جمال نقاش اصفهاني
نويسنده : محمد حسن سمسار موزه دار موزه هنرهاي تزئيني ناشر : فرهنگ و مردم / دوره6-ش71( شهريور 1347 ) تاريخ :
تا زندهايم بر من و تو گفتگو كنند
چون روزگار، كش همه كس ذم همي كنم
وانگه چو در گذشت همه ياد او كنند
از بعد ما حديث من و تو نكو كنند
وانگه چو در گذشت همه ياد او كنند
وانگه چو در گذشت همه ياد او كنند
تا زندهايم بر من و تو گفتگو كنند
چون روزگار، كش همه كس دم همي كند
وانكه چو درگذشت همه ياد او كنند
از بعد ما حديث من و تو نكو كنند
وانكه چو درگذشت همه ياد او كنند
وانكه چو درگذشت همه ياد او كنند
يا زچشمت وفا بياموزم
پرده بردار تا خلايق را
تو زمن شرم و من ز تو شوخي
نشوي هيچگونه دست آموز
به كدامين دعات خواهم يافت
تا روم آن دعا بياموزم
يا دلت را وفا بياموزم
معني والضحي بياموزم
يا بياموز يا بياموزم
چه كنم تا تو را بياموزم ؟
تا روم آن دعا بياموزم
تا روم آن دعا بياموزم
أي بزرگي كه چو من را مديحت سپرم
نيست پوشيده كه در عهد صدور ماضي
از كرم عذر چه گويي كه در ايام تو من
از ميان علما رخت ببازار برم
همه بر شارع اقبال بود رهگذرم
رخت زي مدرسه آورد ز دكان پدرم
از ميان علما رخت ببازار برم
از ميان علما رخت ببازار برم
حرص ثناي تو كرد شاعرم ارني
شرع بدي پيشتر ز شعر شعارم
شرع بدي پيشتر ز شعر شعارم
شرع بدي پيشتر ز شعر شعارم
نارسيده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
راست همچون مه در منتصفم
راست همچون مه در منتصفم
علوم شرعي معلوم هر كس است كه من
حديث فضل رها كن كه من نميگويم
وگر چه ميرسدم لاف فخر هم نزنم
ز هيچ چيز در اين شيوه كم قدم نزنم
وگر چه ميرسدم لاف فخر هم نزنم
وگر چه ميرسدم لاف فخر هم نزنم
الحذر أي عاقلان ، زين وحشت آباد الحذر
أي عجب دلتان بنگرفت و ، نشد جانتان ملول
عرصهأي نادلگشا و ، بقعهأي نادلپسند
مرگ در وي حاكم و ، آفات در وي پادشا
امن در وي مستحيل و ، عدل در وي ناپديد
روز را خفاش دشمن ، شمع را پروانه خصم
شير را از مور، صد زخم ، اينت انصاف ايجهان
آخر اندر عهد تو اين قاعدت شد مستمر
در مساجد زخم چوب و ، در مدارس گير ودار
الفرار أي غافلان زين ديو مردم الفرار
زين هواهاي عفن، زين آبهاي ناگوار
قرضهيي ناسودمند و ، شربتي ناسازگار
ظلم در وي قهرمان و ، فتنه در وي پيشكار
كام در وي نادر و ، صحت در او ناپايدار
جعر را در دست تيغ و ، عقل را در پاي خار
پيل را از پيشه صد رنج ، اينت عدل أي روزگار
در مساجد زخم چوب و ، در مدارس گير ودار
در مساجد زخم چوب و ، در مدارس گير ودار
كناره گيرم زين رهزنان معني دزد
گويند كج زبانم، كج باش گو زبان
طرف كلاه خوبان خود كج نكوتر است
نه ماه ز قوت شمس است اعوجاج ؟
نه شاخ را ز امر ثما راست انحنا
كه تعبيهايست مرا عقد در زبان سخن
چون هست در معاني و در لفظ استوار
ابروي و زلف دلبر كج بهتر و دو تا
نه شاخ را ز امر ثما راست انحنا
نه شاخ را ز امر ثما راست انحنا
رسول مرگ پياپي همي رساند بمن
كه ميخ خيمه دل زين سراي گل بركن
كه ميخ خيمه دل زين سراي گل بركن
كه ميخ خيمه دل زين سراي گل بركن
ببين چه كرد او ، با اهل بيت مصطفوي
چه تيره عذر كه رخنه نكردشان سينه
نه بهر ايشان بود آفرينش عالم
خداي عز و جل بر زمين دو شاخ نشاند
يكي ز بيخ بكندد آب ناداده
اگر زمانه كسي را به طبل كشتي راند
چو با صلاله پيغمبر اين رود تو كه ؟
كه از سلامت خواهي كه با شدت روشن
حديث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تيغ ظلم كه خونين نكردشان گردن
نه بهر ايشان بود ازدواج روح و بدن
ز يك نهال برون آخته حسين و حسن
يكي به تيغ بزهر آبداده اينت عضو
اگر نبودي مر اهل بيت را توسن
كه از سلامت خواهي كه با شدت روشن
كه از سلامت خواهي كه با شدت روشن
هست بر پاي من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
علقت چار طفل و حب وطن
علقت چار طفل و حب وطن
درين مقرنس زرنگار خورد دوداندود
به آه از اين قفس آبگون برآرم گرد
بمنجنيق بلا پشت عيش من بشكست
نماند تيري در تركش قضا كه فلك
رسيد عمر به پايان طرفهالعيني
بر غم حاسد و بدخواه پيش دشمن و دوست
چو نام وننگ فزايد عنا ، نه نام و نه ننگ
بآفتاب سر من اگر فرود آيد
همي گريزم از اين قوم چون پري ز آهن
محمد أي سر مرد آبها و دست بشوي
كه روي فضل سيه گشت و كار جود ببود
مرا به كام بد انديش چند بايد بود
باشك ازين كره آتشين برآرم دود
بدا سغاله غم گشت عمر من بدرود
سوي دلم به سر انگشت امتحان نگشود
نه بخت شد بيدار و نه چشم فتنه غنود
چو صبح چند زنم خندههاي خون آلود
چو زاد و بود نمايد جفا ، نه زاد و نه بود
بدين سرم كه زگردنش در ربايند زود
كه ميگريزند از من چو ديو از قل اعوذ
كه روي فضل سيه گشت و كار جود ببود
كه روي فضل سيه گشت و كار جود ببود
نفاق و بخل در شهر سپاهان
بزرگ و خردشان ديدم وز ايشان
بس دريغ آيدم چنين شهري
مردمي اندر آن مجوي از آنك
همه چيزي در اوست جز مردم
چنان چون تشنگي در ريگ ديدم
وفا در سگ كرم در ديگ ديدم
بگروهي همه چو دردي خم
همه چيزي در اوست جز مردم
همه چيزي در اوست جز مردم
مكن أي چرخ بر ما هم نظر كن
اگر بر جاهلان وقف است خيرت
مرادي برگذشت از عمر و امروز
نه اندر رسم اين ايام انصاف
چنان سيرم ز جان گز قصه هر روز
چرا از بهر دانش رنج بردم
قلم را با قلمزن خاك بر سر
چرا نه چنگ زن بودم دريغا
كه هركس از تو در كاريست الا
نيم من هم بدين حد نيز دانا
زدي بدتر گذشت أي واي فردا
نه اندر طبع اين مردم مواسا
كنم صد ره گذر بر مرگ عمدا
چرا بيهوده ميپختيم سودا
چرا نه چنگ زن بودم دريغا
چرا نه چنگ زن بودم دريغا
أي نقشبند عالم جان اندر اين جهان
تو صورت جمالي لابل كه كشته
نقش لقاي خوب تو ببينم منم جمال
با تن بساخت جان چو شود گر لطافتت
خاك ارچه هست سست و كثيف و گران و زشت
ورتب تو نباشد با هم به طبع من
ناهيد چرخ خورد طرف مه و آسمان لطيف
از بهر اتفاق تبايع بماند ياد
أي يار غار حب كن از اين حب يار غار
باشد كه طبع تر تو با طبع خشك من
زين نوشد اروئي كه بسازم كند قرآن
نيني كه نيست هيچ پذيراي نقش جهان
معني آن كه خود نبود صورتي روان
نامت ((جمال نقاش)) آمد ز بهر آن
با طبع با كثافت من ساخت همچنان
آب لطيف خوب سبك شد روان در آن
بس سازگار است هست طبيبي در اين ميان
يادآور أي عزيز كه گفتي نميتوان
طرياق اربعه ز حكيمان باستان
با جنتيان احمر و با مر و زعفران
زين نوشد اروئي كه بسازم كند قرآن
زين نوشد اروئي كه بسازم كند قرآن
شعر مخدوم من جمال الدين
لفظ و معنيش چون گل و در وي
معني روشنش ز خط سياه
صورت يوسف و دل چه بود
كه چو گل بر دم سحرگه بود
عقل و ادراك و وهم گمره بود
صورت يوسف و دل چه بود
صورت يوسف و دل چه بود
دريغ عالم معني خراب ميبينم
دريغ بهر هنرها جمال دين محمود
نه خانداني از مرگ تو خراب شده است
كه عالمي ز غم تو خراب ميبينم
دريغ ماه كرم در سحاب ميبينم
كش از سموم عجل چون سراب ميبينم
كه عالمي ز غم تو خراب ميبينم
كه عالمي ز غم تو خراب ميبينم
أي كلك نقش بند تو آرايش جهان
أي نكته بديع تو خوشتر ز آرزو
چون روح پاك عرضي و چون علم نيكنام
نظارگي خط تو نرگس بهر دو چشم
هم نثر زير پاي تو افتاده چون ركاب
اندر سواد خط شريف تو لفظ عذب
بي مجلس رفيع تو بودست پيش ازين
زان نوشدارويي كه بر آميختهأي بلطف
از جنتيان تو شدهام سرخ روي ليك
بخت من ار مساعد بودي بهيچ حال
ليكن به خدمت تو اگر كمترك رسم
در حضرتي كه مشك نيارد زدن نفس
جايي كه آفتاب فلك شعله زد سها
گيرم كه خود عطارد گشتم به نظم و نثر
بر من ز عرض پاك گماني همي بري
نزديك من چه گويي اين خام نيك خوي
پس گر بدين گراني مقبول خدمتم
رنجه مكن قلم كه رهي خود قلم صفت
اول خطاي بنده تو اين بيتها شناس
صد بار عقل گفت بتحديد كاين سخن
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
قدر تو از سعادت افلاك در علو
جاه تو از حوادث ايام در امان
أي لفظ دلگشاي تو آسايش جنان
و أي گفته رفيع تو برتر ز آسمان
چون وهم دوربيني و چون عقل نيكدان
مدحت سراي فضل تو سوسن بده زبان
هم نظم زير دست تو گشتست چون عنان
آب حيات در ظلمات است بيگمان
كارم بجان و كارد رسيده باستخوان
دارم همي كنون طمع عمر جاويدان
از بيم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
يك لحظه برنداشتمي سر زآستان
آنرا تو هم ز خدمتهاي بزرگ دان
من سوخته جگر چه نهم اندر اين ميان
معذور باشد ار شود از ديدهها نهان
بآفتاب فضل چگونه كنم قرآن
ترسم كه چون ببيني باشد خلاف آن
خوشتر از آن كه گويي اين لنگر گران
از بخت اين مراد همي يافتن توان
آمد ميان ببسته و بر سر شده روان
اندر برابر سختي پاكتر ز جان
كرمان و زيره ، بصره و خرماست هان و هان
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
جاه تو از حوادث ايام در امان
جاه تو از حوادث ايام در امان
اينك اينك نوبهار آورد بيرون لشكري
هر يكي چون نوعروسي در دگرگون زيوري
هر يكي چون نوعروسي در دگرگون زيوري
هر يكي چون نوعروسي در دگرگون زيوري
تا چو من باشند ابر و باد دايم در دو فصل
بادي اندر سايه خورشيد عالم ركن دين
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتري
در ربيع اين نقشبندي در خزان آن زرگري
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتري
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتري
شد كلك نقش بند تو صورت نگار عقل
أي بلبلي كه وقت ترنم ز نغمهات
لفظت شكر فروش و ضميرت گوهرفشان
كلك تو نقشبند و بيان تو دلگشاست
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
سطح محيط گنبد پيروزه پر صداست
كلك تو نقشبند و بيان تو دلگشاست
كلك تو نقشبند و بيان تو دلگشاست
جزء از براي وجودت كه عالم معني است
فلك صحيفه ابداع را نزد بيرنگ
فلك صحيفه ابداع را نزد بيرنگ
فلك صحيفه ابداع را نزد بيرنگ
منم آنكس كه عقل را جانم
منم انكس كه روح را مانم
منم انكس كه روح را مانم
منم انكس كه روح را مانم
با چنين موطيان و ممدوحان
أي بسا عطلت ار زبان بودي
بعد از ايزد كه واجب الرزق است
مدح انگشت خويش خواهم گفت
زانكه من جيره خوار ايشانم
شكر حق را كه صنعتي دارم
عامل آسياي دندانم
اين سر(سه) انگشت ميدهد نانم
زانكه من جيره خوار ايشانم
زانكه من جيره خوار ايشانم
كيست كه پيغام من به شهر شروان برد
يك سخن از من بدان مرد سخندان برد
يك سخن از من بدان مرد سخندان برد
يك سخن از من بدان مرد سخندان برد
شاعر زرگر منم ، ساحر درگر تويي
كيست كه باد و برودت ز ما دو كشخوان برد
كيست كه باد و برودت ز ما دو كشخوان برد
كيست كه باد و برودت ز ما دو كشخوان برد
من ز جمع شاعران باري كيام
من ز لاف دانش و دعوي كيم
من ز لاف دانش و دعوي كيم
من ز لاف دانش و دعوي كيم
ميتوان دانست قدر زرگري
اين تكبر چيست پس يعني كيام
اين تكبر چيست پس يعني كيام
اين تكبر چيست پس يعني كيام
بگشت گونه باغ از نهيب باد خزان
مگر كه باد خزاني بباغ ضرا بست
كه چون درست مكلس شدست برگ درخت
و گرنه سيمگري داند ابر از چه سبب
همي فشان نقره ز سونش سوهان
ببرد باد خزان برگ شاخ رنگرزان
كه آفتابش كوره است و آبدان سندان
كه چون سبيك نقره ببسته آب روان
همي فشان نقره ز سونش سوهان
همي فشان نقره ز سونش سوهان
زخم ار پي زر همي خورد سندان
پس زر بدهان كاز ميبينم
پس زر بدهان كاز ميبينم
پس زر بدهان كاز ميبينم
محروم مانده أي ز فوايد بدرد چشم
خود الحريص محروم در حق ما است راست
خود الحريص محروم در حق ما است راست
خود الحريص محروم در حق ما است راست
با آنكه نيست هيچ به فردا اميد من
چو ماند عمر چو پنجاه و پنج سال گذشت
كه گشت سرو تو چون خيزران بنفشه سمن
باشد ذخيره محنت پنجاه سالهام
كه گشت سرو تو چون خيزران بنفشه سمن
كه گشت سرو تو چون خيزران بنفشه سمن
در آئينه تا نگاه كردم
زنديشه ضعيف و بيم پيري
امروز بشانه چند از آن موي
شايد كه خورم غم جواني
ز آئينه معاينه بديدم
وز شانه بصد زبان شنيدم
يك موي سفيد خويش ديدم
در آئينه نيز ننگريدم
ديدم دو سه تار و بر تپيدم
كز پيري خود خبر رسيدم
وز شانه بصد زبان شنيدم
وز شانه بصد زبان شنيدم
زين گونه كه شد خار و فرومايه هنر
يارب تو بفرياد رس آن مسكين را
كشخوانه سپاهان بود و مايع هنر
از جهل پس افتاد بصد مايه هنر
كشخوانه سپاهان بود و مايع هنر
كشخوانه سپاهان بود و مايع هنر
1 - در اينجا بايستي از دوست دانشمندم آقاي يحيي ذكاء كه يادداشتهاي خود را درباره ابونصر عراق در اختيار بنده گذاشتند سپاسگزاري كنم . 2 - نگاه كنيد به چهار مقاله و لغت نامه دهخدا . 3 - لباب الالباب ص 539 . 4 - آتشكده آذر ص 929 . 5 - رياض العارفين ص 292 . 6 - تاريخ ادبيات ايران ، دكتر صفا - ص 733 . 7 - ص 264 ديوان جمال الدين . 8 - ص 246 ديوان جمال الدين . 9 - راحه الصدور ص 33 . 10 - ص 418 ديوان جمال الدين . 11 - ص 57 راحه الصدور . 12 - جنتيان - دارويي است مشهور و بيخي باشد سرخ رنگ آنند دراج . 13 - مر: به معني تلخ و دارويي ، و آن آب منجمد درختي است بسيار تلخ . آنندراج . 14 - نگاه كنيد به مقدمه ديوان جمال الدين عبدالرزاق نوشته وحيد دستگردي . 15 - نگاه كنيد به لباب الالباب به هفت اقليم ديگر تواريخ شعرا . 16 - جگرسوخته در قديم به جاي مشك به تقلب فروخته ميشد - آنندراج . 17 - سها : ستارهأي است كوچك در بنات النعش . 18 - بيرنگ به معني طرح نقاشي است . 19 - اشارهايست به گرفتن قلم نقاشي در دست با سه انگشت يا با سر انگشتها . 20 - درست : زر مسكوك مشكوك باشرفي بوزن مخصوص، كه اگر نقصان نداشته آنرا درست ميگفتند . 21 - مكلس : سكه بي نقش . 22 - سبيكه : فلز گداخته مانند زر و نقره . 23 - سونش: ريزههاي سيم و زر كه از سوهان كردن ريخته شود .