نمایه هایی از دیوانگی در منطق الطیر عطار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نمایه هایی از دیوانگی در منطق الطیر عطار - نسخه متنی

آسیه زبیح‏ نیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نمايه‏هايي از ديوانگي در منطق الطير عطار

آسيه ذبيح‏نيا

مقدمه

ديوانه در فرهنگ لغات:

ديوانه [د ي نَ / نِ] (صفت نسبي) از ديو + انه (= ادات نسبت) مانند ديو، در اصل به ياي مجهول بوده به معني كسي كه منسوب و مشابه ديوانه باشد در صدور حركات ناملايم و در آخر اين لفظ كه هاء مختفي است براي نسبت و مشابهت باشد (غياث)

منسوب به ديو و جن ضد فرزانه (آنندراج) زنجيري، احمق، نادان (ناظم الطباء) سودايي، شوريده، شيفته، شيدا، واله، دلشده (لغت‏نامه دهخدا)

در مازندران به ديوانه شِفْتِه مي‏گويند (= شيفته)

ديوانه در منطق‏الطير عطار معني لغوي خود را باخته است ديوانه در منطق‏الطير همان «رند» حافظ است درست همانند رند حافظ يك «انسان كامل» و «ولي خدا» است براي فهم بيشتر موضوع به رند حافظ مي‏پردازيم:

رند در ديوان حافظ از بسامد بالايي برخوردار است و بيش از 80 بار در ديوان حافظ تكرار شده است شايد هيچ كلمه‏اي در ديوان حافظ دشوارتر از رند نباشد مهمترين و منسجم‏ترين تزي كه حافظ دارد رندي است در ميان شعراي فارسي زبان نخست‏بار در ديوان سنايي است كه رند قدر مي‏يابد و بر صدر مي‏نشيند [رند پيش از سنايي در معني لغوي خود بكار مي‏رفت [رند عطار هم مانند سنايي و حافظ، قلندر، عاشق: لاابالي و دُردنوش است.

رند سعدي هم نافرزانه، عاشق‏پيشه و مخالف با نام و تنگ است.(1)

در تمام 11 حكايتي كه عطار در منطق‏الطير از ديوانه به تصوير مي‏كشد ديوانه او نه تنها ديوانه نيست بلكه بسيار فرزانه نيز مي‏باشد و به اصطلاح جزو «عقلاء مجانين» است، مرد تمام است، دقيقا مبين ضرب‏المثل معروف فارسي ذيل راجع به ديوانه است:

ـ حرف راست را از ديوانه بشنو

ـ ديوانه به كار خويشتن هوشيار است

ـ ...

قبل از اينكه ديوانه را به طور كامل در منطق‏الطير عطار بررسي كنيم چند نمونه از متوني كه ديوانه در آنها معني عاشق، عاقل و فرزانه به كار رفته بر مي‏شماريم.

ـ سعدي:




  • چنين گفت ديوانه هوشيار
    چو ديدش پسر روز ديگر سوار



  • چو ديدش پسر روز ديگر سوار
    چو ديدش پسر روز ديگر سوار






  • ـ و گر در سرش هول و مردانگيست
    گريزند ازو كاين چه ديوانگيست



  • گريزند ازو كاين چه ديوانگيست
    گريزند ازو كاين چه ديوانگيست



ـ پروين اعتصامي (متوفي به سال 1320) در ديوان اشعار خود داستان زيبايي را از يك ديوانه به تصوير مي‏كشد با عنوان ديوانه و زنجير:

ـ گفت با زنجير، در زندان شبي ديوانه‏يي

عاقلان پيداست كز ديوانگان ترسيده‏اند...

ـ سيد اشرف‏الدين گيلاني (قزويني) يكي از مبارزان سرسخت و سخت‏كوش نهضت مشروطه به ويژه در دوره استبداد صغير محمدعلي شاه بود كه شاعر ملي عهد انقلاب مشروطه خوانده شد. مردم او را به خاطر روزنامه‏اش نسيم شمال مي‏ناميدند. دولت مكرر از دست او به ستوه آمده بود و عاقبت او را دارالمجانين بردند. تنها بهانه‏اي كه براي ساكت كردن او و بستن روزنامه‏اش تراشيدند، متهم كردن وي به جنون بود.(2)

اينك نمونه‏اي از مستزادهاي او:

دوش مي‏گفت اين سخن ديوانه‏اي بي بازخواست

درد ايران بـي‏دواست

عاقلي گفتا كه از ديوانه بشنو حرف راست

درد ايران بـي‏دواست

ـ در ديوان غزلياتِ شمسِ مولانا كرارا «ديوانه» به معني «عاشق» به كار رفته است.

ـ لقمان سرخسي: به طوري كه در اسرارالتوحيد آمده است از عقلاء مجانين بود و با شيخ ابوسعيد ابوالخير مصاحبت داشت عطار نيز در منطق‏الطير داستان زيبايي از او به تصوير مي‏كشد:




  • گفت لقمان سرخس كاي اله
    بنده‏يي كو پير شد شادش كنند
    هاتفي گفت اي حرم را خاص خاص
    محو گردد عقل و تكليفش به هم
    گفت الا هي پس ترا خواهم مدام
    پس ز تكليف و ز عقل آمد برون
    تو درو گم گرد توحيد اين بوَد
    گم شدن گم كن تو تفريد اين بوَد



  • پيرم و سرگشته و گم كرده راه
    پس خطش بدهند و آزادش كنند...
    هر كه او از بندگي خواهد خلاص
    ترك گير اين هر دو و دَرنِه قدم
    عقل و تكليفم نبايد والسلام
    پاي كوبان دست مي‏زد در جنون...
    گم شدن گم كن تو تفريد اين بوَد
    گم شدن گم كن تو تفريد اين بوَد



[تفريد = فرد شدن، از همه مردم متمايز شدن مثل مجنون در عشق ليلي]

اينك تصويرهاي مختلفي از ديوانه (= رند = انسان كامل) در منطق‏الطير:

1 ـ حكايت آن ديوانه كه با خضر مكالمه كرد (صص 44 ـ 50)

خضر از يك ديوانه (= انسان كامل) مي‏خواهد با او يار شود ديوانه مخالفت مي‏كند و دليلش اين است كه خضر آب حيوان خورده و جاودانه است در حالي كه ديوانه يا «مرد تمام» بر سر آنست تا در راه معشوق ترك جان گويد:




  • من برآنم تا بگويم ترك جان
    زانكه بي جانان ندارم برگ جان



  • زانكه بي جانان ندارم برگ جان
    زانكه بي جانان ندارم برگ جان



2 ـ حكايت جبه خواستن ديوانه از حق سبحانه تعالي (صص 110 ـ 111) تصويري كه عطار از اين داستان ارائه مي‏دهد بي‏گمان انسان را به ياد سوره كهف آيه 90 مي‏اندازد:




  • وَجدها تطلعُ علي قومٍ
    لم نجعل لهم من دونها سترا



  • لم نجعل لهم من دونها سترا
    لم نجعل لهم من دونها سترا



(... تا به مكان برآمدن آفتاب رسيد ديد بر قومي طلوع مي‏كند كه ما بر آن غير از پرتو خورشيد پوششي قرار نداده‏ايم.)

ديوانه دل برخاسته‏اي كه برهنه بود از خداوند مي‏خواهد به او جبه‏اي محكم عطا فرمايد همانگونه كه به انسان‏هاي ديگر عطا كرد:




  • هاتفي آواز داد و گفت هين
    گفت يا رب تا كيم داري عذاب
    جبه نبود ترا به ز آفتاب



  • آفتابي گرم دادم در نشين
    جبه نبود ترا به ز آفتاب
    جبه نبود ترا به ز آفتاب



سروش به ديوانه مي‏گويد: برو ده روز ديگر صبر كن تا ترا يك جبه‏اي بخشم ده روز شد ديوانه ديد شخصي سريع آمد و جبه‏اي برايش آورد كه:




  • صد هزاران پاره دروي بيش بود
    مرد مجنون گفت اي داناي راز
    صد هزاران وصله بر هم دوختي
    اين چنين درزي ز كه آموختي



  • زانكه آن بخشنده بس درويش بود
    ژنده بر هم دوختي زان روز باز
    اين چنين درزي ز كه آموختي
    اين چنين درزي ز كه آموختي



در پايان عطار نتيجه مي‏گيرد:




  • كار آسان نيست با درگاه او
    بس كسي كامد بدين درگه ز دور
    چون پس از عمري به مقصودي رسيد
    عين حسرت گشت و مقصودي نديد



  • خاك مي‏بايد شدن در راه او
    گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور
    عين حسرت گشت و مقصودي نديد
    عين حسرت گشت و مقصودي نديد



3 ـ حكايت عزيزي با ديوانه (ص 112)

در اين حكايت نيز عطار داستان ديوانه‏اي (= صوفي) را به تصوير مي‏كشد كه يك نَفَس بُوي جمعيت نمي‏يابد.

(جمعيت اصطلاح عرفاني ضدتفرقه)

4 ـ حكايت‏سراي ساختن بازاري و ديوانه (ص 139)

يك بازاري از سر غرور سراي زرنگاري ساخت بعد از اينكه سراي او تمام شد همه مردم را دعوت كرد تا سراي او را ببينند «از قضا ديوانه» او را بديد «مرد ديوانه (= فرزانه) با سخنان عاقلانه خود مرد را متوجه اشتباهش مي‏كند.

5 ـ حكايت گريستن ديوانه در دم نزع (ص 157)

ديوانه‏اي (= اهل راز) وقت نزع و جان كَنْدَن او دراز گشت از سر بي قوتي و اضطرار همچو ابر، زار مي‏گريست ديوانه به خداوند مي‏گويد:




  • ني مرا از زيستن مردن بُدي
    ني ترا آوردن و بُردن بُدي



  • ني ترا آوردن و بُردن بُدي
    ني ترا آوردن و بُردن بُدي



اين حكايت نيز داراي نتيجه عرفاني است عطار اين حكايت را در مصيبت‏نامه هم نقل كرده است.

مضمون داستان‏هاي شماره 6 و 7 و 8 اينست كه: مردان خدا با خدا گستاخي و مطايبه مي‏كنند.

6 ـ ديدن ديوانه غلامان عميد را در خراسان (صص 187 ـ 188)

براي خراسان عميدي (= رئيس، حاكم) پيدا شد كه «صد غلامش بود ترك ماهروي» بعد عطار به توصيف غلامان مي‏پردازد از قضا ديوانه (= عاشق حق) بسيار گرسنه‏اي كه ژنده‏پوش و پاي برهنه بود خيل غلامان را از دور مي‏بيند و مي‏پرسد: كه اين خيل حور كيستند؟ بزرگي به او اينگونه پاسخ مي‏دهد: «كين غلامان عميد شهر ماست». بهتر است كه بقيه حكايت را از زبان عطار بشنويد:




  • چون شنيد اين قصه آن ديوانه زود
    گفت اي دارنده عرش مجيد
    بنده پروردن بياموز از عميد



  • او فتاد اندر سر ديوانه دود
    بنده پروردن بياموز از عميد
    بنده پروردن بياموز از عميد



عطار مي‏گويد اين عاشق خدا گستاخ است عاشقان حق مي‏توانند با خداوند مطايبه كنند:




  • خوش بوَد گستاخي ديوانگان
    خوش همي سوزند چون پروانگان



  • خوش همي سوزند چون پروانگان
    خوش همي سوزند چون پروانگان



7 ـ در گستاخي آن ديوانه تن برهنه (ص 188)

ديوانه‏اي (= عاشق حق) كه تن برهنه بود گرسنه‏اش شده بود و در ميان راه مي‏دويد سرمايي سخت بود و باران شگرف در گرفت ديوانه از باران و برف تَر شد زيرا خانه‏اي نداشت.

عاقبت به يك ويرانه‏اي رسيد (درويش هر كجا كه شب آيد سراي اوست) به محض اينكه ديوانه در ويرانه گام نهاد خشتي از بام ويرانه بر سرش آمد سرش شكست و خون مثل جوي روان شد.

مـرد ديوانه (صوفـي) سر به سوي آسمان بلند كرد و:




  • گفت تا كي كوس سلطاني زدن
    زين نكوتر خشت نتواني زدن



  • زين نكوتر خشت نتواني زدن
    زين نكوتر خشت نتواني زدن



(عاشقان حضرت دوست مي‏توانند با او مزاح كنند)

8 ـ حكايت قحطي كه در مصر به هم رسيده بود و مقال ديوانه (صص 189 ـ 190)




  • خاست اندر مصر قحطي ناگهان
    خلق مي‏مردند و مي‏گفتند نان



  • خلق مي‏مردند و مي‏گفتند نان
    خلق مي‏مردند و مي‏گفتند نان



همه مردم از گرسنگي مرده بودند از قضا ديوانه‏اي (= صوفي وارسته‏اي) چون ديد همه مردم به خاطر گرسنگي مرده‏اند:




  • گفت اي دارنده دنيا و دين
    هر كه او گستاخ اين درگه شود
    گر كژي گويد بدين درگه نه راست
    عذر آن دارد بشيريني بخواست



  • چون نداري رزق كمتر آفرين
    عذر خواهد باز چون آگه شود
    عذر آن دارد بشيريني بخواست
    عذر آن دارد بشيريني بخواست



9 ـ حكايت ديوانه كه كودكانش سنگ مي‏زدند (ص 190 ـ 191)

ديوانه خونين دلي بود كه كودكان به سوريش سنگ مي‏انداختند ديوانه براي در امان ماندن از دست كـودكان به كنج گلخني پناه برد در كنج گلخن روزني بود ناگهان از آن روزن تگرگي شروع به بارش كرد.

و بر سر ديوانه ريخت ديوانه پنداشت كه همچنان كودكانند كه سنگش مي‏زنند شروع به دشنام دادن كردو بسي دشنام زشت گفت ناگهان باد دري بگشاد روشني در خانه گلخن افتاد ديوانه دانست كه تگرگ است سنگ نيست.




  • گفت يا رب تيره بود اين گلخنم
    چون زند ديوانه زين شيوه لاف
    تو زبان از شيوه او دور دار
    چون ترا ديوانگي نايد پديد
    هر چه گويد از تو بتواند شنيد



  • سهو كردم هر چه گفتم آن منم
    تو مكن از سركشي با او مصاف...
    عاشق و ديوانه را معذور دار
    هر چه گويد از تو بتواند شنيد
    هر چه گويد از تو بتواند شنيد



10 ـ حكايت ديدن سلطان محمود ديوانه را در ويرانه (ص 241) سلطان محمود غزنوي «بيدلي ديوانه» را در ويرانه‏اي بديد كه:




  • سر فرود برده به اندوهي كه داشت
    پشت زير بار آن كوهي داشت



  • پشت زير بار آن كوهي داشت
    پشت زير بار آن كوهي داشت



ديوانه بيدل چون شاه را ديد گفت دور باش زيرا تو شاه نيستي دون همت هستي و در عين حال كافر نعمت هم مي‏باشي:




  • گفت محمودش مرا كافر مگوي
    گفت اگر مي‏داني تو اي بي‏خبر
    نيستي خاكستر و خاكت تمام
    جمله آتش ريختي بر سر مدام



  • يك سخن با من بگو ديگر مگوي
    كز چه دور افتاده زير و زبر
    جمله آتش ريختي بر سر مدام
    جمله آتش ريختي بر سر مدام



11 ـ سؤال كردن مردي از ديوانه (ص 249)

مردي از ديوانه پرسيد: برايم شرح ده كه اين عالم چيست؟




  • گفت هست اين عالم پر نام و ننگ
    همچو نحل بسته از صد گونه رنگ



  • همچو نحل بسته از صد گونه رنگ
    همچو نحل بسته از صد گونه رنگ



جهان مثل عسل پر از موم است اگر كسي با دست عسل را هم بزند بدون شك سراسر موم گردد جهان موم است ديگر چيز نيست...


1 ـ خرمشاهي، بهاءالدين، حافظ نامه ج 2، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش چاپ اول 1366 ص 403 الي 407.

2 ـ دبير سياقي، سيدمحمد، نثرهاي دلاويز و آموزنده فارسي ج 2، تهران، زوار، 1353 ص142 ـ 146.

3 ـ كل ابيات منطق‏الطير از منطق‏الطير چاپ كشور هندوستان به اهتمام كيسر يداس سال 1933 گرفته شده است.

/ 1