شیوه های برخورد با سنت های فرهنگی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شیوه های برخورد با سنت های فرهنگی - نسخه متنی

حسن قاضی مرادی‏

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شيوه هاى برخورد با سنت هاى فرهنگى

حسن قاضى مرادى

چکيده

در دوران معاصر، در برخورد با سنت هاى فرهنگى سه گرايش در ميان ايرانيان شايع بوده است:

1. گرايش سنت گرايانه؛

2. گرايش شبه تجددخواهانه و

3. گرايش تجددخواهانه.

گرايش اخير با استفاده از اصل «ميراث بردن انتقادى» به خلق فرهنگ نو چشم دوخته است. در شرايط امروزى تنها تأکيد بر آن دسته سنت هاى فرهنگى مجاز است که بتوانند با فرآيند هم گرايى فرهنگى جهانى سازگار شوند.

فرهنگ را مى توان دربرگيرنده ى قلمرو فعاليت معنوى بشر دانست که شامل دين، فلسفه، زبان، آداب و رسوم و هنرها مى باشد. فرهنگ، هنجارها و شيوه هاى کردار بيناشخصى و بيناگروهى در جامعه را تحت نظارت داشته و هدايت مى کند؛ هنجارها و شيوه هايى هدف دار(1) و ارزش مدار،(2) که خود برآمده ى فعاليت هاى مادى انسان ها در جامعه بوده و متضمن بقاى جامعه باشد. از اين رو فرهنگ خصلت تاريخى دارد؛ با تحول اجتماعى، مناسبات و کردارهاى انسان در جامعه تحول مى پذيرد و، به تبع آن، مبانى ارزشى و معطوف به هدفِ رفتار و کردار آنها و، در مجموع، فرهنگشان تغيير مى پذيرد.

در دوران معاصر سه گرايش در برخورد با سنت هاى فرهنگى در ميان ايرانيان شايع بوده است:

1. گرايش سنت گرايانه

اين گرايش تحت هر شرايطى خواهان حفظ و تداوم يکسان سنت هاى فرهنگى بوده و خواهان طرد يا سرکوب هر نوع ديدگاه فرهنگى است که اين سنت ها را مورد پرسش قرار مى دهد. سنت گرايى فرهنگى، در اساس، در شرايط گذار از جامعه ى سنتى به جامعه ى متجدد و در تقابل با فرهنگ تجددخواهانه زمينه مى يابد و رشد مى کند.

2. گرايش شبه تجددخواهانه

در اين گرايش، سنت هاى فرهنگى جامعه يک سره از عوامل اصلى عقب ماندگى جامعه دانسته شده و گذار از جامعه ى سنتى به جامعه ى مدرن (نه متجدد) را با نفى و طرد همه ى سنت هاى فرهنگى برابر مى گيرد. از اين رو، اين گرايش چاره اى جز دنباله روى و تقليد از فرهنگ جوامعى که خود اين مراحل را گذرانده اند، ندارد (عموماً کشورهاى غربى).

3. گرايش تجددخواهانه

گرايش فرهنگى تجددخواهى،(3) چه دينى و چه غير دينى، هم سنت گرايى و هم شبه تجددخواهى را ناتوان از پاسخ گويى به نيازهاى فکرى و تحقق توسعه ى فرهنگى جامعه مى بيند؛ چرا که معتقد است توسعه و پيش رفت، حاصل وحدت و تضاد «گسست» و «تداوم» مى باشد و تحول و توسعه ى فرهنگى بدون تبديل هر باره ى «تداوم» به «گسست» و «گسست» به «تداوم» و بازتوليد اين دو ممکن نيست. اما سنت گرايى در امر تحول، «گسست» را ناديده مى گيرد و شبه تجددخواهى، «تداوم» را.

محور برخورد تجددخواهى با سنت هاى فرهنگى «ميراث بردن انتقادى» است تا سنت ها در جريان تحول و توسعه ى فرهنگى داراى کارکرد شوند. با پيش گرفتن اين معيار، از يک سو، انتقاد از سنن فرهنگ بومى يا ملى باعث مى شود مطمئن شويم آنچه شايسته ى ميراث بردن است، يعنى در جريان تحول و پيش رفت و توسعه فرهنگى هنوز مؤثر است، حفظ مى شود و، از سوى ديگر، با تأکيد بر ميراث بردن، پيوستگى جريان انتقاد را حفظ کرده و از جدا شدن انتقاد از شرايط موجود اجتماعى جلوگيرى مى کند.

«ميراث بردن انتقادى» در برخورد با سنت هاى فرهنگى، به خودى خود، فقط يک هنجار انتزاعى است. اين معيار، صرفاً به عنوان يک معيار، هيچ ارزش نظارتى و راهبردى در تحول و توسعه ى فرهنگى ندارد؛ اين که با کدام يک از سنت هاى فرهنگى بايد برخورد انتقادى داشت و چگونگى اين برخورد و بازتوليد آن سنت تا با شرايط موجود سازگار شود، از خودِ هنجار بر نمى آيد و هم چنين اين که کدام سنت فرهنگى هنوز مى تواند به عنوان ميراثى در خدمت توسعه فرهنگى قرار گيرد و يا اين که در کل چگونه مى توان هنجار «ميراث بردن انتقادى» را در ارتباط با اين يا آن سنت فرهنگى به کار گرفت باز از هنجار بر نمى آيد. «ميراث بردن انتقادى» در بروز انتزاعى آن، فقط مى تواند مبين شيوه ى عقلانى انتزاعى در برخورد با سنت هاى فرهنگى باشد. اين شيوه، در شرايطى، از انضماميت برخوردار مى شود که:

1. مضمون و محتواى مشخصى را پذيرفته باشد؛

2. مشروط شود.

اما ميراث بردن انتقادى براى انضماميت يافتن چه مضمون و محتوايى را بايد بپذيرد و شرط تحقق آن چيست؟ در اين جا فقط به مضمون و محتواى عمده و شرط اصلى تحقق پرداخته مى شود: محتوا و مضمون اين هنجار، خلق فرهنگ نو است؛ شرط تحقق آن نيز تعامل و گفت وگو با فرهنگ هاى ديگر مى باشد.

هم چنان که اشاره شد، ايران از نظر تاريخى در مرحله ى گذار از جامعه ى سنتى به جامعه ى متجدد قرار دارد. اين دوران گذار با انحطاط و فروپاشى جامعه سنتى و انقلاب مشروطه شروع شده، اما با گذشت بيش از صد سال هنوز پايان نيافته است. بنابراين، اگر اين دريافت درست باشد، فرهنگ نو در شرايط امروز ايران، فرهنگ تجددخواهانه است. بالطبع در اين دوران بسيار طولانى گذار، هم مضمون و هم شکل، تجدد خواهى بسيار متحول شده است. در دوره ى صد ساله اى که ايران نتوانسته است از اين مرحله گذار کند، تجددخواهى وجوه گسترده ى جهانى يافته است. وقتى استقرار فرهنگ تجددخواهانه (دربرگيرنده ى بعد دينى و بعد غير دينى آن) مضمون و محتواى هنجار «ميراث بردن انتقادى» قرار گيرد، اين هنجار در برخورد با سنن فرهنگى، از يک معيار انتزاعى به معيارى مشخص و عملى تبديل مى شود.

در مورد شرط انضماميت پذيرى و يا عملى شدن ميراث بردن انتقادى، يعنى تعامل و گفت وگو با فرهنگ هاى ديگر بايد گفت که امرزه هم گرايى فرهنگ ها، از جمله به علت گسترش کيفى رسانه هاى همگانى و عصر اطلاعات، به امر اجتناب ناپذيرى تبديل شده که در صورت برخورد صحيح با آن مى تواند نقش مؤثرى در تعيّن بخشيدن هر چه بيش تر به مضمون و محتواى «ميراث بردن انتقادى» داشته باشد. در اين مورد، همين بس که گفته شود اگر فرهنگ نو در شرايط کنونى به معناى فرهنگ تجددخواهى متناسب با شرايط ايران مى باشد (دينى يا غير دينى بودن آن تأثيرى در اين بحث ندارد) در جهان، جوامعى - و مشخصاً و يقيناً جوامع غربى - هستند که فرهنگ تجددخواهى را متناسب با شرايط عمومى جامعه ى خود ديرى است متحقق ساخته، پيامدهاى مثبت و منفى آن را متداوماً مى سنجند. از اين رو، امروزه تلاش براى استقرار فرهنگ تجددخواهانه به معناى تشريک مساعى در روند جهانى سنجش اثرهاى مثبت و منفى تجددخواهى، از طريق بازتوليد اين فرهنگ در ايران، مى باشد؛ يعنى از طريق بومى کردن فرهنگ تجددخواهى به تقويت جهانى شدن اين فرهنگ کمک کرده و از طريق گفت وگو و با شناخت هر چه بيش تر فرهنگ هاى ديگر و سنجش خود از منظر فرهنگ هم گرايى جهانى، خلق فرهنگ نوين بومى و ملى را براى خود ممکن مى داريم.

وقتى تعامل و گفت وگوى خلاق ميان فرهنگ بومى يا ملى و فرهنگ هاى ديگر و، به ويژه، فرهنگ غربى را در جهت اعتلاى هم گرايى فرهنگى جهانى مسدود کنيم، راه را براى تأثيرپذيرى مقلدانه از مظاهر فرهنگ غربى گشوده ايم. از اين نقطه نظر، اين خود ما هستيم که امکان هجوم فرهنگى را فراهم آورده و تحقق نيات استيلاطلبانه ى قدرت هاى غربى در عرصه ى فرهنگ را ممکن کرده ايم. جلوگيرى از اين امر به معناى رد و انکار سنت هاى فرهنگى بومى نيست. اما در شرايط امروز، تنها تأکيد بر آن دسته سنت هاى فرهنگى و تلاش براى بازتوليد آنها در خلق فرهنگ نو مؤثر است که آن دسته سنت ها بتوانند با روند هم گرايى فرهنگى جهانى سازگار شوند. بنابراين، هر سنت بومى که نتواند از طريق گفت وگوى فرهنگ ها با جريان هم گرايى فرهنگى جهانى تطبيق يابد و پيوند بخورد، بايد به عنوان سنت کهنه يا غيرقابل بازتوليد کنار گذاشته شود.

خلق فرهنگ نو به معناى ترکيب عناصر مختلف فرهنگ هاى ديگر با مجموعه عناصر فرهنگ هاى بومى يا ملى ديگر است. اين چنين ترکيبى به معناى درونى کردن عناصر فرهنگ هاى ديگر و باز توليد نوين فرهنگ بومى يا ملى است. در اين رابطه بايد به الزاماتى توجه داشت که جامعه در کل با آن مواجه است و، مطابق با منافع عمومى جامعه، عناصر فرهنگى را بدون در نظر گرفتن اين که اين عناصر سنتى هستند يا متجدد، ايرانى هستند يا غربى، برگزيد و با هم ترکيب کرد. مهم اين است که چنين عناصرى در خدمت تحقق هدف عمومى جامعه باشند.

در دوران معاصر روند خلق فرهنگ نو از طريق گفت وگوى فرهنگ ها در ايران، دست کم از سوى روشن فکران معدودى، ادامه يافته است. روشن فکرانى بودند برآمده از تجددخواهى نهضت مشروطيت که عمدتاً در زمينه ى هنر و به ويژه ادبيات به اين مهم اقدام کردند. نمونه ى بسيار درخشان آن، شعر نو مى باشد. نيما يوشيج، يکى از برجسته ترين چهره هاى ادبيات معاصر، توانست با شناخت صحيح ادبيات غرب (به ويژه ادبيات فرانسه) و ترکيب خلاق اين شناخت با آنچه از ادبيات سنتى، به ويژه شعر کلاسيک ايران کسب کرده بود، با خلق شعر نو، «ميراث بردن انتقادى» را تحقق بخشد.

اشاره

نويسنده ى محترم در اين مقاله به مسئله اى مهم و شايد مهم ترين مسئله ى کنونى جامعه ى ايران پرداخته و تلاش کرده است تا مواضع گوناگون را به اجمال بيان دارد. با اين حال، وى نقاط حساس و کليدى بحث را به صورت مبهم و مجمل رها ساخته و به تکرار همان ديدگاه رايج روشن فکران سکولار در دهه هاى اخير پرداخته است. به نظر مى رسد که تنها با انگشت نهادن بر اين نقطه هاى عطف است که چالش و رويارويى موجود را، که متأسفانه بيش تر شکل سياسى به خود مى گيرد، مى توان به يک گفت وگوى جدى و بنيادين تبديل کرد. در اين راستا، نويسنده در مباحث زير ديدگاه صريح و شفافى ارائه نکرده است يا اگر مطرح کرده مطالب او از پشتوانه ى علمى لازم برخوردار نيست:

1. اشکال از همان تعريف نويسنده از فرهنگ آغاز مى شود؛ وى، فرهنگ را «هنجارها و شيوه هاى هدف دار و ارزش مدار که خود برآمده ى فعاليت هاى مادى انسان ها در جامعه بوده و متضمن بقاى جامعه باشد»، تعريف مى کند. در اين تعريف، که بر يک انسان شناسى خاص استوار است، فرهنگ در نيازهاى مادى انسان ها ريشه دارد و طبعاً نمى تواند خاستگاهى در ابعاد متعالى و آرمان هاى والاى انسانى داشته باشد. از اين نظرگاه، طبيعى است که نويسنده براى خودِ فرهنگ، از آن جهت که برخاسته از دين، مليت، اخلاق و هويت هاى متعين و مشخص است، هيچ اهميتى قائل نشده است و تأمين «هدف عمومى جامعه» را به عنوان يگانه معيار درستى عناصر فرهنگى قلمداد مى کند. بديهى است که در اين انگاره، هدف عمومى جامعه نيز در همان «فعاليت هاى مادى انسان ها» تعريف مى شود که «متضمن بقاى جامعه» باشد.

در مقابل، مى توان گفت که هدف عمومى جامعه، خود در گرو فرهنگ يک جامعه است و تفاوت جوامع در اين عرصه، به همان ارزش ها، آرمان ها و معيارهاى بنيادين هر جامعه است.

2. با توجه به اين نکته، مى توان به بررسى مفهوم «ميراث بردن انتقادى» به عنوان کليدى ترين مفهوم اين مقاله پرداخت. واژه ى انتقاد، به خودى خود، ضرورت وجود يک الگوى تفکر و يک دسته از معيارهاى پيشين را الزام مى دارد. بدون داشتن چنين سرمايه اى، سخن از نقد و انتقاد بى معناست. از آن سو، مى توان ادعا کرد که هيچ جامعه اى نمى تواند از هويت کنونى اش، که حاصل همه ى گذشته هاست و به آن اصطلاحاً «سنت» گفته مى شود، به طور کامل جدا شود و پذيراى يک فرهنگ بيگانه و نوين گردد. بنابراين، «ميراث بردن» از سنت هاى گذشته در تکامل تاريخى جوامع امرى قهرى است. مهم اين است که يک جامعه چه بخشى از هويت و فرهنگ گذشته را آن هم با کدامين معيار مى پذيرد يا وامى نهد. بدين ترتيب، مى توان گفت، در صحنه ى عمل، نزاع سنت گرايان و تجددگرايان همواره در حدود و مرزهاى اين ميراث برى و انتقادپذيرى بوده است و نه در اصل آنها.

3. نويسنده ى محترم شرط عملى شدن «ميراث بردن انتقادى» را تعامل و گفت وگو با فرهنگ هاى ديگر ذکر کرده است. روشن است که بدون تعامل و گفت وگو معمولاً تکامل و توسعه ى فرهنگى ممکن نمى شود، اما همه ى سخن بر سر تعريف و ماهيت «گفت وگوى فرهنگى» و شيوه ى تحقق آن است. به نظر مى رسد که هسته ى اصلى اين مقاله دقيقاً به همين نکته باز مى گردد. نظريه ى نويسنده سه مقدمه دارد که صريحاً با عبارات زير در مقاله آمده است: 1. امروز هم گرايى فرهنگ ها امرى اجتناب ناپذير است؛ 2. فرهنگ نو در شرايط کنونى به معناى فرهنگ تجددخواهى متناسب با شرايط ايران است (دينى يا غير دينى بودن تأثيرى در اين بحث ندارد)؛ 3. در جهان، جوامع غربى هستند که فرهنگ تجددخواهى را متناسب با شرايط عمومى جامعه ى خود ديرى است که متحقق کرده اند.

نويسنده از اين سه مقدمه نتيجه گرفته است که بايستى «از طريق بومى کردن فرهنگ تجددخواهى به تقويت جهانى شدن اين فرهنگ» کمک کرد.

البته نتيجه گيرى اخير را بسته به اين که «بومى کردن» را تا چه اندازه جدى و مهم بشماريم، به دو گونه ى متفاوت مى توان تفسير کرد؛ ولى تعابير خود نويسنده يک احتمال را بيش تر مجاز نمى شمارد؛ زيرا ايشان بلافاصله اين «تقويت فرهنگ جهانى» را چنين تفسير مى کند: «از طريق گفت وگو و با شناخت هر چه بيش تر فرهنگ هاى ديگر و سنجش خود از منظر فرهنگ هم گرايى جهانى، خلق فرهنگ نوين بومى و ملى را براى خود ممکن مى داريم.» چنان که پيداست، معيار سنجش فرهنگ خودى را نيز همان فرهنگ جهانى گرفته است که در واقع چيزى جز توسعه و گسترش فرهنگ غربى به ساير مناطق جهان نيست. عبارت زير ما را از شرح بيش تر بى نياز مى کند: «در شرايط امروزى تنها تأکيد بر آن دسته سنت هاى فرهنگى و تلاش براى بازتوليد آنها در خلق فرهنگ نو مؤثر است که آن دسته از سنت ها بتوانند با روند هم گرايى فرهنگى جهانى سازگار شود. بنابراين، هر سنت بومى که نتواند از طريق گفت وگوى فرهنگ ها با جريان هم گرايى فرهنگى جهانى تطبيق يابد و پيوند بخورد، بايد به عنوان سنت کهنه يا غيرقابل بازتوليد کنار گذاشته شود».

4. با اين وصف، اکنون مى توان داورى کرد که تقسيم بندى نويسنده در آغاز مقاله و تفکيک ميان گرايش تجددخواهانه و گرايش شبه تجددخواهانه چندان درست نمى نمايد. آنچه ايشان به نام تجددخواهى از آن دفاع مى کند، در عمل، با آنچه شبه تجددخواهى ناميده است، چندان تفاوتى ندارد. اگر در اين مقاله مثال هاى روشنى براى شبه تجددخواهان ارائه شده بود، شايد بهتر مى توانستيم در اين خصوص قضاوت کنيم؛ اما آنچه در سده ى اخير با نام تجددگرايى در ايران مطرح شده است، (از ميرزا ملکم و تقى زاده در صدر مشروطه تا غالب روشن فکران اخير) عموماً به معناى اصل گرفتن مدرنيته ى غربى و پالايش فرهنگ خودى و ريزش از آن براى هم آهنگى با مدرنيته به عنوان يک فرهنگ جهانى است.

به اين ترتيب، دسته بندى نويسنده با يک اشکال ديگر نيز مواجه مى شود. در برابر سنت گرايى و تجددگرايى، جريان سومى در تاريخ معاصر ايران وجود داشته است که با انقلاب اسلامى بروز عينى يافت و توسعه و پيش رفت اجتماعى را در چارچوب و بر بنيادهاى فرهنگ اسلامى و احياناً فرهنگ ايرانى تعريف مى کند. اين گرايش که داعيه ى تأسيس «تمدن نوين اسلامى» را مطرح ساخته است، از يک سو، سنت هاى استوار اسلامى را از پيرايه هايى که در طول زمان بدان بسته شده است، تفکيک مى کند و، از سوى ديگر، تجددخواهى را به معناى توسعه و تکامل ظرفيت هاى مادى و معنوى بشر در راه رسيدن به سعادت ابدى مى گيرد.

5. نويسنده راه رسيدن به «خلق فرهنگ نو» را «ترکيب عناصر فرهنگ هاى ديگر با مجموعه عناصر فرهنگ هاى بومى يا ملى» تعريف مى کند. وى معتقد است که به اين ترتيب مى توان به درونى کردن عناصر فرهنگ هاى ديگر و بازتوليد نوين فرهنگ بومى يا ملى دست يازيد. در مقابل، ما بر اين عقيده ايم که از ترکيب سازى عناصر فرهنگىِ وابسته به نظام هاى متفاوت هرگز نمى توان به يک منظور فرهنگى کارآمد و هدف مند رسيد. بهره گيرى از تجربه ها و دستاوردهاى ديگران امرى نيک و شايسته است؛ ولى پيشاپيش بايد چارچوبه ى فرهنگى خود را بر مفاهيم پايه و اصول بنيادين آن بازشناسى کنيم و سپس عناصر فرهنگى ديگر را تا آن جا که در اين پارادايم مى گنجد و با عناصر فرهنگ خودى تلائم و هم سازى دارد، در فرآيند خلق فرهنگ نوين بازتوليد کرد. معناى درست بومى سازى و درونى سازى عناصر فرهنگى بيگانه در جريان توسعه ى فرهنگ خودى چيزى جز اين نيست.

1) purpose oriented

2) value orientd

3) modernity

آبان، 7/2/81

/ 1