نظام اسپارت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نظام اسپارت - نسخه متنی

کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نظام اسپارت

محيط يونان

11-1- بايد از عواملي كه جامعه ي يوناني را احاطه كرده بودند چنين نام برد: در پيرامون يونان تمدنهايي بودند، مانند تمدنهاي مصر و كرت و بين النهرين ، كه يونان اركان صناعت و علم و هنر خود را از آنها گرفت و به هيئت درخشان ترين تصوير تاريخ درآورد. در پيرامون يونان ، امپراطوريهايي بودند مانند ايران و كارتاژ كه خطر تجاري يونان را دريافتند و با يكديگر اتحاد كردند تا آن را در هم كوبند و به صورت تابعي بي آزار درآوردند. همچنين در شمال يونان ، اقوامي خانه به دوش بودند كه بي پروا افزايش مي يافتند، بي پروا به پيش مي تاختند، از موانع كوهستاني مي گذشتند، و همان مي كردند كه دوريان كردند - مرز يونان را، كه به قول سيسرون حاشيه اي يوناني بر جامه اي بربري بود، در هم مي شكستند و تمدني را كه قادر به دريافتش نبودند، به انهدام مي كشانيدند. آزاد بودن و آزاد انديشيدن و آزاد گفتن و آزاد كوشيدن ، كه ذات حيات يونانيان محسوب مي شد، از لحاظ اقوام پيرامون يونان حرمتي نداشت . همه ي اين اقوام ، جز فنيقيان ، به حكومتهاي مستبد خود تمكين مي كردند، ارواح خود را به خرافات مي سپردند، و تجربه ي كمي در اثرات آزادي و زندگي عقلايي داشتند. از اينجاست كه يونانيان همه ي اقوام بيگانه را، بي تفاوت ، بربريان خوانده اند - و بربري كسي است كه به اعتقادات بركنار از عقل ، و حيات دور از آزادي خرسند باشد . چنان كه خواهيم ديد، زماني فرا مي آيد كه بر سر تصاحب جسم و جان يونان جدالي بزرگ بين دو جهان بيني - يكي رازوري مشرق زمين - و ديگري خردگرايي مغرب زمين - در مي گيرد. در عصر پريكلس ، قيصر، لئوي دهم ، و فردريك اول ، خردگرايي پيروز مي شود. اما رازوري نيز گاه گاه رويي مي نمايد. سرگذشت اساسي تمدن غربي را بايد در استيلاي متناوب اين دو فلسفه ، كه مكمل يكديگرند و به نوبت در عرصه ي تاريخ نوسان كرده اند، جست .

آرگوس ( شهر پهلوان صد چشم )

11-2- يونان كوچك ازميان دايره اي كه قومهاي ديگر بر گرد آن كشيده بودند، آغاز گسترش كرد، و فرزندان آن تقريباً در همه ي سواحل مديترانه سكونت گرفتند. شبه جزيره ي يونان كه به سان دستي لاغر، انگشتان استخواني خود را در درياي جنوب خود دراز كرده است ، فقط بخشي است كوچك از يوناني كه ما به تاريخ آن نظر داريم . يونانيان آرام ناپذير، در جريان گسترش خود، به همه ي جزاير درياي اژه ، كرت ، رودس ، قبرس ، مصر، فلسطين ، سوريه ، بين النهرين ، آسياي صغير، درياي مرمره ، درياي سياه ، شبه جزيره و سواحل شمال اژه ، ايتاليا، گل ، اسپانيا، سيسيل ، و آفريقاي شمالي رخنه كردند. در همه ي اين نواحي ، كشور - شهرهايي مستقل و متفاوت ، كه در عين حال مختصاتي يوناني داشتند، به وجود آوردند: مردم اين كشور - شهرها به يوناني سخن مي گفتند، خدايان يوناني را مي پرستيدند، ادبيات يوناني مي خواندند و مي نوشتند، در پيشرفت علوم و فلسفه ي يوناني سهيم بودند، و دموكراسي را به شيوه ي اشراف يونان اعمال مي داشتند. يونانيان ، حتي پس از مهاجرت و ترك يونان ، با وطن بيگانه نمي شدند، بلكه هر جا مي رفتند فرهنگ وطن و احياناً حتي مشتي از خاك آن را با خود مي بردند. از اين رو، درياي مديترانه ، تقريباً هزار سال ، درياچه اي يوناني و كانون عالم بود .

پيوستن اعضاي پراكنده ي پيكر يونان و بازساختن پيكري يگانه ، دشوارترين كار مورخ تمدن كلاسيك است . (اگر بخواهيم ، بدون پراكندگي خاطر، تاريخ يكي از ادوار يونان را بنويسيم ، بايد تن به كاري فوق العاده دهيم ... زيرا هيچ گونه وحدت پايدار يا مركز ثابتي كه بتوان اعمال و هدفهاي دولتهاي متعدد يونان را مشمول يا وابسته ي آن دانست وجود ندارد.) ما هم در اين زمينه كوششي مي كنيم و باز روش خوشايند پيشين را پيش مي گيريم : به گردش مي پردازيم و، به كمك نقشه و خيال ، از شهري به شهري مي رويم و در هر يك از مراكز دنياي يوناني ، زندگي يونانيان پيش از جنگهاي ايران را مي نگريم و وجوه اقتصاد و حكومت و تلاش دانشمندان و فيلسوفان و پيشرفتهاي شعر و ابداعات هنرها را مي شناسيم . اين روش كاستيهاي فراوان دارد، زيرا توالي جغرافيايي درست با توالي تاريخي موافق در نمي آيد، و ناگزير بايد از قرني به قرني ، و از جزيره اي به جزيره اي بجهيم و، پيش از برخورد با هومر و هزيود، با طالس و آناكسيماندروس روبه رو شويم . اما، به اين شيوه ، خواهيم توانست منظومه ي جسارت آميز ايلياد را در زمينه ي واقعي خود، كه شهر شكاك يونانيان است تماشا كنيم و هزيود را بينيم كه از مشاهده ي كوچگاههاي آيوليا - جايي كه پدرش با دلي آزرده پشت سر گذاشته بود - سخت دهان به شكايت مي گشايد. سرانجام به آتن خواهيم رسيد، و به تمدن پرمايه ي پرتنوعي كه آتن به ميراث برده بود و در ماراتون دليرانه از آن دفاع كرد، راهي خواهيم برد .

اگر سير خود را از آرگوس ، كه صحنه ي نخستين جلوه ي حكومت دوريان فاتح بود، آغاز كنيم ، خويشتن را در محيطي كاملاً يوناني خواهيم يافت : دشتي نه چندان حاصلخيز، شهري كوچك و پر ازدحام با خانه هايي از آجر و گچ ، معبدي در ارگ شهر، تماشاخانه اي سرگشاده در دامنه ي يك تپه ، تعدادي كاخ كوچك ، كوچه هايي تنگ ، و خيابانهايي ناهموار - و همه ي اينها در زمينه ي درياي جذاب و بي رحم دور دست ، كوه و اقيانوس در سراسر يونان به چشم مي خورد و مناظر پرشكوه چنان فراوانند و عادي مي نمايند كه ، گرچه به يونانيان شور و الهام مي دهند، به ندرت در كتب يوناني مورد بحث قرار مي گيرند. زمستان پر باران و سرد است ، و تابستان گرم و خشك . خزان موسم بذر افشاني و بهار فصل بهره گيري است . باران موهبتي آسماني به شمار مي رود، و زئوس باران آور، خداي خدايان است . رودخانه ها طول و عمق زياد ندارند و در زمستان گذركاه سيلهاي بزرگ مي شوند و در بحبوحه ي گرماي تابستان به صورت ريگزارهايي خشك در مي آيند. در پهنه ي يونان ، شهر آرگوس قريب صد نمونه ي كامل و هزار نمونه ي ناقص داشت . هر يك از اين شهرها غيورانه از سيادت خود دفاع مي كردند، و اين ستيزه جويي ، به مدد آبهاي خطرناك و كوههاي بي راه ، شهرها را از يكديگر دور و جدا كرد .

مردم آرگوس بناي شهر خود را به پهلواني صد چشم ، كه «آرگوس » نام داشت و از پلاسكيها بود، نسبت مي دادند، ولي دانائوس مصري را پايه گذار عظمت شهر خود مي دانستند. مي گفتند كه دانائوس با قوم خود، يعني دانائوسيان ، به آرگوس آمد و به بوميان آموخت كه با آب چاهها به كشتكاري پردازند. اين گونه تبيين حوادث اجتماعي با كرامات پهلوانان منفرد نبايد خرده گيري ما را برانگيزد. زيرا يونانيان براي تبيين گذشته هاي بيكران چاره اي جز اسطوره سازي نداشتند، چنان كه ما نيز در اين مورد به افسانه و عرفان مي آويزيم . آرگوس بعداً به وسيله ي يكي از زادگان هراكلس به نام تمئوس مسخر شد و به صورت مقتدرترين شهر يونان درآمد و تيرونس و موكناي و سراسر آرگوليس را منقاد كرد. در حدود سال 680 ، حكومت به دست يك جبار (تورانوس ) يا ديكتاتور افتاد. اين جبار، فيدون بود و، ظاهراً مانند ساير جباراني كه از آن پس تا دو قرن حاكم مطلق شهرهاي يونان گشتند، به طبقه ي بازرگان ، كه همواره قدرتي بيشتر مي يافت و براي غلبه بر اشراف زميندار موقتاً با عوام همكاري مي كرد، اتكا داشت . هنگامي كه جزيره ي آيگينا در معرض تهديد شهر اپيداوروس و آتن قرار گرفت ، فيدون به نجات آن برخاست و توانست آيگينا را ضميمه ي خطه ي خود كند. وي اوزان و مقياسات بابلي را كه ، محتملاً به وسيله ي فنيقيان به آرگوس رسيده بود، رواج داد و به تقليد سرزمين ليديا ، پول رايج را به پشتوانه ي تضمين حكومت مؤيد كرد. در آيگينا ضرابخانه اي بنياد نهاد و مسكوكاتي ضرب كرد كه نشان جزيره ي آيگينا يعني شكل سنگ پشت را بر خود داشت و نخستين پول رسمي شبه جزيره ي يونان بود .

استبداد اصلاح طلبانه ي فيدون مقدمه ي دوره اي پررفاه بود. از اين رو، آرگوليس جولانگاه هنرها گشت . در سده ي ششم ، خنياگران آرگوس سرآمد موسيقيدانان يونان شدند. لاسوس ، شاعر شهر هرميونه ، پديد آمد و در ميان شاعران بزمي عصر خود مقامي والا يافت و هنر شاعري را به پينداروس آموخت . مردم آرگوس نحله ي پيكرتراشي آرگوس را، كه بعداً، پولوكليتوس و موازين هنري او را به يونان تقديم كرد، به وجود آوردند؛ نمايش را رواج دادند؛ تماشاخانه اي با گنجايش بيست هزار تن ساختند؛ و براي هرا، معبود محبوب خود، كه به نظر آنان عروسي آسماني بود و هر ساله از نو باكره مي شد، معبدي با شكوه بر آوردند. اما اعقاب فيدون رو به انحطاط رفتند، و حكومت سلطنتي و جنگهاي طولاني آرگوس و اسپارت اين شهر را به ناتواني كشانيد و وادار كرد كه دست از رهبري پلوپونز بردارد و آن را به اسپارتيان سپارد. امروز آرگوس شهري است آرام كه ، در ميان مزارع پيرامون ، محصور و مهجور مانده است ، از افتخارات گذشته خاطراتي مبهم دارد، و سرفراز است كه در جريان تاريخ طولاني خود هيچ گاه متروك نشده است .

لاكونيا

11-3- در جنوب آرگوس ، دور از دريا، قله هاي پارنون سر به آسمان كشيده اند؛ قللي زيبايند، ولي زيباتر از آنها رود ائوروتاس است كه بين سلسله جبال پارنون و سلسله جبال غرب آن روان است . كوههاي باختري ، كه از كوههاي پارنون رفيع تر و تيره فامترند و همواره برف بر تارك آنها نشسته است ، تايگتوس نام دارند. ميان اين دو سلسله جبال ، دره اي است زلزله زا كه هومر آن را «لاكدايمون ژرف » خوانده است . اينجا سرزمين لاكونيا است ، و چنان به وسيله ي كوهها محاط شده است كه پايتخت آن اسپارت نيازي به برج و بارو ندارد. اسپارت ، در اوج خود، اتحاديه اي بود شامل پنج دهستان - اسپارت در لغت به معني پراكنده است - و هفتاد هزار نفر جمعيت داشت . امروز در محل آن فقط دهكده اي چهارهزار نفري ديده مي شود؛ از شهري كه روزگاري يونان را اداره و منهدم كرد، حتي در موزه ها نيز آثار مهمي نمانده است .

توسعه ي اسپارت

11-4- قوم دوري ، از

اين دژ طبيعي ، پلوپونز جنوبي را منكوب و منقاد كرد. در نظر اين مردم دراز موي شمالي كه در محيط كوهستاني خود سخت و پرطاقت شده و با جنگ دمساز بودند، زندگي دو وجه داشت : غلبه يا بردگي . حرفه ي آنان جنگيدن بود؛ آسايش حيات را از اين رهگذر تأمين مي كردند، و كار خود را هم ناروا نمي پنداشتند. بوميان پلونز، كه در جريان زندگي فلاحتي و آرامش ممتد ناتوان شده بودند، ظاهراً سروراني براي خود لازم داشتند. از اين رو، شاهان اسپارت ، كه خويشتن را از اعقاب بلافصل هراكلس مي دانستند و شجره ي خود را به سال 1104 مي رسانيدند، پاي پيش نهادند. نخست بوميان لاكونيا را زير سيطره ي خود درآوردند، سپس به سرزمين مسنيا يورش بردند. مسنيا، كه در گوشه ي جنوب باختري پلوپونز قرار داشت ، سرزميني نسبتاً هموار و حاصل خيز بود، و قبايلي آرامش دوست در آن كشتكاري مي كردند. شرح جنگ اسپارت و مسنيا از آثار پاوسانياس برمي آيد: آريستودموس ، شاه مسنيا، براي يافتن راه در هم شكستن اسپارتيان ، با وخش معبد دلفي به مشورت مي پردازد . آپولون فرمانش مي دهد كه دوشيزه اي از سلاله ي شاهي را براي خدا قرباني كند؛ پس او دختر خود را به هلاكت مي رساند، و شايد بر اثر همين ناروايي است كه جنگ را مي بازد. اما، دو نسل پس از او، جنگجويي به نام آريستومنس مردم مسنيا را به شورشي قهرماني برانگيخت . مدت نه سال شهرهاي مسنيا مورد حمله و محاصره قرار گرفت . سرانجام ، باز اسپارتيان غالب آمدند، و مردم مسنيا محكوم شدند كه هر ساله نيمي از محصول خود را به عنوان خراج به اسپارتيان بدهند . وانگهي ، اسپارتيان هزاران تن از مردم مسنيا را به نام «اسير» با خود به لاكونيا بردند .

جامعه ي لاكونياي پيش از عصر لوكورگوس سه طبقه دارد : طبقه ي بالاي قاهر، كه شامل دوريان است و به طور كلي با محصول زمينهاي خود، كه به وسيله ي طبقه ي سوم يا اسيران كشتكاري مي شدند، زندگي مي كردند؛ بين طبقه ي اول و طبقه ي سوم جامعه ، مردمي بودند موسوم به پريويكوي به معني پيرامون نشينان . چنان كه از اين كلمه بر مي آيد، اينان دور از سروران و اسيران به سر مي بردند، آزادانه در دهها دهكده اي كه در دل كوهها يا در حول و حوش لاكونيا قرار داشت زيست مي كردند يا در شهرها به داد و ستد و صناعت عمر مي گذاشتند، اما در امور ديواني دخالتي نداشتند، از حق زناشويي با اعضاي طبقه ي حاكم ممنوع و از اين گذشته ، مكلف به پرداخت خراج و خدمت نظامي بودند؛ اسيران ، كه تعدادشان از شماره ي اعضاي دو طبقه ي ديگر بيشتر بود، در مدارج اسفل جامعه قرار داشتند. نام آنان - هيلوتس - به نظر استرابون ، متخذ از كلمه ي «هلوس » است ، و هلوس نام يكي از نخستين شهرهايي است كه مغلوب اسپارتيان شد. اسپارتيان با برده كردن مردم بومي يا با اسيركردن مردم نواحي ديگر بر كميت طبقه ي اسير جامعه افزودند. در نتيجه ، در برابر 000 , 120 « پيرامون نشين » و 32000 از مردان و زنان و كودكان طبقه ي قاهر، 224000 «اسير » در لاكونيا گرد آمدند .

فرد اسير از همه ي آزاديهايي كه در قرون وسطي در حيطه ي امكان رعيت بود برخوردار مي شد. مي توانست به دلخواه خود زناشويي و بدون مال انديشي توليدمثل كند و به رسم خود دست به كار زند و دور از مزاحمت زمينداري شهرنشين در ده به سر برد، مشروط بر آنكه اجاره بهايي را كه حكومت تعيين كرده است منظماً به مالك بپردازد . اسير وابسته ي خاك بود، اما كسي حق فروش او و همچنين زمين را نداشت . برخي از اسيران در خانه هاي شهري خادم مي شدند. از اسير انتظار مي رفت كه به هنگام جنگ در ركاب مالك خود به ميدان رود و هرگاه مقرر شود، براي حكومت بجنگد. اگر در جنگي تهور نشان مي داد، احتمالاً به نعمت آزادي نايل مي آمد. از لحاظ وضع اقتصادي ، از كشاورزان سراسر يونان (مگر ناحيه ي آتيك ) يا كارگران غير فني شهرهاي كنوني پست تر نبود. دلش خوش بود كه براي خود خانه اي دارد و كارهايش متنوع است و از لطف بي آلايش درختان و كشتزارها برخوردار مي شود. اما همواره حكومت نظامي بر او حاكم بود و نوعي پليس مخفي بر كارهايش نظارتي نهاني داشت ، و هردم بيم آن مي رفت كه بدون دليل و بي محاكمه به قتل برسد .

در لاكونيا، مثل همه جا، مردم ساده از زيركان فرمان مي بردند - و اين رسم ، گذشته اي طولاني و آينده اي دراز دارد. در اكثر تمدنها، توزيع كالاها موافق نظام قيمتها و معمولاً بدون جنگ صورت مي گيرد: مردم ساده وسايل اصلي زندگي را به فرواني و براي همگان توليد مي كنند، و زيركان تدارك تجملات و وسايلي را كه وفور و نمونه ي بسيار ندارند عهده دار مي شوند. سپس زيركان مردم را برمي انگيزند كه بيش از آنچه از طريق توليد وسايل اصلي زندگي به دست مي آورند، در راه تجملات و وسايل فرعي بپردازند و آنان را به تمول رسانند . اما در لاكونيا تمركز ثروت به طرق صريح رنجبارتري روي مي داد؛ از اين رو، اسيران دچار چنان ناخرسندي خروشاني بودند كه در سراسر تاريخ اسپارت ، تقريباً هر ساله دولت را با خطر انقلاب و انهدام مصادف مي كردند .

عصر طلايي اسپارت

11-5- اسپارت در گذشته ي مبهم خود، يعني پيش از ظهور لوكورگوس ، شهري بود مانند ساير شهرهاي يوناني ، و در آواز و هنر مقامي داشت كه در اعصار پس از او هيچ گاه آن خطه را دست نداد. موسيقي در اسپارت پيش از لوكورگوس رواج فراوان گرفت ، و از اين لحاظ آن عصر با اعصار باستاني يونان ، كه هيچ گاه خالي از سرود نبوده است ، كوس برابري مي زند. اما چون اسپارت تن به جنگهاي پياپي داد، موسيقي به صورتي نظامي در آمد و تند و ساده شد. فقط «دستگاه دوري » رسميت داشت ، و قانوناً انحراف از اين نوا مستوجب كيفر بود . حتي ترپاندروس ، با آنكه توانست آشوبي را با آواز خود فرو نشاند، چون به قصد همنوا كردن چنگ با آواز خود يك سيم بر سيمهاي چنگ افزود، به فرمان سرپرست ( افوروس )هاي جامعه ، محكوم به پرداخت جريمه شد، و چنگش را بر ديوار ميخكوب و خاموش كردند. يك نسل بعد، سرپرستان اسپارت به تيموتئوس ، كه عده ي سيمهاي چنگ ترپاندروس را به يازده رسانيده بود، رخصت شركت در مسابقه ندادند، تا اينكه سيمهاي غيرقانوني اضافي را از چنگش بركشيدند .

اسپارت ، مانند انگليس ، با فراخوان آهنگسازان سرزمينهاي ديگر، خود را از موسيقي غني مي كرد. در حدود سال 670، اسپارتيان ، ظاهراً به فرمان وخش معبد دلفي ، ترپاندروس را از لسبوس به شهر خود دعوت كردند تا در جشن كارنيا مسابقه ي آواز ترتيب دهد؛ و نيز تالتاس را در حدود 620 از كرت آوردند؛ و اندكي پس از آن ، تورتايوس ، آلكمان و پولومنستوس را به اسپارت كشاندند. كار اصلي اينان ساختن آهنگهاي وطني و تربيت گروههايي بود كه بتوانند آهنگها را بخوانند. در اسپارت هم ، مانند روسيه ي انقلابي ، موسيقي به ندرت هنري فردي بود. روح جمعي چنان نيرو داشت كه موسيقي را نه به فرد، بلكه به يك گروه مي آموختند و گروهها را براي مسابقه اي كه در حين جشنهاي پرشكوه آواز و رقص صورت مي گرفت ، آماده مي كردند. در همسرايي يا حراره ، صداهاي همه ي افراد، مطابق اشارات رهبري واحد و همنوا مي شد و اين امر، به نوبه ي خود، به استحكام نظام جمعي جامعه ي اسپارتي كمك مي كرد. در جشن هواكينتوس ، شاه اسپارت - آگسيلائوس دوم - مانند ديگران ، درست بنا بر دستورهاي رهبر دسته ي همسرايان ، سرود خواند؛ در جشن گومنوپديا، زنان و مردان پير و جوان اسپارت در رقصي هماهنگ و آوازي چند نوا شركت كردند. اين مراسم ، براي عواطف وطن دوستانه ي اسپارتيان ، هم محرك و هم مفري مناسب شمرده مي شد .

ترپاندروس (به معني «مايه ي نشاط مردم ») يكي از آن شاعران موسيقيداني بود كه يك نسل پيش از ساپفو عصر درخشان شهر لسبوس را آغاز كردند . روايات يوناني برآنند كه وي سكوليون يا آوازهاي باده نوشي را ابتكار كرد و سه سيم بر چهار سيم چنگ افزود. اما، چنان كه ديده ايم ، قدمت چنگ هفت سيمي به عصر منيوس مي رسد، و ظاهراً وصف شراب هم از آغاز عالم مرسوم بوده است . آنچه مسلم است ترپاندروس در لسبوس به نام كيتاروئدوس (نغمه گر چنگي )، يعني كسي كه به آهنگ چنگ نغمه مي سازد و مي خواند، نامدار بود. وي در جنجالي آدم كشت ، از لسبوس تبعيد شد. سپس به دعوت اسپارتيان بدان سامان رفت و بقيه ي عمر را به آموزش موسيقي و پرورش همسرايان گذرانيد. گويند كه در مجلس باده نوشي جان داد: آواز مي خواند و ظاهراً آوازش در نوايي ابتكاري بود. پس ، يكي از شنوندگان انجيري به سوي او افكند، و از قضا انجير در گلوي او خانه گرفت و، در ميان خلسه ي سرود، دچار خفقانش كرد .

تورتايوس ، در زمان دومين جنگ مسنيا ، دنباله ي كار ترپاندروس را گرفت . وي در آفيدنا، كه محلي بود در لاكدايمون ، يا بلكه در آتيك زاده شد. آتنيان به شوخي مي گفتند كه چون اسپارتيان در دومين جنگ مسنيا در حال شكست بودند، معلم لنگي از اهالي آتيك ، با سرودهاي جنگي خود، اسپارتيان دلمرده را برانگيخت و به پيروزي كشاند .

وي در مجامع عمومي به نواي ني آواز مي خواند، و به اين شيوه مي توانست مرگ نظامي اسپارت را به ظفري غبطه انگيز تبديل كند. از جمله سخناني كه از او مانده اين است : «اگر مردي دلير پيشاپيش آنان كه براي وطن مي جنگند، جان دهد، خوش جان داده است ... هركس بايد با تهور بر پاي شود، در زمين ريشه گيرد، لب به دندان گزد، و استوار بر جاي ماند . ... بايد جنگاوران پا به پا، سپر به سپر، با جغه هاي سر در هم و خودهايي متصادم ، سينه به سينه فشارند. بايد لبه ي تيغها و نوك سنانها در تلاطم جنگ به يكديگر برخورد كند.» لئونيداس اول - شاه اسپارت - تورتايوس را چنين وصف كرده است : «در تهييج روح جوانان يد طولا دارد .»

آلكمان ، كه رفيق و رقيب تورتايوس بود، در همان عصر مي زيست و نغمه سرايي مي كرد. اما نواي او بيش از نغمه ي تورتايوس ناسوتي بود و تنوعي بيشتر داشت . وي از ليديا برخاست . با آنكه برخي او را برده خوانده اند، مردم لاكدايمون مقدم او را گرامي شمردند، زيرا نفرت از اجنبي يا «بيگانه گريزي »، كه بعداً با قوانين لوكورگوس به اسپارت راه يافت ، هنوز دلهاي ايشان را تيره نكرده بود. اگر در عصر اسپارتيان بعدي مي زيست ، بي گمان ، با اشعاري كه درباره ي عشق و خوراك و شراب مي سرود، مايه ي رنجش آنان مي شد. وي را پرخورترين انسان عصر باستان انگاشته و گفته اند كه به زنان هم شوقي سيري ناپذير داشت . در يكي از ترانه هاي خود شادي مي كند كه خوشبختانه به جاي آنكه در سارديس بماند و در سلك كاهنان اخته ي كوبله در آيد، به اسپارت آمده و توانسته است آزادانه با دلدار زرين موي خود، مگالوستراتا ، عشق ورزي كند. اگر آناكرئون بزرگ ترين شاعر عاشق پيشه باشد، آلكمان سرسلسله ي اين گونه شاعران است ، و سخن سنجان اسكندريه گفته اند كه

آلكمان و هشت شاعر، بزمي ديگر كه پس از او آمدند، بزرگ ترين شاعران يونان باستانند. (نامهاي اين هشت تن چنين است : آلكايوس ، سايفو، ستسيخوروس ، ايبوكوس ، آناكرئون ، سيمونيدس ، پينداروس ، و باكخوليدس ). وي ، هم سرودهاي نيايش و پيروزي مي ساخت و هم ترانه هاي عشق و شراب مي آفريد. همه ي سرودهاي او، مخصوصاً ترانه هاي دختران ياتينا، كه براي گروه دختران همسرا تنظيم مي كرد، سخت مورد علاقه ي اسپارتيان بود. عواطف خيال انگيزي كه ذات شعر به شمار مي روند، جاي جاي ، در اين ترانه ها راه دارند :

تارك و آبكند و برآمدگي و تنگه ي كوه ، موجودات خزنده اي كه از زمين تيره بر مي آيند، درندگاني كه در دامنه غنوده اند، انبوه زنبوران ، و هيولاهايي كه در اعماق درياي ارغواني به سر مي برند - اينها خفته اند. همه در خوابند و پرندگان بالدار نيز چنين .

ما از اين گونه اشعار در مي يابيم كه اسپارتيان هميشه «اسپارتي » نبودند، بلكه ، پيش از ظهور لوكورگوس ، در شعر دوستي و هنرپروري از ساير يونانيان دست كمي نداشتند. اسپارتيان به قدري به همسرايي اعتنا نمودند كه در اين فن نامدار شدند؛ از اين رو در امنويسان آتن ، كه لهجه ي آتني را در گفتگوي نمايشنامه هاي خود به كار مي بردند، براي تغزلاتي كه در ضمن گفتگوها لزوم مي يافت ، ناگزير از اختيار لهجه ي اسپارتي يا دوري مي شدند. چون كه اسپارتيان از ثبت وقايع غفلت مي ورزيدند، به آساني نمي توان گفت كه در روزگار پرآرامش كهن چه هنرهاي ديگري در سرزمين آنان رواج داشته است . فقط مي دانيم كه سفالگري و مفرغ سازي اسپارتي در قرن هفتم بسيار مشهور بوده است ، و اقليت كامكار اسپارت ، به بركت فنون و هنرهاي فرعي ، از حياتي پرتجمل برخوردار مي شده اند. اما جنگهاي مسنيا به اين رنسانس كوچك پايان داد. بر اثر آن ، اراضي تازه اي اشغال و ميان اسپارتيان تقسيم شد، و شمار رعايان به دو برابر رسيد. جاي شگفتي است كه سي هزار اسپارتي توانستند بر انبوده «پيرامون نشينان » كه چهار برابر ايشان بودند، و نيز بر جماعت «اسيران » كه هفت برابر آنان بودند، استيلايي پايدار ورزند. اين استيلا ظاهراً بدين سبب دوام آورد كه جامعه ي اسپارتي دست از هنر آفريني و هنرپروري كشيد و همه ي اعضاي خود را به صورت سربازاني درآورد كه همواره آماده ي جنگ و سركوبي شورشيان بودند. قوانين لوكورگوس وسيله ي حصول اين هدف شد، و در نتيجه ي آنها، اسپارت از همه لحاظ ، مگر از حيث سياسي ، از عرصه ي تاريخ تمدن بيرون رفت .

لوكورگوس

11-6- مورخان يوناني همچنان كه محاصره ي تروا و قتل آگاممنون را واقعي مي پنداشتند، اعتقاد جازم داشتند كه لوكورگوس نيز بنيانگذار قوانين اسپارت بوده است . ولي همان طور كه محققان جديد مدت يك قرن وجود تروا و آگاممنون را منكر بودند، وجود تاريخي لوكورگوس هم مورد تصديق آنان نيست : مورخان ، به تفاوت ، زمان او را بين 900 و 600 ق م دانسته اند. به راستي ، به دشواري مي توان پذيرفت كه تني واحد بتواند به تنهايي ناخوشايندترين و شگفت آورترين قوانين تاريخ بشر را وضع كند و، در عرض چند سال ، آنها را نه تنها بر مردم مغلوب ، بلكه بر طبقه ي حاكم خود سر و جنگجوي جامعه نيز چيره گرداند. با اين وصف ، گستاخي است كه ، به استناد اين گونه دلايل نظري ، امري را كه مورد تصديق مورخان يوناني بوده است مردود بدانيم . قرن هفتم ق م عهد قانونگذاران بود: زالئوكوس در لوكريس (حدود سال 660)، در اكون در آتن (620 ) ، خارونداس در كاتاناي سيسيل (حدود 610)، و نيز يوشع ، كه قوانين موسي را در هيكل اورشليم باز يافت (حدود 621). شايد بتوان گفت كه اين قوانين را يك تن وضع نكرده است ، بلكه پاره اي از رسوم ، بر اثر شيوع فراوان ، خود به خود به صورت قوانين دقيق درآمده و سرانجام به نام كسي كه آنها را گرد آورده يا تدوين كرده است معروف شده اند. ما روايات را درج خواهيم كرد و در عين حال يادآور مي شويم كه به احتمال زياد اين روايات سير تحول سنن به قوانين را، كه محتاج ساليان بسيار و كاتبان فراوان است ، به صورتي خلاصه درآورده اند و به اشخاص نسبت داده اند .

بنا بر گفته هرودوت ، لوكورگوس ، عمو و قيم خاريلائوس ، پادشاه اسپارت - از وخش دلفي فرامين يا احكامي دريافت كرد. همين احكام است كه جمعي آنها را «قوانين لوكورگوس » خوانده اند، و گروهي ديگر تأييدي الاهي بر قوانيني دانسته اند كه وي پيشنهاد كرد. ظاهراً قانونگذاران احساس كردند كه بهترين راه براي بر هم زدن پاره اي رسوم و برقراري رسومي جديد اين است كه قانونهاي پيشنهادي خود را به عنوان احكامي الاهي به مردم عرضه دارند- و اين نخستين بار نبوده است كه دولتي مباني خود را بر احكام آسماني مستقر داشته است . طبق روايات ، لوكورگوس چندي در كرت بسر برد، و نهادهاي آن را مورد ستايش قرار داد، و بر آن شد تا پاره اي از آنها را در لاكونيا مجري بدارد. پادشاهان و بيشتر نجبا، كراهاً، چون اصلاحات او را ضامن امنيت و سعادت خود يافتند، به آن روي موافق نمودند. تنها جواني اشرافي به نام آلكاندروس نسبت به او خشونت ورزيد و يكي از چشمان او را درآورد. پلوتارك به زباني شيرين و داستان ساده را چنين نقل كرده است :

لوكورگوس ، بي آنكه از اين پيشامد نگران يا مأيوس شود، چهره ي مسخ شده و چشم از كاسه در آمده اش را به همشهريان خود نمود. اينان از ديدن رخسار مقنن هراسان و شرمنده شدند. آلكاندروس را در اختيار وي قرار دادند تا او را به كيفر برساند... لوكورگوس از آنان سپاسگزاري كرد، همه را رخصت بازگشت داد، و تنها آلكاندروس را نزد خود نگاه داشت . لوكورگوس او را به خانه ي خود برد؛ اما نه كلامي درشت بر لب راند و نه رفتاري خشن انجام داد. بفرمود كه آلكاندروس ، هنگام غذاخوردن او، به خدمت بايستد. جوان ، كه خلقي رك گو داشت ، بدون ناله و شكايت ، همه ي دستورها را پذيرفت و به كار بست و از اين راه فرصتي يافت تا نزد لوكورگوس بماند و دريابد كه وي ، علاوه بر مهرباني و متانت ، فوق العاده هوشيار و در صناعت خستگي ناپذير است . در نتيجه ، او كه از دشمنان لوكورگوس بود، در شمار غيورترين ستايندگان او درآمد و به دوستان و نزديكان خويش اعلام كرد كه لوكورگوس ، آن گونه كه ايشان مي پنداشتند، فرومايه و بدسرشت نيست ، بلكه مردي است بي همتا در نرمخويي و نجابت .

بنا بر روايات ، لوكورگوس پس از وضع قوانين خود از هموطنانش پيمان گرفت كه پيش از بازگشت وي قوانين او را دستخوش تغيير نكرد. سپس به معبد دلفي رفت و از همه ي جهان كناره گرفت و خوردن را بر خويشتن حرام كرد، تا در گذشت . «چنين مي پنداشت كه وظيفه ي يك سياستمدار آن است كه ، اگر دست دهد، چنان كند كه مرگ او هم خدمتي به دولت محسوب شود .

حكومت اسپارت

11-7- قوانين لوكورگوس در تاريخ به صورتي دقيق باقي نمانده است ، و تشخيص اين نكته كه كدام يك از مواد قانونهاي اسپارت پيش از لوكورگوس وجود داشته است ، كدام يك از او يا هم عصران او وضع كرده ، و كدام را پس از او افزوده اند، بسيار دشوار است . پلوتارك و پولوبيوس تأكيد مي كنند كه لوكورگوس زمينهاي اسپارت را به سي هزار قسمت متساوي بخش كرد و به هم وطنانش واگذاشت . ولي از سخنان توسيديد بر مي آيد كه چنين تقسيمي هيچ گاه رخ نداد. چه بسيار زمينهاي قديم دست نخورده ماند و اراضي جديدي كه فتح شده بود تقسيم شد. لوكورگوس ، يا واضعان قوانيني كه بدو منسوبند، به شيوه ي كليستنس سيكوئوني و نيز همنام او كليستنس آتني ، نظام اجتماعي را كه بر پايه ي خويشاوندي استوار بود مردود دانست و نظامي جديد براساس تقسيمات جغرافيايي برقرار كرد، و بدين وسيله قدرت خاندانهاي قديم را در هم شكست و اشرافيتي دامنه دارتر به وجود آورد. لوكورگوس ، به قصد جلوگيري از پيشرفت طبقه ي سوداگر، كه در آرگوس ، سيكوئون ، كورنت ، مگارا، و آتن تدريجاً بر اشراف زميندار چيره مي شدند، كارهاي صنعتي و بازرگاني و مخصوصاً وارد كردن و به كار بردن طلا و نقره را ممنوع كرد و فرمان داد كه سكه ي رايج را فقط با آهن بسازند. لوكورگوس مصمم بود اسپارتيان (يعني شارمندان زميندار) را براي حكومت و جنگ آزاد بگذارد .

محافظه كاران قديمي پيوسته با تفاخر گفته اند كه قوانين لوكورگوس بدان سبب مدتي دراز دوام آورده است كه هر سه نوع حكومت ، يعني حكومت پادشاهاي (مونارشي )، حكومت اشرافي (آريستو كراسي )، و حكومت مردم سالاري (دموكراسي ) در آن سهيم بودند و هر يك از آنها زياده رويهاي دو ديگر را خنثي مي كرد. شاهنشاهي اسپارت در واقع نوعي «دوشاهي » بود، زيرا در يك زمان دو پادشاه داشت كه از هراكلس زادگان مهاجم بودند. چه بسا اين سازمان عجيب نوعي سازش ميان دو خاندان هم تبار و بنابراين رقيب بود؛ يا وسيله اي براي استفاده از جنبه هاي رواني حكومت سلطنتي تا با آن ، بدون استبداد، نظم اجتماعي و اعتبار ملي حفظ شود. پادشاهان دوگانه ي اسپارت داراي قدرت مطلق نبودند و فقط در اجراي مراسم قرباني و سرپرستي قوه ي قضايي و قيادت سپاه در زمان جنگ همت مي گماردند. در همه ي كارها از مجلس سنا متابعت مي كردند؛ به خصوص پس از جنگ پلاته اندك اندك از اقتدار آنان كاسته و بر اقتدارات سرپرستان جامعه افزوده شد .

عناصر اشرافي ، كه در قانون اساسي موقعيت غالب را داشتند، در سنا سكنا مي گزيدند، اينان به معناي واقع كلمه مرداني سالخورده بودند؛ شارمندان زير شصت سال براي بحثهاي سنا نابالغ به حساب مي آمدند. پلوتارك تعداد اعضاي اين مجلس را بيست و هشت تن مي شمارد و داستان عجيبي درباره ي نحوه ي انتخاب شدند آنان مي گويد: هرگاه كه يكي از كرسيهاي اين مجلس خالي مي شد، داوطلبان اشغال آن كرسي به نوبت و ساكت از برابر مجمع عمومي مي گذشتند. كسي كه بلندترين و طولاني ترين هلهله ي مجلس را به خود اختصاص مي داد، به عضويت مجلس سنا نايل مي آمد . محتملاً اين عمل را نوعي صرفه جويي واقع بينانه در يك روش دموكراتيك كامل تر مي پنداشتند. بر ما معلوم نيست كه كدام يك از شارمندان براي عضويت اين مجلس صالح بودند. به ظن قوي ، اينان زمينداراني بودند كه در سپاه خدمت كرده و سهم مقرر خود را به سفره ي عمومي پرداخته بودند و «برابران » نام داشتند. مجلس سنا دادگاه عالي رسيدگي به جرايم سنگين به شمار مي رفت و سياست عمومي دولت را تعيين ، و قانون وضع مي كرد .

عنصر دموكراتيك نظام اسپارتي مجمع عمومي يا آيلا بود. ظاهراً همه ي شارمندان پس از سي سالگي مي توانستند به اين مجمع راه يابند. بدين ترتيب ، از ميان 376000 اسپارتي ، 8000 تن براي عضويت آن شايستگي داشتند. اين مجمع براي رسيدگي

به مهم ترين مسائل جامعه ، هر ماه ، در روز بدر جلسه اي تشكيل مي داد. تمام مسائل مهم جامعه به اين مجمع ارجاع مي شد و هيچ قانوني بدون تصويب مجمع عمومي اعتبار نداشت . به ندرت قانوني به قوانين لوكورگوس افزوده مي شد؛ مجمع مي توانست قوانين را رد يا قبول كند، ولي نمي توانست جرح و تعديل كند. در حقيقت ، اين مجمع همان مجلسي است كه ، بنا بر روايات هومر، با خوف به مباحثات شاهان و مهتران گوش فرا مي داد. در قانون اساسي ، مجمع عمومي مجلسي مستقل بود، ولي بعد از لوكورگوس تبصره اي به قانون اساسي اضافه شد و به مجلس سنا اختيار داد كه تصميمات مجمع عمومي را، در صورت «نادرست » بودند، تغيير دهد. گفته اند كه متفكري والامقام از لوكورگوس خواستار برقراري حكومت مردمي شد، و قانونگذار در پاسخ او گفت : «دوست من ، نخست آن را در خانواده ي خويش پديدآور .»

سيسرون پنج افوروس (سرپرست ) اسپارت را، به سبب آنكه هر ساله از طرف مجلس عمومي برگزيده مي شدند، با تريبونهاي رومي مقايسه كرده است . ولي در واقع بايد افوروسها را، كه داراي اقتدارات اداري بودند و هيچ عاملي جز مجلس سنا نمي توانست آنان را از اجراي تصميمات خود باز دارد، همانند كنسولهاي رومي دانست . با آنكه افوروسها پيش از لوكورگوس وجود داشتند، در قوانين لوكورگوس از افوروس سخني نرفته است . با اين وصف ، هنوز بيش از نيمي از قرن ششم نگذشته بود كه افوروسها قدرتي هم پايه ي قدرت شاهان دوگانه يافتند و پس از جنگهاي ايران به قدرتي بيشتر رسيدند. سفيران را مي پذيرفتند، مناقشات قانوني را رتق و فتق مي كردند، رهبري ارتش را به عهده داشتند، و شاهان را هدايت و تبرئه و مجازات مي كردند .

اسپارتيان اجراي احكام ديواني را به عهده ي سپاهيان يا پاسبانان نهادند. رسم بود كه افوروسها برخي از جوانان اسپارتي را مسلح كنند و به صورت پاسبان مخفي در آورند. اينان در ميان مردم به جاسوسي مي پرداختند و حق داشتند، به صلاحديد خود، اسيران ( هيلوتس ) را بكشند. از اين سازمان در مواقع بحراني و براي سركوب اسيران استفاده مي شد. اسيران با آنكه در جنگها خدمات بزرگي به سروران اسپارتي خود مي كردند، باز همواره مورد بدگماني آنان بودند و خطرناك به شمار مي رفتند . توسيديد مي نويسد :

هشت سال پس از جنگهاي پلوپونزي ، اسپارتيان از اسيران خواستند كه از ميان خود، آناني را كه در جنگ با دشمنان برتري نشان داده اند، برگزينند تا بدانان آزادي اعطا شود. اما منظور واقعي اسپارتيان شناختن افرادي بود كه بيش از ديگران به آزادي رغبت داشتند و از اين جهت زودتر تن به شورش مي دادند. اسيران دو هزار تن را از ميان خود انتخاب كردند، و اينان ، به شكرانه ي دستيابي بر آزادي ، تاج بر سر نهادند و به طواف معابد پرداختند. ولي اسپارتيان ، به شيوه اي كه بر ما معلوم نيست ، خيلي زود خود را از شر آنان آسوده كردند .

در اسپارت ، قدرت ، همانند افتخار، اساساً از آن سپاه بود، زيرا اسپارت فقط در سايه ي شجاعت و انضباط و مهارت نظامي به امنيت و عظمت خود رسيد. هر يك از اسپارتيان از بيست سالگي تا شصت سالگي به تمرينات جنگي مي پرداختند و خود را براي خدمات لشكري آماده نگاه مي داشتند . در نتيجه ي اين تعليمات سخت ، اسپارت توانست پياده نظامي فراهم آورد كه با افراد سنگين اسلحه و نيزه افكن خود، در صفوف فشرده ، همه ي يونانيان حتي آتنيان را به وحشت اندازد و ديرگاهي به صورت نيرويي شكست ناپذير دوام آورد . تا آنكه ، اپامينونداس آنان ار در لئوكترا شكست داد. به دور محور اين ارتش ، اسپارتيان شئونات اخلاقي خود را شكل دادند: فضيلت ، داشتن قوت و شجاعت بود؛ مرگ در ميدان نبرد، بزرگ ترين شرف و بالاترين سعادت بود؛ ادامه ي زندگي بعد از شكست ننگي بود كه حتي مادر هم چنين گناهي را بر فرزند خود نمي بخشود . مادران هنگامي كه پسران خود را به ميدان جنگ مي فرستادند، چنين مي گفتند : « بازگرد با سپرت يا روي سپرت ». سپر اسپارتي سنگين بود، فرار با سپر سنگين امكان نداشت .

قوانين اسپارت

11-8- لازمه ي آماده كردن مردان براي هدفي ناسازگار با جسم انسان ، اين بود كه آنان را از كودكي از خانواده جدا كنند و با انضباطي سخت پرورش دهند. اولين قدم نوعي اصلاح نژاد بي رحمانه بود: گذشته از حق پدر در كشتن نوزاد خود، تمام كودكان را نزد شوراي بازرسان دولتي مي بردند، و هر كودكي را كه به نظر ناقص مي آمد از بالاي صخره هاي قله ي تائوگتوس به زير مي افكندند. براي زدودن كودكان ناقص از عرصه ي جامعه ، وسيله اي ديگر نيز به كار مي بردند؛ بدين معني كه ، بنا بر سنن ديرين ، آنان را در معرض حوادث ناملايم و پرخطر قرار مي داند. حكومت به پسران و دختران توصيه مي كرد كه به هنگام انتخاب همسر، سلامت و شخصيت او را منظور دارند. شاه آرخيداموس ، كه زني لاغر را به همسري برگزيده بود، از طرف حكومت به پرداخت غرامت محكوم شد. حكومت شوهران را تشويق مي كرد كه زنان خويش را به مردان فوق العاده نيرومند به عاريه بدهند تا كودكان نيرومند فزوني گيرند. همچنين حكومت از شوهران فرسوده و بيمار انتظار داشت كه خود جوانان را فراخوانند و، در پديدآوردن خانواده هاي نيرومند، از ايشان ياري خواهند. پلوتارك متذكر مي شود كه لوكورگوس موضوع انحصار زن به شوهر و حسادت شوهر را در مورد زن به سخره مي گرفت و مي گفت : «بي معني است كه مردم تا اين حد مشتاق سگان و اسبان خود باشند و حتي براي توليد نسل بهتر به پرداخت پول راضي شوند، اما همسران خود را محبوس كنند و خود، كه ممكن است ابله يا عليل يا بيمار باشند، منحصراً كار توليد فرزندان را عهده دار شوند.» قدما نوشته اند كه مردان اسپارت از ساير مردان يونان خوشروتر و نيرومندتر بودند، و زنان اسپارت نيز از لحاظ تندرستي و زيبايي بر همه ي زنان يونان تفوق داشتند .

محتملاً بايد مزاياي مردان و زنان اسپارتي را بيشتر مرهون تربيت ، و كمتر مديون پرورش نژاد دانست . توسيديد در اين باره از زبان شاه آرخيداموس مي گويد: «مردم اسپارت ، به هنگام ولادت ، از يكديگر چندان متفاوت نيستند، ولي برتري از آن كسي است كه در دشوارترين مدارس بزرگ شده باشد.» كودكان اسپارتي را در هفت سالگي از خانواده جدا مي كردند، و دولت عهده دار پرورش آنها مي شد. كودكان وارد آموزشگاههايي مي شدند كه در عين حال هم نظامي بود و هم آموزشي . در آموزشگاه ، هر گروه از كودكان از يك تن كود كپرور يا پايدونوموس تعليم مي گرفت . تواناترين و دليرترين كودك به عنوان رهبر برگزيده مي شد. همه ي افراد گروه مي بايست از رهبر فرمان برند و اگر درباره ي آنان كيفري مقرر مي داشت ، به حكم او گردن نهند و سعي كنند تا در انضباط و پيشرفت با رهبر برابر شوند و از او سبقت بگيرند. هدف مدارس نظامي اسپارت ، بر خلاف مدارس آتن ، پرورش بدني زيبا و ورزيده نبود؛ مدارس اسپارت صرفاً مي كوشيدند كه افرادي شجاع و جنگي به بار آورند. كودكان ، در برابر بزرگتران و دوستداران زن و مرد خود، برهنه سرگرم بازي مي شدند. بزرگسالان تعمداً مناقشاتي بين گروهها و افراد به وجود مي آوردند تا نيرو و تهور آنان امتحان شود و پرورش يابد. اگر كودكي لحظه اي به ترس مي افتاد، زماني دراز مورد خفت قرار مي گرفت . از همه خواسته مي شد تا، ساكت ، درد و سختي و پيشامدهاي ناگوار را تحمل كنند. همه ساله ، در معبد آرتميس ، بعضي جوانان منتخب را چندان تازيانه مي زدند تا خونشان روي سنگها بچكد. كودكي كه به دوازده سالگي مي رسيد، از پوشيدن جامه ي زيرين ممنوع بود و تمام سال را با يك جامه مي گذرانيد. نوجوان اسپارتي ، برخلاف نوجوان آتني ، از استحمام طرفي نمي بست . زيرا به نظر اسپارتيان ، بدن ، بر اثر شستشو و تدهين ، به نرمي و سستي مي گرايد، در صورتي كه هواي سرد و خاك پاكيزه بدن را تقويت مي كند . نوجوان اسپارتي ، زمستان و تابستان ، در فضاي باز مي خوابيد، و بسترش از شاخه هاي درختاني كه در ساحل رود ائوروتاس مي روييد ساخته مي شد. جوان اسپارتي تا سي سالگي با همسالات خود در لشكرگاه به سر مي برد و از آسايش خانگي بر كنار بود .

خردسالان خواندن و نوشتن را، به اندازه اي كه از شمار بي سوادان خارج شوند، مي آموختند؛ در اسپارت خريداران و ناشران كتاب بسيار اندك بودند. به تصريح پلوتارك ، لوكورگوس دوست مي داشت كه كودكان قوانين جامعه را نه از روي نوشته ، بلكه با تعليمات شفاهي و به وسيله ي تمرينهايي كه زير نظر راهنمايان صورت مي گرفت و سرمشقهايي كه عملاً از رفتار راهنمايان فراهم مي آمد، بياموزند. وي معتقد بود كه جوانان را بايد بي آنكه خود متوجه باشند، عملاً به اخلاق نيك عادت داد، و كسب عادات اخلاقي در عمل ، بهتر از بحث و استدلال از عهده ي تهذيب نفس بر مي آيد. به گفته ي او، حكومت خوب زاده ي تربيت خوب است ، ولي چنين تربيتي بايد اخلاقي باشد، نه عقلي ؛ شخصيت از دانايي مهم تر است . جوان اسپارتي مي بايست در نوشيدن شراب ميانه روي پيش گيرد. راهنمايان جوانان گاهي چند تن از اسيران را باده مي نوشاندند و به مستي مي كشاندند تا جوانان اسپارتي حماقتهايي را كه گريبانگير مستان مي شود با ديدگان خود ببينند. همچنين ، به منظور آماده كردن جوانان براي دشواريهاي جنگ ، گاهي آنان را به دشتهايي مي فرستادند تا با دست خالي براي خود خوراك بيابند يا گرسنگي بكشند؛ در اين گونه موارد، دزدي براي جوانان مجاز بود، ولي اگر جواني در حين دزدي دستگير مي شد، با تازيانه كيفرش مي دادند. به جوانان شايسته اجازه داده مي شد كه در اجتماع عمومي مردم حضور يابند و با مشكلات جامعه آشنا گردند و هنر سخنوري را بياموزند. جوان اسپارتي پس از طي دشواريهاي دوره ي جواني و رسيدن به سي سالگي ، بر همه ي حقوق شارمندان دست مي يافت و مي توانست با بزرگ تران همسفره شود .

دختران ، هر چند كه در خانه ي پدر و مادر خود به بار مي آمدند، تابع قوانين دولت بودند. دختران در پاره اي از بازيهاي خشن ، مانند دو و كشتي و گرده پراني و تيراندازي ، شركت مي جستند، پيكرهاي خود را سالم و نيرومند مي كردند و براي مادري شايستگي مي يافتند. حكومت ، براي جلب توجه دختران به بهداشت و تندرستي ، آنان را موظف كرده بود كه در مجالس رقص و برخي ديگر از اجتماعات عمومي و در حضور جوانان برهنه حاضر شوند تا اگر نقصي در تن دارند، هويدا شود و آنان را به رفع نقص برانگيزد. پلوتارك ، كه سخت دلبسته ي اخلاق است ، مي گويد: «برهنه شدن دختران كاري شرم آور نبود، زيرا پرهيزكاري شعار آنان بود و از بدكاري سخت به دور بودند.» دختران در حال رقص سرودهايي در ستايش جنگجويان دلاور مي خواندند و بزدلان را نفرين مي كردند . اهالي اسپارت تربيت فكري دختران را به چيزي نمي گرفتند .

جوان اسپارتي در عشق آزاد بود و مي توانست هر پسر يا دختري را كه مي خواست ، به دوستي برگزيند. تقريباً همه ي

پسران اسپارتي در ميان مردان معشوقي داشتند. از اين معشوق انتظار مي رفت تا معلومات جوانان را افزايش دهد، و جوان نيز به پاس آن ، در برابر او دوستي و فرمانبري مي كرد. اين پيوند، در بسا موارد، عواطف دوستانه ي نيرومندي ميان جوانان و مردان پديد مي آورد و آنان را به دليري در جنگ سوق مي داد. مردان پيش از ازدواج از آزادي فراواني بهره مند بودند؛ از اين رو فحشا و زناكاري رواجي نداشت . اسپارتيان براي الاهه ي عشق ، آفروديته ، جز يك معبد بر پا نكردند. در اين معبد آفروديته با هيئتي پرمعني نمودار مي شود: نقابي بر چهره و شمشيري در دست و زنجيري بر پاي دارد، و گويا نمودار بي ارزشي وصلتهاي عاشقانه و ناتواني عشق در برابر جنگ و تسلط بر ازدواج است .

از لحاظ حكومت ، مناسب ترين سن ازدواج براي مردان سي سالگي ، و براي زنان بيست سالگي بود . مجرد زيستن جرم شناخته مي شد، تا آنجا كه مجردان از حق شركت در انتخابات و حق شركت در اجتماعات و جشنهاي عمومي ، كه در آن زنان و مردان جوان برهنه مي رقصيدند، محروم بودند. پلوتارك مي گويد: كساني را كه از ازدواج مي گريختند، وا مي داشتند كه حتي در زمستان ، با بدني عريان در ميان مردم بخرامند سرودي را تكرار كنند با اين مضمون : «اين كيفر سرپيچي از قوانين اين ديار است ». كساني كه در حفظ تجرد پافشاري مي كردند، هر لحظه در معرض حمله و آزار جماعات زنان نيز قرار داشتند. فقط همسرنگرفتن ننگين نبود، فرزند نداشتن نيز خود ننگي به شمار مي رفت ، و مردان بي فرزند از احتراماتي كه جوانان اسپارتي بر مردان مسن تر از خويش مي نهادند، بي نصيب مي ماندند .

پدر و مادر مسئول تدارك ازدواج فرزند خود بودند. داماد براي تصاحب عروس پولي نمي پرداخت ، بلكه مي بايست عروس را به زور از خانه اش بيرون كشد، و عروس هم مؤظف بود كه در مقابل او ايستادگي ورزد. از اين رو نزد اسپارتيان ، واژه ي « زناشويي » به معني «ربودن » بود. در مواردي ، گروهي از جوانان بي همسر و گروهي از دختران مجرد، كه از لحاظ شمار مساوي بودند، در اطاقي تاريك گرد مي آمدند، و هر يك از جوانان در تاريكي از ميان دختران ، يكي را به عنوان شريك زندگي خود برمي گزيد. مردم اسپارت معتقد بودند كه چنين انتخابي كوركورانه تر از ازدواجهاي عاشقانه نيست . مطابق آيين ديرين اسپارت ، عروس و داماد، پس از انتخاب يكديگر، چندگاهي جدا از هم در خانه هاي پدران خود به زندگي ادامه مي دادند، و فقط گاه به گاه داماد به ديدن عروس مي رفت . چنان كه پلوتارك مي گويد، در مواردي ، مدتي دراز بر اين منوال مي گذشت ، و بسا شوهران پيش از آنكه چهره ي همسران خود را در روشنايي ببينند، از آنان داراي فرزنداني مي شدند. داماد و عروس معمولاً هنگامي كه تولد فرزند را نزديك مي ديدند، درصدد يافتن خانه اي مستقل برمي آمدند. عشق بعد از ازدواج به وجود مي آمد نه قبل از آن ، و چنين به نظر مي رسد كه اسپارتيان كمتر از اقوام ديگر از عشق زن و شوهري بهره نداشتند. اسپارتيان به خود مي باليدند كه به زناكاري آلوده نيستند؛ چه بسا كه در اين مدعا صادق بودند، زيرا پيش از ازدواج از آزادي جنسي برخوردارند، و پس از ازدواج اكثراً همسران خود را به ديگران ، به ويژه به برادران خويش ، وا مي گذارند. طلاق به ندرت روي مي داد. لوساندروس ، سردار اسپارتي ، كه به قصد ازدواج با زني زيبا از همسر خود جدا شده بود، كيفر ديد .

به طور كلي ، موقعيت زن اسپارتي از زنان ساير اجتماعات يونان بهتر بود و بر پايگاه ارجمندي كه هومر به زن يوناني قديم نسبت داده بود، قرار داشت و از مزاياي زنان جوامع اوليه ي مادرسالاري برخوردار مي شد. به قول پلوتارك ، اين زنان از جسارتي مردانه بهره مي بردند، در هر موضوع مهمي بي پروا سخن مي گفتند و مي خواستند بر شوهران خود برتري يابند. از لحاظ قانون ، از ديگران ارث مي بردند و براي ديگران ارثيه مي گذاشتند. با گذشت زمان ، در پرتو نفوذ شديدي كه در مردان خويش داشتند . صاحب نيمي از ثروت اسپارت شدند. در همان هنگام كه مردان با خطرهاي فراوان روبه رو بودند يا بر سر سفره ي عمومي با دوستان خود غذايي ساده مي خوردند، زنان اسپارتي با كمال آسايش و آزادي در خانه هاي خود به سر مي بردند .

بنا بر قانون اسپارت ، مردان ، از سي سالگي تا شصت سالگي ، مي بايست غذاي نيمروز را در سفره خانه هاي عمومي تناول كنند. خوراكي كه در اين سفره خانه هاي عمومي به مردان داده مي شد، بسيار ساده و كمتر از خوراك لازم براي يك فرد متعارف بود. زيرا، به گفته ي پلوتارك ، هدف قانونگذاري اسپارت آن بود كه بدين وسيله مردان را براي تحمل محروميتهايي كه در حين جنگ رخ مي نمايد آماده كنند و از سستي و انحطاط روزگاران صلح دور دارند. به مردان اجازه نمي دادند كه «زندگي خود را، در خانه ها، روي نيمكتهاي گران قيمت و ميزهاي مجلل ، و با خوردن خوراكهاي لذت بخش سپري كنند؛ خود را به دست كاسبكاران و آشپزان بسپارند؛ در گوشه ي خانه ها مانند حيوانات به توليد فرزند بپردازند و به تدريج نيروي بدني و عقلاني خود را بر اثر اين گونه تن آساييها از دست بدهند؛ به خواب دراز و استحمام با آب گرم و بيكاري خو گيرند، و خلاصه ، مانند بيماري كه دچار مرضي مزمن است ، به مراقبت به پرستاري نياز يابند.» موارد مورد احتياج سفره خانه هاي عمومي به وسيله ي شارمندان اسپارت فراهم مي شد. هر فرد منظماً مقداري گندم و مواد غذايي ديگر به سفره خانه ي محل خود تسليم مي كرد، و فرد متخلف از حقوق اجتماعي محروم مي شد .

در اولين قرون بعد از وضع قوانين ، معمولاً زندگي ساده و زاهدانه اي كه جوانان را با آن پرورش مي دادند، تا سنين بالا ادامه مي يافت . در اسپارت مردان فربه نادر بودند. البته قانوني براي محدود كردن حجم شكم وجود نداشت . ولي حكومت گاهي كسي را كه داراي شكمي بزرگ و نامتناسب بود، مورد سرزنش علني قرار مي داد و گاهي او را تبعيد مي كرد. مستيها و خوشگذرانيهاي مردم آتن در اسپارت به ندرت به چشم مي خورد. از لحاظ ثروت ، ميان توانگران و بينوايان تفاوت زيادي وجود داشت ، ولي اين تفاوت علني نبود. هر دو طبقه لباسي بسيار ساده ، يعني پيراهني از پشم ، مي پوشيدند. لباس را وسيله ي تفاخر و تزيين نمي دانستد. نگاهداري دارايي منقول از دشوارترين كارها بود، زيرا سكه هاي آهنين و درشت اسپارت سنگين و جاگير بود، و براي نگاهداري پولي معادل يك صد دلار آمريكايي مي بايست سكه ها را در صندوق بزرگ ريخت و براي انتقال صندوق از گاو استفاده كرد. با اين حال ، طمع بي پايان آدمي راه خود را گشود و در دستگاه ديواني رخنه كرد. اعضاي مجلس سنا، سرپرستان ، سفيران ، سرداران ، و شاهان ، با مبلغي فراخور شأن آنان ، قابل خريد مي شدند. هنگامي كه سفير جزيره ي ساموس در اسپارت سينيهاي طلاي خود را در معرض تماشا گذارد، كلئومنس اول ، شاه اسپارت ، اخراج او را از سرزمين خود خواستار شد تا مبادا اهالي اسپارت از او سرمشق بگيرند .

حكومت اسپارت ، از بيم سرايت ثروت دوستي از بيگانگان به اسپارتيان ، به طوري بي سابقه با بيگانگان سختگيري مي كرد، و كمتر بيگانه اي اجازه ي ورود به آن سرزمين مي يافت . بيگانگاني هم كه موفق به ورود به اسپارت مي شدند، مي دانستند كه اقامت آنان نمي تواند به درازا كشد، و در صورتي كه بيش از مدتي محدود اقامت مي كردند، پاسبانان آنان را تا مرز كشور بدرقه مي كردند. اهالي اسپارت نمي توانستند بدون اجازه ي حكومت از ديار خويش خارج شدند؛ براي اينكه حس كنجكاوي آنان را از بين ببرند، به آنان تعليم مي دادند تا متكبرانه خود را منزوي سازند و حتي تصور نكنند كه مردمان ديگر مي توانند چيزي به آنان بياموزند. حكومت اسپارت ، براي حفظ موجوديت خويش ، ناچار از آن بود كه در مورد بيگانگان بسيار بي گذشت باشد، زيرا همواره ممكن بود كه نسيمي از دنياي ديگر، از دنياي آزادي و آسايش ، از دنياي ادبيات و هنرها، از دنيايي كه اسپارتيان حق ارتباط با آن را نداشتند، بدان جانب وزيدن گيرد و تشكيلات ساختگي شگفت آور ملتي كه دو ثلث آن برده بودند و بقيه نيز آزادي نداشتند، فرو ريزد .

داوري درباره ي اسپارت

11-9- نظام اسپارتي چگونه مرداني به وجود آورد، و چه نوع تمدني پرورد؟ نتيجه ي اين نظام ، در وهله ي اول ، مردمي سخت كوش و پر مقاومت بود. يكي از مردم تجمل پرست سوباريس درباره ي اهالي اسپارت چنين مي گويد. «نمي توان آمادگي براي مرگ و از خود گذشتگي اسپارتيان را در ميدانهاي جنگ ستود، زيرا تنها وسيله ي نجات آنان از كارهاي دشوار و زندگي نكبتبار همانا مرگ بود». در اسپارت ، سلامت بدن از بالاترين فضيلتها، و بيماري جرم به شمار مي رفت . بدون ترديد، افلاطون از كشف اينكه اسپارت از دارو و دموكراسي فارغ است ، سخت محفوظ شد. اسپارتي شجاع بود و در دلاوري و پيروزي طلبي ، جز روميان ، هيچ قدرتي به گرد او نمي رسيد. يونانيان از تسليم اسپارت به دشمن در سفاكتريا به حيرت افتادند، زيرا معروف بود كه اسپارتيان تا آخرين نفر مي جنگند و حتي سربازان معمولي اسپارتي خودكشي را بر فرار از دشمن ترجيح مي دهند. هنگامي كه اسپارتيان در لئوكترا شكست خوردند و با اين شكست از صحنه ي تاريخ بيرون رفتند، خبر آن را به سرپرستان ، كه سرگرم جشن گومنوپديا بودند، رساندند. اما آنان كلمه اي سخن نگفتند و تنها كاري كه انجام دادند آن بود كه نام كشتگان تازه را در دفتر مردگان مقدس ثبت كردند . اسپارتيان در ميانه روي و اعتدال و خودداري بي نظير بودند، حال آنكه آتنيان ، گرچه درباره ي آن فضايل داد سخن مي دادند، عملاً چندان بهره اي از آنها نداشتند .

اگر پيروي از قانون را فضيلت بدانيم ، قوم اسپارتي از ديگر اقوام با فضيلت تر بود. دماراتوس در اين باره به خشيارشا مي گويد: «مردم لاكدايمون ، هر چند كه آزاد به شمار مي آيند، اما در همه چيز آزاد نيستند، زيرا قانون بر ايشان سيادت دارد و بيش از آنچه ملت تو از تو مي ترسند، اينان از قانون خود مي هراسند.» از روميان و يهوديان قرون وسطي كه بگذريم ، كمتر ملتي مي توانيم بيابيم كه مانند اسپارت ، بر اثر رعايت قانون ، به قدرت رسيده باشد. اسپارت دست كم مدت دويست سال در سايه ي قوانين لوكورگوس از اقتداري روزافزون بهره ور بود. البته از عهده ي فتح آرگوس و آركاديا برنيامد. اما همه ي نواحي پلوپونز، جز آرگوس و آخايا، رهبري آن را در اتحاديه اي كه تقريباً دو قرن تمام (560-380 ق م ) صلح را حفظ كرد، پذيرفتند. يونان حكومت و لشكر اسپارت را با چشمي پر از اعجاب مي نگريست و در واژگون ساختن بساط بيدادگران از آن ياري مي جست . گزنوفون مي گويد: «هنگامي كه براي نخستين بار اسپارت را، با داشتن سكنه ي اندك ، در ميان همه ي دول يونان داراي مقامي ارجمند و نيروي قومي بسيار ديدم ، دچار شگفتي شدم . حيرت من هنگامي كه به پايان رسيد كه قوانين شگفت آور اسپارت را مورد مطالعه قرار دادم .» گزنوفون و همچنين پلوتارك و افلاطون از ستودن روش زندگي مردم اسپارت باز نمي ايستادند. نيازي به گفتن ندارد كه افلاطون

طرح مدينه ي فاضله يا جمهوري سالاري خود را از اسپارت گرفت ، و فقط نظريه ي مثل را بر آن افزود و سپس به روي كاغذ آورد. بسياري از متفكران يونان پس از آنكه از ابتذال و آشفتگي نظام دموكراسي ملول و بيمناك شدند، به قوانين و تشكيلات اسپارت پناه بردند .

به راستي اينان از آن روي اسپارت را مي ستودند كه خود از ساكنان آن سرزمين نبودند، و در نتيجه ، از خودخواهيها و سرديها و دلسختيهاي مردم آن سامان خبري نداشتند و نمي توانستند از طريق شخصيتهاي معدود اسپارتي و قهرماناني كه از دور مورد ستايش قرار مي دادند، دريابند كه قوانين اسپارت تنها لشكرياني دلاور پرورش مي دهد و تقريباً تمام نيروهاي عقلاني مردم را نابود مي كند و نيروهاي جسماني آنان را در فعاليتهايي خشن مصروف مي دارد. در اسپارت ، پس از استقرار كامل اين قوانين ، هنرها و صنايع ، كه پيش از آن كمابيش مي درخشيدند، نابود گشتند. و پس از سال 550 ق م هيچ شاعر يا مجسمه ساز يا معماري در اسپارت به وجود نيامد. از ميان هنرها، تنها رقص جمعي و موسيقي بر جاي مانده بود؛ اينها هم هنرهايي بودند كه با قانون اسپارت و استهلاك فرد اسپارتي در جامعه توافق داشتند. محروميت مردم اسپارت از سير و سفر و روابط بازرگاني با جهان خارج ، و بي نصيبي ايشان از علوم و ادبيات و فلسفه ي پيشتاز يونان ، باعث شد كه ملت اسپارت به صورت نيروي پياده نظامي با سلاحهاي سنگين درآيد و طرز فكر يك سرباز پياده نظام دائمي را پيدا كند . مردم ساير شهرهاي يونان چون به اسپارت سفر مي كردند، از زندگي بسيار ساده و بي آلايش ، از محدوديت آزادي ، از اصرار جامعه براي حفظ سنن ، و نيز از دلاوري و انضباط عالي مردم ، كه براي مقاصدي ناهنجار به كار مي رفت و نتيجه ي مثبتي به بار نمي آورد، سخت به شگفت مي افتادند. آتن در نزديكي اسپارت قرار داشت ، و اسب سوار مي توانست يك روزه خود را از آنجا به اسپارت برساند. اما اين دو شهر، با وجود نزديكي ، به هيچ روي به يكديگر نمي مانستند. آتن در ميان هزاران اشتباه و اجحاف دست و پا مي زد و در عين حال تمدني ژرف و گسترده مي آفريد - تمدني كه براي پذيرفتن افكار نو و ايجاد ارتباط با ديگر تمدنها آماده بود و از مدارا و تنوع و تحمل و شك و تخيل و ذوق شعر و آزادي بهره ي فراوان مي برد. اين تفاوت ميان آتن و اسپارت تاريخ يونان را ملون كرد و خصيصه ي بارز آن شد .

تنگي افق فكري اسپارت سرانجام روحيه ي مستحكم آن را در هم شكست و نابود كرد. اسپارت اندك اندك ، براي رسيدن به هدفهاي جنگي خود، از هيچ وسيله ي ناپسند چشم نپوشيد، و در اين راه كارش به جايي رسيد كه همه ي آزاديهايي را كه آتن در ماراتون براي يونان به دست آورده بود، در راه غلبه ي بر ايرانيان ، زير پا نهاد. بدين ترتيب ، اسپارت كه روزگاري مورد احترام همسايگانش بود، به سبب سپاهيگري ، به صورت مزاحمي براي همه ي يونان در آمد. از اين رو سقوط اسپارت همه ي اقوام را به شگفتي انداخت ، اما هيچ يك از اندوهگين نكرد. اكنون در ميان خرابه هاي اندكي كه از پايتخت سرزمين لاكونيا به جاي مانده است ، به ندرت مي توان به مجسمه يا ستوني برخورد و حكم كرد كه روزگاري در آنجا شهري عظيم بر پا بوده است .

مگارا

11-10- مگارا هم مثل كورنت شيفته ي طلا بود و مثل آن در بازرگاني پيشرفت كرد. مگارا در عين حال شاعر بزرگي داشت ، و اشعار اين شاعر، اين شهر قديمي را چنان زنده نگاه داشت كه گويي انقلابات آن همين انقلابات دوره ي خودمان است . مگارا در مدخل پلوپونز واقع بود و در هر دو خليج آن ، بندر داشت و، به سبب همين وضع جغرافيايي ، مي توانست با لشكرهاي مهاجم وارد مذاكره شود و از محمولات بازرگاني ماليات بگيرد. در مگاراي كهن نه تنها بازرگاني رونق داشت ، بلكه پارچه بافي نيز صنعتي درخشان بود و كارگران اين صنعت مردان و زناني بودند كه در آن زمان ، به معني واقع كلمه ، برده بودند. مگارا در قرون ششم و هفتم ق م ، كه بر سر بازرگاني در برزخ كورنت ، با شهر كورنت در كشمكش بود، به اوج عظمت خود رسيد و در فاصله ي ميان بيزانس (بوزانتيون ) در كنار بوسفور، و مگاراهوبلايا در سيسيل ، براي خويش كوچگاههايي كه به منزله ي مراكز بازرگاني آن بود، ايجاد كرد. دارايي روز افزون شهر در ستهاي عده ي اندكي متمركز مي شد كه در گردآوردن ثروت مهارت بيشتري داشتند. اكثر مردم بردگاني بينوا بودند كه در كنار اقليتي ثروتمند زندگي مي كردند. و سخن مصلحاني را كه زندگي بهتر و آسوده تري را به ايشان نويد مي دادند، جدي مي گرفتند. در سال 630، تئاگنس تصميم گرفت كه ديكتاتور شود، پس بينوايان را ستود و ثروتمندان را سرزنش كرد و شورشيان گرسنه را به چراگاههاي رمه داران توانگر كشانيد و موفق شد كه ، از ميان مردم ، يك دسته نگهبان تشكيل دهد. افراد اين دسته رفته رفته فزوني يافتند تا آنجا كه وي با كمك آنان حكومتي را كه بر سركار بود، ساقط كرد، و خود مدت يك نسل در مگارا به حكومت پرداخت . در اين مدت ، رعايا را آزاد و زورمندان را زبون كرد و هنرها را رواج بخشيد. اما، تقريباً به سال 600، ثروتمندان دست به قيام زدند و حكومت را از كف او بيرون آوردند. سپس براي بار سوم انقلابي در گرفت و دموكراسي را به بار آورد. پس ، املاك اشراف بزرگ مصادره و خانه ي همه ي ثروتمندان تصرف شد. وامهاي مردم لغو، و مقرر شد همه ي ثروتمندان بهره هايي را كه در گذشته از بدهكاران خود دريافت كرده اند، به آنان باز گردانند .

تئوگنيس ، شاعر مگارا، كه در جريان اين تحولات زنده بود، به تلخي درباره ي انقلابات شهر خود شعر سروده است ، تو گويي درباره ي جنگهاي طبقاتي عصر ما شعر سروده است . به اتكاي اقوال خودش (چرا كه او تنها مأخذ ما در اين مورد است )، مي دانيم كه از يك خاندان اشرافي كهن برخاست و در آغاز از يك زندگي آسوده و رضايت بخش برخوردار بود. تئوگنيس راهنما، فيلسوف ، و معشوق جواني به نام كورنوس بود؛ اين جوان يكي از رهبران حزب اشراف شد. تئوگنيس راهنماييهاي بسيار به كورنوس كرد و در مقابل ، صرفاً خواهان عشق او شد. تئوگنيس ، مانند همه ي عشاق ، از ناكاميها شكايت داشت و، در زيباترين شعر موجود خود، به كورنوس يادآور مي شود كه تنها از طريق شعر اوست كه كورنوس مي تواند به جاودانگي دست يابد .

در قطعه ي ديگري ، تئوگنيس به كورنوس آگهي مي دهد كه بيداد طبقه ي اشراف چه بسا آتش انقلاب را برافروزد :

كشور ما آبستن است - به زودي بار مي دهد :

خونخواهي گستاخ - زاده ي تجاوزاتي ديرپا .

مردم هميشه خردمند بوده اند،

ولي سروران آنان فاسد و نابينايند .

استيلاي طبايع آزاده و دلاور

هيچ گاه نظم و صلح را دچار خطر نكرده است .

خودستاي و گزافگويي و دعويهاي دروغين

از آن اشخاص ناتوان و وقيح و كوته نظر است .

مكر و طمع و خودخواهي ،

عدالت و حق و قانون را به يغما برده است .

كورنوس ، اينها هستند كه ما را تباره مي كنند .

گرچه اكنون كشور آرام است ،

باز مپندار كه صلح و سلم در آستين آينده است

دير يا زود خونريزي و نزاع برخواهد خاست .

آتش انقلاب افروخته شد، و تئوگنيس يكي از آنان بود كه به وسيله ي دموكراسي پيروز، تبعيد شدند و اموالشان مورد مصادره قرار گرفت . پس ، زن و فرزندان خويش را به دوستانش سپرد و خود در يونان آوارگي پيش گرفت و از ملكي به ملكي رفت . ائوبويا و تب و اسپارت و سيسيل را سياحت كرد. در آغاز، مورد استقبال مردم قرار گرفت و با شعر خود به آسايش رسيد، اما پس از چندي دچار فقري جانكاه شد كه بدان عادت نداشت ؛ پس ، با تغيير سؤالاتي پيش پاي زئوس نهاد كه بعدها ايوب نيز از يهود كرد :

اي زئوس توانا، من با حيرت عميق

جهان را مي نگرم ، و از مشيت تو در شگفتم ، ...

تو كه نعمتهاي خود را بين خوبان و بدان

يكسان پخش مي كني ،

چگونه ياس حق و باطل را نگاه مي داري ،

وي چگونه مي خواهي كه قوانين تو را دريابند؟

و خشم خود را بر رهبران دموكراسي فرو مي ريزد و آرزو مي كند كه زئوس ، با حكمت درنيافتي خود، او را از نوشيدن خون آنان خرسند كند. مگارا را به كشتيي تشبيه مي كند كه ملاحاني ناتوان و نيازموده جايگزين ناخداي آن شده اند تا آنجا كه ما اطلاع داريم ، اين تئوگنيس است كه نخستين بار اين تشبيه را به كار برده است . تئوگنيس معتقد است كه برخي از مردم فطرتاً تواناتر از ديگرانند، و از اين روبرقراري حكومت اشراف اجتناب ناپذير است ؛ حتي در آن زمان هم فهميده بودند كه اكثريتها هيچ وقت نمي توانند حكومت كنند . وي كلمه ي «نيكان » را به معني اشراف ، و كلمه ي «بدان » يا «فرومايگان » را به معني مردم متعارف به كار مي برد. مي گويد كه اختلافات فطري مردم از ميان رفتني نيست و «مرد شرور را با آموزش و پرورش نمي توان مردي صالح كرد ». مقصود وي اين است كه يك فرد متعارف را با تمام تعليمات ممكن هم نمي توان به عنصري اشرافي تبديل كرد. مانند همه ي محافظه كاران ناب ، براي اصلاح نژاد، اصراري فراوان مي ورزد: «بديهاي جهان زاييده ي طمع (خوبان ) نيست ، بلكه نتيجه ي انتخاب همسراني فرومايه و بي بركتي آنان است ».

وي با همكاري كورنوس توطئه اي بر ضد انقلاب مردم مي چيند، و عقيده دارد كه انسان ، حتي اگر به حكومت جديد سوگند وفاداري خورده باشد، باز رواست كه جباري را ترور كنند؛ و خود عهد مي كند كه ، به ياري دوستان خويش ، سخت ترين انتقام را از دشمنان بگيرد. اما پس از آنكه سالهاي بسيار از عمر خويش را در تبعيد و دوري از وطن سپري مي كند، يكي از كارگزاران حكومت را به وسيله ي رشوه راضي مي كند كه وسايل بازگشت او را به مگارا فراهم آورد. سپس از اين دورويي خود متنفر مي شود و در ضمن ابياتي چند، كه صدها يوناني ديگر آن را تكرار كرده اند، نوميدي خود را بيان مي دارد :

در جهان نعمتي وجود ندارد، بزرگ تر از آنكه

انسان زاده نشود و خورشيد را نبيند .

اگر انسان زاده شد، سعادت آن است كه

هر چه زودتر بميرد و در خاك بيارامد .

در آخرين روزهاي زندگيش ، تئوگنيس را مردي سالخورده و دردمند مي بينيم كه به مگارا بازگشته و پيمان بسته است تا براي امنيت خود، ديگر درباره ي سياست چيزي ننويسد. آرامش خويش را در شراب و همسري باوفا مي جويد و سعي در فراگيري اين درس مي كند كه هر چيز طبيعي را مي توان مورد عفو قرار داد .

بياموزاي كورنوس ، بياموز كه فكري آسانگير داشته باشي

و مزاج خويش را با بشريت موافق كني ،

و طبع بشري را همان گونه كه مي يابي ، بپذيري .

ما همه از عناصر خوب و بد سرشته شده ايم ،

و چنين هستيم ما، بهترين موجود .

بهترين مردم ناقصند و باقي همه

در امور متعارف ، برابر بهترين .

اگر جريان امور خلاف اين بود،

چگونه كار عالم پيش مي رفت ؟

/ 1