بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
«كي يركگور نمودگار انسان استحساني را دون ژوان ميداند. لكن ميگويد: تركيب تن و روان در هر انساني چنان طرحريزي شده است كه روح باشد. چنين است ساختمان آن. اما چنين انساني [انسان استحساني] خوشتر كه در زيرزمين اين ساختمان خانه كند، يعني در دخمه انگيزههاي نفساني (كاپلستون، 1367، 333).»آگاهي استحساني به زندگي، چهبسا با آگاهي گنگي از اين واقعيت و ناخرسندي گنگي از پراكندن خويش در پي لذت و كامجويي حسي، همراه باشد. افزون بر اين، هرچه انسان هشيارتر شود كه در زيرزمين ساختمان زندگي ميكند، به گفته كي يركگور، بيشتر گرفتار «نوميدي» خواهد شد زيرا درمي يابد كه در آن ساحتي كه او ايستاده است، هيچ درماني و هيچ نجاتي دركار نيست. بنابراين با دوگزينه روبروست؛ يا ميبايد نوميدانه در ساحت حسي و استحساني بماند و يا ميبايد با عمل گزينش و درگيرشدن به ساحت بعدي جهش كند. انديشه محض براي او كاري نخواهد كرد. اينجا مسأله گزينش در ميان است؛ يا اين ـ يا آن. مرحله دوم زندگي، مرحله اخلاقي است. مرحله اخلاقي، قلمرو تكليف، قواعد كلي، مطالبات و وظايف نامشروط است. به نظر كي يركگور، مطلب مهم در تگليف اين نيست كه آنها را برشماريم بلكه مهم اين است كه حدّت و شدت تكاليف را به جان احساس كنيم و خود را به قواعد و هنجارهاي اخلاقي مكلّف سازيم. ميگويد: عصري كه ما در آن زندگي ميكنيم عاري از شور و شوق است و از اين رو نبايد گول حرفهاي كانت را بخوريم. حكم تنجيزي11كي يركگور بيشتر احساس است تا تعقل. وي همانگونه كه به نحوه استدلال هگل تأسي ميكرد، در رهيافتش به احساسات و عواطف، به راه رمانتيكهايي همچون برادران اشلگل رفت.(Macintyre, 1967,p.336)مرحله اخلاقي، مرحلهاي است كه آدمي به معيارهاي معين اخلاقي وتكليفهاي اخلاقي گردن مينهد. لذا در اين مرحله، بايد آزادي و اختيار داشته باشد كه به تكميل نفس خويش همت گمارد. به خلاف مرحله استحساني كه مرحله بيتفاوتي و بي اختياري است. تفاوت ديگر در اين است كه آدم استحساني يا متذوق به وجهي عمل ميكند كه گويي در جهان تنهاست، بهخلاف انسان اخلاقي ـ كه هرچند رفتار او مختص به اوست ـ ضمنا متوجه به ديگران و مندرج در تحت مقوله عام يا مقولات كلي است. آن كه از حيات اخلاقي برخوردار است طالب امور مشترك ميان ابناي بشر است و خصوصيت اصلي او طلب امر عام است نه خاص. آن كه اخلاقا تكليفي را برميگزيند و بر عهده خود ميگيرد، مسؤول ميشود و مسؤول بودن هرچند از يك لحاظ شخصي است، از وجه ديگر خود را مسؤول نسبت به امور پيرامون خود و سرانجام مسؤول در برابر خداوند ميداند. نمونه كسي كه از مرحله حسي عبور ميكند و به مرحله اخلاقي پا ميگذارد، انساني است كه از برآوردن ميل جنسي بر حسب جاذبههاي گذرا درميگذرد و تن به ازدواج ميدهد و همه تكليفهاي آن را برعهده ميگيرد. ازدواج نهادي اخلاقي است و مظهري از قانون كلي عقل. نمودگار مرحله اخلاقي سقراط است. «سپهر اخلاقي، حياتي است جدّي. نخستين انديشه مرد اخلاقي انجامدادن تكليف است. چنين فردي معمولاً ازدواج كرده و داراي حرفهاي است. درستكار و پاكدامن است. به تعهدات خود پايبند است. مرد عمل است و پاداشِ رفتار خود را در شعف داشتن آرامشخاطر مييابد. وي به نحو اصيل، هست است، چون كه خود، با انجام دادن تكليف خود، انتخاب كرده است كه چه باشد. تكليف براي او امري از خارج تحميلشده نيست، آن را در درون خويش احساس ميكند. پس از جهتي ميتوان گفت كه رفتار او بر طبق قواعد كلي است و راه مشتركي را با ديگران ميسپرد و لذا باطن او براي همه عيان و روشن است. اما در عين حال خصوصيات فردي خود را دارد و تفرّد خود را محرز ميسازد، به نحوي كه در شخص او «عام و خاص جمع و تأليف ميشود... در زندگاني، هنر حقيقي همان عام و كلي بودن، در عين خاص و يگانه بودن است.» (ورنو ـ وال، 1372، 8 ـ 127).»سومين مرحله زندگي، مرحله ديني است. شهسوار اين مرحله ابراهيم عليهالسلام است كه به فرمان خدا فرزند خود را به قربانگاه برد تا قرباني كند.مرحله ديني يا ايماني، مرحلهاي فرااخلاقي است. ابراهيم عليهالسلام رابطه شخصيش را با خدا ـ آنگاه كه عزم نمود فرزند خود را قرباني كند ـ در فراسوي همه قانونهاي اخلاقي قرار داد. در اينجا، «جهش» كي يركگوري ـ كه آدمي را به طرز بكر و بديعي از و جود فرافكني ميكند - مجال ظهور مييابد. ابراهيم عليهالسلام در برابر خواست خداوند، به شيوه قياسي استدلال نكرد. تصميم او چندان بزرگ و پرمخاطره بود كه كل زندگيش را زير و زبر كرد و مسير نوي فراراه او گشود. انسان اخلاقي خود را فداي قانون كلي ميكند، اما ابراهيم عليهالسلام براي قانون كلي كار نميكند. بدينسان، در خصوص ايمان، ما با پارادوكسي مواجه ميشويم. آدمي يا خود را تسليم اراده پروردگار ميكند ـ كه در اين مقام اخلاق را اعتباري نيست ـ و يا آن كه ابراهيم عليهالسلام نابود ميشود. او نه قهرمان تراژيك (همچون سقراط) است و نه فردي استحساني. البته مراد و مقصود كي يركگور اين نيست كه دين نافي اخلاق است، بلكه به تعبير دقيقتر منظور او اين است كه در دين، آدمي كه محدود و متناهي است در ارتباط با مطلق قرار ميگيرد كه خواستههايش مطلق است و با سنجههاي عقل بشري سنجيدني نيست. «كي يركگور فرق ميگذارد ميان حقايق رياضي ـ كه حقيقت عيني و غيرشخصي دارند و از اين حيث ربطي به موجوديت آدمي ندارند؛ يعني به زندگي كسي كه سراپا خود را تسليم ايمان كرده باشد، با حقايق ايماني كه آدمي بر سر آن تمامي هستي خود را به مخاطره ميافكند. آنچه من تمامي هستي خودم را بر سر آن به مخاطره ميافكنم، چيزي نيست كه بيآنكه آشكارا دچار تناقض شوم انكار توانم كرد. بلكه چيزي است كه در آن شك توانم كرد. اما براي من آنچنان اهميت دارد كه اگر بپذيرمش با شور، تمام هستي خودم را در آن درخواهم باخت و لذا «اگر خطر كردن در ميان نباشد، ايماني در ميان نيست؛ ايمان هماناتضاد ميان شور بيكران عالم دروني فرد و بييقيني عيني است.» (كاپلستون، 1367، 6 ـ 335).»اگر بخواهيم در اينجا اصطلاحي را كه مورد علاقه كي يركگور است بهكار بريم بايد بگوييم: سير ايماني مستلزم بازداشت عقل است ـ كه البته معني آن حذف و انكار عقل نيست، زيرا عقل همواره موجود است. ـ ايمان يا سير ايماني نه به حساب عقل مسبوق است و نه به فتواي اخلاق. هيچ نوع بستگي و ارتباط به امور ديگر ندارد. جهشي است كه چشمبسته و شور در دل، به ياري محال انجام ميگيرد.«ابراهيم7 از لحاظ عرف عام قاتل سنگدلي بود و حال آنكه در برابر خداوند «پدر ايمان»... سير ايماني، دارندهايمان را به سكوت و تنهايي مطلق محكوم ميكند. هيبت و ترس آگاهي او نيز از همينجاست. چه كسي قادر است او را اطمينان بخشد مرتكب اشتباه نشده است. ايمان عافيتطلبي نيست، قبل از وقوع معجزه ميبايد عذاب اليمي را متحمل شود. عذابي قرين با ترس و لرز (مستعان، 1374، 112).»