سيماى امام در ادبيات معاصر
حسن خادم وقتى صحبت از امام مى شود و يا تاثير آن روح بزرگ بر پيكر ادبيات ما، نمى توان از دورى اين درياى ژرف تاسف نخورد. مقصد ما آسمان است و عشق زمين گسترده آن. و امام حقيقتى است كه همه اين معانى را در خود دارد. خورشيد فقط بر گياه و طبيعت و آب و هوا تاثير نمى گذارد، حتى در خاطرات ما نيز گرماى آن حس مى شود. خورشيد مادر همه اسطوره هاست. اگر آفتاب تابان نبود چگونه كلمات و هستى آشكار مى شد؟ معناى خلقت چگونه تفسير مى شد؟ و ما، در كدام بيراهه اى بايد خداوند را مى جستيم. اما با طلوع خورشيد كه تجلى عشق خداوند بر مخلوقاتش است، سهم هر يك، از اين پديده الهى معلوم مى شود و هر موجودى به فراخور نيازش از آن بهره مند مى شود. همين كه خورشيد در هر سپيده دم طلوع مى كند، زندگى جارى مى شود و امام عين زندگى است كه بر همه پديده هاى انسانى عصر حاضر تاثير ژرف و عميق خود را گذاشته است. من گمان نمى كنم روزى فرا رسد كه امام كه همچون خورشيد مى درخشد، در پشت افق تاريخ پنهان شود. امامى كه راه آسمان را براى ما گشوده است، بدون شك جايگاهى فراتر از اسطوره هايى دارد كه در كتابهاى فرهنگ اساطير مى توان آنها را يافت. وقتى از امام به عشق و آزادى و آسمان راه مى يابى، آن وقت آيا درست است كه كاسه اى به دست بگيريم و سهم امام را در باورهاى نوظهور مذهبى و يا تاثيرش را بر ادبيات اين مرز و بوم طلب كنيم؟ من هيچ گاه خاطره ديدارم از خانه امام را فراموش نخواهم كرد. تقريبا دو سه روز قبل از نگارش اين مقاله بود كه به اتفاق يكى از دوستان قدم به خانه امام گذاشتم. اولين بارى بود كه آنجا را از نزديك مشاهده مى كردم. دچار حيرت شدم و به خودم گفتم، چطور آن همه عظمت در اين خانه تنگ جاى گرفته بود؟ شايد اشتباه من از آنجا ناشى مى شد كه گمان مى كردم انسانهاى بزرگ و تاريخ ساز حتما در مكانهاى بزرگى همانند كاخ و ساختمانهاى مجلل و با شكوه بسر مى برند. از ميان حياط هيچ چشم اندازى به افق و دريا و دشت و جنگل و شهر ندارد. يك ديوار سفيد و مرتفع ديد چشمانت را به يك حياط پنج مترى محدود مى كند. همه جا بسته و در سكوتى به رنگ سفيد. ديوارهايى خالى از شعار و هجوم و تهديد و ارعاب با صاحبى سرشار از شعر و شور و عشق و اميد. در همين هنگام دوستم به درى اشاره كرد كه در وسط ديوار مقابل به پنجره كار گذاشته شده بود. او گفت: امام از اينجا وارد حسينيه مى شد. اينجابود كه پى به اشتباه بزرگ خود بردم و دانستم كه آن مرد به واسطه ارتباط با مردم و پيوند با آنها بود كه امام شده بود. از عشق و ايمان به خداوند هر چه نصيب برده بود، آن را بين انسانهاى مظلوم و مريدان راه حق تقسيم مى كرد. امام كه آمد سينه خود را گشود و آزادى را به ارمغان آورد. آرى آنجا خانه امام بود. خانه اى كوچك و تنگ كه تنها به قلبها و دلهاى مردم راه داشت، روزنه اى كه از آنجا هر روز خورشيد طلوع مى كرد و تحولات و بيشتر حوادث جهان را از وجود خود متاثر و تاريخ عصر حاضر را به قدرت تقوى و جهان بينى خود دگرگون ساخت. من براى نوشتن اين مقاله به فهرست عناوين ارائه شده بارها نظر افكندم تا يكى را براى نوشتن مطلبم برگزينم. عناوين در مجموع خيال برانگيز، فكر برانگيز و متاثر از حقايقى است كه بر ابعاد و رشته هاى مختلف ادبيات اين مرز و بوم حاكم شده است. اما من خالى از فايده نديدم كه اگر قرار است در اين وادى انديشه كنم، چه بهتر كه از تجربه خودم يادى كنم، شايد بيان اين تجربه به نوعى ولو اندك و ناچيز به دنياى اين مفاهيم و ارزشهايى كه در اين عناوين ارائه شده پنهان است، راه يابد و صاحبان قلم و انديشمندان را راضى كند. چيزى كه به نام ادبيات در كتابها و نشريات مى خوانيم، مجموعه اى از احساسات و عواطف، حوادث و اتفاقاتى است كه انسانها از آنها شديدا متاثر و گاه موجب تحولاتى شده اند و در نظر آدمى هنرمند، از چنان اهميتى برخوردار هستند كه ناگزير قلم به دست مى گيرد و به ثبت آنها مى پردازد. ثبت حوادث و تاثرات و عواطف دورنى توسط هنرمندان و هر آنچه مربوط به احساس و انديشه مى شود، نياز بشر در همه اعصار بوده و هست تا در سايه آن، مسير انديشه هاى برتر را بيابد و با الهام گرفتن از ثمره قرنها تلاش و تفكر هنرمندانه، به رشد و شكوفايى بيشترى نائل گردد. آثار ادبى و هنرى، ستونهاى اصلى يك جامعه خلاق و انديشمند محسوب مى شوند. تكيه بر اين آثار بايستى با نگرشى عميق صورت پذيرد زيرا اين ستون هاى فناناپذير بر افكار و انديشه ها سايه خواهد افكند و چه بسا قادر خواهند بود مسير روشن الهى ما را به بيراهه هاى بى سر انجام و يا بدفرجامى بكشانند. ادبيات پيوند گريزناپذيرى با زندگى انسانها و نحوه نگرش آنها به جهان بيرون و پيرامون خود دارد. روح هستى در زندگى و طبيعت جارى است و ادبيات نيز انعكاسى از اين روح آسمانى است. ادبيات هم چون آبى است كه در رودخانه زندگى جارى است. از آن تاثير مى گيريم و هم چون هوا به آن نياز داريم تا تاملات و تاثرات خود را در آن ببينيم و يا از آن بكاهيم و حس همدردى را در آن بيابيم و در اين آئينه بزرگ و شفاف سرنوشت يكديگر را در آن نظاره كنيم. انتخاب عنوان هميشه فكر برانگيز و مشغول كنده بوده است. عنوان مقاله مثل چهره اى مى ماند كه در پس آن انديشه اى نهفته است. با خودم انديشه كردم كه چه عنوانى گوياى مطلب و برازنده نام امام و تاثير آن بر ادبيات ما مى باشد. پس از دقايقى انديشه، شانزده عنوان بر اين قلم به شرح زير جارى شد: آخرين اسطوره ادبيات ما مردى در ساحل ادبيات. بازگشت اسطوره به ادبيات ما. بزرگترين داستان پرداز عصر ما. آن مرد يك دريا حكايت در سينه داشت. گنجينه ادبيات ما. روح مقدس ادبيات ما. در باغستان خيال جاى او خالى بود. داستانهاى فقير ديروز و حكايتهاى غنى امروز. بازگشت اسطوره ها. تاثير امام بر ادبيات ما. امام ما، شكوه و عظمت ادبيات ما، عصر امام و تاثير آن بر ادبيات. قرن پوچى و طلوع ستاره ولايت. امام سهم نمى خواهد. و امام روح تازه اى در همه اسطوره هاى مدفون در زمان دميد. و در حالى كه در انديشه بودم يكى از اين عناوين را انتخاب كنم، ناگهان جادوى چشم هايش كلامم را ربود و با تبسم مرموز خود قلمم را طلسم كرد. اينك به شرح خاطره و تجربه اى مى پردازم. انشاءالله كه براى انديشمندان و نويسندگان تواناى اين مرز و بوم خالى از فايده و لذت نباشد. چند سالى مانده به پيروزى انقلاب، هجوم تخيلات بى حد و اندازه در ذهنم آغاز شد. اين دنياى پنهانى كه مرا به تسخير خود درآورده بود و هر روز نقشى را در خيال مى زد و من، ناتوان از مقاومت و يافتن علتهاى آن. همين كه فكر و انديشه ام با قلم آشنا شد كار نوشتن در غالب داستان آغاز گرديد. همين جا اعتراف مى كنم در آن محيط بسته و جو اختناق كه مفسدين و بيگانگان بر فرهنگ اين مرز و بوم هجوم آورده بودند، به عنوان يك جوان و كسى كه قلم به دست گرفته، انگيزه چندانى براى نوشتن نداشتم. اين نوشتن نياز من بود نه تكليف. لذا با شور و شوقى تمام بدون هيچ انگيزه و هدف خاصى مى نوشتم و همين كه خيال و ذهن پرآشوبم آرام مى گرفت، قلم به كنارى مى افتاد. تنها اميدو پشتوانه من ياد خدا بود - هر چند كه اغلب كارم به فراموشى مى كشيد - اما به هر حال مرا آرام مى كرد و به من اميد مى بخشيد. ياد خدا روزنه درخشانى در ذهنم گشوده بود و من بى اختيار به هر پديده اى از آن روزنه و دريچه نورانى مى نگريستم. حداقل خاصيتى كه ياد خدا در آن ايام براى من داشت اين بود كه مرا از تنگ نظرى و يك بعدى نگرى به پيرامونم برحذر مى داشت. مثلا وقتى وارد باغستان خيالى و انديشه هاى ديگران مى شدم، بدون آن كه دچار ترس و واهمه شوم، در آن به گشت و گذار مى پرداختم و با آن كه در اين باغستانها ميوه هاى گوناگون و يا حتى بظاهر ممنوعه اى نيز وجود داشتند، اما به پشتوانه ياد و ذكر خداوند، آن ميوه ها را مى چشيدم بى آن كه به من گزندى برسد. اين هدايتگر درونى ديد و نظرم را وسعت مى بخشيد و مانع از آن مى شد كه عقايدم در يك دايره تنگ و بسته اى بيافتد و هم چون چرخى بى هدف به دور خود بگردد. به ياد مى آورم كه همان ايام و سالها كه مطالعه آثار داستانى و ادبى برخى نويسندگان كشورمان را آغاز كرده بودم، عده اى بودند كه مرا از خواندن برخى كتابهاى از جمله بوف كور صادق هدايت بر حذر مى داشتند. مى گفتند حكايت شومى است و چه بسا كه خواننده آن از هستى خود قطع اميد كند و دست به خودكشى بزند. اين دليل براى پرهيز از مطالعه اين اثر براى من قانع كننده نبود و بى اختيار مرا به ياد موضوعى انداخت بسيار عبرت آموز و آن اينكه پدرى همين كه ديد پسرش به سراغ وسايل شخصى او رفته است، به او گفت: تو مى توانى به وسايل من دست بزنى، اما به آن قفسه اى كه در گوشه كتابخانه است، كارى نداشته باش. خلاصه اينكه آن پسر هنوز موفق به گشودن آن قفسه ممنوعه نشده بود كه ما نيز رمان بوف كور را به پايان رسانديم. البته قفسه خالى بود. مهم اين بود كه به هر تقديرى آن قفسه اى كه بر آن قفل زده شده بود، يك روزى توسط آن پسر باز مى شد. زيرا اين حس كنجكاوى انسان است كه مى خواهد به همه جا سر بكشد و همه چيز را تجربه كند و بداند كه مسيرها و راههاى پيش چشم او به كجا منتهى مى شود؟ انسان آگاه ممكن نيست دست از كنجكاوى و تحقيق و تجربه و آزمايش بكشد، زيرا بدنبال يافتن علتهاست و مى خواهد هستى خود و عالم خارج را به نوعى در نظر خود توجيه كند و يا به ناخت بيشترى برسد، زيرا انديشه و ذهن انسان داراى جوهرى است خود جوش كه لحظه اى از حركت باز نمى ايستد. برخى از آقايان و فضلا و انديشمندان پا را فراتر نهاده و به طور كلى مطالعه و خواندن آثار ايشان را حرام و ضد دين معرفى مى كردند. اينجا بحث ما بر سر آثار برخى از نويسندگان نيست. غرض اينكه نبايد اجازه بدهيم افكارى غلط بر جامعه و انديشمندان ما حاكم شود و ما را از محصول انديشه ديگران محروم كند. آن بوف كور مثل آن قفسه خالى نبود. داخل آن چشم انداز زيبايى وجود داشت. منظره اى جادويى و سحر كننده با پاره اى گفتارها كه عميقا بر دل مى نشيند و خواننده بى اختيار با آن مفاهيم احساس همدردى مى كند. اما مى خواهم بگويم صرف نظر از ارزشهاى اين قبيل آثار، اين مشكل آثار ايشان نبود كه به نوعى دچار خودباختگى و يا سرگردانى ذهنى و بى سرانجامى بود. در واقع ادبيات داستانى پيش از انقلاب ما در مجموع متاثر از فرهنگ شاهى و ارزشهاى غربى حاكم بر آن بود. در اين جو محيط، سنتهاى ملت ما رو به نابودى مى رفت. ارزشها مسخ و يا منزوى و انديشه و هنر برگرد مفاهيم و ارزشهاى متاثر از نظام شاهى مى چرخيد. هنرمندان هنر خود را به اين طايفه عرضه مى كردند و صد البته متاثر از فرهنگ حاكم بر جامعه و محيط خود بودند و آثار آنها نيز مملو از ارزشهاى كاذبى بود كه هم چون تارهاى فاسد كننده اى بر پيكر اجتماعى تنيده بود. آدم ها وقتى در اين باغ خيال انگيز به گردش مى پرداختند همانجا هم ماندگار مى شدند. آنهايى كه خود خالق اين باغ عجيب و طلسم كننده بودند و كم و بيش به سرانجامى ايده آل و اميدوار كننده نرسيدند، در نقش باغبان، ميوه انديشه خود را به خورد رهگذران و تمناكنندگان هنر و انديشه برتر، مى دانند. و نتيجه هم از قبل معلوم بود: گسترش فساد، بى بندوبارى، هنر غيرمتعهد و سرانجام به بار آمدن محصولى به نام انسانى در بند هواها و نفسانيات خود. قدم زدن در اين باغهاى خيال انگيز تنها مرا در شناخت اين انديشه ها و اين طايفه گمگشته در هواهاى نفسانى يارى مى رساند. داستانها مملو از انديشه هاى دين ستيزى، تحريك قواى نفسانى و شهوى انسان و به يك جمله حذف اسطوره ها و ارزشهاى دينى و الهى استوار بود. به ندرت آثارى پيدا مى شد كه خالى از اين نوع تمناهاى شيطانى مى بود. اما نبايد دور از نظر داشت كه اين نويسندگان نيز با همه تجربه و آگاهى خود متاثر از فساد حاكمان و جامعه آن روزگار خود بودند. ارضاى تمايلات و رسيدن به شهرت و محبوبيت به قيمت سرسپردگى به بيگانگان و شياطين، معامله اى بود كه ثمره تلخ و زشت خود را نيز داده بود. چيدن اين ميوه ها زشت بود و استفاده از آنها نيز نتيجه غم انگيزى در برداشت اما براى هنرمندان گريزى هم نبود. جز تعدادى انگشت شمار از اين آثار ادبى و داستانى بقيه آثار راه به جايى نبردند و كم و بيش به فراموشى سپرده شدند. انسان معمولا به دنبال ايده آلها و كمال مقصود خود مى رود. گاه آن را در درون خود مى جويد و گاه در ميان حكايتها و افسانه ها. او نيازمند يك وجود برتر و آگاه با جاذبه هاى فرازمينى است و همواره نيز آن را مى يابد چه در قالب يك منجى و عالم دينى و چه در شكل و شمايل يك جنگاور و كشنده ديوهاى سياه و سفيد. يافتن اين ايده آل فراتر از خود راهى است كه شايد او را به كمال خود برساند يا لااقل قادر است تمايلات روحى او را به نوعى ارضاء كند. زيرا قهرمان جدا از هر شكل و شمايلى كه دارد، بدون شك روح مقتدرى خواهد داشت و كم و بيش با جهان و اسرار آن آشناست. چه كسى از اين سمبل عشق و آزادى و ايمان و اقتدار بى نياز است؟ من هم نيازمند چنين قهرمانى بودم و هميشه احساس مى كردم در اين مسير ناشناخته اى كه ياد خدا چراغ روشن آن است، بالاخره مراد و سمبل عشق و آزادگى و ايمان را در چهره اى برتر و نورانى ديدار خواهم كرد. هر چند چنين ديدارى رويايى بيش نبود اما اميدم هرگز تباه نشد تا اينكه سرانجام ستاره انقلاب درخشيدن گرفت. سپيده سرزد و پليدى ها رخت بربست و مفسدين به سايه ها و تيرگى ها و تاريكى ها خزيدند، زيرا خورشيد فروزانى طلوع كرده بود كه در ميان پنجه اش آزادى و استقلال، كرامت و شرافت انسانى و ايمان به خداوند يكتا مى درخشيد. آرى امام اين قهرمان آزادى و انسانيت كه ديوهاى درون و بيرون را به اسارت و عجز و درماندگى كشانده بود، از ميان ماه تابان آسمان ولايت طلوع كرده بود. و مردم مظلوم اين ديار عكس رخ محبوب خود را در قرص ماه مى جستند زيرا از سلاطين و حكمرانان روى زمين بيزار شده بودند. آنها جز فساد و تباهى و ذلت چيزى برايشان به ارمغان نياوردند و هر چند خيال انگيز و غيرواقعى مى نمايد، اما عده اى سيماى شگفت انگيز او را به قدرت ايمان و تلقين فرازمينى در پيكره ماه تابان نظاره كردند و اين آغاز حضور مردى بود از تبار آسمان. اين همان قهرمانى بود كه همواره در وجودم جستجويش مى كردم، نه در بيرون. آن را يافتم: او همان كسى است كه به هيچ قدرتى باج نخواهد داد و آسمان غيب، انوار ايمان خود را بر سيماى مقدسش تابانده است. اين قهرمان آزادى و ايمان در نظر من دو چهره داشت. يك چهره او متعلق به مردم مظلوم و در بند زمين بود و چهره ديگر او متعلق به آسمان و راز و رمزهاى دنياى باطن و درون بود. او با صلابت و اقتدار روحى و جاذبه فرازمينى بساط ظلم و شاه را برچيد و عزت و شرافت از دست رفته را به مسلمين و مردم محروم و مظلوم بازگرداند. اما چهره ديگر او، نگاه جادوئى او حكايتها مى آفريد. سنتهاى غلط و آلوده به تعصبات غيردينى را مى زدود و بندهاى نامرئى را از دست و پاى عرفان و هنر مى گسست. اما با اين همه او دست نيافتنى بود. چهره به ظاهر زمينى او به مسلمانان و توده هاى مردم انقلابى و رها شده از بند ظالمين تعلق داشت، اما چهره آسمانى او كه سرشار از عشق و الهام بود، همچنان دست نيافتنى. فقط گاهى اوقات رگه اى از اين درياى جنون انگيز بر عكس يا تصويرش نقش مى بست. يك نگاه او به سوئى ناپيدا، روح آشفته و حيران مرا به دست طوفانى آسمانى مى سپرد. تصاوير و عكسهاى او سرشار از الهام بود. نگاهش قهرمانها و شخصيتهاى داستانى را از بلاتكليفى و سرگردانى رهايى مى بخشيد وبا قدرت و نفوذ ايمان خود آنان را به رستگارى مى رساند. نگاه او در هر تصويرى رمز و نشانه اى از آسمان و غيب داشت. اين تصاوير كه گاه بر در و پيكر عكاس خانه ها و يا در صفحات روزنامه ها و دست فروشندگان دوره گرد به چشم مى خورد، منبع و سرچشمه الهام در قصه هاى من شده بود. نياز به اين تصاوير را با همه وجودم احساس مى كردم، زيرا نفوذ نگاهش براى من كليد ورود به آسمان بود. لذا بى وقفه به جستجوى تصاوير او پرداختم. هر روزنامه اى كه تصوير تازه اى از او را به چاپ مى رساند، آن را خريدارى و عكس را جداگانه نگهدارى مى كردم. به مغازه هاى عكاسى مراجعه مى كردم و هر روز كه مى گذشت عكسهاى من غنى تر و متنوع تر مى شد. جستجوى چندين ساله در تهران و شهرهاى گوناگون باعث بوجود آمدن گنجينه با ارزشى از تصاوير امام شده بود. آلبومها پر از تصاوير شگفت انگيز شده بودند. بيش از هر چيز تبسمهاى مرموز و چشمهاى پرجاذبه و طلسم كننده برخى تصاوير بودند كه به من الهام مى بخشيدند. به نظرم فراتر از حالتهاى عادى يك مرد فقيه هشتاد و اندى ساله بود. نگاهها و حالتهاى عجيب و خارق العاده او خبرها ز اسرار و حوادثى مى داد كه از دسترس زمينى ها و افكار بسته آنها بدور بود، اما من به خوبى احساس مى كردم صاحب اين نگاهها و لبخندهاى مرموز دنيائى را نظاره گر است كه از چشم ما پنهان مانده است، آرى الهام گرفتن از حالات و نگاه امام و كشف اينكه در هر چهره، حالت و مفهوم خاصى را القاء مى كند، به همراه ياد خداوند، عامل تغذيه روحى و معنوى من از اين همه جذابيت و زيبايى شده بود. به فرمان او دوشنبه ها و پنجشنبه ها روزه مى گرفتم و طبق فرمايش ايشان در هر چند ماهى يكى دو داستان كوتاه خلق مى شد. و سرانجام بيش از هفتاد داستان كوتاه و ده رمان ثمره عشق به امام و عمل به توصيه هاى او بود، آن هم در كمتر از ده سال. امام به شخصيتهاى داستانهاى من ارزش معنوى و الهى مى بخشيد و آنها را از بى سرانجامى رهائى مى بخشيد. در حقيقت نويسنده اين آثار بود كه كم و بيش دچار تحول روحى و معنوى شده بود و ثمره آن خلق آثارى بود كه به دور از هر گونه شعارى، ارزشها و مفاهيم انسانى و ايمانى را به نمايش مى گذاشت. تاثير وجود مبارك ايشان بر آثار داستانى من تنها گوشه اى از بركت حضور وى و توجه من به توصيه هاى ايشان بود. احساس مى كردم رابطه اى بين ما برقرار شده است. ابتدا در نظرم خيالى بيش نبود اما بعدا دريافتم حقيقت دارد. اجازه بدهيد خاطره اى از حضرت امام برايتان بازگو كنم كه تاكنون جائى بيان نكرده ام. در آن ايام كه حضرت امام در قم تشريف داشتند و من در تهران بودم، ناگهان هوس ديدن ايشان از نزديك به سرم زد. گفتم بايد بروم اين چهره شگفت انگيزى كه تا اين اندازه بر من تاثير گذاشته را از نزديك ببينم. شايد من اشتباه مى كنم، شايد خيال مى كنم رابطه اى وجود دارد، شايد اين ذهنيت من است، شايد من در خيالات و تصوراتم از او يك چهره فرازمينى و خارق العاده ترسيم كرده ام، آن هم به دليل آن كه به چنين قهرمانى اسطوره اى كه فقط در داستانها و افسانه ها و يا متون مذهبى مى توان يافت، نياز دارم. با همين فكر و خيالات دوربين جيبى كوچكى تهيه كرده و عازم قم شدم. بين راه همه اش به خودم مى گفتم: آخر اين همه راه مى روى كه چه بشود؟ ديدن امام كه به همين سادگى نيست. هزار مانع سر راهت قرار دارد. سرانجام به شهر قم رسيدم. كوچه اى كه امام آنجا اقامت داشت، تقريبا خلوت بود. سئوال كردم. آيا مى توان امام را ملاقات كرد؟ و پاسخ شنيدم: امام ملاقات عمومى نداره. انشاءالله فردا. همانجا بلاتكليف ايستادم. همه جور فكر و خيال كردم، اما هيچكدامش نشد. تا اينكه ناگهان اتفاقى افتاد: حدود پانزده پاسدار كه عازم كردستان بودند، آمدند مقابل خانه امام و گفتند; تا ما امام را ملاقات نكنيم، به كردستان نمى رويم! اين شانس هم داشت از دست مى رفت، زيرا آنها با لباس پاسدارى و شهادت و ايثار آماده شده بودند تا داخل خانه امام شوند. اين عده مدتى منتظر شدند اما كسى آنها را به داخل شدن هدايت نكرد. تا اينكه ناگهان در خانه امام گشوده شد و مردى يك صندلى چوبى با خود به بيرون آورد و آن را به روى زمين قرار داد. يكدفعه كوچه پر از آدم شد. از قضا من كنار در خانه با نااميدى ايستاده بودم. صندلى در دو قدمى من قرار گرفته بود و در همين لحظات ناگهان از شكاف در خورشيدى تابان سر برآورد. گيج و حيرت زده و در حالى كه باور نداشتم، امام را در يكى دو قدمى خود ديدم! چهره مثل قرص آفتاب، گويى كه فراسوى زيارت كنندگان مى نگريست، به نقطه و مكانى كه نمى توان آن را نشان داد. با انگشت، سينه امام را لمس كردم مى خواستم باورم شود چنين معجزه اى حقيقت دارد! امام گويى هيچ كس را نمى ديد اما انگار همه را زير نظر داشت! من هم از فرصت استفاده كردم و چند عكس گرفتم تا اينكه پس از گذشت لحظاتى، امام با آن تبسم مرموز و پرجاذبه خود ، ما را ترك كرد. آن شب را در مسافر خانه اى سپرى كردم. قصد رفتن نداشتم، زيرا فهميده بودم فردا صبح ديدار عمومى خواهد داشت. صبح ساعت 9 با ذوقى تمام به سمت خانه امام به راه افتادم. كوچه مملو از جمعيت بود. خبر داشتم كه امام روى پشت بام قرار مى گيرند و جمعيت داخل كوچه او را مى بيند. من پاى ديوار ايستاده بودم و موج جمعيت فشارى به من وارد نمى كرد. دوربين در دست منتظر بودم. با آن كه به آرزويم رسيده بودم و امام را از فاصله يكى دو قدمى ديده بودم، اما دلم مى خواست امام به من نگاه كند! اين هم خواسته ديگرى بود كه همان صبح آرزو كرده بودم. گفتم مگر مى شود امام از روى پشت بام همه را رها كند و به من خيره شود؟ با آن كه مى دانستم همه چيز طبق ميل و خواست من نمى شود، چنين آرزويى كردم. و ناگهان امام روى بام خانه ظاهر شدند، گويى طوفانى برفراز كوچه پديدار شد و سيل جمعيت چنان به جنب و جوش افتاد كه لحظاتى احساس كردم به سلامت از اين كوچه بيرون نخواهم رفت. دوربين كوچكم را آماده كردم و از خدا خواستم امام به سمت من بنگرد. در اين هنگام اتفاق عجيبى افتاد. امام كه براى جمعيت دست تكان مى داد، گويى كه پيامى زير گوشش خواندند، ناگهان جمعيت را رها كرد و سرش را پايين گرفت و به چشمان من خيره شد. در طلسم نگاهش لحظاتى غرق شدم بعد ناگهان به خود آمدم و بلافاصله يكى دو عكس گرفتم. سرم را پايين گرفتم زيرا گردنم خسته شده بود. كمى بعد دوباره متوجه امام شدم. نگاهش كردم. با نگاه مرموزش مرا مى نگريست. تبسم پرجاذبه اى بر لبانش نقش بسته بود، گويى اصلا در مقابل او يك موج خروشان از جمعيت حضور ندارد. مثل اينكه فقط ما دو نفر بوديم. آنقدر نگاهم كرد كه راستش از جمعيت شرمنده شدم و با دست به امام اشاره كردم كه ديگر بس است! امام پنجه اش را به طرز شگفت انگيزى كه رعشه بر بدن مى افكند، از برابر نگاه مرموز و سيماى متبسمش عبور داد و بين تصوير من و چهره خودش گرفت كه به گمانم اين حركت عجيب و غير عادى بود. در اين هنگام دوباره متوجه جمعيت شد. دست تكان داد به سمت راست و به سمت چپ. يكبار ديگر دوباره به استقبال جمعيت رفت. دوباره و سه باره. هنوز از گيجى اين رفتار امام بيرون نيامده بودم و در حالى كه اصلا انتظار نداشتم به من هم گوشه چشم ديگرى بياندازد، اما در اوج ناباورى ديدم جمعيت را رها كرد و دوباره نگاهم كرد، اما با تبسم. باز بى حركت قرار گرفت تا از او عكس بگيرم! چند عكس ديگر گرفتم. باز ايشان متوجه جمعيت شد. اما دوباره به سمت من نگاهى انداخت. دوباره بى حركت قرار گرفت. كمى نگاهم كرد. نزديك به نيم دقيقه. و من گيج و متحير و شگفت زده بر جاى خود مانده بودم. اما لحظاتى بعد همه چيز خاتمه يافت. زيرا امام رفت و طوفان فرو نشست و جمعيت از موج و خروش افتاد. گويى جمعيت يكباره از خواب بيدار شد. همه رفتند و من حيرت زده بر جاى خود باقى ماندم. آرى چهره خارق العاده امام و جاذبه ايشان در همه ابعاد كارائى داشت: در عرصه انقلاب، در عرصه جنگ و مقاومت و در عرصه سازندگى. و هنر امروز نيز در همه ابعادش آكنده از مفاهيم و ارزشهايى است با جاذبه هايى بى نظير كه بيشتر از امام و نوع تفكر و ديد ايشان الهام مى گيرد. ادبيات پس از انقلاب خصوصا داستان نه به لحاظ ساختار و تكنيك كه از نظر محتوى و ارزش و به يك كلام از نظر جهان بينى عميقا متحول شده است. در زمينه شعر نبوغ و خلاقيت فراوانى به چشم مى خورد. اشعار شعرا از هذيان هاى بى محتوايى كه بيشتر براى ارضاى نفس شيطانى نقش كاغذ مى شدند، رهايى يافتند. آهنگ خيال انگيز شعر و جادوى عجيب كلمات آن به دنبال ظهور امام بر پهنه گيتى و سرانجام طلوع انقلاب و انفجار نور، بر زورق طلائى انسانيت و شرافت و ارزشهاى الهى نشست و آنگاه بر بستر عشق و نياز به خالق يكتا، رو به سوى افق بى كران عالم هستى به راه افتاد. آنان در انقلاب متولد شدند و در جنگ اوج گرفتند و به دنبال هر حادثه اى، طوفانى از آتش كلمات حماسى آفريدند و دشمن را در گرداب قلم جادوئى خود دفن كردند و به عطر كلام خود جبهه ها را سرشار از عشق و اميد و شوريدگى و ايثار ساختند. شاعران ما پس از انقلاب بر بركت حضور امام و هدايت پيامبر گونه ايشان قلم خود را از مرداب عشق زمينى به در آورده و به عشق آسمانى پيوند زده و اينگونه است كه اشعار آنان غبار دنيا طلبى و رفاه طلبى را فرو مى ريزد و چيزى را در اعماق وجودمان مى لرزانند و روح كلمات جادوئى خود را به وجود سرشار از نياز ما مى رسانند و روان ما از ثمرات اين عشق فرازمينى بهره مند مى شود. در زمينه داستان نيز هدايتگرى و روشنگرى حضرت امام ما را از بن ست بى هويتى و نشخوار انديشه اى بيمارگونه رهايى بخشيد و اينك همه چيز براى اوجگيرى داستانهاى ما از لحاظ تكنيك و شيوه بيان خلاقيت ها آماده شده است. نويسندگان كوشيده اند پيام امام را كه همانا استقلال و آزادى از هر گونه وابستگى نفسانى و دنيوى است در فرم و شكل داستان و قصه هاى كوتاه و بلند بگنجانند و بايد گفت در اين عرصه پهناور مبارزه و تلاش جدى را آغاز كرده اند كه اميد است با قوه نبوغ و نيروى تخيل بر تكنيك ها و شيوه هاى قابل قبول و مؤثر در بيان نظرات خود دست يابند. و آنگاه به خلق آثارى بپردازند كه عظمت روح امام و انقلاب به دور از هرگونه شعار و سطحى نگرى ظهور يابد. حضرت امام هنر ما و خصوصا ما را از فريب و نيرنگ و نويسندگان ما را از بى هويتى و گمگشتگى و سرگردانى در وادى نفس و غرور شيطانى رهايى بخشيد. اما بايد بپذيريم بازى با كلماتى كه سرشار از معنا و محتوا است، بدون بكار گرفتن نيروى تخيل و تكنيك نمى تواند راهگشا باشد و نهايتا منجر به خلق آثارى مى شود كه نخوانده بايد به فراموشى سپرده شوند. آن ادبياتى كه امام و انقلاب اسلامى پايه گذار آن است به معناى آن نيست كه در هر سطر يا صفحه اى نامى از او آورده شود. امام يعنى تقوى، پرهيز از گناه، دورى از تجملات، توجه به فقرا، جنگ با ظالمين، عدالت خواهى، برابرى، توجه به خداوند، دورى از شياطين نفسانى درون و برون، احترام به پيروان ساير اديان، برابرى شيعه و سنى، امام يعنى به قلم نيروى پر توان و جادوئى بخشيدن، امام يعنى آموختن شيوه ها و تكنيك هاى برتر كار، دورى از شعار و سطحى نگرى، دورى از تعصب، امام يعنى رهايى از بندگى شيطان فرم و قالب، امام يعنى استقلال انسان از هر نوع وابستگى، همچنان كه حضرت امام جنگ با استكبار، حمايت از مستضعفين عالم، شهادت و دفاع از كيان اسلامى را به وادى ادبيات اين مرز و بوم كشاند. اين ارزشها بايد تصوير شوند، آن هم به شيوه اى تاثير پذير. ارزشهاى زائيده و ظهور يافته از امام و انقلاب بايستى به ست خلاقيت و قلم هاى توانا سپرده شود تا با يافتن شيوه بيان و تكنيك مناسب شكل و قالبى پرجاذبه و مؤثر به خود بگيرند. امام سفره عشق به خدا و انسانها را در برابر ما گشود و آنگاه هر يك از ما به فراخور ذهنيت و خلاقيت خود چيزى از اين عشق را بر مى داريم و در قالب هنر و ادبيات، آن را عرضه مى كنيم. اما من مى خواهم بگويم امام به ما آموخت از تعصب و تنگ نظرى ها دور شويم. به هنر در همه ابعاد بها بدهيم، هنر حتى اگر مفاهيم اسلامى را نيز تبليغ نكرد، آن هنر فاقد ارزش نيست زيرا اثر هنرى جلوه اى از ذات مبارك خداوند يكتاست. تركيب رنگهاست و زيبايى هاى مناظر طبيعى و شگفتى هاى خلقت همه بيانگر ديد عميق و توجه به زيبايى به معنا و مفهوم واقعى كلمه در نزد خداوند دارد. تصويرگران هنر در همه ابعاد از موسيقى گرفته تا شعر و داستان همه از ذوق خلاق خود از سرچشمه آن - كه قدرت لايزال الهى است - الهام مى گيرند و امام در عرصه هنر ما هم چون خورشيدى فروزان و الهام دهنده مى درخشند. رحمت خداوند بر او باد. در پايان قطعه اى شعر گونه در وصف و مدح حضرت امام (ره) تقديم مى كنم هر چند كه بنده شاعر نيستم و شعر نمى دانم. با عرض پوزش از شاعران گرانقدر اين مرز و بوم. مرد حماسه ها
. . . در اين قرن پوچى بدون انتظار مى توانى او را به چنگ آورى او ستاره درخشان ولايت است. او از آن توست چيست در اين نامه، آنچه امامش مى نامند كه با هر واژه اى خوشبوست چشم بگشائيم و ببينيم، حيات دوباره آغاز شده است. بايد امام را عاشق بود. تا سرحد افراط تا سرحد زخم برداشتن عاشق بود بايد تا سرحد آسمان عاشق بود مرد شن زارها، مرد سواحل نيلگون، مرداسرار، مرد قصه ها. . . مرد پرشكوه اشعار حماسى از ديار خود برفت. امام همه ترانه هاى عشق را برايمان سرود ترانه هايى كه در كودكى هاى ما آرميده اند همه موسيقى عشق را در طول زمان پيمود عشق و شناختى كه او به ما ارزانى داشته ما را جاودانه كرده است گويى كه قصه ها را هيچ مشكلى نيست زمان مى گذرد و بسرعت پيش مى رود و دورى از او بر قلب ما سنگينى مى كند. اينكه با گامهاى اساسى هر يك كوله بار حيات خويش بر دوش مى كشيم، هر يك از ما به شيوه خود اينك بى تو عشق دچار بحران شده است و هراس از اين داريم كه موج جنون انگيز عشق به تو روزى فروكش كند. اى امام بدان كه بى تو تنهائيم خسته ايم، فرسوده ايم اين عشق ما را خواهد كشت. بدرود اى آخرين اسطوره هنر ما، اى مردى كه يك دريا حكايت در سينه داشتى اى الماس گرانقدر ادبيات ما اى روح مقدس هنر ما اى كه در باغستان خيال و هنر، فقط جاى تو خالى بود. اى كه فقر و ندارى را از داستانها و اشعار ما زدودى و آنها را به دست حماسه و شكوه سپردى تو شكوه و عظمت ما هستى در اين قرن پوچى ستاره ولايت تو طلوع كرد تو امامى هستى كه سهم نمى خواهى و ما جملگى از پيكر مقدس و نورانى انديشه هاى تو سهم خود را مى گيريم. . .تو خورشيد هستى و ما عاشقان تو و با هر طلوع تو ما جان مى گيريم در باغستان خيال ما جاى تو خالى بود. والسلام تو نبودى
در زد كسى از سمت خيابان، تو نبودى برخاستم از خواب هراسان، تو نبودى در هشتى تاريك، صدايى به زمين خورد مانند ترك خوردن انسان، تو نبودى از طارمى آويخت كسى پيرهنش را بر روشنى ساده ايوان، تو نبودى بر پنج درى سايه اى از حادثه افتاد بيرنگتر از سايه انسان، تو نبودى پاشويه پر از برگ شد و ماه فرو رفت در شاخه تاريك درختان، تو نبودى اى قصه شرقى ندميدى و شبم ماند در اين شب تاريك و هراسان، تو نبودى اى رايحه سوره يوسف نوزيدى اى عطر غزلهاى سليمان، تو نبودى عبد الجبار كاكايى تقديم به روح ملكوتى حضرت امام (ره) و همه فجر آفرينان پيروز: مثنوى انقلاب
بيا تا ز مستى حكايت كنيم
ز آن مى پرستان آتش نشين
بخوانيم از زخم و خون و خطر
از آن سينه سرخان كه پرپر شدند
چه فصل عجيبى، برادر گذشت
به ياد تو مى آيد آن روزگار
شبى رخوت آلوده و هرزه گرد
شبى ظلم آيين و وحشت نشان
شبى بود سرد و زمستان تبار
شبى نسل ضحاكيان را پناه
شبى پاسدار سكوت و ستم
شبى در هراس از قيام جنون
شب و سايه مردى امير زمين
و فصلى سراسر فريب و دروغ
چه فصل عجيبى، برادر گذشت
چه گلهاى سرخى كه پرپر شدند
كه تا ناگهان، فجر صادق دميد
ز راه آمد آن پير سيما سحر
ز راه آمد آن پير پيروز عشق
امام آمد و بوى ايمان وزيد
بيا تا ز مستى حكايت كنيم
ز مردان سرخى كه نورانى اند
از آنان كه از تيره آتشند
از آنان كه بوى خدا مى دهند
بيا ياد گلهاى پرپر كنيم
به بوى شهادت، شكوفا شويم
شهيدانمان را زيارت كنيم
كه سخت است خاموشى لاله ها
بيا روز شد، شب نشينى بس است
بيا فصل، فصل غدير خم است
بيا با على باز بيعت كنيم
بيا باز هم انقلابى شويم
بيا بازهم بيقرارى كنيم
دعا كن، هوادار بلبل شويم
برادر! دعا كن كه گلبو شويم
شبى سبز و روشن، پرستو شويم
زمستان بيدل، روايت كنيم
ز اسطوره مردان غيرت جبين
بگوييم از شاهدان ظفر
به بوى شهادت، معطر شدند
چه شام غريبى، برادر گذشت
كه شب بود و ميهن اسير غبار؟
شبى خصم خورشيد و ظلمت نورد
شبى مرگ آواز و نامهربان
شبى بى شقايق، شبى بى بهار
شبى اهرمن زاده و روسياه
شبى خصم فرياد، رنگ عدم
شبى تشنه بوى باروت و خون
و مردان خورشيد، حسرت نشين
و خورشيد، پژمرده و بى فروغ
چه شام غريبى، برادر گذشت
چه مردان سبزى، كبوتر شدند
و خورشيد مردى ز مشرق رسيد
امام شهادت، امام خطر
و در سينه عاشقش، سوز عشق
بشارت كه نوروز بهمن رسيد
ز مستان بيدل، روايت كنيم
سحر صورت و ماه پيشانى اند
به دور زمين، خط خون مى كشند
به دنياى ما كربلا مى دهند
حديث جنون را مكرر كنيم
شبى حافظ نام گلها شويم
به آلاله عرض ارادت كنيم
دريغ از فراموشى لاله ها (×)
حرام است شب، تا كه خورشيد هست
على باز هم قبله مردم است
دل خويش را، نذر غيرت كنيم
به كوى خطر، آفتابى شويم
وجب در وجب، لاله كارى كنيم
به بوى شهادت، شبى گل شويم
شبى سبز و روشن، پرستو شويم
شبى سبز و روشن، پرستو شويم
كاروانى اشك
تا كه خورشيد جماران روى بر آفاق كرد كاروانى اشك در چشمان ما اطراق كرد هجرت او سينه ها را سربه سر آتش كشيد رفتن او طاقت دلهاى ما را طاق كرد با زبان شعر هرگز قابل تعريف نيست آنچه داغ جانگزايش با دل عشاق كرد اشك بايد، در عزاى ماه عالمتاب ريخت ناله بايد، در رثاى صبح بى مصداق كرد او به كل كائنات ازنو وجود تازه داد او به هر مفهوم ساده رتبه اى ارفاق كرد لاله تنها شاخه اى گل بود، مثل هرگلى لاله را داغ دل او شهره آفاق كرد پشت ديوار غريزه خاك مى خورديم ما او رسيد از راه و ما را غرق در اشراق كرد حال بايد روح او را در كدامين فصل جست عطر او را از كدامين باغ استنشاق كرد غلامرضا پروينى تهران - خرداد 76 آخرين پيروزى
ترجمه: THE LASTTRIUMPH شعرى از خانم «ميرزا بيگم مهرين » مترجم: محمدرضا عظيمى امام خمينى يگانه مرد قرن حاضر پيامبر محرومان و ستمديدگان دست پرورده نيكوخصال مشرق زمين بى هيچ نشانى از فرهنگ غرب امام خمينى بى باك و جسور و نترس و دافعى براى طماعان و متكبران مردى لبريز از خوبى و سادگى و قدرتمند حتى در لحظه مرگ كدام پادشاه در سفر مرگش ميليونها عزادار به همراه خود داشت؟ سوگواران او همگى مى گريستند و بر سر و سينه مى زدند و تار و پود لباس بهشتى او را از هم پاره مى كردند آنان همگى مامن و خانه هايشان را رها كرده بودند و از بلندى ها و پستى ها ازبلنداى كوههاو از ژرفاى دره هاى ايران زمين همچون گدازه هاى آتشفشان كه از عمقى آتشين سر به در مى آورند به تشييع پيكرش آمده بودند امام خمينى در جاى جاى اين كره خاكى و در ميان سرزمين هاى دوردست هيمه جان مردم را شعله ور ساخت او پيام آورى بود با چهره اى درخشان كه سرانجام به ملكوت اعلى پيوست براى تزلزل پايه انقلاب جنبشى در آنسوى مرزها شكل گرفته بود درست در قلب سرزمين دشمن. آيات شيطانى آواز سرداد از درون آن كتاب سياه از درون انديشه اى كه سالهاى سال در كمين بود، كتابى پديدار گشت كتابى كه خيانتى بود به همه پيامبران تا ابد و تنها يك پيامبر سالخورده كتاب را شلاقى ساخت بر صورت نويسنده اش و او را تا ابد لعنت گفت امام خمينى چه زندگى و مرگ با شكوهى داشت و چه قدرتى كه هيچگاه او را گمراه نكرد او رها از زرق و برق دنيا بود و آزادانه زيست و قابل اعتماد و محترم بود و پس از رها ساختن ملتى از قيد و بند چه با شكوه بود تشييع پيكرش به سمت آن معبود يگانه و در آرامگاه ابديش با چه افتخار و عزتى قرار گرفت و چه پيروزمندانه و با شكوه پر گرفت به سوى ذات حق تعالى.
×- مرا كشت خاموشى ناله ها دريغ از فراموشى لاله ها (عليرضا قزوه)