عبدالحسين خسروپناه اشاره1. مقاله حاضر متن سخنراني آقاي خسروپناه است كه ظاهرا بدون بازنگري و تحرير مجدد، به چاپ رسيده است و همين امر سبب شده كه تا حدودي از ويژگيها و مزاياي يك مقاله نگارشي (مانند انسجام مطالب، اتقان عبارات و...) خالي باشد. شايسته بود كه متن مزبور، پيش از چاپ، مورد بازنگري قرار ميگرفت تا امكان بهرهوري بيشتر خوانندگان فراهم ميآمد.2. مسأله نسبت اسلام با تجدد و تجددگرايي از مهمترين مسائل انديشهاي عصر حاضر است كه ژرفنگري و نظريهپردازي عالمان و نوانديشان ديني ما طلب ميكند. اثبات اين مطلب چندان دشوار نيست كه ريشه بسياري از معضلات اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي ما در اين مسأله نهفته است و مادام كه به نتايجي روشن و متقن دست نيابيم كه مورد اتفاق نسبي زمامداران جامعه بوده، بتواند الگوي عمومي مديريت و برنامهريزي جامعه را شكل دهد، معضلات يادشده همچنان باقي خواهند ماند. با توجه به اين واقعيات، تلاش نويسنده محترم براي طرح مسأله اساسي اسلام و تجدد قابل تقدير است.3. اقدام نويسنده به ارائه تعاريف براي اصطلاحات كليدي بحث، كاري است لازم كه ميتواند، از آغاز، راه را بر بسياري از سوءتفاهمها و آشفتگيها بربندد. با اين حال تعاريف نويسنده فاقد دقت لازمند. براي مثال، تعريف مدرنيته به «وضعيت نويي كه در غرب تحقق پيدا كرده» تعريف روشني نيست. همچنين، بهتر بود نويسنده محترم در مقام تعريف مدرنيسم، لااقل با اشاره به برخي اصول و مؤلفههاي آن ـ مانند علمگرايي تجربي (scienticism)، ليبراليسم، سكولاريسم، فردگرايي و... تصويري روشنتر از آنچه كه در مقاله ارائه شده، عرضه مينمود. البته اين نقيصه تا حدودي در بخشهاي پاياني مقاله ـ با اشاره به برخي مباني مدرنيسم ـ جبران شده، ولي خواننده هيچ توضيحي درباره اينكه چرا از ميان مجموعه وسيعتر مباني، تنها به چهار مبنا اشاره شده، نمييابد. به ويژه آنكه آوردن «مبناي ديني» به عنوان يكي از مباني مدرنيسم، مدعاي غريب و غيرمدللي است.4. ابهام در مفاهيم كليدي بحث تأثير منفي خود را در طرح مدعاي اصلي نويسنده، يعني ناسازگاري اسلام با مدرنيته نشان ميدهد. نويسنده محترم، در مقام اثبات ناسازگاري، به ذكر دو مورد از تعارض نظريههاي علمي جديد يعني فيزيك نيوتن و زيستشناسي داروين با آموزههاي ديني توسل ميجويد. چنين مينمايد كه اين نحوه استدلال اولاً: مدرنيته (و مدرنيسم) را به نظريههاي علوم طبيعي فرو ميكاهد. جالب آنكه نويسنده محترم در جاي ديگري (در نقد ديدگاه سيد جمال) اظهار ميدارد كه «مدرنيته كه علم نيست، البته محصول مدرنيته علم هم هست...» ثانيا، در اين دو مورد (به ويژه مورد اول) اگر تعارضي باشد، ميان پيشفرضها يا لوازم فلسفي ـ متافيزيكي نظريههاي علمي با آموزههاي ديني است و قطعا اين نكته اختصاصي به عصر مدرنيته ندارد. آيا فيالمثل، فيزيك ارسطويي يا آراي فيلسوفان پيشسقراطي، در همه مفروضات و لوازم خود با آموزههاي اسلامي همخواني دارد؟ به هر تقدير، به نظر ميرسد كه بيان نويسنده براي نشاندادن ناسازگاري اسلام و تجدد نارسا و ناكافي است.5 . نويسنده در بخش ديگري به بررسي راه حلهاي پارهاي انديشمندان مسلمان براي تعارض اسلام و تجدد ميپردازد. به نظر ميرسد كه لااقل پارهاي از انديشمندان مزبور، در مقام حل تعارض اسلام و مدرنيته، به تعريف و تصويري كه نويسنده از اين دو ارائه ميكند، نبودهاند. براي مثال، سيد جمال و شاگردانش عمدتا به مسائلي همچون عقبماندگي جوامع اسلامي، حل تعارض ميان نظريههاي علوم تجربي و آموزههاي اسلامي نظر داشتهاند و نقد راه حلهاي پيشنهادي آنان نيز ميبايد در همين چارچوب صورت پذيرد. به عبارت ديگر، تلقي ديدگاه يك انديشمند به عنوان راه حل پيشنهادي او براي مسألهاي كه اساسا براي وي مطرح نبوده و سپس نقد ديدگاه مزبور در اين چارچوب، با مشكل روششناختي روبهروست و اين كاري است كه به نظر ميرسد كم و بيش از سوي نويسنده محترم مقاله صورت پذيرفته است.6 . در مجموع به نظر ميرسد كه مقاله مورد بحث با توجه به نثر گفتاري آن و به دليل پرداختن به مجموعهاي از مسائل بسيار اساسي در قالبي محدود و فشرده، توفيق چنداني در طرح جامع مسأله «اسلام و تجدد» و حل آن نيافته استرسالت، 30 و 31/2/1380 و 7 و 10/3/1380چكيده: مسأله رابطه مدرنيته و اسلام يكي از مباحث مهم روزگار ماست. نگارنده در مقام بررسي اين مسأله، ابتدا به ارائه تعاريف مفاهيم كليدي بحث، مانند مدرنيته، مدرنيسم، مدرنيزاسيون و... ميپردازد و سپس، به اجمال، ديدگاه برخي از انديشمندان معاصر را در باب تعارض يا سازگاري تجدد با اسلام بررسي ميكند. در ادامه، به مباني چهارگانه مدرنيته با عنوان مبناي معرفتشناسي، اومانيسم، مبناي اقتصادي و مبناي ديني اشاره شده، چنين نتيجه گرفته ميشود كه با نظر به اين مباني، ميان مدرنيته و اسلام نوعي ناسازگاري وجود دارد.مدرنيته و تجدد وضعيتي است كه در غرب پديدار شده و يك وضعيت زماني است كه از رنسانس به بعد تحقق پيدا كرده است. وضعيتي نوآور و متجدد و با مدلهاي مختلف كه گاهي از آن به تجدد ليبرالي، تجدد سازمانيافته، تجدد خودآگاه، تجدد ناخودآگاه، تجدد خوشبين و بدبين تعبير ميشود. مدرنيتهاي كه امروزه مطرح است، مطلق نو شدن نيست بلكه آن وضعيت نويي است كه در غرب تحقق پيدا كرده است.مدرنيسم يك نوع ايدئولوژي و مكتب است و مدرنيت به كسي گفته ميشود كه معتقد باشد آن وضعيتي كه در غرب پس از رنسانس رخ داده است. يك وضعيت ضروري و حتمي و از طرف ديگر، مطلوب و مفيد است.مدرنيزاسيون، يك رويه، سياست و يك برنامه خاصي است كه اگر حكومتي اين رويه را بپذيرد و بخواهد وضعيت موجود خود را با توجه به وضعيت متجددي كه در غرب هست سامان بدهد، ميگويند اين رويه، مدرنيزاسيون است.مدرنيته و تجدد با غربي بودن آميخته است و پروسهاي است كه دقيقا از سنت غربي بازسازي شده است. در آغاز رنسانس يك رفورميسم ديني در غرب تحقق يافت و لوتر و كالون يك نهضت اصلاح ديني متأثر از منابع ديني خود به راه انداختند كه بعدها به اصلاح ديني منجر شد و به عقلانيتي كه دكارت مطرح كرد و به عقلانيت روشگرياي كه پوزيتيويسمهاي فرانسه در قرن 18 مطرح كردند، مبدل شد و در نهايت با تحقق مدرنيته پايان يافت.مراد ما در اين بحث، از اسلام آن آموزهها و دستاوردهايي است كه از كتاب و سنت معتبر، به دست ميآيد. اين آموزهها يك نوع متدلوژي معرفتشناسي به ما عرضه ميكند و آن اعتبار دادن به حس، تجربه و عقل است.حال بايد ديد كه آيا مدرنيته با اسلام سازگاري دارد؟ در بعضي نمونهها، اسلام و مدرنيته هيچگونه سازگاري با هم ندارند. مثلاً نيوتن وقتي قوانين خودش را مطرح كرد و به مكانيك عالم پي برد، اين نتيجه علمي ـ به زعم خودش ـ را گرفت كه خداوند خالق است ولي رب نيست و نهايتا اصطلاح «خداوند، ساعتساز لاهوتي» را مطرح كرد. اين دستاوردي كه در فيزيك نيوتن مطرح ميشود، با انديشه ديني، سازگاري ندارد؛ زيرا ما معتقديم كه خداوند هم خالق است و هم رب. اما اين تفكر با انديشه ديني نيوتن ـ كه يهودي بود ـ سازگاري داشت زيرا آنها معتقدند كه «يَدُ اللّهِ مغلولةٌ» (دست خدا بسته است). اگر ما مدرنيته را با تمام لوازم دستاوردها و پيشفرضهايش به جامعه خودمان بياوريم، قطعا با اسلام سازگاري نخواهد داشت. نمونه ديگر، زيستشناختي داروين و نظريه ترانسفورميسم او بود كه نسل انسان را از حيوان نئاندرتال ميدانست.به هر حال، آن مدرنيته با آن بستهبندياش با اسلام سازگاري ندارد. براي حل اين مسأله چه بايد كرد؟عدهاي مثل سيد قطب عقيده دارند كه ما بايد مدرنيته را حذف كنيم و جلوي ورود اين پديده را بگيريم. بعضي گفتهاند: چون تعارض وجود دارد، ناچاريم دين را كلاً حذف كنيم؛ يعني، سكولار خشن بشويم، مثل كسروي، ميرزا ملكمخان و.. سيد جمالالدين اسدآبادي و شاگردان ايشان مثل شيخ محمد عبده معتقدند كه ميتوان بين مدرنيته و اسلام جمع كرد. پيشنهاد سيد جمال اين است كه ذات مدرنيته با اسلام تعارضي ندارد و اگر تعارضي هست، با مسلماني ماست. محمد عبده معتقد است كه ما اسلام را خوب پياده نكردهايم. اين همه اسلام در باب علم، تعلم و تعقل توصيه كرده است دليل بر اين است كه اسلام با مدرنيته تعارض ندارد.اين راه حل بسيار ساده و ابتدايي است چون به نظر اين بزرگان، مدرنيته يعني علم، دانش و تعقل در حالي كه معناي مدرنيته كه علم نيست. البته محصول مدرنيته علم هم هست، مثلاً جامعهشناسي ماركس و روانشناسي فرويد محصول مدرنيتهاند.راه حل ديگري از سوي بازرگان و شريعتي ارائه شده است. اين دو، يك روش فهم متن ارائه دادهاند به اين نحوه كه هرگاه يكي از دستاوردهاي مدرنيته با اسلام تعارض داشت، از آن دستاورد استفاده كنيم و تفسير و فهم و برداشت خود را از آيه عوض بكنيم.اين روش مشكلي را حل نميكند و در واقع تنها صورت مسأله را پاك ميكند، زيرا اين كار دست ما نيست كه معناي ديگري به آيهاي كه ظهور در يك معنايي دارد و ظهور يا نص آن با دستاورد و مدرنيته تعارض دارد، بدهيم.مرحوم مطهري راه حل ديگري پيشنهاد ميكند مبني بر اينكه اگر تعارضي هست، ميان مدرنيته و مسلماني ماست؛ زيرا ما معرفتهاي ديني غلطي در جامعه اسلامي خودمان داريم. اگر معرفت دينيمان را اصلاح كنيم و خرافهزدايي كنيم، مشكل تعارض حل ميشود. ايشان اين بحث را در مقدمه كتاب «انسان و سرنوشت» آوردهاند، ولي متأسفانه فرصت نيافتند مطالب خود را بسط دهند.
مباني مدرنيسم
براي شناسايي بهتر مدرنيسم، به اختصار به پارهاي از اركان آن اشاره ميكنيم:1) مبناي معرفتشناسي: مبناي معرفتشناسي مدرنيسم بدين معناست كه حس و عقل براي آدمي بس است و ما حاجتي به وحي، دين و شريعت نداريم. البته عقل در مسيحيت سه دوره را سپري كرده است. در دوره اول، عقل [ واضع؟] و تابع وحي بوده و هيچگاه تعارضي ميان اين دو احساس نميشده است. اين دوره تقريبا از قرون وسطي تا اول رنسانس سپري شده است.دوره دوم كه از رنسانس شروع ميشود، دوره عقل مستقل از وحي است كه هم وحي و هم عقل را مخلوق خدا ميداند. در دوره سوم، عقل آفريدگار است، هم آفريدگار خود است و هم آفريدگار خدا. در واقع، اين عقل همان عقلي است كه منشأ پيدايش مدرنيته شده است. مدرنيته به دنبال عقلي است كه راز ستيز و راززدا است و هر مسأله رازآلودي را كه در دين آمد، كنار ميگذارد و لذا در دوران مدرنيته، شهودگرايي و عرفان تنزل مييابد ولي عقل حسگرايي به اوج شكوفايي خود ميرسد.2) اومانيسم: اومانيسم بدين معناست كه غايت همه چيز انسان است. اومانيسم آن چه را كه براي انسان سود و نفع دنيوي ـ نه اخروي ـ دارد، ميپذيرد و آن چه را كه سود دنيوي نداشته باشد، رد ميكند. اومانيسم در قرن 18 و 19 اعتقادي به خدا نداشت، اما كمكم در قرن بيستم به اين نتجه رسيدند كه اعتقاد به خدا برخي نيازهاي دنيوي ما را مانند نياز به خارج شدن از حالت تنهايي يا حل مسأله مرگ، برطرف ميكند.اومانيسم به معناي اصالت انسان و ارزشگذاشتن به انسان نيست، بلكه يعني غايت همه چيز نفع دنيوي انسان است. بنابراين، مدرنيته، از جهت تكيه بر اومانيسم، نيز با دين و دينداري درگيري دارد.3) مبناي اقتصادي: در مبناي اقتصادي مدرنيسم و مدرنيته، اصل سود مادي انسان است؛ يعني سرمايه و كار. مدرنيته همه چيز را براي كالا و سرمايه ميداند و تلاش ميكند تا سرمايه و پول افزايش پيدا كند.4) مبناي ديني يهود و مسيحيت: مبناي چهارم مبناي دين مسيحيت و يهوديت است. دستاوردهاي علمي و تكنولوژيكي كه در غرب اتفاق افتاده صرفا زاييده حس و تجربه نيست، بلكه در پشت پرده اين دستاوردها يك متافيزيك ـ به معناي يك سري باورهاي غيرتجربي كه تحقيقات تجربي را هدايت ميكند ـ وجود دارد. مسأله اعتقاد يهود به بسته بودن دست خدا كه قرآن مطرح ميكند، نمونهاي از اين باورهاست كه روي متفكرين يهودي اثر ميگذارد.با توجه به چهار مبناي معرفتشناختي، اومانيستي، اقتصادي و ديني كه در مدرنيته وجود داشته، روشن ميشود كه چرا مدرنيته و مدرنيسم با دينداري و خصوصا دين اسلام تعارض دارد.يكي از شخصيتهاي معاصر كه كوشيده است راه حلي براي تعارض فوق ارائه دهد، دكتر سروش است. راه حل اول ايشان، بين سالهاي 67 ـ 76 در كتاب قبض و بسط تئوريك شريعت ارائه شده است مبني بر اينكه معرفتهاي ديني متأثر از معرفتهاي بيرون دينياند و براي سازگار كردن اين دو دسته از معرفت، ميبايد معرفتهاي بيرون ديني را بر كتاب و سنت تحميل و تطبيق كنيم، چرا كه متون ديني صامتند و اين ما هستيم كه الفاظ را با همين معرفتهاي بيرون ديني معنادار ميكنيم.اين راه حل اشكالات متعددي دارد: اگر فهم هر متني نسبي باشد، نبايد هيچ مفاهمهاي صورت پذيرد. علاوه بر اين، ميپذيريم كه ما نيز با پيشفرضهاي خود سراغ متون ميرويم ولي اين پيشفرضها، شخصي نيست بلكه پيشفرضهاي عمومي است (مانند قواعد زبان عرب، معاني، بيان و...)راه حل دوم دكتر سروش (پس از سال 1376) اين است كه گوهر دين «تجربه عرفاني» است و شريعت و احكام از عرضيات دين هستند، كه تغييرپذير و موقتي ميباشند كه تنها به كار رساندن ما به آن گوهر ميآيند.