رابطه‏ ‏میان روش های علوم اجتماعی و علوم شرعی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رابطه‏ ‏میان روش های علوم اجتماعی و علوم شرعی - نسخه متنی

جمال الدین عطیه؛ مترجم و مصاحبه کننده: مهدی‏ بهزادیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رابطه‏ي‏ميان‏روش‏هاي‏علوم‏اجتماعي‏وعلوم شرعي

جمال‏الدين‏عطيّه

مهدي‏بهزاديان

به نظر شما چه نيازي به بازنگري در روش‏هاي اجتهاد وجود دارد؟ آيا اين به معناي ناقص بودن روش‏هاي موجود است؟

فراخوان براي تجديدنظر در روش‏هاي اجتهاد، به خودي خود هدف و غايت امر نيست، بلكه اين يك فراخوان عمومي است كه حدود و ثغور آن تعيين نگشته است و حتي يك نفر از كساني كه خواستار اين بازبيني و تجديدنظر شده‏اند، گامي در جهت علمي شدن اين هدف برنداشته است. برخي از آرا صرفا به اصلاحات شكلي در روش‏ها اشاره دارد و برخي ديگر از ديدگاه‏ها خاطرنشان مي‏سازد كه انديشه‏ي پيشرفت و توسعه، سنتي از سنت‏هاي الاهي است. از طرفي اصول فقه نيز به اين اعتبار كه دربردارنده‏ي بسياري از ديدگاه‏هاي اختلافي است، از اين سنت خارج نيست و به لحاظ ريشه‏اي و مبنايي، قابل اجتهاد است. شايد نخستين كسي كه به اين امور اشاره نموده، دكتر حسن ترابي بود كه تلاش كرد انديشه‏ي اجماع و اجتهاد را به گونه‏اي تغيير دهد كه به عنوان يكي از پشتوانه‏ها و بنيان‏هاي قانوني در اسلام درآيد. وي براي تحقق اين هدف خود، علما را به توسعه در معناي قياس فراخواند، هم‏چنان‏كه من ـ درباره‏ي پيشنهادهايي كه درخصوص شكل و ترتيب در اصول فقه و دلايل احكام، و فرق بين منبع و روش و ابزارها است ـ در ميزان و حدود استفاده از اصول فقه در روش‏هاي علوم اجتماعي جديد و نيز درباره‏ي حدود به‏كارگيري علوم اجتماعي در روش اصول فقه، بحث كرده‏ام و مناظره‏اي بين من و دكتر طه جابر العلواني در دوران تحصيل در استراسبورگ، به سال 1988م صورت گرفت، و من به همين مناسبت وقايع دوران تحصيل را كه اين مناظره در اثناي آن دوران رخ داد، نگاشته‏ام. هم‏چنين اين موضوع را در دو سمينار كه يكي در دانشگاه قطر و ديگري در وزارت آموزش و پرورش قطر بود، بحث كرده‏ام كه هردو در شمارگان محدودي چاپ شده‏اند. علاوه بر اين، در كتاب خودم، به نام «النظرية العامة للشريعة الاسلامية» اين ديدگاه‏ها را در فصل‏هايي از كتاب گنجانده‏ام.

هم‏چنين در سر مقاله‏ي شماره‏ي نخست مجله‏ي «المسلم المعاصر» به فتح باب در زمينه‏ي اجتهاد فراخوانده‏ام كه مورد اعتراض برخي از دوستان و همكارانم واقع گرديد؛ ازجمله با برخورد دكتر قرضاوي مواجه شد كه در شماره‏هاي آغازين مجله، به چاپ رسيده است.

چه روشي براي تهيه سامانه‏هاي هماهنگ و متناسب با اجتهاد معاصر وجود دارد كه بتواند، انتظار جامعه را در زمينه‏هاي مختلف تأمين ساخته، استنباط‏هاي فقهي را از نظر، به عمل ارتقا بخشد؟

فكر مي‏كنم در پاسخ به پرسش اول، به قسمتي از اين سؤال نيز پاسخ گفتم. حال در ادامه‏ي پاسخ به اين سؤال بايد بگويم كه تفكرِ تبديل و ارتقاي نظريه و دكترين به عمل و كاربرد ـ كه دكتر ترابي نيز در ديدگاه‏هاي خود درصدد همين مدعا است ـ آغاز بسيار ميمون و پُرشگوني در اين مسير محسوب مي‏شود.

در سال‏هاي 1950م تا 1952م، مقالاتي با امضاي ج - ع در مجله‏ي مباحث قضايي نگاشته‏ام كه اين مقالات، تعليقه‏اي بر كتاب استاد محمد اسد(ره) در خصوص دولت اسلامي است. در اين مقالات بر ضرورت ايجاد تمايز بين دو امر مهمي كه مجالس جديد به آن مي‏پردازند، يعني قانون‏گذاري و نظارت، تأكيد كرده‏ام و پيشنهاد نموده‏ام كه هريك از اين دو امر مهم به قوّه و مقام خاصي واگذار گردد؛ چراكه ماهيت اين دو امر مختلف است، و در دوره‏هاي تاريخي اسلامي نيز قوه‏ي قانون‏گذاري در دست مجتهداني بود كه در چارچوب قرآن و سنت ـ بر اساس روش‏هاي اصول فقه و آنچه كه اصوليون به عنوان روش‏هاي علمي اجتهاد مطرح مي‏سازند ـ به قانون‏گذاري مي‏پرداختند، و مقام نظارت و كنترل ـ در هردو نوع سياسي و اقتصادي آن ـ در دست گروهي موسوم به «اهل حل و عقد» بود كه شرايط خاصي چون عدالت و علمِ به آن رشته، در انتخاب آنان مؤثر بود. اين گروه هم‏چنين مي‏بايست از صاحبان انديشه و حكمت مي‏بودند؛ يعني بايد از پيشوايان امت مي‏بودند تا سخن‏شان خريدار داشته، مورد اطاعت مردم واقع مي‏گرديد.

با تأسف، اين دو نهاد، يعني قانون‏گذاري و نظارت، در طي تاريخ ما آن‏چنان كه نهادهاي ديگر، همانند بيت‏المال و وقف و امور حسبي و ديوان مظالم، پيشرفت كرده‏اند، توسعه نيافته و پيشرفتي نكرده است و اين امر به سبب تبديل نظام خلافت به نظام پادشاهي و ايجاد فاصله‏ي عميق ميان حاكمان و علما بوده است.

اين احتمال وجود دارد كه تمايلات دروني فقيه، در استنباط از نصوص وارد گردد. حال فقيه چگونه مي‏تواند روش‏هاي استنباطي خود را از ديدگاه‏ها و تمايلات خاص و شخصي خود، رها سازد؟

وقتي استنباط از نصوص ـ اگرچه تفسير كلام الاهي ـ به دست ذهن تلاش‏گر بشري سپرده شود، داخل شدن تمايلات شخصي و دروني فقيه در آن، كاملاً طبيعي است. البته اين گفته بدان معنا نيست كه ما تسليم شده و به دنبال راه‏كارهاي مناسبي براي جلوگيري از اين خطر نباشيم؛ از اين رو، به عقيده‏ي من مهم‏ترين راه‏كارها براي رهاسازي فقيه از بند تمايلات دروني به قرار ذيل است:

1) وجود عنصر تقوا و استقامت در فقيهي كه مبادرت به استنباط فقهي مي‏نمايد، تا بتوان به عنوان يك راهبَر ديني به او اطمينان كرد.

2) رهاسازي فقيه از تشويق‏ها و تهديدهاي قدرت‏هاي تأثيرگذار بيروني، تا بتواند از هر جهت داراي استقلال در رأي و عمل، باشد.

3) اجتهاد به صورت گروهي باشد، به گونه‏اي كه گروهي از فقها بر حكمي اجماع نمايند؛ چراكه هميشه رأي گروه، از رأي فرد، برتر است.

تعطيل شدن استنباط از نصوص و بهره‏گيري از خاستگاه‏هاي شريعت، چه تأثيري بر پيشرفت تفكر اسلامي و مسير تكاملي آن داشته است؟

آثار تعطيل شدن استنباط از نصوص و بهره‏گيري از خاستگاه‏هاي شريعت بر مسير تفكر اسلامي، روشن‏تر از آن است كه نيازي به توضيح داشته باشد. مهم‏تر از پرداختن به اين آثار، پرداختن به علل اين موضوع است كه در رأس اين علل «دوگانگي فرهنگي» است.

اين دوگانگي از طرفي موجب دور گشتن فقها از علوم عصر حاضر گشته است و از طرف ديگر سبب دور شدن آنها از واقعيت‏ها و شيوه‏هاي تحصيلي و برآورد نيازمندي‏هاي عصر حاضر در پرتو معيارهاي شرعي گشته است. فقها خود را در كتب قديمي محصور كرده و به تكرار مطالب آنها مي‏پردازند، بدون آن‏كه تئوري‏ها و مباني شريعت را بر واقعيت‏هاي جديد تطبيق نمايند. به سبب فراواني اين امر و پي نبردن برخي از فقها به منظور ايشان، پنداشته‏اند كه غرض مصلحان از تطابق با زمان و به روز بودن، كنار نهادن معيارهاي شرعي است. از اين رو ما در عصر حاضر مشاهده مي‏كنيم كه برخي مي‏كوشند تا مسايل جديد را با نام شريعت، توجيه نمايند؛ به عبارت ديگر اين گروه از چاله‏ي كوتاهي كه گروه نخست مبتلاي آن بودند خارج شده و در چاه دشمني با آن سقوط كرده‏اند.

جايگاه علم اصول فقه در بين رشته‏هاي علمي ديگر چيست؟ رابطه‏ي ميان رشته‏هاي علوم اسلامي و تاثير متقابل آنها بر هم چيست؟

آنچه نخست بايد به آن توجه نماييد اين است كه علم اصول فقه يكي از علوم مبنايي و اساسي در علوم اسلامي، محسوب مي‏شود؛ چراكه طُرق تعيين تكليف و استفاده‏ي از وحي را مي‏آموزد؛ البته اين به آن معنا نيست كه تنها علم اصول چنين خصوصيتي دارد، بلكه علوم ديگري همانند علم قواعد ـ كه علمي استقرايي است كه روش آن رسيدن به قاعده‏ي كلي، از اجزا است ـ برخلاف علم اصول فقه كه به معناي كامل، علمي استنباطي است مكمل اصول در اين مسير است. علم ديگري به نام «اختلاف علما» وجود دارد كه يك علم تطبيقي است، البته در غرب در هر رشته‏اي از رشته‏هاي علمي، علم تطبيقي پايه‏گذاري شد كه علماي اسلامي اين رشته را از آنان اخذ كرده و پروراندند و روي هم‏رفته نقش بزرگي در توسعه‏ي اين علم دارند.

از علوم ديگري كه در علوم اسلامي مطرح مي‏باشد، مطالعات تاريخي است. مقصود از اين مطالعات، هم در زمينه‏ي علوم حديث، رجال و غيره از يك سو، و هم تحقيق در خصوص وقايع تاريخي و تفسير و تحليل اين وقايع از سوي ديگر است.

البته اين توضيح ضروري است كه علم قواعد و خلاف ـ كه در موردشان صحبت كردم ـ تقريبا كهنه شده و در زاويه قرار گرفته‏اند و در ضمنِ قوانين درسي اصول فقه، داخل نمي‏شوند؛ به اين معنا كه علم اختلاف در علوم تطبيقي كاربرد دارد و درواقع خودش يك رشته‏ي علمي تطبيقي است؛ اما علم قواعد، براي استقراي جزييات و رسيدن به كليات به‏كار مي‏رود. بنابراين، يك علم استقرايي است كه طرق و شيوه‏هاي آن با اصول فقه مختلف است.

در حقيقت اين علوم يك‏ديگر را كامل مي‏كنند. از اين‏جا معلوم مي‏شود كه مسلمانان همه‏ي اين شيوه‏هاي علمي را چه در زمينه‏ي علوم اسلامي ـ اگر اين تعبير درست باشد ـ يا در زمينه‏ي علوم طبيعي يا علوم اجتماعي به‏كار گرفته‏اند.

حدود و ثغور و محورهاي اصلي كه مي‏توان بر اساس آنها، طرح و برنامه‏ي اسلام را در نظام روش‏هاي علمي مشخص نمود، چيست؟

براي پاسخ به اين پرسش به برخي از محورهاي اسلامي اشاره مي‏كنم:

محور اول: نخست آن‏كه مطالب و بحث‏هاي شايعي كه در بخش‏هاي نخستين شيوه‏هاي علمي مطرح است، بايد بررسي و تصحيح گردد، كه البته اين موضوع به بحث و بررسي فرواني نياز دارد.

محور دوم: آنچه ما از استقلال علوم با روش‏هاي مختلف‏شان از فلسفه مي‏شناسيم، درواقع انعكاسي از تفكر حركت از مفاهيم عقلي به طرف حقايق ملموس است؛ يعني تا زماني كه علم در چارچوب مفاهيم عقلي باشد، جزيي از فلسفه محسوب مي‏شود، ولي هنگامي كه به صورت ترتيب‏يافته و همراه با شيوه‏ها و حقايق و قوانين خاص خود در نظر گرفته شود، علمي مستقل از فلسفه است.

محور سوم: مسلمانان صرفا مترجم يا پيرو منطق ارسطو و ديگر علوم يوناني نبودند، بلكه در زمينه‏ي علوم تجربي بسيار كوشيده، و تجارب فراواني اندوختند و حتي علوم ديگري را ابداع نمودند. هم‏چنين اخلاق علم و آداب و قواعد آن را به رشته‏ي تحرير درآوردند. من در بعضي نوشته‏هايم به برخي از آنچه كه در اين زمينه از قول نووي، بيروني، جابربن‏حيان، حسن‏بن هيثم و غيره نقل شده است، اشاره نموده‏ام و همه‏ي اين‏ها مواردي هستند كه نيازمند بحث و بررسي مي‏باشند تا سهم مسلمانان در اين زمينه‏ها روشن‏تر شود.

محور چهارم: مسلمانان در اين تلاش‏هاي روش‏مند و منظم، سعي نكرده‏اند كه يك روش معرفت‏شناختي واحدي را برگزيده و آن را به اسلام نسبت دهند. شايد مقايسه‏ي ميان كتاب «المنفذ من الضلال» نوشته‏ي غزالي و «شجرة الكون» نوشته‏ي ابن‏عربي و «فصل المقال» نوشته‏ي ابن‏رشد، نشان‏دهنده‏ي تعدد روش‏هاي معرفت‏شناختي بين دانش‏مندان مسلمان باشد؛ چراكه هركدام از ايشان صاحب مكتب، ديدگاه و فلسفه خاصي در زمينه‏ي علوم هستند. بنابراين، شما فلسفه يا ديدگاه اسلامي واحدي در اين زمينه نمي‏يابيد. اهتمام و پرداختن مقتدرانه‏ي هركدام از دانش‏مندان مسلمان به روش ويژه‏ي خود در علوم، ما را بر آن داشته تا به هر گروه از دانش‏مندان، سبك و شيوه‏ي خاصي را نسبت دهيم، اما اين موضوع منافاتي با اين ندارد كه شيوه‏هاي هريك از رشته‏ها در رشته‏هاي ديگر مورد پذيرش و گاهي استفاده، واقع مي‏شود؛ مثلاً فلاسفه‏ي مسلمان كه به تصحيح و توسعه و پيشرفت فلسفه‏ي يونان همت گماشته‏اند، بيش‏تر بر عقل تكيه و تاكيد داشته‏اند، اما اصوليون بيش‏تر از شيوه‏ي نقل ياري جسته‏اند و اهتمام ايشان به شيوه‏هايي بوده كه از طريق آنها مي‏توان احكام را از وحي استنباط نمود.

آن‏گاه متكلمان آمده و بين دو امر مذكور را تركيب و ممازجت نموده و به بحث در خصوص شيوه‏اي پرداخته‏اند كه بتواند بين عقل و نقل، ارتباط ايجاد نمايد؛ صوفيه نيز از حدس و تجربه‏ي شخصي، و كشف و ذوق و مانند آن، در راه رسيدن به معرفت و شناخت بهره جسته‏اند، اما دانش‏منداني كه به طب و نجوم و مانند آنها همت گماشته‏اند، طبيعتا بيش‏تر به شيوهاي تجربي پرداخته‏اند، ولي هيچ‏كدام از اين دانش‏مندان به نوشتن سبك و سياق واحد و معيني در علم خود، اقدام نكرده است و اين نكته ما را به مشكلي كه علوم اجتماعي معاصر از آن رنج مي‏برد، راهنمايي مي‏سازد.

اين مشكل آن است كه در نوشته‏هاي علماي اسلامي در زمينه‏ي شيوه‏ها و سبك‏هاي علمي نوعي انعطاف و نرمش ويژه‏اي وجود دارد؛ چراكه آنان فقط به نوشتن ضوابط و قواعد علمي اكتفا نموده‏اند و چارچوب محكم و متقني كه حدود و ثغور دقيق آن رشته و شيوه‏هاي آن را معين سازد، تحرير نكرده‏اند.

لطفا بفرماييد، علت بحراني كه علوم اجتماعي كنوني در غرب از آن رنج مي‏برد چيست و چه ارتباطي ميان شيوه‏ها و بحث‏هاي اين علوم در غرب، با علوم اسلامي، وجود دارد؟

ايجاد جدايي بين علوم انساني و عناصر الاهي و تلاش در جهت كمّي‏انگاري و تجربي نمودن اين علوم، مشخصه‏هايي است كه در آغاز، علوم اجتماعي را در اروپا شكل داد.

ديگر اين كه ناديده گرفتن دوگانگي روح و جسم، به آشفتگي و لغزش بسياري از علوم در غرب منجر شده است؛ چراكه نبود توجه به عنصر روح در انسان، سبب ايجاد اشكال در تفسير بسياري از مسايل مربوط به انسان و جامعه، و در نتيجه، عدم كشف قوانين مربوط به آنها مي‏گردد؛ از اين رو مكاتب بسياري جهت درمان اين مشكل ايجاد شده است.

دكتر حسيني، استاد جامعه‏شناسي دانشگاه قطر، نقش روشن و مؤثري در بيان بحران علوم معاصر داشته است. هم‏چنين دكتر توفيق طويل و دكتر حسن ساعاتي، در بيان مشكلات علوم اجتماعيِ معاصر، نقش ارزنده‏اي داشته‏اند. آنان معتقدند علوم اجتماعي معاصر، به‏واقع علم نيستند؛ چراكه اراده‏ي بشر و تاثير آن در مسايل جامعه و مشكلات حاصل از تجربي نمودن اين علوم، و اختلاف ميان اشخاص و دوره‏هاي زماني مختلف را ناديده مي‏گيرند. اين اشكالات سبب شده است برخي از محققان، علمي بودن آنچه را كه موسوم به علوم اجتماعي معاصر است، انكار نمايند، و برخي ديگر اساسا تنوع روش‏ها و شيوه‏ها را در يك علم رد كنند، با اين اعتقاد كه امكان ايجاد فصل و جدايي شيوه و روش، با علم وجود ندارد؛ زيرا هر حقيقت علمي، با شيوه‏ي معيني مرتبط است، و هر تغييري در علم نيز نتيجه‏ي تغيير در روش آن است.

آنچه گفته شد، اشاره‏ي مختصري بود در خصوص مشكلاتي كه علوم اجتماعي معاصر با آنها مواجه است كه، مطلب را به وحدت يا تنوع روش‏ها ختم نموديم و اين يكي از مشكلاتي است كه سابقا مورد بحث قرار گرفته و هم‏اكنون نيز در زمينه‏ي شيوه‏ها و روش‏هاي علوم اجتماعي، بحث مي‏شود. پس آيا ممكن است يگانگي در شيوه‏ها و روش‏ها، متصور باشد يا اين كه تنوع روش‏ها در يك علم، امري طبيعي است، به‏ويژه در جامعه‏شناسي كه بيش‏ترين تنوع در روش را در ميان ساير رشته‏هاي علوم دربر دارد؟

مبناي كساني كه به تنوع روش، در جامعه‏شناسي معتقد هستند. اين است كه اين تنوع ناشي از نپختگي و نرسيدن جامعه‏شناسي به حد علمي بودن نيست، بلكه ناشي از تنوع اهداف آن است.

مگر رابطه‏ي متقابلي ميان علم و روش آن وجود ندارد؟ چون اصولاً بايد روش و شيوه‏ي علم با اهداف آن مطابق باشد؛ چراكه روش در چارچوب مسايل و مشكلات علم شكل مي‏گيرد و در فضاي داخلي آن علم متولد مي‏شود. لطفا در اين باره توضيح دهيد.

روش و شيوه، پل ارتباطي براي رسيدن به حقيقت و واقعيت است. از طرفي لزومي ندارد كه با وجود روش يا روش‏هاي كامل‏تري كه بتواند ما را در نيل به حقيقت بهتر و بيش‏تر ياري نمايد، بر روش و سبك خاص خود ـ كه از چنين تواني بي‏بهره است ـ پافشاريم. بنابراين، صحيح اين است كه علماي رشته‏هاي مختلف، به روش و سبك خاص خود تعصب ورزيده و راه را براي استفاده‏ي از روش‏هاي بهتري كه ديگران از آن بهره مي‏برند، ببندند؛ چراكه روش و شيوه فقط وسيله است و هدف، نيل به حقيقت است، البته اين منافاتي با گفته‏ي برخي بزرگان مبني بر وحدت روش ندارد، همانند جابربن‏حيّان كه مي‏گويد: «هر رشته‏اي از علوم، روش و سبك خاص خود را دارد؛ چراكه برخي علوم به سبب ويژگي خاص‏شان، روش مشخص و معيني دارند كه آن روش از بين ساير روش‏هاي موجود، تحقق هدف را زودتر و بهتر ممكن مي‏سازد. برخي علوم نيز همانند علوم مرتبط با غيب داراي روش‏هاي خاص و منحصر به فردي هستند. به‏جز موارد برشمرده، شكي نيست كه بايد براي نيل به حقيقتِ مطلوب، بهتر است از ساير روش‏ها و شيوه‏هاي موجود نيز بهره برد.

علم اصول فقه، چه تاثيراتي را مي‏تواند بر شيوه‏هاي علوم اجتماعي داشته باشد؟

ابتدا بايد بگويم كه در اين ارتباط دو ديدگاه افراطي وجود دارد: ديدگاه اول اساسا شيوه‏هاي اصول فقه را رد مي‏كند، و ديدگاه دوم معتقد به ضرورت استفاده از شيوه‏هاي اصول فقه است. ديدگاه اول متعلق به متخصصان علوم اجتماعي است كه معتقدند رشد و توسعه‏ي علوم اجتماعي در چارچوب خشك و غيرمنعطفِ علم اصول فقه امكان‏پذير نيست؛ چراكه علم اصول فقه، ذاتا براي هدف معيني وضع شده است و نمي‏تواند براي علومي به‏كار رود كه ذاتا براي اهداف مختلفي وضع شده‏اند. در برابر اين ديدگاه، ديدگاه علماي شريعت است كه معتقدند در علوم اجتماعي جديد، فروع تازه‏اي از فقه وجود دارد و ضرورت دارد كه آن فروع تازه، معيارها و ضوابط علم اصول فقه، تطبيق يابند. من با اين ديدگاه در برخي بحث‏ها آشنا شده‏ام، مثلاً در بحث اقتصاد اسلامي، عده‏اي معتقدند كه نظريه‏پرداز مي‏بايست عالِم به فقه و اصول فقه باشد؛ چراكه اقتصاد اسلامي بابِ معاملات از فقه است و همين اعتقاد را در خصوص روان‏شناسي اسلامي، جامعه‏شناسي اسلامي و ساير علوم مطرح مي‏سازند. اينها دو ديدگاه افراطي در اين قضيه بودند.

آنچه كه من معتقد بدان هستم موضوعي است كه بهتر است آن را با بيان دو مسئله مطرح نمايم:

مسئله‏ي نخست، ضرورت اعتماد به وحي، به عنوان منبع شناخت در بخش موضوعي علوم است؛ چراكه ما مي‏دانيم كه اشاره‏هاي روشن، قاطع و محكمي در قرآن و سنت در خصوص حقايق علمي؛ يعني در بخش موضوعي براي علوم معين آمده است.

در اين خصوص مثال‏هاي فراواني وجود دارد كه دانش‏مندان اسلامي از آن به «سنت‏ها» ياد كرده‏اند. بنابراين، ناگزير بايد بپذيريم كه اين اشاره‏ها منبع شناخت در بخش موضوعي در هر علمي از اين علوم است، اما در اينجا بايد اين مطلب را تا اندازه‏اي توضيح دهيم؛ اين‏كه گفته شده قرآن و سنت از منابع شناخت است، در توضيح بايد گفت اين منابع به خودي خود در پيشرفت علم مؤثر نيست، بلكه بايد هريك از اين اشاره‏ها را در موضوعِ خاص خود بررسي كرد و قوانين علمي را از آنها استنباط كرده، در علوم مختلف به‏كار برد.

مسئله‏ي دوم، مربوط به بخش ارزشي در علوم اجتماعي است كه در اين بخش، گريزي از معتبر دانستن وحي براي توجيه اين بخش نيست؛ زيرا وحي در اين بخش يك منبع تأسيسي محسوب مي‏شود؛ چراكه ارزش‏ها و احكام تكليفي آن، معيار و ضابطه‏ي بخش ارزشي در علوم مختلف محسوب مي‏شود. بنابراين، تطبيق روش علم اصول فقه در اين زمينه صحيح است و هيچ‏گونه اشكالي بر آن وارد نيست.

آيا علم اصول فقه در بخش موضوعي فايده‏اي براي علوم مختلف دارد؟

فكر مي‏كنم، علم اصول فقه، اساسا براي امر و نهي در خصوص تكاليف و منهيات، با واژه‏هاي «افعل» و «لاتفعل» و استنباط احكام اين تكاليف از نصوص مختلف ديني است، ولي اين علم براي تفسير مسايل اجتماعي و بيان روابط موجود در آن يا رسيدن به قوانين و ضوابط آن وضع نشده است.

اين ظلم است كه ما بر علم اصول فقه، چيزي فوق طاقتش را تحميل نماييم، و اين همان چيزي است كه بيم و هراس دانش‏مندان علوم اجتماعي را از به‏كارگيري اصول فقه در علوم اجتماعي توجيه مي‏كند و موجب تضعيف و توسعه‏نيافتگي اين علوم مي‏شود كه نه علم و نه دين، هيچ‏يك چنين امري را نمي‏پسندند، اما به اعتقاد من شايسته است كه برخي مباحث موجود در علم اصول فقه، مشعل و معيار شيوه‏هاي علوم اجتماعي باشد و در تحليل مسايل اجتماعي و بيان روابط موجود در آن به‏كار رود كه با توجه به ضيق وقت، توضيح آن را به وقت ديگري واگذار مي‏كنم، مثلاً موضوع علت و مراحلي كه اصولي آن مراحل را پشت‏سر مي‏گذارد تا به علت برسد ـ كه «دكتر نشار» و «دكتر مصطفي عبدالرازق قبله» به شرح و توضيح اين موضوع پرداخته‏اند ـ نشان مي‏دهد كه اين حركت، سرآغاز علم تجربي است.

هم‏چنين در علم اصول فقه در بحث «علت» فصلي به نام احكام وضعي وجود دارد و مباحث سبب و علت و اماره و مانع و غيره را دربر دارد كه علوم اجتماعي نياز شديدي به اين مباحث دارد. اگر دانش‏مندان علوم اجتماعي به اين مباحث اهتمام ورزند، گنج‏هاي گران‏بهايي خواهند يافت كه آنان را در هرچه پربارتر شدن علوم‏شان، ياري خواهد نمود.

هم‏چنين «قواعد لغوي» بخشي از قواعدي است كه علم اصول فقه جهت تفسير نصوص و مفاهيم و اصطلاحات به‏كار مي‏برد. ما در علوم معاصر، قواعد لغوي را بسيار كم مي‏يابيم و حال آن‏كه دانش‏مندان به اين قواعد نيازمندند؛ چراكه لغت، ذاتا ابزار و وسيله‏ي ابراز انديشه است و تحقيق در خصوص لغت، از مهم‏ترين راه‏هاي تحقيق و دست‏يابي به خود علم است. مباحث مربوط به استحسان و علم الفروق، از ابزارهايي است كه ذهن عالم را صيقل مي‏بخشد و قواعد فقهي و روش‏هاي مربوط به آن‏ها، از جمله مسايلي است كه براي علوم اجتماعي بسيار مفيد است. علم مقاصد شرعي نيز از علومي است كه به آن پرداخته نشده است. در اين زمينه «ابن عاشور» گامي بسيار بلندتر از «شاطبي» و «عزبن عبدالسلام» برداشته است؛ چراكه تلاش نموده است كه اثبات نمايد مقاصد شرعي فقط ويژه‏ي شريعت نيست، بلكه در سطح همه‏ي علوم، مطرح است. حال اگر مقاصد شرعي را بر علوم اجتماعي تطبيق، و اجرا نماييم، مي‏تواند فلسفه و اهداف علوم اجتماعي را روشن سازد و اين فايده‏ي بزرگي براي اين علم است.

هنگامي كه از علم اصول فقه ـ به معناي اصطلاحي ـ خارج مي‏شويم و به شيوه‏هاي تاريخي ـ اعم از علوم حديث يا علوم تاريخ ـ مي‏رسيم، مي‏بينيم كه بدون ترديد اين علوم به عنوان علوم شرعي، براي علماي علوم اجتماعي مفيد هستند. اين بدان معنا نيست كه من در آنچه كه گفته شد بين شق موضوعي و شق تكليفي علوم اجتماعي خلط كرده‏ام. اين ضروري است كه ميان اين دو شق تفاوت قايل شويم. مقصود من، تاثير متقابل اين دو شق بر هم‏ديگر است.

آيا در شريعت جاهايي وجود دارد كه شيوه‏هاي علوم اجتماعي را مطلقا رد كند و نپذيرد؟

بله، مثل دانش‏هايي كه متعلق به غيب است و هم‏چنين علوم مربوط به احكام تعبدي، مطلقا شيوه‏هاي علوم اجتماعي را نمي‏پذيرد و كنار مي‏نهد؛ چراكه احكام تعبدي براي تحققِ مصلحت بندگان تشريع شده است و پر واضح است كه نمي‏توان بدون دانستن و ملاحظه‏ي اين مصلحت، در پي علت‏تراشي براي اين احكام باشيم. بنابراين، اين دانش‏ها نه‏تنها تن به قبول شيوه‏هاي علوم اجتماعي نمي‏دهند، بلكه درصددند تا اين شيوه‏ها را نيز تحت‏الشعاع خود درآورند. در مقابل، رشته‏هايي نيز وجود دارد كه شيوه‏هاي علوم اجتماعي را در اندازه‏ي بسيار وسيعي مي‏پذيرد كه موجب دور شدن هرچه بيش‏تر اين رشته‏ها از علم اصول فقه به‏خصوص، و علوم شرعي به طور عام مي‏گردند.

منظورم اين است كه هنگامي كه ما بر وجود رابطه‏ي سببي بين احكام و اهداف شريعت از وضع اين احكام، تاكيد مي‏كنيم، به اين معنا است كه هر حكمي در شريعت، علت خاصي دارد و براي تحقق بخشيدن به مصلحت معيني وضع شده است، حتي احكام عبادي نيز چنين است؛ زيرا همان‏گونه كه گفتيم پروردگار سبحان از جهانيان و عبادت‏هايشان بي‏نياز است و اين احكام براي مصلحت خود ما تشريع شده است. اين ايجاد ارتباط بين حكم و مصلحت، ما را به اين رابطه‏ي سببي مي‏رساند و بنابر آنچه كه گفته شد، دوگانگي ميان شق تكليفي و شق موضوعي از ميان مي‏رود؛ يعني ما در آياتي مثل «همانا نماز از هر كار زشت و ناپسندي بازمي‏دارد» فقط درصدد اثبات يك حكم تكليفي نيستيم، بلكه آن را يك قانون قطعي مي‏دانيم؛ يعني رابطه‏ي بين سبب و نتيجه است، و هنگامي كه به اين صورت توانستيم بين سبب و نتيجه ارتباط برقرار نماييم، به‏راحتي به اين اصل مي‏رسيم كه دوگانگي ميان شق تكليفي و شق موضوعي باطل است، و در هر صورت دست‏يابي به نتايج اين بحث، آرزويي بس دور و دراز است كه گمان نمي‏كنم كه نسل فعلي علما، بتواند به آن دست يابد.

در چه گستره‏اي مي‏توان شيوه‏هاي علوم اجتماعي را پذيرفت؟

بين اين دو گستره ـ يعني گستره‏اي كه اين شيوه‏ها را مطلقا رد مي‏كند و گستره‏اي كه در حد بسيار وسيعي آن را مي‏پذيرد ـ زمينه‏هاي بسياري وجود دارد كه مي‏توان شيوه‏هاي علوم اجتماعي را در آنها به‏كار برد كه ازجمله مي‏توان به موارد ذيل اشاره نموده، اگر به‏كارگيري عقل به عنوان منبع احكام را ملاحظه فرماييد، مي‏بينيد مباحثي را كه متكلمان، عقل را در آن به‏كار برده‏اند، مي‏توان به بسياري از شيوه‏هاي علوم اجتماعي و ابزارهايي كه به آن دست يافته است، پيوند زد و به‏راحتي به اهداف اين بحث دست يافت. در به‏كارگيري عقل نيز چنين است، البته به عنوان شيوه، نه منبع. در احكام نيز آنچه كه گفته شد، جاري است، كه از اين روش و قياس و استحسان و استصحاب و مصلحت مرسله و سد ذرايع و غيره، به عنوان روش‏هاي اختلافي ياد مي‏شود كه به همه‏ي آنها نيز عقل بشري حكم مي‏كند و به شيوه‏ها و روش‏هاي علوم اجتماعي نيز فرصت مي‏دهد تا در اين موارد داخل شوند و تاثيرگذار باشند. همين‏طور مي‏توان با اعتماد بر تجارب انساني در ملت‏ها و كشورهاي مختلف، در نواحي گوناگون شيوه‏هاي علوم اجتماعي را به‏كار گرفت، به عنوان مثال مي‏توان ارزش‏ها را به روز معنا نمود؛ مثلاً مي‏توان به جاي بحث از «شورا» كه يك ارزش اسلامي محسوب مي‏شود، از معادل به روز آن، يعني «مؤسسه» صحبت كرد و بدين وسيله از تجارب ديگران نيز در اين زمينه بهره برد. شايد تجربه‏ي بانك‏هاي اسلامي، بهترين دليل بر ضرورت به روز معنا كردن ارزش‏هاي اسلامي باشد.

تا چه حدودي فقيه مي‏تواند براي بيان ديدگاه‏هاي شريعت از شيوه‏هاي علوم اجتماعي استفاده نمايد؟

بين حكم تكليفي و واقع امر، ارتباطي وجود دارد. در برخي مراحل فقيه يا مجتهد براي شناخت واقع، توقف كرده، و از قواعد اصول فقه بهره مي‏جويد. پس نخستين مرحله اين است كه مجتهد مسئله و واقعه را به‏درستي شناسايي كند. بيان رأي و نظر شريعت، موضوع ساده‏اي نيست، بلكه بسيار پيچيده است. بنابراين، مجتهد بايد از شيوه‏هاي مختلفي كمك گيرد تا آن مسئله را شناسايي كند، آن‏گاه نوبت به عرف مي‏رسد و اگر عرف را يكي از منابع تشريع محسوب نماييم، مجتهد ناگزير از شناخت آن است و اين يكي از مهم‏ترين مواردي است كه در آن از شيوه‏هاي جامعه‏شناسي استفاده مي‏شود.

واما قواعد لغت كه سرآغاز آن را در علم اصول فقه يافتم، عموما به آن ميزان كه علوم لغت در غرب پيشرفت كرده است، توسعه نيافته است؛ چراكه علم لغت در غرب از شيوه‏ها و اسلوب‏هاي متعددِ علوم اجتماعي سود برده و توسعه يافته است و حتي رشته‏هاي مختلفي را نيز همانند «دلالت الفاظ» (Semantics) در داخل خود پديد آورده است.

برخي مي‏گويند: لغت، مرتبط با قرآن است و توسعه و پيشرفت آن جايز نيست، ولي اين سخن به‏راحتي قابل ردّ است؛ چراكه ما قائل به توسعه و پيشرفت زبان قرآن نشده‏ايم، بلكه اين توسعه بر خود زبان و مضامين آن عارض شده است كه نتيجه‏ي تعامل اشخاص با آن و كار علمي و فرهنگي روي مباحث مختلف آن است كه به عنوان مثال مي‏توان به تدريس مباحث مختلف آن در دانشكده‏ي دارالعلوم قاهره اشاره نمود.

آيا مي‏توان هنگام اجراي شريعت نيز از شيوه‏هاي علوم اجتماعي سود جست؟

هنگام اجراي حكم شرعي بر يك واقعه‏ي معين، بايد اجراكننده ـ چه از قوّه‏ي مجريه يا قوّه‏ي قضاييه ـ واقعه‏اي را كه مي‏خواهد حكم را بر آن تطبيق نمايد، به‏خوبي بشناسد. در اين‏جا ما خود را در مقابل زمينه‏ي ديگري براي اجراي روش‏هاي علوم اجتماعي مي‏يابيم.

آن‏گاه مرحله‏ي پاياني كه قاضي يا مجتهد به آن مي‏رسد، مرحله‏ي اجراي حكم بر واقعه‏ي مزبور است، بعد از آن‏كه وقوع آن براي وي محرز شد. بنابراين، نخست قاضي اقدام به تحقيقِ در خصوص واقعه و اثبات آن مي‏كند، آن‏گاه در خصوص حكم شرعي كه بر اين واقعه قابل اجرا است، تحقيق مي‏نمايد و در نهايت، حكم شرعي را در خصوص آن واقعه، اجرا مي‏كند. در اين تطبيق و اجراي حكم ـ چه در ناحيه‏ي شرعي و چه در ناحيه‏ي قانوني ـ بسياري از پارامترهاي رواني و اجتماعي و اقتصادي داخل مي‏شوند كه قاضي جهت نيل به حقيقت و تحقق عدالت بايد آنها را رعايت نمايد.

مي‏دانم كه اين گفته‏ها، اشاره‏هاي بسيار سريعي بودند كه جهت روشن شدن، نياز به مثال‏هاي فراواني دارند، ولي به دليل تنگي وقت، كلام را پايان مي‏دهم.

/ 1