یونان عصر پهلوانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یونان عصر پهلوانی - نسخه متنی

کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يونان‌ عصر پهلواني‌ (تمدن‌ آخايايي )

آخاياييها كه‌ بودند؟

10-1- در يك‌ نوشته‌ي‌ مصري‌، كه‌ به‌ حدود 1221 ق‌م‌ تعلق‌ دارد، از قومي‌ ياد شده‌ است‌ به‌ نام‌ « آكايواشا » كه‌ به‌ ساير «اقوام‌ دريا» پيوست‌ و از ليبي‌ به‌ مصر حمله‌ برد. همين‌ نوشته‌ اين‌ قوم‌ را گروهي‌ آواره‌ شمرده‌ است‌ كه‌ «براي‌ شكمهاي‌ خود مي‌جنگند.» در آثار هومر، مردم‌ يوناني‌ زبان‌ تسالي‌ جنوبي‌، قوم‌ آخاياني‌ ناميده‌ شده‌اند. اما، چون‌ اين‌ مردم‌ از همه‌ي‌ قبايل‌ تواناتر شدند، هومر، كراراً، تمام‌ يونانياني‌ را كه‌ به‌ شهر تروا هجوم‌ بردند به‌ نام‌ اينان‌ خوانده‌ است‌. مورخان‌ و سخن‌سرايان‌ يوناني‌ عصر كلاسيك‌ قوم‌ آخايايي‌ را، مانند قوم‌ پلاسگوي‌، از بومزادان‌ انگاشته‌ و گفته‌اند: تا جايي‌ كه‌ در يادها مانده‌ است‌، اينان‌ بومي‌ يونان‌ بوده‌اند . اين‌ مورخان‌ بي‌هيچ‌ ترديد مي‌پنداشتند فرهنگ‌ آخايايي‌، كه‌ در آثار هومر توصيف‌ شده‌ است‌، همان‌ فرهنگي‌ است‌ كه‌ در اين‌ كتاب‌ فرهنگ‌ موكناي‌ خوانده‌ايم‌ . شليمان‌ اين‌ نظر را پذيرفت‌، دنياي‌ تحقيق‌ هم‌ كوته‌ مدتي‌ با او همداستان‌ بود .

در 1901، يك‌ تن‌ انگليسي‌ سنت‌ شكن‌ به‌ نام‌ ويليام‌ ريجوي‌ اين‌ اعتماد خرسندي‌ بخش‌ را بر هم‌ زد و نشان‌ داد كه‌ تمدن‌ آخايايي‌ گرچه‌ از جهات‌ بسيار به‌ تمدن‌ موكنايي‌ مي‌ماند، از لحاظ‌ مختصات‌ اساسي‌، با آن‌ فرق‌ دارد: (1 ) آهن‌ عملاً بر مردم‌ موكناي‌ مجهول‌ است‌، ولي‌ قوم‌ آخايايي‌ با آن‌ آشنايند. (2 ) موافق‌ آثار هومر، مردگان‌ آخايايي‌ سوزانده‌ مي‌شوند، اما مردم‌ تيرونس‌ و موكناي‌ اجساد را به‌ خاك‌ مي‌سپارند، و از اين‌ امر برمي‌آيد كه‌ اين‌ دو قوم‌ نيست‌ به‌ عقبي‌ نظري‌ واحد ندارند. (3) از خدايان‌ آخايايي‌، كه‌ همان‌ خدايان‌ اولمپي‌ هستند، اثري‌ در فرهنگ‌ موكناي‌ يافت‌ نمي‌شود. (4) مردم‌ آخايايي‌ شمشيرهاي‌ بلند و سپرهاي‌ گرد و سنجاق‌ قفلي‌ به‌ كار مي‌برند، ولي‌ اشيايي‌ به‌ اين‌ صورتها در بقاياي‌ متنوع‌ فرهنگ‌ موكنايي‌ به‌ نظر نمي‌رسد. (5) تفاوتهاي‌ قابل‌ ملاحظه‌اي‌ هم‌ از حيث‌ آرايش‌ مو و جامه‌ بين‌ اين‌ دو قوم‌ وجود دارد. ريجوي‌ از همه‌ي‌ اين‌ نكات‌ چنين‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ مردم‌ موكناي‌ از قوم‌ پلاسگوي‌ بودند و به‌ يوناني‌ سخن‌ مي‌گفتند، اما قوم‌ آخايايي‌ از قوم‌ بورموي‌ سلت‌ يعني‌ از مردم‌ اروپاي‌ مركزي‌ بودند و از سال‌ 2000 به‌ اين‌ سو، از راه‌ اپيروس‌ و تسالي‌، به‌ پايين‌ ريختند و آيين‌ زئوس‌ - پرستي‌ را با خود آوردند؛ در حدود 1400 به‌پلوپونز تاختند و در آنجا زبان‌ و بسياري‌ از رسوم‌ يوناني‌ را برگرفتند؛ به‌ عنوان‌ خانهاي‌ فئودال‌ مستقر شدند و، از قصور مستحكم‌ خود، براهالي‌ مقهور پلاسگوي‌ حكومت‌ كردند .

اين‌ نظريه‌ حتي‌ اگر محتاج‌ تغيير اساسي‌ باشد، باز روشني‌بخش‌ است‌. ولي‌ در ادبيات‌ يوناني‌ سخني‌ از هجوم‌ قوم‌ آخاياني‌ نمي‌رود؛ در اين‌ صورت‌، از خرد به‌ دور است‌ كه‌، علي‌رغم‌ سنتي‌ چنين‌ استوار، رواج‌ تدريجي‌ آهن‌ و تغيير طرق‌ دفن‌ يا آرايش‌ مو و درازشدن‌ شمشيرها و گردشدن‌ سپرها و استعمال‌ سنجاق‌ قفلي‌ را ملاك‌ قضاوت‌ قرار دهيم‌. بيشتر چنين‌ احتمال‌ مي‌رود كه‌، مطابق‌ پندار همه‌ي‌ نويسندگان‌ كلاسيك‌، آخاياييان‌ قبيله‌اي‌ يوناني‌ باشند كه‌، بر اثر تكثير طبيعي‌، در قرنهاي‌ چهاردهم‌ و سيزدهم‌، تسالي‌ و پلوپونز را فرا گرفته‌ و در آنجا با پلاسگيها و موكناييان‌ اختلاط‌ خوني‌ يافته‌ و در حدود 1250 ق‌م‌ به‌ صورت‌ طبقه‌ي‌ حاكم‌ در آمده‌ باشند. گويا اينان‌ زبان‌ يوناني‌ را از مردم‌ موكناي‌ نگرفتند، بلكه‌، بر عكس‌، آنان‌ را با اين‌ زبان‌ آشنا كردند. بازتاب‌ يك‌ زبان‌ مشترك‌ كرتي‌ - پلاسگويي‌ - موكنايي‌ در اسمهاي‌ محل‌، مانند كورينتوس‌ و تيرونس‌ و پارناسوس‌ و اولمپيا، مشاهده‌ مي‌شود. ظاهراً قوم‌ آخايايي‌ خدايان‌ كوه‌نشين‌ و آسمان‌ذي‌ خود را بر پروردگاران‌ درون‌ خاكي‌ يا زيرزميني‌ جمعيت‌ اوليه‌ تحميل‌ كردند. در موارد بسيار، بين‌ فرهنگ‌ موكنايي‌ و وجه‌ اخير آن‌، يعني‌ فرهنگ‌ قوم‌ آخايايي‌ كه‌ در آثار هومر وصف‌ شده‌ است‌، اختلاف‌ قاطعي‌ وجود ندارد، و چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ شيوه‌هاي‌ زندگي‌ اين‌ دو قوم‌ در جريان‌ زمان‌ مي‌آميزند و يگانه‌ مي‌شوند. سپس‌، هنگامي‌ كه‌ تمدن‌ اژه‌اي‌ بر اثر شكست‌ تروا از توش‌ و توان‌ مي‌افتد و آرام‌آرام‌ از ميانه‌ برمي‌خيرد، بر شدت‌ اختلاط‌ آن‌ دو مي‌افزايد و زمينه‌ي‌ تمدن‌ يوناني‌ فراهم‌ مي‌آيد .

روايتهاي‌ پهلواني‌

10-2- روايات‌ عصر پهلواني‌ هم‌ منشأ و هم‌ مقدرات‌ قوم‌ آخايايي‌ را معلوم‌ مي‌دارند. اين‌ داستانها را ناديده‌ نبايد گرفت‌، زيرا با آنكه‌ از توهمي‌ خون‌ بيزجان‌ گرفته‌اند، شايد بيشن‌ از آنچه‌ تصور مي‌كنيم‌ متضمن‌ واقعيات‌ تاريخي‌ باشند. شعر و نمايش‌ و هنر يوناني‌ چندان‌ به‌ اين‌ داستانها وابسته‌ است‌ كه‌ بدون‌ آنها به‌ دشواري‌ دريافت‌ مي‌شوند. (1 )

در كتيبه‌هاي‌ ختي‌ آمده‌ است‌ كه‌ آتاريسياس‌ در قرن‌ سيزدهم‌ ق‌م‌ بر قوم‌ آهياوا سلطنت‌ مي‌كرد. مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اين‌ آتاريسياس‌ همان‌ آترئوس‌ ، شاه‌ قوم‌ آخايايي‌، است‌. در داستانهاي‌ يوناني‌، زئوس‌ پدر تانتالوس‌ ، شاه‌ فروگيا ، است‌ (2 ) ، تانتالوس‌ پدر پلويس‌ پدر آترئوس‌؛ و آترئوس‌ پدر آگاممنون‌ است‌. پلويس‌ نفي‌ بلد شد و در حدود 1283 به‌ پلوپونز باختري‌ رفت‌ تا با هيپوداميا - دختر اوينومائوس‌ شاه‌ اليس‌ - زناشويي‌ كند. داستان‌ عشق‌ ورزيدن‌ اين‌ دو هنوز بر سه‌ گوش‌ طاق‌ شرقي‌ معبد بزرگ‌ زئوس‌ در اولمپيا نمودار است‌. شاه‌ اليس‌، به‌ قصد آزمودن‌ خواستگاران‌ دخترش‌، با آنان‌ مسابقه‌ي‌ ارابه‌ راني‌ مي‌داد. اگر خواستگار مسابقه‌ را مي‌برد، برهيپوداميا دست‌ مي‌يافت‌، و اگر مي‌باخت‌، به‌ هلاكت‌ مي‌رسيد. تني‌ چند از خواستگاران‌ پاپيش‌ نهاده‌ و مسابقه‌ و جان‌ خود را باخته‌ بودند. پلوپس‌ ، براي‌ آنكه‌ از مخاطرات‌ بكاهد، به‌ مورتيلوس‌ ، ارابه‌ران‌ شاه‌، رشوه‌ داد تا ميخ‌ محور ارابه‌ي‌ شاهي‌ را بيرون‌ آورد، و پيمان‌ نهاد كه‌ اگر در كارش‌ كامياب‌ شود، مورتيلوس‌ را در سلطنت‌ شريك‌ خود كند. با اين‌ شيوه‌، در مسابقه‌اي‌ كه‌ روي‌ داد، ارابه‌ي‌ شاهي‌ در هم‌ شكست‌ و شاه‌ كشته‌ شد، و پلوپس‌ با هيپوداميا زناشويي‌ كرد و به‌ سلطنت‌ اليس‌ رسيد. اما، به‌ جاي‌ آنكه‌ ملك‌ را با مورتيلوس‌ قمست‌ كند، او را به‌ دريا افكند. مورتيلوس‌ نيز همچنان‌ كه‌ در آب‌ فرو مي‌رفت‌، پلوپس‌ و اخلاقش‌ را نفرين‌ كرد .

دختر پلوپس‌ با ستنلوس‌ - پسر پرسئوس‌، شاه‌ آرگوس‌ - ازدواج‌ كرد، و سپس‌ سلطنت‌ به‌ پسر آنان‌ ائوروستئوس‌ رسيد، و پس‌ از مرگ‌ او به‌ داييش‌، آترئوس‌ ، منتقل‌ شد. پسران‌ آترئوس‌ (آگاممنون‌ و منلائوس‌)، كلوتايمنستر ! و هلنه‌ - دختران‌ توندارئوس‌، شاه‌ لاكدايمون‌- را به‌ زني‌ گرفتند. چون‌ آترئوس‌ و تواندارئوس‌ در گذشتند، آگاممنون‌ و منلائوس‌ ، غافل‌ از نفرين‌ مورتيلوس‌، از پايتختهاي‌ خود در موكناي‌ و اسپارت‌ بر تمام‌ پلوپونز خاوري‌ حكومت‌ كردند، پس‌، آن‌ سرزمين‌ به‌ نام‌ نياي‌ آنان‌ پلوپونز (پلوپونوس‌) يا « جزيره‌ي‌ پلوپس‌ » خوانده‌ شد .

در اين‌ زمان‌، ساير نواحي‌ يونان‌ نيز به‌ وسيله‌ي‌ پهلواناني‌ كه‌ عموماً به‌ شهرسازي‌ همت‌ مي‌گماشتند، به‌ جنب‌وجوش‌ افتاده‌ بودند . موافق‌ روايات‌ يوناني‌، نا بكاري‌ نوع‌ بشر زئوس‌ را برانگيخت‌ كه‌ بشريت‌ را با طوفاني‌ براندازد. از اين‌ طوفان‌، تنها يك‌ مرد، دئوكاليون‌، و همسرش‌ پورها جان‌ به‌ در بردند و با سفينه‌ يا صندوقي‌ روي‌ قله‌ي‌ پارناسوس‌ مستقر شدند. قبايل‌ يوناني‌ از تخمه‌ي‌ هلن‌، پسردئوكاليون‌، زادند و موافق‌ نام‌ او هلنس‌ نام‌ گرفتند. هلن‌ نياي‌ آخايوس‌ و يون‌ بود، و قبايل‌ آخايايي‌ و يونيايي‌، كه‌ پس‌ از آوارگيهاي‌ فروان‌ به‌ ترتيب‌ در پلوپونز و آتيك‌ استقلال‌ يافتند، از اين‌ دو به‌ وجود آمدند. يكي‌ از زادگان‌ يون‌ به‌ نام‌ ككروپس‌، به‌ كمك‌ الاهه‌ي‌ آتنه‌، در محلي‌ كه‌ قوم‌ پلاسگوي‌ در ارك‌ آن‌ ساكن‌ شده‌ بودند، به‌ ساختن‌ شهري‌ كه‌، به‌ اسم‌ الاهه‌، آتن‌ (آتناي‌) نام‌ گرفت‌، دست‌ زد. چنان‌ كه‌ در داستانها آمده‌ است‌، همين‌ ككرو پس‌ بود كه‌ به‌ آتيك‌ تمدن‌ داد، زناشويي‌ را نظام‌ بخشيد، قربانيهاي‌ خونين‌ را لغو كرد، و به‌ رعاياي‌ خود آموخت‌ كه‌ خدايان‌ اولمپي‌ مخصوصاً زئوس‌ و آتنه‌ را بپرستند .

تولد آتن‌ يا آبادي‌ آتيك‌

10-3- اعقاب‌ ككروپس‌ در آتن‌ به‌ سلطنت‌ پرداختند . چهارمين‌ آنان‌ ارختئوس‌ بود كه‌ مردم‌ آتن‌ او را خدا شمردند و بعداً يكي‌ از زيباترين‌ معابد را وقف‌ او كردند. در حدود 1250، نوه‌ي‌ او، تسئوس‌ ، 12 دمس‌ يا آبادي‌ آتيك‌به‌ صورت‌ يك‌ واحد سياسي‌ در آورد؛ مردم‌ اين‌ آباديها، بي‌ تفاوت‌، « آتني‌ » خوانده‌ مي‌شدند، و شايد به‌ سبب‌ همين‌ هم‌ خانگي‌ تاريخي‌ يا يگانگي‌ مدني‌ ناحيه‌هاي‌ متعدد بود كه‌ نام‌ شهر آتن‌ مانند نامهاي‌ تباي‌ و موكناي‌ به‌ صيغه‌ي‌ جمع‌ آمده‌ است‌. تسئوس‌ آتن‌ را نظم‌ و قدرت‌ بخشيد، از تسليم‌ خراج‌ انساني‌ به‌ مينوس‌ سرپيچيد، و با كشتن‌ راهزني‌ به‌ نام‌ پروكروستس‌ ، كه‌ دوست‌ مي‌داشت‌ پاهاي‌ اسيران‌ كوته‌ قامت‌ يا بلند بالاي‌ خود را بكشد يا ببرد تا به‌ طول‌ تخت‌ او مساوي‌ شوند، راهها را ايمن‌ كرد. آتنيان‌ پس‌ از مرگ‌ تسئوس‌ ، او را هم‌ خداوار پرستيدند و حتي‌ ديرگاهي‌ بعد، در 476، يعني‌ در عصر دين‌ ستيزانه‌ پريكلس‌ ، استخوانهاي‌ تسئوس‌ را از سكوروس‌ به‌ در آوردند و، به‌ عنوان‌ بازمانده‌اي‌ متبرك‌، در معبد تسئوس‌ نهادند .

رقابت‌ آتن‌ با تب‌

10-4- كلان‌ شهري‌ در شمال‌ بئوسي‌ در برابر آتن‌ به‌ رقابت‌ برخاست‌ و، با بر هم‌ زدن‌ سنن‌، تنها موضوع‌ هنر نمايش‌ يونان‌ در دوران‌ كلاسيك‌ شد. اين‌ شهر، تب‌ يا تباي‌ نام‌ داشت‌. در اواخر سده‌ي‌ چهاردهم‌ ق‌م‌، كادموس‌ ، كه‌ از اميران‌ مقتدر فنيقيه‌ يا كرت‌ يا مصر بود، در ملتقاي‌ راههاي‌ شرقي‌ - غربي‌ و شمالي‌ - جنوبي‌ يونان‌ شهر تب‌ را پديد آورد و به‌ مردمش‌ فرهنگ‌ داد و، براي‌ آنكه‌ آب‌ چشمه‌ي‌ آرس‌ را به‌ شهريان‌ برساند، به‌ كشتن‌ نگهبان‌ آن‌ پرداخت‌. اين‌ نگهبان‌ اژدهايي‌ مخوف‌ بود، و گويا در قديم‌ اين‌ نام‌ اژدها را بر هر جاندار تباهي‌ آور يا رنج‌ زاي‌ اطلاق‌ مي‌كردند. كادموس‌ دندانهاي‌ اژدها را در خاك‌ افشاند. هر دانداني‌ مردي‌ مسلح‌ شد، و اين‌ مردان‌، به‌ سان‌ يونانيان‌ تاريخ‌، به‌ جان‌ يكديگر افتادند، تا آنكه‌ فقط‌ پنج‌ تن‌ باقي‌ ماندند. مردم‌ تب‌ اين‌ پنج‌ تن‌ را بنيادگذاران‌ خاندانهاي‌ سلطنتي‌ شهر تب‌ دانسته‌اند. حكومت‌ تب‌ در دژي‌ كوهستاني‌ به‌ نام‌ كادميا ، كه‌ اكنون‌ در محل‌ آن‌ بنايي‌ موسوم‌ به‌ « كاخ‌ كادموس‌» از زير خاك‌ بيرون‌ آمده‌ است‌، مستقر شد. (اين‌ بنا به‌ 1400-1200 ق‌م‌ منسوب‌ است‌، و نوشته‌اي‌ به‌ خطي‌ نامكشوف‌، كه‌ احتمالاً اصلي‌ كرتي‌ دارد، در آن‌ يافت‌ شده‌ است‌) پس‌ ازكادموس‌ ، پسرش‌ پولودوروس‌ ، و سپس‌ نوه‌اش‌ لابداكوس‌ بر تخت‌ نشستند. بعد از لابداكوس‌، فرزند اولايوس‌ سلطنت‌ كرد، ولي‌ چنان‌ كه‌ همه‌ي‌ عالم‌ مي‌دانند، پسر لايوس‌ يعني‌ اوديپ‌ (اويديپوس‌) پدر خود را كشت‌ و مادر را به‌ زني‌ گرفت‌. چون‌ اوديپ‌ در گذشت‌، پسرانش‌ به‌ عادت‌ اميران‌ بر سر قدرت‌ به‌ ستيزه‌ برخاستند. اتئوكلس‌ برادر خود پولونيكس‌ را تار و مار كرد . اما پولونيكس‌ شاه‌ آرگوس‌، آدراستوس‌ ، را برانگيخت‌ كه‌ سلطنت‌ را به‌ او بازگرداند. به‌ فرمان‌ آدراستوس‌ ، درحدود 1213، جنگ‌ معروف‌ «مخالفان‌ هفت‌ گانه‌ تب‌» در گرفت‌، و شانزده‌ سال‌ بعد اپيگونها (اپيگونوي‌)، يعني‌ پسران‌ سرداران‌ هفت‌ گانه‌، با تب‌ جنگيدند. اين‌ بار، هم‌ اتئوكلس‌ و هم‌ پولونيكس‌ از پا در آمدند، و تب‌ با خاك‌ يكسان‌ شد .

يكي‌ از بزرگان‌ تب‌ موسوم‌ به‌ آمفيتروئون‌ زني‌ دلربا به‌ نام‌ آلكمنه‌ داشت‌. هنگامي‌ كه‌ آمفيتروئون‌ به‌ جنگي‌ رفته‌ بود، زئوس‌ از همسر او ديدن‌ كرد، و كودكي‌ زاده‌ شد. (ديودوروس‌ مي‌گويد : « زئوس‌ طول‌ آن‌ شب‌ را سه‌ برابر شبهاي‌ متعارف‌ كرد و، با زمان‌ درازي‌ كه‌ صرف‌ باروري‌ درد، قوت‌ استثنايي‌ كودك‌ را تدارك‌ ديد.» هرا (خواهر و همسر زئوس‌، ملكه‌ آسمان‌) كه‌ اين‌ كهتر نوازيهاي‌ لذت‌بخش‌ زئوس‌ را خوش‌ نداشت‌، دو مار فرستاد تا نوزاد را در گهواره‌ي‌ خود به‌ هلاكت‌ رسانند. اما پسرك‌ با هر دست‌ يكي‌ از ماران‌ را گرفت‌ و هر دو را خفه‌ كرد و، چون‌ به‌ وساطت‌ هرا به‌ چنين‌ افتخاري‌ نايل‌ آمد، هراكلس‌ نام‌ گرفت‌. (كلمه‌ي‌ يوناني‌ هراكلس‌ [Herakles] مركب‌ از نام‌ Hera ( هرا) و واژه‌ي‌ Kleos ( افتخار) است‌.) لينوس‌ كه‌ كهن‌ترين‌ شخصيت‌ تاريخ‌ موسيقي‌ است‌، كوشيد تا نواختن‌ و خواندن‌ را به‌ هراكلس‌ ياد دهد. اما پسرك‌ شور موسيقي‌ نداشت‌ و با بربط‌، لينوس‌ را به‌ قتل‌ رسانيد! چون‌ به‌ حد رشد رسيد، غول‌ انسان‌ نما بود - نتراشيده‌ و درشت‌ و شكم‌ باره‌. در آن‌ هنگام‌، شيري‌ در رمه‌هاي‌ آمفيتروئون‌ و نيز رمه‌هاي‌ تسپيوس‌، سلطان‌ تسپياي‌، افتاد.

هراكلس‌ كشتن‌ شير را تعهد كرد. در ازاي‌ آن‌، تسپيوس‌ خانه‌ و دختران‌ پنجاه‌ گانه‌ي‌ خود را به‌ او عرضه‌ داشت‌؛ هراكلس‌ هم‌ مردانه‌ فرصت‌ را مغتنم‌ شمرد؛ شير را كشت‌ و پوست‌ آن‌ را جامه‌ي‌ خاص‌ خود كرد، مگارا - دختر كرئون‌ (شاه‌ تب‌) - را به‌ زني‌ گرفت‌ و كوشيد كه‌ سر و ساماني‌ پيدا كند. اما الاهه‌ هرا او را به‌ چنگ‌ جنون‌ افكند. پس‌، ناآگاهانه‌ فرزندان‌ خود را كشت‌. سپس‌ با غيبگوي‌ معبد دلفي‌ كنگاش‌ كرد و دريافت‌ كه‌ بايد به‌ تيرونس‌ برود و دوازده‌ سال‌ در خدمت‌ ائورستئوس‌ ، شاه‌ آرگوس‌ ، به‌ سر برد تا خدايي‌ جاويدان‌ شود. فرمان‌ برد و، به‌ خواست‌ شاه‌ آرگوس‌، دست‌ به‌ دوازده‌ شاهكار بلند آوازه‌ي‌ خود زد. (3) چون‌ شاه‌ او را مرخص‌ كرد، به‌ تب‌ باز گشت‌ و به‌ شاهكارهاي‌ فراوان‌ ديگر پرداخت‌: به‌ آرگونوتها (4) پيوست‌، تروا را غارت‌ كرد، خدايان‌ را در پيكار غولان‌ ياري‌ داد، پرومته‌ (پرومتئوس‌) را آزاد كرد، آلكستيس‌ (5) را به‌ زندگي‌ باز گردانيد، و گاه‌ گاهي‌ تصادفاً دوستان‌ خود را كشت‌. پس‌ از مرگش‌، به‌ نام‌ پهلوان‌ و خدا مورد نيايش‌ قرار گرفت‌، و چون‌ تن‌ به‌ عشقهاي‌ بي‌شمار داده‌ بود، قبايل‌ بسيار او را نياي‌ خود انگاشتند (6 ) .

پسران‌ او در تراخيس‌ تسالي‌ خانه‌ كردند، اما ائوروستئوس‌، كه‌ هراكلس‌ را بيهوده‌ به‌ كارهاي‌ رنج‌ بار ناضروري‌ واداشته‌ بود، از بيم‌ كينه‌ توزي‌ پسرانش‌، به‌ شاه‌ تراخيس‌ فرمان‌ داد كه‌ آنان‌ را از يونان‌ اخراج‌ كند. گروه‌ هراكليداي‌ يعني‌ هراكلس‌ زادگان‌ به‌ آتن‌ پناه‌ بردند. ائورستئوس‌ سپاهي‌ به‌ سوي‌ آنان‌ گسيل‌ داشت‌، اما آنان‌ سپاه‌ او را درهم‌ شكستند و او را كشتند . آترئوس‌ با نيروي‌ ديگري‌ به‌ مقابله‌ي‌ آنان‌ شتافت‌، اما هولوس‌ (يكي‌ از فرزندان‌ هراكلس‌) پيشنهاد كرد كه‌ با يكي‌ از مردان‌ آترئوس‌ تن‌ به‌ تن‌ بجنگد؛ اگر غالب‌ آيد، ملك‌ موكناي‌ به‌ فرزندان‌ هراكلس‌ واگذار شود، و اگر مغلوب‌ شود، زادگان‌ هراكلس‌ تا پنجاه‌ سال‌ جلاي‌ وطن‌ كنند، و موكناي‌ از آن‌ بازماندگانشان‌ شود. هولوس‌ جنگ‌ را باخت‌ و با هواخواهان‌ خود از وطن‌ رخت‌ بر بست‌. پنجاه‌ سال‌ بعد، نسل‌ نو فرزندان‌ هراكلس‌ باز گشتند، و مطابق‌ روايات‌ يوناني‌، اينان‌ بودند - و نه‌ قوم‌ دوري‌ - كه‌ چون‌ مدعايشان‌ با مقاومت‌ مواجه‌ شد، پلوپونز را گشودند و به‌ «عصر پهلواني‌» پايان‌ دادند .

اگر قصه‌ي‌ پلوپس‌ و اخلافش‌ منشأ قوم‌ آخايايي‌ را آسياي‌ صغير بيان‌ مي‌كند، داستان‌ آرگونوتها مقدرات‌ اين‌ قوم‌ را مي‌رساند. اين‌ داستان‌، مانند بسياري‌ از رواياتي‌ كه‌ هم‌ تاريخ‌ و هم‌ قصص‌ يونانيان‌ را تشكيل‌ مي‌دهند، داستاني‌ است‌ با شكوه‌، شامل‌ همه‌ گونه‌ مخاطره‌ و اكتشاف‌ و جنگ‌ و عشق‌ و شگفت‌ كاري‌ و مرگ‌؛ اين‌ عناصر چنان‌ درست‌ به‌ هم‌ بافته‌ شده‌اند كه‌، بدون‌ هيچ‌ آرايشي‌، در نمايشنامه‌هاي‌ عالي‌ آتنيان‌ انعكاس‌ يافته‌اند. آپولونيوس‌ رودسي‌ ، اديب‌ رودس‌، نيز در عصر هلنيستي‌ همين‌ داستان‌

را به‌ صورتي‌ بسيار پسنديده‌ تنظيم‌ كرد. حوادث‌ داستان‌ در شهر اورخومنوس‌ دربئوسي‌ آغاز مي‌شود، و آغاز آن‌، مانند شروع‌ تراژدي‌ آگاممنون‌ (اشاره‌ است‌ به‌ حادثه‌ي‌ ايفيگنيا ، دختر آگاممنون‌، كه‌ پدرش‌ در صدد قرباني‌ كردن‌ او برآمد.) مراسم‌ قرباني‌ است‌ : آتاماس‌ ، شاه‌ اورخومنوس‌ ، كه‌ سرزمين‌ خود را دستخوش‌ قحطي‌ يافت‌، درصدد برآمد كه‌ پسر خود فريكسوس‌ را به‌ خدايان‌ پيشكش‌ كند. فريكسوس‌ به‌ اين‌ نقشه‌ پي‌ برد و با خواهرش‌، هله‌، بر پشت‌ قوچي‌ زرين‌ پشم‌ نشست‌ و در هوا به‌ پرواز در آمدند . بر اثر تكان‌ بدن‌ قوچ‌، هله‌ فرو افتاد و در تنگه‌اي‌ كه‌ بعداً به‌ نام‌ « درياي‌ هله‌ » ( هلسپونتوس‌ = تنگه‌ي‌ داردانل‌ ) نام‌ گرفت‌، غرق‌ شد. اما فريكسوس‌ به‌ خشكي‌ رسيد و به‌ شهر كولخيس‌ در جانب‌ ديگر درياي‌ سياه‌ راه‌ برد. در آنجا، قوچ‌ را قرباني‌ و پشم‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ هديه‌ وقف‌ آرس‌ ، خداي‌ جنگ‌، كرد. آيتس‌ ، شاه‌ كولخيس‌ ، اژدهاي‌ بي‌خوابي‌ را به‌ نگهباني‌ پشم‌ گماشت‌، زيرا غيبگويي‌ گفته‌ بود كه‌ اگر بيگانه‌اي‌ آن‌ را بر بايد، آيتس‌ جان‌ خواهد داد. پس‌، براي‌ اطمينان‌ خاطر خود، فرمان‌ داد كه‌ هر بيگانه‌اي‌ به‌ كولخيس‌ آيد به‌ قتل‌ برسد . دخترش‌ مديا كه‌ دوستدار مردم‌ و رسوم‌ غريب‌ بود، به‌ مسافراني‌ كه‌ به‌ كولخيس‌ پا مي‌نهادند شفقت‌ مي‌كرد و آنان‌ را در فرار ياري‌ مي‌داد. پدر فرمان‌ به‌ حبس‌ او داد، ولي‌ او به‌ مرز متبرك‌ كنار دريا پناه‌ برد و عمر به‌ اندوه‌ گذاشت‌، تا آنكه‌ ياسون‌ بدان‌ جا رفت‌ و او را از سرگرداني‌ رهانيد .

تقريباً بيست‌ سال‌ قبل‌ از اين‌ زمان‌ (به‌ قول‌ تاريخ‌ گزاران‌ يوناني‌، در حدود 1245) پلياس‌ ، فرزند پوسيدون‌ ، تخت‌ و تاج‌ آيسون‌، امير يولكوس‌، واقع‌ در تسالي‌، را غصب‌ كرد . پسر نوزاد آيسون‌، به‌ نام‌ ياسون‌ ، كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ دوستان‌ پدرش‌ پنهان‌ شده‌ بود، در بيشه‌ها به‌ بار آمد و قوت‌ و شجاعت‌ بسيار يافت‌. روزي‌، ملبس‌ به‌ پوست‌ پلنگ‌ و مسلح‌ به‌ دو نيزه‌، به‌ بازار شهر رفت‌ و ملك‌ خود را خواستار شد، اما همچنان‌ كه‌ نيرومند بود، ساده‌ دل‌ نيز بود. پلياس‌ او را متقاعد كرد كه‌ در ازاي‌ تخت‌ و تاج‌، كاري‌ سنگين‌ بر عهده‌ گيرد: پشم‌ زرين‌ قوچ‌. بالدار را باز گرداند . پس‌. ياسون‌ كشتي‌ بزرگ‌ آرگو (به‌ معني‌ تندرو) را ساخت‌، و دلاورترين‌ افراد يونان‌ را به‌ خطر خواند. هراكلس‌ و رفيق‌ محبوب‌ او، هولاس‌؛ پلئوس‌، پدر خيلس‌؛ تسئوس‌، ملئا گروس‌، اورفئوس‌، و دوشيزه‌ چابك‌ پاي‌، آتالانته‌، فرا آمدند. چون‌ كشتي‌ به‌ داردانل‌ رسيد، متوقف‌ شد؛ ظاهراً توقف‌ آن‌ به‌ سبب‌ آمدن‌ نيرويي‌ از تروا بود. پس‌، هراكلس‌ ديگران‌ را ترك‌ گفت‌ و رفت‌ تا خاك‌ تروا را به‌ توبره‌ كشد و شاه‌ آن‌، لائومدون‌ ، را با همه‌ي‌ پسرانش‌ جز پرياموس‌ به‌ خاك‌ هلاكت‌ افكند .

اما ياسون‌ و يارانش‌ پس‌ از آزمايشهاي‌ دشوار فراوان‌ پا به‌ مقصد گذاردند و، به‌ وسيله‌ي‌ مديا، از مرگي‌ كه‌ در كولخيس‌ بيگانگان‌ را انتظار مي‌كشيد، خبر يافتند - ياسون‌ در طلب‌ مقصود اصرار ورزيد، و مديا پذيرفت‌ كه‌ دريافتن‌ پشم‌ آنان‌ را ياري‌ كند، مشروط‌ بر آنكه‌ ياسون‌ او را به‌ زني‌ گيرد و به‌ تسالي‌ برد و تا پايان‌ عمر نگاه‌ دارد. ياسون‌ با او پيمان‌ نهاد و به‌ كمك‌ او پشم‌ به‌ دست‌ آورد و با او و ياران‌ خود به‌ كشتي‌ بازگشت‌. بسياري‌ از آنان‌ زخمي‌ شده‌ بودند، و مديا آنان‌ را با ريشه‌ها و علفها به‌ سرعت‌ شفا داد. وقتي‌ كه‌ ياسون‌ به‌ يولكوس‌ رسيد، بار ديگر مطالبه‌ي‌ سلطنت‌ كرد، و پلياس‌ باز هم‌ مسامحه‌ كرد. آن‌ گاه‌، مديا، با فنون‌ جاودان‌، دختران‌ پلياس‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ پدر را تا سرحد مرگ‌ بجوشانند. (مديا به‌ دختران‌ چنين‌ وانمود كرد كه‌ با اين‌ عمل‌، پدرشان‌ جواني‌ از دست‌ رفته‌ را باز خواهد يافت‌.) مردم‌ شهر كه‌ از قدرتهاي‌ جادويي‌ مديا به‌ هراس‌ افتاده‌ بودند، او و ياسون‌ را طرد و تا ابد از سلطنت‌ محروم‌ كردند. نمايشنامه‌ نويس‌ يوناني‌، اوريپيد ، دنباله‌اي‌ بر اين‌ داستان‌ افزوده‌ است‌ .

پيام‌ افسانه‌هاي‌ پهلواني‌

10-5- معمولاً افسانه‌ پاره‌اي‌ است‌ از فرهنگ‌ عوام‌ كه‌ يك‌ امر اجتماعي‌ را به‌ صورتي‌ شاعرانه‌ در مي‌آورد و به‌ فرد يا افراد معدود نسبت‌ مي‌دهد، چنان‌ كه‌ دستيابي‌ انسان‌ بر دانش‌ و عشق‌ و عواقب‌ آن‌ در داستان‌ آدم‌ و حوا انعكاس‌ يافته‌ است‌، و بسياري‌ از حوادث‌ تاريخي‌ در جريان‌ زمان‌ از تخيل‌ گران‌ بار شده‌ و به‌ صورت‌ افسانه‌هاي‌ پهلواني‌ در آمده‌اند. احتمالاً در نسلي‌ پيش‌ از محاصره‌ي‌ تاريخي‌ تروا، يونانيان‌ كوشيدند تا از ميان‌ داردانل‌ بگذرند و درياي‌ سياه‌ را براي‌ كوچ‌ نشيني‌ و بازرگاني‌ خود بگشايند. شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ خاطره‌ي‌ اين‌ حادثه‌، پس‌ از مايه‌گيري‌ از خيال‌ و هيجان‌، به‌ داستان‌ آرگونوتها انجاميده‌ است‌. همچنين‌ قصه‌ي‌ «پشم‌ زرين‌» را مي‌توان‌ ناشي‌ از خاطره‌ي‌ پوستها يا پارچه‌هاي‌ پشميني‌ دانست‌ كه‌ مردم‌ كهن‌ آسياي‌ صغير شمالي‌ براي‌ گرفتن‌ ذرات‌ طلا از آب‌ برخي‌ از رودها به‌ كار مي‌بردند. تقريباً در همين‌ عهد، در جزيره‌ي‌ لمنوس‌ كه‌ از داردانل‌ دور نيست‌، عملاً يك‌ كوچگاه‌ يوناني‌ به‌ وجود آمد. اما درياي‌ سياه‌ علي‌رغم‌ نام‌ دلپذير خود، مهمان‌ نواز نبود. (7) تروا هم‌ با آنكه‌ از هراكلس‌ چشم‌ زخمي‌ ديده‌ بود، باز در برابر يونانيان‌ قد علم‌ كرد و تنگه‌ي‌ داردانل‌ را مورد تهديد قرار داد. با اين‌ همه‌، يونانيان‌ از آن‌ منصرف‌ نشدند: باز هم‌ برخاستند و، به‌ جاي‌ يك‌ كشتي‌، هزار كشتي‌ فرستادند. سرانجام‌، مردم‌ آخايايي‌ براي‌ آزادي‌ كشتيراني‌ در داردانل‌، خود را در دشت‌ تروا به‌ انهدام‌ كشانيدند .

عصر هومري‌ چيست‌؟

10-6- چگونه‌ بايد از روايات‌ منظوم‌ باقي‌ مانده‌، زندگي‌ يونان‌ عصر قوم‌ آخايايي‌ (1300 - 1100 ق‌م‌) را بازشناسيم‌؟ تكيه‌گاه‌ اصلي‌ ما بايد هومر باشد، هر چند كه‌ وجود شخص‌ او مسلم‌ نيست‌، و حماسه‌هايش‌ حداقل‌ سه‌ قرن‌ پيش‌ از عصر قوم‌ آخايايي‌ پديد آمده‌اند. باستان‌شناسان‌ تروا، موكناي‌، تيرونس‌، كنوسوس‌، و ساير شهرهاي‌ مذكور در حماسه‌ي‌ ايلياد را واقعي‌ انگاشته‌ و تمدني‌ كه‌ شباهت‌ غريبي‌ به‌ تمدن‌ منعكس‌ در منظومه‌هاي‌ هومر دارد از دل‌ خاك‌ موكناي‌ بيرون‌ كشيده‌اند . اين‌ اكتشافات‌ ما را بر آن‌ داشته‌ است‌ كه‌ اشخاص‌ اصلي‌ قصص‌ او را واقعي‌ شماريم‌. با اين‌ وصف‌، به‌ هيچ‌ روي‌ نمي‌توان‌ معلوم‌ كرد كه‌ واقعيت‌ تاريخي‌ عصر هومر و احياناً عصر قهرمانان‌ او تا چه‌ پايه‌ در منظومه‌هاي‌ او منعكس‌ شده‌ است‌. بنابراين‌، توصيف‌ ما از يونان‌، در فاصله‌ي‌ عصر فرهنگ‌ اژه‌اي‌ و عصر ظهور تمدن‌ درخشان‌ يوناني‌، صرفاً توصيفي‌ است‌ از عصر هومري‌، (مقصود از «عصر هومري‌ » عهدي‌ است‌ كه‌ در حماسه‌هاي‌ هومر وصف‌ شده‌ است‌.- م‌) بدان‌ صورت‌ كه‌ هومر از روايات‌ كهن‌ نقل‌ كرده‌ است‌ .

كار در عصر پهلواني‌

10-7- تمدن‌ قوم‌ آخايايي‌ ، يعني‌ تمدن‌ يونانيان‌ «عصر پهلواني‌»، از تمدن‌ پيش‌ از خود، يعني‌ تمدن‌ موكنايي‌ ، نازل‌تر و از تمدن‌ پس‌ از تمدن‌ پس‌ از خود، يعني‌ تمدن‌ قوم‌ دوري‌ ، والاتر بود. قوم‌ آخايايي‌، در بادي‌ امر، از لحاظ‌ جسماني‌گير است‌: مردان‌ بلند و پرقوتند، و زنان‌ به‌ معني‌ دقيق‌ كلمه‌ دوست‌ داشتني‌ و فريبنده‌. اين‌ قوم‌، مانند روميان‌ هزاره‌ي‌ بعد، فرهنگ‌ را چون‌ فسادي‌ زنانه‌ به‌ تحقير مي‌نگرند، كتابت‌ را با بيزاري‌ به‌ كار مي‌گيرند، و ادبياتي‌ كه‌ مي‌شناسند منحصر به‌ سرودهاي‌ جنگي‌ و ترانه‌هاي‌ نامكتوب‌ خنياگران‌ است‌. اگر سخن‌ هومر را باور داريم‌، بايد بپذيريم‌ كه‌ قوم‌ آخايايي‌، به‌ مدد زئوس‌، مصداق‌ آرمان‌ يك‌ شاعر آمريكايي‌ بود. اين‌ شاعر گفته‌ است‌ كه‌ اگر او خدا بود، همه‌ي‌ مردان‌ را نيرومند مي‌ساخت‌ و همه‌ي‌ زنان‌ را زيبا مي‌آفريد و آن‌ گاه‌ خود مرد مي‌شد. يونان‌ در عصر هومري‌ اجتماع‌ رؤيايي‌ زيبا رويان‌ است‌. مردان‌، با موي‌ بلند و ريش‌ دلاورانه‌ي‌ خود، خوش‌ منظرند. بزرگ‌ترين‌ هديه‌اي‌ كه‌ مرد آن‌ روزگار مي‌تواند به‌ دوستش‌ پيشكش‌ كند. اين‌ است‌ كه‌ موي‌ خود را ببرد و روي‌ توده‌ي‌ هيزمي‌ كه‌ جسد دوستش‌ را مي‌سوزاند قرار دهد. برهنگي‌ هنوز متداول‌ نشده‌ است‌: هر دو جنس‌ پيكر خود را با جامه‌اي‌ مستطيل‌ شكل‌، كه‌ روي‌ شانه‌ تا مي‌خورد و باگيره‌اي‌ بسته‌ مي‌شود، مي‌پوشانند. اين‌ جامه‌ تقريباً به‌ زانو مي‌رسد، ممكن‌ است‌ زنان‌ نقاب‌ يا كمربندي‌ هم‌ به‌ كار برند و مردان‌ لنگي‌ بر كمرببندند كه‌، به‌ تناسب‌ شأن‌ ايشان‌، به‌ صورت‌ زير شلواري‌ يا شلوار معمولي‌ در مي‌آيد . فرخندگان‌ يوناني‌ رداهاي‌ مجلل‌ را خوش‌ دارند - رداهايي‌ از آن‌ گونه‌ كه‌ پرياموس‌، به‌ نام‌ فديه‌ي‌ پسرش‌، با خضوع‌ و خشوع‌ نزد اخليس‌ مي‌آورد. مردان‌ برهنه‌ ساقند، مردان‌ برهنه‌ ساقند، و زنان‌ برهنه‌ بازو، و هر دو جنس‌ در بيرون‌ خانه‌ كفش‌ سرپايي‌ به‌ پا مي‌كنند، ولي‌ معمولاً در خانه‌ پاي‌ پوشي‌ ندارند. هم‌ مردان‌ و هم‌ زنان‌ خود را به‌ جواهر مي‌آرايند. زنان‌ و برخي‌ از مردان‌، چون‌ پاريس‌، «روغن‌ آميخته‌ به‌ عطر گل‌ سرخ‌» بر پيكرهاي‌ خود مي‌مالند .

اين‌ مردان‌ و زنان‌ چگونه‌ زيست‌ مي‌كنند؟ هومر آنان‌ را به‌ ما چنين‌ نشان‌ مي‌دهد : زمين‌ را مي‌كارند؛ خاك‌ تيره‌ي‌ تازه‌ برگشته‌ را با لذت‌ بو مي‌كشند؛ با غرور كرتهايي‌ را كه‌ بر خط‌ مستقيم‌ شخم‌ زده‌اند از نظر مي‌گذرانند؛ گندم‌ را باد افشان‌ مي‌كنند؛ كشتزارها را آب‌ مي‌دهند؛ و براي‌ جلوگيري‌ از طغيانهاي‌ زمستاني‌، لبه‌ي‌ رودها را بالا مي‌آورند. هومر نوميدي‌ كشاورزان‌ را هم‌، كه‌ سيلاب‌ محصول‌ ماهها رنج‌ آنان‌ را مي‌شويد، به‌ ما مي‌نمايد: «سيلاب‌ پر توان‌...، در مسير تند خود، بندها را در هم‌ مي‌شكند، و نه‌ رديف‌ دراز خاك‌ريزها مانعش‌ مي‌شوند و نه‌ ديوارهاي‌ باغستانهاي‌ پر ميوه‌ در برابر يورش‌ ناگهان‌ آن‌ ايستادگي‌ مي‌ورزند .» كشتكاري‌ دشوار است‌، زيرا بيشتر زمينها يا كوهند يا مرداب‌ يا تپه‌ي‌ بيشه‌زار، و جانوران‌ وحشي‌ به‌ دهكده‌ها مي‌تازند. از اين‌رو، شكار كاري‌ است‌ ضروري‌، و هنوز به‌ صورت‌ ورزشي‌ تفريحي‌ در نيامده‌ است‌. توانگران‌، دامپروران‌ بزرگند و گاو و گوسفند و خوك‌ و بز و اسب‌ به‌ بار مي‌آوردند، چنان‌ كه‌ مردي‌ به‌ نام‌ اريختونيوس‌ داراي‌ سه‌ هزار ماديان‌ تخمي‌ و كره‌هاي‌ بسيار است‌. تهيدستان‌ ماهي‌ و حبوبات‌ و گاهي‌ سبزي‌ مي‌خورند، جنگجويان‌ و مالداران‌ به‌ گوشت‌ كباب‌ شده‌ مايلند و چاشت‌ را با گوشت‌ و شراب‌ آغاز مي‌كنند.

اوادوسئوس‌ و خوك‌ چرانش‌، براي‌ دهان‌ گيره‌، خوك‌ كوچك‌ برياني‌ فرو مي‌برند و، براي‌ ناهار، ثلثي‌ از گرازي‌ پنج‌ ساله‌. به‌ جاي‌ شكر، انگبين‌ دارند و به‌ جاي‌ كره‌، پيه‌ و به‌ جاي‌ نان‌، چونه‌هايي‌ از حبوبات‌ كه‌، روي‌ صفحه‌اي‌ آهنين‌ يا سنگي‌ داغ‌، به‌ صورت‌ ورقه‌اي‌ پهن‌ و نازك‌ در مي‌آورند و مي‌پزند. بر خلاف‌ آتنيان‌، به‌ هنگام‌ خوردن‌ نمي‌لمند، بلكه‌ روي‌ صندلي‌ مي‌نشينند. صندليهاي‌ آنان‌ دور ميزي‌ چيده‌ نشده‌ است‌، بلكه‌ كنار ديوار قرار دارند و بين‌ آنها ميزهاي‌ كوچكي‌ نهاده‌ شده‌ است‌ . چنگال‌ و قاشق‌ و دستمال‌ سفره‌ در ميان‌ نيست‌، و كارد هم‌ منحصر به‌ همان‌ است‌ كه‌ مهمان‌ و ميزبان‌ همواره‌ همراه‌ خود دارند. غذا را با دست‌ مي‌خورند، و همه‌، حتي‌ تنگدستان‌ و كودكان‌، شراب‌ رقيق‌ مي‌نوشند .

زمين‌ به‌ خانواده‌ يا طايفه‌ متعلق‌ است‌، نه‌ به‌ فرد. پدر زمين‌ را در اختيار دارد، اما نمي‌تواند آن‌ را به‌ فروش‌ رساند. در منظومه‌ي‌ «ايلياد» از زمينهايي‌ پهناور به‌ نام‌ «تمنوس‌» يا اراضي‌ رعاياي‌ سلطان‌ نام‌ مي‌رود. اين‌ زمينها در واقع‌ از آن‌ همه‌ي‌ جامعه‌ است‌، و هر كس‌ مي‌تواند رمه‌ي‌ خود را در مراتع‌ بچراند. به‌ تصريح‌ منظومه‌ي‌ « اويسه‌» (اودوسيا)، اراضي‌ عمومي‌ دير نمي‌پايند، اغنيا و اقويا آنها با مي‌خرند و تصريف‌ مي‌كنند؛ در نتيجه‌، يونان‌ قديم‌، درست‌ مانند انگليس‌ جديد، فاقد هر گونه‌ اراضي‌ عمومي‌ مي‌شود .

زمين‌، گذشته‌ از خوراك‌، فلز هم‌ به‌ دست‌ مي‌دهد . اما مردم‌ آخايايي‌ از استخراج‌ معادن‌ غفلت‌ مي‌ورزند و خرسندند كه‌ مس‌ و قلع‌ و نقره‌ و طلا و نير آهن‌ را، كه‌ براي‌ آنان‌ فلز تجملي‌ تازه‌اي‌ است‌، از خارج‌ وارد كنند. در مسابقاتي‌ كه‌ به‌ افتخار پاتروكلوس‌ بر پا مي‌شود، جايزه‌ي‌ برنده‌ توده‌اي‌ از آهن‌ است‌. هومر از زبان‌ اخيلس‌ مي‌گويد كه‌ آهن‌ براي‌ ساختن‌ بسياري‌ از وسايل‌ كشاورزي‌ به‌ كار مي‌رود، اما سخني‌ درباره‌ي‌ ساختن‌ سلاح‌ آهنين‌ نمي‌راند، و اين‌ نكته‌ مي‌رساند كه‌ در آن‌ زمان‌ سلاحها را از مفرغ‌ مي‌ساخته‌اند. در منطومه‌ي‌ «اويسه‌» شرح‌ آب‌ دادن‌ آهن‌ آمده‌ است‌، اما محتملاً اين‌ حماسه‌ جديدتر از «ايلياد» است‌ .

آهنگر در پاي‌ كوره‌، و سفالگر كنار چرخ‌ كوزه‌گري‌ خود كار مي‌كند. ولي‌ ساير پيشه‌وران‌ عصر هومري‌ - زين‌ سازان‌، بنايان‌، نجاران‌، قفسه‌ سازان‌ - در خانه‌ي‌ كسي‌ كه‌ آنان‌ را فرا خوانده‌ است‌ به‌ كار مي‌پردازند. اين‌ مردم‌ براي‌ فروش‌ و سود تجارتي‌ دست‌ به‌ توليد نمي‌زنند. ساعات‌ دراز سرگرم‌ كار مي‌شوند، از سر فراغت‌ كار مي‌كنند و از نيش‌ و انگيزه‌ي‌ رقابت‌ علني‌ مصونند. هر خانواده‌ بيشتر نيازمنديهاي‌ خويش‌ را خود بر مي‌آورد. همه‌ي‌ اعضاي‌ آن‌، حتي‌ بزرگ‌ خانه‌، در كار شريكند. امير محل‌، مثلاً اودوسئوس‌، هم‌ براي‌ خود چكمه‌ و زين‌، و براي‌ خانه‌ي‌ خود تخت‌ و صندلي‌ مي‌سازد. همگان‌، برخلاف‌ يونانيان‌ اعصار بعد، به‌ مهارت‌ يدي‌ خويش‌ مي‌بالند . پنلويه‌ (پنلوپيا)، آندروماخه‌، و هلنه‌، همانند زنان‌ خدمتكار خود، سرگرم‌ ريسندگي‌ و بافندگي‌ و قلاب‌ دوزي‌ و كارهاي‌ خانگي‌ هستند. هلنه‌ ، وقتي‌ كه‌ سوزن‌ كاري‌ خود را به‌ تلماخوس‌ نشان‌ مي‌دهد، دوست‌ داشتني‌تر جلوه‌ مي‌كند تا هنگامي‌ كه‌ با ملاحت‌ بر باروي‌ تروا مي‌خرامد .

پيشه‌وران‌ مردمي‌ آزادند و، بر خلاف‌ همتايان‌ خود در اعصار بعد، برده‌ شمرده‌ نمي‌شوند. سلطان‌، به‌ وقت‌ اضطرار، كشاورزان‌ را به‌ كار مي‌خواند، اما از وجود سرفهاي‌ مقيد به‌ زمين‌ خبري‌ به‌ ما نرسيده‌ است‌. بردگان‌ معدودي‌ وجود دارند، ولي‌ آنان‌ نيز در وضعي‌ پست‌ به‌ سر نمي‌برند. بيشتر آنان‌ در خانه‌ها كار مي‌كنند و همپايه‌ي‌ خدمتگزاران‌ خانگي‌ كنوني‌ ما هستند، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ خدمت‌ آنان‌ تا پايان‌ عمر ادامه‌ دارد. بردگان‌ مورد خريد و فروش‌ قرار مي‌گيرند، گاه‌ به‌ گاه‌ از خداوندان‌ خود آزار مي‌بينند، ولي‌ معمولاً جز و خانواده‌ي‌ خداوندان‌ به‌ شمار مي‌روند و در بيماري‌ و ملال‌ و پيري‌ از حمايت‌ محروم‌ نمي‌مانند. ممكن‌ است‌ رابطه‌ي‌ انساني‌ محبت‌ نيز بين‌ آنان‌ و آقا يا با نويشان‌ برقرار شود. هنگامي‌ كه‌ كنيزان‌ ناوسيكائا (دختر شاه‌ جزيره‌ي‌ سخريا كه‌ به‌ اودوسئوس‌ مهر ورزيد.) البسه‌ي‌ خانواده‌ي‌ او را در رود مي‌شويند، ناوسيكائا آنان‌ را ياري‌ مي‌كند، با آنان‌ به‌ توپ‌ بازي‌ مي‌پردازد و، بر روي‌ هم‌، كنيزان‌ را چون‌ هم‌ نشينان‌ خود، مورد ملاطفت‌ قرار مي‌دهد. اگر زني‌ برده‌ از آقاي‌ خود پسري‌ آورد، پسر معمولاً در شمار آزادان‌ است‌. اين‌ همه‌، در تاخت‌ و تازها يا تهاجمات‌ دريايي‌ مي‌توان‌ هر كسي‌ را گرفت‌ و برده‌ كرد، و اين‌ تلخ‌ترين‌ وجه‌ زندگي‌ قوم‌ آخاياني‌ است‌ .

جامعه‌ي‌ عصر هومر جامعه‌اي‌ روستايي‌ است‌. دهكده‌اي‌ چند است‌ كه‌ روي‌ تپه‌اي‌ در سايه‌ي‌ ارگي‌ گرد آمده‌اند. ارتباطات‌ جامعه‌ به‌ وسيله‌ي‌ پيك‌ يا منادي‌ صورت‌ مي‌گيرد. از اين‌ گذشته‌، روي‌ قله‌ها آتش‌ مي‌افروزند و به‌ وسيله‌ي‌ شعله‌ي‌ آن‌، نواحي‌ دور از يكديگر را مرتبط‌ مي‌كنند. رفت‌ و آمد در خشكي‌، به‌ سبب‌ كوهها و مردابهايي‌ كه‌ راه‌ و پل‌ ندارند، دشوار و خطرناك‌ است‌. درودگران‌ گاريهايي‌ با چرخهاي‌ چوبين‌ پره‌دار مي‌سازند. با وجود اين‌، مردم‌ بيشتر كالاها را بر پشت‌ استران‌ يا بردگان‌ حمل‌ مي‌كنند. دادوستد دريايي‌، علي‌رغم‌ دزدان‌ دريايي‌ و طوفانها، سهل‌تر است‌. لنگرگاههاي‌ بسيار است‌، و كشتيرانان‌ فقط‌ در سفر چهار روزه‌ و مهلك‌ بين‌ كرت‌ و مصر، از رؤيت‌ خشكي‌ محروم‌ مي‌شوند. معمولاً كشتيها شبانگاه‌ بر شن‌ مي‌نشينند، و سرنشينان‌ آنها، دور از تلاطم‌، بر خاك‌ ايمن‌ مي‌آرامند . در اين‌ عصر، هنوز فنيقيان‌ در بازرگاني‌ و ناوبري‌ بر يونانيان‌ چيرگي‌ مي‌ورزند، و يونانيان‌ اين‌ نقيصه‌ را با تحقير تجارت‌ و ترجيح‌ دريازني‌ تلافي‌ مي‌كنند .

يونانيان‌ عصر هومر پول‌ نمي‌شناسند. شمشهاي‌ آهن‌ و مفرغ‌ وسيله‌هاي‌ مبادله‌ است‌، و گاو نر و گاو ماده‌ ميزان‌ ارزش‌ به‌ شمار مي‌روند. يك‌ شمش‌ بيست‌ و شش‌ كيلوگرمي‌ «تالانتون‌» (به‌ معني‌ وزن‌) نام‌ دارد. معاملات‌ پاياپاي‌ هنوز رايج‌ است‌. ثروت‌ را با قطعات‌ فلز يا كاغذ، كه‌ ارزش‌ آنها هر لحظه‌ موافق‌ دگرگوني‌ «الاهيات‌» اقتصادي‌ بشر در معرض‌ تغيير است‌، حساب‌ نمي‌كنند، بلكه‌، از روي‌ واقع‌بيني‌، با كالاها مخصوصاً چارپايان‌ مي‌سنجند، آثار هومر، مانند عالم‌ واقع‌، هم‌ نمايشگر فرادستان‌ و هم‌ نمودار فرودستان‌ است‌. جامعه‌ي‌ بشري‌ به‌ مثابه‌

ارابه‌اي‌ پر تكان‌ است‌ كه‌ در راهي‌ ناهموار سير مي‌كند. از اين‌رو، هر چه‌ در ساختن‌ ارابه‌ دقت‌ مبذول‌ شود، باز برخي‌ از اشياي‌ گوناگوني‌ كه‌ در آن‌ نهاده‌ شده‌اند. ناگزير به‌ زير مي‌روند و برخي‌ روي‌ آنها قرار مي‌گيرند - كوزه‌گر همه‌ي‌ ظرفها را از يك‌ خاك‌ و با استحكام‌ و شكنندگي‌ يكساني‌ نمي‌سازد. در كتاب‌ دوم‌ «ايلياد»، از جمله‌ هنگامي‌ كه‌ ترسيتس‌ خطيب‌وار به‌ آگاممنون‌ مي‌تازد، يكي‌ از نخستين‌ جلوه‌هاي‌ اختلاف‌ طبقاتي‌ را، كه‌ از عوامل‌ پايدار تاريخ‌ است‌، در مي‌يابيم‌ .

اخلاق‌ عصر پهلواني‌

10-8- چون‌ به‌ خواندن‌ آثار هومر مشغول‌ مي‌شويم‌، خود را در برابر جامعه‌اي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ از كنوسوس‌ يا موكناي‌ بي‌بند و بارتر و ابتدايي‌تر است‌. فرهنگ‌ آخايايي‌ به‌ منزله‌ي‌ گامي‌ است‌ به‌ عقب‌، برزخي‌ است‌ بين‌ تمدن‌ درخشان‌ اژه‌ و فرهنگ‌ «عصر ظلمت‌» كه‌ پس‌ از غلبه‌ي‌ قوم‌ دوري‌ فرا مي‌آيد. زندگي‌ عصر هومر از لحاظ‌ هنر فقير، و از لحاظ‌ عمل‌ غني‌ است‌. از ژرف‌انديشي‌ بر كنار است‌، سبك‌ و شتابنده‌ است‌، جوان‌تر و برومندتر از آن‌ است‌ كه‌ جداً در بند آداب‌ يا فلسفه‌ باشد. اما شايد قضاوت‌ ما درست‌ نباشد، زيرا آنچه‌ در مقابل‌ ما قرار دارد فقط‌ يكي‌ از اعصار اين‌ جامعه‌ است‌ - عصري‌ كه‌ جامعه‌، بر اثر جنگ‌، در آغوش‌ بحران‌ يا هرج‌ و مرجي‌ شديد دست‌ و پا مي‌زند .

اما اين‌ جامعه‌ براي‌ خود جلوه‌هاي‌ خوشي‌ نيز دارد؛ مردم‌، حتي‌ جنگجويان‌، بزرگوار و مهربانند. بين‌ پدر و مادر و فرزند مهري‌ هست‌ ژرف‌ و خاموش‌ : اودوسئوس‌، كه‌ پس‌ از جدايي‌ ديرنده‌ نزد خانواده‌ي‌ خود باز مي‌گردد و شناخته‌ مي‌شود، بر سر و شانه‌ي‌ يكايك‌ بوسه‌ مي‌زند، و آنان‌ نيز به‌ همان‌ شيوه‌ او را مي‌بوسند. چون‌ هلنه‌ و منلائوس‌ به‌ تلماخوس‌ برمي‌خورند و پي‌ مي‌برند كه‌ وي‌ پسر اودوسئوس‌، آن‌ پهلوان‌ گمگشته‌ي‌ دلاور است‌، آب‌ در ديده‌ مي‌گردانند . آگاممنون‌ خشن‌ خود نيز گريستن‌ مي‌تواند، چندان‌ كه‌ اشكهاي‌ او هومر را به‌ ياد نهري‌ مي‌اندازد كه‌ بر صخره‌ها جاري‌ است‌! رفاقت‌ پهلوانان‌ با يكديگر استوار است‌، گرچه‌ علاقه‌ي‌ ناسالم‌ اخيلس‌ به‌ پاتروكلوس‌، مخصوصاً به‌ جسد او، گرايشي‌ كما بيش‌ جنسي‌ است‌. مهان‌ نوازي‌ رايج‌ است‌، زيرا «همه‌ي‌ بيگانگان‌ و گدايان‌ به‌ زئوس‌ تعلق‌ دارند». دختران‌ خدمتكار پاها يا تمام‌ بدن‌ مهمان‌ را مي‌شويند و با روغن‌ تدهين‌ مي‌كنند و شايد جامه‌ي‌ نو بر او مي‌پوشانند؛ به‌ مهمان‌ خوراك‌ و خانه‌ و بلكه‌ هديه‌ نيز مي‌دهند. «هلنه‌ي‌ خوب‌رخسار» چون‌ رداي‌ فاخري‌ بر دست‌ تلماخوس‌ مي‌نهد، مي‌گويد: «هان‌! طفل‌ عزيز، من‌ نيز اين‌ را كه‌ يادگار دستهاي‌ هلنه‌ است‌، به‌ اميد زناشويي‌ تو كه‌ دير زماني‌ آرزويش‌ را داشته‌ام‌، هديه‌ مي‌كنم‌، تا عروست‌ برخود پوشاند .» از اين‌ تصوير، رقت‌ انساني‌ و عواطف‌ لطيفي‌ كه‌ در منظومه‌ي‌ ايلياد در زير سليح‌ جنگ‌ رخ‌ مي‌پوشاند بر ما آشكار مي‌شود .

شوقي‌ كه‌ يونانيان‌ به‌ بازي‌ دارند حتي‌ در هنگام‌ جنگ‌ مكتوم‌ نمي‌ماند. خردسالان‌ و سالداران‌ با انصاف‌ و مودت‌ به‌ مسابقات‌ دشوار ماهرانه‌ تن‌ در مي‌دهند. خواستگاران‌ پنلوپه‌ به‌ بازي‌ مي‌گرايند و گرده‌ (ديسك‌) و زوبين‌ مي‌پرانند. بزرگان‌ قوم‌ فاياكس‌ به‌ ذيرايي‌ اودوسئوس‌ مي‌پردازند، حلقه‌ پراني‌ مي‌كنند و، از توپ‌پرداني‌ و رقص‌، بازي‌ آميخته‌ي‌ غريبي‌ ترتيب‌ مي‌دهند. (8) پس‌ از سوزاندن‌ جسد پاتروكلوس‌ مطابق‌ رسم‌ قوم‌ آخايايي‌، مسابقات‌ دو و گرده‌پراني‌ و زوبين‌افكني‌ و تيراندازي‌ و كشتي‌گيري‌ و ارابه‌راني‌ و جنگ‌ مسلحانه‌ي‌ تن‌ به‌ تن‌ برپا مي‌دارند. اين‌ مسابقات‌، كه‌ مقدمه‌ي‌ مسابقات‌ اولمپي‌ به‌ شمار مي‌آيد، با روحيه‌اي‌ عالي‌ صورت‌ مي‌گرفت‌، مگر در مواردي‌ كه‌ اعضاي‌ طبقه‌ي‌ حاكم‌ پاي‌ پيش‌ مي‌گذاشتند يا خدايان‌ دغا بازي‌ مي‌كردند .

روي‌ ديگر اين‌ تصوير چنين‌ خوشايند نيست‌: اخيلس‌ ، «زني‌ ماهر در كاردستي‌» را جايزه‌ي‌ مسابقه‌ي‌ ارابه‌راني‌ مي‌شمارد. براي‌ آنكه‌ پاتروكلوس‌ مرده‌، بي‌خوراك‌ و بي‌ملازم‌ نماند، روي‌ هيزمي‌ كه‌ براي‌ سوزاندن‌ جسد او گرد مي‌آورند، چند اسب‌ و سگ‌ و گاو و گوسفند و نيز موجود انساني‌ قرباني‌ مي‌كنند! اخيلس‌ با ادب‌ خوشايندي‌ با پرياموس‌ روبه‌رو مي‌شود، ولي‌ قبل‌ از آن‌ جسد هكتور را گرد توده‌ي‌ هيزم‌ سوختگاه‌ مي‌كشاند و به‌ طرزي‌ فضيحت‌ بار متلاشي‌ مي‌كند. زندگي‌ انساني‌ در نظر مرد آخايايي‌ ارزش‌ چنداني‌ ندارد، و جان‌ ستاني‌ كاري‌ مهم‌ نيست‌ و مي‌توان‌، محض‌ دمي‌ لذت‌، جاني‌ را گرفت‌. هنگامي‌ كه‌ شهري‌ سقوط‌ مي‌كند، مردان‌ را مي‌كشند يا به‌ بردگي‌ مي‌فروشند و زنان‌ را، اگر دلربا باشند، به‌ متعه‌ مي‌گيرند، و اگر نباشند، برده‌ مي‌كنند. دريا زني‌ هنوز حرفه‌اي‌ محترم‌ است‌. حتي‌ شاهان‌، صرقاً به‌ قصد چپاول‌ دست‌ به‌ لشكر كشي‌ مي‌زنند، به‌ تاراج‌ شهرها و روستاها مي‌پردازند و اهالي‌ را به‌ بردگي‌ مي‌برند. توسيديد درباره‌ي‌ برده‌گيري‌ مي‌گويد: «به‌ راستي‌ اين‌ منبع‌ اصلي‌ معيشت‌ يونانيان‌ ابتدايي‌ بود، و چنان‌ حرفه‌اي‌ هيچ‌ گونه‌ خفتي‌ نداشت‌.» و شايد افتخار هم‌ داشت‌. وضع‌ عصر ما از وضع‌ آن‌ عصر بهتر نيست‌: ملل‌ بزرگ‌، ملل‌ بي‌دفاع‌ را مغلوب‌ مي‌كنند و از شرافت‌ و صواب‌ نيز عاري‌ نمي‌شوند. چون‌ از اودوسئوس‌ مي‌پرسند كه‌ آيا بازرگان‌ است‌ و «خواستار عوايد حرص‌ خود»، چنين‌ مي‌پندارد كه‌ مورد اهانت‌ قرار گرفته‌ است‌. اما خود با سرافرازي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ در مراجعت‌ از تروا، چون‌ توشه‌اش‌ به‌ پايان‌ رسيد، شهر ايسماروس‌ را غارت‌ كرد و خواربار شهر را در كشتي‌ خود انباشت‌ و «براي‌ تاراج‌ كشتزارهاي‌ بارور و بردن‌ زنان‌ و كودكان‌ خردسال‌ و كشتن‌ مردان‌» به‌ سوي‌ رود سرزمين‌ آيگوپتوس‌ ] مصر [ راند. هيچ‌ شهري‌ از حلمه‌ي‌ ناگهاني‌ و بي‌مقدمه‌ مصون‌ نيست‌ .

مردم‌ آخايايي‌ بر رغبت‌ سرمستانه‌اي‌ كه‌ به‌ راهزني‌ و كشتار دارند، دروغگويي‌ بي‌آزرم‌ را نيز مي‌افزايند. اودوسئوس‌ به‌ ندرت‌ مي‌تواند بي‌دروغ‌ سخن‌ گويد يا بي‌خدعه‌ كاري‌ كند. چون‌ او و ديومدس‌ چاووش‌ شهر تروا موسوم‌ به‌ دولون‌ را مي‌گيرند، پيمان‌ مي‌نهند كه‌ اگر دولون‌ اطلاعات‌ مورد لزوم‌ را به‌ آنان‌ بدهد، از جانش‌ در گذرند؛ مي‌دهد ولي‌ او را مي‌كشند. راست‌ است‌ كه‌ ساير افراد قوم‌ آخايايي‌ در نادرستي‌ به‌ گرد اودوسئوس‌ نمي‌رسند، ولي‌ نبايد پنداشت‌ كه‌ آنان‌ نمي‌خواهند مانند او باشند، اما امكان‌ نمي‌يابند. از اين‌ روست‌ كه‌ اودوسئوس‌ را با رشك‌ مي‌نگرند و مي‌ستايند و سرمشق‌ اعلاي‌ خود مي‌شمارند . شاعري‌ كه‌ او را تصوير مي‌كند نيز از همه‌ جهت‌ قهرمانش‌ مي‌داند. حتي‌ الاهه‌ آتنه‌ او را محض‌ دروغگوييش‌ تحسين‌ مي‌كند و اعلام‌ مي‌دارد كه‌ اودوسئوس‌ را براي‌ محاسن‌ خاصش‌ دوست‌ دارد، و دروغگويي‌ يكي‌ از آن‌ محاسن‌ است‌. الاهه‌ با دستش‌ اودوسئوس‌ را مي‌نوازد و لبخند زنان‌ مي‌گويد: «كسي‌ كه‌ بخواهد در شيوه‌هاي‌ تزوير از تو بگذرد، بايد فريبكار و فرومايه‌ باشد، حتي‌ اگر آنكه‌ با تو روبه‌رو مي‌شود خدا باشد. اي‌ مرد پرتهور، در رايزني‌ پردستان‌ و در دغا بازي‌ سيري‌ناپذير، گويا در سرزمين‌ خود نيز از تزوير و خبر چيني‌ مكرآميزي‌ كه‌ از صميم‌ قلب‌ دوست‌ مي‌داري‌. بازنماني‌ .»

در حقيقت‌، ما خود نيز به‌ اين‌ مونكهاوزن‌ (افسر آلماني‌ قرن‌ هجدهم‌ كه‌ در چند جنگ‌ شركت‌ كرده‌ و حوادث‌ مبالغه‌آميز به‌ خود نسبت‌ داده‌ است‌) پهلوان‌ آساي‌ دنياي‌ قديم‌ گرايش‌ داريم‌. در او و قوم‌ پرطاقت‌ و مكار او برخي‌ ويژگيهاي‌ دوست‌داشتني‌ مي‌يابيم‌. وي‌ پدري‌ ملايم‌ و، در ملك‌ خود، حاكمي‌ است‌ عادل‌ كه‌ «با گفتار يا كردار، به‌ هيچ‌ يك‌ از مردم‌ سرزمين‌ ستم‌ روا نداشت‌. » خوك‌ چران‌ او مي‌گويد: «هر چه‌ دور شوم‌، حتي‌ اگر به‌ خانه‌ي‌ پدر و مادرم‌ باز گردم‌، سروري‌ چنان‌ مهربان‌ نخواهم‌ يافت‌!» صورت‌ اودوسئوس‌ كه‌ به‌ «صورت‌ پايندگان‌» (خدايان‌) مي‌ماند، كالبد سخت‌ ورزيده‌ي‌ او كه‌ تقريباً در پنجاه‌ سالگي‌ او را در مسابقه‌ي‌ گرده‌ پراني‌ بر جوانان‌ فاياكي‌ چيره‌ كرد، مورد غبطه‌ي‌ ماست‌. «دل‌ استوار» و «دانش‌ خدايوار» او ما را به‌ تحسين‌ وا مي‌دارد. او را مي‌بينيم‌ كه‌ اميدوار به‌ بازديدن‌ «دودي‌ كه‌ از سرزمين‌ خودش‌ بر مي‌خيزد » نيست‌، و از اين‌رو آرزوي‌ مرگ‌ مي‌كند. در بحبوحه‌ي‌ خطرها و رنجها به‌ خود مي‌گويد: «اي‌ روح‌ من‌، اينك‌ شكيبا باش‌، از اين‌ بدتر را تحمل‌ كرده‌اي‌.» و با اين‌ كلمات‌، كه‌ سقراط‌ نقلش‌ را خوش‌ داشت‌، به‌ خود دل‌ مي‌دهد. در اين‌ گونه‌ موارد است‌ كه‌ ما نسبت‌ به‌ او احساس‌ همدردي‌ مي‌كنيم‌. اودوسئوس‌ مردي‌ است‌ آهنين‌پيكر و آهنين‌روان‌ و، در عين‌ حال‌، به‌ تمام‌ معنا انسان‌ - و به‌ اين‌ دليل‌ درخور بخشايش‌ .

رمز كار در اين‌ است‌ كه‌ موازين‌ قضاوت‌ ما و موازين‌ قضاوت‌ انسان‌ آخايايي‌، مانند صلح‌ و جنگ‌، ناسازگارند. آخايايي‌ در دنياي‌ بي‌ سامان‌ و پريشان‌ و گرسنه‌اي‌ به‌ سر مي‌برد كه‌ هر كس‌ بايد به‌ حفاظت‌ خود پردازد؛ با تير و نيزه‌ آماده‌ي‌ كار باشد و بتواند با آرامش‌ به‌ خونريزي‌ بنگرد. چنان‌ كه‌ اودوسئوس‌ شرح‌ مي‌دهد، «شكم‌ حريص‌ را كسي‌ نمي‌تواند پنهان‌ كند... زيرا به‌ انگيزه‌ شكم‌ است‌ كه‌ كشتيها به‌ راه‌ مي‌افتند تا خصم‌ را در درياي‌ بي‌آرام‌ به‌ مذلت‌ افكنند.» مرد آخايايي‌، چون‌ در موطن‌ خود چندان‌ امنيتي‌ نمي‌بيند، در خارج‌ وطن‌ به‌ چيزي‌ حرمت‌ نمي‌گذارد- پايمال‌ كردن‌ ضعيف‌ عدل‌ است‌. در نظر او، فضيلت‌ اعلا همانا هوشمندي‌ دليرانه‌ و بي‌رحم‌ است‌ . كلمه‌ي‌ فضيلت‌ از نام‌ خداي‌ جنگ‌ مشتق‌ شده‌ و به‌ معني‌ «مردي‌» است‌ (اشاره‌ است‌ به‌ بستگي‌ واژه‌ي‌ يوناني‌ «آرته‌ » Arete ( فضيلت‌) به‌ واژه‌ي‌ Ares ( مريخ‌، خداي‌ سنگ‌.) مرد نيك‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ ملايم‌ و بردبار و صديق‌ و معتدل‌ و ساعي‌ و درستكار باشد؛ كسي‌ است‌ كه‌ با شجاعت‌ و قدرت‌ بجنگد. مرد بد كسي‌ نيست‌ كه‌ زياد نوشد، دروغ‌ گويد، آدم‌ كشد، و خيانت‌ كند؛ كسي‌ است‌ كه‌ بزدل‌ و كودن‌ و ناتوان‌ باشد. آري‌، مدتها پيش‌ از نيچه‌ و مدتها پيش‌ از تراسوماخوس‌ (فيلسوف‌ سوفسطايي‌ يوناني‌ در قرن‌ پنجم‌ ق‌م‌ كه‌ حق‌ و زور را يكي‌ مي‌دانست‌.) و مدتها پيش‌ از بلوغ‌ دنياي‌ اروپايي‌، در جهان‌، نيچه‌ و شاني‌ وجود داشته‌اند .

مرد و زن‌ عهد پهلواني‌

10-9- جامعه‌ي‌ آخايايي‌ از جوامع‌ پدرشاهي‌ است‌، ولي‌ استبداد پدران‌ به‌ وسيله‌ي‌ زيبايي‌ و خشم‌ زنان‌ و لطافت‌ مهر پدري‌ ملايم‌ شده‌ است‌. (در يونان‌ آثاري‌ حاكي‌ از وجود مادر شاهي‌ كهني‌ باقي‌ مانده‌ است‌. بنا بر روايات‌ يوناني‌، پيش‌ از ككرويس‌ ، «كودكان‌ پدر خود را نمي‌شناختند»، يعني‌ محتملاً نسب‌ از طرف‌ مادر بود. حتي‌ در عصر هومر، بسياري‌ از خداياني‌ كه‌ مخصوصاً در شهرهاي‌ يوناني‌ پرستش‌ مي‌شدند زن‌ بودند. از اين‌ زمره‌اند هرا در آرگوس‌، آتنه‌ در آتن‌، و دمتر و يرسفونه‌ در الئوسيس‌. هيچ‌ يك‌ از اينان‌ زير دست‌ خدايان‌ نرينه‌ نبودند.) اصولاً پدر بر همه‌ي‌ اعضاي‌ خانواده‌ سلطه‌ دارد: مي‌تواند هر چه‌ بخواهد متعه‌ بگيرد، (تسئوس‌ چندان‌ زن‌ داشت‌ كه‌ مورخي‌ فهرست‌ عالمانه‌اي‌ از نام‌ آنان‌ ترتيب‌ داده‌ است‌) و متعه‌هايش‌ را به‌ مهمانان‌ واگذارد. قادر است‌ كودكان‌ خود را بر قله‌ها به‌ دست‌ هلاكت‌ سپارد يا، در مذبحهاي‌ خدايان‌ تشنه‌، دست‌ به‌ كشتار آنان‌ زند. اين‌ «همه‌ تواني‌» پدري‌ لزوماً نمايشگر توحش‌ نيست‌، بلكه‌ تنها از جامعه‌اي‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ سازمان‌ دولتش‌ هنوز به‌ آن‌ حد توسعه‌ نيافته‌ كه‌ قادر به‌ حفظ‌ نظم‌ باشد؛ جامعه‌اي‌ كه‌ در آن‌، خانواده‌، براي‌ تأمين‌ چنين‌ نظمي‌، به‌ اقتدار نياز دارد كه‌ بعدها دولت‌، به‌ هنگام‌ ملي‌شدن‌ حق‌ كشتن‌، آن‌ را غصب‌ مي‌كند. همچنان‌ كه‌ سازمان‌ اجتماعي‌ پيش‌ مي‌رود، از اقتدار پدري‌ و وحدت‌ خانوادگي‌ مي‌كاهد و بر فردگرايي‌ و آزادي‌ افراد خانواده‌ مي‌افزايد. در نتيجه‌، مرد آخايايي‌ به‌ صورت‌ انساني‌ در مي‌آيد كه‌ اهل‌ منطق‌ است‌، با شكيبايي‌ به‌ پر گويي‌ اهل‌ خانه‌ گوش‌ مي‌دهد، و براي‌ فرزندان‌ خود فداكاري‌ مي‌كند .

در عصر هومري‌، مقام‌ زن‌ در چارچوپ‌ اين‌ جامعه‌ي‌ پدرشاهي‌ به‌ مراتب‌ از وضع‌ زن‌ عهد پريكلس‌ شامخ‌تر است‌. زن‌ در روايات‌ و حماسه‌ها نقش‌ بارزي‌ دارد - از معاشقه‌ي‌ هيپوداميا با پلوپس‌ تا نجابت‌ ايفيگنيا و نفرت‌ الكترا. وي‌ در خانه‌ يا بخش‌ اندروني‌ آن‌ محبوس‌ نيست‌؛ آزادانه‌، در ميان‌ مردان‌ و زنان‌ تكاپو مي‌كند و گاه‌ گاه‌ در مباحثات‌ جدي‌ مردان‌ شركت‌ مي‌جويد، چنان‌ كه‌ هلنه‌ در مذاكرات‌ منلائوس‌ و تلماخوس‌ دخالت‌ مي‌كند. رهبران‌ آخايايي‌ وقتي‌ كه‌ مي‌خواهند قوم‌ خود را عليه‌ تروا بر انگيزند، به‌ عوامل‌ سياسي‌ يا نژادي‌ يا ديني‌ متوسل‌ نمي‌شوند، بلكه‌ با طرح‌ مسئله‌ي‌ يك‌ زن‌ زيبا آنان‌ را مي‌شورانند. جنگي‌ كه‌ بر سر خاك‌ و تجارت‌ در مي‌گيرد، بايد به‌ وسيله‌ي‌ زيبايي‌ هلنه‌ ظاهري‌ خوشايند پيدا كند. پهلوانان‌ هومري‌، بدون‌ زن‌، آدمهاي‌ بي‌ دست‌ و پاي‌ ملال‌ آوري‌ هستند و براي‌ زيستن‌ يا مردن‌ محركي‌ نمي‌شناسند. اين‌ زن‌ است‌ كه‌ از ادب‌ و ايدئاليسم‌ و لطافت‌ اخلاقي‌ بهره‌اي‌ به‌ مرد مي‌آموزد .

زناشويي‌ به‌ وسيله‌ي‌ خريداري‌ صورت‌ مي‌گيرد . خواستگار معمولاً چيزي‌ كه‌ با گاو يا معادل‌ آن‌ سنجيده‌ مي‌شود، به‌ پدر عروس‌ مي‌پردازد. از اين‌رو، هومر از «دختران‌ گاو آور» نام‌ مي‌برد. معامله‌ متقابل‌ است‌، زيرا پدر عروس‌ هم‌ معمولاً جهيز قابلي‌ به‌ او مي‌دهد. تشريفات‌ زناشويي‌ جنبه‌هاي‌ خانوادگي‌ و ديني‌ دارد و با خوردن‌ فراوان‌ و رقص‌ و سخنان‌ بي‌بند و بار نشاط‌آميز همراه‌ است‌. «در زير فروغ‌ مشعلها، داماد و عروس‌ را از حجرات‌ خود به‌ شهر بردند و گردانيدند و ترانه‌ي‌ عروسي‌ را سر دادند. مردان‌ جوان‌، چرخان‌ مي‌رقصيدند، و نغمه‌هاي‌ ني‌ و چنگ‌ از ميان‌ آنان‌ برمي‌خاست‌.» آري‌، بنيادهاي‌ زندگي‌ ما انسانها چه‌ بي‌تغييرند. زن‌، پس‌ از زناشويي‌، بانوي‌ خانه‌ مي‌شود و، به‌ فراخور زيادتي‌ كودكان‌ خود، مورد اعزاز قرار مي‌گيرد. يونانيان‌، مانند فرانسويان‌، معمولاً پس‌ از زناشويي‌ به‌ عشق‌ حقيقي‌، كه‌ آميزه‌اي‌ از رأفت‌ و شوق‌ عميق‌ و متقابل‌ باشد، گرفتار مي‌آيند. عشق‌ اخگري‌ نيست‌ كه‌ از تماس‌ يا قرب‌ دو بدن‌ بجهد، بلكه‌ حالتي‌ است‌ كه‌ بر اثر اشتراك‌ طولاني‌ زن‌ و مرد در دغدغه‌ها و اشتغالات‌ خانوادگي‌ پديد مي‌آيد. وفاداري‌ زن‌ هومري‌ به‌ اندازه‌ي‌ بي‌وفايي‌ شوهرش‌ است‌. در عصر هومر، تنها سه‌ زن‌ خائن‌ وجود دارد: كلوتايمنسترا، هلنه‌، و آفروديته‌. اما اينان‌، اگر نگوييم‌ در حق‌ خدايان‌، در حق‌ زنان‌ متعارف‌ فاني‌ اجحاف‌ كردند .

خانواده‌ي‌ هومري‌، كه‌ از اين‌ زمينه‌ برمي‌خيزد، نهاد اجتماعي‌ سالم‌ و دلپذيري‌ است‌ (به‌ شرطي‌ كه‌ از شناعتهايي‌ كه‌ در روايات‌ يوناني‌ درباره‌ي‌ خانواده‌ آمده‌، ولي‌ در آثار هومر رخنه‌ نكرده‌ است‌، چشم‌ پوشيم‌). اين‌ خانواده‌ شامل‌ زنان‌ نازنين‌ و كودكان‌ مطيع‌ است‌. زنان‌ نه‌ تنها مادرند، بلكه‌ كارگر نيز به‌ شمار مي‌آيند: غلات‌ را آسياب‌ مي‌كنند؛ پشم‌ دامها را مي‌چينند، مي‌ريسند، و مي‌بافند؛ و سرگرم‌ قلاب‌ دوزي‌ مي‌شوند. اما چون‌ لباسها بسيار ساده‌ است‌، براي‌ خياطي‌ وقت‌ زيادي‌ لازم‌ نيست‌. آشپزي‌ معمولاً به‌ مردان‌ واگذار مي‌شود. زنان‌ كودك‌ مي‌زايند و مي‌پرورند، ناخوشيهاي‌ فرزندان‌ را درمان‌ مي‌كنند، مناقشات‌ آنان‌ را مرتفع‌ مي‌سازند، و آداب‌ و اخلاق‌ و سنن‌ قبيله‌ را به‌ آنان‌ مي‌آموزند. آموزش‌ و پرورش‌ رسمي‌ وجود ندارد و ظاهراً از تدريس‌ الفبا و هجا كردن‌ و دستور زبان‌ و كتاب‌ اثري‌ نيست‌ - آنجا مدينه‌ي‌ فاضله‌ي‌ بچه‌هاست‌. فقط‌ فنون‌ خانه‌داري‌ را به‌ دختر، و فنون‌ شكار و جنگ‌ را به‌ پسر مي‌آموزند. پسر مي‌آموزد كه‌ ماهي‌ بگيرد و شنا كند، كشتزارها را شخم‌ زند، دام‌ بگسترد، تن‌ به‌ دامپروري‌ دهد، با تير و نيزه‌ نشانه‌ بزند، و در برابر همه‌ي‌ مخاطرات‌ زندگي‌ بي‌سامان‌ به‌ حراست‌ خود بپردازد. پسر ارشد چون‌ به‌ مردي‌ رسد، در غياب‌ پدر، رئيس‌ مسئول‌ خانواده‌ به‌ شمار مي‌آيد و، پس‌ از زناشويي‌، عروس‌ خود را به‌ خانه‌ي‌ پدر مي‌آورد. بدين‌ شيوه‌، آهنگ‌ نسلها تجديد مي‌شود . اعضاي‌ خانواده‌، در جريان‌ زمان‌، يكايك‌ مي‌آيند و مي‌روند. اما خانواده‌ واحدي‌ پايدار است‌ و چه‌ بسا كه‌ سده‌ها دوام‌ مي‌آورد و، در كوره‌ي‌ آشوبناك‌ خانه‌، نظام‌ و قوامي‌ را به‌ وجود مي‌آورد


كه‌ بدون‌ آن‌ هيچ‌ حكومتي‌ مؤثر نمي‌افتد .

هنرها در عصر پهلواني‌

10-10- قوم‌ آخايايي‌ فن‌ نوشتن‌ را، كه‌ گويا از عصر عظمت‌ موكناي‌ براي‌ آن‌ مانده‌ است‌، به‌ بازرگانان‌ و دبيران‌ افتاده‌ حال‌ وا مي‌گذارد و خود خون‌ را بر مركب‌، و گوشت‌ را بر لوح‌ گلين‌ ترجيح‌ مي‌دهد. در سراسر آثار هومر تنها يك‌ جا از كتابت‌ ياد مي‌شود، آن‌ هم‌ در موردي‌ ممتاز، لوحه‌ي‌ ملفوفي‌ به‌ پيكي‌ مي‌سپارند و در آن‌ به‌ گيرنده‌ دستور مي‌دهند كه‌ پيك‌ را بكشد. مردم‌ آخايايي‌ تنها در دوره‌هاي‌ آرام‌ كوتاهي‌ كه‌ بين‌ جنگها و غارتگريها دست‌ مي‌دهد، به‌ ادبيات‌ مي‌پردازند، شاه‌ يا امير، ملازمان‌ خود را در مجلس‌ جشني‌ گرد مي‌آورد، و خنياگري‌ دوره‌ گرد چنگ‌ مي‌نوازد و، با شعري‌ ساده‌، كرده‌هاي‌ قهرماني‌ نياكان‌ را بر مي‌شمرد- و اين‌، هم‌ شعر و هم‌ تاريخ‌ قوم‌ آخايايي‌ است‌. هومر، كه‌ شايد مي‌خواهد مانند فيدياس‌ (پيكر تراش‌ آتني‌ قرن‌ پنجم‌ ق‌م‌.) صورت‌ خود را بر اثر خويش‌ باقي‌ گذارد، نقل‌ مي‌كند كه‌ آلكينوئوس‌، شاه‌ فاياكي‌، براي‌ پذيرايي‌ از اودوسئوس‌ تدارك‌ ترانه‌اي‌ مي‌بيند و مي‌گويد: «خنياگر آسماني‌، دمودوكوس‌ را بدين‌ جا فرا خوانيد، زيرا خدا او را بيش‌ از ديگران‌ از هنر سرود برخوردار كرده‌ است‌... آن‌ گاه‌ منادي‌ نزديك‌ شد و خنياگر نيكو را راه‌ نمود، و اوخنياگري‌ بود كه‌ موزها ( موسايها) (نام‌ هر يك‌ از دختران‌ نه‌ گانه‌ي‌ زئوس‌ كه‌ الاهگان‌ هنرهاي‌ زيبا به‌ شمار مي‌روند.) بيش‌ از مردمان‌ دوستش‌ مي‌داشتند، و بدو هم‌ حسن‌ دادند و هم‌ عيب‌ - از بينايي‌ محروم‌ و از موهبت‌ سرود دلنواز متنعمش‌ كردند .»

گذشته‌ از شاعري‌، تنها هنري‌ كه‌ هومر را خوش‌ مي‌آيد برجسته‌ كاري‌ است‌ - ايجاد اشكال‌ بر صفحات‌ فلزي‌ با چكش‌ كاري‌. از پيكر نگاري‌ يا پيكر تراشي‌ چيزي‌ نمي‌گويد، اما در توصيف‌ مناظر منقش‌ يا مرصع‌ بر سپر اخيلس‌ يا نقوش‌ بر جسته‌ي‌ نشان‌ اودوسئوس‌، از تمام‌ نيروي‌ ابداع‌ خود ياري‌ مي‌گيرد. سخنش‌ درباره‌ي‌ معماري‌ كوتاه‌، ولي‌ روشني‌بخش‌ است‌. بنابر آثار هومر، مسكن‌ متعارف‌ ظاهراً از خشت‌ آفتاب‌ پخت‌ ساخته‌ مي‌شود، و تنها پي‌ آن‌ از سنگ‌ است‌. كف‌ اطاقها معمولاً از خاك‌ كوبيده‌ است‌ و با تراشيدن‌ پاك‌ مي‌شود. بام‌ از نيهايي‌ كه‌ روي‌ آنها گل‌ مي‌ريزند فراهم‌ مي‌آيد. شيب‌ بام‌ فقط‌ به‌ قدري‌ است‌ كه‌ باران‌ بتواند به‌ پايين‌ بريزد. درها يك‌ لنگه‌اي‌ يا دو لنگه‌اي‌ هستند و چفت‌ يا قفل‌ دارند. در خانه‌هاي‌ عالي‌، ديوارهاي‌ داخلي‌ را با گچ‌ اندود و منقش‌ مي‌كنند. بالاي‌ ديوارها كتيبه‌ يا حاشيه‌اي‌ آرايشي‌ ترتيب‌ مي‌دهند و روي‌ آنها سلاح‌ و سپر و فرشينه‌ مي‌آويزند. آشپزخانه‌ و دودكش‌ و دريچه‌ وجود ندارد. قسمتي‌ از دودي‌ كه‌ از آتشدان‌ برمي‌خيزد، از سوراخ‌ بام‌ تالار مركزي‌، و بقيه‌ از درها بيرون‌ مي‌رود يا به‌ صورت‌ دوده‌ بر ديوارها باقي‌ مي‌ماند. خانه‌هاي‌ مجلل‌ داراي‌ گرمابه‌اند، ولي‌ ساير خانه‌ها به‌ داشتن‌ واني‌ خرسندند. اثاث‌ البيت‌ از چوبهاي‌ محكم‌ ساخته‌ و غالباً هنرمندانه‌ حكاكي‌ يا پرداخت‌ كاري‌ مي‌شوند. ايكماليوس‌ براي‌ پنلوپه‌ يك‌ صندلي‌ راحتي‌ مي‌سازد و عاج‌ و فلزات‌ گرانبها در آن‌ به‌ كار مي‌برد، و اودوسئوس‌ براي‌ خود و همسرش‌ تختي‌ عظيم‌ به‌ وجود مي‌آورد كه‌ مي‌بايست‌ يك‌ قرن‌ عمر كند .

وجه‌ مشخص‌ عصر هومري‌ بي‌اعتنايي‌ به‌ معبدسازي‌ است‌. هنر معماري‌ صرفاً در خدمت‌ قصرهاست‌، برخلاف‌ معماري‌ عهد پريكلس‌ كه‌ از كاخها غفلت‌ مي‌ورزد و به‌ معبدها مي‌گرايد. در آثار هومر، از آثار معماري‌ مهمي‌ نام‌ رفته‌ است‌: مثلاً «منزلگاه‌ مجلل‌ پاريس‌ كه‌ آن‌ امير به‌ ياري‌ هوشيارترين‌ معمار تروا ساخته‌ بود»، و قرارگاه‌ بزرگ‌ شاه‌ آلكينوئوس‌ با ديوارهايي‌ از مفرغ‌، كتيبه‌هايي‌ از خمير شيشه‌ي‌ آبي‌ فام‌، درهايي‌ از سيم‌ و زر، و مشخصاتي‌ ديگر كه‌ شايد بيشتر مربوط‌ به‌ حوزه‌ي‌ شعر باشد تا مربوط‌ به‌ حوزه‌ي‌ معماري‌. از اقامتگاه‌ سلطنتي‌ آگاممنون‌ در موكناي‌ نيز چيزي‌ مي‌دانيم‌ و از قصر اودوسئوس‌ در ايتاكا اطلاع‌ بسيار داريم‌. در جلوي‌ اين‌ قصر، محوطه‌اي‌ هست‌ كه‌ قسمتي‌ از آن‌ سنگفرش‌ است‌. نرده‌ يا ديواري‌ گچي‌ محوطه‌ را احاطه‌ كرده‌ است‌. درختان‌ و آخورهاي‌ اسبان‌ و توده‌ي‌ سرگين‌ گرم‌ (كه‌ لابد آرگوس‌ ، (كه‌ پس‌ از بيست‌ سال‌ جدايي‌، صاحب‌ خود را مي‌شناسد و از خوشي‌ مي‌ميرد.) سگ‌ اودوسئوس‌ ، روي‌ آن‌ مي‌خوابيده‌ و آفتاب‌ مي‌گرفته‌ است‌) در اطراف‌ محوطه‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. دالان‌ وسيع‌ ستون‌ داري‌ در مدخل‌ قصر به‌ نظر مي‌رسد. بردگان‌، و كراراً ارباب‌ رجوع‌، شب‌ هنگام‌ در اين‌ دالان‌ مي‌خوابند. در داخل‌ عمارت‌، پس‌ از اطاق‌ كفش‌ كن‌، تالار مركزي‌ واقع‌ است‌. اين‌ تالار بر ستونهاي‌ بسيار استوار است‌، و از سوراخهاي‌ سقف‌ و همچنين‌ فضاي‌ باز بين‌ گچبري‌ روي‌ سر ستون‌ و پيش‌ آمدگي‌ لبه‌ي‌ بام‌ نور مي‌گيرد. شبانگاه‌ مجمرهاي‌ فروزاني‌، از روي‌ پايه‌هاي‌ بلند، روشنايي‌ لرزاني‌ در تالار قرار دارد مي‌كنند. خانواده‌، براي‌ دريافت‌ گرمي‌ و شادي‌، در پيرامون‌ آتشداني‌ كه‌ در وسط‌ تالار قرار دارد گرد مي‌آيند و درباره‌ي‌ راه‌ و رسم‌ همسايگان‌ و خودسري‌ كودكان‌ و فراز و نشيبهاي‌ دولتها گفتگو مي‌كنند .

دولت‌ در عهد پهلواني‌

10-11- اين‌ قوم‌ آخايايي‌ پرشور و پرنيرو چگونه‌ اداره‌ مي‌شود؟ به‌ هنگام‌ آرامش‌ به‌ وسيله‌ي‌ خانواده‌، و به‌ هنگام‌ بحران‌ به‌ وسيله‌ي‌ طايفه‌. طايفه‌ گروهي‌ است‌ مركب‌ از كساني‌ كه‌ براي‌ خود جد مشتركي‌ مي‌شناسند و رئيس‌ مشتركي‌ دارند . همچنان‌ كه‌ زور رئيس‌ طايفه‌ تدريجاً به‌ صورت‌ عرف‌ و قانون‌ در مي‌آيد، مقرهاي‌ روستايي‌ طايفه‌ رفته‌رفته‌ به‌ يكديگر پيوند مي‌خوردند و يك‌ اجتماع‌ سياسي‌، كه‌ در عين‌ حال‌ بر مناسبات‌ خويشاوندي‌ استوار است‌، به‌ وجود مي‌آروند. شهر ارگ‌ دارد. اقامتگاه‌ رئيس‌ طايفه‌ مركز و نيز منشأ شهر است‌. وقتي‌ كه‌ رئيس‌ از طايفه‌ و يا شهر خود خواهان‌ عمل‌ مشتركي‌ باشد، مردهاي‌ آزاد را به‌ مجمعي‌ عمومي‌ فرا مي‌خواند و پيشنهادي‌ عرضه‌ مي‌دارد. آنان‌ مي‌توانند پيشنهاد او را مورد رد يا قبول‌ قرار دهند، ولي‌ هيچ‌ كس‌، مگر مهم‌ترين‌ اعضاي‌ مجمع‌ عمومي‌، حق‌ ندارد براي‌ تغيير پيشنهاد رئيس‌ نظري‌ ابراز كند. يگانه‌ عنصر دموكراتيك‌ جامعه‌ي‌ آخايايي‌، كه‌ اساساً جامعه‌اي‌ خانخاني‌ و اشرافي‌ است‌، همين‌ مجمع‌ عمومي‌ است‌، و به‌ ناطقان‌ ترزباني‌ كه‌ مي‌توانند در مردم‌ نفوذ كنند و براي‌ دولت‌ مفيد باشند، فرصت‌ فعاليت‌ مي‌دهد. نستور پير ، (پيرترين‌ و آزموده‌ترين‌ پهلوان‌ يوناني‌ پيش‌ از محاصره‌ي‌ تروا كه‌ در بلاغت‌ و خرد شهره‌ بود) كه‌ آوايي‌ « شيرين‌تر از انگبين‌ از زبانش‌ روان‌ مي‌شود»، واودوسئوس‌ فريبكار، كه‌ الفاظش‌ « مانند دانه‌هاي‌ برف‌» بر سر مردم‌ مي‌ريزد، نخستين‌ نمونه‌هاي‌ سخنوري‌ يا بلاغتي‌ هستند كه‌ تمدن‌ يوناني‌ بيش‌ از تمدنهاي‌ ديگر پرورش‌ داد و سرانجام‌ خود شكار آن‌ شد .

هر گاه‌ لازم‌ آيد كه‌ طايفه‌ متحداً به‌ كار پردازد، رؤساي‌ طايفه‌ از ميان‌ خود يكي‌ را كه‌ از همه‌ تواناتر است‌ به‌ رهبري‌ بر مي‌گزينند، او را شاه‌ مي‌شمارند و با سپاهيان‌ خود، كه‌ مركب‌ از آزادان‌ و بردگانند، به‌ خدمت‌ او مي‌شتابند. برخي‌ از رؤساي‌ طايفه‌ها، كه‌ از لحاظ‌ محل‌ و حرمت‌ به‌ شاه‌ نزديك‌ترند، «ياران‌ شاه‌» ناميده‌ مي‌شوند، چنان‌ كه‌ بعداً در مقدونيه‌ ( ماكدونيا)، در اردوي‌ فيليپ‌ و اسكندر، نزديكان‌ شاه‌ را به‌ همين‌ نام‌ مي‌ناميدند. شاه‌ به‌ ياري‌ شورا حكومت‌ مي‌كند. اعضاي‌ شورا، كه‌ بزرگان‌ طايفه‌ها هستند، با آزادي‌ كامل‌ سخن‌ مي‌گويند و شاه‌ را طوري‌ مورد خطاب‌ قرار مي‌دهند كه‌ معلوم‌ مي‌شود فردي‌ است‌ هم‌ رديف‌ آنان‌ و فقط‌ به‌ طور موقت‌ تقدم‌ يافته‌ است‌ . قانونهاي‌ اساسي‌ جديد دنياي‌ غرب‌، كه‌ با صد گونه‌ تنوع‌ و هزار گونه‌ فاروق‌ لفظي‌ و اصطلاح‌ ظاهر شده‌اند، از اين‌ سازمانهاي‌ يوناني‌ كهن‌ سر چشمه‌ گرفته‌اند .

قدرت‌ شاه‌ بسيار وسيع‌، ولي‌ سخت‌ مقيد است‌؛ مقيد به‌ مكان‌، زيرا ملك‌ او كوچك‌ است‌؛ مقيد به‌ زمان‌، زيرا ممكن‌ است‌ خود او با رأي‌ شورا يا بنا بر حقي‌ كه‌ قوم‌ آخايايي‌ به‌ آساني‌ به‌ رسميت‌ مي‌شناسند- حق‌ زور - خلع‌ شود. صرف‌نظر از اين‌ مقيدات‌، سلطنت‌ او موروثي‌ و حدود آن‌ فوق‌العاده‌ نامشخص‌ است‌. در وهله‌ي‌ اول‌، سرداري‌ جنگي‌ است‌ پايبند سپاهيان‌ خود. اگر از حمايت‌ سپاهيان‌ خود برخوردار نباشد، تخطئه‌ و خلع‌ او ميسر خواهد بود. پس‌ وظيفه‌ي‌ خود مي‌داند كه‌ سپاهيانش‌ به‌ خوبي‌ مجهز شوند، به‌ خوبي‌ تغذيه‌ كنند، درس‌ آموزش‌ يابند، و از داشتن‌ تيرهاي‌ زهر آگين‌ و نيزه‌ و خود و ساقپوش‌ و سنان‌ و سينه‌پوش‌ و سپر و ارابه‌ محروم‌ نمانند. تا زماني‌ كه‌ سپاه‌ مدافع‌ شاه‌ است‌، اقتدارات‌ حكومت‌ - قوه‌ي‌ قانون‌ گذاري‌ و قوه‌ي‌ اجرائي‌ و قوه‌ي‌ قضايي‌ - در كف‌ او قرار دارد. وي‌ كاهن‌ اعظم‌ دين‌ دولتي‌ نيز به‌ شمار مي‌رود و مراسم‌ قربانيها را از طرف‌ مردم‌ تكفل‌ مي‌كند. هنوز كلمه‌ي‌ «قانون‌» به‌ ميان‌ نيامده‌ است‌. اما تصميمات‌ شاه‌ قاطع‌، و فرمانهاي‌ او به‌ مثابه‌ قانون‌ است‌. شوراي‌ سابق‌الذكر، كه‌ زيردست‌ شاه‌ است‌، گاه‌گاه‌ اجلاس‌ مي‌كند و اختلافات‌ شديد مياه‌ مردم‌ را مورد داوري‌ قرار مي‌دهد. اين‌ شورا، كه‌ گويي‌ مي‌خواهد براي‌ همه‌ي‌ دادگاههاي‌ آينده‌ زمنيه‌اي‌ فراهم‌ آورد، در دارويهاي‌ خود، بر سابقه‌ و سنت‌ تكيه‌ مي‌زند و مطابق‌ رويه‌هاي‌ پيشينيان‌ رأي‌ مي‌دهد. پيشينه‌ بر قانون‌ مسلط‌ است‌، زيرا پيشينه‌ چيزي‌ جز رسم‌ نيست‌، و رسم‌، برادر ارشد و حسود قانون‌ است‌. اما در جامعه‌ي‌ هومري‌ بندرت‌ به‌ محاكمه‌ي‌ رسمي‌ و مؤسساتي‌ كه‌ اختصاصاً به‌ كار دادرسي‌ بپردازند، برمي‌خوريم‌. هر خانواده‌، به‌ اتكاي‌ حق‌ تلافي‌، مستقلاً از اعضاي‌ خود دفاع‌ مي‌كند. تعدي‌ فراوان‌ است‌ .

شاه‌ براي‌ نگاهداري‌ دستگاه‌ خود ماليات‌ نمي‌ستاند، بلكه‌ گاه‌گاه‌ از زيردستان‌ خود «هديه‌» مي‌گيرد . ولي‌ اگر به‌ اين‌ هديه‌ها بسنده‌ كند، شاهي‌ تهيدست‌ خواهد بود. درآمد اصلي‌ شاه‌ سهمي‌ است‌ كه‌ سربازان‌ و كشتيهايش‌ از چپاولهاي‌ زميني‌ و دريايي‌ خود به‌ او مي‌دهند. احتمالاً به‌ همين‌ سبب‌ است‌ كه‌ مردم‌ آخايايي‌ حتي‌ در سده‌ي‌ سيزدهم‌ در مصر و كرت‌ جولان‌ مي‌كنند- در مصر به‌ صورت‌ راهزناني‌ بي‌ توفيق‌، در كرت‌ به‌ صورت‌ فاتحاني‌ ناماندگار. در چنين‌ زمنيه‌اي‌ است‌ كه‌ ناگاه‌ بزرگان‌ قوم‌ آخايايي‌، ظاهراً بر سر ربوده‌شدن‌ خفت‌آميز يك‌ زن‌، قوم‌ خود را به‌ هيجان‌ مي‌آورند، نيروهاي‌ همه‌ي‌ طوايف‌ را متحد مي‌كنند، صد هزار مرد را بسيج‌ مي‌كنند و، با ناوگان‌ جنگي‌ عظيم‌ و بي‌نظيري‌ مركب‌ از صدها كشتي‌، دل‌ به‌ دريا مي‌زنند و مي‌روند تا در دشتها و تپه‌هاي‌ تروا طالع‌ خود را در مقابل‌ سر نيزه‌ي‌ آسيا بيازمايند .

محاصره‌ي‌ تروا

10-12- آيا واقعاً چنين‌ محاصره‌اي‌ روي‌ داده‌ است‌؟ تنها اين‌ را مي‌دانيم‌ كه‌ همه‌ي‌ مورخان‌ و شاعران‌ يونان‌ و تقريباً همه‌ي‌ اسناد معابد و روايات‌ يوناني‌ در مورد وقوع‌ اين‌ محاصره‌ ترديد نكرده‌اند. باستان‌شناسي‌ هم‌ شهر ويران‌ تروا را، از سر بزرگواري‌، چند شهر شمرده‌ و به‌ ما عرضه‌ داشته‌ است‌. آري‌، عصر حاضر، مانند همه‌ي‌ اعصار جز قرن‌ گذشته‌، اصل‌ اين‌ داستان‌ و پهلوانان‌ آن‌ را واقعي‌ مي‌انگارد. در يك‌ كتيبه‌ي‌ مصري‌ كه‌ به‌ رامسس‌ سوم‌ متعلق‌ است‌، آمده‌ است‌ كه‌، در حدود 1196 ق‌م‌، اين‌ «جزاير بي‌آرام‌ بودند». پليني‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ در زمان‌ رامسس‌ «تروا فرو افتاد». دانشمند بزرگ‌ اسكندريه‌، اراتستن‌ (اراتوستس‌ ) ، براساس‌ تبار نامه‌هاي‌ متواتري‌ كه‌ در اواخر سده‌ي‌ ششم‌ ق‌م‌ به‌ وسيله‌ي‌ هكاتايوس‌ - تاريخ‌ نويس‌ و جغرافيادان‌ - رسيدگي‌ شده‌ بود، تاريخ‌ محاصره‌ي‌ تروا را سال‌ 1194 ق‌م‌ شمرده‌ است‌ .

ايرانيان‌ و فنيقيان‌ باستان‌ نيز مانند يونانيان‌ منشأ اين‌ جنگ‌ بزرگ‌ را يكي‌ از چهار حادثه‌اي‌ كه‌ محض‌ گريزاندن‌ زني‌ زيبا روي‌ داده‌ است‌، دانسته‌ و گفته‌اند: مصريان‌ يو را از آرگوس‌ دزديدند، يونانيان‌ ائوروپه‌ را از فنيقيه‌ و مديا را از كولخيس‌ دزديدند (9) ؛ آيا توازن‌ عادلانه‌ي‌ ميزان‌ ايجاب‌ نمي‌كند كه‌ پاريس‌ هم‌ هلنه‌ را بگريزاند (10) ؛ ستسيخوروس‌ (11) در سالهاي‌ پشيماني‌ خود، و پس‌ از او، هرودوت‌ و اوريپيد ، رفتن‌ هلنه‌ را به‌ تروا انكار كردند و گفتند كه‌ وي‌ را به‌ عنف‌ به‌ مصر بردند، و او دوازده‌ سال‌ در آنجا منتظر ماند تا منلائوس‌ آمد و او را يافت‌. از اين‌ گذشته‌، به‌ قول‌ هرودوت‌، كي‌ باور مي‌كند كه‌ مردم‌ تروا محض‌ يك‌ زن‌ ده‌ سال‌ بجنگند؟ به‌ نظر اوريپيد زيادتي‌ جمعيت‌ يونان‌ و نياز به‌ توسعه‌طلبي‌ علت‌ لشكركشي‌ يونانيان‌ به‌ ترواست‌؛ آري‌، تازه‌ترين‌ بهانه‌ها براي‌ كسب‌ قدرت‌، چنين‌ قدمتي‌ دارند .

با اين‌ همه‌، احتمال‌ دارد كه‌ جنگاوران‌ يوناني‌ اساساً اين‌ قصه‌ را جعل‌ كرده‌ باشند تا حادثه‌جويي‌ آنان‌ براي‌ مردم‌ ساده‌ قابل‌ هضم‌ شود - مردمي‌ كه‌ جان‌ خود را فدا مي‌كنند، دست‌ كم‌ بايد بهانه‌ي‌ دهان‌ پركني‌ داشته‌ باشند. بهانه‌ي‌ اين‌ جنگ‌ هر چه‌ باشد، علت‌ و ماهيت‌ آن‌ را بايد تقريباً بي‌ترديد در مبارزه‌ي‌ دو گروه‌ قدرت‌طلب‌ جست‌. هر يك‌ از اين‌ دو مي‌خواست‌ تنگه‌ي‌ داردانل‌ و سرزمينهاي‌ پرنعمت‌ پيرامون‌ درياي‌ سياه‌ را تصاحب‌ كند. سراسر يونان‌ و تمام‌ آسياي‌ باختري‌ اين‌ جنگ‌ را تعارضي‌ حياتي‌ و قاطع‌ مي‌شمردند . پس‌، ملل‌ كوچك‌ يونان‌ به‌ كمك‌ آگاممنون‌ شتافتند. در مقابل‌ آنان‌، اقوام‌ آسياي‌ صغير مكررراً قواي‌ امدادي‌ به‌ ترواگسيل‌ داشتند. اين‌ جنگ‌ آغاز كشمكشي‌ بود كه‌ مي‌بايد بعداً در ماراتون‌ و سالاميس‌، در ايسوس‌ و اربيل‌، در تور و غرناطه‌ (گرانادا)، در لپانتو و وين‌، و... دنباله‌ يابد. (12 )

درباه‌ي‌ وقايع‌ و عواقب‌ جنگ‌ تروا جز آنچه‌ شاعران‌ و نمايشنامه‌نويسان‌ يونان‌ براي‌ ما نقل‌ كرده‌اند نمي‌توانيم‌ چيزي‌ بگوييم‌ - اما اين‌ روايات‌ را بيشتر در شمار ادبيات‌ مي‌گذاريم‌ تا در عداد تاريخ‌؛ و درست‌ به‌ همين‌ خاطر هم‌ آنها را به‌ عنوان‌ جزئي‌ از داستان‌ تمدن‌ آورده‌ايم‌. مي‌دانيم‌ جنگ‌ زشت‌ است‌، و ايلياد زيباست‌. اگر در نظر ارسطو (13) دست‌ ببريم‌، مي‌توانيم‌ بگوييم‌ كه‌ هنر مي‌تواند حتي‌ وحشت‌ را هم‌ زيبا سازد و با دادن‌ شكل‌ و معني‌ به‌ آن‌، تطهيرش‌ كند. با اين‌ همه‌، نبايد ايلياد را داراي‌ صورتي‌ كامل‌ پنداشت‌. بافت‌ آن‌ سست‌، و اخبار آن‌ گاهي‌ متناقض‌ يا مبهم‌ است‌ و به‌ درستي‌ خاتمه‌ نمي‌پذيرد. ولي‌ كمال‌ اجزا، بي‌ساماني‌ كل‌ را جبران‌ مي‌كند، و داستان‌، با همه‌ي‌ كاستيهاي‌ كوچك‌ خود، يكي‌ از درامهاي‌ بزرگ‌ ادبيات‌ و بلكه‌ تاريخ‌ است‌ .

روايت‌ ايلياد از سقوط‌ تروا

10-13- در آغاز منظومه‌، يونانيان‌ را مي‌بينيم‌ كه‌ نه‌ سال‌ است‌ تروا را بيهوده‌ به‌ محاصره‌ گرفته‌اند . افسرده‌ و بيمارند، و ناخوشي‌ آنان‌ را درو كرده‌ است‌. قبلاً، به‌ علت‌ ناخوشي‌ و درياي‌ بي‌باد، در آوليس‌ معطل‌ شدند، و آگاممنون‌ به‌ كلوتايمنسترا تلخي‌ كرد و، به‌ اميد وزيدن‌ باد، دختر خود ايفيگنيا را قرباني‌ كرد و با اين‌ عمل‌ سرنوشت‌ خود را تدارك‌ ديد، (اشاره‌ است‌ به‌ مرگ‌ آگاممنون‌: همسرش‌، كلوتايمنسترا، به‌ خونخواهي‌ ايفيگنيا ، او را هلاك‌ مي‌كند.) يونانيان‌، در طي‌ راه‌، جاي‌جاي‌ در امتداد ساحل‌ متوقف‌ مي‌شوند تا براي‌ خود خوراك‌ و هم‌ بستر بيابند. يونانيان‌ خروسئيس‌ و بريسئيس‌ زيبا، دختران‌ خروسس‌ - كاهن‌ معبد آپولون‌ - را مي‌گيرند . خروسئيس‌ حصه‌ي‌ آگاممنون‌، و بريسئيس‌ نصيب‌ اخليس‌ مي‌شود. رمالي‌ اعلام‌ مي‌دارد كه‌ چون‌ آگاممنون‌ به‌ خرروسئيس‌ تجاوز كرده‌ است‌، آپولون‌ كاميابي‌ را از يونانيان‌ دريغ‌ مي‌دارد. پس‌، آگاممنون‌ خروسئيس‌ را به‌ پدرش‌ باز مي‌گرداند، اما براي‌ آنكه‌ اين‌ محروميت‌ را جبران‌ كند و قصه‌ي‌ نكته‌ داري‌ به‌ وجود آيد، بريسئيس‌ را وامي‌دارد كه‌ اخليس‌ را ترك‌ گويد و در خيمه‌ي‌ سلطنتي‌ آگاممنون‌ جاي‌ خروسئيس‌ را بگيرد. اخليس‌ شوراي‌ عمومي‌ را فرا مي‌خواند و، با غيظي‌ كه‌ آغازگر و زبانزد منظومه‌ي‌ «ايلياد» است‌، به‌ آگاممنون‌ مي‌تازد و پيمان‌ مي‌نهد كه‌ خود و سپاهيانش‌ ديگر به‌ ياري‌ او برنخيزند .

از برابر كشتيها و نيروهاي‌ گرد آمده‌ عبور مي‌كنيم‌. منلائوس‌ لافزن‌ را مي‌بينيم‌ كه‌، براي‌ قطع‌ و فصل‌ پيكار، پاريس‌ را به‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ مي‌خواند. دو سپاه‌ به‌ آيين‌ متمدنان‌ جنگ‌ را متاركه‌ مي‌كنند. پرياموس‌ به‌ آگاممنون‌ مي‌پيوندد تا رسماً براي‌ خدايان‌ قرباني‌ كنند. منلائوس‌ بر پاريس‌ غالب‌ مي‌آيد، اما آفروديته‌ ، پاريس‌ جوان‌ را به‌ وسيله‌ي‌ يك‌ ابر به‌ سلامت‌ از ميدان‌ به‌ در مي‌برد و او را، كه‌ به‌ قدرت‌ معجزه‌

آراسته‌ و عطرآگين‌ شده‌ است‌، در بستر عروسيش‌ قرار مي‌دهد. هلنه‌ از پاريس‌ مي‌خواهد كه‌ به‌ جنگ‌ باز گردد، اما پاريس‌ پيشنهاد مي‌كند كه‌ «ساعتي‌ به‌ عشق‌ بازي‌ بپردازند». آن‌ گاه‌ بانو كه‌ مفتون‌ هوس‌ شده‌ است‌، تسليم‌ مي‌شود. آگاممنون‌ اعلام‌ مي‌دارد كه‌ منلائوس‌ پيروز است‌، و جنگ‌ ظاهراً ختم‌ مي‌شود. اما خدايان‌ در مقر خود، كوه‌ اولمپ‌، به‌ شيوه‌ي‌ يونانيان‌، شورايي‌ برپا مي‌كنند كه‌ خواستار خون‌ بيشتري‌ مي‌شوند. زئوس‌ به‌ سود صلح‌ رأي‌ مي‌دهد، ولي‌ چون‌ همسرش‌ هرا ، سخن‌ به‌ مخالفت‌ او مي‌راند، ترسان‌ رأي‌ خود را پس‌ مي‌گيرد. هرا مي‌گويد كه‌ اگر زئوس‌ با انهدام‌ تروا موافقت‌ كند، او نيز زئوس‌ را مجاز مي‌گذارد تا موكناي‌ و آرگوس‌ و اسپارت‌ را با خاك‌ يكسان‌ كند. پس‌ جنگ‌ تجديد مي‌شود. بسا مرد كه‌ به‌ ضرب‌ تير و سنان‌ و شمشير به‌ خاك‌ هلاكت‌ مي‌افتد و «ظلمت‌ ديدگانش‌ را در هم‌ مي‌نوردد ».

خدايان‌ با شادماني‌ در اين‌ بازي‌ بريدن‌ و دريدن‌ شركت‌ مي‌كنند. آرس‌، خداي‌ مخوف‌ جنگ‌، با نيزه‌ي‌ ديومدس‌ مجروح‌ مي‌شود. پس‌ «چون‌ نه‌ هزار مرد نعره‌ مي‌كشد» و، براي‌ شكايت‌، به‌ جانب‌ زئوس‌ رهسپار مي‌شود. در يكي‌ از ميان‌ پرده‌هاي‌ زيبا، هكتور، سردار تروايي‌، پيش‌ از بازگشت‌ به‌ ميدان‌ جنگ‌، همسر خود آندروماخه‌ را بدرود مي‌گويد. آندرماخه‌ نجوا مي‌كند: «عشق‌ من‌، دل‌ گران‌ تو مرگ‌ تو خواهد بود. نه‌ بر كودك‌ و نه‌ بر من‌ كه‌ به‌ زودي‌ بيوه‌ خواهم‌ شد شفقت‌ نمي‌كني‌. پدرم‌ و مادرم‌ و برادرانم‌ همه‌ به‌ هلاكت‌ رسيده‌اند. اما هكتور، تو پدر و مادر مني‌، تو شوهر روزگار جواني‌ مني‌. پس‌ بر من‌ ترحم‌ كن‌ و اينجا در برج‌ بمان‌.» هكتور پاسخ‌ مي‌دهد: «درست‌ مي‌دانم‌ كه‌ تروا از پاي‌ در خواهد آمد. و اندوه‌ برادران‌ و شاه‌ را پيش‌بيني‌ مي‌كنم‌. مرا غم‌ آنان‌ نيست‌. اما انديشه‌ي‌ آنكه‌ تو را در آرگوس‌ به‌ بردگي‌ گيرند، تقريباً مردانگي‌ مرا از ميان‌ مي‌برد. با اين‌ وصف‌، از جنگ‌ روي‌ بر نخواهم‌ تافت‌.» پسر نوزادش‌ آستواناكس‌ ، كه‌ مقدر است‌ بزودي‌ به‌ دست‌ يونانيان‌ پيروز از بالاي‌ حصار پرتاب‌ و كشته‌ شود، از مشاهده‌ي‌ پرهاي‌ لرزان‌ كلاهخود هكتور، ترسان‌ جيغ‌ مي‌كشد، و پهلوان‌ خود از سر بر مي‌دارد تا بر كودك‌ حيران‌ بخندد و بگريد و دعا بخواند. سپس‌ با گامهاي‌ بلند از راه‌ سنگ‌ فرش‌ به‌ ميدان‌ جنگ‌ مي‌رود. هكتور، آياس‌ - شاه‌ سالاميس‌ - را به‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ مي‌خواند؛ دليرانه‌ مي‌جنگند و شب‌ هنگام‌ از يكديگر جدا مي‌شوند. ولي‌، پيش‌ از جدايي‌، يكديگر را مي‌ستايند و به‌ يكديگر هديه‌ مي‌دهند - و گل‌ ادب‌ روي‌ درياي‌ خون‌ شناور مي‌شود. هكتور، پس‌ از پيروزي‌ يك‌ روزه‌اي‌، جنگجويان‌ خود را به‌ استراحت‌ امر مي‌كند .

هكتور براي‌ آنان‌ چنين‌ سخن‌ گفت‌، و مردان‌ تروا هلهله‌اي‌ رسا كشيدند .

پس‌، از توسنهاي‌ جنگي‌ خود كه‌ عرق‌ مي‌ريختند لگام‌ بر گرفتند، و هر كس‌ در كنار ارابه‌ي‌ خود اسبهايش‌ را بست‌ .

شتابان‌، از شهر، گاوان‌ و گوسفندان‌ آوردند. به‌ آنان‌ شراب‌ انگبين‌ دادند،... و غله‌ از خانه‌ها. آن‌ گاه‌ هيزم‌ گرد كردند، و بوي‌ دلپذير با بادها از دشت‌ به‌ آسمان‌ برخاست‌ .

و سراسر شب‌، با اميد، كنار راههاي‌ ميدان‌ جنگ‌ نشستند، و آتشهاي‌ نگهباني‌ ايشان‌ فروزان‌ و فراوان‌ بود .

ستارگان‌ در آسمان‌ گرد مدار شب‌ مي‌درخشند و نمايي‌ شگفت‌ دارند، بادها خوابيده‌اند و تاركها و برآمدگيها به‌ چشم‌ مي‌خورند، سبزه‌ زارها هويدا مي‌شوند، آسمان‌ پرشكوه‌ به‌ بيشينه‌ گسترش‌ خود مي‌رسد، و انبوه‌ اختران‌، اخگر تابي‌ مي‌كنند، و دل‌ شبان‌ كوفته‌ را به‌ وجد مي‌اندازند .

در اين‌ هنگام‌ بين‌ كشتيهاي‌ سياه‌ و رود كسانتوس‌ آتشهاي‌ بي‌شمار اسب‌ پروران‌ تروايي‌ فروزان‌ است‌،

اسبها، خسته‌ از جنگ‌، گندم‌ و جو سفيد را مي‌جويدند، و نزديك‌ اربه‌هاي‌ خود، سپيده‌ دم‌ را با تخت‌ زيبايش‌ انتظار مي‌كشيدند، نستور ، شاه‌ پولوس‌ در اليس‌، آگاممنون‌ را پند مي‌دهد كه‌ بريسئيس‌ را به‌ اخليس‌ باز گرداند. وي‌ موافقت‌ مي‌كند و وعده‌ مي‌دهد كه‌ اگر اخليس‌ به‌ محاصره‌گران‌ باز پيوندد، نيمي‌ از يونان‌ را به‌ او سپارد. اما اخليس‌ همچنان‌ دژم‌ خويي‌ مي‌ورزد. اودسئوس‌ و ديومدس‌ شبانگاه‌ به‌ تنهايي‌ به‌ اردوي‌ تروا شبيخون‌ مي‌زنند و دوازده‌ تن‌ از سران‌ اردو را مي‌كشند. آگاممنون‌ سپاه‌ خود را دلاورانه‌ رهبري‌ مي‌كند، اما مجروح‌ مي‌شود و كناره‌ مي‌گيرد. اودسئوس‌، كه‌ در محاصره‌ مي‌افتد، شيرآسا مي‌جنگد. آياس‌ و منلائوس‌ راه‌ را مي‌گشايند و او را نجات‌ مي‌دهند تا براي‌ حياتي‌ تلخ‌ زنده‌ ماند. سپاه‌ تروا به‌ سوي‌ ديوارهايي‌ كه‌ يونانيان‌ گرداگرد اردوي‌ خود ساخته‌اند، پيش‌ مي‌تازد. هرا چنان‌ بي‌آرام‌ مي‌شود كه‌ به‌ نجات‌ يونانيان‌ بر مي‌خيزد. پس‌ خود را تدهين‌ و عطرآگين‌ مي‌كند، جامه‌اي‌ دلربا مي‌پوشد، كمربند شهوت‌انگيز آفروديته‌ را برخود مي‌بندد، و زئوس‌ را مي‌فريبد و به‌ خوابي‌ الاهي‌ فرو مي‌برد. در همان‌ هنگام‌، پوسيدون‌ يونانيان‌ را در پس‌ راندن‌ سپاهيان‌ تروا ياري‌ مي‌دهد. تفوق‌ يونانيان‌ پايدر نمي‌ماند: سپاه‌ تروا به‌ كشتيهاي‌ يوناني‌ مي‌رسد، و يونانيان‌، در حين‌ عقب‌نشيني‌ خود كه‌ به‌ مثابه‌ مرگ‌ است‌، نوميدانه‌ مي‌جنگند. در اين‌ مقام‌، سخن‌ هومر به‌ حد اعلا سوزان‌ مي‌شود .

پاتروكلوس‌، محبوب‌ اخليس‌، از او رخصت‌ مي‌گيرد كه‌ سپاهيان‌ او را در مقابل‌ سپاه‌ تروا رهبري‌ كند. هكتور، پاتروكلوس‌ جوان‌ را به‌ قتل‌ مي‌رساند. هكتور بر سر جسد پاتروكلوس‌ سبعانه‌ با آياس‌ مي‌جنگد. عاقبت‌، اخليس‌ از شنيدن‌ خبر كشته‌ شده‌ پاتروكلوس‌ آهنگ‌ جنگ‌ مي‌كند. مادرش‌ الاهه‌ تتيس‌، آهنگر آسماني‌، هفايستون‌ را برمي‌انگيزد كه‌ براي‌ او سلاح‌ نو و سپري‌ عظيم‌ بسازد. اخليس‌ با آگاممنون‌ آشتي‌ مي‌كند. اخليس‌ با آينياس‌ (14) در مي‌افتد و به‌ كشتن‌ او دست‌ مي‌يازد، ولي‌ پوسيدون‌ آينياس‌ را مي‌رهاند تا، بر اثر دلاوريهاي‌ خود، قهرمان‌ منظومه‌ي‌ ويرژيل‌ (ويرجيلوس‌) شود. اخليس‌ جمعي‌ از سپاهيان‌ تروا را كشتار مي‌كند و، پس‌ از آنكه‌ درباره‌ي‌ نسب‌ آنان‌ سخناني‌ دراز مي‌راند، به‌ هادس‌ (عالم‌ زيرزميني‌ اموات‌) گسيلشان‌ مي‌دارد. خدايان‌ داخل‌ كارزار مي‌شوند: آتنه‌ با سنگي‌ آرس‌ را به‌ خاك‌ مي‌افكند. چون‌ آفروديته‌ به‌ ياري‌ سربازي‌ مي‌شتابد و در نجات‌ او مي‌كوشد، آتنه‌ ضربتي‌ بر سينه‌ي‌ زيباي‌ او وارد مي‌كند و بر زمينش‌ مي‌اندازد. هرا بر گوش‌ آرتميس‌ مي‌نوازد، پوسيدون‌ و آپولون‌ به‌ جنگ‌ لفظي‌ بسنده‌ مي‌كنند .

همه‌ي‌ ترواييان‌، مگر هكتور از اخليس‌ مي‌گريزند. پرياموس‌ و هكابه‌ به‌ هكتور اندرز مي‌دهند كه‌ داخل‌ حصار بماند، ولي‌ او سر مي‌پيچد. سپس‌ وقتي‌ كه‌ اخليس‌ به‌ سوي‌ او پيش‌ مي‌رود ناگهان‌ پا به‌ فرار مي‌گذارد. اخليس‌ سه‌ بار او را گرد ديوار تروا دنبال‌ مي‌كند. هكتور مقاومت‌ مي‌كند، اما كشته‌ مي‌شود .

در پايان‌ آرام‌ درام‌، جسد پاتروكلوس‌ را با شعار پر آب‌ و تاب‌ مي‌سوزانند. اخليس‌ گروهي‌ گاو و دوازده‌ اسير تروايي‌ و نيز موي‌ بلند خود را نثار او مي‌كند، و يونانيان‌ به‌ احترام‌ او مسابقه‌ بر پا مي‌دارند. اخليس‌ جسد هكتور را با ارابه‌ي‌ خود سه‌ بار به‌ دور سوختگاه‌ مي‌كشاند . پرياموس‌ با شكوه‌ و اندوه‌ فرا مي‌آيد تا بقاياي‌ جسد پسرش‌ را بستاند. اخليس‌ نرم‌ مي‌شود، جنگ‌ را دوازده‌ روز متاركه‌ مي‌كند و به‌ شاه‌ سالدار رخصت‌ مي‌دهد تا پيكر را، كه‌ شسته‌ و روغن‌ زده‌اند، به‌ تروا باز برد .

فاتحان‌ تروا، افسرده‌ باز مي‌گردند

10-14- منظومه‌ي‌ بزرگ‌ در اينجا ناگاه‌ پايان‌ مي‌يابد، گويي‌ كه‌ شاعر سهم‌ خود را نسبت‌ به‌ يك‌ داستان‌ عمومي‌ ادا كرده‌ است‌ و بايد بقيه‌ را براي‌ سرودگوي‌ ديگري‌ دست‌ نخورده‌ به‌ جا گذارد. اما در آثار پس‌ از هومر آمده‌ است‌ كه‌ پاريس‌، از كنار ميدان‌ جنگ‌، تيري‌ به‌ پاشنه‌ي‌ آسيب‌پذير اخليس‌ مي‌زند و او را از پاي‌ در مي‌آورد . ( سراسر بدن‌ اخليس‌ (= آشيل‌)، مگر پاشنه‌ي‌ پايش‌، رويين‌ بود.) و بعداً تروا با نيرنگ‌ اسب‌ چوبين‌ سقوط‌ مي‌كند. (به‌ تدبير اودسئوس‌، يونانيان‌ اسب‌ چوبين‌ عظيمي‌ ساختند و جمعي‌ از سربازان‌ خود را به‌ آن‌ نهادند. اسب‌ را نزديك‌ حصار تروا قرار دادند و خود از تروا دور شدند. مردم‌ تروا بازگشت‌ آنان‌ را جشن‌ گرفتند و اسب‌ چوبين‌ را به‌ درون‌ شهر كشاندند. شبانگاه‌ سپاهيان‌ درون‌ اسب‌ بيرون‌ ريختند و دروازه‌ براي‌ سپاه‌ يونان‌ گشودند .)

ولي‌ فاتحان‌، با پيروزي‌ خود، در هم‌ شكستند و با اندوهي‌ كسالتبار به‌ سوي‌ اوطان‌ محبوب‌ خود راه‌ بازگشت‌ پيش‌ گرفتند. بسياري‌ از آنان‌ كشتي‌ شكسته‌ شدند، و برخي‌ در سواحل‌ به‌ گل‌ نشستند و در آسيا و درياي‌ اژه‌ و ايتاليا عده‌اي‌ كوچگاه‌ يوناني‌ بر پا داشتند، منلائوس‌، كه‌ عهد كرده‌ بود هلنه‌ همسر فراري‌ خود را بكشد، چون‌ او را كه‌ «در ميان‌ زنان‌ الاهه‌اي‌ محسوب‌ مي‌شد» يافت‌ و ديد كه‌ با زيبايي‌ پروقار و جلال‌ خود به‌ پيش‌ مي‌خرامد، از نو به‌ عشقش‌ گرفتار آمد و به‌ شادي‌ او را باز برد تا بار ديگر شهر بانوي‌ اسپارت‌ شود. هنگامي‌ كه‌ آگاممنون‌ به‌ موكناي‌ رسيد، «خاك‌ خود را به‌ سينه‌ فشرد و بوسيد، و بسي‌ اشك‌ گرم‌ از چشمانش‌ سرازير شد». اما در غيبت‌ طولاني‌ او، همسرش‌ كلوتايمنسترا پسر عموي‌ آگاممنون‌ را به‌ شوهري‌ و شاهي‌ برگرفته‌ بود. پس‌ وقتي‌ كه‌ آگاممنون‌ پا به‌ كاخ‌ نهاد، به‌ هلاكتش‌ رسانيدند .

از اين‌ غم‌ انگيزتر داستان‌ بازگشت‌ اودسئوس‌ است‌، كه‌ در منظومه‌ي‌ اوديسه‌ آمده‌ است‌. اوديسه‌ به‌ قدر ايلياد قوي‌ و قهرماني‌ نيست‌، ولي‌ آرام‌تر و مطبوع‌تر است‌. (15) چنان‌ كه‌ در اين‌ منظومه‌ مي‌خوانيم‌، كشتي‌ اودسئوس‌ در جزيره‌ي‌ اوگوگيا، كه‌ همچون‌ تاهيتي‌ به‌ شهر پريان‌ مي‌مانست‌، درهم‌ مي‌شكند، و كالوپسو، ملكه‌ والاهه‌ي‌ جزيره‌، مدت‌ هشت‌ سال‌ او را براي‌ عشق‌ بازي‌ نگاه‌ مي‌دارد. ولي‌ اودوسئوس‌ قلباً ازدوري‌ همسرش‌ پنلوپه‌ و پسرش‌ تلماهوس‌ افسرده‌ است‌، چنان‌ كه‌ آنان‌ نيز در ايتاكا براي‌ او دلتنگ‌ هستند. هومر داستان‌ را چنين‌ ادامه‌ مي‌دهد :

آتنه‌ ، زئوس‌ را برمي‌انگيرد كه‌ كالوپسو را به‌ جدايي‌ اودوسئوس‌ امر كند. اين‌ الاهه‌ نزد تلماخوس‌ رود و با شفقت‌ به‌ درد دل‌ آن‌ نوجوان‌ گوش‌ فرا مي‌دهد، اميران‌ ايتاكا و جزاير تابع‌ به‌ پنلوپه‌ اظهار عشق‌ مي‌كنند و مي‌خواهند، با جلب‌ او، بر سلطنت‌ ايتاكا دست‌ يابند. پس‌ در كاخ‌ اودسئوس‌ به‌ سر مي‌بردند و با دارايي‌ او عيش‌ مي‌كنند. تلماخوس‌ از خواستگاران‌ مادرش‌ مي‌خواهد كه‌ پي‌ كار خود بروند. اما چون‌ آنان‌ به‌ صباوت‌ او مي‌خندند، محرمانه‌ با كشتي‌ براي‌ يافتن‌ پدر روانه‌ مي‌شود. پنلويه‌، كه‌ اكنون‌ هم‌ بر هجران‌ شوهر و هم‌ بردوري‌ پسر زاري‌ مي‌كند، براي‌ رهايي‌ از شر خواستگاران‌، پيمان‌ مي‌نهد كه‌ پس‌ از اتمام‌ پارچه‌اي‌ كه‌ مي‌بافد، يكي‌ از آنان‌ را به‌ شوهري‌ بپذيرد. ولي‌ حيله‌ گرانه‌ هر شب‌، به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ به‌ هنگام‌ روز مي‌بافد، نخهاي‌ پارچه‌ را مي‌گشايد. تلماخوس‌ در پولوس‌ به‌ نستور و در اسپارت‌ به‌ منلائوس‌ بر مي‌خورد. اما هيچ‌ يك‌ از پدر او خبري‌ ندارند. در اين‌ مقام‌، شاعر تصويرگرايي‌ از هلنه‌ به‌ دست‌ مي‌دهد: ديگر آرام‌ و افتاده‌ شده‌ است‌، ولي‌ هنوز جمالي‌ ملكوتي‌ دارد. مدتهاست‌ كه‌ گناهانش‌ را بخشوده‌اند و او هم‌ اعتراف‌ كرده‌ است‌ كه‌، از زمان‌ سقوط‌ تروا، بدان‌ شهر بي‌ مهر گشته‌ است‌. (بنا بر روايات‌، هلنه‌ پس‌ از مرگ‌ همچون‌ يا الاهه‌ پرستش‌ شد. عقيده‌ي‌ عموم‌ يونانيان‌ بر اين‌ بود كه‌ هر كس‌ از او به‌ بدي‌ ياد كند، به‌ دست‌ خدايان‌ كيفر مي‌بيند . اشاره‌ كرده‌اند كه‌ حتي‌ نابينايي‌ هومر از اين‌ سبب‌ روي‌ داد كه‌ وي‌ در منظومه‌ي‌ خود نكته‌اي‌ افتراآميز گنجانيده‌ و گفته‌ است‌ كه‌ هلنه‌ را برخلاف‌ ميلش‌نر بودند و به‌ مصر نبردند، بلكه‌ خود با عاشقش‌ به‌ تروا گريخت‌ !)

اكنون‌ براي‌ نخستين‌ بار اودسئوس‌ وارد قصه‌ مي‌شود: در جزيره‌ي‌ كالوپسو «روي‌ ساحل‌ نشسته‌ است‌. ديگر چشمانش‌ توان‌ اشك‌فشاني‌ نداشت‌. سوگورانه‌ آرزومند بازگشت‌ بود. زندگيش‌ از شيريني‌ خالي‌ مي‌شد. راست‌ است‌ كه‌ شبانگاه‌، در اندرون‌ غار ژرف‌، جبراً و بي‌ اشتياق‌ در كنار حوري‌ مشتاق‌ مي‌خوابيد، اما روز هنگام‌ روي‌ صخره‌ها و شنها مي‌نشست‌ و روح‌ خود را با اشك‌ و ناله‌ تسكين‌ مي‌داد و به‌ درياي‌ بي‌آرام‌ مي‌نگريست‌». كالوپسو سرانجام‌ به‌ اودسئوس‌ فرماند داد كه‌ زورقي‌ بسازد و به‌ تنهايي‌ دريا سپار شود .

اودسئوس‌، پس‌ از آنكه‌ با اقيانوس‌ كشمكشهاي‌ بسيار مي‌كند، به‌ كشور افسانه‌اي‌ فاياكي‌، كه‌ محتملاً همان‌ كوركورا ياكورفو است‌، پامي‌ نهد و دوشيزه‌ ناوسيكائا، دختر شاه‌ آلكينوئوس‌، او را مي‌بيند و به‌ كاخ‌ پدرش‌ مي‌برد. دخترك‌ اسير عشق‌ پهلوان‌ قوي‌ پيكر و قويدل‌ مي‌شود و او را به‌ نديمان‌ خود مي‌سپارد: «گوش‌ فرا دهيد، اي‌ دختران‌ سپيد بازوري‌ من‌،... چند گاهي‌ پيش‌، اين‌ مرد بر من‌ ناخوشايند مي‌نمود. اما اكنون‌ مانند خداياني‌ است‌ كه‌ آسمان‌ فراخ‌ دامن‌ را نگاه‌ مي‌دارند. كاش‌ چنين‌ كسي‌ شوهر من‌ نام‌ گيرد و اينجا به‌ سر برد و از ماندن‌ خود در اينجا خرسند شود.» اودوسئوس‌ چنان‌ تأثير نيكي‌ در دل‌ آلكينوئوس‌ مي‌گذارد كه‌ آلكينوئوس‌ همسري‌ ناوسيكائا را به‌ او پيشنهاد مي‌كند. اما اودسئوس‌ عذر مي‌خواهد و داستان‌ مراجعت‌ خود را از تروا به‌ او باز مي‌گويد .

به‌ شاه‌ مي‌گويد: كشتي‌ او از مسير خود منحرف‌ و به‌ سرزمين‌ لوتوفاگي‌ (لوطس‌ خوران‌) كشانيده‌ شد. اين‌ مردم‌ به‌ ياران‌ او ميوه‌ دادند، و ميوه‌ چنان‌ شيرين‌ بود كه‌ بسياري‌ از ياران‌ او وطن‌ و اشتياق‌ خود را از ياد بردند، و ادوسئوس‌ ناگزير شد كه‌ آنان‌ را به‌ زور به‌ كشتيها باز گرداند . از آنجا به‌ سرزمين‌ سيكلوپس‌ (يك‌ چشميها) رسيدند. ساكنان‌ اين‌ سرزمين‌ غولاني‌ يك‌ چشم‌ بودند، و بدون‌ قانون‌ و دردسرهاي‌ آن‌، در جزيره‌اي‌ كه‌ غلات‌ و ميوه‌هاي‌ وحشي‌ فراوان‌ داشت‌، مي‌زيستند. يكي‌ از سيكلوپها به‌ نام‌ پولوفموس‌ آنان‌ را در غاري‌ گرفتار كرد و گوشت‌ چند تن‌ را خورد. ولي‌ اودوسئوس‌ غول‌ را با شراب‌ به‌ خواب‌ برد و سپس‌ يگانه‌ چشم‌ او را با آتش‌ كور كرد و به‌ اين‌ شيوه‌ ياران‌ خود را رهانيد. آوراگان‌ مجدداً دل‌ به‌ دريا زدند و به‌ جزيره‌ي‌ لايستروگونيا آمدند. اما اين‌ قوم‌ نيز آدمخوار بودند، و كشتي‌ اودوسئوس‌ به‌ زحمت‌ از آنجا گريخت‌. پس‌ از آن‌، اودوسئوس‌ و يارانش‌ به‌ جزيره‌ي‌ آينيا رسيدند.

در آنجا الاهه‌ي‌ زيبا و تبهكار، كيركه‌، بيشتر آنان‌ را با آواز وسوسه‌ كرد و به‌ غار خود برد، بدانان‌ دارو خورانيد و به‌ هيئت‌ خوكشان‌ در آورد. اودوسئوس‌ آهنگ‌ كشتن‌ او كرد. اما رأيش‌ برگشت‌ و عشق‌ او را پذيرفت‌. آن‌ گاه‌ وي‌ و يارانش‌ به‌ صورت‌ انساني‌ باز گشتند و سالي‌ نزدكيركه‌ ماندند. بار ديگر بادبان‌ برافراشتند و پا به‌ سرزميني‌ نهادند كه‌ همواره‌ تاريك‌ بود و مدخل‌ هادس‌ محسوب‌ مي‌شد. در آنجااودوسئوس‌ با ارواح‌ آگاممنون‌ و اخليس‌ و مادر خود سخن‌ گفت‌. چون‌ به‌ سفر ادامه‌ دادند، گذارشان‌ از كنار جزيره‌ي‌ سيرنها (مردمي‌ بودند در سواحل‌ ايتالياي‌ جنوبي‌ كه‌ بدن‌ پرنده‌ و صورت‌ زن‌ داشتند و، با آواز خود، دريانوردان‌ را به‌ وادي‌ هلاكت‌ مي‌كشاندند.) افتاد، و اودوسئوس‌ با نهادن‌ موم‌ در گوش‌ مردان‌ خود، آنان‌ را از شنيدن‌ آواز فريبنده‌ي‌ سيرنها مصون‌ داشت‌. سپس‌ كشتي‌ او در تنگه‌هاي‌ سكولا و خاروبديس‌ ، كه‌ شايد تنگه‌ي‌ مسيناي‌ كنوني‌ باشد، شكست‌، و تنها او از آن‌ ميانه‌ جان‌ به‌ در برد و براي‌ اقامتي‌ هشت‌ ساله‌ به‌ جزيره‌ي‌ كالوپسو افتاد. آلكينوئوس‌ از شنيدن‌ سرگذشت‌ اودسئوس‌ چنان‌ به‌ رقت‌ مي‌آيد كه‌ او را به‌ كشتي‌ به‌ ايتاكا مي‌فرستد. اما چشمان‌ او را مي‌بندند تا مبادا محل‌ سرزمين‌ مسعود آنان‌ را بشناسد و فاش‌ كند. در ايتاكا، الاهه‌ آتنه‌ قهرمان‌ آواره‌ را به‌ كلبه‌ي‌ خوكچران‌ ديرين‌ او، ائومايوس‌، مي‌كشاند. ائومايوس‌ گرچه‌ او را باز نمي‌شناسد، باز با مهمان‌ نوازي‌ فراوان‌ از او پذيرايي‌ مي‌كند. سپس‌ الاهه‌ آتنه‌، تلماهوس‌ را به‌ همان‌ كلبه‌ راه‌ مي‌نمايد. اودسئوس‌ خود را به‌ پسرش‌ مي‌شناساند، و هر دو «سخت‌زاري‌ مي‌كنند». اودسئوس‌ براي‌ كشتن‌ خواستگاران‌ همسرش‌ طرحي‌ مي‌ريزد و براي‌ تلماخوس‌ شرح‌ مي‌دهد .

اودسئوس‌ به‌ هيئت‌ گدايان‌ پا به‌ قصر خود مي‌گذارد و دلدادگان‌ همسرش‌ را مي‌بيند كه‌ به‌ هزينه‌ي‌ او جشن‌ گرفته‌اند. چون‌ مي‌شنود آنان‌ روزها به‌ پنلوپه‌ عشق‌ مي‌روزند و شبها با كنيزكان‌ او هم‌ بستر مي‌شوند، باطناً خشمگين‌ مي‌شود. مورد دشنام‌ و آزار خواستگاران‌ قرار مي‌گيرد، اما با شور و شكيبايي‌ از خود دفاع‌ مي‌كند. خواستگاران‌، كه‌ سرانجام‌ به‌ حيله‌گري‌ پنلوپه‌ در بافندگي‌ پي‌ برده‌اند، او را به‌ اتمام‌ آن‌ وا مي‌دارند. ناگزير پنلوپه‌ مي‌پذيرد كه‌ با يكي‌ از آنان‌ زناشويي‌ كند - يكي‌ كه‌ بتواند كمان‌ عظيم‌ اودوسئوس‌ را كه‌ بر ديوار آويخته‌ است‌ برگيرد و تيري‌ از سوراخ‌ دوازده‌ تبر -

كه‌ به‌ رديف‌ نهاده‌ مي‌شود - بگذراند. همه‌ مي‌كوشند و وا- مي‌مانند. اودوسئوس‌ رخصت‌ تيراندازي‌ مي‌گيرد و از عهده‌ برمي‌آيد. سپس‌، با خشمي‌ كه‌ همه‌ را به‌ بيم‌ مي‌افكند، جامه‌ي‌ مبدل‌ را به‌ كنار مي‌افكند، تيرهاي‌ خود را به‌ سوي‌ خواستگاران‌ مي‌بارد، و به‌ مدد تلماخوس‌ و ائومايوس‌ و آتنه‌ همه‌ را به‌ هلاكت‌ مي‌رساند. براي‌ او دشوار است‌ پنلوپه‌ را متقاعد كند كه‌ او خود اودوسئوس‌ است‌. مشكل‌ كسي‌ بيست‌ خواستگار را به‌ خاطر يك‌ شوهر از كف‌ بدهد. با حمله‌ي‌ پسران‌ خواستگارها روبه‌رو مي‌شود، آنان‌ را آرام‌ مي‌كند و بارديگر سلطنت‌ خويش‌ را برقرار مي‌سازد .

در همين‌ هنگام‌ بود كه‌ بزرگ‌ترين‌ تراژدي‌ روايات‌ يوناني‌ در آرگوس‌ روي‌ داد. اورستس‌، فرزند آگاممنون‌، كه‌ به‌ كمال‌ مردي‌ رسيده‌ بود، به‌ تحريك‌ خواهرش‌ الكترا، به‌ خونخواهي‌ پدر برخاست‌ و مادر خود را همراه‌ فاسقش‌ به‌ قتل‌ رسانيد و پس‌ از سالها ديوانگي‌ و آوارگي‌، در حدود 1176 ق‌م‌ بر تخت‌ سلطنت‌ آرگوس‌ و موكناي‌ جلوس‌ كرد و بعداً اسپارت‌ را هم‌ بر ملك‌ خود افزود (16) . اما با جلوس‌ او عصر زوال‌ خاندان‌ پلوپس‌ فرا آمد. احتمالاً انحطاط‌ اين‌ خاندان‌ در عهد آگاممنون‌ آغاز شد، و اين‌ سلطان‌ مردد، براي‌ متحد ساختن‌ خطه‌ي‌ خود، به‌ جنگ‌ دست‌ زد. ولي‌ پيروزي‌ او سقوط‌ او را قطعي‌ كرد، زيرا تنها اندكي‌ از اميران‌ او از جنگ‌ بازگشتند، و بسياري‌ از امارات‌، در غياب‌ اميران‌، سر از اطاعت‌ برتافته‌ بودند. به‌ اين‌ ترتيب‌، در پايان‌ عصري‌ كه‌ آغازش‌ محاصره‌ي‌ تروا بود، قدرت‌ قوم‌ آخايايي‌ بر باد رفت‌ و خون‌ پلوپس‌ فرو نشست‌ و مردم‌ با شكيبايي‌ در انتظار ظهور دودماني‌ خردمندتر نشستند .

غلبه‌ي‌ دُوْريها

10-15- در حدود سال‌ 1104 ق‌م‌، يكي‌ ديگر از امواج‌ مهاجرت‌ يا حمله‌ از سرزمنيهاي‌ اقوام‌ بي‌ آرام‌ شمالي‌ برخاست‌ و يونان‌ را فرا گرفت‌. مردمي‌ جنگي‌، بلند بالا و گردسر و بدون‌ خط‌، از راه‌ ايلوريا و تسالي‌ به‌ ناوپاكتوس‌ در خليج‌ كورنت‌ ، به‌ پلوپونز پا نهادند، بر آن‌ مستولي‌ شدند، و تقريباً تمام‌ تمدن‌ موكنايي‌ را از ميان‌ بردند. آگاهي‌ ما نسبت‌ به‌ منشأ و مسير آنان‌ حدسي‌ بيش‌ نيست‌، ولي‌ از خصايص‌ و تأثير ايشان‌ به‌ خوبي‌ آگاهيم‌. اينان‌ در مرحله‌ي‌ دامداري‌ و صيادي‌ به‌ سر مي‌بردند. با آنكه‌ به‌ كشتكاري‌ محدودي‌ مي‌پرداختند، تكيه‌ گاه‌ عمده‌ي‌ زندگي‌ آنان‌ دامپروري‌ بود، و به‌ اين‌ جهت‌ همواره‌ در پي‌ چراگاه‌ از جايي‌ به‌ جايي‌ مي‌كوچيدند. چون‌ به‌ فراواني‌ از آهن‌ بهره‌ مي‌جستند، مبشر فرهنگ‌ هالشتات‌ (17) يونان‌ به‌ شمار مي‌رفتند. با شمشيرهاي‌ آهنين‌ و روح‌ خشن‌ خود، بي‌رحمانه‌ قوم‌ آخايايي‌ و قوم‌ كرتي‌ را، كه‌ هنوز ابزارهاي‌ آدمكشي‌ خود را با مفرغ‌ مي‌ساختند، درهم‌ شكستند. گويا از دو جانب‌ باختري‌ و خاوري‌ - از اليس‌ و مگارا - فرا آمدند و به‌ امارات‌ كوچك‌ و مجزاي‌ پلوپونز رسيدند و سپس‌ طبقات‌ حاكم‌ را از دم‌ تيغ‌ گذرانيدند و بازماندگان‌ تمدن‌ موكنايي‌ را به‌ اسارت‌ گرفتند. پس‌، پايتخت‌ پلوپونز را به‌ آتش‌ سوختند، و آرگوس‌ مدت‌ چند قرن‌ پايتخت‌ پلوپونز شد .

مهاجمان‌، در تنگه‌ي‌ كورنت‌، آكروكورينتوس‌ را، كه‌ محلي‌ مرتفع‌ و تسلط‌ بخش‌ بود، برگزيدند و شهر كورنت‌ را به‌ سبك‌ خود در آنجا ساختند. از قوم‌ آخايايي‌، آنان‌ كه‌ جان‌ به‌ در بردند، گريختند: بعضي‌ در كوههاي‌ پلوپونز شمالي‌، برخي‌ در آتيك‌، و پاره‌اي‌ در جزاير و سواحل‌ آسيا پناه‌ گرفتند. مهاجمان‌ در پي‌ فراريان‌ به‌ آتيك‌ ريختند، اما چندان‌ به‌ پيش‌ نرفتند، حال‌ آنكه‌در جزيره‌ي‌ كرت‌ تاتوانستند پيش‌ تاختند. انهدام‌ كنوسوس‌ را به‌ مرحله‌ي‌ نهايي‌ رسانيدند، ملوس‌ و تراوكوس‌ و كنيدوس‌ و رودس‌ را گشودند و كوچگاه‌ خود كردند. در گيريهاي‌ پلوپونز و كرت‌، يعني‌ والاترين‌ پايگاههاي‌ فرهنگ‌ موكنايي‌، انهدام‌ اين‌ قوم‌ را تكميل‌ كرد .

مورخان‌ عصر جديد اين‌ حاثه‌ را، كه‌ بازپسين‌ فاجعه‌ي‌ تمده‌ اژه‌اي‌ است‌،غلبه‌ي‌ دوريها شمرده‌اند و روايات‌ يوناني‌ آن‌ را «بازگشت‌ هراكلس‌ زادگان‌ » نام‌ داده‌اند. ظاهراً دوريهاي‌ فاتح‌، كه‌ نمي‌خواستند پيروزي‌ ايشان‌ غلبه‌ي‌ قومي‌ بربري‌ بر مردمي‌ متمدن‌ تلقي‌ شود، اعلام‌ كردند كه‌ آنان‌ همانا فرزندان‌ هراكلس‌ هستند كه‌ به‌ هنگام‌ بازگشت‌ به‌ پلوپونز به‌ مقاومت‌ برخورده‌ و، ناگزير، با خشونتي‌ قهرماني‌ به‌ اشتغال‌ آن‌ خطه‌ پرداخته‌اند. ما نمي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ روايت‌ تا چه‌ اندازه‌ واقعيت‌ است‌ و تا چه‌ اندازه‌ افسانه‌اي‌ سياسي‌ براي‌ تبديل‌ يورشي‌ خونين‌ به‌ تسلطي‌ مشروع‌. به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ باور داشت‌ كه‌ قوم‌ دوري‌ در روزگار جواني‌ عالم‌ بتواند چنين‌ خبر بزرگي‌ را جعل‌ كند. شايد، برخلاف‌ نظر كساني‌ كه‌ به‌ يكي‌ از اين‌ دو قول‌ معتقدند، هر دو قول‌ درست‌ باشد: قوم‌ دوري‌ از شمال‌ هجوم‌ آورد، و اخلاف‌ هراكلس‌ آن‌ را رهبري‌ كردند .

اين‌ يورش‌، هر چه‌ بود، نتايج‌ تلخي‌ به‌ بار آورد. دراز مدتي‌ يونان‌ را از پيشرفت‌ باز داشت‌، و در طي‌ چند قرن‌ نظام‌ سياسي‌ جامعه‌ را از هم‌ گسيخت‌. براثر ناامني‌، هر كس‌ سلاح‌ برداشت‌، و بر اثر زورگويي‌ روزافزون‌، كشاورزي‌ از ميان‌ رفت‌ و بازرگاني‌ در خشكي‌ و دريا متوقف‌ شد. جنگهاي‌ پياپي‌ روي‌ داد و بر عمق‌ و دامنه‌ي‌ فقر افزود. خانواده‌ها، در جستجوي‌ ايمني‌ و آرامش‌، از ولايتي‌ به‌ ولايتي‌ كوچيدند. هزيود (هسيودوس‌ - يوناني‌، قرن‌ هشتم‌ ق‌م‌.) اين‌ عهد را «عصر آهن‌» ناميده‌ و با تأسف‌ پست‌ شمرده‌ است‌. يونانيان‌ بر آن‌ بودند كه‌ «كشف‌ آهن‌ به‌ زيان‌ بشر تمام‌ شده‌ است‌». با كشف‌ آهن‌، هنرها پژمردند؛ پيكر نگاري‌ از نظرها افتاد، پيكر تراشي‌ منحصر به‌ ساختن‌ مجسمه‌هاي‌ كوچك‌ شد، سفالگري‌ از طبيعت‌گرايي‌ (ناتوراليسم‌) جاندار و موكنايي‌ و كرتي‌ دوري‌ گرفت‌ و به‌ انحطاط‌ افتاد، و «سبك‌ هندسي‌» صدها سال‌ بر سفالگري‌ يوناني‌ سايه‌ افكند .

بي‌ گمان‌، مهاجمان‌ دوري‌ سر آن‌ داشتند كه‌ از آميختن‌ خون‌ خود با خون‌ اقوام‌ زيردست‌ جلوگيرند. خصومت‌ نژادي‌ آنان‌ با يونياييها چنان‌ حاد بود كه‌ سراسر يونان‌ را به‌ خون‌ كشيد. با اين‌ وصف‌، به‌ مرور زمان‌، نژاد نو و نژاد كهنه‌ اختلاط‌ كردند - اختلاطي‌ كه‌ در لاكونيا (لاكونيكه‌) به‌ كندي‌ صورت‌ گرفت‌، و در جاهاي‌ ديگر به‌ تندي‌. احتمالاً از آميختن‌ تخمه‌هاي‌ اقوام‌ پرشور و آخايايي‌ و دوري‌ با تخمه‌ي‌ مردم‌ سبكدل‌ يونان‌ جنوبي‌، محرك‌ حياتي‌ نيرومندني‌ پديد آمد، و عاقبت‌، بر اثر قرنها اختلاط‌، مردم‌ پر تنوع‌ نوي‌ كه‌ عناصر نژادهاي‌ آلپي‌ و نوردي‌ و آسيايي‌ را به‌ طرزي‌ مغشوش‌ در خون‌ داشتند، ظهور كردند .

فرهنگ‌ موكنايي‌ هم‌ به‌ تمامي‌ منهدم‌ نشد. عناصري‌ از تمدن‌ اژه‌اي‌ - مانند روابط‌ اجتماعي‌ و حكومت‌، وجوهي‌ از فن‌ و صناعت‌، داد و ستد و بازرگاني‌، اشكال‌ و وسايل‌ عبادت‌، سفالگري‌ و كنده‌ كاري‌، هنر تهيه‌ي‌ فرسكو، شيوه‌هاي‌ تزيين‌ و اسلوبهاي‌ معماري‌ - در جريان‌ اعصار پريشاني‌ و جنگ‌، به‌ صورتي‌ نيمه‌ جان‌ دوام‌ آوردند. يونانيان‌ معتقد بودند كه‌ پاره‌اي‌ از شئون‌ اجتماعي‌ كرت‌ به‌ اسپارت‌ منتقل‌ شده‌ است‌، و مجمع‌ عمومي‌ قوم‌ آخايايي‌، حتي‌ نهاد اصلي‌ يونان‌ دموكراتيك‌ قرار گرفت‌. از اين‌ گذشته‌، به‌ احتمال‌ بسيار، قوم‌ دوري‌ براي‌ ساختن‌ معابد خود از بناهاي‌ موكنايي‌ سرمش‌ گرفت‌، ولي‌، موافق‌ روح‌ خود، معابد را از آزادي‌ و تقارن‌ و استحكام‌ برخوردار كرد. پس‌، سنن‌ هنري‌ آهسته‌ آهسته‌ احيا شد. در كورنت‌، سيكوئون‌، و آرگوس‌ رنسانسي‌ به‌ وجود آمد، و حتي‌ چهره‌ي‌ اسپارت‌ خشن‌ چند گاهي‌ باهنر و سرود متبسم‌ گشت‌. در همين‌ عصر ظلماني‌ بي‌ تاريخ‌، شعر بزمي‌ رونق‌ گرفت‌، و پلاسگيها، آخاياييان‌، يونياييها، و مينوسها، كه‌ از اوطان‌ خود رميده‌ و به‌ جزاير اژه‌ و آسيا كوچيده‌ بودند، سنن‌ هنري‌ خود را مبادله‌ كردند. در نتيجه‌ي‌ آن‌، كوچگاههاي‌ دور افتاده‌ي‌ يونانيان‌، در زمينه‌ي‌ ادبيات‌ و هنر، از شبه‌ جزيره‌ي‌ يونان‌ پيش‌ افتادند. هنگامي‌ كه‌ مهاجران‌ يوناني‌ به‌ جزاير و سرزمين‌ يونيا رسيدند، بقاياي‌ تمدن‌ اژه‌اي‌ را در دسترس‌ يافتند و از آن‌ بهره‌ گرفتند. در شهرهاي‌ كهنسال‌ اين‌ نواحي‌، كه‌ بيش‌ از شهرهاي‌ شبه‌ جزيره‌ي‌ يونان‌ آرامش‌ داشتند، پاره‌اي‌ از فنون‌ و جلال‌ تمدن‌ عصر مفرغ‌ هنوز باقي‌ بود. از اين‌رو، نخستين‌ رستاخيز يونان‌ در سرزمينهاي‌ آسيايي‌ روي‌ داد .

تمدن‌ يوناني‌ كه‌ در شبه‌ جزيره‌ي‌ يونان‌، بر اثر جنگ‌ و تاراج‌، به‌ پستي‌ گراييده‌ و در كرت‌، به‌ سبب‌ تنعم‌ و تجمل‌، سستي‌ گرفته‌ و به‌ طور كلي‌ به‌ راه‌ هلاكت‌ افتاده‌ بود، به‌ بركت‌ برخورد پنج‌ فرهنگ‌ كرتي‌ و موكنايي‌ و آخايايي‌ و دوري‌ و شرقي‌، جواني‌ خود را باز يافت‌. پيوند نژادها همانند آميختگي‌ شيوه‌ها، پس‌ از چند قرن‌، به‌ نتايجي‌ نسبتاً پايدار انجاميد و انديشه‌ي‌ يوناني‌ را از تنوع‌ و تغييرپذيري‌ و لطافت‌ بي‌سابقه‌اي‌ بهره‌ور كرد. بنابراين‌، هيچ‌ گاه‌ نبايد چنين‌ پنداريم‌ كه‌ فرهنگ‌ يوناني‌ شعله‌اي‌ است‌ كه‌ ناگهان‌ و به‌ طرزي‌ معجزه‌ آسا در ميان‌ درياي‌ بربريت‌ درخشيدن‌ گرفته‌ است‌. بايد اين‌ فرهنگ‌ را محصول‌ ابتكارات‌ تدريجي‌ و پراكنده‌ي‌ مردمي‌ بينگاريم‌ كه‌ به‌ حد وفور از خون‌ و سنت‌ برخوردار بودند و، به‌ تحريك‌ جماعات‌ جنگاور و امپراطوريهاي‌ مقتدر و تمدنهاي‌ باستاني‌ پيرامون‌ خود، به‌ جنب‌ و جوش‌ افتادند و از اقوام‌ ديگر درس‌ گرفتند .

1- « پرسئوس‌... هراكلس‌... مينوس‌، تسئوس‌، ياسون‌... در عصر جديد رسم‌ بر اين‌ جاري‌ شده‌ است‌ كه‌ اينان‌ و ساير پهلوانان‌ آن‌ عصر را صرفاً مخلوقاتي‌ اساطيري‌ بشمرند. يونانيان‌ اخير، به‌ هنگام‌ نقادي‌ مدارك‌ گذشته‌ي‌ خود، مطمئن‌ بودند كه‌ اين‌ اشخاص‌ وجود تاريخي‌ داشته‌ و واقعاً برآرگوس‌ و ملكهاي‌ ديگر استيلا ورزيده‌اند. بعد از دوره‌ي‌ بد گماني‌ افراطي‌ محققان‌، اكنون‌ بسياري‌ از نقادان‌ به‌ نظر يونانيان‌، كه‌ به‌ بهترين‌ وجه‌ قراين‌ و شواهد را تببيين‌ مي‌كند، بازگشته‌اند.... پهلوانان‌ اين‌ قصه‌ها، مانند محلهاي‌ جغرافيايي‌ پهلوانان‌، واقعيت‌ داشته‌اند .»

(Cambridge Ancient History, II, p475.) . به‌ نظر ما، روايات‌ اساساً حقيقي‌ هستند، ولي‌ جزئيات‌ آنها خيالي‌ است‌ .

2- تانتالوس‌ چون‌ اسرار خدايان‌ را فاش‌ كرد و نوشابه‌ي‌ بهشتي‌ و خوراك‌ آسماني‌ آنان‌ را دزديد و پسر خود، پلوپس‌، را جوشانيد و قطعه‌قطعه‌ كرد و به‌ آنان‌ عرضه‌ داشت‌، به‌ خشم‌ خدايان‌ گرفتار آمد. زئوس‌ قطعات‌ بدن‌ پلوپس‌ را دوباره‌ به‌ يكديگر پيوند داد و، براي‌ مجازات‌ تانتالوس‌، او را عالم‌ اموات‌ برد، دچار تشنگي‌ موحشي‌ كرد، و در ميان‌ درياچه‌اي‌ نهاد. چون‌ تانتالوس‌ براي‌ نوشيدن‌ آب‌ كوششي‌ مي‌كرد، آب‌ درياچه‌ از او كناره‌ مي‌گرفت‌. شاخه‌هاي‌ پر بار ميوه‌ بر فراز سرش‌آويزان‌ بود، ولي‌ چون‌ مي‌خواست‌ به‌ آنها برسد، از او دور مي‌شدند . صخره‌ي‌ عظيمي‌ بر فرازش‌ معلق‌ بود و هر لحظه‌ موجوديت‌ او را تهديد مي‌كرد .

3- شيري‌ را كه‌ مزاحم‌ رمه‌هاي‌ نمئا بود، خفه‌ كرد؛ به‌ كشتن‌ مار نه‌ سر، كه‌ لرنا را به‌ ويراني‌ كشانيد، پرداخت‌. گوزني‌ بادپايي‌ را گرفتار و به‌ شاه‌ آرگوس‌ عرضه‌ كرد. از كوه‌ ائورمانتوس‌ گرازي‌ وحشي‌ گرفت‌ و به‌ محضر شاه‌ آرگوس‌ رسانيد. با گردانيدن‌ مسير رودهاي‌ آلفيوس‌ و پنئوس‌، در يك‌ روز، همه‌ي‌ ستورگاههاي‌ آوگياس‌ را، كه‌ محل‌ سه‌ هزار گاو بود، شست‌، و دراز مدتي‌ در اليس‌ ماند و مسابقات‌ اولمپي‌ را به‌ راه‌ انداخت‌؛ پرندگان‌ جانستان‌ ستومفالوسي‌ را در آركاديا به‌ هلاكت‌ رسانيد؛ گاو ديوانه‌اي‌ را كه‌ مايه‌ي‌ ويراني‌ كرت‌ بود، گرفت‌ و نزد شاه‌ آرگوس‌ به‌ دوش‌ برد؛ اسبان‌ آدمخوار ديومدس‌ را گرفتار و رام‌ ساخت‌؛ تقريباً همه‌ي‌ آمازونيان‌ را از پاي‌ در آورد، دردهانه‌ي‌ مديترانه‌ دو برآمدگي‌ در مقابل‌ يكديگر به‌ وجود آورد و آنها را «ستونهاي‌ هراكلس‌» خواند؛ گاوان‌ گروئون‌ را از راه‌ گاليا و كوههاي‌ آلپ‌ به‌ ايتاليا راند و از دريا نزد شاه‌ آرگوس‌ برد؛ به‌ سيبهاي‌ جمع‌ دختران‌ شب‌ هسپريدس‌ دست‌ يافت‌ و چند گاهي‌، به‌ جاي‌ اطلس‌، زمين‌ را نگاه‌ داشت‌؛ به‌ هادس‌ رفت‌ و تسئوس‌ و آسكالافوس‌ را از شكنجه‌ رهانيد. بايد توضيح‌ داد كه‌ جمع‌ دختران‌ شب‌، دختران‌ اطلس‌ بودند و سيبهاي‌ زريني‌ را كه‌ هرا، به‌ هنگام‌ عروسي‌ خود با «زئوس‌» ازگايا (الاهه‌ي‌ زمين‌) گرفته‌ و به‌ آنان‌ سپرده‌ بود، در اختيار داشتند. اژدهايي‌ از اين‌ سيبها مراقبت‌ مي‌كرد، و هر كس‌ آنها را مي‌خورد، صاحب‌ خصايص‌ نيمه‌ الاهي‌ مي‌شد .

4- دريانوردان‌ بي‌باكي‌ كه‌ با كشتي‌ آرگو به‌ كولخيس‌ رفتند و پشم‌ زرين‌ يك‌ قوچ‌ بالدار را به‌ دست‌ آوردند. -م‌ .

5- همسر آدمتوس‌، شاه‌ شهر فراي‌ در تسالي‌، كه‌ در راه‌ شوهرش‌ جان‌ داد. -م‌

6- به‌ نظر ديودوروس‌، اين‌ «پهلوان‌ فرهنگي‌» حيرت‌آور، يك‌ مهندس‌ ابتدايي‌ و در حكم‌ امپدوكلس‌ پيش‌ از تاريخ‌ بود . از آنچه‌ درباره‌ي‌ او در روايات‌ آمده‌ است‌ چنين‌ بر مي‌آيد كه‌ او چشمه‌ها را پاك‌ كرد، كوهها را شكافت‌، مسير رودهارا تغيير داد؛ در آباداني‌ نواحي‌ باير، بيشه‌ها را از ددهاي‌ خطرناك‌ پير است‌ و يونان‌ را سرزميني‌ قابل‌ سكونت‌ كرد. از جهت‌ ديگر، هراكلس‌ فرزند محبوب‌ خدا بود و براي‌ بشريت‌ رنج‌ كشيد، مردگان‌ را به‌ زندگي‌ باز گردانيد، و به‌ هادس‌ (جهان‌ زيرين‌) هبوط‌، سپس‌ به‌ آسمان‌ عروج‌ كرد .

7- اشاره‌ است‌ به‌ درياي‌ سياه‌ كه‌ نام‌ يوناني‌ آن‌ «پونتوس‌ ائوكسينوس‌ » به‌ معني‌ «درياي‌ مهمان‌ نواز» بود، ولي‌ بر اثر بادها و جريانهاي‌ مزاحم‌، عملاً كشتيها را به‌ مخاطره‌ مي‌انداخت‌ .

8- « سپس‌ آلكينوئوس‌ به‌ هالياس‌ و لائوداماس‌ فرمان‌ داد كه‌ به‌ تنهايي‌ برقصند، زيرا هيچ‌ گاه‌ كسي‌ جزئت‌ آن‌ نداشت‌ كه‌ به‌ آنان‌ بپيوندد. آنان‌ توپي‌ زيبا و ارغواني‌ رنگ‌... به‌ دست‌ گرفتند و به‌ بازي‌ پرداختند. اولي‌، در حالي‌ كه‌ بدنش‌ را درست‌ به‌ عقب‌ خم‌ كرده‌ بود، توپ‌ را به‌ سوي‌ جمعيت‌ انداخت‌، ولي‌ ديگري‌، به‌ نوبه‌ي‌ خود، به‌ بالا جست‌ و، پيش‌ از آنكه‌ پاهايش‌ زمين‌ را لمس‌ كند، با ظرافت‌ توپ‌ را در هوا گرفت‌. بعد از آنكه‌ اين‌ سو و آن‌ سو افكندن‌ را خوب‌ آزمايش‌ كردند، توپ‌ را بين‌ خود پيش‌ و پس‌ انداختند و در آن‌ حين‌ روي‌ زمين‌ پر بار رقصيدند .»

9- يو ، دختر شاه‌ آرگوس‌، مورد عشق‌ زئوس‌ قرار گرفت‌ و، بر اثر حسادت‌ و مزاحمت‌ هرا، همسر و خواهر زئوس‌، برده‌ شد و سرانجام‌ در مصر سكونت‌ يافت‌. ائوروپه‌، دختر شاه‌ صور در فنيقيه‌، به‌ وسيله‌ي‌ زئوس‌ ربوده‌ و به‌ كرت‌ برده‌ شد. مديا، دختر شاه‌ كولخيس‌، به‌ كمك‌ ياسون‌ از سرزمين‌ پدرش‌ گريخت‌. -م‌

10- چندان‌ محتاج‌ گفتن‌ نيست‌ كه‌ هلنه‌ دختر زئوس‌ بود از لدا ، همسر توندارئوس‌ - شاه‌ اسپارت‌ . زئوس‌ به‌ شكل‌ قو درآمد و لدا را فريب‌ داد .

11- شاعر يوناني‌ در قرن‌ هفتم‌ ق‌م‌ كه‌ گويند چون‌ در شعري‌ هلنه‌ را نكوهيد، كور شد. پس‌، از سر پشيماني‌ شعر ديگري‌ سرود و بينايي‌ خود را باز يافت‌ .

12- اشاره‌ است‌ به‌ محلهايي‌ كه‌ در جريان‌ تاريخ‌ صحنه‌ي‌ كارزار اروپاييان‌، مخصوصاً يونانيان‌، با ايرانيان‌ و سپس‌ مسلمين‌ بوده‌ است‌ .

13- اشاره‌ است‌ به‌ نظر ارسطو درباره‌ي‌ تأثير هنر، وي‌ مي‌گفت‌ كه‌ اثري‌ هنري‌، با انگيختن‌ عواطف‌ مزاحمي‌ كه‌ در ماست‌، ضمير را پاك‌ و سبك‌ بار مي‌كند .

14- يكي‌ از اعضاي‌ خانواده‌ي‌ سلطنتي‌ ترواست‌ كه‌ به‌ ايتاليا مي‌رود و پدر روميان‌ محسوب‌ مي‌شود. منظومه‌ي‌ «انئيس‌» اثر ويرژيل‌ درباره‌ي‌ اوست‌. - م‌ .

15- ارزش‌ تاريخي‌ اين‌ منظومه‌ احتمالاً از منظومه‌ي‌ « ايلياد» كمتر است‌. روايت‌ مربوط‌ به‌ دريانورد يا جنگجويي‌ كه‌ مدتها به‌ سرگرداني‌ عمر مي‌گذارد و، پس‌ از بازگشت‌ مورد شناسايي‌ همسرش‌ قرار نمي‌گيرد، كهنه‌تر از داستان‌ تروا است‌ و تقريباً در ادبيات‌ هر قومي‌ ديده‌ مي‌شود . اودسئوس‌ يونانيان‌ برابر است‌ با سينوحه‌ و سندباد و روبنسون‌ كروزوئه‌ و انوخ‌ آردن‌ منظومه‌ي‌ تنيسن‌. محلهاي‌ جغرافيايي‌ منظومه‌ي‌ «اوديسه‌» كمتر شناخته‌ شده‌اند و هنوز هم‌ اذهان‌ مردم‌ بيكار را به‌ خود مشغول‌ مي‌دارد .

16- آرثر اونز در يكي‌ از مقابر بئوسي‌، كه‌ به‌ عصر تمدن‌ موكنايي‌ تعلق‌ داشت‌، كنده‌ كاريهايي‌ يافت‌ نمودار جواني‌ كه‌ به‌ ابوالهول‌ حمله‌ مي‌كند و جواني‌ ديگر كه‌ زن‌ و پيرمردي‌ را مي‌كشد. به‌ عقيده‌ي‌ او، اين‌ نقوش‌ نمايشگر اوديپ‌ و اورستس‌ است‌. وي‌ باور دارد كه‌ قدمت‌ اين‌ نقوش‌ به‌ حدود 1450 ق‌م‌ مي‌رسد؛ اي‌ اين‌رو، استدلال‌ مي‌كند كه‌ اوديپ‌ و اورستس‌ تقريباً دو قرن‌ پيش‌ از عصري‌ كه‌ ما براي‌ آنان‌ قائل‌ شده‌ايم‌، مي‌زيسته‌اند .

17- شهري‌ است‌ كه‌ در اتريش‌ كه‌، به‌ سبب‌ آثار آهنيني‌ كه‌ در آن‌ يافت‌ شده‌ است‌، نامش‌ را بر نخستين‌ دوره‌ي‌ عصر آهن‌ اروپا اطلاق‌ كرده‌اند .


/ 1