ابوسليمان سيستاني (سجستاني)
زندگي
5-1- ابوسليمان محمدبن طاهربنبهرام السجستاني (1) يا سيستاني، از بزرگترين فيلسوفان و منطقيان سدهي چهارم ايران است. عضدالدولهي ديلمي (در گذشتهي 372 ه.ق) معروف به «فنا خسروشاهنشاه» همواره او را گرامي ميداشت و در اكرام او ميكوشيد. سجستاني هم رسالاتي در فنون مختلف حكمت نوشت و به نام او موشح كرد (2) . ابوسليمان يك چشم بود، و پيسي هم در صورت داشت و از اين روي، ميكوشيد كه از مردم كناره بگيرد و در خانه بنشيند، ولي اگر اين احوال مانع آميزش سجستانيبا مردم روزگار ميشد، تشنه كامان حكمت را قانع نميكرد كه از او كناره بگيرند و از بحر دانش و حكمت او بينصيب بمانند، بدين سبب هميشه بزرگان و سران قوم طالب ديدار او بودند و منزل او مطاف اهل علم و مجمع دانشوراني بود كه در حكمت و معرفت كار ميكردند، و در اين باره از او نوادر و حكايتهاي شيرين و نكته سنجيهاي حكيمانه نقل كردهاند كه در بسياري از كتب معروف آمده است. از جمله آن كتابها: معجمالادباء ياقوت حموي و المقابسات و الامتاع و المؤانسهي ابوحيان توحيدي است. يكي از كارهاي جالب ابوسليمان اين بوده است كه: به وجود ناسازگاري طبيعت با او و ايجاد مانع كوري و پيسي، او هميشه شايق بود كه از امور و وقايعي كه در دربار و ميان هيأت دولت ميگذرد آگاه و با خبر باشد و آنها را با محك حكمت و درايت بسنجد، به ويژه حرص عجيبي به فهميدن مسائلي داشت كه براي هميشه از عامهي مردم پوشيده ميماند (3) ! ابوحيان كه يكي از دوستان و شاگردان صميمي و وفاكيش او بود، به همين منظور در مجالس بزرگان حاضر ميشده و تا آنجا كه ممكن ميشده، آن اخبار و وقايع را ميگرفته و به سمع ابوسليمان ميرسانده است. از مجموع اين اطلاعات و نيز مجامعي كه در منزل سجستاني تشكيل ميشد، و نيز آنچه را كه در مجلس ابوالفضلعبداللّهبنالعارض شيرازي- وزير صمصام الدوله پسر عضدالدوله - ميگذشت، ابو حيان كتاب الامتاع و المؤانسة را تصنيف كرد كه از نظر حاوي بودن به مطالب متنوع فلسفي و منطقي و مباحث نادر لغوي و صرفي و نحوي و داشتن سبكي عالي و نثري دلپذير، يكي از بهترين كتابهاي اسلامي و از مواريث جاوداني اسلام و ايران است (4) . سخنان سجستاني در آن روزگار زبانزد دانش پژوهان و طالبان معرفت بود و برخي از آن سخنان را همراه با برخي قسمتهاي ترجمه احوال او در الملل و النحل شهرستاني و الفهرست ابنالنديم و اخبارالحكماء ابن القفطي و المقابسات و الامتاع و المؤانسهي توحيدي و معجم الادباء ياقوت حموي ميتوان يافت. و همهي اين گروه - بلااستثتاء- از او به بزرگي و عظمت مقام در حكمت و منطق ياد كردهاند. آثار سجستاني
5-2- چند اثر سجستاني ياد كردهاند كه ما دربارهي بيشتر آنها چيزي نميدانيم، ذيلاً آنچه از كتب و رسالات بدو نسبت دادهاند ذكر ميكنيم: 1- صوان الحكمه ؛2- رساله يا مقالهاي در مراتب قواي انسان ، كه در آن كيفيت ترسهايي كه نفس را از حوادث عالم هستي پديد ميآيد شرح ميدهد؛
3- كلام في المنطق ؛
4- تعاليق حِكْمِيّة ، كه مشحون به نوادر و نكتههاي فلسفي است؛
5- في كمال الخاص بنوع الانسان ؛
6- مقالهاي در اينكه طبيعت اجرام علوي
طبيعت پنجمي است و اينكه آن اجرام داراي نفس ناطقهاند (5)
؛ 7- رسالة في اقتصاص طرق الفضايل (6) . كتاب صوان الحكمه در تاريخ فيلسوفان است و مختصري از آنكه به قلم « فخرالدينابواسحق ابراهيمبنمحمد » ترتيب يافته، فعلا موجود است.
آراي سجستاني در مناظرهها (به روايت ابوحيان توحيدي) - ديالوگ شبها!
5-3- يكي از شاگردان برجستهي او يعني: ابوحيان توحيدي در ضمن كتابهاي بسيار نفيس و شيرين خود يعني الامتاع و الموانسة و اخلاق الوزيرين و المقابسات برخي از انديشههاي جالب و بلند او را نقل كرده است كه واقعبيني و حقيقت پژوهي او را نيكونشان ميدهد. ابوحيان در كتاب اول شبهايي را نشان ميدهد كه در آن، وزير ابوعبداللّه العارض (7) با او گفتگوهايي كرده و سؤالاتي طرح كرده و جواب خواسته است در يكي از آن شبها (8) ، وزير ضمن يك بحث لغوي، از ابوحيان ميپرسد كه: «ميخواهم دربارهي چيزي كه مهمتر از اين بحثهاست برايم صحبت كني؛ و آن اين است كه من پيوسته نام زيدبنرفاعه را ميشنوم و از او سخناني نقل ميكنند كه آن قول و مذهب را من از ديگري نشنيدهام و اشاراتي، كه چيزي از آنها براي من روشن نيست؛ سخن و مقام او چيست؟ و من شنيدهام كه تو با او همنشين بودهاي و روز را به شب آوردهاي و ترا با او شوخيهايي است كه با ديگر كس نبوده است. هر كس با كسي زياد همنشيني كند، آگاهي او از آن شخص راستتر باشد و ميتواند از انديشههاي پنهاني او بهتر آگاه گردد.» ابوحيان در جواب وزير بحث مفصل و جامعي در باب «زيدبنرفاعه»، و ياران او از اخوانالصفاء ميكند و در آن ضمن، جوابها و ردهايي را كه بر «اخوانالصفاء» وارد ميداند بيشتر از قول ابوسليمان سيستاني سود ميجويد و از او با بزرگداشت و تعظيم تمام ياد ميكند. اين شبها و سخناني كه در آنها ميرود بيشباهت به مكالمات افلاطون نيست و همان طور كه آن مكالمات به نظر غربيان يكي از بهترين ميراثهاي فلسفي و نكته سنجيهاي بشري است؛ اين مكالمات نيز كه ابوحيان ترتيب داده يكي از عاليترين مظاهر نكته سنجيها و دانشوريهاي مردم شرق است كه نظاير آن كمتر پيدا ميشود: * « وزير : مذهب (زيدبنرفاعه) چيست؟
* ابوحيان : به مذهبي ويژه منسوب نيست و در شمار گروهي مخصوص نه، و اين به سبب آن است كه او به هر دري سر زده، و با هر كسي انس گرفته است و بيانش گسترده و زبانش گويا بوده است. زماني دراز در بصره اقامت كرد، و در آنجا با جماعتي كه جامع انواع علوم بودند برخورد كرد؛ كه از آنها: ابوسليمان محمدبنمعشرالبستي معروف به مقدسي، و ابوالحسنعليبنهارون الزنجاني، و ابواحمدالمهرجاني و عوفي و ديگران معروف اند (9) . «زيد» با اين جمله همنشين شد و آنها را خدمت كرد؛ و اين گروه در عشرت، الفت و در دوستي يگانگي داشتند، و همه از راه پاكي و دانشاندوزي و نصيحت دور هم گرد آمده بودند، اين جماعت ميان خودشان مذهبي وضع كردند كه به گمان آنها سپردن اين راه، ايشان را به خدا و خشنودي او نزديك ميكرد و راه رسيدن به بهشت را هموار ميساخت. و دليل انتخاب اين مذهب اين بود كه گروه مذكور ميگفتند: شريعت به نادانيها آلوده شده و با گمراهيها در آميخته؛ و براي شستشو و پاك كردن آن راهي جز توسل به فلسفه نيست، زيرا فلسفه هم شامل اعتقاد صحيح و هم حاوي مصالح علمي است. و گمان كردند كه هرگاه فلسفه يوناني و شريعت عربي در يك نظام در آيد كمال مطلوب حاصل ميآيد: و پنجاه رساله در همهي اجزاء فلسفه نوشتند كه شامل هر دو بخش علمي و عملي اين فن است و بر آن فهرستي ساخت و آن را «رسائل اخوانالصفاء و خلان الوفاء» ناميدهاند (10) ، و نام خودشان را پنهان داشتند، و آنها را ميان كتابفروشان پراكندند، و خواندن آنها را براي مردم تلقين كردند و گفتند كه اين كار را جز براي خاطر خدا و طلب رضاي او نميكنند تا بدين وسيله مردم را از آراء فاسدي كه آنها را زيان دارد رها كنند و عقايد ناپاك را از ميان ببرند؛ و براي تأثير بيشتر، آنها را با سخنان ديني و امثال شرعي و كلمات رمزي در آميختند. * وزير : آيا تو اين رسالهها را ديدهاي؟
* ابوحيان : برخي از آنها را ديدهام كه در هر فني مختصري نوشته شده و اشباع و گستردگي ندارد، و در آنها خرافات و كنايات و تلفيقات بسيار به چشم ميخورد، و به سبب غلبهي خطا و ناروا، صواب در آنهاكمتر به نظر ميآيد! «و من عدهاي از ان رسالهها را به نزد؟ استادمان ابوسليمان محمدبنبهراممنطقي سيستاني بردم و بر او عرضه كردم، و او چند روزي در آنها نظر كرد و محتويات آنها را به معيار خرد سنجيد؛ سپس آنها را به من داد و گفت: زحمت بسيار كشيدهاند وليكن سودي نبردهاند، رنج بردهاند وليكن نگرفتهاند، گمان بردهاند كه ميتوانند فلسفه را- كه علم نجوم و افلاك و مجسطي و اندازهها و شناخت آثار طبيعت است. و موسيقي كه معرفت نغمهها و ايقاعات و نقرات (11) و اوزان است، و منطق كه ابزار سنجيدن اقوال و بيان نسبتها و كميات و كيفيات است - در شريعت وارد كنند و آن را مطابق فلسفه قلمداد نمايند، وليكن توفيق نيافتهاند. و اين آرزويي است كه در آن سوي مانعهاست؛ و پيش از اين نيز گروهي بدين كار قيام كردهاند كه اسباب كارشان آمادهتر و قدر و منزلشان برتر و در ميان مردم شناختهتر بودهاند، وليكن آنچه خواسته بودهاند تمام نكردهاند، و آنچه در آرزويش بودهاند به آن نرسيدهاند؛ و در اين راه كارهاي ناروا كردهاند و سرانجام خوار كنندهاي سراغشان آمده بار گناهان سنگين به دوش كشيدهاند. * ابوالعباس بخاري (12) : استاد، سبب اين كار چيست؟
* سيستاني : سبب آن است كه شريعت برگرفته از خداي بزرگ است از طريق وحي به وسيله شخصي كه سفير ميان او و آفريدگار او است، و اين كار با مناجات و شهادت آيات و ظهور معجزات، به نحوي كه عقل آن را ايجاب و جايز ميداند، انجام ميگيرد؛ و مقصود از آن مصالح عامهي مردم است؛ و در اين اثناء بحث و استدلال نميتوان كرد و ناگريز دعوت كننده و جبر آور را مطيع بايد بود؛ و اينجا (لم) و (كيف) و (هلا) و (لو) و (ليت) را راه نيست، چه اين مواد از آن اين طريقه نيست، اعتراضات معترضان مردود است، و شك شكاكان در اين باب زيان دارد؛ و سكون و انقياد سودمند و همهي شريعت مشتمل خير است و بيشتر متعلق به ظاهر مكشوف و معلوم است، و اگر لازم شد، به تأويلي نيكو و پسنديده احتجاج بردار است؛ به وسيلهي لغت شايع نصرت داده ميشود، و با جدلي آشكار حمايت ميگردد، و با عملي صالح از آن دفاع ميكنند؛ و همچون امثال ساير مردم ميگردد، و با اين همه حاوي برهان واضح است، و در حلال و حرام متفق است، و مستند به اثر و خبر است كه ميان اهل دين مشهور است، و همهي امت در آن اتفاق دارند. اساس آن پاكدامني و پرهيزگاري است، و نهايت آن عبادت است و طلب تقرب به ذات باري. در آن سخن منجم نيست كه از تأثير كواكب و حركات افلاك و مقادير اجرام و مطلع ستارگان و مغرب آنها بحث ميكند؛ و حديث شومي يا ميمنت، يا هبوط و صعود، و نحس و سعد و ظهور و خفاء و رجوع و استقامت و تربيع و تثليت و قرآن ستارگان نيز در آن ديده نميشود. همچنين در اينجا سخن طبيعتشناس مسموع نيست كه در آثار طبيعت و اشكال عناصر و ثبوت و افتراق آنها، و كيفيت به وجود آمدن اقاليم و معادن و ابدان، و آنچه مربوط به گرمي و سردي و تري و خشكي است، صحبت ميكند؛ نيز در آن از فاعل و منفعل و چگونگي امتزاج و تركيب و تنافز عناصر و مواد سخني نميگويند. همچنين در اينجا سخن مهندس را كه از مقادير اشياء و نقطهها و خطوط و سطوح و اجسام و اضلاع و زوايا و مقاطع بحث ميكند مدخليتي نيست؛ كره چيست؟ دايره كدام است؟ خط مستقيم و منحني چگونه است؟ ديانت با اين مطالب سروكاري ندارد و نيز در هيچ يك از مواد شريعت، منطقي را كه از مراتب اقوال، و نسبتهاي اسماء و حروف و افعال با همديگر؛ و كيفيت ارتباط برخي از آنها با برخي ديگر- چنان كه مردي از يوناينان (13) آن را وضع كرده است تا بدان وسيله به قول صدق برسند و از نادرست پرهيز كنند- سخني نيست. و همين صاحب منطق مدعي است كه پزشك و منجم و مهندس و هر كس كه دهان به سخن گفتن بگشايد و يا غرضي را بيان كند؛ همگي نيازمند فن او هستند. حال بايد گفت كه: اخوانالصفا با وجود اين همه اختلافات كه فلسفه و دين با هم دارند، چگونه به خود اجازه ميدهند كه حقايق فلسفه را با شريعت جمع كنند؟ از اينها گذشته، جماعتي هم هستند كه صناعت و يا فن خود را در شمار علوم فلسفي ميدانند مانند: جادوان (14) و صاحبان طلسم وتعبير كنندگان خواب و كيمياگران و غير هم. و اگر اين كارها جايز و ممكن بود، خداي تعالي بر آن آگاهي ميداد، و صاحب شريعت هم شريعت خود را با آنها تأييد و استوار ميكرد، و با استعمال آن، دين خود را تكميل ميكرد، مثلا نقص آن را به سبب همين زيادت كه در جاي ديگر مييافت تلافي ميكرد، يا اين متفلسفان را برميانگيخت كه به وسيلهي فلسفه در ايضاح آن بكوشند، و آنها را وا ميداشت كه در برابر دين از مخالفان آن دفاع كنند، و در اين راه تنها خود قيام نميكرد و تعقيب آن را فقط به خليفگان و تابعان نميسپرد؛ ليكن حقيقت آن است كه او از خوض و غوررسي در اين چيزها نهي كرد، و حتي ياد كردن آنها را مكروه شمرد، و در برخي موارد و عيد و ترس داد و گفت: «هر كس پيش كفبين يا كاهن يا منجمي برود تا غيب خدا را از او بپرسد، البته با خدا سرپيكار دارد؛ و هر كس با خدا پيكار كند بايد با او پيكار كنند.» وانگهي، اين امت در اصول و فروع دين، اختلافاتي گوناگون پيدا كردند، و در احكام واضح و مشكل آن نزاع كردند و دربارهي حلال و حرام و تفسير و تأويل و عيان و خبر و عادت و اصطلاح خلاف كردند؛ وليكن در هيچ يك از اين مسئله به منجم يا پزشك و يا منطقي و مهندس و يا موسيقيدان و يا عزيمتگر و شعبده باز و سحر و كيميا رجوع نكردند، و با بياني كه دربارهي زندگي از منبع وحي دريافته بودند، محتاج بياني كه به رأي و انديشه راست ميآيد، نشدند. و همچنان كه در اين باب، امت محمد (ص) به اصحاب فلسفه رجوع نكردند و در فهم دين خود از آنها ياري نگرفتند، همين طور امت عيسي و ترسايان، و زرتشيان در چيزي به آنها مراجعت نكردند. از جمله اموري كه در اين باره وضوح بيشتري به موضوع ميدهد و در ضمن موجب تعجب ميشود اين است كه امت در آراء و مذاهب و مقالات خويش اختلاف كردند و اصناف و فرقههاي متعدد شدند؛ مانند مرجئه و معتزله و شيعه و سني و خوارج و ديگران ليكن هيچ يك از اين طوايف به فيلسوفان نپيوستند و يا از آنها ياري نگرفتند، و مقالات خويش را به شواهد و شهادت آنان محقق نكردند و به راه آنها نرفتند (15) . همچنين فقيهان كه در احكام حلال و حرام از صدر اسلام تا امروز خلاف كرده و ميكنند نديديم كه به فلسفه پشت گرم شوند و از آن ياري گيرند، و از فيلسوفان خواهش نكردند كه: با آنچه در نزد شماست ما را مدد رسانيد؛ و با دانستنيهاي خود به صحت احكام ما شهادت دهيد. جه نسبتي است ميان دين و فلسفه؟ و ميان امري كه مأخوذ از وحي نازل است و امري كه مأخوذ از عقل زايل است؟ زيرا هرگاه به عقل استدلال ميكنند، و عقل موهبتي از خداست كه براي همه داده شده است، وليكن به اندزهاي كه حدود و ميزان آن معلوم است، و حال آنكه وحي چنين نيست. حاصل آنكه، پيامبر برتر از فيلسوف، و فيلسوف فروتر از پيامبر قرار دارد؛ و بر فيلسوف واجب است كه از پيامبر پيروي كند، و بر پيامبر سزاوار نيست كه از فيلسوف پيروي كند، زيرا پيامبر مبعوث است، و فيلسوفان مبعوث اليه.» «و اگر كافي بود كه به عقل اكتفاء شود، لازم ميآمد كه وحي را فايدهاي نباشد جز اينكه ميبينيم مراتب مردم در عقل متفاوت است، و بهرهشان از آن مختلف؛ پس اگر ما به سبب وجود عقل از وحي بينياز شويم؛ در حالي كه ميدانيم كه تمام عقل را به يك تن از ما ندادهاند چه كار ميتوانيم كرد، و اگر كسي از روي جهل و بيهوده بگويد: كمال هر كس موكول به اندازه عقل اوست و لزوم ندارد كه بيشتر از ديگري بهرهمند باشد، زيرا همان اندازه او را كفايت ميكند، و از آنچه او را ندادهاند پرسيده نشود. در جواب گوييم: سستي اين رأي را همين بس، كه كسي موافق آن نيست؛ زيرا اگر يك انسان در تمام حالات ديني و دنياوي به عقل خويش اكتفاء كند، لازم ميشود كه به تنهايي جهت كسب قوت خويش، به تمام صناعات و معارف دانا باشد، نيازمند احدي از ابناي جنس خويش نباشد، و اين قولي مردود و سخني نامعقول است. * بخاري : اي دوست! وليكن درجات نبوت نيز درگرفتن وحي مختلف است، و اگر اين اختلاف در مورد وحي راست باشد، چه عيب دارد كه در مورد عقل نيز صحيح باشد؟ * سجستاني : بايد بداني كه اختلاف درجات اصحاب وحي آنان را از حالت وثوق و طمأنينه بيرون نميآورد و در مورد آنچه بدان مأمور و برگزيده شدهاند گرفتار شكشان نميسازد، بلكه براي نيل به مقامات برتر در مناجات ميافزايند، و در كار رسالت ميكوشند، در حالي كه اين وثوق و طمأنينه در دلهاي مناظران و اهل عقول وجود ندارد، و زيان اين حالت سخت بزرگ است و بر اهل انصاف پوشيده نيست.» * وزير : - آيا چيزي از اين مقدسي شنيدهاي؟
* ابوحيان : آري، همين سخنان سجستانيرا به تفاريق و در اوقات مختلف، با زيادت و نقصان و تأخير در حضرت «حمزهي وراق» براي او گفتيم، او سكوت كرد و مرا شايسته جواب ندانست؛ ليكن حريري غلام «ابنطراره»، روزي در بازار وراقان او را با همين نوع سخنان برانگيخت. مقدسي در جواب او گفت: «شريعت طب بيماران است، و فلسفه طب تندرستان، و پيامبران بيماران را طبابت ميكنند تا بيماريشان فزون نگردد، ميكوشند تا آنها را به حال و زمان عافيت باز آورند. اما فيلسوفان حالت صحت را در اصحاب خويش حفظ ميكنند تا به هيچ روي بيمارياي برايشان روي نياورد، و ميان مدبر و شفا دهندهي مريض و تندرست فرقي آشكار است، چه هدف نهايي مدبر بيمار آن است كه او را به حال صلاح و عافيت باز آورد، و اين زماني است كه دوا مؤثر، و طبيعت سزاوار و قابل، و طبيب ناصح باشد. و چون تندرستي را حفظ كند، ميتواند و يا ميكوشد كه او را مستعد كسب فضايل كند، و او را در اين كار تشويق نمايد؛ و معلوم است كه صاحب اين حال به سعادت عظيمي رسيده، و در قرارگاه بلند نشيمن گرفته است؛ و از اينرو سزاوار حيات الهي شده است؛ و حيات الهي موجب خلود و جاودانگي و دوام سرمديت است. و اگر كسي كه به طبابت خويش شفا يافته اين فضايل را كسب كند، بايد بداند كه اين فضايل از جنس آن فضايل كه اصحاب فلسفه به دست آوردهاند نخواهند بود زيرا يكي تقليدي است، و ديگري برهاني؛ اين مضمنون است، و آن يقيني است، اين روحاني است، و آن جمساني، اين جاوداني است، و آن زماني. و نيز ما بدان سبب ميان فلسفه و شريعت جمع ميكنيم كه فلسفه معرفت حقيقت شريعت است، اگرچه شريعت منكر آن است؛ و نيز اين كار را به سبب آن ميكنيم كه شريعت عام است و فلسفه خاص، و قوام و استواري عام به خاص است، چنان كه كمال خاصه به عامه است؛ پس اين دو نيز مطابق هم هستند و وجود هر يك از آنها با وجود ديگري تمام است. * حريري : آنچه در باب بيماران و طب تندرستان بيان داشتي و سخن خود را بر اين نسق راندي، مثلي است كه جز تو كسي ان را تعبير نكرده است، زيرا طبيب نزد ما كسي است كه با صداقت و كارداني خويش ميان هر دو منظور جمع ميكند، يعني: مريض را از بيماري شفا ميدهد و تندرست را در حالت خود نگاه ميدارد؛ و اما اينكه دو نوع طيب وجود داشته باشد كه يكي معالجه تندرستان و ديگري معالجهي بيماران كند، مطلبي است كه نه ما شنيدهايم و نه تو؛ و اين امري است كه واقعاً از عادت خارج است، پس اين مثل بيمورد و مردود است، و هر كسي ميداند كه تدبير در حفظ تندرستي و دفع بيماري - اگر چه به ظاهر دو كار است - در اساس يكي است، و طبابت حاوي هر دو است، و طبيب كسي است كه در آن واحد به هر دو اين كار قيام ميكند. و اما سخن دومين تو كه گفتي: يكي از دو فضليت تقليدي، و ديگري برهاني است، كلامي نارواست؛ زيرا تو كاملا در اشتباهي، آيا نميداني كه فضيلت برهاني (16) آن است كه از راه وحي وارده شده است. كه موجب رشد، وداعي خير و مژده دهنده براي سرانجام نيكوست؟ و فضيلت تقليدي آن است كه از مقدمهها و نتيجه مأخوذ است، و در اين باب دعوي بيهوده به كسي برميگردد كه براي كلام خويش حجتي ندارد، و او كسي است كه سخني ميگويد، كه يكي با او موافقت ميكند، و ديگري مخالفت، در حالي كه نه موافقانش به وحي تكيه ميكنند و نه مخالفانش به حق استناد دارند؛ و عجبتر از همه اين است كه شريعت را از جملهي گمان قراردادي، در حالي كه آن وحي است، و فلسفه را همه يقين دانستي، و حال آنكه از رأي و عقل ضعيف سرچشمه ميگيرد! و اما اينكه ميگويي: فلسفه روحاني و شريعت جسماني است؛ بيهودگي آن چنان است كه سزاوار پاسخگويي نيست، و نظير اين سخنان را بيهوده گويان بسيار گفتهاند؛ جز اينكه ما ميگوييم: شريعت روحاني است، زيرا شريعت آواز وحي است. و وحي از نزد پرودگار بزرگ، و فلسفه جسماني است، زيرا از جانب مردي كه جسم است و محل اعراض، ابراز ميگردد. و اما اينكه ميگويي: فلسفه خاص است و شريعت عام، سخني نارو است و محملي عقلي ندارد، زيرا گفتي: معتقدان شريعت عامه هستند، و فراگيرندگان فلسفه خواص، اگر چنين است، پس چرا رسائل «اخوانالصفاء» را گرد آورديد و مردم را به سوي شريعت خوانديد در حالي كه جز براي عامه لازم نيست، و چرا مردم راگفتيد: هر كس بخواهد از عامه باشد شريعت را التزام كند، و اين تناقض است، زيرا عقايد و مقالات خودتان را به آيات كتاب خدا پر كرديد و گمان برديد كه فلسفه بر شريعت بر فلسفه دلالت دارد؛ پس از آن بلافاصله گفتيد: اين براي خاصه است؛ و آن براي عامه؛ چرا ميان دو امر جداگانه جمع كردي و سپس ميان آن دو جدايي افگنديد؛ به خدا كه اين ناداني آشكار و ادعايي خوار كننده است. و اما اينكه ميگويد: ما ميان فلسفه و شريعت جمع كرديم. زيرا فلسفه معرف راستي و حقانيت شريعت است، اگرچه شريعت منكر آن است؛ اين هم تناقض ديگري است، و من فكر ميكنم كه حس تو ضعيف، و عقل تو ناتوان است، زيرا تو عذر اصحاب شريعت را، در عدم قبول فلسفه، به وضوح بيان داشتي، و آن اينكه شريعت فلسفه را به نيكي ياد نميكند، و مردم را به فراگرفتن آن دستور نميدهد. * حريري : اي شيخ مرا بگوي، كه فلسفه بر كدام شريعتي دلالت ميكند؟ بر دين يهود، يا ترسايي، يا زرتشتي، يا بر اسلام، يا بر دين ستارهشناسان؟ از ميان فيلسوفان كساني هستند كه مسيحي هستند مانند: ابنزرعه و ابنخمار و امثال آنها، و كساني كه يهودي هستند، مانند: «ابوالخيربنيعيش» و كساني هستند كه مسلماناند، مانند: ابوسليمان سجستاني و نوشجاني و ديگران و آيا معتقدي كه فلسفه براي هر يك از فيلسوفان اجازه داده است كه به هر ديني كه در آن نشأت گرفته و برآمدهاند، متدين باشند؟ اين سخن را ترك كن و بگذار بگويد، زيرا تو از اهل اسلام هستي، و در هدايت و طبيعت و زادگاه و وراثت از آن بهره ميگيري؛ چرا يكي از شما را نميبينيم كه به اركان دين عمل كند، و به كتاب و سنت شود، و معالم فرضيه را رعايت كند و كارهاي نيك و مستحبات را به جاي آورد؟ اگر دين و فلسفه يكي است، اسلام صدر و روزگار نخستيني داشت؛ آن روزها در فلسفه كجاست؟ آيا در فلسفه هم صحابه و تابعان هستند؟ و اگر هستند چرا اين امر بزرگ پوشيده و پنهان ماند است، در ميان آنها فقيهان و زاهدان و عابدان و پرهيزكاران و پاكدينان بودند، كه در امر ديانت به دقت نظر ميكردند و در حل دقايق و مشكلات مذهب با ايمان و پاكدلي ميكوشيدند. راستي را كه شما خلاف ميگوييد و در خلافگويي خودتان پافشاري ميكنيد و تعصب به خرج ميدهيد، آنچه را كه خدا وضع و مقرر كرد؛ حقير ميدانيد، ليكن بر او چيره نتوان شد؛ او بر كار خويش غالب است و بر هر چه بخواهد توانا. در گذشته و حال كساني اين كيد و حيله را به كار بستند، وليكن به رو در افتادند و پشيمان گشتند؛ از آنها يكي ابوزيدبلخي است كه ادعا ميكرد: فلسفه مساوق و همانند شريعت است، و شريعت نظير فلسفه؛ يكي به منزلهي مادر است و دومي به منزلهي فرزند، و او مذهب زيديه را ظاهر ساخت، و فرمانبردار امير خراسان شد و براي او نامه نوشت تا در نشر فلسفهي شريعتي بكوشد، مردم را از راه لطف و شفقت و رغبت به سوي آن بخواند، اما خدا كار او را پراگنده ساخت، و تير او را به سنگ رسانيد؛ و ميان او و مرادش حايل گشت، در نتيجه از اين عمل خود سودي نبرد. يكي ديگر از اين گروه «ابوتمامنيشابوري» است كه مدتي خدمت شيعيان كرد، و به «مطرفبنمحمد» وزير مرداويج زياري گيلاني پناه آورد تا بقوت او پشت گرم باشد و بتواند آنچه از اين مقولات در دل دارد بگويد، ليكن اين كار او را جز حقارت و خواري نيفزود، و سرانجام در خانهي خويش پنهان گشت و مفقود شد! همچنين ابوالحسنعامري ، كه هميشه مطرود بود و از دياري به دياري ديگر رانده ميشده، و وحشت زده كه، خون او بريزد و بر قتلاش كمين كنند؛ زماني در درگاه «ابنالعميد» بود، و زماني به صاحب الجيش نيشابور پناهنده بود، گاهي با نوشتن كتابهايي در نصرت اسلام، به عامه تقرب ميجست، و با همهي اينها همواره متهم به الحاد و كفر بود؛ كه به قدم عالم اعتقاد دارد و در اصول دين، از مباحثي چون: هيولي و صورت و زمان و مكان سخن ميراند! به نزد من، پيشواياني چون ارسطو و سقراط و افلاطون كه شما از آنها كسب علم ميكنيد گروه كفرند و در كتابهايشان ذكر ظاهر و باطن ميكنند و اين از نوع اعتقادات پيروان «قداح»(17) در اسلام است كه آنچه از تهمت بر اسلام در نفس خود داشتند در لباس همين ظاهر و باطن بيان ميكردند، و براي همين كار جماعتي را در قلاع قزوين گرد ميكردند و ميكنند و داعيان خود را در اطرف زمين ميفرستادند، و در اين راه مالها صرف ميكردند و در نفوس مردم فتنه بر ميانگيختند. و ما برخي از تأويلات آنها را براي آيات قرآني شنيدهايم كه در آن از همهي انواع توريه و ايهام و كنايه و حيله استفاده كردهاند و مردم نيز براي كسب پول و به دست آوردن سيم و زر آنها دست از پا نشناختهاند! چون مقدسي سخنان حريري را شنيد، و نزديك بود كه از غيظ و عجز و بيچارگي زهره چاك گردد، گفت: «مردم دشمن چيزي هستند كه آن را نميدانند (18) ، و حكمت در ميان نا اهلان موجب عدوات ميگردد، و فتنه بر ميانگيزد.» آنگاه حريري چون پيروز شدگان در جدال حملهاي ديگر آورد و گفت: اي ابوسليمان! كدام يك از شما فلاسفه اقرار دارد كه عصاي موسي مار گشت، و دريا پاره شد، و دستي از آستين بيرون آمد كه تابان بود، و بشري از خاك آفريده شد، و براي او زني آمد بدون مردي، و مردي مرد و پس از صد سال زنده شد و به طعام و شراب خود نظر كرد و ديد كه تغيير نكرده است، به خاكي به هيأت پرنده در آمد و در آن دميدند و پرواز كرد، و ماه پاره شد، و تنهي درخت گريست، و گرگي به سخن آمد، و آبي از انگشتان جاري شد و لشكري عظيم از آن سيراب شدند، و جماعتي از شوربايي كم سير بخوردند؟! (19) بنابراين، اگر شما مردم را به سوي شريعتي از شرايع ميخوانيد كه در آن اين همه خوارق و امور راست و ثابت و موجود است و در آنها شكي نيست، و تأويل و تعليل و تلبيس لازم ندارد، و از اين سخن دست بداريد كه اين همه را طبايع انجام ميدهد، و مواد عالم به آنها مدد ميرسانند؛ و معترف شويد كه تنها خدا بر همهي آنها قادر است؛ و ايهام و حيله و عذر و ريا را فرو گذاريد و دم از ظاهر مزنيد؛ بالا از همهي اينها نشنيديم كه دينداران و متألهان و خدا دانان عالم براي اصحاب شرايع خودشان تذكر به كسب فلسفه دهند و در طلب و اقتباس آن تأكيد كنند؛ ابن موسي و عيسي و ابراهيم و سليمان و يحيي و زكريا تا محمد(ص)، ما كسي را نديدهايم كه يكي از بزرگان را به فلسفه نسبت دهد. * وزير : اين سخنان همه درست و نيكوست، وليكن تعجب من از تعصب و سختگيري ابوسليمان است؛ زيرا مردي است كه به لقب منطقي شناخته شده و از شاگردان يحييبنعدينصراني است: و پيش او كتابهاي يونان را خوانده و تفسير دقايق آنها را به غايت نيكو دريافته است. * ابوحيان : البته ابوسليمان ميگويد كه فلسفه حق است، اما هيچ ارتباط با شريعت ندارد، و شريعت نيز حق است، وليكن هيچ نسبتي با فلسفه ندارد، صاحب شريعت مبعوث است و مخصوص به وحي، در حالي كه فيلسوف مبعوثاليه است و مخصوص به بحثهاي خود. اولي ميگويد: «مرا چنين فرمودند و چنين تعليم دادند، مرا چنين گفتند، و من چيزي از پيش خودم نميگويم»؛ دومي ميگويد: «چنين انديشيدم و تأمل كردم و اين را نيكو يافتم و آن را بد يافتم»؛ اولي ميگويد: نور آفريدگار با من است و با پرتو و روشنايي آن راه مي سپردم؛دومي ميگويد: به هدايت و نيروي خرد راه به مقصد ميبرم؛ اولي ميگويد: خداي بزرگ چنين فرمود، و فرشته چنين گفت، دومي ميگويد: سقراط و افلاطون چنين گفت؛ از گروه نخستين ظاهر قرآن، و تأويل شايع و متداول و تحقيق سنت و اتفاق امت را ميشنويم؛ در حالي كه از گروه دوم بحث «هيولي» و «صورت» و «أسطقس» و «ذاتي» و «عرضي» و «ليسي» و آنچه نظير اين سخنان است به گوش ميرسد، كه همانند اين سخنان را از هيچ مسلمان يا يهودي و ترسايي و زرتشتي و يا مانوي نميشنويم! ابوسليمان ميگويد: هر كس بخواهد تفلسف كند يعني به فلسفه اشتغال ورزد و آن را پيشه سازد و هم خود را مصروف مسائل و مباحث آن سازد، بر او واجب است كه از نظر كردن در ديانتها اعراض نمايد، و كسي كه اختيار دين كند، بر او لازم است كه به فضايل ديني آراسته و متحلي شود و از نظر و بحث در مسائل فلسفي روگردان باشد و آن دو را در دو حالت مختلف و مكان جداگانه بداند: و هميشه اين نكته را پيش چشم داشته باشد كه: فلسفه مأخوذ از عقل ناقص كم مايه است، و ديانت مأخوذ از وحي است كه مايهي آن علم و قدرت آفريدگار جهان است. ابوسليمان ميگويد: از يونان پيامبري شنيده نشده است و در ميان آنها فرستادهاي نميشناسيم كه از روي صدق از جانب خداي بزرگ مبعوث و برگزيده باشد، و يونانيان در زمان وضع قانون به حكيمان خودشان متوسل ميشدند تا مصالح حيات و نظام زندگاني خود را درك كنند، و با استفاده از همين «نواميس موضوعهي» حكيمان سود و زيان و خير و شر خود را در مييافتند، و پادشاهان آنها حكمت را دوست ميداشتند و فيلسوفان را اكرام ميكردند، و هر كس را كه از اين جنس بود مقدم ميداشتند، و به اين قانون عمل ميكردند و در گرفتاريها و ابتلاآت خود به آن رجوع ميكردند، تا اينكه گذشت روزگار و آمد و رفت شب و روز و دگرگون شدن وضع ميكردند كه با معالم و اقتضاي زمان تطبيق كند، و از اينرو نميگويند كه: وقتي اسكندر - در زمان پادشاهي خود- از مغرب به مشرق رفت و همهي جهان را بگرفت به فلان شريعت بود و يا فلان شريعت را آورد و يا آن را تأكيد كرد، و اگر در اين ميانه خبري از نبوت و پيامبران و احكام ايشان بود البته فاش ميشد و مشهور خاص و عام ميگشت و لااقل مورخي معروف آن را نقل ميكرد. * وزير : اين سخنان كه گفتي، بسيار شگفت است، و در اين باره از كسي سخني بدين شرح و تفصيل و دقت نشنيده بودم. * ابوحيان : آري، شيخ ما ابوسليمان، دانش بسيار دارد و دريايي است كه آن را كرانه پيدا نيست، هيچ يك از امور روحاني و أخبار الهي و اسرار غيبي بر او مشكل نيست، بسيار ميانديشد و تنهايي را دوست دارد، مزاجي معتدل دارد، و ذهني وقاد؛ زبانش گوياست و طريقتي را كه برگزيده و من پارهاي از آن را بيان داشتم، دربارهي آنها معارضات وسيعي كردهاند و دشمنان و مخالفان او بر او ايرادها و انتقادهايي دارند كه بيان آنها كافي نيست، وليكن او - چنان كه گفتم - شريعت را از فلسفه جدا كرده، به نظر خويش- طريقي براي كسب هر دو پيشنهاد كرده، و در اين راه بسيار كوشيده است، ولي باز بايد گفت كه: «سخن دراز كشيده است و همچنان باقي است!» (20) 4-8- در خاتمه يك نكته را گوشزد دانش پژوهان كنيم و آن اين است كه: گروهي از پژوهشگران، سيستاني را از ابنسينا و فارابي و ابنرشد بر جستهتر و در بحث حقيقت تواناتر شمردهاند و سبب آن اين بوده است كه سيستاني به انديشهها و نيروي تفكر خود، بيشتر از منقولاتِ فيلسوفان گذشته،اعتماد داشته است. 1- ابن نديم: الفهرست، 383، چاپ مصر. 2- ابن القفطي: اخبار الحكماء ، 186، چاپ مصر. 3- توحيدي، ابوحيان: اخلاق الوزيرين ، 291 - 283، چاپ دمشق. 4- ابن القفطي: اخبار الحكماء، 186، چاپ مصر. 5- شهر زوري: كنز الحكه، 2/114، ترجمه مرحوم ضياءالدين دري؛ ابنالقفطي، اخبار الحكماء، 186، چاپ مصر؛ و ابن اصيبعه: طبقات الالصباء، 428، چاپ بيروت. 6- بيهقي: تتمه صوان الحكمه، ترجمه فارسي، 48. 7- درباره اينكه وزير معاصر و هم صحبت ابوحيان: ابوعبداللاهّلعارض يا ابنسعدان بوده است، طالبان نگاه كنند به مقدمه كتاب الامتاع و المؤانسه، به قلم مرحوم احمد امين، چاپ بيروت، و به احوال ابوحيان در همين كتاب. 8- شب هفدهم. 9- تنها عدهاي كه از اخوانالصفاء شناختهاند همين چند نفرند كه درباره زندگاني آنها نيز چيز زيادي نميدانيم. 10- نگارنده خلاصه عقايد اين گروه را با برگزيدهاي از رسائلشان ترجمه كرده و اخيراً به همت انتشارات زوار تهران منتشر شده است. 11- ايقاع: هم آهنگ ساختن آوازهاست در موسيقي؛ و نقرات جمع نقره است و در اصطلاح نوازشهاي آلت موسيقي با انگشت باشد (فرهنگ معين). 12- او نيز يكي از نديمان و شاگردان سيستاني است. 13- مقصود ارسطو (در گذشته 322 ق. م) است. 14- جادو: ساحر، جادوگر كه امروز به كار ميبرند نادرست است. حافظ ميگويد: چشم جادوي تو خود عين سودا سحر است ليكن اين هست كه اين نسخه سقيم افتادست! (ديوان، ص 26، غزل 36، چاپ قزويني). 15- آگاهان ميدانند كه اين استدلال، از مشاغبه و سفسطه خالي نيست؛ زيرا همه ارباب ملل از معتزلي و اشعري و شيعي و سني در بيان عقايد و انگيختن برهان بر ضد دشمنان و مخالفان خود از ابزار فيلسوفان و منطق و علوم عقلي سود جستند! 16- معلوم نكرده است كه كدام فضيلت برهاني از راه وحي به انسان وارد ميشود. 17- مراد ميمون قداح است از رهبران اسمعيله. 18- «الناس اعداء ما جهلوا....» 19- همه اين نكات، اشاره به آيات و اخباري است كه درباره كرامات اولياء و معجزات انبياء در قرآن آمده است. 20- توحيدي، ابوحيان: المتاع و المؤانسة 2/23-2، چاپ بيروت، به تصحيح احمدامين و احمدالزين. همين احمدامين، سجستاني را همتاي ابنسينا و بلكه بالاتر از او دانسته «... كان ابوسليمان شخصية ممتازة، تركت دويأ كبيراً في محيطه و في زمنه،... و في ظني أنه اقدر من ابنسينا و الفارابي و ابنرشد و المثالهم. و أن له ميزة عليهم، هي اعتماده علي تكفيره، اكثر من اعتقاده علي النقل» (ظهرالاسلام، 2/166)