اشارات تاريخى امام على عليه السلام در خطبه شقشقيه «2»
معرفت_شماره39،اسفند79 على امامىفر فارغالتحصيل كارشناسى ارشد تاريخ از مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى رحمهالله چكيده:
گذشت كه مساله امامت تنها مربوط به گذشته نيست و ارتباط كاملى با زندگى روزمره ما دارد; زيرا بحث «حكومت و رهبرى سياسى جامعه» و تبيين مسائل مربوط به رهبرى پس از پيامبرصلى الله عليه وآله مىتواند ما را در رسيدن به حقيقتيارى نمايد. در اين زمينه، يكى از بهترين منابعى كه تمامى ويژگىهاى يك سند معتبر را دارا مىباشد، خطبه سوم نهجالبلاغه معروف به خطبه «شقشقيه» است. اين خطبه، تاريخ و فلسفه سى سال حكومتخلفا و خلافتخود آن حضرت و فلسفه حكومت از ديدگاه اسلام بوده كه بخش نخست آن در خصوص زمان و دلايل ايراد خطبه شقشقيه، فلسفه حكومت از ديدگاه حضرت علىعليه السلام، بدعتها و انحرافات پس از پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله به تفصيل بحثشد. اينك ادامه مقاله را پى مىگيريم: خلافت عمر: «اى عمر، نيك بدوش كه بهرهاى از آن تو راست. امروز براى او محكم ببند تا فردا به تو بازگرداند. » [1] اگر قبول كنيم كه پيامبر امر حكومت را به مردم واگذار نموده جاى اين سؤال هست كه از ابوبكر پرسيده شود: چرا به سيره و روش پيامبرصلى الله عليه وآله عمل نكردى و چرا خلافت را به مردم واگذار ننمودى؟ چرا با مردم و اصحاب رسولالله مشورت نشد؟ پاسخ، روشن است. با آن همه زحمتى كه عمر براى تثبيتخلافت ابوبكر كشيده بود، ابوبكر نمىتوانست آنها را جبران نكند. به همين دليل، «زمامدارى را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را سخت مجروح مىكرد و تماس با آن خشونتى ناگوار داشت. » [2] حضرت على عليه السلام دوران عمر را از بدترين دورانها مىداند و از آن به شدت شكوه مىكند: «من به درازاى مدت و سختى مشقت در چنين وضعى تحملها نمودم. » [3] در دوران عمر، دوران بدعتگذارىهاى آشكار بود و تحمل اين وضع براى حضرت علىعليه السلام بسيار سخت; زيرا در عمر دو ويژگى وجود داشت: يكى جسارت در بدعتگذارى و بىاعتنايى به سنت رسول خداصلى الله عليه وآله و قرآن; دوم خشونت در اعمال اين بدعتها و اينكه به احدى اجازه مخالفتبا انحرافات و بدعتهاى خويش را نمىداد: «. . . دمساز طبعدرشتخو;چونانسواربرشترىچموشكهاگرافسارشرابكشند بينىاشبريدهشودواگر رهايش كنند از اختيارش به در مىرود. » [4] حضرت على عليه السلام نه مىتوانست در برابر اين بدعتها سكوت كند و نه صلاح بود در مقابل عمر بايستد. از جمله بدعتهاى همراه با خشونت عمر، تحريم متعه حج، متعه زنان و تهديد به مجازات متخلفان بود. [5] نمونه ديگر اعمال خشونت عمر در مورد مردمسلمانىاست كه پسازاعمالخشونتعمر، مرتدشد. [6] او در بسيارى از موارد، اشتباهاتش را نيز مىپذيرفت: «عمر در بسيارى از موارد، حكمى صادر مىكرد سپس آن را نقض مىكرد و بر خلاف آن حكم مىداد. » [7] بر اين اساس، بسيارى از صحابه از جمله طلحه صراحتا به ابوبكر اعتراض كردند كه عمر در زمان تو، كه مردى نرمخو هستى، خشونتبه كار مىبرد. واى به زمانى كه تو نباشى و او بر مسند قدرت تكيه زند! اما ابوبكر به اين اعتراضات توجهى نكرد، و آنها را به حسادت متهم نمود. [8] خلافت عثمان و قصه شورا
«فيالله و الشورى، متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر. » [9] زمانى كه عمر مضروب شد و در آستانه مرگ قرار گرفت، پس از درخواستها و شك و ترديد نسبتبه امر خلافت، در نهايت تصميم گرفتخلافت را در شورايى مركب از شش نفر قرار دهد كه عبارت بودند از: حضرت علىعليه السلام، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابى وقاص، طلحه و زبير. اين افراد مامور شدند كه از ميان خود يك نفر را به عنوان خليفه معين نمايند، وگرنه همه كشته مىشوند. اگر اين انتخاب بالاتفاق صورت گرفت، مشكلى نخواهد بود و اگر اكثريت رايى داشتند اقليتبايد تابع آنها باشند، وگرنه كشته شوند و اگر به دو گروه مساوى تقسيم شدند، حقباگروهىاستكهعبدالرحمن بن عوف با آنهاست. [10] تركيب اعضاى شورا و شرطى كه عمر گذاشته بود يك نتيجه قطعى داشت و آن محروميت علىعليه السلام از خلافتبود. «وصيت عمر به اين شورا مانند قراردادى رسمى بود كه آن مرد مظلوم بايد مغلوب باشد. » [11 ] پس از اعلام اسامى اعضاى شورا، حضرت علىعليه السلام در پاسخ عمويش عباس، كه از او در مورد تصميم عمر سؤال كرد، فرمود: «اى عمو، حق را از ما گرفتند! » عباس پرسيد: چگونه؟ حضرت فرمود: «مرا با عثمان همسنگ نمود و گفت: با اكثر باشيد و اگر دو نفر به شخصى و دو نفر ديگر به شخصى نظر داشتند با آنها باشيد كه عبدالرحمن در ميان آنان است» و معلوم است كه سعد پسر عموى عبدالرحمن است و با او مخالفت ندارد و عبدالرحمن هم داماد (شوهر خواهر) عثمان است. يكى از آنها ديگرى را برمىگزيند و اگر آن دو نفر ديگر هم با من باشند فايدهاى نخواهد داشت [12] ) و اين همان حقيقتى است كه حضرتعليه السلام به آن اشاره مىكند: «. . . مردى در آن شورا از روى كينهتوزى، اعراض از حق نمود و ديگرى به برادر زنش تمايل كرد با اغراض ديگرى كه در دل داشت [13] تا اينكه سومى از ميان آنها برخاست. » [14] اما سؤال اساسى اين است كه چرا عمر علىعليه السلام را به خلافت منصوب نكرد و يا امر خلافت را به مردم واگذار ننمود؟ كار عمر در رهبرى و انتخاب آن، نه با سيره رسول خداصلى الله عليه وآله سازگارى داشت و نه با سيره ابوبكر. اين بدعت ديگرى بود كه در حوزه سياسى اسلام به وجود آورد. او در حالى زمينه محروميت علىعليه السلام را از خلافت فراهم كرد كه قطعا لياقت و استحقاق او را براى اين كار به خوبى مىدانست و خود بدين واقعيت معترف بود، همانگونه كه خود بارها گفته بود; از جمله وقتى از عمر درخواست كردند كسى را به عنوان خليفه معين كند، در جواب و در حالى كه به علىعليه السلام توجه داشت و اشاره مىكرد، گفت: «من پس از گفته خود بر آن شدم كه سزاوارترين مردم را به زمامدارى شما برگزينم تا شما را در راه حق پيش برد. » [15] همچنين از عمر نقل شده است: «اگر على امر حكومت را به دستبگيرد [گرچه در او شوخ طبعى است ]سزاوارترين و لايقترين است كه شما را به راه حق هدايت كند. » [16] اين در حالى بود كه هيچ يك از اعضاى ديگر شورا را لايق اين مقام و منصب نمىدانست. او خطاب به اعضاى شوراى منتخب خويش چنين گفت: «من فكر كردم و دريافتم كه شما رئيس و سركرده اين مردم هستيد و خلافت هم از ميان شما بيرون نيست. آيا همه شما طالب خلافت هستيد؟ » عمر با سكوت روبهرو شد. بار ديگر سؤالش را تكرار كرد. در اين ميان، زبير به زبان آمد و گفت: «چرا نباشيم، در حالى كه ما كمتر از تو نيستيم، نه از نظر سابقه در دين و نه از نظر حسب و نسب و قرابتبه رسول الله و حال آنكه تو اين منصب را تصرف كرده و اداره نمودهاى. » عمر گفت: «آيا نمىخواهيد كه شما را از خودتان خبر دهم؟ » در جواب گفتند: «اگر هم بخواهيم كه نگويى، خواهى گفت. پس هر چه مىخواهى بگو. » گفت: «اما تو اى زبير، مردى هستى بد دنده و فتنهجو، در تو رضايت مؤمن و خشم كافر است. اگر كار به دست تو بيفتد، چه بسا براى مشتى جو، بطحا را زير و زبر كنى. يك روز انسان هستى و روز ديگر شيطان، و خدا نمىخواهد كه با اين صفت، امر اين امت را به دست تو بدهد. » «اما تو اى طلحه، بگويم يا ساكتباشم؟ » طلحه در جواب گفت: «بگو; زيرا تو هيچ حرف خيرى نمىزنى. » عمر گفت: «اما من تو را (خوب) مىشناسم. از زمانى كه در جنگ احد آن حادثه براى انگشتت پيش آمد و آن كبر و نخوت در تو ايجاد شد. پيامبر رحلت نمود، در حالى كه بر تو غضبناك بود، به سبب حرفى كه هنگام نزول آيه حجاب بر زبانت جارى شد. » [17] پس رو به سعد كرد و گفت: «اما تو اى سعد، گيرم كه صاحب اسب و تير و كمان و مردى شجاع و جنگجو باشى، ولى زهره را با اين امر و اداره امور مردم چه كار؟ ! » و به عبدالرحمن بن عوف گفت: «اما تو اى عبدالرحمن، اگر نصف ايمان مسلمانان با ايمان تو سنجيده شود، ايمان تو بيشتر خواهد بود، اما اين كار با آن ضعفى كه در تو وجود دارد، سازگارى ندارد. زهره را با اين امر چه كار؟ ! » آنگاه به عثمان خطاب كرد و گفت: «اما تو اى عثمان، مىبينم كه قريش به خاطر دوستى تو اين امر را بر گردن تو نهادهاند و تو زادگان اميه و ابى معيط را برگردن مردم سوار كرده و اموال عمومى را به آنان اختصاص دادهاى. پس از آن، دستهاى از گرگان عرب بر تو تاخته و تو را در ميان بستر ذبح كردهاند. » و در پايان، رو به علىعليه السلام كرد و گفت: «اما اى على، اگر در تو شوخطبعى و خندهرويى نبود، [18] والله، اگر تو ولايت اين مردم را به عهده مىگرفتى، هر آينه آنها را به راه روشن و حق واضح رهنمون مىشدى. » [19] و اين معناى كلام علىعليه السلام است كه مىفرمايد: «پناه بر خدا از اين شورا! من كى در برابر شخص اولشان در استحقاق خلافت مورد ترديد بودم كه امروز با اعضاى اين شورا قرين شمرده شوم! » [20] حال جواب اين سؤال كه «چرا عمر با علم به برترى على عليه السلام و بىلياقتى ديگر اعضاى شورا، او را از حق الهى خود محروم كرد» ، روشن مىشود: «و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما و علوا فانظر كيف كان عاقبة المفسدين» (نمل: 14); و آن را از روى ظلم و سركشى انكار كردند، در حالى كه در دل به آن يقين داشتند. پس بنگر سرانجام مفسدان چگونه بود. آثار شوم شورا
تشكيل اين شورا نه تنها موجب شد كه حق على عليه السلام ضايع شود، بلكه زمينه مفاسد بسيارى را نيز در جامعه اسلامى فراهم كرد و افرادى را كه لياقتخلافت نداشتند به طمع انداخت و بعدها به همين دليل كه در شورا بودهاند، در مقابل على عليه السلام ايستادند. شيخ مفيد درباره سعد مىگويد: «او شخصا كسى نبود كه خود را برابر با على عليه السلام بداند، اما از زمانى كه در شورا وارد شد، احساسى در او پديد آمد كه هليتخلافت را دارد و همين بود كه دين و دنياى او را خراب كرد. » [21] ابن ابى الحديد نيز اين تحليل را ارائه مىدهد كه وارد شدن اين افراد در شورا، اين احساس را در آنها پديد آورد كه لياقتخلافت دارند و همين باعث اختلافات بعدى شد. در جنگ جمل نيز طلحه به على عليه السلام پيشنهاد كنارهگيرى و واگذار نمودن خلافت را به شورا داد. او گفت: «ما هم در شورا بوديم. اكنون دو نفر در گذشتهاند كه تو را نمىخواستهاند. ما نيز سه نفر هستيم. » پاسخ على عليه السلام اين بود كه اين امر مىبايست پيش از بيعتباشد. حال كه بيعت كردهايد، جز اطاعت و وفادارى به بيعت چارهاى نداريد. » [22] اين سخن حضرت شايد به مطلب مزبور اشاره داشته باشد: «ممكن است پس از امروز درباره اين امر (خلافت) با چشمهاى خود ببينيد كه شمشيرها از نيام بيرون آمده و به پيمانها خيانتشده است، تا آنجا كه بعضى از شما امام و پيشواى گمراهان و پيرو جاهلان خواهيد گشت. » [23] دوران خلافت عثمان; اوج انحرافات
«مرگ سومى هم فرا رسيد و رشتههايش پنبه شد و كردارش به حيات او خاتمه داد و پرخورى او را به روى انداخت. » [24] حضرت در اين بخش از خطبه به دو نكته درباره عثمان اشاره مىكنند: يكى كردار نادرست او و ديگرى پرخورى از بيتالمال. در زمينه مطلب دوم، پيش از اين مطالبى ذكر شد. اينك در مورد مطلب اول، فهرستوار به مسائلى اشاره مىشود كه باعث قيام مردم عليه عثمان گرديد. الف. عثمان بدعتهاى بسيارى در دين گذاشت. اين بدعتها آن قدر زياد و آشكار بود كه عايشه درباره آن گفت: «پيراهن رسول خدا هنوز نپوسيده، ولى تو سنت او را از بين بردهاى. » [25] و نيز به مردم گفت: «اين نعثل را بكشيد; او كافر شده است. » همچنين عمار بن ياسر گفت: «ما عثمان را كشتيم، در حالى كه كافر بود. » [26] از جمله اين بدعتها تعطيلى حكم قصاص در مورد عبيدالله بن عمر قاتل سه نفر از جمله هرمزان بود كه طبق حكم قرآن، مىبايست قصاص شود، ولى عثمان مانع از اجراى حكم الهى شد. [27] او همچنين از اجراى حدود الهى بر وليد بن عقبه توسط حضرت علىعليه السلام شديدا ناراحتشد. ب. برخورد نادرست و ناشايستبا صحابه گرامى رسول خداصلى الله عليه وآله همچون ابوذر كه او را به شام و سپس به ربذه تبعيد كرد; مضروب كردن عمار بن ياسر، صحابى ديگر رسولخداصلى الله عليه وآله كه عثمان و اطرافيانش او را آنقدر زدند كه نزديك بود هلاك شود و شكم او را پاره كردند و دندههايش را شكستند; همچنين به دستورخليفه، غلامانش عبدالله بن مسعود را به حدى زدندكهدندههايش شكست وبراثرهمينجراحاتازدنيارفت. عثمان دستور داد سهم او را نيز از بيتالمال قطع كردند. عبدالله بن مسعود وصيت نمودكهاگر فوتكرد، عثمان بر او نماز نخواند. [28] ج. يكى ديگرازمواردى كهاعتراض شديدمردم رادر پى داشت، به كارگيرى افراد فاسقى بود كه از طرف عثمان بر مردم حكومت مىكردند; از جمله آنها مىتوان به وليد بن عقبه، عبدالله بن ابى سرح، معاويه، مروان بن حكم و سعيد بن عاص اشاره كرد. معاويه
ابن ابى الحديد درباره معاويه مىنويسد: «اصحاب ما به فسق معاويه، بلكه بر كفر او يقين دارند. » او سپس در استدلال بر كفر معاويه، داستانى را نقل مىكند كه بر بىاعتقادى معاويه به پيامبرصلى الله عليه وآله و اصل دين حكايت دارد. [29] امام حسين عليه السلام در جواب نامه معاويه خطاب به او چنين مىفرمايد: «. . . من از جنگ نكردن با تو و حزب تو، كه از قاسطين هستند، از خدا مىترسم. افراد ظالمى كه پيرامون تو را گرفتهاند داخل در حزب ستمكاران و اعوان شيطان مىباشند. آيا حجر بن عدى و اصحاب او را، كه از اهل عبادت و زهد بودند، نكشتى؟ حجر و ياران او براى رفع بدعت و امر به معروف و نهى از منكر قيام كردند و تو از روى ظلم و ستم پس از اينكه با آنان عهد و پيمان بستى، نقض عهد كردى و آنان را از بين بردى و خدا را با خود دشمن كردى. آيا تو قاتل عمرو بن حمق، كه از فرط عبادت پيشانيش پينه بسته بود، نيستى و او را هم بعد از دادن عهد و ميثاق از بين بردى. آيا تو ادعا نكردى كه زياد فرزند ابوسفيان است و حال آنكه پيامبر فرمود: " الولد للفراش و للعاهر الحجر"؟ پس از استلحاق زياد، او را بر مردم مسلط ساختى و او بر مسلمانان سخت گرفت و دست و پاى آنان را بريد و بر شاخههاى درختان آويخت. اى معاويه، گويا تو از اين امت نيستى و آنها هم از تو نيستند. آيا تو حضرمى را نكشتى، در حالى كه زياد براى تو نوشت كه او بر دين على بن ابىطالب است؟ آيا على جز بر دين رسول الله بود كه تو اينك در جاى او نشستهاى؟ » [30] حسنبصرىمىگويد: «درمعاويهچهار خصلتبود كه اگر يكى از آنها در شخصى وجود داشته باشد او را به هلاكت مىرساند: 1. معاويه با شمشير به ملت اسلام حمله كرد و با نيرنگ، خلافت را در دست گرفت و با اصحاب مشورت نكرد و به اهل فضل توجهى ننمود. 2. معاويه پس از خود شرابخوارى را، كه همواره مستبود و لباسهاى حرير مىپوشيد و با ساز و رقص و آواز دمساز بود، بر جاى خود به خلافت نصب كرد. 3. معاويه برخلاف فرمايش رسول صلى الله عليه وآله كه فرموده بود: "الولد للفراش و للعاهر للحجر" زياد بن ابيه را به ابوسفيان ملحق كرد. 4. يكى از خيانات معاويه كشتن حجر و اصحاب اوست كه در اين مورد مرتكب اعمال زشتى شد. واى بر معاويه از اين عمل زشتى كه انجام داد. » [31] جنايات معاويه در تاريخ اسلام بيش از آن است كه در كتابى نوشته شود. اما سؤال اين است كه چه كسى يا كسانى اين فرصت را به او دادند تا بتواند اين همه فساد را در اسلام و جامعه بشرى به وجود آورد. خود او در جواب نامه محمد بن ابى بكر، كه او را به حق و تسليم در برابر اميرالمؤمنينعليه السلام دعوت مىكند چنين مىگويد: «در زمان گذشته ما بوديم و پدر تو هم با ما بود و فضيلت على بن ابىطالب و لازم بودن حق او را به گردن خود مىشناختيم. در آن هنگام كه خداوند آنچه را كه براى پيامبرش خواسته بود انجام داد و وعده خود را درباره او اتمام نمود و دعوت او را آشكار ساخت و حجت او را روشن نمود و او را به بارگاه خود برگرفت، اولين كسانى كه حق او را گرفتند و با امر واقعى او (خلافتش) مخالفت ورزيدند پدر تو بود و فاروقش. آن دو نفر بر اين امر اتفاق و قرار داشتند. سپس آن دو نفر على را به بيعتخود دعوت نمودند. دعوت آنان را اجابت نكرد و امتناع ورزيد. آن دو نفر اندوهها به او وارد آوردند و حادثه بزرگى را درباره او منظور نمودند . . . تو با كسى درافتادهاى كه پدرت جايگاهش را آماده و براى ملك او بالش و تكيهگاه نهاده است. اگر اين موقعيتكه مابه خودگرفتهايمصحيحاستپدرت اين موقعيت را به خود اختصاصداده بود و ما شركاى او مىباشيم و اگر پدرت پيش از ما اين اقدام را نكرده بود ما با فرزند ابىطالب مخالفت نمىكرديم و امر خلافت را به او تسليم مىنموديم. ولى ما ديديم كه پدر تو پيش از ما چنين كارى كرده است، ما هم راه او را پيش گرفتيم. پستوياعيبجوىپدرت باش ويااينمسالهرارهاكن. » [32] وليد بن عقبة بن ابى معيط
او برادر مادرى عثمان بود و يكى از عمال محسوب مىشد كه از طرف وى بر كوفه حكومت مىكرد. او همان كسى است كه خداوند دو بار در قرآن او را فاسق معرفى كرده است: يكى در سوره مباركه حجرات، آيه 6 و ديگرى در سوره سجده، آيه 18 [33] و پيامبرصلى الله عليه وآله به او وعده جهنم دادند. [34] او در كوفه شراب خورد و نماز صبح را چهار ركعتخواند و پس از اقامه شهود، حضرت علىعليه السلام بر او حد الهى جارى ساخت [35] فسق و پليدى او به حدى بود كه وقتى فاسق ديگرى مثل سعيد بن عاص به كوفه آمد دستور داد منبرى را كه وليد بر آن مىنشسته است، بشويند. [36] سخن درباره وليد و شخصيتخبيث او و جناياتش بسيار است. [37] عبدالله بن ابى سرح
از جمله عمال عثمان، ابن ابى سرح بود كه در ظاهر و به قصد فساد در اسلام، مسلمان شده بود و وقتى پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وظيفه نوشتن بخشى از وحى را به وى محول كردند، در امانتخيانت روا داشت و مىخواست در مطلب نازل شده تغيير و تبديل دهد كه رسول خداصلى الله عليه وآله خونش را هدر ساختند. بعدها در سال فتح مكه، عثمان نزد پيامبر واسطه شد و پيامبرصلى الله عليه وآله او را بخشيدند. ماجرا اينگونه بود كه عثمان برادر رضاعى وى بود. او را نزد رسول خداصلى الله عليه وآله براى شفاعت آورد، ولى پيامبرصلى الله عليه وآله ساكت و خاموش ماندند، پس به اصحاب فرمودند: چرا او را نكشتيد؟ جواب دادند: منتظر اشاره شما بوديم. او به قول عمرو بن عاص، در راه خودش قوى و نيرومند و در راه خدا ضعيف بود. [38] او تبعيد شده رسول خداصلى الله عليه وآله بود كه حتى در زمان عمر و ابوبكر نيز اجازه ورود به مدينه را نداشت. اما عثمان او را آورد و حكومت مصر را به وى واگذارد. مروان بن حكم بن ابى العاص
او در حكومت عثمان از جايگاه بالايى برخوردار بود و مشاور اول عثمان به حساب مىآمد. وى نقش مؤثرى در انحرافات زمان عثمان داشت. حضرت علىعليه السلام خطاب به عثمان درباره نقش مروان در مفاسد ايجاد شده چنين مىگويند: «آيا دست از مروان برنمىدارى تا تو را از دين و عقل منحرف ساخته و مثل شتر فرمانبردار به هر سو بكشد؟ به خدا قسم، مروان صاحب تدبيرى در دين بلكه در امور شخصى خويش نيست. به خدا قسم، مىبينمكه تو را به پرتگاه وارد مىكند، ولى قدرت نجاتت را ندارد; آبروى خود را بردهاى و در كار خود مغلوب شدهاى. » [39] مروان با نفوذى كه در عثمان داشت، مانع اصلاح امور مىگشت. حضرت علىعليه السلام در جواب عثمان كه به ايشان گفته بود، تو مرا ذليل كردى، فرمودند: «به خدا قسم، من از همه بيشتر از تو دفاع مىكنم. اما هرگاه تو را به كارى كه به مصلحت توست فرا مىخوانم، مروان پيشنهاد مخالفى مىدهد و تو كلام او را بر سخن خيرخواهانه من ترجيح مىدهى. » [40] عثمان، مروان وپدرش راكه مطرود رسول خدا بودند، به مدينه آورد واموالبسيارى به آنهاداد و دخترخود را نيز به او تزويج كرد. وبااين موقعيتها، مفاسدبسيارىدر جامعه اسلامى به وجود آورد. آثار و پيامدهاى بدعتها و انحرافات
پس از 25 سال كه از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله گذشت، حضرت علىعليه السلام فرمودند: - «آگاه باشيد كه وضعيت و مشكلات امروز جامعه شما همانند زمان بعثت پيامبرتان گرديده است. » [41] - «آگاه باشيد كه شما پس از هجرت و ادب آموختن از شريعت، به خوى باديهنشينى بازگشتيد و پس از پيوند دوستى و برادرى اسلامى، دسته دسته متفرق شديد، با اسلام جز به نام آن بستگى نداريد و از ايمان جز نشان آن را نمىشناسيد. بدانيد كه شما رشته پيوند با اسلام را گسستيد و حدود آن را شكستيد و احكام آن را به كار نبستيد. » [42] و خلاصه اينكه حضرت مىفرمايد: «همانا اين دين پيش از اين، اسير دست اشرار و وسيله هوسرانى و دنياطلبى گروهى بوده است. » [43] پذيرش حكومت از سوى حضرت على عليه السلام با هدف اصلاحات
«براى من روزى بسى هيجانانگيز بود كه انبوه مردم با ازدحامى سختبه رسم قحطزدگانى كه به غذايى برسند، براى سپردن خلافتبه دست من از هر طرف هجوم آوردند. » [44] همانگونه كه در ابتداى اين مقال، در بحث «هدف حكومت» اشاره شد، حضرت علىعليه السلام هدف خويش را از پذيرش حكومت، بسط عدالت، ايجاد امنيت و احياى احكام الهى ذكر كردند. آن حضرت پس از پذيرش حكومت، وقتى با جامعه دگرگون شده و از راه به در شده مواجه گشتند، هدف اصلى خود را اصلاح جامعه از لحاظ سياسى، اقتصادى و اجتماعى قرار دادند و اعلام كردند كه جايگاه افراد و گروهها و ارزشها تغيير كرده و اين وضعيتبايد دگرگون شود: «قسم به خدا، من شما را آزمايش خواهم كرد و شما را غربال خواهم نمود تا بالا و پايين شويد. آنهايى كه به ناحق بالا رفته، پايين آيند و آنهايى كه به ظلم عقب ماندهاند جلو افتند و در جايگاه خويش قرار گيرند. » [45] او از مردم براى اصلاح امورشان كمك خواست: «اى مردم، به من براى اصلاح خودتان كمك كنيد. به خدا سوگند، داد مظلوم را از ظالم مىگيرم و افسار ظالم را مىكشم تا وى را به آبشخور حق وارد سازم، اگرچه اين كار را دوست ندارد. » [46] «من با دو كس خواهم جنگيد: نخست آنكه به ناحق چيزى طلب كند; دوم كسى كه حقى بر گردن او باشد و از دادن آن امتناع ورزد. » [47] وى درباب برنامه اصلاحات اقتصادى در ابتداى حكومتخويش چنين فرمود: «به خدا قسم، اگر بيتالمال مسلمانان را كابين زنان خويش هم كرده باشند، آن را باز خواهم گرداند. » [48] سياست عدالت و مساوات آن حضرت، مشكلات و اعتراضاتى در پى داشت. حضرت در مقابل اين اعتراضات فرمود: «آيا به من دستور مىدهيد كه براى پيروزى خود از جور و ستم در حق كسانى كه بر آنها حكومت مىكنم استمداد جويم؟ به خدا سوگند، هرگز به چنين كارى دست نمىزنم. اگر اموال از خودم بود، به طور مساوى در ميان آنها تقسيم مىكردم، چه رسد به اينكه اين اموال مال خداست. » [49] ايشان در برابر فقر و كورى برادرش - عقيل - و رنگ پريده، موهاى ژوليده و شكم گرسنه فرزندان او تسليم نشد و در اين حال، خدا را فراموش نكرد و به جاى گندمى كه عقيل از او درخواست كرده بود، با آهن گداخته او را ترساند. [50] آن حضرت در مسائل دينى، كتاب خدا و سنت رسول اوصلى الله عليه وآله را اصل قرارداد و از اينرو شرط عبدالرحمن بن عوف مبنى بر عمل به سيره عمر و ابوبكر در كنار قرآن و سنت را نپذيرفت. از مردم خواست كه با او بر اين دو - كتاب و سنت - بيعت كنند و نيز حق مردم رابر گردن خويش عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرصلى الله عليه وآله وقيام بهحق و ترفيع سنت رسول خداصلى الله عليه وآلهمىدانست. [51] از مردم مىخواهد: به راه و رسم پيامبرشان اقتدا كنند كه بهترين راه و رسمهاست و رفتارشان را با روش پيامبرصلى الله عليه وآله تطبيق دهند كه هدايت كنندهترين روشهاست. [52] خود نيز در اين راه تلاشهاى فراوانى نمود و در عمر پنجساله حكومتش، تمام همتخود را در اين راه به كار گرفت تا حقايق اسلام رابراى مردم تبيين كند; اسلامى كه گويا تازه بر اين مردم فرود آمده است. مخالفان اصلاحات علوى
«هنگامى كه به زمامدارى برخاستم، گروهى عهد خود را شكستند، جمعى از راه منحرف گشتند و گروهى نيز ستمكارى را پيشه خود ساختند. » [53] همانگونه كه حضرت علىعليه السلام در سخنان متعدد خويش فرمودند، [54] جامعه اسلامى آن روز از حقيقت اسلام به دور مانده و به بيراهه رفته و باز گرداندن آن چنين جامعهاى به مسير اصلى، كارى بسيار مشكل بود. اين مشكلات ناشى از بدعتهايى بود كه در زمان خلفا به وجود آمده و در زمان علىعليه السلام در مقابل او سربرافراشته و در چهرههاى گوناگون رخ مىنماياندند. حضرتعليه السلام مخالفان خويش را به سه گروه تقسيم نمودند: ناكثين، مارقين و قاسطين. الف - ناكثين: اينان همان كسانى هستند كه عهد و پيمان خود را بريدند و پس از بيعت، در مقابل آنحضرت ايستادند. رهبرى اين گروه را طلحه، زبير و عايشه بر عهده داشتند. انگيزه اين پيمانشكنىها آنگونه كه حضرت علىعليه السلام مىفرمايند، دنياطلبى بود (حليت الدينا فى اعينهم. ) [55] نزاع بين حضرت على عليه السلام و ابوبكر و به رسميت نشناختن ابوبكر از جانب آن حضرت كينهاى بين بنىهاشم و بنىتيم ايجاد كرد. عايشه، دختر ابوبكر، كه خود در صف اول مخالفان عثمان بود، اميد داشت كه طلحه، كه از اقوام پدرى او بود، پس از عثمان به خلافتبرسد. اما وقتى ديد حضرت علىعليه السلام به خلافت رسيد، علم مخالفتبرافراشت و كينههاى ديرينهاش را نسبتبه آن حضرت آشكار ساخت. طلحه و زبير نيز، كه در زمان عثمان حق السكوت زيادى گرفته بودند و به اميد رسيدن به دنيايى بهتر در آخر كار با او به مخالفتبرخاستند، چون ديدند با عدالت على آرزوهاى آنها بر باد رفته است، با او به مخالفت پرداختند. بنى اميه هم كه زمينه را مساعد ديدند، با اينها به همكارى پرداختند و معاويه - به خصوص - به تحريكشان پرداخت و آنها را فريب داد [56] و در نهايت جنگ جمل را به راه انداختند. اگر چه اهداف پست ناكثين معلوم بود، ولى آنها خود نيز جرات اظهار خواستههاى واقعى خويش را نداشتند و قتل عثمان و مظلوميت او را بهانه كردند و حضرت علىعليه السلام را متهم به قتل عثمان نمودند. بهانه ديگر عدم انعقاد اجماع در بيعت آن حضرت بود. اما در مورد عدم انعقاد اجماع و كيفيتبيعت، آن حضرت در اين خطبه مىفرمايند كه مردم چگونه به اصرار، با آن حضرت بيعت كردند، [57] خود نيز از اتهام قتل عثمان مكرر دفاع نمودهاند و حق را روشن ساختهاند. [58] ب - مارقين: حضرت گروهى ديگر از مخالفان خود را تحت عنوان مارقين (خوارج) معرفى مىكنند. جريان خوارج برخاسته از دو زمينه فكرى و اجتماعى بود كه پس از رسول خدا صلى الله عليه وآله در جامعه اسلامى به وجود آمده بود. از آنجا كه پس از پيامبر صلى الله عليه وآله مردم از حقيقت اسلام دور مانده بودند و تحليل و شناخت جامع و كاملى از اسلام نداشتند، در برابر حوادث پديد آمده در جامعه نيز درمانده مىشدند. پيش از كشته شدن عثمان، مسلمانان در جبههاى واحد و در جهاد با مشركان مىجنگيدند. توجيه اين مساله نيز نياز به تحليل و درك دقيق و عميقى نداشت. اما پس از قتل عثمان، جامعه دچار مشكل اختلاف و جنگ داخلى شد و براى بسيارى جنگ با برادران مسلمان قابل توجيه نبود. از اينرو، عدهاى قعود و قاعدهگرى را پيشه خود ساختند و عدهاى نيز هر دو طرف را فاسد و فاسق، بلكه كافر خواندند و جهاد با هر دو گروه را لازم دانستند. خوارج جزو گروه دوم بودند كه در مقابل امام عليه السلام ايستادند و فتنه نهروان را به راه انداختند. حضرت در جوابشخصى كه از ايشان سؤال كرد آيا گمان مىكنى من اعتقاد به ضلالت اهل جمل دارم؟ فرمود: «. . . تو به زيرت نگاه كردهاى و به بالاى سرت نظر نيفكندهاى. لذا، در تحير فرو رفتهاى. تو حق را نشناختهاى تا كسى كه حق را اخذ نموده بشناسى و نيز باطل راهم نشناختهاى تاكسانى را كه طرفدار آن هستند بشناسى. » [59] اين روح تفكر خوارج است كه از جهالت آنها نسبتبه حقيقت نشات گرفته و سخن آن حضرت در برخورد با خوارج اين حقيقت را روشنترمىكند: «پساز منباخوارج جنگ نكنيد (آنها را نكشيد) ; زيرا آن كه در جستوجوى حق است و آن را نمىيابد با آن كه به دنبال باطل است و آن را مىيابد يكسان نيست. » [60] با وجود اين نمىتوان وجود افراد شيطان صفت و مفسد را در رهبرى و تحريك اين گروه ناديده گرفت. ج - قاسطين: از زمانى كه عثمان با خيانتخليفه اول و اصحاب شورا و حمايت اجتماعى قريش روى كار آمد، زمينه تبديل خلافتبه سلطنت و حكومتخانوادگى بنىاميه فراهم شد و عثمان و اطرافيانش با اين ديد به حكومت نگاه مىكردند. پس از انتخاب عثمان، ابوسفيان، كه كور شده بود، خطاب به بنى اميه گفت: آيا غير شما (بنى اميه) كسى هست؟ گفتند: نه. گفت: اى بنى اميه، اين حكومت را مثل توپ بازى ميان خود نگهداريد. قسم به آنچه ابوسفيان به آن قسم مىخورد، هميشه اميد آن روز را براى شما داشتم وبايدآن رابراى فرزندانتان موروثى گردانيد. » [61] در حيف و ميل بيتالمال و حكومت ولايات نيز اين ديدگاه حاكم بود. به همين دليل، سعيد بن العاص عراق را بستان قريش مىدانست [62] و از اعتراض مردم تعجب مىكرد كه چرا به او در خرج بيتالمال اعتراض مىكنند. و خود عثمان هم وقتى در مقابل اعتراض زيد بن ارقم به بخششهاى آنچنانى به فاميلش قرار گرفت، جوابش اين بود كه مىخواهم صله رحم كنم. [63] حضرت امير عليه السلام پس از به دست گرفتن حكومت، اولين كارى كه كرد عزل عمال عثمان بود [64] و نسبتبه حيف و ميلهاى عثمان چنين فرمود: «قسم به خدا، اگر ببينم كه با اموال بيتالمال ازدواج كرده باشند (آن را مهر زنان قرار داده باشند) يا با آن كنيز خريده باشند، آن را باز خواهم گرداند. » [65] بنى اميه حاضر بودند با آن حضرت بيعت كنند، به شرط آنكه آنچه از زمان عثمان به دست آوردهاند از آنها بازپس نگيرد. اما امامعليه السلام فرمود: «من از حكم خدا دستبردار نيستم. » [66] در جواب معاويه هم كه از امام خواستشام و مصر را براى او بگذارد تا با او بيعت كند، فرمود: «پيش از تو نيز مغيره چنين پيشنهادى كرد، اما قبول نكردم; زيرا خداوند مرا به گونهاى نبيند كه گمراهكنندگان را به عنوان بازوى خويش قرار دهم. » [67] ايندوديدگاه - حضرتعلى عليه السلام و بنى اميه - بود كه هيچ يك حاضر نبود با ديگرى سازش كند. بدينروى، صف باطل ستمكارى درمقابل علىعليه السلامايجادشد و فتنه صفينبه وجود آمد كه نتيجهاش براى اسلام و مسلمانان بسيار زيانبار بود و قريب به هفتادهزار نفر از مسلمانان كشته شدند. [68] آگاهانه و تعمدى بودن انحرافات
«گويى آنان سخن حق را نشنيده بودند كه فرموده است: «ما آن سراى ابديت را براى كسانى قرار خواهيم داد كه در روى زمين بر ديگران برترى نجويند و فساد به پا نكنند و عاقبت كارها به سود مردمى است كه تقوا مىورزند. » آرى، به خدا سوگند، آنان كلام خدا را شنيده، گوش به آن سپرده و خوب دركش كرده بودند، ولى دنيا خود را در برابر ديدگان آنان بياراست تا در زينت و زيور جذاب دنيا خيره گشتند و خود را باختند. » [69] حضرت عليه السلام در اين جملات و نيز در ابتداى اين خطبه اشاره مىكنند كه مخالفان آن حضرت و آنانى كه به ناحق خلافت و حكومت را گرفتند نه از روى جهل و ناآگاهى، بلكه با علم و آگاهى كامل و با تبانى قبلى اين كار را انجام دادهاند. از اينرو، در اين بخش، شواهد تاريخى و اعترافات سران فتنه به حقانيت و لياقت آن حضرت واينكه باتعمد، حق او را گرفتهاند ذكر مىشود: ابوبكر: حضرت على عليه السلام فرمود: «پسر ابوقحافه جامه خلافتبه تن كرد، در حالى كه خود مىدانست من به اين امر لايقترم. » [70] ابوبكر خود در سخنرانىهايش مكرر گفته است كه من بهترين شما نيستم و در مقابل، على عليه السلام را بهترين فرد از حيث فضيلت و قرابت مىداند. [71] شعبى مىگويد: روزى ابوبكر نشسته بود كه على عليه السلام از دور ظاهر شد. ابوبكر گفت: هر كه نگاه كردن به كسى كه بيشترين منزلت و نزديكترين قرابت را نسبتبه رسول خدا دارد و بالاترين راهنمايىها و بزرگترين بىنيازىها را از رسول خداصلى الله عليه وآله كسبكردهاست، او را خوشحالمىكند، بهاين شخص نگاه كند. [72] ابن ابى الحديد در مورد برترى على عليه السلام مىگويد: اصحاب ما قبول دارند كه علىعليه السلام افضل و احق به خلافت است و كسى در فضل با او برابر و در علم و جهاد، هموزن او نيست و كسى در شرافت و بزرگوارى مثل او نمىباشد. اما عدول از او به كسى كه بسيار پايينتر از اوستبراى مصلحتى بوده. اما چه مصلحتى؟ عمر: اعترافات عمر به حقانيت و برترى علىعليه السلام بر كسى پوشيده نيست. (در بحثشورا برخى از اين موارد ذكر شد. ) سعيد بن جبير از ابن عباس از عمر نقل كرده است كه عمر گفت: «على اقضانا» ; [73] على در قضاوت عالمترين ماست. ابن ابى الحديد مىگويد: «منظور از كلمه "اقضانا" يعنى "افقهنا". » مرحوم علامه امينى در جلد 6 الغدير، دهها روايت از كتب اهل سنت نقل كرده كه عمر به فضيلت و برترى علىعليه السلام در علم و فقه اعتراف نموده است. معاويه: معاويه نيز با همه جنايتها و پليدىاش و حقه و كينهاى كه از علىعليه السلام داشت، در عين حال، در دل به برترى و حقانيتآنحضرتاعتراف داشت كه گاهى نيز ناخواسته بر زبانش جارى شده است; از جمله درجوابنامه محمد بن ابوبكر مىگويد: «در زمان گذشته، ما بوديم و پدر تو (ابوبكر) هم با ما بود و فضيلت على بن ابىطالب و لازم بودن حق او را بر گردن خويش مىشناختيم. . . . پس از پيامبر، اولين كسانى كه حق او را گرفتند و باامر واقعى او مخالفت ورزيدند پدر تو بود و فاروقش. آن دو نفر براينامر اتفاق وقرارداشتند. آن دونفرعلى را به بيعتخود دعوت نمودند، دعوتآنان را اجابت نكرد و امتناع ورزيد. آن دو نفر اندوهها به او وارد كردند وحادثه بزرگى را درباره او منظور نمودند. . . اگر پدرت پيش از ما اين اقدام را نكرده بود، ما با فرزند ابىطالب مخالفت نمىكرديم و امر خلافت رابه اوتسليم مىنموديم. » [74] سعد بن ابى وقاص: كسى از سعد بن ابى وقاص پرسيد: شنيدهام كه در كوفه، على را دشنام مىدهند. آيا تو هم اين كار را كردهاى؟ سعد جواب داد: به خدا پناه مىبرم! قسم به آن خدايى كه جان سعد در دست اوست، من از پيامبر درباره على چيزى شنيدهام كه اگر اره بر فرقم نهند تا على را بدگويى كنم ابدا نخواهم كرد. [75] روزى سعد در دارالندوه روى تخت كنار معاويه نشسته بود و معاويه از على بدگويى مىكرد. سعد اعتراض كرد و گفت: من سه خصلت در على مىبينم كه اگر يكى از آنها را داشتم برايم از آنچه آفتاب بر آن مىتابد ارزشمندتر بود: اول: اينكه على داماد رسول الله است و فرزندانى مثل حسن و حسين دارد. دوم: كلامى كه پيامبر در روز خيبر درباره على فرمود: فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول خدا او را دوست دارند و خداوند به دست او به ما فتح و پيروزى خواهد داد. سوم: در غزوه تبوك پيامبر در مورد على گفت: آيا راضى نيستى كه همان مقام هارون به موسى را نزد من داشته باشى الا اينكه بعد از من پيامبرى نيست؟ قسم به خدا در آن خانهاى كه تو باشى داخل نخواهم شد و بلند شد. معاويه مانع او شد و به او گفت: من هيچ وقت تو را به اين پستى كه الان مىبينم نديدم. پس چرا على را يارى نكردى و با او بيعت نكردى. اگر من چنين چيزى از پيامبر در مورد على مىشنيدم تا عمر داشتم حرمت او را مىنمودم. [76] زبير: وى از اولين كسانى بود كه براى دفاع از حق آن حضرت شمشير كشيد و در مقابل توطئه سقيفه ايستاد، ولى همين شخص با اين علم و آگاهى به خاطر دنيا، در مقابل آن حضرت ايستاد. امام عليه السلام در عراق، پيامى براى زبير فرستادند و به او يادآورى كردند: «چه شده كه از پيمانتبرگشتهاى؟ ! تو مرا در حجاز مىشناختى و در عراق ناشناس مىپندارى؟ ! » [77] خلاصه اينكه آن حضرت در جواب شخصى كه از او سؤال كرد: چرا قريش شما را از مقام خلافت، كه نسبتبه آن از ديگران شايستهتريد، بازداشت؟ فرمود: «بدان استبداد خلفا در برابر ما نسبتبه خلافت، با اينكه ما از نظر نسبتبالاتر و از نظر ارتباط با پيامبر پيوندمان محكمتر است، بدين دليل بود كه عدهاى بر اين مقام بخل ورزيده (و با نداشتن شايستگى آن را تصاحب نمودند) و گروهى ديگر (خود ما) با سخاوت از آن صرفنظر كردند. داور خداوند است و بازگشت در قيامتبه سوى او. . . » [78] [1] - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابيطالب، ج 1، فصل 12 [2] - خطبه شقشقيه [3] - خطبه شقشقيه [4] - خطبه شقشقيه [5] - حسن مصطفوى، الحقايق، ص 125 [6] - ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 183 [7] - ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 181 [8] - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 425 / ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 164 به بعد [9] - خطبه شقشقيه [10] - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 50 / ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 187 [11] - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابىطالب، ج 1، ص 414 [12] - ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 191 [13] - در اينكه اين شخص كينهتوز چه كسى بوده، اختلاف است. قطب راوندى مىگويد: او سعد بن ابى وقاص است; چون علىعليه السلام پدر او را در جنگ بدر به قتل رسانده بود. اما ابن ابى الحديد مىگويد: آن شخص طلحه بوده است; زيرا طلحه «تيمى» است و پسر عموى ابوبكر. و پس از خلافت ابوبكر، بين بنىهاشم و بنىتيم كينه ايجاد شد. اما اگر بگوييم كه در زمان شورا، طلحه در مدينه نبوده است، آن شخص بايد سعد بوده و كينهاش از بابت كشته شدن دايىزادگانش باشد كه علىعليه السلام آنها را در بدر كشته بود; زيرا مادر سعد، حنتمه بن سفيان بن امية بن عبدالشمس بود. (ر. ك. به: ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 188 و 190 و 196) [14] - در اينكه اين شخص كينهتوز چه كسى بوده، اختلاف است. قطب راوندى مىگويد: او سعد بن ابى وقاص است; چون علىعليه السلام پدر او را در جنگ بدر به قتل رسانده بود. اما ابن ابى الحديد مىگويد: آن شخص طلحه بوده است; زيرا طلحه «تيمى» است و پسر عموى ابوبكر. و پس از خلافت ابوبكر، بين بنىهاشم و بنىتيم كينه ايجاد شد. اما اگر بگوييم كه در زمان شورا، طلحه در مدينه نبوده است، آن شخص بايد سعد بوده و كينهاش از بابت كشته شدن دايىزادگانش باشد كه علىعليه السلام آنها را در بدر كشته بود; زيرا مادر سعد، حنتمه بن سفيان بن امية بن عبدالشمس بود. (ر. ك. به: ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 188 و 190 و 196) [15] - الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 66 [16] - همان، ص 67 / ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 190 - طلحه هنگام نزول آيه حجاب گفته بود: (پوشش امروز زنهاى پيامبر چه سودى دارد، در حالىكه به زودى مىميرد و ما آنها را نكاح مىكنيم. . . » [17] [18] - بعدا عمرو عاص اين حرف عمر را دستاويز قرار داد و علىعليه السلام را به تمسخر گرفت و حضرت جواب قاطعى به او دادند. (ر. ك. به: خطبه 84) [19] - ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 185 و 186 / تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 47 - 49 / . . . ، البدا و التاريخ، ج 5، ص 190 به نقل از: الحقايق [20] - خطبه شقشقيه [21] - رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 141 [22] - رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 141 [23] - ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 195، خ 139 [24] - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 72 [25] - تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 146 [26] - تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 146 [27] - علامه امينى در الغدير، علاوه بر اين موارد، به موارد ديگرى نيز اشاره كرده است. همچنين ر. ك. به: الامام على بن ابىطالب، ج 2 [28] - علامه امينى در الغدير، ج 8 علاوه بر اين به موارد ديگرى نيز اشاره كرده است / ر. ك. به: الامام على بن ابيطالب، ج 2 [29] - ابن ابى الحديد، پيشين، ج 5، ص 129 و 130 [30] - هنگامى كه معاويه حج گذارد و بر عايشه درآمد، عايشه بدو گفت: اى معاويه، آيا حجر و همراهان او را كشتى؟ پس بردباريت كجا رفت كه آنان را شامل نگشت؟ بدان كه من از پيامبر خدا شنيدم كه مىفرمود: در مرج عذراء (مقتل حجر و يارانش) كسانى كشته مىشوند كه آسمانيان برايشان به خشم مىآيند. معاويه در جواب گفت: اى ام المؤمنين، مرد خردمندى نزد من نبود. (؟ ) [31] - محمد بن عقيل علوى حضرمى، معاويه و تاريخ، ترجمه . . . عطاردى، مرتضوى، 1364 [32] - تاريخ يعقوبى، ترجمه عبدالحميد آيتى، ج 1، ص 413 [33] - مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 344 [34] - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 57 و 58 [35] - مروج الذهب، ج 2، ص 344 [36] - همان، ص 246 [37] - ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 419 و ج 2، ص 56 - 69 [38] - الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 165 و 166 [39] - الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 166 [40] - نهجالبلاغه، خطبه 16 [41] - نهجالبلاغه، خ 192 [42] - نهجالبلاغه، خ 16 [43] - نهجالبلاغه، خ شقشقيه [44] - نهجالبلاغه، خ 16 [45] - نهجالبلاغه، خ 136 [46] - نهجالبلاغه، خ 173 [47] - نهجالبلاغه، خ 15 [48] - نهجالبلاغه، خ 126 [49] - نهجالبلاغه، خ 224 [50] - نهجالبلاغه، خ 169 [51] - نهجالبلاغه، خ 110 [52] - نهجالبلاغه،205 [53] - «نكث» نقض كردن و شكستن عهد و پيمان است و علت نامگذارى ناكثين به اين نام، عهدشكنى آنها از بيعتبود; «قسط» به معناى ظلم و جور; و «مرق» به معناى خروج است. چون خوارج از حق خارج شدند، اينگونه ناميده شدند. [54] - از جمله در خطبه 92 [55] - خطبه شقشقيه [56] - ابن ابى الحديد، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 231 [57] - ر. ك. به: خطبههاى 205، 136 و 137 و نامه 54 [58] - ر. ك. به: نامههاى 9 و 10 و 28 و 37 [59] - كلمات قصار، ش 262 [60] - نهجالبلاغه، خطبه 61 [61] - مسعودى، پيشين، ج 2، ص 352 [62] - مسعودى، پيشين، ج 2، ص 346 [63] - ابن ابى الحديد، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 199 [64] - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 77 [65] - نهجالبلاغه، خطبه 15 [66] - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 75 [67] - رسول جعفريان، پيشين، ج 2، ص 282 [68] - مسعودى، پيشين، ج 2، ص 360 [69] - خطبه شقشقيه [70] - خطبه شقشقيه [71] - الامام على بن ابىطالب (از تاريخ بغداد) ، ج 3، ص 54 [72] - الامام على بن ابىطالب (از تاريخ بغداد) ، ج 3، ص 54 [73] - ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1 [74] - مسعودى، پيشين، ج 3، ص 21 و 22 [75] - الامام على بن ابى طالب (از تاريخ بغداد) ، ج 3، ص 55 [76] - مسعودى، پيشين، ج 3، ص 24 [77] - نهجالبلاغه، خطبه 31 [78] - نهجالبلاغه، خطبه 162