اخلاق نسبى است يا مطلق (1)
پل روبيژك ترجمه سعيد عدالتنژاد در اين نوشتار، كلمه «اخلاق» به معناى سطحى يا محاورهاى آن، كه اشاره به نوعى آداب و رسوم دارد، به كار نمىرود، بلكه در معناى اصلى و اساسى آن استعمال مىشود. اخلاق را مىتوان به مثابه الگوى رفتارى كه مبتنى بر ارزشهاى مطلق ناظر به خير و خوبى است، توصيف كرد. اما اين توصيف از اخلاق، ما را بلافاصله با مسالهاى كه الآن مورد بحث ماست، مواجه مىسازد. يعنى اين كه آيا، واقعا، اخلاق مطلقى وجود دارد؟ و اگر هست آيا اين بدان معناست كه اخلاق صرفا محصول عوامل اجتماعى و روانشناختى يا عوامل ديگر نيست، بلكه امرى است مستقل از هر چيز ديگرى; يعنى يك واقعيت نهايى، مظهر ارزش مطلقى يعنى مظهر ارزش ذاتىاى كه بايد فىنفسه پذيرفته شود; زيرا اخلاق نمىتواند از اصول اساسىتر ديگرى ناشى شود؟ آيا واقعا مىتوان وجود چنين اخلاقى را مسلم انگاشت؟ براى پاسخگويى به چنين پرسشى، سؤال ديگرى رخ مىنمايد كه بايد ابتدا به آن بپردازيم: به چه طريقى ممكن است درباره امر مطلقى بحث كرد؟ ما در اينجا به قلمرو اعتقادات و داوريهايى پا مىنهيم كه برهانهاى مادى [ناظر به محتوا، در آن] كارگر نيستند و بنابراين مجبوريم به تجارب باطنى اعتماد كنيم. با وجود اين، بسيارى شايد امروزه اكثريت معتقدند كه اخلاق ثابت (مطلق) نيست و همواره تحت نفوذ ارزشها و اعتقادات متفاوت، تغيير مىكند. مطمئنا، به نظر مىرسد كه بافت اجتماعى به دليل فقدان معيارهاى مطلق تحليل مىرود. اما صرف اين كه اين معيارها مطلوب به نظر آيند، دليل كافى براى واقعى بودن آنها نيست. تنها در صورتى مىتوان آنها را پذيرفت كه ما كاملا متقاعد شده باشيم كه آنها در واقع وجود دارند. اما همان طور كه از وصف «اطلاق» به معنى بدون منشا، نهايى و وراى برهان پيداست، به نظر مىرسد كه اين وصف مانع از هر گونه بحثبيشترى باشد. با وجود اين، با استفاده از دو راه مىتوان اين بحث را به طور مؤثر به انجام رساند. راه نخست آن كه تعيين كنيم اخلاق مطلق به چه معنا و متضمن چه مفهومى استبه اين اعتماد كنيم كه اين فرض، اگر درستباشد، در تجربه هر فردى خبر از پاسخى مىدهد كه وجود اخلاق مطلق را تاييد مىكند. اين راه، شيوهاى است كه ما در فصل قبل به كار بستيم. دوم آن كه مىتوانيم به دقت نظريههايى را يا دستكم برخى از مهمترين آنها را كه منكر اخلاق مطلقاند و آن را به عنوان محصولى از عوامل اساسىتر، نسبى مىدانند، بيازماييم تا دريابيم كه آيا چنين نظريههايى، به عنوان حقيقتى تام و تمام (كل حقيقت)، پذيرفتنى هستند يا اين كه جنبههايى از حقيقت را فرو گذاردهاند. اما اگر آنها را اين گونه (خطا) ديديم، باز هم مىكوشيم تا فهم كنيم كه آيا عناصر مفقود در چنين تبيينى مىتوانند با اين ادعا كه اخلاق مطلق وجود دارد، تبيين شوند؟ اين رويهاى است كه بنا دارم در اين فصل دنبال كنم. به همين منظور، مجبوريم در اصطلاح «اخلاق» جرح و تعديل بيشترى اعمال كنيم. اخلاق را نمىتوان به معناى وضع قوانين براى يكايك موقعيتهاى منحصر به فرد دانست; چرا كه در اين صورت مقتضى انطباق با آن موقعيتهاست و آن را از اين رو نسبى خواهد ساخت. بلكه اخلاق قانونى بنيادى است كه ما خود را عاجز از انكار آن مىدانيم و از اين رو مىتواند ما را در اوضاع و احوال مختلف هدايت كند. بنابراين، بايد بين قانون اخلاقى فىنفسه و كاربردهاى آن تمييز قائل شويم; يعنى اين ادعا كه «اخلاق نسبى است» غالبا بر خلط بين اين دو مطلب مبتنى است; براى نمونه، در مثل چنين بحثى اين ايراد همواره وجود دارد كه مذهب مسيحيت، گرفتن تنها يك همسر را اجازه مىدهد، در حالى كه مذهب اسلام چهار همسر را. اين مثالى است كه در ظاهر اثبات مىكند كه اخلاق مبتنى بر اعتقادات است. اما مساله تعدد زوجات وابسته به اخلاق، به آن معنايى كه ما اين كلمه را به كار مىبريم، نيست. تنها هنگامى كه بپرسيم شوهر چگونه با همسر يا همسرانش رفتار كند، مساله اخلاقى خواهد بود و در حوزه اخلاق حقيقى وارد شده است. سر و كار ما نه با كاربرد اخلاقياتى است كه طبيعتا وابسته به شرايط بيرونى است، و نه با ناكامى انسانى كه بر اساس اعتقاداتش زندگى مىكند; بلكه ما با اخلاق فىنفسه سر و كار داريم. براى آن كه بحث از اين اخلاق بنيادى ممكن باشد، بايد اصول عمده اگزيستانسياليسم به كار گرفته شود يعنى تجربهاى كه، چونان شاهد و گواه، بايد به آن اعتراف كرد. بايد تا آنجا كه ممكن است صادقانه، هر ادعايى را درباره اخلاق در پرتو تجربه وجودى خودمان بيازماييم. در اين راه چاره نهايى، چنين آزمايشى بايد درونى (انفسى) باشد يعنى بايد اخلاق، تحت تاثير خصوصيات شخصيتى ما باشد. اما ملاحظاتى چند وجود دارد كه بايد مد نظر داشت تا از هگذر آن مطمئن شد كه چندان تحت تاثير تمايلات يا پيشداوريهاى شخصى خود نيستيم; ملاحظاتى كه به ما در ايجاد «شيوه باطنى» (2) كمك مىكند و از همين جا، اين جنبههاى شخصيتى ما، كه ويژگيهاى اصيل و انسانىاند و همه انسانها در آن سهيماند، آشكار مىشود. 1. زمانى كه با نظريههاى راجع به اخلاق مواجه مىشويم، چنين پرسشى سزاوار است: آيا واقعا، من خودم را در اين نظريهها مىشناسم؟ همه اين نظريهها مدعىاند كه از واقعياتى بحث مىكنند كه بايد [آنها را] در درون خودم تجربه كنم; انديشيدن درباره تجربه واقعى خودم به من كمك مىكند تا از تفكرات انتزاعى كه ديدگاههاى مرا ابطال مىكند و لذا، بتدريج، تجربه بعدى مرا نيز تحت تاثير قرار مىدهد، دورى كنيم. قبلا خاطرنشان كرديم كه انسان چگونه عميقا تحت تاثير تصوراتى است كه درباره خودش دارد (3) ، بنابراين، سؤال از چنين مسالهاى ضرورى است. موجه بودن اين پرسش را مىتوان هنگام مقايسه امكان بحث اخلاقى با امكان بحث دينى لحاظ كرد. همانگونه كه قبلا گفتهام (4) ، اخلاق غالبا آن جنبه از دين دانسته مىشود كه مىتواند مورد بحث قرار گيرد; بدين معنا كه مىتوان از آن، بدون رجوع به دين بحث كرد. وقتى كه من دستور اخلاقى شايستهاى را بيان مىكنم، مانند اين كه «تو بايد همسايهات را همچون خودت دوستبدارى»، مىتوانم اميدوار باشم كه هر شخصى حتى اگر از اين جمله تنفر هم داشته باشد يا منكر آن بنمايد، در وجود باطنى خود به اين فرمان پاسخ مىگويد و احساس مىكند كه دستور باارزشى است. چنين پاسخ عامى را نمىتوان نسبتبه گزارههاى دينى انتظار داشت، همچون ايمان مستلزم عمل بدان است، حتى اين ادعا كه خدا وجود دارد، بدون چنين عملى ممكن استبىمعنا باشد. اين تفاوت بين اخلاق و دين، احتمالا تبيين مىكند كه چرا مقتضيات اخلاقى اديان بزرگ يهوديت، مسيحيت، بودائيسم، آيين كنفوسيوس و توئيسم بسيار شبيه به يكديگرند، حال آن كه خود اين اديان به طور قابل توجهى با يكديگر اختلاف دارند. هم اخلاق و هم دين فراتر از قلمرو برهانهاى مادىاند; اما فقط با اخلاق، آيا حق دارم فرض كنم كه تجاربم مشروط بر آن كه به طور مناسبى صورتبندى و آزمون شود به كار هركس مىآيد و متضمن شناختى است كه از اعتبار عام برخوردار استيا خير. يك بحث دينى بايد كمتر به روش مستقيم صورت پذيرد، در حالى كه در مورد اخلاق، طرح مساله به طور مستقيم ضرورت مىيابد. 2. آخرين صورت امر تنجيزى كانت، آزمونى ديگر در اختيار ما مىنهد: «در رفتار شخصىات و نيز با ديگران آنچنان باش كه از انسانيتبهره بردهاى; يعنى دائما انسانيت هدف باشد نه فقط وسيله». اين آزمون، بويژه، در جامعه پيچيده ما امر مهمى است و غالبا چارهاى نيست كه با انسانها در بافتخاصى مثلا در سرشمارى جمعيت، يا به عنوان توليدكننده كالا به شكل جمعى يا ابزارى برخورد شود. با وجود اين، اين آزمون به طور مكرر و تقريبا به صورت طبيعى و بدون در نظر گرفتن اين كه آيا انسانيت انسان [در آن] دخيل است، به عمل درآمده است (و با همه اين حرفها به آسانى نمىتوان از آن صرفنظر كرد). بنابراين، ما بايد دائما به خودمان گوشزد كنيم كه برخورد صرفا ابزارى با انسان، اساسا خطاست. اين موضوع ما را در شناخت نه تنها جايى كه ما دچار اشتباه مىشويم، بلكه جايى كه ديگران و ديگر نظريهها نيز در باب اخلاق اشتباه مىكنند، يارى مىكند. اين امر تنجيزى، اين نكته را نيز دربر دارد كه اين مثل «هدف وسيله را توجيه مىكند» اساسا امرى غير اخلاقى است. علاوه بر اين، نمىتوان طبق اين گفته، كاملا از عمل اجتناب كرد; گاهگاهى [اين عمل] ممكن استبه عمل خيرى هم رهنمون باشد. همچون وقتى كه دروغى مىگوييم تا موجبات درد و رنج ديگرى را فراهم نكنيم. با وجود اين، از نظر اخلاقى صرف، حتى بلندترين هدفها نمىتواند وسيله زشت و بد را توجيه كند; زيرا بد همواره بد است و فرق نمىكند كه با چه هدفى صورت مىگيرد. اگر ما به تجربه رجوع كنيم، از نظر عملى مىتوانيم بفهميم كه چرا [اين امر] تا اين اندازه اهميت دارد. اين ابزارهايند كه ما در عمل تجربه مىكنيم و با آنها قيافه و مد عوض مىكنيم; اما هدف دور از دسترس است و شايد هرگز دستيافتنى نباشد و از اين جهت ممكن است نسبتبه اعمال ما، امرى كاملا غير اساسى (كم اهميت) به حساب آيد. بنابراين، وسيله امرى مهمتر از هدف از آب درمىآيد و اگر بد انتخاب شود حتى برترين هدفها را ضايع مىكند. نقص ما انسانها ممكن است ما را در مقام انتخاب يكى از دو بدى، به برگزيدن آن يك كه كمتر بد است مجبور سازد، اما تنها در صورتى مىتوان اميدوار بود كه اخلاق دوباره رواج خواهد گرفت كه ما از اين واقعيت آگاه باشيم كه آن ابزارها بدند. 3. تمايزگذارى ميان «خوب» و «حق»، به نكته اخير وضوح بيشترى خواهد بخشيد و كمك بيشترى خواهد بود. اين تمايز نمىتواند يك بار و براى هميشه ايجاد شود; زيرا هر دو مفهوم فقط در موارد خاصى و نه به صورت عام تعريف مىشوند. با وجود اين، در همان موارد خاص، اختلافشان روشن است. تنبيه كودك ممكن استبرحق باشد، اما آيا خوب هم هست؟ بسيارى از مردم مىگويند: به دار آويختن قاتل حق است، اما [تنها] معدودى معتقدند كه دار زدن فىنفسه عمل خوبى است. از سوى ديگر، ممكن استيك عمل خوب باشد اما كاملا برحق نباشد. همانگونه كه در مثال قبل گفتيم اگر كسى براى اين كه ديگرى را به درد و رنج نيندازد، دروغ بگويد عملش خوب است. اما كاملا برحق نيست. آگاهى از اين تمايز بين خوب و حق، بر حساسيت ما فزونى، و به توجهمان حدت خواهد بخشيد; و اين مساله در قلمرو ارزشها بيشترين اهميت را دارد. زيرا در آنجا تعريفها و قوانين شسته و رفتهاى را نمىتوان پيدا كرد كه نسبتبه هر مورد و موقعيتى كارگر باشند; و از اين رو خواهيم ديد كه حتى پايبنديهاى متعارض مثلا ميان تقاضاهاى خانوادگى و وظايف ملى يك شخص قابل اجتناب نيست. اما [به هر حال] بايد به استنباطهاى خود رو كنم و تصميماتى بگيرم; عمل من فقط در صورتى اخلاقى است كه آنچه را خوب است عمل كنم، از آن روى كه من، خود، آن را خوب تشخيص مىدهم. بنابراين، بايد درك خود را از ارزشها تحول بخشم و همه تمايزهاى روشنتر به اين غايت منسوب خواهد بود. آنچه داراى اهميت است، نه تعريف بلكه توضيحى است كه از واكنش فورى من در برابر يك موقعيتخاص ارائه مىشود. 4. اگر اخلاق مطلق را كنار مىزنيم، بايستى از آنچه طردش مىكنيم آگاه باشيم. اخلاق مطلق را نبايد از آزادى اراده آزادى انتخاب، تصميم و عمل جدا انگاشت; و اين چيزى است كه اگر انكار شود ساير امور نيز زير سؤال مىرود. بارى، اگر ما در تصميمگيرى آزاد نباشيم، مسئوليتى نخواهيم داشتيعنى در اين صورت، مسئوليت از ميان مىرود و وجدان معناى خود را از دست مىدهد و از اينجاست كه اساس اعتماد بين اشخاص، رختبرمىبندد. مفاهيم «خير» و «شر» معناى كامل خود را از دست مىدهند; و چون از آن پس منجر به هيچ عملى نمىشوند در عمل به اصطلاحاتى شبه زيباشناختى تبديل مىگردند يعنى بحث از برتريها، بحث از الگوهاى انتخاب خودسرانه، و بحث از داوريهاى فارغبالانه، كه هيچ يك الزامآور نيستند، جايگزين بحث اخلاق مىشود. در اين صورت، گزاره «اين عمل خوب است» معنايى بيش از اين نخواهد داشت كه «من اين عمل را دوست دارم» همان گونه كه ممكن است فردى بگويد «من اين منظره را دوست دارم»; و [در نتيجه،] همه بحثهاى اخلاقى بىمعنا خواهد شد. ما قبلا گفتهايم كه مطلوب بودن اخلاق مطلق، به هيچ روى دليل بر وجود آن نيست; اما شناخت پيامدهاى رد چنين اخلاقى، اين فايده را در بر دارد كه دريابيم كه در مقام تصميمگيرى در باب ماهيت اخلاق، قول به نسبيت اخلاق براى ما به چه قيمتى تمام خواهد شد. با در نظر گرفتن چنين ملاحظاتى، اينك به بحث در باب برخى نظريههاى اخلاقى مىپردازم، كه مىكوشند اخلاق نسبى (يعنى اخلاقى را كه وابسته به چيز ديگرى است) اثبات كنند. اما ، براى پرهيز از هر گونه بدفهمى مايلم تاكيد كنم كه قصد رد همه اين نظريهها را به طور كلى ندارم، بلكه [معتقدم كه] برخى از آنها متضمن عناصر مهمى هستند كه قابل توجيه و مهمند; اين نظريهها در تفكيك امور واقعا اخلاقى از غير آن، به ما كمك مىكنند. سر و كار من با اين مساله است كه آيا اين نظريهها جنبههايى از اخلاق را ناديده گرفته اند يا نه، و با اين شيوه بر آنم تا شكافى را كه اخلاق مطلق به طور مناسبى در آن جاى گرفته است، نشان دهم. كماهميتترين اين نظريهها، نظريه زيستشناختى اخلاقى است. در نظر زيستشناسى امروز، معيار هماهنگى با راز بقاست. بنابراين، اخلاق به هيچ روى مطلق نيستيا هرگز از راه وجدان القا نمىشود; در ظاهر وسيلهاى است كه با ايجاد انتخاب طبيعى، در جهت افزايش اين هماهنگى با غريزه به كار مىآيد. براى مثال، از طريق ايجاد غريزه طبيعى حتى در انتخابهاى طبيعى خلايق، افراد اصلح انتخاب مىشوند. از اين رو، انسان اخلاقى در معناى زيستشناختى بايد انسان اصلح باشد. با اين حال، اخلاق در بسيارى از جنبهها در برابر بقاى حيات، در مخاطره است دوست داشتن دشمن، يا در اختيار گذاشتن طرف ديگر صورت در برابر او، بدون شك از جمله عالىترين نيازهاى اخلاقى و تبلور بىشائبهترين اخلاقياتى است كه ما بدان دستيافتهايم، كه بايد حتى به قيمت از كف دادن جان، از آنها متابعت كرد. اين نوع قدرت غير از قدرتى است كه براى بقا در منازعه مرگ و حيات لازم است; منازعهاى كه مطمئنا با بيرحمى بهتر تقويت و كمك مىشود. براى اين شيوه، نشاط روحى ضرورىتر است تا اخلاق. بيشتر دستورهاى اخلاقى محتاج بازنگرى فوقالعاده دشواىاند تا بتوان آنها را با اصول داروينيسم، با هر تقديرى از آن، سازگار ساخت. در واقع، بندرت چيزى از ويژگيهاى اخلاقى پيشنهادى باقى مىماند. نيچه نشان داده است «اخلاق جديد»ى كه مورد نياز است، درست ضد آن چيزى است كه ما اخلاق مىناميم. بنابراين، نيازى به بحثبيشتر درباره اين نظريه نيست. (5) از جمله نظريههاى با اهميت و عظمتبيشتر، نظريه جامعهشناختى اخلاقى است. اين نظريه مدعى است كه «خير» ارزش مطلقى نيست، اما آن چيزى است كه براى جامعه خوب است و از اين رو تحت تاثير جامعه ايجاد مىشود. مطمئنا حقيقتبيشترى در اين نظريه وجود دارد; اخلاق به اجتماعى شدن ما، كه به هنگام تولد فاقد آن بودهايم، كمك مىكند. فهم نتايج تاثيرات اجتماعى به ما كمك مىكند تا آسانتر «كاربرد» اخلاق را از اخلاق «فى نفسه» تفكيك كنيم. اما اگر آن را از ديدگاه اجتماعى لحاظ كنيم، نكته بسيار تعجبانگيزى در تحول اخلاق وجود دارد. پيشرفتهاى عمده ما در شناخت «خير» مديون انسانهايى است كه بر ضد جامعه شورش كردند و جامعه، آنها را مورد حمله يا اعدام قرار داد. قوم موسى او را هنگامى كه با ده فرمان اخلاقى به سوى آنها آمد، با عصبانيت رد كردند; سقراط به برداشت جديدى از خير اشاره كرد: خير همان است كه شخص آن را حق مىداند، اما او به قتل رسيد و [نيز] مسيح بر دار شد. اگر اخلاق فقط مبتنى بر نيازهاى جامعه است، چگونه اين واقعيتها قابل فهمند؟ سقراط فيلسوف بود و بنابراين سرنوشت او را مىتوان براحتى تمام در قالب منازعات فلسفى [آن روزگار] فهم كرد; اما عجبا كه از ديدگاه اجتماعى، حق به كسانى داده شد كه وى را به چوبه دار سپردند. اين ادعا كه اخلاقى وجود داشت كه نه فقط براى شهروندان آتن، كه براى هر انسانى و [نيز] براى بردهها، مثل ديگران ارزشمند بود، به طور عمده براى دولتشهرهاى يونان، مخاطرهآميز بود. چنين ادعايى مسلم بود كه بتدريج انسجام اين جامعه خاص را تحليل مىبرد و فقدان اين انسجام، بدون شك در تخريب دولتشهر، نقش خود را ايفا مىكند. با وجود اين، امروزه مىتوان گفت كه از نظر اخلاقى سقراط بر حق بوده و نقش اساسى در شناخت ما از خوبيها داشته است و از اين لحاظ كسانى كه وى را تحت پيگرد قانونى قرار دادند بر خطا بودهاند. اما اين سخن گامى است در جهت اثبات مطلق بودن اخلاق; زيرا جوامع در حال تغيير و تحولند و اخلاق گذشتگان اگر قرار بود فقط ثمره جامعه خاصى كه از بين رفته است، باشد، نمىتوانستبراى ما معتبر و باارزش باشد. اگر چيز مطلقى در كار نباشد كه براى همه نسلها و همه انسانها به يكسان باقى بماند، نمىتوانيم بگوييم كه سقراط برحق بود; فقط مىتوان درباره او، در يك بافت تاريخى، به عنوان يك شخصيت مهم تاريخى داورى كرد. اين جامعه نيست كه با اشاره به فراسوى خود، اخلاقى برتر ايجاد مىكند، بلكه برعكس، اخلاق برتر غالبا در تضاد با جامعه توسط مردانى چون موسى، سقراط، مسيح يا كشيشان بعد از او، سنتشكنان، اصلاح طلبان و فيلسوفانى كه در مخالفتبا جامعه مىكوشيدهاند، ايجاد شده است. برخى از اين رادمردان حتى زندگى خويش را قربانى كردهاند تا نگرشى اخلاقىتر بسازند و همواره اين اخلاق برتر است كه جامعه را بتدريج دگرگون مىكند. زيرا همين كه اطلاق چيزى خوشايند باشد، مىتواند در همه اوضاع و احوال به عنوان موضوعى برحق شناخته شود. از اين گذشته، بازنگريهاى دشوارى براى وفق دادن نظريه جامعهشناختى با واقعيتها مورد نياز است. براى ارائه يك مثال از چگونگى اين تفسيرها، مىتوان تفسير دوركيم را مد نظر داشت; دوركيم كه روانشناس تا حدى مهمى است، اظهار مىدارد كه جامعه تصور ناخودآگاهى از خير دارد كه در مرحله آتى تحولش مورد نياز است. اين تصور ابتدا صرفا براى افراد بىنظيرى، مثل سقراط، آگاهانه مىشود، اما جامعه هنوز تصور ناخودآگاهانهاى از آن دارد و با اين افراد، به عنوان دشمن خود، برخورد مىكند. با وجود اين، فرد آگاه تصور خويش را در معرض افكار عمومى قرار مىدهد و بدين طريق جامعه را از نياز واقعى به آن آگاه مىكند، به طورى كه بعد از آزار او يا كشته شدنش، جامعه اين تلقى او را مىپذيرد. آيا واقعا مىتوان اين شخصيتسازى جامعه را باور كرد؟ چنين مىنمايد كه آشتى دادن واقعيتهايى كه مىشناسيم، با آگاهى ناخودآگاه جامعه از آينده خويش، بسيار دشوارتر است از آشتى دادن اين واقعيات با اخلاق مطلقى كه در نظر است اين تبيين جايگزين آن شود. با اين همه، اخلاق اساسا فردى است. هيچ حكمى (6) خطاب به جامعه وجود ندارد كه جامعه اين يا آن را انجام دهد نقش «تو» [در اين گونه خطابات] اساسى است، با وجود اين، اگر از فرد خواسته شده است و فرد مورد خطاب است، اين واقعيت كه افراد بىنظيرى قبل از ديگران به اين درخواست پاسخ گويند و بر ضد جامعه بشورند، امرى شگفتانگيز به نظر نمىرسد. مطمئنا تعليم و تربيت و تنبيه، كه از سوى نظريه جامعهشناختى مورد تاكيد است، داراى تاثير عظيمى است، اما آنها بر ارزشها مبتنىاند; يعنى اعتقادات اخلاقى بايد بر اين كه انتخاب چه چيزى موجب تنبيه است، مقدم شود. همين معنا در مورد اجراى عدالت نيز صادق است. هدف عدالت اجراى آن چيزى است كه حق تشخيص داده شده است و اگرچه آداب و رسوم و پيشداوريها بتدريج دخالت مىكنند و شايد حتى حاكم شوند، ليكن عدالت هميشه در پرتو شناخت اخلاقى ما بازبينى مىشود. به علاوه، استقلال اخلاق از جامعه را نيز مىتوان از اين طريق فهم كرد كه اگر جامعه صرفا با ملاحظات مادى و نيازهاى اجتماعى راهنمايى شود، در اين صورت، اخلاق پرورش نمىيابد و جاى خود را به محركها يا فشارها مىدهد. ما امروزه مىتوانيم ارزشگذارى كنيم كه چقدر اهميت داشت اگر افراد براى ارتقاى سطح اخلاق، يك بار ديگر بر ضد جامعه قيام مىكردند. قطعا اگر چنين كنند آنها دشمنان جامعه تلقى مىشوند. مثلا توصيههاى «موعظه بر فراز كوه» (7) ، گرچه ما در برابر آن به ظاهر وانمود مىكنيم كه قبول داريم (در ظاهر از آنها دم مىزنيم)، هنوز تا حد پذيرفته شدن در مسائل سياسى، بسيار فاصله دارد. گروهى ديگر از نظريهها بر روانشناسى مبتنىاند. شكى نيست كه در بين اين نظريهها نيز حقايق معتنابهى وجود دارد كه مىتواند به وضوح زمينه كار كمك كند. ما تا حد زيادى محصول فرآيندهايى هستيم كه روانشناسى توضيح مىدهد. بسيارى از رفتارهاى انسانى تحتسيطره حوادثى است كه در گذشته رخ داده و ديگر قابل تغيير نيست. كشف ضمير ناخودآگاه حاكى از عاملى واقعى و قدرتمند است; اما روانشناسى به دنبال نوعى يقين است كه ما در فيزيك سراغ داريم. آرمانش اين است كه نشان دهد ما همگى تحتسيطره تجارب گذشتهاى هستيم كه هيچ دخالتى در آنها نداشتهايم و تحت تاثير عواملى هستيم كه مىتواند رفتار ما را به صورت على يا آمارى تبيين كند و هيچ جايى براى تصميمهاى آزاد ما نمىگذارد. اين اعتقاد، همواره اخلاق را نسبى مىنماياند. آيا مىتوان آن را به عنوان كل حقيقت پذيرفت؟ ما قبلا چند بار درباره چشمانداز روانشناسى بحث كردهايم، (8) به طورى كه نيازى به ورود دوباره به اين بحث نيست. روانشناسى با اين كه ما چگونه فكر مىكنيم، احساس مىكنيم، و عمل و عكسالعمل نشان مىدهيم سر و كار دارد، ولى با مفاهيم اساسىاى كه ما به كار مىبريم كارى ندارد; روانشناسى چگونگى كاربرد و عدم كاربرد ارزشها را تبيين مىكند، نه خود ارزشها را. روانشناسى فرآيندهاى داورى را دنبال مىكند، اما نه ميزانهايى را كه داوريهاى ما بر آن مبتنى است. بنابراين، گرچه روانشناسى مىتواند زمانى را كه ما آزادانه عمل نمىكنيم نشان دهد، اما قادر نيست چيزى در باب آزادى (اختيار) فىنفسه بگويد. در باب اخلاق، به طور واضح، چيزى بيشتر از آنچه شيوههاى روانشناختى كشف مىكنند، وجود دارد. اساسا، روانشناسى است كه ما را بر آن مىدارد تا اصطلاحات «خير» و «شر» را در معناى «زيبا» و «زشت» به كار ببريم; يعنى همچون ناظرى بىطرف به شيوه زيبايىشناسى ظاهرىاى كه قبلا متذكر شدهايم. اما تجربه احساس مسئوليت نسبتبه اعمال ما، با قاطعيت اثبات مىكند كه اين نگرش در سطح اخلاقى وافى به مقصود نيست. علاوه بر اين، تاكيد مكررى وجود دارد كه اخلاق، صرفا نوعى آداب و رسوم است و به همين خاطر، بسته به دوره مليت، جغرافيا و حتى آب و هوا، پيوسته در حال تغيير و تحول است. در مورد كاربرد و تدوين اخلاق، اين سخن درست است; اما سبتبه اخلاق فىنفسه چطور؟ بايد اعتراف كنم كه هرگز كاملا نتوانستهام اين ادعا را فهم كنم. عمده توصيههاى اخلاقى واقعيتى دارند كه اساسا بندرت قابل تغييرند و كمتر از هر چيز ديگرى تغيير مىكنند. مثلا اگر ما بافت تاريخى ده فرمان موسى يا موعظه بر فراز كوه را ملاحظه كنيم، مىبينيم كه دولتها و ملتهايى كه در اين دو زمان با يهوديان مرتبط بودند، در تاريخ كاملا نابود شدهاند; آن كشورها به كلى دگرگون شدند، دشتهاى حاصلخيز به بيابانهايى خشك و بىآب و علف بدل گرديدند و جنگلها به بيابان سنگلاخ تبديل شدند، آب و هوا نيز تغيير كرد; اما عملا تنها چيزى كه باقى ماند همين احكام معدودى بود كه بيانگر توصيههاى اخلاقى است. (9) اين فرمانها به تنهايى هنوز در ذات خويش ارزشمندند يعنى كماكان زندهاند و از تاثير واقعى در زندگى ما برخوردارند. در مقابل، روشها و ديدگاههاى علومى كه ما آنها را به عنوان علوم بسيار قابل اعتمادتر مىشناسيم، از آن زمان دستخوش تغييرات بسيارى شدهاند و هر تغييرى باعثبىاعتبارى نظريههاى قبلى شده است. پايدارى و استوارى اخلاق به اندازه هر چيز ديگرى است كه بتوانيم آن را بخشى از تاريخ انسانى تصور كنيم. همان طور كه انسان در يك سير تاريخى رشد مىكند، به نظر مىرسد كه اخلاق نيز در ابتدا با اوضاع و احوال تاريخى مختلف تحول مىيابد. بعيد به نظر مىرسد كه در زمانهاى اوليه و در جوامع ابتدايى، اخلاق به آن شكلى كه ما از آن صحبت مىكنيم وجود داشته باشد. با وجود اين، واقعيتشگفتانگيز اين نيست كه اخلاق در ابتدا به همان شيوه چيزهاى ديگر تحول مىيابد، بلكه شگفتانگيز آن كه در هر زمان و در هر مكان كه مرحله خاصى از تحول دستيافتنى بوده است، اخلاق، به طور تصادفى، تداوم يافته است. اين امر در يهوديتبا ده فرمان [موسى]، و پيامبران بعد از او تحقق پيدا كرد; در يونان با فلاسفه، از سقراط به بعد; و در مسيحيت، بودائيسم، آيين كنفوسيوس و تائوئيسم نيز تحقق پيدا كرد. از آن هنگام به بعد دستاوردهاى اخلاقى ايستا ماندهاند، در صورتى كه تقريبا هر چيز ديگرى در فرآيند تغيير بوده است. آيا اين نشان نمىدهد كه امر واقعىاى كشف شده است كه لزوما متعلق به ماهيت انسان است و با آداب و رسوم صرف متفاوت است؟ و از اين بالاتر اين كه، مقتضيات اخلاقى مذاهب بزرگ، بسيار شبيه يكديگرند، با اين كه در زمان پيدايش در كشورهاى مختلف نمىتوانستند از يكديگر تاثير پذيرند. در واقع، با وجود تغييرات در تفسير و كاربردهاى اخلاق، پايدارى آن چشمگير است. برابرى اخلاق با آداب و رسوم نيز بدين معناست كه مسائل اخلاقى را مىتوان با راى اكثريت فيصله داد. اگر اخلاق صرفا آن چيزى بود كه در آداب و رسوم يك ملت هست، اكثريت آن ملت مىتوانستند به طور موثقى تكليف رفتارهاى اخلاقى را از غير آن مشخص كنند. اين ديويد هيوم بود كه ادعا كرد رفتارها بر صوابند، وقتى كه در ميان اكثريت نوع بشر احساس رضايت اخلاقى را برانگيزانند. اما سخن دبليو لىلى (10) در رد هيوم قانعكنندهتر است كه مىگويد: «مطمئنا مواردى هست كه يك فرد داورى مىكند كه عملى بر صواب است، با اين كه مىداند اكثريت نوع بشر و اكثريت افراد هر گروهى از آن كار متنفرند و از آن احساس نارضايتى اخلاقى مىكنند. يكى از بارزترين نمودهاى شخصيتى وجدان فردى آن است كه فرد، احكام اخلاقى مغاير با آراء اكثريت گروهى كه بدان متعلق است، صادر كند.» و ما ديدهايم كه افرادى مثل سقراط، مىتوانند اين كار را بكنند و برحق باشند، حتى اگر بر ضد اكثريت قاطع باشد. اقليت و اكثريت مهم تلقى نمىشود، آنچه مهم است اطمينان باطنى است. زيرا امر مطلق براى همه انسانها و نسلها ثابت است. بنابراين، وقتى كه فردى اين امر ثابت را دريافت، شناخت او نسبتبه آن بتدريج عميق و نهادينه مىشود. بنابراين، مسائل اخلاقى را نمىتوان با تعداد [نفرات] حل و فصل كرد. گروه ديگرى از نظريهها مىكوشند تا به طور مستقيم از راه فلسفى صرف، نظريه نسبيت اخلاقى را بنا كنند. اين كوشش در شكلهاى بسيار مختلفى قابل طرح است، اما در نهايت اين نظريه همواره مىخواهد نشان دهد كه يك راه و رسم اخلاقى، همان قدر كم توجيهپذير است كه راه و رسمهاى ديگر; يعنى اگر ما يكى را بر ديگرى ترجيح مىدهيم، صرفا امرى ذوقى است. راه و رسم قبيلهاى كه آدمخوارى را تجويز مىكند، همانقدر مستدل يا بىپايه است كه اخلاق مسيحى يا مكتب رواقيون رومى. برتراند راسل (11) معتقد است كه آموزشهاى نيچه را با دلايل فلسفى نمىتوان رد كرد. زيرا نظريه او «به طور ذاتى، خود هماهنگ است»; (12) او صرفا محق است كه بگويد از آن تنفر دارد.ما يقينا مىتوانيم بر اين عبارت تاكيد كنيم; اما آيا آن درست است؟ آيا واقعا، به لحاظ فلسفى، نمىتوان به طور قاطع نشان داد كه ارزشهاى «آدمهاى حيوان صفت» (13) در برابر محبت مسيحايى بر خطاست؟ اين نظريهها به طور عمده در درون پوزيتيويسم منطقى ايجاد شدهاند و ظاهرا با افول اين مكتب، امروزه، ارزش بسيار كمترى از زمان پيدايش خود دارند. اما چند نكته هست كه ارزش بحث كردن را دارد. زيرا اينها نشان مىدهد كه هر نظريهاى كه مىكوشد اخلاق نسبى درست كند، چه لوازمى در بر دارد. درست است كه اگر اخلاق به صرف اوضاع و احوال بيرونى وابسته باشد، بدترين راه و رسم قبيلهاى واقعا همان قدر توجيهپذير است كه راه و رسم ديگر. اعتراض اصلى به اين گونه سخنان روشن است: اينها شعور انسانى را دست كم گرفتهاند. اگر اينها صرفا امرى ذوقىاند، ديگر نمىتوان به طور معنادارى از آنها بحث كرد، در حالى كه اين نظريهها مورد بحث قرار مىگيرند و به طور واضح مىتوانند و بايد هم مورد بحث قرار گيرند. پوزيتيويستهاى منطقى گفتهاند كه همه داوريهاى ارزشى شبيه به اين گزاره است: «من چاى شكر دوست دارم»، كه بايد بدون هر گونه بحثى آن را پذيرفت. اما اين تنها نوع خاصى از داوريهاى ارزشى است; گزارههاى اخلاقىاى وجود دارد كه كاملا با اين مثال متفاوتند. اگر مساله كاملا مهم «چه بايد كرد؟» قابل بحث و بررسى نباشد، در اين صورت فلسفه بايد از خود سلب مسئوليت كند، پارهاى از اين استدلالها كه چرا چنين سلب مسئوليتى غير ضرورى است. از اهميت عامى برخوردار است. نخست آن كه دوستى و تنفر كه غالبا در اين بافت مورد توجه است لزوما همان داوريهاى ارزشى نيست. ممكن است ما از تنبيه كودك متنفر باشيم و با وجود اين، آن را تاييد كنيم; تفاوتى كه مىتواند آگاهى ما را به همان اندازه تفاوت بين «خير» و «حق»ى كه قبلا گفتيم، افزايش دهد. در واقع مقتضيات اخلاقى همواره آنقدر طاقتفرساست كه نمىتوان آنها را دوست داشت; به همين دليل است كه بندرت از آنها اطاعت مىشود. با وجود اين، اين نيز خطاست كه، همچون كانت، معتقد شويم كه صرف انجام وظيفه فردى مشروط بر آن كه با زحمت و برخلاف تمايلات فردى انجام شده باشد در خور تحسين است; گاهى ممكن است انجام وظيفه، هم در خور تحسين و هم خوشايند باشد. ما بايد بياموزيم كه انواع مختلف احساسات را از يكديگر تفكيك كنيم; دوستيها و نفرتها به طور واضح بايد از اميال اخلاقى جدا شوند. چنين تمايزاتى غالبا سخت، اما امكانپذيرند. براى نمونه، در تجربه عملى مىتوان احساس مسئوليت در برابر شخصى را از احساس مجذوبيت از ناحيه شخصى، تفكيك كرد. ويژگى جذاب شهوت از ويژگى جذاب وجدان متفاوت است. به جاى فروكاستن تفاوت اخلاق با جستجوى مشابهتهاى ظاهرى خواه جامعهشناختى، روانشناختى و يا صرفا منطقى بايد بر ويژگيهاى خاص اخلاق متمركز شويم. از آنجا كه ما در اينجا با احساسات سر و كار داريم (ما به طور دقيق از اين احساس مسئوليتسخن مىگوييم و تشخيص اين كه واكنشهاى وجدان قابل دركند) ضرورى است كه حساسيتخود را به كمك چنين تمايزاتى، افزايش دهيم. دومين اعتراض، مبتنى بر اين واقعيت است كه اين تفاوتهاى اساسى بين گزارههاى ترجيحى و گزارههاى اخلاقى قابل كشف و بحث و بررسى است. مثلا اين واقعيت كه ترجيح رنگهاى خاصى صرفا امرى ذوقى است: اگر فردى كراوات يا پيراهن قرمزى را ترجيح دهد و ديگرى آبى آن را، مادام كه با هماهنگى ديگر رنگها ناهماهنگ نباشد، جاى هيچ بحثى ندارد. اما نمىتوان گفت كه دروغگويى هميشه بهتر از راست گويى است: البته در مواردى بسيار ويژه اينطور است، اما نمىتوان آن را به صورت يك اصل اخلاقى درآورد. همچنان كه جنايتى را غير اخلاقى دانستن، امرى صرفا ذوقى، يعنى [ناشى از] تامل درونى محض، نيست. برخى از داوريهاى ارزشى مبتنى بر ذوق يا ترجيحات فردى است، اما داوريهاى اخلاقى اين گونه نيست. زيرا آنها را نه مىتوان وارونه كرد و نه دو ديدگاه متضاد مىتواند درباره آنها درستباشد و از اين رو ما مىتوانيم با بحث كردن معرفتخويش را بالا ببريم. بنابراين شكگرايى مطلق كه غالبا در اين بافتحمايت مىشود واقعا قابل دفاع نيست. چنين شكگرايىاى بدين معناست كه ديدگاه اخلاقى هر فرد، كاملا شخصى است; زيرا مفاهيم «حق» و «خير» را نمىتوان تعريف كرد; چرا كه هر كسى هنگام كاربرد آنها چيزى را قصد مىكند و هيچ تصميمى در باب معناى دقيق آن ممكن نيست. اما در پرتو آنچه گفتيم روشن است كه اين ديدگاه بر خطاست و تنها كافى است كه قتل، دزدى يا پايدارى توصيههاى اخلاقى را در نظر آوريم. اما شكگرايى رهزن است; چون به ما امكان مىدهد تا از قبول مسئوليت طفره رويم. با اين حال، اگر كسى اندكى معترف به ملاحظات اخلاقى باشد، هرگز بر اين مبنا عمل نمىكند و بنابراين اگر او بعد از موشكافى دقيق عوامل دخيل به نتايجى رسيده باشد، معتقد خواهد شد كه نتايجش از اعتبار و ارزش عمومى برخوردارند. سومين اعتراض، آن است كه توصيههاى اخلاقى آن گونه كه بعضى پوزيتيويستهاى منطقى ادعا مىكنند صرفا آمرانه نيستند. طبق اين ديدگاه، اين گفته كه «اين عمل خوب است» به معناى «اين عمل را انجام بده» است. درست است كه توصيهها غالبا به شكل آمرانه تبيين مىشود «تو بايد» با وجود اين، همه آنها الزامآور است. چرا كه با عنصرى در طبيعت انسانى منطبقاند; طبيعتى كه توصيهها با تقاضاى خويش آن را آشكار مىكنند. به لحاظ منطقى، درستبه نظر مىآيد كه بگوييم اوامرى كه به شكل «بايد» و «حتما» به كار مىرود و از اين رو اشاره به محتملات آينده دارد، هيچ وجه مشتركى با گزارههاى ناظر به واقعيات موجود كه با افعال «بودن» و «استن» بيان مىشود، ندارد. اما اين تمايز صرفا منطقى گمراهكننده است; اگر اينطور نباشد، اين توصيهها به آسانى به عنوان امورى دلبخواهى كنار گذاشته مىشوند. اما از آنجا كه توصيهها الزامآورند بايد ريشه در واقعيتهايى داشته باشند كه آنها نيز بدين طريق بيان شوند. با اين همه، توصيهها منحصرا با آينده سر و كار ندارند. آنها ما را نيز قادر مىسازند تا درباره اعمال گذشته داورى كنيم. برخى از نظريههاى اگزيستانسياليستى در باب اخلاق، كه بعدا مورد بحث قرار مىگيرند، منكر اخلاق ثابتند و مىكوشند به جاى آن، اثبات كنند كه هر انسانى مطابق با ديدگاهش اخلاقى را مىآفريند. از ديدگاه آنها، اخلاق تحت تاثير عناصرى از طبيعت انسانى نيست، بلكه كاملا به ميل و دلخواه انسان بستگى دارد. با وجود اين، آنها مىخواهند مسئوليت را حفظ كنند تا نشان دهند كه انسان در برابر آنچه هست و آنچه مىكند، مسئول است. در اين زمينه آنها ناكامند; طبق گفته آنان، انسان در برابر اعمالش در پيشگاه خود مسئول است. اما از آنجا كه هيچ اخلاق مفروضى وجود ندارد، انسان مىتواند دائما اصولى را كه اعمالش بر آنها مبتنى است. تغيير دهد. اين مطلب، يك بار ديگر به سوى مفهومى مطلق راهبر است، گرچه پيشتر اگزيستانسياليستها آن را انكار مىكنند. زيرا معنادارى مسئوليت نيازمند اتكا بر امر متعالىاى است كه مطلق باشد. براى معنادار شدن مسئوليت، انسان بايد نه ، بلكه «پاسخگو» (15) تلقى شود و انسان به تنهايى براى معنا دادن به دومى كافى نيست، مگر آن كه دستكم به حضور عناصر متعالى در درون ماهيتخود اعتراف كند. اخلاق نمىتواند خودسرانه ( به صورت دلبخواه) خلق شود، بلكه بايد منبع اعتبارى (حجيت) داشته باشد. با وصف اين، در زندگى روزمره، شايد مهمترين نظريه در باب نسبيت اخلاق، مبتنى بر ماترياليسم باشد تا آنجا كه بيشتر مردم بندرت به ديد يك نظريه به آن مىنگرند، بلكه آن را به عنوان عملى واقعبينانه در نظر دارند. با اين همه، اين نظريه از شكافهاى بيشترى در تبيينهايى كه اخلاق را نسبى مىدانند، پرده برمىدارد. ماترياليستها مىخواهند به بيشترين خوشبختى براى بيشترين افراد دستيابند. اين به نظر قانعكننده مىرسد و اساسا انسانى جلوه مىكند، اما در واقع، از مساله اصلى طفره مىرود; از خوشبختىاى كه آنها به دنبالش هستند تعريفى ارائه نشده است. ممكن است ما نيز، همچون ماترياليستها، بكوشيم به طور جدى عملگرا باشيم و در پى آنچه به نفع ما استبرآييم. اما در واقع، براى ما چه چيزى سودمند است؟ خودخواهى و نشان دادن آن به طور گستاخانه، يا دستكم تظاهر به پيروى از برخى راه و رسمهاى اخلاقى و دوست داشتن همسايگان خويش، يا دوست داشتن آنان از صميم قلب و اطاعت از وجدان؟ ممكن است ما در اثر شرمسارى حاصل از چنين سؤالاتى و از سر درماندگى به اين گزاره كه صرفا مىخواهيم خوشبختباشيم، تمسك كنيم. اما كدام نوع خوشبختى را مىخواهيم؟ قدرت بر اين كه هر هوسى را دنبال كنيم، [يا] داشتن پول كافى براى اين كه هر آرزويى را كه به ذهنمان مىرسد، برآورده كنيم؟ اگر چنين كنيم، درخواهيم يافت كه برخى آرزوها ما را به رفتارى مىكشاند كه هيچ لذتى به ما نمىدهد و برخى رفتارهاى ديگر در نظر ما ناخوشايند مىنمايد; پس به معيارهاى ديگرى نيازمنديم. به علاوه، خواهان دوستان و يك زندگى خانوادگى خوشبخت هستيم و اين امر، دستكم، نيازمند اعتماد متقابل است و اعتماد بين انسانها بدون اين اعتقاد كه ديگران مىكوشند بر طبق همان معيارهايى كه ما داريم رفتار كنند، به سختى ممكن است. به عبارت ديگر، نياز به ارزش مطلق ناظر به خير و خوبى، تدريجخود را نشان مىدهد. حتى صرف مفيد بودن، به آسانى ما را به اين سؤال سوق مىدهد كه «چه چيزى واقعا ارزش انجام دارد؟» يعنى چه چيزى واقعا خير است; وقتى كه اين انتخاب به وسيله هدف خاصى نباشد، بلكه در ميان اهداف مختلف (مثلا شغلهاى گوناگون) قرار داشته باشد. دورنماى درآمد بيشتر داشتن به خودى خود، قانع شدن به شغل خويش را به سختى ضمانتخواهد كرد. البته ماترياليستها از تاكيد بر ثروت مادى دست نمىكشند; در حالى كه براى به دست آوردن ثروت بيشتر، انسان بايد انگيزه اصلى فلسفه ماترياليسم را كه همان دلبستگى به برابرى انسانها، عشق به محرومان و آرزوى ايجاد عدالتبراى همه بود، سركوب كند. ديكتاتورى در شرق و فشار همرنگى با جماعت در غرب، نشان مىدهد كه دستاوردهاى مادى بسيار ارزشمندتر است. زيرا از راههاى متعدد منتهى به خوشبختى، تنها همين يكى، مورد تاييد قرار مىگيرد و ماترياليستها هر آنچه در توان دارند براى اجراى آن به كار مىگيرند. پيشرفت صنعت، افزايش توليد و فزونى ثروت، كه نتيجه آن دو است، بتدريج انسان را ضايع مىكند; انسانى كه نبايد تنها با نان زندگى كند. انسان ممكن نيست هر دو جنبه را با هم داشته باشد; بلكه بايد با برترى خير و خوبى بر اهداف مادى را بپذيرد يا به نابودى شان و منزلت انسانى خويش تن در دهد. و سرانجام نظريههاى آرمانگرا در باب اخلاق نيز وجود دارد. اين نظريهها تا حدودى به مطلق انگاشتن اخلاق گرايش دارند; اما از آنجا كه همه قدم را برنداشتهاند، حتى اين نظريهها نيز بىنتيجه ماندهاند. آرمانگرايان معمولا سه ارزش مطلق سنتى، يعنى حقيقت، خير و جمال، را به عنوان واقعيت نهايى، مىپذيرند و كارى به منشا و خاستگاه آنها ندارند. اين يكى از تلاشهايى است كه در جهت تاسيس اومانيسم و رد و انكار دين صورت گرفته است. آرمانگراها براى اثبات نظر خويش، اين سؤال را مطرح مىكنند كه «آيا رفتار يك شخص انسانگرا غالبا معقولتر از يك مسيحى نيست؟» و پاسخ اين پرسش منحصرا اين خواهد بود كه «البته». اما آيا اين، واقعا، چيزى بيش از قوت برخى از انسانها و ضعف برخى ديگر را اثبات مىكند؟ سؤالى كه ارتباط بيشترى دارد، اين است كه آيا، همانگونه كه مسيحيان مدعىاند، انسانگرايى واقعا ثمره مسيحيت است و اگر مسيحيت نابود شود نمىتواند به حيات خويش ادامه دهد؟ انسانگرايى در آلمان نازى و روسيه كمونيستباقى نماند و بروشنى، در جامعه ما [نيز] در معرض خطر است. اما از آنجا كه به آينده، علم نداريم، تاريخ [هم] نمىتواند ادله واضحى بر ما اقامه كند. با اين همه، اگر به تجارب خويش رجوع كنيم، درمىيابيم كه چرا مجاز نيستيم كه از اين ارزشهاى مطلق دستبرداريم. در اوضاع و احوال دشوار، افعال خير داراى اهميت، به چيزى بيش از «اخلاق محض» محتاجند; يعنى به چيزى بيش از اخلاق مبتنى بر مفاهيم انتزاعى. اين افعال، نيازمند شور و اشتياق، تسليم محض، آمادگى براى ايثار و فداكارى، و شايد حتى آمادگى براى گذشتن از زندگى خويشند و شور و شعفى خاص و خوشبختىاى عميق را مىآفرينند. همه اين احساسات را نمىتوان با اطاعت از قانون اخلاقى صرف و نه با ارزشهاى مطلق فىنفسه، برانگيخت; بلكه بايد آنها را از منبعى كه فراتر از قانون اخلاقى است، پيوند داد; اخلاق بايد از عشق مايه گيرد. كركگور، چنانكه قبلا گفتهام، به طور قانعكنندهاى نشان داده است كه اين دستور به دوست داشتن همسايه، حال احساسات انسان هرچه باشد يك تجربه متعالى را پيشفرض خود دارد. (16) اين مطلب با واقعيت ديگرى تاييد مىشود كه قبلا تذكر دادهايم، كه اخلاق، هر زمان كه قوانين آن صرفا به خاطر قانون بودنشان، بعيتشود به مخاطره مىافتد. فريسيان (17) نمونه اعلاى آنند. پارسايى آنان، آنها را بر آن داشت تا قوانين بيشترى را كه هدف از آن باز داشتن [خود] از رفتارهاى ضد اخلاقى بود تدوين كنند. آنگاه اين قوانين صورت خشنترى به خود گرفت و به شكل قواعدى درآمد كه فىنفسه هدف تلقى مىشدند و با به كارگيرى جزمگرايانه اخلاق، سرچشمه عشق را خاموش مىكردند. عيسى مسيح ناگزير شد كه با آنان، در مقايسه با گنهكاران علنى، با عصبانيتبيشترى برخورد كند. زيرا اين نوع از فرمانبردارى، آنها را مغرور و بيرحم و سنگدل بار مىآورد. مطمئنا چنين اخلاقى، سرانجامش چيزى است كه برديايف (18) آن را «خشكى غير قابل تحمل فضيلت» (19) ناميده است. براى خودكفا كردن ارزشهاى مطلق، آرمانگرايان نيز خواه آگاهانه يا ناآگاهانه اخلاقى نسبى بنا نهادهاند. باورهاى آنان مبتنى بر اين باور است كه انسان اساسا خير است و شر اهميت جزئى دارد. اما در واقع، انسان داراى استعدادهاى خير و شر است و تعيين اين كه كدام يك قوىترند، سخت است; اخلاق بايد ما را به بازشناسى هر دو راهنمايى كند تا آنجا كه در تشخيص اساس و پىريزى بناى خير كمك دهد. آرمانگرايى با دستكم گرفتن واقعيتشر و زشتى احتمالا به ياس و نااميدى كشيده خواهد شد; زيرا يك آرمانگرا وقتى با واقعيت قدرت شر مواجه مىشود، بايد اعتراف كند كه باور به خوبى ذاتى انسان، قابل دفاع نيست; اما ايمان به اخلاق، در اين صورت، با تخريب اين باور كه اخلاق بر آن مبتنى نيست، سست مىشود. اينها نمونههاى معدودى است از اين كه چگونه نظريههايى كه اخلاق را نسبى مىدانند عرصه را براى نتيجهگيريهاى مختلف باز مىگذارند. اين بررسى، به ضرورت، مختصر است; اما اميدوارم آنچه را گفتهام براى اين كه به ما اجازه دهد تا نتيجه بگيريم كه مجموعه اين تبيينها در اداى حق اخلاق ناكامند، كافى باشد. وقتى انسان به خود مراجعه مىكند، حضور يك نظام اخلاقى را در درون وجود خويش درمىيابد و نيز خواسته يا ناخواسته از اتصال به يك نظام بيرونى آگاه مىشود. در تجربه، اخلاق نه خودسرانه است و نه وابسته به عوامل ديگر; گرچه امرى انفسى است، اما شناخت رابطه بيرونى يعنى نظام الزامآور را بر ما تحميل مىكند. اين واقعيت كه اخلاق، بسيارى از مسائل را مطرح مىسازد، دقيقا بدان خاطر است كه امرى است مطلق، وگرنه نيازى به اين همه توجه نداشت. چرا ما دائما احساس نياز مىكنيم كه بايد وجدان خويش را راضى كنيم؟ چرا وجدان به اين اندازه مقاوم است كه حتى زمانى كه مىكوشيم تا خود را سبك كنيم و آن را به دست فراموشى بسپاريم، باز خود را به رخ ما مىكشد؟ اگر وجدان صرفا به حضور ديگران متكى بود، در اثر فقدان هر قدرت خارجى، به آسانى مىشد آن را ناديده گرفت. اما از آنجا كه وجدان مستلزم يك نظام بيرونى است، مسائل اخلاقى را مىتوان به طور مستقل (جداى) از خوشايندها، ناخوشايندها و آداب و رسوم، به صورت معنادارى بحث كرد. ما احساس مىكنيم كه تعارضات اخلاقى را بايد حل كرد، گرچه كاربرد قانون اخلاقى در اوضاع و احوال مختلف سرشار از مسائل متعارض است و به تصميمهاى متعدد مىانجامد مشكلى كه در فرصتى ديگر بايد به آن بپردازيم. «بايد» اخلاقى، كه نشانى از نظام بيرونى است، چونان امرى غير مشروط تجربه مىشود. برخلاف خواستههايى چون «اگر شما بخواهيد به خوبى ويولون بزنيد، بايد هر روز تمرين كنيد»، بايدهاى اخلاقى به صورت مشروط شكل نمىگيرند. در اينجا شرطى وجود ندارد. همه اين تلاشها كه براى بيان شرطهاى وسوسهانگيز در قالب وعده پاداشها يا عقوبتها در زندگى اين جهانى يا جهان آخرت بيان مىشود، براى اخلاق زيانبار بوده و راه را بر نسبيت هموار كردهاند. حتى اين سؤال كه «چرا بايد اخلاقى بود؟» ضد اخلاقى بوده است. زيرا همين سؤال در جستجوى ادعايى فراتر از اخلاق است. حجيت اخلاق نيز كه از موضوع دستورهاى اخلاقى ناشى مىشود، نه شرطى دارد و نه داراى منشا ديگرى است. اگر اخلاق به طور كامل تجربه شود، مىتواند همه اهداف به طور جدى مطلوب و برنامهريزى شده را تحتالشعاع خود قرار دهد. اخلاق مىتواند بر ضد منافع شخصى انسان عمل كند و نيز بر ضد نيازهاى خانوادگى يا قدرتهاى سياسىاى كه ما بايد در برابر آن به ظاهر تسليم باشيم. اچ. اچ. فارمر (20) مقتضيات اخلاقى را يك «ادعاى اجتنابناپذير» مىداند. مقتضيات اخلاقى، از سنخ فرمان نيست، بلكه ادعاست. زيرا ما مىتوانيم آن را رد كنيم و بكوشيم نداى وجدان را سركوب كنيم; حتى ممكن است قدرت آن را تا حد زيادى كاهش دهيم، مشروط بر آن كه مدت معتنابهى از وجدان خويش تغافل كنيم. با اين همه، اين ادعا اجتنابناپذير است كه به محض آن كه كاملا فهم شد، ديگر نمىتوان از آن گريز داشت، اما به سختى مىكوشيم تا سبتبه آن بىاعتنايى يا امتناع ورزيم; ما مىدانيم كه بايد از آن تبعيت كرد و اين امر بدون رجوع به هر گونه مرجع ديگرى تجربه شده است. حجيت اين ادعا، از جايى گرفته نشده است، بلكه بر تجربه شخصى ما از خواست درونى مبتنى است آن گونه كه در بحث از «تو» ديديم. (21) در عين حال، مطلق بودن اين مقتضيات با اين واقعيت تاييد مىشود كه هر موقعيتى كه ما خود را در آن يافتهايم، اگر در پرتو اخلاق لحاظ شود، كاملا تغيير مىكند و معنا و عمق جديدى پيدا مىكند. احساس مىكنيم كه صرفا با ملاحظات عملى مواجه نيستيم و نيز احساس مىكنيم كه فرصتطلبى سودى در بر ندارد; احساسات ما سبتبه مسئوليت در قوىترين درجه خود وجود دارد و اين بدان خاطر است كه موقعيت تجربه شده اخلاقى، تجربهاى از آزادى (اختيار) قلمداد مىشود. اين مقتضيات اخلاقى از آن رو كه غير مشروط است، به طور ضمنى بيان مىكند كه من به طور بالفعل به چه كارى قادرم؟ و چه بايد بكنم؟ و تنها از آن رو كه من اين توانايى را واقعا تجربه كردهام، نمىتوانم مسئوليتخود را دست كم بگيرم. اگر اين مقتضيات اخلاقى غير مشروط نبوده با «شرط»ها و قيدهايى مقيد مىشد. اين درست است كه فشارهاى درونى و بيرونى غالبا به حد كافى قوى هستند كه مرا از كارى كه نبايد انجام دهم منع كنند، با اين همه، خواست مطلق توجيهپذير است; هرچند ممكن است در اثر زندانى شدن يا ناتوانى جسمى از انجام كارى منع شوم، اما هيچكس نمىتواند كارى را كه نمىخواهم انجام دهم، بر من تحميل كند; مشروط بر آن كه آمادگى پذيرش بيشترين خطر يعنى قربانى كردن زندگى خويش را داشته باشم. زور و فشار كارايى خود را در مورد سقراط از دست داد، چرا كه وى مرگ را بر تسليم شدن ترجيح داد. امروز، شايد كسى بر اين نوع اعتماد به نفس، اعتراضهايى وارد كند كه تا مدتى پيش باور نكردنى بود مثل اين كه داروها و درمانهاى جديد و روشهاى شرطى روانشناختىاى وجود دارد كه ويژگيهاى انسان را تغيير مىدهد و بر او آنچه را نمىخواهد، تحميل مىكند. بنابراين، ظاهرا هر گونه مجالى براى ارزيابى آزادى انسان در برابر فشار خارجى، از دست رفته است. با وجود اين، در واقع، اين امكان جديد قوت بيشترى را به اين استدلال مىبخشد كه موقعيتى كه در پرتو اخلاق لحاظ شود، با تجربه كردن آزادى، عمق بيشترى كسب مىكند. دو دليل براى اين امر وجود دارد: يكى آن كه اگر ما صرفا به اين تواناييهاى جديد از ديد عملى بنگريم، لوازم آن كاملا قابل قبول نخواهد بود و از آنها استفاده نابجا خواهد شد، همان طور كه برخى از اين موارد در آلمان نازى اتفاق افتاد. براى فهم اين موقعيت جديد بايد اعتراف كنيم كه تواناييهاى جديد نمايانگر مسائل اخلاقى ناگوار و مسئوليتى مضاعف است. ما هيچ راه چارهاى جز گنجاندن اخلاق مطلق در بررسيهاى خويش نداريم. زيرا اخلاق نسبى ما را مجاز مىدارد كه در مواردى از كاربرد چنين كارهايى دفاع كنيم، كه اين امر به طور اجتنابناپذير به ابهام حدود و ثغور آنچه به عنوان شر كمتر قابل دفاع است و آنچه قابل دفاع نيست، مىانجامد. دوم آن كه اگر گمان كنيم چيزى مىتواند ما را از انتخاب مرگ، به عنوان طريقى براى حفظ آزاديمان باز دارد، در اين صورت هنوز هم با مرگ مواجهيم [زيرا] با تغيير شخصيتى تا اين اندازه كامل، [ديگر] نمىتوانيم به عنوان همانى كه هستيم زنده بمانيم. به علاوه، هر بينندهاى به طور بسيار غمانگيزى احساس خواهد كرد كه هر آنچه زيبنده نام «انسان» است، در معرض خطر نابودى قرار دارد. شكست همه اين نظريههايى كه حاكى از اخلاق نسبىاند، همچنين نشانگر اين است كه چرا ديدگاه دينى بهتر مىتواند حق اخلاق را ادا كند. اما كلمه «دين» بايد در اين مقام، در آن معنايى كه كركگور اگزيستانسياليست از آن داشت، فهم گردد; نه به معناى مجموعه نظاممندى از عبارتهاى جزمى و قوانين اخلاقى، بلكه به عنوان توصيف واقعبينانهاى از واقعيتى كه ما تجربه مىكنيم. اخلاق محتاج نوعى نگرش مابعدالطبيعى است; انسان بايد آزاد باشد و كنشهاى فردى او مهم تلقى شود. هيچ نظريه علمىاى تاكنون نتوانسته است جايگاهى براى آزادى انسان پيدا كند، و نه با اين همه توانسته است نشان دهد كه كنشهاى او، گرچه به لحاظ خارجى بىاهميت است، داراى نتايجى استيعنى اشارتى به «رابطه مطلق او با امر مطلق» دارد. با اين همه، با هر ديدى به سختى مىتوان تشخيص داد كه كنشهاى ناچيز افراد ناقابل، چيزى بيش از ارزشى اندك در بر داشته باشد. آن گونه كه قبلا گفتهايم، (22) اخلاق به شكل منفرد آن قادر نيستبه اهداف عالى دسترسى پيدا كند، مگر آن كه برداشتى از گناه را در خود جا داده باشد. حتى اگر صرفا به شكل مبهمى تجربه شده باشد، به وراى خود اشارتى دارد. اخلاق نيز به سايق و انگيزهاى كه از وراى ماهيت انسان ناشى شده باشد، احتياج دارد. ارزشهاى مطلق بايد زيربنايى داشته باشد و از جايى سرچشمه گرفته باشد كه آن «جا» طبيعتى تر از انسان باشد، از آن رو كه طبيعت انسان براى تبيين اين ارزشها كافى نيست. اين ارزشها نمايانگر اثر يك واقعيت متعالىاند. اين واقعيتبا ماهيت مسئوليتى كه از آن بحث كرديم، تاييد مىشود و گفتيم كه انسان صرفا يك عامل نيست، بلكه بايد پاسخگو نيز باشد. مسئوليت تنها زمانى معناى واقعى مىيابد كه انسان در پيشگاه چيزى مافوق خويش پاسخگو باشد. بنابراين، مسئوليت ما را به فراتر از دنياى خاكى رهنمون مىشود. اخلاقيات كاملا به اين دنيا تعلق ندارند. دين با طرح و تفسير اين جنبههاى اخلاق، به ارزشهاى اخلاقى عينيت مىدهد. از آنجا كه اين ارزشها شخصىاند و اگر بناى واقعى شدن آنها وجود دارد، نيازمند مشاركتشخصىاند، ما هميشه دلهره اين را داريم كه آنها صرفا ذهنىاند و مورد ترديد; يعنى توجيهپذير نيستند و همين نكته دليل ديگرى در اختيار ما مىنهد كه دين را مطلوب بدانيم، اگرچه همان طور كه قبلا گفتم، اين دليل براى پذيرش دين كافى نيست. با اين همه، از آنجا كه اين جنبههاى اخلاق، جنبههايى از تجارب واقعى ما هستند ارزش آنها با معيار ديگرى، متعالى مىشود نظام بيرونىاى كه دين بيان مىكند، در اخلاق كارگر است. دين و اخلاق لازم و ملزوم يكديگرند. ملازمه آنها ريشه در ويژگى شخصى اخلاق دارد. ما اخلاق را، به عنوان يك احساس وفادارى شخصى تجربه مىكنيم، به جاى آن كه از آن تعبير به مقتضيات قانون غير شخصى بكنيم. دستورهاى اخلاقى از آنجا كه روى خطابشان با من است، يك وظيفه شخصىاند و احتمالا وقتى كه انسان يكى از آنها را اطاعت نكند، به قوىترين وجه، احساس مىشوند. ما بارها ناگزير شدهايم كه بر اين نكته پاى بفشاريم كه پيروى كردن از قوانين به خاطر خودشان، كافى نيست. ما بايد نهتنها كارى را كه حق است انجام دهيم، بلكه به خاطر انگيزههاى حق، وارد عمل شويم و به تعبير تى. اس. اليوت: آخرين اغواگرى، بزرگترين خيانت است; يعنى انجام عمل حقى با انگيزهاى باطل. اما اين انگيزه را صرفا خود مىتوانيم تشخيص دهيم، در برابر ديگران هميشه مىتوان رياكارى كرد. (ما مىتوانيم با خودمان هم رياكارى كنيم، اما در اين صورت كاملا از اخلاق بريدهايم.) ما بايد در جهت تخريب نقشهاى كاذب حتى بر ضد منافع خويش آماده خطر كردن باشيم. اين صداقت پررنج فقط قابل فهم است چرا كه ما، به عنوان اشخاص فردى، با اين واقعيت مواجهيم كه در دين عينى شده است. درست است كه ما از تقابلهاى اخلاقى و پيچيدگيهاى ناشى از آنها نمىتوانيم بگريزيم. قانون اخلاقى بايد در اوضاع و احوال مختلف به كار آيد و كاربرد آن لزوما در همه موقعيتها روشن نيست. اخلاق را نمىتوان آنچنان تعميم داد كه هر وضع و حالى را تفسير و تعبير كند، و از همين رو اخلاق مشاركتشخصى ما را كنار مىگذارد. برخى از قلمروهاى بلاتكليف را بايد به حال خود رها كرد تا جا براى تصميمهاى فردى فراهم شود. يك تصميم اخلاقى بايد از درون خود ما ريشه گيرد تا مطمئن شويم كه ما عمل درست را با انگيزه درست انجام دادهايم. بدين ترتيب ما مىتوانيم وفاداريها يا وظايف متضاد را تجزيه كنيم. مثلا تضاد بين وظايفمان نسبتبه خانواده خويش، كه مستلزم مقدارى خودخواهى است، و وظايفمان نسبتبه همسايگان كه لازمه آن ديگرخواهى عظيمى است; يا تضاد بين وظيفه الزامى دفاع از ميهن، و اين فرمان مطلق كه «تو نبايد كسى را بكشى» اما هر زمان كه تعدادى از اين نوع وظايف جدا متعارض را تجربه كرديم مثلا به طور صادقانه با توجيهات ممكن در باب وطنپرستى و صلحدوستى مواجه شديم وجود واقعيتى را كه دين داعيه پرداختن بدان دارد نيز تجربه مىكنيم. در غير اين صورت، چرا در چنين تعارضهايى به جاى اين كه صرفا تسليم شويم يا سادهترين راه را انتخاب كنيم. تا اين حد به طور جدى آن را احساس مىكنيم؟ ظاهرا فشارهايى كه سمت و سوى فرصتطلبى دارند، قوىتر از ما هستند و هنوز ما با نهايت درماندگى در تلاشيم تا دستبه تصميم درستى بزنيم، حتى اگر سرانجام، تصميم ما همان راى اكثريتباشد. تعارضات درون اخلاق، اجتنابناپذير است و ممكن است تصور كنيم كه اين واقعيتبراى بىاعتبار كردن دين و اخلاق كافى باشد، اما در واقع با چنين تعارضاتى است كه قوت و استحكام آنها آشكار مىشود. فهم رابطه نزديك ميان اخلاق و دين، از منظرى ديگر نيز امكانپذير است. از يك سو، خطر ارزشها و خطر اخلاق محض، تبعيت از قوانين به خاطر خود تبعيت از قوانين است. اگر چنين شود، اوامر كاملا سلبى [نواهى] مانند اين كه تو نبايد مرتكب قتل بشوى برجستهتر از اوامر اثباتى مثل اين كه «تو بايد دوستبدارى» خواهد شد; زيرا مىتوانيم كارهايى را كه همواره ضد قانون استبا صراحت تمام تبيين كنيم، و حال آن كه اوامر اثباتى با چنين صراحتى قابل تبيين نيستند. زيرا آنها بايد جايى را براى تصميمهاى شخصى باز گذارند. اما چنين اخلاقى، مجموعهاى مهجور و كهنه از نبايدها و ممنوعيتها خواهد بود. و اگر بناست اخلاق شور و نشاط يابد، بايد از غناى منشا كاملا متعالىاى كه از آن مايه گرفته است، برخوردار گردد. و از سوى ديگر، خطر دين آن است كه به تفكر متافيزيكى همراه با تخيلات جدى انسانى يا نظريات انتزاعى الهيات، كه نقش عمدهاى دارند، تبديل شود و بدين ترتيب، پيوند خود را با زندگى انسان از دستبدهد. اخلاق و دين براى آن كه زنده و با نشاط باقى بمانند به يكديگر محتاجند. رابطه صحيح اينها به شكل بسيار زيبايى در كلام جان امان (23) آمده است: «اگر دين، بدون اخلاق فاقد زمين محكمى است كه بتوان در آن قدم زد، اخلاق بدون دين فاقد آسمان پهناورى است كه بتوان در آن نفس كشيد.» بدون اخلاق، دين همواره در خطر مهجور ماندن از زندگى است و طعمه بررسيهاى غير موجه خواهد شد. بدون دين، اخلاق نيز همواره در خطر تنزل به جمودى (24) يا حتى سنگدلى (25) است. روابط صحيح اين دو به دفعات تحريف شده است; ولى اين ارتباط آن قدر قوى است كه بارها و بارها به حال اول بازگشته است. ما قبلا در بحث از اخلاق گفتهايم كه نمىتوان بر برهانهاى مادى يا علمى تكيه كرد; با اين همه، اگر تجربه را به عنوان شاهدى بپذيريم، همچنان كه بايد چنين كنيم، زيرا تجربه به تنهايى اخلاق را دستيافتنى مىسازد، اين باور به اخلاق مطلق است كه با واقعيات سر وفاق دارد. 1. اين مقاله، ترجمه فصل پنجم از كتاب موافق و مخالف اگزيستانسياليسم، ( است. نويسنده، (Poul Roubiczek) در بعضى موارد، در متن اين فصل، به فصلهاى قبلى كتاب ارجاع مىدهد. ولى از آنجا كه فهم مطلب چندان وابسته به مطالب قبلى نيست، در اين موارد، در ترجمه به ذكر ماخذ بسنده شده است. (اين ترجمه، توسط آقاى سيد محمود موسوى با متن انگليسى مقاله، مقابله شده است.) 2. Subjective Method. 3. See p.23 4. See p.68 5. واقعيت دارد كه تلاشهايى براى مشاركت و همكارى دو جانبه اصول عمده حيات گياهان و جانوران شده است; اما اين تلاشها در جايگزينى يا حتى تاثير داروينيسم ناكام بوده است. چنين پديدهاى وجود دارد اما به نظر مىرسد در درجه دوم اهميت است. به هر حال، تبيين زيستشناختى از اخلاق همواره مبتنى بر داروينيسم بوده است. 6. اشاره استبه ده فرمان موسى كه در هر يك، فرد مورد خطاب قرار گرفته است. 7. اشاره استبه سخنان عيسى(ع) كه در ابواب 5تا7 انجيل متى آمده است.م 8. See pp.3-4,12-14,24-60. 9. نظير اين امر بر مظاهر ارزشهاى مطلق ديگر همچون شعر، مجسمهسازى، نقاشى، معمارى و كتابهاى قديمى حكمتآميز صادق است. اما از آنجا كه ما در اينجا با اين امور سر و كار نداريم، آنها را از تفسير خويش جدا كردهايم. به منظور اطلاع بيشتر ر.ك: P.Roubiczek, Thinking towards Religion,chs.2 and 6. 10. W. Lillie. 11. Bertrand Russell. 12. Self- Consistent. 13. Blond beast. 14. Responsibility for. 15. to Responsibility to. 16. See pp.67-80. 17. گروهى از يهوديان در زمان حضرت عيسى(ع) كه بشدت پايبند شعائر و احكام ريعتبودند و از خود انعطافى نشان نمىدادند.م 18. Berdyaev 19. The Intolevable dullness of virtue. 20. H.H. Farmer. 21. See pp.66-70. 22.See pp.62-3. 23. John Oman. 24. Rigidity. 25. Cruelty. قبسات - شماره 13