لوکاچ و نقد روش شناسی جامعه شناسی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لوکاچ و نقد روش شناسی جامعه شناسی - نسخه متنی

وحید ولی زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لوکاچ و نقد روش شناسي جامعه شناسي: به سوي مطالعات فرهنگي

مقدمه:

جرج لوكاچ، فيلسوف، منتقد ادبي، نظريه پرداز و انقلابي ماركسيست مجار يكي از تأثيرگذارترين انديشمندان قرن بيستم و از مناقشه انگيزترين انقلابيون ماركسيست در سطح جهان است. غناي نظري انديشه هاي وي و تأثير نيرومندي كه بسياري از جريان هاي فكري و اجتماعي از وي گرفتند بعلاوه پيچيده بودن و چند وجهي بودن نظريات او كه در طيف گسترده اي از آثار او منعكس شده اند، باعث شده است تا قرار دادن وي در دسته بندي هاي شناخته شده بسيار مشكل باشد. نام او بيشتر با ماركسيسم فرهنگي، ماركسيسم هگلي و ماركسيسم غربي گره خورده است. اين آخري البته به نظر مي رسد بيش از آنچه توضيح دهنده باشد، تحريف كننده است. ترجمه اثر اصلي وي "تاريخ و آگاهي طبقاتي" به زبان انگليسي در دهه 70 كه مصادف بود با عروج چپ نو، به گرو كشي هاي سياسي منجر شد و تلاش شد وي به همراه كارل كرش و آنتونيو گرامشي بديلي در برابر چپ شرقي يا روسي كه در كشورهاي سوسياليستي آنزمان حاكم بود طرح شود. اين دو قطبي سعي داشت تا در برابر انقلاب پرولتري، انتقاد روشنفكري، در برابر خشونت، صلح طلبي و در برابر ديكتاتوري پرولتاريا، دموكراسي را منعكس مي كند. پس در اين روايت از لوكاچ، او نيز چون گرامشي ديگر نه يك رهبر انقلابي فعال طبقه كارگر، بلكه نظروري تصوير مي شد كه فارغ از خشونت نبردهاي طبقاتي، در انتزاع روشنفكرانه اي به ساخت دستگاه پيچيده نظري خود مشغول بوده است. همچنين اشتراكات فراوان وي با لنين چه در عرصه پراتيك انقلابي و چه در خصوص برداشت ديالكتيكي و ضد پوزيتيويستي از ماركسيسم مورد پرده پوشي قرار گرفت تا ماركسيسم غربي به عنوان بديل واقعي ماركسيسم روسي كه انحراف از ماركسيسم تلقي مي شد، ساخته و پرداخته شود. هدف من در اين نوشته ارائه شرحي كوتاه از مهمترين دستاوردهاي نظري وي است و كوشش دارم نشان دهم كه مطالعات فرهنگي شكل سازمان يافته و نهادي نقد لوكاچ از ايدئولوژي بورژوايي و متدولوژي هاي علمي آن است.

انديشه:

لوكاچ درست در سالهايي كتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي را منتشر كرد كه عرصه ي علوم انساني بيش از هر زمان ديگري تحت تسلط پوزيتيويسم، تكامل باوري، عقل باوري و عينيت گرايي بود. اعتقاد به پيشرفت (progress)، دنباله روي از روش هاي علوم طبيعي و ظهور رشته هاي مستقل دانشگاهي ويژگي بارز دهه هاي پاياني قرن نوزدهم و سالهاي آغازين قرن بيستم بود. پوزيتيويسم كنت، عينيت گرايي دوركيم و تكامل گرايي اسپنسر مدعي ارائه روش نظام مند و علمي تحليل جامعه در جامه ي رشته اي نوظهور تحت عنوان جامعه شناسي بودند. موفقيت ها و دستاوردهاي شگفت انگيز علوم طبيعي نيز بر تقويت اين رويكرد به جامعه نقشي مهم داشت. اما تنها علوم آكادميك بورژوايي تحت غلبه ي چنين رويكردي نبود بلكه حتي ماركسيسم نيز به شيوه اي پوزيتيويستي فهم مي شد. انترناسيونال دوم قرائتي به شدت پوزيتيويستي و جبرگرا از ماركسيسم ارائه مي داد كه در آن مرحله بندي تاريخي،‌ تحول اجتناب ناپذير كمون اوليه به فئوداليزم، سرمايه داري، سوسياليزم و كمونيسم، بازتاب انديشه ي تكامل گرايي و اعتقاد راسخ به مفهوم خطي پيشرفت، مدل روبنا-زيربنا، بازتاب پوزيتيويسم، و ماترياليسم عوامانه آن بازتاب عينيت گرايي در ماركسيسم بود. كائوتسكي، پلخانف و ساير نظريه پردازان انترناسيونال دوم مفسران چنين برداشتي از ماركس بودند. انديشه بورژوايي از طريق انتزاع، كمي گرايي و محاسبه پذيري مانعي ساختاري در برابر فهم جامعه قرار داده بود. تاريخ و آگاهي طبقاتي لوكاچ تلاشي بود براي نشان دادن محدوديت هاي روش شناختي هاي موجود بورژوايي، تحليل ماركسيستي از دگرگوني هاي آگاهي و دفاع روش مند از روش ديالكتيكي به مثابه ديدگاه روش شناختي طبقه ي كارگر در جهت فراروي از محدوديت هاي روش هاي بورژوايي و شناخت جامعه در تماميت خويش، كه همراه بود با حمله ي نظري به تقسيم كار دانشگاهي. به گفته ي خود او:

« هدف روش ديالكتيكي شناخت جامعه به مثابه كليت است. علم بورژوايي از سر واقع گرايي سطحي به انتزاعاتي كه يا از جداييِ علمي موضوعات پژوهش و يا از تقسيم كار و تخصصي شدن رشته هاي علمي ناشي مي شوند - انتزاعاتي كه در مورد علوم خاص، از ديدگاه روش شناختي ضروري و سودمند اند -، نوعي "واقعيت" نسبت مي دهد يا به نحوي "انتقادي" براي آن ها " خودفرماني" قائل مي شود. ولي ماركسيسم اين جدايي ها را از ميان بر مي دارد و در آنِ واحد آن ها را تا حد عناصر يك فرآيند ديالكتيكي هم ارتقاء و هم تقليل مي دهد. البته فرآيند انتزاع و تجزيه ي عناصر در هر رشته يا گروه هاي خاصِ مسائل و مفاهيم يك رشته ناگزير است. ولي نكته ي تعيين كننده اين است كه آيا چنين تجزيه اي فقط وسيله اي براي شناخت كل است، يعني همواره در زمينه ي كليِ درستي جاي مي گيرد كه پيشفرض و لازمه ي آن است، يا اين كه شناخت انتزاعي عرصه ي جزئي "خودفرماني" خود را حفظ مي كند و به هدفي براي خود تبديل مي شود. بنابراين، در تحليل نهايي،‌ ماركسيسم، علوم مستقل حقوق، اقتصاد سياسي، تاريخ،‌ و غيره را به رسميت نمي شناسد،‌ براي آنكه فقط يك علم تاريخي و ديالكتيكي واحد و به هم پيوسته وجود دارد: علم تكامل جامعه به مثابه كليت.» (1، 129-128)

مقوله ي "كليت" مفهوم محوري لوكاچ كه از هگل و ماركس برگرفته است، به معناي چيرگي تعيين كننده كل بر جزء در تمام عرصه ها است. در برابرِ تأثيرِ جدايي سرمايه دارانه ميان توليد گر و مجموعه ي فرآيند توليد، تقسيم فرآيند كار به اجزائي كه سرشت انساني كارگر را ناديده مي گيرند، تجزيه ي جامعه به افرادي كه بي برنامه و بي هم آهنگي توليد مي كنند، و ... بر انديشه و علم و فلسفه ي سرمايه داري،‌ برتري مقوله كليت، كه در ذات روش ماركسيسم يا علم پرولتري است، به تعبير لوكاچ حامل اصل انقلابي در علم است. از نظر لوكاچ: « هم سان سازيِ هگلي- ديالكتيكي- انديشه و هستي و پذيرش وحدت آن ها به مثابه وحدت و كليت يك فرآيند، ذات فلسفه ي تاريخ ماترياليسم تاريخي هست.» (1،‌ 137)

لوكاچ اعتقاد دارد مقوله ي كليت نه تنها موضوع شناخت بلكه فاعل شناخت را نيز تعيين مي كند. او ميگويد كه علوم بورژوايي همواره از ديدگاه فرد به پديده هاي اجتماعي  مي نگرد در حليكه ديدگاه فرد نميتواند به هيچ كليتي برسد و تنها مي تواند در بهترين حالت به جنبه هائي از عرصه ئي جزئي و غالبا به چيزي صرفا تكه تكه بيانجامد: به امور واقعِ بي ارتباط با هم و يا  به قوانين جزئيِ انتزاعي. اما لوكاچ معتقد است كه كليت فقط در صورتي طرح پذير است كه فاعل طرح آن نيز خود نوعي كليت باشد و در نتيجه براي شناخت خود، موضوع شناخت را نيز به ناگزير به صورت كليت در نظر گيرد. در جامعه مدرن طبقات اجتماعي هستند كه اين ديدگاه كليت به مثابه فاعل (شناخت و عمل) را نمايندگي مي كنند. گروه هاي اجتماعي متنوعي به جز طبقه نيز درجوامع مدرن وجود دارد اما اهميت طبقه در آن است كه يگانه فاعل فوق فردي هستند كه هدف آگاهي و عمل اش سازمان دهي مجموع روابط ميان انسان ها و روابط انسان ها با طبيعت، براي حفظ وضعيت كنوني آن ها يا دگرگوني كمابيش بنيادي شان است. (گلدمن، مقدمه بر تاريخ و آگاهي طبقاتي)

اما لوكاچ آگاهي طبقاتي را تنها متعين از جايگاه اقتصادي نمي بيند. در جوامع معاصر،آگاهي طبقاتي در رابطه ي متقابل ميان طبقه، شيء وارگي ناشي از توليد كالايي و پراكسيس اجتماعي شكل مي گيرد. در تحليل بسيار تأثيرگذار او از آگاهي شيءواره در راستاي روشن كردن مفهوم آگاهي طبقاتي در جوامع مدرن، جرج لوكاچ روش شناسي جامعه شناسي را بررسي و انتقادات نظام مندي به آن طرح كرد.

كشف روش ماركس در پرتو مفاهيم هگلي توسط لوكاچ نه تنها نشانگر محدوديت ها و ناتوانايي هاي علوم اجتماعي و از جمله جامعه شناسي پوزيتيويستي بود بلكه جامعه شناسي عوامانه ماركسيستي را كه با جدايي ميان انديشه و هستي،‌ يا اقتصاد و ايدئولوژي كار خود را مي آغازد بي اعتبار كرد و نا ارتدوكسي آنها را نسبت به ماركسيسم («ارتدوكسي در ماركسيسم صرفا به مسأله ي روش مربوط مي شود.»(1، 90)) نشان داد و مدل زيربنا-روبنا را تصحيح كرد:

« روش ديالكتيكي در برخورد به هر موضوعي همواره حول محور مسئله يي واحد مي چرخد: شناخت كليت فرآيند تاريخي. بنابراين، مسائل ايدئولوژيكي و اقتصادي با يكديگر بيگانه نيستند، بلكه با هم مي آميزند.»  

نقد لوكاچ بر روش شناسي جامعه شناسي با بحث او درباره ي ساختار كالايي آگاهي در جوامع مدرن پيوند خورده است. لوكاچ با بهره گيري از مفهوم فتيشيسم كالايي ماركس، و توسعه آن از مفهومي صرفا اقتصادي به مفهومي اجتماعي، به بررسي شيءوارگي در انديشه پرداخت. از نظر لوكاچ پيدايش جامعه شناسي با قدرت گرفتن بورژوازي مرتبط است. "جامعه" تنها در مرحله ي خاصي از تكامل تاريخ به صورت يك واقعيت مفهوم پردازي مي شود و تلاش جهت شناخت آن آغاز مي شود. او مي نويسد:

« انسان جامعه ي فئودالي نمي توانست خود را موجودي اجتماعي ببيند، زيرا روابط اجتماعي او هنوز از جهات بسياري طبيعي بود و جامعه در مجموع خود، بسيار سازمان نايافته تر و كنترل اش بر مجموعه ي روابط انسان ها بسيار كمتر از آن بود كه بتواند در ذهن ها به صورت واقعيت انسان پديدار شود. جامعه ي بورژوايي فرآيند اجتماعي شدن جامعه را تحقق بخشيد، سرمايه داري تمام مرزهاي مكاني و زماني ميان كشورها و سرزمين هاي متفاوت و نيز سرحدات قانوني ميان رسته هاي مختلف را درهم شكست. در دنياي برابري صوريِ اين نظام، روابط اقتصادي ئي كه مبادلات ماديِ بي ميانجي بين انسان و طبيعت را تنظيم مي كردند،‌ به نحوي فزاينده محو مي شوند. انسان- به معني حقيقي كلمه- موجودي اجتماعي مي شود و جامعه نيز به واقعيت انسان بدل مي گردد. بنابراين فقط در بستر سرمايه داري و در جامعه ي بورژوايي است كه شناخت جامعه به مثابه واقعيت امكان پذير مي شود.» (1، 117)

اما اين شناخت با محدوديت هاي همان شرايطي كه پيدايش اش را ممكن ساخته، روبروست. عوامل عيني و اقتصادي جامعه ساختي به آگاهي مي دهند كه روش شناسي شناخت را متأثر مي كند. براي فهم محدوديت هاي آگاهي در عصر سرمايه داري بايست به مفهوم بسيار مهم شيء وارگي پرداخت.

مفهوم شيء وارگي بر پايه تحليل هاي اقتصادي ماركس و به خصوص مفهوم بت وارگي كالا بنا شده است و به مقوله ي ساختار كالايي جوامع مدرن و تأثير آن بر انديشه ي مدرن مي پردازد. اساس ساختار كالايي آن است كه رابطه و پيوند ميان اشخاص به صورت شيء و در نتيجه به صورت نوعي "عينيت خيالي" در مي آيد، عينيت مستقلي كه چنان به دقت عقلاني و فراگير به نظر مي رسد كه تمام نشانه هاي ذات اساسي خويش- يعني رابطه ي بين انسانها - را پنهان مي كند.

ساختاركالايي از مشخصه هاي جوامع مدرن است. جوامعي كه شيوه ي توليد مسلط در آنها سرمايه داري است. اگر چه مبادله ي كالايي در مراحل بسيار ابتدايي جامعه نيز وجود داشته است اما تنها در جوامع مدرن است كه مباذله ي كالايي صورت مسلط و قوام بخش به كل جامعه را تشكيل داده است. با تبديل كالا به مقوله ي عام كل هستي است كه از نظر لوكاچ، شيء وارگي زاده ي مناسبات كالايي هم براي تحول عيني جامعه و هم براي برخورد انسان ها با آن، اهميتي تعيين كننده مي يابد.

آنگونه كه ماركس نشان داده است در نظام سرمايه داري كار و فعاليت انسان ها به صورت چيزي عيني و مستقل در برابر او قرار مي گيرد و با قوانين خاص خود كه با انسان بيگانه است بر وي تسلط مي يابد. لوكاچ تلاش دارد تأثير اين فرآيند را بر آگاهي بررسي كند. او ويژگي هاي كارِ حاصل از تقسيم سرمايه دارانه كار را مورد توجه قرار مي دهد و معتقد است با پيگيري فرآيند كار از كار دستي، پيشه وري، همكاري ساده و نظام كارگاهي تا صنعت ماشيني، نوعي عقلاني شدن فزاينده و نابودي هرچه بيشتر صفات كيفي، انساني و فردي كارگر را مي توان رديابي كرد. فرآيند كار به نحوي فزاينده به عمليات خاص انتزاعي و بصورت عقلاني تقسيم شده فرو مي كاهد و رابطه كارگر با محصول كارش و فرآيند كار به مثابه كليت از هم گسسته مي شود. در نتيجه ي عقلاني شدن و ماشيني شدن كار،‌ زمان كار اجتماعا لازم به مقدار كار عينيِ محاسبه پذيري بدل مي شود كه بصورت عينيتي تمام شده و ثابت در مقابل كارگر قرار مي گيرد.

در جامعه اي كه ساختار كالايي قوام بخش آن شده است، انتزاع، قابليت محاسبه پذيري كه خود به عقلاني شدن همه چيز متكي است، و جزء نگري بر عرصه ي شناخت و آگاهي تسلط مي يابد. در چنين وضعيتي روشي براي شناخت جامعه مناسب و قابل اتكاء دانسته مي شود كه عناصر فوق را در بر گرفته باشد. در نتيجه پوزيتيويسم، كمي گرايي و عقل باوري شيوه ي شناخت جامعه مي شود.

"عقل باوري" به مثابه نظامي صوري كه وحدت اش زاده ي روي آوري به جنبه ئي از پديده هاست كه فهم انسان توانايي دريافت، آفرينش، مهار، پيش بيني و محاسبه ي آن را دارد، نظام مساط انديشه مي شود. مي دانيم كه عقل باوري در دوران هاي متفاوت و به صورت هاي گوناگون وجود داشته است. اما چيزي كه در عقل باوري مدرن تازگي دارد، ادعاي آن در مورد كشف اصل پيوند بخش همه ي پديده هائي است كه در طبيعت و جامعه در برابر انسان قرار مي گيرند. در حالي كه در دوران كهن عقل باوري همواره نظامي جزئي است. ذر چنين نظام هايي مسائل نهايي زندگي انسان در محدوده ي ناعقلانيتي باقي مي ماند كه بشر توان فهم آن را ندارد. لوكاچ مي نويسد: « هر چه پيوند اين نظام هاي جزئي و عقلاني با پرسش هاي "نهايي" زندگي بيشتر باشد، سرشت سراپا جزئي و فرعي آن ها و ناتوانايي شان در درك "ذات" امور به نحو چشم گيرتري آشكار مي شود.»

درنتيجه الگوي روش شناختي فلسفه مدرن، رياضيات محض و كاربردي مي شود. چرا كه نحوه ي پيوند روش شناختي اصول موضوعه ي رياضيات محض و كاربردي با نظام هاي جزئي و نتايج حاصل از آن ها، هم آهنگي دقيقي با مطالبه ئي دارد كه نظام هاي عقل باور براي خود مطرح مي كنند. اين مطالبه كه هر عنصر خاصي از نظام بر اساس اصل بنيادين خود،‌ بايد دقيقا آفريدني، پيش بيني شدني و محاسبه پذير باشد.

لوكاچ در واقع با پيوند زدن ميان تحليل ماركس از نظام سرمايه داري و دگرگوني هاي حادث شده در اشكال آگاهي جوامع معاصر، نشان مي دهد كه ميان ساختار آگاهي و اشكال شيوه ي توليد، تناظري و جود دارد. پيامد آن او روش شناسي پوزيتيويستي علوم را نه يك دستاورد ابدي-ازلي بلكه دستاوردي تاريخي مي بيند كه در شرايط تاريخي -اجتماعي خاصي مسلط شده و با تغيير اين شرايط جاي خود را به اشكال نوظهوري خواهد داد.

تأثير اين عينيت خيالي و شيء وارگي بر سوژه چيست؟ همانطور كه اشاره شد لوكاچ مفهوم سوژه ي فردي را پنداري بورژوايي مي داند كه قادر به شناخت كليت جامعه نيست. او فاعل كنش هاي تاريخي را نه افراد منفرد بلكه طبقات اجتماعي مي داند. اما چرا چنين پنداري شكل گرفته است؟ بار ديگر لوكاچ به آگاهي انسان ها در جوامع سرمايه داري پرتو مي افكند:

« گردش كالاها در بازار، زايش ارزش آن ها، و در يك كلام چارچوب واقعي هر محاسبه ي عقلاني،‌ نه فقط تابع قوانين دقيق، بلكه به حكم مبانيِ خودِ محاسبه، مستلزم قانون مندي دقيق تمام تحولات اند. بنابراين انفراد و ذره وارگي فرد فقط بازتاب اين واقعيت در آگاهي انسان هاست كه "قوانين طبيعي" توليد سرمايه داري مجموعه ي جلوه هاي حياتي جامعه را فرا گرفته اند و -براي نخستين بار در تاريخ- تمامي جامعه تابع فرآيند اقتصادي واحد و يك پارچه ئي شده ( يا به اين سمت گرايش دارد ) و سرنوشت تمام اعضاي جامعه را قوانيني واحد و يك پارچه رقم مي زنند ( برخلاف واحد هاي اندام وار جامعه هاي پيش سرمايه داري كه مبادلات اندام وار خود را تا حد زيادي مستقل از يكديگر انجام مي دادند ). در هر حال،‌ با آن كه اين انفراد و ذره وارگي پنداري بيش نيست، اما پنداري ضروري است. به عبارت ديگر،‌ برخورد بي ميانجي عملي و فكري فرد با جامعه، توليد و بازتوليد بي ميانجي زندگي -كه در آن، ساختار كالايي تمام "چيزها" و انطباق مناسباتشان با "قوانين طبيعي" در نظر فرد به صورت چيزي كامل شده و پيشاپيش موجود، چيزي معين و ثابت و ماندگار پديدار مي شود- فقط به صورت اعمال منفرد و عقلاني مبادله ميان مالكان منفرد كالاها امكان پذير مي شود.» (1 ، 224-223)

بعلاوه عقل باوري و عينيت خيالي،  تأثير ديگري نيز بر سوژه ي بورژوا دارد. لوكاچ      مي نويسد: « اين ذات محاسبه ي عقلاني كه در نهايت بر شناخت و محاسبه ي زنجيره ي اجتناب ناپذير علت ها و معلول ها در پديده هاي معين استوار است، شناخت و محاسبه ئي كه مستقل از "خود سري ها"ي فردي است، سرشت انسانِ جامعه ي سرمايه داري را نظاره گرانه و منفعل مي كند.»(1، 233) با نگاه به روش هاي علوم تجربي در مي يابيم كه بهترين شرايط براي شناخت، وضعيتي است كه دانشمند هيچ گونه مداخله اي در پديده ي مورد بررسي نداشته باشد و تنها نظاره گر پديده ي مورد بررسي باشد. پس روش ها علوم تجربي بسيار منطبق بر شناخت آگاهي بورژوايي از جامعه است.

لوكاچ اما كليد گذر از عقل باوري حاكم بر انديشه ي مدرن را در سطح سوژه مي جويد. سوژه اي كه بتواند از نظاره گري صرف رويدادها سرباز زند و شناخت او شناختي عملي و پراتيك باشد. لوكاچ مي نويسد:

« فقط در صورت نشان دادن اين كه چنين فاعليت ( سوبژكتيويته ) اي در آگاهي يافت مي شود، و اين كه يك اصل صوري نيز مي تواند وجود داشته باشد كه ديگر از بي اعتنائي نسبت به محتوا به دور است،‌ امكان روش شناختي خروج واقعي از عقل باوري صوري فراهم مي آيد. فقط در آن هنگام است كه مي توان در پرتو راه حل منطقي مسئله ي ناعقلانيت ( مسئله ي رابطه ي صورت با محتوا )، دنياي به انديشه درآمده را همانند نظامي كامل شده، انضمامي، و سرشار از معني وضع كرد كه "آفريده" ي ما است و در وجود ما به خودآگاهي رسيده است. » (1، 297)

لوكاچ اين سوژه را پرولتاريا مي داند. پرولتاريايي كه به اين دليل سرنوشتش براي تمام جامعه حالت نوعي و نمونه وار دارد كه عينيت يابي و كالا شدن كاركرد انسان را، اين سرشتِ انسان زدوده و انسان زداينده ي مناسبات كالايي را با عرياني تمام به نمايش ميگذارد. پرولتاريايي كه شناخت كليت جامعه برايش حكم مرگ و زندگي را دارد و هستي اش نفي جامعه ي موجود است. پرولتاريا از آن رو مي تواند و بايد به ناگزير از وضع موجود فراتر رود كه همانطور كه ماركس اشاره كرده است  اوضاع زندگي پرولتاريا نقطه ي اوج تمام جنبه هاي غير انساني زندگي در جامعه ي كنوني است، در واقع انسان در وجود پرولتاريا خود را گم كرده است اما در عين حال نه فقط از اين گم گشتگي آگاهي نظري پيدا كرده است، بلكه در نتيجه ي فقري كه ديگر انكارپذير يا بزك كردني نيست و مطلقا تحمل ناپذير شده است، به طغيان بي درنگ بر ضد اين اوضاع غير انساني كشيده مي شود. اما همانگونه كه ماركس ادامه مي دهد پرولتاريا نميتواند خود را آزاد كند مگر با درهم شكستن تمام اوضاع غير انسانيِ جامعه ي كنوني،(1، 119) اما « از آنجا كه صورت هاي زندگي پرولتاريا به نحوي ساخته شده اند كه شيء وارگي ناگزير به برجسته ترين و نافذترين وجهي در آن ها جلوه گر مي شود و حادترين انسانيت زدايي را مي آفريند. پس پرولتاريا در شيء وارگي تمام جلوه هاي زندگي با بورژوازي سهيم است. » (1، 316) در اينجا لوكاچ مي كوشد تا به نوبه ي خود پاسخي براي اين پرسش مكرر بيابد كه چرا پرولتاريا بر ضد نظامي كه برپايه ي بهره كشي از وي ساخته شده است نمي شورد؟

پاسخ اين پرسش را او با تفكيك ميان "آگاهي موجود" و "آگاهي ممكن"      مي دهد. آگاهي موجود پرولتاريا همان آگاهيِ آلوده به شيء وارگي است كه به عنوان مثال در نظرسنجي ها سنجيده مي شود. اما آگاهي ممكن پرولتاريا آگاهي ئي است كه مي توان آن را به اين طبقه نسبت داد زيرا به گونه اي منطقي با موقعيت آن تناسب دارد. حزب، حامل آگاهي ممكن طبقاتي در نزد لوكاچ است.

لوكاچ بحث مي كند كه در وحدت ديالكتيكي نظر و عمل، آگاهي نمي تواند صرفا به صورت نظريه ي ناب وجود داشته باشد، بلكه واقعيتي هماهنگ با اين آگاهي نيز آفريده مي شود كه بايد در كليت فرآيند تاريخي فعالانه دخالت كند. « اين شكلِ آگاهي طبقاتي پرولتاريا، حزب است. » (1، 148)  حزب در لحظه ي وقوع انقلاب است كه حقيقت خود را در جنبش توده اي خود انگيخته را از "اعماق ضرورت اقتصادي خاستگاه اش  تا بلندي هاي آزاديِ عمل آگاهانه" بر مي كشد. اينجاست كه شناخت به عمل بدل مي شود و از انتزاعِ شيء واره ي خود رها مي شود.

مداخله ي سوژه ي فعال در ساخت واقعيت، بي گمان گسست قاطعي از   سوژه ي منفعلي است كه جامعه شناسي بورژوايي آنرا فاعل شناخت مي داند و منع شده از هرگونه دستكاري "عينيت"، تنها نظاره گر پديده هايي اجتماعي اند كه هچون ساختارهاي صلب و ابدي، در برابر آنها قرار دارند. بي طرفي ارزشي و وفادار ماندن به عينيت، پندارهاي كاذبِ آگاهيِ شيءواره است كه سياسي بودن شناخت را مي پوشاند و به طبقات حاكم ياري مي رساند. لوكاچ در اين مضمون و بسياري مضامين ديگر روش شناختي پيشگام حركتي بود كه به شورش عليه جامعه شناسي دانشگاهي منجر شد و بديل پرولتري شناخت جامعه شد. حركتي كه امروز به مطالعات فرهنگي موسوم است.

مطالعات فرهنگي و گسست روش شناختي از جامعه شناسي :

هوگارت، ويليامز و تامپسون، دانش آموختگاني ماركسيست و برآمده از   خانواده هايي كارگري بودند كه به دليل گرايشات سياسيِ غير منطبق با محيط آكادميك بريتانياي پس از جنگ، نتوانستند به كار دانشگاهي متعارف دست پيدا كنند. آنها با بنيان گذاري مركز مطالعات فرهنگي معاصر در دانشگاه بيرمنگام كه نياز به طي رويه هاي متعارف آكادميك نداشت، و فعاليت پرشور و پرثمر در سالهاي پس از آن، سهمي بزرگ در نهادينه كردن نقد جامعه شناسي و فراروي از آن برعهده گرفتند. خصلت شديدا سياسيِ مطالعات فرهنگي، تأكيد آن بر مطالعه كليت جامعه، توجه آن بر سوژه ي فعال و نقد عينيت گرايي و كمي گراييِ حاكم بر جامعه شناسي، تأكيد بر مداخله ي پژوهشگر در پديده ي مورد بررسي و نظاير آن، همگي در تضاد با جامعه شناسي دانشگاهي مستقر بود. گسترش و رواج مطالعات فرهنگي دوشادوش پيكارهاي طبقاتي كشورهاي مختلف، و نقد براندازانه ي آن از جامعه ي بورژوايي، نشانگر نهادينه شدن و سازماني شدن نظريه ي انقلابي در جوامع مدرن مي باشد.

همانطور كه داگلاس كلنر خاطرنشان كرده است بهترين نمونه هاي مطالعات فرهنگي ، نظريه ي اجتماعي، نقد فرهنگي، تاريخ، تحليل فلسفي و مداخله هاي معين سياسي را با يكديگر تركيب مي كند و از طريق فائق آمدن بر تخصص گراييِ قراردادي دانشگاهي، بر تقسيم كار مصنوعي دانشگاهي غلبه مي كند. مطالعات فرهنگي رويكردي بين رشته اي است كه از مرزهاي ميان رشته هاي مختلف دانشگاهي فراتر مي رود. در نتيجه باز به گفته ي كلنر، بخشي از پيكار براي جامعه اي بهتر و زندگي بهتر است.(2)

نتيجه گيري:

مشاهده مي شود كه مطالعات فرهنگي، با مفهومي از روش شناسي شكل گرفته است كه ريشه در مفاهيم هگل و ماركس دارد و اولين بيانِ منسجمِ انتقادي آن عليه روش شناسي بورژوايي در آثار لوكاچ پديدار شده است. سهم لوكاچ البته تنها به روش شناسي علمِ انتقادي در مقابله با روش شناسي بورژوايي محدود نمي شود چرا كه طيف گسترده ي آثار او مباحث مهم و فراواني را شامل مي شود. اما در سالهاي نخست قرن بيست و يكم، نظريه ي لوكاچ توسط فعالين مطالعات فرهنگي در حوزه هاي گسترده اي از زندگي كاربردي شده است و مهمترين امكان براي بركشيدن جنبش هاي اعتراضي مردم از"اعماق ضرورت اقتصادي خاستگاه اش  تا بلندي هاي آزاديِ عمل آگاهانه" است.

منابع:

1-لوکاچ،جورج، 1377، تاريخ و آگاهي طبقاتي، محمد جعفر پوينده، نشر تجربه، چاپ اول

2-کلنر،داگلاس، مطالعات فرهنگي و مارکسيسم فرهنگي، وحيد ولي زاده، فصلنامه اقتصاد سياسي، شماره 10

تنها استفاده شخصي از اين مقاله مجاز است. هر نوع بازتکثير آن منوط به اجازه از نويسنده است.

| + | نوشته شده توسط وحيد ولي زاده در پنجشنبه 11 آبان1385 | موضوع:

11 نظر

/ 1