بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
كي يركگور نظام فكري و فلسفي منسجمي ندارد و نميتوان او را به سهولت در يكي از قالبهاي معهود فكري جاي داد. عنوان برخي از نوشتههاي او ـ كه خيلي از آنها به نام مستعار منتشر شدند ـ خود گوياي اين مدعاست. هردو ـ و4، تكهپارههاي فلسفي5، ترس و لرز6، و پينوشتهاي ناعلمي پاياني7، از جمله اين آثارند.خاستگاه فكري ـ فلسفي كي يركگور نقد فلسفه هگلي است. كي يركگور هنگام تحصيل در دانشگاه به خوبي با فلسفه هگل آشنا شد. ليكن بعدا از آن روي برتافت و بر هگل سخت خرده گرفت. نقد كي يركگور از نظام فلسفي هگلي اينك يكي از دو سه نقد بسيار مهم از اين نظام فلسفي، شمرده ميشود؛ دو نقد مهم ديگر از فلسفه هگل يكي نقد شوپنهاور است و ديگري نقد ماركس .كي يركگور در سنت هگلي پرورش يافته بود و هرگز موفق نشد كاملاً خود را از قيد آن برهاند. او در دوره حدّت و شدّت هگليانيسم، در دانشگاه كپنهاگ درس خوانده بود. در عين حال مخالف سرسخت اصالت تاريخ هگل بود و در مورد وي تعابير تند و گزندهاي داشت: «پيش از هگل هم فيلسوفاني بودند كه ميخواستند تاريخ را تبيين كنند. پروردگار وقتي تلاشهايشان را در اين راه ديد، لبخند ميزد. البته نميخنديد، زيرا انسانيت و صميمت و صداقتشان را ميديد. ولي امان از هگل! اين جا ديگر به زبان و بيان هومر نياز دارم. بانگ قهقهه خدايان گوش فلك را كر ميكرد! تصور كنيد پروفسور حقير چندشآوري را كه مدعي است به وجوب هر چيز و همه چيز پيبرده است و اكنون با ارگ دستهدارش ميخواهد صداي قضيه را درآورد؛ گوش كنيد، خدايان المپ، گوش كنيد... خواندن شوپنهاور به من آنقدر لذت بخشيده كه از بيانش عاجزم. كاملاً درست ميگويد.. و اگر بيادبانه ميگويد، آلمانيها حقشان است، از خودشان بيادبتر نيست. بيان كي يركگور هم از لحاظ بيپردگي كمتر از شوپنهاور نيست. هگليانيسم را «روح درخشان پوسيدگي» و «نفرتآورترين شكل بيبند و باري» ميخواند و سپس از «كپك فضل فروشي و قلنبهگويي» و «شهوتراني فكري» و «شكوه ننگين فساد» آن سخن ميگويد. (پوپر، 1369، 4-1133)»دليل اين ستيهندگي با هگل چيست؟ كي يركگور دشمن هرگونه «سيستم» و «سيستم سازي» بود. پديدارشناسي روح هگل مرحلههاي بيداري ذهن [يا روح] را استادانه شرح ميدهد كه چگونه ذهن به خودآگاهي ميرسد و سپس به آگاهي كلي و انديشه مطلق. اما كي يركگور ديالكتيكي را بسط داد كه از بيخ و بن با ديالكتيك هگل فرق داشت. نخست آنكه اين ديالكتيك فرايندي است كه از طريق آن، روح صورت فرديت به خود ميگيرد، يعني صورت فرد موجود و محقق، نه صورت كلّيت همهگير. دوم آنكه، گذار از يك مرحله به مرحله ديگر نه با انديشيدن كه با انتخاب صودت ميگيرد؛ با عمل اراده و بدين معني با يك جهش. مسأله عبارت از برگذشتن از آنتيتزها و نيل به سنتز مفهومي نيست، بلكه عبارت از انتخاب ميان آلترناتيوهاست و برگزيدن گزينه والاتر، يعني گذار به مرحلهاي والاتر از ديالكتيك و درگير كردن داوطلبانه وجود خويش. در كليسازيمفهومي فرديت و تشخص از دست ميرود.ديالكتيك كي يركگور، برخلاف ديالكتيك هگلي، ناپيوسته است. در اين قسم ديالكتيك، گذار از يك مرحله به مرحله ديگر، نه با ميانجيگري مفهومي بلكه با جهش و نوعي خطركردن صورت ميگيرد. و لذا طبيعي است هنگامي كه با مسأله ايمان ديني روياروي ميشود، جاي چنداني براي عقل باز نميگذارد و در عوض بر نقشِ خواست و اراده تكيه ميكند. شرح و بيان كي يركگور از ايمان از يك نظر پرخاشي است بر شيوه برخورد فلسفه نظري با آن ـ كه نماينده اصلي آن فلسفه هگل است ـ يعني شيوه برخوردي كه كار آن به هم آميختن فرق ميان انسان و خدا و عقلاني كردن دگمها و اعتقادات مسيحي و به قالب ريختن نتايجي است كه از لحاظ فلسفي برهاني شدهاند.«آنچه او را بويژه بر سر خشم ميآورد اين بود كه ميديد مسيحيت خود به نهادي متعارف كاهش يافته است. مسيحيت در آداب و رسوم قومي حل شده است و لذا به مسيحيتي بدل گشته است كه معنايي كه عموما از آن ميفهمند اين است كه آدمي را در خردسالي تعميد داده، او را در كليسا بار آورند و در سن مناسبي ايمانش را ـ به اتكاي برهان و استدلال ـ بيخلل و بيگزند سازند (مككواري، 1377، 188).»اين مسيحيت مرسوم و متعارف، از نظر كي يركگور، عين ارتداد است زيرا از هرگونه تصميم حقيقي و هرگونه اضطراب و ترس آگاهي وجدي بودن عميق جهش ايماني، عاري است، به گفته كي يركگور:«امروز مسيحيت وسيله فضلفروشي پروفسورهاست و اين عنوان پروفسور عنواني شده است همگاني. مسيحيت پروفسورمآبانه از يكسو و كفر و زندقه و الحاد از سوي ديگر. اصل مقصودشان يكي است و آن زير و زبر كردن بنياد مسيحيت حقيقي و حقيقت مسيحيت است.» اينجاست كه كافري و دينداري مفاهيمي مساوق ميشوند و مدافع مسيحيت خود يهوداي دومي...فهم و درايت مسيحيت، مستلزم «به دل دريافتن» است نه حصول دانش عقلي درباره آن. و اين امر نه تنها آسان نيست، بلكه بسيار صعب و دشوار نيز هست. راه مسيحيت مشكلراهي است. مسيحيت را نميتوان چون مجموعهاي از دانستنيها به كسي تلقين كرد. مسيحيت حقيقي، جذب و دفع مستمر و مداوم است؛ يعني دشمنوار از آن گريختن و عاشقوار به آن روكردن (مستعان، 1374، 2-81).»اونامونو ميگويد: خدا مجهول بزرگي است كه در مرز نهايي دانش بشر قرار دارد، هرقدر علم و دانش پيش برود، اين مرز پس ميرود. او به تأسي از كي يركگور ميگويد:«... صفات خداي زنده، پدر مسيح، بايد از وحي و تنزيل تاريخيش در اناجيل و وجدان مسيحيان مؤمن استنباط شود، نه از استلالهاي متافيزيكي كه فقط سر از «ناـ خداي» اسكاتس اريجنا و خداي عقلاني يا وحدت وجودي و به كوتاه سخن، خداي كافرانه و الوهيت فاقد فرديت و شخصيت، در ميآورد. نه از راه عقل و استدلال، بل فقط از طريق عشق و رنج به و براي خداي زنده، به خداي انساني ميرسيم. عقل و استدلال ما را از خدا دور ميكند. نميتوانيم اول خدا را بشناسيم به اين اميد كه بعدها ممكن است دوستش داشته باشيم. بايد در وهله اوّل دوستش بداريم، مشتاقش باشيم، هوايش را در دل داشته باشيم تا سپس بشناسيمش. شناخت خدا از عشق به او آغاز ميشود. و اين شناخت فقط اندكي از عقل و برهان با خود دارد يا هيچ ندارد. زيرا خدا تعريفناپذير است. سعي درتعريف او، سعي در محدود كردن او درقالب ذهن ماست يا به تعبير ديگر، كشتن اوست. هر چه تلاش كنيم و در پي تعريف او باشيم، آنچه در برابر ما پديدار ميشود فقط «نيستي» خواهد بود. تا بدينجا كه من زائرانه در وادي عقل، در طلب خدا بودهام، او را نيافتهام، زيرا فريب تصور خدا را نخوردهام و نتوانستهام تصوري از خدا داشته باشم. و آنگاه همچنان كه در برهوت خِرَدگرايي سرگردان بودم به خود گفتم نبايد جز در حقيقت تسلّي جست و آنجا منظورم از حقيقت، عقل بود و هنوز و هرگز تسلّي و آرامش نيافتهام. ولي همچنان كه از يكسو ژرفتر و ژرفتر در شكگرايي عقلاني و از سوي ديگر در نوميدي دل فرو ميرفتم، عطش خدا در دلم پديدار ميشد و خفقان روحاني مرا محتاج به خدا و واقعيت داشتن او ميكرد. و آرزو ميكردم خدايي وجود داشته باشد، خدا وجود داشته باشد و خدا وجود ندارد بلكه پُر وجود دارد و وجود ما را برپا نگه ميدارد و ما را هست ميكند(داونامونو، 1360، 2ـ151).»