در آستان جانان پژوهشي در سلوك فكري و معنوي كي يركگور و مولوي؛
چكيده كي يركگور متأله پرشور دانماركي، تأثير ژرفي در جنبش فلسفي اگزيستانسياليسم در قرن بيستم و بر متفكران اين فكري داشته است. او و مولوي از برخي جهات فكري، شخصيتي و سير و سلوك معنوي شبيه به يكديگر بودهاند. در اين مقال ضمن معرفي كي يركگور، به وجود اشتراك اين دو سالك طريق معنويت پرداخته خواهد شد. در عين حال به برخي از وجود افتراق نيز اشاراتي ميشود. اين نوشتار در هفت بند تدوين يافته و در تمام موارد، به متن آثار اين دو متفكر استناد شده است.واژگان كليدي: فرد، خيل، تصميم، انتخاب، انسان، خدا، سير و سلوك، كي يركگور، مولويواژگان كليدي: انسان، خدا، سير و سلوك، كي يركگور، مولوي
كي يركگور
سورِن اُبوكي يركگور (1813 ـ 1855)، متأله پرشور دانماركي، زندگي و آثارش آشكارا نشان دهنده آن است كه وي متفكري اگزيستانسياليست بوده است. در واقع، جنبش فلسفي اگزيستانسياليسم در قرن بيستم، تا حد زيادي وامدار او است و تأثير ژرفي كه بر متفكران اين نحله فكري داشته بر كسي پوشيده نيست. ميگل دِاونامونو، متفكر اسپانيولي، گرايش اگزيستانسياليستي خود را مرهون كشف كي يركگور ميدانست و معتقد بود: شناختن كي يركگور يكي از بزرگترين حوادث حيات روحيش بود، تا آنجا كه او را ـ براي فهم عميقتر كي يركگور ـ به آموختن زبان دانماركي واداشت. اونامونو، كي يركگور را برادر روحاني خود ميشمرد. (اونامونو، 1360، ص 25).تأثير ژرف كي يركگور، بر طرز نگرش و تفكر اونامونو، از خلال مهمترين اثرش،«درد جاودانگي»، كاملاً پيداست. كي يركگور در خانوادهاي نشو و نما يافت كه سخت مؤدب به آداب ديني بود. پدرش مؤمني راسخ و ثابتقدم بود وليكن مزاجي ماليخوليايي داشت. او سورن را كه آخرين فرزندش بود بر طبق تعليم و تربيتي خشك و خشن و مقرون به سختگيري ديني بارآورد. سورن بعدها، بدين سبب، از پدر رويگردان شد و حتي در دل از وي متنفر گرديد. او به تأثير از پدر همواره در هول و هراس اداي تكليف و احساس گناه بود. پدرش گمان ميكرد كه خداوند او و خانوادهاش را نفرين كرده است. پدرش تا دوازده سالگي در زادگاهش (قريهاي از قراي يوتلند1) شباني ميكرد. سپس دست تقدير، او را در همين سنين به كپنهاگ فرستاد تا در كارگاه دايي خود خدمت كند. روزي در همين سنين كودكي ـ كه در بيابان يوتلند به چراي گوسفندان مشغول بود ـ برايش حادثهاي اتفاق افتاد كه اثري ژرف و ماندگار بر زندگي او و پسرش گذاشت.ماجرا از اين قرار بود كه در آن روز نه فقط از تنهايي بلكه از سرما و گرسنگي به جان آمد و خشم و نوميدي چنان بر وي مستولي شد كه زبان به كفر گشود و به خدا ناسزا گفت و اين تجربه تلخ تا پايان زندگيش در خاطر او باقي ماند. سورن رويگردان از تربيت خشن پدر، و زندگي پر هول و هراس و آكنده از اندوه او، ميل به گريز پيدا كرد. خود درباره زندگيش ميگويد:«من از زمان كودكيم، در پنجه اقتدار اندوهي بزرگ بودم، بسي بزرگتر و سنگينتر از آنكه بتوانم به نيروي خنده يا تفريح يا هر گونه تظاهرِ ديگر چيزي از آن بكاهم. به عكس در همه اين ادوار بعدي، يگانه دلخوشي من اين بود كه هيچ كس نميتوانست دريابد كه من چقدر بدبختم... هول و اضطراب و تشويشي كه در من وجود داشت مايه آن بود كه هميشه تمايل به فرار از خويش داشته باشم. دريغا كه من هرگز جوان نبودهام. هنگام بلوغ، هزار سال پيرتر از يك پيرمرد بودهام. (مستعان، 1374، 9 ـ 28).»در جاي ديگر ميگويد:«من تخيّل، قدرت دياكتيك و اندوه را از پدر به ارث بردهام (همان، 25).»در سال 1830، كي يركگور وارد دانشگاه شد و آزاد از بند قيمومت پدر، اعمال ديني را يكباره به كناري نهاد و در دامگه بيبند و باري گرفتار آمد و در راه ارضاي بلهوسيهاي خود قرضدار شد.اما در 1838، در پي يك بحران روحي ـ كه خود آن را «زمين لرزه بزرگ» ناميده ـ حيات پرشور و حرارت ديني را در پيش گرفت و پاسداري آيين پروتستان را برگزيد و به اخذ درجات علم كلام مسيحي نايل آمد. سپس به كسوت روحانيت درآمد و در كليسايي در شهر كپنهاگ به كار گماشته شد. وقتي به عنوان يك روحاني سوگند يادكرد گفت :«براي من زندگي چيزي جز مسيح نيست و مرگ براي من غنيمتي است (همان، 66).»در سال 1841، با نوشتن رسالهاي درباره مفهوم طنز2 به أخذ درجه دكتري نايل آمد. خود كي يركگور هرگز و در هيچجا صريحا چيزي درباره اين «زلزله» معروف زندگيش نگفته است و بطور كلي وقايع مهم و مؤثر زندگي او در پرده اسرار باقي مانده است. فقط اينقدر گفته است كه:«در اين هنگام بود كه «زلزله» بزرگ اتفاق افتاد.تكان وحشتآوري كه ناگهان مرا در پنجه اقتدار قانوني جديد و شكستناپذير گرفتار كرد، بحدي كه لازم ديدم در مورد احوال و امور عالم به گزارش جديدي بپردازم. اين شك در من بيدار شد كه سنّ زياد پدرم نه حاكي از لطف بل حاكي از قهر و نفرين الهي بوده است. پدرم را ديدم كه موجود تيره بختي است و محكوم است پس از همه ما زنده بماند. او صليب بزرگي بود كه سايه آن بر گورهاي آمال همه ما افتاد...»(Rev. Reynold Borzaga,1966,P.6)به هنگام تحصيل در دانشگاه، به دختري بيست و سه ساله به نام رگين اولسن3 دل بست و با او نامزد شد. اين عشق ديري نپاييد و سورن پس از يك سال، نامزدي خود را با رگين اولسن بههم زد. بعدها عشق به نامزدش براي او به صورت عشقي واقعي وشكستناپذير نمودار شد. اين عشق براي او گاه كوشش،گاه سستي، گاه شادي، گاه غم، گاه خمول، گاه نشاط، گاه كفر و گاه ايمان به ارمغان آورد. بارها ديوانهوار به سوي او شتافت و بارها احمقانه و وسواسگونه از وي گريخت و سرانجام همه رشتههاي الفت و پيوندش را با او گسيخت.