کنکاشى در حقوق بشر از ديدگاه اقتدارگرايان
غلامحسين ياسرى چکيده
اين مقاله در صدد دفاع از اعلاميه جهانى حقوق بشر و پاسخگويى به منتقدان آن است. نويسنده با انکار مقوله «حقوق بشر اسلامى» معتقد است که در هيچ يک از خردهفرهنگها نمىتوان به تدوين يک حقوق بشر پرداخت.حقوق بشر عبارت است از اصول و قواعد منظم براى بسامان کردن روابط افراد يک جامعه با يکديگر و با کارگزاران حکومت و روابط ملتها و انسانها در حوزه امور عمومى و صحنه بينالمللى با يکديگر. شايد نتوان براى تنظيم مکانيزم روابط اجتماعى و حقوقى ملتها و انسانها با يکديگر هيچ سند و معيارى براى حق حيات، آزادى و انتخاب، جز اعلاميه جهانى حقوق بشر يافت؛ زيرا حقوق بشر مقدم بر تابعيت عقيدتى و گرايشهاى فرهنگى و دينى است. تعدادى از جنگهاى بزرگ، مانند جنگهاى صليبى و جنگهاى سىساله اروپا، به نام دين درگرفتند. جنگهاى هيتلرى و فاشيستى نيز تحت عنوان برترى نژادى به جنگ جهانى دوم انجاميد. حقوق بشر، اصول معينى از حقوق و تکاليف و مشارکت آحاد انسانها در سرنوشت و تکوين زندگى اجتماعى خود و آزادى فکر، عقيده و بيان براى دفاع انسانها از خود در مقابل تجاوزها و ظلمها و خونريزىها تنظيم مىکند. اصول فوق براى همه انسانها، اعم از متدين و غير متدين، با هر نژاد و رنگ و فرهنگ به رسميت شناخته شده است. حقوق انسانها در مقاطع مختلف تاريخى تابع تعريف جديدى است که ناشى از تحولات فرهنگى و اجتماعى ملتهاست. بشر در اين قرن به تجارب و واقعيتهايى متفاوت با قرنهاى قبلى دست يافته و وارد مرحله نوينى شده که از برجستهترين آنها دو مشخصه است: عقل خودبنياد و استقلال درونى و نقد سنت و نيز تصرف و تغيير عملى در جهان - زيست خود. از ملزومات نظام سياسى و اجتماعى دموکراتيک، اعتقاد به حقوق بشر است. فلسفه حقوق بشر مبتنى بر اين است که براى افراد انسان، صرف نظر از تمايلات ايدئولوژيک و دينى و نژادى و زبانى، امکان رشد و ايجاد فرصت برابر و موقعيتهاى بنيادين حيات را مورد حمايت قرار دهد. حقوق بشر معاصر محتواى غير دينى دارد؛ نه ضد دينى؛ علاوه بر آنکه از ويژگىهاى عصر مدرنيته نيز برخوردار است. اگر اعلاميه کنونى حقوق بشر داراى محتواى غير دينى است، به دليل سوابق خونبار، مرزهاى تعريفنشده و مفهوم مثلهشده از «حقوق» و «انسانيت» است و اينکه معناى انسان بودن و تعيين آن به خود هر فرد واگذار شده است. تنها خود انسان مرجع موثق براى فهم معناى انسان بودن و جهتگيرىهاى اوست. سازواره چندبعدى سياسى و سازماندهى اجتماعى اگر مغاير با روح اين آزادى انتخاب در جهتگيرى باشد، به معناى تحميل دين يا عقيده مقيد و فرقهاى است. در همه اوضاع و احوال بايد اين آزادى انتخاب براى انسان به وسيله حکومت و نهادهاى مدنى باقى بماند و اين به معناى غير دينى بودن حقوق بشر است. البته اين محتواى غير دينى به اين معنا نيست که نهادها و مراکز تعليمات دينى نسبت به هدايت و جهت دادن به فهم انسانها وظيفهاى ندارند. از محتواى آن مفاد اصلاً نمىتوان اين معنا را که خداوند براى هدايت معنوى انسان پيام و رسول نفرستاده است، استفاده کرد. با اين همه، تنها سند معتبرى که مورد اجماع سياسى و رفتارى آحاد کشورها قرار گرفته است و به استناد و پشتوانه آن، همه مردم روى زمين را با تمام تنوع اديان و فرهنگها به مخالفت با آپارتايد جنسى و سياسى و تبعيضها و ستمها واداشته و به احقاق حقوق انسانها دعوت کرده، همين اعلاميه جهانى حقوق بشر است. اين، امتياز بىبديل و بزرگ اعلاميه حقوق بشر بر حقوق بشرهاى مفروضى است که اقتدارگرايان متافيزيکمسلک تجويز مىکنند. حقوق بشر مدرنيته، طرح و تدبيرى است که هيچ فرهنگ و مسلکى را تبليغ نمىکند؛ بلکه پاسخى مثبت و همهجانبه به چالشهاست و سامان دادن به اين دوره پرآشوب را سرلوحه وظايف خود قرار داده است. بعضى اقتدارطلبان دينى معتقدند حقوق بشر معاصر برايند فرهنگ غرب است و نسخه قابل اعتماد و موجهى براى شرق نيست و به همين دليل از حقوق بشر اسلامى به مفهوم فوق سخن مىگويند؛ در حالى که سخت در اشتباهند؛ زيرا حقوق بشر ملازم و مقوم مدرنيته است؛ نه فرهنگ غرب در مرزکشى با شرق. مگر مىتوان از حقوق بشر اين فرهنگ و آن خردهفرهنگ سخن گفت؟ در هر آرمانشهرى و هر موضعى که مدرنيته رسوخ کرده، به موازات آن، حقوق بشر هم مطرح شده است. سوء استفاده سياسى بعضى دولتها از حقوق بشر، هرگز حرمت و اصالت آن را مخدوش نمىکند؛ چنان که بىاعتنايى دولتهاى ياغى و ناقض حقوق بشر، حضور و نظارت حقوق بشر را کمرنگ نمىکند. يکى از مهمترين آفاتى که اساس حقوق بشر را تهديد مىکند، رويکرد متافيزيکى اقتدارگرايان محافظهکار در سراسر عالم به حقوق بشر است. يک پرسش اساسى ميان مسلمانان اين است که کدامين رويکرد به حقوق بشر مطلوب ماست و چگونه وارد اين بحث شويم؟ پارهاى از علماى دينى، حقوق بشر معاصر را مردود و خود از نوعى حقوق بشر متافيزيکى که لازمهاش دانستن نيت قلبى مردم است، سخن مىگويند.(1) اين دسته از علماى دينى، مستقل از تجارب تاريخى و انسانشناسى علمى و فلسفى و واقعيتهاى اجتماعى، بر مسند وضع و طبع قانون نشستهاند. و حقوق بشر آنها نه از صلاحيت علمى و پديدارشناسانه برخوردار است و نه مىتوان بر آن يک آييننامه و ضمانت اجرايى نوشت. نويسنده کتاب فلسفه حقوق بشر معتقد است اولاً تنها حقوقى که مىتوان براى بشر معين کرد، از گذر شناخت جامع طبيعت و فطرت و حقيقت و نيز شناخت روح مجرد و مقام و موقعيت انسان در کل جهان هستى است. تنها خداوند قادر به اين شناخت جامعالاطراف است؛ پس تنها خداوند است که چنين حقوقى را معين مىکند و چون اين حقوق بشر منطبق با واقع و حقيقت نوع انسان است، مورد رضايت آحاد بشر است و همه در مقام اجرا و عمل آن را مىپذيرند. ثانياً از آنجا که اعلاميه جهانى حقوق بشر بر اساس عرف و آداب و سنن تدوين و تنظيم شده، اعتبار فلسفى و اخلاقى ندارد و يک قرارداد صرف است. پرسش اساسى اين است که حقوق بشر متافيزيکى در مقام پاسخ دادن به کدامين پرسش عصر ماست؟ چگونه مىتوان از سيستم فلسفى متافيزيکى که کوششى براى حل يک مسأله فلسفى و متافيزيکى است، نه بيشتر، يک سيستم حقوقى استخراج کرد؟ حقوق بشر متافيزيک در مقام اجرا با موانع جدى ولا ينحلى روبهرو است: اول آنکه بهجرأت مىتوان گفت اکثر قريب به اتفاق مردم جهان، در باب اخلاقيات، سياست و حقوق، انديشه غير متافيزيک دارند، مفاهيم اخلاقى و حقوقى عارى از آراى متافيزيکى است و فرهنگ عمومى اين جوامع غير دينى شده است (نه ضد دينى). دوم آنکه صاحبنظران اقتدارگرا مىگويند حقوق بشر را بايد از متون دينى وام گرفت؛ زيرا تنها خداوند است که مىتواند حقوق بشر مبتنى بر ماهيت و واقعيت فطرى و طبيعى و روح مجرد انسان را از طريق کتاب و سنت براى ما وضع کند. در اين صورت سؤال اساسى اين است که کدامين قرائت از متون دينى اسلام را بايد ملاک عمل و معيار تعيين حقوق بشر قرار داد؟ بعضى از انديشمندان و اسلامشناسان، حقوق بشر را يک صبغه و مسأله بروندينى مىدانند که البته طيف قابل توجهى را نيز تشکيل مىدهند. مجموعهاى نيز حقوق بشر اسلامى را از متون دينى به دست آوردهاند که براى هيچ يک از فرق اسلامى الزامآور نيست. آيا نظريه حقوق بشر متافيزيکى و فقهى از ضروريات اسلام است؟ آيا فتواى محدود بودن آزادى دين و آزادىهاى سياسى و حقوق شهروندى که شاخصترين و مهمترين اختلاف حقوق بشر ابداعى شما با اعلاميه جهانى حقوق بشر است، از ضروريات اسلام است؟ مفتوح بودن باب اجتهاد به معناى عصرى بودن فهمهاست و حتى بر خلاف نظرات جمهور فقها و آراى اجماعى و فرضى آنها مىتوان نظرات مستدل و متدلوژى جديدى ابراز کرد. چگونه بايد از ميلياردها انسان متدين که مسلمان نيستند و عقيدهاى به منابع شيعه ندارند، انتظار داشت که اصول عقايد و احکام مستنبط شما از کتاب و سنت را بپذيرند؟ به فرض محال، اگر آنان با نگاه خاص خود قادر به معتقد ساختن حقوق بشر متافيزيکى خود باشند، بايد بدانيم که اجبار و اکراه به اين اعتقاد يا فىنفسه خود اين اعتقاد، هيچ دردى را دوا نخواهد کرد؛ زيرا بيگانه با روح واقعيات تاريخى و اجتماعى است و به هنگام اجرا و عملياتى کردن مفاد آن، هزاران جنگ و شورش و خشونت و خون به راه خواهد افتاد. اين گونه تفسير از حقوق بشر، با روح مجرد و کنکاش در نيت انسان سر و کار دارد و به درد فرشتگان آسمان مىخورد و گويى دانستن نيت قلوب مؤمنين را فقط خداوند در انحصار اقتدارگرايان قرار داده است. مروجان حقوق بشر متافيزيکى - فقهى، تصوير خاصى از دنيا دارند. از نظر آنها دنيا مزرعه آخرت نيست؛ بلکه سراى مجازات و دار مکافات است و بايد در همين دنيا خطاکاران به سزاى اعمال خود برسند؛ زيرا به ذات انسان بدبين و در صدد کشف پشت پرده نيات درونى افراد هستند. در اين نحوه نگرش، تحول در اخلاق انسان و اصلاح انسان از طريق تحول و امکان تهذيب معنا ندارد و بايد انسان را با ترس و زندان و محاکمه و بازجويى و ارعاب اصلاح کرد. جزمانديشى، خصوصيت بارز معرفتشناسى تفکر اقتدارگرايان در زمينه حقوق بشر است و با اباحه در روش، هر روش و وسيلهاى را براى رسيدن به هدف خود، مقدس و مجاز مىشمارند. حقوق بشر اقتدارگرايان به قانون اهميت نمىدهد. رجوع به قانون در حکم عناوين ثانويه است و در صورت اضطرار به قانون مراجعه مىکنند. بايد از شرعيات، چه قانونى باشد و چه نباشد، استفاده کرد. رأى مردم و رضايت عمومى منزلتى ندارد؛ حتى در حوزه مباحات. اگر هم به رأى و رضايت مردم وقعى گذاشته مىشود، از باب اکل ميته است تا دشمنان، حکومت را متهم به استبداد و انحصار نکنند. اين است منطق اسطوره حقوق بشر دولتى.اشاره
به نظر مىرسد که نويسنده مباحث علمى را با مسائل سياسى و احساسى در هم آميخته و از اين رو گاه از راه صواب و منطق به دور افتاده است. با آنکه مطالب گفتهشده نياز به بررسى و نقدهاى موشکافانهترى دارد، ولى در اينجا سعى مىکنيم با تأکيد بر محورهاى علمى و اصلى مقاله، زمينه داورى درست در اين مقوله را هموارتر کنيم.1. تعريف آغازين نويسنده محترم از حقوق بشر به عنوان «اصول و قواعد منظم براى بسامان کردن روابط افراد يک جامعه با يکديگر و با کارگزاران حکومت و روابط ملتها و انسانها در حوزه عمومى و صحنه بينالملل با يکديگر» همان تعريف متداول و پذيرفته شده است؛ اما اين نتيجهگيرى و قضاوت عجولانه که: «براى تنظيم مکانيزم روابط اجتماعى و حقوقى ملتها و انسانها با يکديگر هيچ سند و معيارى براى حق حيات، آزادى و انتخاب، جز اعلاميه جهانى حقوق بشر نمىتوان يافت» از دلايل و شواهد کافى برخوردار نيست. دليل نويسنده بر اين مدعا اين است که: «حقوق بشر، مقدم بر تابعيت عقيدتى و گرايشات فرهنگى و دينى است». در مجموع به نظر مىرسد که در سراسر مقاله، دو انگاره نادرست سايه انداخته است؛ انگارههايى که ريشه در ناآگاهى يا بدفهمى نسبت به تاريخ حيات بشر و ماهيت مسائل حقوقى و پيوند آن با مبانى فلسفى دارد. البته اين ذهنيت تنها به نويسنده محترم محدود نمىشود و ناشى از فضاى عمومى فرهنگ مدرنيته است. خوشبختانه در دهههاى اخير، در خود غرب از سوى منتقدان مدرنيته مباحث جالب و دقيقى مطرح شده است که امکان بازنگرى در اين برداشتهاى بسته و يکسويه را فراهم ساخته است. ما اين دو انگاره ناصواب را «کژفهمى تاريخى» و «کژفهمى فلسفى» مىناميم. کژفهمى تاريخى نويسنده محترم در اينجاست که گمان کرده است که جامعه بشرى در طول تاريخ، زندگى خود را سراسر در سوز و ستيز به سر برده و هيچ قاعده و معيارى براى همزيستى و همبستگى عادلانه نداشته است و تنها با ظهور اعلاميه جهانى حقوق بشر زمينه صلح و سازش ميان انسانها برقرار شده است. اين تلقى تاريخى که در دو سده گذشته از سوى مکتبهاى ليبرال و سوسيال به نوعى تبليغ شده است، عمدتاً به منظور اثبات اين نکته بوده است که تمدن جديد غرب را همچون مدينه فاضلهاى در مقابل دنياى توحش و بربريت معرفى کند. اما اگر از تاريخنگارى مدرنها بگذريم، با يک بررسى دقيق در تاريخ تمدنهاى بشرى معلوم مىشود که نه جوامع بشرى در گذشته فاقد قواعد حقوقى و اجتماعى عادلانه و بشردوستانه بودهاند و نه تاريخ کنونى بشر در اين زمينه پيشرفتى نسبت به گذشته نشان مىدهد. همچنين، نويسنده بدون توجه به شرايط و بسترهاى سياسى، اقتصادى و فرهنگى در جنگها و ستيزهاى تاريخى، دين را عامل اصلى و اساسى آنها برشمرده و راه پيشگيرى را حذف دين از متن حقوق بشر مىداند؛ حال آنکه اولاً جنگهايى که بهظاهر جنبه دينى داشتهاند، بسيار اندک است همان جنگها هم غالباً به بهانه دين و به انگيزههاى ديگر شکل گرفتهاند. ثانياً جنگها و خونريزىهاى بزرگ تاريخ، درست در غرب و در دورهاى به وقوع پيوسته است که نه تنها صحنه سياست و حقوق بهکلى عارى از دين گشته بود، بلکه در صدد بودند با همين ادعاها و شعارها دين را به عنوان خرافه و اسطوره از صحنه ذهن و ياد بشر خالى کنند. همانگونه که واقعيتهاى موجود بهخوبى نشان مىدهد که بيرون بردن دين از مناسبات انسانى و اجتماعى، در عمل بشريت را به انحطاط اخلاقى و اجتماعى کشانده و به قيمت پيشرفت ظاهرى و اقتصادى براى گروه اندکى از مردم، معناى زندگى و حقيقت حيات را به نابودى و فراموشى سپرده است، از بعد نظرى و فکرى نيز مىتوان ثابت کرد که انسان جديد غربى چگونه با دينزدايى (سکولاريسم) انسانمدارى (اومانيسم) و خودمحورى (سوليپسيسم)(2) خواسته يا ناخواسته راه پوچگرايى (نيهيليسم)، اخلاقگريزى، قدرتپرستى، تماميتخواهى سياسى (توتاليتاريسم) و زاييدههاى ناميمون آنها، يعنى فاشيسم و نازيسم را در پيش گرفته است. خوشبختانه اين گونه مطالب را مىتوان حتى در آثار متفکران غربى، چون کارل مارکس، ماکس وبر، مارتين هايدگر، هانا آرنت، هابرماس، ميشل فوکو، آنتونى گيدنز و غيره بازيافت. اما کژفهمى فلسفى اين مقاله را مىتوان در تعاريف سطحى از ماهيت حقوق و برداشت نادرست از کارکرد فلسفه و متافيزيک ديد. درست است که حقوق به مجموعهاى از قواعد و قوانين گفته مىشود، ولى همه نظامهاى حقوقى در درون يک مکتب فلسفى و اجتماعى تعريف مىشوند و از آن مبانى مايه و پايه مىگيرند. حقوق بشر از دو مؤلفه مفهومى تشکيل مىشود که پيش از هر چيز بايد از آنها تعريف روشنى ارائه کرد. معمولاً مفهوم «حقوق» در فلسفه حقوق و مفهوم «بشر» در انسانشناسى فلسفى تفسير مىشود. البته ريشههاى فلسفى و دينى حقوق به همين جا ختم نمىشود. مبانى اجتماعى، اخلاقى و معرفتشناختى نيز هر کدام به سهم خود در تدوين يک نظام حقوقى بسيار مؤثرند. اين سخن نويسنده را که: «حقوق بشر مدرنيته، طرح و تدبيرى است که هيچ فرهنگ و مسلکى را تبليغ نمىکند»، بايد به حساب ناآشنايى ايشان به ماهيت مدرنيته و صورت و سيرت آن گذاشت. اگر مبانى فلسفى و انسانشناسى در درسهاى حقوقى ما تدريس و تفهيم نمىشود، نبايد اين گمان پديد آيد که بدون داشتن يک جهانبينى و ايدئولوژى مىتوان به يک دستگاه حقوقى منسجم و کارآمد دست يافت (به اين مطلب اشاره بيشترى خواهيم کرد).2. ايشان مقوله حقوق بشر را امرى نسبى دانسته و تصريح مىکند: «حقوق انسانها در مقاطع مختلف تاريخى تابع تعريف جديدى است که ناشى از تحولات فرهنگى و اجتماعى ملتهاست»؛ حال آنکه اندکى قبل، با برشمردن اصول اساسى حقوق بشر نوشته است: «سه اصل فوق براى همه انسانها، اعم از متدين و غير متدين، با هر نژاد و رنگ و فرهنگ به رسميت شناخته شده است». بايد پرسيد اولاً اين عموميت و شمول از کجا و با چه منطقى به دست آمده و چه کسى اين حقوق را براى همه انسانها به رسميت شناخته است؟ اساساً براى دستيابى به يک قانون حقوقى عام چه بايد کرد؟ آيا بايد به آرا و افکار عمومى مراجعه کرد يا به يک قرارداد عام جهانى توسل جست يا از حقوق فطرى کمک گرفت و يا به مبانى ديگر تمسک کرد؟ نويسنده محترم بدون پاسخگويى به اين پرسشها، احکامى جزمى صادر کرده است که صاحبنظران غربى نيز معمولاً چنين فتواهايى صادر نمىکنند. ثانياً نويسنده بايد نشان دهد که اگر حقوق را تابع تحولات فرهنگى و اجتماعى ملتها مىداند، پس چگونه مىتوان حقوق بشر را که محصول تجربه و شرايط فرهنگى و اجتماعى يک جامعه و تمدن خاص است، براى همه انسانهاى ديگر نافذ و کارآمد دانست؟ چنان که ايشان نيز معترف است، حقوق بشر غربى برخاسته از دو مشخصه «عقل خودبنياد و استقلال درونى» و «نقد سنت» است. با اين حال، در مکتب الهى که عقل و وحى، مکمل و همبسته با يکديگر تعريف مىشوند و سرنوشت عقل خودبنياد (در تعريف غربى آن) را فروريزى بنيان اخلاق، معنويت و انسانيت مىداند، اين نگرش به حقوق بشر ناقص و نافرجام است.3. نويسنده محترم، حقوق بشر را محصول مدرنيته مىداند و مدرنيته را غير از غرب مىداند. بايد گفت که منظور از «غرب» در اينجا غرب جغرافيايى يا غرب سياسى نيست؛ بلکه غرب فرهنگى و فکرى است و در جاى خود با دلايل و شواهد کافى استدلال شده است که مدرنيته در مفهوم کنونى آن، ريشه در فرهنگ غربى (در مقابل فرهنگ شرقى) دارد و مولود بورژوازى و ليبراليسم غربى است. اين مطلب در جاى خود فراوان مورد بحث قرار گرفته است.4. ايشان معتقد است که حقوق بشر معاصر محتواى غيردينى دارد؛ نه ضد دينى و شگفتتر آنکه اظهار مىدارد: «حقوق بشر مدرنيته، طرح و تدبيرى است که هيچ فرهنگ و مسلکى را تبليغ نمىکند». هنگامى که حقوق بشر غربى، انسان دينى و نگرش دينى به انسان و جهان را انکار مىکند و بر پايه يک نگرش مادى به حقيقت انسان، به جعل قوانين مىپردازد و دست کم در پارهاى مواد، قوانينى درست بر خلاف قوانين حقوقى اسلام جعل و تجويز مىکند، آيا نبايد اين حقوق بشر را خلاف اسلام بدانيم؟ يک نظام حقوقى چگونه مىتواند يک فرهنگ و مسلک خاص را تبليغ کند، جز آنکه ارزشها و معيارهاى خود را در قالب قواعد حقوقى الزامآور سازد؟5. نويسنده با انتقاد از برخى آثار دانشمندان اسلامى، بارها تکرار کرده است که آنچه به نام حقوق بشر اسلامى مطرح شده است، با تجارب تاريخى و علمى ناسازگار است. نخست بايد يادآور شد که آنچه نويسنده به عنوان «تجارب تاريخى و علمى» از آن ياد مىکند، نتيجه تلاشها و تجربههاى گروهى از انسانها در يک مقطع تاريخى خاص است که نمىتوان همه حقايق و معارف را با آنها سنجيد. نادرستى بسيارى از اين برداشتها و تلقىها به مرور زمان معلوم شده است و تجربه نشان داده است که اين معيارهاى محدود و زودگذر را نمىتوان به عنوان تنها مبناى داورى برگزيد. با اين همه، اين تأکيد نويسنده محترم درست است که اعلاميه حقوق بشر بايد به گونهاى باشد که نه تنها با واقعيتهاى اجتماعى و جهانى معاصر هماهنگ باشد، بلکه بتواند حتىالامکان همه انسانها را با گرايشها و عقايد مختلف زير پوشش قرار دهد. در عين حال بايد توجه داشت که اين مطلب نبايد به قيمت ناديده گرفتن اصول و معيارهايى باشد که ارزش و حقيقت انسان در آنهاست. چنان که گفتيم، اعلاميه حقوق بشر کنونى نيز از اصول و ارزشهايى مايه مىگيرد که با فرهنگ و عقايد انسانهاى بسيارى در تعارض است و معمولاً با تبليغات رسانهاى و با الزامهاى سياسى و حقوقى بر دولتها و ملتها تحميل مىشود. بنابراين بايد ديدگاه اسلامى در باب حقوق بشر را پس از استنباط از منابع اصلى، بر واقعيتها و شرايط عينى جهانى منطبق و سازگار ساخت و آن را در منظومهاى نوين و کارآمد طراحى و ارائه نمود. بر فرض اگر يک کتاب خاص چنين ويژگى نداشته باشد، نويسنده نبايد مقوله حقوق بشر را از اساس امرى بريده و بيرون از فرهنگ دينى و ايدئولوژى بداند.6. به نظر مىرسد که نويسنده همچون برخى از روشنفکران گمان کرده است که اگر از حقوق بشر اسلامى سخن گفته مىشود، لزوماً اسلام بايد در همه جا قيدى براى احکام حقوقى آن باشد. اما اينگونه نيست؛ بلکه منظور اين است که در حقوق بشر بايد نگرش اسلام به انسان و جهتگيرى اسلامى نسبت به حقوق بشر رعايت شود.
1) رک. : جوادى آملى، عبداللَّه، فلسفه حقوق بشر. 2) solipsismطبرستان سبز، ش 24