آيت الله دكتر مهدي حائري يزدي اشاره:بحث از علم حضوري و نقش آن در معرفتشناسي اسلامي به عنوان مبناييترين اصل معرفت و شالوده علم حصولي، از ويژگيها و امتيازات فلسفه اسلامي نسبت به فلسفه غرب است و همين خصوصيات سبب شده است كه بسياري از معضلات فلسفي و فكري كه در فلسفه غرب همچنان ناگشوده باقي مانده است در فلسفه اسلامي پاسخ داده شود و براي آنها راه حلّي ارائه گردد.اين مقاله ضمن يك بررسي تاريخي و عالمانه درباره علم حضوري و با هدف اثبات مطلب فوق، به پاسخ اين سهالها ميپردازد:آيا فلسفه اسلامي همان فلسفه افلاطون و ارسطو است يا آنكه در عين بهرهمندي از همه اينها به افقهايي فراتر دست يافته و نظامي به مراتب كاملتر از آنان را ارائه كرده است؟ و در صورت دوّم عناصر مهمي كه سبب اين تفاوت شدهاند كدامند؟مهلف دانشمند(ره) در بررسي تاريخي خود، ديدگاههاي فلاسفه بزرگ يوناني و اسلامي از افلاطون تا غزالي را مورد توجه قرار ميدهد.واضح است كه اگر فلسفه در صدد تأسيس وحدتي كامل و سامانمند براي عقل بشري باشد، ملزم است همه صورتها و نمودهاي آگاهي را يكپارچه كرده و آنها را تابع قدرت فائقه حكم آگاهي خردمندانه انسان نمايد. فلسفه جديد غرب در تلاش براي نيل به اين كار بزرگ، از آغاز پيدايش خود ناگزير شده است، از ورود برخي ادعاها در خصوص آگاهي نسبت به قلمرو معرفت انسان جلوگيري كرده و بر آنها اين برچسب را بزند كه صرفا بيان تب و تاب و يا حركتهاي قوه تخيلاند. انجام اين امر بدان جهت بود كه مبادا جريان منطق فلسفي، دچار اختلال گردد و از هم پاشيدن معرفت آغازين را پيش آورد. به عنوان مثال با اين فرض كه تجارب عرفاني با كيفيتي عقلاني توصيف ميشوند، بدين معني كه ادعايي قاطعانه در مورد معرفت به جهان واقعيت دارند، تحقيق فلسفي ملزم ميگردد تا درستي و نادرستي اين تجارب را به عنوان جايگزيني ممكن براي عقل انسان معلوم نمايد.در حالي كه عين همين مطلب را درباره مسأله علم به خود، مسأله علم به حواس و احساساتمان و علم به قواي ادراكيمان و علم به بدنهايمان ميتوان گفت، عقل نظري براي سنجيدن جايگاه آنان در محاسبه فلسفه گسترده معرفت فرا خوانده ميشود. فلسفه جديد به منظور حفظ همسانِ دركِ آگاهي، معمولاً نتايج اين گونه معرفتها را در شمارِ مجموعه انديشه خود با ديده تحقير مينگرد. با اين حال طرد اين موضوعات از سوي انديشه فلسفي، نادرستي اين گونه معرفتها را اثبات نميكند.در واقع اين بررسي روشن خواهد ساخت كه اين نحوه معرفتها، خود را در بررسي فلسفي جاي ميدهند و به دور از نابسامانيهاي انديشه منطقي، تحقيقات بيشتر در خصوص ماهيّت هستي را به پيش ميبرند. بررسي تاريخي مفهوم علم حضوري، هم گواهي به اين امر بديهي خواهد داد و هم به عنوان پيش درآمدي براي بازنگري منطق دروني آن و كاربرد آن در فلسفه مفيد خواهد بود.مفهوم علم حضوري، نه تنها از ميراثي تاريخي برخوردار است، بلكه خودش به عنوان واسطه تاريخ، در به وجود آوردن جدايي فلسفه اسلامي از فلسفه غربي ـ كه هر دو از دامن سنت فلسفي يوناني بر آمده بودند ـ عمل نمود. دليل اينكه چرا فلسفه اسلامي به تفوّق اين نحوه بنيادين از معرفت تن در داده است ـ و به همين جهت از سنت تحليلي غرب فاصله گرفته ـ مسأله بسيار جالب و مهمي است. ممكن است يك سر نخ آن در نحوه فراگيري فلسفه يونان توسط سنت فلسفه اسلامي و فلسفه غربي باشد. يك ارزيابي گذرا در مورد شكلگيري فلسفه اسلامي در اين خصوص آموزنده خواهد بود و اهميت بنياديني را كه مفهوم علم حضوري در فلسفه اسلامي دارد و نيز اسلوبي كه انديشههاي فلسفي نخستين به وسيله آن به نظريهاي منسجم در باب علم حضوري اشراقي انجاميدند، روشن خواهد ساخت.از زمان افلاطون و ارسطو، پر رونقترين سنت فلسفي براساس بنياديترين مسأله «معرفت عقلاني انسان» تقسيم شده و جريانهايي كاملاً متفاوت ايجاد كرده است:اول، ديدگاه افلاطوني است كه براساس آن، معرفت عقلاني، تأمل عقلاني ذهن انسان بر روي موضوعاتي واحد، بسيط، كلي، ثابت و غير مادي است. در اين ديدگاه، معرفت عقلاني در واقع رهيتي عقلاني از موضوعاتي متعالي است. صور به مثابه متعلقهاي معقول معرفت متعالي ما، وجودي واقعي و ما بعدالطبيعي دارند، اشياء يا موجوداتي في نفسه و بنفسهاند، و از فرآيند ذهن انسان و موضوعات محسوس مادي موجود در جهانِ "شدن" مستقلاند. براساس دوگانه انگارياي كه در "بودن" و "شدن" نهفته است، افلاطون تصور خود درباره "حقيقت راستين" را به مثابه عرصه ارجاع عيني براي معرفت عقلاني ما بسط داد. اين حقيقت راستين، با عنوان چيزي كه قدرت آن را دارد كه منبع معرفت در اذهان ما باشد و نيز آنچه واقعيت اشياء را به صورت بنفسه يا آن چنان كه واقعا وجود دارند تشكيل ميدهد، توصيف شده است.1در برابر آن افلاطون "حقيقت" را به مثابه زمينه "باور" توصيف كرد كه بنا به اظهار اف. ام. كانفورد، خود افلاطون آن را ميان «حقيقت و غير حقيقت» قرار داده است به گونهاي كه «كسي نميتواند هيچ مفهوم ثابتي را به عنوان وجود يا لا وجود، يا هم وجود هم لا وجود، يا نه وجود نه لا وجود شكل دهد.»2در واقع نظريه معرفت افلاطون را ميتوان به جاي نمونهاي از «مفهومسازي انتزاعي و نظري عقلاني» به عنوان نمونهاي از «ادراك عقلاني» ملاحظه كرد. افلاطون آنچه را كه اين تصور عقلاني ميتواند بدان دست يابد توضيح ميدهد:«صعود براي ديدن يك چيز در جهان بالاتر را ميتواني مانند ايستادن براي سفر صعودي نفس به سوي حوزه معقولات بداني، در اين صورت، داراي آنچه من گمان بردم خواهي بود. چون اين همان چيزي است كه ميخواستي به تو بگويند. خداوند ميداند كه اين درست است يا نه، ولي به هر حال براي من اين طور آشكار شده است.در عالَم معرفت، آخرين چيزي كه آن هم با مشكلات عظيمي ميتوان آن را ادراك نمود، صورت ذاتي "خوبي" است. همين كه اين ادراك شود، اين نتيجه الزاما به دنبال آن خواهد آمد كه اين در تمامي اشياء، علّت هر چيزي است كه راست و خوب است [و] در حالي كه در عقل و در حقيقت سروري دارد، در عالم مرئي نور و ربّ نور را پديد ميآورد. بدون رهيت اين صورت هيچ كس، چه در زندگي خصوصي و چه در امور دولتي نميتواند حكيمانه عمل كند.»3دوّم اينكه در اين طريقه افلاطون در باب انديشه، ديدگاهي تناقضآميز وجود دارد. آن طور كه ارسطو ميگويد اين ديدگاه تصريح به اين امر دارد كه اتحاد [= اين هماني]اي ميان ديدن و معرفت يافتن نيست4؛ چون اگر متعلق معقولي براي ديدن نباشد، در اين صورت ديدن هرگز همان معرفت يافتن نخواهد بود. بنابراين مسأله اصلي ارسطو اين بود كه اگر معرفت بيش از ديدن است و اگر در جهان خارج، متعلقهاي متقدمي براي ديدن (همچون صور افلاطوني) وجود نداشته باشد، در اين صورت معناي معرفت چه خواهد بود؟