تفاهم ميان فرهنگى و حاملان آن
دكتر احمد صدرى هر چند برخى از بحثهايى كه دانشمندان در هر يك از رشته هاى علوم اجتماعى مطرح مى كنند انتزاعى به نظر برسد ولى اين امكان وجود دارد كه به اين بحثهاى انتزاعى، به عنوان يك نوع بيوگرافى نگاه كنيم، به اين معنى كه بسيارى از جامعه شناسان، هم در مطالعات جامعه شناختى و هم در بحثهاى نسبتا انتزاعى روش شناسى علوم اجتماعى، دستاوردهايشان حاصل مطالعه در باب يك جامعه و تمدن خاصى بوده است، و سؤالاتى كه براى ايشان مطرح مى شده، از نظر تمدنى، معنى و مفهوم خاصى داشته است. لذا بدون اينكه بخواهيم به تقليل گرايى روان شناسانه (1) دچار شويم و مساله را با تبيينهاى روانشناختى توجيه كنيم و توضيح دهيم كه هر يك از عالمان علوم اجتماعى با چه دلايل و انگيزه هايى چه مسائلى را بررسى كرده اند، و يا اينكه خداى نكرده بخواهيم عقايد فردى را برعكس ارائه دهيم و يا بخواهيم رد پاى علايق تمدنى، فرهنگى و روانى عالم را در كارش دنبال كنيم كه بالاخره به يك نوع تقليل گرايى مى رسيم، بدون اينكه بخواهيم چنين عمل كنيم، مى توانيم به كارهاى اين علماء اجتماعى، به عنوان پاسخهايى به مسائل خاص فرهنگى يا فرهنگ خاص نگاه كنيم، البته اين بدان معنا نيست كه آن مسائل، مسائل خيلى عام اجتماعى باشد و آنها بخواهند به صورت يك دائرة المعارفى از «الف » تا «ى » درباره هر چيزى بصورت مرتب و منظم شروع به جواب دادن كنند. بلكه يك سرى اولويتهايى در اذهان وجود داشته است كه اين امكان را به وجود مى آورد كه ما بتوانيم تئوريهاى اجتماعى را به عنوان بيوگرافى اين علماء مطالعه كنيم. البته اين كار، كار آسانى نيست ولى در موارد خاصى مى شود از حرفهايى كه خود افراد در زمينه علل گرايششان به علوم اجتماعى زده اند استفاده كرد. اين مقدمه هر چند براى فهم تئوريها لازم نيست ولى مى تواند بسيار روشنگر باشد. حال مى خواهم بگويم كه چرا خود بنده، به مطالعه زمينه هاى خاصى از جامعه شناسى كه در واقع جامعه شناسى روشنفكران است، گرايش پيدا كرده ام، علل و عوامل چنين گرايشى چه بوده است و بعد بپردازيم به تعريف روشنفكران و اينكه آنها كيستند، و اصولا ما تا چه حدى اجازه داريم كه در تمدنهاى مختلف يك عنوان و مفهوم خاص را بكار برده و مصاديقش را بيابيم، و در نهايت به يك نوع تاريخ تفكر اشاره مى كنم. در عين حال بايد توجه داشته باشيد كه مباحث كلى را مطرح مى كنم و علل پرداختن به آنها به عنوان يك نوع بيوگرافى را طرح خواهم كرد. اين نوع نگرش مى تواند روشنگر باشد چرا كه بايد افكار را در زمينه فكرى خاص خودشان اعم از فردى، روانى، اجتماعى، تمدنى و جهانى شناخت. بحث را از اينجا شروع مى كنم كه اصولا چرا بايد به پديده اى كه به آن تفاهم فرهنگى مى گوييم توجه داشته باشيم و نيز حمله و عاملين اين تفاهم ميان فرهنگى چه كسانى، چه قشرى و چه گروهى در جامعه بايد باشند. تصميم بر آن است كه موضوع تفاهم ميان فرهنگى را به صورت يك فرضيه كلى مطرح نكنم، بلكه با در نظر گرفتن مسائلى از قبيل اينكه: رابطه فرضيه با حاملان آن يعنى افرادى كه اين تفاهم ميان فرهنگى را انجام مى دهند، چيست واينكه اين حاملان چه ويژگيهايى داشته و آيا اين حاملان همان روشنفكران هستند و آيا در همه تمدنها و جوامع چنين حاملانى وجود دارند يا نه مطرح كنم. پس ترتيب مباحث بدين قرار است: اولا آيا تئورى فوق ممكن است؟ ثانيا حاملان آن چه كسانى هستند و آيا آنها گروهى اعتبارى اند يا حقيقى و واقعى، و آيا در همه تمدنها وجود داشته اند يا نه. علاوه بر اينها در ضمن بحث، مى خواهم درباره علايق خودم نسبت به اين مساله بحث كنم، چرا كه دانستن آن خيلى مهم است و ديدگاه جامعه شناس و نظرگاه او خيلى اهميت دارد و مى تواند به عنوان يكى از عوامل مهم تفكر اجتماعى مورد قرار گيرد. علايق يك دانشمند، علايق شخصى نيست بلكه علايق تمدنى است و نبايد آنها را بپوشاند. فرضيه تبادل و تفاهم ميان فرهنگى
معضله و مساله اساسى اى كه در اينجا وجود دارد و شايد بتوان گفت كه در نيمه دوم اين قرن خيلى مطرح شده، اين است كه آيا اصولا تفاهم ميان فرهنگى امكان پذير است يا خير؟ سابقه تاريخى اين بحث به كشف جهان توسط غرب باز مى گردد، يعنى زمانى كه اروپا و غرب استعمارگر آمد و جهان را كشف و فتح كرد. اولين سؤالاتى كه براى فاتحين مطرح شد اين بود كه به نظر آنها آيا اين انسان نماهايى كه در اين دنياى غير متمدن فتح شده با آنها مواجه شده اند، آيا اصلا انسان هستند يا نه. اگر اينها را انسان فرض مى كردند تقريبا يك مساله الهيات مسيحى مطرح مى شد و آن اينكه اينها بايد مسيحى مى بودند و سؤال اين بود كه اگر اينها انسان هستند پس چرا مسيحى نيستند و چرا خدا اينها را به اين حال رها كرده است و از اين رو به اين نتيجه مى رسيدند كه شايد اينها انسان نباشند و روح نداشته باشند، و اگر هم روح داشته باشند بايد به عنوان ابزار بكار گرفته شوند. اين حرف به نظر ارسطو برگشت مى كند كه مى گفت بعضى از انسانها در طبيعت، اصلا براى بردگى و بندگى خلق شده اند و ذاتا و فطرتا ابزار هستند. اين معضله فلسفى مربوط به علم الهيات، در اولين برخورد غرب با كشورها و تمدنهاى ديگر مطرح مى شده است، مخصوصا در ميان بوميان امريكا اين مساله مطرح شده بود. خيلى از فحول فلسفى و الهى اروپا در دو طرف مساله نظر داده بودند. البته هر طرف هم كه اثبات مى شد به نفع اروپا بود. زيرا اگر اروپاييان ادعاى انسان بودن آنها را مى كردند بايد آنها را به زور مسيحى مى كردند، همچنانكه در آمريكاى جنوبى رخ داد، و اگر فرض مخالف اثبات مى شد آنها را به بردگى مى گرفتند. به موازات اين مساله و در ادامه آن، اين بحث مطرح مى شد كه ملتهاى ديگر را چگونه بايد شناخت. بنابراين ما در نوجوانى تفاهم ميان فرهنگى، دو علم داريم، يكى شرق شناسى (2) كه هدفش شناختن ديگرهاى متمدن بود (به تعبير من) و دوم انسان شناسى (3) كه هدفش شناختن ديگرهاى غير متمدن بود. خيلى از دانشمندان در اين مسير گام برداشتند. امروزه ما در جايى هستيم كه حدود 30 تا 40 سال است كه شرق شناسى به انتهاى راه خودش رسيده و كمتر در دانشگاههاى دنيا به كارشان مشغولند و به زحمت به كارشان ادامه مى دهند. در واقع تهاجم فرهنگى در قالب خاصى كه آنها قبلا انجام مى دادند، تمام شده است. انسان شناس ها هم ديگر به اين طريق به شناخت ديگرى نمى پردازند، يعنى تفوق خودشان را از طريق شناخت ديگران انجام نمى دهند و نمى توانند به اثبات برسانند، و شايد سرش آن باشد كه ديگر توان اين كار را ندارند و آنقدر در علمى بودن اين طريقه شك و ترديد علمى ايجاد شده است كه بنظر مى رسد ديگر به انتهاى راهشان رسيده اند. حال اينكه چرا تفاهم ميان فرهنگى به اين وضع رسيده است، به بيان تاريخ اين علوم نياز دارد. مثلا در دنياى امروز در انسان شناسى ما مراحل مختلفى را مى بينيم. در مرحله اول يك اروپايى شروع به شناخت فرهنگ غير متمدن كرده و يك تئورى كلى بوجود مى آورد، سؤالاتى از قبيل اينكه مذهب آنها چيست؟ برايشان مهم نيست. بلكه سؤال مى كند كه كاركرد (4) مذهب در اين جامعه و فرهنگ و براى كل جامعه چيست؟ و اصلا نياز نيست آن تصويرى كه جامعه نسبت به مذهبش دارد در ذهن شما هم باشد، خير، بلكه حتى ممكن است كاملا متضاد يا متفاوت باشد. دسته ديگرى گفته اند لازم نيست ما فيزيولوژى آنها را بفهميم، فقط لازم است آناتومى آنها را بشناسيم. فرق ميان آناتومى و فيزيولوژى در اين است كه آناتومى مطالعاتش را روى انسان مرده انجام مى دهد، يعنى تشريح اعضاء و جايگاه اعضاء، اما در فيزيولوژى كاركرد و عملكرد هر عضو مورد بررسى قرار مى گيرد، عضوى كه در انسان زنده و داراى حيات است. جريان كاركردگرائى عقب مى رود و جريان ساختار گرائى پيش مى آيد. پيشقراول اين راه «رلوى اشتراوس » است كه در جهت شناخت كلى ساختهاى تفكر بشرى حركت مى كند و در واقع به ساختهاى زبانى و بطور كلى دوگانگى هايى كه در همه جنبه هاى مختلف زندگى، از جمله در تطورهاى زبانى پيش مى آيد، گرايش پيدا مى كند.ر حال در اينجا سخن از اين است كه برخورد با ديگرى به چه شكلى بوده و الان به چه شكلى است. اين دو ديدگاه مى گويند ما بايد مردم و تمدن آنها را بدون توجه به محتويات باورهاى آنها، يا لااقل بدون جدى گرفتن آن محتويات بشناسيم. ما بايد بدنبال كاركرد و ساختار هر فكر در آن جامعه باشيم بدون اينكه به محتويات آن فكر اهميت داده و آن را جدى بگيريم. زيرا اگر بخواهيم جدى بگيريم بايد از تمدن خود چشم پوشى كرده استعفاء دهيم و در حد آن فرد غير متمدن قرار بگيريم. امروز اين نوع انسان شناسى ديگر مطلوب يا مطرح نيست. بيشتر انسان شناسى هايى كه الآن صورت مى گيرد بدنبال همدلى است - مكتب اشراقى - و انسان شناس در شناخت يك تمدن به موضوع مورد شناختش «بومى » نمى گويد، چرا كه اين لفظ امروزه تحقير كننده و زشت و تعبيرى خارج از ادب است. بلكه آنها امروزه از تعبير Clagent استفاده مى كنند كه يك لغت جديد است و مربوط به ده سال اخير است و ما بايد به افرادى كه راجع به آنها مطالعه مى كنيم احترام بگذاريم. انسان شناسها نبايد حالت پزشك و قاضى داشته باشند، بلكه بايد همچون وكيل مدافع باشند، يعنى خود را در آن سطح يا تمدن قرار دهند و سعى كنند آن را بشناسند و به ديگران بشناسانند. به عبارت ديگر، تاريخ كاركردگرائى يا ساخت گرائى به پايان رسيده است و انسان شناسى در جهت شناخت تفاهم ميان فرهنگى بيشتر به اين مفهومى كه ما داريم نزديك مى شود. در اوج انسان شناسى و در جوانى آن يك فرهنگ سعى داشت فرهنگ هاى ديگر را -به طريقى كه غرب، جوامع غير غربى را مى شناخت- بشناسد و اسم آن را هم علم مى گذاشت، كه اين جريان البته هنوز تمام نشده است اما به انتهاى راهش نزديك شده است و الآن محل تامل است كه ما با چه حقى بايد جامعه غير غربى را بشناسيم و كم كم به اينجا رسيده اند كه ما از شناخت ديگران استعفا دهيم و در حال حاضر اين علم ديگر علم نيست بلكه پيشداوريها وقالب هايى است كه سعى مى كند همه را به زور در آن جاى دهد. خلاصه اين جريانى كه در نهضت فكرى «پست مدرنيسم » هم خيلى طرفدار دارد اينست كه تفاهم و تفهم ميان فرهنگى اصلا ممكن نيست، از تفهم هيچ خبرى نيست و چيزى قابل ملاحظه اى در آن در اختيار نداريم، زبانهايى كه در دنيا موجودند غير قابل ترجمه است و تمام فرهنگها هم بازيهاى زبان است كه قابل ترجمه نيست. يعنى ما در هر رشته علمى اصطلاحات و كلماتى را اختراع مى كنيم و خود را وارد آن اصطلاحات مى كنيم و يك بازى كشف مى كنيم. هر تمدنى يك بازى زبانى است كه غير قابل ترجمه به يكديگر است. پس اگر بخواهيم در انسان شناسى، تفاهم ميان فرهنگى را در قالب يك «تيپ ايده آل » يا «حد وسط » تعريف كنيم دچار افراطى در سمت چپ يا راست شده ايم كه يا اصلا فرهنگى را نمى توان شناخت يا آنكه آن شناخت، يك شناخت غير واقعى خواهد بود، و اگر هم بر آن نام علم گذاشته اند بى جهت بوده و نامى تحميلى است. اين يك تاريخ مختصر از تفهم ميان فرهنگى بود. در واقع اين تفهم به صورت آگاهانه خيلى كم رخ مى دهد و اين حرف شبيه نسبيت گرائى است كه هر تمدنى يك بازى فرهنگى است كه اصطلاحات اصلى و مهم آن باهم بازى مى كنند و كلياتى را درست مى كنند كه فقط قابل تحميل بر جزئيات همان تمدن است نه غير آن. يك انسان شناس بايد خود را در آن غرق كند تا بتواند آن را بيابد، وقتى هم فهميد آن وقت تازه مى بيند كه قابل ترجمه به زبانهاى ديگر نيست. مرحله اول شبيه يك مطلق گرائى است، يعنى شبيه يك تحميل و پتك است كه خود را به زور بر انواع و اقسام فرهنگها تحميل مى كند و جريان دوم هم هنرش هنر يك آينه است كه از خود هيچ چيز ندارد و تنها مى تواند مجراى ديگرى در خودش باشد. ما الآن در يك مرحله تمدنى خاصى قرار داريم كه هيچكدام از اين دو نحوه برخورد نمى توانند پاسخگوى ما باشند و روشنفكرهاى جهان كه در اين تمدنها و فرهنگ ها تربيت شده اند، چه در مرحله اول و چه در مرحله دوم و چه در انتهاى اين دو مرحله قادر نيستند كه يك نوع تفاهم ميان فرهنگى ايجاد كنند، بلكه يا كاملا منكر آن مى شوند و يا آنرا به افراط مى كشانند. ضرورت تفاهم ميان فرهنگى در عصر حاضر
اينكه چرا بايد تفاهم ميان فرهنگى باشد و چرا ما بايد نگران آن باشيم كه چه شده ديگر تفاهم ميان فرهنگى اهميت ندارد و حدود 15 سال است كه به اين مطلب نمى پردازند جوابش اين است كه درست است الآن وضعيت دنيا به گونه اى است كه در گوشه و كنار آن فجايعى اتفاق مى افتد كه جديد نيست و هر تمدنى در طول تاريخ سعى كرده بر ديگرى غالب شود آنهم به انحاء و طرق مختلف و به وسيله جنگها و درگيرى ها، و فجايعى مشابه آنچه الآن رخ مى دهد وجود داشته است، ولى امروزه يك پديده جديدى وجود دارد كه تفاهم ميان فرهنگى را الزامى مى كند و آن اينكه جهان ما در حال كوچك شدن و آب رفتن است هر چند از تعصبات مردم دنيا كم نشده است. به عبارت ديگر ما چون دنيايى هستيم با جزائر متعدد و فراوان، مثل يك مجمع الجزاير كه هر كدام از اين جزيره ها از ديگرى متنفر است و معتقد است كه بايد آن ديگرى از بين برود و حالا طورى شده كه اين جزاير به هم نزديك شده و آب بين آنها در حال خشك شدن است، پس تعصبات خيلى خطرناك تر شده و هر چه نزديك تر مى شوند مى بينند كه خيلى از هم دورند و فاصله دارند و با سلاحهايى كه دارند مى توانند خود را از بين ببرند. اما الآن اين روشنفكران جزاير، مسلح به ابزارهايى نيستند كه بتوانند جلوى اين خطر خشك شدن آب را بگيرند و تعصبات را حفظ كنند. دليل آن هم اينست كه تاريخ انسان شناسى اينطور سير كرده كه مراحل قبلى بازگشت پذير نيست. علماء هم الآن مى گويند كه تفاهم غير ممكن است و از صحنه خارج شده اند. هيچ يك از بزرگان جامعه شناسى چون اگوست كنت دوركايم، زيمل و ... اين پيش بينى را نمى كردند بلكه مى گفتند وقتى دنيا پيشرفت كرد تعصبات از بين مى رود و مردم، مذهب، مليت، قوميت و اختصاصات زبانى را كنار مى گذارند و يك جامعه خوب بوجود مى آيد. اين پيش بينى مربوط به قرن بيستم بود و زمانى كه جنگ جهانى اول پيش آمد همه آن تحليلها از بين رفت، بعد از آن هم جنگ دوم جهانى و جنگهاى ديگر پيش آمد. انتظار آن بود كه مردم لائيك شوند و به جايى برسند كه بگويند ما همه در انسان بودن شريك هستيم، بايد انسانيت محور همه چيزها باشد، در حاليكه درست عكس اين مطلب اتفاق افتاد، يعنى مذاهب خيلى قوى و محكم سر جايشان ايستادند. علم هم خيلى پيشرفت كرد ولى فاصله آن با مذهب بيشتر شد و نسبت به مذهب حملات خيلى شديدى صورت گرفت. مثلا در شوروى به اسلام و مسيحيت و در جاهاى ديگر به برخى مذاهب ديگر حمله شد. پس مى بينيم كه مذاهب هر چند به آنها حمله شده ولى هنوز سر پا هستند. اين نكته هم بايد مورد توجه باشد كه بنيادگرائى به مفهومى كه غربيها مى گويند در همه مذاهب وجود دارد و تنها در برخى از مسلمانها ديده نمى شود. كتابى هست كه يك روشنفكر اسرائيلى نوشته است و با بنيادگراهاى اسرائيلى و اقشار مردم اسرائيل مصاحبه مى كند. در اين كتاب افرادى هستند كه مى گويند بايد سرزمينهاى مسلمانان را گرفت و آنها را از بين برد، اينها نوعا يهوديهايى هستند كه از شهرهاى بزرگ و از مراكز تمدن آمده اند ولى به يك بنيادگرائى مذهبى بازگشته اند و هيچ كس به جز خودشان را بر حق نمى دانند. در بوسنى و هرزه گوين و در هند و فيليپين نيز بنيادگرائى مكتبهاى ديگر خيلى از مسلمانان را از بين برد. البته همانطور كه اشاره شد اين نوع بنيادگرائى گاهى ضد مذهبى نيز هست، مثل آلبانى يا حزب بعث كه معتقدين به مذهب را تحت فشار قرار مى دهند. ما در دنيايى زندگى مى كنيم كه نمى توان فرهنگهاى مختلف را از هم جدا نگهداشت، مساله تهاجم فرهنگى كه مطرح مى شود، يك مساله قابل توجه است. ولى آيا منظور از تهاجم فرهنگى يك برنامه ريزى و هجوم فرهنگى مى باشد، يا اينكه خير، يعنى اين خود جهان است كه دارد به صورت يكسانى درمى آيد و در چنين شرايطى، فرهنگى بدون اينكه حتى برنامه ريزى شده باشد فرهنگ ديگر را مورد هجوم خود قرار مى دهد، درست مثل نوسانات بورس كه اگر در ژاپن نوسانى شد در نيويورك هم تاثير مى گذارد. يعنى اولا دنيا خيلى به هم نزديك شده است و ثانيا وسائل ارتباط جمعى نيز سبب تشديد اين تعصبات مى گردند نه تعديل آن، مثلا تصويرى كه از ايرانيان در جريان گروگانگيرى در آمريكا بوجود آمد بهيچوجه واقعى نبود. بعد از آزادى گروگانها هم هيچ تعديلى و تصحيحى صورت نگرفت. يا مثلا در جريان حمله امريكا به عراق، تصاويرى كه نشان داده شد چقدر به تعصبات دامن زد. به هر حال خوش بينى هايى كه در اوايل اين قرن بود مبنى بر اينكه توسعه تكنولوژى سبب تفاهم فرهنگى مى شود، در دنياى امروز عملا جايى ندارد، دنيايى كه در هر گوشه آن آتشى شعله ور است، دنيايى كه از يك طرف كوچك مى شود و از طرف ديگر تعصباتش در حال رشد هستند. در چنين حالتى است كه ما نيازمند يك تئورى تفاهم ميان فرهنگى هستيم البته بنده در صدد طرح اين مساله نيستم كه آيا تهاجم فرهنگى هست يا نيست، بلكه مى خواهم بگويم كه در هر صورت ما نيازمند يك تفاهم ميان فرهنگى هستيم. علت آن چيست و چرا ما نيازمنديم؟ در اينجا مى خواهم ارزش گذارى كنم، تصور من اين است كه تنوع فرهنگى در جهان چيز خوبى است و تعصبات كوركورانه مذهبى يا غير مذهبى و ضد مذهبى بد است، حيات خوب است و مرگ بد، صلح خوب و جنگ بد است. اين يك ارزش گذارى ساده است. اگر ما بپذيريم كه خيلى از تضادها به خاطر تعصبات كوركورانه فرهنگها نسبت به هم ايجاد شده است، لازم است به يك تفاهم ميان فرهنگها برسيم تا اينها حداقل يكديگر را از بين نبرند. باز اين ارزش گذارى فارغ از حق يا باطل بودن است و اينكه باطل را بايد به حق تبديل كرد. آنچه كه بنده به آن توجه دارم اين مساله است كه ما چه بخواهيم و چه نخواهيم، همه تمدنها در معرض يكديگر واقع شده اند، چه تهاجمى باشد و چه نباشد، تعصبات همه تمدنها نسبت به هم الآن بيشتر به منصه ظهور رسيده است. مساله مورد توجه اينست كه اين جهانى كه در حال كوچك شدن است و بازيهاى زبانى و تعصبات و گرايش ها و نحوه هاى نگرش آنها نسبت به ديگران بيشتر از پيش به هم نزديك شده يعنى در معرض مواجهه قرار گرفته اند و چنين چيزى چه بسا بدون اينكه هيچ پل ارتباطى وجود داشته باشد صورت گرفته است، درست مثل داستان «ازوم و انگور» كه بدنبال يك تفاهم اند ولى خودشان خبر ندارند. البته عكس اين معنا هم صادق است كه تفاهم ظاهرى است و در واقع تفاهمى نيست. در چنين شرائطى اگر جنگهاى تعصب آميز صورت بگيرد به ضرر همه تمدنهاست و همه از آن رنج خواهند برد. نمونه آن ضرر مسلمانان است كه در همه جا از اين داستان، ضرر متوجه آنها شده است. در داستان بنياد گرائى مذهبى عدم فهم ديگرى و تعصبات مذهبى در حال رشد است كه اين مطلب در اخبار هر روز وجود دارد و نياز به استدلال هم ندارد. پس جهان بينى هاى مختلف بايد تحليل شوند. اما مساله مهم اين است كه چه كسانى بايد تحليل كنند؟ كسانيكه صرفا بر اساس تعصب قضاوت مى كنند، نمى توانند تحليل كنند و قدرت تحليل هم ندارند. اگر گفته شود الآن هر كسى يك فرهنگ خاص خودش را دارد كه قابل ترجمه به ديگرى نيست و در نهايت اينها به تيپ هم خواهند زد، اين فرضيه در حقيقت يك نوع تسليم شدن به وضع موجود است، ما بايد اين فرضيه كه فرهنگها و تمدنهاى مختلف قابل ترجمه به يكديگر نيستند را نفى كنيم. دليلش هم اينست كه اولا در بسيارى از موارد امكان صلح و صفا وجود دارد والا اگر بنا باشد كه فرهنگها يكى بر ديگرى غالب شود و ديگرى را از بين ببرد و بسوى يك راه حق و ارائه زندگى بهتر بكشاند، اين در فضاى متعصب و آلوده امروز امكان پذير نيست. بحث من درباره تعهد فرهنگى است كه يك امر ايدئولوژيك است و الآن در دنيا شبيه يك نظريه استالينى مفهومى مطرود است و مربوط به روشنفكر دهه 60 مى باشد، و دانشمندان جهان غرب به شدت از آن روى گردان هستند آنها مى گويند كه در آن دهه اين حرفها به جايى نرسيده و الآن بايد به خودمان بپردازيم. يك بحثهايى هم مى كنند كه فايده آن را نمى دانند. اگر هم از آنها پرسيده شود كه در كنار شما حمام خون به راه افتاده يا فاشيسم در حال رشد است جوابى ندارند. فقط خواهند گفت كه فرهنگها غير قابل ترجمه به يكديگر هستند. در واقع تفكر ميان فرهنگى در غرب به يك نااميدى و استيصال فكرى رسيده است كه به نظر من بايد مداوا شود. امكان پذير بودن تفاهم ميان فرهنگى
ممكن است كسى بگويد آيا اين تبادل ميان فرهنگى اى كه شما مطرح مى كنيد امكان دارد؟! در حاليكه در گذشته يك بار تجربه شد و نتيجه آن همين جنگ و جدالهايى كه مى بينيم. آيا دوباره مى خواهيد از ابتدا شروع كنيم و آيا اصولا چنين كارى صحيح است؟! پاسخ من اينست كه بين اين دو مرحله تفاوت است. در ابتداى قرن حاضر، علوم اجتماعى مطرح مى كردند كه بايد از مذهب فارغ شده و جهانى شويم - كه البته ادعاى غلطى بود و انتقاد «پست مدرنها» (5) از آنها درست است و در واقع اين توجيه هاى غرب بود كه لباس جهانى پوشيد و مانع از اين تفاهم شد و بلكه به استعمار فكرى غرب انجاميد - اما آيا بايد بپذيريم كه از دست روشنفكران چيزى برنمى آيد، همانطور كه در غرب اينگونه شده است؟! در حاليكه در دهه 60 روشنفكران حداقل در خود احساس تعهد مى كردند و حتى در فرانسه روشنفكران در برابر كشتار مردم الجزاير سر و صدا به راه انداختند و آقاى «ژان پل سارتر» در خيابان نشست و گفت كه «اين ملت را نكشيد و از بين نبريد، اين كارها غلط است و استعمار بد است.» اما در حال حاضر با يك سكوت مرگبارى مواجه هستيم و عجيب اينكه اين سكوت از سوى كسانى است كه ملتها بايد به آنها اميد داشته باشند، يعنى همان روشنفكران، به جاهل كه نمى توان اميد داشت، بايد به روشنفكران اميد داشت كه امكان ديدن و بررسى كردن ديگران برايشان وجود دارد. البته ممكن است گفته شود كه اينجا عامل مهمى ناديده گرفته شده و آن هم استكبار جهانى و حمايت روشنفكران است، دليل اين مطلب هم اين است كه مسلمانان، يهوديان و مسيحيان در بيت المقدس در كنار هم و در صلح و صفا زندگى مى كردند ولى پس از دخالت استكبار همان صلح و صفا به جنگ و خونريزى تبديل شد و متاسفانه امروزه در مقالات ونوشتارها، روشنفكران از استكبار دفاع مى كنند، مثلا مى گويند امريكا حق دارد كه در جايى دخالت نظامى كند، جنگ كند، تا بعدا صلح ايجاد كند، ولى اسلام به اين عامل مهم توجه دارد كه با از بين رفتن استكبار صلح و صفا و تفاهم نيز بوجود مى آيد. پاسخ من اين است كه ما نمى خواهيم روشنفكران را تنزيه و تقديس كنيم. اتفاقا در تضادها و تعصبات خود اروپا هم روشنفكران نقش داشته و دارند. اما بحث تعهدى كه من مطرح مى كنم يك جهت خاص دارد و آن اينكه اگر فردى آن مقدمات را بپذيرد به شناختى مى رسد كه مانع از جنگها و تعصبات خواهد بود. اما آيا مى توانيم همه اين جريانات را به مسائل سياسى ربط دهيم يا اينكه حقيقت چيز ديگرى است و آن اينكه يك نحو استقلال هم در اين جريانات و تعصبات وجود دارد؟ نظر من بيشتر متوجه دومى است. يعنى هر چند كه نيروهاى مختلف سياسى كه از تعصبات مذهبى هايت سوء استفاده را مى كنند و نيروهاى محلى هم مثل ابرقدرتها بدشان نمى آيد كه از اين تعصبات كمال استفاده را بكنند، ولى به نظر من تعصبات و عدم تفاهم ها هميشه بوده اند و نيروهاى سياسى از آن سوء استفاده كرده اند، اما لزوما تنها عوامل سياسى زمينه ساز و يا عامل يگانه جنگ و خونريزيها و تعصبات نيستند. نكته مهم اينجاست كه در تاريخ مواقعى را سراغ داريم كه تعصبات به اوج نرسيده است و گروههاى مختلف با هم زندگى مى كردند و همين تفاهم جلوى توطئه استعمارگران را هم گرفته است، اين خيلى مهم است ومساله اى كه الآن وجود دارد اين است كه در دنياى امروز نمى توان تعصبات را تحمل كرد، زيرا اولا امكان نابودى، خيلى بيشتر است و ثانيا دنيا در حال كوچك شدن مى باشد. بنده به مسائل سياسى هم نمى پردازم، چرا كه به استقلال حيطه هاى علمى مختلف معتقدم، يعنى هر حيطه اى را به حيطه سياسى تعميم نمى دهم، و در نتيجه به راحتى بيشترى مى توانم روى اين حيطه كنترل داشته باشم، حيطه تفكر روشنفكرانه در تمدنهاى مختلف. به عبارت ديگر ما نمى توانيم اين تئورى را قبول كنيم كه حقيقتى عينى وجود دارد كه چون ما قدرت سياسى نداريم نمى توانيم در آن دخالت كنيم و تاثير بگذاريم، خير، حيطه ها فرق مى كند. حال اين سؤال مطرح است كه همين الآن كه در جاهايى از دنيا تعصبات رو به رشد هستند و عده اى تحت ظلم و ستم قرار دارند و قتل عام مى شوند و مورد تجاوز قرار مى گيرند، در اين ميان، نقش كسانى كه مى توانند تفاهم كنند و امكان فكر كردن و تفهم دارند چيست؟ منظور من آنهايى نيست كه در دنياى سياست اند. خير، آن بحث ديگرى است. منظور من، كسانى است كه بنده آنها را به عنوان روشنفكر تصور مى كنم و در هر جامعه اى مفهوم گسترده اى را در بر مى گيرد، يعنى همه روحانيون در همه مذاهب و همه عالمان علوم جديد در هر رشته اى از رشته هاى علمى را شامل مى شود. اين اقشار و طبقات هم مى توانند به اين آتشها دامن بزنند و هم مى توانند آب روى آن بريزند و آن را خاموش كنند. حال آيا ما بايد از اين تعهد روشنفكرانه سؤال كنيم يا نبايد سؤال كنيم، و اگر سؤال مى كنيم چگونه بايد سؤال كنيم اين در واقع معضله و مشكله اى است كه براى من خيلى مهم است. نقش روشنفكران در جوامع استكبارى
برخى مى گويند اين مساله آب در هاون كوبيدن است است، و روشنفكران در مقابل قدرتهاى تبليغى و سياسى و علمى و نظامى دنيا، كارى نمى توانند انجام دهند، بلكه آن قدرتها و سازمانها به كار روشنفكران جهت مى دهند، مثلا آنها به آقاى پوپر جهت داده اند و افكار او را به سمت خودشان جلب كرده اند. ولى من در جواب مى گويم اتفاقا وقتى ببينيم كه يك روشنفكر را جهت داده اند و از راه خارج كرده اند مسئوليت ما بيشتر مى شود، مثلا در آلمان نازى، خيلى از بزرگان فلسفه آلمان كه افتخار فلسفه اند، تحت تاثير فلسفه آلمان نازى واقع شدند، بهترين نمونه «هايدگر» است. اما بايد توجه داشت كه مساله اين نيست كه روشنفكران تحت تاثير قرار مى گيرد، بلكه مساله اين است كه آيا روشنفكران تعهدى دارند يا ندارند و آيا اين آب در هاون كوبيدن است يا نه. به نظر من روشنفكران در هر مكانى كه هستند در مقابل پول و زور و چيزهاى ديگر قدرت خيلى زيادى دارند و فى الواقع در اين موارد خيلى اغراق در قدرت صورت گرفته است. نه وسايل ارتباط جمعى اينقدر قدرت دارند كه تصورات جامعه را شكل دهند، نه روشنفكران آنقدر بى قدرت هستند. در جايى كه روشنفكران از كارشان استعفا داده باشند در جامعه اى مثل آمريكا كه روشنفكران حضور در صحنه ندارند وسايل ارتباط جمعى مى توانند افكار را شكل بدهند ولى در دهه اى كه روشنفكران در ميدان بودند ديگر وسايل ارتباط جمعى اينقدر قدرت نداشتند. البته بنده با اين تفسير كه مى توان گفت قدرت سياسى توانسته است همه روشنفكران را از بين ببرد يا آنها را به خود متمايل كند، مخالفم. علت اينكه روشنفكران در جامعه امريكا از بين رفتند اين نيست كه قدرت سياسى اى مثل [ CIA] اينها را خريده يا از دور خارج كرده است بلكه اينها خودشان خود را كنار زدند و از دور خارج كردند. اين تفكر منفى كه كم كم بوجود آمد تعهد اجتماعى نيز كم كم از بين رفت و باعث شد كه خود اينها نيز از بين بروند و عقب نشينى كنند و به صندليهاى راحتى دانشگاهيشان بچسبند، بجاى اينكه بيايند و در خيابان مبارزه كنند. بله موقعى كه اينها مبارزه مى كردند توانستند جلوى جنگ ويتنام را بگيرند. به نظر بنده همين خلاء تئوريك سبب شده است كه روشنفكران كنار بكشند. روشنفكران و جامعه امريكا
مثالى بزنم، ببنيد در جامعه امريكا با اينكه دانشمندان ثابت كرده اند كه فرقى بين سياه و سفيد نيست و هيچ دليل علمى هم براى نظريه تبعيض نژادى نيست ولى هنوز در آنجا تبعيض نژادى هست. حال ممكن است كسى بگويد كه علت اين امر به قدرتها و نهادهاى سياسى كه تبعيض نژادى را دامن مى زنند برمى گردد، نه روشنفكران. ولى به نظر من بين كشفى كه دانشمندان كرده اند كه از نظر بيولوژيكى فرقى بين سياه و سفيد نيست و بين اين مطلب كه در بين مردم گسترش پيدا نكرده است حلقه مفقوده اى وجود دارد كه همان «روشنفكران » است. اين حلقه مفقوده باعث عدم گسترش شده است. البته اين به معناى نفى توطئه قدرتهاى سياسى نيست. بعلاوه ممكن است كه روشنفكران نژاد پرست هم داشته باشيم ولى مساله اى كه من روى آن انگشت مى گذارم اينست كه نژاد پرستى در تار و پود جامعه امريكا رسوخ نمود و ريشه دواند و روشنفكران مى توانستند از چنين رخدادى جلوگيرى كنند. به نظر من اگر بخواهيم علت اين امر را به نهادهاى سياسى مربوط بدانيم اين يكنوع تقليل گرايى است گرچه ممكن است كه در يك جهت نهاد سياسى اين كار را كرده باشد ولى به نظر من اين كليت درست نيست، چرا كه اولا اين امر پيچيدگى نظام اجتماعى را به يك نوع توطئه سياسى تقليل مى دهد، بعلاوه باعث نااميدى مى شود يعنى سبب مى شود روشنفكران بگويند پس ما نقشى نداريم و هر كارى بكنيم جريانات سياسى وجود دارند و كار خودشان را مى كنند. من مى خواهم بگويم و تاريخ هم اين را نشان داده است كه وقتى روشنفكران به تعهد خود پاى بند باشند مى توانند نقش داشته باشند و وقتى از تعهدشان استعفاء دادند - كما اينكه الان در غرب اين كار را ك ردند - عملا زمينه را براى همان نيروهاى استكبارى و كسانى كه مى خواهند دنيا را قبضه كنند باز مى گذارند. اين مد فكرى سوفسطائى كه در جهان روشنفكرى وجود دارد كه قدرت همه چيز است و فكر هيچ چيز، و روشنفكر نمى تواند با نهادهاى سياسى مبارزه كند، به نظر من، اين از عواملى است كه كاملا به همان نيروهاى استكبارى كمك مى كند، حتى بدون اينكه بگوييم نيروهاى استعمارى اين را طرح كرده باشند، اين طرز تفكر به نيروهاى استعمارى كمك مى كند. البته اين درست است كه مساله ابعاد مختلف دارد، سياسى، اقتصادى و... و روشنفكران نمى توانند همه دردها را درمان كنند و تسكين دهند، و اين كار روشنفكر به تنهايى نيست بلكه كار كسى است كه بتواند همه دنيا را با همه ابعادش درك كند و خود را از تعصبات خارج كند و همه را انسان و مساوى ببيند تا بتواند دردها را درمان كند. من نمى خواهم نقش را به روشنفكر محدود كنم ولى به هر حال روشنفكر هم بايد به فكر دارو باشد، به فكر اصلاح دنيا باشد، حال اين دارو را چه كسى بدهد مساله ديگرى است. اين ساده لوحانه است كه فكر كنيم روشنفكران مى توانند همه دنيا را اصلاح كنند، ولى مساله تفكر نبايد دست كم گرفته شود، هر چند كه قدرتها هم قوى باشند. حداقل ما در انقلاب اين معنا را درك كرديم. ما بايد به دنيا فكر كنيم و درد داشته باشيم و همه مردم دنيا را به دردشان توجه دهيم و بگونه اى شوند كه بخواهند درمان شوند. البته ما بايد در حد توان و وسع مان تلاش كنيم، حال در عمل به كجا مى رسد ما نمى دانيم، آيا اصلا به جايى راه پيدا مى كند يا خير، بايد توجه داشت كه از ابتدا نبايد گفته شود كه فايده ندارد، اما نمى توانيم بگوييم كه مداواى قطعى هم صورت مى گيرد. اينكه يك فكرى در كجاى تاريخ تبديل به نيروى اجتماعى مى شود مساله اى است كه نمى توان آنرا به صورت تئوريك بيان كرد، اين مساله عملى است و به رقابتهاى انتخابى و نيازهاى معنوى طبقات و اقشار مختلف و به مسايل اقتصادى و سياسى، كه همه اينها با هم در حال تعامل مى باشند، بستگى دارد. ولى يكى از اين عوامل كه نبايد ناديده گرفته شود، مساله فكر و همان نسخه است و من به افرادى كه مى خواهند اين فكر يا نسخه را براى جامعه فراهم آورند روشنفكر مى گويم. حتى اگر مستكبران و سياستمداران مانع از كار روشنفكران و فكر كردن آنها شوند، اين سبب نمى شود كه روشنفكران دست از فكر بردارند، ما در خيلى جاها سراغ داريم كه «فكر» سبب سرنگون شدن نظامهاى سياسى شده است. تفكر نقش اساسى دارد. حضرت امام فكرى داشت با اينكه ممكن بود ايشان نداند كه اين فكر به كجا مى رسد - چون پيشگو و غيب گو نبود - مساله تعهد ايجاب مى كند كه روشنفكر نبايد تقليل انگار باشد و بايد به فكر دادن نسخه ها باشد. البته نمى توان گفت كه روشنفكر مى تواند يك نسخه مشترك بدهد. در دنياى امروز يكى از انواع تفكرى كه بايد وجود داشته باشد همين است كه نقاط مشترك در بين انسانها را گرفته و انسانها را رشد عقلانى بدهند. البته متاسفانه الان روشنفكران استعفا داده اند و به فكر اينها نيستند. به هر حال، طرح مساله تفاهم ميان فرهنگى مساله اى است كه من به آن علاقه دارم و معتقدم كه اين علاقه به تفاهم ميان فرهنگها، بنده را به سوى جامعه شناسى و مردم شناسى برده است. البته جنبه ايدئولوژيك و فكرى هم داشته است. در مطالعه انسان شناسى با اين سؤال مواجهيم كه آيا فرهنگها مى توانند يكديگر را بشناسند يا خير؟ و اگر مى توانند آيا علوم جامعه شناسى و انسان شناسى تعهدى در اين زمينه دارند يا نه؟ و چون مساله ايدئولوژيك و علمى است انتظار نمى رود كه توافق كامل در مورد آن بوجود آيد. ميزان تاثير فكر ارائه شده نيز به موقعيت تجربى خاصى كه هر روشنفكرى در آن قرار دارد بستگى دارد. يعنى اين زمينه هاى سياسى، اجتماعى، اقتصادى است كه تعيين مى كند تا چه حد يك فكر مى تواند مؤثر باشد. جايى هست كه فكر اصلا مؤثر نيست و اصلا نمى تواند در برابر نيروى نظامى عرض اندام كند و لااقل در كوتاه مدت نقش تعيين كننده داشته باشد، ولى جايى هم هست كه يك نفر با يك فكر در بزنگاه تاريخ مى تواند به يكباره جهت تاريخ را عوض كند. اين در واقع مبناى فكرى اى است كه من به آن معتقدم، و اينكه كدام اول باشد و كدام دوم نمى توانيم آنرا در متاتئورى تعيين كنيم، با اين همه بايد در صحنه عمل برخورد كنيم و به صورت تجربى در جهان ايدئولوژيك با آن درگير شويم و در جهان علمى آن را بشناسيم، كه يكى مى شود جامعه شناسى و انسان شناسى و تاريخ، و ديگرى مى شود درگيرى در سياست نه علم سياست و به بيان ديگر درگيرى در پروسه علم سياست. [حال اين مسايلى را كه تا به حال مطرح كردم مى توانيم در بقعه امكان قرار دهيم و درباره اش فكر كنيم، نتيجه جرقه فكر شما هر چه بود مى توانيد به طرف آن حركت كنيد و انديشه كنيد.] «روشنفكران » حاملان تفاهم ميان فرهنگى
بحث من در اينجا با هنگامى كه به عنوان يك جامعه شناس بحث مى كنم متفاوت است. بنده معتقد به تفكيك اين دو هستم. من احساس مى كنم كه زمان، زمانى است كه روشنفكران مسلمان بايد داستان تفاهم ميان فرهنگى را جدى بگيرند و در سطح جهانى جهاد و مبارزه عليه تعصبات بى جا را با فراهم آوردن زمينه باز عقلى و علمى به جد بگيرند. اگر مذاهب دنيا بخواهند با هم صحبت و مذاكره داشته باشند، من معتقدم كه ما از هيچ مذهب ديگرى كم نمى آوريم و هيچ چيزى را در جنگ بى امان تعصبات مذهبى از دست نمى دهيم. ما با تشكيل سمينارى مى توانيم همه علماء مذاهب مختلف را جمع كنيم تا بحث و صحبت علمى برقرار شود و نظرات مطرح شود. مگر نه اينست كه ما در همه دنيا حت ستم متعصبين بى منطق هستيم، مگر اينطور نيست كه ما بهترين كالاى علمى را در بين مذاهب جهانى داريم، و مگر نه اينست كه هيچ مكتبى نيست كه به اندازه اسلام به عقل اهميت داده باشد، آنهم اسلامى كه در چند صد سال گذشته داشتيم كه يك دين كاملا مطابق با عقل بوده است، پس چرا حركت نكنيم؟ واقعا زمان، زمان اينست كه در چنين دنيايى كه روشنفكران غربى استعفا داده اند و به «لوكاليسم » (6) و «پست مدرنيسم » و «سفسطه » و آنچه من به آن انحطاط مى گويم افتاده اند ما پيشرو باشيم. ما بايد به ميدان بياييم و هيچ ترسى هم از بعضى روشنفكران داخلى و خارجى نداشته باشيم. اين حرف را من به عنوان يك فرد مى زنم نه به عنوان جامعه شناس. اگر حرفها مطرح شود يقينا ما غالب هستيم. حالت ترس و روحيه شكست بايد براى ما بى معنا باشد. من به عنوان يك روشنفكر مسلمان اين احساس شديد را دارم كه چرا بايد از بعضى افكار ترسيد. بنده در زمان شاه در دانشگاه بودم و آنجا پر از انحطاط و فساد بود، در سينماها فيلمهاى زشتى نشان مى دادند، تصاوير بيست مترى از زنان را با وضع عجيب و غريبى مى كشيدند، ولى ديديم كه تفكر و فكر بر آن غالب شد. البته نمى گويم كه از نظر علمى هميشه فكر غالب مى شود، اما آنچه كه اهميت دارد تعهد است، ما بايد متعهد باشيم و كارمان را انجام دهيم و نترسيم. در زمينه ملى و جهانى نبايد از هيچ چيز واهمه داشته باشيم. اين زمينه ايدئولوژيك بحثهاى من است، اما زمينه تئوريك آن، همان تفاهم ميان فرهنگى است. يك نكته اى كه مى خواهم تذكر دهم اينست كه اگر مى بينيم در بين ما از برخورد بين فرهنگها ترس وجود دارد، اين ترس از عدم آمادگى روشنفكران ما ناشى مى شود، تشخيص من اين است كه ما يك مقدار دچار وضع كودكانه شدن فكر شده ايم، كودكانه شدن فكر معلول اين است كه ما يك مقدار درون خودمان احساس امنيت كرديم و دشمن را نديديم و خود را رها كرديم و كمى هم از دنياى خارج مى ترسيم. واقعيت اين است كه ما به عنوان يك روشنفكر مسلمان بايد به دنيا مسلط باشيم، و بايد بدانيم در آن چه مى گذرد و چه خبر است. چند نفر از ما مى دانند كه در اسرائيل چه خبر است، چند حزب وجود دارد، كدام گرايشها به كجا مى روند، ما درباره آنها هيچ نمى دانيم، اما آنها درباره ما همه چيز مى دانند (تازه آنها كافر حربى هستند و ما با آنها سر جنگ داريم) چرا ما نبايد موسسه اسرائيل شناسى داشته باشيم. آيا همين كه به آنها رژيم صهيونيستى بگوييم كافى است؟ اينكه براى آنها فحش نيست بلكه توصيف و توضيح آنها است. البته قبلا كتابهائى درباره اسرائيل نوشته شده ولى ما بايد اطلاعات دقيق علمى پا بپاى زمان از آنها داشته باشيم. بنابراين تفاهم ميان فرهنگى و نحوه مطرح كردن آن در سطح جهانى، براى روشنفكران مسلمان يك وظيفه است، اين مساله جنبه جهانى دارد و نه ملى. بايد تفاهم ميان فرهنگى را بگونه اى طرح كنيم كه روشنفكران را در سرتاسر دنيا به خودمان جلب كنيم، استراتژى ما نبايد استراتژى ترس باشد، نبايد از برخورد كردن سنگها با سرمان وحشت داشته باشيم، ما بايد سنگها را منفجر كنيم و سلاح آن را هم داريم. استراتژيمان هم نبايد دفاعى باشد، بلكه بايد حمله اى باشد. بايد با قدرت به ميدان بياييم. اينها بحثهايى است كه به عنوان يك مسلمان ايرانى مطرح مى كنم و آنچه را كه در قسمت اول بحث گفتم زمينه اى علمى است كه به دنبالش جنبه بيوگرافى است. يعنى من به عنوان انسان، اين ارزشها را دارم و بعد آن فكرها را كردم. الزامى ندارد كه شما از آن فكرها به اين ارزشها برگرديد و لازم هم نبود كه مطرح شود. بلكه اينها دو زمينه متفاوت در ذهن ما هستند و وقتى در سطح جهانى مى آييم بايد در اين حد با آنها برخورد داشته باشيم. ما با جوان نازى، يا با آن جوان هندى متعصب نمى توانيم بحث كنيم. ما اگر بخواهيم جان مسلمانان را حفظ كنيم ناچار هستيم كه در مورد دنيا اينطور فكر كنيم و ميدان را به دست خودمان بگيريم و جاى خالى هم هست. در ايران اكثريت با مسلمين است، اما در هند اينطور نيست و خيلى در فشار هستند ولى در غرب يك خلاء ايدئولوژيك است و بايد از آن بهره برد ما بايد ميدان را بدست بگيريم، اين زمينه ايدئولوژيك بحث است. پس روشنفكران حاملان تفاهم ميان فرهنگى هستند و روشنفكران مسلمان شايسته ترين حاملان مى توانند باشند. راههاى عملى تفاهم ميان فرهنگى
ممكن است اين سؤال مطرح باشد كه راههاى عملى اين تفاهم چيست و اصلا آيا راه عملى مشخصى دارد، يا صرفا يك تئورى ذهنى است؟ به نظر من راههاى عملى آن خيلى ساده بدست مى آيد، شما فكر كنيد كه در كنفرانسها چه مى گويند و چه بايد گفت. رساندن اين سخن به گوش روشنفكران دنيا آسان است. الآن آنقدر روشنفكرانى هستند كه هيچ حرفى ندارند. الآن حرفها از موضع ضعف يا از موضع ترس بيان مى شود كه موجب پرخاشگرى است. هيچ لزومى ندارد از اين موضع حركت كنيم. اگر ما منابع فرهنگى را خوب شناخته باشيم، مى توانيم با كمال افتخار و با سينه سپر كردن در مجالس بين المللى حرفمان را بزنيم. به نظر من مهم فكر است يعنى اينكه در حد جهانى ما چه مى خواهيم بگوييم. ما به زمينه ها و برخوردهاى سياسى هم كارى نداريم، عهده دار آن وزارت خارجه است و به ما مربوط نيست. به نظر من بايد اينطور فكر كنيم كه تنها مى خواهيم در كنفرانس بين المللى حرف بزنيم و بتوانيم در مقابل يك هندو يا بى دين يا بعثى، يك سوسياليست، كمونيست يا يهودى بنيادگرا از خودمان دفاع كنيم و حرف بزنيم و او را از نظر علمى از خودمان بترسانيم، يعنى او بداند كه با ما چطور رفتار كند. اين ايده آل است و در دنيا جايش خالى است، مسلمانان دنيا اين را از ما مى خواهند، مسلمانانى كه تحت ستم و ظلم متعصبين و بنيادگراها هستند. مهم فكر است راههاى عملى خود را نشان مى دهند. با اين مقدمه، حال ببينيم حمله تفاهم ميان فرهنگى چه كسانى هستند. اين حاملان تفاهم ميان فرهنگى را، كه در واقع حمله هر گونه فكرى هستند، من روشنفكر مى نامم. روشنفكر ترجمه واژه اصطلاحى intellectual است كه در جهان مدرن غرب استعمال مى شود. اينجور كلمات را ما ممكن است با ديدهاى مختلف نگاه كنيم. اگر با ديد خيلى عينى تاريخى نگاه كنيم روشنفكر آدمى است كه در دهه اى در فرانسه رشد كرده و به انگلستان و آلمان قابل تسرى نيست - انگليسى و آلمانى كس ديگرى است - اگر ما بخواهيم جزئى نگاه كنيم، اين كلمه خاص فرانسه است كه در دهه آخر قرن بيستم در كشورهاى خاصى مد شده است. كلمه intelegetsia يك كلمه روسى يا لهستانى است، البته ريشه اش لاتين است، اين هم در دهه آخر قرن نوزدهم و در دهه اول قرن بيستم مطرح مى شود، اينها جزئى اند. پس اگر بگوييم كه روشنفكر يك مفهوم غربى يا يونانى است، ما به چه حقى مى توانيم اين كلام را بگوييم، آيا اين استفاده غلط از كلمات نيست؟ از سوى ديگر در چه صورتى مى توانيم به خودمان روشنفكر بگوييم؟ اگر مرادمان از روشنفكر همان جوهره اى باشد كه مرجع كلمه intellectual در فرانسه باشد، اطلاق آن بر خودمان غلط است ما چه تناسبى با روشنفكران غربى داريم، ولى هيچ اشكالى ندارد كه با عنايت به اين تفاوت، اين مفاهيم خاص تمدنى را از يك تمدن خاص و از يك زبان خاص آنهم با يك عنايت خاصى به تمدنهاى ديگر تسرى دهيم. اگر حواس ما جمع باشد به نظر من هيچ اشكالى ندارد. در فرانسه اينها گروههايى بودند كه به دفاع از كسى برخاستند كه يك افسر يهودى بود و شوئيست هاى ارتش فرانسه براى اينكه خودشان را از شكست مفتضحانه اى كه خورده بودند نجات دهند به دروغ او را متهم مى كردند كه اسرار را به دشمن داده است، او را گرفتند و در جزيره اى محبوس كردند، بعدها يك عده روشنفكر من جمله اميل دوركايم و اميل زولا به دفاع از او برخاستند و اين لغت از آن زمان به اينها اطلاق شد. كلمه intelligentsia به گروهى برمى گردد كه در روسيه و اروپاى شرقى بودند و به اشراف وابسته نبودند هر چند كه خاستگاه و زادگاه طبقاتى شان اغلب اشراف بوده است نه اينكه وابسته به دهقانان باشند، و معمولا يك تحصيلات كلى داشتند. اين دو مفهوم، مفهوم خاص هستند و ما كارى به آنها نداريم، اما مى توان آن را طورى تعريف كرد كه امكان مقايسه بين تمدنهاى مختلف را بدست آوريم. اصولا در همه تمدنهاى جهان و در همه فرهنگها، ما گروهى را داريم كه اين زندگى روزمره را ترك مى كنند و به سمت چيزى مى روند كه ما آنرا «حقيقت » يا «زيبايى » يا «علم » يا «تحليل گرى ساختارهاى حقيقت » گوييم. اينها را علماء يا اهل علم، يا هنرمندان يا مردان ادب مى گوييم. اينها در واقع از زندگى روزمره جدا شده و پشت بر مردم و خلق كرده و رو به حق و چيز بالاترى مى كنند كه از خلق بالاتر است. از نظر شاخص اجتماعى هم اينها معمولا با يك زبان خاصى صحبت مى كنند كه با زبان روزمره فرق مى كند، اصطلاحات خاصى دارند و به قول معروف اهل اصطلاحند و براى نيل به آن حقيقت احتياج به ابزارهاى لغوى و زبانى دارند. در مقابل اينها، گروهى داريم كه همسفران اينها در اين سير و سفر بسوى حقيقت اند، ولى برخلاف آنها در يك جايى بسوى مردم برمى گردند و ما در اين بازگشت مفهوم تعهد را پيدا مى كنيم و به اينها روشنفكر مى گوييم. در واقع فرق بين روشنفكران و مردان علم و ادب (دسته اول) در اين است كه اينها بسوى مردم برمى گردند در حاليكه آنها به مردم پشت كرده اند. اين يك مفهوم و معنى از روشنفكر است. پس وقتى مى گوييم روشنفكر منظورمان كسى نيست كه فلسفه مى خواند، بلكه كسى است كه يك تعهدى دارد، مى خواهد كارى بكند، از علمش استفاده كند. يك مفهوم ديگر از روشنفكر، مفهومى است كه در مقابل روشنگر، (7) قرار دارد فرق بين اين دو در يك نوع انتخاب اخلاقى - تعهد - نيست كه در بين علماء و روشنفكران بود، بلكه فرق اين دو، در جايگاه است. اگر ما يك هرمى را تصور كنيم، روشنفكران در راس آن هرم اند و روشنگران در قاعده، روشنفكران مثل كسانى هستند كه كتابى را مى نويسند و افرادى كه در قاعده اند كسانى هستند كه آن را مى خوانند، آنها مولدند و اينها مصرف كننده - مولد كالاى فكرى و مصرف كننده آن - اينها را مثل يك تسمه پروانه هم مى توان در نظر گرفت كه اول عقائد روشنفكران را به خودشان منتقل مى كنند و بعد به ميان اقشار مردم مى برند پس يك ابهامى در كلمه روشنفكر وجود دارد، گاه مرادمان از روشنفكرى متعهد بودن است و گاه مرادمان كسى است كه مولد افكار و توليد كننده آنها است. من سعى مى كنم اين مفهوم را باز كنم و از انواع مختلف روشنفكران يك سنخ شناسى ارائه بدهم كه بتوانيم آن را به تمدنهاى مختلف با همان عنايت خاصى كه در ابتدا عرض كردم تسرى بدهيم. حال از برخورد اين چهار مقوله چهار نوع روشنفكر بدست مى آيد: دسته اول:
شيفتگان حقيقت مطلق - افرادى كه هم در راس هرم فكرى اند و هم به سوى حقيقت مى روند.دسته دوم:
رهبران انقلابى يا مصلحين: افرادى كه در راس هرم فكرى اند ولى تعهد اجتماعى هم دارند. اينها سعى مى كنند حقايق را به ايدئولوژيهاى انقلابى و اصلاحى تبديل كنند. البته علت اينكه من به اينها رهبران گفتم به خاطر تاكيد روى اين نكته است كه آنها در راس هرم فكرى هستند.دسته سوم:
نگه دارندگان سنتها، مرزداران، پاسداران سنتهاى فكرى: اينها مقلد دسته اول و پشت سر آنها هستند و شت به مردم دارند ولى در سطح آنها نيستند و سطح پايين ترى دارند.دسته چهارم:
مجريان عملى عقائد: كه در سطح پايين تر از رهبران انقلابى اند. البته اين اولين بارى است كه من كتابى را كه به انگليسى نوشته ام، ترجمه مى كنم. به هر حال اينها چهار نوع روشنفكر هستند و در همه آثارى كه درباره روشنفكران نوشته شده است اجمالا به آنها اطلاق روشنفكر شده و آنقدر با هم مخلوط شده است كه خيلى ها از تعريف كردن روشنفكر استعفا مى دهند و مى گويند ما كارى به تعريف روشنفكر نداريم و به كارمان مى پردازيم - كه البته حرف درستى هم هست و غلط نيست - ولى به نظر من يك نوع روشنفكرى مى تواند به ما كمك كند كه به راحتى و خوبى سنخ شناسى كنيم و بگوييم كدام روشنفكر مد نظر ماست. حالا مى خواهم اين سنخ شناسى را كامل تر كنم. افراد دسته دوم تعهدى دارند، افراد دسته اول چيزى دارند كه مى توان آن را به «شغل » ترجمه كرد. كسى كه علاقه و شوق به كشف علم دارد و مى خواهد به علم برسد در واقع به حقيقت تعهدى دارد ولى افراد دسته دوم تعهد به مردم دارند. مثلا مى گويند آنهايى كه راهبه يا كشيش مى شوند بايد يك احساس مسؤليت (8) داشته باشند كه وظيفه خودشان را بدانند و به دنبال آن بروند، گويا آنها را براى آن كار خوانده اند، اينها را مى توان «مجذوب شدگان حقيقت » ناميد. حالا نوع عقلانيتى كه در اينجا هست عقلانيت نظرى (9) است. در حاليكه عقلانيت دسته ديگر عقلانيت عملى است. اگر بخواهيم همين سنخ شناسى را كامل تر كنيم بايد ببينيم كه در زمينه هاى علم و مذهب و فكر اينها چه كسى مى شوند. ما مى خواهيم در زمينه هر كدام يك تقسيم بندى كوچكترى داشته باشيم: همان طور كه از جدول شماره 2 پيداست ما در حقيقت يك سنخ شناسى از مشاغل روشنفكران را ارائه داده ايم. البته اينطور نيست كه قبلا اينكار را كرده باشند و مثلا ما بتوانيم بگوييم هفتاد نوع شغل داريم، خير، اين طبقه بندى ماست و مى گوييم به چه دليل كدام مشاغل در كجا قرارمى گيرند. مثلا در زمينه علم - براى شيفتگان حقيقت مطلق - ما عنوان «كاشفين » را مى گذاريم، و براى دسته دوم - يعنى مصلحين و رهبران انقلابى - مخترعين را قرار مى دهيم يعنى يكى هدفش كشف است و ديگرى مى خواهد اختراعى كند كه بدرد مردم بخورد. يا مثلا به اعتبار فكر براى دسته اول «تئوريسنها» را قرار مى دهيم و براى دسته دوم مقننين و مصلحين. حال ببينيم در قسمت مذهب چه بايد گذاشت؟ به نظر من در اسلام تفكيك وجود دارد، در اسلام بين «نبى » و «ولى » تفاوت وجود دارد. «ولى » مقامى است كه بسوى خدا مى رود. ولى «نبى » مقامى است كه پس از آنكه بسوى خدا رفت بسوى مردم باز مى گردد تا رسالتى داشته باشد. البته مى شود در يك شخص هر دو مقام وجود داشته باشد، يعنى هم ولايت براى او باشد و هم نبوت، مثل مقام شامخ حضرت رسول اكرم (ص) كه هم نبى بودند و هم ولى. خوب، بياييد همين سه اعتبار را در دو طبقه ديگر در نظر بگيريم: از نظر مذهب ما براى دسته سوم - كه همان مرزداران سنتها بودند - ما عناوين عابدين، رهبانان و عارفين را داريم، در حاليكه براى دسته چهارم - يعنى مجريان عملى عقايد - ما عنوان روحانيون را داريم چرا كه به مردم تعهد دارند و صرفا كارشان اين نيست كه فقط تزكيه و تقوى بدست آورند و به مقام عرفان و فنا برسند، بلكه مى خواهند برگردند و مردم را كمك كنند. اگر يادتان باشد گفتيم كه افراد دسته چهارم دنباله روان افراد دسته دوم هستند، اينجا هم اينها دنباله روان نبوت اند، در حاليكه عارفين دنباله روان ولايت اند. البته اينها مفاهيم هستند و نبايد خيلى درگير مفاهيم شد. نكته اى كه بايد بدان توجه داشت اينكه اين چهار تا خانه اى ما در جدول شماره 1 ترسيم كرده ايم - و در حقيقت ترسيم همان چهار دسته اى است كه گفتيم - بدان معنا نيست كه جمع آنها امكان نداشته باشد. بعدا توضيح خواهم داد كه هر كدام از ما ممكن است به حسب ساعات روز از خانه اى به خانه ديگر حركت كنيم، يعنى لحظه اى در يك مقامى باشيم و در لحظه ديگر به مقام ديگرى برويم و هكذا. درست مثل عالمى كه در لابراتوارش كار مى كند، اين عالم ممكن است در يك لابراتوار ديگرى بيايد و تحقيق عملى را شروع كند بعد ممكن است به جاى ديگرى بيايد و صنعتگرى كند. يك استاد و دانشگاه ممكن است چند كار را انجام دهد. يعنى اينها يك سرى قوالب ثابتى نيست كه ما مردم را داخل آن كنيم و بگوييم بيرون هم نمى توانند بيايند. خير، اينها از نظر تحليلى است و ما را روشن مى كند كه بدانيم اصولا روشنفكر يعنى چه. همانطور كه در جدول مشخص شده است در طبقه پايين كاشفين، دانشجويان، محققين و متخصصين واقع مى شوند. معلمين و بوروكراتها و آنهايى كه فرضا در وسايل ارتباط جمعى هستند و در كار نشر و طبع اند همگى در طبقه چهارم هستند. اما در ارتباط با هنرمندان، بايد توجه داشت كه هنرمندان بستگى به اينكه در چه حدى باشند در حد رهبرى يا در حد صنعتگرى فرق مى كند، روى اين مطلب بايد كار كرد. البته در اينجا من ستون هنر را باز نكرده ام ولى مى شود گفت كه صنعت و هنر هم گاه صنعت و هنر زيبايى پرستانه مردمى و هنرى كه بسوى مردم باز مى گردد است و گاه صنعت و هنر و زيبايى پرستانه مطلق و در حد پايين تر كسى را داريم كه مى خواهد هنرى را خلق كند و كسى كه مى خواهد هنرى را بكار گيرد. البته اينها سنخ شناسى است و لازم نيست در آن واحد همه شان باشند. مثلا هنر در ابتدا بيشتر هنر عملى بوده است. به نظر مى آيد اينكه ما هنر محض داشته باشيم بيشتر در قديم حاشيه اى بوده است ولى الان بيشتر مركزى شده است و در عين حال هنر مردمى يعنى هنرى كه بخواهد بسوى مردم بازگردد از مد افتاده است و در واقع همان طور كه در اول بحث گفتم يك نوع از بين رفتن تعهد است كه در پانزده، بيست سال اخير در غرب رخ داده و دچار ضعف شده است. به هر حال، اين سنخ شناسى باعث مى شود كه ما يك روشنى كلى پيدا كنيم و بفهميم كه مراد از روشنفكران چه كسانى هستند. همه اين اقشار بطور كلى حاملان فكر هستند. اينها حاملان آن حيطه عقلانيت هستند كه از منطق و تفكر خاص خودش پيروى مى كند. در همه تمدنها، اينها هستند كه عقلانيت و ريشه هاى عقلانى هر تمدنى را شكوفا مى كنند، آنرا بيرون مى آورند و به آن پر و بال مى دهند. نكته ديگرى كه در اينجا بايد تذكر دهم اينست كه من علم را در اينجا بيشتر به مفهوم علوم دقيقه گرفته ام، و مرادم از فكر بيشتر فكر به مفهوم علوم انسانى است. قسمت اول از تقسيم بندى ما مردان علم هستند كه هدفشان علم براى علم است نه علم براى مردم و به نفع مردم، آيا مى توان به اين افراد روشنفكر گفت؟ بله، روشنفكر چند جور است كه قبلا هم اشاره كردم، آنهايى كه تحقيقى در اين زمينه كرده اند مى گويند كه انيشتاين هم روشنفكر است، حال من از شما سؤالى مى كنم كه آيا به دكتر هم مى توان روشنفكر گفت؟ خيلى ها مى گويند دكتر روشنفكر نيست زيرا روشنفكر بايد تعهد داشته باشد. من مى خواهم بگويم كسى كه به دكتر روشنفكر مى گويد، در واقع نظرش به روشنفكر به معناى آدم با سواد است. افلاطون در كتاب اول خود مى گويد كه پزشك از آن جهت كه پزشك است تاجر نيست، و در لحظه اى كه پولش را مى شمرد از آن حيث كه دكتر است ديگر پول نمى گيرد، ممكن است آدم طماعى باشد ولى از آن حيث كه دكتر است تاجر نيست. من مى خواهم بگويم همينكه يكى داراى تعهدى باشد روشنفكر است گر چه از نظر سنخ شناسى به مردان علم و ادب هم - كه مردان جدا از توده مردم و داراى تخصص و اصطلاح خاص اند - روشنفكر به معناى عامش مى توان گفت. حال ممكن است اين سؤال مطرح شود كه شما مى گوييد كه «برگشتن به مردم نشانه روشنفكر بودن است در حاليكه ممكن است شخص هدفش از بازگشت، سود رساندن به خودش باشد نه مردم، و اين در حقيقت چيزى نيست جز ضد تعهد. در فصل اول كتاب جمهوريت افلاطون اين بحث به شكل خوبى مطرح شده است. همينطور در كتاب ديالوگ در مقابل سوفسطائيان اين را مطرح كرده كه مى گويند فلان شخص دكتر نيست بلكه تاجر است، آنجا هم همين بحث گفته مى شود كه دكتر از آن جهت كه دكتر هست تاجر نيست. وقتى ما مى گوييم «ناخدا» يا «چوپان »، اينها يك هنرى دارند. هنر ناخدا بودن و هنر دكتر بودن و هنر رهبر بودن هيچوقت نمى تواند به نفع خود فرد باشد، يعنى از اين جهت كه اينها هنرند ناچار بايد نفعشان به ديگران برسد. چوپان تا وقتى چوپان است كه نفعش به گوسفندان برسد، همين كه سر گوسفندى را بريد چوپان نيست ولو اينكه خودش نفعى مى برد. در مورد اينكه فيلسوف چه كسى است، در كتاب افلاطون فصل چهارم تمثيل غار افلاطونى را داريم كه يك عده از مردم دم غار نشسته اند و در حال تماشاى تصويرى هستند - مثل ويدئو و سينماى امروز - در حاليكه در پشت تصوير آدمكهايى هستند كه جلوى آتش اند كه آنها آدمكها را نمى بينند، بلكه تصوير آدمكها را روى ديوار مى بينند. اينها مردم عادى هستند كه براى سينماى اين دنيا واقعيت قائل اند، فيلسوف كسى است كه از روى صندليها بلند شده و زنجيرها را قطع كرده و از دهنه غار خارج شده و حقيقت و مثل را مى فهمد، اين مثل ها همان واقعيات هستند، يعنى ديگر شكل درخت نيست، كاغذى نيست كه جلوى آتش گرفته باشند، بلكه خود درخت و سبزه و دريا و خود خورشيد را مى بيند. حالا فيلسوف از غار خارج شده و ديگر نمى خواهد به داخل غار برگردد. انسان وقتى به اشراقهاى فلسفى يا به دانشهاى خاصى مى رسد لذتى مى برد كه كسى كه آنرا نديده و نفهميده است اصلا با آن لذت آشنا نيست. هيچ فيلسوفى نمى خواهد به دنياى سياست وارد شود ولى فيلسوف بايد تعهد داشته باشد كه برگردد و مردم را هدايت كند، يعنى بايد عليرغم ميل باطنى خودشان به سوى مردم برگردند، زندگى خوبشان (10) كه در اصطلاح يونانى آن را [ aumonia] كه همان خوشبختى و سعادت مى باشد را رها كرده و از آفتاب واقعيتها كه خوشبختى است دل مى كنند و به تعهد خود كه هدايت مردم باشد برمى گردند، در اين صورت چنين فيلسوفى، «فيلسوف حاكم » مى شود. يكى از افرادى كه در اين زمينه صحبت كرده است «آلوين گولدنر» است كه مى گويد همه روشنفكران يك عقده افلاطونى دارند يعنى مى خواهند برگردند و فيلسوف شاه شوند. در حاليكه او حرف افلاطون را خوب نخوانده است. افلاطون غير از آنچه كه گولدنر مى گويد گفته است. اتفاقا فلاسفه نمى خواهند به غار برگردند، بلكه جامعه بايد اينها را مجبور كند كه بسوى مردم و درون غار برگردند و يا به آنها بورس بدهد و بگويد مدتى برويد در دنياى فلسفه و تحقيقات كنيد، به شما پول و خانه مى دهيم به شرط آنكه پس از اتمام كارتان، بر ما منت گذاشته برگرديد و ما را رهبرى كنيد اين تئورى افلاطون است. مثلا شخصى رفته و تخصصى ياد گرفته است اما تعهد ندارد و به مردم كمك نمى كند، در حاليكه بايد از خودگذشتگى داشته باشد اين چنين شخصى هنوز حقيقت را نفهيده است. افلاطون مى گويد آن كسى كه فيلسوف باشد و حقيقت را فهميده باشد نمى تواند نفع خودش را بر حقيقت ترجيح دهد، مثل فرمايش آقاى بروجردى كه فرموده بودند طلبه دزدى نمى كند، دزد است كه در لباس طلبه رفته است. دقيقا حرف افلاطون همين است كسى كه فيلسوف واقعى باشد غير ممكن است براى منافع خودش كار كند چون او مى داند كه منفعتى بهتر از آن نيست كه به نفع مردم كار كند، چون كه با حكمت سازگارتر است. پس وقتى ما مى گوييم روشنفكر بسوى مردم باز مى گردد، منظورمان اين است كه اين روشنفكر خودخواه نيست، بلكه ديگرخواه است. اگر كسى خودخواه شد ما او را قبول نداريم و بر او انتقاد داريم. به هر حال آن مباحثى كه در ابتدا گفتيم جنبه ايدئولوژيك داشت و اين مباحث سنخ شناسى كه مطرح كرديم جنبه علمى دارد. به عبارت ديگر اين سنخ شناسى و فهم يك ايدئولوژى خاص و افراد و علايق خاص آنها و وضع دنياى موجود، كار علوم اجتماعى است ولى با دستاوردهاى علوم اجتماعى روشن نمى شود كه به چه جهت و سويى بايد حركت كنيم، اين را ايدئولوژى در اختيار ما قرار مى دهد، و اين دو با حفظ حيثيت هر يك در علوم اجتماعى قابل جمع است.1- Psycological Reuction 2- Orientalistism 3- Anthroolog 4- Function 5- Post moerns 6- Localism 7- intelegetsia 8- Calling 9- Theoritical 10- good life