در را كه گشودم، بوى تند الكل در بينىام پيچيد. قدمى به عقب برداشتم و دوباره براى اطمينان بيشتر نگاهى به شمارهاى كه سردر اتاق بود، انداختم، سپس نفس راحتى كشيدم. خودش بود، اطاق «710». با حالت كنجكاوانهاى به داخل اتاق سرك كشيدم كه ناگهان نگاه پر عطوفت و مهربانش سخت توجهم را جلب كرد. از ظاهرش حدس زدم كه او همان خانم «فاطمه حداد» باشد. با صحبتهاى من و همراهم او نيز لب به سخن گشود و بالاخره پس از سالها، غبار غربت را از روى دفتر خاطراتش زدود. «سال 66، ساعتحدود 30:16 عصر بود كه صداى آژير فضاى منطقه سردشت را پر كرد. سرم را بلند كردم. ناگهان هواپيماى بعثى را در آسمان ديدم. سريع به سمتبيرون دويدم تا به ديگران يارى رسانم كه ناگهان بمبى را مشاهده نمودم كه در حياط منزل همسايهمان به زمين افتاد; اما در كمال تعجب ديدم كه از اين بمب فقط يك دود سياه متصاعد مىشود و هيچ تخريبى به همراه نداشت و در آن حال من هم مانند ديگر مردم اصلا متوجه نشدم كه عراق دستبه حمله شيميايى زده است. شهادتين را بر زبانم جارى نمودم و از در خانه بيرون آمدم تا به دنبال سيروان (برادر زادهام) بگردم. به دستهايم نگاه كردم، ناگهان ديدم كه روى بدنم لكههاى سياه گازوئيلى چرب عجيبى به وجود آمده است. توجهى ننمودم و به سوى مسجد دويدم تا سيروان را پيدا كنم. خيلى نگران شده بودم. او را ديدم كه به طرف من مىدود. به او گفتم كه به سمت منزل خواهرم برود. از آن طرف شوهر خواهرم را ديدم كه براى كمك به مردم فعاليت مىكرد و سر همين جريان شيميايى شد. من به يكى از هم محلىها گفتم: «خانم! چرا در خانه نشستهاى؟! بيا بيرون!!» او باردار بود و به من گفت: با اين وضعيت نمىتوانم بيرون بيايم، تو برو. البته لازم به ذكر است كه آن خانم، شوهر و فرزندانش، همگى در همان فاجعه عظيم به فوز عظيم شهادت نايل شدند. خلاصه من، سيروان و شوهر خواهرم به سمت منزل خواهرم رفتيم. وقتى به منزل رسيدم، خواهرم به من گفت: «فاطمه! تنتبوى عجيبى مىدهد، نمىدانم از چيست؟ بهتر استبه حمام بروى» و من به حمام رفتم. بعد از مدتى سرفههاى وحشتناك من و سيروان شروع شد. احساس مىكردم كه با هر سرفه تمام وجودم مىخواهد بالا بيايد. بعد از مدتى خون هم بالا مىآورديم و چشمانمان قرمز شده بود. حتى اشكمان كه مىآمد، سرخ رنگ بود. حال خيلى بدى داشتيم. از بيرون صداى يكى از برادران سپاه آمد كه: «هر كسى شيميايى شده، بيرون بيايد.» ما هم بيرون آمديم و سوار اتوبوسى كه منتظرمان بود شديم.لحظه به لحظه حالم بدتر مىشد و بعد از مدتى احساس كردم كه ديگر جايى را نمىبينم. شب بود كه به تبريز رسيديم. تمام بدنم سوخته بود وتاولهاى بزرگى مىزد. دكترها زير اين تاولها وسايلى گذاشتند كه مواد داخل تاول روى بدنم نريزد; زيرا داخل تاولها پر بود از مواد ميكروبى! بعد از 9 روز ما را از تهران جهت معالجه به اتريش اعزام كردند. من، برادرم، برادرزادههايم و بسيارى از افراد فاميل همه بسترى شده بوديم. از خانواده ما فقط خواهرم بسترى نبود و به كارهاى ما رسيدگى مىكرد. البته خواهرم هم جانباز شيميايى است، ولى درصد جانبازى ندارد و نه تنها خواهر من كه بسيارى از مردم سردشت وقتى كه ديدند عراق بمباران مىكند، خيلى ترسيدند و با اين كه شيميايى شده بودند با همان حال به دشتها و كوههاى اطراف پناه بردند و به بيمارستان نرفتند و در نتيجه پروندهاى براى آنها تشكيل نشد و درصد جانبازى هم ندارند. من نامهاى را به رهبر عزيزمان آيت الله خامنهاى (مد ظله العالى) دادم و اين مساله را برايشان شرح دادم و شكر خدا خيلى هم خوب رسيدگى و پيگيرى كردند. در سردشتبيمارستانى زدهاند و قرار استبه مشكل جانبازانى كه خدمتتان عرض كردم، رسيدگى نمايند. بگذريم، وقتى به بيمارستان در كشور اتريش رسيديم من بيهوش بودم، همين كه چشمانم را گشودم، ديدم همه خانمها بىحجاب شدهاند. گفتم: «اى بابا! فقط چند ساعت ما بيهوش بوديم، اينجا چه خبر شده!؟» سهيلا (يكى از پرستارها) كه بالاى سرم ايستاده بود، آرام به من گفت: «اينجا اتريش است. شما را براى معالجه از كشور خارج كردهاند.» چند روز بعد چند خبرنگار براى مصاحبه به بخش ما آمدند و وقتى كه به من رسيدند، پرسيدند: «آيا شما در ايران جزء ارتش، بسيجيا ارگانهايى از اين قبيل بوديد؟» گفتم: «نه! من يك شهروند عادى بودم و در خانه نشسته بودم كه اين بمبهاى شيميايى را روى سرمان ريختند. در شهرستان ما، يعنى سردشت ده هزار نفر شيميايى شدند كه پس از سه چهار روز، ديگر شهدا را با كاميون مىآوردند!! از يك محله كوچك 52 نفر شهيد شدند و پس از آن محله مذكور، متروكه شد. راستى بايد بگويم كه چهار صد نفر از اين شيميايىها زن بودند.» وقتى كه ديدم آنها حرفهايم را باور نمىكنند، گفتم: «اگر من جزء ارگانهاى نظامى مملكت هستم، آن بچه چى؟! آيا او هم نظامى است؟ او چه گناهى كرده؟!» آنها گفتند: «كدام بچه؟!» گفتم: «اتاق بغلى است، برويد نگاهش كنيد.» آنها به بخش كودكان رفتند، وقتى كه از بخش كودكان شيميايى برگشتند، ديدم كه بعضى از آنها سخت تحت تاثير قرار گرفتهاند و اشك مىريزند، يكى از آنها گفت: «راست مىگويد، اين بچهها چه گناهى كردهاند؟!» به آنها گفتم: «اصلا فرض كنيد كه بمبهاى شيميايى عراق در قوانين بين المللى مجاز است؟! و آنها را به نظامىها زده باشند بمبهاى شيميايى كه عراق به ما زد سه نوع در يك بمب بود گاز خردل، تاولزا و خفه كن!!! اين مساله باكدام قوانين حقوق بشرى سازگار است؟! حقوق بشرى كه الآن در جهان معروف است، فقط به سه چيز بستگى دارد: زر و زور و تزوير. پس چطور رژيم بعثى به خودش حق مىدهد كه از سلاحهاى شيميايى استفاده كند؟! و در ضمن بايد بگويم كه رژيم بعث صد درصد مقصر نيست، بلكه امريكا و دولت هايى مانند آنها هستند كه اين سلاحها را به عراق مىرسانند.» خلاصه اين كه گفتههاى ما در روزنامهها چاپ شد و خدا را شكر بعدا خبردار شديم كه انعكاس خوبى هم داشت. ... و سرفه حرفهايش را قطع كرد، هر كدام از سرفههايش مانند پتكى بود كه بر سرم فرود مىآمد، آرى... شايد براى ما جنگ تمام شده باشد. ولى آنها (جانبازان) هر روز و هر لحظه و هر ساعتبا جنگ و دردهايشان زندگى مىكنند، بعد كه كمى آرامتر شد، گفت: «دوستانم همه شهيد شدند، حتى آنها كه حالشان از من بهتر بود، اگر خدا بطلبد انشاءالله من هم به جمع پاكشان مىپيوندم...» و قطرات اشك از گوشه پنجره چشمش بر سر دامان فراق فروچكيد. سريع سرش را پايين انداخت و نگاه آسمانىاش را از ما دزديد، مثل اين كه خجالت مىكشد كه ما متوجه باز شدن زخمهاى كهنهاش شويم و... دوباره سرفه امانش نداد. بعد از دقايقى رو به من كرد و گفت: ببخشيد كه زياد سرفه مىكنم!!! راستش الآن پنجاه درصد ريه هايم از كار افتاده، وقتى نفس مىكشم، مثل اين است كه بايد از دريچهاى به قطر يك خودكار، تنفس كنم و اين خيلى سخت است و قلبم هم دچار مشكل شده است، اكسيژن به آن نمىرسد. پوكى استخوان هم گرفتهام و كمرم خيلى درد مىكند. بعضى وقتها بدنم به شدت مىسوزد، ولى... ولى اى كاش مىدانستيد كه همه اينها در منظر يك انسان عاشق نه تنها اهميت پيدا نمىكند، بلكه لذت بخش هم مىشود. درد مىكشى و لذت مىبرى، اين متاعى است كه به عشقهاى زمينى تعلق پيدا نمىكند. بايد آسمانى شوى تا بيابى. چه زيبا مىگويند كه: «هر چه از دوست رسد نيكوست.» و من محو اين همه عشق و استقامت و ايثار شده بودم كه اين چنين زيبا در يك وجود پاك گرد آمده بود و بى شك خداى بارى تعالى با آفرينش چنين وجودهاى پاكى نداى «فتبارك الله احسن الخالقين» سرداد. صحبتهاى «فاطمه حداد» مرا از يك خواب طولانى بيدار كرد و تلنگرى بر ديواره وجودم نواخت. بدون اين كه خودت بدانى، چنان غرق در روزمرگىها شدى كه به همين راحتى حجتهاى خدا بر زمين را از ياد بردهاى!! از خانم حداد خداحافظى مىكنم، ولى طنين صداى سرفههايش هميشه يادآور اوج ايثار و مظلوميت زنان جانباز خواهد بود. راستى! اگر تو هم مىخواهى يادى از اين عزيزان بنمايى مىتوانى همين الآن اولين قدمت را بردارى; تهران / بيمارستان ساسان / بخش 7 / اتاق 710.