حسن و عیب ما مردم ایران نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حسن و عیب ما مردم ایران - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حسن و عيب ما مردم ايران

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 55

نويسنده: شهيد مطهرى

ما مردم ايران يك حسن داريم و يك عيب.حسن ما مردم اين است كه در مقابل حقيقت،تعصب كمى داريم و شايد مى توانيم بگوييم بى تعصب هستيم،يعنى اگر با حقايقى برخورد كنيم و آنها را درك كنيم،شايد از هر ملت ديگر زودتر تسليم آن حقايق مى شويم. ولى يك عيب بزرگى در ما ملت ايران هست كه به موازات اينكه در مقابل حقايق تسليم مى شويم،به حماسه ها و اركان شخصيت خودمان زياد پايبند نيستيم و با يك حرف پوچ، زود آن را از دست مى دهيم و رها مى كنيم.هيچ ملتى به اندازه ما نسبت به شعائر خودش بى اعتنا نيست.شما هنديها و ژاپنيها و اعراب را ديده ايد،آنها هم مثل ما مشرق زمينى هستند،لكن از اين نظر مثل ما نيستند.به اندازه اى كه ما در مقابل لغات و عادات اجنبى تسليم هستيم،هيچ ملتى تسليم نيست.به عكسهايى كه در كتابهاى تاريخ علوم هست نگاه كنيد،مى بينيد دانشمندان درجه اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند.نهرو كه يك سياستمدار بزرگ و يك وزنه جهانى بود،با همان لباس هندى در همه جا حركت مى كرد.بلندى و كوتاهى لباس و يا سفيد و سياه بودنش اهميت ندارد، اما اينكه آن دانشمند عمامه خودش را سرش مى گذارد و يا نهرو با آن شلوار سفيد و گشاد و پالتوى مخصوص همه جا مى رود،مى خواهد به همه مردم دنيا بگويد كه من هندى هستم و بايد هندى باقى بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم،كه علم و صنعت مربوط به كشور خاصى نيست،در مقابل عقايد بزرگ فلسفى و دينى تعصب ندارم اما در مورد شعارهاى ملى، هر كسى به شعارهاى خودش پايبند است،من چرا بايد شعار يك ملت ديگر را بپذيرم؟ولى ما،اگر فرنگى يك زنار ببندد،ما دو تا زنار مى بنديم،با اينكه او روى حساب شعار خودش اين كار را مى كند.در جامعه ما اين حسابها نيست.

هر روز يك زمزمه اى بلند مى شود و هر چند صباحى يك بار مساله تغيير خط مطرح مى شود كه اين خط به درد نمى خورد و بايد خط لاتين به كار ببريم و كلمات خودمان را با حروف لاتين بنويسيم،حالا در اثر اين تغيير چه بر سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصيت و حماسه ملى ما مى آيد،اين حسابها ديگر در كار نيست.ما آثار نفيسى داريم كه در دنيا نظير ندارد.مگر دنيا كتابى مثل مثنوى مولوى دارد؟مگر دنيا كتابى مثل كتاب سعدى دارد؟اينها در قالب همين خطوط گفته و نوشته شده است.اگر شما اين خط را كه صادش با سينش و با ث سه نقطه اش،و نيز حرف زاء آن با ضادش و با ظينش فرق مى كند منسوخ كنيد،اگر شما اين قالب را برداريد،در ظرف صد سال ديگر اصلا مثنوى را نمى شود خواند!ولى من نمى دانم چرا ما اين طور هستيم؟!

پيغمبر اسلام به مردم عرب چه داد؟و اساسا يك آدم فقير و يتيم و كسى كه تمام قوم و قبيله اش با او دشمن هستند،چه داشت كه به آنها بدهد و چطور شد كه آنها را از آن حضيض پستى به اوج عزت رساند؟ايمانى به آنها داد كه آن ايمان به آنها شخصيت داد،يكمرتبه آن عرب سوسمارخور،شير شترخور،عرب غارتگرى كه دخترش را زنده زنده به خاك مى كرد،اين احساس در او پيدا شد كه من بايد دنيا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غير خدا نجات بدهم،و هيچ اهميت نمى داد كه اعتراف كند كه در گذشته چطور بوده است،و حتى افتخار مى كرد كه بگويد من در گذشته پست بودم،آن طور فكر مى كردم،هيچ سابقه درخشان ملى ندارم،ولى امروز اين طور فكر مى كنم،از شما عاليتر فكر مى كنم.اين را مى گويند شخصيت.آيا كلمه اى هست كه از كلمه «لا اله الا الله »بيشتر به روح انسان حماسه و شخصيت بخشد؟معبودى،مطاعى،قابل پرستشى غير از خدا نيست.يك جرم فلكى،يك حيوان،يك سنگ،يك درخت كجا و سر تعظيم فرود آوردن يك بشر كجا!من در مقابل غير خدا،هر چه هست،سر تعظيم فرود نمى آورم.من طرفدار عدالتم،طرفدار حق و احسانم،طرفدار فضيلتم.به اين مى گويند شخصيت.

امويين كارى كردند كه شخصيت اسلامى را در ميان مسلمين ميراندند.كوفه مركز ارتش اسلام بود و اگر امام حسين به كوفه نمى رفت امروز تمام مورخين دنيا او را ملامت مى كردند،مى گفتند عراق كه مركز ارتش اسلامى بود از تو دعوت كرده بود و هجده هزار نفر با نماينده تو بيعت كردند و دوازده هزار نامه براى تو فرستادند،چرا به آنجا نرفتى؟مگر از عراق جايى بهتر و بالاتر هم بود؟! اساسا كوفه شهرى است كه بعد از جنگهايى كه در صدر اسلام واقع شد،به دستور عمر بن خطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد،و از كوفيها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت.در عين حال همين مردمى كه هجده هزار بيعت كننده داشتند و دوازده هزار نامه نوشته بودند،به مجرد اينكه سر و كله پسر زياد پيدا شد همه فرار كردند،چرا؟ چون زياد بن ابيه سالها در كوفه حكومت كرده بود،آنقدر چشم در آورده بود،آنقدر دست و پاها بريده بود،آنقدر شكمها سفره كرده بود،آنقدر افراد را در زندانها كشته بود كه اينها بكلى احساس شخصيت خودشان را از دست داده بودند.لذا تا شنيدند پسر زياد آمد، زن دست شوهرش را مى گرفت و او را از پيش مسلم كنار مى كشيد،مادر دست بچه خودش را مى گرفت،خواهر دست برادر خودش را مى گرفت،پدر دست فرزند خودش را مى گرفت و از مسلم جدا مى كرد،و بى شك مردم كوفه از شيعيان على بن ابيطالب بودند و امام حسين را شيعيانش كشتند.لذا در همان زمان هم مى گفتند:«قلوبهم معه و سيوفهم عليه » (1) ، چرا كه امويها شخصيت ملت مسلمان را له كرده كوبيده بودند و ديگر كسى از آن احساسهاى اسلامى در خودش نمى ديد.

1) مقتل الحسين مقرّم، ص 203

/ 1