حكومت ديني و حكومت دموكراتيك
1 سيد هاشم آغاجري عصر ما، 30/7/79 و 7 و 14 و 21 و 28/8/79 چكيده: اين نوشتار سلسله مقالاتي است كه به بحث پيرامون حكومت ديني و حكومت دموكراتيك ميپردازد. در اين مقالات، نويسنده در چهار بافت يا رهيافت اين موضوع را مورد بررسي قرار داده است. اين چهار محور عبارتاند از: فلسفي، حقوقي، ايدئولوژيك و تاريخي. از نظر نويسنده، با قرائت درست از دين و دموكراسي، در همه اين بافتها جمع ميان حكومت ديني و حكومت دموكراتيك امكانپذير است. به طور كلي ديدگاههاي موجود در اين زمينه را ميتوان به دو سنخ كلي تقسيم كرد. نخست، ديدگاهي كه به تناقض حكومت ديني و حكومت دموكراتيك حكم ميدهد و دوم، ديدگاهي صرفنظر از جزئيات و شرح و تفسيرهاي دروني آن از تلائم و سازگاري ميان آنها سخن ميگويد. گروه اول، خود از دو گروه مشخص تشكيل شده است. گروهي از موضع حمايت از دين و حكومت ديني و با رويكردي ضد دموكراتيك آن دو را قابل جمع نميدانند و گروه دوم به حكومت دموكراتيك باور دارند، هرچند در ميان آنان ميتوان دينداران و سكولارها و نه لائيستها را از يكديگر بازشناسي كرد. [ سكولاريته و لائيسيته دو مفهوم متمايز است. سكولاريسم به دنبال دنيوي كردن امر ديني و قدسيتزدايي از حوزههاي قدسي است كه البته با دينداري قابل جمع نيست اما لائيسم ايدئولوژي طرفداران جدايي سياست از دين است، موضعي كه با نوعي از دينداري قابل جمع است.] روي سخن ما در اين نوشتار اساسا معطوف به كساني است كه ضمن باور به دين از يك سو و حمايت از دموكراسي از سوي ديگر معتقدند كه: 1. حكومت ديني نميتواند حكومتي دموكراتيك باشد و 2. حكومت دموكراتيك نميتواند حكومتي ديني باشد. ديدگاه مختار ما اين است كه: 1. حكومت ديني ميتواند حكومتي دموكراتيك باشد. 2. حكومت دموكراتيك ميتواند حكومتي ديني باشد. نسبت حكومت ديني و حكومت دموكراتيك را ميتوان در بافتهاي (context) متفاوت و با رهيافتهاي متعدد مورد مطالعه قرار داد. حداقل چهار بافت و رهيافت در اين خصوص قابل تفكيك است: 1. بافت / رهيافت فلسفي: در اين رهيافت، سه گروه مختلف پيدا ميشوند كه تعارض آنها بر سر نحوه تقرير و تبيين فلسفي «حق» است. حق الهي مقدمه فلسفي صاحبنظران و مدافعان حكومت تئوكراتيك است كه بر همين اساس نيز هرگونه حق براي انسان را در جهت اعمال قدرت و تشكيل حكومت دموكراتيك منكر ميشوند. به گمان اينان «فلسفه حق» ريشه در مالكيت دارد و از آنجا كه تنها مالكيت الهي، ذاتي است، حق اعمال قدرت و سلطه بر انسان و دخل و تصرف در سرنوشت او را خداوند داراست. در اين رويكرد فلسفي، انسان در برابر خدا نهاده ميشود و عملاً رابطه حكومت به مثابه تجلي اراده هر قانون الهي با مردم به رابطه يكسويه حق با تكليف تحويل ميگردد. انسان فاقد هرگونه حقوق ذاتي در برابر حكومت است و وظيفهاي جز اطاعت و فرمانبرداري از حاكمان الهي ندارد. اما گروه دوم، نظام سياسي را بر فلسفه «حق طبيعي» استوار ساخته و به نتايجي معكوس نايل ميشوند. اين ديدگاه كه ريشه در نوعي جهانبيني آئتيستي (انكار خداوند) يا حداقل دئيستي (خداي بازنشسته) دارد، سرچشمه حقوق را حق طبيعي انسان ميداند و دموكراسي را از لوازم و نتايج آن ميبيند. البته فلسفه حق مبتني بر قرارداد اجتماعي يا اراده عمومي (مثل نظريه ژان ژاك روسو) نيز در نهايت به فلسفه حق طبيعي و بشري راه ميبرد كه در عرصه تحقق خارجي، گونهاي از حكومت دموكراتيك را تدارك ميبيند. اما نظريه سومي (كه شهيد مطهري يكي از طرفداران آن است) هم وجود دارد كه حق الهي و حق بشري را در برابر هم قرار نميدهد و بر حقوق طبيعي و بشري به نحو مستقل، تكيه ميشود، حقوقي كه خداوند نيز آنها را به رسميت شناخته و به تحكيم و تأييدشان پرداخته است. از اين ديدگاه، گذشته از حقوقي كه مشترك ميان انسان و حيوان است، در انسان دو ويژگي عقل و اراده، خصلتهاي طبيعي و هستومندي (ontologic) هستند كه حقوق ذاتي را براي اين نوع رقم ميزنند، حقوق طبيعي و بشري كه در صورت عدم تعارض و تجاوز به حقوق انسانهاي ديگر لازمالرعايه است. به همين سبب، اعتراف به مقولهاي به نام «حقوق بشر» به طوري كلي، صرفنظر از مناقشات صغروي يا موردي كه در اين زمينه وجود دارد، نه تنها منافي با حقوق الهي نيست بلكه لازمه آن به شمار ميرود. در اين ديدگاه، بشر يكسره تكليف نيست، نه در برابر حكومت، نه در برابر انسانهاي ديگر و نه در برابر خداوند. بلكه وجود اصول پيشين، ذاتي و عقلي اثبات ميشود، اصولي كه نه برخاسته از حق الهي يا مستنبط از ادله شرعي و ديني بلكه نتيجه تأمل فلسفي در جهان، انسان و مبادي عقلي و ذاتي حيات بشري است. اصل حيات، اصل عدالت، و اصل آزادي از جمله اين اصول است كه نسبت به دين و خداوند، وضع ماتقدم و پيشين دارد و مبناي داوري ما را نسبت به اديان و حقوق مورد ادعاي دينداران و مفسران دين تشكيل ميدهد. 2. بافت / رهيافت حقوقي: در قانون اساسي و نظام جمهوري اسلامي، حكومت ديني و حكومت دموكراتيك دو حوزه جدا از يكديگر نيستند، بلكه رابطهاي مشروط كننده و تعيينبخش با يكديگر پيدا كردهاند، به نحوي كه ميتوان گفت بر پايه روح و منطق قانون اساسي، اين حكومت ديني لزوما حكومتي دموكراتيك است و هر گونه حكومت استبدادي و غير مردمسالارانه، نه تنها ضد حكومت دموكراتيك است بلكه اساسا نميتوان آن را به معناي واقعي حكومت ديني هم ناميد. به عبارت ديگر، پارادوكسيكاليته و ناسازوارگي معمول حكومت ديني و حكومت دموكراتيك در قانون اساسي جمهوري اسلامي، از طريق پايبندي به منطق گفتماني رفع شده و تا آنجا كه به تنظيمات و ترتيبات حقوقي مربوط ميشود، قانونگذار كوشيده است تا از بروز تعارض ميان آنها جلوگيري كند. به همين سبب، راهبرد بنيانگذار جمهوري اسلامي با برگزيدن عنوان «حكومت اسلامي» براي چنين نظامي موافقت نكرده و بر نامگذاري آن به «جمهوري اسلامي» اصرار ورزيدهاند. زيرا در حالي كه معلوم نيست كه در «حكومت اسلامي» مورد ادعا، كدام اسلام و چه قرائت و فهمي از دين بايد بر سرنوشت حكومت و ملت حاكم شود، «جمهوري اسلامي» بدين معناست كه در اين نظام، آن اسلام و ديني حاكميت مييابد كه اولاً جمهور مردم درك و فهم ميكنند و ثانيا جمهور مردم خواهان تحقق آن در زندگي سياسي و اجتماعي خود هستند. بدين ترتيب، گفتمان جمهوريت و دموكراسي، خود از يك سو به جمهوريت و دموكراسي گفتماني تبديل ميشود و از سوي ديگر گفتمان ديني و اسلامي را به دين و اسلام گفتماني و دموكراتيك براي حضور در حكومت، بسط ميدهد. بر اساس چنين منطقي حاكمان ديني تا زماني براي حكومت كردن مشروعيت دارند كه منتخب ملت و محصول اراده جمعي و دموكراتيك مردم باشند، همچنان كه خود حكومت ديني نيز براي ديني ماندن، افزون بر منابع و بروندادهاي تراز اصول، ارزشها و آرمانهاي ديني، نيازمند انتخاب و آراي عمومي ملت است. به اين ترتيب، بديهي است كه هرگونه متن حقوقي و از جمله قانون اساسي كه از بستر فرايند انتخابي و دموكراتيك ملت گذشته باشد، به ناگزير حامل مضامين و گزارههاي فرهنگي و ديني آن ملت خواهد بود. 3. بافت / رهيافت سياسي ـ ايدئولوژيك: در اين رهيافت، از تعيين نسبت ايدئولوژي و حكومت ايدئولوژيك با دموكراسي و حكومت دموكراتيك آغاز ميشود. كساني كه به امتناع حكومت ديني دموكراتيك حكم دادهاند، در واقع پيشاپيش جمعناپذيري ايدئولوژي و دموكراسي را پذيرفتهاند و دين را به مثابه يك ايدئولوژي حاوي اصول و معيارهاي پيشين، جزمي و غيرقابل تغيير پنداشتهاند كه با دموكراسي كه فرايندي انساني، عقلي و تجربي است، قابل تلفيق نيست. البته در همين جا بايد بين دو مفهوم «ايدئولوژي ديني» و «دين ايدئولوژيك» تمايز گذاشت. در گفتمان «دين ايدئولوژيك» دين به ايدئولوژي تقليل مييابد و از وجوه فرازماني ـ فرامكاني آن غفلت ميشود. حال آنكه در گفتمان «ايدئولوژي ديني» متناسب با ظرف اجتماعي ـ تاريخي خود و متناسب با اصول و آرمانهاي ديني بر اساس متون و نصوص ديني به گونهاي منسجم، مضبوط و روشمند به نيازهاي مرحلهاي خود پاسخ ميگويد و ظرف محدود خويش را از اقيانوس دين پر ميكند و سيراب ميشود. از اين رو نسبت تساوي يا وحدت نيست، بلكه نسبت عام و خاص است و لذا در موقعيتها و شرايط گوناگون و نوبهنوي تاريخي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي يا قومي، طبقاتي و ملي، ايدئولوژيهاي متنوع و متحول ديني اكتشاف و اختراع ميگردد و فرايند توليد ايدئولوژيك ديني، به گونهاي خلاق، اجتهادي و پويا تداوم مييابد. مخالفان حكومت ايدئولوژيك ـ دموكراتيك (مثل حكومت ديني ـ دموكراتيك) پيشاپيش ايدئولوژي را به يك معناي خاص و به مقولهاي مطلق و تماميتگرا (مثل فاشيسم و استالينيسم) گرفتهاند، حال آنكه تقليل ايدئولوژي به ايدئولوژي خاص يك مغالطه است. چرا كه حتي حكومتهاي موسوم به حكومتهاي دموكراتيك در غرب نيز عاري از ايدئولوژي نيستند و حداكثر ميتوان گفت ايدئولوژيهاي اومانيستي يا ليبراليستي دارند. مخالفان حكومت ايدئولوژيك ـ دموكراتيك يك پيشفرض پنهان ديگر دارند كه دموكراسي را به مثابه نوعي ايدئولوژي ـ و نه روش ـ گرفتهاند كه بدون نياز به اصول ايدئولوژيك يا مبناي مشخصي به عنوان راهنماي عمل، خود راه خويش را ميگشايد. حال آنكه تعامل دموكراتيك در حيطه رقابتي، بدون نهادينه كردن حيطههاي وفاقي و اجماعي ممكن و مسير نيست و همين چارچوب عام نظري نسبت به رقابتهاي خاص در فرايندهاي تصميمگيري سياسي و حكومتي است كه كاركردهاي ايدئولوژيك را براي نظام سياسي و حكومت ايفا ميكند. با همين سازوكار بوده است كه ايدئولوژيهاي اومانيستي، ناسيوناليستي، سوسياليستي و ليبراليستي در حكومتهاي دموكراتيك در جايگاه مبنا و اصول تعيينكننده و راهبردي حكومتها نشسته و چتر وفاقي را بر سر حكومت و جامعه داراي تكثر و رقابت گستردهاند. اما در جامعه و حكومت ديني ـ دموكراتيك، مبناي اجماعي و پيشين، برگرفته از آموزههاي ديني است. در حكومتها و جوامع ديني نيز احزاب و نيروهاي اجتماعي ـ سياسي گوناگون با قرائتهاي خاص خويش از دين يا برنامهها و برداشتهاي ويژه از مباني پيشين، به رقابت با يكديگر پرداخته و جامعه يا حكومت را از نظريه و عمل خود متأثر ميسازند. البته قبول چنين نسبتي بين حكومت ديني و حكومت دموكراتيك نيازمند دو پيشفرض است: نخست، قبول كثرتگرايي معرفتي و ديني و دوم، پذيرش دموكراسي به عنوان بهترين شيوه ممكن براي حل و فصل اجتماعي ـ سياسي اختلافات و تحقق همزيستي در جامعه و حكومت است. بنابراين ميان حقانيت ديني و مشروعيت حكومتي نبايد خلط نمود؛ تنها آن دين يا ايدئولوژي و نظريهاي ـ هرچند حقاني ـ جواز حاكميت و حكومت كردن مييابد كه از بستر دموكراسي و انتخاب مردم بگذرد. 4. بافت / رهيافت تاريخي: در اين رهيافت به نسبت حكومت ديني و حكومت دموكراتيك به مثابه امري توصيفي (واقعي) و نه تجويزي (ارزشي) نگريسته ميشود. البته حكومت دموكراتيك به معناي امروزين كلمه، در رابطه با ساخت جوامع مدرن و فرهنگ سياسي جديد مفهوم و مصداق مييابد ولي اگر مؤثر بودن خواست و نظر مردم در حكومت و فرايندهاي تصميمگيري سياسي را با هر محدوده يا دامنه و در هر بخش و لايه اجتماعي به عنوان عاملي دموكراتيك در حكومت محسوب كنيم، در آن صورت ميتوان به بحث و بررسي درباره نسبت حكومت ديني و حكومت دموكراتيك در تاريخ پرداخت. حكومتهاي ديني با يك مدل خاص از حكومت در تاريخ پديدار نشده و ميتوان انواع گوناگوني از مدلهاي حكومتي را در حكومتهاي ديني يافت؛ از قبيل مدلهاي خلافتي، سلطنتي، دموكراسي قبيلهاي، حكومت نخبهگرا، سلطنتي مشروطه و مقيد و قانوني. اين واقعيت نشان ميدهد كه حكومتهاي ديني به مثابه مظروفي، متناسب با ظروف اجتماعي ـ تاريخي، فرهنگي ـ اقتصادي، ظهور متنوعي داشته است. اما در اكثر جوامع ديني سنتي، حكومتهاي ديني غالبا با آزادي و دموكراسي (در هر سطح و محدودهاي) نسبت ضعيفي را بر قرار كرده است. از آنجا كه دين و حقانيت آن از منظر پيروانش امري قطعي است و روحانيون هر دين و مذهب خود را به عنوان مفسران انحصاري رسمي دين مينماياندهاند، عملاً بسياري از حكومتها به حكومتي تئوكراتيك (خداسالار) و عملاً به حكومتي كلريكال (روحانيسالار) استحاله مييافته است. اما آنگاه كه حكومت عرفي از حكومت ديني يا نهادهاي قدرت دنيوي از نهادهاي مذهبي فاصله ميگرفت، محدوديتهاي حكومت عرفي افزايش مييافته [ ؟] مردم فرصتي پيدا ميكردند كه به چالش با حكومت برخيزند. هرچند كه در برخي دورهها و تجربههاي تاريخي، حكومتهاي ديني با آزادي و اشكال متعدد و مشكّك دموكراسي و حكومت دموكراتيك تعاملي گسسته داشته و نسبت ميان آنها بيشتر تضادي ـ تناقضي بوده است، اما نميتوان اين پديده را صرفا با عوامل درون ديني تحليل و تفسير كرد و توجه به عوامل تاريخي ـ ساختاري و شرايط فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي را از نظر دور داشت. در اين ميان، توجه به رابطه سه سويه قدرت (استبداد)، سرمايه (استثمار) و دين (واقعا موجود و از ديدگاه ارزشي ما انحرافي، استعمار) امري ضروري است. حكومت ديني در ظرفهاي گوناگون تاريخي ـ اجتماعي با مدلهاي متفاوت و گوناگوني پديدار گشته است. انسان، جامعه، تاريخ و ساختار معرفتي، فرهنگي، اجتماعي، طبقاتي و سياسي منبعث از آنهاست كه علاوه بر فرم و شكل، مضمون و محتواي حكومتهاي ديني را نيز از خود متأثر ميسازد و راه را بر صدور احكام مطلق و كلي در اين باب ميبندد. بررسي 1. جا داشت نويسنده پيش از طرح ديدگاههاي مختلف، مفهوم «دين» و «دموكراسي» را از نظر خود و از نظر صاحبان آراي مطرح شده باز ميگفت تا معلوم شود كه برخي از تعارضهاي موجود ريشه در تعريف آنها از حكومت ديني و حكومت دموكراتيك دارد. ايشان، خود در بخشي از اين نوشتار دموكراسي را به معناي «مؤثربودن خواست و نظر مردم در حكومت و فرايند تصميمگيري سياسي، با هر محدوده يا دامنه و در هر بخش و لايه اجتماعي» معنا كرده است. بديهي است هيچيك از جناحهاي سياسي كشور بدين معنا نقش مردم در حكومت ديني را منكر نشده است، بلكه اختلافات در محدوده تأثير دين و تأثير آراي عمومي در ساختار حكومت ديني است. ايشان مخالفان خود را متهم كرده است كه «هرگونه حقي براي انسان را در جهت اعمال قدرت و تشكيل حكومت منكر ميشوند» و از طرف آنها گفتهاند كه «انسان در برابر حكومت وظيفهاي جز اطاعت و فرمانبرداري از حاكمان الهي ندارد.» حال آنكه سخن آنها در تفكيك مشروعيت و مقبوليت است و بيترديد نقشهاي گوناگون مردم در حكومت را منكر نيستند. [ براي مثال رك.: بازتاب انديشه، همين شماره مقاله «جمهوريت در نظام سياسي اسلام» ] به اجمال ميتوان گفت كه «حق مردم» در حكومت در امتداد «حق الهي» است، چنانكه حق مالكيت انسان نيز در طول مالكيت خداوند قرار دارد. بنابراين در حكومت اسلامي ضمن پذيرش مطلق نسبت به احكام و ارزشهاي ديني، مردم در تحقق عيني و عملي آن اصول و معارف و نيز در نظارت بر عملكرد حاكمان نقش جدي دارند. 2. نويسنده محترم به عنوان نظريه سوم در فلسفه حق (كه به شهيد مطهري نيز نسبت داده است) اظهار داشته است كه «بر حقوق طبيعي و بشري به نحو مستقل تكيه ميشود» و آن حقوق «نتيجه تأمل فلسفي بر جهان، انسان و مبادي عقلي و ذاتي حيات بشري» ميباشد. با اين وصف، ايشان مشخص نكرده است كه اين ديدگاه با نظريه دوم كه يك نظريه ضدديني يا غيرديني است، چه تفاوتي دارد. اگر قرار است كه حقوق بشر به طوركلي مستقل از دين شناخته شود، پس نقش دين در تبيين حقوق و تكاليف چيست و شريعت الهي چه معنا و مفهومي ميتواند داشته باشد؟ بر خلاف نظر نويسنده، نظريه شهيد مطهري همان انديشه ديرين شيعه در برابر دو مكتب افراطي و تفريطي معتزله و اشاعره است كه در اين سه گزاره ميتوان آن را خلاصه كرد: الف) حقوق ريشه در تكوين و طبيعت انسان و جهان دارد؛ ب) عقل بشري توان درك حقوق اساسي و چارچوب كلي حقوق الهي و انساني را داراست؛ ج) شناخت مصاديق و جزئيات آن حقوق (براي مثال، حقوقي چون حيات، عدالت و آزادي) تنها از طريق دين و شريعت اسلامي قابل تشخيص است. بنابراين، هرچند شناخت عقلاني ما از حقوق يادشده در معرفت ما نسبت به دين نقش و تأثير دارد ولي عقل، به دليل پيچيدگي روابط و مناسبات انساني و اجتماعي، از درك جزئيات و شرايط عيني آن حقوق عاجز ميماند و انسان را به وحي الهي ارجاع ميدهد. 3. ايشان بين سكولاريسم و لائيسم فرق گذاشته و سكولاريسم را به معناي «دنيوي كردن امر ديني و قدسيتزدايي از حوزه قدسي» و لائيسم را «جدايي سياست از دين» دانسته است. حال آنكه چنين تفكيكي در متون كلاسيك و فرهنگنامههاي اصطلاحي يافت نميشود و اساسا تعاريف يادشده از دقت لازم برخوردار نيست. سكولاريسم در اصطلاح به ايدئولوژياي ميگويند كه مرجعيت نهايي در حوزه عمومي (مناسبات سياسي و اجتماعي) را اصول و ارزشهاي عرفي و عقلاني ميداند و دخالت دين را، از آن جهت كه يك امر ديني و قدسي است، در بالاترين مرجع تصميمگيري نميپذيرد. به اين ترتيب، در انديشه سكولاريسم، هيچ چيز مقدس نيست و دين در رديف ساير امور و انديشهها قرار ميگيرد و مادام كه از طريق ساز و كارهاي عرفي و مصلحتانديشانه پذيرفته نشده باشد، جواز ورود به حوزه عمومي را ندارد. لائيسم نيز به همان معناي سكولاريسم بهكار ميرود.2 با اين بيان، به نظر ما اگر مواضع ايشان در اين مقاله و ساير مقالات، به خوبي تحليل شود و مباني و لوزام آن تبيين گردد، دقيقا در راستاي ايدئولوژي سكولاريسم قرار ميگيرد. 4. به هر حال اشكال اساسي اين است كه نويسنده محترم تعريف روشني از حكومت ديني ارائه ننموده است و تفاوت آن با حكومت سكولار را تبيين نكرده است. ظاهرا در نظر ايشان از نظر ساختار و فرايند تصميمسازي هيچ تفاوتي ميان حكومت ديني و حكومت سكولار وجود ندارد، بلكه تنها اين تفاوت وجود دارد كه «هرگونه متن حقوقي كه از بستر فرايند انتخابي و دموكراتيك ملت گذشته باشد، به ناگزير حامل مضامين و گزارههاي فرهنگي و ديني آن ملت خواهد بود.» اما اين مطلب از جهات گوناگون قابل ترديد است. اولاً، واقعيت سياسي در كشورهاي اسلامي، حتي در آنجا كه قواعد دموكراسي هم اجرا ميشود، نشان ميدهد كه مسلمان بودن مردم لزوما به ديني شدن حكومت نميانجامد. ثانيا، شكلگيري يك نظام سياسي از فرايند بسيار پيچيدهاي تبعيت ميكند و عوامل متعددي در آن مؤثر است كه فرهنگ و ديانت مردم تنها يكي از عوامل مؤثر بر آن است. ثالثا، ديني يا اسلامي بودن يك حكومت تنها در مقايسه با مجموعهاي از باورها و ارزشهاي ديني قابل تشخيص است وگرنه بنابر نظر نويسنده ديني بودن حكومت به رأي و خواست مردم باز ميگردد. حقيقت اين است كه در حكومت ديني مردم به طور كلي ميپذيرند كه مناسبات و روابط اجتماعي آنها بر اساس وحي الهي و مصالح ديني تنظيم شود و هرگز اين اصول و ارزشها را به رأي نميگذارند. در اين فرض، ديني بودن حكومت بستگي به توانايي آن در تحقق آرمانها و احكام ديني دارد و تفاوت آن با حكومت سكولار در اين است كه در اينجا علاوه بر دخالت مردم در حوزههاي مختلف حكومت، مرجع نهايي در تصويب و تنفيذ قوانين، مجموعه نظام معارف و احكام ديني است و نه مصلحتسنجيهاي عرفي و سياسي. 5 . از مجموع مطالب نويسنده استفاده ميشود كه ايشان «ايدئولوژي ديني» را ساخته ذهن بشر ميداند و معتقد است كه انسانها صرفا با برگرفتن اصول و آرمانهاي ديني، متناسب با شرايط اجتماعي و تاريخي، ايدئولوژي مناسب را اختراع ميكنند. هرچند نقش عقل در شناخت و تنظيم معارف ديني و ارائه نظاممند آن جاي ترديد نيست ولي نكته مهم اينجاست كه سازواري و «نظاممندي» در درون معارف ديني وجود دارد و تنها بر اساس همان نظام واقعي معارف و ارزشها و احكام اسلامي است كه ميتوان به شناخت درست و هماهنگ از انسان و هستي و از بايدها و هستها دست يافت. آنچه از ظاهر كلام ايشان برميآيد، عملاً به نسبيتگرايي در فهم دين و بشري كردن حقايق و معارف ديني ميانجامد، حال آنكه رسالت انبياي الهي، ديني و الهي كردن مقولات بشري و اجتماعي بوده است. تبيين اين نكته نياز به مجال بيشتري دارد. 6. آنچه ايشان در باب تبديل «گفتمان ديني و اسلامي» به «دين و اسلام گفتماني و دموكراتيك» بيان داشته است، ابهام دارد. اگر ايشان دقيقا همان چيزي را در نظر دارد كه در برخي نحلههاي پستمدرن مطرح است، هم دين و هم معرفت ديني سر از نسبيت و تاريخيت در ميآورد كه با مباني انديشه اسلامي كاملاً ناسازگار است.1. اين سلسله مقالات ادامه دارد. ان شاءاللّه در شماره آينده بازتاب انديشه، دنباله اين مقالات را مرور خواهيم كرد.
2. 2. براي نمونه رك.: عادل ضاهر، الاسس الفلسفيه للعلمانيه، فصل دوم؛ عزيز العظمه، العلمانيه من منظور مختلف، ص 18.