دكتر اصغر واعظي منبع روزنامه كيهان آنچه در پي مي آيد بحثي پيرامون ادوار مختلف تفكري غرب ، تأثير تفكر يوناني در تفكر اسلامي، بررسي تحولات رنسانس و نسبيت انگاري است كه با هم مي خوانيم.
دوره هاي مختلف تفكر غرب
تاريخ تفكر غرب به سه دوره تقسيم مي شود دوره اول از قرن ششم قبل از ميلاد تا قرن پنجم بعد از ميلاد مي باشد. دوره دوم از قرن پنجم تا حدود قرن پانزدهم كه اين مدت را قرون چهارهم تا عصر حاضر ادامه دارد. دوره اول دوره اي است كه در آن تمدن يونان و روم با تفاوت هاي خاص خود ظهور كرده اند و دوره رنسانس از قرن پانزدهم به بعد بازگشت به همان تمدن يونان و روم مي باشد. قرون وسطي دوره هزار ساله اي كه در آن مسيحيت گسترش مي يابد و در سرتاسر اروپا حاكميت دارد. بحث اصلي ما دوره رنسانس به بعد و آن تحولاتي است كه غرب را به شكل امروزي درآورده است در اين دوره غربي ها با بازگشت به دوره اول و دوره تمدن يونان و روم آنچه كه در دوره قرون وسطي گذشته را بي ارزش قلمداد مي كنند. بنابر اين بايد ديد بعد از رنشانس چه مسائلي ايجاد شده و آن مسائل را با آنچه كه در قرون وسطي در يونان و روم مي گذشته مقايسه كرد. مباني تفكر فعلي غرب دنباله دوره اول است اين دو موضوع كاملاً از هم متمايز است يعني ما بايد از يك جهت يونان و از جهت ديگر به تمدن روم توجه كنيم . يوناني ها همگي داراي تفكر نظري يا حكمت نظري و رومي ها تفكر عملي يا حكمت عملي بودند. حكمت نظري ، تفكر در چگونگي خلقت و عناصر تشكيل دهنده آن و جايگاه انسان در جهان مي باشد و حكمت عملي در زمينه مسائل اجرائي مانند اداره كشور و اخلاق مي باشد. وجه بارز روم باستان اين بود كه از نظر كشور داري و اداره حكومت و وضع قوانين حقوقي پيشرفته بود مثلاً جمهوريت ريشه در عهد باستان دارد نولي يونان عموتاًبه مساتئل تفكر نظري مي پرداخت. آنچه كه از لحاظ انديه و تفكر در يونان قرن ششم قبل از ميلاد شروع شد را مي توان به سه دوره تقسيم بندي نمود. دوره اول با هومر شاعر بزرگ يونان و صاحب كتاب ايلياد و اديسه آغاز مي شود. اين كتاب حاوي مجموعه اشعاري است كه مبناي آموزش جوانان در يونان بوده است اين تفكر رب النوع ها يعني خدايان 12 گانه قائل بودند يكي خداي رعد يكي زيبايي و ... در اين زمينه مجسمه هايي از دوران باستان كشف شده و در موزه ها نگهداري مي شود دوره دوم متعلق به دانشمنداني چون آشيل مي باشد كه تفكر اسطوره هاي را تبليغ مي كنند . اما محور اصلي كلام ما در دوره سوم است كه از قرن پنجم قبل از ميلاد شروع مي شود و دوره اي كه فلاسفه و انديشمندان يونان پا به عرصه مي گذارند. عمده ترين مسأله آنها در ابتدا ارائه تفسيري از جهان بوده است، مثلاً طا لس در اين زمينه بحث نموده. به دنبال اين مباحث كماتب فلسفي به وجود آمد مثلاً فيثاغورثيان كه پيروان مكتب فيثاغورث هستند . سوفسطائيان يعني كساني كه در همه چيز شك مي كردند و معتقد بودند حقيقت خود انسان است و امري به عنوان حقيقت ثابت براي انسان قائل نبودند اما اوج دوران شكوفايي تفكر با سقراط افلاطون و ارسطو (هر كدام شاگرد ديگري بودند) آغاز شد. به طور كلي در تاريخ تفكر غرب و شرق افلاطون يك نوع تفكر نزديك به عرفان و ارسطو يك نوع تفكري كه بيشتر جنبه عقلاني دارد را مطرح كرده است. به عنوان نمونه افلاطون قائل است هر چيزي در عالم يك رب النوع به عنوان حمل كلي در عالم خارج وجود دارد. اما ارسطو اين را نمي پذيرد و امور كلي را كلا يك امر ذهني مي داند مثلاً مفهوم انسان يك مفهوم كلي است. در اينجا لازم است قدري در مورد معني مفهوم در غرب توضيح داده شود مفهوم در تفكر غربي 2 معني مختلف دارد. 1 - مفهوم كلي : كه قابل انطباق بر افراد كثيري است. 2 - مفهوم جزئي: مفاهيمي هستند كه در عالم خارج فقط يك مصداق دارد. افلاطون متقد است مفهوم كلي يك امر واقعي است يعني در عالم خارج وجود دارد اما اريطو چون علقائي به قضايا نگاه مي كند معتقد است كه ما با مشاهده جزئيات اين مفهوم كلي را انتخاب كرده ايم بدين ترتيب در دوره سوم بعد از رنسانس دو نوع تفكر افلاطوني و ارسطويي در غرب به وجود مي آيد. بعد از بحث در مورد تفكر يوناني كه شالمل تفكرات ارسطو و افلاطون است به تفكر رومي كه كمتر به مسائل نظري و بيشتر به مسائل عملي معطوف است مي پردازيم به ظهور مسيحيت انديشه اي با آنچه كه در يونان و روم بوده است عرضه مي شود به عنوان مثال اگر يوناني ها به خدا اعتقاد داشتند اين اعتقاد به خدا به عنوان خالق نبوده بلكه ايمان به كساني است كه در جهان دخالت دارند و اين كسان در وراي طبيعت نبودند ولي خدايي كه توسط حضرت مسيح (ع) تبليغ مي شد خداي يگانه و وراي طبيعت بود. تفاوت اساسي گسترش اسلام و مسيحيت در اين است كه مسلمانان بعد از پذيرش اسلام در فواصل كوتاهي اقصي نقاط جهان را فتح كردند و دين را گسترش دادند. در عين حال مسيحيت تا قرن چهارم دين محدود به طبقات زير دست بود. اما از قرن چهارم به بعد (سال 313) امپراطور روم قسطنين مسيحيت را به صورت دين رسمي مي پذيرد و اعلام مي كند كه مسيحيان مي توانند آيين مسيحيت خود را آزادانه انجام دهند. حتي مي توانند دين را ترويج نمايند به طور علني از قرن چهارم مسيحيت رسمي مي شود اينكه چگونه اسلام بر خلاف مسيحيت توانست به اين وسعت جهان را فرا بگيرد، موضوعي است كه خود مستشرقين هم از آن در تعجب هستند مسيحيت از قرن چهارم كه خود مستشرقين هم از آن در تعجب هستند مسيحيت از قرن چهارم زماني كه امپراطوري روم اين دين را پذيرفت گسترش يافت و از قرن پنجم به بعد به طور رسمي دين عمومي مردم غرب شناخته شد. مسيحيان فرقه هاي مختلفي هستند فرق اصلي مسيحيت عبارت است از : 1 - مسيحيان پيرو كليساي پروتستان 2 - مسيحيان پيرو كليساي كاتوليك 3 - مسيحيان پيرو كليساي ارتدوكس ما در مورد تفاوت هاي اينها گذرا اشاره مي كنيم طبق اعتقاد مسيحيان حضرت مسيح شاگرداني داشته است كه حدود 12 نفر اين شاگردان از خواص محسوب مي شوند و به آنها رسولان و در قرآن به آنهاحواريون مي گويند شاخص ترين اين شاگردان پطرس بود و مسيحيان كاتوليك معتقدند كه پطرس اولين كليسا را در دوم بنا كرده است .البته مدتي كه در آنجا تعليم داده و از اين جهت براي كليساي روم قداست و ارزشي خاص قائلند. اينها معتقدند كه اين خصوصيت را پطرس به پاپ ها منتقل كرده و در واقع پطرس جانشين حضرت مسيح و كليد دار عالم بالا و ملكوت است. ويژگي اصلي كاتوليك ها اين است كه معتقدند براي فهم ودرك احكام ديني بايد به پاپ و كليسا مرجعه نمود و نمي توان مستقيم به سراغ كتاب مقدس رفت پاپ در ايتاليا و در شهري به نام واتيكان مستقر است. در قرون وسطي تفكر كليسايي كاتوليك بر جهان مسيحيت مسلط بود تا اينكه در قرن 16 لوتر به برخي ازاين قواعد اعتراض نمود و تئوري خريد گناهان توسط كليسا را مطرح نمود. او به عصمت پاپ و كليساي كاتوليك اعتراض كرد و تفكر جديدي به نام پرتستانتيسم را به وجود آورد كه به پيروانش پروتستان مي گفتند.
تأثير تفكر يوناني در تفكر اسلامي
در ذيل به تاثير تفكر افلاطون و ارسطو مي پردازيم نوع تفكري كه يوناني ها نسبت به تقش خدا در انسان قائل بودند با تعاليم ديني قابل جمع و سازگار نبود شيعه و اهل تسنن دو انديشه حكم از صدر اسلام بود كه اهل تسنن به دودسته اهل حديث و متكليمن به دو دسته متعزله و اشاعره تقسيم مي شوند اهل حديث كساني هستند كه تفكر در درين را جايز نمي دانند و بر ظاهر احاديث و روايات تكيه مي كنند معتزله كاملا در چارچوب عقل بودند و كليه موارد را با عقل توجيه مي كردند ولي اشاعره تلاش مي كردند حد وسط اين دو يعني نه علانيت محض و نه ظاهر بيني محض را در نظر گيرند. تفكر شعي به معتزله نزديك تر است. در تاريخ اسلام معتزله اولين كساني بودند كه به دنبال اثار افلاطون و ارسطو رفتند زيرا عقلي مسلك بودند و حتي خلفاي عباسي مانند مامون هم آنها با حمايت مي كردند. اما نوع فكري كه در آثار يوناني ها است كه با تفكر ديني سازگار نيست مثلا خداي الرسطو خداي تحرك و جهان از نظر او جهاني ازلي است يعني خود جهان واجب الوجود است در عالم اسلام ابن سينا و ابن رشد با نبوغ خود توانستند بين آثار يوناني و ديني سازگاري ايجاد كنند منتهاي ابين رشد در اسپانيا و ابن سينا در ضربق داري شهرت هستند. در قرون وسطي متفكرين و مسيحيان پيرو آثار يونانين نبودند و واسطه اينها با آثار يوناني ابن سينا و ابن رشد بودند يعني ابتدا تصور مي كردند كه ارسطو اين مسائل را مطرح كرده بعد متوجه مي شدند كه آثار اصلي چيز ديگري است و اينها حاصل تفكر ابن سينا و ابن رشد است در تاريخ فلسفه مسير حركت افلاطون و ارسطو به اين شكل استكه اين نوع تفكري كه با عناصر دين آميخته شده به سهروردي مي رسد كه اين نوع تفكري كه با عناصر دين آميخته شده به سهروردي مي رسد . تفكر عرفاني به سهروردي مي رسد و تعبير به اشراق مي شود و اين دو توسط ملاصدرا به حكمت متعاليه تغبير مي شود . عين حركتي كه در اسلام در ارتباط با تفكر يوناني صورت گرفته است . در غرب نيز آغاز شد. هر جند كه به اعتراف خود غربي ها كل رابطه تفكر يوناني و تفكر ديني در اروپا توسط متفكران و انديشمندان اسلامي ابن سينا و ابن رشد ايجاد گرديده است. سير تفكر يوناني ها در قرون وسطي بدين صورت است كه تفكر افلاطون به آگوستينوس مي رسد و تفكر آگوستينوس در كليساهاي كاتوليك حاكم مي شود. در قرن 12 نوع تفكر ارسطو به توماس آكوئيناس (توميس ها) كه سبك كارش دقيقا شبيه كار ابين سيناست مي رسد به طور خلاصه به اين نتيجه مي رسيم كه انديشه هاي يوناني به همراه آموزه هاي مسيحي به قرون وسطي منتقل مي شود. در قرون وسطي كليساي كاتوليك حاكميت را به دست مي گيرد و دين و سياست با هم آميخته مي شوند . حاكميت كاتوليك تا آنجا پيشروي مي كند كه حتي اگر چيزي در ظاهر مخالف كتاب مقدس و دين باشد به شدت با آن برخورد مي كردند.
رنسانس و تحولات بعد از آن
با توجه به آنچه كه كليسا در قرون وسطي به وجود آورده ابتا حركتي تحت عنوان رنسانس شروع مي شود و بعد به جاهاي ديگر سرايت پيدا مي كند كه اين مبدا تحولات بعدي در غرب مي گردد. عمده تحولات بعد از رنسانس عبارتند از: 1 - در قرون وسطي حاكميت با وحي و كليسا بود و روش علمي و تجربي نتيجه بخش نبود ولي بعد ازرنسانس دوران حاكميت علم و تجربه آغاز شد. 2 - انسان محوري (اومانيسم) بعد از رنسانس جايگزين خدا محوري گرديد. پس انسان محوري بعد از رنسانس در مقابل خدامحوري قرون وسطي قرار گرفت. 3 - عقل گرايي (راسيوناليسم) در قرون وسطي اصالت با وحي بوده و در تعارض عقل و وحي حرف آخر را وحي مي زد. ولي در عقل گرايي كه ملاك حقيقت عقل است قاضي نهايي تشخيص درست و نادرست عقل مي باشد و در صورت پذيرش عقل حقيقت موضوع به اثبات مي رسد. بعد از رنسانس شاخه اصلي تفكر يكي در فرانسه و ديگري در انگليس ايجاد مي شود انگليسي ها بعد از بيكن با هابز و جان لاك و سرآمد آنها هيوم مبلغ تفكر تجربي هستند و ملاك حقيقت را اثبات تجربي آن مي دانند. تفكر از شاخه فرانسوي بادكارت آغاز مي شود كه عقل چقدر نوانسته حاكميت خود را بر روش تجربي ديكته كند موضوع قابل تامل پيشرفت چشمگير بشر بعد از قرون وسطي مي باشد. شايد جواب اين مساله استفاده از روش تجربي و تحقيق باشد. اين ناشي از تغيير در حاكميت روش است بعد از رنسانس از يك طرف روش تجربي كه تحت حاكميت علم است و از طرف ديگر بحث راسيوناليسم را داريم به اين معنا كه براي شناخت حقيقت عقل را سنگ محك خود قرار مي دهيم. سؤال : آيا اين ملاك را در همه وادي ها مي توان وارد كرد؟ در قرون وسطي خط قرمزها و يك سري حريم مانند خدا ، دين و ... وجود داشت اما بعد از رنسانس اين مرزها برداشته شد و حريم تقدس شكسته شد( بحثي كه مربوط به اخلاق مي شود اين است كه نظام ارزشي مبتني بر چيست؟ مثلا معتزله مي گويند دروع گفتن ذاتا بد است خود عمل اقتضا مي كند كه حسن باشد يا قبيح يعني دروغ گفتن ذاتا بد است پس خدا هم نبايد دروغ بگويد اشاعره ملاك خود را خدا مي دانند يعني مي گونيد اگر خدا گفته عملي خوب است پس چرا خوب است واگر گفته بد بالعكس به معتزله مي گويند اگر شما بياييد بگوييد دروغ بد است پس خدا هم نبايد دروغ بگويد و اين به اين معناست كه شما خدا را در چارچوب عقل برده ايد خدا را محدود كرده ايد فوق قدرت الهي كه چيزي نيست مثلاً در زمينه ارزش ها اين سؤال مطرح است كه چرا بايد بگوييم يك عمل اخلاقي خوب است يا بد است. بعد از رنسانس محور عقل و عقل گرايي جايگزين تسلط دين قرون وسطائي شد با توجه به اينكه براي عقل نمي توان خط قرمز و مرزي قايل شد يعني عملاً عقل مي تواند براي تحقيق تفكرهاي متعددي در زمينه نظام ارزشي وارد شود. 4 - اصالت بالذات با منفعت طلبي است گاهي بيان مي شود ذات عمل اقتضايي ندارد زيرا خدا انجام يا عدم انجام آن را مبتني بر وحي مشخص نموده است اما چيزي كه معمولاً رايج بود اين كه نظام ارزشي مبتني بر خواست اكثريت است به دنبال اين بحث فردگرايي به معني اصالت دادن به فرد در غرب مطرح مي شود وقتي اومانيسم و عقل گرايي را بپذيريم عملا به سمت جامعه غرب امروز و اصالت انسان پيش مي رويم . من هستم و بايد خواسته هاي من تأمين شود در نتيجه بين عقل معاش و عقل معاد عقل معاش غلبه پيدا مي كند. در ادامه بحث نسبين انگاري مطرح مي شود وقتي انسان محور قرار مي گيرد و اصالت پيدا مي كند آن چيزي را كه انسان مي فهمد حقيقت تلقي مي گردد بنابر اين ممكن است در اين جامعه چگونگي برداشت انسان ها تعيين كننده حقيقت شود. نقطه مقابل نسبيت انگاري آن تفكرات ديني است كه حقيقت را بي ثبات و در اختيار كليسا قرار مي دهد بعد از طي اين مراحل به نوعي نسبيت انگاري و سپس به پلوراليسم (تكثر گرايي) مي رسيم. نسبيت انگاري يعني چيزي را كه من به آن رسيده ام حقيقت و آنچه ديگري به آن رسيده نيز نوعي حقيقت است. در نتيجه حقيقت يك امر مطلق نيست در اينجا به پلوراليسم يعني نوعي تكثر گرايي مي رسيم لذا مسأله تساهل و تسامح مطرح مي گردد وقتي حقيقت يك امر مطلق نشد نسبي مي شود يعني وقتي در جامعه تكثرگرا عقايد متفاوتي مطرح شود براي طرح اين عقايد به تساهل و تسامح نياز است. در تساهل و تسامح بايد عقيده مخالف را تحمل نمود و نبايد حققت را امري مطلق و دراختيار خود دانست. مطلب مهم ديگري كه اكنون در جامعه اسلامي ما محل بحث و نگارش است بحث در رابطه با نظام سياسي ، ليبراليسم و دموكراسي است. اگر نگاهي به تاريخ سياسي غرب داشته باشم ملاحظه مي كنيم كه به دنبال رنسانس در قرون وسطي يك سري نظرات سياسي مطرح شد كه باعث هرج و مرج گرديد. اين نوع انديشه ها در قرون وسطي به صورت نظري شكل مي گيرد و به انقلاب كبير فرانسه منتهي مي شود. مطلب ديگر كه اهميت فراواني دارد سكولاريسم است سكولاريسم تعابير مختلفي دارد اما آنچه مد نظر است دنيا مداري مي باشد. در قرون وسطي آخرت و مسائل معنوي اولويت داشت ولي بعد از رنسانس كم كم به سمت زندگي مادي و دنيوي كشيده مي شود نتيجه سكولاريسم اين است كه اصالت با زندگي مادي و دنيوي است واين زندگي بايد ساخته شود به دنبال اين دين امري فردي مي شود. سكولاريسم تبليغ بي ديني نمي كند ولي اصالت را به زندگي دنيوي و مادي مي دهد و با طرح جدايي دين ازسياست دين را مقوله اي فردي مي كند و در پي آن زندگي كاملاً دنيايي مي شود. منبع:www.canoon.org