وضعيت تفكر در ايران معاصر
مصطفي ملكيان سروش انديشه، ش 1چكيده: در اين گفتوگو آقاي ملكيان به سه عامل مؤثر در وضع انديشگي ما اشاره ميكند: نخست، عدم ميل به تغيير جهان؛ دوم، زير سؤال رفتن مشروعيت حكومتها و توسل آنها به عالمان ديني؛ سوم، سرخوردگي حاصل از شكست در برابر مغول و تيمور. ايشان گرتهبرداري از فرهنگ غرب را امري ممدوح ميداند و آن را راهي كم هزينه به حساب ميآورد.چرا مسلمانان پس از يك دوره رشد و شكوفايي در علوم تجربي، در قرن پنجم دچار انحطاط و افول شدند؟سه عامل در وضع انديشگي ـ فرهنگي ما تأثيرگذار بوده و طبعا باعث شده است كه رشد علوم تجربي، اعم از نوع طبيعي و نوع انساني آن، متوقف شود؛ به طوري كه از قرن ششم به اين سو، نه فقط شاهد رشد نيستيم، بلكه شايد بتوان گفت كه به يك معنا حتي شاهد توقف هم نيستيم؛ گويا نوعي انحطاط در كار است. اما آن سه عامل عبارتند از: نخست، اينكه اساسا علوم تجربي، اعم از نوع طبيعي و نوع انساني آن، در جامعهاي رشد ميكند كه آهنگ عمومي و اراده جمعي شهروندان آن، تغيير جهان بيرون باشد. فقط علوم تجربي هستند كه قدرت تغيير جهان بيرون را به ما ميبخشند. اولين چيزي كه به نظر من، در جامعه اسلامي وجود نداشت، همين ميل به تغيير جهان بيرون بود. جوامع سنتي، مثل جوامع اسلامي، مسيحي، يهودي و حتي جوامع سنتي شرقي نظير جوامع هندويي و بودايي، همه در يك چيز مشترك بودند و آن، اينكه بيش از آنكه به تغيير جهان بيرون (ابژكتيو) بينديشند، طالب تغيير جهان درون، (سوبژكيتو) بودند. بيان صريح اين انديشه در مكتب رواقيون ظهور كرد. رواقيون بودند كه با صراحت هر چه تمامتر گفتند كه ما بايد جهان درون خود را دگرگون كنيم و نبايد در پي تغيير جهان بيرون باشيم.به گمان من، خود اديان و مذاهب، عامل و مسؤول اين نگرش بودند. من معتقدم كه همه اديان و مذاهب هميشه بار تغيير را به عالم درون انتقال ميدهند.آيا از حرفهاي شما ميتوان اين طور نتيجهگيري كرد كه آن دو قرن و نيم تحولي كه در تاريخ فرهنگ اسلامي رخداد، استثنا بود؟بله؛ آن همه به قيمت عدول از احكام و تعاليم ديني بود. من معتقدم كه رشد صورت گرفته در فرهنگ و تمدن اسلامي ـ نه فقط در زمينه علوم تجربي، بلكه در بسياري از زمينههاي ديگر ـ به قيمت عدول از احكام و تعاليم ديني پديد آمده است. ما به فيلسوفان خود خيلي ميباليم و به امثال فارابي و ابنسينا مبتهج و مباهي هستيم؛ در حالي كه به نظر من، در اين موارد نيز دين با فلسفهورزي موافقت نداشته و ما به قيمت عدول از دين، فلسفه را به دست آوردهايم. حضرت علي عليهالسلام در نهجالبلاغه ميفرمايد كه يكي از اركان چهارگانه كفر، تعمق است؛ معناي امروزي تعمق، كنجكاويهاي عقلاني در دين است.اگر مسلمين تصميم ميگرفتند كه همانند سلمان فارسي مسلماني بورزند، در فرهنگ اسلامي، شعر، فلسفه و حتي پارهاي از هنرها مثل معماري مجال بروز نمييافت.اگر فلسفه را به مفهوم عام آن، يعني تعقل در نظر بگيريم، اين مفهوم نه تنها با معارف ديني منافاتي ندارد؛ بلكه مورد تأكيد آنهاست. امام علي عليهالسلام نيز در نهجالبلاغه بارها مردم را به تدبر و تعقل در خلقت و هستي و در آيات قرآن دعوت كردهاند.شما به تأكيد قرآن بر تعقل اشاره كرديد. اولاً همان طور كه شماري از محققان قرآنشناس گفتهاند، عقل در قرآن به معناي نيروي استدلال نيست. به تعبير عليابنابيطالب عليهالسلام و برخي ديگر از ائمه، در زبان عربي و در زبان قرآني، عقل به معناي «حفظ التجارب» است و تأكيد آنها بر تعقل ورزيدن، ناظر بر درس گرفتن از تجارب بود. محمد عابدالجابري نيز در كتاب نقدالعقل العربي در مبحث ريشهيابي واژه عقل در ادب جاهلي و در قرآن و احاديث نبوي، به همين مطلب تصريح ميكند. عاقل به كسي ميگفتند كه تجارب را خوب به حافظه ميسپرد و از آنها در تصميمگيريهاي بعدي زندگي سود ميجست. به نظر من، بدون تكلف و تصنع، نميتوان عقلي را كه قرآن از آن سخن ميگويد با آن نيروي استدلالگري كه بعدها در فلسفه و در مكتوبات فيلسوفان تجلي يافت، همسان دانست.دوم، اينكه گذشته از بحث لغوي، در تعاليم ديني، ورود ما به پارهاي از مباحث، مورد مذمت واقع شده كه اتفاقا اين مباحث، شأن فلسفه است. مثلاً در باب پارهاي موضوعات گفتهاند «بحر عميق فلاتلجوه» (دريايي است ژرف؛ پس وارد آن نشويد). ما از تفكر در باب قضا و قدر، جبر و اختيار، علم سابق الهي و تأثير آن در افعال آدميان، مسأله شر، ذات خدا، هماهنگي يا ناهماهنگي بعضي از صفات خدا با يكديگر و... منع شدهايم. اگر اينها را از فلسفه بگيريم، ديگر چه چيزي براي آن باقي ميماند؟نكته ديگري كه ميخواهم عرض كنم، اين است كه در اسلام، گاه تعقل به معناي استدلال هم تأييد شده است؛ اما اين، مربوط به استدلالي است كه در چارچوب وحي باشد؛ نه درباره وحي يا در برابر وحي. از اين منظر، استدلالي كه بخواهد آن چارچوب را پشت سر بگذارد، مقبول نيست. استدلال در چارچوب وحي يك چيز است و استدلال درباره وحي كه آيا حجيت معرفت شناختي دارد يا نه، يك چيز ديگر ـ چه رسد به استدلال در برابر وحي؛ به طوري كه وحي بگويد فلان و عقل بگويد بهمان.در قرآن، صرف نظر از واژه تعقل و مشتقات آن، واژگان ديگري نظير «لبّ» و «تفقه» نيز با تعابير مختلف آمده است؛ تعابيري كه به نحوي به درايت و تفكر دلالت ميكنند. شايد نشود يك معناي واحد را از آيات استخراج كرد؛ متداول اين واژهها گاه عقل هدايتي، گاه حفظالتجارب و گاه همان نيروي استدلال است؛ بنابراين نميتوانيم فقط به يك معنا، يعني حفظالتجارب استناد كنيم.مطلب ديگري كه شما به آن اشاره كرديد و جاي بحث دارد، منع شدن ما از تفكر در پارهاي موضوعات است. اين حرف صحت دارد؛ منتها ائمه عليهمالسلام تفكر و تعقل در اين موارد را با توجه به مخاطب منع كردهاند. اگر مخاطب آمادگي درك مطلب را داشته باشد، اين منع ديگر برقرار نيست. براي مثال، در احتجاج شيخ طبرسي يا در توحيد شيخ صدوق، در بسياري موارد مشاهده ميكنيم كه مخاطب آمادگي فهم مطلب را داراست و امام شقوق مختلف توحيد را براي وي توضيح ميدهند و در اين باب استدلال عميق ميآورند. خود اميرالمؤمنين كه در جايي از تفكر در اين امور نهي ميكنند، در جايي ديگر، به طور مفصل، در اين زمينهها به بحث و استدلال ميپردازند. بنابراين اگر جانب روايات و احتجاجات اخير را نگاه داريم، ميتوانيم بگوييم كه دست كم، باب تفكر به معناي استدلال عقلاني باز بوده است؛ گذشته از اين، در قرآن كريم، سيره پيامبران بر اين دلالت دارد كه آنها، به اقتضاي مقام، هم خود احتجاج ميكردند و هم دعوت به احتجاج مينمودند.ابتدا لازم است تذكر بدهم كه صحبت من بر سر كلمه عقل بود و واژههاي ديگري نظير فقه، فكر، تفقه و تفكر، محل بحث من نبود. علت تأكيد بر عقل اين بود كه امروزه فلسفه دائر مدار عقل به شمار ميآيد. ميخواستم بگويم كه اين عقل را نبايد با عقلي كه در قرآن از آن سخن گفته ميشود، يكي شمرد. مطلب ديگري كه فرموديد، ناظر بر اين بود كه ائمه در امور ياد شده با توجه به ميزان فهم مخاطب اظهار نظر ميكردند. در اين باره دو نكته را عرض ميكنم: اول اين كه قول شما مبني بر اين كه ائمه مخاطب را در نظر ميگرفتند، بدين معناست كه عدهاي از مخاطبان از ورود به اين مباحث منع ميشدند. اين در حالي است كه به تعبير دكارت، فلسفه از آنجا شروع ميشود كه ما همه آدميان را در نيروي مشتركي به نام عقل، به طور عليالسويه، سهيم بدانيم؛ نكته دوم، اين است كه اصلاً چرا ائمه مخاطباني را از ورود به اين مباحث منع ميكردند؟ در واقع ميخواستند به آنها بگويند كه اگر وارد اين مباحث شويد، كار شما به كفر و الحاد ميانجامد و شما نبايد چنان سير فكرياي داشته باشيد؛ پس نبايد وارد شويد. اين نگرش ظاهرا با روح فلسفه سازگاري ندارد.از شما تقاضا دارم آن دو عامل ديگر را كه در فرهنگ اسلامي مانع از رشد علوم تجربي شدند، بيان بفرماييد.عامل دوم كه اهميتش از عامل نخست كمتر نيست، اين است كه هر چه تعدد مراكز قدرت در جهان اسلام بيشتر شد، مشروعيت آنها به طور افزونتري در اذهان مردم زير سؤال رفت. هر چه بحث مشروعيت، بيشتر در اذهان رخنه ميكرد، حكومتها بيش از پيش مجبور ميشدند كه خود را اسلامي جلوه دهند؛ براي اين كار، هر حكومتي ميبايست دربارياني ميداشت ـ كه برخي از آنها همان عالمان ديني بودند ـ تا از اين طريق، عالمان ديني بتوانند به حكومتها مشروعيت بخشند. از همين رو عالمان تجربي مورد اقبال در دربارها نبودند؛ چون آنها نميتوانستند كاري در اين جهت انجام دهند.عامل سوم، كه باز هم در اهميت به پاي دو عامل ديگر ميرسد، اين است كه بعد از حمله مغولان و تيمور، نوعي روحيه سرخوردگي و شكست در وجدان جمعي مسلمانان جايگير شد و اين تصور در اذهان آنها قوت گرفت كه با قضا و قدر نميتوان ستيز كرد و هيچ كوششي نميتواند وضع موجود را تغيير دهد. وقتي اين روحيه در مردمي پديد آيد، آنها يا رمانتيك ميشوند يا عرفان مشرب.نكته ديگري وجود دارد و آن، اين كه گويا رشد علوم غير ديني ـ يا غير نقلي ـ نيز در يك سطح نيست. چرا فلسفه بيش از علوم تجربي رشد كرده است؟ يكي از دلايل عمده اين امر، همان چيزي است كه فيلسوفان علم گفتهاند؛ علوم تجربي با علوم فلسفي يك تفاوت عمده دارند: ضابطه اصلي در علوم فلسفي «بنشين و بينديش» و در علوم تجربي «برو و ببين» است. هر وقت شما نشستيد و انديشيديد، چه آگاه باشيد چه آگاه نباشيد، وارد حوزه فلسفه شدهايد؛ هرگاه رفتيد و ديديد، به حوزه علوم تجربي داخل شدهايد. در اين صورت، ميبينيم كه علوم تجربي به امكانات و هزينههاي مادي نيازمند است؛ چيزي كه در علوم فلسفي مورد نياز نيست. امروز هم هزينه يك دانشكده فني از هزينه يك دانشكده فلسفه بيشتر است.يكي از مهمترين مباحثي كه به جاست در اين گفتوگو مطرح شود، اين واقعيت است كه به نظر ميرسد در طول تاريخ فرهنگ اسلامي، ما در مقايسه با اروپاي بعد از رنسانس، در عرصه توليد تفكر و انديشه چندان فعال نبودهايم. حتي در فقه نيز كه اين همه از آن صحبت ميكنيم، فقهايي با مباني مختلف و در نتيجه مكاتب مختلف فقهي نداشتهايم. به نظر شما چه بستري فراهم شد كه در جهان اسلام توليد فكر در محاق بيفتد؟ما همانند مسيحيان قرون وسطي با دو مانع روبهرو بودهايم؛ اين موانع از رشد ما و آنها جلوگيري كردند. به عبارت ديگر، به همان اندازه كه ما رشد كرديم، آنها رشد كردند و به همان اندازه كه ما رشد نكرديم، آنها رشد نكردند. اين دو مانع بعد از ظهور رنسانس و مدرنيته از بين رفت و طبعا در غرب رشد علوم و فلسفه پديد آمد.مانع اول كه در قرون وسطي وجود داشت و ظاهرا هنوز در جهان اسلام وجود دارد، اين است كه تفكر هميشه بايد در قالب خاصي كه توسط دين يك (يعني متون مقدس ديني) يا دين دو (يعني مجموع شروح و تبيينها و تفسيرهايي كه عالمان در طول تاريخ از متون مقدس ديني عرضه كردهاند) يا گاه حتي دين سه (يعني دين به صورتي كه در عالم واقع و در مقام عمل، تحقق پيدا كرده است) معين شده، محصور بماند. بديهي است كه در اين حالت تفكر رشد نميكند. وقتي فراورده فكري نتواند از حد و مرزي فراتر رود، در واقع خود فرايند فكري تعطيل ميشود.اما مانع دوم؛ در اروپاي عصر مدرنيته و رنسانس، نوعي بازگشت به دوران يوناني ـ رومي و فرهنگ هلنيستي پديد آمد. اين فرهنگ معطوف به بيرون و متفاوت با فرهنگ قرون وسطي بود؛ فرق داشت. فرهنگي نبود كه در آن گفته شود: «معرفةالنفس انفع المعارف». اين عبارت در اسلام آمده و به نظر من، نكته بسيار درستي هم هست. به نظر من، اين دو نكته بسيار مهم است: يكي اينكه در اروپا بيش از درون به بيرون، عطف توجه شد؛ و ديگر اينكه اروپاييها جرأت دانستن و پرسيدن پيدا كردند.در كنار اين نكات مهم، دو نكته فرعي ديگر هم وجود دارد كه ديگران هم متذكر آنها شدهاند و من بدون آنكه اين نكات را قبول داشته باشم، به آنها اشاره ميكنم: نكته اول، اين كه از زمان كساني مثل لوبون در فرانسه و حتي تحت تأثير فيلسوفاني نظير هگل، مفهومي به نام روحيه اقوام و ملتها رواج پيدا كرد. براي مثال ميگويند آلمانيها، به طور كلي، تعقليتر از فرانسويها هستند و فرانسويها از ايتالياييها تعقليترند؛ در حالي كه دين همه آنها مسيحيت است. به گفته قائلان به اين نظر، عربها در تاريخ، هيچ گاه قدرت تعقل چشمگير از خود نشان ندادهاند؛ ولي ايرانيها، با اين كه مثل عربها مسلماناند، به طور مثال در زمينه علوم عقلي از عربها قوي ترند. به اين ترتيب، طرفداران اين عقيده رشد بعضي از علوم و عدم رشد بعضي ديگر را به روحيه ملتها نسبت ميدهند. عدهاي ديگر عامل ديگري را مطرح ميكنند و ميگويند اديان با هم فرق دارند؛ مشرب تعقلي در بعضي اديان، قويتر و در برخي ديگر، ضعيفتر است. ممكن است كسي رشد علوم در مسيحيت و عدم رشد علوم در اسلام را از اين منظر تبيين كند كه به نظر من، سخن قابل دفاعي نيست.به نظر ميرسد كه در وضعيت فعلي، حوزه و دانشگاه، دو نهادي هستند كه بايد طلايهدار تفكر در جامعه باشند و از آنها نوآوري و ابداع و خلاقيت انتظار ميرود. اما از استثناها كه بگذريم، آنچه از اين دو نهاد به دست ما ميرسد، تفكراتي است كه اساسا توليد فكري محسوب نميشود. تا وقتي دانشگاهيان ما به تفكر خلاق نپردازند و صرفا يا بيشتر به گرتهبرداري از تفكر غربي مشغول باشند و تا وقتي حوزويان ما صرفا يا بيشتر ميراثخوار گذشتگان باشند، هيچ يك از اين دو نهاد، پاسخگوي نيازهاي فعلي ما نخواهند بود و نميتوانيم اميدوار باشيم كه جامعه به سمتي حركت كند كه طرحي نو در اندازد و تفكر و تمدن جديدي را تأسيس كند. نظر شما در اين باره چيست؟من كاملاً قبول دارم كه تا وقتي ما متعبد گذشته يا مقلد غربيم، نميتوانيم به ايجاد تمدن و به ويژه، فرهنگي اصيل موفق شويم. تمدن و فرهنگ، آنگاه پديد ميآيد كه ما نه «فراورده»هاي مشابه با فراوردههاي جوامع داراي تمدن و فرهنگ اصيل داشته باشيم؛ بلكه «فرايند»هاي مشابه با فرايندهاي آنها را طي كنيم. از جمله زمينههاي تمدنسازي و فرهنگسازي اين است كه شهروندان، به طور اعم، و نخبگان، به طور اخص، داراي زندگي اصيل باشند و مهمترين مؤلفه زندگي اصيل نقادي است. تا آدمي نقاد نباشد، زندگي اصيل نخواهد داشت. در تعبد نسبت به گذشتگان و در تقليد از غربيان، تفكر نقادانه در كار نيست.در اينجا سؤالي پيش ميآيد و آن، اينكه آيا گرتهبرداري از غرب، امر نامطلوبي است؟ پاسخ من به اين سؤال شايد خلاف آن چيزي باشد كه معمولاً گفته ميشود. به اعتقاد من وقتي فرهنگ و تمدني اصيل بخواهد ظهور پيدا كند، بايد ابتدائا از مجموعه دستاوردهاي بشري در فرهنگها و تمدنهاي ديگر استفاده كند. اين استفاده ممكن است تا مدتهاي مديد از نظر ناظري بيگانه، گرتهبرداري به حساب بيايد؛ ولي گرتهبرداري به اين معنا، اساسا كار زشت و نكوهيدهاي نيست. ما نميتوانيم از صفر شروع كنيم؛ اين كار نه مصلحتانديشانه است؛ نه بر حق. ما نبايد كل آنچه را بشر به قيمت بسيار گزاف به دست آورده است، به همان قيمت گزاف به دست آوريم؛ بلكه بايد آن را تقريبا به رايگان حاصل كنيم و در عين حال در اين مرحله متوقف نمانيم و همان روشي است كه غربيان در پيش گرفتهاند، يعني تفكر نقدي، را اتخاذ كنيم. اين روش متأسفانه در بين ما كم و بيش مغفول واقع شده است. به هر حال تا وقتي كه اين فاصله وجود دارد، بايد به اين گرتهبرداري ادامه بدهيم؛ حتي اگر قرنها طول بكشد.من در اينجا ميخواهم به دو نكته اشاره كنم: اول اين كه در عالم فكر دو وظيفه بر دوش متفكر است؛ يكي اينكه آنچه را باطل است از ميان ببرد و ديگر اينكه حقي را بر كرسي بنشاند. سؤال اينجاست كه اگر متفكري از اين توانايي ذهني برخوردار باشد كه به خوبي بتواند خطاهاي ديگران را نشان بدهد؛ اما قادر نباشد صوابي را به جاي آن خطاها بنشاند، آيا نبايد كار اول را انجام دهد؟ به نظر من، مانعي در اين باب وجود ندارد. تخريب، اگر تخريب امر باطل باشد، چيز خوبي است. اينجا است كه به نكته دوم ميرسيم و آن، اينكه اساسا نبايد بحث را به تخريب و تأسيس معطوف كنيم و به تخريب ارزش منفي و به تأسيس ارزش مثبت بدهيم؛ بلكه بايد ديد چه چيزي تخريب و چه چيزي تأسيس ميشود. تخريب، اگر تخريب باطل باشد، خوب است و تأسيس، اگر تأسيس باطل باشد، بد است.ممكن است از منظر پستمدرنيستي اعتراض شود كه حق و باطل نيز اساسا وابسته به فرهنگ1 است و نميتوان فوق فرهنگها ايستاد و آنها را حق يا باطل دانست؛ يك چيز ممكن است درون فرهنگي، حق و درون فرهنگي ديگر، باطل باشد. به هر حال ملاكي فرا فرهنگي وجود ندارد كه بر اساس آن بتوانيم از حق و باطل سخن بگوييم. بنده اين حرف پست مدرنها را قبول ندارم كه حق و باطل نسبياند و بستگي به فرهنگها دارند. حتي اگر فرض را بر اين بگذاريم، لااقل من و شما درون فرهنگ خودمان ميتوانيم بفهيم كه چه حرفي حق و چه حرفي باطل است.اشاره
اين گفت و گو كه در اولين شماره مجله وزين سروش انديشه به چاپ رسيده، يكي از چهار گفتوگويي است كه در همين موضوع صورت گرفته است. اقدام سروش انديشه به برگزاري اقتراح شفاهي در قالب گفتوگو با صاحبنظران مختلف، كاري است پسنديده كه اميدواريم در شمارههاي بعدي نشريه نيز ادامه يابد. همچنين جدي شدن بحث و ورود مصاحبهگر به جدال نيك و حقيقتجويانه با صاحبنظران ميتواند بر پربارتر شدن گفتوگوها بيفزايد؛ چيزي كه در نشريات ما اندك است و نسيمي از آن در گفتوگوهاي سروش انديشه وزيده است. اين همان چيزي است كه آقاي ملكيان نيز در ضمن گفتوگو، به حق، به آن اشاره كردهاند و خواستهاند كه تفكر نقدي در ميان ما رواج گيرد تا به شكوفايي بيشتري درست يابيم. اما معلوم نيست چرا در چند موضع از اين گفتوگو همين كه بحث ميخواسته جدي شود، مصاحبهگر خود را سانسور كرده و به بحث ادامه نداده است.آقاي ملكيان در اين گفتوگو نكاتي را مطرح كردهاند كه بخشي از آنها ميتوانند فرضيههاي خوبي براي پژوهشهاي تاريخي باشند و بخشي ديگر، جاي تأمل جدي دارند. در اين مجال كوتاه، امكان پرداختن تفصيلي به آنها نيست؛ اما اشارهاي كوتاه به آنها ميتواند باب تأمل را براي خوانندگان فرهيخته بازتاب انديشه بگشايد.1. اين فرضيه كه اگر در مكتبي انديشه تغيير جهان وجود نداشته باشد، علوم تجربي در آن حوزه رشد نخواهد كرد، فرضيهاي زيبا براي تحقيق تاريخي است. اما بدون داشتن استنادهاي تاريخي جدي نميتوان اين ادعا را امري اثبات شده دانست. از مجموع مطالبي كه ذيل عامل اول در انحطاط مسلمين از قرن ششم به اين سو مطرح شده است، چنين برميآيد كه گويا مسلمانان در دو يا سه قرن اول و نيز از قرن ششم به بعد ديندارتر بودند تا در فاصله زماني ميان قرون سوم و پنجم؛ زيرا در گفتوگو ادعا شده كه اين فاصله زماني را بايد يك استثنا به حساب آورد و رشد علوم، فلسفه، هنر، شعر و ادبيات در اين فاصله زماني، مرهون عدول از احكام و تعاليم ديني بوده است. ظاهرا نتوان در تاريخ علمي جهان اسلام به خط واحدي اشاره كرد و نشان داد كه در همهجا رشد علوم، فلسفه و هنر و... مرهون عدول از دين بوده و در قرنهاي اوليه و روزگار پس از قرن ششم، پايبندي به دين در جامعه اسلامي بيشتر بوده است. در گفتوگو هيچ دليلي بر اين امر اقامه نشده است. ذكر يكي ـ دو جمله از متون ديني، به تنهايي نميتواند آن فرضيه را تأييد كند؛ زيرا اولاً عبارات متعددي بر خلاف آنها وجود دارد كه بايد ميان آنها جمع كرد؛ ثانيا خود آن عبارات نيز قابليت برداشتهاي مختلفي را دارند كه بر خلاف برداشت آقاي ملكيان است.از سوي ديگر، شواهدي بر خلاف اين فرضيه وجود دارد. اگر بخواهيم تجلي عينيتر ارتباط دين با علوم، فلسفه، هنر و ادبيات را مشاهده كنيم، بايد در كار عالمان ديني، فيلسوفان، هنرمندان و... نظر كنيم. در طول تاريخ اسلام، دانشهاي مختلف در دامان دانشهاي ديني رشد كردهاند و حوزههاي علميه شيعه محل تعليم و تعلم فلسفه، هنر، علم، ادبيات و رياضيات بودهاند. اغلب دانشمندان برجسته تجربي از جابربنحيان، شاگرد امام صادق عليهالسلام ، گرفته تا شيخ بهايي، از عالمان برجسته ديني بودهاند كه يقينا نميتوان پرداختن آنها به دانشهاي تجربي را مرهون عدول از دين دانست. اغلب هنرها در جهان اسلام در ذيل دين رشد كردهاند و از معماري گرفته تا شعر و ادبيات، همه و همه، آكنده از مضامين ديني هستند. اغلب فيلسوفان، از عالمان برجسته ديني هستند كه در ساير رشتهها و معارف ديني نيز از مهارت بالايي برخوردارند. ابنسينا، خواجه نصيرالدين طوسي، شيخ بهايي، ملاصدرا، ملامحسن فيض كاشاني، علامه طباطبايي و امام خميني تنها بخشي از عالمان برجسته ديني هستند كه در فلسفه، شعر، علوم تجربي (مهندسي، معماري، پزشكي)، ادبيات، عرفان، رياضيات، هيأت يا نجوم نيز دستي داشتهاند. اگر قرار بود دين مانع رشد فلسفه و علوم و هنرها شود، در درجه اول نبايد عالمان ديني به آنها بپردازند و خود در رشد و گسترش و تعليم و تعلم آنها كوشا باشند.2. اينكه ميگويند «اولين چيزي كه به نظر من، در جامعه اسلامي وجود نداشت، همين ميل به تغيير جهان بيرون بود» و «علوم تجربي در جامعهاي رشد ميكند كه آهنگ عمومي و اراده شهروندان آن، تغيير جهان بيرون باشد»، در اين گفتوگو مدلل نشده است؛ هر چند فرضيهاي قابل تأمل و پيگيري است. اما نبايد اين نكته را فورا نتيجه گرفت كه ركود علمي در جهان اسلام مولود نگرش دين مبني بر عدم تغيير جهان بيرون است. اگر انديشههاي رواقي به طور جدي در مسيحيت نفوذ كرده و در جهان اسلام نيز رد پاي آن مشاهده ميشود، نبايد آن را به ذات دين سرايت داد. در اسلام تأكيد بسياري بر ساختن توأمان جهان بيرون و درون وجود دارد. تحريض مسلمانان بر دخالت در مسائل اجتماعي، رسيدگي به وضع جامعه و بياعتنا نبودن به حال و روز ديگران و نيز توجه جدي به مسأله امر به معروف و نهي از منكر، نصيحت ائمه مسلمانان، حقوق متقابل حاكمان و شهروندان، تقسيم علم ممدوح به علم اديان و علم ابدان و صدها نمونه ديگر، از مصاديق توصيه به دخالت جدي براي تغيير جهان بيرون است.3. به نظر آقاي ملكيان، «عاقل به كسي ميگفتند كه تجارب را خوب به حافظه ميسپرد و از آنها در تصميمگيريهاي بعدي زندگي سود ميجست... بدون تكلف و تصنع نميتوان عقلي را كه قرآن از آن سخن ميگويد و عقل به معناي نيروي استدلالگري را، كه بعدها در فلسفه و مكتوبات فيلسوفان تجلي كرد، همان دانست.» اگر عقل را در كاربردهاي قرآني و روايي، به همان معنايي كه ايشان گفتند، در نظر بگيريم، استدلالگري نيز در آن وجود دارد. عقلي كه تجربهها را حفظ ميكند و در زندگي به استفاده درميآيد، بدون تعميم و كليسازي قادر به اين كار نيست و اين، همان عقل استدلالگر است.4. آقاي ملكيان قائلند كه ما از تفكر در باب قضا و قدر، جبر و اختيار، علم سابق الهي و تأثير آن در افعال آدميان، مسأله شر و... منع شدهايم و ميپرسند كه اگر اينها را از فلسفه بگيريم، ديگر چه چيز از آن باقي ميماند. اولاً همه ما از ورود در اين مباحث منع نشدهايم. امامان معصوم، به تناسب تواناييها و ظرفيت مخاطبان، برخي را از ورود به اين مباحث، منع و برخي ديگر را به اين كار تشويق كردهاند. اين منع و تشويق از شفقت آنها به حال انسانها ناشي ميشود؛ آن بزرگواران ميدانند كه برخي به دليل نداشتن تواناييهاي ذهني و روحي لازم، با ورود به اين مباحث، از مسير حق دور ميافتند. اگر روح فلسفه را حقجويي بدانيم، اين كار نه تنها با روح آن ناسازگار نيست، بلكه مقتضاي آن است. بنابراين نبايد گفت منع پارهاي افراد از ورود به برخي مباحث با «روح فلسفه سازگاري ندارد.ثانيا، فلسفه صدها موضوع ديگر دارد كه با منع مورد اشاره، همه چيز خود را از دست نميدهد. موضوعات فلسفه در دوران جديد به اثبات اين مسأله مدد ميرساند. مباحث شناخت، بحثهاي مربوط به فلسفه ذهن، فلسفه زبان، فلسفه علم و... كه صدها مسأله و موضوع مهم براي فلسفه آفريدهاند، از اموري نيستند كه از ورود در آنها منعي صورت گرفته باشد. البته عقل حكم ميكند كه كساني كه از استعداد، توانايي و كشش لازم برخوردار نيستند، در اين امور نيز، وارد نشوند تا به نتايج باطل و گمراه كننده نرسند و از روح حقجويي فلسفه به دور نيفتند.5. اين سخن دكارت ـ كه ظاهرا مورد قبول آقاي ملكيان است ـ كه «فلسفه از اينجا شروع ميشود كه ما، همه آدميان را در نيروي مشتركي به نام عقل، به طور عليالسويه، سهيم بدانيم»، بسيار عجيب و باورنكردني است و شايد معناي ديگري از آن اراده كرده باشند. اما به هر حال، معناي ظاهري آن، كه در اين گفتوگو نيز از آن استفاده شده است، با عقل، روانشناسي، تاريخ و حتي مشاهدات تك تك انسانها ناسازگار است. اين همه اختلاف در فهم و عقل انسانها، كه طيف وسيعي از قويترين عقلها تا بيعقلي و ديوانگي را در بر ميگيرد، به ما اجازه نميدهد كه عقل را امري بدانيم كه به طور مساوي ميان انسانها تقسيم شده است. چگونه ميتوان عقل ابلهاني را كه داراي هيچ گونه قدرت تفكر انتزاعي نيستند با عقل فيلسوفاني چون ابنسينا و خود دكارت يكسان دانست. تعبير درستتر اين است كه بگوييم: فلسفه از آنجا شروع ميشود كه نيرويي به نام عقل وجود داشته باشد. اين نيرو در هر جا باشد، امكان فلسفهورزي پديد ميآيد؛ ولي معناي اين سخن اين نيست كه در همه انسانها چنين نيرويي به طور عليالسويه وجود دارد.6. اينكه ميگويند گرتهبرداري از غرب، كار زشت و نكوهيدهاي نيست و ما نبايد از صفر شروع كنيم، تنها به يك معنا ميتواند درست باشد. اگر ما توانسته باشيم چارچوبهاي نظري و بنيانهاي فلسفي و انديشگي خود را به طور روشن تبيين كنيم، توانسته باشيم اصول حاكم بر داوري علمي را متناسب با فرهنگ و ارزشهاي ديني بيابيم و نيز استخوانبندي اصلي دانشهاي كاربردي را متناسب با انديشه و نياز خود توليد كنيم، آنگاه ميتوان پذيرفت كه گرتهبرداري مشروط، امري به حق و مقرون به صرفه و عاقلانه است. مشروط به آنكه اجزايي را كه از ساير تمدنها و فرهنگها اخذ ميكنيم، در داخل نظام فكري خود بازتعريف كنيم و بار فرهنگي و ارزشي آن را تغيير دهيم؛ براي مثال، اگر قرار است فناوري (تكنولوژي) و دانشهاي وابسته آن را از غرب بياوريم، بايد ابتدا آن را در الگوهاي علمي و عيني خود بازتعريف كنيم، بار ارزشي دنيوي آن را تغيير دهيم و مفهوم و فلسفه جديدي براي آن پيدا كنيم كه بتواند دنياي ما را در جهتي ديگر بسازد. تا زماني كه اين كار صورت نپذيرد، اين ماييم كه به خدمت تكنولوژي و دانش كاربردي غربي درميآييم. اگر گرتهبرداري از بيگانه را ادامه دهيم، سالها و قرنها دنبالهروي، ما را به هيچ نتيجهاي، مگر آنچه غرب به آن رسيده است، نميرساند.1. culture bound