اندیشه دینی و سکولاریزم در جهان معاصر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اندیشه دینی و سکولاریزم در جهان معاصر - نسخه متنی

همایون همتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انديشه ديني و سکولاريزم در جهان معاصر

دکتر همايون همتي

اشاره:

محور اين‌گفتار بررسي‌نسبت‌سکولاريزم‌ با انديشة‌ديني‌ در جامعة‌ديني‌ ايران‌ است. مؤ‌لف‌ با ذکر تفاوت‌ميان«سکولاريزم»بعنوان‌يک‌ايدئولوژي‌ومکتب‌فکري‌مبتني‌برپيشفرضهاي‌خاص‌و«سکولاريزاسيون» بعنوان‌ يک‌ جريان‌ و حادثة‌ خارجي، به‌ بيان‌ مباني‌ سکولاريزم‌ مي‌پردازد. عقل‌محوري، انسان‌محوري، نسبيت‌گرايي‌ معرفتي‌ و اخلاقي، سنت‌ستيزي‌ و سنت‌گريزي، اباحي‌گري‌ و آزادي‌ مطلق، تکيه‌ افراطي‌ علم‌ تجربي، از جمله‌ ارکان‌ سکولاريزم‌ است. در انتها مؤ‌لف‌ به‌ طرح‌ و نقد عقلاني‌شدن‌ جهان‌ و دين‌ از ديدگاه‌ ماکس‌وِبِر مي‌پردازد و خطاي‌ وِبِر را در آميختن«راز» با «مجهول» و تعريف‌دين‌ بر پاية‌ «راز» مي‌داند.

‌ ‌دربارة‌ سکولاريزم‌ و نسبت‌ و تأ‌ثير آن‌ بر انديشة‌ ديني‌ هم‌ مي‌توان‌ در مقياس‌ جهاني‌ سخن‌ گفت‌ و هم‌ در مقايس‌ کشور خودمان‌ با وضعيت‌ خاص‌ و بافت‌ فرهنگي‌ و ديني‌ و فکري‌ ويژه‌اي‌ که‌ دارد. تأ‌کيد من‌ در اينجا بيشتر در مورد جريانهاي‌ فکري‌ و حرکتهاي‌ اخيري‌ است‌ که‌ توسط‌ برخي‌ از گروهها يا متفکران‌ در جامعه‌ ما صورت‌ گرفته‌ و سخناني‌ از سوي‌ آنان‌ بيان‌ شده‌ که‌ تقابلي‌ در اذهان‌ درافکنده‌ است‌ و تنش‌هايي‌ در ميان‌ جامعه‌ پديد آورده‌ و موجب‌ پيدايش‌ برخي‌ ابهامات، تحليلهاي‌ متعارض‌ و جدال‌انگيز و پرسشهايي‌ براي‌ نسل‌ جوان‌ بالندة‌ اين‌ کشور شده‌ است. بنده‌ به‌ سهم‌ خود مي‌کوشم‌ تا در اين‌ زمينه‌ روشنگري‌ کنم‌ و پرتوي‌ بر ابهامات‌ بيفکنم‌ و راههايي‌ را براي‌ دستيابي‌ به‌ پاسخ‌ پاره‌اي‌ از اين‌ پرسشها نشان‌ دهم.

‌ ‌در بحث‌ حاضر پرسش‌ اساسي‌ ما اين‌ است‌ که‌ سکولاريزم‌ چيست‌ و نسبت‌ آن‌ با دين‌ و انديشة‌ ديني‌ چگونه‌ است؟ آشکار است‌ که‌ براي‌ پاسخ‌دادن‌ به‌ چنين‌ پرسشي‌ بايد ابتدا معناي‌ سکولاريزم‌ و تعريف‌ دين‌ مشخص‌ شودتا سپس‌ بحث‌ در بستر طبيعي‌ و صحيح‌ خود جريان‌ يابد و پيش‌ برود. نيز ضرورت‌ دارد که‌ علاوه‌ بر بيان‌ معناي‌ لغوي، به‌ مباني‌ و مقدمات‌ و پيش‌فرضهاي‌ سکولاريزم‌ نيز اشاره‌اي‌ بشود تا زمينة‌ داوري‌ و بررسي‌ نهايي‌ کاملاً‌ فراهم‌ گردد.

‌ ‌تعبير سکولاريزم‌ و همچنين‌ اصطلاح‌ سکولاريزاسيون‌ در اصل‌ از واژة‌ لاتين‌ «سکولاريس» گرفته‌ شد و در زبانهاي‌ اروپايي‌ نخستين‌ بار در اواخر قرن‌ شانزدهم‌ و اوايل‌ قرن‌ هفدهم‌ در قرارداد «وستفالي» به‌ کار رفته‌ است. در آن‌ ايام، مقصود از اين‌ واژه‌ توضيح‌ اين‌ نکته‌ بود که‌ نهادها و سرزمين‌هايي‌ که‌ زير سيطرة‌ کليسا قرار داشت، از نظارت‌ و حاکميت‌ کليسا خارج‌ شده‌ و به‌ زير سلطة‌ اقتدار سياسي‌ غير روحاني‌ و نهادهاي‌ عرفي‌ دولتي‌ و غير کليسايي‌ انتقال‌ يافته‌ است.1

‌ ‌براي‌ توضيح‌ و بيان‌ اين‌ واقعيت‌ از واژة‌ «سکولاريس» استفاده‌ مي‌کردند. در همان‌ ايام‌ اين‌ واژه‌ در کاربرد همگاني‌ و رايج‌ بين‌ مردم‌ براي‌ اشاره‌ به‌ تمييز و تفکيک‌ ميان‌ امور مقدس‌ و ديني‌ از امور دنيوي‌ ناسوتي‌ و غيرمقدس‌ بکار مي‌رفت. همچنين‌ از زمانهاي‌ دورتر دستگاه‌ کليسا کشيشهايي‌ را که‌ در حوزه‌ها و تشکيلات‌ غيرروحاني‌ و غيرکليسيايي‌ به‌ کار اشتغال‌ مي‌يافتند، کشيشهاي‌ عرفي‌ يا سکولار مي‌خواند و از اين‌ واژه‌ براي‌ ناميدن‌ آنها استفاده‌ مي‌کرد. بعدها دستگاه‌ کليسا از اين‌ واژه‌ براي‌ ناميدن‌ کشيشها و روحانياني‌ که‌ از خدمت‌ کليسايي‌ معاف‌ شده‌ بودند و يا به‌ هر دليلي‌ از خدمت‌ مرخص‌ شده‌ و از عهد و پيمانشان‌ براي‌ خدمت‌ به‌ کليسا آزاد شده‌ بودند، بهره‌ مي‌گرفت. اين‌ تعبير در قرن‌ بيستم‌ از سوي‌ جامعه‌شناسان‌ به‌ معناي‌ ديگري‌ به‌ کار رفت‌ و از آن‌ براي‌ اشاره‌ به‌ مجموعة‌ جريانات‌ و تحولاتي‌ که‌ ضمن‌ آن‌ کنترل‌ امور و نهادهاي‌ اجتماعي‌ از کف‌ مقامات‌ و مراجع‌ رسمي‌ ديني‌ خارج‌ گشته‌ و روشهاي‌ عقلاني‌ و غيرديني‌ و علمي‌ و تجربي‌ و اينجهاني‌ جاي‌ ضوابط‌ و آداب‌ ديني‌ براي‌ ادارة‌ آنها را گرفته‌ استفاده‌ مي‌شد.2 اصطلاح‌ سکولاريزاسيون‌ براي‌ جامعه‌شناسان‌ گذشته‌ مانند اگوست‌ کنت‌ (1857 - 1798) شناخته‌ شده‌ بود و از آن‌ براي‌ توضيح‌ فرآيندي‌ بهره‌ مي‌جستند که‌ در طي‌ آن‌ نهادهاي‌ گوناگون‌ اجتماعي‌ به‌ تدريج‌ از يکديگر تمايز(Differentiation) مي‌يابند و از قيد حاکميت‌ قالبهاي‌ ديني‌ که‌ پيشتر محکوم‌ و تابع‌ آن‌ بودند رهاتر مي‌شوند. اين‌ مسأ‌له‌ در آثار کساني‌ مانند ماکياول‌ و ماکس‌وبر نيز مطرح‌ شده‌ است، بخصوص‌ ديدگاههاي‌ ماکس‌ وبر در اين‌ زمينه‌ شهرت‌ و معروفيت‌ بسياري‌ يافته‌ است.

O برخي‌ از معاصران‌ ما نيز در مقالات‌ و سخنان‌ خود گفته‌اند که‌ فلسفي‌شدن‌ و عقلاني‌شدن‌ يا علمي‌شدن‌ دين‌ يعني‌ سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ و سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ را مساوي‌ و معادل‌ با فلسفي‌شدن‌ و عقلاني‌شدن‌ دين‌ گرفته‌اند. اين‌ نظر نيز خام‌ و ناسنجيده‌ و نادرست‌ است‌ و با تعمق‌ کافي‌ ابراز نشده‌ است. اگر چنين‌ باشد پس‌ تکليف‌ دينهايي‌ مانند اسلام‌ که‌ در بطن‌ و متن‌ تعاليم‌ خود دعوت‌ به‌ تعقل‌ و انديشه‌ و فلسفه‌ورزي‌ و تبعيت‌ از برهان‌ و استدلال‌ مي‌کنند چه‌ خواهد بود و سکولاريزه‌شدن‌ در مورد آنها چگونه‌ توجيه‌پذير خواهد شد؟

‌ ‌در زبان‌ فارسي‌ براي‌ اصطلاح‌ «سکولاريزاسيون» معادلهايي‌ پيشنهاد شده‌ مانند دنيامداري، دنياگرايي، جداانگاري‌ دين‌ و دنيا، لاديني، عرفي‌شدن، دنيوي‌شدن، غيرديني‌ شدن، نامقدس‌ شدن‌ که‌ وجه‌ مشترک‌ همة‌ آنها قداست‌زدايي‌ و دين‌زدايي‌ است. سکولاريزاسيون، يعني‌ پروسه‌ و جريان‌ و فرآيندي‌ که‌ در طي‌ آن‌ دين‌ از صحنة‌ زندگي‌ کنار زده‌ مي‌شود و نفوذ آن‌ در جامعه‌ کاهش‌ مي‌يابد. اما سکولاريزم‌ يک‌ مکتب‌ و مرام‌ و ايدئولوژي‌ است‌ که‌ بعد از رنسانس‌ پديد آمد و از فرزندان‌ نهضت‌ روشنگري3(The Enlightenment) است‌ و به‌ معناي‌ دنياگرايي، لاديني، بي‌خدايي، اعراض‌ از دين، کنارگذاشتن‌ دين‌ و نوعي‌ احساس‌ استغنا و بي‌نيازي‌ از دين‌کردن‌ است. سکولاريسم‌ برخلاف‌ سکولاريزاسيون‌ که‌ يک‌ پروسه‌ و حادثة‌ خارجي‌ است، يک‌ مسلک‌ و طرز فکر و نگرش‌ و جهان‌ بيني‌ است‌ که‌ بشر را بي‌نياز از ارزشهاي‌ الهي‌ و اخلاق‌ و معنويت‌ و فضايل‌ ديني‌ و آموزه‌هاي‌ وحياني‌ مي‌داند. سکولاريزه‌ شدن‌ دين، يک‌ پديده‌ و جرياني‌ است‌ که‌ در متن‌ جامعه‌ و واقعيت‌ خارجي‌ رخ‌ مي‌دهد و از جنس‌ فکر و معرفت‌ نيست، اما سکولاريسم‌ يک‌ انديشه‌ و ايدئولوژي‌ است‌ و از جنس‌ و سنخ‌ فکر و معرفت‌ است‌ و اين‌ دو را نبايد با هم‌ درآميخت.

‌ ‌سکولاريزم‌ به‌ منزلة‌ يک‌ مکتب‌ و مشرب‌ فکري‌ البته‌ مبتني‌ بر يک‌ سلسله‌ پيشفرضها و مقدمات‌ نظري‌ خاصي‌ است‌ که‌ بعداً‌ به‌ پاره‌اي‌ از آن‌ مباني‌ و مقدمات‌ اشاره‌اي‌ خواهم‌ کرد، اما فعلاً‌ تأ‌کيد مي‌کنم‌ که‌ به‌ تمايز بين‌ سکولاريزاسيون‌ و سکولاريسم‌ دقت‌ کنيد و اين‌ دو را با هم‌ نياميزيد. جرياني‌ که‌ در طي‌ آن‌ دين‌ به‌ حاشية‌ جامعه‌ منتقل‌ مي‌شود و دچار انحطاط‌ و زوال‌Decline) ) گشته‌ و قدرت‌ و سيطره‌ و نفوذ آن‌ کاهش‌ مي‌يابد و به‌ تعبير برخي‌ از جامعه‌شناسان‌ معاصر غربي‌ جريان‌ خصوصي‌شدن‌ دين4(privatization) و بيرون‌ راندن‌ دين‌ از صحنة‌ زندگي، پديده‌اي‌ است‌ که‌ به‌ آن‌ سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ گفته‌ مي‌شود. يعني‌ دين‌ ديگر در اقتصاد و سياست‌ و حکومت‌ و «شيوة‌ زندگي»The ) Way of life) دخالت‌ نمي‌کند، در روابط‌ اجتماعي، ارزشگذاريها، ازدواج، تحصيل، طلاق، صلح‌ و جنگ‌ و در متن‌ زندگي‌ حضور و نفوذي‌ ندارد. اين‌ جريان‌ را گاهي‌ با مسامحه‌ و تجوز «عقلاني‌شدن‌ دين»5 هم‌ خوانده‌اند که‌ تعبيري‌ دوپهلو و ابهام‌آلود و مغالطه‌آميز است‌ و بعداً‌ در نقد ديدگاه‌ ماکس‌ وبر بدان‌ اشاره‌اي‌ مختصر خواهم‌ داشت. اين‌ پديده‌ را گاهي‌ قداست‌زدايي‌ کردن‌ از دين‌ (De Sacralization) يا «راز زدايي‌کردن‌ از دين» (Demystification) نيز ناميده‌اند.6 از حرمت‌ و قداست‌ انداختن، دنيوي‌کردن، غيرروحاني‌ شدن، تقدس‌ زدايي‌ و... همه‌ نامها و مترادفهايي‌ هستند که‌ براي‌ اشاره‌ به‌ جريان‌ سکولاريزاسيون‌ بکار رفته‌اند.

‌ ‌تذکر اين‌ نکته‌ به‌ روشن‌شدن‌ بحث‌ کمک‌ مي‌کند که‌ بدانيم‌ دين‌ در تلقي‌ غربيان‌ و حتي‌ بسياري‌ از دين‌شناسان‌ بزرگ‌ معاصر تا حد‌ يک‌ احساس‌ تنزل‌ کرده‌ است‌ و امروز ديگر در تلقي‌ رايج‌ جوامع‌ غربي‌ دين‌ را يک‌ نظام‌ جامع‌ نظري‌ و عملي‌ و مجموعة‌ کاملي‌ از آداب‌ و عقايد نمي‌دانند و تلقي‌ و انتظار آنان‌ از دين‌ با تلقي‌ ما مسلمانان‌ بکلي‌ متفاوت‌ است. ما اسلام‌ را يک‌ دين‌ جامع‌ و فراگير مي‌دانيم‌ که‌ ناظر به‌ سعادت‌ دنيوي‌ و اخروي‌ هر دو توأ‌مان‌ است‌ و در همة‌ جوانب‌ مادي‌ و معنوي‌ و فردي‌ و اجتماعي‌ زندگي‌ دخالت‌ کرده‌ و دستورات‌ و احکامي‌ در اين‌ موارد دارد و بسيار فراتر از يک‌ احساس‌ شخصي‌ و فردي‌ است. اما در تلقي‌ رايج‌ غربيان‌ دين‌ مسأ‌لة‌ شخصي‌ و خصوصي‌ است‌ نه‌ يک‌ امر اجتماعي‌ يا نظام‌ زندگي‌ و مکتب‌ فکري‌ و اعتقادي.

‌ ‌اين‌ همان‌ «پديده‌ خصوصي‌شدن‌ دين» است‌ که‌ جامعه‌شناساني‌ مانند تالکوت‌ پارسونز به‌ آن‌ اشاره‌ کرده‌اند. در اغلب‌ تئوريهاي‌ رايج‌ دين‌شناسي‌ محتواي‌ معرفتي‌(Epistemic Content) دين‌ انکار شده‌ يا مورد غفلت‌ قرار گرفته‌ است‌ و لذا دين‌ ديگر به‌ عنوان‌ يک‌ نظام‌ اعتقادي‌ و شناختاري‌ مطرح‌ نيست، بلکه‌ مسأ‌له‌اي‌ است‌ که‌ تابع‌ سليقه‌ و ذوق‌ و احساس‌ شخصي‌ افراد است.7 مثل‌ علاقه‌داشتن‌ يا بي‌علاقه‌بودن‌ نسبت‌ به‌ برخي‌ از خوراکيها يا ميوه‌ها که‌ قابل‌ تحسين‌ يا سرزنش‌ نيست‌ و هر کسي‌ حق‌ دارد از روي‌ طبع‌ از غذا يا ميوة‌ خاصي‌ خوشش‌ بيايد يا نيايد. دينداري‌ و گرايش‌ به‌ دين‌ يا بي‌ديني‌ و بي‌علاقگي‌ به‌ دين‌ نيز چنين‌ است‌ و هر کسي‌ مي‌تواند به‌ دين‌ پايبند باشد يا نباشد و نمي‌توان‌ و نبايد با چنين‌ کسي‌ محاجه‌ و استدلال‌ نمود، زيرا دين‌ جنبة‌ معرفتي‌ و شناختي‌(Cognitive) ندارد و صرفاً‌ يک‌ احساس‌ است‌ که‌ بعضي‌ از مردم‌ از آن‌ برخوردارند و برخي‌ نيستند و هيچکس‌ را نمي‌توان‌ به‌ سبب‌ طبع‌ و سرشت‌ و حالت‌ رواني‌ و احساسات‌ خاصش‌ ستايش‌ يا

O عقل‌محوري‌ بعنوان‌ يکي‌ از مباني‌ سکولاريزم‌ يعني، عقيده‌ به‌ اينکه‌ عقل‌ به‌ تنهايي‌ و مستقل‌ از وحي‌ و دين‌ و آموزشهاي‌ الهي‌ اين‌ قدرت‌ و اقتدار را دارد که‌ زندگي‌ بشر را تدبير کند.

O وِبر غير از خطاهاي‌ روش‌شناختي‌ و تقليل‌ دين‌ به‌ مسيحيت‌ و مسيحيت‌ به‌ پروتستانتيسم‌ که‌ تحقيق‌ او را بشدت‌ محدود و تعميم‌ناپذير کرده‌ است، دو خطاي‌ عمده‌ در باب‌ عقلاني‌کردن‌ جهان‌ و دين‌ کرده‌ است. يکي‌ اينکه‌ «راز» را با «مجهول» يکي‌ انگاشته‌ و ديگر اينکه‌ دين‌ را بر پاية‌ «راز» تعريف‌ کرده‌ است.

ملامت‌ نمود. دين‌ در مغرب‌زمين‌ تا حدود زيادي‌ به‌ چنين‌ ورطه‌اي‌ افتاده‌ و به‌ چنين‌ بن‌بستي‌ رسيده‌ است. و چه‌ پرجُرم‌ و خطاکارند روشنفکراني‌ که‌ سرنوشت‌ دين‌ در غرب‌ را در ديار ما فرافکني‌ مي‌کنند و پديده‌اي‌ که‌ در غرب‌ اتفاق‌ افتاده‌ بدينجا نيز تعميم‌ مي‌دهند و همان‌ وضعيت‌ را در اينجا نيز انتظار مي‌کشند و دين‌ اسلام‌ را نيز مشمول‌ و محکوم‌ همان‌ حکم‌ مي‌دانند. غافل‌ از آنکه‌ ساختار اجتماعي‌ و بافت‌ فرهنگي‌ و شيوة‌ تعليم‌ و تربيت‌ و ديگر نهادهاي‌ اجتماعي‌ ما بکلي‌ با کشورهاي‌ غربي‌ متفاوت‌ است‌ و مقايسة‌ دين‌ جامع‌ و پويا و بالنده‌اي‌ مثل‌ اسلام‌ با مسيحيت‌ تحريف‌ يافته، و فردگرا، منزوي‌ کنوني‌ از بُن‌ خطاست. مقايسة‌ دين‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ و زنده‌اي‌ مانند اسلام‌ با رسوبات‌ ناخالصي‌ که‌ از مسيحيت‌ در غرب‌ به‌ جا مانده‌ و با صدها اسطوره‌ و افسانه‌ درهم‌ آميخته‌ خطايي‌ نابخشودني‌ است. دين‌ در غرب‌ دچار يک‌ چنين‌ وضعيتي‌ شده‌ است‌ که‌ ديگر مجموعه‌اي‌ از باورها و نگرش‌ و يا نظام‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ و اخلاقي‌ نيست، بلکه‌ يک‌ احساس‌ شخصي‌ است‌ و مربوط‌ و تابع‌ ذوق‌ و سليقه‌ است‌ مثل‌ بوي‌ عطر که‌ کسي‌ آن‌ را دوست‌ دارد و کسي‌ نيز نسبت‌ به‌ آن‌ حساسيت‌ دارد و هيچيک‌ را نمي‌شود مورد ستايش‌ و نکوهش‌ قرار داد زيرا تصميم‌گيري‌ منطقي‌ و عقلاني‌ در اينجا جايي‌ ندارد. دين‌ نيز از محتواي‌ معرفتي‌ تهي‌ انگاشته‌ شده‌ و استدلال‌پذير و برهان‌بردار نيست، زيرا از جنس‌ فکر و معرفت‌ نيست‌ تا با معيارهاي‌ منطقي‌ بتوان‌ دربارة‌ آن‌ داوري‌ کرد و به‌ رد‌ و اثبات‌ پرداخت. دين‌ تابع‌ احساس‌ و پسند و سليقه‌ است، مثل‌ مُد لباس‌ و البته‌ هر کس‌ حق‌ دارد که‌ تابع‌ مُد خاصي‌ باشد و تقبيح‌ و تحسين‌ هم‌ در اينجا مجالي‌ ندارد زيرا زمينه‌اي‌ براي‌ استدلال‌ منطقي‌ و بحث‌ و نظر باز نيست. اين‌ پروسه‌ در غرب‌ اتفاق‌ افتاده‌ است‌ و دين‌ به‌ صورت‌ امري‌ شخصي‌ و خصوصي‌ درآمده‌ است. البته‌ رشد علوم‌ تجربي، ظهور فلسفه‌هاي‌ الحادي، نواقص‌ و کاستيهاي‌ مسيحت‌ کنوني، غفلت‌ ارباب‌ کليسا، سياستهاي‌ توطئه‌گر و دهها عامل‌ ديگر در پيدايش‌ چنين‌ جرياني‌ سهم‌ داشته‌اند. اين‌ تهي‌شدن‌ دين‌ از محتوا و شخصي‌شدن‌ دين‌ و کناررفتن‌ آن‌ از متن‌ زندگي‌ و جدايي‌ دين‌ و سياست‌ را نيز گاهي‌ در جامعه‌شناسي‌ دين، «سکولاريزه‌شدن‌ دين» مي‌نامند زيرا در طي‌ چنين‌ فرآيندي‌ حضور و نفوذ دين‌ کاهش‌ يافته‌ و طريق‌ زوال‌ پيموده‌ است.

‌ ‌در نخستين‌ سالهاي‌ پيروزي‌ انقلاب‌ اسلامي‌ در کشور ما نيز برخي‌ گروهکهاي‌ سياسي‌ نيز مي‌کوشيدند تا تفسيري‌ به‌ اصطلاح‌ انقلابي‌ و اجتماعي‌ و سياسي‌ و روزآمد از اسلام‌ ارائه‌ دهند و غالباً‌ از ديدگاههاي‌ مارکسيستي‌ تأ‌ثير پذيرفته‌ بودند. تفسيرهاي‌ ماترياليستي‌ و ديالکتيکي‌ و به‌ ظاهر انقلابي‌ و علمي‌ از اسلام‌ نيز درواقع‌ نوعي‌ سکولاريزه‌کردن‌ دين‌ بود و استاد

فرزانه‌ و دردمند، مرحوم‌ شهيد مطهري‌ که‌ عمق‌ فاجعه‌ را بخوبي‌ دريافته‌ بود به‌ مبارزه‌ با اينگونه‌ تفسيرهاي‌ نادرست‌ و انحرافي‌ پرداخت‌ و در کتاب‌ «علل‌ گرايش‌ به‌ ماديگري» به‌ افشاي‌ اين‌ توطئه‌ خطرناک‌ اقدام‌ کرد و آخر نيز جان‌ عزيز خويش‌ را بر سر اينکار نهاد. اين‌ گروهکهادر نوشتجات‌ و آثاري‌ که‌ منتشر مي‌ساختند از آيات‌ قرآني‌ و سخنان‌ حضرت‌ علي(ع) در نهج‌البلاغه‌ و احاديث‌ ديگر امامان‌ و پيشوايان‌ ديني(ع) بکار مي‌بردند اما معناگذاري‌ و تفسيري‌ که‌ ارائه‌ مي‌دادند کاملاً‌ دنيوي‌ و مادي‌ و کمونيستي‌ و غيرديني‌ بود و بيشتر حالت‌ تأ‌ييدگرفتن‌ براي‌ ديدگاههاي‌ از پيش‌ معين‌شان‌ بود. درواقع‌ پديدة‌ «التقاط» يکي‌ از انواع‌ و اقسام‌ و يکي‌ از مظاهر و جلوه‌هاي‌ سکولاريزاسيون‌ دين‌ است. هر چند بايد هشدار داد که‌ تبديل‌شدن‌ دين‌ به‌ احساس‌ شخصي‌ و يا التقاط‌انديشي‌ و التقاطگرايي‌ در قلمرو انديشة‌ ديني‌ را تنها با مسامحه‌ و توسع‌ در معنا مي‌توان‌ از مصاديق‌ «سکولاريزاسيون» دانست، زيرا اين‌ پديده، طبق‌ اصطلاح‌ رايج‌ و نزد جامعه‌شناسان‌ دين‌ از جنس‌ فکر و معرفت‌ نبوده‌ و شامل‌ تفسيرهاي‌ عرضه‌شده‌ دربارة‌ دين‌ نمي‌شود، بلکه‌ واقعيتي‌ است‌ که‌ در خارج‌ و در متن‌ جامعه‌ رخ‌ مي‌دهد و در ضمن‌ آن‌ حضور دين‌ در نهادهاي‌ اجتماعي‌ و متن‌ زندگي‌ کاهش‌ يافته‌ و رفته‌رفته‌ به‌ کنار رانده‌ مي‌شود. جامعه‌شناسان‌ اين‌ پروسه‌ را عرفي‌شدن، دنيوي‌شدن، نامقدس‌شدن، غيرديني‌شدن، غيرروحاني‌شدن‌ دين‌ خوانده‌اند و سکولاريزاسيون‌ چنانکه‌ گفتيم‌ نامي‌ است‌ براي‌ اين‌ جريان‌ دنيوي‌سازي، عرفي‌سازي‌ و قداست‌زدايي‌ از دين. در حقيقت‌ پيدايش‌ پديده‌هايي‌ مانند التقاط، شاخص‌ و نشانه‌اي‌ براي‌ سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ هستند، چنانکه‌ برخي‌ از جامعه‌شناسان‌ نيز به‌ اين‌ مسأ‌له‌ اشاره‌ کرده‌اند.

‌ ‌اما سکولاريزم، چنانکه‌ در آغاز بحث‌ گفتيم‌ يک‌ ايدئولوژي‌ و طرز فکر است‌ که‌ مباني‌ و مقدمات‌ خاصي‌ دارد.8

‌ ‌يکي‌ از مباني‌ نظري‌ سکولاريزم، عقل‌ محوري‌ و عقل‌ معياري‌ و عقل‌ بسندگي‌(Rationalsim) است. عقل‌گرايي‌ ستبر و خشن‌ و افراطي، يعني‌ عقيده‌ به‌ اينکه‌ عقل‌ به‌ تنهايي‌ و مستقل‌ از وحي‌ و دين‌ و آموزشهاي‌ الاهي‌ اين‌ قدرت‌ و اقتدار را دارد که‌ زندگي‌ بشر را اداره‌ و تدبير کند، يکي‌ از مباني‌ مسلم‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم‌ است. البته‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم، چنانکه‌ پيشتر نيز اشاره‌ کرديم، ميراث‌ بر نهضت‌ روشنگري‌ و انديشة‌ فيلسوفان‌ روشنگر است. اين‌ ادعا که‌ عقل‌ بي‌مدد وحي‌ و هدايت‌ الاهي‌ مي‌تواند براي‌ زندگي‌ آدمي‌ برنامه‌ريزي‌ کند وبدان‌ سمت‌ و سو دهد و بشر از دوران‌ طفوليت‌ رسته‌ است‌ و ديگر نيازي‌ به‌ اديان‌ و پيامبران‌ و کتابهاي‌ آسماني‌ و آموزشهاي‌ الاهي‌ ندارد و با تصميم‌گيريهاي‌ عقلايي‌ و به‌ مدد انديشه‌ و خردورزي‌ مي‌تواند راه‌ بسپرد و به‌ قيم‌ و مرشد و مربي‌ الاهي‌ نيازي‌ ندارد، يکي‌ از

O سکولاريزاسيون، فرآيندي‌ است‌ که‌ در طي‌ آن‌ دين‌ از صحنة‌ زندگي‌ کنار زده‌ مي‌شود و نفوذ آن‌ در جامعه‌ کاهش‌ مي‌يابد... اما سکولاريزم‌ يک‌ مکتب‌ و جهان‌بيني‌ و ايدئولوژي‌ است‌ که‌ آدمي‌ را بي‌نياز از فضايل‌ معنوي‌ و آموزه‌هاي‌ وحياني‌ مي‌داند.

اصول‌ اساسي‌ تفکر سکولاريستي‌ و دنياگرايي‌ است.

‌ ‌پيشفرض‌ ديگر سکولاريزم، اومانيسم‌Homanism) ) يا بشرگرايي‌ و انسان‌ محوري‌ است. طبق‌ اين‌ عقيده، انسان، مدار و محور همه‌ چيز است‌ و خالق‌ و آفرينندة‌ همة‌ ارزشها، خود انسان‌ است‌ و جداي‌ از انسان‌ و عمل‌ او هيچگونه‌ ارزش‌ و اخلاق‌ و فضيلتي‌ وجود ندارد. طبق‌ اين‌ نظر، ارزشهاي‌ اخلاقي‌ و بايدها و نبايدها و شيوة‌ زندگي‌ و فضيلتها و رذيلت‌ها را نبايد از وحي‌ آموخت‌ و از عالم‌ غيب‌ گرفت، زيرا چنين‌ عالمي‌ وجود ندارد و اگر هم‌ بفرض‌ وجود داشته‌ باشد آدمي‌ بدان‌ نيازي‌ ندارد و خود مي‌تواند مستقلاً‌ ارزشها را بيافريند و وضع‌ کند. براي‌ تعيين‌ حسن‌ و قبح‌ امور و افعال‌ نيازي‌ به‌ تعاليم‌ اديان‌ و مداخلة‌ وحي‌ و عالم‌ غيب‌ نيست، عقل‌ جمعي‌ و اجماع‌ افراد جامعه‌ و برنامه‌ريزيهاي‌ علمي‌ و عقلايي‌ و محاسبه‌پذير کردن‌ امور و بکارگيري‌ شيوه‌ها و تئوريهاي‌ علمي‌ مديريت‌ براي‌ سامان‌ بخشيدن‌ به‌ امور جامعه‌ و زندگي‌ بشر کافي‌ است. عقل‌ خود به‌ تنهايي‌ مي‌تواند حسن‌ و قبح‌ امور را تعيين‌ کند و ارزشها و ضدارزشها را به‌ ما بنماياند و به‌ ما بگويد چه‌ چيز ستوده‌ و چه‌ چيز ناستوده‌ است. ملاحظه‌ مي‌کنيد که‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم‌ چگونه‌ در برابر دين‌ و آموزه‌هاي‌ وحياني‌ دم‌ از استغنا مي‌زند و چه‌ مغرورانه‌ و تفاخرآلود از بي‌نيازي‌ به‌ دين‌ و هدايت‌ الاهي‌ سخن‌ مي‌راند و بر آنست‌ که‌ همة‌ امور عالم‌ را با عقل‌ تنها مي‌توان‌ به‌ سامان‌ آورد. اينجاست‌ که‌ مي‌گوييم‌ در ايدئولوژي‌ سکولاريزم‌ صريحاً‌ اعراض‌ از دين‌ و خدا و وحي‌ تبليغ‌ مي‌شود و آدمي‌ دعوت‌ مي‌شود تا صرفاً‌ به‌ حکم‌ عقل‌ گردن‌ نهد و از او فرمان‌ ببرد. دين‌ستيزي‌ و وحي‌ستيزي‌ و غيب‌ستيزي‌ و معنويت‌گريزي‌ در واقع‌ لُب‌ و گوهر مدعيات‌ سکولاريزم‌ است‌ و تقابل‌ عمدة‌ اين‌ طرزفکر با اديان‌ الاهي‌ در همينجاست‌ و اين‌ انديشه‌ بيشترين‌ تهديد را براي‌ تفکر ديني‌ و معنوي‌ دارد.

‌ ‌يکي‌ ديگر از مباني‌ نظري‌ سکولاريزم، نسبيت‌گرايي‌ (Relativism) است، هم‌ در عرصة‌ ارزشهاي‌ اخلاقي‌ و هم‌ در قلمرو معرفت.

‌ ‌در توجيه‌ اين‌ نسبيت‌گرايي‌ اخلاقي‌ و معرفتي‌ استناد عمدة‌ سکولاريست‌ها به‌ خطاپذيري‌ بشر و محدودبودن‌ درک‌ و فهم‌ آدمي‌ است. اين‌ نظريه‌ که‌ به‌ لغزش‌انگاري‌ نيز تعبير شده، مبتني‌ بر اين‌ فرض‌ است‌ که‌ آدمي‌ موجودي‌ است‌ قابل‌ خطا با درکي‌ نارسا و محدود و لغزش‌پذير و بنابراين‌ نبايد انتظار الوهيت‌ از او داشت. خطاکاري‌ و محدوديت‌ بشري‌ در فهم‌ و درک‌ او نيز راه‌ يافته‌ و معرفت‌ او را در تمامي‌ زمينه‌ها خطاآميز و نسبي‌ و محدود و نارسا و نامقدس‌ مي‌سازد. اين‌ نظر که‌ در برخي‌ نوشته‌ها آمده‌ که‌ معرفت‌ ديني، معرفتي‌ بشري‌ است‌ و لذا انتقادپذير، خطاآلود، نسبي، محدود و نامقدس‌ است‌ و همة‌ ويژگيهاي‌ بشري‌ بودن‌ بدان‌ سرايت‌ مي‌کند نيز مبتني‌ بر همين‌ ديدگاه‌ لغزش‌ انگارانه‌ در مورد انسان‌ است، هر چند که‌ طرفداران‌ آن‌ در ديگر مباني‌ فکري‌شان‌ با سکولاريزها تضاد و مخالفتي‌ داشته‌ باشند.

‌ ‌البته‌ در اينکه‌ آيا طرفداران‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم‌ در عمل‌ هم‌ توانسته‌اند تک‌تک‌ اين‌ مباني‌ را بطور استدلالي‌ اثبات‌ نموده‌ و از آنها حمايت‌ منطقي‌ کنند و يا نه‌ و اينکه‌ آيا اين‌ پيش‌فرضها اساساً‌ قابل‌ اثباتند يا سخناني‌ فريبا و شعارگونه‌ و بي‌پشتوانه‌اند جاي‌ بحث‌ فراوان‌ است‌ و بنده‌ فعلاً‌ در مقام‌ احصأ و «استقرأ» اين‌ پيش‌فرضها و مباني‌ تئوريک‌ هستم‌ و نقادي‌ و ارزيابي‌ را به‌ فرصت‌ ديگري‌ موکول‌ مي‌کنم، اما همين‌قدر اشاره‌ مي‌کنم‌ که‌ امکان‌ اثبات‌ و دفاع‌ منطقي‌ از اين‌ مباني‌ بشدت‌ محل‌ ترديد بلکه‌ انکار است‌ و به‌ اعتقاد من‌ اين‌ اصول‌ بسيار سطحي‌ و سست‌بنياد بوده‌ و در برابر نقد منطقي‌ و جد‌ي‌ تاب‌ نمي‌آورند و به‌ لحاظ‌ منطقي‌ قابل‌ دفاع‌ نيستند.

‌ ‌چکيدة‌ سخن، اينکه‌ از ديدگاه‌ سکولاريزم‌ ارزشهاي‌ مطلق‌ و ثابت‌ و کلي‌ و دائمي‌ وجود ندارند و امور اخلاقي‌ و ادراکات‌ آدمي‌ همه‌ محدود و موقتي‌ و نسبي‌اند و خوب‌ و بد مطلق‌ وجود ندارد و هر چه‌ هست‌ زاييدة‌ عقل‌ و درک‌ محدود آدمي‌ است‌ و پسند و ناپسند و حسن‌ و قبح‌ هم‌ نسبي‌ و تابع‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و زيستي‌ است. مثلاً‌ اگر سقط‌ جنين‌ را در يک‌ جامعه‌اي‌ آزاد مي‌کنند نمي‌شود گفت‌ خوب‌ است‌ يا بد و اگر همين‌ عمل‌ را در جامعة‌ ديگري‌ تحريم‌ و ممنوع‌ مي‌سازند باز هم‌ نمي‌توان‌ گفت‌ که‌ خوب‌ است‌ يا بد. هيچگونه‌ ارزش‌ الاهي‌ و مطلق‌ يا امور مقدس‌ وجود ندارد. آدمي‌ خود خالق‌ ارزشهاست‌ و البته‌ ارزش‌ و ضدارزش‌ مفاهيمي‌ نسبي‌ و وضعي‌ و قراردادي‌اند که‌ قابل‌ تصديق‌ و تکذيب‌ منطقي‌ نيستند. شکاکيت‌ معرفت‌شناختي‌ و ارزش‌ شناختي‌ از دستاوردها و پيامدهاي‌ حتمي‌ تفکر سکولاريزم‌ است.

‌ ‌يکي‌ ديگر از مباني‌ و پيش‌فرضهاي‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم، ضديت‌ با سنت‌ يا سنت‌ ستيزي‌ (Anti-Treditionalism) و سنت‌گريزي‌ است. در مقابل، رويکرد به‌ هر چه‌ که‌ نو است‌ و به‌ تعبير ديگر تجددگرايي‌ و مدرنيسم‌(Modernism) از خصيصه‌ها و خصلتهاي‌ جدايي‌ناپذير اين‌ ايدئولوژي‌ است. سکولاريزم‌ از سويي‌ با سنت‌ ستيزه‌ و مبارزه‌ مي‌کند و در محو آن‌ مي‌کوشد و از سويي‌ مبلغ‌ و منادي‌ و مروج‌ و حمايتگر تجدد و نوگرايي‌ و مدرنيسم‌ است. و من‌ در شگفتم‌ از روشنفکران‌ اين‌ روزگار که‌ حتي‌ در تقليدکردن‌ از غرب‌ و غربيان‌ نيز حسن‌ انتخاب‌ ندارند و زبونانه‌ و منفعل‌ عمل‌ مي‌کنند. ديري‌ است‌ که‌ در کشورهاي‌ غربي‌ يک‌ جريان‌ اصيل‌ و ريشه‌دار و دامنگستر فرهنگي‌ پاگرفته‌ و ظهور يافته‌ است‌ که‌ معمولاً‌ از آن‌ با نام‌ سنت‌گرايي‌(Traditionalism) ياد مي‌شود. انديشمندان‌ و فرزانگان‌ بزرگي‌ هچون‌ فريتهوف‌ شووان، رنه‌ گنون، تيتوس، بورکهارت، هيوستون‌ اسميت، هانري‌ کربن، آنماري‌ شيمل، رادها کريشنان، کوماراسوامي، ويوکاناندا، سوزوکي، گابريل‌ مارسل، روژه‌گارودي‌ و دهها و صدها متفکر و صاحبنظر ديگر از طلايه‌داران‌ و پيشتازان‌ اين‌ نهضت‌ عظيم‌ فکري‌ و حرکت‌ فرهنگي‌اند. اين‌ متفکران‌ درد اصلي‌ بشر امروز را درد بي‌ايماني، فقدان‌ معنويت‌ و دوري‌ از تعهد و اخلاق‌ و ارزشهاي‌ الاهي‌ و قدسي‌ مي‌دانند. بحران‌ بي‌معنايي‌ (Meaninglessness) که‌ در غرب‌ بيداد مي‌کند و قرباني‌ مي‌گيرد و تبديل‌شدن‌ انسان‌ به‌ شيي‌ و کالا Obyectigication)=شييء وارگي‌ يا شييء شدن‌ انسان) و از دست‌ رفتن‌ هدف‌ و معناي‌ زندگي‌ و خلأ‌ و فقدان‌ يک‌ نظام‌ ارزشي‌(Value System) که‌ انسان‌ غربي‌ با آن‌ روياروست، اين‌ متفکران‌ را به‌ تأ‌مل‌ جد‌ي‌ برانگيخته‌ و با اختلاف‌ مشاربي‌ که‌ دارند بر اين‌ نکته‌ اتفاق‌ دارند که: «آن‌ کبوتر پريده‌ ز دلها ايمان‌ است».9 آدمي‌ به‌ قول‌ اقبال‌ لاهوري‌ محتاج‌ تفسيري‌ معنوي‌ و روحاني‌ از جهان‌ هستي‌ است10 و بي‌حضرت‌ دوست‌ نمي‌تواند سرکند. اين‌ فرزانگان‌ دردمند و معنوي‌انديش‌ صلاي‌ بازگشت‌ به‌ دين‌ و اخلاق‌ و معنويت‌ درفکنده‌اند و چاره‌ و درمان‌ انسان‌ غربي‌ را در بازگشت‌ به‌ ايمان‌ و معنويت‌ راستين‌ و انديشة‌ قدسي‌ بازمي‌جويند. اين‌ جريان‌ که‌ يک‌ جريان‌ فرهنگي‌ قوي‌ و روشنفکرانه‌ و کاملاً‌ مترقي‌ و پيشرو است‌ به‌ دلايلي، متأ‌سفانه‌ در کشور ما چندان‌ شناخته‌ نيست‌ و روشنفکران‌ جامعة‌ ما نيز سعي‌ نکرده‌اند که‌ اين‌ جريان‌ را معرفي‌ کنند و دست‌ کم‌ در تقليدشان‌ از غرب‌ مستقل‌ و مبتکرانه‌ عمل‌ کنند. اکثر اين‌ افرادي‌ که‌ نام‌ برديم‌ از متفکران‌ نامدار و ممتاز و استادان‌ صاحب‌ کرسي‌ در دانشگاههاي‌ معتبر جهان‌ هستند، اما روشنفکران‌ خودباختة‌ ما حتي‌ تقليدگران‌ خوبي‌ هم‌ نيستند و در تقليدشان‌ هم‌ ناکام‌ و ناموفقند و به‌ دنبال‌ آشنايي‌ با چنين‌ روحهاي‌ بزرگ‌ و افکار مترقي‌ و متعالي‌ نيستند. امروز در غرب‌ جريان‌ فکري‌ ديگري‌ وجود دارد به‌ نام‌ پُست‌ مدرنيسم‌ که‌ نمايندگان‌ عمده‌ و معروف‌ آن‌ کساني‌ مثل‌ ميشل‌ فوکو، يورگن‌ هابرماس، تئودور آدورنو، ماکس‌ هورکهايمر، ليوتار و ديگران‌ هستند. يکي‌ از تزهاي‌ اين‌ متفکران‌ نقد مدرنيسم‌ و تجددزدگي‌ و بازگشت‌ به‌ نوعي‌ اخلاق‌ و معنويت‌ و ارزشهاي‌ انساني‌ است.11 در غرب‌ بسياري‌ از متفکران‌ اصيل‌ و جد‌ي، متوجه‌ مشکل‌ شده‌اند ليکن‌ درمان‌ و راه‌حل‌ را نمي‌دانند. فروپاشي‌ کمونيسم، به‌ بن‌بست‌ رسيدن‌ روشهاي‌ سرمايه‌داري‌ و تئوريهاي‌ گوناگون‌ مديريت، افول‌ فلسفه‌هاي‌ ظاهرفريب‌ و رنگارنگ، برخي‌ از متفکران‌ غربي‌ را به‌ خود مشغول‌ ساخته‌ و پس‌ از پيروزي‌ شگفتي‌آفرين‌ انقلاب‌ اسلامي‌ و تأ‌سيس‌ يک‌ حکومت‌ ديني‌ در اين‌ ديار که‌ طرحي‌ نو در جهان‌ معاصر درافکنده‌ است، دلهاي‌ مشتاقان‌ و آزادگان‌ و معنويت‌ جويان‌ عطشناکانه‌ به‌ اين‌ کشور دوخته‌ شده‌ تا مگر مأعذبي‌ به‌ تشنگان‌ وادي‌ معرفت‌ هديه‌ کند. جاذبة‌ معنوي‌ شخصيت‌ امام، آن‌ رهبر عارف‌ و مقتدر و سيماي‌ مسحورکننده‌ و نوراني‌ و کلام‌ دلنشين‌ و رشادت‌ بديل‌ او هزاران‌ هزار دردمند درمانده‌ و يأ‌س‌گرفته‌ و سرخورده‌ را در چهارگوشة‌ جهان‌ متوجه‌ اين‌ سرزمين‌ خدايي‌ کرده‌ است‌ تا مگر پيام‌ معنويتي‌ از اين‌ مهد حکمت‌ و عرفان‌ و فرزانگي‌ و معنويت‌ بشنوند و فروغ‌ ايمان‌ به‌ زندگي‌ سرد و تاريک‌شان‌ گرمي‌ و روشنايي‌ بخشد. تمامي‌ تئوريها و متاتئوريها را در غرب‌ آزمايش‌ کرده‌ و صدها گونه‌ فلسفه‌ را تجربه‌ کرده‌اند و به‌ بن‌بست‌ رسيده‌ و يأ‌س‌آلود، اکنون‌ در پي‌ سخني‌ نو و انديشه‌ و پيامي‌ تازه‌ هستند.

‌ ‌کليسا نيز حساب‌ خود را از زندگي‌ جدا ساخته‌ و از متن‌ زندگي‌ انسان‌ غربي‌ به‌ کنار رفته‌ است‌ و پس‌ از تحمل‌ ضربه‌هاي‌ مهلک‌ از دانشمندان‌ علوم‌ تجربي‌ و فلسفه‌هاي‌ گوناگون‌ و ناکاميها و عقب‌نشيني‌هاي‌ پي‌ در پي‌ اکنون‌ مشغول‌ تأ‌مل‌ است‌ و عزم‌ بازسازي‌ و تجديد قوا دارد، هر چند که‌ با تز جدايي‌ دين‌ از سياست‌ براي‌ هميشه‌ مشي‌ خود را مشخص‌ نموده‌ و با دنياي‌ انسانها کاري‌ ندارد و يکسره‌ به‌ آخرت‌ گرديده‌ است.

‌ ‌مقصود ما از سنت‌ در اينجا سنت‌ به‌ معناي‌ آداب‌ و رسوم‌ ملي‌ و قومي‌ نيست‌ که‌ متعلق‌ به‌ زمانهاي‌ دور و گذشته‌هاي‌ خاموش‌ باشد، بلکه‌ مراد ما سنت‌ ديني‌ و ارزشهاي‌ معنوي‌ و روحاني‌ و قدسي‌ است‌ که‌ از فراسوي‌ طبيعت‌ و زمان‌ و جهان‌ مادي‌ به‌ ما رسيده‌اند و همواره‌ تازه‌ و باطراوتند و غبار زمان‌ و گذشت‌ ايام‌

هيچگاه‌ نتوانسته‌ و نمي‌تواند آنها را کهنه‌ و فرسوده‌ سازد، زيرا فراتر از زمان‌ و مکان‌اند. پيام‌ قدسي‌ و الاهي‌ دين، هرگز کهنه‌شدني‌ و نسخ‌پذير و فرسودني‌ نيست.12

‌ ‌ما در ايران‌ اسلامي‌ وارث‌ سنت‌ ديرپاي‌ فلسفي‌ و عرفاني‌ و الهياتي‌ بوده‌ايم‌ و چندين‌ نسل‌ از بزرگترين‌ و برجسته‌ترين‌ حکيمان‌ و عارفان‌ الاهي‌ و متکلمان‌ نام‌آور و مقتدر در اين‌ ديار داشته‌ايم‌ و هنوز نيز در بسياري‌ از شهرهاي‌ بزرگ‌ و حوزه‌هاي‌ علميه‌ فرزانگان‌ و عالماني‌ داريم‌ که‌ فخر بشريت‌اند و خود از قله‌هاي‌ شامخ‌ عرفان‌ و حکمت‌ بشمار مي‌روند. ما از غناي‌ فرهنگي‌ و سنت‌ سرشار فلسفي‌ و عرفاني‌ برخورداريم‌ که‌ در همة‌ جهات‌ بسيار نادر و کم‌نظير است. همة‌ تأ‌سف‌ ما در اين‌ است‌ که‌ تاکنون‌ فرهنگ‌ والاي‌ خود را درست‌ عرضه‌ نکرده‌ايم‌ و به‌ جهانيان‌ نشناسانده‌ايم. همة‌ هراس‌ و دغدغة‌ ما بايد در اين‌ باشد که‌ مبادا در معرفي‌ ميراث‌ گرانقدر فرهنگي‌ و معنوي‌ خود غفلت‌ يا قصور بورزيم. فلسفة‌ ملاصدرا و عرفان‌ ابن‌ عربي‌ را هنوز حتي‌ درست‌ مطالعه‌ نکرده‌ايم‌ چه‌ رسد به‌ آنکه‌ بخواهيم‌ به‌ هموطنان‌ يا جهانيان‌ بشناسانيم. مطالعات‌ مقايسه‌اي‌ در عرصة‌ کلام‌ و عرفان‌ و فلسفه‌ و مباحث‌ الهيات‌ هرگز انجام‌ نگرفته‌ است‌ و هنوز کارهاي‌ نشده‌ و راههاي‌ نرفته‌ بسياري‌ هست‌ که‌ همت‌ پولادين‌ انديشمندان‌ وارسته‌ و متعهد را طلب‌ کند. ملاصدرا حکيم‌ بسيار بزرگي‌ است‌ و اهميت‌ آرا و انديشه‌هاي‌ او به‌ هيچ‌ رو کمتر از آراي‌ هگل‌ و هايدگر و هوسرل‌ و گادامر و کانت‌ و کارناپ‌ و ويتگنشتاين‌ و کواين‌ نيست‌ ولي‌ به‌ جرأ‌ت‌ مي‌توان‌ گفت‌ که‌ حتي‌ يک‌ تحقيق‌ مقايسه‌اي‌ جد‌ي‌ و دانشگاهي‌ و روشمند و مستدل‌ در اين‌ زمينه‌ صورت‌ نگرفته‌ است. راز بريدگي‌ ما از سنت‌ و انقطاع‌ فرهنگي‌ موجود و ريشة‌ سنت‌گريزي‌ و سنت‌ستيزي‌ بسياري‌ از تحصيلکردگان‌ و

روشنفکران‌ ما نيز در همينجاست. به‌ ستايش‌ هايدگر و برگسون‌ مي‌پردازيم‌ در حاليکه‌ از فلسفة‌ عارف‌ مشربانه‌ و ايماني‌ ملاصدرا غافليم. به‌ هگل‌ رومي‌آوريم‌ و نمي‌دانيم‌ که‌ ژرف‌ترين‌ و مستدل‌ترين‌ بحثها در باب‌ هستي، عليت‌ و حرکت، در نظام‌ فلسفي‌ «حکمت‌ متعاليه» آمده‌ است. از دهها فيلسوف‌ غربي‌ نام‌ مي‌بريم‌ و نقل‌قول‌ مي‌کنيم‌ بي‌آنکه‌ با آثار فيلسوفان‌ و عارفان‌ خودمان‌ کمترين‌ آشنايي‌ را داشته‌ باشيم‌ يا حتي‌ برخي‌ از آثار آنان‌ را کمترين‌ تورقي‌ کرده‌ باشيم. يکي‌ از صدها متکلم‌ غيور و ژرف‌انديش‌ خود را نمي‌شناسيم، اما آثاري‌ بسياري‌ از متکلمان‌ مسيحي‌ و يهودي‌ را بارها و بکر‌ات‌ خوانده‌ايم‌ و دوره‌ کرده‌ايم. اين‌ يکي‌ از دستاوردهاي‌ شوم‌ و زيانبار سکولاريزم‌ و مدرنيسم‌ است‌ که‌ سنت‌گرايي‌ را تحت‌ نام‌ ارتجاع، کهنه‌پرستي، به‌ قهقرا رفتن‌ و... محکوم‌ و مطرود مي‌سازد.

‌ ‌لائيسيزم‌ يا بي‌ديني‌ نيز يکي‌ از مباني‌ ايدئولوژي‌ سکولاريسم‌ است. اعراض‌ از خدا و استغنا از حضرت‌ حق‌ و کوس‌ استقلال‌ نواختن‌ و خدا را و هر چه‌ را که‌ قدسي‌ و مينوي‌ و فرازين‌ و آنسويي‌ است‌ به‌ پاي‌ حکومت‌ عقل‌ قربان‌کردن. سکولاريسم‌ تعليم‌ مي‌دهد که‌ بي‌خدا زندگي‌ کنيد و بي‌حضور او به‌ تمشيت‌ و تنظيم‌ امور بپردازيد. لائيسيزم‌ نه‌ دين‌ را رد‌ مي‌کند و نه‌ به‌ اثبات‌ آن‌ مي‌پردازد، بلکه‌ مي‌کوشد تا آن‌ را مسکوت‌ و مغفول‌ بسازد و اصلاً‌ مجالي‌ براي‌ طرح‌ آن‌ و انديشيدن‌ به‌ آن‌ پديد نياورد يعني‌ توطئة‌ سکوت‌ دربارة‌ خدا. طبق‌ اين‌ ديدگاه‌ اصلاً‌ نيازي‌ به‌ دين‌ نيست‌ تا پاي‌ خدا را به‌

ميان‌ بکشيم. بي‌تفاوتي‌ نسبت‌ به‌ دين، که‌ به‌ مراتب‌ بدتر از ضديت‌ با دين‌ است، يکي‌ از پيامدهاي‌ انکارناپذير سکولاريزم‌ است.

‌ ‌اباحيگري‌ و آزادي‌ مطلق‌ و بي‌حد‌ و حصر و تجويز بي‌بندوباري‌ و بي‌موالاتي‌ براي‌ بشر نيز يکي‌ ديگر از تزهاي‌ معروف‌ سکولاريزم‌ است. طبق‌ اين‌ ديدگاه‌ نه‌ نظارت‌ الهي‌ در کار است‌ نه‌ ثواب‌ و عقاب‌ اخروي. ارزشهاي‌ ثابت‌ اخلاقي‌ که‌ همگان‌پذير و اثبات‌شدني‌ و قابل‌ و دفاع‌ باشند نيز وجود ندارند. پس‌ آدمي‌ آزاد است‌ که‌ به‌ دلخواه‌ خود عمل‌ کند. در حاليکه‌ طبق‌ دلايل‌ متقن‌ فلسفي‌ و آموزشهاي‌ اديان‌ الاهي، بشر موجودي‌ است‌ «ممکن‌الوجود» و سراپا نياز و عين‌ محدوديت‌ و وابستگي‌ است‌ -- که‌ در فلسفة‌ اسلامي‌ از آن‌ به‌ «امکان‌ فقري» تعبير مي‌کنند - و چنين‌ موجودي‌ که‌ عين‌ فقر و احتياج‌ و اتکاست‌ چگونه‌ مي‌توان‌ او را آزادي‌ نامحدود و استقلال‌ بخشيد و يکسره‌ رها و آزاد ساخت؟!

‌ ‌از ديگر مباني‌ و ارکان‌ نظري‌ ايدئولوژي‌ سکولاريسم، سيانتيسم‌(Scientism) يا علم‌پرستي‌ است. تکية‌ افراطي‌ به‌ علوم‌ تجربي‌ و علوم‌ اجتماعي‌ و معارف‌ بشري‌ يکي‌ از مؤ‌لفه‌هاي‌ اصلي‌ سکولاريزم‌ است. طبق‌ اين‌ عقيده‌ مجموعه‌ علوم‌ و معارف‌ بشري، به‌ ويژه‌ علوم‌ تجربي‌ براي‌ تدبير و ادارة‌ جامعه‌ کفايت‌ مي‌کند و نيازي‌ به‌ احکام‌ شرعي‌ و دستورات‌ ديني‌ نيست. امروزه‌ نيز ملاحظه‌ مي‌شود که‌ کساني‌ صريحاً‌ به‌ مديريت‌ علمي‌ دعوت‌ مي‌کنند و فقه‌ و شريعت‌ را از ادارة‌ جامعه‌ عاجز مي‌دانند و مي‌گويند در فقه‌ برنامه‌ريزي‌ نيست‌ و مديريت‌ فقهي‌ نمي‌تواند جامعه‌ را اداره‌ کند چنين‌ سخنان‌ وداوريهايي‌ درواقع‌ برخاسته‌ از همين‌ نگرش‌ است. اين‌ کسان‌ تنها شأ‌ني‌ که‌ براي‌ فقه‌ قائلند بيان‌ وظايف‌ عبادي‌ و فردي‌ مکلفين‌ است‌ و گويي‌ از نظر ايشان‌ فقه‌ ديگر نقشي‌ و شأ‌ني‌ ندارد. در حاليکه‌ ما مسلمانان‌ در اثر آموزشهاي‌ ديني‌مان‌ عقيده‌ داريم‌ که‌ هيچ‌ حادثه‌ و واقعه‌اي‌ نيست‌ مگر اينکه‌ براي‌ آن‌ خدا حکمي‌ در شريعت‌ مقرر فرموده‌ است.13 و از امور پست‌ و ناچيزي‌ مثل‌ دستشويي‌ رفتن‌ و استحمام‌ و آداب‌ غذاخوردن‌ تا جنگ‌ و صلح‌ و ازدواج‌ و طلاق، رياست‌ و اقتصاد و ارتباط‌ و معاشرت‌ و تحصيل‌ و قضاوت‌ همه‌ در شريعت‌ داراي‌ حکم‌ مخصوص‌اند و بشر در هيچيک‌ از اين‌ امور و شئون‌ زندگي، رها و بخود وانهاده‌ نيست. حتي‌ در مورد همان‌ برنامه‌ريزي‌ها و شيوه‌هاي‌ مديريت‌ جامعه، باز شريعت‌ دستور و توصيه‌ و سخن‌ و پيام‌ دارد. بخش‌ عمده‌اي‌ از مباحث‌ فقهي‌ ما مربوط‌ به‌ امور سياسي، اقتصادي‌ و اجتماعي‌ و بيع‌ معاملات‌ و قراردادها و مکاسب‌ و پيشه‌ها و فعاليتهاي‌ اقتصادي‌ و آيين‌ دادرسي‌ و آداب‌ قضاوت‌ است. چگونه‌ مي‌توان‌ بيباکانه‌ چنين‌ حکمي‌ داد و منزلت‌ فقه‌ و شريعت‌ را چنين‌ خوار و کم‌بها جلوه‌ داد؟!

‌ ‌بله‌ در مورد روشهاي‌ استنباط‌ و علوم‌ لازم‌ براي‌ اجتهاد و شرايط‌ مفتي‌ و مجتهد و تعيين‌ مسايل‌ و شناخت‌ امور مورد نياز و توجه‌ به‌ شرايط‌ زمان‌ و مکان‌ و مباحثي‌ از اين‌ قبيل‌ جاي‌ سخن‌ و تأ‌مل‌ است. اما دردمندانه‌ و آسيب‌شناسانه‌ و خيرانديشنانه‌ سخن‌ گفتن‌ يک‌ مسأ‌له‌ است‌ و عيبجويي‌ و طعن‌زدن‌ و به‌ سُخره‌ گرفتن‌ و غيرمسئولانه‌ و بيدردانه‌ سخن‌ گفتن‌ و هجوم‌

بردن‌ و ويران‌ کردن‌ مسأ‌لة‌ ديگري‌ است. انديشمندان‌ دلسوز و مسلمان‌ که‌ سرافرازي‌ مسلمانان‌ و اعتبار و عظمت‌ اسلام‌ را مي‌خواهند بايد عالمانه‌ و پژوهشگرانه‌ در اين‌ موارد مداقه‌ و تأ‌مل‌ کنند و چاره‌انديشي‌ نموده‌ و راه‌ حل‌ ارائه‌ دهند تا کاستيها کاهش‌ پذيرد و رخنه‌ها فروپوشيده‌ شود، نه‌ چنان‌ سخن‌ بگويند و بنويسند که‌ دشمنان‌ را گستاخ‌ ساخته‌ و جسارت‌ آنان‌ را موجب‌ شوند. اين‌ سخن‌ سنجيده‌ و منصفانه‌اي‌ نيست‌ که‌ بگوييم‌ فقه‌ نمي‌تواند مديريت‌ کند، فقه‌ فقط‌ براي‌ بيان‌ احکام‌ و اعمال‌ مکلفين‌ است، پس‌ بقية‌ ابواب‌ فقه‌ مربوط‌ به‌ چيست؟ پس‌ مباحث‌ مربوط‌ به‌ بيع‌ خيارات‌ و مکاسب‌ محرمه‌ و قضأ و شهادات‌ و جهاد و... دربارة‌ چيست؟ بله‌ مي‌توان‌ به‌ نظريه‌ يا روش‌ يا مکتب‌ فقهي‌ خاصي‌ ايراد گرفت، اما حکم‌ کلي‌ نمي‌توان‌ صادر کرد. کدام‌ نظام‌ و مکتب‌ فقهي‌ است‌ و کدام‌ معرفت‌ و نگرش‌ فقهي‌ است‌ که‌ نمي‌تواند جامعه‌ را اداره‌ کند، آيا فقه‌ زنده‌ و بالنده‌اي‌ که‌ امام‌ بزرگ‌ ما از آن‌ دم‌ مي‌زد و نماينده‌ و طرفدار آن‌ بود نيز چنين‌ است؟ آيا ديدگاههاي‌ فقهي‌ مترقي‌ و هشيارانه‌ مقام‌ معظم‌ رهبري‌ نيز همينگونه‌ است؟ يا فقط‌ فقه‌ رايج‌ گذشته‌ چنين‌ حکمي‌ دارد، اما مکتب‌ فقهي‌ بالنده‌ و محققانه‌ و واقع‌بينانة‌ امام‌ و رهبر فرزانة‌ امروزمان‌ از اين‌ قاعده‌ مستثناست؟ اگر چنين‌ است، پس‌ نبايد حکم‌ کلي‌ صادر کرد و اگر غير از اين‌ است‌ بايد مد‌عي‌ بر مد‌عاي‌ خود دليل‌ بياورد و مديريت‌ موفق‌ و کارآمد چندين‌ سالة‌ حضرت‌ امام(ره) را نيز مورد ترديد و انکار قرار دهد وگرنه‌ چگونه‌ مي‌توان‌ آن‌ را توجيه‌ کرد؟ اين‌ درست‌ است‌ که‌ گستره‌ و حجم‌ انتظارات‌ ما از فقه، پس‌ از پيروزي‌ انقلاب‌ و دوران‌ تأ‌سيس‌ و استقرار حکومت‌ ديني‌ در اين‌ ديار، فرق‌ کرده‌ است، اما از متفکران‌ مسلمان‌ غيرتمند انتظار مي‌رود که‌ عالمانه‌ بحث‌ کنند و مشفقانه‌ راه‌حل‌ نشان‌ دهند، نه‌ عيبجويانه‌ در فقه‌ و شريعت‌ طعن‌ زنند و موجب‌ بدبيني‌ جامعه‌ و خوارانگاشتن‌ علم‌ شريعت‌ شوند. سخن‌ در اين‌ نيست‌ که‌ مي‌توان‌ يا بايد حل‌ همة‌ مشکلات‌ را از علم‌ فقه‌ خواست، بلکه‌ مد‌عا اين‌ است‌ که‌ پويايي‌ و توجه‌ به‌ مقتضيات‌ زمان‌ در متن‌ خود علم‌ فقه‌ ملحوظ‌ است‌ و بايد کوشيد تا فقه‌ ايده‌آل‌ را تأ‌سيس‌ کرد.

‌ ‌پس‌ علم‌پرستي‌ و ستايش‌ و سرسپردگي‌ نسبت‌ به‌ علم‌ و انتظار و توقع‌ افراطي‌ از علم‌ داشتن‌ نيز يکي‌ ديگر از ارکان‌ و بنيانهاي‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم‌ است. آنچه‌ که‌ تا اينجا آورديم‌ شرح‌ و توضيح‌ مختصري‌ بود دربارة‌ ارکان‌ و مباني‌ تئوريک‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم. شايد نکات‌ ديگري‌ هم‌ بر اين‌ فهرست‌ فشرده‌ بتوان‌ افزود، ولي‌ ما در مقام‌ استيفا و احصاي‌ کامل‌ نبوديم‌ و تنها مي‌خواستيم‌ به‌ مهمترين‌ اصول‌ و ارکان‌ نظري‌ و پيشفرضهاي‌ صريح‌ يا مستتر اين‌ طرز فکر و نگرش‌ اشاره‌ کنيم‌ و بحث‌ مبسوط‌ و مستوفي‌ در اين‌ زمينه‌ نياز به‌ مجال‌ ديگري‌ دارد که‌ به‌ تفصيل‌ به‌ شرح‌ و بررسي‌ اين‌ مباني‌ و نقادي‌ و ارزيابي‌ آنها بپردازيم. در اينجا همينقدر اشاره‌ کنيم‌ که‌ در اين‌ مباني‌ و مد‌عيات‌ دهها اشکال‌ مي‌توان‌ وارد کرد. و به‌ لحاظ‌ منطقي‌ و فلسفي‌ و معرفت‌ شناختي‌ خدشه‌هاي‌ بسيار نمود و اين‌ ارکان‌ و مباني‌ را متزلزل‌ ساخت، که‌ اين‌ مهم‌ را به‌ فرصتي‌ ديگر وامي‌گذاريم.

‌ ‌پيشتر و در آغاز سخن‌ اشاره‌اي‌ به‌ تئوري‌ معروف‌ ماکس‌ وبر داشتيم‌ که‌ دربارة‌ عرفي‌شدن‌ يا عقلاني‌شدن‌ و به‌ تعبير دقيقتر راززدايي‌ و افسون‌زدايي‌ (Disenchantment) از جهان‌ است.14 وبر مسأ‌لة‌ عقلانيت‌ و عقلاني‌شدن‌ دين‌ را مطرح‌ کرده‌ است‌ و به‌ اعتقاد او با رشد علوم‌ و کشف‌ مجهولات‌ و رازهاي‌ هستي‌ و جهان‌ آفرينش‌ پروسة‌ راززدايي‌ تحقق‌ يافته‌ و بينش‌ و نگرش‌ ديني‌ را که‌ رازگرايانه‌ و رازورانه‌ است‌ تضعيف‌ و تضييق‌ مي‌کند. وبر غير از خطاهاي‌ روش‌شناختي‌ و تقليل‌ دين‌ به‌ مسيحيت‌ و منحصرساختن‌ مسيحيت‌ به‌ پروتستانتيسم‌ که‌ تحقيق‌ او را موردي‌ و بشدت‌ محدود و يک‌بُعدي‌ و تعميم‌ناپذير کرده‌ است، در اينجا دو خطاي‌ عمده‌ کرده‌ است، يکي‌ اينکه‌ «راز» را با «مجهول» يکي‌ انگاشته‌ و ديگر اينکه‌ دين‌ را بر پاية‌ راز تعريف‌ کرده‌ و آن‌ را صرفاً‌ امري‌ رازآلود پنداشته‌ است. راز غير از مجهول‌ است‌ و آنچه‌ که‌ با پيشرفت‌ علوم‌ کشف‌شده‌ معلوم‌ مي‌گردد مجهولات‌ بشر است‌ نه‌ رازهاي‌ هستي. راز را اساساً‌ از طرق‌ عقلي‌ و عادي‌ نمي‌توان‌ شناخت‌ زيرا متعلق‌ به‌ ساحتي‌ فراعقلاني‌ و شهودي‌ است. دين‌ نيز مجموعه‌اي‌ از اسرار يا عقايد صرفاً‌ رازآلود نيست، بلکه‌ ابعاد عقلاني‌ و معرفتي‌ دارد و يک‌ بُعد شهودي‌ و فراعقلاني‌ نيز دارد که‌ آن‌ را با قدم‌ معرفت‌ و شهود قلبي‌

مي‌توان‌ يافت‌ وگرنه‌ اگر فرضاً‌ دين‌ مجموعه‌اي‌ از اسرار غيرقابل‌ شناسايي‌ بود نقش‌ هدايت‌کنندگي‌ نداشت‌ و انسانهاي‌ عادي‌ نمي‌توانستند از آن‌ بهره‌اي‌ ببرند، بلکه‌ صرفاً‌ مخصوص‌ خواص‌ و برگزيدگان‌ بود که‌ آنان‌ بسيار اندک‌ و معدودند. دين‌ در صورتي‌ مي‌تواند در هدايت‌ و سعادت‌ آدمي‌ نقش‌آفريني‌ کند و مؤ‌ثر بيفتد که‌ پيام‌ آن‌ براي‌ مخاطبانش‌ قابل‌ درک‌ و فهم‌ و دسترس‌پذير باشد، نه‌ اينکه‌ اسرار پيچيده‌ و غامضي‌ ارائه‌ دهد که‌ تنها شمار اندکي‌ از خواص‌ بتوانند آن‌ را بفهمند.

‌ ‌برخي‌ از معاصران‌ ما نيز در مقالات‌ و سخنان‌ خود گفته‌اند که‌ فلسفي‌شدن‌ و عقلاني‌شدن‌ يا علمي‌شدن‌ دين‌ يعني‌ سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ و سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ را مساوي‌ و معادل‌ با فلسفي‌شدن‌ و عقلاني‌شدن‌ دين‌ گرفته‌اند. اين‌ نظر نيز خام‌ و ناسنجيده‌ و نادرست‌ است‌ و با تعمق‌ کافي‌ ابراز نشده‌ است. اگر چنين‌ باشد پس‌ تکليف‌ دينهايي‌ مانند اسلام‌ که‌ در بطن‌ و متن‌ تعاليم‌ خود دعوت‌ به‌ تعقل‌ و انديشه‌ و فلسفه‌ورزي‌ و تبعيت‌ از برهان‌ و استدلال‌ مي‌کنند چه‌ خواهد بود و سکولاريزه‌شدن‌ در مورد آنها چگونه‌ توجيه‌پذير خواهد شد؟

‌ ‌حقيقت‌ آنست‌ که‌ تئوري‌ عقلانيت‌ و عرفي‌شدن‌ وبر، نظريه‌اي‌ خطاآلود است‌ و از کاستيهايي‌ رنج‌ مي‌برد و تلقي‌ نادرست‌ او از دين‌ علت‌ اصلي‌ اين‌ کاستيهاست. تفسير سکولاريزاسيون‌ و تحويل‌ آن‌ به‌ فلسفي‌شدن‌ و عقلاني‌شدن‌ نيز نظريه‌اي‌ سست‌ و غيرقابل‌ دفاع‌ است‌ و علاوه‌ بر آنکه‌ با آراي‌ رايج‌ جامعه‌شناسان‌ در تفسير پديدة‌ سکولاريزاسيون‌ سازگاري‌ و همخواني‌ ندارد با محتواي‌ آموزشهاي‌ برخي‌ از دينهاي‌ بزرگ‌ نيز تضاد و تعارض‌ آشکاري‌ دارد. توجه‌ به‌ عقلانيت‌ در متن‌ خود اديان، بخصوص‌ دين‌ اسلام، لحاظ‌ شده‌ و دستورات‌ و آموزشها و جهان‌نگري‌ اين‌ دين‌ خودداري‌ ابعاد عميق‌ و گستردة‌ فلسفي‌ و عقلي‌ و علمي‌ و عرفاني‌ است، پس‌ چگونه‌ مي‌توان‌ از فلسفي‌شدن‌ آن‌ دم‌ زد و آن‌ را معادل‌ سکولاريزه‌شدن‌ اين‌ دين‌ گرفت؟ و راه‌ خروج‌ از بن‌بست‌ سکولايزم‌ را خلاصي‌ از شر‌ عقل‌ فلسفي‌ دانست؟!

‌ ‌بالاتر از همة‌ اينها دين‌ پديده‌اي‌ ماندگار در زندگي‌ بشر است‌ و ريشه‌ دارتر از آن‌ است‌ که‌ با سکولاريزه‌شدن‌ موقت‌ از ميان‌ برود يا محو شود. پيش‌ از اين‌ آدمي‌ را حيوان‌ ابزارسازHomo Faber) )، حيوان‌ اقتصادي‌Homo ) economicus)، حيوان‌ سخن‌ورز(Homo loquax) حيوان‌ سياسي‌Homo Politieus) )، حيوان‌ هوشمند (انديشه‌ورز) (Homo Sapiens) ، حيوان‌ بازيگرHomo ludens) )، حيوان‌ ارتباطي‌(Homo Communicus) مي‌گفتند و روانشناس‌ معروفي‌ مثل‌ اريک‌ فروم‌ از انسان‌ به‌ عنوان‌ حيوان‌نه‌گو (Homo negans) ، حيوان‌ اميدوارHomo esperans) )، سخن‌ مي‌گفت.15 اما دين‌ پژوهان‌ بزرگي‌ مانند ميرچاالياده16 امروز از انسان‌ بعنوان‌ حيوان‌ دين‌ ورز 7(Homo religiosus)1نام‌ مي‌برند و ياد مي‌کنند و البته‌ الياده‌ در اين‌ عقيده‌ تنها نيست‌ بلکه‌ وارث‌ سنت‌ پديده‌شناسان‌ بزرگ‌ دين‌ است‌ و متفکران‌ بزرگي‌ همچون‌ رودلف‌ اتو را پشت‌ سر خود دارد.

‌ ‌دين‌گرايي‌ بشر و رويکرد او به‌ امر قدسي‌ و مينوي‌ (Numinous) ريشه‌ در سرشت‌ و ساختار وجودي‌ او دارد و امروز روانشناسان‌ دين‌ به‌ ما مي‌گويند که‌ نياز به‌ ايمان، نياز به‌ تعلق‌ به‌ بيکرانه، نياز به‌ رستگاري‌ و نياز به‌ پرستش، از نيازهاي‌ اصيل‌ آدمي‌ است‌ و دين‌ حقيقتي‌ بي‌بديل‌ و جايگزين‌ناپذير است‌ که‌ نه‌ علم‌ و نه‌ فلسفه‌ هيچيک‌ نمي‌توانند جاي‌ آن‌ را بگيرند و نقش‌ آن‌ را ايفا کنند.

‌ ‌جامعه‌شناسان‌ بزرگي‌ نيز در عرصة‌ تحقيقات‌ جامعه‌شناختي‌ دربارة‌ دين‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيده‌اند که‌ پروسه‌ و پديده‌ سکولاريزه‌شدن‌ دين‌ نه‌ تعميم‌پذير است‌ و نه‌ اجتناب‌ناپذير18. يعني‌ که‌ هم‌ تعميم‌ آن‌ به‌ همة‌ اديان‌ کاري‌ نارواست‌ و هم‌ ايجاد رعب‌ و هراس‌ از وقوع‌ اجتناب‌ناپذير آن‌ کاري‌ نابجا و نادرست‌ است. با اينهمه‌ وظيفة‌ دشوار تفسير دين‌ و اجراي‌ دستورات‌ و احکام‌ آن‌ همچنان‌ باقي‌ است‌ و همچنان‌ از ظرافت‌ها و شکنندگي‌هاي‌خاص‌برخوردار و نظارت‌ودقت‌ وخبرگي‌ دانايان‌ و فرزانگان‌ دردمند و متعهد را طلب‌ مي‌کند.

آدمي‌ آغشتة‌ به‌ حضور و غيبت‌

‌ ‌هنگامي‌که‌ نم‌نم‌ باران‌ وجود بر کوير تفتيدة‌ عدم‌ ريزش‌ نمود، و جوانه‌هاي‌ حيات‌ آدمي‌ از خاک‌ غيبت‌ در روشني‌ حضور سربرآورد، کسي‌ گمان‌ نمي‌کرد اين‌ تازه‌ واردِ‌ به‌ عرصة‌ هستي، در کجا ريشه‌ خواهد گرفت، و در مسيرپُرپيچ‌وخم‌رويش‌خودچگونه‌خواهدروييدو در چه‌ هنگام‌ و به‌ چه‌ صورت‌ روييدنش‌ به‌ انتها خواهد رسيد؟

‌ ‌کسي‌ نمي‌دانست‌ اين‌ نورسيدة‌ به‌ مجلس‌ سماع‌ و طربِ‌ حضور که‌ به‌ واقع‌ آيينه‌دار چهرة‌ وجود است، -- وجودي‌ که‌ در افق‌ زمان‌ پرده‌ از چهره‌ برکنار خواهد زد -- آدمي‌ است‌ که‌ سرمست‌ از حضور به‌ غفلت‌ از وجود در خواهد غلطيد و با نشاط‌ و قوت‌ و چالاکي‌ در مسير زوال‌ و فترت‌ خود گام‌ خواهد زد، خرم‌ به‌ خيال‌ آنکه‌ طريق‌ صعود و سعادت‌ مي‌پيمايد، غافل‌ از آنکه:

آدمي‌ در عالم‌ خاکي‌ نمي‌آيد به‌ دست‌ عالمي‌ ديگر ببايد ساخت‌ و ز نو آدمي‌ ‌ ‌در اين‌ مسير رويش‌ و بالندگي‌ فيلسوفي‌ از تبار قصه‌ سرايان‌ غصة‌ تاريخِ‌ وجودبا زباني‌ رمزگونه‌ به‌ ميدان‌ نقادي‌ و نقالي‌ تاريخ‌ غفلت‌ پانهاد، او، هم‌ سرگذشت‌ آدمياني‌ را مي‌گفت‌ که‌ بر متکاي‌ غفلت‌ از وجود خوش‌ آرميده‌ بودند و هم‌ سرگذشت‌ کساني‌ را بيان‌ مي‌کرد که‌ در غنودن‌ بر بستر نرم‌ غفلت‌ پيشينيان‌ با اشتياق‌ از يکديگر سبقت‌ جسته‌ان

مقالة‌ حاضر تحرير سخنراني‌ نگارنده‌ در تالار شهيد آويني‌ است‌ که‌ در تاريخ‌ 6 / 12 / 74 ايراد گرديده‌ است.

1. به‌ مقالة‌(Secularizotion) نوشتة‌ برايان‌ ويلسون‌ در ج‌ 13 دايرة‌المعارف‌ دين، زير نظر ميرچاالياده‌ مراجعه‌ شود.

2. همانجا.

3. بنگريد به: فلسفة‌ روشنگري، ارنست‌ کاسيرر، ترجمة‌ يدالله‌ موقن، انتشارات‌ نيلوفر، 1370.

4. بنگريد به‌ مقالة‌ جامعه‌شناسي‌ دين‌(Sociology of Religion) نوشتة‌ وينستون‌ ديويس‌ که‌ در ج‌ 13 دايرة‌المعارف‌ دين‌ زيرنظر ميرچاالياده‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌ است. نگارنده‌ اين‌ مقاله‌ را به‌ همراه‌ بسياري‌ مقالات‌ ديگر در حوزة‌ دين‌شناسي‌ و شناخت‌ ايمان‌ ترجمه‌ نموده‌ام‌ که‌ در مجموعه‌اي‌ به‌ نام‌ «دين‌شناسي‌ تطبيقي‌ و عرفان» از سوي‌ انتشارات‌ آواي‌ نور چاپ‌ و منتشر شده‌ است.

5. در مورد اين‌ تعبير که‌ از ماکس‌وبر است‌ بنگريد به: فرهنگ‌ جامعه‌شناسي، نوشتة‌ نيکلاس‌ آبراکرامبي، استفن‌ هيل، برايان‌ اس.ترنر، ترجمة‌ حسن‌ پويان، انتشارات‌ چاپخش، 1367، ص‌ 313.

6. اين‌ تعبير از هاروي‌ کاکس‌ است‌ که‌ در کتاب‌ معروفش‌ به‌ نام‌The Secular ) City) بکار برده‌ است. او پيدايش‌ مفهوم‌ شهروندي‌ و تکيه‌ بر حقوق‌ شهروندي‌ به‌ جاي‌ تکاليف‌ و وظايف‌ ديني‌ و نيز شخصي‌شدن‌ دين، يعني‌ امري‌ که‌ دولت‌ بطور عادي‌ حق‌ مداخله‌ در آن‌ را ندارد از علائم‌ سکولاريزه‌شدن‌ مي‌داند و معتقد است‌ که‌ جدايي‌ دين‌ از سياست، لازمة‌ سکولاريزم‌ در قلمرو سياست‌ است. کاکس‌ در تحليل‌ خود از سکولاريزم‌ و پروسة‌ سکولاريزه‌شدن‌ به‌ محورهاي‌ زير اشاره‌ کرده‌ است: موضع‌ ضد روحاني‌ داشتن، جداانگاري‌ نهادهاي‌ ديني‌ و دنيوي، کاهش‌ اقتدار و مرجعيت‌ ديني، تحول‌ درک‌ و فهم‌ و نگرش‌ آدميان‌ نسبت‌ به‌ جهان، از بين‌رفتن‌ فهم‌ و نگرش‌ ديني‌ نسبت‌ به‌ جهان‌ و کنارنهادن‌ اسطوره‌هاي‌ فراطبيعي‌ و نمادهاي‌ مقدس‌ و محتوميت‌ تاريخ‌ و خلاصه: قداست‌ زدايي‌ از جامعه‌ و جهان. او همچنين‌ به‌ ابزاري‌شدن‌ انديشه، کاهش‌ تعلق‌ عاطفي‌ به‌ جهان، حذف‌ تفسير ديني‌ و معنوي‌ از هدف‌ زندگي، اشاره‌ نموده‌ و اکثر اين‌ موارد را شاخص‌ و نشانة‌ سکولاريزه‌شدن‌ و يا از مباني‌ ايدئولوژي‌ سکولاريزم‌ مي‌انگارد و در کتاب‌ پرآوازه‌اش‌ به‌ تفصيل‌ دربارة‌ آنها بحث‌ کرده‌ است.

7. در اين‌ مورد مي‌توان‌ به‌ کتابهاي‌ درسي‌ رشتة‌ اديان‌ که‌ در زبانهاي‌ اروپايي‌ به‌ وفور يافت‌ مي‌شود مراجعه‌ کرد، نيز در کتابهاي‌ مربوط‌ به‌ «فلسفة‌ دين» به‌ تعريفهايي‌ که‌ پيرامون‌ دين‌ ارائه‌ شده‌ غالباً‌ پرداخته‌ شده‌ است، ما در اينجا خوانندگان‌ علاقمند را به‌ دو منبع‌ زير ارجاع‌ مي‌دهيم‌ که‌ مراجعة‌ به‌ آنها مي‌تواند بسيار سودمند و آگاهي‌بخش‌ باشد مشخصات‌ اين‌ دو منبع‌ بدينقرار است:

The World's Religions, (ed.), Stewart sutherland, Leslie Houlden, peter .19988clarke, Friedhelm Hardy, London,

.1970The Philosophy of Religion, Ninian Smart, London,

8. يکي‌ از مفيدترين‌ و غني‌ترين‌ تحقيقات‌ در اين‌ باب‌ کتاب‌ زير است‌ که‌ نگارنده‌ اميد مي‌برم‌ در فرصتي‌ ديگر به‌ معرفي‌ و تشريح‌ ديدگاههاي‌ آن‌ بپردازيم، مشخصات‌ کتابشناسي‌ آن‌ بدينقرار است:

.1987Religious Liberty and the Secular State, John M.Swomley, Newyork,

9. مصرعي‌ است‌ از فروغ‌ فرخزاد که‌ شايد براي‌ جماعت‌ روشنفکر ما هنوز هم‌ جاذبه‌ داشته‌ باشد.

10. اين‌ تعبير بلند و عالمانه‌ و زيبا را علامه‌ اقبال‌ لاهوري‌ در کتاب‌ ارزشمند «احياي‌ فکر ديني‌ در اسلام» آورده‌ است، بدانجا رجوع‌ شود.

11. اين‌ جريان‌ که‌ گاه‌ با نام‌ «مکتب‌ انتقادي‌ فرانکفورت» از آن‌ ياد مي‌کنند هنوز در جامعة‌ منا بخوبي‌ شناخته‌ نيست‌ و منابع‌ متقن‌ و معتبر دربارة‌ آن‌ بسيار اندک‌ است، براي‌ آشنايي‌ اجمالي‌ با سردمداران‌ و نمايندگان‌ اين‌ نهضت‌ فکري‌ به‌ کتابهاي‌ «ساختار و تأ‌ويل‌ متن»، «انديشة‌ انتقادي‌ و مدرنيته» از بابک‌ احمدي‌ و «مکتب‌ فرانکفورت» نوشتة‌ تام‌ باتامور، ترجمة‌ دکتر محمود کتابي‌ مراجعه‌ نماييد. در برخي‌ از نشريات‌ ادواري‌ کشور نيز جسته‌ و گريخته‌ مقالاتي‌ دربارة‌ هابرماس‌ و ميشل‌ فوکو به‌ چاپ‌ رسيده‌ که‌ مطالعة‌ آنها نيز مي‌تواند سودمند باشد.

12. در باب‌ سنت‌ و رابطة‌ آن‌ با مدرنيسم‌ جاي‌ بحث‌ فراوان‌ است‌ و نگارنده‌ در اينمورد مقالات، مصاحبه‌هاي‌ و سخنرانيهاي‌ داشته‌ است‌ که‌ اميد مي‌برد بزودي‌ آنها را منتشر سازد، اما مطالعة‌ مقالة‌ سنت‌(Tradition) در دايرة‌المعارف‌ دين‌ و مقاله‌اي‌ با همين‌ نام‌ در دايرة‌المعارف‌ علوم‌ اجتماعي‌ (به‌ زبان‌ انگليسي) براي‌ دانش‌پژوهان‌ علاقمند به‌ اينگونه‌ مباحث‌ بسيار آموزنده‌ و راهگشا تواند بود.

13. براي‌ نمونه‌ بنگريد به: کفاية‌الاصول، مرحوم‌ آخوند خراساني(ره)، مؤ‌سسة‌ آل‌البيت، قم، 1409 ه'.ق. مبحهث‌ «اجتهاد در تقليد»، ص‌ 468 که‌ بحثي‌ دربارة‌ تخطئه‌ و تصويب‌ دارد.

14. در مورد ديدگاه‌ وبر مي‌توان‌ به‌ منابع‌ زير مراجعه‌ نمود:

‌ ‌زندگي‌ و انديشة‌ بزرگان‌ جامعه‌شناس، نوشتة‌ ليوييس‌ کوزر، ترجمة‌ محسن‌ ثلاثي؛ جامعه‌شناسي‌ ماکس‌وبر، نوشتة‌ ژولين‌ فروند، ترجمة‌ عبدالحسين‌ نيک‌گهر؛ دانشمند و سياستمدار، اثر ماکس‌وبر با مقدمة‌ ريمون‌ آرون، ترجمة‌ احمد نقيب‌زاده؛ اخلاق‌ پروتستان‌ و روح‌ سرمايه‌داري؛ اثر ماکس‌وبر، ترجمة‌ دکتر عبدالمعبود انصاري، که‌ البته‌ ترجمه‌اي‌ ناقص‌ و نارساست‌ و خطاهاي‌ بسياري‌ در آن‌ راه‌ يافته‌ و توصية‌ نگارنده‌ اين‌ است‌ که‌ در صورت‌ امکان‌ به‌ ترجمة‌ دقيق‌ انگليسي‌ آن‌ که‌ توسط‌ تالکوت‌ پارسونز انجام‌ گرفته‌ مراجعه‌ شود. کتاب‌ «مراحل‌ اساسي‌ انديشه‌ در جامعه‌شناسي»، ج‌ 2، نوشتة‌ ريمون‌ آرون، ترجمة‌ باقر پرهام‌ نيز بحث‌ مبسوطي‌ دربارة‌ وبر دارد که‌ خواندني‌ است.

15. بنگريد به: انقلاب‌ اميد، اريک‌ فروم، مجيد روشنگر، صص‌ 98-102، انتشارات‌ فيروزه، 1374.

16. ميرچاالياده‌(Mircea Eliiade) اسطوره‌شناس، قوم‌شناس، نمادشناس، دين‌ پژوه‌ و مورخ‌ تاريخ‌ اديان‌ در سال‌ 1907 در بخارست، پايتخت‌ روماني‌ ديده‌ به‌ جهان‌ گشود، تحصيلاتش‌ را در دانشگاه‌ بخارست‌ به‌ پايان‌ برد و مدت‌ چهار سال‌ در هند زبان‌ سانسکريت‌ و فلسفة‌ هندي‌ را نزد سورندرانات‌ دسگوپتا آموخت‌ و چند سالي‌ را نيز در يکي‌ از ديرهاي‌ بودايي‌ دامنة‌ هيمالايا گذراند. سراسر جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ را به‌ عنوان‌ وابستة‌ فرهنگي‌ کشورش‌ در پرتغال‌ گذراند، و در همين‌ سالها بود که‌ رمان‌ حماسي‌ «جنگل‌ ممنوع» را نوشت‌ که‌ خود آنرا بهترين‌ اثر و کتاب‌ خود مي‌داند و در آن‌ به‌ کوشش‌ آدمي‌ براي‌ گريز از زمان‌ و وحشت‌ تاريخ‌ پرداخت. او مدتي‌ در پاريس‌ استاد دانشگاه‌ سوربن‌ بود. در اکثر دانشگاههاي‌ اروپا و امريکا درس‌ داده‌ و در پايان‌ عمر صاحب‌ کرسي‌ تدريس‌ رشتة‌ اديان‌ در دانشگاه‌ شيکاگو بود. آثار فراواني‌ در زمينة‌ دين‌پژوهي‌ و تاريخ‌ اديان، اسطوره‌شناس‌ و اديان‌ کهن‌ و عرفان‌ شمني‌ دارد. زندگينامة‌ او در ج‌ 5 دايرة‌المعارف‌ دين‌ (به‌ زبان‌ انگليسي) آمده‌ که‌ مطالعة‌ آن‌ آموزنده‌ و مفيد است.

17. الياده‌ در اکثر آثار خود اين‌ تعبير را بکار برده‌ اما در کتاب‌ زير مقالة‌ مستقلي‌ تحت‌ عنوان‌ «انسان‌ ابزارساز و انسان‌ دين‌ورز»Homo Faber and ) Homo Religiosus) دارد که‌ بسيار جالب‌ و آموزنده‌ است. مشخصات‌ کتابشناسي‌ منبع‌ يادشده‌ به‌ شرح‌ زير است:

The History of Religions: Retrospect and Prospect, (ed.), goseph .1985M.kitagawa, Newyork,

‌ ‌18. به‌ مقالة‌ «جامعه‌شناسي‌ دين» در دايرة‌المعارف‌ دين، زير نظر الياده، که‌ پيشتر از آن‌ ياد کرديم، مراجعه‌ شود.

اشاره: نگارنده‌ مقاله‌ پس‌ از بيان‌ تفکيک‌ دو نوع‌ تفکر آماري‌ و معنوي‌ از نگاه‌ هايدگر و توضيح‌ نسبت‌ تکنيک‌ با «تفکر و وجود» و ذکر اينکه‌ ظهور و رشد تکنيک‌ مدرن‌ بيانگر پايان‌ تفکر معنوي‌ است، به‌ تبيين‌ نوعي‌ تعارض‌ در ديدگاه‌ هايدگر در باب‌ نسبت‌ انسان‌ با تکنيک‌ جديد مي‌پردازد و در انتها به‌ مناسبتي، تفسير عرفاني‌ اسلامي‌ از تفکرات‌ هايدگر را که‌ توسط‌ بعضي‌ از معاصرين‌ در جامعة‌ کنوني، انجام‌ مي‌شود، ناصحيح‌ و نامبارک‌ معرفي‌ مي‌کند.

/ 1