در علم ارتباطات، پيام، مبنا و علت ارتباط است. اگر پيام نداشته باشيم ديگر دليلي هم براي برقراري ارتباط نداريم. باز در اين علم، گرافيك را يك شاخه از گونهاي از ارتباطات دانستهاند. شاخهي تصويري ارتباطات غيركلامي. در واقع ارتباطات غيركلامي در سطح گستردهاي، تصويرياند، اما در نهايت گرافيك يك گروه از ارتباطات غيركلامي محسوب ميشود. به گفتهي ديويد برلو ، -کارشناس ارتباطات- پيام، يك توليد علمي و فيزيكي از منبع گذار است كه داراي عوامل يا سازههايي است. اين عوامل، شامل كد و رمز، محتوا و نحوهي ارائه هستند كه چنين تعريف شدهاند: 1. كد و رمز، عبارت است از هرگروه از نمادها كه بتوانند به شيوهاي ساخته شوند كه براي برخي از افراد به اصطلاح معنيدار باشد. 2. محتواي پيام، مطالب درون پيام است كه به وسيلهي منبع براي بيان هدف او انتخاب شده است. 3. نحوهي ارائهي پيام، عبارت از تصميمهايي است كه منبع ارتباط براي انتخاب و تنظيم و ترتيب كدها و محتواها ميگيرد. اما گرافيك در اين ساختار چه جايگاهي دارد؟ شايد گرافيك را وسيلهاي براي برقراري ارتباط بدانند اما مسلّم است كه گرافيك به دليل نياز به برقراري ارتباط پديد نيامده؛ گرافيك يكي از عوامل يا طرق ايجاد و پديداري ارتباط نيست. ممكن است بگوييم ابتداييترين ابزار و روشهاي ارتباط انسانها با يكديگر صورتي گرافيكي داشته است اما اين بدان معني نيست كه وجود گرافيك، با وجود فينفسهي ارتباط رابطهي مستقيم دارد. در واقع گرافيك به مثابه خط، در مرحلهي كتابت و ثبت و تسجيل پيامهاي انسان و يا به دنبال آن مطرح گرديده و شكل خام و ناقص زبان و خط را به وجود آورده است اما ارتباط، ديرينهتر از اين مرحله است. و از سويي، سير تكاملي خطوط از گرافيك و تصوير، تبري جسته و سرعت و سادهگي بيان را در علائم قراردادي و بسيار استريليزهتر از خطوط هيروگليف دنبال كرده است. لذا گرافيك با هدف ايجاد ارتباط در عالم ارتباطات حضور نيافته است بلكه دو خصلت عمدهاش، او را براي خدمت به انتقال پيام مستعد ميسازد: يكي، افزايش سرعت دريافت پيام و ديگري، تأثير بيشتر و عميقتر بر مخاطب (گيرندهي پيام). و البته همينكه گرافيك را يكي از شيوههاي ارتباطات و انتقال پيام ميدانند خود ميتواند اهميت عنصر پيام را در گرافيك روشن كند. اينجا يك شبهه به وجود ميآيد؛ اين كه اگر گرافيك داراي اين خصايص است چرا سير تكامل خطوط به تدريج از صورت تصويري و گرافيكي دور شده است؟ و اگر خط هيروگليف شكل ابتدايي و ناقصي از خط به حساب آمده چرا بيش از صد سال است كه گرافيك، اينچنين گسترده مطرح گرديده و بسيارند كساني كه منتظرند تا اين هنر، تبديل به يك زبان مستقل و همهگاني شود؟ هنر گرافيك به ازاي مزايا و خصايصي كه تاكنون برشمرديم داراي معايب و محدوديتهايي نيز هست كه حد و مرزي براي توسعه و گسترش آن ترسيم ميكند. گرافيك در حوزهي تبليغات تجاري و يا زندهگي شهري و يا به عنوان راهنماي اماكن و ابنيهي عمومي شايد موفق بوده باشد و به وضوح حضوري فراگير داشته است اما در يك رفرم سياسي چهقدر مؤثر بوده است؟ در نظام آموزش و پرورش هم حضور دارد، اما اين حضور در چه سطحي است و چهقدر حياتي و مؤثر بوده است؟ اين خواص و مزايا و البته معايب، قواعد مطلقي نبودهاند كه بتوانند در تمام وجوه توسعه و تحولات تمدن به يك نسبت گرافيك را سهم دهند. گرافيك و به طور كل زبان تصوير، عمدتاً در انتقال پيامهاي بسيار كوتاه و ساده موفق هستند. يك طراح گرافيك به تجربه دريافته است كه هرگاه پيامي را براي تبديل به يك پوستر يا كارت و يا حتا تيزر تلويزيوني به او ميسپارند او بايد قبل از تبديل پيام به عناصر تصويري، آن را تا جايي كه امكان دارد ساده و خلاصه كند. شعار «شهر ما، خانهي ما» را ميتوان تبديل به يك پوستر يا بروشور نمود. اما آيا يك سخنراني سي دقيقهاي را هم ميتوان به يك پوستر مبدل كرد؟ در كتاب ارتباطشناسي، در توضيح محتواي پيام و نحوهي ارائه، دربارهي چهگونهگي تركيب قطعات يك پيام بحث ميشود و اين بحث، محدود به مدلهاي احتمالي تركيب و كنار هم چيدن كلمات يك پيام با در نظر گرفتن كلمات و تعابير مشابه است. در اين مدلها، كلمات تنها به يك ترتيب خطي قابل تركيب ميباشند اما يكي از فرصتهاي مهمي كه در گرافيك، و به طور کل در هنرهاي تصويري براي انتقال مؤثر پيام وجود دارد امكان تركيب غيرخطي قطعات پيام است. به اين معني كه عناصر پيام و عناصر تصوير ميتوانند به تركيبهاي گوناگوني كه لزوماً در مسيرها و خطوط متعدد و شايد بينهايت، قابل تركيباند. در تركيب چند عدد ما تنها يك نوع تركيب خطي داريم، به اين صورت كه عددها هرچهقدر هم كه پس و پيش شوند در يك رديف ميتوانند تركيب شوند اما عناصر بصري در يك صفحهي سفيد و يا يك فضاي خالي در خطوطي افقي، عمودي، عرضي، طولي و عمقي ميتوانند قرار گرفته و تركيبات مختلفي تشكيل دهند. و اين فرصت ضمن آنكه امكان و قدرت اثرگذاري و القاي پيام را بالا ميبرد، به ما اجازه نميدهد تا پيامهاي طولانيتر از حدي مشخص را در فرآيند تصويرگريمان شركت دهيم. البته اين بحث مربوط به طراحيهايي است كلام و خط، مطلقاً در آن حضور ندارند اگرنه در طراحيهاي مركب، اصل تصويرسازي از جايگاه خود ساقط ميشود و ديگر محصول طراحي يك اثر گرافيكي خالص نيست. بايد متوجه اين نکته باشيم كه بسياري از تواناييهاي زبان تصوير، هنوز به كاربري نرسيده است و ما بسياري از اين امكانات را تجربه نكردهايم و ميتوان ديد كه تجربيات و ريسكهاي طراحان آينده، افقهاي جديدي را بگشايد؛ اما مسألهي عبور تاريخي خط از شكل هيروگليف تا صورت كنوني آن را نيز در اظهار نظر و برآورد ماهيت گرافيك نميتوان ناديده انگاشت. برگرديم به موضوع پيام؛ گفته شد كه در گرافيك ما پيام را سادهسازي ميكنيم، اما از سويي ديگر به دنبال ايجاد پيچيدهگي در آن نيز هستيم. چهگونه؟ سادهسازي و يا استريليزه نمودن، بيشتر در فرم اثر گرافيكي اتفاق ميافتد؛ ساده نمودن تركيب، نمادها، رنگها، نزديك نمودن فرمها به سه شكل اصلي مثلث، مربع، دايره، و... اما پيچيدهگي در محتوا و درونمايهي اثر گرافيكي اتفاق ميافتد؛ اين پيچيدهگي به معني مبهم و دور از دسترس نمودن پيام نيست، كه نقض غرض خواهد بود؛ اين، همان پيچيدهگي است كه براي مثال در شعر مشاهده ميكنيم. فيالواقع شعر، چيزي بيش از يك مثال است. ما در تدبير انتقال پيام و تعيين شعار تبليغاتي، به عبارتي «صنايع ادبي» در كار ميآوريم: ايهام، تمثيل، استعاره، تضمين و... . اين صنايع به چه منظوري به كار ميآيند؟ همهي اينها تدابيري هستند كه اديب به منظور ايجاز در كلام و بالا بردن قدرت تأثير بر مخاطب از آنها بهره ميگيرد؛ بنابراين پيچيدهگي، در آثار گرافيك هم همين نقش را بازي ميكند. البته ذكر اين نكته از قلم نيفتد كه مخاطب، همانطور كه در گرافيك موضوعيت دارد براي شاعر -خاصه شعراي عارف- موضوعيت ندارد و از سوي ديگر قدرت تأثير شعر آنها بر مردمان تنها از حُسن صنعت ادبيشان برنميآيد بلكه از عرفان ميجوشد. اما اگر ميتوان شعر را هم قالبي هنري دانست و از تكنيك و صنعت آن سخن راند، همانطور كه كتابهاي درسي ادبيات فارسي در مدارس و دانشگاه به ما ياد دادهاند پس قياس گرافيك با شعر نيز ميسّر ميشود. كما اينكه شعر، براي شعراي معاصر عليالخصوص شعر نوسرايان چيزي بيش از يك قالب بياني نيست همچنان كه گرافيك براي طراح. لذا مقايسهي فوق با همين نگاه انجام شد. ديويد برلو همچنين معتقد است كه پيام در درون مخاطب وجود دارد و به عبارتي ديگر در هر پيام دو معني وجود دارد: يك معني براي فرستنده و يك معني براي گيرنده. با اين اساس هم، به اين نظر ميتوان رسيد كه هدف گرافيك، نه فقط انتقال پيام، كه تفهيم دقيق و صحيح آن است به مخاطب. مفهومي كه منظور نظر نويسنده است با آنچه دريافت گيرنده است (و يا به تعبير برلو در گيرنده موجود است) دو معناي جداگانهاند و لذا يك ارتباط، وقتي محقق ميشود كه منظور فرستنده و دريافت گيرنده برهم انطباق داشته باشند. لذا وظيفهي گرافيك، به عنوان يك مؤثر در فرآيند ارتباطات، ايجاد اين انطباق است. اما وظيفهي گرافيك به عنوان هنر، بالا بردن ميزان تأثير و حقنهي پيام به مخاطب است. اينجا ديگر روشن ميشود كه هدف گرافيك ايجاد ارتباط نيست بلكه مؤثر بودن ارتباط بر مخاطب است كه اهميت دارد.
پ) تصوير
«خط، نقطه، شكل، سطح، رنگ، بافت، تيرگي و روشني، عناصري هستند كه همنشيني آنها و ارتباطشان بر روي صفحه سبب ميگردد تا تصوير ديده شود... اهميت عناصر بصري در تصوير ناشي از اين هدف است [ديده شدن]. بايد پذيرفت كه نقش اصلي در بيان اثر بر عهده عناصر بصري است، زيرا هر عنصر بصري داراي «انرژي تصويري» است و خالق اثر با توجه به نقش و قدرت عناصر بصري، نحوه كنار هم قرار گرفتن و چيده شدنشان در صفحه و با رعايت كيفيتهاي بصري، انرژي مورد نظر را در تصوير تعيين ميكند.» تصوير مادهي گرافيك است. طراح، تصاوير و عناصر بصري را به دست ميگيرد و با تجزيه و تركيب آنها با يكديگر اثر خويش را ميآفريند. «... تصوير هم مي تواند زبان و لوگوس داشته باشد، چون تصوير هم خط و نوشته است.» تصوير، مجموعهاي است از «نقطه، خط، سطح و رنگ» که در ترکيب با يكديگر صورت مجازي يک شيء يا تجسم يک معني را نشان ميدهد. اما در هنر به طور خاص تصوير، به چيزي گويند كه علاوه بر تعريف فوق، به ثبت رسيده است. پس با تصوير ميتوان نوشت كما اينكه پديد آمدن حروف و زبان هم از تصوير نويسي آغاز شده است و معني گرافيك نيز در فرهنگ لغات لاتين، همان نوشتن است.
عناصر تصوير
1. نقطه
در هندسه نقطه چيزي است كه نه طول دارد و نه عرض و نه ارتفاع. در هنر هم همين است با اين تفاوت كه اين عنصر در هندسه قابل به دليل نداشتن ابعاد رؤيت نميشود لكن وجود و موضوعيت دارد. اما در تصوير تا رؤيت نشود وجودش تأييد نميگردد. نقطه هم ميتواند به طور مستقل در صفحه نقش شده باشد و هم محل تلاقي خطوط با يكديگر باشد. نقطه عنصر پايهي تصاوير است و به طور كل در طراحي گرافيك نقشي كليدي دارد؛ هم به عنوان يك عنصر تصويري صرف، و هم به عنوان مركز شناسايي نيروهاي تصوير و بررسي تجمع و تفرق و توازن نيروها. «ريزترين نقطه به دليل محدوديت، توازن، بيشكلي و بيوزنياش، به طور خاص براي نمايش مهمترين اصول كمپوزسيون مناسب است. نقطه در كل حوزه هنرهاي تصويري عنصري با بيشترين قدرت مانور محسوب ميشود؛»
2. خـط
باز در هندسه، خط عنصري است داراي طول است اما عرض و ارتفاع ندارد؛ از بينهايت تا بينهايت امتداد دارد و بدينسان قابل رؤيت نيست. ولي در هنر «خط اثر قابل رؤيت يك نقطه متحرك است. پس خط متكي بر نقطه است و به آن، به مثابه عنصري پايهاي نياز دارد. حركت قلمرو واقعي خط استف خط، برخلاف نقطه كه به مركزي وابسته بوده و در نتيجه ايستاست، ماهيتاً متحرك است. خط ميتواند از هر سو تا بينهايت امتداد يابد؛ نه به شكلي بستگي دارد و نه به مركزي. اگر نقطه عنصر مهمي در ساختار تجزيه و تحليل است، خط وظيفه خطير تركيب و ساختمان را بر عهده دارد. خط متصل ميكند، جدا ميسازد، حمل و تقويت ميكند، به هم ميپيوندد و محافظت مينمايد. خطوط يكديگر را قطع ميكنند و منشعب ميشوند. خط همچون نقطه، هر قدر امتداد يابد ماهيت خود را از دست نميدهد؛»
3. سطح
وقتي خط از عرض، و نقطه از طول و عرض، منبسط شوند سطح پديد ميآيد. در واقع در طراحيها و تصاوير، هرچه داريم سطح است؛ اما گاه آنقدر كوچك است كه نقطه به چشم ميآيد و گاه آنقدر باريك كه خط ديده ميشود.
4. رنگ
در فيزيك، رنگ حاصل تجزيهي نور سفيد است. و در كتاب عناصر رنگ ايتن، چنين آمده است: «رنگها نيروها و انرژيهاي درخشندهاي هستند كه بر حسب اينكه از آنها آگاه باشيم يا نباشيم روي ما اثرات مثبت و منفي خواهند داشت.» «رنگها عناصر اوليه، ثمره و فرزندان نور اصلي بدون رنگ هستند كه متضاد و همزاد آن تاريكي بدون رنگ است همچنانكه شعله آتش نور پديد ميآورد، نور نيز رنگ را به وجود ميآورد. رنگها فرزندان نور هستند و نور مادر آنها. نور، اين اولين پديده جهان هستي، جوهر و ماهيت جاندار جهان را از طريق رنگها بر ما آشكار ميسازد. ...ماهيت اصلي رنگ يك تموج و ارتعاش تصوري است، در اينصورت رنگ موسيقي است.» به نظر ميآيد تعاريف بالا، سياه و سفيد را از گروه رنگها محسوب نميدارند؛ اما به اعتقاد من اگر ايندو هم در يك تصوير داراي انرژي هستند و مفاهيم و احساساتي را منتقل ميسازند، رنگ محسوب ميشوند و بايد تعريف جامعتري براي رنگ، به دست آورد. رنگ، به لحاظ ماهيت تفاوتي اساسي با نقطه، خط و سطح دارد. آنها فرمهاي تصويري هستند و رنگ همچون شخصيت و روح آنهاست. ميشود در يك تشبيه ناقص نسبت ميان فرمها و رنگ را، نسبت روح و جسم دانست. اما از ديگر سو اگر سياه و سفيد را هم در ميان رنگها شمردهايم، پس رنگ ضامن رؤيت فرمهاست؛ به اين ترتيب اگر از تصوير سخن ميگوييم كه بود و نبودش به رؤيت شدن و نشدن است، پس رنگ ضامن وجود فرم و يا تصوير است. گرافيك در حوزهي ارتباطات تصويري است. يعني گرافيك از جمله هنرهايي است كه رابطهي پيام و مخاطب يا هنرمند و مخاطب از راه تصوير صورت ميگيرد. ارتباطي كه انسانها همواره از طريق زبان و كلام برقرار ميسازند در اينجا به عهدهي تصوير است. به اين معنا، گرافيك، ناخودآگاهانه تلاش دارد تا عناصر تصويري را جايگزين كلمه و حرف نمايد. جالب اينجاست كه بعد از هزارانسال كه فرايند تكامل خط، از هيروگليف و خطوط تصويري به علائم و قراردادي و حروف رسيده است، بهنظر ميآيد گرافيك، اين پديدهي مدرن، سعي دارد تا ما را به آنچه هزارانسال پيش داشتهايم بازگرداند!؛ البته طراح گرافيك تلاش ميكند همهچيز را، براي يكبار هم كه شده مصوًر نمايد اما صرف نظر از اينكه آيا اين تجربه بهطور كامل امكان محقق دارد يا نه، بايد از خود بپرسيم كه چه نيازي به اين كار است؟ در زبان تصوير چه قابليتهايي بيشتر از كلام و ادبيات وجود داشته كه آن را بر اين ترجيح ميدهيم؟ واقعيت آن است كه تصوير براي انتقال مفاهيم و احساسات و هرآنچه به مثابه پيام وجود دارد بسي ناتوانتر و بستهتر از ادبيات است. ما در عالم با مجموعهي عظيمي از مفاهيمي روبرو هستيم كه صورت تصويري در دنياي تجسيم و تجسّم ندارند؛ مانند بسياري از احساسات انسان. براي فرد فرد ما پيش آمده كه در تجربيات زندگاني خود به فهم و ادراكي دست پيدا ميكنيم كه براي بيان آن به ديگران دچار مشكل ميشويم. گاهي ميتوان از طرق ديگر بيان، مانند نقاشي و شعر و... آنچه را كه در دل داريم اظهار كنيم، اما در بسياري اوقات نيز نخواهيم توانست. در نسبت ميان توانستن و نتوانستن، كلام و شعر امكان بيشتري به انسان براي بيان، دادهاند و تصوير امكاني كمتر. تصوير، مبتني بر مخاطبه با چشم سر است؛ پس بسياري از اين احساسات امكان مصور شدن نمييابند. از اينرو گرافيك هرجا كه توانسته به استقلال از كلام دست يابد گسترهي معنايي و به عبارتي عمق مفهوم بسيار محدودي پيدا كرده است ؛ به اين معني كه در موارد خيلي معدود و خاص توانسته است بدون كمك كلام پيامي را انتقال دهد. هرچند اين ناتواني از ذات تصوير بر ميآيد اما گاهي گمان ميكنم كه وجه ديگري هم دارد. ناتواني تصوير در انتقال همهي مفاهيم ميتواند يك امر موقوف به زمان باشد؛ ميخواهم بگويم كه عرصههاي تجربه نشده در تصويرسازي و گرافيك فراوان است و شايد مثلاً پانصد سال بعد از اين، در مورد ناتواني تصوير، ناچار شويم تجديد نظر كنيم و روال بر قاعدهي ديگري باشد. اما عليالحساب، اگر اين ناتواني حقيقت دارد پس علت رويآوردن به گرافيك و ترجيح دادن آن بر ادبيات چيست؟ «علت آنکه بشر نياز به تصويرنويسي يافته، خاصيت القايي است که در تصاوير نهفته است. خطوط نقوش و مخصوصاً رنگها ميتوانند بهخوبي محمل القائات رواني خاصي قرار بگيرند.» پس خاصيت «القا» است كه انگيزهي به كارگيري گرافيك ميشود. شايد اين خصوصيت القا، به همان انرژي تصويري كه در ابتداي اين بخش از آن سخن رفت، برميگردد. منظور از «انرژي تصويري» چيست؟ به نظر واضح باشد كه اين انرژي همان معاني و احساساتي است كه عناصر بصري به بيننده ميرسانند. رنگ قرمز گرما دارد؛ خطهاي شكسته و اريب، تزلزل و ناپايداري را ميرسانند و... پس هر عنصر بصري احساس و يا مفهومي را به ما «القا» ميكند. بر اين قاعده اگر تلاشي براي حصول به زبان تصويري مستقل صورت ميگيرد بايد در طمع به القاگري آن نهفته باشد و در اينصورت سؤال بعدي اين است كه چه نيازي به القا كردن داريم؟ چرا ميخواهيم پيام خود را القا كنيم؟ چرا تصور ميكنيم كه بايد از طريقي غير از خود پيام، بر مخاطب اثر بگذاريم؟ چرا پيام را نبايد به مخاطب ارائه كرد بلكه بايد به او القا شود؟ آيا القا كردن پيام به مخاطب مغاير آزادي فكر او نيست و باعث تحليل حق انتخاب او نميشود؟ وقتي از يكي از طراحان گرافيك پرسيدم كه اختيار و حق انتخاب مخاطب چه اهميتي در فرآيند توليد اثر گرافيكي دارد، با صراحت و شايد بدون ترديد پاسخ داد: هيچ. چنين پاسخي ميتواند نشانهي آن باشد كه يك طراح حرفهاي به وضوح پذيرفته است كه آزادي فكر مخاطب جايگاهي در گرافيك ندارد! بلكه حتا وظيفهي حرفهاي خود ميداند امكان انديشيدن و انتخاب مخاطب را به حداقل برساند. اما چرا چنين است؟ شايد مردم، به طور طبيعي با يك پيام خاص مخالف باشند و نسبت به آن واكنش منفي نشان دهند و يا شايد يك پيام بدون در نظر گرفتن قبول و ردّ مردم برايشان مضر باشد، اما يك منفعت مقطعي يا فردي ايجاب ميكند كه آن پيام خاص انتقال يافته و به مردم برسد. آيا خاصيت القايي گرافيك، براي خنثا نمودن واكنشهاي منفي يا پوشاندن اثر منفي پيام مورد نظر به كار ميآيد؟ يعني كارايي گرافيك، در «قبولاندن» هر نوع پيامي به مردم است؟ براي بررسي اين سؤالات بايد به بخش گرافيك و تبليغات برسيم؛ ليكن در همين بخش هم نكاتي هست كه نبايد از آنها غفلت كنيم. يكي آنكه شايد «القا» مضاف بر آنكه قدرت تأثير پيام را بالا ميبرد بر سرعت دريافت پيام نيز اثر ميگذارد. اگر القاگري تصوير را از اثري بدانيم كه بر ناحودآگاه مخاطب ايجاد ميشود و در واقع ضمير ناحودآگاه اوست كه اولين و نابترين دريافت را از تصوير دارد و اگر اين القاگري را در مقابل پذيرش اختيارمند وي بدانيم، وصول به اين نتيجه سهل است كه: تصوير سريعترين تأثير را دارد.
ت) مخاطب
«بخش قابل ملاحظهاي از فعاليت هنر يا فن گرافيک داراي دو ويژهگي خواسته-نخواسته است که بحث هويت و اصالت را کمرنگ و در نهايت ثانوي ميكند: 1. خاصيت سرعت و محدوديت زماني (بگو مصرفي) بسياري از فراوردههاي گرافيک است که چندان جايي براي تأملات عميق و انديشمندانه دربارهي هويت و امثال آن نميگذارد. انگيزهي اصلي گرافيک در اين زمينه برقراري ارتباط هرچه سريعتر و روشنتر، گويايي هرچه بيشتر، در يک کلمه، رک و بيپرده فروش هرچه بيشتر و سريعتر است. 2. گرايش ذاتي و منطقي گرافيک به همهفهم کردن پيام، ... همهجايي و جهاني شدن.» عموماً هنر را بيان احساسات و مكنونات دروني هنرمند ميدانند كه اگر با مسامحه بپذيريمش، لااقل براي تعريف گرافيك نميتواند چندان گويا باشد. گرافيك در تماس و ارتباط با مخاطب معني مييابد. دغدغهي گرافيك ذوق و ذائقهي مخاطب است و اگر بدان بياعتنايي كند ديگر گرافيك نيست. شايد بگويند اين دغدغه در ديگر هنرها هم وجود دارد. البته كه چنين است. اما تعهد نسبت به مخاطب، در بحث هنر براي هنر و هنر براي مردم گسترده ميشود و قابل قسمت است اما گرافيک صرفاً در حوزهي هنر براي مردم گرافيک ميشود و معنا مييابد. بنا بر اين مباحث هركدام از هنرها اگر در جلب مخاطب توفيق نيابند ماهيتشان محفوظ خواهد بود و خدشهاي نخواهند ديد اما ارتباط تصويري بدون ارتباط، فقط تصوير است. البته قرار نيست كه مصوبات فرهنگستان زبان فارسي را حق مطلب بدانيم و ملاك و معيار تعاريف قرار دهيم؛ اما در نگاهي به كليّت گرافيك و نحوهي موجوديت آن، اين معادل فارسي، اختصاصاً از جامعيت و رسايي نسبي بهره دارد. مخالف اين نظر ميتواند مخالف باشد و ما هم جاي بحث در اين موضوع را محفوظ ميگذاريم. اما براي مخالف هم مبرهن است كه همهي تلاش يك گرافيست در بهرهگيري از نمادها و سمبلها و يا ايجاد و ابداع نمادهاي جديد و تلاش براي سرعت بخشيدن به انتقال پيام، فقط و فقط معطوف به مطالبات مخاطب است و شايد از همينرو باشد كه گرافيك نسبت به ساير هنرها گسترهي متنوعتر و البته جوهري عامهپسندتر دارد. اين مسأله -عامهپسندي- از آنروست كه عموماً كساني كه در توليدات خود، اعم از فرهنگي، تجاري، سياسي و...، به ذائقهي مخاطب اصالت دادهاند به دام عوامزدهگي افتادهاند و غرايز و احساسات زودگذر مخاطب را بدل از طبع و فطرت او مورد خطاب خويش گرفتهاند. سرآمد اين عملكرد، دوري از انديشه است. اين سخن را ميتوان به درافتادن به ورطهي ابتذال نيز تعبير نمود. البته احتمالاتي هم هست كه ابتذال و يا فاصلهي گرافيك از انديشمندي، به برخي ويژهگيها و يا ضرورتهاي ذاتي گرافيك بازميگردد. اما اشتباه نشود؛ اين ابتذال نه از نفس اصالت دادن به مخاطب، كه از سر اشتباه در شناخت طبع اوست. متأسفانه براي هنرمندان ما، چه آنهايي كه به مخاطب اهميت ميدهند و چه آنهايي كه مخاطبگريزند چنين جا افتاده كه خواست و اصلاً شعور مخاطب عام، چيزي معادل ابتذال و سطحينگري است. و با همين توهّم، كساني كه بازاري كار ميكنند آثاري سطحي و سخيف تحويل مردم ميدهند و كساني هم كه -به اصطلاح- هنري كار ميكنند و به خيال خودشان عميق هستند، صاحبان آثار بدون مخاطباند. از حق نگذريم؛ بسيارند هنرمنداني كه گرفتار اين توهّم نشدهاند اما به مانند فضاي سياستزدهي جامعه كه رأي آدمها را به تقسيم سفيد و سياه، يا چپي و راستي ميكشاند فضاي هنر ما هم گرفتار تقسيم هنري و بازاري است و مجموعاً همهي هنرمندان به اين شيوه صفبندي شدهاند! البته بيان بسياري از ادراكات و شهودات ذهني انسانها و يا درك حقايق متعالي وراي اين عالم، مستلزم هبوط معني است اما اين مسأله هيچ ربطي به آن توهّم غالب بر هنرمندان (بيشتر، هنرمندان هنرهاي تجسمي) ندارد. هبوطي كه گفته شد مربوط به تنگناهاي بيان -فارغ از انواع آن- است و در بخشهاي بعدي، تفصيل آن خواهد آمد. اگر گرافيست، مخاطب را در نظر نگيرد و طرحش را بر اساس احساس و تلقي سوبژکتيو خود، اجرا نمايد چه اتفاقي خواهد افتاد؟ در اين صورت انتقال پيام محقق نخواهد شد و اگر پيام منتقل نشود هدف طراح و سفارشدهنده تأمين نميشود؛ اين يعني گرافيک، به هدف خود نرسيده است. نه كه مطلقاً نميرسد بلكه ديگر تقيّدي به هدف وجود ندارد و وقتي چنين تقيّدي از ميان رفت در اين صورت هدف ما، انتقال يك پيام به مخاطب نيست. پس چرا توليد اثر ميكنيم؟ اثري که نتواند نظر مخاطب و سفارشدهنده را تأمين کند لاجرم گرافيک نيست. ميتواند نقاشي باشد، ميتواند تصويرسازي باشد اما گرافيک نخواهد بود. (توجه کنيم که نبايد تصويرسازي را با طراحي گرافيکي يکي بگيريم. تصويرسازي به معني تجزيه و ترکيب و استريليزاسيون تصاوير تا قلب ماهيت يک تصوير، لازمهي توليد آثار گرافيک است، اما همان گرافيک نيست) اگر قرار بود گرافيست همان کاري را که يک نقـاش بدون علم به روانشناسي رنگ و قواعد تبليغي و القايي در هنرهاي تجسمي، در دنياي شخصي و ذهني خود به وجود ميآورد، انجام دهد ديگر چه نيازي به او داشتيم؟ اصلاً چه نيازي به تفکيک نقاشي از گرافيک ميبود؟ مسلماً يک گرافيست، يک طراح يا نقاش صِرف نيست. او مهارتهاي ديگري را براي امکان برقراري ارتباط با مخاطب و تأمين مطالبات او بايد بياموزد. شايد يک نقاش بدون دانستن روانشناسي رنگ و حتا بدون علم به مباني فرم و تصوير و يا تکنيكهاي تصويرسازي و چاپ بتواند به نقاشي ادامه دهد اما يک گرافيست قطعا نميتواند با اين وضع، به عنوان گرافيست باقي بماند. گرافيست بايد همهي اينها را بداند. چرا که او يک مسألهي عمده دارد و آن «مخاطب» است و مسأله ي ديگري هم دارد و آن «سفارش دهنده» است، سفارش دهنده بايد براي پرداخت حقالزحمهي گرافيست قانع شود و البته ثبت اثر گرافيكي و تحقق حضور آن به دست سفارشدهنده است. به يک نقاش چنين مسائلي ندارد. او کافيست يک طراح ماهر باشد.