در باب خرد و آزادی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

در باب خرد و آزادی - نسخه متنی

سی رایت میلز

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در باب خرد و آزادي (نقدي بر انسان‌نماي بشّاش)

در باره‌ي نويسنده:

More…سي رايت ميلز (C. Wright mills) در سال ???? در شهر واکو واقع در ايالت تگزاس زاده

شد و در خانواده‌اي از طبقه‌ي متوسط پرورش يافت. او در سال ???? از دانشگاه ايالتي

تگزاس با درجه‌ي فوق ليسانس در جامعه‌شناسي فارغ‌التحصيل شد و سپس در دانشگاه

ويسکانسين زير نظر جامعه‌شناسان معروفي از جمله هوارد بکر و هنس گرث، ادامه تحصيل

داد و در سال ???? به دريافت درجه‌ي دکتري در جامعه‌شناسي نائل آمد.More…

ميلز کار تدريس را در دانشگاه مري لند شروع کرد و سپس به نيويورک آمد و به عنوان

استاديار در دانشگاه کلمبيا استخدام شد. وي مدت هفده سال در اين دانشگاه مشغول

تدريس و تحقيق بود و سرانجام در سال ???? به علّت حمله‌ي قلبي در سن چهل و شش سالگي

درگذشت.

ميلز نه تنها يک جامعه‌شناس متعهّد و سنّت‌شکن بود بلکه در زندگي شخصي و دانشگاهي

خود نيز انساني وارسته و از سجاياي اخلاقي خاصي برخوردار بود. (در بعضي از محافل

راديکال دانشجويي سال‌هاي ?? که از ميلز به عنوان جامعه‌شناس نمونه تأسي جسته

مي‌شد، وضع انتقادي او را نسبت به جامعه‌شناسي حاکم در حد يک «تروريست جامعه‌شناسي»

Sociological Terrorist و در زمينه‌ي تعهّد اخلاقي و عملي، وي را «انسان اخلاقي و

عمل» مي‌دانستند) شغل دانشگاهي و تحقيقات براي او رسالتي روشنفکرانه بود، به همين

جهت هيچگاه در بند مقام، عنوان و ساير امتيازاتي که همکارانش در طلب آنها بودند،

نبود. علي‌رغم اکثر همکاران دانشگاهي‌اش، پيوسته با لباسي غير‌رسمي سر‌کلاس‌هاي خود

حاضر مي‌شد و به جاي اکتفا کردن به حضور در کلاس‌ها، وقت اضافي خود را به بحث و

مجادله با دانشجويانش مي‌گذراند. ميلز بنابر احساس مسئوليّت جدّي به عنوان يک

معلّم، ترجيح مي‌داد به جاي قبول تدريس در دوره‌هاي فوق‌ليسانس که تعداد دانشجويانش

معدود بود، در کلاس‌هاي دوره‌ي ليسانس که دانشجويان بيشتري داشتند، تدريس کند.

اهميت زندگي دانشگاهي ميلز در اين بود که سعي داشت به رسالت روشنفکري خود صميمانه

وفادار مانده و برخلاف معمول نماينده‌ي راستين افکار انتقادي زمان خود باشد. به

همين دليل از متخصّصان علوم اجتماعي که به عنوان مشاور در خدمت بنگاه‌هاي تبليغاتي

و تجارتي درآمده و دانش خود را وسيله‌ي مقاصد آنها قرار داده بودند، ولي در عين حال

خود را متخصّص «بي‌طرف»‌مي‌ناميدند، بسيار خشمگين بود. پس از رابرت ليند که در

سال‌هاي ???? براي نخستين بار مسئله‌ي «دانش براي چه؟» را عنوان کرد، ‌ميلز بار

ديگر اهميت رسالت تاريخي جامعه‌شناسي را مطرح کرد و در تمام آثار و تحصيل‌هاي خود

به اين رسالت وفادار ماند.

مليز علي‌رغم عمر نسبتاً کوتاهش، آثار ارزنده‌ي متعدّدي از خود به جاي گذاشت.

کتاب‌هاي عمده‌ي او به شرح زير است:

بينش جامعه‌شناسي Sociological Imagination ????

برگزيدان قدرتمند Power Elite ????

يخه سفيدان White Callar ????

مارکسيست‌ها The Marxists ????

يانکي گوش کن Listen Yankee ????

علل جنگ جهاني سوم The Causes of World War Three ????

شخصيت و ساخت اجتماعي Character and Social structure ????

مهاجرت پورتوريکوئيها(اجتماع پورتوريکوئيها در نيويورک) Puerto Rican Community

در باب ماکس وبر From Max Weber ????

مردان جديد قدرت The new men of power ????

‌انگاره‌هاي انسان Images of man

مقاله‌ي حاضر فصلي است از کتاب بينش جامعه‌شناسي: نقدي بر جامعه‌شناسي امريکايي که

در سال ???? توسط آقاي دکتر عبدالمعبود انصاري به فارسي برگردانيده شد. اين کتاب

توسط شرکت انتشار به چاپ رسيده است.

? اوج علاقه‌ي دانشمند علوم اجتماعي به تاريخ، محدود به مفهوم عصري است که در آن

زندگي مي‌کند. اوج توجه او به زندگي فردي بر اساس مفهومي است که در باره‌ي طبيعت

اوليه‌ي بشري داشته و محدوديت‌هايي که اين طبيعت براي دگرگون‌پذيري بشر در طول

تاريخ قائل است.

کُليه‌ي دانشمندان کلاسيک هميشه خصلت‌هاي عمده‌ي زمان خود را در نظر داشته‌اند.

تاريخ آفريني و ظهور شخصيت‌هاي گوناگون هر عصر از جمله مسائل مورد توجه آنان بوده

است. کارل مارکس، سمبارت، وبر، کنت، اسپنسر، دورکيم، وبلن، مانهايم، شومپتر و ميچلز

هر يک به نحوي با اين مسائل برخورد کرده‌اند. ولي دانشمندان معاصر متأسفانه نسبت به

اين مسائل بي‌اعتنا مانده‌اند. براي ما که در نيمه‌ي دوم سده‌ي بيستم زندگي مي‌کنيم

چگونگي تاريخ‌آفريني و ماهيّت شخصيت‌هاي گوناگون از جمله مسائل اساسي و قابل بررسي

زمان ما را تشکيل مي‌دهد.

امروزه همه‌ي انسان‌ها در جستجوي شناخت موقعيت و امکانات موجود و آينده‌ي خود

مي‌باشند. آنان مشتاقانه مي‌خواهند بدانند چگونه مي‌توانند در آفرينش تاريخي يعني

تغيير موقعيت موجود و خلق امکانات آينده‌ي خويش سهيم باشند. البته واضح است که هيچ

دانشمندي نمي‌تواند به اين سؤالات جواب کافي و وافي بدهد. زيرا هر دوره‌اي داراي

مسائل خاصّ بوده و طبعاً جواب‌هاي خاصي را ايجاب مي‌کند ولي ما امروز در مرحله‌ي

پايان يک دوره‌ي خاص زندگي کرده و ناگزير بايد در صدد تبيين مسائل زمان خود برآئيم.

ما در پايان دوره‌اي زندگي مي‌کنيم که عصر جديد ناميده شده است. همان طوري که به

دنباله‌ي عصر باستان، دوران اعتلاي جامعه‌هاي شرقي که ما غربيان آن را عصر تاريکي

مي‌ناميم، آمد. عصر جديد هم امروز به مرحله‌ي مابعد عصر جديد که آن را عصر چهارم

مي‌ناميم، در حال انتقال است.

پايان يک عصر و آغاز آن ديگر طبعاً بستگي به تعريف ما از عصر يا دوره دارد. ولي

تعاريف نيز مانند هر پديده‌ي اجتماعي ديگر از لحاظ تاريخي تعيين مي‌شوند.

واقعيت‌هاي جديد امروز تغييراتي در تعاريف انسان و جامعه به وجود آورده است. اين

تغييرات به خاطر اين نيست که ما امروز بيش از هر دوره‌اي با دگرگوني‌هاي شگرف و

پُردامنه رو‌به‌رو هستيم بلکه از آن جهت است که ما در پايان يک دوره‌ي انتقالي

زندگي مي‌کنيم و ناگزيريم خصوصيت‌هاي اساسي آن را تشخيص و تعريف کنيم. به محض اينکه

در صدد شناخت اين مرحله انتقالي برآئيم متوجه مي‌شويم که بسياري از انتظارات و

آمال‌هاي ما ريشه‌ي تاريخي داشته و در عين حال بسياري از افکار و عقايدمان به کلّي

اساس و اعتبار خود را از دست داده‌اند. مهمتر اينکه متوجه مي‌شويم که گرايش‌هاي

عمده ـ‌ليبراليسم و سوسياليسم‌ـ قادر به تبيين کامل واقعيت‌هاي عصر حاضر نيستند.

ليبراليسم و سوسياليسم به عنوان دو ايدئولوژي از عصر روشنگري نشأت پيدا کردند و

فرضيه‌ها و ارزش‌هاي مشترکي در بر داشتند. در هر دو رشد عقلاني شرط اساسي پيشرفت

محسوب مي‌شود. مفهوم آزادي بخش ترقي توسط عقل، اعتقاد به علم، درخواست آموزش همگاني

و اعتقاد به معني سياسي دموکراسي همه از جمله دستاوردهاي عصر روشنگري هستند که بر

اساس ارتباط ذاتي عقل و آزادي بنياد يافته‌اند. آن دسته از متفکران اجتماعي کلاسيک

که از جمله پيشاهنگان تفکرات اجتماعي امروز هستند همه بر اساس اين فرض عمل

کرده‌اند. نظريه و آثار فرويد نيز بر اين فرضيه استوار است: براي اينکه آزاد بود

بايد از لحاظ عقلاني آگاه شد. به همين جهت روانکاوان، درمان رواني را وسيله‌اي

پنداشته که توسط آن فرد مي‌تواند از طريق آگاهي عقلاني زندگي روزمره‌ي خود را

سر‌و‌سامان بخشد. رابطه‌ي ميان عقل و آزادي شالوده‌ي آثار مارکسيستي را تشکيل

مي‌دهد: انسان‌هايي که اسير نظام توليدي غير‌عقلاني هستند بايد در پرتو آگاهي

عقلاني نسبت به موقعيت طبقاتي خود واقف شوند. يعني بايد داراي آگاهي طبقاتي شوند.

مفهوم مارکسيستي اين فرض عقلاني‌تر از هر عبارتي است که بنتام مطرح کرد.

ليبراليسم رابطه‌ي عقل و آزادي را اساسي‌ترين واقعيت زندگي فرد مي‌شناسد. مارکسيسم

رابطه‌ي عقل و آزادي را به عنوان عالي‌ترين واقعيت زندگي سياسي تاريخ آفريني فرد

مي‌داند . ليبرال‌ها و راديکال‌هاي عصر جديد به طور کلي افرادي هستند که به تاريخ

آفريني عقلاني انسان‌هاي آزاد ايمان دارند.

به علت تغييرات شگرفي که در جهان امروز رخ داده است مفاهيم عقل و آزادي چه در

نظام‌هاي سرمايه‌داري و چه در نظام‌هاي کمونيستي به شکل مبهم و نا‌مشخصي درآمده

است. سؤال عمده اين است که چرا مارکسيسم غالباً به صورت نظام‌هاي ديوان‌سالاري

ملال‌انگيز درآمده است؟ چرا ليبراليسم به شکل زيرکانه‌اي به تحريف واقعيت‌هاي

اجتماعي مي‌پردازد؟ به عقيده‌ي من تحولات عصر حاضر را نمي‌توان با کمک تعبير

مارکسيستي يا ليبراليستي از فرهنگ و سياست شناخت. اين شيوه‌ي تفکر مبيّن جامعه‌هايي

است که ديگر وجود ندارند. جان استوارت ميل ماهيّت اقتصاد سياسي را که امروز بر

جامعه‌هاي سرمايه‌داري حاکم است، پيش‌بيني نمي‌کرد. هم چنين کارل مارکس زماني

نظريه‌ي خود را تدوين کرد که هيچ کدام از جامعه‌هاي کمونيستي کنوني به وجود نيامده

بود. نکته‌ي ديگر اينکه هيچ يک از اين صاحب نظران واقعيت‌هاي ناگوار جامعه‌هاي عقب

مانده‌ي امروز را پيش بيني نکرده بودند. خلاصه‌ي کلام، امروز ما با نوعي ساخت

اجتماعي رو‌به‌رو هستيم که نمي‌توان آن را در پرتو ميراث فکري کلاسيک يعني

ليبراليسم و مارکسيسم به درستي تبيين کرد.

شاخص ايدئولوژيک عصر چهارم يعني آنچه که آن را از عصر جديد جدا مي‌کند اين است که

رابطه‌ي عقل و آزادي که در گذشته به عنوان اصل پذيرفته شده بود امروز به صورت

مسئله‌ي قابل بحثي درآمده است. به بيان ديگر، رشد عقلاني ممکن است نويد بخش آزادي

بيشتر انسان نباشد.

? نقش عقل در امور بشري و مفهوم انسان آزاد به عنوان جايگاه عقل از جمله مهمترين

موضوعاتي است که دانشمندان علوم اجتماعي سده‌ي بيستم از فيلسوفان اصل روشنگري به

ارث برده‌اند. حال اگر قرار باشد به عنوان دو ارزش کليدي در شناخت مشکلات و مسائل

عام به کار رود بايد به عنوان دو مسأله به بيان مجدّد آنها بپردازيم. زيرا در زمان

ما اين دو ارزش يعني عقل و آزادي در معرض خطر است.

روندهاي اساسي امروز شناخته شده است، سازمان‌هاي وسيع و عقلاني ـ‌به طور خلاصه،

ديوان‌سالاري‌ها براستي افزايش يافته اما انديشه‌ي مستقل فرد به طور کلي گسترش

نيافته است. افراد عادي که گرفتار شرايط محدود زندگي روزانه‌ي خود هستند غالباً

قادر نيستند ساخت‌هاي عظيم عقلاني يا غير‌عقلاني حاکم بر شرايط خود را بشناسند.

بنابر اين هر چند مشغول انجام وظيفه‌ي ظاهراً عقلاني هستند ولي به ندرت از هدف‌هاي

اين سازمان‌ها آگاهي دارند. افرادي هم که در رأس اين سازمان‌ها هستند همانند اميران

نظامي داستان‌هاي تولستوي، فقط وانمود مي‌کنند که از هدف‌ها با‌خبراند. گسترش

سازمان‌هاي ديوان‌سالاري و توسعه‌ي تقسيم کار امکانات بي‌شماري براي کار و اوقات

فراغت به وجود آورده که در آنها انديشه کردن مشکل يا غير‌ممکن است. براي مثال،

سرباز يک سلسله وظايف عقلاني را انجام مي‌دهد بدون اينکه از مقاصد آنها اطلاعي

داشته باشد. حتّا افرادي که از لحاظ علمي و فني خبره هستند با اينکه ممکن است وظايف

خود را با نهايت دقت انجام دهند ولي گفتني است که غالباً از نتايج مُخرّب و

زيان‌آور تحقيقات و کشفيّات خود کاملاً بي‌خبرند.

به طوري که مي‌دانيم علي‌رغم انتظار کوته‌انديشان دانش يا تکنولوژي تأثيري

اعجاب‌آميز در امور بشري نداشته است. اينکه امروز اهميت زيادي براي روش‌هاي علمي و

فني قائل هستيم دليل بر اين نيست که زور، بيدادگري، بهره‌کشي از ميان رفته است.

آموزش همگاني ممکن است به جاي ترتبيت انسان‌هاي آگاه و آزاده موجب ظهور بلاهت فنّي

و ملّي‌گرايي تنگ‌نظرانه شود. حتّا توليد جمعي آثار هنري و فرهنگي نه تنها احساس و

درک هنري و فرهنگي عموم را بالا نبرده بلکه آنها را خنثي و منحط کرده است. و بدين

ترتيب سدّ راه نوآوري شده است. به بيان ديگر، گسترش ديوان‌سالاري و رشد تکنولوژي

باعث ظهور و گسترش آگاهي فردي و اجتماعي نشده است. زيرا پيشرفت فني يا ديوان‌سالاري

عقلاني به معني يک تجمع وسيع از اراده‌ي افراد و ظرفيّت عقلاني نيست. اصلاً فرصت

بدست آوردن اراده‌ي شخصي و ظرفيّت عقلاني غالباً کاهش يافته است. سازمان‌هاي

اجتماعي عقلاني الزاماً وسيله‌ي گسترش آزادي فرد يا جامعه نيست. آنها در حقيقت

ابزار استبداد، ‌عوام فريبي و به طور کلي سدّ گسترش فکري و رهايي انسان‌هاست.

نيروهايي که به اين سازمان‌ها شکل مي‌دهند از درون آنها برنيامده و ضمناً تحت تسلًط

و اداره‌ي اعضاي سازمان‌ها نيستند. از اين گذشته، اين سازمان‌ها اين خود به طور روز

افزوني عقلاني شده‌اند. خانواده‌ها و کارخانه‌ها، ‌اوقات فراغت و کار، ‌محله‌ها و

ايالات همه جزئي از يک کلّ کارکردي عقلاني هستند يا اينکه در معرض دخالت نيروهاي

غير‌عقلاني و غير‌قابل کنترل درآمده‌اند .

عقلاني شدن روز افزون جامعه، ‌تضاد ميان عقل و آزادي و اضمحلال رابطه‌ي فرض شده

ميان آن دو ـ‌تمام اين تحولات موجب ظهور تصوري از انسان شده که «داراي» خصلت عقلاني

است ولي در عين حال فاقد تعقل است. چنين انساني به طور روز افزوني خود ـ عقلاني شده

است و در عين حال درمانده‌تر و مضطرب‌تر مي‌باشد. در رابطه با ظهور اين نوع انسان

است که مسائل کنوني مربوط به آزادي بايد تدوين شود. با اين وصف اين روندها غالباً

به عنوان مسائل ناشناخته مانده‌اند. براستي خصلت ناشناخته و عدم تدوين آنها مهمترين

سيماي مسأله‌ي کنوني آزادي و عقل را تشکيل مي‌دهند.

? از ديدگاه فردي آنچه که در اطراف او رُخ مي‌دهد ظاهراً ناشي از عوام فريبي،

مديريت، پيروي محض است با اين وصف نقش قدرت غالباً روشن نيست. صاحبان قدرت هم نيازي

به اظهار وجود يا توجيه قدرت خود ندارند. به همين دليل است که توده‌هاي مردم با

تمام اسارت و درماندگي قادر نيستند که علل و مسبّين مشکلات خود را بشناسند. به بيان

ديگر، مردم به درستي نمي‌دانند چه عوامل و عناصري زندگي فردي و اجتماعي و ارزش‌هاي

مقدّس آنها را مورد تهديد و تهاجم قرار داده است.

تحت چنين شرايطي توده‌ي مردم سعي مي‌کنند تا انتظارات و خواسته‌هاي خود را محدود به

امکانات موجود کرده و به اصطلاح پاي خود را از گليمي که براي آنها مهيا ديده‌اند

فراتر نگذارند. در نتيجه مردم به مرور زمان به امکانات محدود خود خو کرده و

خواسته‌هاي خود را با شرايط انطباق مي‌دهند. وقت اضافي خود را به بازي، ‌مصرف و

خلاصه خوشگذراني مي‌گذرانند. ضمناً فضا و قلمرو مصرف نيز عقلاني شده است. ولي چون

انسان امروز نسبت به شيوه‌ي تولد و کار خود بيگانه است نسبت به مصرف و استفاده از

اوقات فراغت نيز بيگانه و دل مُرده است. لاجرم به علّت حالت از خود بيگانگي و

تأثيرات آن بر شرايط او نه تنها امکانات خود را ناديده گرفته و از دست مي‌دهد بلکه

با گذشت زمان استعداد و قدرت تعقل خود را هم از دست مي‌دهد. يعني ديگر نه ارزش عقل

و نه ارزش آزادي برايش مطرح است.

انسان‌هايي که خود را با چنين شرايطي وفق مي‌دهند ضرورتاً انسان‌هاي کودني نيستند

ولو اينکه براي مدت زيادي در اين نوع سازمان‌ها کار کرده باشند. کارل مانهايم با

استفاده از مفهوم «خود ـ ‌عقلاني شدن» اين نکته را به خوبي روشن مي‌کند. منظور

از«خود ـ‌عقلاني شدن» اين است که وقتي فرد را در اسارت بخشي از سازمان‌هاي عقلاني

در مي‌آيد به تدريج نيازها و هدف‌ها، رفتار و کردار خود را بر حسب «قوانين و مقرارت

سازمان» وفق مي‌دهد. بنابر اين، ‌سازمان عقلاني خود به صورت سازمان‌هاي بيگانه

کننده در مي‌آيند؛ اصول ره‌گشاي عمل و فکر و بمرور زمان احساسات در وجدان فردي

انسان عصر تجديد طلبي مذهبي يا در تفکر مستقل انسان عصر دکارت جايي ندارد. اصول

ره‌گشاي در حقيقت بيگانه و در تضاد با آنچه از لحاظ تاريخي فرديت شناخته شده، است .

بدين ترتيب مبالغه نخواهد بود اگر بگوييم که فرصت تعقل از بيشتر انسان‌هاي معاصر

گرفته شده و در عوض سازمان‌هاي وسيع ديوان‌سالاري بر سرنوشت آنها حاکم شده است.

واقعيت اين است که سلوک عقلي ديگر ملازم استقلال عقلي نيست يعني روش عقلاني نه تنها

نويد بخش آزادي نيست بلکه آزادي را نيز خفه کرده است. جاي شگفتي نيست که در عصر ما

آرمان فرديّت به صورت مسئله‌اي حاد در آمده است. آنچه مطرح است ماهيّت انسان و

تصوري است که از محدوديت‌ها و امکانات او به عنوان انسان داريم. گويي تاريخ هنوز

نتوانسته رسالت کشف محدوديت‌ها و معاني «طبيعت بشري» را به پايان برساند. ما هنوز

به عمق تغييرات رواني انسان عصر جديد دسترسي پيدا نکرده‌ايم. حال سؤال عمده‌اين است

که در ميان انسان‌هاي معاصر آيا آنچه را که ما اصطلاحاً «آدمک بشّاش» مي‌ناميم،

‌ظاهر و شکوفا مي‌شود؟

البته مي‌دانيم که با کمک مواد شيميايي و تلقين‌هاي رواني و از طريق زور و فشارهاي

مداوم مي‌توان انسان را مبدل به انسان‌نما کرد. ولي تعجب در اين است که انسان‌نماها

چگونه مي‌توانند بشّاش و از خود راضي باشند؟‌آيا ممکن است انسان در عين اختگي و

ناتواني احساس رضايت داشته باشد؟ کيفيت و مفهوم اين رضايت چيست؟ ديگر نمي‌توان قبول

کرد که نياز به آزادي و تمايل به انديشه يک منشأ متافيزيکي دارد. امروز بايد بپرسيم

چه عواملي در طبيعت انسان و در شرايط اجتماعي او موجب ظهور انسان‌نماهاي الکي‌خوش

شده است؟ چه عواملي در مقابل آن وجود دارد؟

‌ظهور انسان از خود بيگانه و تمام موضوعاتي که در ماوراء اين ظهور قرار دارد امروز

تمام زندگي فکري جدي ما را تحت تأثير قرار داده است و موجب بي‌قراري فکري ما شده

است. ظهور انسان از خود بيگانه مهمترين موضوع مطالعات مربوط به انسان معاصر را

تشکيل مي‌دهد. به نظر من اين موضوع بيش از هر مسأله‌اي مورد توجه‌ي محقّقان کلاسيک

قرار گرفته است. در عين حال بيش از هر موضوعي ديگر مورد بي‌توجهي دانشمندان معاصر

قرار گرفته و در تعيين آن قصور ورزيده‌اند.

پديده انسان از خود بيگانه در مقاله‌اي تحت عنوان «از خود بيگانگي» توسط کارل مارکس

به نحو بسيار ارزنده‌اي بيان و معرفي شده است. جرج زيمل در مقاله‌ي معروف خود به

نام «مادر شهر» و گراهام والاس در کتابي تحت عنوان «جامعه‌ي بزرگ» ‌به آن اشاره

کرده‌اند. در مفهوم «ماشيني شدن» اريک فرم هم به اين موضوع توجه شده است . ترس از

اينکه از خود بيگانگي انسان عموميّت پيدا کند توجه تمام جامعه‌شناساني که مفاهيمي

از قبيل «منزلت»، «رابطه‌ي قراردادي»، «اجتماع» و «جامعه» را پيشنهاد کرده‌اند، جلب

کرده است. مفهوم انسان از خود بيگانه هم چنين در نظريه‌ي ريسمن تحت عنوان «انسانِ

از خارج هدايت شونده» و مفهوم «اخلاق اجتماعي» وايت ديده مي‌شود. انسان از خود

بيگانه هم چنين مفهوم کليدي رُمان معروف جرج اورول (????) را تشکيل مي‌دهد.

حال اگر به جنبه‌ي مثبت موضوع توجه کنيم مي‌بينيم فرويد با مفهوم «ايد»(Id)، ‌مارکس

با مفهوم آزادي، ‌جورج ميد «من فاعلي» و کارن هورناي با مفهوم «خود به خودي» ‌مدّعي

هستند که انسان از خود بيگانه مي‌تواند سرانجام بر عوامل بيگانه کننده‌ي شرايط خود

مسلط شده و به شناخت موقعيّت راستين خود نائل شود. هم چنين کساني که طرفدار برگشت

به «اجتماعات کوچک» گذشته هستند به غلط تصور مي‌کنند که در اين اجتماعات منسجم علل

از خود بيگانگي انسان معاصر را از ميان برداشت. خلاصه‌ي کلام، ‌اين نظريات و مفاهيم

گوناگون گوياي اين واقعيت است که در مقابل تصور غربي انسان آزاده، انسان از خود

بيگانه قد علم کرده است. بر همين سياق، جامعه‌اي هم که منشأ ظهور انسان‌نماهاي از

خود راضي است با جامعه‌ي آزاد يا به قول ليبرال‌ها جامعه‌ي دموکراتيک در تضاد هست.

به هر حال ظهور انسان از خود بيگانه گوياي مسائلي است که ما امروز براي حصول آزادي

با آن مواجه هستيم. وقتي فقط يک فرد نسبت به شرايطي احساس درماندگي و استيصال کند،

اين يک مشکل شخصي است ولي وقتي افراد بيشتري دچار چنين حالتي هستند طبعاً يک

مسئله‌ي اجتماعي وسيع در ميان است. به همين دليل وجود انسان از خود بيگانه نه تنها

براي افراد بلکه براي دانشمندان علوم اجتماعي نيز به صورت مسئله‌اي درآمده است.

ولي چون هنوز جنبه‌هاي شخصي و اجتماعي انسان از خود بيگانه کاملاً شناخته نشده

بي‌تفاوتي و واخوردگي نسبت به آن هم تأثيرات عميقي در زندگي مردم پيدا کرده است.

حال اگر اين حالت‌هاي ياد شده را از لحاظ سياسي در نظر بگيريم الزاماً مسائل آزادي

انسان مربوط مي‌شود. در عين حال اين حالت‌ها از جمله مسائل عظيمي است که در مقابل

دانشمندان علوم اجتماعي معاصر قرار گرفته است.

از طرفي ماهيت مشکلات و مسائل اجتماعي معاصر هنوز به درستي تعريف و شناخته نشده

است. زيرا لازمه‌ي تشخيص درست آنها آزادي تعقل است که امروز به نحو آشکاري در معرض

يورش و تهاجم قرار گرفته است.? گفتني است که علوم اجتماعي هنوز نتوانسته به طور جدي

مشکلات شخصي و مسائل اجتماعي جامعه‌ي معاصر را تدوين و تفسير نمايند. به عقيده‌ي من

تشخيص و تدوين اين مسائل جزء رسالت راستين علوم اجتماعي کلاسيک به شمار مي‌رود.

? البته مشکلات و موضوعات ناشي از بحران‌هاي عقل و آزادي نمي‌تواند به صورت يک

مسئله‌ي بزرگ تدوين شود. هم چنين براي تفسير يا احياناً اصلاح آنها نمي‌توان تنها

به بررسي مسائل و موضوعات کوچک اکتفا کرد. مسائل اجتماعي ماهيت ساختي داشته و تبين

و تفسير آن بايد در رابطه با شرح حال فردي و ادوار تاريخي صورت بگيرد. فقط در اين

صورت است مي‌توان رابطه‌ي ميان ساخت و شرايط معين را شناخته و به تحليل علّي

پرداخت؛ بيان مجدّد و توضيح اين مسائل در پرتو رسالت علوم اجتماعي امکان پذير است.

رسالت فکري و اخلاقي علوم اجتماعي دلالت بر اين دارد که آزادي و عقل به عنوان

ارزش‌هاي مقدس پايدار خواهد ماند. و بايد از آنها براي تدوين مسائل پيوسته استفاده

کرد. ولي اين رسالت در عين حال رسالت سياسي فرهنگي غربي است. در علوم اجتماعي امروز

بحران‌هاي سياسي و فکري با يکديگر تطابق پيدا کرده‌اند. تجزيه و تحليل‌هاي جدي و

بحران‌هاي سياسي طبعاً بررسي بحران‌هاي فکري را نيز در بر مي‌گيرد. سنت سياسي

ليبراليسم کلاسيک و سوسياليسم کلاسيک هر دو موجب بي‌اعتبار شدن سنّت‌هاي سياسي عمده

شده است. علّت بي‌اعتبار شدن اين سنت‌ها يا عقايد سياسي ناديده گرفتن آزادي‌هاي

فردي و محدود کردن نقش عقل در امور بشري است. تجديد نظر در هدف‌هاي سوسياليستي و

ليبراليستي بايد به نحوي انجام گيرد تا بتواند نويد بخش احياء جامعه‌هايي باشد که

تمام اعضاي آنها داراي تفکر مستقل بوده و بتوانند آزادانه در سازمان جامعه و سرنوشت

خود نقش اساسي داشته باشند.

بايد خاطر نشان کرد که علاقه‌ي خاص دانشمند علوم اجتماعي به ساخت‌هاي اجتماعي ناشي

از اعتقاد او به «جبري بودن» ساخت نيست. ما امکانات و محدوديت‌هاي تصميمات انسان‌ها

را مطالعه مي‌کنيم تا روشن کنيم آنها چگونه مي‌توانند در تاريخ‌ـ‌آفريني جامعهي خود

سهم بيشتري داشته باشند. از طرفي توجه خاصّ ما به تاريخ به اين دليل نيست که آينده

اجتناب‌ناپذير است ‌ـ‌يعني آينده محصول محض گذشته است. انسان موجودي تاريخ آفرين

است و مي‌تواند در آينده‌سازي جامعه‌ي خود نقش اساسي داشته باشد. بررسي و شناخت

تاريخ به ما ياري مي‌دهد تا امکانات گوناگون را شناخته و آزادانه در تحقق آنها

بکوشيم. خلاصه‌ي کلام، دانشمندان علوم اجتماعي ساخت‌هاي اجتماعي و تاريخي را از اين

جهت بررسي مي‌کنند تا بتوانند جريانات عمده را کشف کرده و بر آنها مسلّط شوند. فقط

در اين صورت است که مي‌توانيم امکانات و مفاهيم آزادي بشري را ادراک کنيم.

آزادي اين نيست که هر کس هر چه خواست انجام دهد يا اينکه فرد حق انتخاب امکانات

بيشمار را داشته باشد. آزادي قبل از هر چيز اين است که انسان بتواند فرصت‌ها و

امکانات را در نظر گرفته و سپس از ميان آنها انتخاب کند. بدين ترتيب آزادي فقط در

صورتي امکان‌پذير است که تفکر بشري نقش وسيعتري در امور انساني پيدا کرده باشد.

آينده‌ي بشري فقط يک سلسله متغييرهاي قابل پيش‌بيني نيست. آينده عبارت از تصميماتي

است که از ميان امکانات تاريخي گرفته مي‌شود. ولي امکانات خصلت جبري نداشته و از

قبل معين نشده‌اند. به عقيده‌ي من در عصر حاضر دامنه و قلمرو امکانات تاريخي به

مراتب وسيعتر از گذشته است.

اين واقعيت حائز اهميت است که چه کساني و چگونه در باره‌ي آينده‌ي امور بشري تصميم

مي‌گيرند. از لحاظ سازماني، مسئله‌ي آزادي عبارت از مسئله‌ي مسئوليّت سياسي است. از

لحاظ فکري عبارت از تعيين امکانات آتي امور بشري است. ولي امروز جنبه‌هاي وسيعتر

مسئله‌ي آزادي تنها مربوط به ماهيّت تاريخ و امکانات ساختي تصميم‌گيري تاريخي نيست،

بلکه مربوط به ماهيّت انسان است و اينکه آزادي نمي‌تواند بر اساس «طبيعت اوليه‌ي

انسان» استوار باشد. امروز مسئله‌ي نهايي آزادي، مسئله‌ي «انسان‌نماي از خود راضي»

است. ظهور اين نوع شخصيت‌ها گوياي اين واقعيت است که کليه‌ي افراد بشري خواستار

آزادي نيستند و اينکه تمام افراد مايل و يا قادر نبوده به نيروي عقلي که لازمه‌ي

آزادي است، ‌مجهز شوند.

حال نکته‌ي عمده اين است که تحت چه شرايطي انسان‌ها خواستار آزادي بوده و قابليّت

عمل آزادانه را دارند؟ تحت چه شرايطي انسان‌ها مايل هستند که مسئوليتي را که آزادي

به عهده‌ي آنها گذاشته، صميمانه بپذيرند؟ آيا مي‌توان افراد را وادار کرد که به

صورت انسان‌نماهاي الکي خوش درآيند!

در عصر حاضر به علت تمرکز ابزار فني امکان دارد ذهن انساني همانند يک واقعيت

اجتماعي از لحاظ کيفي و فرهنگي رو به زوال و انحطاط رود. آيا اين امر ناشي از شرايط

از خود بيگانگي و توسعه‌ي سلوک عقلي بدون تفکر و عدم نقش آزادانه‌ي عقل در امور

بشري نيست. ما متأسفانه آن چنان مجذوب ابزار فني شده‌ايم که قادر به تشخيص اين

واقعيت‌ها نيستيم. حتّا کساني که ابزار فني را به وجود آورده يا آنها را مورد

استفاده قرار مي‌دهند کمتر به ماهيّت و تأثيرات آنها واقف هستند. به همين دليل است

که رشد فني را نبايد شاخص پيشرفت فرهنگي و کيفيت انساني دانست.

براي اينکه به تدوين و تنظيم يک مسئله بپردازيم بايد ارزش‌هاي مربوط به آن و هم

چنين عواملي که آن ارزشها را تهديد مي‌کند، بشناسيم. به عقيده‌ي من عواملي که آزادي

و عقل را مورد تهديد و تهاجم قرار داده مهمترين مسائل مربوط به مشکلات شخصي و مسائل

اجتماعي قابل تحقيق به شمار مي‌رود.

ارزش‌هاي موجود در مسئله‌ي فرهنگي فردگرايي، در آرمان انسان عصر رنسانس تجلّي يافت.

ظهور و تسلّط يافتن انسان‌هاي از خود راضي گوياي اين است که اين ايده‌آلهاي عصر

رنسانس مورد تهديد قرار گرفته است.

ارزش‌هاي موجود در مسئله‌ي سياسي تاريخ‌ـ‌آفريني در آرمان انسان خلاق و

تاريخ‌ـ‌آفرين تجسم يافت. اين آرمان امروز از دو سو مورد تهديد قرار گرفته است. از

يک سو رسالت تاريخ آفريني فراموش شده و انسان‌ها خود را تسليم پيشامدها مي‌کنند و

از سوي ديگر تصميمات اساسي توسط رهبراني گرفته مي‌شود که خود را در پيشگاه خلق

مسئول و موظّف نمي‌دانند.

من شخصاً جواب قانع کننده‌اي براي مسئله‌ي عدم احساس مسئوليت سياسي معاصر يا

پديده‌ي سياسي و فرهنگي انسان‌نماي بشّاش ندارم. فقط مي‌دانم که اگر علاقه‌مند به

شناخت اين پديده هستيم بايد مسائل مربوط به آن را به طور جدّي مورد بررسي و تحقيق

قرار دهيم. البته قرار نيست که فقط دانشمندان علوم اجتماعي جامعه‌هاي ثروتمند غربي

با اين مسائل برخورد کنند. اينکه بسياري از آنها از برخورد مستقيم با اين مسائل

برخورد کنند. اينکه بسياري از آنها از برخورد مستقيم با اين مسائل طفره مي‌روند

بزرگترين قصور علمي را در تاريخ بشري مرتکب مي‌شوند

© کپي رايت توسط .:مقاله نت.: بزرگترين بانك مقالات دانشجويي کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به اين سايت و گردآورندگان و نويسندگان مقالات است.)

برداشت مقالات فقط با ذکر منبع امکان پذير است.

/ 1