امير حمد روايتشناسي داستانهاي شيعي، با ادراكينو ميتواند افقهاي تازهاي را در ادبيات معاصر ايران بگشايد. كافي است به يادآوريم برشت و استانسيلاونيسكي نمايشپرداز نوآور شوروري كه هر دو با تعمق بر شگردهاي نمايشهاي شرقي در چين و ژاپن، به ارزش فاصلهگذاري در تئاتر پيبردند و روشنفكران ما پس از آموختن فاصلهگذاري در تئاتر برشت، تازه متوجه وجود مشكلهاي بسيار عالي بيان فاصلهگذارانه در تعزيه شدند.اگر ما قادر بوديم به ارزش استقلال فرهنگي خود پي ببريم، و داراي انديشه مستقل، پژوهش مستقل و قدرت تئوريپردازي و كشف مستقل بوديم، چه بسا بسي زودتر از برشت، قادر بوديم نكات انديشه برانگيز شيوه تعزيه را مورد بازخواني و تحقيق قرار دهيم و بنا به مقتضيات ابداع، راه تازهاي را در نمايش بگشاييم.در حوزه داستان نويسي هم، داستانهاي ما دچار همين پيروي و تبعيت از دستاوردهاي داستان غربي است و ما از سبكها و آزمونهاي فرعي آنها دنبالهروي ميكنيم. بديهي است كه در اينجا هم بايد تجربههاي مستقل را پاس بداريم؛ اشكال سنتي حكايت و انواع روايتهاي موجود در ميراث ما، قادر است سرچشمه ابداع باشد و ساختارهاي بنيادين داستاني جديدي را عرضه نمايد. در واقع در مسير نوآوري، اول بايد بپرسيم كه ساختار بنيادين داستان چيست؟«مايل جي تولن» براي توضيح جهتگيريهاي آغازين ميپرسد: روايت چيست؟ مراد از ساختار روايت چيست؟ كاربرد اين اصطلاح ساختار در زمينه مطالعه روايت، شامل چه تأكيدها و چه مقاصدي است؟ در چه مرحلهاي نگرش زبانشناختي وارد ميشود و واقعا چه اندازه سودمند است؟ آيا چنين موضوعاتي آن قدر ارزشمند هستند كه دنبال شوند؟ در زير به اين پرسشها و ديگر موضوعهاي بنيادين پاسخهايي عملي دادهايم... .شارحان روايت، گاهي از اين امر بديهي آغاز ميكنند كه هر حكايتي گويندهاي دارد؛ از اين رو، مطالعه روايت بايد شامل تحليل جزء بنيادين آن باشد؛ حكايت و گوينده، ولي اين سخن درباره هر كنش كلامي جايز است، زيرا علاوه بر آنچه معمولاً گفته ميشود، همواره گويندهاش نيز در كار است، ولي آنچه در اينجا روايت را تمايز ميبخشد، به ويژه اگر روايتي ادبي يا روايت شفاهي طولاني در ميان باشد، آن است كه اغلب گوينده نيز قابل توجه است. گويندگان روايتهاي طولاني اغلب به گونهاي شگفت حاضر و مشهودند، حتي اگر حكايتي كه باز ميگويند، سرسختانه همهتوجه ما را به فرد يا افراد ديگري معطوف سازد. اغلب احساس ميكنيم كه توجه ما همزمان به دو موضوع جالب كشانده ميشود؛ يكي افراد و رخدادهاي خود داستان، ديگر كسي كه ماجراها را باز ميگويد... .در اين جا قصد دارم بر دو كانون اصلي روايت، يعني داستان و گوينده متمركز شوم.اين امر كه احساس ميكنيم، توجه ما ميان دو موضوع جالب تقسيم شده است؛ يكي از ويژگيهاي بنيادين روايت را نشان ميدهد؛ روايت اساسا بازگويي اموري است كه از نظر زماني و مكاني از ما فاصله دارند! گوينده حاضر و نزديك است و رخدادها غايب و دور. مفهوم فاصله نيز از همين جا مشخص ميشود. اين موضوع را ميتوان به وسيله نموداري مثلثي نشان داد، با ساقهاي متساوي كه رأس بالايي گوينده رأس سمت راست گوينده و رأس سمت چپ را داستان تشكيل ميدهد.ولي از آنجا كه گوينده حاضر، راهي است براي دستيابي به رخدادهاي دور، مفهوم ديگري نيز به ميان ميآيد كه بر مبناي آن، روايت ميتواند به امور غايب و دور حضوري نامرسوم ببخشد و اين بيشتر نوعي يكي شدن است تا تمايز، يكي شدن به اضافه بيواسطگي را ميتوان با چنين نموداري نشان داد كه گوينده و داستان دو رأس نزديك مثلث قائمالزاويه و خط عمود بر قاعده، و شنونده رأس سمت راست زيرين محسوب شود، ولي چون احتمال دارد كه گويندگان در آن مفهومي كه خود از موضوعِ دور دستِ مورد حكايت ساختهاند، كاملاً محو شوند، گاهي مخاطبان چنين احساس ميكنند كه گوينده از آنان فاصله گرفته است و از صحنه كنار رفته است، تا آنان خالي از مزاحم درگير آن صحنه شوند. اين رابطه سوم ميان گوينده داستان و شنونده، يعني يكي شدن به اضافه كنار رفتن نمودار انتزاعي است كه گوينده و داستان را در يك كادر قرار ميدهد و شنونده با اين عناصر وحدت يافته، وارد بدهبستان ميشود. اين سه نمونه انتزاعي متفاوت، پايه شيوههاي كاملاً انتزاعي متمايز در روايتگري هستند.اما در روايت تعزيه، اين سه ساختار بنيادين روايتِ داستانيِ غربي فرو ميريزد؛ نه راوي كل و نه گوينده داستان، با غياب يا حضور يكسويه وضع ثابتي بر نميگزينند. گوينده داستان از درون داستان سر بر ميآورد، حاضر ميشود و تا دمي ديگر در داستان غايب شود. داستان ميكوشد، شنونده را به راوي مجددي تبديل كند. به همين دليل، فاصلهها به سود واقعگرايي و فكر كردن تغيير ميپذيرد. روايت تعزيه عميقا مخالف توهمافزايي و فريب شنونده است و همواره فاصلهاي ايجاد ميكند كه در آنجا بين واقعيت ما و پلشتي يا معصوميت، حفرهاي ايجاد ميشود تا خود را باز يابيم و بسنجيم و با حقيقت همنوا شويم و از ضد حقيقت فاصله بگيريم. به همين دليل اين روايت تا حد ممكن با ساختگي و پرداختگي مصنوعي و جا زدن آن به نام امر عيني ميستيزد. متأسفانه ما قادر نبوديم، ميان اين فرمها و روايتهاي داستاني خود، از رويدادهاي شگرف و شگفتيآور هماهنگي ايجاد كنيم. به همين دليل، داستانهاي شيعي ما از درخشانترين، دردبارترين و آموزندهترين اتفاقات عبرتآموز، تبديل به لحن و زباني ميشود كه به نحو كلاسيك قصهپردازانه است. در حالي كه اگر تجربه روايت متفاوت در سنت روايي اسلامي در قصهگويي مورد توجه ما باشد، چه بسا بر ميزان تكان دهندگي و وجه ضد اسطورهاي و زنده رويدادها افزوده شود و ما بيشتر درگير ابعاد واقعيت هولناك شويم. من براي آنكه نشان دهم، از نظر بافت و ساختار زبان و شگردهاي داستاني، روش موجود قصهنويسي چقدر براي روايت عاشورا ناكافي است، به داستان «زير شمشير غمش» متوسل ميشوم، البته با موازين متعارف، «زير شمشير غمش» يك داستان قابل قبول است، اما با نگاهي كه درباره ضرورت تغيير ساختارهاي بنيادين ارائه دادهام، متعارف بودن خود نقطه ضعف آن است.قافله پس از نماز صبح، از «شراف» منزل كشيده بود. مقصد كوفه بود. اين را ديگر مرغان آسمان هم ميدانستند؛ اهل «حجاز» و «شام» هم كوفيان كه جاي خود داشتند؛ با آن پيكهاي عجولي كه پي در پي فرستاده بودند و نامههايشان كه «ميوه باغهايمان رسيده است و بوستانهايمان سرسبز شده...».هر سواري از اين قافله اينك در مدار آفتاب قرار گرفته بود و قافله در سيلان نور به پرواز در آمده بود. اما نه به شتاب، اين مقصدي بود كه كلوخ به كلوخ بايد پيموده ميشد و ذره ذره بايد تكوين مييافت... .* * *و سواري به اين قافله اينك در شرف پيوستن بود كه مقرر بود از درخشانترين چهرههاي سپاه حق به شمار آيد.«زيرشمشير غمش» داستان حريّت آدمي است كه از تاريكي به نور ميگريزد. «داود غفارزادگان» در كتابي كه طراحي جلد آن به عهده «حسين خسروجردي» بوده به روايت اين بودن و نبودن ميپردازد:«دشت در لهيب خورشيد ميسوخت اما كاروان همچنان پيش ميرفت، ناگاه سكوت كاروان را بانگ تكبير مردي، كه ذوق زده چشم بر افق داشت، شكست. قافله ايستاد و همهمه پراكنده تكبيرها كه در جواب تكبيرگوي برآمده بود، چون نسيم اميدبخشي در دل دشت پيچيد.قافله سالار با ترديد به صورت مردي كه تكبير گفته بود، نگريست و مسير نگاهش را تعقيب كرد:ـ براي چه تكبير گفتي؟مرد نگاه كودك وارش را به طرف قافله سالار چرخاند و هيجان زده گفت: «نخلستان ديدم...»اين حرف سواران را به جنب و جوش انداخت و هالهاي از اميد بر كاروان سايه افكند. اما با صدايي كه از ميان قافله برخاست، اين حالت لحظهاي بيشتر نپاييد.ـ قسم كه هرگز در اين بيابان نخلي نديدهام!قافله سالار خيره در افق به خوابي كه ديده بود ميانديشيد.سگاني كه پيكرش را از هم ميدريدند و در آن ميانه سگي بود دو رنگ...؟ سگان اكنون از گرد راه ميرسيدند، از خود به در آمد و پرسيد: «پس آن مرد چه ديده است؟»ـ گردن اسبها و سرنيزهها و او تأييد كرد.ـ به خدا قسم من نيز همان را ديدهام».* * *داستان به لحظه برخورد قافله امام (ع) و سپاه حر به يكديگر ميرسد. سپاه خصم چنان به تاخت آمده كه عرق از دو گوش اسبانشان ميچكد:«اصحاب آرايش جنگي يافتهاند. پچپچه ميكردند و مترصد فرمان بودند و آن سوتر، هزار سوار، گوش تا گوش ايستاده بودند. غبار گرفته و عرق كرده. فرياد تشنگي را در چاكچاك لبان خشكيده شان، ميشد شنيد.و در بيقراري اسبها: اما چهره، چهره خصم بود. اينان پيشقراولان حادثه شومي بودند كه بوي آن را از هم اكنون ميشد حس كرد. طلايهداران لشكري كه بيشك در پس پشت، مجهز و مهيّا بودند.. . .اين سوتر ـ آنجا كه كاروان پشت به ذو حُسَم داده بود ـ در چشم قافله سالار، بارقه خشمي ديده نميشد. نگاهش اندوهبار، در واماندگان لشكري بود كه يكي يكي با چهرههاي خسته، از گرما و تشنگي سر ميرسيدند.ميان يك لشكر و يك قافله جز سكوت حكمروايي نبود. سكوتي كه در بيتابي اسبها سخت نابجا مينمود. قافله سالار يكباره به سخن درآمد:ـ آب به اين جماعت دهيد... اسبانشان را نيز تشنگي فرونشانيد.بيابان و آب، آب و بيابان، اين را فرمانده هزار سوار و هزار مركب عطش زده بهتر از هر كسي ميفهمد.با چه كسي طرف بود او؟ خون سيلآسا در رگهايش به جريان درآمد و شرم تمام جانش را آكند.* * *درست اين گره گاهي است كه سايه شك را بر دل حر ميافكند و ترديد سايه به سايه بردلش چيره ميشود و او گام به گام بي تاب ميشود و چشم در چشم سرنوشت، بالاخره به قافله سالار نور ميپيوندد. نويسنده به خوبي لحظههايي را كه در اين فضاي عطشان و هولناك و تَفزده ميگذرد، به نگارش در ميآورد: آفتاب نيمروز، ناقه را نيز بيرمق كرده بود؛ نه مركب به قاعده ميآمد و نه سوار به قاعده ميتاخت. گويي هر دو آفتاب لب بام و روحي سرگردان بودند، در بيابان عطش زده آفتاب خورده.و تك سوار به جا مانده از هزار سوار آخرين توانش را در كف گذاشته بود. اكنون سواد لشكري كه از آن به جا مانده بود، جلوي چشمانش هويدا ميشد. نزديكتر كه رسيد، شعف خفيفي در زواياي دل و جانش رخنه كرد. ناقه را ايستاند، چشم گرداند و همه لشكريان را سيراب شده و جان گرفته يافت، اطرافش را كاويد. به دنبال آن باريكه آبي ميگشت كه غبار از گلوها برگرفته بود. اما چيزي نيافت جز دو نيروي متخاصم كه رودرروي هم ايستاده بودند.ملتمسانه نگاه به همقطارانش كرد، ناخواسته نگاهش با نگاه فرمانده گره خورد، انديشيد:ـ اكنون حر ميگويد اين «علي بن طعان محاربي» را آفتاب مجنونش كرده است.زود نگاهش را فرو دزديد، پيش رويش مردي را ديد و طنين صدايي در گوشش پيچيد:ـ روايه را بخوابانزير لب غريد:ـ مرا به مسخره گرفته است اين مرد! اگر مشك آبي پيشم بود كه چنين به دريوزگي نميافتادم.دوباره طنين آن صدا ـ صداي مردي كه در جلوي ناقه ايستاده بود ـ بلندتر شد:ـ برادرزاده! شتر را بخوابان.لحظهاي سردرگم ماند. مرد همچنان با دست به او اشاره ميكرد كه شتر را بخواباند. مردي كه صورتش انگار در هالهاي از نور گم شده بود.بياختيار ناقه را خواباند و پا بر زمين گرم نهاد. فكر كرد دچار كابوس شده است. تشنگي، لگام عطش را گسسته بود. همه چيز شبح وار و گول زننده به نظرش ميرسيد، چشمانش را بر هم گذاشت و دوباره گشود. دستي چيزي سياه رنگ را به طرفش دراز كرد. زود آن را گرفت. خنكا و نم آب را با پوستش حس كرد. و جاني دوباره گرفت. با عجله آن را باز كرد و نزديك دهانش برد. آب بر صورتش ريخت. هيجان زده نفسش را بيرون داد. دوباره خواست آب بنوشد، باز نتوانست، دستي كه آب را به او داده بود گفت: «سر مشك را بپيچان» اما او... به مردي نگاه كرد كه مشك را به دستش داده بود.و همو نزديكتر آمد و مشك را گرفت و سر آن را پيچاند.ـ سيراب شد!* * *اكنون تو آخرين سوار واماندهام را سيراب كردي و من سوار بر گرده اسب تو را مينگرم. و زنها و بچههايي را كه همراه تواند ـ كه گاه صدايشان را ميشنوم ـ و سوارانت را، و كجاوه و شتران و زين اسبانت را، و مردان شمشير آختهات را، و آن چند خيمه و خرگاهي كه پشت به آن تپه ساختهاي، و آن بيشمار مشكهايي كه براي سيراب كردن ما خالي كردي، و آن صورت و محاسنت را، و ژرفاي چشمانت را در قاب صورتت كه آرام مينگرند ـ بيهيچ وهمي از شر و شوري كه در دل اين باديه خفته است ـ و لبانت را كه گاه به زمزمه در ميآيند، و گامهاي استوارت را كه به سوي خيمهات رفتي و برگشتي و نگاهي به دل آسمان انداختي كه آفتاب در چلهاش بود... و من باره به سوي تو راندم. اينك با تو چگونه سخن گويم...؟اما بايد ميگفت، گريزي از آن نبود. پس دندان بر روي دندان فشرد، لگام را چنان كشيد كه اسب ديوانهوار روي دو پايش برخاست. آن گاه صدا در صدايش انداخت، آن گونه كه براي خودش هم ناآشنا بود.ـ آهنگ كجا داري؟مرد گره در گره نگاهش افكند كه او تابش را نياورد.نگاهش را به سوي سواران چرخاند. اما گوشهايش با او بود كه به گفتن يك كلمه اكتفا كرده بود.ـ كوفه...از دلش گذشت «كوفه!» و تمامي كوفه پيش چشمانش مجسم شد. با خود انديشيد «اين مرد چه ساده دل است انگار از كوفه هيچ نميداند...، به كشتنگاه پدرش ميرود...».و فرياد زد: «آنجا تو را اميد خبري نيست».به عمد لحن كلامش طوري بود كه باري از آشفتگي وضع كوفه در آن باشد كه هيچ جوابي نشنيد و اسب را تا راند و در مقابل سوارانش به گردش در آمد.فكر كرد كه تعلل بيش از اندازه دشمن را عاصيتر ميكند. آنچه را كه بايد ميگفت زير زبانش زمزمه كرد. دوباره افسار كشيد و ايستاد. بعد از اسب پياده شد كه صداي خوش مؤذن برخاسته بود.و از اسب پياده شد و ايستاد كه صداي مؤذن برخاسته بود... .عرق از هفت بند تنش ميريخت. در خودش نبود. خواسته بود حرف آخرش را بزند كه نزده بود. نتوانسته بود. در خودش آن توان را نديده بود. دهان باز نكرده بود. نتوانسته بود. زبانش بند آمده بود. ترسيده بود، شايد. اما نه، اهل ترس نبود! پس ترس هم نبود، چيزي ديگر بود. حسّي تازه كه در دلش جوانه زده بود، چيزي ناخواسته كه بر وجودش تحميل شده بود. بيآنكه خواسته باشد. بيآنكه دنبالش رفته باشد و يا حتي فكرش و يا آرزويش را هم كرده باشد. كار، كار پيشاني نبود، كار دل بود كه هنوز به مرحله شعور نرسيده بود. او همچنان سر در گريبان، گوش به بانگ مؤذن داشت و زبانش بر دلش سر بر نميتافت.شايد اين هم شيوه او است. ميخواهد همه را افسون خود كند. مردي كه با چنين نيروي اندكي به مقابله با حكومتي برخاسته، بايد ديوانه يا ساحر باشد. شايد هم سادهانديش و خام طمع كه هواي اميري به سرش زده... چه ميدانم مهلكهاي است!..ولي باز دلش بود كه سودايي ديگر داشت:ـ چه شيوهاي...؟ او فرزند «علي بن ابيطالب» است... خدايا! در اين ميانه گم كرده راه كيست؟ دل به دلم...سر برداشت و در صورت آرام و لبهاي نجواگر او نگريست، مؤذن بانگ ميزد: «حي علي خيرالعمل».و او چيزي مثل آوار در دلش فرو ميريخت.ـ از تبار بنيآدم نيستي كه اين چنين آرام دست به كار فريضهاي؟ باد در گوش تو نخوانده است كه در پشت هر تپهاي مرداني خنجر در آستين در كمينات نشستهاند؟ زوزه شغالان را گوش نميگيري آيا...؟ و من ـ حر بن يزيد رياحي ـ بزرگ قبيله بنيتميم، اين چنين در پيش پاي تو پايمال گشتهام. دستم به كاري است و دلم به كاري ديگر.سوداها به سر دارم. خدايا اين چه دامي است؟ آيا اين است آن عذاب يك روز پنجاه هزار سال...؟ * * *آشكارا اين دميست كه تقدير حر بن يزيد رياحي، نقش پيشاپيش و آيندهاش را ظاهر ميسازد. آن كس كه در پي يزيد نماز ميگذارد، راه طولاني دارد تا به حق بگرود، ولي سردار يزيدي كه در پي حسين بن علي(ع) نماز ميگذارد، پيشاپيش سرنوشت خود را فاش كرده است. و اين داستان تا به آخر ادامه مييابد. اما آنچه كه جذاب است، همه لحظههاي خوبي است كه نويسنده، آفريده است. لحظههايي سرشار از ترديد. از گفت وگو با خود از مكالمه دروني با حسين(ع) و از گره خوردگي سخن امام و نبرد حق و باطل در دل حر.«زير شمشير عشق» اثر داود غفارزادگان، از كتابهاي خوب سازمان پژوهش و برنامه ريزي است كه مطالعهاش درسهاي فراواني براي امروز ما دارد. هر كس با رجوع به دل خود، ميتواند دريابد كه كجا در پي حق است و كجا باطل بر او سيطره مييابد. ماهر يك در هر روز عمرخود، در موقعيت حر قرار داريم؛ آيا فرجام ما نيز فرجام حر خواهد بود؟و درست اينجاست كه ساختار بنيادين موجود و ارتباط راوي و داستان و شنونده ناكافي به نظر ميرسد.ما از خود ميپرسيم: راوي از كجا ذهنيت و افكار حر يا امام معصوم(ع) را عينا ميدانست؟ آيا آنچه به آن شخصيتهاي واقعي و بيتكرار نسبت داده شده، فرو كشيدن آنها تا سطح تجربه دروني و ذهني خود نويسنده نيست؟ آيا با اين پرداخت و ساختار بنيادين، ماجرا تا حد هر افسانه سرايي و داستان گويي رايج، طبق موازين پذيرفته شده قصهگويي مدرن فروكش نكرده است؟ آيا نويسنده حق دارد، تخيل خود را به فرد معصوم يا يك شخصيت واقعي در ماجراي رويارويي حق و باطل نسبت دهد؟اگر اين دغدغههاي جدي، جدي گرفته شود، در آن صورت ضرورت بحث آغازين بيشتر نمود مييابد؛ آيا ما نبايد بنا به تجربه روايت در سنتهاي خود ـ مثلاً تعزيه ـ در پي يك ساختار بنيادين مناسب با نگاه، باور و معتقدات خود باشيم و طي خوانشي نو، فرم جديدي بيافرينيم كه ضمن بسط افق قصهگويي، هماهنگ با باورهاي ما در مورد عدم دخالت و يا عدم نسبت دادن وهم بر واقعيت معصوم محسوب ميشود؟ آيا اين واقعيت نميتواند موجد رويدادهاي جذاب و نو در قصه نويسي معاصر جهان باشد؟