محسوس با آن مي نامند. فنومن (Phenomen) همان كه در فارسي «پديده » يا «پديدار» ترجمه كرده اند (18) و در عربي « ظاهره ».

پديده يا پديدار شناسي (19) به معناي اعم بر اين اساس مبتني است كه حقيقت مطلق ، كنه واقعيت و ذات اصلي جهان و طبيعت و ماده در دسترس ما هرگز قرار نمي گرد، آنچه هست و قابل شناخت و تجزيه و بررسي علمي ما است و به حس در نمي آيد، «نمود» است و نه «بود» مظاهر و آثار و جلوه هاي بيروني و محسوس پس فيزيك ، شيمي ، روانشانسي ، تنها همين نمودارها و نشانه هاي محسوس حقيقت جهان و روان را بررسي مي كنند و تحليل ، و در نتيجه مي توانند بشناسند. پس علم از نشانه ها و اشاره ها و نموده هاي هستي سخن مي گويد. زيرا طبيعت محسوس ما مجموعه همين آثار و همين نمودارها است .

از ميان همه كتابهاي مذهبي و علمي و فلسفي ، تنها قرآن است كه همه ي اشياء و همه واقعيات و حركات را در طبيعت «آيه » مي خواند. البته در عرفان اسلامي و نيز وجود وجود شرقي ، عالم مادي را موجها و حبابهايي بر سطح اقيانوس بيكرانه و بي شكل و بيرنگ حقيقت مطلق كه خدا، يا وجود حقيقي هستي است و يا در ايده آليسم و فلسفه هاي مذهبي و اخلاقي ، طبيعت مادي را مجموعه اي از اشياء و امور پست و بي ارزش و مغاير با خدا و انسان تلقي مي كنند. اما در بيان قرآن به آيه ها ارزش علمي بسيار مي دهند و آنها را نه فريبها و حجابهايي بر روي حقيقت بلكه برعكس ، نشانه هايي از حقيقت تلقي مي كند كه نه با افعال از آنها و كنار زدنشان بلكه با انديشيدن جدي و علمي و شناختشان مي توان به حقيقت راه يافت .

مي بينيم كه اين نوع تلقي از آيه ها يعني پديده هاي جهان به تلقي علم جديد نزديك است نه به عرفان قديم . «وحدت وجود» صوفيانه نيست . «توحيد وجود» علمي تحليلي است . در توحيد كثرت و تعدد و تضاد قابل قبول نيست نه در وجود، نه در تاريخ ، نه در جامعه ، و نه حتي در خود انسان .

توحيد اين است . و در نتيجه ، توحيد وحدت طبيعت با ماوراء طبيعت ، انسان با طبيعت ، انسان را انسان و خدا با جهان و با انسان را تفسير و توجيه مي كند و همه را در يك نظام كلي هماهنگ و زنده و خود آگاه تصوير مي نمايد. (20 )

گفتم زيربناي توحيدي ، نمي تواند تضاد و تفرقه را در جهان بپذيرد بنابراين تضاد وجود، تضاد انسان و طبيعت ، روح و جسم ، دنيا و آخرت ماده و معني و نيز تضاد حقوقي ، طبقاتي ، اجتماعي ، سياسي ، نژادي ، قومي ، خاكي ، خوني ، ارثي (ژنتيك )، ذاتي ، فطري و حتي اقتصادي در جهان بيني توحيدي وجود ندارد، چه توحيد يعني وحدت نگري در هستي .

تضاد طبقات و ماوراء طبيعت ، ماده و معني ، اين جهان و جهان ديگر، محسوس و نامحسوس ، روح و جسم ، عقل و اشراق ، علم و دين ، الهيات و طبيعيات كار براي مردم و كار براي خدا، سياست و مذهب ، منطق و عشق ، نان و نيايش ، تقوي و تعهد، معاش و معاد، دنيا و آخرت ، همچانكه ارباب و رعيت ، حاكم و محكوم ، سياه و سفيد، شريف و وضيع ، روحاني و غير روحاني ، شرقي و غربي ، سعيد و شقي ، نور و ظلمت ، ذات خير و ذات شر، يوناني و بربر، عرب و عجم ، ايراني و انيراني ، سرمايه دار و پرولتز، زبده و توده ، عالم و عامي ،... نه با جهان بيني شرك يعني ثنويت يا دوگانه بيني و تثليت يا سه گانه بيني و چندگانه بيني سازگار است و نه با توحيد كه يگاه بيني است ، و اين است كه « جهان بيني شرك » هميشه زيربناي شرك اجتماعي و نژادي و طبقاتي بوده است و « تعدد خالق »، توجيه كننده ، تقدس بخشنده و ابدي و ازلي نماياننده ي «تعدد مخلوق » و «تضاد خدايان »، طبيعي (21) و خدايي نشان دهنده ي تضاد انسانها، توحيد نفي همه ي شركها است . تمام ذرات و همه حركات و پديده هاي وجود در توحيد با يك آهنگ در حركتند و با يك «جهت » و «هرچه به آن سو، رو ندارد، نابود شدني است ».

نفي وابستگي انسان به همه ي قدرتهاي اجتماعي ، و ارتباط منحصر آدمي ، در همه ابعادش با «شعور و اراده حاكم بر وجود » لازمه جهان بيني توحيدي است . هر فرد مستقلاً، تكيه گاهش و همه جهت و آرمانش و ايمانش و چهره گاه نيازش در عالم وجود يك نقطه ي مركزي است كه همه حركات در جهان برگرد آن محور واحد مي گردند و همه ي ذرات و همه كائنات در دايره اي كه شعاع هر نقطه اش با مركز مساوي است در حركت اندو آن كانون معنوي و نيرومند هستي است يعني تنها اراده ، تنها شعور و تنها قدرتي كه بر اندام وجود حاكم است و زمين و انسان و كعبه و طواف در مجموع تجسم عيني جهان است و عينيت بخشيدن اين معني و نمايشي عيني از جهان بيني .

انسان در جهان بيني توحيدي تنها از يك قدرت مي هراسد، تنها در برابر يك قاضي مسئول است و تنها به يك قبله روي دارد و تنها به يك دست و دستگاه طمع بسته است و همين . و مفهوم مخالقش اين است كه جز او همه هيچ است و پوچ و همه گرايشها و تلاشهاي متفرق و ترسها و طمعها و تكيه گاههاي رنگارنگ ، عبث است و بيهوده و سرگرداني . اين است كه توحيد به فرد استقلال و عظمت مي بخشد و «تسليم » در برابر تنها او- كه ناموس وجود است - انسان را در برابر قدرتهاي دروغين و بندهاي ذلت آور ترس و طمع به «عصيان » وا مي دارد. بايد جهان بيني مبتني بر شرك ، و يا جهان بيني مبتني بر ماترياليسم ، و يا بر ايده آليسم را، طرح كنيم و بفهميم تا نفي نقيض اينهار ا كه جهان بيني مبتني بر توحيد است ، بتوانيم درك كنيم . طرح يك يك اينها، به صورت علمي كار مشكلي است اما من سعي مي كنم كه ، اساسي ترين مكتبهاي فلسفي امروز را - كه در دنيا مطرح است - در كنار توحيد مطرح كنم .

توحيد به عنوان يك جهان بيني عبارت است از، نوع فهم جهان در ذهن انساني كه به توحيد معتقد است . و بعد انعكاس اين جهان بيني بر توحيد در تلقي ، و در تفسير ديگر مسائل فلسفي ، و همچنين تأثير اين جهان بيني توحيدي ، در رفتار، در احساس ، در انديشه ، در روابط اجتماعي ، و در نظام حاكم بر جامعه .

تثليث - سه خدايي به هر معني - ثنويت - دو خدايي به هر معني - و پلي ئتيسم ، چند خدايي به هر معني - چه به صورت رب النوعهاي مختلف باشد، چنان كه در ايران و هند و يونان و رم هست و متولوژي آن را مي شناسيم ، چه به صورت سمبلهاي بت پرستي باشد، و چه به صورت انيميسم يعني اعتقاد به نيروهاي مختلف غيبي مؤثر در كار جهان و انسان باشد- به هر حال يك نوع جهان بيني را در ذهن معتقد به خودش ، ارائه مي دهد كه جهان در آن برمبناي شرك ، عبارت از مجموعه اي از قطبها و قدرتها و حركتهاي متضاد متناقض و متفرق و ناهماهنگ اين جهاني است كه در ذهن مشرك تصور و تصوير مي شود .

اعتقاد به اينكه نيروهاي گوناگوني دست اندركار سرنوشت جهان و انسان هستند، انسان را در اين جهان بيني ، بدون تكيه گاه ، بدون جهت ، و بي اميد و بي ايمان ، بار مي آورد. اعتقاد به اينكه سرنوشت او ممكن است در دست يكي از اين رب النوعها يا نيروهاي غيبي منحرف گردد و بازيچه ي دست نيروهاي ديگر شود، و او بازيچه ي كشمكشهاي خدايان و قدرتهاي غيبي باشد، يك نوع فلسفه ي زندگي مبتني بر هراس و مبتني بر تشتت و تفرق را براي انسان به وجود مي آورد .

لوكرس يك شاعر بزرگ و فيلسوف و نويسنده ي بزرگ رمي ، در سال 70 ميلادي است ، به خدايان معتقد است ، و استاد «آلبركامو» نويسنده ي فرانسوي معاصر است ، با اين تفاوت كه اين - لوكرس - به خدايان ! معتقد است او- آلبركامو- به «خدا» اعتقادي ندارد، ولي مكتب و نگرششان به جهان و انسان مشابه است .

در آنجا- كتاب «در طبيعت » كه شاهكار اوست ،- لوكرس فرياد مي زند كه «اي خدايان ! شما، انسانهاي معصوم و بي پناه را بازيچه هوسها و كينه هاي خود ساخته ايد» و با اشاره به اطفال معصوم طاعون زده - كه در قديم به معابد مي آوردند چون خيال مي كردند كه ارواح خبيث ، يا لعن و نفرين خدايان گرفتارشان كرده است - فرياد مي زند : « اي خدايان حاكم بر جهان ! اينها جنايات شما و قربانيان جنايت و قساوت شما هستند، اين كودك چه تقصيري كرده كه بايد به نفرين شما گرفتار بشود و چرا به نفرين گرفتارش كرديد؟ مگر نه اين است كه مي خواسته ايد از خدايان ديگري انتقام بگيريد؟ »

مي بينيم كه عصيان عليه اين خدايان و بي ايماني نسبت به نظام حاكم بر جهان ، و قانون حاكم بر زندگي و بر انسان ، لازمه ي اعتقاد به جهان بيني معتقد و مبتني بر شرك است . در جهان بيني شرك انسان درشگه اي است ، كه در چهار يا صد جهت با اسبهاي مختلف الجهت بسته شده ، و هر كدام از اين نيروها و هر كدام از اين رب النوعها و خدايان ، او را به طرف خودش مي كشاند، و برآيند اين نبردها عبث شدن و متلاشي شدن و نابودي انسان است . اين است كه خود به خود در جهان بيني مبتني بر شرك - چه سه خدايي چه دو خدايي و چه چند خدايي - رابطه ي انسان و طبيعت ، رابطه ي توانا و برخوردار است ، اما ايمان خودش را نسبت به جهان از دست داده است ، اين است كه مي بينيم آدمي چون «آلبركامو» اگر در هر اثرش به يك تناقض گويي رقت بار دچار مي شود به اين دليل است كه به طبيعت و به جهان ايمان ندارد، يك روز مسئوليت اجتماعي را طرح مي كند، يك روز دم غنيمتي را، يك روز پوچي همه چيز را، و يك روز بي ارزشي هرگونه تقدس و يا غير تقدس ، خير و يا شر، و امانت يا خيانت را، زيرا كه وقتي جهان پوچ شد و يا وقتي كه جهان بر سرنوشت و بر آينده حكومت نكرد، خود به خود آلبركامو به وجود مي آيد. آن وقت مردي كه مي خواست به صورت رقت باري كوشش كند تا در چنين جهاني ، انسان را نجات بدهد، نمي تواند و چگونه مي توان انساني را كه از هر طرف غرق در نظام كائنات است - و كائنات هم ، در اعتقاد نجات دهنده ، بر بلاهت و تناقض و تفرقه مبتني است ! نجات دهد؟ اين حرف و اين ادعاي «كامو» به قول «ژان ايزوله »- گرچه پيش از كامو بوده ولي در اينجا صادق است - «برداشتن يك كاسه آب شيرين است از يك درياي پر از زهر ».

اما جهان بيني مبتني بر ماديت كور يا طبيعت ناخودآگاه بلافاصله به قول خود سارتر تا «خدا را از جهان برداريم ، انسان در طبيعت و با طبيعت بيگانه مي شود». درست دقت كنيد اين حرف خيلي مهم است ، اگر خدا را از طبيعت برداريم بي درنگ انسان در طبيعت و نسبت به طبيعت ، بيگانه مي شود و به قول «هايدگر»- كه استاد سارتر است - انسان غريبي مي شود كه در كوير طبيعت پرتاب شده است . بيگانگي اسنان با طبيعت ، با نفي خدا، چرا؟ براي اينكه انسان موجودي است داراي اراده و آگاهي و احساس ، كه مي فهمد، كه مي انديشد، كه ايده آل دارد، كه حق انتخاب دارد و مسئوليت - اين صفات انسان است - اما وقتي خداا را از طبيعت برداريم - در ناتوراليسم يا در ماترياليسم فرق نمي كند- طبيعت دستگاه عظيم احمقي مي شود- اين اصطلاح مال خود سارتر است - فاقد شعور، فاقد ارتباط و آگاهي - نسبت به خود و يا غير خود كه انسان است ، و غير حساس و لش . درست مانند جنيني كه در شكم مادر زنده شده و احساس دارد به نسبت خويش ، احساس و حيات و حركت و تلاش دارد، و مي خواهد بيرون بيايد، زاييده بشود، اما ما در مرده ، به صورت يك لش درآمده و اكنون سرد شده است ، و طبيعت و منطق رابطه اين بچه را با مادر- اين بچه ي آگاه زنده و حساس در درون جنين مادر مرده - براساس عدم تجانس و بيگانگي ، بي ايماني ، طرح مي ريزد .

« موجود زنده آگاه در يك نظام مرده ي ناخودآگاه »، اين جهان بيني مبتني بر ماترياليسم يا بر ناتوراليسم است كه در آن ، انسان موجود آگاه و زنده و حساسي است ، كه با طبيعت ، جنسيتي كاملاً متناقض دارد، و غريب تنهايي است در طبيعت ، و انسان بي آنكه در بيرون طبيعت نيز اميد و پناه و پايگاهي ، بجويد. وقتي انسان احساس كرد كه جهان هدف و شعوري ندارد، و نمي فهمد، حس نمي كند و هراس و وحشت نمي شناسد...- كه دغدغه و هراس فلسفي يي كه انسان امروز را به اين شدت دچار كرده ناشي از اين جهان بيني است - و وقتي كه معتقد شد كه مجموعه ي حركات جهان ناخودآگاه است و شعوري پشت اين چهره و آسمان و اين طبيعت نيست ، و با به قول « سارتر» در آسمان كسي نيست ، خبري نيست .

جهان بيني پوچي را، به وجود مي آورد، و همه حركات جهان را عبث تلقي مي كند، و هرگونه كاري را و هرگونه انتخابي را و هرگونه ايماني يا بي ايماني يي را، و خير يا شر، زشتي يا زيبايي ، فداكاري يا فدا كردن را مساوي مي داند. زيرا وقتي كه شما در اطاقتان هستيد، و هيچ ناظر ديگري وجود ندارد و هيچ كس حركات شما را نمي بيند، در هر لباس و يا هر وضعي و يا در هر شكلي ، هر احساسي ، هر جور حرف زندي ، سكوتي ، سخني ، شكل زشتي يا زيبايي ، قرار بگيريد، بنشينيد، لباس بپوشيد، مساوي است ، براي اينكه آنچه به يك پديده معني و جهت و ارزش مي دهد، معني و جهت و ارزش خود پديده نيست ، بلكه معني و ارزش و جهتي است كه احساس ، اين پديده را حس مي كند و فهمي كه اين پديده را مي فهمد، و كلامي كه اين پديده را بيان مي كند، به او مي بخشيد اينجا خيلي مسئله عميقي است ، سارتر- در «ادبيات چيست »- مي گويد كه وجود اشياء كاينات معني ندارد، همه در يك ظلمات مهمل ، مجهول و فاقد معني غرق است .

وقتي نويسنده يا گوينده يك شيئي را بيان مي كند و از يك كائن ، يا موجودي در طبيعت ، يا پديده اي در معني سخن مي گويد، در حالي كه آن پديده يا آن موجود را تشريح مي كند، به آن تعين ، تحقق ، شكل ، و معني و ارزش و هدف مي بخشد، و اگر كسي پديده ها را بيان نكند، حقايق اجتماعي را تشريح نكند آن حقايق اجتماعي وجود ندارد، تشخص ندارد. اگر شاعر از زيباييهاي طبيعت سخن نگويد و كسي زيباييها را حس نكند، آن زيباييها وجود ندارد، و يا اگر دارند به آن شكل زيبا نيستند. اگر شعوري حركات طبيعت را حس كند، اگر ناظري ، انتخابي را كه من در اين جهان مي كنم ، بفهمد و اگر قضاوتي ، ارزشي را كه من از بين مي برم ، محكوم كند، آن وقت است كه عمل من ، اراده ي من ، و انتخاب من ، و خيانت يا خدمت من ، و شر يا خير من ، اصلاً معني پيدا مي كند. و اگر آن ناظر، در جهان و در زير اين سقف ابله ناخودآگاه لش - كه مجموعه اي از عناصر فيزيكي است - نباشد، هر حركت و سير عملي - خير و يا شر بد يا خوب - مساوي است . چه مردم را به خاطر منافع خود نابود كني ، چه خودت را به خاطر منافع ديگران نابود كني ، مساوي است ، چون كسي نيست كه تشخيص بدهد، حس كند، ارزيابي كند. اطاق خالي است ، چه در آنجا با بيژامه شلوار دراز بكشي و چه بهترين و زيباترين لباست را بپوشي و خيلي مودب بنشيني ، فرقي ندارد. در فهميدن و تشخيص دادن است كه فرق مي كند اين است كه طبيعتاً چون انسان را نمي شود نفي كرد، حساس بودن ، آگاه بودن و «موجودي كه مي فهمد » ، بودنش را نمي شود انكار كرد برداشتن «خدا» از «طبيعت » نيز ممكن نيست ، چون وقتي خدا را از طبيعت برداريم ، طبيعت جهان ، لش بزرگ پيچيده اي مي شود كه روح ، شعور، درك ، منطق ، حساب و هدف دارد و نمي فهمد و خود به خود رابطه ي انسان و طبيعت ، يك رابطه بيگانگي است ، و در چنين زنده ايست كه در اندام مرده ي مادر قرار مي گيرند، و تأثير مي گذارد، و تأثيرش ، به وجود آمدن فلسفه ي پوچي ، فلسفه ي عبث ، فلسفه ي يأس ، فلسفه ي بي معني بودن هر كاري ، فلسفه ي مساوي بودن خوب و بد و فلسفه ي بهم ريختن همه ي ارزشهايي كه ما بدانها قائل بوديم ، است كه امروز فلسفه ي حاكم بر قرن ، و ذهن نسل است . اما توحيد- درست دقت كنيد كه اين نقش دو بعدي و دو جهتي است - از يك طرف و با يك ضربه ، جهان بيني مبتني بر تفرق و تشتت و چند قطبي بودن جهان را، و فئوداليسم خدايان را- كه مذهب شرك است - نفي مي كند و در عالم يك وحدت هماهنگ يك جهته را - در برابر جهان بيني دو خدايي ، سه خدايي ، چند خدايي ، چند قطبي - حاكم مي سازد. و از طرف ديگر، در جهان بيني ماترياليسم ، يا ناتوراليست ، - كه خدا نيست - در جهان مادي ، و در جهان طبيعت ، توحيد، به طبيعت لش ناخودآگاه بي احساس ، شعور و آگاهي و نظارت و حساسيت و اراده و هدف و در نتيجه معني و ارزش مي بخشد .

مي توان به چند خدا معتقد بود، اما به تضاد و تناقضان نه ؟

اين ، ممكن است ، اما اولاً، ضمانت اجرائي كه اين ايمان را به ما بدهد كه حتي اين خدايان كه هر كدام با لذات مستقل و فعال مايشائند، هرگز با هم اختلاف سليقه پيدا نكنند چيست ؟ و ثانياً برفرض اين كه معتقد شويم كه عقل اين خدايان به اندازه اي است كه منافع خودشان را در اتحاد و شركت و هماهنگي احساس مي كنند، اما ما به عنوان يك موجود انساني كه مي خواهد در هستي ، مخاطبي داشته باشد، بايد به كدام سو رو كنيم چون يكي از اختلافات مذهب و فلسفه - فلسفه خداپرستي و مذهبي كه براساس خداپرستي است - اين است كه خدايي را كه فلاسفه اثبات مي كنند به همان ميزان كه از نظر منطقي و علمي و استدلالي محكم است به همان اندازه دوست داشتني نيست .

فيلسوف خدا را همچنان كشف مي كند كه «ماكس پلانك » « كوانتم » را. در صورتي كه خدايي كه مذهب معرفي مي كند در عين حال كه اراده حاكم بر جهان است ، و جلال و جبروت شكست ناپذير و مطلق است ، به نرمي يك دوست ، و به زيبايي يك عشق ، و به صميميت خود آدم بتواند مخاطب و طرف گفتگو و درد دل ، و همچنين با همان عظمتش ، در صميمي ترين خلوت هاي آدم ، وارد شود باشد، اين است كه براساس اين مبنا اگر هم معتقد بشويم كه خدايان مختلف ، با هم همدستي مي كنند و هيچ وقت تفرقه و اختلافي در جهان به وجود نمي آيد، ما در جهان جهت خويش را از دست مي دهيم ، و اگر به وحدت جهان ، معتقد شويم ، به هر حال هدف و مخاطب خودمان را در هستي گم مي كنيم ، و آن وقت به جاي اين كه خدا يك كسي باشد، يك شركتي است ! «در جهان بيني توحيدي ، جهان (جهان به معناي هستي دنيا و آخرت مادي و معنوي و اين ها را نمي گويم جهان يعني وجود) عبارت است از مجموعه عناصر و قوانين و پديده ها و حركات گوناگوني كه مجموعاً يك نظام هماهنگ را به نام آفرينش و پيكره واحدي را، كه به يك روح ، زنده است و به يك اراده ، متحرك است ، و در عين ال داراي احساس ، شعور، منطق و هدف است ، در ذهن موحد تصوير مي كند .»

اين جهان بيني مبتني بر توحيد است . بنابراين جهان ي اندام مي شود. جهان و طبيعت يك پيكر مي شود كه نظام واحدي بر آن حاكم است .

همه عناصر در عالم داراي يك وحدت هماهنگ اند. چه پاك ترين و متعالي ترين عناصر مجرد متافيزيكي باشد، چه پست ترين عنصر خاك - از يك روح واحد حيات مي گيرد، از يك خون واحد تغزيه مي كند، و همچنين يك حركت و يك عقل و يك تدبير و يك هدف واحد، بر همه حاكم است ، يك اندام را در نظر بگيريد، سلول مغز، شريف ترين و پيچيده ترين و متعالي ترين سلولي است كه اين اندام را مي سازد و در عين حال در يك تكه از ناخن ، يك پرز از روده ، همان روح و همان نور و همان حيات و حركتي است ، كه در سلول شريف مغز هست ، بنابراين ميان اين سلول پست ناخن و اين سلول ارزشمند مغز، پاسخ ، يا سلسله اعصاب ، نه تنها تضاد، جدايي و تناقض وجود ندارد، بلكه با حفظ سلسله مراتبشان ، از نظر درجه ، معتقديم كه از نظر حيات و حركت و وجود، اين يك روح حاكم بر همه اندام ، با يك شعور و با يك اراده واحدند. و اما در اين تن ، هر سلولي براي ماندن ، جوان بودن ، زنده ماندن و حفظ اتصال و پيوند با اين روح و اين حيات مشترك ، مي كوشد. و اگر اين سلول زنده - كه خودش يك جهان ، كار و معجزه و پيچيدگي است ـ رابطه اي را حفظ نكرد، بسادگي و سرعت و بي درنگ تبديل به پاره اي چرك مي شود، و با دست كشيدني نباود مي گردد. - «كل شئي هالك الا وجهه » به اين معني است ، كه روي به سوي او دارد، اين جهان بيني است . - و اگر يك فرد يك انسان ، از پيوند و اتصال خودش با كانون معنوي جهان و روح حيات بخش حاكم بر همه سلول ها اندام طبيعت ببرد، بلافاصله در نظام كائنات به صورت ماده چركيني نابود مي شود، و اگر اين اتصالش را حفظ كند، به ميزاني كه اتصالش را حفظ كرده ، جاويدان و زنده مي ماند .

« كثرت » و «وحدت » در جهان بيني توحيدي

21-4- از اين كثرت اين كه مي بينيم ، در جهان پديده ها گوناگونند و انسان ها متفاوت ، و انسان و طبيعت با هم فرق دارند، و حيوانات با همديگر تفاوت دارند و عناصر با هم يكي نيستند، حركات گاه متناقض و متضادند، و انسان را دچار دلهره و تشتت مي كنند، در زير ين كثرت ها، يك وحدت هماهنگ ، دقيق ، عاقلانه و ذيشعور وجود دارد، و موحد احساس مي كند. اين است ه همه پديده هاي متفرق را به يك روح و يك حركت ، تأويل مي كند- ولو درست هم نفهمد- اين است كه «ماكس پلانك » مي گويد: «كپلر، چون معتقد بود كه قانون آگاهانه و با شعوري بر جهان حكومت مي كند، خالق علم فيزيك شد» چون اين ايمان را قبل از تحقيقش داشت ، و اما يك دانشمند ديگر را مثال مي زند كه با هوش تر از «كپلر» بود و تحقيقات تازه تر، داشت ، اما چون به اين اصل - كه يك اراده بر همه ي هستي حكومت مي كند و هر جزيي از هستي ، عقيده نداشت ، و نسبت به جهان ، و نسبت به عالم فيزيك ، ايماني نداشت ، اين بود كه همه نبوغ و هوشش صرف اين شد كه تحقيقات جزيي بكند- مثلاً تحقيق درباره ي اشعه ي ايكس روي دم موش را از همينهايي كه تحقيق مي كنند .

در قرآن آن چنان كه اقتضاي جهان بيني توحيد هست ، همه ي تناقضها، و همه ي تضادها، و همه ي مرزبنديهاي وجود، از بين مي رود، اين خيلي عجيب است ، اما متأسفانه ، چون ما به عنوان متكلم و فيلسوف و مفسر، و امثال اينها- در فلسفه و عرفان و دين - تحت تأثير بينش مذهبي چندگاني قديم بوديم ، و يا تحت تأثير بينش فلسفي يونان ، يا بينش متناقض هند، و فلسفه و عرفان و دين - هر سه مكتب - جهان را براساس قطبهاي متناقض تقسيم مي كردند- حتي اديان توحيدي - و بعد مرزبندي مي كردند و در عالم به بد و خوب ، به دنيا و آخرت و به پرده ها و مرزهايي كه جهانها را از هم دور و با هم متناقض مي كند، و به پديده هايي كه با هم تضاد دارند- چه به صورت عرفاني ، چه به صورت فلسفي چه به صورت مذهبي - قائل بودند، در مغز اين متفكرين و متكلمين و علما، اينها حاكم بوده است ، نگاه «دوبين » داشته و قرآن را مطالعه مي كردند و با آن نگاه احوالي ، وحدتي را كه در جهان بيني توحيدي قرآن حاكم است ، نمي ديدند و دوگانه مي ديدند. كه اگر كسي فضيلت «نداشتن آن معلومات »! را داشته باشد و با چشم فطرت و با احساس يك امي ، قرآن را نگاه كن ، آن تقسيم بنديها را نمي بيند .

توحيد، به تناقضهايي كه در طول تاريخ همواره در ذهن بشر حاكم بوده ، وحدت مي بخشد، سه قطب ، انسان ، طبيعت و خدا، يا ماوراء الطبيعه ، از هم جدا بودند- سه دنياي جدا از هم - و هر كدام سمبلهاي جدا و خدايان جدا داشتند و اصلاً ذاتشان با هم متناقض بود .

در بسياري از اديان مي بينيم كه آفريننده ي انسان يك خداست و آفريننده ي طبيعت خداي ديگر است ، پرومته ، خالق انسان است ، اما زئوس خداي طبيعت است ، و اين نشان مي دهد كه اصلاً انسان و طبيعت با هم دو جهان متضادند، و همچنين نشان مي دهد كه جهان خدايان ، با جهان انسانها يكي نيست و از هم دور است . و نشان مي دهد كه پرده اي است - يا سقفي - به نام آسمان ، كه زيرش طبيعت مادي است و بالايش ، طبيعت الهي ، جهان فرشتگان ، ماوراء الطبيعه ، جايگاه خدايان - همان جوري كه در ذهن ما هم هست - جهان را به صورت يك حامي تصوير مي كنند، كه يك سقف گنبدي دارد به اسم آسمان ، هرچه زير اين گنبد است ، پست و حقير و زش و لجن است ، و هرچه پشت آسمان ، زيبا است ، مجردات است ، و فرشتگان و خدا - خدايان و امثال اينها- و ارواحند .

توحيد، آمده است و اين مرزها و سقفها و تقسيم بنديها را- همه را- فرو ريخته و هستي را يك امپراطوري واحد و هماهنگ ، در زير فرمان يك قدرت و يك امپراطور و يك حاكم و يك تدبير، تجسم بخشيده است . اما امپراطوري كه در هر ذره و در هر نقطه و در هر لحظه از اين صحن و سرزمين عظيم امپراطوريش به يك اندازه حضور دارد، جا، مركز و دور و نزديك و اين قبيل ندارد. اما توحيد مي آيد و در اين جهان - كه يك اندام واحد است - جدايي طبيعت را با انسان و با ماوراء الطبيعه اصطلاح فيزيك و متافيزيك ، اصطلاح طبيعت و ماوراء الطبيعه ، اصطلاح زمين و آسمان به معناي جهان مادي و جهان عقبي ، در بينش اسلامي وجود ندارد، بعدها در بينش مسلماني وجود پيدا كرد- نفي مي كند، و اين سه جهان جدا از هم را وحدت مي بخشد. خدا را از پشت ابرها، از پشت آسمان از پشت پرده ي غيب ، از ذهن موحد، در مي آورد و همچون نوري در درون قنديل آسمان و زمين ، يعني جهان ، بر مي افزوند .

توحيد، تناقض و تضادي را كه از دور دست ترين لحظه هاي تاريخ فلسفه تا الان وجود دارد، از دوره ي لائوتسو و كنفسيوس ، از دوره ي افلاطون ، ارسطو گرفته تا دوره بركسون تا دكارت ، پاسكال و كانت از بين مي برد. پيش از توحيد، اين دو نيرو همواره با هم در جنگند و هر كدام پارتيزانهاي خودشان را دارند، در ميان متفكرين ، عرفا، فلاسفه ، نيروي دل و نيروي دماغ ، نيروي عقل و نيروي عشق ، نيروي اشراق و استدلال ، و در فرهنگ اسلامي هم مي بينيم كه اين هر دو كدام جريان خودشان را دارند و با هم در جنگند. مولوي ، استدلاليون و فلاسفه را به فحش و اهانت مي گيرد و فلاسفه نيز، اشراقيون و عرفانيون را به جهل متهم مي كنند. اينها مي گويند خدا را فقط از راه دل بايد شناخت ، كه عقل تنها جزئيات را- مي فهمد، و آنها مي گويند كه دل فقط يك تلمبه اي است كه به بدن خون مي رساند، اين عقل است كه مي تواند مجهول را معلوم كند. پاسكال مي گويد، دل دلايلي دارد كه بدان دسترسي نيست ، حافظ مي گويد، دفتر صوفي سواد و حرف نيست - به علم و عقل مربوط نيست - جز دل اسپيد همچون برف نيست .

مي بينيم جنگ بين فلاسفه مشاء- كه عقليون هستند- و عرفا- كه احساسيون اند و معتقد به انتي ويسيون ، به اشراق و احساسند و در شرق و غرب ، هند و يونان ، در اكنون و گذشته ، وجود داشته و دارد و حاكم بر ذهن بشر است .

تنها يك نيرو به نام « فهميدن درست »

21-5- در قرآن اصلاً تعبيرات به گونه اي است كه احساس مي شود كه اين زبان جدايي ميان اين دو نيرو را طرح نمي كند و كشف حقيقت را- حتي خدا را- به فهم و به ادراك ، به عنوان يك نيروي واحد واگذار مي كند و گويي معتقد است كه در انسان دو نيرو به اسم دل و دماغ ، عقل و احساس يا اشراق وجود ندارد، بلكه يك نيرو به اسم فهميدن درست وجود دارد، و آن «لب » است و همان عقل و همان فواد است و هر سه تعبير در قرآن ، به صورت مساوي آمده است . بنابراين توحيد وحدت ميان عشق و عقل ، وحدت ميان بآتريس و ويرژيل ، وحدت ميان ابوعلي سينا و ابوسعيد، وحدت ميان پاسكال و دكارت را تحقق مي بخشد، و انسان را به دو قطب عشقي و عقلي ، و اشراقي و استدلالي تقسيم نمي كند، چون توحيد هيچ گونه دوگانگي و ثنويت را- حتي در روح و در فرد- نمي تواند تحمل كند، توحيد دوگانگي هميشگي ميان روح و جسم را از بين مي برد. در قرآن شما هرگز نمي توانيد جايي را پيدا كنيد كه جسم از روح جدا شده باشد يا از روح و جسم جداگانه سخن گفته شود، چه برسد به مبناي اخلاقي و مذهبي و عرفاني و فلسفي .

در شرق و غرب اصولاً روح را مخالف جسم و جسم را مخالف روح مي دانند و تكامل روح را در نابود كردن جسم و تكامل تن را در نابود كردن روح و تعقل ، تعليم مي دهند. در اينجا باز انسان واحد زنده است ، روح و جسمش ، به عنوان دو بعد، و دو ذات ، تقسيم بندي نشده و در كنار هم ، قرار نگرفته است . اگر در قرآن دو جا كلمه ي روح آمده ، و آن روح به معناي اسپري ، به معناي عام ، به معناي روان و نفس نيست ، نام يك فرشته است ، و همان است كه در ذهن عرب مطرح بوده و مي پرسيده است و آن به معناي بسيار عميقي است ، بحث فيزيولوژي و پسيكولوژي و اينها نيست ، به معناي بسيار عميقي است كه در ذهن عرب بوده است و مي پرسيده است و جوابش همان است كه «از امررب است » همان آتش آگاهي خاصي است كه نبوت از درون آن مي جوشد. و توحيد، در هستي ، در جهان بيني ، واحد ميان دو دنياي متضاد هميشه را- دنيا و آخرت را- تحقق مي بخشد. دنيا و آخرت چنان تقسيم و تقسيم بندي شده كه اصولاً بعضي از دانشمندان ، جغرافياي آخرت را هم نوشته اند، جغرافياي دقيقش را، آدرس خانه اش را نمي تواند بدهد، اما جغرافياي آخرت را نوشته !... كه همچو كه سرت گذاشتي به لحد، مي داني كوچه پس كوچه هايش چگونه است و بالا و پايينش به چه ترتيب ، زمين چه جور، آسمان چه جور، كتابهاي منازل الاخره را نگاه كنيد، كه چه سخت دنيا گرانه است .

در قرآن ، اين جهان و جهان ديگر، جهان مادي و جهان معنوي جهان طبيعت و جهان مجردات ، وجود ندارد، دنيا و آخرت به اين معني كه يك ديواري باشد، اين طرفش كه ما هستيم دنيا، آن طرف ديگر كه آنها هستند آخرت ، وجود ندارد. دنيا يك صفت است ، صفت تفضيلي است ، اسم جغرافيا، مكان نيست ، اسم جايي نيست ، بلكه دينا يك صفت است به معناي پست ترين و نزديك ترين و كوچك ترين و حقيرترين ، و آخرت هم اسم مكان جغرافيايي خاص نيست ، آخرت آن چيزي است كه ماوراء دنياست ، هر كسي كه نزديك بين پست بين ، خودبين باشد و همه ي مسائل را به صورت مسائل روزمره ، دم غنيمتي ، حريصانه و خودخواهانه تلقي كند، بينش دنيايي دارد و زندگيش دنياست ، ولو نماز باشد! و كسي كه آخرت و هدفي بزرگتر از منافع شخصي و بالاتر از من و منافع و خودخواهيهاي مادي و معنوي را، مي بيند و اينها را فداي تحقق هدفهاي عالي تر و بالاتر مي كند، اين آخرت است . و در يك توجيه ديگر اگر همه ي پديده هاي عالم ، و همه چيز را- از اقتصاد گرفته تا مسائل اجتماعي ، و حتي مسائل ديني و معنوي و انساني - از ديگران و ديگرها به طرف خودم مي كشم ، اين دنياست ، و اگر همه ي چيزها را از خودم به طرف ديگران تفسير و احساس مي كنم ، آخرت است ، ولو نان باشد. اين است كه در روايات ، فراوان مي خوانيم كه فردي براي خدمت به مردم نانوايي باز كرد، و براي خدمت به جامعه اش رفت و بنايي و بنايي خواند، نفس بنايي و نفس معامله و دكانداريش ، عبادت است ، و اگر نفس عبادت را، دكان نانوايي كرد، دنياييست .

وحدت معاش و معاد

21-6- معاش و معاد- زندگي مادي و زندگي معنوي - در همه ي مكتبهاي اخلاقي ، عرفاني و فلسفي ، هميشه ، با هم ضدند. كسي كه به دنبال كار اقتصادي مي رود و غرق در مسائل مادي است ، يا احساس در او ضعيف شده است ، و كسي كه دنيا و مسائل اقتصادي و مادي را نفي و رها مي كند و يكسره غرق در معنويات مي شود، معاد را دارد، هر آدم و هر ملت فقير محروم تو سري خور، معادش تامين است و هر آدم خوشبخت در جامعه ي سير، مترقي و متمدن آخرتش خراب است ! پس آخرت مال پفيوزها و بي غصه ها و گداهاست ، در صورتي كه بنا بر اصلي كه از نفس توحيد بر مي آيد نه تنها بين اين دو تضادي نيست بلكه معاش و معاد، دنيا و آخرت ، هماهنگ و علت و معلول همند. كه «الدنيا مزرعه آخره »، توحيد ميان دنيا و آخرت را نشان مي دهد، دنيا و آخرتي كه با هم تضاد داشتند. يعني نشان مي دهد، آن كس كه دنيايش براساس بدبختي است ، آخرتش هم بدبختر خواهد بود، تا خيال نكند كه بهشت توجيه و جبران ضعف و ذلت او در دنياست و خيال نكند كه آن چيزي را در اينجا كوشش كرده و نتوانسته به دست بياورد در آن دنيا خواهد گرفت . كسي كه در اينجا كور است در آنجا هم كور است ، و كسي كه اينجا زندگي مادي ندارد، زندگي معنوي و سرنوشت خدايي هم نخواهد داشت . دنيا و آخرت علت و معلول همند. بهشت ، عبارت است از باغي كه بذرش را در زندگي اين جهان مي كاريم .

اين دنيا كه به اين شكل روح و ماده ، دنيا و آخرت ، معني و طبيعت ، خدا و طبيعت و انسان ، در يك هماهنگي ، يك جهت و يك روح و يك عقل و يك اراده و يك هدف ، نظام و رابطه علت و معلولي دارند، جهان بيني توحيد است . اما يك جهان ، يك هستي و يك وحدت كلي حاكم بر همه چيز را خود قرآن تقسيم بندي مي كند. حتي تقسيم مي شود به دو سرزمين ، به دو قطب ، يك دنيا و آخرت - نه آن چنان كه ما مي پنداريم براساس جهان بيني جامعه ي توحيدي ، هستي تقسيم مي شود به غيب و شهادت ، غيب به معناي هرچه نامحسوس است - يا الان براي ما غيب است - و شهادت يعني آن چيزهايي كه مشهود و محسوس است - يا الان براي ما غيب است - و شهادت يعني آن چيزهايي كه مشهود و مشهود و محسوس است . آيا اين تقسيم بندي باريك يك دور ثنويت و دوگانگي را، در عالم حاكم مي كند؟ آيا اين تقسيم بندي جهان به دو قطب ، مغاير و نقض كننده توحيد است ؟ چرا؟

جهان به دنيا و آخرت ، طبيعت و ماوراء الطبيعه ، ماده و معني روح و جسم و تقسيم نمي شود. همه ي هستي يك وحدت و يك آهنگ دارند و يك پيكرند. اما در جهان بيني قرآن ، همه ي پديده ها، به پديده هاي غايب ، و پديده هاي شهادت تقسيم مي شوند. آيا باز اين تقسيم بندي با آن وحدتي كه در نظام توحيدي بر عالم حكومت مي كند، مغاير است يا نه ؟ شهادت و غيب كه مي گوييم ، تقسيم بندي براساس ذات اينهاست يا براساس ارتباط با من انسان است ؟ اين تقسيم بندي جنبه ي اعتباري دارد نه جنبه ي ذاتي ، يعني نمي گويد غيب از جنس شهادت نيست ، يا اينها اصلاً از دو جنس و دو ذاتند و با هم متناقض اند، مي گويد در ارتباط با تو، جهان تقسيم مي شود به غيب از نظر تو، و شهادت ، در مشاهده ي تو چنان كه الان همين تهران به نقطه هاي دور و نزديك تقسيم مي شود، اما اين تقسيم بندي تهران است ، مسلماً اين ميدان تجريش به ما نزديك است و ميدان توپخانه دور. اما اين تقسيم كردن توپخانه به عنوان يك مقوله و تقسيم كردن ميدان تجريش به عنوان مقوله ديگر و جنس ديگر است ، يا نه هر دو يك وحدت اند، ولي در ارتباط نسبي و اعتباري به نسبت مني كه اينجا ايستاده ام ، تقسيم بندي مي شود؟ بنابراين همين چيزي كه الان غيب است ، اگر به وسيله اي - تكامل علم ، الهام ، وحي ، فلسفه ، تكامل شعور يا هر چيزي - فراد براي من محسوس شد- بدون اينكه ذات و جنسش هم تفاوت كند- شهادت مي شود . پس تقسيم بندي جهان به دو مقوله غيب و شهادت يك تقسيم بندي اعتباري است براساس انسان ، كه جهان را آگاهي دارد و مي بيند، روي يك پديده هايي هستند كه تو نمي بيني ، پديده هايي هستند كه تو نمي بيني چنان كه الان هم علم فيزيك همين تقسيم بندي را مي كند، بعضي پديده هاي فيزيكي محسوس نيست ، بعضي پديده هاي فيزيكي محسوس است ، آميب و رابطه ي علمي خود را با طبيعت تقسيم بندي كرده ايم ، پس در يك كلمه اگر جامعه شناسي ، شناخت يا بحث متدولوژي و يا بحث معرفت شناسي است نه بحث جهان شناسي . باز در تقسيم بندي غيب و شهادت در جهان ، خود غيب تقسيم مي شود به غيبي كه دانستني نيست و جز خدا نمي داند، و به غيبي كه دانستني هست ، اما نمي دانيم . در اينجا توحيد عمق و اوج مي گيرد. باز به اصطلاح و زبان قرآن بگويم ، كه تمام پديده ها و همه آن چيزهايي كه مي شناسيم به دو پديده و دو حقيقت تقسيم مي شوند .

« سنت » و «آيه » در قرآن

21-7- همه ي هستي از اين دو حقيقت ساخته شده است ، يكي «سنت » و ديگري «آيه ». وقتي قرآن مي گويد سنت ، مقصود قوانيني علمي است كه بر فرد، در زندگي ، در جهان ، در تاريخ بشري ، در جامعه ها و بر طبيعت حاكم است . سنت قوانين است قوانيني علمي .

« آيه » چيست ؟ آيه ، پديده هاي اجتماعي ، انساني يا مادي است ، خود پديده است . اينكه هر جامعه اي وقتي به عياشي بيفتد سقوط مي كند، يا وقتي آثار سقوط در جامعه اي به وجود آمد، عوامل سقوط به عياشي رو مي كند. جامعه و تفنن ، يك سنت است ، قانون است ، اما شب يك آيه است ، پشه يك آيه است ، آمدن شب و روز آيه است ، باران آيه است ، نور آينه است ، زمين و آسمان آيه است . ليستي از آيه ها، در آخر سوره رم پشت سر هم آمده است ، و در آنجا قرآن نشان داده است كه «و هن آياته » و «من آياته » چيست و آيه را به چه معني استعمال كرده است . ديگر اينكه مي توانيد قرآن را باز كنيد و با استفاده از « كشف الكلمات »، كلمات «غيب » و «شهادت » و «آيه » و «سنت » را پيدا كنيد و روي اين كلمات دقت كنيد تا دريابيد كه قرآن به چه چيزهايي «آيه » مي گويد و به چه چيزهايي «سنت » آنگاه مي فهميد كه قرآن روابط ميان پديده ها را «سنت » مي گويد و خود پديده ها را «آيه » عجيب است كه قرآن يك مگس و يك پشه را « آيه » مي گويد- اين را درست دقت كنيد كه خيلي عجيب است - و هم يك حقيقت انساني بزرگ را و هم معجزه اي را مثل قرآن و هم معجزه موسي و يا عيسي را آيه مي خواند. ما اين همه را معجزه مي ناميم ، اما قرآن به اينها مي گويد آيه . در صورتي كه مگس يا آمدن شب و روز پديده هاي مادي و قوانين علمي هستند، اما وحي يا احياي مرده به وسيله ي عيسي ، معجزه اند، يعني متافيزيك و غير علمي هستند، يعني برخلاف قوانين علمي و برخلاف طبيعت مادي ، هستند. اما قرآن براي هر پديده - كه يكي مادي است و يكي غيبي ، يكي علمي است و يكي برخلاف علم و قابل توجيه علم نيست - يك كلمه انتخاب كرده و آن آيه است .

جهان بيني مبتني بر توحيد، از زبان قرآن

21-8- آيا قرآن نمي خواهد بگويد كه تو خيال مي كني كه بعضيها معجزه است و غيبي ، و بعضيها علمي و محسوس . چون از پايين نگاه مي كني ، چنين تقسيم بندي كرده اي اما اگر از آن بالا نگاه كني همه آي ه است و همه يك معني مي دهد. وحي بر انساني از غيب ، كه ما فكر مي كنيم يك مسئله متافيزيكي است در قرآن ، همچون پرتو نور صبحگاهي است بر چشم ، مثال آمدن باران است در كام تشنه ي يك گل . معجز و غيبي ، و علمي و محسوس ، هر دو آيه است ، يك قانون ، يك ناموس يك حقيقت ، يك علت بر هر دو حكومت مي كند و ساخت يك چيز است ، در صورتي كه ما مي پنداريم كه هرچه در طبيعت است پست است و خدا نمي تواند در پديده هاي طبيعي باشد، تنها بعد از مرگ است كه وارد سرزمين خدا مي شويم . براي همين هم هست وقتي مي گويم كه «انا لله و انا اليه راجعون » يعني بعد از مرگ ما به طرف خدا مي رويم و پيش از مرگ اين طرف ما خدا نيست ، طبيعت مادي است ، پس است ، حقير است ، در حالي كه خدا در قرآن ، نه به صورت اشراقي ، و عرفاني شده كه با نفي طبيعت ، خواننده قرآن به خدا برسد. و نه به صورت فلسفي و استدلال ذهني كه در درون طبيعت و با اصول ذهني اثبات بشود، بلكه برعكس ، اين كتابي كه بيش از هر كتاب ديگر بر طبيعت و پديده هاي طبيعي تكيه دارد، خواننده ي خودش را دعوت مي كند كه با بيرون آمدن از ذهنيت درونيش و با غرق شدن آگاهانه و نگرش درست پديده هاي مادي طبيعي خدا را بفهمد و ببيند، اين نفي طبيعت و صوفيانه به درون خود خزيدن است ، براي شنيدن صداي خدا، و نه همچون علم ، انسان را از درون ، در سطح پديده هاي مادي محبوس نگهداشتن است ، بلكه برعكس ، دعوت كردن انسان آگاه است كه عمق پديده هاي مادي طبيعت را بشكافد، و از طريق ماده ، به معني برسد، و در متن طبيعت ، حقيقت را سير كند، و از دنيا به خدا برسد .

« تنها، فيزيكدان كه حق دارد از متافيزيك سخن بگويد و آن كسي كه هيچ چيز از فيزيك نمي داند حق ندارد كه بگويد دنياي مادي بد يا خوب است » چنان كه در ادبيات هم چنين است ، تنها كسي كه شعر قديم را خوب و استادانه مي شناسد، حق دارد شعر نو بگويد، و حق دارد آن قوانين را بشكند، تنها فيزيكدان است كه حق دارد از متافيزيك سخن بگويد، چنان كه طبيعت شناس مي تواند طبيعت را به سوي ماوراء، پشت سر نهد، طبيعت شناس بايد طبيعت را طي كند تا با فهم و شناخت طبيعت و پديده هايي كه قرآن بدان ها قسم مي خورد به ماوراء طبيعت برسد، در توحيد مادي و معنوي طبيعت ماوراء الطبيعه محسوس و بديهي است ، اما بايد درهاي پنهاني را كه از طبيعت به غيب باز مي شود، پيدا كند، يا فانوس جهان را بشكند و شعله خدا را در قلب جهان به جنگ آورد، و آن آتش را در گريبان جان خويش زند- عشق - و يا شيشه هاي فانوس جهان را از غبار ديدگان خويش بشويد و تاريك خانه بودن خويش را به ضربه هاي نرم سر انگشتان آن نور بگشايد. اين است طبيعت نگري ، كه متد اساسي خدايابي ، در قرآن است ، چون طبيعت و ماوراء الطبيعه وجود ندارد .

آيه چيست ؟

21-9- آيه عبارت است از نشانه اي از ذات حقيقي و واقعي . آيه خود ذاتاً و مستقلاً معنا ندارد. اشاره و سايه ايست از يك ذات غيرمحسوس غيبي . پس تمام جهان آيه است ، و آيه ، يعني يك ذات با لذات كه براي ما غيب است ، وجود را مي سازد و تشكيل مي دهد. و اما هرچه در اين جهان مي بينيم ، خود ذات مستقل و جدا و بيگانه با آن اقيانوس ابدي وجود غيبي نيستند، بلكه هر كدام اشاره اي و نشانه اي از آن ذات مطلق اند. در اينجا يك جهان بيني خاص پيدا مي شود، كه نه مثل «بركلاي » مي گويد جهان مادي وجود ندارد- اين بلندگو، اين شيشه ، اين آب ، واقعيت ندارد، ذهن من است كه آنها را مي سازد، ايده آليسم مطلق - و نه مثل ماترياليست معتقد است كه فقط همين ها هستند كه وجود دارند و هر كدام - وجود بالذات خويش اند، بلكه مي گويد همه پديده هاي طبيعت وجود دارند اما وجود آيه اي و اشاره اي ، مثل وجود موج براي آب ، و مستقيماً «انعكاسي هستند از آن وجود مطلق واحد هستي ، و مي بينيم امروز « فنومنولوژي » كه هم در «فيزيك » و هم در «روان شناسي » و هم در مسائل « جامعه شناسي » به عنوان مكتب «هوسرل » حاكم شده ، اصل علوم را بر اين مبني گذاشته كه علم فيزيك نبايد ذات و ماده را بجويد- كه ذات ماده جستني نيست - فقط بايد ماده ها را- كه پديده ها و فنومنها، يعني صورتهاي ظاهري مختلف يك واقعيت با لذات نامحسوسند- مورد مطالعه قرار بدهد. فيزيك يعني اين . روانشناسي ، برخلاف گذشته ، از ذات روح نبايد سخن بگويد، كه ذات روح براي علك كشف شدني نيست بلكه بايد از مظاهر و ظواهر و پديده هايي كه روح به وجود مي آيد، و براي ما محسوس است ، سخن بگويد و آنها را موضوع تحقيقات علمي قرار بدهد. بنابراين هم فيزيك مي شود علم پديدارها، اشاره ها، و مظاهر وجود نامحسوسي كه جهان را مي سازد، و هم روان شناسي امروز عبارت است از مطالعه و بررسي و شناخت مظاهر و جلوه هاي ذات مجهول و نامحسوسي كه روح ، نام دارد پس همه ي علوم ، ديگر از كشف و جستجوي ذات و وجود بالذات كه براي همه علوم غيب است ، دست شستند. و هم علوم انساني و هم علوم مادي ، منحصر شدند در تحقيق خود پديدارها، يعني مظاهر آن وجودها كه نامحسوس است و تحقيق در ميان رابطه ي پديده ها، كه اين علم فيزيك و علم شيمي و علم پسيكولوژي و علم تاريخ و جامعه شناسي را مي سازد .

فنومنها = مظاهر= پديده ها

21-10- فنومن عبارت از يك ذات و يك وجود نيست ، فنومن عبارت است از آنچه كه از يك وجود غيبي براي ما محسوس است ، و در عربي ، مظاهر ترجمه كرده اند، و در فارسي ، پديده يا پديدار. و فرنگيش فنومن است ، معني آن چيزي كه پديده است به چشم مي آيد، محسوس است ظهور خارجي دارد، خود ذات نيست ، نشانه اي و اشاره اي از ذات است . بنابراين درست مي بينيم آيه ، به معناي وجود بالذات نيست بلكه وجود اشاره اي به يك نامحسوس است در قرآن همه ي پديده هاي معنوي و مادي اطلاق مي شود، درست ترجمه فنون به معناي پديدار يا به معناي مظاهر محسوس از وجود مجهول و غيبي است . بنابراين ، آيه به معناي نفسي از هر شيئي و هر وجودي است كه قرآن به معني آيه مي گيرد- امروز به معناي فنومن مي گويند- و سنت ، روابط ميان آيه ها و روابط ميان پديده ها و روابط ميان موجودات محسوس است ، پس در جهان بيني توحيدي ، دنيا و هستي ، تقسيم مي شود، به غيب نادانستني - كه جز خدا نمي داند- و غيب دانستني - كه اكنون نمي دانيم - و شهادت تقسيم مي شود به آيه و سنت ، آيه عبارتست از همه مظاهري كه در جهان وجود دارد و نشانه اي از وجود مطلق غيبي در علوم انساني يا علوم طبيعي است ، و سنت عبارت است از روابط ميان پديده ها يا آيه ها كه به صورت قوانين حاكم بر جهان انساني يا طبيعي ، علوم را مي سازد. اين جهان بيني مبتني بر توحيد از زبان قرآن است .

توحيد

21-11- اين سخن را ناچار بايد قبول داشته باشيم كه توحيد «آورده ي » اسلام نيست بلكه طبق تصريح خود قرآن پيغمبران هدف كارشان را اشاعه ي فكر توحيد بوده است ولي ، در جامعه شناسي بحثي است به نام «درجه ي معني دادن » كلمات ، اصطلاحات و علامات Degre de Signification بدين معني كه مثلاً يك كلمه ، يك اسم در مراحل و شرايط و موقعيتهاي گوناگون داراي يك معني واحد و لا يتغير است ولي ، در هر يك از اين حالات ، درجه ي معني آن ، شدت و ضعف ، تنگي و وسعت قلمرو آن معني ، حقارت يا عظمت مصداق خارجي آن ، كيفيت تأثير و چگونگي احساس و روح آن كلمه فرق مي كند. جلسه ي پيش ، در پاسخ يكي از خانمها يا آقايان عرض كردم كه مثلاً «كلمه ي قلم ، آزادي ، انقلاب ، پيش از انقلاب كبير فرانسه داراي همان معاني بود كه پس از آن ، اما درجه و كيفيت معني و رو و احساس آن فرق كرد. پيش از انقلاب قلم ابزاري بود مثل ميخ ، قندشكن ، ماله ، انبر و غيره آزادي ، تنها به حالتي گفته مي شد كه از حالات گاه معني تضمني و التزامي ديگري هم از آن احساس مي شد: هرج و مرج ، بي قيدي ، بي بند و باري ، ولو بودن ، بي پرنسيپي ، بي تربيتي . اشتقاقات كلمه ي آزادي را در فرانسه نگاه كنيد : Libertinage Libartin ( هرزگي و). انقلاب اصولاً «يك كلمه ي محكوم و مطرودي بود مترادف عصيان ، طغيان ، حادثه ي شومي كه همه چيز را به هم مي زند مصيبت و بلايي كه به جامعه اي نازل مي گردد و زندگي و امنيت و مقدسات را به هم مي ريزد و اجتماع را ويران مي سازد. در زبان برخي از وعاظ خودمان نگاه كنيد هميشه يزيد است كه به عنوان اتهام به امام حسين ، او را متهم به انقلاب و خروج مي كند و براي محكوميتش وي را عاصي و طاغي مي خواند و واعظ هم كه اين كلمات را با كيفيت معني قديم آن تلقي مي نمايد، درصدد رفع اين اتهامات بر مي آيد نه اثبات آن .

در صورتي كه پس از انقلاب كبير فرانسه ، قلم سمبل مقدس معنويت و فكر و انسانيت مي گردد . آزادي و انقلاب چنان قداست و عظمتي مي يابند كه هر كس حتي به دروغ خود را بدان منسوب مي كند. كلمه ي كارگر، زحمتكش ، بيل ، داس ، چكش ... كه پيش از انقلابان و نهضتهاي كارگري و سوسياليستي در اروپا كلمات پستي مي نمود و هركس حتي به دروغ خود را و خانواده ي اجداد خود را مي خواست از اين كلمات مبرا سازد، پس از نيمه ي دوم قران نوزدهم كه درجه و كيفيت معني اين كلمات عوض مي شود، هركس ، حتي به دروغ خود را و ريشه ي طبقاتي خانواده ي خود را به كارگر و كشاورز منسوب مي كند، مالك خود را دهقان و زحتمكش و ارباب خود را كارگر مي نماياند، به كتاب «حماسه ي آرش » نگاه كنيد.

آقاي كسرائي كه اين حماسه ي پرشكوه و زيبا را به شعر درآورده است ، بر خلاف سنت معمول و مشترك حماسه سرايي در سراسر جهان كه قهرمان حماسه ها و تراژديها در شرق و غرب از ميان خدايان و ارباب انواع و يا لااقل پادشاهان و اميران و نجيب زادگان انتخاب مي شوند (و اين اصل را ارسطو در فن الشعر، كتاب پوئتيكا، فصل ميان تراژدي و كمدي قرار داده است و قهرمانان : پرومته ، هركول ، اشيل ، پيگماليون ... همه خدا و نيمه خدايند. در حماسه ي آرش ، آقاي كسرائي كه بينش امروزين دارد و از ادبيات سوسياليستي يك قرن اخير متأثر است رجزخواني و تفاخر نژادي قهرمان بزرگ اساطيري قوم ايراني به گونه اي درآورده است كه گويي آرش كمانگير- كه براي تعيين مرز ايران و توران تيري چنان پرتاب مي كند كه از ساري (در مازندران ) تيرش به پرواز در مي آيد و آسمان تركستان را در مي نوردد و روز دوم در پشت جيحون پاي درخت گردويي مي نشيند و پهلوان نيز، از شدت وطن پرستي چنان هنگام پرتاب تير به خود فشار آورده بوده است كه كالبد تهي مي كند و خود را در آن پرتاب محو مي سازد- چنين پهلواني گويي يك پارتيزان گريلاهاي بوليوي و يا يك ويتكنگ است كه جزء فضائل و مكارم خانوادگي و اجداديش مي گويد من از طبقه ي مجروم مملكت و از ميان توده ي زحمتكش و رنجبر برخاسته ام و: «فرزند كارگرم و زاييده رنج و زحمت ...»

چرا؟ چون كلمات رنجبر و كارگر و توده و محروم و زحمتكش و دهقان از نيمه دوم قرن نوزدهم يعني پس از انقلاب كارگري در فرانسه و آلمان و انگلستان و مكتبهاي پرودن و سن سيمون و ماركس و ژان ژرس و انقلابان كمونيستي در مشرق زمين ، برخلاف قديم كه معني آنها بايستي همراه بود چنان قداست و شكوه و عظمتي يافت كه حتي يك قهرمان اساطيري مانند آرش يا رستم يا گيو و گودرز نيز به عنوان تفاخر و حماسه سرايي ممكن است خود را بدانها منسوب كنند يعني كلمه ي پست و منفور، در اين مرحله ي اجتماعي حتي جلال و نجابت اساطيري و افسانه اي و حماسي مي گيرد! بنابراين وقتي من مي گويم «توحيد اسلام »، نمي خواهم مفهوم و معني تازه اي بدان بدهم و يا مدعي شوم كه اسلام در اينجا نظر تازه و اصل بي سابقه اي را عنوان كرده است بلكه قلمرو معني ، درجه ي مصداق آن و ميزان شمول و نفوذ آن و دايره ي بسيار وسيعي كه اين معني فرا مي گيرد مقصود است . چرا مي گوييم توحيد ابراهيم ؟ يا ابراهيم «پدر پيامبران » (ابوالانبياء)، يا بنيان گذار مكتب توحيد در تاريخ ؟ مگر نه آنست كه پيامبران پيش از او نيز موحد بوده اند و مكتبشان بر توحيد استوار بوده است ؟ در اينجا نيز اختلاف بر سر معني و مفهوم نيست بلكه ، كيفيت معني آن و قلمروهاي جديدي است كه اين معني در نهضت ابراهيم به خود گرفته است .

مهمترين مسئله اي كه در توحيد اسلام بايد گفت اينست كه توحيد: «يكي از اصول اسلام ، در كنار ديگر اصول اعتقادي ، مانند نبوت و قيامت و غيره نيست بلكه ، توحيد زيربناي همه ي اين عقايد است » (22 ) و اين سخن بزرگي است و در همين تعبير است كه شما مي توانيد به روشني احساس كنيد كه چگونه يك كلمه ، بي آنكه معني آن تغيير كند، درجه ي آن ، جايگاه آن ، وسعت و دايره ي شمول آن و احساس و روح آن مي تواند چنان تغيير كند كه گويي در برابر مفهوم كاملاً بديع و بي سابقه اي قرار گرفته ايم . در اسلام ، با چنين تلقي يي از توحيد: اين اصل چنان عظمت و حساسيتي مي يابد كه يك انسان مسلمان ، طبيعته ، همواره بدان مي انديشد و با وسواس و دقت خارق العاده اي هميشه در بيم آن است كه در انديشه و احساس و عمل بدان خدشه اي وارد نياورد- آن را درست بشناسد و از هرچه با آن متناقض و متباين است حذر كند و زندگي فردي و اجتماعي ، مادي و معنوي خود را بر اين اساس استوار سازد چه ، كمترين غفلتي يا ضربه اي كه به اين اصل وارد آيد همه چيز تباه مي گردد و هر كار ديگرش ، گرچه به نفسه خير و نيك باشد، بيهوده مي شود زيرا، مفهوم روشن تر اين سخن كه «توحيد زيربناي حيات فردي و اجتماعي ، مادي و معنوي و به عبارت ديگر، مبنا و جهت اساسي همه ي وجوه زندگي انسان ، انديشه ها، احساسها و اعمال با هر شكلي و كيفيتي است ». دوستيها و دشمنيها، تجمعها و تفرقها، فعاليتهاي سياسي و اجتماعي ، كوششهاي اقتصادي و علمي و ادبي و هنري ، روابط فردي و اجتماعي همه بايد به گونه اي تنظيم شود كه توحيد بتواند زيربناي آن قرار گيرد، همه بايد داراي يك مسير مشترك و معني و روح مشتركي باشد و داراي جهت واحدي كه توحيد است .

توحيد چيست ؟

21-12- در سالهاي 4-1333 من دوران يك بحران فكري و فلسفي شديدي را مي گذراندم در آن ايام ، من نيز، همچون همه ي جوانان اين جامعه سني ، بي آنكه هنوز از نظر علمي و فكري داراي زمينه اي قوي و اطلاعات وسيعي باشم در معرض خطرناك ترين افكار كشنده و نوميد كننده و انتحار آور فلسفي اروپاي بحراني قرار گرفته بودم و از نظر آثار شوم و مسموم كننده اي كه بر روح من گذاشته بود سرنوشت جواني را در كتاب «تلميد » (Diciple) اثر بورژه (P.Bourget) دنبال مي كردم كه در اثر هجوم فكر كشنده ي جبر Determinisme در فلسفه ي مادي (Materialisme) كه استاد فيلسوف وي بود تلقين كرده بود زندگيش به تباهي مي كشد و همه چيز، و حتي خويشتن ، برايش بي معني مي گردد و روح و مغزش مسموم مي شود و در پايان ، اين شاگرد مكتب جبر مادي خودكشي مي كند و در برابر چشمان استادش جان مي سپارد .

من در آن ايام - چنان كه ديگر جوانان تحصيل كرده ي اهل كتاب و مطالعه ، در آن سالها كه هنوز سرشان گرم تفريحات سالم نبود و به كارهاي هنري مشغول نشده بودند و نهضمت «تن ايچريسم » رواج نداشت - دستخوش افكار موريس مترلينگ ، شوپنهاور، ماركسيسم فلسفي ، كافكار و صادق هدايت و امثال آنان بود و به طور ناگهاني از آشيانه ي گرم و مانوس و پر يقين و آرم بخش مذهب موروثي و دنياي معصومانه ي ، نوجواني به سوي تند بادهاي سهمناك و طوفانهاي وحشي اقيانوسهاي بي كرانه ي افكار سردرگم و خشن فلسفه هاي پس از دو جنگ جهاني اروپا- بيرون افتادم و بي آنكه خود بدانم ، و با اگزيستانسياليسم خاص ژان پل سارتر در آن هنگام آشنا باشم از نظر فكري و فلسفي به شدت مسئله «خدا» و «بي خدايي » در - هستي ، مرا به خود مشغول مي داشت و بي آنكه خداي مذهب آن ايامم بتواند مرا اشباع كند، از تصور «هستي بي خدا» چنان به وحشت افتاده بودم كه حيات مرا تهديد مي كرد و در آن حالت ، اين جهان بزرگ ، وجود، حيات و «خود»م چنان در نظرم بي «معني » مي نمود و يك نوع «تنهايي » و «بيگانگي » مهيبي چنان سراسر وجودم را فرا مي گرفت و روحم را در خود مي فشرد كه همه ي افقها در چشمم سياه و احمق مي نمود، نوميدي درونم را پر مي كرد و همه چيز و حتي همه ي مقدسات ، همه ي موازين و همه ي فضايل و ملاكهاي انساني و اخلاقي نيز نه تنها متزلزل و بيهوده شده بود بلكه احمقانه جلوه مي كرد و گويي اين حالات و اين عقايد نتيجه ي جبري و منطقي تزلزل ايمان به خدا است زيرا، پس از آن سالها، كه به اروپا رفتم و افقها نوتر و آشناييهاي عميق تر و انديشه اي پخته تر يافتم و در ضمن با شخص سارتر آشنا شدم و آثارش را مطالعه كردم از تشابه بسياري كه ميان اين انديشه ها با آنچه سارتر و هايدگرو آلبرت كامو با آن درگيرند به شگفت آمدم .

در سال 1334 مقاله اي نوشتم كه نشان دهنده ي اين گونه افكار در عين حال نمودار نوسان شديدي است كه روح من ميان دل و دماغم و ايمان و انديشه ام دچار شده بود. در اين هنگام آموزگاري بودم كه در ضمن سال ششم ادبي را به طور متفرقه مي خواندم و هنوز جز اندكي عربي با زبان خارجي ديگري آشنا نبودم و از نظر علمي توانايي و از نظر سني پختگي لازم را براي مواجهه ي با چنين افكاري كه مترلينگ نابغه را به جنون كشاند و هدايت متفكر را به انتحار، نداشتم و اين سرنوشت شوم همه ي جوانهايي است كه در جامعه اي زندگي مي كنند كه فرهنگشان داراي جهت و هدايت صحيحي نيست . مقصودم از فرهنگ ، وزارت فرهنگ نيست بلكه بيشتر، متفكران و نويسندگان و مترجمان مملكتند كه در نشر افكار و آثارشان به نام و نام خود بيشتر مي انديشند تا سلامت روح و هدايت فكر ديگران . در اينجا عين آن مقاله را كه بسيار كوتاه است و جز آنكه نماينده ي اين تزلزلها و هيجانهاي فكري و فلسي است از آن رو كه مستقيماً با بحث ما ارتباط مي يابد و از شماره ي ششم « مجله ي فرهنگ » خراسان (سال 1337) نقل مي كنم :

من فكر مي كنم ، من هستم . «رنه دكارت »

من احساس مي كنم پس ، من هستم . «آندره ژيد »

من عصيان مي كنم پس ، من هستم . «آلبرت كامو »

اما من ، در اين نيمه شب ، به شدت به اين انديشه دست به گريبانم كه : من كدامم ؟ «آيا آنكه ديگران همه ، مي شناسند؟ يا آنكه خود را در پناه اين «نمود» نهان كرده است ؟ نمي دانم چرا آرزومندم كه از وحشت اين ترديد، در پناهگاه اين معني آرامش را احساس كنم كه : «من هيچ يك از اين دو نيست ».

من آنم كه اين هر دو را دريافته و از يكديگر باز شناخته است . اما اگر دريافتن و باز شناختن چيزي دليل «نه من » بود آن باشد، اين «من » نيز من نيست . و چه وحشت آور است كه احساس مي كنم هرچه به دنبال خويش مي روم آن را نمي يابم ، هرچه را خود مي بينيم ، بيگانه ايست كه به فريب خود را «من » مي نمايد ...

اما اگر انديشه اين راه را بتواند تا سرانجام دنبال كند، دردناك نخواهد بود كه چرا هيچ گاه به «من » دست نيابد؟

اگر بپرسيد: پس آنكه همين انديشه ها را مي سازد كيست ؟ مگر نه اين ، خود «من » است ؟ مي پرسم : اگر اين من باشد پس ، آنكه انديشه ي «آنكه همين انديشه ها را مي سازد كيست » را ساخته است كيست ؟

از هنگامي كه دريافته ام به جاي آنكه بگويم : «من اينم » مي توانم گفت : «من اين است »، از يافتن خود يكسره نوميد شده ام چه ، اگر خود را يافتم كه : فلانم ، مي توانم آن را در اين جمله بيان كنم كه : «من فلان است ». پس متكلم در اين ميان كيست ؟ من اكنون نسبت به آنكه گفت : «هر كه خود را شناخت خدا را شناخت » بدبين شده ام كه نكند مي خواسته است بگويد، «خداشناس كسي است كه به يك توهم دل بسته است ».

علم حضوري : اين يك دروغ مصلحتي است تا انديشه را از ورود به اندرون پر از «من » آدمي باز دارد .

من احساس مي كنم همواره آنكه مي انديشد با آنچه انديشيده مي شود جدا است و نيز آنكه حس مي كند با آنكه مي نديشد، و از همين رو است كه در ميان همه «من »، از يافتن «من » واقعي در خويش نوميد مي شوم و گاه از بودنش ، و در اين حالت است كه دوست مي دارم همه ي اين من هايي را كه در خود مي يابم به يك حقيقت مرموز «جز من » نسبت دهم و اينها همه را جلوه هاي او بدانم . اما مي ترسم سخنم با آنچه عارفان و فيلسوفان و صاحبان مذاهب مي گويند نزديك شود. پس چه بهتر كه در همين حيرت بمانم و از جستجوي خويش بازگردم .

من مي توانم زندگي كنم در حالي كه هيچ گاه ندانم خود « كدامم »؟

واي اگر، هم اكنون ، سخن بركلي را كه : «جهان خارج ساخته ي اين «من » است قابل پذيرش احساس كنم . آن گاه هستي و من چه مسخره هاي ناپايدار و گيجي خواهيم بود؟ !

من در چنين حالتي ، بيشتر از اين رنج مي برم كه احساس خواهم كرد انس غريزي را كه در اين جهان به چند دوست بسته ام ، همچون اين آسمان و اي زمين و اين فضاهاي خالي و پرسكوت و وسيع ، سايه ي لغزنده ي يك فريبه پيش نيست .

اي خداي بزرگ ؟ تو چه باشي و چه نباشي ، من اكنون سخت به تو نيازمندم . تنها به اين نيازمندم كه تو باشي .

اي انسانها! آن روز كه يقين كرديم در اين جهان خدايي نيست ، انساني ترين وظيفه اي كه در خود احساس مي كنيم اين خواهد بود كه ، نوميدانه اما به سرعت دست به كار ساختن يك «انسان جاويد» شويم تا پس از ما، نشاط صبح و عفت سپيده دم ، اندوه ملايم غروب و اسراري را كه در دل شبها، چشم انتظار «كسي » هستند تا آنها را درك كند و اين هستي تشنه اي را كه همواره در جستجوي دست انديشه ايست كه او را بنوازد دريابد .

اكنون در چهره ي اين هستي و در چشمان اين آسمان معصوم ، بيم حسرت آميزي را مي خوانم كه روزي اگر انسان را از دست بدهند چه خواهند كرد؟» پايان .

بنابراين خدا تنها به معني آفريننده ي هستي نيست يعني تنها پاسخ يك پرسش علمي انسان درباره ي خلقت هستي نيست بلكه ، معني هستي نيز هست يعني هستي بي آنكه كلمه اي است بي معني ، وجودي است پوك و بيهوده ، چهره اي است زيبا ولي احمق . خدا معني هستي است ، جهت هستي است ، با او خلقت حيات دارد، طبيعت زنده است ، هدف عالي ، اراده ، زندگي و ارزش و عظمت دارد (عظمت ، اينجا به معني بزرگي و پيچيدگي و وسعت نيست )، هستي ، بي خدا، يك لش مرده و بي ارزش است ، يك جماد است . انسان نيز جزئي از هستي است . اين خرافه ي بزرگي است كه ، اگر خدا در هستي نباشد و اگر، چنان كه ژان پل سارتر مي گويد هستي ، بي معني و احمق و بيهوده باشد خود، بدان معني و غايت ببخشيم يا انسان را داراي معني و غايت بدانيم .

در فلسفه ي يونان قديم يك نوع فكر « انسان ميزان هر حقي » پديد آمده بود. يك نوع خودپرستي بي منطق و بي دليل Egocentrisme) = خود محوري ) يك نوع بشر پرستي Hamanisme ، دنيا همه هيچ است ، هستي پوچ است ، در آسمان خبري نيست ، آفرينش بي هدف ، بي اساس ، بي غايت ، بي شعور و بي روح است ، طبيعت سراسر ظلمت و جهل و حماقت و بي عدالتي است پس ، انسان است كه بايد غايت و احساس و هدف و معني و عدالت خلق كند. به قول ژان ايزوله Jean Isoule نويسنده ي «مدينه ي طاهره » (La Sainte Cite) ، اين سخن «برداشتن يك كاسه آب است از يك اقيانوس پر از زهر »

در اين صورت چگونه بشريت را كه روحش مملو از بدبيني است ، هستي را احمق و ستم پيشه و بي شعور و بي هدف مي يابد، مي توان ملزم كرد كه به اصول اخلاق و عدالت و هدف غايي و معني حيات چنان كه آقاي سارتر، يا هركس ديگر طرح مي نمايد كه خود اعتراف مي كند كه اين همه را خود خلق كرده و فرض كرده و « از خود درآورده » و حقيقت و اصالت ندارد بلكه مصلحتي است - مؤمن و معتقد شود و براي استقرار اين اصول كه خواه ناخواه به فداكاريها، رياضتها، تحمل محروميتها و ايثارها و حتي جانبازيها نيازمند است وارد گردد؟

بشريت در طول قرنهاي بسيار، با اينكه «معتقد بوده » است كه خدا يا خدايان از او مصرانه مي خواهند كه بر هوسهاي پليد و اميال تجاوزكارانه اش مسلط گردد و با بي عدالتي در جهان بجنگد و با اينكه از عقاب خدا و خدايان مي هراسيده و به پاداش خدا و يا خدايان مطمئن و اميدوار بوده ، ميزان توفيقي كه در اين راه به دست آورده است امروز در دنيا به چشم ديده مي شود! امروز و ديروز و همه وقت و همه جا ما و تاريخ هر دو شاهد جنايات و ددمنشيهاي انسان متدين و خداپرست و خداترس هستيم ، انساني كه عدالت ، صلح و دوستي و برابري را داراي اصالتي خدايي مي داند. اگر انسان به خدا و هر اصالتي بي ايمان شد، آن گاه سرنوشت عدالتي كه آقاي سارتر خود مي گويد برخلاف طبيعت و علي رغم هستي و حيات ، از خود فرض كرده ايم چه خواهد شد؟

اين سخن ژان ايزوله چه قدر درست مي نمايد كه : «استقرار يك اخلاق بي زيربناي مذاهب از روگار سقراط تاكنون به شكست انجاميده است ».

در اينجا من نمي خواهم به اثبات وجود خدا يا توحيد خدا بپردازم بلكه مقصودم اين است كه نشان بدهم كه خدا از نظر انسان يك احتياج شديدهم ،فكري و هم عاطفي است . اگر مي بينيم كه بشر امروز كه به شدت در پيچ و خم زندگي پر جنب و جوش و شلوغ مادي و اداري و صنعتي خويش غرق است و بينش غير مذهبي ناشي از نهضت ضد كليسايي و ضد مسيحيت قرون جديد اروپا و روح علم پرستي Scintisme قرن نوزدهم اروپا و تمدن صنعتي - اقتصادي اروپا بر افكار و مغزهاي همه ي مردم تحصيل كرده ي جهان تحميل شده و فرهنگهاي گوناگون كهن و سنن عادات و عقايد و مذاهب مختلف و بينشهاي متفاوت و اشراق و احساس شرقي و ذهنيت (Subjectivite) عميق و خلاقه ي شرق همه در قالب واقع گرايي محدود و عملي و مادي تمدن اروپايي و بينش عيني (Objectif) آن ، شكل يكنواختي مي گيرد و بنابراين به قول پروفسور آلكسيس كارل كمتر مجالي براي تفكرات عميق و خلسه ها و تأملات و به خود انديشيهاي عارفانه مي بايد و چنان گرفتار روزمره زندگي كردن است كه به قول آقاي پل سيمون (P.Simon) « ديگر در انتظار هيچ چيز نيست جز رسيدن اتوبوس »- كمتر نياز به خدا را احساس مي كند ولي در عين حال به روشني مي بينيم كه اروپا از « بي خدايي » رنج مي برد و آنچه «بحران وجدان اروپايي » مي نامند و بدين نام كتب ، اشعار، نمايشنامه ها و فيلمهاي بسياري ديده مي شود همه نشان دهنده ي نياز به ايمان است كه اروپا آن را به دست خويش متزلزل كرده است .

گرايش به سوي خدا نيز امروز يكي از مشكلات رژيمهاي كمونيستي شوروي و چين و به خصوص لهستان است كه در ميان نسل جديد تحصيل كرده ، پس از سالها «مغز شوئي » دوباره احساسات مذهبي و عرفاني زنده مي شود و خود را نشان مي هد و دولت را وادار مي كند كه هرچند يكبار دست به مبارزه ي جديدي در اين زمينه بزند. ماجراي پاسترناك و «دكتر ژاپواگو» مگر چه بود؟ چرا گاگارين را مأموريت دادند كه پس از بازگشت از فضا، برود همه ي نقاط كشور را بگردد و به مردم اعلام كند كه وي در سفر خويش هيچ جا خدا را در آسمان نديده است !!. (نمونه اي براي آن ادعاي من كه هميشه فكليها و املها سر و ته يك كرباسند ).

اكنون كه چنين بشري ، در چنين جامعه و عصري ، به اين شدت نسبت به «خدا» حساسيت نشان مي دهد، در قرون تاريخي يعني در دوره هايي كه جامعه ها همه مذهبي اندو زير بناي جامعه را مذهب تشكيل مي دهد پيداست كه فكر خدا تا چه حد مي توانسته است موجد حركت و جنبش باشد. با توجه به اين اصل است كه مورخ ناچار است از اين ديد، بسياري از نهضتها و حركتها و تحولات سياسي و اجتماعي و تاريخي را تجزيه و تحليل كند زيرا، «خدا» در تاريخ به صورت يك نظريه ي فلسفي طرح نبوده است بلكه وجدان فردي و اجتماعي جوامع بدوي و تاريخي همواره مملو از خدا و خدايان و به عبارت عام تر «احساس مذهبي » بوده است چه ، تاريخ ، هر جا از انسان سراغي دارد خدا را در كنارش ديده است . گذشته از آن مفهوم «جامعه » بي «مذهب » قابل تصور نيست و اين سخن دوركيهم جامعه شناس نامي فرانسه است . پرفسور آلكسيس كارل در كتاب « نيايش » مي گويد: اصولاً جامعه ي قديم يك جامعه ي مذهبي است محور هر شهر، معبد يا زيارتگاه آن شهر بوده است ».

بنابراين ، من مسئله خدا و توحيد را كه به عنوان مورخ اين همه جدي مي گيرم ، از نظر پرداختن به يك بحث كلامي يا فلسفي و مذهبي نيست بلكه كوششي است براي شناختن روح تاريخ و حساسيتهاي موجود در يك عصر، يا يك جامعه كه ساخت روح و محتواي معنوي آن وظيفه ي اساسي هر مورخي است و بي آن ، تاريخ عبارت خواهد شد از نقالي خشك و خسته كننده و بي ارزش حوادث ، يكي از نيازهاي عاطفي بشر به «خدا» احساس يك قدرت مطلق و پناهگاه مطمئن و جهت و معناي مشخص و مقدسي است در همه هستي و اين نياز را «ثنويت » (Dualisme) يا «تثليب » (Trinite) يا «چند خدايي » (Polytheisme مشوش مي سازد و هستي در برابر او صحنه ي كارزار نيروهاي متضاد و متناقض جلوه مي كند و مذهب زرتشت ، مزدك و ماني بر ثنويت (دو خدايي ) ، مسيحيت معاصر اسلام بر تثليث (سه خدايي ) و مذاهب بدوي و باستاني بر چند خدايي استوار بوده . توحيد، تنها شكلي از خداپرستي است كه به انسان يقين ، آرامش و اميد مي بخشد و او را متعهد مي سازد و به هستي معني و جهت مي دهد. به عبارت ديگر، توحيد همه ي آثار ايمان مذهبي را در زندگي مادي و معنوي انسان در بردارد .

بحرانهاي مذهبي شديدي كه امت زرتشتي و مسيحي را در دنياي معاصر بعثت ، به شدت دست خوش اضطرابات و تفرقه ها و مخاصمات پر دامنه ساخته بوده ، نشان مي دهد كه تا چه حد دنياي آن روز تشنه ي يك مذهب نو و مكتب اعتقادي سالم و جديدي بوده است و اسلام ، چنان كه تاريخ به زودي نشان داد، پاسخي بوده است به اين نياز روحي و فكري آن روزگار .

با توجه به اين بحرانهاي فكري و اعتقادي مذاهب است كه مي توان فهميد چرا اسلام نهضت خود را با اعلام شعار «توحيد» آغاز مي كند؟

جهل - ترس - و نفع

21-13- در اينجا از شما مي خواهم كه با من بينديشيد تا آنچه به تازگي به ذهنم رسيده است تكميل گردد و پخته شود .

من معتقدم كه همه ي انحرافات ، گناه ها، جنايات ، مفاسد و نيز همه ي پستيها و انحطاطها و رذالتها و عقب ماندگيها و خلاصه هرچه بد است و پست و ننگ ، زاييده ي سه عامل است در انسان : 1- جهل ، 2- ترس ، 3- نفع .

من در اينجا زائد مي دانم كه يكايك انواع مفاسد و جنايات و پستيهاي اخلاقي و اجتماعي و سياسي ، فردي و جمعي ، را مطرح كنم و نشان بدهم كه چگونه معلول يكي از اين سه علت است . تنها كافي است كه براي اثبات صحت اين نظريه در خيال خود همه ي جرايم و جنايات را كه ممكن است در زندگي يك انسان يا در يك جامعه رخ دهد مجسم كنيد و يك نوع ، يا حتي يك نمونه را از آن ميان پيدا كنيد كه زاييده ي عامل ديگري جز اين سه باشد .

اما توحيد اين هر سه عامل را انسان موحد زايل مي كند و ريشه ي رواني آن را در اعماق روح وي مي سوزاند .

جهل

21-14- « جهل »، در اينجا، به معني نقيض «علم » نيست . مقصودم از اين علم دانستنيهاي طبيعي ، رياضي ، فني ، حقوقي و ادبي است ، يعني دانش (Science) زيرا، اين دانش ، چنان كه مي دانيم و مي بينيم ، هرگز انسان را از ارتكاب جنايات و بي عدالتي ها مانع نشده است بلكه شكل جنايات و ارتكاب جرم را دانشمند (فرد يا جامعه ي دانشمند) تغيير مي دهد و حتي دامنه ي آن را نيز وسيع تر مي سازد. چنان كه امروز ملل متمدن كه از عالي ترين مراحل علوم برخوردارند دست به بهره كشي ، بردگي ، ظلم ، فريب و تجاوز و فساد مي زنند ولي شكل آن با گذشته تفاوت كرده است اما نه تنها اين همه پيشرفتهاي علمي وي را از نظر اخلاقي اصلاح نكرده بلكه منحط تر ساخته و او را بر ارتكاب گناه و جنايت تواناتر و هوشيارتر كرده است و اين مسئله ايست كه امروز با همه ي وجودمان آن را احساس مي كنيم و متفكران اروپا نيز هرگز درصدد كتمان آن برنيامده اند. بنابراين ، چنين علومي كه (به قول مولوي خودمان علم آخور است و دانش موشي كور كه خانه ها پيچ پيچ مي سازد و هشيارانه و پنهان از انظار اما از برآمدن بر روي خاك و نگاه به آسمان و ديدار روشنايي عاجز و هراسان است ) به هيچ وجه با اخلاق و انسانيت تماسي ندارد، جهلش نيم تواند عامل فساد و جنايت باشد بلكه علم يا جهل اين رشته هاي دانايي نه اخلاقي است (moral) و نه ضد اخلاقي (Immoral) بلكه غير اخلاقي و خارج از مقوله ي اخلاق (Amoral) است .

مقصودم از جهل ، به عنوان عامل يك سلسله فسادها و تبهكاريها، نقيصض «حكمت » است (نه علم ) بدان معني كه سقراط به كار برده است . سقراط ، حكمت را ضامن اخلاق مي داند و معتقد است كه حكيم هرگز پستي و جنايت مرتكب نمي شود و همه ي مفاسد و معايب اخلاقي ناشي از جهل است . مسلماً مقصود سقراط از حكمت نه فلسفه است و نه علوم ، بدان معني كه امروز ما از اين دو كلمه مي فهميم چه ، سقراط مبارزه ي سرسختانه اي كه آغاز كرده بود با همين فلاسفه و علما بود . مگر اريستوفان كه او را در كمديهاي بباد استهزا مي گيرد جاهل بود؟ مگر آنيتوس ، ملتوس و ليكون كه ادعا امه ي سقراط را نوشتند و 556 قاضي دادگاه «هلياست » كه او را به مرگ محكوم كردند بيسواد و نادان بودند؟ مگر سقراط توده را فاسد مي دانست كه حكيم نبودند سوفسطائيان و مخالفان آنان را كه همه از فيلسوفان و شاعران و خطباي بنام جامعه به شمار مي رفتند؟ «حكمت » را- آن چنان كه سقراط به كار مي برد و آن چنان كه من در اينجا مي خواهم آن را يكي از عوامل وادارنده ي انسان به سوي كمال اخلاقي و بازگيرنده ي وي از فساد و انحطاط و جنايت به شمار آورده و جهل آن را يكي از سه عامل همه ي بديها بنامم - بسيار مشكل است با كلماتي كه فعلاً در اختيار داريم تعريف كنيم . بيشتر بايد در اينجا به «احساس معني » آن تكيه كرد نه تعريف لغوي و منطقي آن . مقصود از حكمت ، خودآگاهي انساني و اخلاقي فرد، وجدان بيدار و توانا و سالم انسان است به گونه اي كه وي را به سادگي در مسير فطرت و نواميس خلقت نگاه مي دارد و در جهت معقول و درست مي راند و از انحراف و سقوط و تسلط هوسها و اميال منحط و متجاوز بازش مي دارد. دو انسان : يكي دانشمند پست و خود فروش و جنايتكاري كه به سادگي و ارزاني در اختيار زر و زور قرار مي گيرد و در برابر خودخواهي و پول و يا شهرت ، نسبت به هيچ پليدي و زشتي يي حساسيتي از خود نشان نمي دهد. ديگري كه از علم و اطلاعات بي بهره است اما در بحبوحه هوسها و تحريكها و فريبندگيها و در مخوف ترين پرتگاهها چنان استوار و مستقيم گام بر مي دارد كه گويي دست در دست راهنما و راهبري آگاه و توانا دارد و چنانست كه سراسر وجودش از راستي و شرافت حكايت مي كند و از او جز خير و زيبايي و خوبي نمي تراود و از چهره اش پرتو يقين و استقامت و استواري و نيكي نمايان است . اين دو تفاوت در چيست ؟ آن دست پنهاني كه در دست وي است چيست ؟ مي بينيم كه در وي نيرو و وجداني است كه اولي ، علي رغم دانشش آن را فاقد است . چنين نيرويي و چنين وجدان خودآگاه و بيداري حكمت است پيغمبران بزرگ كه تاريخ معنويتهاي بزرگ انسان را ساخته اند و تمدنهاي عظيم را بنيان گذارده اند، همه چوپانان و كارگران بي بهره از فلسفه و از علوم و حتي غالباً از سواد بوده اند .

آخرين پيامبري كه پس از گذشتن تاريخ بشري از تمدنهاي هنري و اجتماعي بزرگ رم ، تمدنهاي معنوي و علمي و اجتماعي و فلسفي هند و ايران و چين و يونان آمده است و قاعده در اين مرحله ، راهبر و پيشرو بشر بايد فيلسوفي نابغه و دانشمندي جامع و برجسته باشد، باز يكي از همان گوسفند چرانان محروم از مكتب و مدرسه و علم و فلسفه است و حتي نوشتن نمي داند . كساني كه در پي اين مصلح بزرگ اخلاقي ، بزرگترين سهم را در دگرگوني اخلاقي و روحي جامعه ها داشته اند باز از دانشمندان و فلاسفه نبوده اند. در اسلام بنگريد! يكسو علي است و ابوذر بدوي و بلال برده ي حبشي و عمار و ياسر و سميه ي سياه آفريقايي و ميثم خرما فروش كه هيچ كدام را در تاريخ علوم و فلسفه مقامي نيست در سوي ديگر ابوعلي سينا، رازي ، كندي ، ابن العربي ، ابن مقنع ، خوارزمي و خليل بن احمد و غيره . در آنان چيست كه اينان فاقدند؟ نمي توانيد وجود يك نوع آگاهي و درك خاصي را كه در آنان هست و در اينان نيست انكار كنيد. شما مي توانيد هر نامي بدان بدهيد: فهم ، شعور، وجدان ، استعداد هدايت ، احساس خاص فطري ، حس ششم ، الهام و... اما من همان اصطلاح سقراط را بهتر مي پسندم ، به خصوص كه وي همان معني را بدان مي دهد كه من در جستجوي آنم . به نظر من ، در زبان عرب صدر اسلام نيز كلمه ي حكمت با چنين معنايي وجود داشته است ولي پس از هجوم فلسفه ي يونان به تمدن اسلامي براي ترجمه ي كلمه ي يوناني «فلسفه و سوفيا» آن را انتخاب كرده و معني عميق و پر ارزش اوليه اش را فراموش نموده اند .

در قرآن حكمت همه جا به معني آگاهي درست و شناخت حق است و نيز در حديث متواتر: الحكمه ضاله المومن (حكمت گمشده ي مومن است ).

در اين روايت : العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء (علم نوري است كه خدا در دل آنكه مي خواهد مي افكند ) علم مترادف همان حكمت به معني سقراطي آن آمده است زيرا علم اكتسابي معمول با چنين تعبيري سازگار نيست . آيا فيزيكدانهايي كه بمب اتم مي سازند، شيميستهايي كه در يك جنگ هزاران تن را مسموم مي كنند، نويسندگاني كه با دانش تاريخي و ادبي و جامعه شناسي خود، همه ي حقايق را به سود زر و زور و براي توجيه بي عدالتيها و جنايتها قلب مي نمايند و خلقي را گمره مي سازند و انديشه ها را مسخ مي كنند دانششان نوري است كه خدا در دلهاشان افكنده است ؟ اين نورها خدايي است ؟ چنين تعبيري بديهي است كه با حكمت بدان معني كه من از آن احساس مي كنم و بدان گونه كه سقراط معني متناسب نيست . و گرنه محمد، علي ، عيسي ، ابراهيم ، موسي ، زرتشت ، اين راهبران «امي » بشر و سازندگان معنويتها را بايد در عداد كساني شمرد كه خداوند نخواسته ي است نور علم را در دلهايشان بيفكند! ناگفته پيدا است كه لااقل اسلام ، چنين مقصودي نمي تواند داشته باشد، علم و حكمت به معني دانش نجات و كمال انسان است . بنابراين ، مقصودم از جهل ، جهل چنين علمي و حكمتي است كه منشأ بديها و فسادها و پستيها و بسياري جرايم و جنايات است .

اكنون ، با توجه به اين معني دقيق حكمت ، و به اصطلاح سقراط و قرآن ، خود آگاهي اخلاقي و انساني يا فهم و شعور خاص و درك ويژه اي كه آن را تشريح كردم ، شما خود مي توانيد احساس كنيد كه چگونه «توحيد» اين خودآگاهي و اين وجدان اخلاقي و انساني و اين نيروي مرموز حكمت را در انسان موحد، به معني واقعي و دقيق آن ، مي پروراند و آن را تكامل مي بخشد؟

فهم هستي ، به عنوان يك دستگاه زنده ، يك موجود ذي شعور و خود آگاه ، احساس آفرينش ، همچون دستگاه دقيقي كه با نظام عقلي «مراد و مقصود»ي مي چرخد، ادراك اين عالم به منزله ي منظومه اي كه داراي هدف و غايت است ، مي انديشد، مي بيند، احساس مي كند و همه چيز در آن حساب منطقي دقيقي دارد، هيچ چيز در آن بيهوده ، عبث و تصادفي نيست و انسان جزيي از چنين هستي معني دار و حسابگر و دقيق و دست اندركار با اراده و با شعور و آگاهي است كه رو به تكامل است و مسيري را بدان سوي مي پيمايد و هيچ چيز در آن گم نمي شود و در برابر زشتي و زيبايي ، خوبي و بدي عكس العمل دقيق منطقي نشان مي دهد، انسان را ناچار مي كند كه زندگي و انديشه و احساس و كردارش را با چني دستگاهي هماهنگ سازد و خود را از اين جهت به سختي و به دقت كنترل كند و از مسير نواميس قطعي و قوانين مسلم و معيني كه هر يك حكمتي دارد منحرف نگردد ...

اين چنين جهان بيني يي (به معناي عميق علمي و فلسفي آن ). اين چنين تلقي يي از آفرينش و احساس چنين تعهدي در برابر هستي و آگاهي مداوم بر خود ديگران ، جامعه ، روابط فردي و جمعي و پيوند و هماهنگي خود با طبيعت ، به انسان خودآگاهي يي عميق و معرفتي شامل و جهان بيني يي روشن و وسيع و تعهدات و مسئوليتهاي حساس و حساب شده مي دهد .

زندگي و رفتار انسان در زندگي تابع كيفيت انديشه و اعتقادي است كه دارد ملاكهاي اخلاقي و انساني و ارزشهاي گوناگوني كه براي هر چيز قائل است ، هدف و هدفهايي كه در زندگي دنبال مي كند و برنامه و مسيري كه براي زندگي فردي و اجتماعيش تدوين مي نمايد و اصولاً چگونگي هر كس ، حساسيتها، تمايلات عالي و گرايشهاي مختلفش همه با كيفيت جهان بينيش بستگي مستقيم دارد .

اعتقاد به اينكه هستي معني و مفهوم و عقل و صاحب و حساب و هدف دارد و به تبع آن ، زندگي انسان و انسان نمي تواند عبث و احمق - آن چنان كه سارتر مي گويد- باشد، اساس يك بينش روشن و يك جهان بيني مثبت و وسيع و مبناي محكمي را براي اخلاق و زندگي فردي و جمعي انسان مي ريزد و جهل را مي برد و شايد يكي از بزرگ ترين عللي كه انيشتن را معتقد كرده است كه «احساس عرفاني شاه فنر تحقيقات علمي است » همين باشد .

ترس و نفع

21-15- اما فهم اين مسئله كه چگونه توحيد، ريشه ي «ترس » و «نفع » را در روح آدمي مي كشد آسان تر است ايمان به خدا و به خصوص توحيد، يك انسان واقعاً موحد را از ارتكاب هرگونه عكس العمل پست و انحطاط آوري كه ناشي از احساس خطر و ضرر است باز مي دارد زيرا، چنين كسي كه از هيچ عاملي نمي هراسد و تنها منشاء خطر و ترس از سوي خدا كه تنها قدرت و تنها اراده ي مطلق در جهان است مي داند و همه چيز و همه كس را در برابر او عاجز مي يابد و همه را در عجز برابر و انسان از عاجز نمي هراسد. ترسهاي يك انسان در زندگي چيست ؟ ترس از مرگ ، ترس از فقر، ترس از ضعف ، ترس از محروميتهاي گوناگون .

انساني كه به خدا اتكاء دارد، به توحيد مؤمن است ، خداي ناظر، قوي ، بينا و حسابگر و عادل را دوست نزديك و ياور صميمي خود مي داند و سررشته ي همه ي اموري را كه در اين هستي مي گذرد در دست او مي يابد، ممكن است دروغ بگويد؟ به هر پستي تن دهد؟ ابزار هر كاري و هر كار فرمايي گردد؟ مي دانيم كه چاپلوسي و تملق ، صرف نظر از عواقب شوم اجتماعي آن ، از نظر اخلاقي انسان را از مرحله ي نوعي خود، انسانيت ، تا مرحله ي حيواني سقوط مي دهد. چرا چاپلوسي مي كنند؟ يا مي ترسند و يا طمع دارند. آنكه خدا را به واقع احساس مي كند و باور دارد چه كسي مي تواند تهديدش كند؟ چه كسي مي تواند تطميعش كند؟ بخلها، خستها، احتكارها، تمركز سرمايه ها، محروم ساختن ديگران همه از مواهب طبيعي ، مالكيتهاي بزرگ ، سرمايه داري و جنايتهايي كه از اين راه بشريت را رنج داده و مي دهد، استثمار و بهره كشي از كار ديگران ، پول پرستي و همه ي مفاسد ناشي از آن كه هم جامعه را به تباهي مي كشاند و هم فرد را از تكامل معنوي باز مي دارد و به بيماري و انحطاط سوق مي دهد همه ، معلول ترس از فقر و طمع ورزي است . چاپلوسيها، دروغ بافيها، آلت فعل شدنها، مركب و يا سگ شدنها، نگاهبان بي عداليتيها شدنها، شهوت پرستيها، فريبها، و خيانتها و تجاوزها همه و همه معلول ترسيدن است يا طمع بردن . طمع بردن به معني اعم آن مقصود است : اقتصادي ، رواني و غريزي ، نام ، نان يا شهوت ، زر يا زور يا لذت . اين دو عامل است كه بشريت را به سه دسته تقسيم مي كند: اول ، گروهي كه دست به تجاوز و خيانت مي زنند (براي طمعي )، دوم ، اقليتي كه از ترس يا از طمع ابزار و آلت فعل اين گروه مي شوند، سوم ، اكثريتي كه مورد تجاوز واقع مي گردند و اين هر سه «تيپ » از نظر انساني ساقطند و شايستگي كمال و ارتقاؤ به مراحل عالي انسان و معنوي را فاقد، و بدين گونه است كه تاريخ بشر، علي رغم همه ي قدرتها و زمينه هاي مساعد به قهقرا بر مي گردد انسانيت متمدن به فساد مي رود و جنايت مي كند . امروز مگر متمدن ترين انسانها را نمي بينيم كه از نظر كساني از سر حد يك وحشي پست تر شده اند؟ جامعه هاي بزرگ و تمدنهاي ريشه دار و فرهنگهاي ارجمند را در دنياي امروز نمي بينينم كه عمداً ويران و تباه مي گردد تا همه چيز به «بازار مصرف » بدل شود؟

موحد، به معني واقعي و عميق كلمه ، داراي شخصيتي متزلزل نيست ، زيرا ناچار نيست با هزاران عوامل ترس و خطري كه از همه سو او را احاطه كرده است مبارزه كند، با آنها كنار آيد، از مواجهه ي با اين عوامل خود را همراه بدرد، در ببرد، پنهان كند، به گونه ي ديگر نشان دهد، در برابر مشكلات روياروي نايستد، هزاران فرصت و موقعيت مناسبي را كه براي جلب نفع يا دفع ضرر يا كسب لذتي فرض مي كند از دست ندهد، به هر حال «مصلحت » باشد و به هركس ، متوسل شود، با آن فرصت و آن موقعيت ، خود را منطبق سازد، به رنگ محيط و زمان خود يا ارباب خود يا حاكم زورمند و مهيب عصر خود درآيد، ترسو و طماع هيچ وقت «خود» نيست رنگ خود را هرگز ندارد شايد خود اصلاً رنگ ندارد . هميشه ديگران است و ديگرها، يعني آليناسيون (Aliemation) . يعني «خود» او و « شخصيت » و «اصالت » و «من » او ديگر وجود ندارد بلكه در همه ي عوامل ترس و نفع محو شده است . به وسيله ي اين عوامل البته Aliene گشته و «گشته » است از انسانيت . ديگر خودش نيست . هيچ نيست پوچ و پوك است .

او ديگر مثلاً محمد علي فرزند محمد تقي داراي خصوصيات اخلاقي و روحي و فكري و اعتقادات و تعصبات و پرنسيپها نيست . او ديگري است و ديگران من آنم كه رستم بود پهلوان ، به معني روانشناسي كلمه . خود را وجدان نمي كند. گم است در زرمند و زورمند و محو است در فلان و بهمان . جن زده ديگر خود را وجدان نمي كند. اين است معني الينه شدن اگر بازاري است ، انساني نيست كه به عنوان تهيه ي وسايل معيشت ، پول را چون ابزاري به كار خند گيرد، خود را چون به كار پول مي گيرد. او «او» نيست ، اسكناس است و چك است و سفته است . وجود او همه عبارتست از «موجودي » او. اگر اداري است شخصيتي نيست كه چند ساعتي در اداره كار مي كند، آقاي حسن آقاي حسنوري نيست ، تبديل شده است به : آقاي گيشه ي 3 ، آقاي رتبه ي 5، آقاي كارمند شماره ي 717 در شماره ي رديف ليست حقوقش بيشتر «خود» را احساس مي كند تا وقتي كه جلو آينه قرار مي گيرد، جلوي آينه يك لش بي معني و بي «خود» را مي بيند، بي معني ، به معني واقعي كلمه زير او خود، «معني » مستقلي ندارد. رتبه اش ، ميزش ، گيشه اش ، رديف حقوقيش «او» را تشكيل مي دهند. مدير كل است ، رئيس است و بازرس است كه به او معني مي دهند، طرز فكر و طرز كار و عقيده و سليقه مي بخشند، مي بينيم كه با عوض شدن اينان چگونه همه ي اين معاني در كارمندان عوض مي شود؟ كارگر دنباله ي دستگاه ماشيني است كه با آن كار مي كند، راننده خود را ادامه ي ترمز و دنده و كلاج و فرمان حس مي كند، مي يابد، مي بيند .

درست است كه در اول اينها به خود رنگ مي زنند، تظاهر مقلوب مي كنند، خود را در درون اين «نمود» مصلحتي موقتي پنهان مي سازند، اما اين رنگ بيروني كه بر اثر طول مدت بايد همواره به درون نفوذ مي كند، به خودش مي رود و ريا و تظاهر و «در درون به گونه اي بودن و در بيرون به گونه ي ديگري نمودن » كم كم حالت دوگانگي و عرضي و موقتي خود را از دست مي دهد. اين حالت ارادي بدل به يك عادت ، يك طبيعت ، يك حالت روحي و اخلاقي هميشگي مي شود. شما آدمهاي بسياري را نديده ايد كه چون هميشه به مصلحت رنگ عوض كرده اند و خود را هميشه ، نه آن چنان كه هستند بلكه آن چنان كه مصلحت ايجاب مي كند، نشان داده اند، برخلاف عقيده و ايمانشان سخن گفته اند، تهمت زده اند، دوستي و دشمني ورزيده اند و كم كم فراموش كرده اند كه خودشان چيستند و چگونه ؟ خودش واقعاً احساس نمي كند كه خارج از اين مصلحتها، خارج از اين رنگ بيرونيش و اين «نمود»ش اصلاً «وجود » دارد .

اگر صميمانه از او بپرسي كه چيست ؟ چه مي خواهد؟ چه مي انديشد؟ چه مي پسندد؟ و صميمانه بخواهد جواب بدهد، در مي ماند. چون نمي داند. چون نيست كه بداند. اصلاً پوك و پوچ شده است ، چون انسان «مصلحتي » شده است ، ديگر انسان «حقيقي » نيست . ديكتاتوري چرا بد است ؟ زيرا جز شخص ديكتارتور و شخصيت ديكتاتور ديگر شخصيتها از ميان مي روند، در شخصيت او حل مي گردند و جامعه اي يا ميليونها انسان مصلحتي ، تها داراي يك «من »، يك «انسان حقيقي » و يك « شخصيت » است و چنين است كه جامعه فقير مي شود و منحط . ملت اسپانيا، الهام دهندگان اوليه ي تمدن غربي ، امروز همه به صورت «فرانكو» درآمده اند . ميليونها انسان فعال و متفكر و دانشمند در آلمان 1933-1945 هيتلر و در روسيه ي استاليني يك نفر انسان گرچي الاصل «گشته » بودند. بقيه چه شده بودند؟ بقيه دنباله و ادامه ي عصا و قلم و عينك و هفت تير و اتومبيل امپراطور بودند، از ترس يا از نفع .

اما توحيد اجازه ي ظهور چنين بيماريهاي اجتماعي را نمي دهد: قدرت زدگي ، پول زدگي ، شهرت زدگي ... موحد در همه ي هستي هزار عالم ترس ، عامل نفع ، مواقع خطر، فرصتهاي مغتنم نمي بيند، تنها دو قطب در همه عالم بيشتر نيست . خدا است و جز او (ماسوي ). همه ي اميدها، ترسها، نفعها و قدرتها و اراده ها در آن قطب است و در اين سوي ديگر، ديگر هيچ نيست . اسلام ، انسان را در هر شبانه روز، لااقل ده بار وا مي دارد كه در برابر آفريدگار و حاكم و صاحب و اراده ي مطلق همه ي كائنات بايستد و از صميم دل بگويد و باور داشته باشد و به خود و به خدا ابراز دارد كه : «تنها و تنها تو را مي پرستم ، تنها و تنها برده و بنده ي تو مي شوم . تنها و تنها از تو ياري مي جويم ....» ستايش ، نيايش ، كرنش ، اميد، بيم ، خطر، ضرر، سود و منفعت ، سعادت و شقاوت از همه كس و همه چيز حذف مي گردد و به خدا منحصر مي شود. هر شبانه روز، انسان لااقل ده بار، در سراسر عمر، بايد اين اصول و اين شعارها را كه مبناي مكتب توحيدي است در برابر «خود» و «خدا» صميمانه و جدي بازگو كند .

اين عرضه كردن مباني اعتقادي و فكري و اخلاقي يا شرايط روحي ، بدني و زماني خاصي انجام مي شود، روحاً «بايد كاملاً» غرق در اين احساس بود، بايد پاك و آراسته بود. اين سخنان را در سراسر حيات به خصوص كه هماهنگ با تغيير حال طبيعت ، بايد به زبان آرد: در آستانه ي سر زدن خورشيد كه روز آغاز مي شود در آن لحظه كه به نصف النهار مي رسد، در آن هنگامي كه خورشيد به سوي مغرب سرازير مي شود و به پايان مي رود، مغرب كه شب آغاز مي گردد، شب كه انسان و طبيعت در ظلمت و سكون غرق مي شوند، يعني در همه وقت ، يعني در هر حال هميشه هماهنگ هر تغيير كه در طبيعت صورت مي گيرد، انسان در برابر خداي واحد به زانو در مي آيد و اعلام مي دارد كه جز در برابر او نيايش نخواهد كرد، جز در برابر او كرنش نخواهد نمود، جز او را ستايش نمي كند، جز از او ياريت نمي جويد جز از او و خشم او نمي هراسد .

بدين صورت است كه همه ي ضعفها و ترسها و طمعها در روح انسان محو مي گردد، مستقل ، مطمئن ، بي ترس ، بي طمع و بي نياز مي گردد . در برابر هر كس و هر عصر، شخصيت انساني خود را نگاه مي دارد. يك موحد، يك انسان آزاد و مستقل و دلير است . جامعه اي را فرض كنيد، در خيالتان بسازيد . چنان كه افلاطون و توماس مور ساخته اند، جامعه اي خيالي كه در آن افراد، هر يك ، اقليمي مستقل ، شخصيتي آزاد و عاري از ترس و طمع ورزي و تملق و دروغ و فريب و نوكر مآبي باشند. چنين جامعه اي چگونه خواهد بود؟ از چه چيز رنج خواهد ديد؟ چه عاملي آن را بيمار يا منحرف خواهد ساخت ؟ تصادفي نيست كه پيغمبر اسلام نهضت و رسالت خود را با شعار توحيد آغاز مي كند: «قولوا لا اله الله تفلحوا ».

اين «تفلحوا» تنها يك اصطلاح معمول مذهبي نيست . تنها مقصود اين نيست كه معتقد به اين اصل در آخرت نجات يافته است ، در برابر محكمه هي قيامت «رستگار» مي گردد. «تفلحوا» قلمرو معني بسيار گسترده اي دارد، رستگاري و رهايي «انسان » مطرح است ، از چه ؟ از هر بندي و فشاري و قيدي ، در اين زندگي و در زندگي ديگر، از شكنجه هاي اين حيات و حيات پس از مرگ . رهايي از هرچه رهايي و آزادي و رستگاري (فلاح ) انسان را پايمال مي سازد . چه چيز رهايي و آزادي انسان را پايمال مي كند؟ ترسها، دلبستگيها، انتظارها، چشم داشتها، لذتها و هوسها، حرص و آزها، طمع ورزيها، احيتطها و محافظه كاريها، به رنگ زمان و زادگان زمان درآمدنها، نوكرمآبيها، بردگيها و بندگيها، فريبها و دروغها، مصلحت انديشيها، تقربها و توسلها... يعني همه ي اين رشته هاي پليدي كه زندگي اجتماعي بر دست و پاي روح و شخصيت و انسانيت ما پيچيده است و هر روز بيشتر و سخت تر مي گردد. زراندوزي ديروز به صورت نظام وحشي و مهيب كاپيتاليسم امروز در آمده است . احتكار ديروز، امروز شكل خشن و جنايت آفرين « تراست و كارتل » گرفته ، شهوت پرستيهاي ديروز كه به صورت حرمسراهاي محدودي آنهم در چارچوب زندگي خصوصي گروه زبده ي هر جامعه اي منحصر بود، امروز به صورت كاباره ها، دانسينگها و كلوبهاي خصوصي و عمومي بي شمار و روز افزون درآمده است .

بردگي كه به صورت انفرادي و بدني ، آن هم بر گروههاي نسبتاً محدود بدوي و غالباً نيمه وحشيان آفريقايي اعمال مي شد، امروز به صورت دسته جمعي و آن هم در جهت روحي و فكري ، درآمده است . ملتها برده مي شوند، روحها به عبوديت و تسليم كشيده مي شوند، انسانيت برده مي شود . ديروز، ارباب ، يك به هر حال انسان بود، و امروز دستگاههاي عظيم فرهنگي ، تبليغاتي ، رژيم وحشي سرمايه داري ، استعماري پنهان و آشكار و يا كهنه و نو و بدتر از همه - كه نجات از آن با عصيان هيچ اسپارتاكوسي ميسر نيست . « ماشينيسم » و «بوروكراسي »!

اروپا مي داند كه من چه مي گويم . هنوز ما اين دو ارباب كور و كر و منجمد و خشن و بي رحم را نمي شناسيم . در فيلم «عصر صنعت » از چارلي چاپلين - اين دشمن هوشيار و آگاه آن دو غول وحشي - آن كارگر بيچاره را نديدند كه چگونه در لابه لاي دنده هاي بي رحم و انسان كش چرخهاي ماشين گير كرد، جان كند و له شد؟ او سمبل انسانيت اين قرن بود و مظهر بردگي هزاران بار خشن تر و زشت تر از گذشته در اين عصر. تجاوز كه ديروز به صورت شبيخون زندن بر قافله اي بود، امروز به شكل «روزي خون » زدن بر ملتي ، نژادي ، قاره اي و به قول سارتربر «يك مليارد و پانصد ميليون بومي از سوي پانصد ميليون انسان روي زمين » درآمده است ، آن هم نه غارت مس و تاس و لحاف و پلاس ، بلكه مذهب و فرهنگ و تمدن و فضايل اخلاقي و معنويتها و منابع زيرزميني و بازار و همه و همه چيز. آنچه امروز تمدن بشر و بشريت را تهديد مي كند همين زنجيرهاي هر روز فشرده تر و هر روز بيشتري است كه بر انسان مي پيچد. انسان امروز كرم پيله ايست كه به سرعت دارد در آنچه مي سازد محبوس مي گردد و خفگي و خفقان سرنوشت محتوم او است . «فلاح » نياز فوري و حياتي اين زنداني در بند كشيده است . انسان .

1. اين دو اصطلاح را برخي روشنفكران دستپاچه ! يا به معني رايج آن در جامعه شناسي گرفته بودند كه در زبان فارسي به آن انحصار يافته است و بعد به من انتقاد عالمانه فرموده بودند كه : «زيربنا » اقتصاد است و نه جهان بيني ، شدت تمايلشان به انتقاد، مجالش نداده بود كه بينديشند كه در اينجا سخن از نظام اعتقادي است نه اجتماعي .

2. ترجمه Vision de monde كه در زبان فارسي اخيراً رواج يافته .

3. آن را رساترين و غني ترين معادل فارسي Cite مي دانم كه هم معني لغوي و هم اصطلاحي آن را به روشني افاده مي كند .

4. سنخ را معادل Type گرفته ام .

5. Subjective

6. Objective

7 و 8. جامعه يا مذهب بسته Fermee و جامعه يا مذهب باز Ouverte اصطلاح معروف هانري برگسون فيلسوف بزرگ معاصر فرانسه است . جامعه ي بسته آنست كه در حصار اصول و عقايد و روسم و اشكال ويژه ي خويش محصور است و بنابراين راكد و درگذر قرون و اعصار همواره ثابت و برعكس ، جامعه يا مذهب باز، اين حصار را شكسته است و دروازه هايش به روي جوامع و مذاهب ديگر باز است و اين خود عامل تغيير و تحول دائمي و غني و رشد مداوم آن مي گيرد. مذهب و قوم يهود نمونه ي يك جامعه و مذهب بسته و اسلام و جامعه اسلامي قرون دوم و سوم و چهارم ، نمونه ي جامعه و مذهب باز. مسيحيت حبشه ، مذهب بسته و مسيحيت اروپاي غربي ، مذهب باز .

9 و 10. ليس وراء عبادان قريه .

11. ترانساندانتال (Transcenddantal) و همين فكر و فريب بدويت است كه تا فاشيسم و راسيسم امروز آمده است و حتي متفكراني چون امرسون (Emerson) از آن يك مكتب شبه علمي نيز به نام ترانساندانتاليسم (Transcendantalisme) ساخته اند .

12. Durkh. Les formes elementaires de la vie religieuse

13. غالباً رباعيها و اشعار فلسفي ، نيمي جهان بيني را طرح مي كند و پايه قرار مي گيرد و نيمي ديگر كه روبنا است و نتيجه منطقي و معلول آن ، ايدئولوژي است ، در قرآن «كل شيئي هالك الاوجهه » (هر چيز نابود شدني است جز آنچه رو به سوي او دارد) يك جهان بيني خدايي را بيان مي كند. و در نتيجه روشن است كه ، در انسان و زندگي ، تنها چيزي جاودان است و ارزش دارد كه در جهت او قرار گرفته باشد و جز اين ، همه پوچ است و زوال پذير .

14. شهري است در الجزاير، ولي مقصود آلبر كامويك شهر خيالي است . در داستانش ، شهر اوران جامعه ي بشري است .

15. « جهان بيني » مقصود ديد فلسفي و نوع تعبير و تلقي اعتقادي ما از چنان است نه نظريه فيزيكي دانشمندان از هستي يا طبيعت . آن چنان كه سارتر يا پاپ يا برهمن دنيا را مي فهمند، نه آن چنان كه لاپلاس و گاليله و كپرنيك و نيوتن و انيشتن و پلانگ از آن سخن مي گويند. «جهان بيني » نه «جهان شناسي ».

16. اينكه در اينجا و هر جاي ديگر، «من » به كار مي برم به اين معني است كه نمي خواهم از زبان ديگران سخن گفته باشم . وقتي مي گويم : توحيد به اين معني است ، امت به آن معني ، اسلام اين را مي خواهد بگويد و تشيع آن را يا جامعه اين و طبقه آن ، ايدئولوژي چنين است و علم چنان ... اعتراض كردند كه ، مگو اسلام ، تشيع ، ايدئولوژي ، طبقه ، اين است ، بگو «من » مي گويم ، به نظرمن ، چنين مي رسد، تا مردم بدانند كه اين حرف ، حرف تو است . نه حرف همه ، نه حرف ما «...گفتم چشم ، بعد از آن گفتم من معتقدم ، به نظر من ، نظريه اي كه من در اينجا دارم . ديدم باز فرياد مي زنند كه : چرا اين همه «من » مي گويي ؟ و حالا درمانده ام كه پس چطور بتوانم حرف بزنم ؟ نه بتوانم من به كار برم و نه بتوانم من به كار نبرم . پس بايد اصلاً حرف نزنم ! شايد هم مقصودشان همين است ؟ به هر حال لازم است اين يادآوري را بكنم كه هرچه مي گويم و درباره ي هرچه ، اولاً نظر شخصي و برداشت خاص خودم است و بد و خويش پاي خودم . ثانياً هرگز معتقد نيستم كه : «اين است و جز اين نيست ». ثالثاً حرف همين اكنون من است و شايد فردا تصحيحش كردم يا تكميلش . رابعاً به همان اندازه كه به «وز وزيست »ها گوش بدهكار نيست ، چشمم در انتظار صاحب نظري است كه با انتقاد درست عيبم را به من بنمايد، اگر كسي حرف حسابي داشته باشد، ولو آن را با دشنام و اهانت هم بياميزد با سپاس بسيار مي پذيرم . آنچه را گوش نمي دهم فحاشي و دروغ و تهمت خالص يكدست است .

17. چقدر تعبير حضرت امير در اينجا عميق و زيبا و در عين حال روشن است : «خدا... در بيرون اشياء است اما نه به بيگانگي و در درون اشياء است و نه به يگانگي ».

18. توضيح و اضحات بدهم كه وحدت در اينجا وحدت و عينيت (اين هماني ) در ذات نيست و نه در ماهيت . اين حرفهاي فلسفي و كلامي ذهنتان را آزار ندهد، بريزيد بيرون ، زيرا به عقيده ي من تنها راه حل مسائل فلسفي از اين گونه فلسفه ادبي - اين است كه همه را حل نشده - از ذهن بريزيم بيرون - مقصود اين است كه اين سه ، دور و بيگانه و ضد هم نيستند، ميانشان مرز نيست . هر كدام حركتي و جهتي مستقل ندارند، مثل فلسفه ها و اديان ديگر نيست كه خدا در جهان ويژه خدايان و متافيزيك باشد و جهان برين ، و طبيعت و ماده جهان زيرين ، از سوي ديگر خداي انسان جدا باشد و خداي طبيعت جدا. خدا جدا و جهان جدا و انسان جدا !

19. رجوع كنيد به مكتب هوسرل .

20. فكر مي كنم : « نمود» يا «نمودار» در فارسي معني فنومن را دقيق تر مي رساند و با فلسفه ي فنومن شناسي نزديك تر است .

21. آيه ي «نور» اين تصوير را از «جهان » رسم مي كند و نيز رابطه ي ويژه خدا و جهان را در اين جهان بيني توحيدي نشان مي دهد. تمامي وجود يك «قنديل روشن » است اينكه مي گويم نه وحدت وجود است و نه كثرت وجود توحيد وجود است و به اين معني است .

22. « خالق » ( آفريدگار) در اديان شرك غير از «رب » (خدا، خداوندگار) است ، گاه خدايان خود مخلوق آفريدگار بزرگ بوده اند ولي خود مظهر و صاحب اختيار و مدير و سلطان نوعي يا بخشي از جهان يا انسان يا زندگي به شمار مي رفته اند و معبود يك طبقه يا قوم و نژاد ويژه ي خود قرار مي گرفته اند و شرك بشري را توجيه مي كرده اند .

22. استاد محمد تقي شريعتي هم همين را مي گويند .

/ 1