چهار مبحث درباره ملى گرايى
نويسنده .......... مبحث ملى گرايى ، مانند ديگر مباحث قدرتمند ايدئولوژى ، جنجالهاى بسيارى را چه در مباحث عمومى سياسى و چه در علوم اجتماعى ايجاد نموده است. اين حقيقت که در طول دهه هاى بسيار، تنها تاريخ شناسان بدان مى پرداختند، بيانگر پيچيدگى و ابهامهاى موجود در آن است. براى نمونه ، نبود تعريف ايدئولوژيکى واضح ، غير معقول بودن ظاهرى و رد مقولات عقلانى جهانى که خود به تلويح بدان اشاره مى کند، از ويژگيهاى ملى گرايى است. مشکلات و دشواريهايى را که ملى گرايى در زمينه علوم اجتماعى ايجاد کرده است از ساير مشکلات ايجاد شده توسط اين پديده مهمتر و بارزتر است. چرا که بسيارى از مباحث آن در حيطه جامعه شناسى صورت پذيرفه است نه در حيطه علم روابط بين الملل به هر حال مباحث جامعه شناسانه و ديگر مباحث ملى گرايى در نظريه سياسى تبعات بسيارى براى علم روابط بين الملل به همراه داشته و همچنين بحث و تبادل نظر در زمينه اين علم و مبانى ان را متاثر ساخته است.مبحث نخست : نظم در برابر عدالت
نظام بين الملل بر دو وصل استوار است : يکى حاکميت کشورها بر سرنوشت خويش و ديگرى برقرارى و حفظ صلح ميان آنها. از دير باز فرض و تصور بر اين بوده است که حق تعيين سرنوشت ملتها و براز خواستهاى ملى گرايانه مشروع ، با دو اصل کلى فوق هم راستا هستند. اغلب چنين است و هنگاميکه مناقشه يا درگيرى رخ مى دهد مى توان از طريق مکانيسمهاى پيش بينى شده براى اين منظور چون مذاکره همه پرسى و مسايل توافق شده ، آنها را به شکلى صلح آميز حل و فصل کرد. اما متاسفانه با نگاهى هر چند گذرا به نظام بين بين المللى در عرض دو صده اخير در مى يابيم تناقضهايى که در اين زمينه وجود دارد، اغلب به جنگ و بى عدالتى منجر گرديده است. اصل موازنه قوا اغلب با اصل خودمختارى در تعيين سرنوشت در تناقض است. حتى ممکن است که حفظ صلح ميان قدرتهاى برزگ باعث گردد اين قدرتها براى خود حوزه هاى نفوذ» قايل شوند و يا مستعمراتى را به تملک خويش در آورند، همچنانکه چنين نيز شد. براى مثال ، در دهه 1790 دو امپراطورى روس و پروس ، لهستان را که تا آن زمان کشورى مستقل بود ميان خويش تقسيم نمودند و اين امر را در راستاى حفظ موازنه قواى موجود انجام دادند. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم نيز برخى کشورهاى اروپايى بر سر ايجاد مستعمرات و حوزه هاى نفوذ در آسيا و آفريقا به توافق رسيدند.همچنين در خلال جنگ سرد و پس از آن ، دنياى غرب و به روسيه اجازه داد تا ملتهاى اروپايى شرقى و مردم کشورهاى عضو اتحاد جماهير شوروى و حتى مردم خود روسيه را تحت يوغ خويش قرار دهد تا مبادا مجبور شود امتيازات امنيتى - ثباتى حياتى ترى را واگذار نمايد. «شايد از مثالهاى بارزى که در اين زمينه مى توان ذکر کرد يکى سرکوب قيام مردم مجارستان در سال 1956 و ديگرى قتل عام مردم چچن در سال 1994 باشد که در هيچيک از اين دو مورد دنياى غرب در زمينه عدم اعطاى حق مسلم ملتها در تعيين سرنوشت خويش ، واکنشى از خود نشان نداد و سکوت اختيار کرد». در ديگر بخشهاى جهان نيز به خواستهاى مشروع ملتها براى دستيابى به استقلال به بهانه به خطر افتادن امنيت منطقه اى توجهى نشده است. براى نمونه ، از سال 1961 يعنى زمانى که جنگ ميان اريتره و اتيوپى آغاز شد، کشورهاى آفريقايى همواره از پذيرش کشور مستقلى به نام طفره مى رفتند، تا اينکه در سال 1991 در مقابل عمل انجام شده اى قرار گرفتند و با اکراه آنرا پذيرفتند. همچنين هيچ دولتى در دنيا حاضر به شناسايى بين الملى کشور مستقل کردها که از جمعيتى در حدود 15 الى 20 ميليون نفر برخوداراند و در ترکيه ايران و عراق پراکنده اند نيست. با فروپاشى کمونيسم ، جامعه جهانى - هر چند با اکراه - کشورهاى جدا شده از پيکره اتحاد جماهير شوروى را پذيرفت و استقلال آنها را به رسميت شناخت ، ولى بر اين عقيده اتفاق نظر داشت که اين روند استقلال طلبى بايد هر چه سريعتر خاتمه ياد. پايان حق تعيين سرنوشت
اميدوارم که ديگر شاهد تشکيل کشورهاى مستقل بيشترى نباشيم. برگرفته از سخنرانى «داگلاس هرد» وزير خارجه وقت انگلستان در سال 1993 در موسسه سلطنتى امور بين الملل در لندن. سردرگمى راجع به مساله حق ملتها در تعيين سرنوشتشان از عوامل اصلى تشويش سياستگذاران غربى در زمينه بحرانهاى پديد آمده در اوايل دهه 1990 در يوگسلاوى سابق بود. اين سياستمدارن نمى دانستند که تا چه حد بايد به مردم نوسنى و کرووات تبار يوگسلاوى در دستيابى به استقلال کمک نمايند و يا اينکه چه هنگام بايد اين کمکها را قطع کنند. از سوى ديگر، استقلال اين دو کشور معضل جديدى بوجود مى آورد. چرا که اين تصور مطرح مى شد که اگر جامعه اى حق دارد که سرنوشت خود را خود رقم زند پس نبايد اقليتهاى ساکن آن جامعه را از ساکن بوسنى و کرواسى ، روسهاى ساکن اوکراين ، اعراب مقيم اسرائيل و آلمانى هاى ساکن خارج از امپراطورى رايش مصداق داشت البته اين استدلال که تمامى جوامع دنيا که دستيابى به هويتى مستقل از حقوق حقه آنهاست بايد اجازه يابند تا کشور مستقل داشته باشند نوعى بيهوده گويى است براى مثال در دنيا به بيش از چهار هزار زبان تکلم مى شود آيا تشکيل چهارهزار زبان ممکن و عقلانى است ؟! حتى گويشوران يک زبان واحد نيز ممکن است کشورهاى مستقلى تشکيل دهند مثل کشورهاى عرب زبان يا اسپانولى زبان و غيره. پرسشى که در اينجا مطرح مى شود اين است که سقف نهايى بايد در بردارنده چه تعداد کشور باشد؟ البته يافتن اين سقف دشوار است ، چرا که ما بايد مابين نظم و عدالت بين الملل موازنه اى برقرار ساخت همواره حق جوامع مختلف براى بدست گرفتن سرنوشت خويش و تشکيل کشورى واحد و مستقل با ديگر اصول روابط بين الملل مغايرت داشته است.مبحث دوم : تاريخ در برابر مدرنيته
تکيه گاه ملى گرايى تصورى است موسوم به پيوستگى و استمرار تاريخى قرنهاست که بشر بر اين کره خاکى زيسته است و کسب استقلال ملى و تشکيل کشور خودمختار را به عنوان آرزوى نهايى خود همواره در سر پرورانده است بى شک توجه بشر به شناختن آثار باستانى و نياکان خويش و نيز خلق واژگانى چون «بيدارى دوباره» و «نوزايى» بى ارتباط با اين ملزومات نيست از ادعاهاى تاريخى همچنين به منظور حل و فصل بحث ها در زمينه تعيين «واقعى» و «غير واقعى» بودن امور و مسايل استفاده مى شود که اين امر تبعات بسيارى براى علم روابط بين الملل به همراه دارد اين پرسش ممکن است در ذهن بسيارى از ديرينه نگرها مطرح باشد که قلمرو ملى ، تاريخى ، طبيعى و «خدادادى» کشورها چه ميزان وسعت دارد. براى نمونه ، هنگامى که ملتى مى خواهد مشروعيت ملتى ديگر را زير سؤ ال ببرد، چنين ادعا مى کند که در تاريخ چنين ملتى وجود خارجى نداشته ست ، يا اينکه در صورت وجود، قدمت چندانى ندارد و يا اينکه چنين ملتى وجود داشته ، اما در نقطه اى ديگر از کره زمين و يا اينکه آن ملت را محکوم مى نمايد که دست نشانده قدرتهاى بيگانه است در اينگونه استدلالها و دعاوى ، مرجع تاريخ است. چنين رويکردى به ملى گرايى در تمامى جنبشهاى ملى گرايانه مشهود است و آنرا رويکرد ديرينه نگر مى نامند.از سوى ديگر دانشمندان علوم اجتماعى در برابر پيروان اين رويکرد قد برافراشته ، تمامى تصورات آنان را بيهوده خوانده و ادعا کرده اند که ملتها يک ، تصادفى و دو، پديده هايى نو ظهورند. اين نگاه دوم را رويکرد مدرنيست مى نامند. مدرنيست ها معتقدند که ممکن است نقشه قلمرو ملى کشورها بسيار متفاوت از شکل کنونى آنها باشد و اين نقشه ها تنها نشانگر روندهاى تصادفى و نوظهور مى باشند از جمله عواملى که در ترسيم نقشه کشورها در قالب فعلى مؤ ثر بوده مى توان به دخالت کشورهاى استعمارگر، جنگها، و پيروزى برخى گروههاى سياسى - که خود را نماينده ملتى مى دانستند که در حال تشکيلش بودند - اشاره کرد. ملى گرايى ، تجلى نهايى نوعى سرنوشت قهرى تاريخى نبوده است بلکه جايگزينى بوده براى اشکال پيشين اجتماع که بر مبناى مذهب ، حکومت سلسله پادشاهان و زندگى روستايى استوار است. ملى گرايى همچنين به حيات ساکنان شهرهاى بزرگ معنى و مفهوم مى بخشد و نوع ديگرى از تعلق را که در جامعه اى ساختگى تحقق مى يابد ايجاد مى کند. عبارت جامعه ساختگى را اول بار بنديکت اندرسون (andeson benedict) وضع کرد. اندرسون از اين عبارت بارى اطلاق به افرادى که به زعم خويش در يک جامعه زندگى مى کنند، اما تمامى آنها هرگز قادر به ديدار رودرروى يکديگر نيستند، استفاده مى کرد. مدرنيست ها بر اين عقيده اند که گذشته - سنت ، تاريخ ، زبان و ادبيات عاميانه - تعيين گر حال بلکه دستمايه و اهرم رهبران فکرى سياسى است و هر کجا که چنين گذشته اى وجود نداشته باشد، اختراع مى شود. البته اين امر ضرورى ندارد و بايد آگاه بود که صرفنظر از تمامى منافع ملى گرايى ، اين پديده گريز ناپذير است. اما نبايد فراموش کرد که تشکيل ملتها و و کشورها نيز امرى تصادفى است. اندراسون که خود يک مدرنيست است ، عقيده داشت که «ملى گرايى جادويى است که شانس و اقبال را به سرنوشت مبدول مى سازد». علاوه بر دو رويکرد ديرينه نگر و مدرنيست ، رويکردهاى ديگرى نيز وجود دارد که از حساسيت کمترى برخورداراند. برخى نظريه پردازان چنين استدلال مى کنند که ملتها و روندهاى ملى گرايى در معناى سياسى معاصر پديده هاى نوظهور هستند، اما نبايد غافل ماند که اين ملتها بر مبناى فرهنگ ، زبان و سياست پيشين استواراند و اين خود حاکى از آن است که ملتها چندان نوپا و نوظهور نيستند. براى مثال ، مى توان تاريخ مردم روسيه ، ايران ، آلمان و غيره را تدوين و گردآورى کرد. آنتونى اسميت (SmithAnthony)، براى توجيه ملى گرايى بر نماد شناسى تاکيد مى ورزد. وى همچنين براى اشاره به جوامعى که در دورانى بوجود آمده بودند که هنوز ملى گرايى شناخته نشده بود و با اين حال مادر ملتهاى کنونى هستند مفهوم (ethnic) را که بر مبناى واژه هاى فرانسوى است به معناى يک گروه نژادى ، بکار برد. برخى نويسندگان از اين رويکرد سوم براى تميز دادن ميان ملتهاى مختلف استفاده کرده اند. از منظر اين رويکرد، دو نوع ملت متمايز وجود دارد.1 - ملتهاى داراى پيشينه اى کهن که منشا آنها مبناى نژادى است. کشورهاى چين ، ايران ، مصر و ديگر کشورهاى از اين دست در اين طبقه جاى مى گيرند. 2 - ملتهاى نوپا که ماحصل نظام استعمارگرى اروپاييها هستند، مثل استراليا، امريکا، کانادا و بسيارى از کشورهاى آفريقايى. پس بايد تمايزى ميان ملى گراييهاى نژادى يا تاريخى و ملى گراييهاى سياسى يا نو ظهور برقرار ساخت. در حالت اول ، کشور و ملى گرايى مرتبط بدان ، در حکم نماينده جامعه اى است که پيشتر وجود داشته است و در حالت دوم حاکمان و سياستمداران خود ملى گرايى مرتبط بدان ، در حکم نماينده جامعه اى است که پيشتر وجود داشته است و در حالت دوم حاکمان و سياستمداران خود ملى گرايى را بنا نهاده اند و از آن در راستاى ايجاد وحدت و يکپارچگى ميان مردم تحت امر خويش استفاده کرده اند. در اين تمايز حقيقتهاى نهفته است ، اما ممکن است از اهميت اين نکته که تمامى کشورها تا چه ميزان در ايجاد و اشاعه ملى گرايى معاصر سهيم بوده اند بکاهد.
نمادهاى ملى
(1)کليات
- خوردنيها و نوشيدنيها - لباس - زبان - تعطيلى هاى يادبود - قهرمانان نظامى - پرچم ها، رنگ ها، و سرودهاى ملى - واژگان موهن در رابطه با بيگانگان (2)رسوم «ابداع شده» در مجموعه جزاير انگليس
- کريسمس - رقص موريس - دامن اسکاتلندى - ترشک شبدرى (نام گياهى که نماد ملى ايرلند نيز هست) - تره فرنگى - ساندويچ پنير و ترشىمبحث سوم : تبعات مثبت و منفى
اغلب صاحب نظران ، هنگام بررسى نقش ملى گرايى در روابط بين الملل برآيند تا تبعات و عملکردهاى مثبت و مطلوب ملى گرايى را از تبعات و عملکردهاى منفى آن متمايز سازند. در زمينه تاثيرات مثبت و مطلوب ملى گرايى مى توان حداقل چهار مورد را بر شمرد. 1 - رشد ملى گرايى ، ايجاد اصل مشروعيت کشورها بوده که اين اصل بن مايه نظام جهانى معاصر را تشکيل مى دهد. اصل مشروعيت بيان مى دارد که دولتها مى توانند و حتى بايد نماينده ملتهاى خود باشند و اين حقيقت است که به آنها در عرصه هاى بين المللى مشروعيت مى بخشد. دولت منتخب ، مطرح شده از سوى روسو و ميل ، در عرصه بين المللى متجلى مى شود. 2 - ملى گرايى در واقع تبلور اصول دموکراتيک است. به بيان ديگر، ملى گرايى اهرمى است براى پيشبرد آمال عصر روشنفکرى و تحقيق اصل دولت منتخب در نظام بين الملل معاصر. 3 - تاثير و عملکرد ملى گرايى از ديدگاه روشناختى نيز بسيار مهم است ، زيرا تعلق را در مردم ايجاد مى کند، اين حس که جوامع مختلف ريشه در کجا دارند، گذشته شان چطور بوده و آينده شان چگونه رقم خواهد خورد و نيز فرهنگ خاص خودشان را چگونه بايد ابراز نمايند. اين حس در ميان تمامى انسانها وجود دارد و در غياب آن آشوب ، هرج و دلمردگى پديده مى آيد. در شرايط معاصر، ايجاد گر اين حس ، ملى گرايى است. 4 - ملى گرايى يکى از عوامل اصلى شکوفايى خلاقيتها و تنوع انسانى بوده و هست که مى توان نمودهاى آن را در هنر، ادبيات ، موسيقى ، ورزش و بسيارى از جنبه هاى ديگر جوامع مختلف شاهد بود. ملى گرايى با تکامل و تعالى افراد، در واقع بر کل بشريت تاثيرى مثبت بر جاى نهاده است و نبود آن جهان را بسيار خسته کننده و يکنواخت مى نمايند. بى ترديد، گسترش سريع چند فرهنگى و رشد فزاينده ابزار هويت مستقل فرهنگى از سوى گروه هاى نژاد ساکن جوامع بزرگتر از وجوه چشمگير ملى گرايى است. البته در بررسى ملى گرايى نبايد تصور کرد اين روند ما را به مدينه فاضله رهنمون مى کند، چرا که تبعات منفى اى نيز بدنبال داشته است : 1 - ملى گرايى در طول تاريخ عامل جنگ و خونريزى بوده است. ملى گرايى با تشويق ادعاهاى حل ناشدنى ارضى و با دخيل کردن عامل هيجان و احساس در ترسيم خط مشى هاى ملى و بين المللى ، عامل اصلى رخداد جنگهاى جهانى اول و دوم ، قتل عام نژادى ، نسل کشيها و بسيارى از بحرانهاى محدود در سطح جهان بوده واز اينرو در نظر بسيارى ، شوم و ملعون است. ممکن است که ملى گرايى در نگاه اول به صورت يک ايدئولوژى مشروع و معقول جلوه گر شود، اما در نگاههاى بعدى آشکار مى شود که خيلى سريع در لفافه ديگر تفکرات سياسى چون بيگانه هراسى و بيگانه ستيزى ، ميهن پرستى افراطى (رويکردى ستيزه آميز با بيگانگان و کشورهاى بيگانه)، نظامى گرى (استفاده از زور براى حل معضلات)، و امپريالسيم (تمايل براى ايجاد امپراطوريها و انقياد ملتها)پيچيده مى شود. 2 - ملى گرايى حتى اگر در نقشى جنگ افروزانه ظاهر نشود، محدود کننده همکاريهاى بين المللى در زمينه مسايل مختلفى چون تجارت ، مهاجرت ، محيط زيست و بسيارى مسايل معاصر ديگر خواهد بود. روز به روز ضرورت برقرارى هر چه بيشتر همکاريهاى بين المللى و در نظرگيرى منافع جهانى مشترک و لزوم طرد دل مشغوليهاى ملى ، محسوس تر مى شود و احتمال تکثير سلاحهاى هسته اى در دنياى کنونى و تخريب محيط زيست ضرورت اين همکاريها را صد چندان مى کند. 3 - ملى گرايى با تشويق جوامع و نژادهاى ادغام شده در يک موطن به تجزيه طلبى ، مانع پايايى و در نتيجه پويايى سياسى - اقتصادى کشورها مى شود. تجزيه ، چندان آش دهن سوزى نيست ؛ مشکلاتى چون عدم تساوى در برخوردارى از حقوق سياسى و امکانات رفاهى - اقتصادى در تمامى جوامع وجود دارد و براى رفع آنها مى توان بدون تجزيه طلبى ، تدابير لازم ديگرى را اتخاذ کرد. 4 - ترويج ملى گرايى در درون کشورها، جو زور سالارى و کم ظرفيتى وعدم تحمل آراى مخالف را بوجود مى آورد. بسياراند حاکمانى که با بهانه قرار دادن ملى گرايى و به خطر افتادن امنيت ملى ، در صدد توجيه قبضه قدرت و زور گويى بر آمده اند. اين چهار مورد نمود ديگرى نيز دارد. براى مثال ، ممکن است اکثريت موجود در يک کشور، ملى گرايى را چماقى سازند براى سرکوب ، اخراج و حتى قتل عام اقليتها؛ چنانکه در صربستان به فجيع ترين شکل اجرا شد. وجود چنين جو خفقان و اضطراب در کشور، حاکمان را در قبال فشارهاى بين المللى که خواستار احقاق حقوق بشر هستند بى اعتنا مى سازد. دولتهايى که مى خواهند نقض حقوق شهروندان خويش را توجيه کنند، بهانه هاى واهى مختلفى مطرح مى سازند، بهانه هايى از قبيل : هر گونه انتقادى ، مداخله در امور داخلى يک ملت است ؛ انتقاد کنندگان دشمن ملتند؛ ارزشهايى که نزد منتقدين والا هستند در نظر ما ضد ارزشمند و تداعى کننده ارزشهاى بيگانه اند. در بعد فرهنگى نيز ملى گرايى پديد آورنده کوته نظرى و خود شگفتى است که ريشه هر گونه مبادله فرهنگى را مى خشکاند و مانع از تعاملات بالنده مى شود که پرونده فرهنگ ، مذهب و زبان در دنياى معاصر است. ملى گرايى همواره از سوى کسانى که آن را اهرمى مى دانند براى تک صدايى کردن جامعه و در نطفه خفه کردن آراى مختلف و گاها متضاد، مورد نکوهش قرار گرفته است.مبحث چهارم : وفادارى اوليه
ادعاى اخلاقى که زيربناى ملى گرايى است ، موضوعاتى را مطرح مى سازد که در نظريات سياسى جايگاهى محورى دارد. البته فرايند جهانى شدن نيز چنين ادعايى را برانگيخته است. براساس اين ادعا، فرد بواسطه تولد يا پناهندگان يا کشورها در مى آيد و از اينرو بايد در ابتدا و به طور کلى بدان ملت وفادار باشد. اين امر در طول قرن اخير، مبناى برقرارى نظم در داخل کشورها و مشروعيت بخشى به آنها زمينه معقول جلوه دادن اين ادعا مطرح شده ، بسيار محکم است ، اما نبايد آنها را مطلق دانست بلکه آنها به منزله پاسخى هستند به يک پرسش ، پرسشى که پاسخهاى ديگرى نيز مى تواند داشته باشد، به ويژه در حال حاضر که عصر جهانى شدن است. در حقيقت يک فرد ممکن است به سه چيز وفادار باشد: 1 - دولت ملت 2 - جامعه اى فرا کشورى مانند جوامع مذهبى ، طبقه کارگر، کل جامعه بشرى ، اروپا و... 3 - جامعه اى درون کشورى مانند خانواده ، قبيله ، محله ، شرکت بازرگانى و... البته اولويت بندى ميان اين سه ، چندان آسان نيست. تا پيش از پيدايش ملى گرايى ، وفادارى اصلى به ترکيبى از مذهب و خانواده يا قبيله بود. بسيارى از جنبشهاى سياسى - اجتماعى معاصر مثل کمونيسم ، مذهب کاتوليک ، اسلام اصولگرا، فمينيسم ، فراماسونرى و مافيا، از پيروان و هواداران خود مى خواستند که وفاداريشان فراکشورى باشد. در برخى موارد، وفادارى به يک ملت اقليت يا سرکوب شده در حکم رد وفادارى به ملتى است گسترده تر که معرف دولت ملى است. اين مساله در مورد يک فرد اسکاتلندى يا مالزى و همچنين فردى از اقليتهاى نژادى تشکيل دهند جامعه امريکا که داراى گرايشهاى ملى گرايانه است نيز مصداق دارد. افراد بسيارى نيز هستند که ترجيح مى دهند به گروهايى که زير مجموعه کشور هستند. و وفادار باشند. ذکر اين نکته از نويسنده معروف گراهام گرين (GrahamGreene) جالب به نظر مى رسد که مى گفت : «من حاضرم به کشورم خيانت کنم ، اما هيچگاه حاضر نيستم به دوستانم خيانت کنم». همچنين نويسندگان فمينيست و در راس آنها ويرجينياولف (Virqinia Woolf)، شديدا به ارايه يک تعريف مردانه از ملت و مليت و بهره جويى از آن توسط مردها معترضند و عقيده دارند که مردها از ملت و مليت براى سرکوب و عقب نگاه داشتن زنان سود جسته اند. البته شايان ذکر است که گزينش وفادارى نسبت به سه گزينه اى که پيشتر اشاره شد، حالت مطلق ندارد. بسيارى هستند که نسبتا به هر سه مورد وفادارند و سعى در ترکيب اين سه با يکديگر دارند بدون اينکه با مشکل قابل ملاحضه اى مواجه گردند. متاسفانه اين امر چندان ساده نيست ، به ويژه در دوران معاصر که عصر جهانى شدن است ، زيرا هم وفاداريهاى بين المللى در حال گسترش اند و هم کمرنگ شدن کنترل کشورها بر برخى حيطه هاى زندگانى شهروندانشان که منجر به پيدايش مراکز مشروع محدودتر و کوچکتر شده است. فرايندهايى از قبيل اتحاد اروپا، توسعه فرهنگ مصرف گرايى و نيز پيدايش شعارهايى از قبيل اتحاد و هم شدن تمامى جوانان جهان و استخدام در شرکتهاى چند مليتى ، چرخشهاى پيچيده اى در زمينه نوع و ميزان وفادارى به وجود آورده است که درک آن را دشوار مى نمايد.منتقدين ملى گرايى
کمونيستها:
«طبقه کارگران را کشوى نيست. ما نمى توانيم آنچه را که ايشان ندارند از آنان بستانيم... رنگ باختن بيش از پيش اختلافات ملى و دشمنيهاى ميان مردم و امرار توسعه بورژوازى ، آزادى تجارت ايجاد بازارهاى جهانى ، همسانى در نحوه توليد و همانندى در زندگانى مردم است که با يکسانى فرايند و توليد رابطه اى تنگاتنگ دارد». London ,1848 of Revolutions The,Mary Karl)(85-84:1973
فمينيستها:
«بنابراين ، اصرار شما بر جنگيدن در راستاى ارضاى غريزه که در من نيست ؛اين اصرار شما به منظور تحصيل منافعى است که مرا در آن سهمى نبوده ، نيست و نخواهد بود. جنگيدن شما در راستاى تحقيق آمال من ، يا دفاع از من و يا کشورم نيست. من ، در مقام يک زن موطنى ندارم. نياز به موطن ندارد و موطن او سرتاسر گيتى است.» University Oxford,ones of Room A ,Woolf Virginia)(313:1992,Press