شیمیایی ها در اوج غربت می روند نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شیمیایی ها در اوج غربت می روند - نسخه متنی

فاطمه سادات اردبیلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شيميايى‏ها در اوج غربت مى‏روند

تنظيم از: فاطمه سادات اردبيلى

بخوانيم ببينيم تروريسم كيست؟!

در را كه گشودم، بوى تند الكل در بينى‏ام پيچيد. قدمى به عقب برداشتم و دوباره براى اطمينان بيشتر نگاهى به شماره‏اى كه سردر اتاق بود، انداختم، سپس نفس راحتى كشيدم. خودش بود، اطاق «710». با حالت كنجكاوانه‏اى به داخل اتاق سرك كشيدم كه ناگهان نگاه پر عطوفت و مهربانش سخت توجهم را جلب كرد. از ظاهرش حدس زدم كه او همان خانم «فاطمه حداد» باشد. با صحبت‏هاى من و همراهم او نيز لب به سخن گشود و بالاخره پس از سال‏ها، غبار غربت را از روى دفتر خاطراتش زدود.

«سال 66، ساعت‏حدود 30:16 عصر بود كه صداى آژير فضاى منطقه سردشت را پر كرد. سرم را بلند كردم. ناگهان هواپيماى بعثى را در آسمان ديدم. سريع به سمت‏بيرون دويدم تا به ديگران يارى رسانم كه ناگهان بمبى را مشاهده نمودم كه در حياط منزل همسايه‏مان به زمين افتاد; اما در كمال تعجب ديدم كه از اين بمب فقط يك دود سياه متصاعد مى‏شود و هيچ تخريبى به همراه نداشت و در آن حال من هم مانند ديگر مردم اصلا متوجه نشدم كه عراق دست‏به حمله شيميايى زده است. شهادتين را بر زبانم جارى نمودم و از در خانه بيرون آمدم تا به دنبال سيروان (برادر زاده‏ام) بگردم. به دستهايم نگاه كردم، ناگهان ديدم كه روى بدنم لكه‏هاى سياه گازوئيلى چرب عجيبى به وجود آمده است. توجهى ننمودم و به سوى مسجد دويدم تا سيروان را پيدا كنم. خيلى نگران شده بودم. او را ديدم كه به طرف من مى‏دود. به او گفتم كه به سمت منزل خواهرم برود. از آن طرف شوهر خواهرم را ديدم كه براى كمك به مردم فعاليت مى‏كرد و سر همين جريان شيميايى شد. من به يكى از هم محلى‏ها گفتم: «خانم! چرا در خانه نشسته‏اى؟! بيا بيرون!!» او باردار بود و به من گفت: با اين وضعيت نمى‏توانم بيرون بيايم، تو برو. البته لازم به ذكر است كه آن خانم، شوهر و فرزندانش، همگى در همان فاجعه عظيم به فوز عظيم شهادت نايل شدند.

خلاصه من، سيروان و شوهر خواهرم به سمت منزل خواهرم رفتيم. وقتى به منزل رسيدم، خواهرم به من گفت: «فاطمه! تنت‏بوى عجيبى مى‏دهد، نمى‏دانم از چيست؟ بهتر است‏به حمام بروى‏» و من به حمام رفتم. بعد از مدتى سرفه‏هاى وحشتناك من و سيروان شروع شد. احساس مى‏كردم كه با هر سرفه تمام وجودم مى‏خواهد بالا بيايد. بعد از مدتى خون هم بالا مى‏آورديم و چشمانمان قرمز شده بود. حتى اشكمان كه مى‏آمد، سرخ رنگ بود. حال خيلى بدى داشتيم. از بيرون صداى يكى از برادران سپاه آمد كه: «هر كسى شيميايى شده، بيرون بيايد.» ما هم بيرون آمديم و سوار اتوبوسى كه منتظرمان بود شديم.لحظه به لحظه حالم بدتر مى‏شد و بعد از مدتى احساس كردم كه ديگر جايى را نمى‏بينم. شب بود كه به تبريز رسيديم. تمام بدنم سوخته بود وتاول‏هاى بزرگى مى‏زد. دكترها زير اين تاول‏ها وسايلى گذاشتند كه مواد داخل تاول روى بدنم نريزد; زيرا داخل تاول‏ها پر بود از مواد ميكروبى! بعد از 9 روز ما را از تهران جهت معالجه به اتريش اعزام كردند. من، برادرم، برادرزاده‏هايم و بسيارى از افراد فاميل همه بسترى شده بوديم. از خانواده ما فقط خواهرم بسترى نبود و به كارهاى ما رسيدگى مى‏كرد. البته خواهرم هم جانباز شيميايى است، ولى درصد جانبازى ندارد و نه تنها خواهر من كه بسيارى از مردم سردشت وقتى كه ديدند عراق بمباران مى‏كند، خيلى ترسيدند و با اين كه شيميايى شده بودند با همان حال به دشت‏ها و كوه‏هاى اطراف پناه بردند و به بيمارستان نرفتند و در نتيجه پرونده‏اى براى آن‏ها تشكيل نشد و درصد جانبازى هم ندارند. من نامه‏اى را به رهبر عزيزمان آيت الله خامنه‏اى (مد ظله العالى) دادم و اين مساله را برايشان شرح دادم و شكر خدا خيلى هم خوب رسيدگى و پيگيرى كردند. در سردشت‏بيمارستانى زده‏اند و قرار است‏به مشكل جانبازانى كه خدمتتان عرض كردم، رسيدگى نمايند. بگذريم، وقتى به بيمارستان در كشور اتريش رسيديم من بيهوش بودم، همين كه چشمانم را گشودم، ديدم همه خانم‏ها بى‏حجاب شده‏اند. گفتم: «اى بابا! فقط چند ساعت ما بيهوش بوديم، اينجا چه خبر شده!؟» سهيلا (يكى از پرستارها) كه بالاى سرم ايستاده بود، آرام به من گفت: «اينجا اتريش است. شما را براى معالجه از كشور خارج كرده‏اند.» چند روز بعد چند خبرنگار براى مصاحبه به بخش ما آمدند و وقتى كه به من رسيدند، پرسيدند: «آيا شما در ايران جزء ارتش، بسيج‏يا ارگان‏هايى از اين قبيل بوديد؟» گفتم: «نه! من يك شهروند عادى بودم و در خانه نشسته بودم كه اين بمب‏هاى شيميايى را روى سرمان ريختند. در شهرستان ما، يعنى سردشت ده هزار نفر شيميايى شدند كه پس از سه چهار روز، ديگر شهدا را با كاميون مى‏آوردند!! از يك محله كوچك 52 نفر شهيد شدند و پس از آن محله مذكور، متروكه شد. راستى بايد بگويم كه چهار صد نفر از اين شيميايى‏ها زن بودند.» وقتى كه ديدم آنها حرفهايم را باور نمى‏كنند، گفتم: «اگر من جزء ارگان‏هاى نظامى مملكت هستم، آن بچه چى؟! آيا او هم نظامى است؟ او چه گناهى كرده؟!» آنها گفتند: «كدام بچه؟!» گفتم: «اتاق بغلى است، برويد نگاهش كنيد.» آنها به بخش كودكان رفتند، وقتى كه از بخش كودكان شيميايى برگشتند، ديدم كه بعضى از آنها سخت تحت تاثير قرار گرفته‏اند و اشك مى‏ريزند، يكى از آنها گفت: «راست مى‏گويد، اين بچه‏ها چه گناهى كرده‏اند؟!» به آنها گفتم: «اصلا فرض كنيد كه بمب‏هاى شيميايى عراق در قوانين بين المللى مجاز است؟! و آنها را به نظامى‏ها زده باشند بمب‏هاى شيميايى كه عراق به ما زد سه نوع در يك بمب بود گاز خردل، تاولزا و خفه كن!!! اين مساله باكدام قوانين حقوق بشرى سازگار است؟! حقوق بشرى كه الآن در جهان معروف است، فقط به سه چيز بستگى دارد: زر و زور و تزوير. پس چطور رژيم بعثى به خودش حق مى‏دهد كه از سلاح‏هاى شيميايى استفاده كند؟! و در ضمن بايد بگويم كه رژيم بعث صد درصد مقصر نيست، بلكه امريكا و دولت هايى مانند آنها هستند كه اين سلاح‏ها را به عراق مى‏رسانند.»

خلاصه اين كه گفته‏هاى ما در روزنامه‏ها چاپ شد و خدا را شكر بعدا خبردار شديم كه انعكاس خوبى هم داشت.

... و سرفه حرف‏هايش را قطع كرد، هر كدام از سرفه‏هايش مانند پتكى بود كه بر سرم فرود مى‏آمد، آرى... شايد براى ما جنگ تمام شده باشد. ولى آنها (جانبازان) هر روز و هر لحظه و هر ساعت‏با جنگ و دردهايشان زندگى مى‏كنند، بعد كه كمى آرامتر شد، گفت: «دوستانم همه شهيد شدند، حتى آنها كه حالشان از من بهتر بود، اگر خدا بطلبد ان‏شاءالله من هم به جمع پاكشان مى‏پيوندم...» و قطرات اشك از گوشه پنجره چشمش بر سر دامان فراق فروچكيد. سريع سرش را پايين انداخت و نگاه آسمانى‏اش را از ما دزديد، مثل اين كه خجالت مى‏كشد كه ما متوجه باز شدن زخم‏هاى كهنه‏اش شويم و... دوباره سرفه امانش نداد. بعد از دقايقى رو به من كرد و گفت: ببخشيد كه زياد سرفه مى‏كنم!!! راستش الآن پنجاه درصد ريه هايم از كار افتاده، وقتى نفس مى‏كشم، مثل اين است كه بايد از دريچه‏اى به قطر يك خودكار، تنفس كنم و اين خيلى سخت است و قلبم هم دچار مشكل شده است، اكسيژن به آن نمى‏رسد. پوكى استخوان هم گرفته‏ام و كمرم خيلى درد مى‏كند. بعضى وقت‏ها بدنم به شدت مى‏سوزد، ولى... ولى اى كاش مى‏دانستيد كه همه اين‏ها در منظر يك انسان عاشق نه تنها اهميت پيدا نمى‏كند، بلكه لذت بخش هم مى‏شود. درد مى‏كشى و لذت مى‏برى، اين متاعى است كه به عشق‏هاى زمينى تعلق پيدا نمى‏كند. بايد آسمانى شوى تا بيابى. چه زيبا مى‏گويند كه: «هر چه از دوست رسد نيكوست.» و من محو اين همه عشق و استقامت و ايثار شده بودم كه اين چنين زيبا در يك وجود پاك گرد آمده بود و بى شك خداى بارى تعالى با آفرينش چنين وجودهاى پاكى نداى «فتبارك الله احسن الخالقين‏» سرداد.

صحبت‏هاى «فاطمه حداد» مرا از يك خواب طولانى بيدار كرد و تلنگرى بر ديواره وجودم نواخت. بدون اين كه خودت بدانى، چنان غرق در روزمرگى‏ها شدى كه به همين راحتى حجت‏هاى خدا بر زمين را از ياد برده‏اى!! از خانم حداد خداحافظى مى‏كنم، ولى طنين صداى سرفه‏هايش هميشه يادآور اوج ايثار و مظلوميت زنان جانباز خواهد بود. راستى! اگر تو هم مى‏خواهى يادى از اين عزيزان بنمايى مى‏توانى همين الآن اولين قدمت را بردارى; تهران / بيمارستان ساسان / بخش 7 / اتاق 710.

/ 1