طنز، حربه‌ای علیه ابتذال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

طنز، حربه‌ای علیه ابتذال - نسخه متنی

جواد مجابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

طنز؛ حربه‌اي عليه ابتذال

« بصيرت شاملو در شناخت ابتذال بود؛ در هر شكل آن و رسوا كردن صورت هاي گوناگون ابتذال در منظر همگان. در اين رفتار او خيلي شبيه به صادق هدايت است. هدايت براي اين كار شم غريزي داشت و شاملو شامه اي تيز كه ابتذال را از دورترين فاصله در مي يافت و به كراهت روي از آن مي تافت؛ اما از افشاي آن ساز و كار ناانساني دمي نمي آسود.

اين واكنش به سرشت اين دو عزيز بر مي گردد و جانمايه اي فطري مي خواهد . به ياري دانش و تجربه و اين قضايا ميسر نمي شود؛ وگرنه چرا چاره اي نمي دانند اين همه آدميان گمنام يا بزرگان نامبردار كه تا گلو در ابتذال فردي و بر فضاي ياوه غوطه ورند و به زبان از هر پلشتي تبرا مي جويند؟

در نوشته اي به تفصيل از «هرم ابتذال» ياد كرده ام كه هر كس با صعود از قاعده آن به سوي راس ، بامداد شناختي يكه از دانش و تجربه فراهم كرده روابط ابتذال در مدارج پايين تر را مي شناسد و ارتباطات ميانمايه و سبكسار را با گذر آگاهانه از آن به تدريج در مي يابد. مثال زده بودم از سنايي كه با صعود از قاعده آن به سوي راس، با مدد شناختي كه از دانش و تجربه فراهم كرده روابط ابتذال در مدارج پايين تر را مي‌شناسد و ارتباطات ميانمايه و سبكسار را با گذر آگاهانه از آن به تدريج در مي يابد . مثال زده بودم از سنايي كه با صعود از قاعده هرم اجتماعي تا رأس آن ارتباطات حقير عصرش را هيچ در هيچ يافت و به مدد عرفاني پويا از بالا كل اين فضا را شوخ چشمانه داوري كرد. اما حالا كه دوباره به موضوع ابتذال دامن گستر مي‌انديشم آن را به كوه يخ بيشتر شبيه مي بينم كه مردمان فقط جزئي از آن را مشاهده مي‌كنند و نوعي شهود خلاق مي‌تواند نه دهم پنهان آن را هم ببيند. ما به عنوان نويسنده يا فرد آگاه در كجاي اين كوه و درياي پيرامونش قرار داريم؟ شك نيست كه بيرون از آن نيستيم؛ چون ناگزير محصور در فضاي زيستبوم خوديم اما مي‌توانيم به موقعيت خودآگاه و از آن بر حذر باشيم. اين پرهيز از ابتذال نخست با شناسايي فضا سپس در روند درگير شدن با آن شكل مي گيرد .

هنرمنداني چون هدايت و شاملو، تنها به يك نوع ابتذال شناخته و عادت شده اشراف ندارند؛ از همان نهست با شرشتي عصيانگر، بعد با تجربه اجتماعي متد و تاملات رنج آميز لايه هاي آشكار و پنهان وضعيت ياوه شده موجود را كشف مي كنند كه ديگران يا نمي بينند يا نمي خواهند آن را ببينند؛ چون منافع آن ها و مصالح تحميل شده بر آن ها چنين بينشي را ايجاب نمي كند. كار نويسنده از يك زاوره كشف مداوم انواع ميانمايگي و دوري جستن از آن و زنهار دادن ديگران از آن است .ابتذال سويه ها و ژرفاي گوناگون دارد. هنجار تحميلي فريبكار يك ابتذال است . بي عدالتي وهن آميز و خودكامگي ركن ابتذال است . اقتدار كور و سلطه بر ذهن مردمان سرچشمه ابتذال است. جاه طلبي و خودپرستي و انكار و حذف ديگران بستر ابتدال است.

توهم يكه بودن و تصور سروري و انواع تبعيض هاي نژادي و جنسي و فرهنگي و تعينات قشري گسترده اي ديگر از ابتذال است. مهمترين خطر ابتذال در اين است كه بپنداريم خود از ابتذال مصون مانده ايم در حالي كه در فضاي ناهنجار ابتذالات گوناگون ناگزير از بودن و ماندن شده ايم. گريز چاره كار نيست. شاملو از ابتذال نگريخت رويارو با آن پنجه در افكنده نه با آن توهم كه مي تواند كوه ابتذال را بركاند؛ بلكه با انكار ارزش هاي آن و طرح موقعيت نابسامان تاريخي براي ديگران و سوداي نابودي آن را آرزويي براي خود و اميدي براي دگران كردن اين كاري است كه كامو و كافكا خيام و كالوينو و چخوف هم كرده اند و هر نويسنده آزاده اي در درازاي تاريخ به ازاي مبارزه اش با ابتذال دامنگستر و سفاهت تاريخي و درگيري عصيانگرانه با شرابط موهني كه انسان را از انسانيتش عاري مي كند اعتبار اجتماعي يافته است اين چراغ كه در روشناي آن رندانه فضاي غير انساني را بشناسيم و باآن بستيزيم از زمان رودكي و بيهقي در خانه ما ايران روشن بوده است و تا يك نفر هست كه تن به سلطه هيولاي كمين كرده در هر منظر كه شاملو مبتذلش مي ناميد نمي سپارد همچنان روشن خواهد ماند.

من كمتر هنرمند بزرگي ديده ام كه شادخو و طنزانديش و تندزبان نباشد انگار آدم هاي عبوس يك چيزي شان مي شود كه يكي از آن چيزها استبداد راي است . يا پنهان كردن عيب و علتي يا نفرت از ديگران و مقايسه خودخواهانه خود با اين و آن و يا توهم غريبي كه شخص از مقام فضلايي اش دارد و نمي تواند در جمع مثل آدم راحت و طبيعي باشد. هنرمندان بزرگ از مرزبندي‌هاي حقير از چارچوب هاي رسمي از بسته بندي هاي مطمئني كه فقط ارواح كوچك را محافظت مي كند فراتر مي روند وبر فراز قراردادهاي يك عصر به هنجار ديگر و اخلاقي فراتر مي رسند كه قادرند فقط خود را در ميانه نبينند با ديگران يكي چون آنان باشند در ميان گريه چون مولوي و حافظ خندان باشند مگر نه اينكه طنز سياه واكنش انفجاري عالمي از رنج و اندوه است؟

طنز در شعر بامداد

شاملو يك عصيانگر تمام عيار بود در زندگي در كارو در آفاقي كه شعرش در آن شكل مي گرفت يك بار به من گفت هنرمندي كه عصيانگر نباشد مفت نمي الرزد هنر ذات عسيان و گوهر اعتراض است او نخست عليه شعر قالبي رايج عصر خود عصيان كرد . عليه غزل و وزن و قافيه و بعد عليه منظوم انديشي.

در آهن ها و احساس (1329) خطاب به حميدي شيرازي كه خود را خداي شاعران ناميده بود عتاب مي كند و خطابش با تمام كهن سرايان مدعي است.

گوري ز شعر خويش

كندن خواهم

وين مسخره خدا را

با سر درون آن

فكندن خواهم

و ريخت خواهمش به سر

خاكستر سياه فراموشي

بگذار شعر ما و تو

باشد

تصوير كار چهره پايان پذيرها:

تصوير كار سرخي لبهاي دختران بصوير كار سرخي زخم برادران و نيز شعر من

يك بار لااقل

تصوير كار واعقي چهره شما

دلقكان

دريوزگان

شاعران...

او از اعتراض به كهنگي و تقليد و تكرار شروع مي كند و با خشم بقعه با نان شپشوي كلاسيسم را مسخره مي كند. هنوز او به طنز نرسيده است چون عصباني است خود را مدعيانه در ميانه مي يابد نه رندانه در فراسو.

به تعبير من طنز نگاهي است ترديد برانگيز به موقعيت بشري اين بينش در بداهت عادت ها و يقيني بودن امروز ترديد مي كند و براي كشف وضعيت حقيقي جهان و كار آدميان به فراسوي واقعيت موجود مي نگرد و با شكي فلسفي و تاملي فاجعه آميز و مضحكه ساز به هيچ وضعيتي به عنوان انقلاب مداوم ذهني.

در نخستين شعر هواي تازه (1336) در بهار خاموش به تاريخ 1328 شاعر از فضاي راكد به طنز و فسوس ياد مي كند جايي مي گويد:

بهار منتظر بي مصرف افتاد

در آخرين شعر همين كتاب وضعيت بي پناه و اندوهبارش را در خلاصه ترين شكل تصوير مي كند:

من پرواز نكردم

من فرورفتم...

در شعر ناتمام كه مثنوي اي است ميوه گر بر سي سال حرام شده موقعيتي اسفبار را با لحني شوخ چشمانه بيان مي كند. البته غلظت اندوه نمي گذارد طنز انديشي اش ثابت ارزيابي نكرده و هوشمندانه جا به جايي علت و معلول را ادراك مي كند، تحرك ذوقي نشان مي دهد:




  • من كيم جز باد و خاري پيش رو
    من كيم جز وحشت و جرات همه
    اي دريغ از آن صفاي كودنم
    چشم دد فانوس چوپان ديدنم



  • من كيم جز خار و باد از پشت او
    من كيم جز خامشي و زمزمه؟
    چشم دد فانوس چوپان ديدنم
    چشم دد فانوس چوپان ديدنم



در شعر نگاه كن راز يگانگي تضادهاي ظاهري را تبيين مي كند و مرزهاي جدي كه كشيده ايم پاك مي كند و قيد صفات و حالات كشيده ايم پاك مي كند؛ جايي كه هر چيز خود وديگري ضد خود است واين دريافتي تازه بود:

من عشقم را در سال بعد يافتم

كه مي گويد: مايوس نباش؟

من اميدم را در ياس يافتم

مهتابم را در شب يافتم

عشقم را در سال بد يافتم

و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم گر گرفتم.

گاهي كار به هجو مي كشد ميراث هجاي شاعران خشمگيني كه رقبايشان به عكس آن ها معززند شاملودر حرف آخر خطاب به آن ها كه براي تصدي قبرستان هاي كهنه تلاش مي كند كه همان شعراي سنت پرست انجمني باشند با لحني هتاك دشنام مي دهد و بر ديوان هاي گرد گرفته آن ها شلنگ انداز مي گذرد:

وسط ميز قمار شما را فرو مي كوبم من چرا كه شما مسخره كنندگان ابله نيما و شما كشندگان انواع ولاديمير اين بار مصاف شاعر چموشي آمده ايد كه بر راه ديوان هاي گرد گرفته شلنگ مي اندازد.

و كسي كه مرگي فراموش شده يكبار به سان قندي در دلش آب شده است از شما مي پرسم پا اندازان محترم شعرهاي هر جايي

اگر به جاي همه ماده تاريخ ها اردنگي به پوزه تان بياويزد

باري چه توانيد كرد؟

باز:

من به دربان پر شپش بقعه امامزاده كلاسيسيسم گوسفند مسمطي هم نذر نكردم. درشعر تا شك از كتاب باغ آينه (1339) او از يقين ها و جزميت هاي متعصبانه اش به طرف شكلي معقول حركت مي كند و اين ترديد طنز انديشانه را براي ذهني هوشمند امري ناگذير تلقي مي كند:

اي مسافر همدرد من

به سر منزل يقين اگر فرود آمده اي

ديگر تو را تا به سر منزل شك

جز پرتگاهي ناگزير

در پيش نيست.

مضمون ومفهوم طنز آميز گاهي در عبارت آشكار است و گاه در تمثيلي و شرح واقعه اي و اين ساده ترين شكل بروز طنز به قصد خنداندن يا عبرت اندوزي است كه در ادبيات كهن نظاير درخشاني از اين دست داريم.

در پاره اي از يك شعر زيستن ترس آلودگان و بي پروايي خود را از مرگ مبتذل به نيشخندي تصوير مي دهد حتي هياهوي صور را قادر به لرزاندن آن چه در حلاج مي لرزد نمي يابد و سرناي اسرافيل را جار شلخته اي مي شمارد:

اكنون جمجمه برهنه ات

به آن همه تلاش و تكاپوي بي حاصل

فيلسوفانه لبخندي مي زند:

به حماقتي خنده مي زند كه تو

از وحشت مرگ

بدان تن در دادي

به زيستن.

زمين

مرا و تو را و اجداد ما را به بازي گرفته است

و اكنون

به انتظار آن كه جاز شلخته اسرافيل آغاز شود

هيچ به از نيشخند زدن نيست

اما من آنگاه نيز از جاي به نخواهم جنبيد

حتا به گونه ي حلاجان

چرا كه ميان تمامي سازها

سرنا را بسي ناخوش مي دارم

او شيطان را به خاطر نه گفتنش به تقدير فرشتگي مي ستايد و شاعر را با شيطان همذات مي پندارد.

در شعر ضيافت به سرنوشت هنرمند عاصي و مطرود به شيطان اشاره مي كند. او به وضعيت خود و وضع ديگران مي انديشد و حيرتش را درهم آميختگي فقر و ناداني در اوضاع واژگون است:

من از آتش و آب سر در آوردم

از توفان و پرنده

من از شادي و درد

سر در آوردم

اما گل خورشيد را هرگز ندانستم

كه ظلمتگردان شب

چگونه تواند شد؟

طنز پرداز نمي تواند اوضاع را به سخره بگيرد مگر چنان منصف باشد كه خود را نيز در آن مضحكه بيابد:

در شعر تا شكوفه سرخ يك پيراهن او همچون سنايي و عبيد خود را نيز دست مي اندازد تا گرانجان نباشد.

و فردا كه فرو شدم در خاك خونالود تبدار

تصوير مرا به زير آريد از ديوار

از ديوار خانه ام

تصويري كودن كه مي خندد

در باريكي ها و در شكست ها

به زنجيرها و دست ها

و بگوييدش

تصوير بي شباهت

به چه خنده اي ؟

و بياويزيدش ديگر بار

واژگونه

رو به ديوار

در شعرهاي بعدي او به روابط اجتماعي مي نگرد با نوعي ارزشداوري اخلاقي و اصولي و هر چه را كه وهني براي انسان باشد به تمسخر و دشنام مي گيرد در دهه چهل انسان بسامدي است كه در شعر شاملو بسيار ديده مي شود اين انسان مطلق است گاهي ستودني و پرستش كردني است و زماني كه به تباهي و دروغ و ستم آلوده شده باشد نكوهيدني هنوز در نظام انديشگي شاعر انسان بنابر موقعيتش ارزيابي نمي شود تا ارزش هاي نسبي متغيرش ملاك داوري باشد. درهم آميختگي مفاهيمي چون انسان و مردم و ملت و خاص و عام در اين گونه شعرها ارزشه اي متناقضي را به خود حمل مي كند كه در طيفي از بازتاب هاي جدي و شوخي مورد داوري است. اين انسان به ازاي شكست سال 32 غالبا ستم پذير است اما مي تواند به ياري پيشگامان كه به باور شاملو نخبگان جامعه اند خود را ازستم برهاند:

از شبانه در كتاب آيدا درخت خنجر و خاطره (44-43) تصوير اردوي مغلوبان كژومژ در چشم انداز مي آيد:

اكون كه مسلك

خاطره اي بيش نيست

يا كتابي در كتابدان

و دوست نردباني است

كه نجات از گودال را

پا بر گرده او مي توان نهاد

و دوست نردباني است

كه نجات از گودال را

پا بر گرده او مي توان نهاد

و كلمه انسان

طلسم احضار وحشت است و انديشه آن

كابوسي كه به رؤياي مجانين مي گذرد. و در پاره نهم شعر پا كمردي دذ حد مسيح هم پاكي خود و مادرش را در برابر شايعه آسيب ذير مي يابد و خيل چاپلوسان و نان به مزدان چنان عرصه را بر اهل فضيلت تنگ كرده اند كه اسطوره هاي خرد و اكي و بي نيازي نيز چه بيسا در گودالي سرنگون شوند كه اقتدار و اعوان و انصارش در راه مردم دانا و شريف تعبيه كرده اند. در اين پاره شعر او شرايط تباهي انگيز را كه براي جامعه برقرار كرده اند باز مي شناسد و در اين نظم مستقر در غلتيدن پيلان رانيز در گل و لاي ساختگي با تاسف امكان پذير مي بيند وشوخ چشمانه هشدار مي دهد:

مسخي است دردنا ك

كه مسيح را

شمشير به كف مي گذارد

در كوچه هاي شايعه

تا به دفاع از عصمت مادر خود برخيزد

و بودا را

با فريادهاي شوق و شور هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازي درآيد

يا ديوژن را

با يقه شكسته و كفش برقي

تا مجلس را به قدوم خويش مزين كند

در ضيافت شام اسكندر

و در لوح از اين كتاب او رسالت شاعران را نيز چون يقيني كشته شده در مذبح ترديدهاي زمانه مي يابد چرا كه درك حقيقت را براي بسيارتر از دشوار و در نهايت افسانه وار مي پندارد. مخاطان را بيشتر دل با قصه و افسانه خوش است نه با حقايق عصر خويش او ايمانش را كم كم به ابرمرد رهاننده از دست ميدهد و عيسايان بسياري را به افسون مي نگرد كه در زرادخانه هاخون خود را هدر مي بينند.او كه دوران شكست را به ياري خلاقيت شكوفا و شاد خوبي و اميد به فردا تحمل كرده بود و چون ديگران به اعماق مرثيه سرايي نوميدانه در نغلتيده بود اكنون در اعمال ذهنش ملالي بي موج حس مي كند كه آن را حاصل بي جنبش بودن درياي انسان ها مي داند برابري تنها در مرگ است در موج قربانيان بي عدالتي كه همسر نوشت و رو به مسلخ روانند. شرايط خفقان آور آن سال ها همچنين احوال شخصي او در پيدايي اين ملال خشم آلود مؤثر بوده است.

در شعر پستموس حسبحالي مي دهد و ترديدهاي سوزان از شعر پر هيمنه لب پر مي زند:

تا پناهي از بيمم باشد

محرابي نيافتم

از ريشخند اميدم باشد

تضاد كشنده را در درون خود به نحوي قتال حسن مي كند و در شعر عقوبت از كتاب شكفتن در مه 1349:

ميوه بر شاخه شدم

سنگپاره در كف كودك

طلسم معجزتي

مگر پناه دهد از گزند خويشتنم

چنين كه

دست تطاول به خود گشاده

منم

در شعر تعويذ خنديدن به ديكتاتور را تجربه مي كند و به ديگران نيز مي آموزد چرا كه مي داند جبروت پوشالي ديكتاتورهاي عبوس كه خود را به ياوه جدي مي گيرند با نيشخندي باد هوا مي شود:

به چرك مي نشيند

خنده

به نوار زخمبنديش ار

ببندي

رهايش كن

رهايش كن

اگر چند

قيلوله ديو

آشفته مي شود.

در شعر عاشقانه جهان در نظر كوردلان سالوسي به بيتوته كوتاهي در فاصله گناه و دوزخ تعبير مي شود و خورشيد چون دشنامي و روز همچون شرمساري جبران ناذيري كه در آن درختان نشان جهل معصيت بار نياكان است و مهتاب كفري كه جهان را مي آلايد و در اين مصيبتكده:

از تابوت مي جوشند

وسوگواران ژوليده آبروي جهانند.

در مدايح بي صله شعر خواب آلوده حكايتگر قافله اي است كه در صبح كاذب قطبي خوشحال از رسيدن به مقصد است كه مردگانند. شاعر به حيرت انگار از خود مي پرسد چرا بايد براي رسيدن به مقصدي چنين بديهي تاواني چون مرگ بپردازي مگر نمي شود مثل آدميزاد با هم زندگي كنيم؟ نگاه طنز آميز شاعر مضحكه اي را وراي يك وضعيت غم انگيز مي بيند و فاجعه اي را در ظاهر يك اميد در هم شكسته.

در شعر سحر به بانك زحمت و جنون وضعيت فردي يك قرباني بي گناه در فضايي كافكايي بازتابي از وضعيت عمومي انسان ها در فضايي گروتسك است راوي در حيرت است كه هنوز عقلش زير فشار اين همه تداركات شرورانه سر جايش است و براي دفع چشم زخم انگشت به چوب مي زند و هنوز اميدوار شعور است:

سحر به بانگ زحمت و جنون

ز خواب چشم باز مي كنم

كناب تخت چاشت حاضر است

بيات وهن و مغز خر

به عادت هميشه دست سوي آن دراز مي كنم

تمام روز را پكر

به كار هضم چاشني چنين غروب مي كنم .

شب از شگفت اين كه فكر

باز

روشن است

به كوري حسود لمس چوب مي كنم.

درآخرين مجموعه اش حديث بي قراري ماهان 1379 شعري قديمي را نقل مي كند از سال 51 شادمانگي مشكوك حيات و تقلاي مرگ ستيزي را با لحني آرام و فيلسوفانه با لحني چالاك و رند طرح مي كند:

سراسر روز

پير زني آراسته

آسان گير ومهربان و خندان ازبرابر خوابگاه من گذشتند

نيم شب پلنگك پر هياهوي قاشقكي برخاست

از خيالم گذشت كه پيرزنان بايد به پايكوبي برخاسته باشند.

سحرگاهان پرستار گفت بيمار اتاق مجاور مرده است.

در اين كتاب تمامي حسرت اندوهبار شاعر از تكه پاره شدن يقين سوزان انساني است كه ديگرانش به مذبح اقتدار جهاني فرستادند:

اكنون كه سراچه ي اعجاز پس پشت مي گذارم

به جز آه حسرتي با من نيست:

تبري غرقه ي خون

بر سكوي باور بي يقين و

باريكه‌ي خوني كه از بلنداي يقين جاري است.

كوتاه سخن اين كه : عصيان او در آغاز عليه گذشته بود، به سود آن چه در فرد اتفاق مي افتد به شد سنت به خاطر تجدد براي شعر حقيقي عليه آنچه ادبيات بافي مي ناميد او عميقا پيام نيما را دريفات كه بايد نگاه عوض شود ذهن نو شود تعبير ما از جهان بايد تغيير كند حرف عصر خودمان را بزنيم، بي پروا و از عمق جان زبان.

/ 1